رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      16

    • تعداد ارسال ها

      330


  2. ...

    ...

    کاربر فعال


    • امتیاز

      15

    • تعداد ارسال ها

      394


  3. سجاد

    سجاد

    رفیق نودهشتیا


    • امتیاز

      12

    • تعداد ارسال ها

      870


  4. .-.

    .-.

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      9

    • تعداد ارسال ها

      39


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 01/01/2025 در پست ها

  1. عنوان: زعم و یقین نویسنده: سایه مولوی ژانر: معمایی، اجتماعی، عاشقانه خلاصه: یک راه بود و چند بی‌راهه و ذهنی درگیر خیالات واهی، حقایق پنهان و مشکلات زندگی. برای پایان دادن به مشکلات قدم به مسیری سراسر اشتباه می‌گذارد و اسیر تاریکی‌ها می‌شود. حقیقت کدام است؟! هویتش چیست؟! سلاح پر شده از گلوله‌های انتقام را سمت چه کسی باید نشانه رفت؟! لینک رمان:
    2 امتیاز
  2. این صفحه جهت نقد رمان زعم و یقین ساخته شده است خوشحال میشم اگر نقد و نظراتتون رو با من در میون بذارید.
    2 امتیاز
  3. مثل هربار، اولین چیزی که پس از ورود به ویلا به چشم می‌خورد، زن و مردهایی بودند که روی پیست رقص در هم می‌لولیدند و عده دیگری که با جام‌های ** از خودشان پذیرایی می‌کردند؛ کمی آنطرف‌تر هم مردانی شیک‌پوش پشت میزی که برای بازی‌های شرط‌بندی گذاشته شده بود نشسته بودند. این مهمانی‌ها انگار مرکز فساد دنیا بودند. نگاهش را با انزجار ازشان گرفت و دنبال سودی و رزی سمت رختکن رفت. دستی به چتری‌های بلوندش کشید و مرتبشان کرد. ریشه موهایش در آمده بود، به خودش یادآوری کرد در اولین فرصتش سری به آرایشگاه بزند؛ هیچ از رنگ مشکی موهایش که به قول سودی مثل سیاهی شب می‌ماند، خوشش نمی‌آمد. از داخل آینه نگاهش به رزی خورد که با ناراحتی و حالتی معذب گونه سعی داشت با موهای قهوه‌ای‌رنگ و بلند و مواجش، شانه و بازوهایش را که به لطف آن لباس آستین یونانی قرمزرنگ کاملاً در چشم بود، را بپوشاند. نچ کلافه‌ای کرد؛ رزی انگار هیچ‌وقت قرار نبود با این‌کارها کنار بیاید. - خب بچه‌ها، بریم که کلی اسکناس درشت منتظرمونه. به سودی که با آن موهای شرابی کوتاه و آن پرسینگ بینی و پوستی که به تازگی برنزه شده بود و در آن لباس دکلته بنفش از همیشه جذاب‌تر به‌نظر می‌رسید، نگاه کرد و پوزخند زد. هرکس نمی‌دانست او؛ اما خوب می‌فهمید که قصد سودی از این‌کار تنها پول نبود و دلیلی به بزرگی یک کینه قدیمی پشت این کارش وجود داشت. پس از رزی و سودی پله‌ها را پایین آمد و لحظه‌ای از همانجا به افراد حاضر نگاه کرد. نگاهش به مرد جوانی که جلوی بار ایستاده و لیوان نوشیدنی دستش بود افتاد، به‌نظر که مورد خوبی می‌آمد؛ نمی‌خواست همین اول کار سراغ مردانی که مشغول قم*ار کردن بودند برود، ریسک‌شان زیاد بود. جلوتر رفت و با کمی فاصله از مرد کت و شلوار پوش به بار تکیه زد، خودش را مشغول تماشای رقصنده‌ها نشان می‌داد، اما تمام حواسش پیش مرد که گاهی زیر‌زیرکی نگاهش می‌کرد بود. سعی می‌کرد لوندی و عشوه‌گری را در تمام حرکاتش بگنجاند و موفق هم بود؛ به قول سودی این افسونگری‌ها در ذاتش بود. نزدیک شدن مرد را دید؛ اما توجهی نکرد و نگاهش را از پیست رقص نگرفت، خوب یاد گرفته بود که هر چه او فاصله بگیرد، بیشتر آدم‌ها را به خودش جذب می‌کند. - سلام. سر سمت مرد چرخاند و لبخند ملایمی زد. - سلام. مرد سرتاپایش را نگاهی انداخت. - من رامینم. دستش را در دست دراز شده مرد گذاشت و گفت: - خوشبختم، پری هستم. مرد با لبخند ابروهایش را بالا پراند و گفت: - چه اسم قشنگی، واقعاً بهتون میاد. لبخندش را دوباره تکرار کرد؛ مردک زبان باز! - ممنونم. مرد لیوان شرابش را یک نفس سر کشید و گفت: - شما میل نمی‌کنید بانو؟ زهرخندی زد؛ در این مهمانی‌ها مسـ*ـت شدن گاهی به قیمت جان آدم‌ها تمام می‌شد! - نه ترجیح میدم هوشیار باشم تا از مهمونی لذت ببرم. صدای خنده مرد بلند شد. - چه شیرین‌زبون! خودش را به آن راه زد و حرفش را نشنیده گرفت. مرد لیوان خودش را از بطری روی بار پر کرد و کمی بالا گرفتش و گفت: - پس من می‌خورم به سلامتی شما. خوب بود، اگر یکی دو لیوان دیگر می‌داد بالا، گیج می‌شد؛ آن‌وقت کار او هم راحت‌تر می‌شد. فقط امیدوار بود که از آن مردهای بدمست و بی‌ظرفیت نباشد. کمی خودش را به مرد نزدیک کرد. حرکات آرام و شل و ول‌اش نشان می‌داد که کاملاً مسـ*ـت شده. باز هم کمی نزدیک‌تر آمد؛ دست دور بازوی مرد که در حال افتادن بود گرفت و سعی کرد مثل همیشه نقشش را خوب بازی کند. - اوه، مثل این‌که حالتون خوب نیست، بهتره برید بشینید. او را سمت صندلی‌ها هدایت کرد، در همان حال به طور نامحسوسی کیف پول مرد را از جیب شلوارش بیرون کشید و در جیب مخفی لباسش چپاند. مرد را روی صندلی نشاند و گفت: - من میرم براتون آب بیارم. چند قدم از مرد دور شد و سمت بار رفت. با آن‌همه مشروبی که مردک کوفت کرده بود بعید می‌دانست اصلاً توجهی به دور و برش داشته باشد؛ اما خب دور شدن از او کار عاقلانه‌تری به‌نظر می‌رسید.
