رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت نود و نهم نکنه که من واقعا عاشقش شده بودم؟! با این فکر یکم خجالت کشیدم اما راستش خوشم هم اومده بود....مگه کسی بود تو دنیا که عاشق یه همچین آدم جسور و مهربونی نشه؟! آهی کشیدم...دلم برای روزایی که تو مخفیگاه کنارش بودم، خیلی تنگ شده بود و ناراحت بودم از اینکه چرا اونجوری که باید قدرشو ندونستم و اونقدری نگاش نکردم که دلم براش تنگ نشه! دلم می‌خواست دوباره اون لحظه‌هایی که بهم نگاه می‌کنه و برام کتاب می‌خونه و از امیدواری میگه، بغلم می‌کنه و تا دریاچه می‌برتم تا خسته نشدم و بهم یاد میده که بادبادک چجوری باید بره هوا...واسه تموم اون لحظه از صمیم قلبم خواستم تکرار بشه....آرنولد اون خوشحالی و خوشبختی و توی وجودش داشت که من کمبودشو داشتم و دلم می‌خواست داشته باشم و در کنارش بودن، خیلی بهم خوش می‌گذشت...شاید اوایل اصلا دوست نداشتم پیشش باشم و برای اینکه حرص بابامو دربیاره منو دزدید اما اعتراف می‌کنم که بعدش از کنارش موندن تو اون مخفیگاه کوچیک خیلی بهم کیف داد و دلم غنج می‌ره تا دوباره تکرار بشه... از یادآوری اون همه خاطرات، اشکام جاری شد...همین لحظه گریس( جغد پدرم ) و دیدم که در حال پرواز کردن بالای قلعه بود. اون با اینکه حیوون مورد علاقه پدرم بود اما دوست صمیمیه منم بود و باهاش زمانایی که خیلی تنها بودم، لحظات خوبی رو می‌گذروندم. براش دست تکون دادم و اونم آروم اومد پایین و روی دستم نشست...لبخندی بهش زدم و شروع کردم به نوازش کردن پرهای بالش که خیلی این حرکت و دوست داشت...ناگهان دستم به یه چیز عجیبی خورد! به چیز سفتی توی بالش قرار داشت...از نوازش کردن دست برداشتم و گریس که متوجه این موضوع شده بود، خواست بال بزنه اما من پیش دستی کردم و محکم قاپیپمس تو بغلم و جلوی نوکش و گرفتم تا صداش بیرون نره...پنجره هم بستم و آوردمش داخل و روی تختم گذاشتم. پارچه‌‌ی دور لباسم و باز کردم و دهنش و باهاش بستم و رو بهش گفتم: ـ معذرت می‌خوام ازت گریس، ولی باید ببینم چی تو بالت قایم کردی...
  3. امروز
  4. پارت نود و هشتم بعدش چوب جادوییش و از تو لباسش درآورد و با خنده یه وِرد جادویی مقابل اون دیوار، دوباره یه پنجره خیلی بزرگتر ایجاد کرد...خوشحال شدم از اینکه می‌تونستم دوباره آسمون و محیط بیرون و ببینم...بعلاوه اینکه میخواستم حداقل راهی برای بیرون رفتن و سر زدن به آرنولد هم از طریق بیرون پیدا کنم. اول از همه باید اون معجون جادوی احساس و پیدا می‌کردم. اما چجوری؟! پدرم هیچوقت این چیزا رو حتی با نزدیکترین افرادش مثل والت هم درمیون نمی‌ذاشت...پس من از کجا باید پیداش می‌کردم؟! ممکن بود تو وجود خودش پنهونش کرده باشه یا جایی دفنش کرده باشه یا حتی داخل خوده قلعه باشه...شاید اگه موهای جادوییم بودن، می‌تونستم مخفیانه پدر و تعقیب کنم تا از یه چیزایی سر دربیارم...ولی اگه این موضوع رو الان به والت میگفتم مطمئنا باز بهم شک می‌کرد و این‌بار یقین پیدا می‌کرد که یه ریگی به کفشمه...ذاتا همین الانشم، اونقدری که باید بهم اعتماد نداره....تو همین فکرا بودم و به پنجره خیره بودم که یهو نگهبان دم در اومد داخل و رو به والت گفت: ـ قربان، طبقه وسط بین دوتا از جادوگرا یه درگیری پیش اومده. والت رو به من گفت: ـ پرنسس اگه با من کاری نداری، من برم تا این موضوع به گوش رییس نرسه! بدون اینکه بهش نگاه کنم، گفتم: ـ ممنونم، کاری ندارم...میتونی بری! یکم مکث کرد و از اتاقم رفتم بیرون. به خورشید بیرون نگاه کردم و حرفای آرنولد رو دور تکرار توی سرم رژه می‌رفت...خیلی ناراحت بودم از اینکه اعتمادش و بهم از دست داده...باید بهش ثابت می‌کردم اما چرا اینقدر طرز فکرش نسبت به خودم برام اینقدر مهم بود؟! چرا رفتارش با من باعث ناراحتیم شده بود؟!
  5. بچها چجوری باید جلد روی داستانم قرار بدم؟ @سایان @هانیه پروین
  6. چشمان هر سه دختر از تعجب گرد شد. رهبر! همان پسرک خوش‌سیمایی که به آن کودن‌ها دستور می‌داد. نازنین آرام ادامه داد: - این سلسله‌ رو برادر بزرگ‌تر رهبر تاسیس کرد و بعد از فارق‌التحصیلی اون مقام رهبری به برادر دوم داده شد و الان هم سینا رهبر شده. این نظام از اولش هم مشکل داشته و خیلی‌ها مخالف این حکم بودن، ولی جاسوس‌های رهبرها و خود رهبر‌ها همه‌ی اون‌ها رو ریشه‌کن کردن. الان هم مخالفانی هستن، ولی کسی جرعت اعتراض نداره... چون یکی از ظالم‌ترین رهبرا که هیچ رحمی به این‌که تو دختری، پسری یا هر چیزی دیگه نداره، داره ما رو کنترل می‌کنه. مرضیه حیران نگاهش کرد و با تکان دادن سرش به‌سمت چپ و راست، خطاب به فاطمه زمزمه کرد: - من دارم خواب می‌بینم نه؟ فاطمه محکم بر سر او کوبید و سپس خیره به نازنین که چشمانش گرد شده‌بود، گفت: - نه. مرضیه با اخم سرش را ماساژ داد و زمزمه کرد: - چه مرگته؟ فاطمه چشم گرد کرد و سپس طلبکار شانه‌ای بالا انداخت و گفت: - می‌خواستم نشونت بدم که خواب نیستی عوض تشکرت... هنوز حرفش تمام نشده‌بود که ضربه‌ی محکم‌تر از آنچه که زده‌بود، به سر خودش اصابت کرد‌‌. آخی گفت و با غیض برگشت و به صورت جدی تارا خیره شد. - مریضی؟ تارا نیم‌نگاهی از گوشه‌ی چشم به او انداخت، سپس با نگاه کردن به ناخن‌هایش جواب داد: - می‌خواستم به تو هم نشون بدم که خواب نیستی. مرضیه نیش‌خندی زد و لایکی برای او فرستاد. این حرکت مرضیه، فاطمه را جری کرد و خواست دعوای فیزیکی ایجاد کند که نازنین با ناله دستانش را به دو طرف باز کرد و گفت: - شنیدین چی گفتم؟ مرضیه سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و با اخم رو به او گفت: - آره شنیدیم..‌. خب که چی یارو؟ ما رو سننه، چرا این خزعبلات رو به ما میگی؟ پلک چپ نازنین پرید و جمله‌ی ضعیفی در گوشه‌ی ذهنش شنیده‌شد: - عملیات با شکست روبه‌رو شد! لبخندی مصنوعی زد و نگاهی به سیمای جدی آن‌ها انداخت، سرش را به معنای باشه بالا و پایین کرد و سپس زمزمه کرد: - انگار اشتباه فکر می‌کردم که شما می‌تونید به ما کمک کنید... که می‌تونید مقابل اون ستمگرا بایستید. فاطمه متعجب اخمی کرد، سپس خود را به سمت مرضیه کج کرد و زمزمه کرد: - این مدل حرف زدن عادیه؟ مرضیه گوشه‌ی لبانش را پایین کشید و جواب داد: - نه... اثرات کافوره که توی غذای سلف می‌ریزن. تارا نیز با ولومی آرام وارد بحث آن‌ها شد: - بابا کافور خوبه، فکر کنم چیزای دیگه‌ای هم بهشون میدن، اثرات توهم کاملاً مشهوده.
