تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 12/12/2024 در پست ها
-
نام رمان :بیانظباط نامنویسنده: سحر تقیزاده ژانر: عاشقانه|اجتماعی|مافیایی مقدمه: حتی اگر بیرحمترین موجود جهان همانند عزرائیل باشی؛ دلت که بلرزد کارت تمام است، ربوده شدن و آتش سهمگین جهنم را به جان میخری فقط و فقط ثابت کنی که میمانی و در راهش چه چیز هایی را از دست میدهی! شاید یک ماشین، شاید یک ویلا، شاید یک جان! خلاصه: هر چقدر که بین ازدحام قلبم و مغزم گم بشم؛ بین تاریکی این روز ها بین تموم نشدن ها.. بین تموم نرسیدن ها و نشدن ها من نمیخوام دوست داشتنم مثل آدما باشه.. دوست داشتن من عین ادم ها نیست! دوست داشتن من جنسش از خاک.. همون خاکی که وقتی بارون بهش بزنه استشمام اون هر ادمی رو گیج و حیران میکنه. توی قانون دوست داشتن من دروغ نیست خیانتی وجود نداره؛ دوباره ساختن با ادم دیگهای وجود نداره.. فصل اول: همراز کیست؟! فصل دوم: سایههای تاریک گذشته. فصل سوم: رهایی در بند اسارت1 امتیاز
-
نام رمان:ساکت نمینشیند! نویسنده:سیده نرگس مرادی خانقاه. ژانر:عاشقانه- پلیسی. خلاصه: یک قتل میتواند همه را در بهت و ترس فرو ببرد. تن و بدن همه را میلرزاند و آنها را اسیر افکارشان میکند؛ اما به جز یک نفر! به جز یک نفری که خودش با احساسات قلبیاش مبارزه کرده و دستش را آلودهی خون کرده است. ولی در بین آن همه جمعیتی که در ترس خود فرو رفتهاند یک نفر ساکت نمینشیند. آیا کسی که در درونش با عشقش مبارزه کرده از خونریز ترس دارد؟ مقدمه: موج عشق تو اگر شعله به دلها بکشد رود را از جگر کوه به دریا بکشد گیسوان تو شبیه است به شب اما نه شب که اینقدر نباید به درازا بکشد خودشناسی قدم اول عاشق شدن است وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد عقل یکدل شده با عشق، فقط میترسم هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد زخمی کینه من این تو و این سینه من من خودم خواستهام کار به اینجا بکشد یکی از ما دو نفر کشته به دست دگریست... وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد.1 امتیاز
-
بسم الله الرحمن الرحیم داستان: ملقب به ابوالعاص نویسنده: آتناملازاده ویراستار: زهرا بهمنی خلاصه: من زینب، دختر پیامبر بزرگ اسلام و دختر خدیجه بزرگ، خواهر فاطمه سرور بانوان جهان! من زینب؛ همسر پسر خالهام قاسم، ملقب به ابوالعاص... من زینب؛ دختی که مثل دیگر خواهرانش به اسلام روی آورد اما همسرش، نه! مقدمه: بسترم بغض است و کابوس شبانه ناامیدی... بیدارم از روی ناچاری و حرکاتم تکراری... گریه سرمشق همیشه تکراریام و تنهایی، همدم تنهاییام... مداد یادگاریام را در دست میگیرم و اینبار بیدلیل مینویسم، بیاحساس میکشم و به هیچ میرسم... چه دردناک است فراموشی! **فاطمه باغبانی**1 امتیاز
-
پارت هشتم موز و سیب های پخش شده را تند و تند بر میداشت و با شلخته ترین وضع درون سینی می ریخت. خرما ها به خاطر افتادن روی خاک، تمامشان خاکی شده بودند. رامین مشت مشت همراه خاک آنها را داخل کاسه بزرگِ خرما ها میریخت و با نگاه به ساشا، لب زد: - خرما ها رو باید دور بریزیم. خیلی خاکی شدن. ساشا از بالا نگاهی به رامین انداخت و بی هیچ حرفی با سرعت بیشتری بیل زد. هر دو آنها هر لحظه ته دلشان خالی می شد که کسی برسد و مچشان را بگیرد برای همان با نهایت سرعت داشتند کارشان را انجام میدادند. با پر شدن قبر، ساشا قدمی عقب رفت و عرق در آمده اش را با پشت دست پاک کرد. آنقدر سخت کار کرده بود که در سرمای زمستان هم پیشانی اش پر از قطره های ریز و درشت عرق شده و نفسش به شما افتاده بود. خلط گلویش را بالا کشید و با تف کردن به قبر کناری، به رامینی که از فرط چندش قیافه سرخش را درهم کرده بود نگاه کرد و گفت: - پارچه رو بکش رو قبر بریم. رامین دست هایش از فرط سرما و چنگ به خاک برای برداشتن خرما ها بی حس شده بود. مشتش را چند بار باز و بسته کرد و با پهن کردن هول هولکی پارچه روی قبر، دستی روی نا همواری اش کشید و ظرف میوه را رویش گذاشت. سریع کمرش را صاف کرد و با کوبیدن کف دست هایش بهم، خاکشان را تکاند. کاسه خاک و خرما را برداشت و به برادر زنش که داشت نفس نفس میزد نگاه کرد . مجددا به قبر نگاهی انداخت و آب جمع شده دهانش را پایین داد. رامینِ ترسیده فقط میخواست هرچه سریعتر از آنجا خارج شود. ساشا خاک نشسته بر پیراهن مشکی اش را با کف دست تکاند و با پشت دست به بینی اش کشید. سپس به رامین نگاهی انداخت و گفت: - بریم. هم شانه با هم به سمت خروجی راه گرفتند. رامین کاسه خرما را در اولین سطل زباله زرد رنگ قبرستان انداخت و دست های یخ زده اش را در جیب شلوارش فرو برد. ساشا که از فاصله پنجاه قدمی چشمش تکان خوردن نگهبان در اتاقکش را دیده بود، به تندی لباس رامین را سمتی که دید کور از نگهبانی داشته باشد، کشید. با دویدن خود را دور کردند و حسابی که دور شدند، ایساده و رامین با گرفتن زانو هایش خم شد. نفسش به شمار افتاده بود و سوز هوا به سرفه اش انداخت. ساشا نیز دست کمی از او نداشت؛ دست کم فهمیده بود آنقدر ها هم خوش شانس نبودند. رامین که حسابی قالب تهی کرده بود، لب زد: - حالا چه غلطی کنیم؟ ساشا پشت دستش را زیر دندان گرفت و دور خودش چرخی زد. بیل در دستش را روی خاک نمدار زیر پایش انداخت و با نشستن پشت قبر بلندِ سنگ خاکستری کنارش، نور گوشی اش را روشن کرد. نور را مستقیما به چهره رامین انداخت و گفت: - چیزی تا صبح نمونده میشنیم وقتی درشو باز کردن قاطی عزادار ها میریم بیرون. *** دلشوره داشت آذر را از پا در می آورد. عرض دویست متری پذیرایی را بیش از صد بار راه رفته بود. میترسید برادر و شوهرش گیر پلیس افتاده باشند و مامور ها هر لحظه برای آمدن آسا بیایند... به سختی آسا را به زیر زمین برده بودند و مادر با انداختن پتو های نوی گران قیمتش دور تن دردانه اش، همانجا در زیر زمین مانده بود. آذر اما داشت از استرس جان میداد. یک دقیقه گریه میکرد، یک دقیقه میخندید و دقیقه بعد ترس تمام تنش را می لرزاند. آسو دختر بیست و چهار ساله خانواده که نقش ته تغاری برایشان داشت، دیگر به هوش نیامده و آذر، با گذاشتن پشت دستش روی گونه خواهرش، قربان صدقه چشمان متورم از گریه خواهرش رفت و پتو را تا صورتش بالا کشید. با نگاه به ساعتی که نزدیک اذان صبح میشد، دلش بیش از این تاب نیاورد و شماره رامین را گرفت، به بوق های گوشی، گوش سپرد و صدای رامین، همانند آبی سرد روی دل آذر ریخت. با خود گفت چرا زود تر دستش به تماس نرفته بود! - جانم آذر؟ - رامین دارم دق میکنم کجا موندین پس؟ صدای بالا کشیدن بینی رامین در گوشی، نشان از سرما خوردنش میداد. در جواب همسر نگرانش لب زد: - موندیم صبح بشه درِ بهشت زهرا رو باز کنن بیایم بیرون. نگهبانا بیدار شدن. با داداشت قبرو پر کردیم. آذر خیالش تا حدی راحت شده بود اما باز هم استرس میکشید نکند دوباره آسا را از دست دهد...تلفن را روی شوهرش قطع و با نشستن بر مبل های گران قیمت سلطنتی طلایی شان، زانو هایش را در سینه جمع کرد و با گذاشتن سرش روی آنها بغضش را رها کرد. اینبار از خوشی اشک می ریخت.1 امتیاز
-
پارت هفتم ساشا موهای خرمایی حالت دارش را در مشت فشرد و پس از چند ثانیه رهایشان کرد. خودش هم ترسیده بود و فکر منطقی ای به ذهنش نمی رسید. پیش از هر چیز باید فکر آن قبر خالی را میکرد. دعا دعا میکرد هیچ کس متوجه قبر باز شده نشده باشد. باید عجله میکردند، هر ثانیه به بهای مرگ دوباره آسا برایشان تمام میشد. پلیور مشکی رامین را به سمت خودش کشید و در جواب خواهر نگرانش لب زد: - ببریدش زیر زمین. هرکس در زد باز نکنید تا ما بیایم. رامین در سکوت به مکالمه خواهر و برادر گوش میداد و جای پوشیدن کفش، یک جفت از دمپایی های پلاستیکی روی عیوان را پایش کرد. آذر داخل رفت و پس از بسته شدن در، ساشا خطاب به رامینِ منتظر، لب زد: - برو اون بیل و تیشه رو از انبار بردار بیار. رامین که تقریبا هدف برادر زنش را فهمیده بود، باز هم جای موهای کاشته شده اش را خارش داد. این حرکت برایش بدل به یک عادت شده بود و در هر موقعیتی دستش در سرش بود. نمیتوانست روی حرف ساشا حرفی بزند. از او ترس داشت اما دلش دردسر هم نمیخواست... ترسیده قدمی عقب رفت و انگار میخواست با لحن مظلومش سر ساشا را شیره بمالد گفت: - داداش جون خودت منو قاطی نکنید ننم دیابت داره اگه پام گیر بشه... ساشا به قدری در ذهنش بلوا به پا شده بود که نمیخواست یک دقیقه هم از دست دهد. به شوخر خواهر ترسو اش نگاه انداخت. الحق که لایق خواهرش نبود و در آن موقعیت به خودش فکر میکرد. به زانتیای خاکستری رنگ پارک شده در انتهای حیاط راه گرفت و با لحن تندی به رامین برگشت: - راه بیوفت وقت نداریم! رامین ناچار به دنبال ساشا راه گرفت. پس از سوار کردن بیل و کلنگ به صندوق عقب زانتیا، ساشا تخت گاز به سمت بهشت زهرا راهی شد. صد متری پایین تر پارک کرد و به رامین نگاهی انداخت. تا اذان صبح چیزی نمانده بود استرس، تن و بدنشان را میلرزاند. فکر چگونگی گذر از نگهبانی را نکرده بودند. بیل به دست سمت ورودی راه گرفتند و رامین مدام زیر لب غرولند میکرد: - داداش عین معجزه میمونه. کار خدا رو ببین. بهش فکر میکنم موهای تنم سیخ میشه... تقریبا نزدیک نگهبانی شده بودند. آن شب به راستی معجزه رخ داده و خدا حسابی خاطر بنده اش را خواسته بود که نگهبان های همیشه گوش به زنگ بهشت زهرا، به خوابی عمیق فرو رفته بودند . رامین و ساشا، با استرس فراوان از جلویشان گذشتند. هر کدامشان در عین قبول واقعیت باز هم انتظار داشتند یک آن از خواب بیدار شوند و متوجه شوند تمام آن استرس و ماجراجویی شبانه، خوابی بیش نبوده است... با قدم های بلند و سریعی که در سوز هوا نفسشان را به شما انداخته بود، سمت قبر آسا راه گرفته بودند. رامین ضربان قلبش را در دهانش احساس میکرد. تا به حال شبانه و دزدکی به قبرستان نیامده بود و با دیدن عکس قبر ها، تپش قلبش شدت میگرفت. ترسیده بود، استرس داشت و نفسش از بابِ سرعت قدم ها گرفته بود. با رسیدن به قبر آسا چراغ قوه های روشن گوشی شان را همزمان روی قبر گرفتند. ساشا با دیدن وضعیت آشفته قبر برادرش، چشمانش به خرما های پراکنده روی خاک و سینی میوه پخش شده چرخید. حفره تنگ و کوچیکی که احتمال میداد برادرش حفر کرده باشد را دید و دیگر نتوانست مانع احساساتش شود. زانو هایش خم شد و با گرفتن سرش در دست، به دردی که برادرش تحمل کرده بود اندیشید. قطره ای اشک از چشمش راه گرفت و هق هق مردانه اش در گلو ماند. بالاخره احتمال خواب بودن را کنار زده بود و با لمس خاک سردِ قبر برادرش شانه هایش مردانه لرزیدن گرفتند. رامین اما سخت ترسیده بود، دعا دعا میکرد هرچه سریعتر آن شب تمام شود. دستش را به شانه ساشا کشید و با لحنی که ناخوداگاه می لرزید گفت: - ساشا پاشو. پاشو زود تمومش کنیم بریم از این قبرستون لرز گرفتم. به راستی هم از درون داشت می لرزید. ترس از قبرستان به کنار، دمپایی های پلاستیکی که پوشیده بود موجب یخ بستن انگشت های پایش شده بود. ساشا که میدانست وقتی برای تلف کردن ندارند و هر آن ممکن بود مامور های بهشت زهرا بیدار شوند، از جا بلند شد. دستی به صورت خیسش کشید و با بالا کشیدن بینی قوز دارِ عقابی اش، به رامین نگاه کرد. بنده خدا از شدت ترس و سرما صورتِ تپل سفید اش شبیه به گوجه سرخ شده بود. بیل را از دست رامین قاپید و با زدن زیر خاک، خطاب به او گفت: - این میوه و خرما ها رو جمع کن. مشغول پر کردن حفره بالای قبر شد و رامین پیش از همه، پارچه ترمه مشکی چروکیده پایین قبر را برداشت و با تکاندن خاک هایش، به سختی سرفه های ناشی از ورود خاک به دهانش را کنترل کرد. خوب میداست داشت شریک چه جرمی میشد و نمیتوانست دم از مخالفت بزند. با تمام بی رحمی اش در دل خودش را لعنت میکرد که چرا زبان به دهان نگرفته بود و نگذاشته بود پلیس ها فردا به خانه بیاید و جسدِ فرار کرده از قبر را ببرند!1 امتیاز
-
پارت ششم هم زمان با خروج آذر از نشیمن، آسو در حین گریه به هوش آمد و در حالی که آسا در دامنه دیدش نبود، رو به برادر بزرگ ترش با هق_ هق گفت: - خواب دیدم آسا خاک و خالی برگشته جلوی در خونمون، همه ناخون هاش شکسته بودن... سردش بود داداش...! تنش، روی تمام تنش خراش بود... آسا سردش بود! داداش آسا خیلی سرمایی بود، یادت میاد از زمستون ها بدش میومد؟ داداش آسا... بعد از ادای آخرین جمله اش چشمش به آسا که از گریه دختر ناشناس ماتش برده بود، افتاد.بلاخره تکلیفش با خودش روشن نبود که در حیقیت برادر کوچکش را می خواست یا از او می ترسید، چون سیاهی چشم هایش دوباره رفت و بعد از بیهوش شدن دوباره در جایش افتاد. آسو دختر کوچک خانواده بود، شیره به شیره آسا و حسابی وابسته به برادرش بود! دردِ اعدام حامی اش و به خاطر سپردن مرگ داعمی اش به قدری برایش سخت بود که دیدن دوباره اش، با تن عریان برایش مانند به دیدن روح بود و هوشش را می برد. ساشا، برادر بزرگ ترش به خواب بیداری خودش یقین نداشت، نزدیک شد و با کنار زدن مادرش و آذر، دستی به شانه لخت برادرش کشید و انگار باور کرده باشد، عقب کشید و خطاب به رامین داماد سر خانه شان لب زد: - خواب نیستم. خواب نیستیم! خودشه. زندست، سالمه... قطره اشکی از شوق از چشمانش سرازیر شد و با محبت به عزیز دردانه اش نگاه کرد. آذر که دیده بود نمیتواند بغضش را در آغوش آسا خالی کند، وسایل پاسنمان را گوشه ای گذاشت و خودش را در آغوش برادر بزرگ ترش انداخت. در حالی که بغضش را رها کرده بود خطاب به ساشا لب زد: - زندست ساشا، اومده! داداشم رو زنده به گور کردیم ساشا... همه تازه از بهت برگشتن آسا در آمده بودند که آذر درد حقیقی ماجرا را در سرشان کوبید. تصور آنکه چه دردی به برادر خودشان متحمل شده بودند هم سخت بود. آسا اما بی خیال از همه جا گرم شده بود و داشت با تعجب به خوشحالیِ در حین غم خانواده ای که به یادشان نمی آورد نگاه میکرد. هنوز هم نمیدانست چرا آنجا رفته بود، هنوز هم نمیتوانست درک کند چه بلایی سرش آمده است. رامین که احساسات کمتری نسبت به سایر اعضای خانواده به آسا داشت، علقش را به کار انداخت و با برداشتن بار سنگین وزنش از دیوار، دستی در موهای کم پشت تازه کاشته شده اش کشید و خطاب به ساشا گفت: - زندست برادر زن زندست ولی قبرشو نبش کرده! صبح بشه و ببینن قبر باز شده میدونی میان دم در این خونه و اگه یکی از ما رو محکوم کنن تا یک سال حبص میبرن؟ تازه اگه بخوایم آسا رو بهشون ندیم که مفعودی جنازه هم اضافه میشه بهش... آذر به تلخ زبانی شوهرش پی برده و با گرفتن نیشگون ریزی از بازوی پُر شوهرش، اشاره کرد زبان به دهان بگیرد. ساشا اما به فکر حرف های رامین فرو رفته بود. آن مردِ چاق با قد یک و هفتاد و سه، داشت حقیقت را می گفت. نگاهی به آسا انداخت. مادر هنوز مقابلش با فاصله چند قدمی نشسته بود و قربان صدقه ی رویش می رفت. به حتم که حاضر نبود پاره تنش را باز هم دست آن بی عدالت ها دهد... مانند جرقه از جا پرید و با گذاشتن دست پشت سر خواهرش، برای دلگرم کردنش، او را خطاب گرفت: - دستشو پانسمان کن، بهش رسیدگی کنید. سپس به رامین نگاه کرد. لبش را زیر زندان کشید و خطاب به شوهر خواهرش گفت: - تو با من بیا. افکر ساشا حسابی بهم ریخته بود، خودش هم نمیدانست باید چه کند فقط میدانست که اینبار، باید برادرش را نجات دهد. میدانست اگر اینیار هم او را از دست میداد، عذاب وجدان تا آخر عمر گلویش را ول نمیکرد. اگر باز هم دست آن عدالت بی عدالت میدادش، در آن دنیا، مقابل پدرش شرمسار میشد. رامین با انگشت اشاره به خودش اشاره کرد و پرسید: - من؟ کجا؟ ساشا بی حرف دیگری خطاب به داماد پر حرفشان، سمت خروجی راه گرفت. کفش هایش را دم پا انداخت و منتظر خروج رامین شد. آذر همراه با رامین بیرون آمدند. آذر در حالی که بینی سرخ شده از گریه اش را بالا میکشید، نگاهش را دور تا دور حیاط بزرگشان چرخاند. از حوض خالی گرفته تا ایوان و راه پله منتهی به پشت بام برایش سنگین شده بود. برادرش را خطاب گرفت و با دلهره ای که ته دلش را خالی کرده بود پرسید: - ساشا چی میشه الان؟ کجا میری؟ اگه پلیس اومد چی؟1 امتیاز
