رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. #پارت دوم مقابل پنجره قدی رو به خیابان ایستادم . نیم نگاهی به ساعت بزرگ دیواری انداختم که لوگوی بزرگ گروه غذایی آمیتیس میان آن ، جا خوش کرده بود. عقربه ها کمی مانده به ده را نشان می دادند . نفس در سینه ام حبس و ضربان قلبم تند و دیوانه وار شد. هرچه عقربه ها به ساعت 10 نزدیک تر می شدند اضطرابم شدت می گرفت. تا به حال نشده بود از عددی انقدر متنفر باشم. قطعا عدد ده نفرت انگیز ترین عدد این روزهای زندگی ام بود! یک چشمم به ساعت و چشم دیگرم به راهی بود که همیشه از آن می آمد. همیشه سر ساعت ، بدون ثانیه ای تاخیر می رسید. انگار مثل روحی سرگردان احضارش کرده باشند! دم عمیقی گرفتم و نفسم را چند ثانیه نگه داشتم و بعد به ارامی رهایش کردم. همان لحظه ماشین مشکی آشنایش را دیدم که به ساختمان نزدیک . نزدیک تر می شد. صدایی در سرم فرمان می داد " بدو ، برو به همه بگو! داره می آد!" و به این نهیب به تقلا افتادم. سرم را سمت ساعت چرخاندم. دقیقا عقربه ها عدد 10 را نشان می دادند. اقرار می کردم که این مرد یک عوضی وقت شناس بود! به پاهایم تکانی دادم و با اضطرابی که تمام وجودم را گرفته بود بلافاصله سمت میز شادی که مسئول هماهنگی آن طبقه بود و درست مقابل ورودی سالن قرار داشت، رفتم. با صدایی که سعی می کردم بلند نباشد گفتم: _ سماوات اومد! شادی که پشت میز لم داده بود و با آرامش گازی به بیسکویتش می زد با این حرف من صاف سرجایش نشست و بیسکویت نصفه و نیمه گاز زده اش را توی سطل آشغال انداخت. تلفنش را برداشت و در حالی که خرده بیسکویت ها را از روی میزش می تکاند ، داخلی یکی از کارمندان بخش را گرفت و تکرار کرد: _ سماوات اومد! نماندم تا بیشتر از این چیزی بشنوم . متوجه هیاهویی که مثل سونامی از میز شادی شروع شده و تا انتهای سالن کارمندها ادامه پیدا کرده بود، شدم. از سه پله ای که سمت چپ میز شادی بود، بالا رفتم و از مقابل کارمندهایی که هر کدام مشغول مرتب کردن میز و سر و وضعشان بودند، رد شدم. صورت های وحشت زده و مضطربشان را از نظر گذراندم و از 10 پله ی انتهای سالن بالا رفتم و خودم را به سالن شیشه ای رساندم . جایی که سمت راستش میز بزرگ روناک قرار داشت و سمت دیگرش به اتاق سماوات می رسید. فضایی کاملا شیشه ای که می توانست به خوبی همه را رصد کند! فاصله ی نیم طبقه ای که از کارمند ها داشت باعث شده بود سلطه ی بیشتری روی آنها داشته باشد. تقریبا هیچ کس نمی توانست دست از پا خطا کند چون امکان نداشت از زیر نگاه تیزبین ستوده بتواند نجات پیدا کند! مقابل میز روناک ایستادم و با هیجانی که از وحشت بود لب باز کردم" _ سماوات اومد! روناک از بالای عینک فریم سفیدش نیم نگاهی به من انداخت و با صورتی که مشخص بود هیچ از لحنم خوشش نیامده غرید: _ آقای سماوات! کشمشم دُم داره دختر! چیزی نمانده بود از ترس پس بیفتم! روناک هم می توانست درست مثل سماوات ترسناک باشد! زیر لبی زمزمه کردم: _ ببخشید... روناک توجهی به من نکرد. برای استقبال کردن از سماوات آنقدر عجله داشت که بلافاصله تبلتش را برداشت و رو به من گفت: _ دنبالم بیا! طبق معمول همیشه بطری مخصوص آب را از روی میز چنگ زدم و دنبال قدم های سریع گلناز دویدم. از سالن شیشه ای بیرون زدیم و قدم به سالن کارمند ها گذاشتیم. نگاهم اطراف را می پایید، همه به تکاپو افتاده بودند ! فقط اسم یک نفر می توانست اینطور به تقلا بیندازدشان! سماوات! مردی که مثل کابوس می ماند! شیطان مجسم! ابلیسی در لباس انسان! روناک با قدم هایی سریع جلوتر از من به راه افتاده بود. پشت سرش تلاش می کردم قدم هایم با او هماهنگ باشد اما در واقع داشتم می دویدم. برایم عجیب بود که زنی به سن و سال او تقریبا 50 سال را رد کرده بود، می توانست انقدر سریع و فرز باشد! شاید به همین خاطر بود که قدیمی ترین کارمند این شرکت محسوب می شد. جدی بود و فوق العاده منظم ! جوری که حتی خود سماوات هم با روحیه ی عجیب و غریب ایراد گیرش نمی توانست از او ایرادی بگیرد! دستیار و همه کاره ی شرکتش بود، تقریبا کل کارمند ها روی انگشت کوچک روناک می چرخیدند. عادت داشت همیشه روسری های رنگی کوتاه سر کند و موهای یک دست سفیدش را از آن بیرون بگذارد. امضای ظاهرش هم رژ قرمزی بود که یک روز هم امکان نداشت روی لب هایش جا خوش نکند! کفش های پاشنه بلندی می پوشید که گاهی از دیدنشان کمر و پاهایم به درد می آمد اما او انگار که از قنداق با همین کفش ها متولد شده بود! نمی دانم تصور من از زن های 50 ساله متفاوت بود یا واقعا تمام 50 ساله ها همینقدر اتو کشیده و مرتب بودند! شاید به خاطر گلناز و مریضی های بی پایانش بود که خیال می کردم تمام زن هایی که از 40 سال بگذرند حتما مشکل جدی سلامتی دارند. اما بعد از دوسال کار کردن در آن شرکت و به طور مستقیم زیر نظر روناک ، فهمیده بودم که حداقل او از این قاعده مستثنی است! حداقل من با 26 سال سن بیشتر از روناک احساس بیماری می کردم! برخلاف صورت آرام و ارایشی که صورتش را کمی مهربان نشان می داد، کاملا جدی بود و فوق العاده رُک! امکان نداشت از هیچ خطایی بگذرد شاید به همین خاطر بود که بعد از سماوات از روناک واهمه داشتم! شباهت اخلاقی اش به سماوات انقدری بود که همه تقریبا از او هم به اندازه ی سماوات حساب می بردند اما هیچ کس مثل من بدشانس نبود که به عنوان دستیار برای روناک کار کند و بعد هم مستقیم با کارهای سماوات در ارتباط باشد!
  3. پارت صدو بیست وپنج دکتر با صدایی آروم گفت: — به‌هوش اومده… عملش موفقیت‌آمیز بود. نگران نباشید. امیر نفسش رو با فشار بیرون داد. زیر لب گفت: — خدا رو شکر… اما رها، با همون بی‌قراری توی صداش، بلند گفت: — من می‌خوام ببینمش… توروخدا آقای دکتر! فقط یه لحظه… یه لحظه فقط… دکتر خم شد، نگاهی به چشمای اشک‌آلود رها انداخت. با لحنی آرام ولی محکم گفت: — دخترم، الان باید استراحت کنه. وضعیتش هنوز کاملاً پایدار نیست. رها اشکهایش بند نمی امد صداش لرزید: — توروخدا …فقط یک دقیقه دکتر دستش رو آروم روی شونه‌ی رها گذاشت: — دخترم تازه بهوش اومده فعلا کمی گیج . قول می‌دم وقتی زمانش برسه، می ری پیشش. باشه؟ رها سرش رو پایین انداخت. اشک‌ از چشماش می‌چکید، ولی چیزی نگفت. امیر بازویش را گرفت آروم گفت: — بشین عزیزم… یکم دیگه صبر کن با هم می ریم . رها بی صدا گریه میکرد صدای مانیتور قلب توی سکوت راهرو، از اتاق سام به گوش می‌رسید. ضربان آرام، منظم، زنده. چند ساعتی گذشته بود. هوا تاریک شده بود. سکوت بیمارستان، سنگین‌تر از قبل، روی راهرو افتاده بود. رها پشت در اتاق، روی صندلی نشسته بود. سرش را به دیوار تکیه داده، چشم‌هایش خیره به نقطه‌ای بی‌انتها. اما فکرش هزارجا می‌چرخید. انگار با هر ثانیه، تمام درد دنیا توی دلش جمع می‌شد. بالاخره دکتر آمد. ایستاد مقابل‌شان و با صدایی آرام گفت: — می‌تونین بیاین داخل… فقط آروم. نمی‌خوایم استرس بگیره. رها به‌سختی ایستاد. قلبش توی سینه می‌کوبید، تند، بی‌نظم. انگار قرار بود از مرزی رد شود که آن‌سوترش، هیچ‌چیز مثل قبل نباشد. چشمانش خیس. لب‌هایش لرزان. امیر کنارش ایستاد. دستش را گرفت. با هم وارد شدند. اتاق نیمه‌تاریک بود. نور سردی از بالای سر، افتاده بود روی صورت رنگ‌پریده‌ی سام. چشم‌هاش باز بود. بی‌حالت. خیره به سقف. سری باندپیچی‌شده، دست در آتل، کبودی‌هایی که از کنار گردن تا زیر چشم خزیده بود. اما آن‌چیزی که بیشتر از همه ترسناک بود، خالی‌بودن آن نگاه بود. نه درد. نه آشنایی. نه حتی مقاومت. رها با قدم‌هایی مردد جلو رفت. بغضی در گلویش بود، سنگین و داغ. صدایی از حنجره‌اش بیرون نمی‌آمد، فقط چشمانش پر از التماس بود. پر از ترس. کنار تخت ایستاد. لب‌هایش لرزید. صدایش آن‌قدر آرام بود که به زمزمه می‌مانست: — داداش سامی… سام با تأخیر، آرام سرش را چرخاند. نگاهش به رها افتاد. مدتی طولانی… فقط نگاهش کرد. بدون پلک‌زدن. بدون حرکت. نه تعجب. نه لبخند. نه حتی پرسش. فقط سکوت. سکوتی که تیشه شد و ریشه‌ی دل رها را زد. بعد، با صدایی گرفته و غریبه، از ته گلو زمزمه کرد: — تو… کی هستی؟ رها لرزید. تمام وجودش یخ زد. دستش را بالا آورد، خواست صورت سام را لمس کند، اما در هوا ماند. چشمانش پر از وحشت شد. پر از ناباوری. نفس‌اش بند آمده بود. نفس نمی‌کشید. نه از گریه… از بی‌جانیِ نگاه او. یک قدم عقب رفت. اشک‌هایش، بی‌اجازه، فرو ریختند. امیر به جلو آمد، با بغض دست سام را گرفت: — سامی جان… قربونت برم… خدا رو شکر که به‌هوش اومدی، بخیر گذشت… سام باز هم نگاه‌شان کرد. گیج، ناآشنا. — من… می‌شناسم‌تون؟ امیر خشکش زد. رها دستش را به تخت گرفت. صدایش شکست: — منم… رها… (چشمانش التماس می‌کردند. نگاهش در جست‌وجوی جرقه‌ای آشنا در آن چشم‌های بی‌جان.) اما سام فقط پلک زد. سرد. بی‌تفاوت. انگار این اسم، هیچ خاطره‌ای پشت خودش نداشت. دکتر جراح وارد شد. امیر برگشت سمتش، صدایش لرزان: — دکتر… چرا ما رو نمی‌شناسه؟ توروخدا بگین چی شده؟ دکتر جلو رفت. دستش را به تخت گرفت. آرام، اما سنگین گفت: — سامی جان… پسرم… تازه به‌هوش اومدی. عملت موفق بوده.یه مقدار گیجی طبیعیه. اما سام لب زد. همان جمله‌ی لعنتی را که مثل پتک بر سر همه فرود آمد: — من… واقعاً نمی‌دونم شماها کی هستین. (مکث. نگاهش به سقف برگشت. و صدایی آرام‌تر، ترسناک‌تر:) — من… خودمم نمی‌دونم کی‌ام. رها یک قدم دیگر عقب رفت. لبش می‌لرزید. اشک‌هایش حالا دیگر شبیه باران بودند. نفسش تنگ شده بود. به سختی بالا می‌آمد. — یعنی… چی؟ یعنی… یادش نمیاد؟ دکتر نگاهش کرد. صدایش آرام بود: — بهتره اینجا صحبت نکنیم. بذارین کمی استراحت کنه. رها فقط نگاهش کرد. چشم‌هایی سرخ، خالی، سوخته. دستش را به دیوار گرفت. پاهایش توان ایستادن نداشت. سام هنوز نگاهش می‌کرد. گیج. انگار دنبال چیزی در چهره‌اش می‌گشت… اما چیزی نمی‌یافت. — شماها کی هستین… من… من کی‌ام؟ رها رویش را برگرداند. شانه‌هایش می‌لرزید. امیر رفت جلو، سعی کرد کمکش کند. هردو بیرون رفتند. و رها، همین‌که از اتاق بیرون آمد، کنار در روی زمین زانو زد. و آن‌وقت، صدای گریه‌اش… بلند، خفه، بی‌پناه… صدایی که دل دیوار را هم می‌لرزاند.