    2 امتیاز
  4. از پیچ کوچه که رد می‌شد، نگاهش به اِسپورتیج قرمز رنگی که پارک شده بود خورد. ابروهایش را با تعجب بالا پراند، حضور این ماشین مدل بالا آن‌هم در این محله کمی عجیب به‌نظر می‌رسید! در حالی‌که نگاهش هنوز خیره به ماشین بود، از کنارش رد شد که صدای بوق ماشین از جای پراندش. فحشی زیر ل*ب داد؛ عجب آدم‌های مریضی پیدا می‌شدند‌! خواست بی‌تفاوت راهش را بگیرد و برود که این‌بار ماشین برایش چراغ زد. اخم درهم کشید و دندان قروچه‌ای کرد، انگار راننده‌ این ماشین یک مرگش بود؛ با حرص سمت راننده رفت و با پشت دست به شیشه‌اش کوبید. با پایین آمدن شیشه و دیدن سودی پشت فرمان حرف در دهانش ماند. - برسونیمت خوشگله! به خودش که آمد به سودی توپید: - زهرمار مسخره، این دیگه چه کاری بود؟! به قهقه سودی اخم کرد؛ اصلاً شب خوبی را برای این شوخی‌ها انتخاب نکرده بود. در حالی‌که با داشبرد و ضبط مدل بالای ماشین ور می‌رفت؛ پرسید: - نمی‌خوای بگی این ماشین رو از کجا آوردی؟ سودی بی‌تفاوت گفت: - از رفیقم گرفتم. سرش را با تأسف تکان‌تکان داد، مطمئناً این رفیقی که می‌گفت یکی از آن پسرهای بالا شهری بود که سودی تیغ‌اش می‌زد. - راستی مگه این مهمونی‌های شخصی کارت دعوت نمیخوان؟ سودی نیم نگاهی سمتش انداخت. - چرا خب. با اخم نگاهش کرد و گفت: - پس ما چجوری قراره بریم تو؟ سودی لبخند شیطانی زد و جواب داد: - نترس فکر اونجاهاشم کردم. رزی میان حرف سودی پرید و گفت: - کارت دعوتم از رفیقش گرفته. سر چرخاند و به رزی نگاه کرد؛ در چشمان زیبای عسلی‌اش ترس و دلهره موج میزد و پوست سفید صورتش از پس آن‌همه آرایش هم رنگ پریده بود. حرفی برای دلداری دادنش نداشت وقتی که خودش هم مثل او ترسیده و نگران بود. سودی ماشین را جلوی در ویلای بزرگی که اطرافش را حیاط باغ مانندی احاطه کرده بود، کنار مرد درشت هیکلی که به عنوان محافظ ایستاده بود نگه داشت. از حضور چندین محافظ که جلوی در ایستاده بودند هم می‌شد فهمید که اوضاع این مهمانی زیاد هم عادی نیست! سودی کارت دعوت‌ها را از پنجره ماشین به دستش داد، مرد خشک و جدی بفرماییدی گفت و راه را باز کرد. صدای نفس عمیق رزی را شنید؛ حالش را درک می‌کرد، طبیعی هم بود که در چنین وضعیتی مضطرب باشد. سودی ماشین را گوشه حیاط درندشت که پر از ماشین‌های مدل بالا و زیبا بود پارک کرد و گفت: - خب بچه‌ها بریزید پایین. اخمی تحویل سودی داد؛ چطور می‌توانست در این شرایط اینقدر سرخوش و بی‌خیال باشد؟! دست سرد رزی دور بازویش پیچید؛ از گوشه چشم نگاهش کرد و برای آرام کردنش با اطمینانی دروغین چشم روی هم گذاشت و گفت: - نگران نباش. سودی که کنارشان جای گرفت با همان سرخوشی همیشگی‌اش گفت: - نترسید بابا، اینجا امنه. رزی سر سمت سودی گرداند و با تمسخر گفت: - آره خب، سری قبل هم گفتی امنه! سودی با حرص نگاهش کرد. - خب حالا، من چه می‌دونستم تو قراره سر از اون اتاق دربیاری؟ باید عقلت می‌رسید با اون مردیکه نری تو اتاق. چشم غرّه‌ای سمت سودی رفت؛ حالا و در این شرایط وقت یادآوری آن اتفاقات بود؟! - خفه شید! سودی بی‌توجه به حرفش ادامه داد: - ولی... . دوباره تشر زد: - با جفتتونم.
    2 امتیاز
  5. کمی از مواد کتلت را کف دستش پهن کرد و کف تابه گذاشت؛ هنوز یک‌طرف صورتش گز گز می‌کرد و گوشه لبش می‌سوخت. پشت دستش را به صورتش کشید، دفعه اولی نبود که چنین اتفاقی می‌افتاد و قطعاً آخرین دفعه هم نبود. دستان کوچک پرهام که دور پایش پیچید، حواسش را سرجایش آورد. - من گشنمه! خم شد یکی از کتلت‌ها را به دستش داد و با بوسه‌ای که به صورتش نشاند، او را از آشپزخانه بیرون فرستاد. به یاد داشت که وقتی بچه بود مادرش اجازه آمدنش به آشپزخانه را نمی‌داد؛ می‌گفت کلی وسایل خطرناک وجود دارد که نباید به آن‌ها دست زد. از یادآوری خاطراتش لبخند زد، آن‌ روزها با وجود مشکلات مختلف، زندگی نسبتاً آرامی داشتند؛ اما همین آرامش‌شان هم زیاد دوامی نداشت، مادرش که رفت آرامش هم از خانه‌شان رفت و حالا هر روز و هر روز یک دردسر تازه داشتند. لقمه کوچکی گرفت و دهان پرهام گذاشت، زیر چشمی هم حواسش به قادر که با غذایش بازی بازی می‌کرد، بود. این‌که از اشتها افتاده بود عجیب بود و این‌که پس از آن بحثی که با هم داشتند. سکوت کرده و حرفی نمی‌زد عجیب‌تر! - پول داری؟ دستی که با لقمه سمت دهانش می‌برد‌ با حرف او متوقف شد، پس دوباره خمار شده بود که حالش سرجایش نبود؛ بی‌خود فکر کرده بود که این حالش می‌تواند به بحث‌شان ربط داشته باشد. لقمه را گوشه بشقاب رها کرد و بلند شد و سمت اتاقش رفت. تراول پنجاهی را از کیفش بیرون کشید، پول زیادی برایش نمانده بود و تمام امیدش به فرداشب و پولی که از مهمانی درمی‌آورد، بود. از اتاق بیرون آمد، یک‌راست سمت قادر رفت و اسکناس را سمتش گرفت؛ اگر مثل دفعات قبل بود، به این راحتی پول را کف دستش نمی‌گذاشت؛ اما این‌بار نه حوصله جروبحث کردن داشت و نه دلش می‌خواست یک روز مانده به آن مهمانی کذایی، آن‌هم درست جلوی چشمان کنجکاو پرهام دوباره از قادر کتک بخورد. صدای بسته شدن در را شنید، دوباره رفته بود به قول خودش و آن رفیق‌های مافنگی‌اش خودش را بسازد. پوزخندی زد حتیٰ یک‌بار هم پیش نیامده بود که بپرسد این پول‌ها را از کجا می‌آورد؛ انگار همین که پول موادش جور بود کافی بود. *** لباس ماکسی بلند و مشکی‌رنگش را به تن کرد و جلوی آینه ایستاد؛ به لطف کرم‌پودرها توانسته بود آن کبودی بدننگ را از روی پوست سفید صورتش محو کند. از چهره‌ خوش‌نقش و نگارش پوزخندی به لبش نشست؛ حالا باید می‌رفت و مثل یک عروسک خیمه‌شب‌بازی خودش را برای مردان آن مهمانی به نمایش می‌گذاشت. دفعه اولش نبود که پایش به این مهمانی‌ها باز می‌شد، اما باز هم مثل هربار اضطراب داشت و می‌ترسید. شالش را جلوتر کشید و پالتوی بلندش را بیشتر به خودش چسباند. با این‌که در تاریکی شب و نور کم چراغ‌های کوچه چیز زیادی دیده نمی‌شد، اما باز هم با این سر و شکل معذب بود.
    2 امتیاز
  6. کسی پشت هم در را می‌کوبید. منقل را گوشه دیوار رها کرد و کمرش را صاف کرد؛ درحالی‌ که پله‌های کوتاه زیرزمین کوچک و تاریک را بالا می‌آمد، خاک دستانش را تکاند. در را آهسته باز کرد، رزی را که دید، دست برد و روسری‌اش را کمی جلو کشید تا کبودی صورتش را از او پنهان کند؛ اما بی‌فایده بود. رزی کبودی صورتش را دیده بود. - سلام. رزی با دیدنش با چشمان گشاد شده پرسید: - علیک سلام، صورتت چی‌شده، باز کتک خوردی؟ اخم محوی کرد، صحبت کردن درباره اتفاقاتی که بین او و قادر می‌افتاد را دوست نداشت؛ اما رزی بی‌توجه به اخمش ادامه داد: - چرا می‌ذاری هر کاری دلش می‌خواد بکنه، پری؟ چرا هیچی بهش نمیگی؟ کج‌خندی به حرف‌های رزی زد. او که شرایطش را می‌دانست چرا نصیحتش می‌کرد؟! - تو میگی چی‌کار کنم ها؟ برم بزنم تو گوشش؟ یا ازش شکایت کنم؟ هیچ‌کاری نمی‌تونم بکنم. می‌ترسم زیادم به پروپاش بپیچم، پرتم کنه بیرون؛ اون‌موقع با یه بچه چهار پنج ساله کجا آواره شم؟ رزی سرش را پایین انداخت و آهی کشید؛ انگار تازه وضع زندگی‌شان یادش آمده بود. - آره، راست میگی، ما هیچ‌کدوم هیچ‌کاری نمی‌تونیم بکنیم. اصلاً انگاری سرنوشتمون با یه مشت معتاد پاپتی گره خورده. نفسش را با کلافگی بیرون داد. اوضاع هرکدام‌شان از آن، یکی بدتر بود. آن از سودی که دختر فراری شده بود، این از خودش، رزی بیچاره هم که گیر یک برادر معتاد افتاده بود و جدای از آن پس از مرگ پدرش بار زندگی مادر مریض و خواهر و برادر کوچک‌ترش را هم به دوش می‌کشید. به رزی غرق در فکر نگاه کرد، تازه توجه‌اش به کاور در دستانش جلب شد و ابروهایش از تعجب بالا پرید. - این دیگه چیه؟ رزی سرش را بالا گرفت و گنگ نگاهش کرد. با چشم و ابرو اشاره‌ای به کاور کرد و دوباره پرسید: - این چیه؟ رزی آهانی گفت: - این لباسه، سودی واسه تو گرفته، برای مهمونی فرداشب. با یادآوری مهمانی فرداشب دوباره در دلش آشوب به پا شد؛ اگر قادر گند جدیدی بالا نیاورده و تمام پول‌شان را خرج مواد خودش و رفیق‌هایش نکرده بود، حالا او هم نیازی نداشت که به آن مهمانی مزخرف برود. کاور لباس را روی میز چوبی رها کرد. پرهام همان‌جا کنار اسباب‌بازی‌هایش خوابش برده بود، خم شد و بلندش کرد، پسرک سنگین‌تر شده بود؛ برادر کوچکش روزبه‌روز بزرگ‌تر می‌شد و قد می‌کشید. یادش نمی‌رفت روزی که پسرک ضعیف و ریزه میزه را در آغو*ش مادرش تماشا کرده بود. پسرک بیچاره به دو سال نرسیده مادر از دست داده بود؛ بعد از ‌آن سعی کرده بود با تمام بی‌تجربگی‌اش مادری که نه؛ اما خواهری کند برایش. بوسه‌ای به موهای قهوه‌ای و لختش نشاند و با سرانگشتانش آرام صورت پسرک را نوازش کرد. چشمان درشت و سبزرنگش را که حالا بسته بود، ابروهای کمانی و کمرنگش را، صورت سرخ و سفیدش را، بینی کوچک و چانه‌ گردش را؛ پسرک بی‌نهایت شبیه مادرش بود و تقریباً هیچ شباهتی به او یا قادر نداشت. پتو را روی تن پسرک کشید، نیم‌نگاهی به کاور لباسش انداخت و پوفی کشید. در میان آن‌همه مشکلات ریز و درشت زندگی‌اش، فقط نگرانی و ترس از بابت رفتن به آن مهمانی را کم داشت.