  7. النا! پس اسم او النا بود. جرقه‌ی کوچکی در چشمان آبی آریا زده‌شد. حال که خود او بحث را باز کرده‌بود، اشکالی نداشت که آریا آن را ادامه دهد. برای همین پایش را روی پای دیگرش انداخت و با گرفتن ظاهری متأثر گفت: - روز بدی بود... اما بخیر گذشت. سپس نگاهش را به محبوبه داد که با بغض به اتاقی در طبقه‌ی دوم خانه‌ی دوبلکسشان خیره شده‌بود. اندکی مردد شد در این‌که ادامه دهد یا خیر. - پانزده ساله که خودش رو حبس کرده... به جو بد بیرون عادت نداره. مکث کرد و با مچاله کردن لبانش و بستن چشمانش، جلوی ریزش اشک‌هایش را گرفت. او نیز مانند دخترش نابود شده‌بود، او نیز در این مدت پیر شده‌بود؛ اما باید محکم می‌بود تا باری دیگر درد از دست دادن را تجربه نکند، باید محکم می‌بود تا به النا در فراموشی آن خاطره‌ی تلخ بی‌پایان کمک کند. بدون این‌که بداند چرا این موضوع را برای آن مرد جوان تعریف می‌کند، ادامه داد: - مجبور شد بیاد دانشگاه، انگار دانشجوها اعتراض کردن که دارن برای النا پارتی بازی می‌کنن وگرنه چرا اون باید مجازی بخونه... اتفاقی که افتاد یه ترومای جدید شد براش. چند روزه که مدام بهش حمله‌ی عصبی دست میده و رفتارای عجیبی از خودش نشون میده... مثل قبل. ادامه نداد، انگار که به خود آمد. نمی‌دانست آن پسرک مورد اعتماد هست یا نه و نمی‌خواست با گفتن خاطرات بد، باعث شود در آینده النا در دانشگاه سوژه و مورد آزار بگیرد. هر چند که نگاه دقیق آریا این حس را به او نمی‌داد؛ او با اخمی کوچک به جلو خم شده‌بود و با حوصله به سخنان محبوبه گوش می‌داد. ح محبوبه خواست بحث را عوض کند که همان لحظه صدای ضعیفی به گوش رسید: - مامانی؟ محبوبه با نگاهی به روی پله‌ها ایستاد و با دیدن دخترکش که آرام‌آرام از روی پله‌ها پایین می‌آمد و چشمانش را با دستانی مشت شده می‌مالید، نگران گفت: - مامان مواظب باش نیفتی. النا عنق اخمی کرده و با همان چشمان بسته و لبان برچیده گفت: - گشنمه... هنوز حرفش تمام نشده‌بود که زیر پایش خالی شد و از سه پله‌ی آخر پرت شد و محکم زمین خورد. محبوبه با دیدن آن صحنه، جیغ کوتاهی کشید و به‌سمت النا دوید‌ آریا نیز نگران برخواست و با چند قدم بلند، سریع خود را به آن‌ها رساند. النا گیج نشست و سرش را مالید و خمیازه‌ای کشید که باعث شد آریا‌یی که بالای سر او ایستاده‌بود، بی‌اختیار لبخندی زده و سعی در کنترل خنده‌اش داشته‌باشد. محبوبه دستانش را دو طرف صورت او، روی گونه‌هایش گذاشت و نگران پرسید: - مامانی خوبی؟ عزیزم چی‌شد؟ ضعف کردی؟ از بس دیر بیدار میشی و صبحونه نمی‌خوری. النا همچنان چشمانش بسته‌بود و قصد باز کردن آن‌ها را نداشت. خواب‌آلود سرش را خاراند و سپس با دستش چند بار روی پاهای مادرش که روی زمین نشسته‌بود، ضربه زد و سرش را روی آن‌ها گذاشت و چند ثانیه بعد نفس‌هایش عمیق شد.
  8. سرم را بین دستانم می‌گیرم و کلافه نفسم را بیرون می‌دهم که یک آن با برخورد جسمِ چوبی و سنگینی به بدنم، پرت می‌شوم روی لبه‌ی تخت. وحشت زده سرم را بلند می‌کنم که چشمم می‌افتد به درب بازِ کمد. آن همه کشیدمش و کلید را چرخاندم باز نشد الآن چطور باز شد؟ ترس به جانم افتاده بود. می‌ترسیدم باز کابوس‌هایم تکرار شوند. آهی می‌کشم و سریع لباس‌های بیرونم را با لباس‌های خانه عوض می‌کنم و موهایم را همان‌طور خسته و بهم ریخته ول می‌کنم و از اتاق خارج می‌شوم و می‌روم به آشپزخانه. سعی می‌کنم مثبت بنگرم و آرام باشم. به سمت چای‌ساز می‌روم. چای‌ساز عزیزم بعد از آماده شدن چای به صورت خودکار خاموش شده است. لبخند می‌زنم و یک فنجان از کابینت بیرون می‌کشم و برای خودم چای می‌ریزم. فنجان را کنار بسته‌ای کارامل خوشمزه در سینی کوچک می‌گذارم و به سمت هال می‌روم و روی کاناپه مقابل ال‌سی‌دی می‌نشینم. سینی را روی میز می‌گذارم و کنترل را برمی‌دارم تا خودم را سرگرم کنم. شبکه ورزش پخش زنده فوتبال دارد. آرام شروع به تماشای بازی می‌کنم. چندسال پیش به شدت فوتبالی بودم؛ ولی دیگر آن ذوق و شوق گذشته را ندارم. دقیقه هفتاد بازی است. لحظات نفس‌گیری است و تیمی که 5_0 جلو است اگر بتواند این نتیجه‌ را در این بیست دقیقه پایانی حفظ کند عالی می‌شود. در همین حین که سرم گرم لحظات ناب بازی است، صدای افتادن چیزی از اتاقم می‌آید. میوی بلندی می‌شنوم. صدای یک گربه است! خدای من... شاید آلفرد باشد. آه که چقدر دلتنگش هستم. از لحظه‌ای که به این دنیای دیگر آمده‌ام آلفرد را ندیده‌ام. از ذوق دوباره دیدنش از جایم می‌پرم و به سمت اتاق می‌روم. می‌بینم چیزی نیست و کامل وارد می‌شوم. همه‌ی وسایل سرجایشان قرار دارند، پس صدای افتادن چه چیزی به گوشم رسید؟ نه، اثری از آلفرد هم نیست. بی‌خیال می‌خواهم از اتاق خارج شوم که این‌بار صدای شُرشُر آب از داخل حمام توجهم را جلب می‌کند. سریع به سمت حمام می‌روم و آب را می‌بندم و از حمام خارج می‌شوم. بدون بستنِ آب از حمام خارج شده بودم و رفته بودم راحت لم داده بودم روی کاناپه و فوتبال می‌دیدم، اوه لعنتی... من چقدر حواس پرت شده‌ام تازگی‌ها. اگر دلوین بشنود حتماً می‌گوید «عامل بحران آب ایران شدیا! باس تحویل ستاد بحران بدیمت تا اعمالِ قانونت کنن» با این فکر لبخندی روی لبم نشست. نفس عمیقی می‌کشم و از اتاقم خارج می‌شوم، می‌روم می‌نشینم روی کاناپه و تیکه‌ای کارامل در دهانم می‌گذارم و فنجان چای را برمی‌دارم و یک جرعه می‌نوشم.
  9. مازیار مثل تمام امشب، با لحن آرام گفت: - امشب… خوب بود. نه به خاطر فیلم. نه به خاطر غذا. به خاطر اینکه کنارت حس نکردم باید ماسک بزنم. نمی‌دانم چرا، اما قلبم آن لحظه یک ضربان اشتباهی زد. نه از عشق، از آشنایی. او هم هم‌چون من بود. لبخندم پررنگ شد و گفتم: - منم… مدت‌ها بود با کسی بیرون نرفتم. فکر می‌کردم بلد نیستم دیگه…. کنار کسی بودن رو. لبخند گوشه لبش نشست. از همان لبخندهایی که صدا ندارند؛ ولی می‌شود گرمایش را حس کرد. - تو بلد بودی… فقط کسی نبود که بلد باشه باهات رفتار کنه. حرفش مثل یک حقیقتِ ساده؛ اما مهم، روی دلم نشست. دست‌هایم توی جیبم لرزید. او نگاه کرد؛ اما تلاشی برای گرفتن دستم نکرد. شاید فهمیده بود هنوز زود است. چند ثانیه سکوت بود. سکوتی که نه سنگین بود، نه عذاب‌آور. از آن سکوت‌هایی که آدم نمی‌خواهد تمام شود. وقتی خواستم خداحافظ بگویم، او اول گفت: - اگه فردا حس کردی… یعنی فقط حس کردی دلت می‌خواد بازم حرف بزنیم، من هستم. اگه هم حس نکردی…بازم هستم؛ ولی نزدیک نمی‌شم. این حرف ساده، این احترام، این «بودنِ بی‌زور»، فراتر از تصورم بود. چشمانم را از آرامش باز و بسته کردم و فقط گفتم: - شب‌ به‌خیرمازیار. او هم آرام گفت: - شب‌ به‌خیر ماه خانم. آروم بخوابی. سال‌ها بود جمله «آروم بخوابی» را با این‌ همه امنیت نشنیده بودم. از هم جدا شدیم؛ اما من حس کردم چیزی بین ما مانده…چیزی