  4. پارت صدو بیست وچهار چند ساعت بعد از عمل جراحی… پرستار کنار تخت، در سکوتِ آرامِ اتاق، مشغول چک‌کردن مانیتور بود. سام، با سری باندپیچی‌شده، کبودی کنار گردن، و دستی که در گچ بود، آهسته پلک زد. نخست تاریکی بود. بعد مه. بعد نور. پلک دوم را که زد، هوای سرد اتاق را روی صورتش حس کرد. نفس عمیقی کشید… سنگین، مثل کسی که سال‌ها نفس نکشیده. چشم‌هاش رو باز کرد. سقف سفید و بی‌روح بالای سرش بود. چند ثانیه خیره ماند. لب‌هاش خشکی می‌زد. با صدایی گرفته و بی‌جان زمزمه کرد: — …من کجام؟ پرستار با شنیدن صدا برگشت، با احتیاط و صدایی پایین نزدیک شد: — صدای منو می‌شنوین؟ تازه به‌هوش اومدین… سام دوباره چشم بست. انگار مغزش هنوز کار نمی‌کرد. پرستار به سرعت از اتاق بیرون رفت و به سمت ایستگاه پرستاری رفت. در راهرو، رها روی صندلی، کنار دیوار، با حال بد سرش را روی زانوهایش گذاشته بود. متوجه چیزی نشد. امیر با دیدن پرستار به‌سرعت بلند شد و پرسید: — به‌هوش اومده؟ پرستار آهسته گفت: — آره، یه لحظه چشماشو باز کرد. باید دکتر ببینتش. امیر نفس عمیقی کشید و دست‌هاش را روی صورتش کشید. چند دقیقه بعد، دکتر جراح همراه پرستار وارد اتاق شدند. دکتر آرام جلو رفت، نگاهی به دستگاه‌ها انداخت، بعد خم شد: — پسرم… صدای منو می‌شنوی؟ سام، با صورتی بی‌حال و گیج، به‌سختی به‌سمت صدا چرخید. چشم‌هاش خشک بود. مات. خیره. مثل کسی که هیچ‌چیز نمی‌فهمه. با صدایی بریده و دور گفت: — من… کجام؟ دکتر به آرامی گفت: —عمل سختی داشتی، الان بیمارستانی. در همین لحظه، ایرج هم وارد شد. چشمش روی چهره‌ی سام ثابت ماند. به تخت نزدیک شد و با نگرانی گفت: — دکتر، وضعیتش؟ دکتر جراح سری تکان داد: — فعلاً گیجه… ممکنه از اثرات داروهایی باشه که بهش زدیم. ایرج کنار تخت ایستاد . دست سام را گرفت. نرم گفت: — سامی جان… صدای منو می‌شنوی؟ سام نگاهی کمرنگ انداخت. لب‌هایش آرام تکان خورد: — سام؟ (مکث کرد )چیزی یادم نیست ایرج نگاهی به دکتر انداخت پرستار جلو آمد و با تردید گفت: — احتمالاً موقتیه دکتر…ممکنه هنوز اثر داروهای بیهوشی باشه ایرج هنوز نگاه از چهره‌ی سام برنداشته بود. — شاید…فعلا باید صبر کنیم… سام چشم از سقف برنداشت. هم‌چنان گیج و خالی. لب زد، بی‌صدا، انگار فقط با خودش: — من کی‌ام…؟ چرا هیچی یادم نمیاد…؟ دکتر و پرستار از اتاق بیرون اومدن. دکتر مستقیم به سمت امیر و رها رفت. ، رها روی صندلی نشسته بود، با صورتی رنگ‌پریده، چشمای سرخ، دست‌هایش روی زانوهاش گره‌خورده.از جایش بلند شد
  5. پارت صدو بیست وسه صدای زنگ ممتد، هنوز توی گوشش بود. نور آژیر، لرزان، روی زمین خیس می‌رقصید. سام… چشم‌هاش بسته بودن. لب‌هاش تکون خورد. انگار می‌خواست کسی رو صدا بزنه. ولی صداش درنیومد. …. هوا داشت روشن می‌شد، و سکوت سرد بیمارستان در راهروها می‌پیچید. رها روی تخت، با سرمی که به دستش وصل بود، دراز کشیده بود. پلک زد. نفسش سنگین بود. سرش تیر می‌کشید. همه‌چیز تار و درهم بود. پلک دوم را که زد، نور به چشمش زد و دوباره بست. صدای آرامی کنار تخت بلند شد: — رها جان… صدامو می‌شنوی عزیزم؟ صدای امیر بود. خسته، گرفته، پُر از دلواپسی. رها پلک سوم را باز کرد. گیج بود. تار می‌دید. کم‌کم چشمانش باز شد. اولین جمله‌ای که از لب‌های خشک و گرفته‌اش بیرون آمد: — سام… سام کو؟ امیر چشم بست. بغض راه گلویش را بسته بود. رها سعی کرد بلند شود. سرش سنگین بود، نفسش بالا نمی‌آمد. — سامی کو؟… بگین کجاست… توروخدا! امیر جلو آمد، سعی کرد آرامش کند. رها سرم را از دستش بیرون کشید. امیر دستش را گرفت: — چیکار می‌کنی قربونت برم؟ نکن… وایسا… سریع پرستار را صدا زد. پرستار با عجله وارد شد، انژیوکت را از دست رها درآورد. دستش خونی شده بود. با مهارت باند پیچید، اما رها گریه می‌کرد. از تخت پایین آمد. دستش را به کناره‌ی تخت گرفت، ایستاد، و تا به سرویس بهداشتی رسید، همان‌جا خم شد و بالا آورد. امیر دنبالش رفت. رها کنار روشویی، رنگ‌پریده، با زانوانی لرزان ایستاده بود. چشم‌هایش پر اشک. صدایش می‌لرزید. تکرار می‌کرد: — بگین کجاست…؟ امیر جلو آمد. دست‌هایش را گرفت، به سمت تخت برد. در همان لحظه، ایرج وارد شد. آرام، جدی، ساکت. چشم در چشم رها دوخت. کنارش نشست. دستش را گرفت و گفت: — عزیزم… عملش تموم شده. حالش خوبه. نترس. فعلاً به‌هوش نیومده… فقط باید صبر کنیم، باشه؟ رها با مشت، آرام به سینه‌اش کوبید. ضعیف، ولی از ته دل: — توروخدا دکتر… بگو که زنده‌ست… میخوام ببینمش … ایرج سعی می‌کرد آرامش کند. امیر نزدیک‌تر آمد، بغضش آشکار بود. دست رها را گرفت: — بیا عزیزم، باید دراز بکشی. حالت بهتر بشه، با هم می‌ریم پیشش. قول می‌دم. رها چیزی نگفت. دست امیر را پس زد. آرام، بی‌جان، از تخت پایین امد‌و از اتاق بیرون رفت. قدم‌هاش کشیده و سنگین. رسید به مقابل در اتاق عمل. نشست. پشتش را به دیوار داد. چانه‌اش می‌لرزید. اشکش بی‌صدا می‌آمد. امیر خودش را رساند بازویش را گرفت : پاشو عزیزم نکن اینطوری رها نمی شنید زیر لب، به‌هم‌ریخته، درهم‌شکسته، با صدایی گرفته گفت: — داداش سامی… توروخدا بیدار شو… صدامو می‌شنوی؟ و صدای بوق آرام دستگاه‌های مانیتور، از پشت در، سکوت را خراش داد.
  6. پارت صدو بیست دو رها، با صدایی خفه گفت: — سام… سام کجاست؟ ایرج نزدیک‌تر آمد. صدایش آرام، اما لرزان بود: — رها جان… آروم باش. چیزی نیست… نترس. دوباره پرسید — سامی کجاست؟! ایرج نگاهش را از او دزدید. — فقط یه شکستگیِ کوچیکه… بردنش اتاق عمل… الان میاد…(دروغ میگفت) رها نفسش برید. لرزش پاهاش بیشتر شد. تعادلش به‌سختی حفظ می‌شد. دستش را به دیوار گرفت. و بعد، انگار چیزی درونش شکست. با صدایی بغض‌آلود، فریاد زد: — سااااام! صدای زجه‌اش در سالن پیچید. امیر خودش را رساند، اما دیر بود. رها، همان‌جا مقابل درِ اتاق عمل… زانوهایش خم شد. چشم‌هایش تار شد. ایرج خودش را جلو انداخت، او را در آغوش گرفت. لحظه‌ای فقط سکوت. فقط او و رها. دختری که نمی‌دانست دارد در آغوش پدرش از هوش می‌رود…… فلش بک چند ساعت قبل . بارون آروم و مداوم، بی‌وقفه روی شیشه‌ی جلو می‌کوبید. خیابون‌های تهران خیس و لغزنده بودن. نور مه‌آلود چراغ‌ها روی آسفالت برق می‌زد، مثل بخارِ آغشته به نور. سام محکم فرمون رو گرفته بود. فکش منقبض بود. صدای مرد پشت خط، از اسپیکر گوشی بلند شد: — سام! گفتم اگه این قرارداد امضا نشه، همه‌چی می‌ره رو هوا! تو بودی که گفتی جمعش می‌کنی! سام کلافه دستی روی دنده گذاشت. صدایش بالا رفت: — دو هفته دبی بودم واسه همین کوفتی! شب و روزم یکی شد! حالا که برگشتم، می‌گی اگه امضا نشه می‌ره رو هوا؟ خب تو اون‌جا چه غلطی می‌کردی؟ — تقصیر خودته! گفتم باید زودتر تموم بشه، گوش ندادی، داری خرابش می‌کنی! سام پوزخند زد. دندون‌هاش رو روی هم فشار داد: — خفه شو فرید! اگه خراب بشه تقصیر اون عوضیه‌ست که وسط پروژه پیچوند، نه من! بهت گفتم نیارش، گفتی دوست سیمینه… دیدی چی شد آخرش! صدای فرید بلندتر شد، ولی سام دیگه نمی‌خواست بیشتر بشنوه. دستش با عصبانیت روی دکمه‌ی قطع تماس خورد. نفسش رو با فشار بیرون داد. چشم‌هاش داغ شده بودن، ولی انگشت‌هاش یخ کرده بودن. داشت وارد خروجی بزرگراه می‌شد که گوشی دوباره زنگ خورد. نگاه کرد به صفحه. Farid. فکش قفل شد. دستش رفت سمت گوشی… در همون لحظه،صدای بوق ممتد توی شب پیچید. نور سفید، مثل فلاش دوربین — صدای ترمز — و بعد… برخورد ماشین سام چرخید. شیشه‌ی سمت راننده شکست. سرش با شدت به ستون کناری خورد. همه‌چیز چرخید. و شد تاریکی.
