رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت 4 دستی محکم به کتفم خورد جاخورده به عقب چرخیدم. - سلام جلال چطوری؟ به مرد مسن و خندون رو به روم خیره شدم. - جلال؟ مرد خنده ای کرد: اره دیگه جلال، چرا تعجب می کنی انگار بار اولته اسمت صدا میزنن! همش بخاطر این تیمارستانه ادم عاقلم دیوونه می کنه. موشکافانه به مرد خیره شدم لباس فرم سفید رنگی به تن داشت؛گویا دکتر بود. سری تکون دادم و لبخند زدم: چی بگم والا! - تو تا کی اینجا شیفتی؟ فضولی نباشه اما تعلیقت چه مدته؟ کنجکاوانه پرسیدم: تعلیقم!؟ - اره دیگه! مثل اینکه پاک مغزت و شستی جوون! خواستم سوالی بپرسم که دستش از روی شونم برداشت و جدی ادامه داد: فردا می بینمت من دیگه شیفتم تمومه حسابی خستم. بی اینکه اجازه حرفی از سمت من بده راهش به طرف خروجی کج کرد. حسابی گیج شده بودم، من چرا تعلیق شدم؟ چرا بهم گفت جلال؟ من اسمم بهمنه! اصلا چرا حال و هوای این تیمارستان انقدر عجیبه!؟ به سمت بهداری رفتم، پرستار جوانی با موهای گوجه ای و کلاه بامزه پرستاری مشغول چیدن داروها تو هر قفسه بود. متعجب بهش خیره شدم پیراهن استین کوتاه و دامن کوتاه سفیدی به تن داشت! شبیه پرستار هایی که دوران قبل از انقلاب توی البوم بابا بزرگ دیده بودم! گلوم صاف کردم: سلام. به سمتم چرخید: سلام اقا جلال. دستم بهش نشون دادم: اومدم برام پانسمان کنید. سری تکون داد و وسایل اورد: بفرمایید بشینید. به صندلی کنار میز اشاره کرد، کنجکاو روی صندلی نشستم: امروز چندمه؟ مکثی کرد درحالی که دستم ضد عفونی می کرد گفت: دوازدهم برج پنج ته ریشم خاروندم و گفتم: چه سالی؟ متعجب بهم خیره شد: چهل و شش از جا پریم: چی؟ شوکه بهم نگاهی کرد: چه خبره چرا داد میزنی سال هزارو سیصد و چهل و شش هستیم دیگه! خیلی ترسیده بودم اخه سیصد و چهل وشش؟ ولی مگه من خودم دهه هفتادی نیستم؟ پر از سوال های بی جواب بودم پانسمان دستم که تموم شد تشکری کردم و به اتاق نگهبانی رفتم. شیفتم تحویل گرفتم. به برگه های روی میز نگاهی انداختم فرم حضور و غیاب و قوانین، ساعت روی میز نیمه شب نشون می داد. شیفت شروع شد و مثل شب قبل شروع به حضور و غیاب بیمار ها کردم. تصاویری که دیدم، اسمم، سالی که توشم، حتی این تیمارستان... من اینجا چکار می کنم؟ بوی تخم مرغ گندیده توی راهرو پیچید، یکی از چراغ ها خاموش روشن شد. نسیم سردی از کنارم گذشت. صدای زمزمه وار ضعیفی از دیوار می امد: جــلـــال ایستادم، قانونی برای زمزمه بود؟ به دیوار نزدیک تر شدم، صورتم به دیوار چسبوندم. زمزمع از دل دیوار می اومد. - جـــلـــال... اخمی کردم و به راهم ادامه دادم. این تیمارستان خود جهنمه! جلوی در اتاق شماره یازده ایستادم، صدای گریه بیمار می اومد. با خودش زمزمه های دردناکی داشت و بلند گریه می کرد. - مهتاب... مهتاب.... من قاتلم.. مهتاب... صدای گریه هاش ترسناک تر شد صدای بلندی پشت سرم فریاد زد: جـــــــنــــگـــــــل بلــــوط..... از جا پریدم مو به تنم سیخ شده بود، تفنگم از کمری بیرون کشیدم و چرخیدم، چیزی پشت سرم نبود. قلبم تند به سینم می کوبید. می تونستم صدای قلبم که برای ذره ای اکسیژن بیشتر تقلا می کرد بلند بشنوم. بیمار اتاق یازده شروع به خود زنی کرد و سرش و محکم به زمین می کوبید. باید دخالت می کردم، درو باز کردم و دویدم سمتش محکم گرفتمش و با زنجیر به تخت بستمش.