که نه با قدم‌هایم کم شد، نه با فاصله. گویا برای اولین‌بار در مدت طولانی، ته قلبم از کسی نترسید. *** حوالی نیمه شب بود که برگشته بودم و اهل خانه خواب بودند. به خانه وارد شدم و یک‌راست سمت آشپزخانه رفتم. دلم یک فنجان چای می‌خواست. به آشپزخانه وارد می‌شوم و چای‌ساز را روشن می‌کنم تا چای آماده شود می‌روم اتاقم. با این‌که امروز فعالیتی نکرده‌ام؛ ولی خستگیِ بدی بدنم را در برگرفته. باید دوش بگیرم. بله فکر خوبی‌ است. سرحال می‌شوم. حوله‌‌ام را برمی‌دارم و وارد راهروی کوچیکی که توی اتاقم قرار دارد و منتهی می‌شود به سرویس بهداشتی و حمام، می‌شوم. *** درحالی‌که موهای مواج مشکی‌ام را با سشوار خشک می‌کنم کلافه‌تر می‌شوم از خستگی‌ای که از لحظه بیرون آمدن از حمام دو برابر شده است. سشوار را می‌گذارم روی میز آرایشی که جلوی آینه قدی اتاقم قرار دارد و می‌نشینم روی تختم. نگاهم را در اتاقم می‌چرخانم. کنار کمد لباس‌هایم، چندتا تابلوی نقاشی از طبیعت که دلوین می‌گوید خودم خلقشان کرد‌ه‌ام و خودم هیچ خاطره‌ای از آن‌ها ندارم و چندتا قاب عکس از دوستان و خانواده‌ام است. خمیازه‌ای می‌کشم و از جایم بلند می‌شوم. به سمت کمد می‌روم و دست‌گیره درش را می‌کشم؛ ولی به طرز عجیبی باز نمی‌شود. کلیدش هم رویش است. می‌چرخانمش؛ ولی باز هم بی‌فایده‌ است. این دیگر چه مسخره‌بازی‌ای است؟ بد شانسی تا کجا؟
  10. دردهایم را با اولین لقمه‌ قورت دادم و آرام گفتم: - چون… خیلی چیزا هست که گفتنش سنگینه. چیزایی که آدم از ترس اینکه قضاوت نشه، تو دلش حبس می‌کنه. مازیار چند ثانیه صامت نگاهم کرد. آن نگاه نه کنجکاو بود و نه قضاوت‌گر. بعد با صدای آرام و مطمئنش گفت: - هیچ انسانی درحدی نیست که انسان دیگه‌ای رو قضاوت کنه. اگه یه روز خواستی حرف بزنی… من فقط گوش می‌دم. همین. «همین» همین یک کلمه مثل یک آغوش نامرئی دور شانه‌هایم نشست. مازیار درحالی‌که لیوانم را پر دوغ می‌کند می‌گوید: - هیچ‌وقت نفهمیدم مردم دنیا چرا ان‌قدر همه چی رو پیچیده می‌بینن. درحالی‌که همه چیز خیلی واضح و رسائه. جرعه‌ای از دوغم نوشیدم و لبخندی زدم و گفتم: - دقیقاً... ولی خب هر کسی دنبال یه چیزیه. روی میز کمی خودش را به سمتم خم کرد و پرسید: - تو دنبال چی هستی؟ بی‌تردید لب زدم: - من دنبال سکوتم. مازیار لبخند کمرنگی روی لبش نشاند. - سکوت خیلی خوبه. آدم رو مجبور می‌کنه با خودش روبه‌رو شه. در آن لحظه مطمئن بودم که هیچ‌گاه مرا کسی چون او، ان‌قدر دقیق ندیده بود. لحظه‌ای بعد، دستم روی لیوان دوغ لرزید. او دقیق نگاه کرد؛ اما نه با ترحم، با توجه. یک توجهِ بدون فشار. سپس آرام پرسید: - سرده؟ سرم را تکان دادم و گفتم: - نه… فقط گاهی یهو می‌لرزم. در چشمانم عمیق شد و گفت: - آدمایی که زیادی فکر می‌کنن، زیادی هم می‌لرزن. نمی‌دانم چه شد که اولین‌بار حس کردم شاید… شاید کنار این مرد، کمی امن‌ترم. شاید حرف‌هایی که سال‌ها ته دلم مانده بود، بالآخره یک نفر پیدا شده که طاقت شنیدنش را داشته باشد. *** با ماشین مازیار که پایین پارکِ نزدیک سینما و کله پزی پارکش کرده بود داشتیم برمی‌گشتیم سمت خانه. خیابان‌ها آرام بودند. چراغ‌های خیابان روی آسفالت خیس افتاده بود و حس می‌کردم این شب شبی‌ست که قرار است چیزی را شروع کند. چیزی که هنوز نمی‌دانم چیست؛ اما می‌دانم وقتی با اویی هستم که نمی‌شناسمش و گویا که عمیقاً می‌شناسمش، آرام‌ترم. خیابان به سکوت شب رسیده بود. از آن سکوت‌هایی که فقط در لابه‌لای گام‌های دو نفر معنی پیدا می‌کند. از سینما، از رستوران، از تمام حرف‌هایی که گفته شد و نشد، یک چیزی توی هوا مانده بود… یک چیز گرم، پر لطافت و آرام. از ماشین پیاده شدیم تا رسیدم به درب خانه، مازیار کنارم قدم برمی‌داشت. نه زیاد نزدیک، نه زیاد دور. فاصله‌اش اندازه‌ای بود که حس می‌کردم می‌خواهد امن باشد، نه مزاحم، نه مشتاق افراطی، نه سردِ بی‌اعتنا. درست همانی که همیشه آرزوی داشتنش را داشتم. وقتی رسیدیم درب خانه‌ ما. مازیار گفت: خب… فکر کنم این‌جا دیگه راه‌هامون جدا می‌شه. ایستادم. باد سردی از بین شاخه‌های لخت درخت‌ها عبور کرد و صدای خش‌خشی ساخت که گویا پشت حرف‌های ناگفته‌مان پنهان میشد. نگاهش کردم و برای اولین‌بار فهمیدم چشم‌های کسی می‌تواند هم آرامت کند و هم بلرزاندت.
  11. *** بعد از خروج از سینما گرسنه‌مان شده بود و تصمیم گرفتیم جایی برویم و چیزی بخوریم. در نزدیکیِ سینما کله‌پزی‌ای بود. پیشنهاد مازیار کله‌ پاچه بود. با آن‌که زیاد راضی نبودم شب‌ها کله پاچه بخورم؛ ولی برای دل او، که امشب همه‌جوره هوایم را داشت، قبول کردم و همراه شدم. در مسیر کله‌پزی، باد موهایم را به هم ریخته بود. او آهسته گفت: - موهات… ماهوا تو همیشه این‌قدر سر به هوایی؟ خندیدم و لب‌هایم را جمع کردم و گفتم: - نُچ‌نُچ. او هم خندید. آن‌قدر بی‌صدا که گویا نمی‌خواست کسی جز من بشنود. کله پزی شلوغ نبود. میز کنار پنجره را انتخاب کرد. طوری که نور چراغ‌ها از شیشه‌های بخارگرفته روی صورت‌مان نقش می‌زد. دختر و پسری میز کناری نشسته بودند و با هر لقمه‌ای که می‌خوردند، ادا و اصول عجیب غریبی در می‌آوردند، دختر مُدام سعی داشت دستانش چرب نشوند و انگشت‌هایش را بالا نگه می‌داشت و هر لحظه از پسر می‌پرسید: - وای میثم رژم پاک نشد که؟ مازیار مسیر نگاهم را دنبال کرد و با تأسف سری تکان داد و برگشت سمت من و گفت: - من نمی‌فهمم چرا مردم موقع غذا خوردن ادا درمیارن. اگه گرسنه‌ای، بخور. مهم اینه لذت ببری نه اینکه خوشگل دیده شی. چقدر حرف‌هایش درست و منطقی بودند. حرف‌هایی که هیچ‌وقت از اطرافیانم نشنیده بودم. نه در آن یکی زندگی و نه در این یکی زندگی. منتظر بودیم غذایمان را بیاورد که مازیار پرسید: - تو چی ماهوا؟ تو توی این زمینه نظرت چیه؟ سعی کردم ریلکس باشم و درست پاسخ بدهم. - من عادت دارم چیزی انتخاب کنم که مطمئنم اشتباه نیست. این‌بار سرش را با تحسین و لبخند تکان داد و گفت: - ولی اشتباه‌ها قشنگ‌ترن. آدم باهاشون تجربه پیدا می‌کنه. چشمانم روی صورتش لغزید. چقدر این مرد عجیب بلد بود حرف‌هایی بزند که مستقیم می‌نشست روی زخم‌های پنهانم. گویا بدون این‌که بداند، پردهٔ نازکی از روی من برمی‌داشت، نه زورکی، آرام و با لطافت. وقتی غذا رسید، آرام گفت: - می‌خوام چیزی بپرسم؛ ولی می‌ترسم ناراحت شی. من هم آرام گفتم: - تو بپرس. ناراحت شدن یا نشدنش با من. ابروهایش کمی بالا رفت. - این حرفت قشنگ بود. خوشم اومد. می‌خواستم بگویم تو هم تمام حرف‌هایت قشنگ هستند و من، از تو و حرف‌هایت خیلی خوشم آمده است؛ ولی زود بود، خیلی زود. کمی مکث کرد، سپس پرسید: - تو چرا این‌قدر تو خودتی؟ انگار هربار یه چیزی می‌خوای بگی؛ ولی قورتش می‌دی. نمی‌توانستم به او دروغ بگویم. هیچ‌کس این‌گونه نگاهم نکرده بود که جرأت راست گفتن پیدا کنم.