    2 امتیاز
  7. ⚜️درود خدمت کاربران نودهشتیا⚜️ نویسندگان عزیز! چنانچه که رمانتون رو به اتمام رسوندید؛ در این تاپیک درخواستتون رو ثبت کنید تا بعداز بررسی توسط تیم مدیریت، ویراستار براتون در نظر گرفته بشه.
    1 امتیاز
  8. نام رمان: به صَرف سیگار مارلبرو🚬 نام نویسنده: زهرا تیموری ژانر: عاشقانه، اجتماعی پارت گذاری: هفتگی خلاصـــــــــه: یکی هست، یکی نیست. یکی محدود، یکی همیشگی. یکی تاریک، یکی روشن، یکی سکوت، یکی صدا. یکی تیره‌، یکی زلال، یکی پاییز، یکی بهار. یه آدم‌ اشتباه با یه آدم نااشتباه وارد بازی میشن به نام زندگی اما باهم قد نمیکشن، دور هم پیچک نمیشن. رفاقت دیرینه دارن که دوستی‌شون به مشکل می‌خوره. این دو آدم‌، کدوم‌شون موفق میشن اون یکی و تغییر بده؟ این زندگی به اشتباه کشیده میشه یا رو به درستی می‌ره؟ مقدمـــــــــه: من زمین بودم، عاشق زهره؛ سیاره‌ی دوقلوم. ظهری تابستونی و پر از هیاهو که عصری زمستونی زیر و روم کرد. دنیامو گرفت. گرمامو برد. ابری شدم؛ تاریک و سرد و نمور. یخم باید ذوب می‌شد تا تابستونم برمی‌گشت. سرما از حرارت می‌ترسید و چکش توی دست گرما بود. باید رو سر قندیل می‌زد تا شکوفه رو درخت می‌نشست؟ تا زمین سبز میشد و گندم‌گزار خوشه می‌داد؟ تا پرنده لونه می‌کرد و چهچهه میون باغ دل می‌پیچید؟ لینک صفحه نقد رمان:
    1 امتیاز
  9. #پارت۲ عشق زهرالود🫀 سردم بود اصلا یادم نبود که آخرین باری که چیزی خورده باشم کی بوده. حتی نمیتونستم فرقی با یه تیکه یخ و با خودم پیدا کنم،اگه مامانم منو انتخاب می‌کرد الان تو این وضعیت نبودم. دوماه پیش" _مامان این کارو نکن چطوری میتونی بخاطر پول ازدواج کنی باهاش. +دهنت ببند تو از زندگی چی میدونی اگه الان تو این شرایطم همش بخاطر این مثل یه بار اضافی برام . _چی داری میگی میخوای بری پی عشق و حالت منو بدی دست آدمی که نمیشناسی. +هرجور میخوای فک کن ... باورم نمیشد تپش قلب گرفته بودم یه ماهی طول کشید تا زندگیم از این سیاه تر بشه مادرم بخاطر پول باهاش ازدواج کنه بعد بره آمریکا اونو رسما به عنوان سرپرست من تایید کنه. میدونستم چیز خوبی قرار نیست برام اتفاق بیوفته. اما درست زمانی که خواستم فرار کنم..
    1 امتیاز
  10. به قادر نگاهی انداخت، کنار بساط مشروبش ولو شده بود و آنقدری خورده بود که هوش و حواسش از سرش پریده بود. به حرف مردها اهمیتی نداد و این‌بار بلندتر فریاد کشید: - پاشید برید از اینجا تا زنگ نزدم پلیس بیاد جمعتون کنه! فقط اسم پلیس کافی بود تا مردان با وجود مسـ*ـت و نئشگی دمشان را روی کولشان بگذارند و بروند. برگشت و در را پشت سرشان بست، قادر هنوز پای بساط نشسته و بطری زهرماری‌اش را در دستانش تکان‌تکان می‌داد. قدمی نزدیکش شد و عصبی و با انزجار گفت: - مگه نگفتم دیگه این رفیق رفقای الدنگتو نیاری اینجا؟ قادر با چشمان خمار نگاهش کرد، آب دهانش را قورت داد؛ سعی می‌کرد مستی‌اش را نادیده بگیرد و شجاعتش را حفظ کند. ادامه داد: - اینجا پاتوقت نیست که هر غلطی دلت خواست بکنی. قادر با تکیه بر دستانش برخاست. گیج بود؛ اما نه آنقدری که چیزی را نفهمد. تلو‌تلو خوران به سمتش آمد، قدمی به عقب گذاشت دست خودش نبود؛ انگار این ترس لعنتی در وجودش نهادینه شده بود! - تو دیگه چی میگی هان؟ چی می‌خوای از جون من؟ دستانش را مشت کرد، قادر در یک قدمی‌اش ایستاده بود؛ بوی الکل دهان قادر و بوی موادی که در خانه‌شان مصرف شده بود حالش را بهم میزد. نگاه در چهره‌اش گرداند، مصرف مواد کاملاً روی چهره‌اش تأثیر گذاشته بود، صورت لاغرش مثل همیشه رنگ پریده بود، پای چشمان میشی و گود رفته‌اش را هاله تیره‌ای پوشانده بود و موهای جلوی سرش کم پشت شده بود. ممکن نبود فراموش کند این مرد، این مردی که با وجود لاغر شدنش هنوز هم درشت جثه و پر زور بود، بیست سال از زندگی خودش و مادرش را تباه کرده بود. چهره درهم کرد و گفت: - آخرین باریه که دارم بهت میگم، حق نداری این کثافت‌کاری‌هات رو بیاری تو این خونه فهمیدی؟ قادر صورت به صورتش نزدیک کرد و فریاد کشید: - تو چیکاره‌ای که واسه من تعیین تکلیف می‌کنی، هان؟ تا بود که اون مادر هرزه‌ات توی کار من دخالت می‌کرد، حالا نوبت توعه؟ با نفرت به قادر خیره شد، به نفس‌نفس افتاده بود و تمام تن و بدنش از شدت عصبانیت می‌لرزید؛ مادرش خط قرمز زندگی‌اش بود به هیچ‌ک.س اجازه نمی‌داد به مادرش توهین کند. - حق نداری درباره مادرم اینطوری حرف بزنی! قادر با ابروهای بالا رفته و چشمانی که به سختی باز نگه‌شان داشته بود نگاهش کرد و با همان لحن شل و کشدارش گفت: - مثلاً اینطوری حرف بزنم چی میشه؟ چی‌کار می‌خوای بکنی؟ با دستش تخت سینه قادر کوبید، خون خونش را می‌خورد و ترسش را به کل فراموش کرده بود. مثل هربار که اسم مادرش به میان می‌آمد مثل گرگ زخمی به همه چنگ و دندان نشان می‌داد. قدمی عقب گذاشت و با تحقیر سرتاپای قادر را نگاهی کرد و گفت: - دِ آخه بدبخت تو که آه نداری با ناله سودا کنی واسه من قپی میای؟! می‌دونی اگه همون مادر من نبود الان آواره کوچه خیابون‌ها شده بودی؟ شایدم مثل این کارتن خواب‌ها جنازه‌ات رو از تو جوب پیدا می‌کردن. ابروهای قادر درهم گره خورد. می‌دانست دست روی نقطه ضعفش گذاشته و احتمالاً تا سر حد مرگ عصبانی‌اش کرده. دست قادر که بالا رفت، چشمانش ناخودآگاه بسته شد. انتظار این رفتار را از قادری که همیشه دستش هرز بود داشت. سرش به طرفی کج شد و موهایش روی صورتش ریخت؛ دستانش را مشت کرد و جز یک پوزخند چیزی تحویل قادر که از عصبانیت به نفس‌نفس افتاده بود نداد. با خونسردی موهای ریخته در صورتش را پشت گوشش زد، این ضربه‌ها برایش عادی شده بود؛ آنقدر عادی که دیگر حتی دردی را هم حس نمی‌کرد؛ اما زخمی که گوشه لبش ایجاد شده بود نشان می‌داد که قادر هنوز قدرت سابقش را دارد.
    1 امتیاز
  11. این پا و آن پا شد و دوباره به در کوچک فلزی زنگ‌زده کوبید. صدای «آمدم» گفتن طوبی را که شنید، دستش را پایین انداخت و قدمی عقب رفت و کنار دیوار آجری ایستاد. در میان آن‌همه همسایه فضول و خاله‌زنک که همیشه برای صفحه گذاشتن پشت دیگران حاضر بودند، داشتن یک همسایه مهربان و آرام مثل طوبی نعمتی بود. پس از چند لحظه، در باز شد. نگاهش به صورت تکیده و سبزه طوبی که با موهای سفید و مواج از روسری بیرون زده‌اش قاب گرفته شده بود، خیره ماند. روی چانه‌اش چند خال کوچک سبز هم داشت که می‌گفت یک مدل خالکوبی است. - سلام طوبی خانوم. طوبی به رویش لبخند زد. - سلام رولَه(عزیز)، بیا تو. لبخند بی‌جانی زد؛ بچه‌تر که بود حرف‌های طوبی را که با لهجه لری ادا می‌شد، خوب نمی‌فهمید. جواب داد: - نه، ممنون باید برم خونه، بی‌زحمت پرهام رو صداش کنید بیاد. طوبی سر داخل برد و پرهام را صدا کرد؛ پرهام دوان‌دوان از خانه بیرون آمد. با دیدنش، روی زانو نشست و برایش آغو*ش باز کرد. پسرک خودش را در آغوشش رها کرد و دستان کوچکش را دور گردنش حلقه کرد؛ بوسه‌ای به گونه‌های تپل و همیشه سرخ پسرک زد و از جایش برخاست. طوبی با لبخند نگاهشان می‌کرد. لبخند اجباری زد و سرش را پایین انداخت؛ خوب می‌دانست که همسایه‌ها پشت سرش چه حرف‌هایی می‌زنند و حالا پیش روی زنی که سال‌ها همدم مادرش بود، از خودش خجالت می‌کشید. *** با یک دست دهان و بینی خودش و با دست دیگر صورت پرهام را پوشاند. بوی گند تریاک در حیاط که هیچ احتمالاً تا چند خانه آن‌طرف‌تر هم رفته بود. با حرص از پله‌های سنگی که چندتایشان شکسته شده بود، بالا رفت. ندیده هم می‌دانست که قادر و رفیق‌هایش همانجا پای بساطشان ولو شده‌اند. پرهام را از در روی حیاط به تک اتاق خانه فرستاد و در را قفل کرد؛ این‌طور بهتر بود؛ نمی‌خواست پسرک مثل خودش در آن سن کم شاهد کثافت‌کاری‌های پدرش باشد. با انزجار به قادر و مردان مسـ*ـت و نئشه‌ای که هر کدام گوشه‌ای از هال کوچک خانه ولو شده بودند، نگاه کرد. بساط منقل و وافورشان هم هنوز آن وسط پهن بود. اخم‌هایش را در هم کشید؛ نمی‌خواست خانه مادرش پس از مرگش هم پاتوق یک مشت معتاد و اراذل باشد. جلوتر رفت، مردان هنوز متوجه او نشده بودند و در عالم خودشان سِیر می کردند. - باز که شماها اینجا پلاسید؟ مگه نگفتم دیگه اینورا پیداتون نشه؟ یکی از مردان با لحن کشداری گفت: - اَه تو دیگه چی میگی؟ دندان‌هایش را روی هم فشرد و به مردی که این حرف را زده بود نگاه کرد؛ آنقدر زپرتی و مردنی بود که اگر دماغش را می‌گرفتی، جانش در می‌رفت. دستش را محکم مشت کرد، دلش می‌خواست تک‌تکشان را زیر مشت و لگد بگیرد! - با شماهام، پاشید گورتون و گم کنید از اینجا! این‌بار یکی دیگر از مردان رو به قادر تشر زد: - قادر خفه کن این سل*یطه رو!
    1 امتیاز