  7. امروز
  8. پارت صدو بیست ویک رها با تردید نگاهش کرد. دست‌هایش یخ کرده بود. دلش هم‌چنان بی‌قرار. هیچ نگفت؛ فقط از شیشه ماشین، تاریکی خیابان را نگاه می‌کرد. امیر هم ساکت بود. بیش از حد ساکت. موزیک ملایمی پخش می‌شد، ولی رها فقط صدای ضربان قلب خودش را می‌شنید — سنگین، بی‌وقفه، نگران. ناگهان مسیر آشنا شد. خیابانی که هزار بار با سام از آن رد شده بود. نه به سمت خانه‌ی خاله مهناز می‌رفت، نه حتی به سمت بزرگراه. — دایی… کجا داریم می‌ریم؟ امیر مکث کرد. نفسش را آرام بیرون داد. —هیچی یه‌جا باید سر بزنم … بعدش برمی‌گردیم. چیزی نیست، نگران نباش. اما صدایش لرز داشت. لحظه‌ای بعد، تابلوی روشن اورژانس بیمارستان از دور پیداشد. رها نفسش برید. قلبش توی سینه کوبید. انگار زمان برای چند ثانیه ایستاد. — دایی امیر… تو رو خدا… بگو چی شده… بگووو…! امیر ماشین را کنار زد. سرش پایین بود. پلک‌هایش سرخ. لبش را گزید. زمزمه کرد: — دایی جون… یه تصادف کوچیک بوده. به یه ماشین زده. دستش یه‌کم ضرب دیده… الان دارن گچ می‌گیرن.بهت نگفته نگران نشی … اما نگاهش لوش داد. دست‌های لرزانش، صدای گرفته‌ش، مکث‌های طولانی‌ش… همه‌چیز داد می‌زد دروغ بود دروغی تلخ. سام … در اتاق عمل بود رها احساس می‌کرد داره خفه می‌شه. نفسش بالا نمی‌اومد. قلبش فریاد می‌زد. می‌خواست پیاده شه، ولی پاهاش سِر شده بود. اشک در چشم‌هاش جمع شده بود، بی‌هیچ صدایی. با تمام وجود فریاد زد: — داری دروغ میگی ، بخدا داری دروغ میگی..!!! رها هنوز باورش نمی‌شد. هنوز امیدوار بود امیر دروغ گفته باشد ، هنوز ته دلش می‌گفت شاید واقعاً چیز مهمی نیست در ورودی اورژانس باز شد. نورهای سفید و تیز، صداهای مبهم، بوی الکل و اضطراب. رها خودش را وسط یک کابوس می‌دید. امیر جلوتر رفت. چند کلمه با پذیرش رد و بدل کرد. بعد برگشت، نگاهش آشفته بود. — بیا… بیا عزیزم. رها قدم برداشت. سنگین. انگار چیزی از درونش کشیده می‌شد. پاهایش دیگر توان نداشتند. درست وسط راهرو ایستاد. چشم‌هایش مات شد. در همان لحظه، دکتر ایرج از انتهای سالن آمد. امیر از قبل خبرش کرده بود. وقتی نگاهش به رها افتاد، لحظه‌ای مکث کرد. چهره‌اش گرفته بود، چشمانش قرمز، انگار شب را نخوابیده باشد.
  9. پارت دویست و سی و دوم با عصبانیت کوبیدم به در و گفتم : ـ پس باید بهم می‌گفتی! باید برام توضیح میدادی، چرا فکر کردی من درکت نمیکنم؟؟ هان ؟؟ من تو رو با وجود همون خونواده مافیات دوست داشتم ، با وجود اینکه یه مردی بودی پونزده سال بزرگتر از من ، دوستت داشتم و عاشقت شدم ، تو هر شرایطی سعی کردم باهات حرف بزنم و توضیح بدم اما تو چیکار کردی؟ بگو پیمان چیکار کردی؟ غرورمو زیر پات له کردی. رفتی جلوی چشمای من زن سابقتو بغل کردی ، تازه اینم کافی نبود با اینکه از همه چیز باخبر بودی ، بهم تهمت زدی! گفتی رفتم تا کوهیار و ببینم و خودم بندازم تو بغلش! میدونی من بابت این حرفای تو چقدر غصه خوردم و از درون شکستم؟ شاید اون شب از رو پل افتادم ، نمردم اما تو اون شب تمام احساس و باور منو کشتی، تو منو کشتی! دراز کشیدم رو فرش و گریه می‌کردم. پیمان آروم کلید و انداخت و در و باز کرد و اومد کنارم نشست و سرمو نوزاش می‌کرد . دستاشو پس زدم و بلند شدم و گفتم : - الانم با این حرفا نمیتونی خودتو تبرئه کنی! محکم دستم و کشید که افتادم تو بغلش ، ضجه میزدم تا از بغلش بیام بیرون ولی محکم منو تو بغلش حبس کرده بود و می‌گفت: ـ ولت نمیکنم . تو مال منی ، دوباره مال من میشی ! از بس گریه کرده بودم ، دیگه نایی برای دست و پا زدن برام نمونده بود . تو بغلش آروم گرفتم. با اینکه ازش اینقدر عصبانی بودم اما واقعا از صمیم قلبم دلم برای آغوشش خیلی تنگ شده بود، بغلم کرد و آروم منو گذاشت رو تخت و پتو رو کشید روم. چشام از خستگی و گریه دیگه باز نمیشد‌ و بدون هیچ مقاومتی با نوازشاش خوابیدم. *** صبح وقتی رومو آروم برگردوندم، دیدم اون سمت تخت دست چپم و محکم گرفته و خوابیده. پاورچین پاورچین بلند شدم و از اتاق خارج شدم . چمدون و برداشتم و یواش در خونه رو باز کردم و رفتم بیرون. تند تند می‌دوییدم که یه موقع بیدار نشه و پشت سرم راه نیفته، تا رسیدم سر کوچمون دیدم کوهیار با یه صورت شاد با موتورش اومد پیشم و ترمز زد و گفت : ـ خب می‌بینم که آقا پیمان به موقع رسیده!
  10. پارت دویست و سی و یکم اگه دوباره باشه بازم اینکار و میکنم، خودم هزار بار از دوریت مردم . وقتی که داشتی از اون پرتگاه می‌پریدی، اون شب منم هزار بار مردم. هزار بار خودمو لعنت کردم بابت کاری که کردم، وقتی دیدم نفس نمیکشی ، اون لحظه می‌خواستم خدا جون منو بگیره ولی تو به زندگی برگردی، غزل من اونقدری دوستت دارم که حتی حاضرم بخاطر تو از ازت بگذرم چون عشق فداکاری میخواد اما بدون هیچ وقته هیچ وقت من دستاتو ول نکردم ، همیشه دورادور خبرتو از طریق کوهیار می‌گرفتم. از کوهیار! فکر کن! اونقدر ناچار بودم که از اون خواستم مراقبت باشه و اصلا تو این مدت تنهات نزاره . چی داشت می‌گفت ؟؟ حرفایی که میزد و نمی‌تونستم باور کنم! یعنی این مدت یه چنین اتفاقایی افتاده بود؟ انگار واقعا وسط یه سریال بودم، چرا پس ما هیچ چیزی نفهمیدیم و نشنیدیم! . پیمان دادمه داد : ـ مخفیانه قبول کردم باهاشون کار کنم اما در اصل خواستم پوزشونو به خاک بمالم. میخواستم برای همیشه این دفتر بسته بشه و من با خیال راحت به زندگیم برگردم، برادر علی، قاضی بود و اداره پلیس هم آشناهای خوبی داشت و تو این تایم مخفیانه بعنوان جاسوس دولت وارد عملیات شدیم. امشب بعد از سالیان سال تونستیم این عوضی ها رو دستگیر کنیم . بالاخره به سزای اعمالشون رسیدن. دنیا هم همین ، پدرمم... اینجا که رسید یکم مکث کرد و دوباره گفت : ـ پدرمم اون دنیا بابت تمام کارهایی که با خانوادم کرد ، مطمئنم مجازات میشه! چیزی نگفتم. پیمان محکم زد به در و گفت : ـ غزل میشنوی ؟؟ من دیگه ازت دست نمیکشم ، چون کسی نیست که بابت تو ازش بترسم و تهدیدم کنه. اشکام و پاک کردم و گفتم : ـ به همین راحتی، آره ؟؟ خوشبحالت پیمان، خوشبحالت که اینقدر همه چیز و راحت میگیری! راحت میری ، راحت میای، راحت عذرخواهی میکنی! خوشبحالت واقعا! گفت: ـ غزل چه راحتی ؟؟ من هر روز هزار بار تیکه تیکه شدم، هر روز کارم شده تو خیالم ببینمت و باهات حرف بزنم.
  11. پارت دویست و سی‌ام چیزی که تو نگاه اول دیدم و باورم نمی‌کردم! ولی تمام اون عکسایی که مهلا می‌گفت عرشیا چاپ کرده؛ به دیوار وصل شده بود و رو تخت هم گردنبندی که برام گرفتش ، بود . پیمان با بغض گفت : ـ من تو این دو هفته هر شب با دیدن چهره ی تو و بوی عطرت خوابیدم ، غزل. تمام زندگیه منی، همه ی اینکارا بخاطر این بود که به تو آسیبی نرسه! چشمام و بستم و دستامو گذاشتم رو گوشم و گفتم : ـ بسته دیگه! اینقدر دروغ نگو! حالم دیگه داره از این حرفای تکراری بهم میخوره! اومد نزدیکم و گفت: ـ غزل، گوش بده عزیز من، لج نکن... می‌خواست از احساساتم سواستفاده کنه، دیگه بهش این اجازه رو نمیدم. یکهو دویدم و رفتم سمت در پشت خونه که از اینجا برم، دیگه دلم نمیخواست به این مزخرفات گوش بدم، از کجا معلوم همش یه بازی جدید نباشه؟ من دوباره دلم نمی‌خواد بازیچه دست این آدم بشم! اما متوجه حرکت من شد، منو محکم کشوند و گذاشت تو اتاق و خودش رفت بیرون و در و از پشت قفل کرد . محکم دستگیره در و می‌کشیدم و با گریه گفتم : ـ خواهش میکنم پیمان! بیشتر از این باهام بازی نکن ، بزار برم. این‌بار با صدای بلند فریاد زد: ـ غزل بازی نیست! بازی امشب تموم شد. دیگه از بس گریه کرده بودم ، هلاک شدم و پشت در نشستم و پیمان شروع کرد به حرف زدن : ـ پدرم و دنیا اومده بودن جزیره، کسایی که همیشه از دستشون فرار می‌کردم تا دیگه دستشون بهم نرسه ، منو از طریق عکسی که تو مسابقه عکاسی باهم گرفتیم پیدا کردن و اومدن جزیره، چون بابام دیگه از کار افتاده شد و نمی‌تونست پولشویی اون حروم*زاده ها رو جبران کنه ، وقتی پیدام کردن، طبیعتا دوباره این کار سر من خراب شد اما قبول نکردم تا اینکه سردسته گروهشون اون شب بهم ثابت کرد که باهام شوخی نداره و منو از طریق تنها نقطه ضعفم زد ، یعنی تو. ازشون مهلت خواستم تا بتونم برات توضیح بدم ولی اجازه ندادن، همون شبی که رفتی پیش درخت آرزوها یکی به دستت چاقو زد . من اون شب خون تو رگام یخ زد وقتی تو رو اونجور بی جون بغل کوهیار دیدم . من عزیزترینای زندگیمو از دست دادم غزل . خودت میدونی! دیگه نمی‌تونستم تو رو هم از دست بدم . هرکاری از دستم برمیومد کردم تا بهت آسیبی نرسه . حتی کاری کردم ازم متنفر بشی! چون تو هم مثل خودم اونقدری دوسم داشتی که به همین راحتیا ازم نمی‌گذشتی. مجبور شدم غزل ، مجبور شدم میفهمی؟؟ یکم سکوت کرد و با گریه ادامه داد: ـ برای دور کردن تو از خودم همه کار کردم ، تا دوباره بهت آسیبی نرسونن. نمی‌خواستم تو رو هم توی منجلاب زندگی نکبت بار که از گذشته دامن گیرم شده بود ، غرق کنم! تو معصوم ترین آدمی بودی که من توی کل زندگیم دیدم عزیزم.