-
پارت پنجم و اما آسا بی آنکه بداند صاحبان آن خانه چه کسانی هستند، برای جستن گرما پیرزن را به کنار هول داده و بعد از طی کردن حیاط، بالا رفتن از پله ها و باز کردن پنج دری خود را به محیط مطبوع خانه رساند و در کنار بخاری، همانجایی که دختر کوچک را هم برده بودند، ماننده بی خانمان ها نشست. نگاهش خیره و حرکات خشکش ترسناک بودند. مادر گریه کنان به دنبالش راه گرفته بود و با صدای او دختر کوچک هم به هوش آمد. به محض دیدن قامت آسا که مانند علم کفر بالای سرش برافراشته شده بود، هنوز بلند نشده دوباره جیغ زد و از حال رفت. اوضاع فلاکت بار تر از آن بود که تنها حسشان بخاطر بازگشت برادر بی جانشان، خوشحالی باشد. مادر خود را روی پسر انداخت و بیش از آنکه بازهم به آغوشش بگیرد، آسا معذب جاخالی داده و با دو دست سرشانه هایش را گرفت. مادر که جست زده بود تا بغلش کند، با دست های باز روی زمین افتاده و قلنج زانویش شکست. آسا با بخاری گرم می شد و دیگر دلیلی برای نزدیکی به آن پیرزن نمی دید. آذر، خواهر بزرگ تر برای آسو دخترک بیچاره آب قند آورد و کنارش نشست و با دست های لرزان خودش او را به حالت نشسته در آورد. برادر کوچک ترش به مرگ طبیعی نمرده بود که در آن زمان از بازگشتش آسوده خاطر باشد، به محض ورودش دلشوره دوباره از دست دادنش در دلش افتاده بود. ترجیح می داد دومرتبه تمام آن حس های سخت و جان کاه را تحمل نکند، دیدن دست و پا زدن جگر گوشه اش، به خاک سپردن و خاک ریختن روی صورت قرص ماهش. در آن لحظات که هیچ کس حال خودش را نمی دانست، ما بین قربان صدقه های مادر که به زور می خواست آسا را لمس کند و موفق نمی شد. داماد و برادر بزرگ خانواده در کنار هم ایستاده و چیز جدیدی را دریافته بودند. رامین خم شد و زیر گوش برادر زنش لب زد: - دارم خواب می بینم؟ ساشا به چشمش دست کشید تا مبادا کسی متوجه اشکش شود و با بالا دادن آب بینی اش جواب داد: «فکر نمی کنم... این لطف خدا به ماست. این رو همه می دونن که سر بیگناه تا بالای چوب دار می ره، ولی دار زده نمی شه!» سپس اینبار نتوانست احساساتش را کنترل کند و به سمت برادر سرمایی اش دویده و به سختی او را به تخت سینه اش چسباند. آسا که قدرت پیشبینی حرکتش را نداشت، بین بازوهایش زندانی شد و ثانیه ای همانجا ماند. حالا نوبت آذر بود که احساساتش را بروز دهد، اشک های بی وقفه اش را پاک کرده و با برگرداندن آسو به حالت اولیه اش به سمت برادر کوچ تر رفت. ما بین بغض و اشک و لبخند گفت: - داداش جونم، عزیز دلم... قلب من! آخه من دورت بگردم که ما نفهمیدیم تو با اون صدای قشنگت هنوز داری نفس می کشی. الهی من پیش مرگت بشم داداشم... آسای من! موهای خاک گرفته آسا که در بین بازوهای ساشا زندانی بود را نوازش کرد و از سمت دیگر سرش را به آغوش گرفت. پسرک تازه جان گرفته جدا از آن شرایط خوشش نمی آمد، به سختی خود را از آن ها جدا کرد و با آن چادر سیاهش با فاصله از آن ها نشست. رفتارش همه را شوکه کرده بود، به گونه ای که حتی رامین احتمال داد اصلا آسویی در کار نیست و شخص نشسته در نشیمن خانشان دیوانه ای بیش نیست. زن ها را نمی شد جمع کرد، آسو که بیدار نشده با دیدن یک مرده متحرک غش می کرد، مامان از زور ناله خوشحالی جان در بدن نداشت و گوشه ای افتاده و از پسرش چشم بر نمی داشت و در جواب پسرش که می گفت استراحت کند، جواب می داد: - آخه مادر اگه من بخوابم و صبح بیدارشم ببینم همه اون مصیبت ها به سرمون اومده و آسا برنگشته چی؟ چطور راضی شدم پسر دسته گلم رو میون خلوار ها خاک بذارن؟ آخ خدایا من رو ببخش... آسای مادر، قربون اون قد و بالای رعنات برم من آخه! و آذر احساساتی حین مالش شانه های مادرش ثانیه ای دست از گریه کردن بر نمی داشت. هفته های سخت و در اختتامیه اش روز و شب وحشتناکی را گذرانده بودند. وقتی به یاد می آوردند چه طور همه تلاش هایشان بی فایده بود و پسرشان را زنده زنده به کام مرگ کشانده بودند، همه گوشت از تنشان می ریخت. هنوز صحنه دست و پا زدن آسا بالای چوبه دار از جلوی چشمان هیچ کدامشان نرفته بود. موهای همشان از فشار غصه سفید شده بود و این را از مادر که به کل مو سفید کرده بود، می توان فهمید. مادر میانسال یک روزه از زن رعنا و هیکلی به پیرزن خمیده ای مبدل شده بود. جوری که دیگر نمی شد از او به عنوان زن برومند یاد کرد. آسا قصد راه آمدن با هیچ کدامشان را نداشت و مقابل طاقچ کچ بری شده به روی فرش قرمز دست باف نشسته بود و هر چند ثانیه یکبار چشم از یکشان گرفته و به دیگری می دوخت. مادر باز هم بلند شد تا بلکم معجزه شود و با لمس آسا مطمئن باشد که توهم نمی زند. در طول مراسم خاکسپاری به حدی جسغ زده بود که دیگر صدایی نداشته باشد. آسا باز هم با نزدیک شدن مادر خودش را عقب کشید، چیز هایی که او تحمل کرد بود حتی نمی شد با روزی که بر خانواده اش گذشته، مقایسه کرد. آذر و ساشا هم به او نزدیک می شدند و قصد محاصره اش را داشتند که رامین تیغ تلخ حقیقت را بر رشته احساسشان انداخت: - بخاطر فشار زیاد حافظش رو از دست داده، بهتره اذیتش نکنید... نگاه کنید نمی تونه به خوبی نفس بکشه! داماد خانواده همچنان بار وزنش را به دیوار گچی خانه تکیه داده و از جای اولیه اش تکان نخورده بود. شوک زیاد حتی اجازه نمی داد قدم از قدم بردارد و در ان شرایط حق هم داشت. هنوز همه خیال می کردند در خواب شبانگاهی بعداز از دست دادن غزیزشان هستند و دیدن چنین چیز هایی رواست. هرچند که هیچ کس دلش نمی خواست ان حقیق در میان خواب و بیداری جدا یک وهم باشد. آسا گلویش از شدت خاک هایی که در دهانش ریخته بود می سوخت، چشم هایش کاسه خون بود و لب هایش خشک و مملو از ترک خوردگی. خانواده باید احساساتش را کنار می گذاشت و به حال و روزش رسیدگی می کرد. آذر این وظیفه را بر عهده گرفت و برای آوردن وسایل پانسمان و آب به آشپزخانه رفت.1 امتیاز
-
پارت چهارم این را گفت و با استارت زدن به پراید سفیدش، درجه گرمای بخاری را بالا برد تا تن لخت پسرک گرم شود. مسیر رسیدن به شهر را زیر نگاه های خیره پسرک و سکوکتش طی کرد اما قبل از ورود به خیابان های حاوی دوربین، ماشیشنش را کنار خیابان پارک کرد. پیاده شد و با دور زدن ماشین، در سمت پسرک را باز کرد. قبل از آنکه او بخواهد حرکتی کند، پیرمرد بازوی لختش را گرفت و او را از ماشین بیرون کشید. پسر بی هیچ واکنشی پیاده شد و پارچه سیاه خاکی اش داخل ماشین روی صندلی ها ماند. پیرمرد که با دیدن تن لخت پسر شرمسار شده بود، برای برداشتن پارچه به داخل ماشین خم شد و زیر لب استغفاری گفت. پارچه را به دور کمر پسرک که بی حرکت ایستاده بود گره زد و قدمی از او فاصله گرفت. درحالی که با شرمندگی نگاهش میکرد ماشین را دور زد تا پشتش بشیند و خطاب به او گفت: - یه دختر مریض تو خونه دارم. میترسم دردسر شی برام وگرنه دم بیمارستانی کلانتری چیزی میبردمت. دوتا چهارراه پایین تر کلانتری هست خودت برو اگه چیزی ازت دزدیدن. خداحافظ بابا. پیرمرد پشت ماشینش نشست و با تک بوقی که باعث شد آسا، پسرکِ از قبر در آمده چند متر بالا بپرد از او دور شد. آسا هنوز نتوانسته بود موقعیتش را درک کند. احساس میکرد داخل خلائی افتاده که خروجی ندارد و او بی هدف به اطراف نگاه میکرد. همه چیز برایش غریبه بود اما به شکل عجیبی فکر میکرد قبلا آنها را دیده و نوشته های روی تابلو های مغازه های بسته را خوانده بود! قدم هایش باز هم شروع به راه رفتن کردند. سرما باز هم تنش را گرفته بود و پیرمرد با بستن پارچه مشکی رنگ به پایین تنه اش، سرشانه هایش را عریان و شرمگاهش را پوشانده بود. به خودش که آمد، پاهایش مقابل یک خانه با در بزرگ سفید رنگ که بوته های انگور از بالای درش درحال سقوط بود توقف کرده بودند. دستش بی اختیار برای فشردن آن زنگی که دکمه اش از فرط فشرده شدن رنگش رفته بود بالا آمد و طولی نکشید صدای زمخت پرنده ای در ساختمان پخش شد. برای یک لحظه هم دستش را از روی زنگ برنمیداشت و به طور متوالی آن پرنده بد صدا را به خواندن وادار کرده بود. صدای چرق چرق دمپایی های پلاستیکی، در صدای زنگ خانه گم بود و طولی نکید که لنگه در سفید رنگ خانه، با شتاب بسیاری باز شد. پسرک عریان دستش بر دکمه زنگ شل شد و آرام کنارش افتاد. خیره در چشمانِ وحشت زده پیرزنی که با دیدنش جیغ بلندی سر داده بود شد و بی هیچ واکنش تنها نگاهش کرد. انگار که توانش تا همینجا بود و انرژی اش به پایان رسیده بود. پیرزنِ سن بالای نحیف که حسابی از دیدن پسری که تازه به خاک سپرده بودنش وحشت کرده بود، دستش را روی سینه اش گذاشت و چشمان گشاد شده اش از درد جمع شد. همان جیغ زنانه بلند کار خودش را کرده بود و دیگر اهالی خانه وحشت زده تر از مادر، خود را کنار در رساندند. وضعیت برای آنها سخت تر بود، نمیدانستند مادر پس افتاده شان را جمع کنند یا حضورِ آن پسرک از قبر درامده را هلاجی کنند. دختر کوچک آخرین نفر با زور گریه به خواب رفته و حالا از همه دیرتر هم وارد حیاط شده بود. با دیدن مرد بلند قامت و آشنایی که در جلوی در ایستاده بود، جیغ گوش خراشی کشیده و از هوش رفت. تمام سر در خانه سیاه و اعلامیه همان عزیزی را بسته بودند که در آن لحظات کاملا عور جلوی رویشان ایستاده بود. به راستی باید می ترسیدند یا خوشحال می بودند؟ ماننده یک خواب بود، همه چشم می مالیدند و پیرزن برای اطمینان در آغوش پسر افتاده و بالا تنه لختش را لمس می کرد. آسا از این حس نوازش همچین بدش هم نمی آمد، با آنکه از رفتار حضار سر در نمی آورد، پیرزن با حرکاتش گرمش می کرد. دو پسر دیگری که در حیاط ایستاده بودند، به سمت دختر غش کرده رفته و زن جا افتاده دیگری هم سعی در جدا کردن پیرزن از آسا داشت. یکی از پسر ها با ترس سرش را از در حیاط بیرون برد تا مطمئن شود در آن نیمه شب کسی برادر تازه جان گرفته اش را ندیده باشد و با دست او را به داخل کشید. ساشا جدا از حال خانم ها در اضطراب بود، موهای خاک گرفته، ناخون های شکسته و نوک انگشتان خونی هیچ خبری جز شکافته شدن قبر برادرش توسط خودش را نمی داد.1 امتیاز
-
پارت سوم مسیرش نا معلوم بود اما مغزش دستور فرار میداد و پاهایش اجرا میکرد. به قدری انرژی اش تخلیه شده بود که هنگام قدم برداشتن از مچ پا تا زانو اش درد میگرفت و انقباض ماهیچه ها ناتوانی شان را برای حرکت نشان میداد اما ترس، مجال توقف به او نمیداد. نگاهش به پارچه مشکی رنگی که روی یکی از قبر های تازه انداخته شده بود کشیده شد و به سرعت برای گرم کردن تنش، آن را از روی قبر کشید و دور تن لختش حصار کرد. آنقدر رفت و رفت تا به خروجی بهشت زهرا رسید. دیدن آن نگهبان هایی ک در اتاقک کنار خروجی به خواب رفته بودند هم نظرش را جلب نکرد... به تندی همانند یک مار دراز کشید و از زیر آن مانع عبور ماشین ها، رد شد. خیابان خلوت مقابلش برایش در عین نا آشنایی، آشنا به نظر میرسید. یک اتوبان پهن خلوت که نمیدانست به کجا ختم میشد! از قبرستان خرج شده بود اما در حالی که قدم هایش به جلو بود، سرش به سمت عقب خیره مانده بود و ورودی آن قبرستان را نظاره میکرد. بالا خره فرعی خیابان تمام و مجبور به چشم گرفتن از آن مکان مرموز شد. ذهنش توان هلاجی نداشت که چندی قبل قبر خودش را کنده بود و از آن خارج شده بود، حتی نمیدانست کجاست و چه بر سرش آمده. تنها چیزی که فکرش را پر کرده بود، همان تصاویر تاریک قبر و تجسم لحظات نفس تنگی اش بود. حتی هنوز هم سنگینی سنگ لحد را روی سر و صورتش احساس میکرد... دستانش را برای گرم کردن تن عریانش مدام روی آن پارچه نازک، از سر شانه تا ران هایش میکشید اما گرمایی عایدش نمیشد. بی آنکه بداند کجا میرود یا مسیرش کجاست، در آن اتوبان خالی از مقابل تابلو های راهنمایی رانندگی و بیابان اطرافش گذر میکرد و میرفت. آنقدر رفت و رفت که به نفس نفس افتاده بود. سینه اش از سوز و سرمای هوا میسوخت و انگشتانش بیحس شده بودند. دیدن نور چراغ های یک ماشین از پشت سر، بعث شد خودش را وسط خیابان و درست مقابل آن ماشین بی اندازد. ماشین کمی دور از پسرک توقف کرد و یک پیرکرد لاغر کوتاه قد با سر کچل از ماشین پیاده شد. با احتیاط و ترس قدمی به پسرک نزدیک شد و سر تا پایش را بارنداز کرد: - حالت خوبه جوون؟ پسرک اما بی آنکه جوابش را دهد به تندی خود را داخل ماشین پیرمرد انداخت تا از شر سرما راحت شود. پیرمرد که از حال و عریان بودن پسر ترسیده بود، ماشین را دور زد و با قرار گرفتن ماقبل در باز شاگرد، خطاب به پسر گفت: - بیا پایین بابا. کم بدبختی ندارم پسرجان توام وبالم بشی. پسرک اما بی توه به او، دست های بی حس شده از سرمایش را به درچه های بخاری میکشید تا گرم شوند. پیرمرد که با دیدن این صحنه انگار وجدانش بیدار شده بود، دستی به سر کچلش کشید و زیر لب گفت: - لا الی هی الله... زبون نداری پسر؟ اینجا چیکار میکنی این وقت شب؟ پسرک در عالم خودش بود. بی توجه به پیرمرد تنها میخواست تنش را گرم کند و آن مرد در حالی که حس انسان دوستی خرِ وجدانش را گرفته بود، از آن طرف میترسید اگر کمکش دهد، با آن اوضاع احوالی که او داشت برایش درسر شود. در نبرد وجدان و ترس، وجدانش پیروز شد و در حینی که در ماشین را میبست، در فکر به احتمال بلا هایی که ممکن بود سرش آمده باشد فکر میکرد. احتمال میداد دزد ها لباس و ماشینش را میان راه غارت کرده باشند یا دیوانه ای بود که با آن وضع از تیمارستان گریخته بود! شاید هم کلاهش را برداشته بودند و بعد گوشه خیابان رهایش کده بودند. پیرمرد تمام احتمالات ممکن و غیر ممکن را برای خودش ردیف میکرد و هیچ به ذهنش نمیرسید شاید مُرده ای در قبر زنده شده و پس از بنش قبرش، از بهشت زهرا گریخته بود... اگر میخواست فکر کند هم به حتم برایش آخرین احتمال بود. پشت ماشینش نشست و با نگاه به پسرک که هنوز دست هایش را به دریچه های کولر چسبانده بود زیر لب گفت: - انشالله که پشیمون نمیشم.1 امتیاز