  12. خندیدم و رفتیم پاپ‌ کُرن گرفتیم و داخل سالن شدیم. گرچه سن و سالش برایم اهمیتی نداشت، فقط اول منطق و سالم بودن اخلاقش و در ادامه احساسی که از او دریافت می‌کردم به چشمم می‌آمد؛ ولی خوشحال بودم که دیگر می‌دانستم کسی که با او سر قرار آمده‌ام چند سالش است. از این‌که لابه‌لای حرف‌هایش اطلاعات می‌داد، خوشم می‌آمد. داخل سالن که شدیم، هوا سرد بود و صندلی‌ها بوی مخمل کهنه می‌داد. من یک‌جوری نشستم که انگار باید با تمام جهان فاصله‌ام را حفظ کنم. او؛ اما به اندازه دو انگشت بیشتر از حد معمول دور از دستم نشست. فکر کردم شاید از روی ادب است. شاید هم فهمیده چقدر از نزدیک شدن آدم‌ها می‌ترسم. چند دقیقه از فیلم گذشته بود که گفت: - تو فقط به پرده نگاه کن. لازم نیست فیلم رو بفهمی. فیلمی که آدم رو مجبور به فکر کردن کنه، فیلم بدیه. گیج و متحیر پرسیدم: - یعنی فیلمی که آدم رو به فکر فرو ببره، ذهن رو به چالش بکشه و نیاز به اندیشه داشته باشه، از نظرت فیلم بدیه؟! پاپ کُرنی از درون بسته برداشت و گفت: - نه ماه‌ِ جان... گویا منظورم رو درست نرسوندم. پاپ کُرنی که برداشته بود را به سمت دهانم آورد و من لبخندم بی‌اختیار نشست گوشه‌ی لبم. عادت نداشتم کسی به من توجه کند. هر چقدر هم کوچک و ریز. پاپ کُرن را خوردم و چشم به پرده سینما و گوش به او سپردم که گفت: - فیلمی که خوب پردازش شده باشه، با تمام پیچیدگی و رازآلودگیش، به راحتی فهمیده میشه. این‌که موقع تماشای فیلم، هی با خودت فکر کنی این یعنی چی اون یعنی چی، نشد فیلم که. معما باید ذهن رو به چالش بکشه، نه این‌که آدم رو زده کنه. لبخند زدم. فهمیده بودم که با یک فیلم‌باز حرفه‌ای طرف هستم و باز بیشتر خوشم آمد. - همیشه هم نیاز نیست خودمون رو بکشیم برای فهمیدن، گاهی حس کردن موضوع کافیه. لبخندم پر حسرت بود و او آرام سرش را کج کرد. - حالت خوبه؟ این‌بار آن برق آشنا در چشمانش نبود، جایش یک جور نگرانی خالص بود. خواستم بگویم خوبم، که نیستم. بگویم آرامم، که نیستم. بگویم به خاطر تو بهترم…که گفتنش زود بود. خیلی زود. فقط سرم را تکان دادم. - آره… فیلم انتخابیت هم قشنگه. به نیم‌رخم خیره ماند و گفت: - فیلم قشنگ نیست؛ ولی تو داری سعی می‌کنی قشنگ باشه... این از اون تلاش‌هایه که آدم نمی‌تونه نادیده‌اش بگیره. ممنونم که ان‌قدر همراه خوبی هستی. نمی‌دانم چرا؛ اما حرف و تشکرش یک‌جور گرمای آرام روی ذهن و تنِ خسته‌ام ریخت. مثل پتوی لطیف زمستانی که آدم انتظارش را ندارد... . فیلم که تمام شد، برای چند ثانیه بوی پاپ‌کُرن سرد و حس ناشناخته‌ای بین‌مان مانده بود، نه صمیمیت، نه غریبی، چیزی بین این دو. چیزی که اسمش را نمی‌دانستم.
  13. نگاهی به درون بسته که کلی تخمه در آن بود انداختم و در بغلم مچاله‌اش کردم و گفتم: - عمراً. من که می‌دونم می‌خوای اینا رو هم ازم بقاپی و تنهایی بخوری! باز آرام خندید و گفت: - حالا نگاش کنا! و درحالی‌که به سمتی نگاه می‌کرد گفت: - وایسا الآن میام. به طرفی که مازیار رفت نگاه کردم دیدم دخترکی گل‌های رنگارنگی در دست دارد. آه ماهوای دیوانه. بی‌چاره را گذاشتی لای منگنه که حتماً برایت گل بخرد. مازیار چند قدم جلوتر از من راه می‌رفت و هر چند ثانیه یک‌بار به عقب برمی‌گشت؛ بهانه‌اش این بود که «ببینم گم نشدی» ولی از برق کمرنگ چشمانش می‌فهمیدم دلیلش چیز دیگری‌ست. گویا فقط می‌خواست مطمئن شود هنوز هستم. به دخترک گل‌فروش رسید و از کیف پولش مقداری پول که از آن فاصله به آن‌ها دید نداشتم به دخترک داد و سپس با سرعت به سمت من برگشت و گفت: - خب حالا می‌تونیم به راهمون ادامه بدیم. او حرکت کرد؛ اما من هنوز ایستاده بودم و به حرکتی که انجام داده بود فکر می‌کردم. با آن‌که از گل نخریدنش در قالب شوخی، گله کرده بودم و گل‌ هم سر راهمان بود، باز هم حتی یک شاخه گل برایم نخرید. او دیگر چه نوع مردی است؟ حتی نمی‌توانستم بگویم خسیس است، آدم خسیس که به دخترک گل‌فروش مفتکی پول نمی‌دهد. - ماهوا! صدایش مرا به خود آورد. به او خیره شدم و بی‌هوا گفتم: - جان ماهوا؟ لبخند روی لبش نشست و گفت: - اجازه میدی دستت رو بگیرم؟ آخه هی می‌ترسم گمت کنم. من اما به چشمان قهوه‌ای‌اش چشم دوختم و به موهای‌ سیاهِ سفیدآلودش لبخند زدم و خودم دستش را گرفتم و راه افتادیم به سمت سینما. نمی‌توانستم انکار کنم، بهترین احساس جهان را داشتم. از او هیچ چیز نمی‌دانستم همان‌طور که او چیزی از من نمی‌دانست؛ ولی از درون احساس آرامشی شگرف، مرا فرا گرفته بود. هوا رو به تاریکی می‌رفت. سینما تقریباً خلوت بود. پوسترهای فیلم روی دیوارها با نور زرد چراغ‌ها که رویشان افتاده بود بهتر دیده می‌شدند. وقتی بلیت‌ها را گرفت، برنگشت نگاهم کند و گفت: - می‌دونم ذوقت نمی‌گیره و حتی ممکنه خسته کن باشه برات؛ ولی این فیلم خیلی آرومه. البته نمی‌دونم تو مثل من فیلمی دوست داری که آروم باشه یا از اونا که سر آدم داد می‌زنن! چینی به بینی‌ام دادم و گفتم: - خب من فیلم‌های هیجان‌انگیز بیشتر دوست دارم؛ ولی خب چون امشب تو دعوتم کردی، پس می‌ریم سراغ سلیقه‌ی تو. با مهربانی لبخندی به رویم پاشید. از همان‌ لبخند‌ها که باعث می‌شود آدم دستش روی قلبش سست شود. - موافقم، دفعه بعد مهمون تو. فقط لطفاً انتخابت فیلمی نباشه که سکته‌مون بده، من تازه 36 سالم شده جوونم به خدا!
  14. *** هوای عصر، بوی خاک و خاکستر و دود می‌داد. دل‌گیرِ دل‌گیر بود. آن‌قدر دل‌گیر که نمی‌توانستم تشخیص بدهم شهر بیشتر خسته است یا من. مازیار با بسته‌ای تخمه‌ی آفتابگردان و یک لیوان یک‌بار مصرف، خود را به من رساند و و با لبخندی عمیق گفت: - سلام‌سلام، خوبی ماه خانم؟ آن‌قدر لحنش با لطافت بود که متقابلاً لبخند زدم و گفتم: - ممنون، شما چطورین؟ بسته‌ی تخمه را باز کرد و دستم داد، سپس لیوان یک‌بار مصرف را دست خودش نگه‌داشت. چندتایی تخمه از درون بسته‌ی دستم برداشت و گفت: - اول این‌که ماه خانمِ عزیز، ممنون جواب خوبی نیستش... چون الآن منِ طرف مقابلت، نمی‌دونم منظورت ممنون خوبمه یا ممنون خوب نیستمه! آرام لب گزیدم و سرم را از خجالت پایین انداختم. این مرد چقدر دقیق بود. شروع کردیم به قدم زدن به طرف سینما و مازیار تخمه‌هایی که برداشته بود را وقتی می‌خورد، پوستشان را به جای آن‌که روی زمین بیندازد، داخل آن لیوان یک‌بار مصرف دستش می‌انداخت. من نیز تخمه‌ای به دهان بردم که ادامه‌ی حرفش را گفت: - دوم این‌که لطفاً «شما» رو بی‌خیال ماه خانم، رسمی نباش. نمی‌دانم زبانم را موش خورده یا دیگر چه مرگم شده است. منِ همیشه زبان‌دراز، در مقابل حرف‌های مازیار هیچ جمله‌ای به ذهنم نمی‌رسید که بگویم. داشت نفسم بند می‌آمد. من با کسی که نمی‌شناختمش و فقط احساسی آشنا و عمیق به او داشتم، آمده بودم سر قرار. نگاهی به تیپ سر تا پا سیاهِ خودم انداختم و سپس به کفش‌های ورزشیِ سفید او که با تی‌شرت آستین بلند سفیدش ست بودند چشم دوختم و به سختی زیر لب گفتم: - باشه آقا مازیار. تک‌خنده‌ای کرد و زیباییِ صدای مردانه و گیرایش بیشتر به گوشِ دلم نشست. - دِ نه دِ دیگه... این‌که من بهت میگم ماه خانم، برای ریتم قشنگِ ترکیب ماهِ با واژه خانم؛ ولی آقا مازیار نمی‌شه که، نه به گوش می‌شینه و نه به دل می‌شینه. با این‌که هنوز چند لحظه‌ نگذشته بود از شروع قرارمان؛ ولی بعد از این حرفش، نمی‌دانم چطور یک‌ آن که گویا تمام یخم آب شد با خنده گفتم: - باشه مازیار شلوغش نکن حالا! می‌دانستم باید خود واقعی‌ام باشم و من خیلی دختر آرامی نبودم. پس دلیلی نداشت در اولین قرار نقش بازی کنم و طوری که نیستم رفتار کنم. دستش را درون بسته تخمه فرو برد و مُشتی تخمه برداشت و گفت: - ایول بهت، حالا شد. به مُشت پر تخمه‌اش نگاهی انداختم و معترض گفتم: - توی اولین قرارمون برام گل که نخریدی، به جاش یه بسته تخمه خریدی، اون هم که ماشاءالله فقط خودت هی چنگ می‌زنی بهشون! صدای شلیک خنده‌ی مردانه و دوست‌داشتنی‌اش به هوا رفت و من جدی‌تر ادامه دادم: - چیه خب راست میگم، واسه منم بذار. مشتش را به طرفم گرفت و گفت: - بیا نگاه کنیم توی بسته‌ای که دست توئه تخمه بیشتره یا توی مشت من؟ بعد هر کدوم بیشتر داشت به اون یکی یکم بده که نه سیخ بسوزه نه کباب!