  12. پارت دویست و بیست و نهم در عین گریه کردن ، خندیدم و گفتم : ـ دوستت دارم آره ؟؟ ازت متنفرم. دیگه حتی ذره ایی برام اهمیت نداری . بازم چیزی نگفت. دیگه نمی‌تونستم فرار کنم . از تقلا کردن ، خسته شده بودم. شیشه ماشین و کشیدم پایین تا یکم هوا به صورتم بخوره . زیر شکمم دوباره دردش شروع شده بود ولی بخاطر اینکه جلوی پیمان ضایع نباشه ، سعی کردم تحمل کنم . حدود بیست دقیقه بعد رسیدیم دم در خونش، اومد در و برام باز کرد و دستم و گرفت و با لبخند گفت : ـ بیا عزیزم. دستمو از دستش کشیدم بیرون و با چشم غره از کنارش رد شدم و رفتم تو حیاط. منتظر شدم تا بیاد و کلید بندازه، اومد کنارم وایستاد و همونجور که کلید می‌نداخت گفت : ـ خوبی عزیزم ؟؟ سردته ؟؟ داری میلرزی! دست به سینه وایسادم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ به تو ربطی نداره، بالاخره که من از پیشت میرم. حالا تو فکر کن منو دوباره بدست آوردی! بهم زل زد و همون‌جوری که در و باز کرد گفت: ـ بریم تو. رفتم داخل . خونه بهم ریخته بود و سمت چپ تابلوی نقاشی رو دیدم که شکسته بود و پایین افتاده بود، متوجه دستش که باندپیچی کرده بود ، شده بودم . با پوزخند گفتم : ـ با زنت دعوا کردی؟؟ چی به حال و روز خونه ات اومده؟ با ناراحتی گفت: ـ غزل لطفا! فقط دلم می‌خواست بهش زخم زبون بزنم تا بلکه یذره از عصبانیتم کم بشه، رفتم نزدیکش و با حرص گفتم: ـ چیشد ؟؟ ناراحت شدی ؟؟ خودش خونه نیست؟؟ بگم بیاد بغلت کنه تا از دلت دربیاره؟ این‌بار با عصبانیت اسممو گفت تا ساکت بشم: ـ غزل! اما من ادامه می‌دادم: ـ یا نه اصلا من اینجا می‌شینم زنتو بیار، هر کاری می‌خواین جلوی من انجام بدین، هرچی باشه له کردن دل آدما رو بلدی. یهو با حرص اومد سمتم و منو چسبوند به دیوار! نفسش تو صورتم می‌خورد، این حرفا فقط برای آزار دادنش بود و الا من و خدای خودم میدونست که چقدر دلم براش تنگ شده ، همینجور که نفساش تو صورتم میخورد ، گفت : ـ من بهت خیانت نکردم ، همه چیز و میتونی زیر سوال ببری اما عشق منو نمیتونی! صورتمو کج کردم که به چشماش نگاه نکنم و گفتم : ـ ولم کن! جفتتون هرزه*این. هم تو هم زنت، عشق؟؟؟ چه عشقی؟؟ تمام باورای منو خراب کردی ، روت میشه هنوز از عشق صحبت میکنی؟ یهو مچ دستم و گرفت و با سرعت برد سمت اتاق و درشو باز کرد.
  13. پارت دویست و بیست و هشتم یهو از داخل فرودگاه اسمم و پیج کردن که برم سوار هواپیما شم. با گریه ازش خواستم : ـ پیمان لطفا ولم کن، باید برم! دارن اسممو میخونن. اما پیمان مصمم تر از من بود و گفت: ـ هیچ جا نمیری! دیگه اجازه نمیدم ازم دور بشی . و با یه حرکت مچ دستم و محکم گرفت و چمدونم با اون دستش برداشت و رفت به سمت بیرون. هر چقدر به پشتش می‌زدم و التماس می‌کردم که ولم کنه اصلا بهم گوش نمی‌داد. حتی انگار صدامو نمی‌شنید. خدای من باید چیکار می‌کردم؟ وقت دکتر گرفته بودم ، یاسمن منتظرم بود، آخه چه اتفاقی افتاده بود که یهویی این اومد دنبالم؟ امروز صبح زنش و الانم خودش! خدایا من دیگه طاقت یه ضربه دیگه رو واقعا نداشتم؛ منو نشوند رو صندلی ماشینش و چمدون و گذاشت تو صندوق . درم قفل کرد تا پیاده نشم؛ خدایا این‌بار دیگه میخواست باهام چیکار کنه؟ .وقتی اومد نشست با جیغ و فریاد می‌گفتم : ـ هواپیما پرید. خدا لعنتت کنه ، دیگه چی از جون من میخوای ؟؟ ولم کن دیگه! بسته! نمیخوام ببینمت؛ ازت حالم بهم میخوره. بهم نگاهی کرد و طوری که اصلا انگار صدای منو نمی‌شنید گفت: ـ ولی من عاشقتم، خیلیم زیاد، ولت نمی‌کنم! حالا میخوای تا فردا صبح داد و بیداد کن! با صدای بلند و همراه با گریه گفتم: ـ باز چه نقشه ایی داری؟ ها ؟؟ دوباره با زنت چه نقشه ایی ریختی ؟ این‌بار تا جونم و نگیرین فک کنم دیگه ول کن ماجرا نیستین، بهرحال عضو خانواده مافیایی، ازت بعید نیست! هیچ چی نمی‌گفت و به رو به رو خیره بود و رانندگی میکرد، داد زدم : ـ پیمان!! بهت میگم پیادم کن! همین الان ! بجاش با آرامش و خونسردی ، دستم و که از عصبانیت می‌لرزید گرفت و بوسید. سریع دستم و کشیدم و این‌بار با حالت مظلومیت گفتم: ـ خواهش می‌کنم بزار برم! دیگه نمی‌خوامت! بخاطر اینکه عاشقت شدم ، فقط منو تو قبر نذاشتی پیمان، همه کار باهام کردی ، بس نیست واقعا؟ دوباره مثل قبل با لحن عاشقانش گفت: ـ عزیز دلم، قربون چشمات بشم ، همه چیز و برات توضیح میدم از همون اولش. توروخدا اینجوری نکن! تو هنوزم دوستم داری فقط عصبانی هستی میدونم .
  14. پارت دویست و بیست و هفتم گوشی و قطع کردم و تقریبا رسیده بودم سمت خیابون اصلی. تاکسی گرفتم و مستقیم رفتم سمت فرودگاه، تقریبا دو ساعت مونده بود به پروازم. رو صندلی نشستم و مشغول پلی کردن ویدیو هایی شدم که تو این سه ماه از جزیره گرفته بودم و با دیدن هر کدوم به اندازه کافی بغضی میشدم، این دو ساعت هم مثل برق و باد گذشت و دیگه وقت رفتن رسیده بود! وقتی وارد اون سمت گیت شدیم قبلش رفتم سرویس بهداشتی که یه چند دور صورتم و آب بزنم و این فکر و خیال جزیره از سرم بپره ، همه چیز خیلی عادی و نرمال داشت پیش می رفت تا اینکه وقتی از دستشویی اومدم بیرون، روبروم پیمان و دیدم، اولش فکر میکردم که توهم باشه ولی داشت میدویید سمتم و من اینقدر شوکه شده بودم که نمی‌دونستم باید چیکار کنم! نفس نفس زنان رسید پیشم و با چهره ایی سرشار از لبخند موهامو میذاشت پشت گوشم و دست می‌کشید به صورتم و می‌گفت : ـ خداروشکر که به موقع رسیدم! اینقدر شوکه شده بودم که واقعا نمی‌دونستم باید چی بگم ؟ به چهرش دقت کردم ، خیلی لاغر شده بود و موهاش تقریبا سفید شده بود، یهو به خودم اومدم، دستاش و که دور صورتم بود ، پس زدم و گفتم : ـ ولم کن . و با چشم غره از کنارش رد شدم که دستم و گرفت و مجبور شدم برگردم سمتش: ـ غزل ، میدونم چقدر ازم عصبانی هستی، همه چیز و برات توضیح میدم. با صدای بلند فریاد زدم و گفتم: ـ بهت میگم ولم کن . نمیخوام بهت گوش بدم، ازت متنفرم. برو گمشو! اما بازم حرف خودشو میزد: ـ باشه؛ هر چی بگی حق داری، ولی نمیذارم بری . باید بهم گوش بدی. باید بدونی که تمام این کارا بخاطر اینکه بهت ضرر نرسه بود . اصلا بهش گوش نمی‌دادم و به زور می‌خواستم دستمو از دستش بکشم بیرون ولی اجازه نمیداد. با ناراحتی گفتم : ـ ولم کن، دارن سوار میشن. میخوام برم . منو محکم کشوند تو بغلش و گفت: ـ نمیزارم ... دیگه نمیزارم بری . با اینکه چقدر دلم برای آغوشش تنگ شده بود اما اونقدر از دستش ناراحت و عصبی بودم که اصلا نمی‌خواستم به حرفش گوش کنم. به زور تقلا میکردم که از آغوشش بیام بیرون و می‌گفتم : ـ ازت متنفرم، ولم کن.
  15. پارت دویست و بیست و ششم با ناامیدی به دریا نگاه کردم و گفتم: ـ دیگه فکر نکنم بتونم مثل قبل امیدوارانه به زندگی نگاه کنم، باورمو از دست دادم عمو! عمو ناخدا بهم نگاه کرد و گفت: ـ پس صدای قلبتو بشنو، اون راه درست و میدونه. همین لحظه بلند شد و گفت: ـ هر رفتنی یه برگشتی داره دخترم ، سرنوشت تو هم همینجاست . با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : ـ یعنی چی عمو؟! بدون اینکه چیزی بگه ، با لبخند برام دست تکون داد و رفت. خیلی عمیق حرف میزد و مردم اینجا هم خیلی رو حرفاش حساب می‌کردن . یجورایی مثل پیشگوی جزیره محسوب میشد، نفس عمیقی کشیدم و رو به دریا گفتم : ـ خداحافظ دریای جزیره . داشتم برمی‌گشتم که تو مسیر گوشیم زنگ خورد ، کوهیار بود : ـ الو غزل؟ ـ سلام چطوری ؟ ـ کجایی ؟ چرا اینقدر زود رفتی ؟ مگه پروازت سه ساعت دیگه نیست؟؟ گفتم: ـ چرا ولی تو خونه موندن عصبیم کرده بود گفتم زودتر برم فرودگاه. ـ میخوای بیام پیشت تنها نباشی؟ ـ نه نمیخواد، به کارت برس. دل ندارم دوباره باهاتون خداحافظی کنم . ـ دروغگو! اگه دل نداشتی ، ما رو ول نمیکردی بری. خندیدم و چیزی نگفتم. پرسید : ـ راستی اسم پروازت چیه ؟ با تعجب پرسیدم: ـ چطور ؟ ـ هیچی میخوام ببینم حداقل پرواز خوبی رو انتخاب کردی که راحت باشی توش و تاخیر نداشته باشه. ـ نمیدونم والا تا الان از این شرکت بلیط نگرفتم اولین بار بود، آسمان بود اسمش ! ـ آها فهمیدم، این شرکت هواپیماییه خوبیه، کارم زود تموم شد ، حتما قبل پرواز میام پیشت . گفتم : ـ باشه نگران نباش ، مراقب خودتم باش کوهیار، مرسی بابت همه چیز . از اینکه این مدت حواست بهم بود و بیشتر از خودم ، مراقبم بودی. ـ خواهش میکنم عزیزم، وظیفست. مراقب خودت باش. ـ خداحافظ .