-
پارت دوم آنقدر با دستش بالا سرش را کنده بود و تنش را از زیر آوار عقب کشیده بود که به نوعی حالت نشسته به خورد گرفته و داشت تمام توان و تلاشش را میکرد که بالای سرش را خالی کند. نمیدانست ارتفاع آن خاک ها تا کجا میتواند امتداد داشته باشد تنها چیزی که میدانست آن بود که نمیتوانست نفس بکشد و همانند ماهی ای از آب بیرون افتاده، برای پیدا کردن اکسیژن خودش را به در و دیوار میکوبید و دست و پا میزد. ثانیه ها به سرعت مرگ میگشتند و هر ثانبه به قیمت جانش برایش داشت تمام میشد. خودش هم نمیدانست آن همه توان و نیرو زاییده ترس بود که در تنش پدیدار شده یا کارش تمام شده بود... با حس بیرون رفتن دستش از خاک، چشمانی که به سختی روی هم میفشرد تا خاک درونشان نرود لرزید و قطره های اشک و عرق خاک را بیشتر به صورتش میچسباند. بیرون کشیدن خودش از آن حرفه خاکی عمیق، معجزه به نظر میرسید و شاید تمام جانش را در دست هایش ریخته بود تا بتواند آن خاک هی انبوه را کنار بزند اما تنها چیزی که حس میکرد، اکسیژنی بود که با ولع به ریه میکشد و سرفه های تندی که به گلویش حمل یکردند را با دمی عمیق تر پس میزد. از حفره ای که همانند موش های کور برای خودش ایجاد کرده بود به هزار بدختی خودش را بالا کشید. به راستی که شبیه به یک موش کور شده بود و چشمانش را از زور سوزش خاک و خل نمیتوانست باز کند. باد سردی که تنش را آزار میداد باعث شده بود دست هایش را به تندی بر جای جای تن بی پوشش بکشد و هر از چندی اشک و خاک هایی که از چشمش خارج میشد را با پشت دست پاک کند. چند دقیقه ای در همان حالت بالای حفره نشسته بود و پی در پی نفس های عمیق میکشید تا بتواند ریه آسیب دیده و ریتم نفس های وحشت زده اش را آرام کند. یکی در میان از شدن سرفه های فرو داده عق میزد و اشک با شدت بیشتری از چشمانش بیرون میچکید. نزدیک به نیم ساعت اوضاعش همان بود، نه میتوانست نفس بکشد و نه میتوانست نکشد، سوز هوا هم عامل دیگری شده بود تا تنفس برایش سخت شود. بالاخره توانسته بود چشم های مصدوم خاک خورده اش را باز کند و با وحشت بیشتری، یکه خورده به اطرافش نگاه کند. سکوت، تاریکی هوا و در انتها صدای واق واق سگی در نزدیکی باعث شد باری دیگر وحشت زده از جایش بپرد. خرمان خرامان خودش را روی خاک ها به عقب سر میداد. با برخورد به سنگ سردی سرش را چرخاند و اینبار وحشت زده تر به سمت مقابل خزید. دیدن آن سنگ قبرِ خاکستری رنگ ضربان قلبش را تند کرده بود. به سختی زانو های لرزانش را صاف کرد و سر پا شد. سرما به تن لختش میخورد و ترس رعشه به جانش انداخته بود. قدم قدم ناباور عقب میرفت. چشم هایش دو دو میزد و مغرش سعی داشت اتفاقی که سرش آمده بود را هلاجی کند. آسمان به قدری تاریک بود که حتی نورِ اندک هلال ماه هم نمیتوانست مسیرش را روشن کند. درخت های قد و نیم قد عریان زمستان را نشان میداد و او هراسان تر از قبل با هر صدای واق زدن سگ های ولگرد به خود میلرزید.1 امتیاز
-
پارت چهار زینب در مقابل چشم دید که تمام خاندانش برای در امان ماندن از دشمنان و تحریم کنندگان خانههای خود را رها کردند و با خیمهای به شعب ابی طالب شتافتند. زینب نیز میخواست برود اما ابولعاص میگفت: - چه میگویی، عقل خود را از دست دادی؟ چرا باید خانه خود را رها کنیم و به آنجا رویم؟! - آنان خاندان من هستند، من دخت پیمبر آنان هستم، من نیز از تحریم شدگان هستم. - آری تو نیز تحریم شدی اما من که تحریم نشدم. اموال بر مرد است و تو میتوانی در سرای من آرامش و آسایش داشته باشی. زینب اشک میریخت و میگفت: - من نمیخواهم آرامش و آسایش داشته باشم میخواهم با خاندانم باشم، تو نمیگذاری که من حق خود را در برابر اسلام ادا کنم. - تو نیز مانند پدرت دیوانه شدی، او تقاص کار خود را پس میدهد و خالهام چون همسرش است راه او را میرود پس تو نیز حرف شنو همسرت باش! - مادرم راه پدر را پیش گرفت چون راه راست است و او پیشوا زنان عصر خود و نزد پرودگار خود جایگاه والایی دارد. ابوالعاص به نیشخند گفت: - تو را به خدایان این سخنان را تمام کن. خدا باید اول شکم وابستگان خود را سیر کند. خدایی که دم از فقیران میزند و پیمبر خودش را کفایت نمیدهد چگونه خداییست؟ بردگان برای بندگی ما هستند و ما عیان برای بندگی خدایان! - نگاهت بس کوچک و چشمانت کور و گوشهایت ناشنوا و بر دلت مهر زدهاند. ابولعاص خشمگین شد. - بس کن ضعیفه، به سرای برو و از مقابل چشمانم دور باش که اگر مهر تو بر دلم نبود آنچنان تازیانه ات میزدم که به گورستان مردگان رهسپار شوی!1 امتیاز
-
https://forum.98ia.net/topic/219-رمان-ساکت-نمینشیند/1 امتیاز
-
#_۱۴ مرا از خود جدا کرد: - واقعاً خیلی خوشگلی دختر...مثل قرص ماه زیبایی. به چهرهاش نگاه میاندازم. صورتی گرد مانند، ابروهایی کمانی و پرپشت، گونه برجسته و چشمانی مشکیرنگ. - تو هم خوشگلی...فقط خودت رو دستکم نگیر...اعتماد به نفستو ببر بالا... . خندید. ذوق کرده بود: - نگفتی حالا...اولین آرزوت چیه؟ آب دهانش را قورت داد: - یکی گیتار بزنه واسهم... . لبخند واقعی را برایش زدم. خودم بلد بودم و این را میدانستم که الان گیتار در دسترس نداشتم تا برایش بزنم. - من بلدم...فقط گیتارم رو داخل عمارت جا گذاشتم. اگه اشکالی نداره میشه آرزوی دومت رو بگی؟ سرش را پایین انداخت: - خجالت میکشم اینو بهت بگم... . شاکی نگاهش کردم: - عطیه! هیچی نگفت و بلند شد. مچ دستش را گرفتم: - کجا؟ نگفتی؟ در حالی که تقلا میکرد مچش را از دستم خلاص کند. گفت: - اِ، چقدر اصرار داری که من آرزوی دوممو بهت بگم آیلار... . عصبی از حرفهایم شده بود. ناراحت از کارش شدم: - باشه...نگو؛ اما اینو بدون من تو رو خواهر خودم میدونستم عطیه! کلافه نگاهم میکند؛ اما بعد میگوید: - آرزوی من اینه که یه خواهری بزرگتر مثل تو داشته باشم... . از حرفش که دنیا را به من داشتهباشند، خوشحال در آغوشش گرفتم: - منم همینطور عطیه جون...از این به بعد به همدیگه بگیم خواهر. باشه؟ چشمانش را با رضایت بست: - باشه... . *** در حالی که مواد کیک را درست میکردم، روبه عطیه که داشت با دقت نگاه میکرد تا یاد بگیرد گفتم: - عطیه میشه وانیل رو بدی به دستم؟ - باشه. وانیل را اضافه کردم که کمی کیک پف کند. با همزنبرقی آن را با زردههای تخممرغ هم زدم. کمی آبجوش هم به زردهها اضافه کردم. در عمارت باز میشود. عطیه سلامی به محمد میکند. محمد وارد آشپزخانه میشود که نگاهش به من و مواد کیک میخورد: - داری کیک درست میکنی خانم آیلار؟ در حالی که زردهها را با همزنبرقی هم میزدم، سرم را به بالا و پایین تکان دادم. - به چه مناسبتی؟ کمی از زردهها ریخت روی صورتم: - تولدمه امروز...کسی تا حالا برام نگرفته خودم میخوام برم برای خودم تولد بگیرم. همزن را خاموش کردم و به چشمان سیاهش خیره ماندم: - چیه میخوای جلومو بگیری آقای مبین؟ او هم خیره شد به چشمان سیاه رنگم: - نه، فقط تعجب کردم. انگشت کوچکم را بالا بردم تا عینکی که قرار بود بیفتد بالا برود. - کیک درست کردن هم مگه تعجب داره؟ سرش را به نمیدانم تکان داد. به کارم ادامه میدهم. نصف آردهای الکشده را به زرده اضافه میکنم و بعدش سفیدههایی که به شکل خامه مانند هم زدهام، نصفش را به آرد اضافه مینمایم. به شکل یک در میان کارم را ادامه میدهم. کلاً حواسم از دنیا پرت شده بود و غرق در کارم بودم. عطیه سوال میکرد که چه چیزی را به مواد کیک اضافه کردم. من هم سوالش را پاسخ میدهم. - ببین عطیه، میتونی برای این که کیکت خوشمزه بشه، آبجوش باعث سبکشدن بافت کیک میشه. شیر و روغن باعث چربی کیکت میشه... .1 امتیاز
-
#_۱۳ چشمانش را ریز کرد: - نه؛ اما میدونستی تو اولین دختری هستی که دارم باهات راحت حرف میزنم و اسمت رو صدا میزنم؟ صدای قلبم که در حال اوج بود را شنیدم: - منظورت چیه؟ لبخندی زد: - یعنی این که من تا حالا با هیچ دختری نه خندیدم و نه راحت اسمشو صدا زدم. - آهان. عینکم در حال افتادن بود. آن را کشیدم بالا. - بذار سوالت رو جواب بدم. یک گروهی کارشون هک کردن بازی و اطلاعات سیستم بود. اونا هم از خدا خواسته یادم دادن. سرش را به فهماندن تکان داد: - بسیار خب...میخواستم آخرین کلمهم رو بگم...میشه بیای دوربینهای مداربسته خونه پدربزرگتو واسهمون هک کنی؟ با تعجب نگاهش کردم: - یعنی...منم باهاتون همکاری کنم؟ لبخندی کنج لبش پدیدار شد: - دقیقاً و میتونی با استفاده از ما قاتل پدربزرگت رو پیدا کنی... . چیزی نگفتم و به روبهرویم خیره شدم. با آمدن سهیل نگاهش را به سمتش داد: - داداش همون پاستورات رو میاری چند دست بازی کنیم؟ - آره؛ چرا که نه؟ محمد سرش را به طرف من کرد: - تو هم میخوای بازی کنی؟ پوزم را جلو آوردم: - من حرفهای بلدم؛ اما نمیخوام، حوصله ندارم. شانهای بالا انداخت: - به من چه. بالاخره ما گفتیم تو قبول نکردی. چیزی نگفتم و از روی مبل برخواستم. عطیه سینی چای را خواست ببرد به سمت میز که سریع از آن چای برداشتم و دم گوشش گفتم: - هروقت کارت تموم شد بیا که کارت دارم... . لبخندی زد: - باشه... . سینی چای را روی میز گذاشت و آمد به طرفم: - بیا بریم. مرا به سمت اتاقش برد و تعارف کرد که بروم داخلش. وارد که شدم، چادرش را از سرش در آورد. - آخیش...راحت باش.کسی نیست که داری اینطوری نگاه میکنی... . لبخندی زدم: - نه مرسی عطیه...باید حرفی رو بهت بزنم... . روی تختش نشستم. کنارم نشست. دستش را گرفتم: - میدونم حرفی که میخوام بزنم شرمندهت میکنه؛ اما خواهش میکنم بهم بگو دوست داری اولین آرزوت روز تولدت چی باشه؟ شرمنده سرش را پایین انداخت: - آیلار... . با التماس نگاهش کردم: - خواهش میکنم عطیه حرفمو به زمین ننداز. به چشمانم خیره شد: - شرمنده میشم آیلار... . - شرمنده چیه دیوونه. مثلاً امروز تولدته ها! فکرشو بکن تولد تو امروزه و تولد منم فردا... . تعجب تمام صورتش را در بر گرفت: - چی گفتی؟ تولد تو فرداست؟ لبخندی زدم و سرم را بالا و پایین تکان دادم. یهو مرا در آغوش گرفت: - عزیزم... . هنوز همان لبخند را زده بودم: - مرسی. تبریک هم باید به خودت بگم. میدونی دوست ندارم کسی واسم کادو و تولد بخره. آخه از بچگی هیچکس واسم تولد و کادو نگرفته...منم دیگه خوشم نیومد برام تولد و کادو بخرن...هرچند من دیگه بزرگ شدم و دیگه بچه نیستم... .1 امتیاز
-
#_۱۲ پایین رفتم. سهیل و محمد منتظر من بودند. محمد با تعجب نگاهم کرد: - عینکی هم بودی و ما خبر نداشتیم؟ خندیدم: - از بچگی عینکی بودم. این چند روز عینک نزدم؛ برای همین فکر کردی من عینکی نیستم. با قیافهای گرفته گفت: - فکر کنم. سهیل عینک دودیاش را به چشم زد: - لطفاً سوار شید که عطیه یک ساعته داره زنگ میزنه. دیوونهم کرده. هردو خندیدیم و سوار ماشین سهیل شدیم. امروز نمیدانم چرا خوش.حالم. انگار یک روز خاص است. به هردو مرد خیره میشوم. محمد دستش را روی لبهی پنجره ماشین گذاشته بود و عمیق در حال فکر کردن و سهیل با لبخند و آرامشی خاص رانندگی میکرد. تصمیم گرفتم سر صحبت را باز نمایم: - بچهها کی بلده با لهجهی مشهدی حرف بزنه؟ سهیل خندید: - من و محمد. حس کردم محمد خندهاش گرفته است: - سهیل بیخیال. خندهم میگیره. - تو نگو. آقا سهیل خودش میگه. سهیل بلند تر خندید: - میشه نگم؟ با اعتراض میگویم: - اِ آقا سهیل! با ته ماندههای خندهاش گفت: - باشه. شروع کرد: - آقا ممد؟ محمد به صورت سهیل براق شد: - اسم منو مسخره میکنی دماغ سوخته؟ سهیل خندید: - مُو دیشب آبگوشت خُوردوم. (من دیشب آبگوشت خوردم). محمد یهو زبانش تغییر کرد: - خُو به مُو چه. (خوب به من چه) خندیدم: - تو که گفتی بیخیال چی شد لهجهت تغییر کرد؟ چشم غرهای برایم رفت: - اصلا مُو نیستُوم. (اصلا من نیستم). میام فَک ایه مِزِنوم به زمین ها! .(میام فک اینو میزنم به زمین ها!) - خب بزن. - مِزِنوم ها! - بزن... . دیگر داشت دعوا راه میافتاد که سهیل داد زد: -بسه دیگه! آخرم با همدیگه نمیسازید. با لبانی جمعشده، آن هم از شدت حرص، رویم را بهطرف پنجره ماشین سمت راست معطوف مینمایم. مرتیکه غد و یکدنده... . سهیل برگشت به همان لهجه تهرانیاش: - بچهها رسیدیم. من سریع خودم را از ماشین پیاده کردم و بهطرف در بازشده رفتم. یهو دختری پانزده ساله سد راهم میشود که از ترس جیغی میکشم. دستش را دور دهانم احاطه میکند و هیس بلندداری میکشد. دست مرا جلو میکشد و میبرد داخل حیاطشان: - تو کی هستی؟ چرا اومدی خونهمون؟ اگه داداشم بفهمه منو میکشه. دستش را از دور دهانم بر میدارم و میگویم: - داداشت کیه؟ با صدای یالا یالا گفتن محمد، چادر گلدارش را محکم دور گلویش محکم میکند: - آقا محمد و داداشم بالاخره اومدن. آهان سهیل را میگفت؛ پس این خواهر سهیل بود. عطیه! عطیه با سر پایین سلام کوتاهی به محمد کرد. سهیل با خنده گفت: - آبجی نمیخوای با این خانم آشنا بشی؟ عطیه مرا نگاه کرد: - این خانم بدون اجازه اومده میخواد بیاد خونهمون. محمد خندید: - نه. ایشون یک نفر دیگه هستن عطیه خانم. قصد نداشتن به حریم خصوصی شما فضولی کنن. - آهان! دوباره مرا نگاه کرد: - اسمت چیه؟ با لبخند گفتم: - آیلار. زمزمه کرد: - آیلار... . بعد بلند گفت: - چه اسم قشنگی. مثل صورتت. ذوقزده گفتم: - واقعاً؟ لبخندی زد: - آره. حالا بیاین تو تا براتون چایی بیارم. داخل خانهشان رفتیم و روی مبلی کرم رنگ نشستیم. سهیل بلند میشود و به طرف آشپزخانه راهی میشود. من و محمد تنها میشویم. محمد سرش را بهطرفم معطوف کرد: - آیلار؟ نگاهم به روبهرو بود. نگاهش نکردم: - چیه؟ دوبار پلک زد: - تو...هکری رو از کِی یاد گرفتی؟ پوزخندی زدم: - این همه فکر کردی که این سوالو از من بپرسی آقای مبین؟1 امتیاز