  15. یعنی چه؟ پیامش را بارها بالا و پایین می‌کنم؛ ولی چیزی دست‌گیرم نمی‌شود. چه سینمایی، چه بیرون رفتنی، اصلاً او چه کسی است؟ در همان لحظه گویا از پشت تلفن ذهنم را می‌خواند؛ چون در پیام بعدی‌اش پاسخ سؤالم را می‌دهد. «پاک یادم رفت معرفی کنم. مازیارم.» و چشمم به نامش که می‌افتد، چشمانش در ذهنم نقش می‌بندند و لبخند روی لبم می‌نشیند. از لحظه‌ای که از رستوران به خانه آمده بودیم، دیگر حتی فرصت نکرده بودم به او فکر کنم. حتی تا پیش از دیدن نامش، یادم نبود که او را ملاقات کرده‌ام. آن هم چه ملاقاتی. اصلاً آن همه احساس آشنایی از کجا سرچشمه می‌گرفت که هردو در فهمیدن آن مانده بودیم؟ خمیازه‌ای می‌کشم و تعجب می‌کنم که چطور بعد از آن حجم از وحشت، هنوز هم خوابم نپریده است. روی کیبوردِ موبایلم تمرکز می‌کنم تا پاسخ او را بدهم پیش از آن‌که خوابم ببرد؛ ولی خمیازه‌ی دیگرم آن‌چنان عمیق است که چشمانم باز نمی‌شوند. با موبایلم یک‌جا روی تخت می‌افتم و در خوابی عمیق فرو می‌روم. *** اولین چیزی که چشمم را می‌زند و باعث بیداری‌ام می‌شود، نور خورشید است که از گوشه‌ی پنجره، مستقیم به سراغم آمده. چشمانم را باز می‌کنم و موبایلم را برمی‌دارم و متوجه می‌شوم که درحال زنگ‌ خوردن است، فقط چون روی سکوت بوده صدایش در نیامده است. شماره ناشناس بود؛ اما پیش از آن‌که تماس قطع شود به خاطر آوردم که شماره‌ی اوست و تماس را متصل کردم. فقط پنجاه ثانیه صحبت کردیم، از نگرانی‌اش برای دیر پاسخ دادنم گفت و دعوتم کرد باهم به سینما برویم و من هم موافقت کردم و قرار شد در پارکی نزدیکیِ سینما هم را ببینیم و سپس باهم به سینما برویم. از اتاقم بیرون رفتم و اعضای خانواده را دور میز مشغول صرف صبحانه دیدم. به روی همه‌شان لبخند زدم و نزدیک رفتم و یک‌یک بوسه روی گونه‌ی مادر مهربان و پدر حامی و خواهر دوست داشتنی‌ام کاشتم و گفتم: - عصر قراره با کسی که تازه آشنا شدم، بریم سینما. دلوین با ذوق جیغی کشید، مادر خوشحال تبریک گفت و پدر گفت: - ممنون که گفتی دخترم. امیدوارم قرار خوبی داشته باشین و بدون که ما همیشه پشتتیم. لبخندی به مهربانی‌اش زدم و کنارشان نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم. برعکس دیشب و کابوسی که مرا تا مرز دیوانگی برد، امروز احساس بی‌نظیری داشتم. آرامشی عجیب و دل‌نشین.
  16. نمی‌دانستم چه کنم. نمی‌دانستم جیغ بکشم یا برگردم در اتاقم پنهان شوم. لحظاتی همان‌جا روی پله‌ها ایستاده بودم. دلوین دیر کرد. نمی‌دانستم اصلاً چطور توقع داشتم بیاید و برایم آب بیاورد! بی‌فکر صدایش زدم؛ ولی جوابی نیآمد. می‌خواستم بروم تا آشپزخانه و حداقل آب بخورم؛ اما چیزی درون مغزم زمزمه کرد: «آب رو بیخیال، جونت رو بچسب!» و بی درنگ دوئیدم به طرف بالای پله‌ها که برم به اتاقم؛ اما با دیدن دلوین که از اتاق خودش بیرون آمد، از شدت وحشت، قلبم از جا کنده شد. درحالی‌که دلوین با لبخند به من نزدیک میشد، صدایش را از پشت سر شنیدم: - بیا بگیر اینم آب. وحشت‌زده سر چرخاندم که دیدم دلوین با لیوانی در دستش، پشت سرم منتظرم است. چشمم افتاد به محتویات درون لیوان، خدای من... به جای آب درون لیوان، مایعی قرمز فام قُل‌قُل می‌جوشید. با نفسی که به سختی می‌کشیدم سر چرخاندم طرف اتاق‌ها؛ ولی اثری از دلوین نبود. برگشتم به عقب؛ ولی کسی آن‌جا نبود. دیگر نمی‌توانستم از شدت ترس طاقت بیاورم. با تمام توانم دوئیدم به طرف پایین پله‌ها و خود را به درب خانه رساندم که بروم در کوچه و از آن خانه‌ی لعنتی خودم را خلاص کنم؛ اما در را که باز کردم، باز با دلوین مواجه شدم که با لباس‌های سرشب، پشت در ایستاده بود. دیگر نمی‌توانستم، نه، تمام گنجایشم پر بود. چشمانم از اشک و وحشت می‌سوختند. جیغی کر کننده از حنجره‌ام خارج شد که مادر و پدرم از اتاقشان سریعاً خود را به من رساندند و با نگرانی از من می‌پرسیدند: - چی‌شده دخترم؟ چه اتفاقی افتاده؟ احساس می‌کردم قدرت تکلم از من گرفته شده است. به سختی لب زدم: - هیـ..چی! روی زمین نشستم و مامان و بابا بالای سرم بودند که دلوین از اتاقش با لباس خواب همیشگی و موهای نامرتبش که از چشمان پف کرده‌اش از خواب پریدنش مشخص بود، تازه آمد و پرسید: - چی‌شده؟ سعی کردم خود را آرام نشان دهم. - چیزی نیست. کابوس دیدم. حالم بد بود. ولش کنید، می‌رم بخوابم، شب‌تون بخیر. همگی با نگرانی به اتاق‌هایشان برگشتند و من به اتاقم که وارد شدم، متوجه روشن بودن صفحه‌ی موبایلم می‌شوم که روی پاتختی رهایش کرده بودم. نزدیک می‌شوم و موبایل را برمی‌دارم. پیام جدید! زیر لب زمزمه می‌کنم: - این کیه دیگه. و پیام را باز می‌کنم. « سلام ماهوای عزیزم، حالت چطوره؟» همان‌طور که به متن پیام و شماره‌ی ناشناس خیره می‌شوم با خود می‌اندیشم که ساعت 3 بامداد چه کسی به من پیام داده است و آن‌قدر صمیمانه، حالم را جویا می‌شود. هنوز در فکرم که پیام دیگری در صفحه نمایان می‌شود. «ببخشید این موقع شب پیام دادم، غرض از مزاحمت می‌خواستم ازت تقاضا کنم بهم این فرصت رو بدی که فردا شب باهم بریم سینما.»