  16. درود دوست عزیز خوشحالمون میکنید اگر توی نظرسنجی این مسابقه شرکت کنید.

    https://forum.98ia.net/topic/1653-ببین-و-بنویس-قسمت-سوم/#comment-9324

  17. دیروز
  18. نام رمان: از قلب لیلیث نویسنده: عاطفه رودکی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه خلاصه: ثمین عادت کرده که یه ادم نامرئی باشه! سال هاست که کسی صداش رو نمی شنوه و کاراش رو نمی بینه اما درست در بدترین شرایط ممکن ، مردی که کابوس روز و شباشه بالاخره اونو می بینه! دیدنی که پر از دردسره و ثمین آرزو می کنه که ای کاش می شد باز هم نامرئی بشه... مقدمه: در کتاب تلمود که از ان به عنوان تورات شفاهی یاد میکنند، امده است که اولین همسر آدم زنی به نام لیلیث بود. خداوند بعد از آفرینش آدم جفت او، لیلیث را هم از خاک آفریده بود تا به همسری آدم و تحت اطاعت او در بیاید. لیلیث که خود را همچون آدم از خاک و آفرینش خود را با ا. برابر می دانست ، حاضر به اطاعت از آدم نبود. بعد از مدتی برای رهایی از اطاعت آدم ، اقدام به فرار از بهشت کرده و سمت دریای سرخ به اقامت گاه شیاطین بود، رفت. آنجا با ابلیس رو به رو شد و چون عنصر وجودی ابلیس از آتش بود و او را برتر از خود می دانست حاضر به پیروی و اطاعت از او شد. بعد از فرار لیلیث از بهشت، خداوند تصمیم گرفت جفت دیگری برای آدم بیافریند. اما این بار مستقیم از خاک بهره نبرد. بلکه از دنده های چپ آدم حوا آفرید. حوا که عنصر وجودی اش را پست تر از آدم دید ، حاضر به اطاعت از او شد. آدم بعد از آفرینش حوا ، لیلیث را به دست فراموشی سپرد . لییلث که از آن اتفاق رازی نبود ، خودش را به شکل معشوقه اش ابلیس در آورد و راهی بهشت شد. با فریب حوا باعث شد از آن میوه ی ممنوع بخورند و از بهشت رانده شوند. از این رو به لیلیث مادر شیطان می گویند و او را به عنوان همسر ابلیس می شناسند. فصل اول" "دوزخ" براساس اسطوره شناسی مسیحیت و یهود ، دوزخ پایتختی به اسم پدمونیوم ،دارد که این پایتخت مخصوص فرشتگان رانده شده از درگاه الهی است. من بر این باورم که دو سال از زندگی ام در پایتخت دوزخ گذشته است! دوزخ لهراسب سماوات ! مردی که از شرارت چیزی کم تر از ابلیس ندارد. قدرت سیاهی وجودش می تواند خورشید را از آسمان پایین بکشد و همه جا را مملو از تاریکی کند ! این مرد مثل حفره ای تاریک و سیاه همه را درون خودش می کشد و می بلعد! این مرد خود ابلیس است!
  19. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  20. فصل دو قسمت ده لیـا – اتاق تنها اتاق لیا کوچیک‌تر بود. دیوارها به رنگ آبی روشن، ولی نورش سرد و بی‌روح. تخت یک‌نفره‌ی سفید، با ملحفه‌های نخی ساده. همه‌چیز مرتب، تمیز... اما تهی. لیا وسط تخت نشسته بود. زانوهاشو بغل گرفته، چونه‌اش رو گذاشته بود روی دست‌هاش. نگاهش به دیوار مقابل خشک شده بود. تابلوی نقاشی قدیمی روی دیوار: دختربچه‌ای وسط جنگل، و پشت سرش سایه‌ای تیره و بی‌چهره. صدای قلبش توی گوشش می‌پیچید. دست‌هاش یخ زده بودن. زیر لب زمزمه کرد: – من نمی‌ترسم… من نمی‌ترسم… اما صدایش می‌لرزید. قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمش افتاد. با پشت دست پاکش کرد. نگاهی انداخت به در اتاق. – کاش می‌ذاشت بیام تو اون یکی اتاقا... در همون لحظه، صدایی خفیف از پشت دیوار بلند شد. انگار چیزی کشیده شد روی سطح چوبی. لیا خشکش زد. بعد با نفس عمیقی، خودش رو توی پتو پیچید، چشم‌هاشو بست و توی ذهنش برای خودش قصه گفت. قصه‌هایی که آخرش همه نجات پیدا می‌کردن. همه زنده می‌موندن. اتاق آیرا و سایان آیرا با تعجب به سایان نگاه کرد که داشت لباس‌هاشو در می‌آورد. – چی‌کار می‌کنی؟! – اینجا لباس نو هست. دارم لباس‌هامو عوض می‌کنم. چشم‌های آیرا لحظه‌ای روی پوست برنزه‌ی سایان موند. تنفسش کمی نامنظم شد ولی سعی کرد عادی رفتار کنه. هوای اتاق گرم‌تر بود. تخت دونفره‌ای به رنگ شراب با بالشت‌های بزرگ و نرم طوسی. روی میز کنار تخت، دو لیوان شربت گذاشته شده بود. همه‌چیز انگار از قبل آماده شده بود. سقف‌های قرمز و مشکی، فضای اتاق رو غلیظ‌تر و سنگین‌تر کرده بودن. آیرا روی تخت نشسته بود، موهای نم‌دارش رو باز کرده بود و با شونه آروم از بینشون می‌گذشت. سایان جلوی آینه ایستاده بود، لباس خواب طوسی رنگی تنش بود. چند لحظه توی آینه به خودش نگاه کرد، بعد گفت: – حس می‌کنی اینجا داره ما رو قورت می‌ده؟ ولی یه‌جوری که حتی نمی‌فهمی داریم فرو می‌ریم؟ آیرا لبخند زد. جدی و آروم: – آره... ولی بین بلعیده شدن و تسلیم شدن، فرق هست. سایان برگشت. اومد لب تخت نشست. چند لحظه توی چشمای مشکی آیرا غرق شد. گفت: – نمی‌ترسی؟ – از چی؟ اینکه توی یه اتاق گیر افتادیم؟ یا اینکه شاید فردا یکی از ما نباشه؟ سایان ساکت موند. نگاهش به پنجره‌ای رفت که پشتش فقط تاریکی بود. آهسته دراز کشید روی تخت: – من از تنها شدن می‌ترسم. آیرا آروم کنارش دراز کشید. صورتش رو سمت سایانی که به سقف خیره شده بود چرخوند و آروم گفت: – خوش‌شانس بودی… امشب تنها نیستی. دستشو دراز کرد و دست سایان رو گرفت. سایان برگشت بهش نگاه کرد. بدن آیرا زیر نور زرد کم‌رنگ، سایه‌های نرمی پیدا کرده بود. آیرا نگاهش رو از چشمای طوسی سایان برداشت و زمزمه کرد: – عجیبه... تازه فهمیدم چشمهات چه رنگیه. طوسی. هم‌رنگ لباست. مگه رنگ چشم طوسی هم داشتیم؟ سایان لبخند زد. اما فقط سکوت بین‌شون نشست. نه صمیمیت زودرس. نه لمس‌های هوس‌گونه. فقط دو آدم… در میانه‌ی ترس، که تصمیم گرفته بودن امشب، با هم زنده بمونن.
  21. پارت صدو بیست یک ماه گذشته بود پاییز جلوتر آمده بود. برگ‌ها زردتر، هوا سردتر، و خیابان‌ها شلوغ‌تر شده بودند. رها، حالش بهتر شده بود؛ سردردها کمتر سراغش می‌آمدند و توانش برگشته بود. سام، بیشتر کارهایش را به تهران منتقل کرده بود. با وجود خستگی و جلسات پی‌در‌پی، هر شب سعی می‌کرد زودتر به خانه برگردد. زندگی، آرام می‌گذشت. بی‌حادثه، بی‌هیاهو، بی‌خبر… مثل همیشه نیمه‌شب بود. خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود. پرده کمی کنار رفته بود و نور چراغ‌ خیابان، خطی لرزان روی دیوار کشیده بود. رها در خواب تکان شدیدی خورد نفس‌هایش تند شده بود. صورتی خیس، پیشانیِ پر از عرق، دست‌هایی که مچاله شده بودند. در خواب، چیزی می‌دوید… فریاد بی‌صدا… و ناگهان تاریکی. جیغ زد چشم‌هایش با وحشت باز شد. نفس نمی‌کشید. فقط صدای قلبش بود که کوبیده می‌شد توی قفسه‌ی سینه‌اش. نشست. قطره‌های اشک بی‌اختیار سرازیر شدند. هوا سنگین بود. در نیمه‌باز شد. سام، بی‌صدا، با چشم‌هایی نگران وارد اتاق شد. — رها… جان چیشده ؟خواب دیدی صدایش آرام بود، اما اضطراب در تن صدا موج می‌زد. رها حرفی نزد. فقط نگاهش کرد… بعد صورتش را بین دست‌هایش گرفت. اشک می‌ریخت. بی‌هیچ صدایی. بی‌هیچ توضیحی. سام نزدیک‌تر آمد. کنارش نشست، دستی روی شانه‌اش گذاشت. او را بغل کرد، سرش را روی سینه‌اش گذاشت و گفت: — من اینجام… نفس بکش، عزیزم… من پیشتم. نترس،یه کابوس بوده اما رها فقط گریه کرد.توان حرف زدن نداشت دلش نمی‌دانست چرا، ولی چیزی در دلش فروریخته بود. انگار سایه‌ای سیاه از دور در راه بود. … ساعت از ده شب گذشته بود. رها روی مبل نشسته بود، گوشی را بی‌هدف بالا و پایین می‌کرد. چند بار با سام تماس گرفته بود، اما پاسخی نیامده بود. دلش آشوب بود. باران آرام می‌بارید و صدای رعد از دور می‌آمد. دوباره تماس گرفت — باز هم بی‌جواب. دلشوره‌ی چندروزه حالا به اوج رسیده بود. نگاهی به پنجره انداخت. همه‌چیز بیرون آرام بود. اما در دلش، طوفانی جریان داشت. به دفتر سام زنگ زد، اما آن‌جا هم کسی پاسخ نداد. قلبش داشت از اضطراب می‌لرزید. آخر سر، با امیر تماس گرفت. بعد از چند بوق، صدای امیر در گوشی پیچید: — الو دایی سلام، خوبی؟ — جانم عزیزم، سلام. تو خوبی؟ چه خبر؟ — دایی… سام باهات تماس نگرفته؟ هرچی زنگ می‌زنم جواب نمی‌ده. قرار بود بریم خونه‌ی خاله مهناز، هنوز نیومده. — عزیزم شاید کارش طول کشیده. زنگ زدی دفتر؟ — زدم… جواب نداد. — نگران نباش، شاید تو ترافیکه. — تو ترافیک چرا جواب نمی‌ده؟ دلم شور می‌زنه… — قربونت برم، فکر بد نکن. حتماً نمی‌تونه جواب بده. الان خودم باهاش تماس می‌گیرم. نگران نباش. رها تماس را قطع کرد، اما اضطراب امانش را بریده بود. زمان کش می‌آمد. دقایق، کندتر از همیشه می‌گذشت. یک ساعت بعد، گوشی‌اش زنگ خورد. نگاهی انداخت — اسم سام نبود. «امیر» بود. تماس را وصل کرد. صدای امیر می‌لرزید. تمام تلاشش را می‌کرد تا لحنش آرام بماند: — رها جان… دایی… با سام تماس گرفتم. یه جایی گیر کرده، ماشینش خراب شده. الان میام دنبالت، با هم بریم دنبالش. — تور خدا بگو حالش خوبه. پس چرا خودش زنگ نزد؟ — عزیزم چیزی نیست. الان میام اون‌جا. پیش از آن‌که اشک‌هایش سرازیر شود، تماس را قطع کرد. واقعیت این بود که امیر حالا در بیمارستان بود. وقتی با سام تماس گرفته بود، کسی دیگر گوشی را برداشته بود. پرستاری با صدایی آرام گفته بود: «متأسفم آقا، صاحب این گوشی تصادف کرده. الان توی اورژانسه.» و امیر… تنها کسی بود که می‌دانست .ودلش آشوب بود که این خبر را چطور به رها برساند. رها مات مانده بود. صدای خودش را نمی‌شنید. قلبش به تپش افتاده بود. دست چپش می‌لرزید. زیر لب تکرار می‌کرد: — اگه ماشینش خرابه، چرا امیر میاد دنبالم؟ چرا خودش زنگ نزد؟ دوباره شماره‌ی سام را گرفت — خاموش بود امیر گوشی سام را خاموش کرده بود… همه‌چیز، ناگهان ساکت شد. و دل رها… بیشتر از همیشه، خبر از یک حادثه می‌داد. رها توی قاب در ایستاده بود بی قرار و‌مضطرب منتظر امیر بود امیر ماشین را جلوی خانه متوقف کرد و‌پیاده شد زنگ در را زد ، رها بدون اینکه در را باز کند با عجله از پله های خیاط ب سمت در حیاط رفت و سوار ماشین شد نکاهش به چهره کرفته امیر افتاد ابروهایش درهم رفت: — دایی امیر… چی شده؟ چرا سام جواب نمی‌ده؟ چرا خودت اومدی؟ چرا با تو نیمد امیر لبخند زورکی زد، نگاهش را به فرمان دوخت. — هیچی عزیزم، ازم خواست بیام دنبالت. ماشینش یه کم خراب شده، وسط بزرگراه نمی‌خواست تو نگران شی.