-
#_۱۰ تیمسار در حالی که مرا نگاه میکرد، با عصبانیت داد زد: - شما دو تا احمق چیکار میکنین؟ سهیل لبخند سرسری زد: - هیچی قربان. بعد با آرنجش محکم به پهلوی محمد کوباند. صدای آخ محمد را شنیدم: - خیلی...بیشعوری...حالا چرا میزنی؟ سهیل هیچی نگفت و با لبانی آویزان به تیمسار خیره میشود. تیمسار یهو بلند میشود. سهیل اهماهمکنان بلند میشود. - من یک لیوان آب بنوشم الان میآیم. تیمسار روبه محمد میگوید: - فردا از خانواده این دختر بازجویی کن سرهنگ. محمد احترام گذاشت: - چشم قربان. روبه من گفت: - از تو هم ممنونم که کمکمون کردی دخترجون. با لبخند جوابش را میدهم: - خواهش میکنم. خواستم بگویم بعد از دو ساعت سر من را با آن سئوال کردنهایت بردی؛ ولی با خود فکر کردم که این حرف چقدر بد برای من و خود محمد است. با رفتن تیمسار محمد و سهیل حرفشان شروع شد: - میگم محمد...امروز عطیه میاد خونه...چی بهش هدیه بدم؟ تولدشه. - از من میپرسی آقای شلخته؟ سهیل خندید: - دیگه ما گفتیم سلیقه کادو خریدن شما حرف نداره برای همین سئوال کردیم. لبخند شیطانی بر لب هایم زدم. میتوانستم از طریق این کلهپوک به قاتل پدربزرگم برسم؛ پس با جسارت گفتم: - من میتونم کمک کنم. کادو خریدن واسه من مثل آب خوردنه. هردو همزمان برگشتند به طرفم. سهیل با ابروهای بالا پریدهاش گفت: - وات؟ این الان چی گفت محمد؟ محمد با پوزخند گفت: - خانم هوس خرید به سرشون زده... . اخمی کردم: - این که من هوس خرید به سرم میزنه به تو ربطی نداره. من فقط میخواستم بهش کمک بکنم. محمد مانند من اخم میکند و از سرجاهایش برمیخیزد و میآید به سمتم. سهیل با ترس آب دهانش را فرو داد: - گور خودتو کندی...وای. با داد محمد یک متر از ترس پریدم: - خفه شو سهیل. یا خدا! من که چیزی بدی نگفتم. آن بود که حرفم را بزرگتر از دهانش بد شنیده بود. - اینجا باید احترام بذاری به من؛ چون اینجا خونه و عمارت منه. فهمیدی؟ از ترس هیچی نگفتم. دوباره داد زد: - فهمیدی چی گفتم آیلار؟ سهیل و من با ترس و دهانی باز به او خیره شده بودیم. با زبانی که تتهپته میکردم. گفتم: - ب...با...باش...باشه... . سرش به خوبهای تکان داد. بغض گلویم را گرفته بود...توانی نداشتم با آن دونفر صحبت نمایم. به طرف پلهها حرکت کردم. سرم گیج میرفت. پاهایم رمقی برای رفتن نداشتند. دستانم را روی نردههای پلهها گرفتم تا یکوقت نیافتم.1 امتیاز
-
#_8 فریاد میزنم: - یکیش هم خودتی اینو بفهم. قبلاً که تو فرانسه بودم کی نگرانم بود؟ تو؟ مامان؟ هه...امکان نداشت همچین کسانی نگران من باشن. منو به زور فرستادین فرانسه تا اونجا درس دکترامو بگیرم نه یک هکر یا یک گیتار زن شم. من درسمو داخل کشورم دوست داشتم ادامه بدم؛ اما حالا چی؟ دیگه نمیخوام چیزی بشنوم...من دیگه گول شمارو نمیخورم... . گوشی را قطع کردم و نفس عصبیام را بلند فوت کردم. لباسهایم را عوض کردم و به پایین رفتم. وارد سالن که شدم، با دیدن مردی پنجاه سال سن تعجب کردم. محمد به آن احترام گذاشت. فکر میکنم مافوقش باشد؛ چون با لباسی نظامی و درجهدار بالایی آمده بود. - قربان بفرمایید بشینید. مرد چشمش به من خورد. دو ابروهایش بالا پریدند و به محمد خیره شد. محمد مرا نگاه کرد. سرش را به روبهرویش معطوف کرد: - خودشه! مرد لبخند پیروزمندانهای زد: - کارت خوب بود سرهنگ. محمد گل از گلش شکفت: - خواهش میکنم تیمسار. این آدم دیگر خیلیخیلی مغرور بود. با این کارش حرص مرا در میآورد. نفس عمیقی کشیدم و به جلو رفتم. سلامی به مرد کردم. او هم با سرش جواب سلام مرا داد. - تو...نوه کمیلی هستی درسته؟ آب دهانم را قورت دادم: - بله جناب تیمسار... . با تردید گفتم: - درست گفتم دیگه؟ - بله دخترم بشین... . روی مبل کنار محمد نشستم. جدی شده بودم. تیمسار صحبت بینمان را آغاز کرد: - اسمت چیه؟ تمام سوالاتش را روراست جواب میدهم: - آیلار. - چند سالته؟ - 23؛ فردا که 8 تیر ماهِ میرم 24. - پس...فردا تولدته. مبارکت باشه. از حرفش خوشحال شدم: - مرسی. - خب میریم به ادامه سئوال. رشته تحصیلیت چیه؟ - تجربی. با تردید سئوال میکند: - برای... . ادامه حرفش را جواب دادم: - دکتری؛ اما یه سری اتفاق افتاد و نشد ادامه بدمش. مجبورم کردن که برم فرانسه درس بخونم. سری به فهماندن تکان داد: - بسیار خب؛ چند تا خواهر و برادرید؟ - خواهر ندارم، فقط یک برادر یکدنده دارم که اسمشم آیهانه. محمد بلند میشود و به طرف آشپزخانه حرکت میکند: - من میرم براتون چایی بیارم. تیمسار بدون توجه به حرف محمد میگوید: - چطور شد که به یک هکر تبدیل شدی؟ سرم را پایین انداختم: -خب...من به پدربزرگم قول دادم هکر بشم. آخه اون دوست داشت یکی از خانوادههاش هکر بشه. اخمی در پیشانیاش جا خوش کرد: - چرا؟1 امتیاز
-
#_7 به حرفم گوش داد: - قربان خیلی عجیبه که این قاتل وسایلش رو جا میذاره؛ اما اثری از خودش نیست. پوزخندی میزنم: - دقیقاً. من دیگه برم هروقت اطلاعات موتورشو زدی بهم خبر بده. - چشم قربان، فقط این نیمساعت وقت میبره... . سرم را به فهماندن تکان میدهم و از اتاق خارج میشوم؛ پس قاتل پسری همسن خودم بود. باید دوباره به خانه قدیمی آقای کمیلی بروم تا همهچیز را دقیق نگاه کنم. *** سهیل روبه من گفت: - لعنتی، حتی اثر انگشت هم از خودش بهجا نذاشته، همین رو گذاشته برای یادگاری... . - فعلاً دستت بهش نخوره که اثر انگشت تو رو روی اون میگیره. - آره راست میگی حواسم نبود. - قراره تیمسار بیاد خونهم تا اون نوه کمیلی رو ببینه. - منم میام. - باشه، باز هم به تیمسار بگو... . - من به خود تیمسار گفتم جناب سرهنگ. - خیلی خوب بریم، راستی یکدقیقه صبر کن من برم پیش نیما تا ببینم اطلاعات این موتور چی شد... . پیش نیما رفتم و او اطلاعات را جلویم قرار داد: -این موتور مربوط به پنج سال پیشه، فروشندهش اینه... . عباس معروف متولد 1361 در همین مشهد به دنیا اومده؛ ولی اصلیتش شیرازیه. دوتا بچه داره به نام های سمیرا و سایه. دخترش سمیرا تو دانشگاه درس ریاضی و فیزیک میخونه و اون یکی هم دبیرستانیِ و قراره تجربی رو کنکور بده. این آقا پنج سال پیش این موتور رو به آقای حامد ذاهدی فروخته که میشه شوهرخواهر ایشون. اخمی میکنم: - خیلی خب آدرس هردوشون رو میخوام. نیما سریع آدرس را برایم پیدا کرد: - همینجاست پیداش کردم. این آدرس همون فروشنده موتورس و اینم آدرس شوهرخواهرش. سریع با دستراستم آدرس را داخل برگه مینویسم. از او تشکر میکنم و سریع از اتاق سیستم خارج میشوم. برگه را داخل جیب شلوارم فرو دادم و از سهیل خواستم که برویم. *** (حال) (آیلار) زد داخل گوشهایم که صدایش گزگزش را از کیلومترها شنیدم. با اخم نگاهش کردم: - هیچوقت دستت به چیزی که میخوای نمیرسه آقای قاتل... . صدای پوزخندش که مرا عصبی میکرد را شنیدم: -به خودت که اومدی شاید مرگ همسرت رو پیشت داغ کنم. چیزی نگفتم و چیزی تهِ دلم فرو آمد. او سند را میخواست؛ اما... . با ترس نگاهش کردم: - چی شد؟ حالت بد شد متاسفم؛ چون تو لیاقت هیچی رو نداری، یا مرگ همسرت یا...سند... . آب دهانم را قورت دادم: - سند رو هرگز بهت نمیدم. عصبانی میشود و میخواهد دستش را بهطرفم دراز کند؛ ولی در ناگهان باز میشود: - قربان سرهنگه خودشو تسلیم ما کرده... . با ابروهای بالا رفتهاش مسخره نگاهم میکند: - چه زود خودشو رسوند. خوشحالم که همسر جنابعالی رو ملاقات میکنم. با تعجب نگاهش میکنم. امکان ندارد! *** (گذشته) (آیلار) - قراره این دفعه چه اتفاقی بیفته آیهان؛ هان؟ آیهان خندید: - من به ابلهها جواب نمیدم.1 امتیاز
-
#_6 با تعجب نگاهم کرد: - شما...تمام حرفامو شنیدید؟ پلکی میزنم و با سر حرفش را تایید مینمایم: - بله... . - ببخشید که به زحمت افتادی آقای مبین. دوست نداشتم به او لبخندی بزنم؛ چون من غرور داشتم که اصلاً نمیخواستم با دخترها بخندم و با آنها شوخی کنم؛ اما این دختر با دخترهای دیگر فرق داشت. او داشت از من تشکر میکرد که به خانهام راهش دادم. با لحن خشک گفتم: - خواهش میکنم. چیزی نگفت و روی صندلی نشست و چایی را از روی میز برداشت: - من دارم میرم اداره اگر زنگ رو زدن اصلا درو باز نمیکنی؛ فهمیدی؟ سرش را به بالا و پایین تکان داد و به خوردن چاییاش رسید. یهو نگاهش به لباسهایم افتاد. با تعجب گفت: - ببینم تو سرگردی یا سروان؟ آب دهانم را قورت دادم: - هیچ کدوم. سرهنگ جناییام. - آهان! *** به اداره رسیدم. همه برایم احترام میگذاشتند. من هم جوابشان را با سر میدادم. سهیل را دیدم که داشت با تیمسار صحبت میکرد. جلویش آمدم و برایش احترام گذاشتم. - من دیروز تو خونه کمیلی یه گردنبند پیدا کردم. کیسه در بسته را به طرفش گرفتم و با انگشت اتهامم، به آن اشاره کردم. بسته را گرفت و داد به سهیل: - سهیل اینو ببر تا ازش اثرانگشت بگیرن. سهیل چشم قربانی میگوید. - قربان به بچهها گفتم که دوربینهای مداربسته خیابون رو نگاه بکنن. باید برم یه سر بهشون بزنم. سرش را به تفهیم تکان داد: - خوبه، فقط یه چیزی؛ قبل این که قاتل کار دیگهای رو انجام بده، باید با خانواده پیرمرد یک مصاحبهای گرفته بشه... . - بله. خودم میرم به عرض خانوادهشون، یا خودِشون بیان اداره. برایش احترام گذاشتم و خواستم بروم که با اسم صدایم زد: - محمد؟ برمیگردم: - بله تیمسار؟ - قراره امروز بیام خونهتون برای چیزی که به سهیل گفتی. منظورش را فهمیدم: - اون که الان خونمه؛ ولی...دختره هکری بلده...ببینم میتونه دوربینهای اون خونه رو هک کنه یا باید خودمون دست به کار بشیم. سرش را به خوبه تکان داد و به اتاقش رفت. باید از طریق آن گردنبند به قاتل دست پیدا کنیم. به طرف اتاق سیستم رفتم. همه برایم احترام گذاشتند. - آزاد، خب دوربینها چی شد؟ نیما پسر شوخ اداره، کارش هک کردن اطلاعات سیستم بود. گفت: - قربان دوربینهای هفته اخیر رو هک کردم. حدود ساعت 1:30 بامداد این موتور سیکلت... . به مانیتور اشاره کرد: - دم خونه آقای کمیلی نگه میداره؛ اما...کلاه کاسکتش رو برنمیداره. یارو خیلی زرنگ بوده قربان. به مانیتور خیره میشوم. در خانه آقای کمیلی را باز میکند و وارد میشود. با اخم رویم را از مانیتور برمیگردانم و به نیما میگویم: - شماره پلاک موتورشو تو سیستم پیدا کن.1 امتیاز
-
#_5 وارد اتاق که شدم، نگاهی به دکوراسیون اتاق انداختم. همه دیوارش صورتی کمحال. کمدهای صورتی و سفید در کنار حمام، یک آینه دراور وسط اتاق، یک عکس خانوادگی که محمد و یک دختر؛ اما حدس میزدم خواهرش باشد و یک پیرزن ۵۰ ساله و پیرمردی ۷۰ ساله، لبخندی به دوربین زده بودند. محمد لبخندی محو زده بود. حسودیام شد.چه خانوادهی خوشبختی. از داخل کیفم لپتاپ را از آن خارج کردم. تصمیم گرفتم کمی در اینترنت بروم تا از اوضاع با خبر شوم. با دیدن مطالب دهانم باز ماند. - هفته پیش قتلی در مشهد اتفاق افتاده است...پیرمردی به سن 78 ساله به قتل رسیده است. تصاویر مربوط به قتل در زیر افتاده است... . تصاویر را با کنجکاوی باز کردم. با دهانی باز به صحنه روبهرویم خیره ماندم... . یک انگشتش را بریده شده بود و روی سینهاش علامت جغد با چاقو حک شده بود. بغض گلویم را فشار میدهد. چطور میتوانست آنطوری به پدربزرگم صدمه بزند. خودم با دستهای خودم آن عوضی را میکشم. فریاد زدم: - میکشمت عوضی! *** (محمد) لباسهایم را پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم. - صبح شد خداجون امروز هوامونو داشته باش. بهطرف آشپزخانه راه افتادم. با دیدن صحنه روبهرویم دهانم باز ماند. صبحانه حاضر و آماده برایم چشمک میزد. کی آنها را درست کرده است؟ به آیلاری که داشت صورتش را میشست نگاه کردم. یعنی او صبحانه را درست کرده؟ جوابم را دادم. خب معلوم است. کسی غیر از او داخل عمارت نبود که بخواهد دست به سیاه و سفید بزند. نفسهای عمیقش را شنیدم؛ ولی بعد حرف زدن با خودش آن هم نوعی بلند فکرانه را شنیدم: - کاش این دنیا و آدماش ظالم نبودن...نه از اون آیهان که به من نه زنگی زد نه پیامی نه از اون مادری که منو بزرگ کرده...ای خدا! به بزرگی خودت شکر...اگر این بندهخدا نبود من الان باید تو خیابونها میخوابیدم...بازم شکرت. دستمونو ول نکن مَشتی... . دیگر نخواستم ادامه دهد و اهماهمکنان روی صندلی میز ناهارخوری نشستم.1 امتیاز
-
#_4 سرم را پایین میاندازم: - دوتا گزینه وجود داره. یا برم از داداشم و مامانم معذرت بخوام یا به کمک تو به قاتل پدربزرگم برسم. بهنظرم گزینه دومی بهتر باشه... . پوزخندی در کنج لبش پدیدار شد: - بهتره به گزینه اولی اهمیت بدی خانم آیلار؛ چون من و ما بقی پلیسها هستیم که به این کشور خدمت بکنیم. با اخم نگاهش کردم. من میخواستم خودم به قاتل پدربزرگم برسم نه اینها؛ اما چارهای جز این نداشتم تا به اینها کمک کنم. - لازم نکرده...من بهش مدیونم؛ چون اون کاری کرده که تا حالا کسی نکرده. نفس عمیقی کشید: - باشه! اما...اگر میخوای تنها توی خونه با من زندگی کنی، راسیتش من راحت نیستم. تو به من نامحرمی. با تعجب نگاهش کردم که ادامه میدهد: - باید من با تو ازدواج موقت بکنم... - ازدواج بکنیم؟ - میدونم درخواستی چرته؛ اما باور کن من آدم مذهبی هستم...اما یه جور دیگه...دوست ندارم دستم به نامحرم بخوره... . قلبم همچنان برای خودش میرقصید. - لازم نیست...من به جاش براتون کار میکنم... از حرفم جا خورد: - چی گفتی؟ با حرفم او را توجیه کردم: - گفتم براتون کار میکنم تا بتونم یک خونه واسه خودم بخرم البته به جزء نظافت...میخوام براتون هم غذا درست کنم هم...کار هکری انجام بدم...گیتار هم بلدم بزنم. خواست دهانش را باز کند؛ اما نمیشد...شوکه شده بود. مدتی بعد به خودش آمد: - واقعا هکری بلدی؟ - بله. سری به فهماندن تکان داد: - بسیار خب...پس تو از این به بعد بیا تو گروهمون و هروقت قاتل رو پیدا کردیم میتونی بری... . - گروهتون؟ واقعاً من میتونم هر زمان که قاتل رو پیدا کردیم اینجا بمونم؟ سرش را به تایید تکان داد و به طرف پلههای مارپیچ حرکت کرد. - آقای پلیس اتاقم کجاست؟ - سمت راست یک اتاق هست که مال خواهرمه اونجا باش...هرچند هفته دیگه خودش بیاد کلهم رو میکنه؛ اما اتاق دیگهای نیست که بهت بدم...مادرم هم همراه با خواهرم هفته دیگه میان. - باشه بازم ممنون بابت دل سوختن. صدای نیشخندش را شنیدم؛ ولی اهمیتی به آن ندادم. ***1 امتیاز
-