  12. یک پایش را زیر تنش جمع کرده و پای دیگرش را از تخت آویزان کرده و تکان می‌داد. هوا سرد بود و به شدت سوز داشت. ژاکت بافت گلبهی‌رنگش را بیشتر دور خودش پیچید؛ بافت‌های درشتش جلوی نفوذ سرما را نمی‌گرفت. دستانش را روی سینه چلیپا کرد و نگاهش را دور تا دور باغ چرخاند. درختان ل*خت و عور و آلاچیق‌ها و تخت‌های خالی اصلاً منظره زیبایی برای تماشا نبود. اخمی کرد و با بدخلقی سرش را برگرداند. نشستن روی تخت‌های بیرون از رستوران واقعاً ایده مزخرفی بود! بی‌حوصله رو به سودی که خودش را با منو مشغول کرده بود، گفت: - خب؟! سودی خیره به منو تکرار کرد: - خب که خب. هوفی کشید، از خانه کشانده بودش بیرون تا حرف بزنند و حالا همه کاری کرده‌ بودند جز حرف زدن. - مگه نگفتی می‌خوای باهام حرف بزنی، چی‌شد پس؟ سودی منو را بست و درحالی که دستش را برای فراخواندن پیشخدمت در هوا تکان‌تکان می‌داد گفت: - چرا، ولی می‌دونی که من تا شکمم پر نشه مخم کار نمی‌کنه. اخم در هم کشید و با غیض زیر ل*ب گفت: - ای کارد بخوره به اون شیکم! سودی انگار که حرفش را شنیده باشد، با پرخاش پرسید: - چی گفتی؟ بی‌حوصله جواب داد: - هیچی بابا. سودی ماهرانه گوشت و نخود لوبیای آبگوشت را می‌کوبید و هر از گاهی به نخود و لوبیاها ناخنک می‌زد، رفتارش گاهی از بچه‌های پایین شهر، یا به قول خودشان ل*ب‌خط، هم لوتی‌منشانه‌تر بود؛ آنقدری که یادش می‌رفت سودی در یک خانواده پولدار و متمول بزرگ شده و حالا از سر ناچاریست که با آدم‌های این منطقه دمخور است. سودی گوشت‌کوب را از ظرف بیرون کشید و غذای مانده دور گوشتکوب را لیسی زد، با چندش نگاهش کرد. باید خدا را شکر می‌کرد که کسی دور و برشان ننشسته بود؛ وگرنه آبرو و حیثیت‌شان با رفتارهای سودی می‌رفت. - بیا بخور، ببین چی ساختم. سینی خالی شده را به عقب هل داد، میلی به خوردن غذا نداشت؛ اما سودی به جای او، همه غذا را تمام کرده بود. کمی عقب رفت و به پشتی تخت تکیه داد. - خب دیگه، حالا که شکمت پر شد حرفت رو بزن. سودی خلالی از گوشه سینی برداشت و بین دندان‌هایش کشید و در همان حال گفت: - ماجرای فردا شب رو رزی بهت نگفت؟ اخم‌هایش را در هم کشید و پرسید: - نه، فردا شب چه خبر هست؟ سودی با شیطنت ابروهایش را بالا و پایین کرد و گفت: - خبرای خوب خوب! کلافه به سودی نگاه کرد. می‌دانست از این تکه‌تکه حرف زدن متنفر است و باز هم همین کار را می‌کرد. با حرص غرید: - دِ جونت بالا بیاد، درست حرف بزن ببینم چی میگی! سودی غش‌غش خندید و در میان خنده گفت: - وای، خیلی باحال حرص می‌خوری، جون تو! از میان دندان‌های بهم کلید شده‌اش غرید: - جون خودت نکبت، بنال ببینم چه خبره فرداشب؟ سودی با چند سرفه قهقه بلندش را به پایان رساند و چهره جدی به خودش گرفت و گفت: - مهمونیه. نام مهمانی که به میان می‌آمد، تن و بدنش می‌لرزید، مهمانی‌ها برایش تداعی‌گر تمام چیزهایی بود که از آن‌ها وحشت داشت. از تخت پایین آمد و گفت: - نه. سودی جا خورده نگاهش کرد. - چی؟ واسه چی نه؟ نمی‌خواست، رفتن به آن مهمانی و سروکله زدن با مردان مسـ*ت و لایعقل را نمی‌خواست و سودی این را نمی‌فهمید. کفش‌هایش را به پا کرد و خم شد تا بند کتانی‌هایش را ببندد و در همان حال گفت: - واسه اینکه قرارمون همین بود یادت رفته؟ قرار بود دیگه از این لقمه‌ها واسمون نگیری. سودی هم از روی تخت پایین پرید و کنارش ایستاد. - ولی این مهمونی با قبلیا فرق داره، تو این مهمونی پر از آدم‌های مایه‌دار و قماربازهای حرفه‌ایه، می‌دونی چه پولی میشه به جیب زد؟ نام پول که به میان آمد پاهایش را به زمین میخ کردند انگار. سودی که تردید او را دید دنباله حرفش را گرفت و ادامه داد: - این مهمونیه مثل قبلیا نیست، آمارش رو گرفتم قراره کل این پولدارهای بالا شهری بریزن اونجا. با استیصال به سودی نگاه کرد، دلش نمی‌خواست به آن مهمانی برود و از آن‌طرف عقلش نهیب میزد که به پول نیاز دارد. سودی گفت: - چی‌کار می‌کنی، میای؟
    1 امتیاز
  13. مقدمه:: غرق شدن در گرداب خیال و توهم و قدم زدن در مسیر اشتباهی. گناه پشت گناه، به قیمت نفس کشیدن، زنده ماندن و زندگی کردن. داستان رنجیدن و رنجاندن‌ها، گرییدن و گریاندن‌ها، درد شدن‌ها و درد کشیدن‌ها، زجر دادن‌ها و زجر کشیدن‌ها، شکست دادن‌ها و شکستن‌ها. داستان تباه شدن آدم‌ها، نابود شدن زندگی‌ها و مرگ خوبی‌ها. به نام خالق عشق خیرگی نگاه مردان در قهوه‌خانه را بر روی خودش و سودی احساس می‌کرد، به قول رزی، این قهوه‌خانه‌هایی که پر بود از مردهای لات‌ و اوباش‌‌، مناسب هیچ دختری نبود؛ اما خب، سودی معمولاً انتخاب‌هایش نامناسب بود. پوفی کشید. می‌توانستند جلوی آن‌همه چشم که زل‌زل نگاهشان می‌کردند حرف بزنند؟! بی‌حوصله قندی از قندان فلزی پیش رویش برداشت و گوشه لپش گذاشت تا مزه تلخ دهانش عوض شود. صدای حرف زدن مردها و قهقه‌های بلندشان روی اعصابش بود. نگاه کلافه‌اش را از شیشه قهوه‌خانه که به‌خاطر دود سیگار و قلیان‌ها به سیاهی می‌زد گرفت و به سودی که پا روی پا گردانده و از سیگار نیمه‌سوخته‌اش کام‌های عمیقی می‌گرفت دوخت؛ ژست جذابش مناسب آن قهوه خانه‌ی قدیمی و زهوار دررفته نبود. دم عمیقی گرفت، کل فضای قهوه‌خانه‌ را دود گرفته و بوی چای، قهوه و تنباکوی دو سیب نعنا با هم مخلوط شده بود. دستی به صورتش کشید و کمی از چای یخ‌کرده میان استکان کمر باریکش را سر کشید. در آن وضعیت، ترکیب بوی املت و تنباکوی قلیان میز کناری‌شان که توسط چند مرد درشت هیکل و لات اشغال شده‌ بود به حال بدش دامن می‌زد. خیره به سودی نگاه کرد تا شاید از رو برود و دست از سر آن سیگار بیچاره که تقریباً به فیلتر رسیده‌بود بردارد. - ها! چیه زل زدی به من؟ زیر ل*ب غرولندی کرد و در ظاهر خونسرد ماند. جلوی سودی حرص خوردن و عصبانی شدن فقط همه چیز را بدتر می‌کرد. - فقط نگاه من سنگینه؟ این همه آدم بهت زل زدن عیب نداره؟ سودی نگاه چپ‌چپی به مردان نشسته پشت میزهای دور و اطرافشان انداخت و نگاه خیره‌شان را که دید، توپید: - چتونه دو ساعته زل زدین به ما، آدم ندیدین مگه؟ یکی از مردان که سبیل‌هایش او را یاد مردان قجری که عکس‌شان را در کتاب‌های تاریخی دیده بود می‌انداخت، خیره در چشمان دریده سودی با پررویی گفت: - آدم که زیاد دیده بودیم، ولی حوری ندیده‌بودیم جون شما. سودی با حرص از پشت میز چوبی که چند جایی از آن ل*ب‌پر و تکه‌تکه شده بود، بلند شد و فریاد کشید: - وایسا تا یه حوری بهت نشون بدم ده تا حوری از اونورش بزنه بیرون. او هم هم‌پای سودی از جایش بلند شد. دخترک کله‌شق انگار دنبال شر می‌گشت! - بسه سودی، شر درست نکن، بیا بریم. سودی بی‌آنکه نگاهش را از مردانی که با تمسخر نگاهشان می‌کردند بگیرد، گفت: - نه، صبر کن! من به این مردیکه حالی کنم حوری کیه. *** سودی با حرص غرید: - چرا نذاشتی حساب اون مردیکه‌ی آشغال رو برسم؟ با اخم چشم‌ غرّه‌ای به سودی رفت. از اخلاق جسور و گستاخش خوشش می‌آمد؛ اما گاهی هم برای خودش و او دردسر درست می‌کرد. - تو مثل این‌که جدی‌جدی باورت شده می‌تونی بزنیش؟ مردیکه دو تای من و تو هیکل داشت! سودی پوف تمسخرآمیزی کرد. - مگه می‌خواستم باهاش مچ بندازم؟ دعوا که قد و هیکل نمی‌خواد. در ادامه حرفش نیشخندی زد و از جیب شلوار جین زخمی‌اش چاقوی ضامن‌دارش را بیرون کشید و ادامه داد: - یه دونه از اینا رو می‌خواد، با یه جو دل و جرأت. چشمانش را درشت کرد و متعجب گفت: - که بعدش بزنی یکی رو نفله کنی؟ سودی پشت چشمی برایش نازک کرد. - تو دعوا که حلوا خیرات نمی‌کنن. از آن‌همه خونسردی سودی حرصش در آمد. حرف زدن با او مثل خواندن یاسین در گوش خر می‌ماند. نگاه از چشمان خمار و مشکی‌رنگ سودی که همچنان حق به جانب نگاهش می‌کرد گرفت؛ پشتش را به او کرد و به سمت جدول‌های کنار خیابان قدم برداشت و در همان حال با دلخوری گفت: - اصلاً تقصیر منه که نخواستم بیوفتی گوشه‌ی هلفدونی. سودی انگار که تازه ناراحتی‌اش را درک کرده باشد، سمتش آمد و دست دور بازویش پیچاند. - خب بابا، چرا مثل این دختربچه‌ها قهر می‌کنی؟ نفسش را با حرص بیرون داد؛ سودی منت‌کشی‌هایش هم متفاوت بود. - حالا که نذاشتی اینجا چیزی بخوریم، میشه بفرمایید این خندق بلا رو کجا باید پر کنیم؟ دستش را به کمرش زد و با حالتی طلبکارانه نگاهش کرد و گفت: - من نذاشتم؟ یادت رفته کی داشت اون وسط شر درست می‌کرد؟ سودی تابی به چشمانش داد و با لحن لوسی گفت: - باشه بابا، نزن من رو، اصلاً خودم می‌برمت یه‌جا، نهار هم مهمون من.
    1 امتیاز
  14. پارت سیزده به آن طرف خیابان رفتم و با نگاه اجمالی به نوشته‌ی روی شیشه، وارد شیرینی فروشی ابراهیم شدم. خوشامدگویی فروشنده جوان را پاسخ گفتم و از او خواستم تازه‌ترین کیکش را به من بدهد. پولش را حساب کردم و به زحمت، در حالی‌که نمی‌دانستم کیفم را حمل کنم یا حواسم به چادرم باشد، ظرف حاوی کیک را دست گرفتم. تا دو قدم برداشتم، گوشه‌ی چادر به پایم پیچید و من با ظرف کیک روی زانوهایم زمین خوردم! -خانم؟ حال‌تون خوبه؟ ممد بپر یک لیوان آب بیار واسه خانم. از گونه تا گوش‌هایم داشت در خجالت می‌سوخت. شاگرد مغازه که کیک را به من فروخته بود، دوید تا به حرف صاحب‌کارش برایم آب بیاورد. زانوی راستم به شدت درد می‌کرد، نمی‌توانستم جلوی شیرینی فروش اشک بریزم. بلند شدم و خودم را مشغول تکاندن چادرم کردم. حتی نمی‌توانستم سر بلند کنم! -ببخشید، خوبم من. -خانم؟ ناخودآگاه در برابر صدای متعجبش سر بلند کردم. این مرد جا افتاده با تارهای جوگندمی، باید آقا ابراهیم می‌بود. اخم‌هایش را درهم کرد و سرش را پایین انداخت. -بفرمایید خانم، آب. با تعلل، لیوان آب را از دست شاگرد مغازه گرفتم و چند قلوپی از آن نوشیدم. رنجش زانویم کمتر شده بود اما هنوز تمایل به گریه داشتم. چه وضعیت شرم‌آوری! -ممد تو زمین رو تمیز کن، من برم یه کیک دیگه بیارم. زبانم را گاز گرفتم. حق با حیدر بود، من واقعا دست و پا چلفتی بودم. کیکی که روی زمین افتاده بود، در کثری از ثانیه تمیز شد و آقا ابراهیم با کیک دیگری به سمت من آمد. انگشتم را بی‌هدف روی لبه‌ی لیوان خالی می‌کشیدم و دوست داشتم از خجالت آب شوم! -بفرمایید. -اجازه بدین... تا دست به سمت کیفم بردم تا پول کیک را بدهم، مانع شد. اصرار داشت که این اتفاق ناخوشایند، به خاطر لیزی کف مغازه‌ رخ داده و او باید مسئولیت آن را بر عهده بگیرد. هردو می‌دانستیم که اینطور نبوده، اما من مجالی برای مجادله نداشتم. بنابراین، کیک را پذیرفتم و با دقت بیشتری، از مغازه خارج شدم. -خانم! این رو جا گذاشتید.