  22. پارت صدو نوزده چند هفته‌ای از آن سفر گذشته بود. هر دو به روال زندگی برگشته بودند. وقتی به شهر برگشتند، آرامش کلبه هنوز در ذهن‌شان موج می‌زد، اما زندگی بی‌وقفه ادامه داشت. چند روز بعد، سام به خاطر جلسات کاری ناگهانی، راهی دوبی شد. سفرش کمتر از دو هفته طول کشید، اما برای رها، آن چند روز شبیه دلتنگی کش‌داری بود که ته دلش سنگینی می‌کرد. به خانه‌ی مهرناز رفته بود و بیشتر وقتش را با سمیرا می‌گذراند، اما نبود سام، غم عجیبی را در دلش جا گذاشته بود. یک غمی که نه پررنگ بود، نه روشن، اما آرام و بی‌صدا همه‌جا با او می‌آمد… … رها روبروی اینه میز نشسته بود ، صفحه‌ی گوشی‌اش را بالا و پایین می‌کرد. پیام سام روی صفحه بود: «عزیزدلم ساعت ۱۱ میشینه میبینمت تا چند ساعت دیگه❤️❤️😘😘» لبخند آرامی نشست گوشه‌ی لب‌هایش. به صفحه‌ی چت نگاه کرد و برای لحظه‌ای دلش لرزید.چشمانش خیس اشک شد دقیقاً همین وقت از سال، سه سال پیش … وقتی بعد از اولین سردرد جدی‌اش از مطب دکتر خیامی بیرون آمد، و با همان حال آشفته، رفت فرودگاه دنبال سام. و‌هما که هنوز کنارشان بود صدای ویبره‌ی گوشی، رها را به حال برگرداند. ساعتش را به مچ بست ،از آینه نگاهی به خودش انداخت. بلوز یقه‌اسکی خردلی با بلیزر زغالی، شلوار جین فلر مشکی، و موهای همیشه کوتاهش. رژ کمرنگی زد و کلاه مشکی‌اش را روی سر گذاشت. چیزی در این سادگی امشبش، بی‌نهایت شبیه خودش بود. دستش رفت سمت عطر. چند پاف زد، سویچ را برداشت و با شتابی نرم از پله‌ها پایین رفت. امشب ، شب بازگشت سام بود.و رها .. پر از بی قراری ماشین را روشن کرد. آرام از درِ حیاط بیرون زد و به‌سوی کوچه‌ی خلوت زعفرانیه پیچید. آسمان، مهتابیِ مه‌آلودی بود. جاده خلوتر از همیشه. باد خنک شب از شیشه‌ی نیمه‌باز به صورتش می‌خورد. چیزی در دلش آرام نمی‌گرفت… دستش رفت سمت مانیتور ماشین. بی‌اختیار، پلی کرد. آهنگ اول …اهنگ دوم ، همان بود که باید باشد. همانی که سه سال پیش، دقیقاً همین موقع، وقتی از مطب مستقیم راهی فرودگاه شده بود… گوش کرده بود. صدای ابی در فضا پیچید: عشق، آخرین همسفر من… مثل تو منو رها کرد… حالا دستام مونده و تنهاییِ من… پایش روی پدال گاز رفت. شیشه را پایین کشید. باد شب، سرد و خنک، لای موهای کوتاهش می‌پیچید. حس کرد دارد به عقب پرتاب می‌شود… به آن شب سرد پاییزی. به سردردهای ناگهانی. به مطب دکتر. به وقتی که برای اولین‌بار، حس کرده بود چیزی درونش دارد تغییر می‌کند. و بعد… سام. فرودگاه. سالن انتظار. سام با همان نگاه آرامِ پریشان. و آن آغوش… آغوشی که همیشه پناه بود . بی‌هیچ توضیحی. بی‌هیچ کلامی. دلش فشرده شد. سه سال گذشته بود. سه سال پر از دلتنگی، درد، سکوت… پر از روزهایی که غم داشتند، درد داشتند، و نبودِ مادرش مثل سایه‌ای همیشگی دنبال‌شان می‌آمد. اما همه‌چیز… واقعی بود. زنده. لمس‌شدنی. نگاهش افتاد به آینه. خودش را دید. در تاریکی نیمه‌جان ماشین. همان رها بود… فقط، شکسته‌تر. غمگین‌تر. چشم از جاده برنداشت. اما دلش… خیلی وقت بود که به مقصد رسیده بود. صدای اعلان پروازها در سالن پیچیده بود، اما برای سام، انگار هیچ صدایی وجود نداشت. فقط آن درِ خروجی، فقط آن لحظه، فقط فکر دیدنش. چمدان را بی‌هدف پشت سر می‌کشید. دست دیگرش، کت را روی ساعد نگه داشته بود. تی‌شرت سفید، کت آبی تیره، شلوار جین، و همان کلاه کپ همیشگی‌اش. اما دلش مثل همیشه نبود. سبک نبود. دلش پر بود — از دلتنگیِ روزهایی که بی‌او گذشته بود. از بلندگو اسم پرواز را اعلام کردند، اما سام نه گوش داد، نه نگاه کرد. گوشی‌اش را بیرون آورد، پیام رها را برای چندمین‌بار خواند. چیزی در دلش لرزید. نفسش را آهسته بیرون داد. قدم آخر را برداشت، و از در خروجی گذشت. در میان جمعیت، دیدش. ایستاده همان‌جا، همان‌طور که همیشه می‌ایستاد. با بلیزر زغالی، یقه‌اسکی خردلی، شلوار جین مشکی. کلاه مشکی‌اش را تا پیشانی پایین کشیده بود. همه‌چیز آشنا بود — حتی آن نگاه… نگاهی که با هیچ‌چیز در دنیا قابل مقایسه نبود. برای لحظه‌ای، زمان ایستاد. قلبش محکم کوبید، انگار سال‌ها منتظر همین لحظه بوده. نفسش گرفت. و تازه با دیدن او، برگشت. چشم از نگاهش برنداشت. قدم برداشت — آرام، بی‌صدا، بی‌هیچ شتابی که لحظه را خراب کند. رها لبخند زد و دستش را تکان داد. سام رسید. و آغوشش را باز کرد؛ مثل پناهگاهی که فقط برای رها ساخته شده بود. او را در آغوش گرفت — محکم، بی‌پروا. سرش را خم کرد، صورتش را نزدیک آورد. عطرش… بوی آشنایش… آن حس آرامش. همه‌چیز، دوباره زنده شد. صدای جمعیت محو شده بود. فقط صدای قلبش بود، و نفس‌های رها، که به گوشش رسیده بودند. گونه‌اش را بوسید و آرام گفت: — اخیییش… جان من… جوجه من ، می‌دونی دلم برات یه ذره شده بود؟ رها با چشمان خیس نگاهش کرد و گفت: — دیگه نرو… تو رو خدا، دیگه تنهام نذار. سام، چشم‌هایش را بست. گونه‌اش را به شقیقه‌ی رها چسباند. بوی آشنایش را نفس کشید. زمزمه کرد: — ببخش… قربونت برم، ببخش نفسم… یهویی کارم طول کشید. دوباره بوسیدش. صدایش آرام بود، لرز داشت، اما نگذاشت بغضش شنیده شود. فقط او را محکم‌تر در آغوش کشید. انگار می‌خواست خودش را، برای همیشه، به او گره بزند.