#_3 میایستد و میگوید: - منم باهات میام. تعجب چشمانم گشاد میشود: - چی؟ - گفتم که باهات میام خونهتون. کلافه چشمهایم را میبندم: - ببین، حوصلتو ندارم واسه حرفهای بیخودیت. برگرد برو خونهتون به منِ بینوا کاری نداشته باش فهمیدی؟ ناراحت سرش را پایین انداخت: - آخه منو...از خونهمون انداختن بیرون. - آخ که دلم میخواد به اون طرف بگم دستت درد نکنه این هرکی ما رو انداختی بیرون آخ... . سرش را بالا آورد: - باشه. از من خوشت نمیاد بگو خوشم نمیاد ازت... . بهطرف خانه قدیمی آقای کمیلی رفت. همان که خواست در را ببندد، نمیدانم چه شد که دلم برایش سوخت: - بیا بریم، فقط همین یک روز رو... . با خوشحالی بهطرفم میآید و کیفش را روی دوشش قرار میدهد: - ممنون. - خواهش میکنم... . سرش پایین بود و داشت دنبالم میآمد. گوشی را برداشتم و به سهیل زنگ زدم. *** (آیلار) با رسیدن به خانهشان گفتم: - آقای... . وسط حرفم پرید: - محمد هستم...محمد مبین... . جدی شده بود: - من قراره پرونده اون خونه قدیمی رو به دست بگیرم. با تعجب خیره در چشمان سیاهش میگویم: - خونه پدربزرگمو میگی؟ ابروهایش از شدت تعجب بالا پرید: - چی؟ مگه تو نوهشی؟ نفس عمیقی کشیدم: - آره. از فرانسه اومدم تا قاتلشو پیدا کنم...آخه من به اون مدیونم. لبهایش را داخل دهانش فرو میبرد و متفکر بر من خیره میشود: - آخرشم بهم نگفتی که اسم و فامیلیت چیه...هرچند میدونم فامیلتو؛ اما اسمتو هرگز! باید راستش را به او بگویم. - خب...من آیلار کمیلی هستم. نوهی حشمت کمیلی... سرش را به تفهیم تکان داد: - بسیار خب...بیا بریم تو... . در را با کلید باز میکند و اول خودش وارد میشود. چه بی ادب! یک تعارف میکرد بد نبود. دید که من همانجا ایستادهام، کلافه داد زد: - بیا دیگه! از ناچاری به دنبالش رفتم که وارد یک خانه سلطنتی شدیم. دهانم از شدت تعجب باز ماند: - اینجا مال خودته؟ اوهومی گفت؛ ولی بحث را عوض کرد: - خیلی خوب...بهت قول دادم که فقط یک شب رو اینجا میمونی از فردا برو برای خودت خونه پیدا کن. غمگین گفتم: - اما من پولی ندارم...تمام پولمو به راننده تاکسی دادم. پوفی کشید و پنجههای دستانش را داخل موهایش قرار داد: - حالا میخوای چیکار کنی؟1 امتیاز
-
#_2 (محمد) چشمهایم را که باز کردم، کمی گیج بودم؛ اما بعد به خود آمدم و به دوروبرم نگاه کردم. حس کردم کسی روبهرویم است. نگاهش که کردم یک دختر 23 ساله روبهرویم بود و دستهایش را به هم چلپانده بود و پوزخند هم روی لبش بود. - تو چرا اومده بودی خونه پدربزرگم؟ خواستم چیزی بگویم که سریع قضاوتوارانه گفت: - آها تو اومدی خونهش تا ازش دزدی کنی. ای د... . حرفش را قطع کردم: - میشه دهنتو ببندی، فقط بلدی قضاوت کنی. چشمهایش را مانند کاسه چرخاند و با تمسخر گفت: - خیلی دوست داری من دهنمو ببندم؟ پس...تو اول دهنتو ببند؛ چون سرنوشت تو، توی دسته منه آقای دزد! با حرص نگاهش کردم. چطور جرئت میکرد با من آنطور صحبت کند؟ - هوی حواست باشه که با کی حرف میزنیها! من دزد نیستم. پوزخندی زد که اعصابم را خورد کرد: - تو اگه دزد نیستی پس... . یهو مانند کسی که بادش خوابیده باشد گفت: - پس...کی هستی؟ پوفی کشیدم عصبی گفتم: - مامورم خانوم...مامور میفهمی؟ با تعجب و دهانی باز میگوید: - یعنی تو...پلیسی؟ سری تاسف تکان دادم و چیزی نگفتم. با لبانی آویزان میگوید: - ببخشید زود قضاوت کردم. اخمی کردم: - خواهشاً بیا این طنابا رو باز کن داری دیوونهم میکنی. عصبی فوتی کرد: - بسیار خب... . جلو آمد و طنابهای دورم را باز کرد. سرش را مانند کودکی که کار خطا انجام داده باشد انداخت پایین: - متاسفم. با غروری که بر من دست داده بود گفتم: - اشکالی نداره...سعی کن حرف زدن با منو خوب یاد بگیری. عصبانی شد و گفت: - تو خیلی اعتماد به نفست بالائه ها و همینطور خیلی خیلی مغرور...سعیمو نمی.کنم...وقتی که دارم کار خطایی میکنم سریع معذرت میخوام. حالا برو. خندهم گرفته بود: - شما کی باشی؟ آب دهانش را فرو داد: - هرکی! با ابروهای بالا رفته و با مسخره میگویم: - هرکی؟ چشمانش از شدت حرص بالا رفت: - بله هرکی! - باشه... هرچند اسم و فامیلتو نمیدونم؛ ولی همون هرکی خودمون صدات میزنم. داد زد: - تو غلط میکنی آقای پلیس! لب زدم: - تو خودت غلط میکنی... . روبهرویش قرار گرفته بودم. - یک نگاه به خودت تو آینه کردی که بفهمی چقدر زشتی؟ از عصبانیت در حال انفجار بود. - نمیخوام چون...چون...چون...منو عوضی جلوه میده که خودتم یکی از اونهایی. بیاهمیت از حرفش به بیرون میروم. او هم به دنبالم میآید. میایستم. کلافه بودم. من تا بیخ ریشهایم باید این انگل را تحمل نمایم. برمیگردم به طرفش: - چی میخوای؟1 امتیاز
-
#_1 (فصل اول) (مسیر بُرد) (گذشته) *** (آیلار) - همین که گفتم آیلار! تو هیچ جایی نمیری... . با تشر میگویم: - مامان! من میخوام برم همین که گفتم. آیهان جلو میآید و خودش را سی*ن*ه سپر برایم میکند: - ببین اگه پاهاتو از خونه بذاری بیرون من میدونم با تو... . با پوزخند به سمتش برمیگردم: - تو نمیتونی هیچکاری بکنی. داد زد: - یه بار دیگه این حرفتو تکرار کن... . من هم مانند خودش فریاد زدم: - تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی. این سه سال منو فرستادین به فرانسه هیچی نگفتم. حالا میخوام پاهامو بذارم خونهی پدربزرگم اجازه نمیدین؟ من از شما اجازه نمیگیرم آقا آیهان... . و پا تند به طرف اتاقم حرکت کردم و درش را محکم بستم که صدای «هویاش» را شنیدم. من هم جوابش را با حرص میدهم. - هوی هم تو کلاهت. بغض گلویم را فشار میدهد. - خدایا چرا هر لحظه دارن منو زجر میدن با این کارهاشون؟ چرا؟ *** (محمد) به خانهی قدیمی آقای کمیلی که نوارهای زرد دور آن را در بر گرفته میروم و وارد خانهشان میشوم. خانوادهاش سالهاست که به آن سر نزده بودند. طبق اطلاعاتی که از او خوانده بودم، او مردی مذهبی و با خدایی بود که دستش به دهانش میرسید. 78 سال سن را به پای زمین و ملک و خانوادهاش کرده بود. نفس عمیقی کشیدم و جدی به صحنهی بههم ریخته خانه نگاه میکنم. باید چیز بهدرد بخوری اینجا باشد. با دیدن یک گردنبند که علامت جغد که داخل چشمهایش قرمز بود و لبانش به نشانه پوزخند بود، اخم کردم و آن را با موچین داخل پلاستیک در بسته انداختم. قاتل باید کینهای از این پیرمرد داشته باشد که آن را با وضع اسفبار کشته است، یا نمیدانم یک روانی است که میخواهد به همه بفهماند که او بهترین قاتل سریالی است که در جهان دیده میشود. همانطور که داشتم فکر میکردم، یک هو با چیزی که بر سرم خورد بیهوش به دنیای مطلق رفتم. *** (آیلار) پول تاکسی را حساب کردم و نگاهم را به در باز مانده کردم. آب دهانم را فرو دادم و وارد خانهی قدیمی پدربزرگ شدم. صدای چیزهای مبهم مرا به تعجب بر انداخت. تند خودم را رساندم و با فردی که پشتم بود روبهرو شدم. داشت چیزی را از زمین بر میداشت و با موچین آن را داخل پلاستیک در بسته میگذاشت. چوبی که روی زمین افتاده بود را برداشتم و به سرش زدم، روی زمین افتاد. این دیگر کیست؟ نکند دزد باشد؟ به قیافهاش نگاه انداختم. اصلاً نمیخورد که دزد باشد. باید آن را با طناب ببندم تا بفهمم او کیست و چرا داشت از خانه پدربزرگم دزدی میکرده. پس، از پیراهن سفیدش گرفتم و او را روی مبل خاکخورده انداختم. این گاو بود یا خرس؟ خب معلوم است خرس بود. خرس آنقدر سنگین است که آدم جانش کنده میشود. بهطرف انباری خانهی پدربزرگ رفتم و با دیدن یک طناب پوسیده از خوشحالی جیغی فراوان کشیدم. - خودشه! برگشتم و طناب را دور مبل پیچاندم و آن را محکم گره بستم. دست به سی*ن*ه میشوم و منتظر میمانم تا بیدار شود. ***1 امتیاز
-
پارت ده دلم به شور افتاد، سر زدن ناگهانی بابا میتوانست به تماس هفتهی پیشم ربط داشته باشد؟ وگرنه که جز مناسبتهای خاص، بابا از منقل و آن خانهی نمور دل نمیکند. -خوش اومدین بابا! چه بیخبر... -دیگه برای سر زدن به خونهی دختر خود آدم که خبر نمیخواد باباجان، درست نمیگم آقا حیدر؟ حیدر به سختی سر تکان داد. خدا خودش به خیر بگذراند! پشتیها را صاف کردم و به آشپزخانه رفتم. شعلهی سماور را زیاد کردم و درون قوری، چای و چنددانه گل محمدی انداختم. صدایی از بابا و حیدر بلند نمیشد و همین دلشورهام را تشدید میکرد. کاش گندم بیدار میشد تا حواس من و آنها را کمی پرت کند. -بچه تازه خوابیده بابا؟ در چهارچوب آشپزخانه ظاهر شدم و سر تکان دادم. جرعت نداشتم در حضور حیدر، حال بهمن را بپرسم. اینقدر این پا و آن پا کردم که صدای قلقل سماور بلند شد. بعد از دقایقی، سینی چای بر دست، کنار بابا نشستم. بابا همینطور که چای لبسوزش را هورت میکشید، تلاش کرد حیدر را به حرف بیاورد: -کار و بار چطوره پسرم؟ مکانیکی جواب خرج زن و بچه رو میده؟ -شکر. و دوباره سکوت. پیدا بود که حیدر از حضور ناگهانی بابا اصلا خوشحال نیست و وقتی تنها شدیم، مرا مواخذه خواهد کرد. فعلا به بازی با مهرههای تسبیحش اکتفا کرده بود. امیدوار بودم بابا نخواهد شام را پیش ما باشد، اما... -چقدر اختلاف زیاد شده تو زندگیها. پریروز بود شنیدم عروس احمدخان قهر کرده رفته خونهی پدرش. دوره و زمونهی بدی شده، زنها نازک نارنجی شدن حیدر بابا باید حواست بیشتر جمع ناهید من باشه. کاش سر بابا جیغ میکشیدم و میگفتم که این حرفهایش، زندگی مرا ویرانتر از آنچه که هست میکند، اما میترسیدم هرکلمهای که بگویم، اوضاع را از این بدتر بکند. اخمهای حیدر درهم رفته بود اما بابا کلهی تاسش را خارید و دوباره از سر گرفت: -هرچند من دخترم رو طوری بار نیاوردم پا جایی بذاره که شوهرش نیست، ولی خب زنن دیگه حیدر جان. عقل درست و درمون که ندارن، ما مردها باید مراعات کنیم، کوتاه بیایم یه جاهایی. دروغ میگم بگو دروغ میگی. -حق با شماست. -باریک الله باباجان. ناهید دخترم شام گذاشتی واسه شوهرت؟1 امتیاز
-
پارت نه با فریادی که غزل کشید، شعر در یادم شکست و نصفه ماند. احساس گناه زبانه کشید، این خاطرات درست نبودند. من یک زن متاهلم؛ نباید یک اسم، اینچنین دگرگونم کند. به موهایم دست کشیدم... ناگهان حس کردم که چقدر دوستشان دارم. -مُرد ناهید. با توام دختر! بلند خندیدم. چندماه بود این چنین از ته دل نخندیده بودم؟ نمیدانم. فقط آن لحظه، گلهای پشت پنجره سبزتر به نظر میرسیدند، هوا تمیزتر بود، جنس لباسی که پوشیده بودم لطیف به نظر میرسید و... موهایم! آخ که موهایم. غزل دیگر چیزی از امیرعلی یا نادر نگفت، عجیبتر اینکه من هم چیزی نپرسیدم. هردو پشت حرفهای بیهوده پنهان شدیم. از قیمت بالای تخممرغ گفتیم، از آسفالت کوچهمان که نیاز به مرمت داشت، از هوای گرفتهی آسمان، و دختر کوکب خانم که هفتهی گذشته، ختنهسوران پسرش بود. غزل زود عزم رفتن کرد و من هم تعارف بیخود نکردم. هردو آن روزی که حیدر با غزل روبرو شد را خوب به خاطر داشتیم. موقع بدرقه، مدام به پشتسرش نگاه میکرد. انگار در چهرهام به دنبال چیزی بود، چیزی مثل یادآوری روزهای گذشته و شاید... اندکی هم حسرت. خانه در سکوت فرو رفته بود اما سر من پر از صدا بود. جلوی آینه رفتم و ناخودآگاه از دخترک درون آیینه پرسیدم: -یعنی ازدواج کرده؟ سنگینی غم این حرف، ابروهایم را خمیده کرد. بهتر بود فکرم را مشغول میکردم تا خیالات گناهآلود نپروراند. بعد از جمع کردن پیشدستیها و شستن استکانهای کثیف، گندم را روی پاهایم خواباندم و بافتنی نیمهکارهام را دست گرفتم. قرار بود یک کلاه منگولهدار برای دخترقشنگم باشد. میلهها را با سرعت تکان میدادم و کاموا کمکم شکل میگرفت. نفهمیدم چندساعت خودم را سرگرم بافتن کردم که با صدای در، بالاخره سرم را بالا گرفتم و دستی به مهرههای دردناک گردنم کشیدم. پاهایم از سنگینی وزن گندم خواب رفته بود. در که برای بار دوم به صدا درآمد، چادر گلدارم را به سر کشیدم: -اومدم... اومدم. در حالی که گوشهی چادر را به دندان داشتم، در را باز کردم. حیدر بود که با چهرهی برزخی به من سلام کرد. تا بخواهم از زود آمدنش تعجب کنم، بابا از پشتسر حیدر گردن کشید: -جواب سلام شوهرتو بده دخترم. ادامه رمان در تلگرام: hany_pary1 امتیاز
-
پارت بیست و دوم رمان خاص ما هم که دیدیم تخفیف در کار نیست گفتیم بریم زودتر شروع کنیم تا تنبیه مون بیشتر نشده هییی روزگار تو این مدت چونه زدن من سر تخفیف و اینا تیام رفت لباساش رو عوض کرد الانم با قیافه ی عصبی جلوی رومون وایستاده و داره نگاهمون میکنه و منتظره که ما بریم کارمون رو شروع کنیم سپهر هم با حفظ روحیه رفت یکی زد رو شونه ی تیام و گفت بیخیال داداش خاکی باش یه شوخی بیشتر نبود اینجوری نگاش نکن سکته میکنه از ترس میمونه رو دستمون تیام با همون قیافه ی برزخی یه نگاهی به سپهر انداخت و گفت :این؟ترس؟سکته؟ باور نکن مظلومیتش رو برادر من این بشر همونیه که منو تا مرز سکته برد و برگردوند فقط من در تعجبم تو رو چجوری با خودش همراه کرده داداش سپهر یه نگاهی بهش کرد و گفت: چیکار کنیم دیگه مرام رفاقتمون نیمه راه بودن نیست یا علی گفتیم تا تهش با همیم حتی تنبیه مون رو تقسیم میکنیم بیخیال بیا شروع کنیم تا به ناهار برسیم داداش بعد هم رفت سه تا تی آورد و خودش اول از همه شروع کرد سالن رو تمیز کنه . من هم راه پله ها رو تمیز کردم تیام هم راهرو بهش افتاد خلاصه بعد از یه ساعت کوزت بازی که هر سه تامون رو به غلط کردن انداخت کارمون تموم شد و خسته و تشنه و گشنه دست و صورتمون رو شستیم و به سمت آشپزخونه برای ناهار پرواز کردیم انقدر خسته بودیم که حتی نفهمیدیم چجوری قرمه سبزی مامان پز رو خوردیم و تشکر کردیم و دست و صورت شستیم و پرواز کردیم سمت بالا برای خواب من که تو اتاق خودم رفتم و به محض رسیدن به تخت از خستگی غش کردم و سه سوت خوابم برد تیام و سپهر هم رفتند اتاق مهمان چون اتاق تیام داغون بود به خصوص تختش و اونا هم از خستگی زیاد سه سوته خوابشون برد (انگار کوه کندیم حالا خخخخ....)1 امتیاز
-