  17. وحشت زده سعی کردم خودم را تکان بدهم؛ اما به فجیع‌ترین حالت ممکن به جایی، میخ شده بودم. صدای خنده هیستریکی که حتی نمی‌توانستم تشخیص دهم صدای زن است یا مرد، به گوشم می‌رسید. بی‌هوا چیزی روی قفسه سینه‌‌ام نشست. نفسم حبس شد. به زحمت توانستم به صورت موجودی که جلویم بود نگاه کنم و جیغ نکشم. چشم‌های از کاسه در آمده‌اش، لب‌ها و دهانی که به شکل وحشتناکی بزرگ بودند. دندان‌های بزرگ و کریه، بینی که کاملاً بریده شده بود و فقط توسط یک تکه نازک پوستش آویزان بود. با پوست صورت سوخته و خون‌آلود و موهایی که لخته‌های خشک شده خون رویشان خودنمایی می‌کرد. دست‌هایش را گذاشت روی صورتم. خدای من... نفسی که تازه گرفته بودم از شدت وحشت دوباره بند آمد. با پاهای نامتعارفش روی بدنم می‌خزید، درست مانند یک مارِ اژدهاطور! سعی کردم خودم را از جایی که میخ شده‌ام آزاد کنم؛ اما میخ‌هایی که به کف هردو دستم زده شده بود، اجازه نمی‌دادند. هر چقدر بیشتر تقلا می‌کردم، گوشت دست‌هایم بیشتر جر می‌خورد و پاره میشد. احساسات وحشتناکی داشتم و وحشت، درد و انزجار بدترین‌هایشان بودند... . با نفسی حبس شده از خواب پریدم و برای دریافت ذره‌ای اکسیژن، هم‌زمان با دهن و بینی‌ام سعی کردم نفس بکشم، بیشتر نفس بکشم. روی تختم نشستم. آه خداروشکر فقط یک کابوس بود. دیگر کلافه شده بودم از این وضع. هر چقدر زندگی خانوادگی خوبی داشتم، این کابوس‌ها و وهم‌ها آزارم می‌دادند. زبانم از شدت خشکسالی به گلویم چسبیده بود. چشمم به دلـوین افتاد که روی کاناپه اتاقم، با پتوی دوست‌داشتنی‌اش خود را مچاله کرده و جنین‌وار خوابیده. تعجب کردم که کی و چطور به اتاق من آمده و اصلاً چرا در این‌جا خوابیده است؛ اما صدایی تولید نکردم، چون نمی‌خواستم بدخوابش کنم. چشم چرخاندم در اتاقم، هیچ پارچ یا لیوان آبی به چشمم نخورد. از جایم بلند شدم، از اتاق خارج شدم و خواستم به آشپزخانه بروم که تا بالای پله‌ها رسیدم دلوین را دیدم که از پایین داشت به طرف بالای پله‌ها می‌آمد! خدای من. باز دور و اطرافم چه خبر بود؟! با نفسی بند آمده به او نگاه می‌کردم. طوری که گویا نمی‌خواهد بقیه بیدار و بدخواب شوند، آرام پرسید: - چی شده ماه؟ تو چرا هنوز بیداری؟ آب دهانم را به سختی فرو بردم. خدای من... دلوین که روی کاناپه اتاقم خواب بود. بدنم از وحشت قفل کرده بود. نگاهِ منتظرش، باعث شد ناچاراً به سختی لب بزنم: - هیچی... دلی میشه برام یه لیوان آب بیاری؟ بی‌توجه به ترس و وحشتی که مطمئن بودم در چهره‌ام مشخص است، بسیار طبیعی باشه‌ای گفت و برگشت به پایین پله‌ها و وارد آشپزخانه شد.
  18. دیروز
  19. عنوان: هویت سایه نویسنده:زهره تقیزاده ژانر: عاشقانه، معمایی طنز، غمگین زمان پارت گذاری: هفته ای سه بار خلاصه: پسری که خانوادشو تو بچگی از دست داده، ارشام که پدر و مادرش رو کشتن و خواهرشو دزدیدن و هیچ خبری ازش نداره و حالا بعد از پانزده سال با برادرش دبنال انتقام هستن و برای این کار یه تیم خلافکار حرفه ای تشکیل دادن اما توی یکی از عملیات هاشون یه دختر سر به هوا گند میزنه به نقشه هاشون، به نظرتون این دختر چموش در مقابل ارشام چطوریه؟!
  20. پارت چهل و سوم روم رو برگردوندم طرفش و گفتم:من واقعا ممنونم،نمیدونم چی بگم،ببخشید که به خاطرم تو دردسر افتادی. نگاهی عمیق بهم کرد و گفت:مشکلی نیست ،هر کس دیگه ای هم بود همین کار رو می کردم،ولی سری بعد قبل اینکه با کسی لجبازی کنی،گوش بده شاید حق با طرف مقابل باشه،اینجوری کم تر خودت رو به دردسر میندازی! حق داشت ،قبلش حشدار داده بود،حرفی نزدم. آروین گفت:اگه بهتری ،پاشو بریم ،من باید برگردم. سری تکون دادم و به دنبالش راه افتادم. ___________________ از صبح کامی هر چند دقیقه بهم زنگ میزد و رو مخم بود،هی می گفت ، کی بریم،چی بپوشم،نیایی میکشمت و....... واقعا خستم کرده بود،اخرین بار تهدیدش کردم که اگه یک بار دیگه زنگ بزنی،باور کن پامم از خونه بیرون نمیزارم ؛چه برسه پاشم بیام مهمونی! اخرین فصل رو هم تموم کردم ،ساعت رو نگاه کردم، ساعت دو و بیست دقیقه ظهر بود؛کتاب رو بستم و از اتاق مطالعه خارج شدم و به اتاق رفتم و خودم رو روی تخت پرت کردم، دیشب آروین تا دم در واحدم من رو رسوند و تا داخل نشدم ،نرفت؛واقعا باعث شد شرمنده اش بشم. تو افکارم غرق بودم که خوابم برد،نمیدونم چه قدر گذشت که بیدار شدم،هوا تاریک شده بود و ساعت شش عصر بود و کامی قرار بود ساعت نُه شب بیاد دنبالم
  21. پارت نود و هفتم خندید و گفت: ـ ای کلک! حالا قبول شدم؟! داشت از پشت سر موهام و میذاشت پشت گوشم...از اینکه این کارو کسی بجز آرنولد برام انجام بده، متنفر بودم...واسه همین سریع برگشتم سمتش و گفتم: ـ آره بابا! راستی والت... از حرکتم جا خورد. ولی بازم سعی کرد به روی خودش نیاره و با لبخند گفت: ـ جانم؟! گفتم: ـ میشه پنجره اتاقم و برگردونی؟؟ چیزی نگفت و به اون قسمت دیوار نگاه کرد و گفتم: ـ آخه من واقعا حوصلم سر میره...حداقلش اینه وقتی تو اتاقم از اینجا میتونم آسمون و محیط بیرون قلعه رو نگاه کنم. والت یه هوفی کرد و گفت: ـ جسیکا من فقط میترسم یه روز رییس بفهمه که من اینکارو کردم! تو دلم بهش خندیدم و گفتم ترسوی بزدل! حتی جرئت اینو نداری پای حرفی که زدی وایستی و بخوای از کسی که مثلاً خیلی عاشقشی دفاع کنی...تو هم دقیقا مثل پدرم ظالم و خودخواهی...وقتی دید سکوت کردم، گفت: ـ البته بخاطر تو اینکارو می‌کنم. بعدش من گفتم: ـ اگه پدرم فهمید، میگم من بهت اصرار کردم...نگران نباش!
  22. پارت نود و ششم پوزخندی در جوابم زد و دستشو کرد بهم و رفت. اما من هر طوری که بود، بهش ثابت می‌کردم که راجبم اشتباه فکر می‌کنه...بدون هیچ حرفی شمع و برداشتم و با خوندن یه ورد جادویی روی شمع به اتاقم برگشتم....می‌دونستم که الان صد در صد والت داره دنبالم میگرده و اولین جایی که پاشو میذاره، اتاقمه...و حدسمم درست بود و دقیقا بعد از پنج دقیقه ظاهر شدنم تو اتاق، والت سراسیمه به نگهبانا گفت درو باز کنن و وارد اتاق شد و با دیدن من نفس عمیقی کشید و گفت: ـ جسیکا تو کی اومدی بالا؟! من کل طبقه پایین و دنبالت گشتم و حتی دو نفرم مجازات کردم! لبخند زورکی بهش زدم و گفتم: ـ اصلا به این فکر کردی که داخل اتاقمم بگردی؟! گفت: ـ چرا بهم نگفتی میای بالا؟! می‌دونی اگه پدرت میدید چی می‌شد؟! با بی‌خیالی گفتم: ـ چقدر شلوغش می‌کنی والت! حالا که ندید! با کنجکاوی به دور و بر اتاقم نگاه می‌کرد! هنوزم بهم شک داشت...برای اینکه این حسش و برطرف کنم با حالت ناز کردن گفتم: ـ خواستم از اون شلوغی فرار کنم تا تو رو امتحان کنم! پرسید: ـ یعنی چی؟! گفتم: ـ یعنی اینکه میخواستم ببینم نگرانم میشی که بخوای دنبالم بگردی..