  23. پارت صدو هجده ساعت یازده صبح بود. آفتاب کم‌جان از لای مهِ نازک جنگل،خودش را روی شیشه‌های بلند کلبه می‌کشید. صدای پرنده‌ها در دل مه، مثل یک لالایی آرام طبیعت، فضا را پر کرده بود. بوی قهوه در کلبه پیچیده بود. سام کنار آشپزخانه، مشغول چیدن میز صبحانه بود. صدای بهم خوردن قاشق و فنجان، و‌بوی قهوه ریتم ملایمی به فضای ساکت چوبی می‌داد. رها که تازه بیدار شده بود، آرام از روی تخت بلند شد. چشمش به منظره‌ی مه‌آلود بیرون افتاد و چند ثانیه، مات آن مه آرام و درختان سرسبز ماند. سام با لبخند گفت: — صبح بخیر، جوجه‌ی جنگلی. رها با صدایی گرفته، اما لبخندی گرم: — صبح بخیر داداش جون… کی بیدار شدی؟ — نیم ساعتی می‌شه. بیا صبحونه‌ی جنگلی برات آماده‌ست. بخوریم، بعد بریم دلِ جنگل. رها به سمت سرویس بهداشتی رفت. کمی بعد، کنار میز نشست. صبحانه را با سکوتی آرام خوردند. بعد از صبحانه، به دل جنگل زدند. صدای نرم برگ‌های خیس زیر پا، بوی خاک نم‌خورده، و مهی که هنوز لابه‌لای شاخه‌ها مانده بود، مثل یک رویا میانشان جریان داشت. بینشان گفت‌وگو زیادی نبود، اما سکوت‌شان از هر حرفی عمیق‌تر بود. گاهی رها از مسیر کمی عقب می‌ماند، گاهی سام می‌ایستاد و منتظر می‌ماند. با هم، بی‌عجله، در دل درختان قدم زدند؛ بی‌زمان، بی‌صدا… فقط صدای نفس‌هایشان و برگ‌ها. نزدیک غروب، به کلبه برگشتند. گونه‌های رها کمی رنگ‌پریده بود. بی‌کلام حوله‌اش را برداشت و به سرویس رفت. سام در آشپزخانه مشغول درست کردن شام شد. چند دقیقه بعد، رها با حوله‌ی صورتی از سرویس بیرون آمد. سام لبخند زد: — عزیزم برو سریع لباس بپوش، بیا کنار شومینه سرما نخوری. رها ساکت به سمت پله‌ها رفت. طبقه‌ی بالا، لباس راحتی‌اش را پوشید، موهایش را با سشوار خشک کرد. سام از پایین صدا زد: — شام حاضره، بیا پایین. رها با سویشرت صورتی و شلوار راحتی طوسی، آرام از پله‌ها پایین آمد. سام با دقت غذا را برایش کشید : — ببین چه زرشک‌پلویی برات درست کردم! رها با لبخند خسته‌ای گفت: — از بوش معلومه… در سکوت شام خوردند. رها اشتهای چندانی نداشت. سام نگاهی بهش انداخت: — دوس نداری؟ طعمش خوب نشده؟ رها نگاه گرمی بهش کرد: — نه داداش‌جون… عالیه. فقط یه‌کم سرم درد می‌کنه. نگرانی در چشمان سام نشست. — قربونت برم… بهش فکر نکن. برو بالا یه کم دراز بکش از پشت میز بلند شد، بی‌حال به سمت سرویس رفت. دلش آشوب بود؛ می‌ترسید دوباره بالا بیاورد. بعد از مسواک، به طبقه‌ی بالا برگشت، قرصی از کیفش بیرون آورد، با بطری آب کنار تخت خورد و آرام دراز کشید. ساعتی بعد، سام که تازه از حمام بیرون آمده بود، آرام از پله‌ها بالا رفت. نور زرد ملایم روی چهره‌اش افتاده بود. نگاهش روی رها ماند، اما صدایش نکرد. لباسش را برداشت و دوباره پایین رفت. کمی بعد، با تیشرت سبز تیره و شلوار مشکی، برگشت بالا. رها روی تخت نشسته بود و دستش را به شقیقه‌اش گرفته بود. سام جلو آمد: — عزیزم… بهتر نشدی؟ رها چشم‌هایش را بسته نگه داشت. آهسته گفت: — نه… لطفاً چراغ رو خاموش می کنی ؟ سام چراغ را خاموش کرد. نور لرزان شومینه، از لای نرده‌های چوبی پله بالا می‌آمد. آرام کنارش نشست. بازویش را گرفت: — دراز بکش قربونت برم… رها دراز کشید. سام با دو انگشتش شقیقه‌اش را ماساژ داد. حرکتش آرام و موزون بود، شبیه تنفس. رها یک لحظه دست سام را گرفت، گذاشت روی چشمانش، کمی فشار داد؛ انگار درد را از چشم‌هایش می‌کشید بیرون. دل سام گرفت. چیزی نگفت. فقط دستش را همان‌جا نگه داشت، بعد دوباره با نوازشی نرم، ماساژ را ادامه داد.تا وقتی رها آرام گرفت و خوابش برد. چند روزی که در کلبه گذشت، انگار دنیا برای‌شان مکث کرده بود. در دل جنگل، میان بارانِ ریز و مهِ صبحگاهی، کنار شعله‌ی آرام شومینه، همه‌چیز ساده و بی‌صدا پیش می‌رفت. نه خبری از دنیا بود، نه عجله‌ای برای فردا. فقط طبیعت بود، سکوت، و آرامشی که بین خودشان قسمت می‌کردند. رها با اینکه هنوز گاهی سردردهایش را داشت، اما نگاهش نرم‌تر و آرام‌تر شده بود. و سام… سام در تمام آن روزها مثل کوه کنارش ایستاده بود. از پیاده‌روی‌های روزانه در دل جنگل، تا شب‌های گرم و خلوت کنار شعله‌های رقصان، همه‌چیز رنگ مهربانی گرفته بود؛ شبیه خانه، حتی اگر خانه‌ای در کار نبود. شبِ آخر، کنار شومینه، رها با صدایی آرام و گرفته پرسید: — داداش سامی… برای همیشه می‌خوای برگردی دبی؟ سام بی‌درنگ، همان‌طور که به شعله‌ها خیره بود، گفت: — معلومه که نه… من هرجا برم، تو با منی. پیشمی. تنهات نمی‌ذارم، جوجه‌ی من. رها چیزی نگفت. فقط سرش را به شانه‌ی سام تکیه داد. نور آتش، سایه‌ای گرم و زنده روی صورت‌شان انداخته بود؛ لحظه‌ای کوتاه، اما برای دلِ رها، انگار ابدی بود. صبح برگشتن بود. باران ریز و پیوسته‌ای روی شیشه‌ی جلو می‌زد و برف‌پاک‌کن، بی‌وقفه عقبشان می‌زد. جاده‌ی برگشت به تهران، خیس و خلوت، زیر چرخ‌های ماشین بی‌صدا می‌لغزید. آسمان هنوز خاکستری بود اما هرچه پیش می‌رفتند، از شدت باران کم می‌شد و فقط رطوبت هوا و سنگینی سکوت باقی می‌ماند رها پشت فرمان بود. سام، کنارش، سر را به شیشه تکیه داده بود و خوابش برده بود. نفس‌های آرام او و صدای کم‌جان موسیقی، تنها صداهای داخل ماشین بودند. گاهی رها نگاه کوتاهی به سام می‌انداخت. صورتش آرام بود. نگاهش را دوباره به جاده دوخت. کمی بعد، سام بیدار شد. چشمانش را باز کرد و بی‌هیچ حرفی به رها خیره ماند. رها، کلاه بیس‌بالش را تا روی پیشانی پایین کشیده بود. اخمی محو روی صورتش بود— نه از خشم، از فکر. انگار کیلومترها دورتر بود، اما دستانش، آرام و دقیق، فرمان را با همان مهارتی می‌چرخاندند که زمانی در پیست‌های رالی می‌چرخاند. سام خیره مانده بود… این تصویر چقدر برایش آشنا بود. رهایی که روزی راننده‌ی مسابقه بود—متمرکز، پرانرژی… اما حالا، پشت آن تسلط، چیزی در او خاموش شده بود. سام آرام گفت: — حالت خوبه؟ رها پلک زد، نگاهش را از جاده گرفت و لحظه‌ای به سام انداخت: — آره… چرا؟ سام لبخند محوی زد. چیزی نگفت. فقط دستش را دراز کرد و صدای موسیقی را کمی بلندتر کرد. باران دیگر بند آمده بود. هوا ابری مانده بود، مثل آغوشی که هنوز دلش نمی‌آید خداحافظی کند. …
  24. پارت صدو هفده امیر نفس عمیقی کشید و بعد از مکثی طولانی گفت: — سام… حرفای دیروز ایرج… چی بود؟ سام مکث کرد. انگار نفسش بند آمده باشد. نگاهش را به فرش دوخت. بعد به‌آرامی لب زد: — حرفایی که قراره بشنوی، می‌خوام همین‌جا دفن بشن. امیر بی‌صدا گوش می‌داد. سام ادامه داد، ….. صدایش لرزید: — مامان ازم خواسته خودم تصمیم بگیرم اگه صلاح دیدم به رها بگم… ولی من نمی‌خوام بگم. رها نباید بفهمه… هیچ‌وقت. امیر، می‌فهمی؟ هیچ‌وقت! امیر نفسش را با صدا بیرون داد. دستی به صورتش کشید. چند لحظه سکوت بود. بعد گفت: — و تو… به همین خاطر نمی‌خواستی ایرج بیاد؟ سام فقط سرش را پایین انداخت. امیر دست‌های سام را گرفت. آرام گفت: — سامی جان… داداش. گوش کن… من نه کسی رو قضاوت می‌کنم، نه دنبال مقصرم. فقط اگه واقع‌بینانه نگاه کنیم، اینه که رها تحت نظر ایرج باشه، بهتره. چیزی که من شنیدم دیشب خودشم همینو میخاد رها هیچ‌وقت نباید بفهمه. قرارم نیست چیزی بفهمه… هر وقت بره برای چکاپ، یا خودت باهاش برو، یا من هستم. بهت قول می‌دم، نمی‌ذارم آب تو دل این بچه تکون بخوره. سام سکوت کرده بود. بغض، اجازه‌ی حرف زدن نمی‌داد. امیر با مهربانی به سام نگاه کرد و گفت: — کلید کلبه‌ی جنگلی رو می‌دم بهت… چند روزی با رها برید. از این تنش‌ها یه‌کم دور می‌شی، هم برای رهام خوبه، خودتم یه‌کم خیالت راحت می‌شه. سام نگاهش کرد. دست امیر را به‌آرامی فشار داد، اما حرفی نزد **** اواخر شهریور بود پاییز آرام آرام خودش را پهن کرده بود روی درختان ،جاده خلوت بود. مه نرمی لابه‌لای درخت‌های جنگلی بالا می‌رفت و بوی نم خاک با هر نفس، آرامشی غریب به دل آدم می‌نشاند. سام پشت فرمان بود. صدای موسیقی ملایمی در ماشین پخش می‌شد. رها کنار دستش نشسته بود، سرش را به شیشه تکیه داده و با نگاهش، قطرات باران را که آرام روی شیشه سُر می‌خوردند، دنبال می‌کرد. سام نگاهی پر مهر به او انداخت. — خوابت نمیاد؟ رها بی‌آن‌که نگاهش کند، آرام گفت: — نه… (تو فکر بود وذهنش جایی دیگر ) سه ساعت رانندگی گذشته بود. تابلوهای مسیر کم‌کم خلوت‌تر شدند. سام به جاده‌ای فرعی پیچید. کمی بعد، میان درخت‌های نم‌خورده، کلبه‌ای چوبی و دنج نمایان شد — ساختمانی ساده با پنجره‌هایی بلند که از زمین تا سقف کشیده شده بود و به شیب جنگل مشرف بود. مهِ خاکستری آرام روی شیشه‌ها می‌نشست. بوی بارون و برگ خیس، هوای اطراف را خالص و زنده کرده بود. سام ایستاد ماشین را خاموش کرد و پیاده شد ، کلاه کاپشنش را بالا کشید و به‌سمت صندوق عقب رفت. رها در سکوت پیاده شد. باد ملایمی شاخه‌های مرطوب درختان را تکان می‌داد. چند قدم جلوتر، کلبه‌ی چوبی‌ای با نمای تیره و شیشه‌های بلند، میان درخت‌ها قد علم کرده بود. دودکشش خاموش بود. هیچ نشانه‌ای از حضور کسی نبود. فقط سکوت… سنگین، بکر، دل‌چسب. سام چمدان‌ها را برداشت. رها آرام پشت سرش حرکت کرد. از پله‌های چوبی ایوان بالا رفتند. درِ کلبه با صدای تق باز شد. بوی چوب خشک و هوای تازه‌ی بی‌استفاده، نفسشان را پر کرد داخل، سالن دلبازی بود با کف‌پوش چوبی، آشپزخانه‌ای کوچک در گوشه‌ی چپ، سرویس بهداشتی کنار آن، و یک دست مبل ال‌شکل طوسی‌رنگ روبه‌روی شومینه. اتاقی دیده نمی‌شد. فقط پله‌ای باریک که به نیم‌طبقه بالا می‌رفت؛ جایی که تخت دونفره‌ای ساده، روبه‌روی پنجره‌های قدی قرار داشت. شیشه‌هایی که باران و جنگل را بی‌هیچ واسطه‌ای به داخل می‌آوردند. رها در سکوت زمزمه کرد: — چه‌قدر دنج و آرومه این‌جا… سام لبخند زد: — این‌جا پناهگاهه… یه خونه‌ی کوچیک وسط دنیا. چمدان‌ها را زمین گذاشت و به طرف شومینه رفت. چند تکه هیزم خشک از کنار دیوار برداشت، زانو زد، آن‌ها را چید و با فندک آتش روشن کرد. شعله‌ها آرام بالا آمدند، نور گرم و لرزانی روی دیوارهای چوبی پاشیدند. رها روی مبل نشست. کفش‌هایش را درآورد، پاهایش را بغل کرد. چشمش به آتش بود، اما ذهنش دورتر از آن‌جا. سام نگاهی به او انداخت، دستی به موهایش کشید و گفت: — شومینه روشنه، الان گرم میشه… جوجه. رها بی‌صدا سری تکان داد. نگاهش هنوز در شعله‌ها گم بود. سام رفت سمت آشپزخانه و گفت: — پاشو بیا کمک کن وسایلا بذاریم تو یخچال. یه چیزی بپزیم، قبل اینکه از گشنگی ضعف کنیم. صدای رعد از دوردست پیچید. لحظه‌ای بعد، برق تندی آسمان را شکافت و نورش از لای پنجره‌های بلند کلبه افتاد روی دیوار چوبی. بعد، صدای باران شدت گرفت؛ قطره‌ها با ریتم تندی روی سقف و شیشه‌ها کوبیدند. شومینه همچنان می‌سوخت. شعله‌ها نرم و آرام روی چوب‌ها می‌لغزیدند. هوای گرم داخل کلبه تضادی دل‌چسب با سرمای مه گرفته‌ی بیرون داشت. سام نیم‌نگاهی به رها انداخت. روی مبل نشسته بود، پاها را بغل گرفته، و پتوی دور خودش پیچیده تکیه داده به دسته‌ی مبل، و نگاهش در آتش گم شده بود آرام گفت: — نمی خوای بخوابی ؟ رهانفسش را آهسته بیرون داد. — خوابم نمیاد سام لبخند کمرنگی زد و با لحنی شوخ اما ملایم گفت: — می‌خوای برات قصه بگم تا خوابت ببره ؟ رها آرام و بی‌کلام، با سر تایید کرد. نگاهش هنوز در شعله‌ها بود. سام جابه‌جا شد. آرام کنارش نشست. دستی زیر شانه‌های رها انداخت، او را به‌سمت خودش کشید. — بیا… بذار سرتو این‌جا. بی‌هیچ حرفی، رها سرش را روی زانوی سام گذاشت. سام دستش را آرام میان موهای رها کشید و شروع کرد، با لحنی آرام و شمرده : «در شهری دور، مردم سال‌ها بود خوابیده بودند. هیچ‌کس دیگر قصه نمی‌گفت، هیچ چراغی شب‌ها روشن نبود. تا اینکه یک شب، صدای پایی از کوچه‌ای گذشت. کسی که نمی‌خوابید، و به خودش قول داده بود همه را بیدار کند…» رها آرام‌گوش داده بود . انگار قصه، مثل لالایی، از لای واژه‌ها می‌رفت توی جانش. سام ادامه داد. صدایش نرم، مثل صدای شومینه، توی فضا پخش می‌شد. «او یک به یک، پنجره‌ها را کوبید. با داستان، با شعر، با آوازی آرام… و آن‌ها کم‌کم پلک باز کردند. چون قصه، چیزی بود که فراموش کرده بودند…» رها نفس‌های عمیق می‌کشید. خواب، آهسته، توی تنش خزیده بود سام حرفی نزد.شومینه می‌سوخت، باران هنوز می‌بارید موهایش را کنار زد، و به ارامی صورتش رابوسید .لحظه‌ای همان‌طور نشست، بعد خیلی آهسته، بی‌آن‌که مزاحم خوابش شود، خودش را عقب کشید و سرش را روی بالش گذاشت ،پتو را گرفت و به‌نرمی روی تن رها مرتب کرد. گوشه‌ی پتو را هم دور شانه‌هایش کشید که راحت‌تر بخوابد. چند ثانیه با نگاهی آرام و ساکت، ایستاد و بعد بی‌صدا به‌جای بالا رفتن، برگشت و روی قسمت دیگر مبل، پشت به شومینه، دراز کشید. گرمای آتش، سکوت جنگل، صدای دورِ باران… و خوابی که دو نفر را در آغوش گرفت.
  25. پارت صدو شانزده رها به‌آرامی سر تکان داد. در مسیر خروج، امیر منتظرشان بود. همه‌ی کارهای ترخیص را انجام داده بود. لبخند گرمی به رها زد و کمک کرد سوار ماشین شود. در صندلی عقب، رها به سام تکیه داده بود، سرش روی سینه‌ی او، چشمانش بسته. اخم ظریفی بین ابروهایش بود. سام یک‌دستش را دور او حلقه کرده بود و با دست دیگر، بی‌وقفه موهایش را نوازش می‌کرد. امیر پشت فرمان بود. سکوت در ماشین جاری بود، فقط صدای چرخ‌ها روی آسفالتِ نم‌دار شنیده می‌شد. امیر گاهی از آینه نگاه‌شان می‌کرد. دلش آرام می‌گرفت. وقتی به خانه رسیدند، سام کمک کرد رها را پیاده کند. دستش را محکم دور شانه‌هایش حلقه کرده بود. در را با پا بست و آرام از پله‌ها بالا رفتند. امیر در را باز کرد. هوای گرم و بوی آشنای خانه در صورت رها نشست، مثل آغوشی نرم بعد از روزی طولانی. سام با احتیاط او را به اتاقش برد. روی تخت نشاند. رها لب زد: — داداش سامی… — جانم؟ — می‌خوام برم دوش بگیرم… سام اخم ملایمی کرد، اما فقط گفت: — خودم کمکت می‌کنم. رها سرش را پایین انداخت: — نه… نمی‌خوام… خودم می‌تونم. سام چند لحظه نگاهش کرد، بعد بی‌صدا بلند شد. حوله‌اش را از کمد برداشت و گوشه‌ی تخت گذاشت. — باشه عزیز دلم… من بیرونم. هر وقت خواستی صدام کن. خودم میام موهاتو سشوار می‌کشم. رها به‌آرامی داخل حمام رفت. سام پشت در ایستاد. صدای آب که بلند شد، لحظه‌ای چشم‌هایش را بست. خستگی، ترس، و آرامش، همزمان در صورتش نشستند. دقایقی بعد، رها با حوله بیرون آمد. موهایش خیس و به‌هم‌ریخته بود، صورتش رنگ‌پریده اما آرام. سام که روی پله‌ها، بیرون اتاق نشسته بود، با شنیدن صدای درِ حمام، آرام بلند شد. در اتاق نیمه‌باز بود. با احتیاط وارد شد. رها با حوله، روی صندلی کنار میز نشسته بود. سام سشوار را از کشو بیرون کشید. نشست پشت سرش. سشوار را روشن کرد. موهایش را خشک کرد. بی‌حرف. با دقت. با همان آرامشی که انگار بخواهد همه‌ی دردهای دنیا را از لای تار موهای خیسش بیرون بکشد امیر شام را آماده کرده بود و آورد بالا. بوی غذا در فضا پیچید. — شامتو آوردم بالا، راحت غذات رو بخوری کامل باشه دایی. رها لبخند آرامی زد: — ممنونم دایی… سام نگاهی به رها کرد و گفت: — بخور عزیزم. قرصتم می‌ذارم اینجا، بعدش بخورش. امیر نگاهی به سام انداخت و گفت: — بیا پایین، شام کشیدم. سام با مهربانی جواب داد: — برم فعلاً دوش بگیرم، میام. بعد از شام، سام دوباره به اتاق رها سر زد. رها خوابش برده بود. کنار تخت نشست. آرام خوابیده بود. موهایش را به‌نرمی نوازش کرد، پتو را تا روی شانه‌اش بالا کشید، دستی به گونه‌اش کشید و بوسه‌ی آرامی روی آن نشاند. آهسته در را بست و از پله‌ها پایین رفت. امیر در سالن پذیرایی، روی مبل نشسته بود. بی‌آن‌که نگاهش کند، گفت: — خوابید؟ سام به‌آرامی جواب داد: — آره، خوابش برده.
  26. پارت دویست و بیست و پنجم مهسان اشکاشو پاک کرد و چیزی نگفت. رفتم تو اتاق و با کمک مهسان چمدونم و بستم و بعدش اومدم از خونه بیرون . به ساختمون نگاه کردم ، با چه امیدی وارد این خونه شدم و الان با چه حالی دارم برمیگردم! قبل از اینکه برم فرودگاه ، می‌خواستم یه سر برم پیش درخت آرزوها و ازش گله کنم و بهش بگم که امید و آرزو همش دروغه محضه، حداقل حرفایی که این مدت تو خودم نگه داشتم و به اون بزنم، سوار تاکسی شدم و رفتم سمت اسکله، هوا کم کم داشت تاریک میشد؛ بعد حدود یه ربع رسیدم پیش درخت آرزوها و دستی به تنش کشیدم و با بغض گفتم : ـ تو هم مثل خیلی چیزای دیگه همش دروغ بودی، دیگه باورت ندارم . یهو چشمم به شاخه های سمت راست درخت خورد که یه عالمه کاغذ با نخ سبز تنش بسته شده بود. این نخ ها ، نخی بود که تو خونه پیمان بود! همیشه برای بستن آرزوهای من به درخت توی جیبش نگه می‌داشت، باورم نمیشد اینا رو این بسته باشه تن درخت! خواستم یکیشو بردارم که پشیمون شدم، برگشتم اما وسط راه کنجکاویم اجازه نداد و دوباره رفتم سمت درخت و یکی از اون ورقه ها رو برداشتم. بازش کردم ، توش نوشته شده بود : ـ غزل به همین ترتیب دو سه تا از ورقه های دیگه هم باز کردم و اسم خودمو توش دیدم، باور نکردنی بود! واقعا برای اینکه دوباره منو بدست بیاره ، کلی تلاش کرده بود! چقدر یه آدم می‌تونست اینقدر پست باشه؟! ورقه ها رو مچاله کردم و انداختم زیر درخت . صدای نی انبون عمو ناخدا دوباره این سمت جزیره رو پر کرده بود، دلم برای این صدا هم تنگ شده بود . رفتم سمت ساحل، عمو ناخدا قبل از اینکه پیشش نزدیک بشم ، گفت : ـ خیلی وقته که نمیای اینورا! با تعجب گفتم : ـ بسم الله! عمو شما پشت خودتم میبینی؟! عمو ناخدا خندید و گفت: ـ من جلوی چشمم نمی‌تونم ببینم دخترم ، حس کردم که تویی. اومدم کنارش نشستم. نگام کرد و گفت: ـ مثل اینکه مسافری ؟ گفتم: ـ اوهوم، دارم برمیگردم عمو. جزیره برام شانس نیورد خیلی نا امیدم کرد . گفت: ـ اینقدر زود قضاوت نکن دختر! امید تنها دارایی آدم هاست، بدون اون ما هیچی نیستیم .
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...