پارت بیست و دوم رمان خاص ما هم که دیدیم تخفیف در کار نیست گفتیم بریم زودتر شروع کنیم تا تنبیه مون بیشتر نشده هییی روزگار تو این مدت چونه زدن من سر تخفیف و اینا تیام رفت لباساش رو عوض کرد الانم با قیافه ی عصبی جلوی رومون وایستاده و داره نگاهمون میکنه و منتظره که ما بریم کارمون رو شروع کنیم سپهر هم با حفظ روحیه رفت یکی زد رو شونه ی تیام و گفت بیخیال داداش خاکی باش یه شوخی بیشتر نبود اینجوری نگاش نکن سکته میکنه از ترس میمونه رو دستمون تیام با همون قیافه ی برزخی یه نگاهی به سپهر انداخت و گفت :این؟ترس؟سکته؟ باور نکن مظلومیتش رو برادر من این بشر همونیه که منو تا مرز سکته برد و برگردوند فقط من در تعجبم تو رو چجوری با خودش همراه کرده داداش سپهر یه نگاهی بهش کرد و گفت: چیکار کنیم دیگه مرام رفاقتمون نیمه راه بودن نیست یا علی گفتیم تا تهش با همیم حتی تنبیه مون رو تقسیم میکنیم بیخیال بیا شروع کنیم تا به ناهار برسیم داداش بعد هم رفت سه تا تی آورد و خودش اول از همه شروع کرد سالن رو تمیز کنه . من هم راه پله ها رو تمیز کردم تیام هم راهرو بهش افتاد خلاصه بعد از یه ساعت کوزت بازی که هر سه تامون رو به غلط کردن انداخت کارمون تموم شد و خسته و تشنه و گشنه دست و صورتمون رو شستیم و به سمت آشپزخونه برای ناهار پرواز کردیم انقدر خسته بودیم که حتی نفهمیدیم چجوری قرمه سبزی مامان پز رو خوردیم و تشکر کردیم و دست و صورت شستیم و پرواز کردیم سمت بالا برای خواب من که تو اتاق خودم رفتم و به محض رسیدن به تخت از خستگی غش کردم و سه سوت خوابم برد تیام و سپهر هم رفتند اتاق مهمان چون اتاق تیام داغون بود به خصوص تختش و اونا هم از خستگی زیاد سه سوته خوابشون برد (انگار کوه کندیم حالا خخخخ....)1 امتیاز
-
پارت بیست و یکم رمان خاص من و سپهر هم که دیدیم اوضاع خیلی بده و داره تبدیل به درگیری مسلحانه و خطرناک میشه مثل بچه های خوب شروع کردیم و نقشه ها و دیوونه بازیمون رو جهت جداسازی تیام خان از تختش توضیح دادیم و بعد هم قیافه ی مظلومی به خودمون گرفتیم و گفتیم :ببخشید مامان خانوم هم نگاه عاقل اندر سفیهی بهمون کرد و گفت:اولا اونی که باید ازش معذرت بخواین تیام خان نه من دوما برای جنبه ی عمومی جرم و این خرابکاری تون همه اتون تنبیه میشین و باید سالن و راه پله و راه رو رو تمیز کنید تیام خان که اینا رو شنید یه پوزخند زد بهمون و میخواست مامان رو بغل کنه که مامان گفت ؛همونجا وایستا تیام خان ! اولا همین الان برو لباس های خیست رو عوض کن تا بیشتر از این خونه رو خیس نکردی دوما شماهم باید باهاشون خونه رو تمیز کنی بخاطر اینکه یاد بگیری دیگه با لباس خیس تو خونه راه نیوفتی و همچنین صدات رو دیگه تو این خونه بالا نبری و فریاد نزنی حالا هم برو تا خون سردیم رو از دست ندادم و دست به اسلحه (دمپایی )نشدم بعد هم رفت سر جاش نشست کنار بابا که هنوز تو شوک بود منم که زیر چشمی به مامانم نگاه میکردم به محض اینکه نشست با همون قیافه ی مظلومانه ای که به خودم گرفته بودم رو کردم به بابا و گفتم بابا جونم یه چیزی به مامان بگو لطفا من نمیتونم طی بکشم لطفا بابا که هنوز یکم شوکه بود با دیدن قیافه ام گفت :حالا یه کاریش میکنم ولی همون موقع مامانم با ناز گفت : تیرداد عشقم که بابا هم که عاشق کلاما رو فراموش کرد مات مامان شد و یهویی گفت: حق با شماست عشقم اصلا همیشه حق با مامانتون بچه ها شما هم بجای این همه وقت تلف کردن برید به تمیز کاریتون برسید تازه تیارا خانوم شما باید الگوی سپهر جان باشی نه بد آموزی از داداشت هم معذرت خواهی میکنی هزینه ی تشک جدید تختش هم از پول تو جیبی این ماهت کم میشه همون طور مظلومانه بهش نگاه کردم و گفتم:بابا جون.... اونم گفت :این دفعه این چیزا جواب نمیده پس چونه نزن و برو به کارت برس هر چی زودتر شروع کنید زودتر کارتون تموم میشه و به ناهار می رسید1 امتیاز
-
پارت بیستم رمان خاص همون جوری که با خنده داشتیم فرار میکردیم یهو دیدیم ای وای پله ها تموم شده و رسیدیم به سالن پذیرایی و از اونجایی که شانس نداریم هیچ کدوم مامان و بابا تو سالن نشسته بودند و داشتند باهم گفت و گو میکردند که یهو نگاهشون به ما افتاد همون لحظه ما وایستادیم و چون حرکتمون یهویی بود تیام که پشت سرمون بود هم بهمون خورد تعادلمون رو از دست دادیم و سه تایی خوریم زمین از اونور مامان خانوم که شاهد این اتفاق بود با چشمایی که عصبانیت زیادش رو نشون میداد نگاهمون کرد و گفت :میشه محض رضای خدا یکی تون بهم بگه اینجا چه خبره ؟ تیارا ،سپهر باز چه آتیشی سوزوندین که اینجوری میدویین؟ تیام این چه سر و وضعی هست مگه با لباس دوش گرفتی؟ من و سپهر هم که گردن گیرمون خرابه هم زمان گفتیم:کی؟ما؟اصلا به ما میاد؟ نه بابا ما بچه های خوبی هستیم خخخ... هر کلمه ای که میگفتیم قرمزی صورت تیام و عصبانیتش بیشتر میشد و با این جمله ی آخرمون دیگه منفجر شد و گفت :هه..بچه های خوب؟شما دوتا؟احیانا منظورتون گودزیلا هاست نه؟ بابا که از لحظه ی اول با دیدن ما و سر و وضع تیام رفته بود تو شوک اما مامان حسابی از خجالتم در اومد و گفت: اولا تیارا و سهیل به جای توجیه و انکار توضیح درست بدید ببینم تا چه حد خرابکاری کردین دوما تیام خان یادت نره هر چقدر هم عصبانی باشی نباید تو این خونه داد بزنی سر خونواده ات و این کار اشتباهه حالا سپهر جان تیارا خانوم یکی تون توضیح بده برام تا دست به اسلحه ی محبوبم نبردم1 امتیاز
-
پارت هجدهم رمان خاص سپهر هم با لبخند و مسخره بازی دست هاش رو گرفت روی سرش و گفت من تسلیمم سرورم مرا عفو نموده و از گناه من بگذرید لطفا خخخ... منم نامردی نکردم و یدونه دیگه زدم تو سرش گفتم:سپهههر باز لوس بازی درآوردی برادر من به جای این کارا پاشو بریم یه نقشه بچینیم تیام خان رو بیدار کنیم از خواب ناز خخخ... با شیطنت یه ابرویی بالا انداخت و گفت:با اینکه میدونم بعدش تیام تیکه پارمون میکنه ولی تو مرام رفاقت ما نیست نیمه راه باشیم پایتم شدیددد بزن قدش رفیق خخخ... هیچی دیگه بعد از چند تا مرام بازی رفتیم که آماده بشیم برای یه عملیات خطیر و سختتتت جدا سازی تیام از تختش که این کار هر کسی نیست اما ما از پسش بر میایم خخخخ.... حتما براتون سوال شده چرا این قدر میگیم کار و سخت و این داستانا چون این خل و چل دوست داشتنی من(تیام)خیییییلی بد خواب هستش یعنی یه چیز میگم یه چیز میشنوین این بشر نمی خوابه نمی خوابه ولی وقتی خوابید با همکاری بلدوزر و حضرت فیل به زور میشه از تختش جداش کرد که البته اینم جزو دیوونه بازی های خاص خودش و چیزی که ترسناکش میکنه اینه که اگه بزور جداش کنیم مثل اژدها خشمگین میشه و حسابمون با کرام الکاتبین و تیکه بزرگمون دماغمون خخخخ... خب همون طور که داشتم از وجنات تیام خان براتون میگفتم آروم آروم با سپهر از پله ها رفتیم بالا و الان دم در اتاق خل و چل اعظم هستیم و قرار نقشه امون رو اجرا کنیم و سپهر خان داره چشم غره میره که یعنی بیا دیگه چیکار داری میکنی1 امتیاز
-
پارت هفدهم رمان خاص یه نگاهی بهشون کردم و دیدم اگه یه خودی نشون ندم کار به جاهای باریک میکشه گفتم:اهم اهم ببخشید مزاحم حال و هوای احساسیتون میشم ولی منم اینجا نشستم ها مثل اینکه وجود من رو یادتون رفته مامان خانوم هم مثل خودم یه اهوم اوهوم کرد و گفت ما که یادمون نرفته ولی مثل اینکه بعضی ها یادشون رفته باید برن به کارشون برسن و دلشون حمله ی مسلحانه با سلاح محبوب مادر(دمپایی ) میخواد منم دیدم همین جوری پیش بره مامان جون تهدید خودش رو عملی میکنه همین جوری که سمت پله ها میرفتم گفتم: نه اصلا چه کاریه مادر من خودم دارم میرم بالا نور چشمی شما که مثل اژدها چیزه فرشته ها خوابیده رو بیدار کنم بعد هم شبیه میگ میگ از اونجا دور شدم خخخ... نزدیک راه پله ها بودم که یهو دیدم صدای زنگ آیفون میاد و منم که میگ میگ دویدم رفتم سمت آیفون و دیدم که بلهههه پسر گربه ای اومده بهتر از این نمیشه نیروی کمکی اومد برای نقشه هام خخخخخ.... مامانم که همچنان تو آشپزخونه بود از همونجا گفت :دختر قشنگم سر سام گرفتم از صدای آیفون نمیخوای باز کنی دو ساعته داری به صفحه ی آیفون نگاه میکنی لبخند میزنی خب اون بدبخت پشت در زیر پاش علف سبز شد منم که فهمیدم چه سوتی ای دادم یه لبخندی زدم و درو باز کردم و به محض اینکه پسر گربه ای(سپهر)از در اومد تو یکی زدم تو سرش گفتم خاک تو سرت بشر چه خبرته چرا دستت رو از رو دکمه ی آیفون بر نمیداری حیف که الان به کمکت احتیاج دارم وگرنه حسابت رو میرسیدم1 امتیاز
-
پارت شانزدهم رمان خاص با این حرفش گفتم :نه بابا جونی لطفا من رو عفو بفرمایید این نور چشمی خان رو بلدوزر گردن نمیگیره من چجوری از خواب بیدارش کنم؟ و در حالی که قیافه ی مظلوم رو به خودم میگرفتم گفتم :همین یه بار لطفا بیخیال شید بابام هم در حالی که سعی میکرد جدیت خودشو حفظ کنه و از قیافه ی من خنده اش نگیره گفت:راه نداره دختر گلم پس بجای چونه زدن برو کارت رو انجام بدی تنها کاری که میتونیم برات بکنیم آرزوی موفقیت عزیزدلم خخخ...خب مثل اینکه راه نداره و باید این وظیفه ی خطیر رو به انجام برسونم همینجوری که به سمت پله ها می رفتم گفتم :باشه بابایی ولی اگه این خشم اژدها زد داغونم کرد تقصیر تنبیه شماست ها مامان همونجوری که برام پشت چشمی نازک میکرد گفت:بسه شلوغش نکن شیطون خانوم اژدها چیه بچم به اون خوبی به اون مهربونی دیگه نشنوم در مورد داداشت این جوری بگی ها الانم به جای این پرحرفی ها پاشو برو کاری که بهت سپرده شده رو انجام بده حالا انگار ازش خواستم کوه بکنه اینجوری میکنه بعد هم یه نگاهی به پدر جان کرد و با ناز صداش کرد و گفت:عشقم تو یه چیزی بهش بگو مگه کار سختی ازش خواستم هوم؟ پدر جان هم که عاشق طبق معمول محو مادر محترم شد و اصلا منو فراموش کرد رفت بغلش کرد و گفت :خانوم نازم عشقم شما خودت ناراحت نکن که با ناراحتیت دیوونه میشم عزیزدلم1 امتیاز
-
پارت پانزدهم رمان خاص صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم و رفتم اتاق فکر(دست شویی) و بعد از انجام عملیات مربوطه و شستن دست و صورتم و انجام روتین پوستی صبحم رفتم پایین تا به ببینم اوضاع از چه قراره که دیدم به به مامان و بابا بیدارند و دارن صبحونه ی شاعرانه ی دو نفره میخورند منم که عشق دیوونه بازی یهو مثل پیام بازرگانی پریدم وسط مکالمه ی عاشقانه اشون و با صدای بلند سلام کردم بابا که رفت تو افق محو شد طبق معمول ولی مامان که به دیوونه بازی های من عادت کرده بود کاملا خونسرد یه نگاه چپکی بهم انداخت که شک ندارم اگه میتونست همونجا با سلاح محبوبش(دمپایی)تیر بارانم میکرد خخخخ... بعد هم گفت :چه عجب آفتاب از کدوم طرف در اومده که تیارا خانوم سحر خیز شده منم با کمال آرامش گفتم خب معلومه مثل همیشه از شرق در اومده وبی چون دیشب خسته بودم و زود خوابیدم امروز آفتاب خونتون که خودم باشم زودتر دراومدم خخخ..پدرم که تا این لحظه ساکت بود یهو یه نگاه مثلا جدی بهم انداخت و گفت:دختر گلم خیلی دوستت دارم درست ولی آفتاب خونه ی ما عشق بنده است و مامان جنابعالی ماه هم که منم نهایتا شما دوتا ستاره های این خونه اید که البته برای این کارت تنبیه میشی خوشگلم و باید بری تیام خان رو بیدار کنی1 امتیاز
-
پارت چهاردهم رمان خاص خلاصه رفتیم تو و طبق قوانین اول شستن دست و صورت و تعویض لباس انجام شد بعد هم رفتیم نشستیم شام مامان خانوم رو نوش جان کنیم که لازانیا درست کرده بود غذای مورد علاقه ی نور چشمی خان(تیام) و چشمای تیام خان ستاره بارون شده بود از دیدن غذا رفت بغل کرد مامان رو گفت مرسی مهربونم که برام درستش کردی همین موقع پدر جان وارد آشپزخونه شد و با دیدن این صحنه حسودیش گل کرد و گفت :پیشته پیشته بیا کنار پسر زن مردم رو چیکار داری تیام اومد کنار و گفت بابا مگه من گربه ام بعدش هم زن مردم مامان خودمه بابا هم برگشت گفت گربه که خرس گنده شدی برای خودت بعد هم قبل از اینکه مامان جنابعالی باشه زن من بوده الان هم حرف نباشه بشین تو سکوت غذات رو بخور تا سرد نشده و زحمت عشق من رو هدر ندادی دیگه همگی شروع کردیم و غذامون رو خوردیم و بعد از تشکر بلند شدم و به مامان کمک کردم ظرفها رو بزاره تو ماشین ظرفشویی و بله عرضم به حضورتون ما با وجود داشتن ماشین ظرفشویی دفعه ی پیش که تنبیه شدیم مجبور شدیم ظرف ها رو با دست بشوریم تا دیگه سر به سر مامان و بابامون نذاریم هر چند که ما باز هم اون کار رو تکرار میکنیم چون دیوونگی خاص خودمون رو داریم خواهر برادری خخخخ.... بعد از کمک به مامان از آشپز خونه اومدم بیرون و رفتم اتاقم که بخوابم چون خیلی خسته بودم و برای اولین بار زود خوابم برد (چون اصولا شبا دیر میخوابم و تقریبا نزدیک صبح میخوابیدم)1 امتیاز
-
پارت سیزدهم رمان خاص بعد هم ماشین رو روشن کرد و کاملا خونسرد به مسیرش ادامه داد و اصلا به دهن ترانه که اندازه ی غار علیصدر بازمونده بود و چشمای گرد شده اش توجهی نکرد اون طرف قضیه اما من کاملا خونسرد داشتم این زوج باحال رو آنالیز میکردم چون به دیوونه بازی های تیام عادت داشتم و این رفتارش برام عادی بود و از قیافه ی بامزه ی ترانه هم خنده ام گرفته بود اما میدونستم اگه بخندم یک هفته ی دیگه باید منت کشی کنم پس به زور خنده ام نگه داشتم تا ترانه رو به خونه اش رسوندیم و طفلکی با همون چشمای گرد شده و چهره ی مبهوت از این حجم دیوونه بازی خواهر برادری منو تیام خداحافظی کرد و رفت به محض اینکه از اونجا دور شدیم زدم زیر خنده انقدر خندیدم که اشک از چشمام اومد وقتی رسیدیم خونه دیدم تیام با یه حالت تاسف بهم نگاه کرد و بعد رو به آسمون کرد و گفت خدایا این خواهر دیوونه ام رو زودتر شفا بده وگرنه کسی نمیگیرتش میمونه رو دستمون هییی با عصبانیت نگاهش کردم و یکی زدم تو سرش و گفتم خیلی هم دلشون بخواد قابل توجه جنابعالی خواستگارام همین الان هم پاشنه ی در رو از جاش در آوردن منم که میخوام ادامه تحصیل بدم تیام هم در حالی که داشت خنده اش رو کنترل میکرد گفت:اولا من که چیزی ندیدم دوما در خونه ی ما اصلا پاشنه نداره خخخ...با چهره ی عصبانی نگاهش میکنم و میگم اولا شما خودت رو به یه چشم پزشک معرفی کن در اسرع وقت برادر من دوما شاید داره جنابعالی ندیدی همون جور که داشتیم کلکل میکردیم پدر مهربانم از راه رسید و گفت:بچه هااا بقیه ی بحث هاتون بزارید یه وقت دیگه الان هم برید تو مامانتون منتظره شما که نمیخواین دست به سلاح محبوبش (دمپایی )بزنه ما هم که حساب کار دستمون اومد سریع بحث رو جمع کردیم و ترجیح دادیم با چشم خط و نشون بکشیم برای هم1 امتیاز
-