  23. چه قدر عالی که حداقل عشق میان این‌ دونفر واقعی‌ست. با بی میلی کنارشان نشستم و نگاهم به ساندویچ کالباس خشک شد. تکه‌های خیارشور که از گوشه‌ی ساندویچ بیرون زده بود برایم دهن کجی می‌کرد. اگر میشد از زیر خوردنش شانه خالی می‌کردم، اما دو روز بود که درست غذا نخورده بودم و دیگر حتی برای سرپا ایستادن هم توان نداشتم. با بی‌میلی ساندویچ را برداشتم، اما به محض گاز زدن بوی تند خیارشور در دهانم پیچید و حس کردم تمام محتویات معده‌ام در حال جوشیدن است. نمی‌خواستم غذا خوردن سعید و فرانک را زهرمارشان کنم، اما دیگر چاره‌ای نبود. ساندویچ را روی میز کوبیدم و با دو از سالن خارج شدم. درون محوطه‌ی آزمایشگاه، روی موزائیک‌های سرد کنار باغچه نشستم و خیارشور‌ها را از دهانم بیرون ریختم. چیزی برای بالا آوردن در معده‌ام نبود. صدای نگران سعید و فرانک از پشت سرم می‌آمد و من چقدر خود را شرمنده می‌دیدم که حتی توان سر بلند کردن نداشتم. از بچگی عادتم بود، به محض اینکه کمی فشار روحی تحمل می‌کردم معده‌ام ناراحت میشد. ‌- سارا خوبی؟ قربونت برم چرا آخه این‌طور می‌کنی با خودت؟ آب درون بطری که سعید به دستم داده بود را بر صورتم زدم و با همان حال نزار لب زدم: ‌- من خوبم، شما برید غذاتونو بخورید، طبق معمول معده‌ام ناراحته. سعید اخم داشت. می‌دانستم به دنبال دلیل حال خرابم است، اما نباید می‌فهمید. چون مطمئن بودم ماجرا را به مهراب خواهد گفت و این به نظرم فعلاً کار درستی نبود. برای مهراب نقشه‌ها داشتم. می‌خواستم خیانتش را در حضور خودش به صورتش بکوبم نه اینکه از سعید بشنود. و هنوز فرصت را مناسب این کار نمی‌دیدم. به‌سختی لبم را به لبخند آذین کردم که باور کنند حالم خوب است. از روی موزائیک‌ها برخاستم و سعید دستم را گرفت تا برای برگشتن به داخل آزمایشگاه کمکم کند. شرمندگی و حس ندامتم به قدری شدید بود که بغض کرده بودم. ‌- سعید ببرش تو اتاق، یکم استراحت کنه بهتر میشه. حال بدنم هم از سرما به خود می‌لرزید و حس سرگیجه داشتم. با کمک سعید روی تخت فلزی تک‌نفره دراز کشیدم. چشم‌هایم را روی هم گذاشته بودم که حس کردم پتوی کلفتی روی بدن لرزانم کشیده شد. از احساسات و توجه برادرانه‌ی سعید بغض کردم و ترجیح دادم چشمانم را بسته نگه دارم. ‌- نمی‌خوای بگی چی شده؟ مهرابم دیدم، اونم حال خوبی نداشت. چتونه شماها؟ سکوت کردم. چه می‌گفتم؟ از خیانت رفیقش حرف می‌زدم تا توجیه کند. با ورود فَرانَک، فشارسنج به دست به داخل اتاق شش متری تاریک، خدارا شکر کردم که سعید دیگر حرفی نخواهد زد. فشار هوا را دور بازویم از روی بادی مشکی‌رنگ چسبان حس کردم. ‌- قربونت برم چطور سرپایی تو؟ فشارت روی هفته. و منی که برای بار سوم در چند روز اخیر سوزش سوزن سرم را روی دستم حس کردم و هنوز دقیقه‌ای از این حس نگذشته بود که ضعف چشمانم را ربود و به خواب رفتم.
  24. *** «دو روز بعد» نفس‌نفس زنان آخرین کیسه‌ی زباله را از داخل اتاق خواب خارج کردم و در گوشه‌ی سالن چهل متری آزمایشگاه بر روی زمین گذاشتم. بالاخره بعد از دو روز کار، آزمایشگاه قابل استفاده شده بود. دیگر خبری از تار‌های عنکبوت و گردو‌خاک نبود. سرامیک سفید‌رنگ زمین از تمیزی نور را باز می‌تاباند و شیشه‌های آزمایشگاهی اینک شفاف و تمیز بر روی میز بزرگ میان سالن جلوه‌ای از تمیزی را به نمایش درآورده بودند. کف دستم را بر روی پهلویم فشردم تا کمی از دردش بکاهم. عرق پیشانیم را با پشت دست پاک کردم. ‌- کار اتاق‌ها تموم شد، روتختی‌ها رو هم پهن کردم. در نگاه و لبخند فرانک حس ترحم و دلسوزی را حس می‌کردم. ترحم برانگیز هم بودم. زنی افسرده، شکست‌خورده، تنها، هر کسی هم بود دلش به رحم می‌آمد. ‌- خسته نباشی قندک. کار سالن و حیاط هم تمومه. فقط سعید باید بیاد اشغال‌هایی که از کف سالن و اتاق‌ها جمع کردیمو ببره. سرم را آرام تکان دادم. بر روی صندلی چرخدار نسشته بودم و همزمان با فکر به دو روز گذشته و مهرابی که از او بی‌خبر بودم گوجه خورد کردن فرانک را نگاه می‌کردم. شاید بیش از حد فکر می‌کردم، می‌دانستم که باید کلید احساسم را خاموش و عقلم را بکار بیاندازم، اما به زمان نیاز داشتم. زمانی برای هضم و فروکش کردن احساسم. فرانک همزمان با تکان دادن دم موشی‌های مشکی رنگ کوتاهش آشپزی می‌کرد. دلم تغییر می‌خواست، شاید اولینش کوتاه کردن موهایی باشد که مهراب عاشقشان بود. من احمق چرا برای دل او زجر نگهداری از این موهای بلند را به جان می‌خریدم؟ دلم می‌خواست تمامشان را به جرم دوست داشته شدن توسط مهراب اعدام کنم و در کوتاه‌ترین حالت ممکن بتراشم. از پشت‌سر بلندای قامت فَرانَک را می‌نگریستم. فرانک درست نقطه‌ی مقابل من بود. عاشق غذا، پر انرژی، شاد، زیبا. اما من حس می‌کردم با کوچک‌ترین تلنگر خواهم شکست، حتی این اواخر برخلاف نظر همه خود را زشت می‌بینم. فَرانَک گوشه‌ی سمت راست آزمایشگاه را به آشپزخانه‌ای کوچک تبدیل کرده بود و با آن هیکل توپر شبیه زنان حامله مدام درونش آشپزی می‌کرد و به فکر رفع گرسنگیش بود. ‌- کمرم خیلی درد می‌کنه. به نظرم امروزو استراحت کنیم. فردا هم روز خداست دیگه.‌ فرانک در حالی‌که قطه‌ای از خیارشور را می‌جوید با همان دهان پر گفت: ‌- آره بابا، اون سمندرای بد‌ترکیب یه روز بیشتر صبر کنن، چه مشکلی داره؟ نمی‌دانستم به حرفش بخندم یا اخم کنم. چطور دلش می‌آمد به آن جانوران کوچک روبه انقراض توهین کند؟ سرم را با تأسف برایش تکان دادم و لبم را روی هم فشردم. منی که تا قبل از این هم میانه‌ی خوبی با غذا نداشتم، با اتفاقات اخیر در عین حال که مدام از گشنگی ریسه می‌رفتم، اما حتی توان نگاه کردن به غذا را نداشتم و دل روده‌ام درهم می‌پیچید. ‌- اون جونور‌های بدترکیب که میگی یکی از ناب‌ترین گونه‌های خودشون محسوب میشن، نابغه. با خنده تکه‌ای از کالباس را در حین خرد کردن درون دهانش گذاشت و با دهن کجی گفت: ‌- من که فقط به خاطر تو اومدم، وگرنه که اصلاً از اون جونور زشت خوشم نمیاد. کار ما رو ببین توروخدا، چهارصد کیلومتر راه کوبیدیم تا اینجا اومدیم، واسه خاطر پیدا کردن مارمولک. دیگر توان جدی بودن نداشتم، حتی در سخت‌ترین شرایط هم مرا می‌خنداند. واقعا هم سخنش راست بود، اگر کسی می‌فهمید برای پیدا کردن سمندر چهارصد کیلومتر راه آمده‌ایم، قطعاً به عقلمان شک می‌کرد. ‌- عجیباً غریبا، سارا خانوم داره می‌خنده. چه پدیده‌ی نادر و کمیابی. صدای سعید بود که بیل به دست در قاب درب ظاهر شده بود. به نظر کار باغچه‌ی کوچک، در محوطه‌ی حیاط آزمایشگاه را تمام کرده بود. لبم را از داخل گاز گرفتم که خودم را کنترل کنم. ‌- سعید می‌کشمتا، انقد به من گیر نده. صدای خنده‌ی هر دو که بلند شد با لذت به دوستانم نگاه کردم. اینان چه گناهی داشتند که باید بداخلاقیم را تحمل می‌کردند؟ متهم اصلی کس دیگری بود، نه این دو نفر که فقط به خاطر تنها نماندن من راهی این سفر شده بودند. سعید با همان چهره‌ی خندان بیل را پشت در فلزی و شیشه‌ای قهوه‌ای رنگ آزمایشگاه گذاشت و وارد سالن شد. صدای خنده‌هایشان کم‌کم فروکش کرد. فرانک ساندویچ‌ها را بر روی میز غذاخوری فلزی گوشه‌ی سالن گذاشت و همزمان گفت: ‌- بچه‌ها بیاین که خیلی گشنمه. پشت چشمی برایش نازک کردم و با همان کمردرد مضحک از پشت میز آزمایشگاه برخاستم. ‌- آخی بمیرم برات، تو که در حین درست کردنشون به اندازه‌ی یه ساندویچ کامل کالباس و خیارشور خوردی. بازم گشنته؟ دوباره هردو خندیدند و سعید با عشق به فرانک که ساندویچش را با ولع گاز میزد نگاه کرد.