    1 امتیاز
  15. #پارت۱ عشق زهر الود🫀 تمام تنم رد کمر بند بود انگار دیگه قلبم خسته شده بود از این اسارت، تمام سرم پر بود از حرف های ناگفته از حرفایی که سکوت ازش سرازیر بود. شاید میتونستن کمی تغییر ایجاد کنم ،ریشه موهام به شدت درد میکرد سرم نیر می‌کشید بوی خون پیچیده بود تو اتاق ۶ متری حتی مشخص نیست اتاق یا انبار ،شایدم اسمش شکنجه گاه منه. خواستم کمی چشام ببندم اما حتی با بستن چشمام هم از تاریکی فرار میکردم میترسیدم خوابم ببره بابت همین هم تنبیه شم. توانش نداشتم حتی اونقدر درد داشتم که نمیتونستم فکر فرار بیوفتم. اونم همین میخواست میخواست اونقدر تو درد خودم خو یرم که نتونم به چیزی فک کنم. اما من تلاش میکردم کاری کنم ،مادرم یعنی نترسید ازاسیب دیدن من... همش سوال های بیشتری برام به وجود میاد یه سوال به سوال های بی جواب دیگه اظافه میشه من بیشتر توان تحملم از دست میدم.
    1 امتیاز
  16. پارت پنج زینب به داخل سرای رفت و به حال خود اشک ریخت. کنیزان در بین خود می‌گفتند: - او را دیدید؟ دین پدر را تبلیغ می‌کرد اما حاضر نشد به همراه او برود. دیگری با تمسخر گفت: - آخر دین شکمش را سیر نمی‌کند! و هر دو خندیدند. ابولعاص کمی ایستاد تا خشمش فروگذار کند سپس به داخل رفت و زینب را گرفته در کناری دید. دلش برای او سوخت و به سمتش رفت و کنارش نشست. زینب به سویش بازنگشت. حسی در درون ابولعاص او را سرزنش می‌کرد و می‌گفت: - تو خود را انقدر حقیر ساختی که محتاج محبت و لبخند زنی هستی؟ او را با تازیانه به اطاعت در بیاور، دیگر کسی را ندارد که از او حمایت کند! دیگر حس می‌گفت: - مگر می‌توانم به او سخت بگیرم؟ او عزیز من است! - زینب! زینب را جوابی نبود. - همسرت تو را مورد خطاب قرار می‌دهد، جواب بده! زینب روش را گرفت. ابولعاص آهی کشید و گفت: - چشم و چراغ خانه‌ام، من که نگفتم برای آنان کاری نمی‌کنم. آنان خاله من و خانواده‌اش هستند. دختر خاله‌هایم، شوهر خاله‌ام، آنان خانواده‌ی همسر من هستند. زینب بازگشت و نگاهش کرد. ابولعاص ادامه داد: - کسی باید باشد که به آنان طعام برساند. هیچ با خودت اندیشیدی که چگونه در آن شعب بتوانند زنده بمانند؟ ما در اینجا می‌توانیم کمکشان کنیم. زینب با خوشنودی گفت: - آیا تو راست می‌گویی؟! - آری، با تو پیمان می‌بندم! سپس همدیگر را در آغوش کشیدند. سه سال به زینب اینگونه گذشت. ابولعاص شبانه بر خری طعام و... می‌بست و او را به سمت شعب می‌فرستاد. یا خر به دست مسلمانان می‌افتاد یا مردان مکه که در اطراف شعب مشغول مراقبت بودند تا کسی یاری به قریش نرسد می‌رسید. زینب بسیار کم خانواده‌اش را می‌دید. ابولعاص با اینکه آنان را هنوز دوست می‌داشت برای آنکه دیگران به او شک نکنند ورود افراد قریش را به خانه‌اش ممنوع کرده بود. زینب هم هنگامی که می‌خواست به دیدار خانواده‌اش برود آنقدر مردان مکه او را مورد تنش قرار می‌دادند که پشیمان می‌شد. حال بگوییم چرا پیمبر شعب ابی‌طالب را انتخاب کرد. شعب زمین‌های ابی‌طالب بود که قابل کشت چنان نبود و بیرون شهر در میان راه کاروان‌ها بود. اینکار هم باعث می‌شد تا افراد قریش بتوانند داد و ستدی هرچند کم داشته باشند. و اینکه مردمان دیگر ظلم به آنان را ببینند و افراد مکه مورد فشار قرار بگیرن. زینب هربار که از دیدار خانواده برمی‌گشت تا چند روز حالش بد بود. او می‌شنید که مردم در شعب سنگ به شکم می‌بندن تا فشار گرسنگی را احساس نکنند. پوست درخت می‌خوردند تا معده سنگین شود. سنگ را در دهان می‌مکیدن. گاهی علی نیز برای این ماموریت‌های مخفی می‌آمد و جمع می‌کرد و با همون قاطرها در تاریکی می‌فرستاد. گاهی نیز بین مردان قریش و محافظان بحث می‌شد. تا کاروان‌ها بود و اموال ابی‌طالب و خدیجه به اتمام رسید. خدیجه به زینب گفت: - فدای الله و خدا شده است، اموالم به نیکی رفته و بهترین سرمایه‌گذاری بود!
    1 امتیاز
  17. تو طاعت حق کنی به امید بهشت نه نه تو نه عاشقی که مـزدوری تـو
    1 امتیاز
  18. ته دوری از برم دل در برم نیست هوای دیگری اندر سرم نیست بجان دلبرم کز هر دو عالم تمنای دگر جز دلبرم نیست
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...