پارت دوازدهم رمان خاص اصلا به روی خودم نیاوردم و خیلی خونسرد قاشق رو گذاشتم روی میز و آب انار رو با نی خوردم و بعد هم کاملا نمایشی با دستمال دور دهنم رو پاک کردم و در تمام این مدت تیام و ترانه با دهنی که اندازه ی غار علیصدر باز مونده بود داشتند نگاهم میکردند و باورشون نمیشد که این خانوم ظاهرا متشخص همون دیوونه ی دو دقیقه پیش هست یعنی در این حد خوب نقشم رو ایفا کردم و در پایان این نمایش گفتم:چتونه مثل دیوونه ها شدین؟ یهو تو همون حالتی که بودند همزمان گفتند: ما مثل دیوونه ها شدیم منم با خنده و بریده بریده گفتم:پا ههههه...شین . هههه..تا ههه.... بیشتر .ههه...از.. این..هههه... دیوونه. ههه.. بازیامون.. رو نشون ههه.. ندادیم.. و همین ههه....یذره. هههه... آبرومون. پیش. ههه.. استاد فروتن . نرفته و بعد سه تایی مون با سرعت نور بلند شدیم و بعد از تسویه ی صورت حساب با سرعت نور از کافه به مقصد ماشین تیام پرواز کردیم خخخخ... وقتی ماشین راه افتاد و یکم از اونجا دور شدیم دیگه نتونستند خودشون و کنترل کنند و سه تایی با هم از خنده منفجر شدیم به حدی که یه لحظه حواس تیام پرت شد و نزدیک بود به ماشین جلویی بخوریم و درراه دیوونگی من و خندیدن اونا به ملکوت اعلا بپیوندیم که خداروشکر به خیر گذشت فقط یه چند تا فحش ناقابل خورد تیام که چیز مهمی نیست تازه بعدش هم من و ترانه و یکی یدونه با کیف هامون زدیم تو سرش که یهو گفت :آخ چرا میزنید دیوونه ها ترانه هم پشت چشمی براش نازک کردو گفت فعلا اونی که دیوونه شده شمایی تیام خان داشتین ما رو به کشتن میدادین تیام هم که خل و چل خودمه یهو محو چشمان یار شد و یادش رفت داره چی میگه گفت :من که دیوونه شمام بعد یهو دید داره بند رو آب میده سه سوت تغییر موضع داد و قیافه ی خونسرد و حق به جانبی به خودش گرفت و گفت :درسته من حواسم پرت شد ولی شما ها حواسم رو پرت کردید پس مقصر اصلی شمایید و البته دیوانگان اصلی1 امتیاز
-
پارت یازدهم رمان خاص خب همینجور که غرق فکر بودم معجونم رو هم خوردم وای مثل همیشه محشر بود ترکیب بهشتی از ترش و شیرین کنار هم (فالوده و بستنی و لواشک و ترشک وپاستیل و خلاصه جمیع مزه های بهشتی) بود با آب انار ترش بعدش که عالی تر هم میشد ولله بابا همیشه که نباید تو کافه چیز کیک و کوکتل و موکتل و قهوه و هات چاکلت و ازین چیزای باکلاس امروزی خورد بعضی وقت ها باید هر چی عشقت میکشه بخوری دیوونه بازی در بیاری تا زندگی کنی و ازش لذت ببری گاهی لازم داریم یکی در گوشمون بگه بیخیال رفیق دنیا دو روزه زمین هم گرده غصه ی هیچی رو زیاد نخور هرکسی بلاخره انعکاس کار خودش رو تو آیینه ی تقدیرش میبینه دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نه دیدم که میگم این یه چیز ثابت شده است وای ببین بحث رو از غذا به کجا رسوندم من باید سخنران انگیزشی میشدم حیف که نمیتونم دو دقیقه بیشتر جدی باشم و ممکنه کل سخنرانی رو با مسئولان به فنا بدم خخخخخ.... تو همین فکرا بودم که یهو با خودم گفتم اینا چرا ساکت شدند و دیگه کلکل نمی کنند سرمو بردم بالا دیدم که بلهههه هر دوشون سه ساعته دارند به من نگاه میکنند جوری که انگاری یه پدیده ی نادر مثل آدم فضایی دیدند گفتم :چرا اینجوری نگاهم میکنید ؟ چیز عجیبی رو صورتم هست؟ تا اینو گفتم ترانه که انگار بزور جلوی خنده اش رو گرفته بود زد یهو منفجر شد به حدی می خندید که اشک از چشماش اومد یه نگاهی به تیام کردم دیدم اونم تو شرایط مشابهی هست منتها چون پیش استادش آبرو داره و نمیخواد بفهمه چه خل و چلی هست خودش رو کنترل کرده تا نخنده ولی تمام صورتش مثل آب انار قرمز شده بود دوباره سوالم رو تکرار کردم که تیام گفت :رو صورتت چیزی نیست خواهر من ولی تو دستت یه قاشق خالی هست که اگه جلوت رو نگیریم خوردیش خخخ.... اگه انقدر گشنته بگو برات شام بگیرم جای معجون خواهر خلم چیزه یعنی همون گلم ديگه از دست این دوتا تبدیل به آتشفشان شدم و نزدیک بود فوران کنم که یهو چشمم به ظرف معجون افتاد و دیدم که بلههه اونا درست میگفتن و معجونم خیلی وقته تموم شده و چیزی که دارم میخورم قاشق خالیش هست خخخخ....1 امتیاز
-
پارت دهم رمان خاص تیام پوف کلافه ای کشید و گفت چی شد. ؟ همین طور که داشتم به قیافه ی زارش میخندیدم گفتم ..هیچی فقط یه کوچولو مونده تا بیاد تا اینو گفتم در با قیافه ی زار و نالان گفت خدا آخر عاقبت ما رو با شما دخترا به خیر کنه منم کم نیاوردم و گفتم همین که همچین دخترایی تو زندگیت دیدی به خیر کرده عاقبت رو چه برسه به اینکه باهامون بیای بیرون و منتظر تشریف فرمایی ما بشی مخصوصا یار و عشق نازنینت که باید تا آخر عمر نازش رو بکشی خخخخخ... همین جوری داشتیم باهم بحث میکردیم که ترانه رسید و سوار ماشین شد تیپ سفید زده بود و مثل همیشه ماه شده بود بعد از بغل و بوس و احوال پرسی من و ترانه و چشم غره ای که به تیام رفت بلاخره راه افتادیم و یه دور دور اساسی رو شروع کردیم یکم تو خیابون ها دور زدیم و بعد رفتیم کافه ی همیشگی که تقریبا پاتوقمون بود و من عاشقش بودم چون ترکیبی از طراحی مدرن و سنتی بود و هر کس میتونست طبق سلیقه ی خودش تو یه گوشه ی دنج بشینه و لذت ببره و در واقع از بازسازی یه خونه ی قدیمی که میخواستن تخریبش کنند درست شده و خیلی جای قشنگ و خاصی بود صاحبش استاد تیام بود و تو یکی از پروژه هاش این ساختمون رو پیدا میکنه که برای یه پیرمرد و پیرزن بوده و سالها با عشق از این خونه ی قدیمی و قشنگ مراقبت کردند اما بعد از فوتشون نوه هاشون قصد تخریب خونه و فروشش به یه بساز بفروش رو داشتند اما استاد فروتن با کلی دنگ و فنگ راضی شون میکنه این ملک رو بخره ویکی از مناظر قشنگ شهر رو از تخریب نجات بده1 امتیاز
-
پارت نهم رمان خاص همون جور که داشت با چشاش برام خط و نشون میکشید گفت:اولا دیرمون شده و باید بریم دوما برای مثال گفتم و حالا تو اصل منظور رو بگیر نه غلط املایی سوما میخواستی کجا باشن بابا که مثل همیشه سر کار و مامانم داره تو کتابخونه اش کتاب میخونه الانم اگه سوالی امری فرمایشی ندارین کفشاتون رو سریع بپوشید و قدم رنجه بفرمایید چون اگه یکم دیگه طولش بدیم با خشم آتشفشانی ترانه خانوم مواجه میشیم آخ آخ اصلا حواسم نبود این رفیق من خیلی خیلی ماه و مهربونه ولی امان از زمانی که عصبی بشه خیلی کم عصبی میشه ولی بد عصبی میشه و در اینجور مواقع بایدفرار رو به قرار ترجیح داده و جانت رو برداری و مثل میگ میگ از جلوی چشماش محو شی تا خودش محوت نکرده خخخخ.... انقدر تو فکر بودم نفهمیدم کی کتونی های آبی سفید قشنگم رو پوشیدم کی سوار ماشین ۲۰۷ داداشی شدم و حرکت کردیم و الان جلوی خونه ی ترانه ایناییم الانم تیام داره بهم نگاه میکنه و نچ نچ میکنه میگه خواهرم از دست رفت به جمع خل و چل ها خوش اومدی حداقل یه زنگی به دوستت بزن بگو رسیدی بیچاره جنگل های شمال ایران زیر پاش سبز شد منم کم نیاوردم و گفتم پس قبول داری خل و چلی داداشی بعد هم اگر یک دقیقه ساکت باشی و غز نزنی میبینی که دارم بهش زنگ میزنم ا جواب داد هیس شو دو دقیقه. الو ترانه من دم درتون هستم آره با تیام اومدم نه بابا عروسک قشنگم سالمه ولی گذاشتم یکم استراحت کنه بریم کافه عصرونه باشه منتظرتم زود بیا1 امتیاز
-
پارت هشتم رمان خاص زد خواهش میکنم قول مردونه میدم تازه کافه مهمون من دلم براش سوخت و گفتم روش فکر میکنم چون دفعه ی قبلی حسابی رفیقم رو دست انداخت و اذیتش کرد بهش گفت باید ترشی بندازمت بس که درب و داغونی وای باید ترانه رو میدیدین شده بود آتشفشان از عصبانیت تازه یه هفته هم باهام قهر کرد و تمام تماس ها و پیام های من رو بی جواب گذاشت ولی یه حسی بهم میگه داداشم دلش سر خورده برای این ماه قشنگم ولی نمیدونه چجوری دوست داشتنش رو نشون بده آخ که چه ترکیبی بشن تیام و ترانه قربون جفتشون بشم من خلاصه که براش زدم میتونی بیای ولی این دفعه ماه منو اذیت کنی به روش خودم حسابت رو میرسم ( تیارا اژدها میشود خخخ ...بلاخره من رو رفیقم غیرت دارم دیگه نمیزارم همین جوری بیاد اذیتش کنه و ازم بگیرتش مدیونید اگه فکر کنید بخاطر کافه و این داستانا که گفتم بیاد هاصرفا مهر خواهرانه بود خخخخ...) خب دیگه همین جوری داشتم شرح مکالمات خواهر برادریمون رو براتون میگفتم مانتوی آبی فیروزه ای قشنگمممم با شلوار کتان سفیدم رو پوشیدم شال سفید_فیروزه ای قشنگم رو گذاشتم یه آرایش مختصر کردم و با یه تینت خوشرنگ هم تکمیلش کردم و از پله ها رفتم پایین که تیام رو حاضر و آماده دیدم در حالی که یه گلدون جلو پاش گذاشته بود بهش گفتم :خوبی؟ نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت خودت چی فکر میکنه انقدر منتظر بودم گل با گلدونش جلو پام سبز شد از تصور حرفش خنده ام گرفت و بعد اینکه یه دل سیر خندیدم بهش گفتم اولا میخواستی منتظر نشی گفتم که نیا خودت اصرار داشتی که بعضی ها رو ببینی و از دلشون دربیاری دوما داداشم دلبندم اون علفه نه گلدون شیشه ای با گل مصنوعی سوما چرا انقدر خونه ساکته مامان و بابا کجان؟1 امتیاز
-
پارت هفتم رمان خاص ماه قشنگم اسمی هست که روی رفیقم ترانه گذاشتم من و ترانه از دبیرستان باهم دوستیم و الان هم با هم به یه دانشگاه میریم چون خیلی ماهه این اسم رو روش گذاشتم ا پیامش رو نخوندم نوشته :حالت چطوره و پایه ای بریم دور دور؟ منم براش زدم :عالیم اصلا مگه میشه با تو حرف بزنم و عالی نباشم؟ پایه چیه چهار پایتم رفیق خخخخ.... و پسر گربه ای رفیق و هم بازی بچگی های من و تیام اسمش سپهره که البته از من یه سه_ چهار سالی کوچیک تره و برام مثل برادر کوچیک تره همون قدر عزیز و ارزشمند و دوستداشتنی انقدر که گاهی وقتا تیام انقدر بهش حسودی میکنه و میگه سپهر و بیش تر دوست داری ولی من هردوشون رو یه اندازه دوست دارم اون الان سال آخر هنرستان و میخواد موسیقی بخونه تو دانشگاه امیدوارم موفق بشه چون صداش خیلی قشنگه خب ببینم چی نوشته : هی دختره ی بیشعور دلم برات تنگ شده چرا خبری ازت نیست پست جدیدم رو چرا لایک نکردی هااا ؟ اگه جواب ندی چتر میشم خونتون هااا خب همین الان داشتم ازش تعریف میکردم گند زد تو تعریفاتم ولی بلاخره برای این برادر نسبتا محترمم با این ادبیاتش نوشتم پسر گربه ای امروز قرار دارم فردا نهار بیا خونمون آخر هفته است تیام و بابا هم خونه هستند کلی خوش میگذره بای و خب بلاخره نوبت خل و چل دوست داشتنی من یا همون تیام خودمون رسید که داداش بزرگه ی عزیزمه و معرف حضورتون هست نوشته از اون تخت نازنینت جدا میشی یا میام بالا خودم با بلدوزر از تخت جدات میکنم حوصله ام سر رفته بیا بریم دور دور اوهو این برادر ما هم نمیزاره شخصیت متینش تو ذهن بقیه بمونه بلاخره خل بازیاش رو یه جوری نشون میده براش زدم دوست دارم بخوابم اصلا حوصله ات به من ربطی نداره ها زیرش رو کم کن سر نره خخخخ... الانم میخوام با دوستم برم دور دور سریع زد خب منم ببر قول میدم پسر خوبی باشم منم زدم آره خیلی نخیرم نمیبرمت یه قرار دخترونه است دفعه ی قبل انقدر دوستم رو اذیت کردی تا یه هفته باهام قهر بود1 امتیاز
-
پارت ششم رمان خاص یهو بابا چرخید سمت آشپز خونه که مامان خانوم هم کم نیاورد و گفت دوباره این دختر گلت شلوغش کرده وگرنه من چیزی نگفتم که یکم ناز قاطی صداش کرد و گفت آقای من عزیزدلم آخه من از صبح وایستادم پای گاز غذای مورد علاقه اش رو درست کردم اونوقت ازش خواستم میز و بچینه خواسته ی زیادیه عشق دلم؟؟؟؟ بابا هم که عاشق کلا منو تیام رو یادش رفت و همونجوری که سمت خانومش میرفت تا بغلش کنه گفت :حق با شماست خانومم همیشه حق با شماست عشقم اصلا خودم برات میز رو میچینم تازه ظرف ها رو هم میشورم شما فقط بشین و خانومی کن قربون ناز صدات بشم من عزیزدلم بابا که حسابی غرق نگاه و عشقولانه هاش با خانومش شده بود مامانم که از بابا محو تر منو تیام هم که دیدیم اگه همینجوری پیش بره کار به جاهای باریک میکشه همزمان با هم صداشون کردیم و گفتیم:اوهوم اوهوم ببخشید بد موقع مزاحمتون میشیم راحت باشید ما عادت کردیم فقط اینکه غذا داره سرد میشه و زحمت گرم کردنش میوفته گردنتون خخخخ.... بابا که کلا تو افق محو شد هوا چطوره ها و اینا ولی مامان با یه عصبانیتی که اگه سر غذا نبودیم حسابم با دمپایی معروفش بود گفت..بجای خندیدن پاشو کاری که از اول باید انجام میدادی رو بکن تا غذا سرد نشده و اون روی منو ندیدی سلاح سرد دمپایی و اینا در جریانی که دختررررم منم دیگه وقت رو تلف نکردم و رفتم مثل یه بچه ی حرف گوش کن میز رو چیدم و بلاخره این ناهار مورد علاقه ی پر ماجرا به پایان رسید و بعد از شستن ظرف ها که تنبیه شیطنت منو تیام بود با یه روز بخیر همه رو خوشحال کردم و به سمت تخت قشنگم به مقصد یه رویای شیرین پرواز کردم و بلاخره به عشق اولم (خواب)رسیدم بعد از یه دیدار رویایی با عشق اولم (خواااب) به سختی و به اجبار از تخت قشنگمممم دل کندم چون وضعیت قرمز بود و به سمت اتاق فکر (دست شویی)پرواز کردم و پس از انجام عملیات مورد نظر و شستن دست و صورتم برگشتم تو اتاق و به سمت گوشیم رفتم تا ببینم اوضاع چجوریه و دنیا دست کیه؟ خخخ شوخی کردم رفتم چک کنم ببینم کسی یادی از من بدبخت بی نوا کرده یا نه دیدم که بلههه سه تا پیام دارم از ماه قشنگم و پسر گربه ای(رفیقام) و خل چل دوست داشتنی (تیام)دارم1 امتیاز
-
پارت پنجم رمان خاص گفتم : واقعا به به یعنی من عاشقتم مامان خانومی که غذای مورد علاقه ام رو درست کرده خورش انار با رب انار ترش در کنار ماست و سیب زمینی وای از این ترکیب بهشتی همون طور که که زیر گاز رو خاموش میکرد با ملاقه ی تو دستش یه نگاهی بهم کرد و گفت:خوبه خوبه زبون بازی رو بس کن بچه دستات رو بشور برو میزو بچین غذا خوردن که مجانی نمیشه باید کمک هم بکنی به مامانت دختر گلم یه هوف کلافه ای کشیدم و گفتم :وای مامانی نمیشه خودت بچینی خیلی گشنمه جون نور چشمی تون تیام مامان با یه چشم غره ی اساسی گفت: اون بیچاره رو چیکار داری خسته اس پسرم قیافه ی مظلوم به خودم گرفتم و گفتم:خدا شانس بده هییی نکنه منو از سر راه آوردین بگین من طاقتش رو دارم ها همون لحظه مامان با تحکم گفت دخترررم یعنی غیر مستقیم گفت دهان مبارکت رو می بندی یا با دمپایی های معروف بیام کمکت خخخخخخ.... تو فکر دمپایی بودم که این نور چشمی خان(تیام)اومدو همزمان با نشستنش پشت میز ناهار خوری گفت: بسه دیگه خاله سوسکه چقدر حرف میزنی سرمون رفت یه کمک انقدر تبصره و ماده نداره که خواهر من یه پشت چشمی براش نازک کردم که بیشتر شبیه چپ شدن چشمام بودو کلی بهم خندید اما کم نیاوردم و گفتم تو حرف نزن که نور چشمی بودنت از اسمت مشخص خودت از همه تنبل تری اصلا کمک نمیکنی تازه بالای چشم مامان خانوم جا داری بعد من میگم از سر راه چیزه از بیرون آوردین منو مامان خانوم خشم اژدها میشه و از سلاح سرد محبوبش ( دمپایی) جهت تهدید استفاده میکنه هی روزگار نامناسب ... تنها گیر آوردن مادر پسر هی... و یدفعه صدای پدر عزیز تر از جانم که طرفدار همیشگی منه اومد که گفت کی دختر خوشگل منو تنها گیر آورده منم پریدم بغلش و گفتم به موقع اومدی پدر مهربونم این ها منو تنها گیر آوردن1 امتیاز