  25. با صدای آرام زمزمه کردم: ‌- باید اینجا رو تمیز کنیم. صدا‌ی آمیخته با خنده‌ی سعید، دوباره در کل سالن اکو شد. شاید به خاطر تن صدای بلندش بود که صدا را این‌طور بازپخش می‌کرد. ‌- سارا خانوم بالاخره شروع به حرف زدن کرد. به والله یادمون رفته بود صدات چطوره. اخم کم‌رنگی بر پیشانیم نشست و انگشت خاک‌گرفته‌ام را روی انگشت دیگرم لغزاندم تا پاک شود. ‌- اذیتش نکن دوستمو، به جای این حرف‌ها برو از پشت ماشین کنسرو‌ها رو بیار که دلم داره ضعف میره. سعید حق داشت، از تهران تا خود اینجا را در سکوت بودم. بیشتر افکارم حول‌محور مهراب می‌گشت و با هر مرور سوالات، جوابی برایشان پیدا نمی‌کردم. چشم‌های سنگین شده برای خوابم را یک‌بار باز و بسته کرده و خطاب به سعید گفتم: ‌- سربه‌سرم نزار توروخدا، حوصله ندارم. صدای خنده‌ی سعید سوهان روحم شد و پشت چشمی برایش نازک کردم. حق داشت، او که نمی‌دانست بین من و مهراب چه گذشته که این‌گونه در وجود خودم مچاله شده‌ام. بر روی صندلی چرخدار پشت میز نشستم و ترجیح دادم سکوت کنم. حوصله‌ای برای شوخی و خنده نداشتم. شاید سعید نیز چشم و ابرو آمدن فرانک را دید که دیگر پی حرف را نگرفت و برای آوردن کنسرو‌ها سالن را ترک کرد. فَرانَک با لبخند مدام سالن را بالا و پایین می‌کرد. شیشه‌های استوانه‌ای شکل زیر انگشتان تپلش زیرورو می‌شدند. چه زود تمیزکاری را شروع کرده بود. شیشه‌های خاکی آزمایشگاهی روی میز‌های سفیدرنگ که دورتادور سالن را اشغال کرده بودند را مرتب می‌کرد و سامان می‌داد. صدایش رشته‌ی افکارم را پاره کرد: ‌- چند روزه می‌پرسه که چرا حالت خوب نیست و بی‌حوصله‌ای، بیشتر از این نمی‌تونم ازش مخفی کنم. چرا نمی‌زاری بهش بگم با مهراب حرف بزنه؟ هر چی باشه اون دوتا زبون هم دیگه رو بهتر می‌فهمن. با کلافگی پیشانیم را میان انگشتانم فشردم. دندان‌هایم ناخودآگاه از حرص روی هم فشار می‌آوردند. بغضم را قورت دادم و با صدایی که یأس و ناامیدی درونش بیداد می‌کرد، لب زدم: ‌- آخرش که چی؟ چیزی که دیدم کاملاً واضح بود فرانک. مهراب بهم خیانت می‌کنه. طلاق بهترین راهه. گوشه‌ی لب‌هایم به پایین کشیده شد و چیزی گرم درون چشمم جوشید. ‌- دستشون تو دست هم بود. خودت می‌دونی مهراب واسه هر کی از راه برسه احساسات خرج نمی‌کنه. من لبخندشو دیدم، یه احساس قوی بینشون بود، من حسش کردم. قطره اشکی که از گوشه‌ی چشم فرانک پایین چکید از نگاهم دور نماند. کف دستان یخ کرده‌ام را با کلافگی بر روی صورتم کشیدم.‌ نه، نباید اشک می‌ریختم. مگر نه اینکه من به تنهایی عادت داشتم؟ حال هم اوضاع تفاوت آن‌چنانی نداشت. فکر می‌کنم هیچ‌وقت احساسی درکار نبوده. من به این حذف شدن‌ها عادت داشتم. منی که در پانزده سالگی پدرم ترکم کرد و در بیست‌وپنج سالگی خدا مادرم را پیش خود برد. و من تبدیل به یک زن قوی شدم. زنی که حالا در سن سی سالگی، آن‌قدر قوی هستم که خیانت مهراب را نیز دوام خواهم آورد. اصلاً من کجا و عشق کجا؟ من همین جانوران بی‌زبان را به عشق و عاشقی ترجیح می‌دهم. تصمیمم جدی‌ست، از حالا تمام تفکراتم، احساساتم و حتی زمانم مختص به حیوانات است. لااقل خیالم راحت است که خیانت نمی‌بینم. با بی‌حوصلگی نگاه از تیله‌های عسلی رنگ فرانک گرفتم. لب‌های باریک قرمز رنگش برای صدا زدنم باز شد، اما نمی‌دانم چه حس کرد که بیخیالم شد. شاید فهمید اگر بیش از این حرف بزنم پیش سعید هم رسوا خواهم شد که دیگر پا پیچم نشد. کیسه خوابی که سعید به تازگی به داخل سالن آزمایشگاه آورده بود را برداشتم و بی هیچ حرف اضافه‌ای در گوشه‌ای از سالن درون کیسه‌ی خواب دراز کشیدم. با اینکه گرسنگی و ضعف جسمم را تضعیف کرده بود و دل و روده‌ام را درهم می‌پیچاند، اما ترجیح دادم قبل از خوردن غذا کمی استراحت کنم. خستگی راه دور و سفر آن هم با ماشین، علاوه بر خستگی روح، جسمم را نیز ضعیف کرده بود. به‌قدری ضعف داشتم که حتی توجهی به خشکی لب‌هایم نکردم و جسم بی‌جانم میزبان خوابی آشفته و ناآرام شد.
  26. باد سرد قطرات باران را با ضرب بر سر و صورتمان می‌کوفت و دیدن نمای سفید رنگ آزمایشگاه را برایمان دشوار کرده بود. فروردین در نظرم، همیشه زیبایی‌هایش را در دل غرش‌های آسمان می‌نهاد. در دل برگ‌های ظریف سبز و تصویر شکوفه‌های کوچک بهاری که حس زندگی داشت. فروردین همیشه برایم شبیه مهراب بود. همان حس شیرین باهم بودن، همان طراوت، همان لطافت... . همیشه از خود می‌پرسم، چه چیز کم داشت؟ مگر نه اینکه بهار زندگیش بودم؟ عشق بینمان چگونه آلوده به خیانت شد؟ با همین افکار از درب ورودی، وارد سالن آزمایشگاه شدم و نگاه خسته‌ام اطراف را کاوید. فضای تاریک آزمایشگاه همزمان با صاعقه روشن و خاموش می‌شد.‌ در نگاه اول تار‌ عنکبوت‌هایی به چشمم آمدند که سرتاسر سقف سالن را فرا گرفته بودند. لبم را از داخل به دندان کشیدم. چیز‌های جالبی در مورد این آزمایشگاه نشنیده بودم و این فضای سنگین، برایم دلهره‌آور بود. امید، یکی از همکاران دوران دانشجویی‌ام بود که برای اولین بار چند سال پیش برای تفتیش یک گونه‌ی نادر جانوری به این منطقه اعزام شده بود. او می‌گفت از روستاییان شنیده که به هیچ عنوان وارد محوطه‌ی یتیم‌خانه‌ای که چند کیلومتری با آزمایشگاه فاصله داشت نشوید. می‌گفت یتیم‌خانه در تسخیر ارواح است و حتی گاهی صدای ناله‌‌های کودکانه از آن مکان شنیده می‌شود. پوزخندی ناخودآگاه از این خرافات بی سروته بر لبم نشست و هم‌زمان با روشن شدن موتور‌برق بزرگی که سعید به راهش انداخته بود لاین‌های نوری خاک‌گرفته‌ی سقف نیز روشن شدند. فَرانَک با روشن شدن چراغ‌ها همچون دخترکان کوچک بالا و پایین پرید و جیغ‌جیغ‌ کنان گفت: ‌- خداروشکر، روشن شد سعید بیا تو. در نگاه اول به نظرم آزمایشگاه مجهزی آمد. کمی کوچک‌تر از آزمایشگاه تهران بود، اما کارمان را پیش می‌برد. ‌- خیلی سخت روشن شد. فکر کنم نصف دستگاه‌ها از کار افتادن. صدای مردانه‌ی سعید بود که در فضای نیمه خالی سالن پژواک کرد و سپس قامت بلندش در قاب در ورودی پدیدار شد. فرانک با سرخوشی اطراف را می‌کاوید. ذوق‌زده به سمت میز آزمایشگاهی میانه‌ی سالن یک‌دست سفید، پوشیده از خاک رفت. همزمان با کنکاش دستگاه‌ها و شلنگ‌های فنر مانند‌ی که به آن‌ها متصل بود گفت: ‌- چقدر خفنه، فکر کنم یه چند سالی میشه کسی اینجا نبوده. لبه‌ی پالتوی بلند مشکی‌رنگم را بهم نزدیک کردم. تق‌تق کفش‌های مشکی‌رنگ پاشنه کوتاهم بر روی سرامیک‌های سفید با صدای بلند موتور برق که از محوطه‌ی بیرون سالن می‌آمد هم‌نجوا شد. کنار میز ایستادم. ذره‌ای از شورونشاط فرانک را در وجود خود حس نمی‌کردم؛ تنها به نشانه‌ی رضایت لبخند محوی زدم و انگشتم را بر روی سرامیک سفید‌رنگ، میز بزرگ میانه‌ی آزمایشگاه کشیدم. رد انگشتم بر روی میز برجا ماند. چقدر دلم می‌خواست کسی دل غبار گرفته‌ام را این‌چنین خاک‌روبی کند.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...