-
پارت چهارم رمان خاص خب دیگه بهتره برم تا اوضاعم از این بدتر نشده آخ آخ داره حضور غیاب میکنه دیگه بدتر همون طور که دارم خودمو برای یه توبیخ اساسی آماده میکنم یهو چشمش به من میوفته اااا چشام داره اشتباه میبینه این داره میخنده آخر الزمان شده ولله فکر کنم آرامش قبل از طوفانه توی همین فکر ها بودم که یهو صداش رو شنیدم که گفت :خانوم احسانی نمیشینید از تعجب دهنم اندازه ی غار علیصدر باز مونده بود اما گفتم برم بشینم تا پشیمون نشده معلوم نیست کدوم تخته سنگی امروز خورده تو مخ استاد سخت گیر ما که منو راه دادبه هر حال من از جناب سنگ عزیز کمال تشکر را دارم که امروز به یاری من آمد وای همین جوری که دارم در و گوهر میریزم براتون نشستم سر جام و میخ تخته شدم بهتره دیگه واقعا حواسم رو جمع کنم و مثل بچه ی آدم به درس دقت کنم تا رگ سخت گیری استاد گل نکرده و دوباره با یک حرکت نینجایی پرتم نکرده بیرون خخخخ... آخییییش...آزادی یعنی اینکه دیگه کلاس ندارم و میتونم برم خونه دستپخت مامان گل رو نوش جان کنم و سپس به سمت تخت قشنگم به مقصد یه خواب عااالی پرواز کنم همین جوری که داشتم باهاتون حرف میزدم از کلاس به پارکینگ دانشگاه رسیدم سوار عروسک قشنگم (ماشینم) شدم و یه آهنگ شاد گذاشتم (چون اگه آروم میزاشتم خوابم میگرفت و قطع به یقین با عروسک قشنگم به فنا میرفتیم )و به سمت خونه امون حرکت کردم وقتی رسیدم طبق قوانین همیشگی خونه امون که توسط مادر محترم تصویب شده اول رفتم دست و صورتم رو شستم و خشک کردم و لباسم رو با لباس خونگی عوض کردم و بعد وسایلم رو سرجاش گذاشتم و سپس با شنیدن آژیر معده ی عزیزم به سمت آشپزخونه دویدم و دیدم که به به مامان خانوم چه کرده همه رو دیوونه کرده1 امتیاز
-
پارت سوم رمان خاص قربون بابای مهربونم برم که برای هر دومون هر ماه به اندازه ی کافی پول میریزه . حتی برای جفتمون ماشین گرفته اما چون تیام به استقلال مالیش حساس هست، در قبال ماشین و حتی پول تو جیبیش وقتای آزادش تو نمایشگاه کار میکنه و بهش کمک میکنه . یه جورایی اون پول رو تبدیل به حقوقش میکنه. بله دیگه داداشم سرش شلوغه. اصلا پیشنهاد نمیپذیره. گفته باشم! نگین نگفتم. در ضمن من رو داداشم غیرت دارم. شاید همدیگه رو اذیت میکنیم، اما به دیگران حق اینو نمیدیم بگن بالای چشمش ابرو. خلاصه بد جور هوای هم رو داریم.من بر خلاف تیام بیشتر شبیه مامانم هستم. در واقع یه جورایی ترکیب چهره ی مامان و بابام هستم. موهام مثل بابام لخت و خرمایی هست و چشمام مثل مامانم قهوه ای مایل به مشکی. البته مامانم معتقده مدل چشمام مثل بابام تیله ای هست و بالباسای مختلف تغییر رنگ میده. مثلا گاهی سرمه ای یا عسلی نشون میده مثل بابام . ابرو هامم کمونی و دخترونه است. یه چیز جالب توی چهره ام چال زیر چشمام هست که چشمام رو به حالت خمار نشون میده . لبم معمولی و بانمکه و دماغ متناسب با چهره ام دارم. اما تیام همیشه به شوخی بهم میگه دماغ گنده ام و باید برم عملش کنم .خودم همچین نظری ندارم . ِا دیدی چیشد؟ انقدر حرف زدم که نفهمیدم کی لباس پوشیدم و سوار ۲۰۶ آلبالوییم شدم ؟کی راه افتادم که الان رسیدم دم در دانشگاه و بهش زل زدم . وای! دیرم شد. استاد تند خو منو میکشه. به نظرم فامیلیش خیلی بهش میاد. بس که این استاد سخت گیر و عصبانیه. البته شاید بخاطر سن زیادش باشه. هی! کجان اون استادای خوشتیپ و خوش قیافه و خوش اخلاق و جوون داخل رمان ها ؟ ولله ما که هر چی دیدیم همسن و سالای دادا بودند. البته دور از جونش اگه یه درصد هم شبیه اینا باشه. انقدر که این موجود ماه و مهربون اصلا تو خونه صداش میکنم جیگر من. البته با چشم غره ی مامان و هشدار بابا و نگاه چپکی تیام روبه رو میشم .خود دادا ومامان ملی عشقن. هر دوتا شون میخندن و هر دفعه بهم میگن: _ خانوم بلا شیطونی نکن . خلاصه اونا هم از شیطونی های من بی نصیب نیستن .ولی دیگه به دیوونه بازی های من عادت کردند .خب رسیدم در کلاس. وای استاد هم که تو کلاسه. خب همون طور که آروم فاتحه ی خودم رو میخوندم، در زدم و بعد از بفرمایید استاد وارد کلاس شدم . خب جوون خوبی بودم. آروم و مظلوم و بی آزااااار. (آره جون خودم .) خدا رحمتم کنه و به باز ماندگان صبر عنایت کنه. بخصوص مامان و بابام. بهشون بگید در راه علم فدا شدم .شما شاهد باشید اگر منو کشت، انتقام منو ازش بگیرید.1 امتیاز
-
پارت دوم رمان خاص بابام از یه خونواده ی کشاورزه. در واقع شغل اصلی بابابزرگم کشاورزی بوده . زمان اون ها اینجوری بود که هر زمینی رو آباد میکردند به نام خودشون میشد. به این ترتیب با تلاش زیاد کلی زمین کشاورزی وباغ بدست آورد . بعدا که دیگه به میان سالی رسید و توان کشاورزی و باغداری رو نداشت، زمین ها رو فروخت .با پولشون زمین های مسکونی در مناطق در حال توسعه خرید و ساخت و ساز رو شروع کرد.از سود اون کار به پدرم برای راه اندازی اولین شعبه از نمایشگاه موتور و ماشینش کمک کرد . در حال حاضر یه شرکت ساختمانی داره که داداشم تیام به صورت پاره وقت اونجا کار میکنه .قراره بعد از اینکه درسش تموم شد پدر بزرگم کناره گیری کنه و شرکت رو به تیام واگذار کنه . بابام علاقه ای به این کار نداره و بیشتر به کار خودش (نمایشگاه موتور و ماشین ) علاقه داره .از ۱۳ سالگی چون علاقه ای به درس نداشت رفت تو کار خرید و فروش موتور و ماشین و تا زمان ازدواجش کسب تجربه کرد .بعد از اون با کمک بابابزرگم و سرمایه ی اولیه ای که خودش به دست آورده بود اولین نمایشگاه کوچیکش رو افتتاح کرد. کم کم با کار و تلاش شبانه روزی کارش رو توسعه داد. طوری که امسال تو تهران نمایشگاه ماشین و موتور های لوکس رو افتتاح کرد. اما مادرم عاشق درس خوندن بود .با هوش بالا و تلاش زیادش تونست تو ۱۶ سالگی دیپلم بگیره. پدرم هم کمکش کرد بره دانشگاه و الان دکترای ادبیات داره و استاد دانشگاه هست. هرچند با وجود دوتا بچه سخت بود ولی اون تونست موفق بشه. البته تو این راه علاوه بر بابام ،مامان بزرگام و حتی دادا هم کمکش کردند. منم که معرف حضورتون هستم. تیارا خانوم گل که دو سال بعد از تیام خان نور چشمی بدنیا اومدم . الان تیام ۲۲ سالشه و مهندسی عمران میخونه. هم زمان تو شرکت دادا کار میکنه و درآمد مستقل داره. همیشه هم منو اذیت میکنه میگه : _من مثل توی وروجک بیکار نیستم که هنوز از جیب پدر جان پول بگیرم. مستقلم. منم پس از نثار ضربه ی بالشتی به کله اش میگم : _عوضش جنابعالی هم از دادا پول میگیری این به اون در هه. یه نگاه عصبی بهم میکنه و میگه: _حداقل من یه کاری انجام میدم تو شرکت جنابعالی چیکار میکنی ؟ آها ! بخور و بخواب و یذره درس خوندن و این چنین نصف روزمون تو دعوا میگذره ولی جدا از این ها عاشق هم دیگه ایم و برای هم جون میدیم.1 امتیاز
-
به نام خالق عشق پارت اول رمان خاص باصدای زنگ گوشیم بیدار شدم. اخه یکی نیست به من خنگول بگه : _ نونت کم بود؟ آبت کم بود؟ ترم تابستونه برداشتنت چی بود؟ ولله! الان همه ی هم سن و سالای من دارن میرن گردش و تفریح و استراحت. اونوقت من بیچاره باید برم دانشگاه. ای خدا! خب خیلی حرف زدم سرتون رو درد آوردم. برم اتاق فکر(دست شویی) تا بعد از انجام عملیات سری و مرتب سازی این جنگل آمازون(موهام) و شستن دست و صورتم، کاملا خانومانه و به قول مامان خانوم مثل دسته ی گل برای دانشگاه حاضر بشم.خب پس از انجام عملیات مذکور اومدم بیرون . موهام رو شونه کردم و دم اسبی بستم . یه گیره هم زدم که کاملا محکم کاری کرده باشم . بلاخره رسیدم به بخش حساس و سخت ماجرا که اون سوال (چی بپوشم؟) هست . به نظرم این یکی از اساسی ترین بحران های هر دختریه . هر وقت این سوال رو از خودم پرسیدم ، در نهایت من بودم و یه کوه لباس. تنها فرق الانم اینه که وقت ندارم. از بد شانسی زیادم امروز با یه استاد خیلی سخت گیر کلاس دارم. اگه از جلسه ی اول تاخیر داشته باشم، این ترم کلا منو حذف میکنه. اونوقت یه قدم از هدفم دور می افتم. به نظرم زندگی با همین هدف هاست که قشنگه. هرچیزی تو دنیا ارزش اینو نداره که آدم رو از هدف هاش دور کنه.خب این همه حرف زدم هنوز خودم رو معرفی نکردم. .من تیارا احسانی هستم. ۲۰ سالم هست. دانشجوی کارشناسی ادبیات فارسی دانشگاه شهید بهشتی تهرانم. ما اهل رامسر هستیم. چند سالی هست که برای گسترش کار پدرم و همچنین کار تدریس مادرم اومدیم تهران زندگی میکنیم. اسم پدرم تیرداد احسانی هست. اون خیلی خوشتیپ و مقتدر و مهربونه. چشمای عسلی تیره مایل به خرمایی داره و موها ی لخت مشکی که تو نور رنگشون به خرمایی تغییر میکنه. قد بلند و هیکلی هست چون یه زمانی بدنسازی کار میکرده . جالب ترین نکته درباره ی اون اینه که فقط ۳۹ سالشه و خیلی جوون هست . بخاطر اینه که اونقدر عاشق مامان تارا بوده که نتونسته صبر کنه . تو ۱۶ سالگی دادا(بابا بزرگم که اسمشم داریوش و ما میگیم دادا)ومامان ملی(مامان بزرگم که اسمش ملکه است)رو متقاعد کرد که براش برن خواستگاری و همون سال هم باهم عروسی کردند. سال بعدش داداش گلم تیام به دنیا اومد اون خیلی شبیه باباست بخاطر همین حس میکنم مامان اونو بیشتر از من دوست داره .1 امتیاز
-
پارت هشت با تعجب مقابلش نشستم و ظرف میوه را تعارف کردم. غزل کوچکترین جزئیات زندگیاش را برای من تعریف میکرد، اینکار برایش لذتبخش بود، آنقدر با آب و تاب انجامش میداد که من هم اعتراضی نداشتم. حالا اینکه از خواستگاری چیزی نگفته بود، کمی عجیب به نظر میرسید. -بد پیش رفت؟! سرش را به نشانهی نه تکان داد و سیب زرد کوچکی را به دندان کشید. سماجت به خرج دادم: -غزل؟ چیزی شده؟ اتفاق به این مهمی افتاده، تو چرا به من چیزی نگفتی آخه! خودش را مشغول بازی با گندم کرد و با بیخیالی تمام شانه بالا انداخت. دیگر مثل اسمم مطمئن شدم که کاسهای زیر نیم کاسه است! -بچه رو بده من ببینم. گندم را کنار خودم نشاندم و اسباببازیهای پلاستیکی رنگارنگش را به دستش دادم تا سرگرم شود. خیاری برداشتم و حین پوست کندن آن، آخرین تلاشم برای به حرف آوردن غزل را کردم: -بار آخره میپرسم غزل، چی شده؟ دست از بازی با ریشهای قالی کشید و با تردید نگاهم کرد. دلم به شور افتاد، تا آمدم چیزی بگویم، غزل پیشدستی کرد: -امیرعلی رو دیدم. لرزی به تنم افتاد، قلبم در گوشهایم ضربان میزد. سعی کردم حالاتم را بروز ندهم اما نگاهِ نگران غزل، نشان میداد موفق نبودهام. -چه... چه ربطی به خواستگاریت داره این؟ آب دهانش را قورت داد و لبش را به دندان کشید. داشتم تحلیل میرفتم! -با توا... -پسرعمهی نادره، خیلی به هم نزدیکن انگاری. شب خواستگاری، اونم اومده بود. چیزی نمانده بود چشمان ناباورم از حدقه بیرون بریزند. پیش از اینکه برایم تفهیم شود اینجا چه خبر است، غزل دوباره گفت: -به جان گندم که من خبر نداشتم ناهید! به خدا نمیدونستم، اصلا اگه میدونستم اجازه نمیدادم بیان خواستگاری. نادر چندباری از پسرعمهش بهم گفته بود ولی کی فکرش رو میکرد... قفل زبان غزل باز شده بود و حال، این قلب من بود که قفل کرده بود. زمان متوقف شد... ناهید هفده ساله درست جلوی چشمم بود! با آن فرق کجی که از زیر مقنعه اصلا مشخص نبود و فقط چهارشنبهها به خاطر دبیر جوان ریاضیاش دست و دلبازی به خرج میداد برای نشان دادنشان. "-فرفری موی غزلساز منی، عشق خاموش غزلهای منی. تو از این حال دلم بیخبری، جز دل من به کسی دل ندهی..."1 امتیاز
-
«بسم الله الرحمن الرحیم» پارت اول نور مستقیم خورشید، چشمهای ابوالعاص را اذیت میکرد. دستش را سایبان نگاهش کرد تا کوچه پس کوچههای مکه را بهتر ببیند. با دیدن افرادی که به هم میرسیدن و خاله زنکوار به صحبت مشغول میشدند، خندهاش گرفت. ماجرا چه بود که باز فضولی مردان و زنان مکه را بر انگیخته بود؟ از تپه پایین رفت و وارد شهر شد. چند قدمی بیش نگذشته بود که چندین نفر به سویش دویدن ایستاد تا آنها او را با خبر ساخته و به سرگرمی خود را ادامه بدهند. یکی با نگرانی که هیجان خبر به خوبی در آن نمایان بود گفت: - ای ابولعاص، خبرها را شنیدهای؟! - خیر، از کجا باید خبرها را شنیده باشم؟ من در بیابان بودهام! - ای عقب مانده از دنیا، پسران ابولهب دختران محمد را طلاق دادهاند! چشمهایش از تعجب گرد شد. رقیه و امکلثوم دختر خالههای و خواهر خانمهای ابولعاص بودند و این مسأله برای او مهم بود. - علتش چیست؟ - محمد شعری از طرف خدایش در نکوهش ابولهب گفته. - وای به او، وای بر دیوانگی او! قدمهایش را به سوی خانه کوچک محمد کج کرد. در مقابل منزلش ایستاد و کلون در را کوبید. صدای فاطمه کوچک از پشت در آمد: - کیستی؟ - ابولعاص هستم! فاطمه در را باز کرد و به پشتش پناه برد و از آنجا شوهر خواهر خود را دید که در آن لباس فاخر با قدمهایی محکم و بلند به سوی منزل پدرش میرفت. ابولعاص به داخل رسید و محمد را دید که در گوشهای نشسته و با ریش های خویش بازی میکند. در مقابلش نشست. - چه کردهای؟ چه گفتهای؟چرا زندگی دخترانت را بخاطر کینه خود خراب کردهای؟! محمد نگاهش کرد. - من فقط ابلاغ کننده وحی الهی هستم و حرفی از خود نمیزنم! ابولعاص پوزخندی زد و گفت: - حاضر نیستی از سخنان خود دست برداری! بعد از جایش بلند شد. - هیچ نکردهای جز آنکه دخترانت را نگون بخش کردهای! برگشت و از خانه بیرون رفت. با خود فکر کرد دیگر خود را نگران کارهای او نمیکند، به سمت خانه خود رفت. دوست داشت زینبش را ببیند تا عصبانیتش را از یاد ببرد. از طرفی دوست میداشت تا با کنار زینب بودن غم را از دل او نیز بزداید. کلون در را به دست گرفت که ناگاه صدایی از پشت سرش آمد. - ابولعاص! به سمت صدا برگشت پسران ابولهب یکی از عموهای محمد. - هان؟ چه شدهاست که هردوی شما به دیدار من آمدهاید؟! -ما را به داخل خانهات راه نمیدهی؟ بدون دادن پاسخ کلون در را چندبار به در کوبید. صدای غلامی آمد: - کیستی؟ - من هستم، ابولعاص؛ مهمان هم داریم! غلام در را باز کرد و ابولعاص با دو مرد وارد خانه شدند. پسران ابولهب چشمشان به کنیزان زیباروی ابولعاص بود و با خود فکر میکردند مگر زبیب چه دارد که با آنکه فرزندی به ابولعاص ندادهاست، هیچکدام از این کنیزان طمع آغوش ارباب خود را نکشیدهاند. وارد هال خانه شدند؛ زینب که اشکش را به تازگی زدوده بود، با دیدن پسران ابولهب اخم کرد و بازگشت و به اتاق مشترکش با ابوالعاص رفت. هر سه که نشستند، ابولعاص پرسید: - شما را به من چه کاری است؟ عتبه همسر پیشین رقیه به سخن آمد.1 امتیاز