  3. پارت 3 اتاق نگهبانی یه موجود سیاه و ترسناک! - دستم کی کبود شد مامان؟ مامان شونه ای بالا انداخت و درحالی که از اتاق می رفت بیرون گفت: میرم بگم بابات بیاد خیلی خستم. - باشه. شاید بخاطر اتفاقی که تو عملیات افتاد اون خواب مسخره دیدم! حتما دستم زمان درگیری اسیب دیده؛ مگه میشه خواب ادم واقعا اتفاق بیوفته؟! نفس کلافه ای کشیدم هنوز کمی سرگیجه داشتم. دراز کشیدم و ساعد دست چپم گذاشتم رو پیشونیم. همش تقصیر منه باید منتظر پشتیبانی می موندم اون سر باز بخاطر بی فکری و خودسری من جونشو از دست داده. من به خانوادش مدیونم. چشم هامُ بستم.... کنجکاوانه به کلیسا خیره شدم. به شروع شیفتم چیزی نمونده بود. به سمت کلیسا رفتم، معماری خیلی قشنگی داشت. به مجسمه مسیح خیره شدم و روی یکی از نیمکت ها نشستم. مچ دستم خیلی می سوخت، استینم بالا زدم، جای دست اون موجود تاول زده بود و ازش چرک و عفونت خارج می شد. نچی کردم و استینم پایین کشیدم. صدای خش خش بی سیمم سکوت کلیسا رو شکست. - افسر نگهبان.. افسرنگهبان به گوشی؟ صدای خشن و زمخت مرد ناواضح بود: افسر نگهبان به گوشم.. - سلام جوون! دیشب که یکی از مهم ترین قوانین فراموش کردی نزدیک بود بمیری! امیدوارم این بار دیگه قوانینُ فراموش نکنی! اول از همه دستتُ حتما باند پیچی کن، چیزایی که شبا تو بیمارستان پرسه میزنن عاشق بوی خون و عفونتن! دوم، قوانین شب قبل رو مو به مو اجرا کن و قوانینی که امشب بهت یاد میدم رو جدی بگیر. خب میرم سراغ قوانین بعد از اتمام قوانین امشب به اتاق بهداری و سپس نگهبانی برو و شیفت تحویل بگیر: قانون اول: اگر صدای زنگی شنیدی، قبل از شمردن تا عدد "هفت" نباید هیچ حرکتی بکنی. قانون دوم: اگر در آینه‌های تیمارستان تصویرت چشمک زد، سریع آینه رو برگردون رو به دیوار؛ چون اون تصویر،ممکنه تو نباشی. قانون سوم: در ساعت دو و بیست دقیقه، همه ساعت‌ها باید متوقف بشن. اگه حتی یه ساعت هنوز کار کنه، زمان از دستت در میره. قانون چهارم: اگر در راهرو صدای پای خودت رو دوبار شنیدی، بدون که فقط یکی از اون قدم‌ها مال توئه. قانون پنجم: در بخش زیرزمین، هر چراغی که خودبه‌خود روشن شه، باید تا صبح روشن بمونه. خاموش کردنش یعنی دعوت کردن "اونایی" که هنوز منتظرن. مفهوم شد؟ با حالت متفکری در حالی که سعی می کردم قوانین به خاطر بسپارم گفتم: تفهیمه - خوبه افسرنگهبان، وقتی به نگهبانی رفتی قوانین جدید و قدیمی به صورت فکس روی میزت گذاشتم حتما مرورشون کن موفق باشی. شیفت ارومی برات ارزو می کنم. با قهقه ای مضحک و تمسخر امیز بی سیم خاموش شد. از کلیسا خارج شدم و به بیمارستان برگشتم. ابتدای حیاط بیمارستان بودم که صدای عجیبی از پشت پرچین های اون طرف درخت ها شنیدم. به سمت صدا رفتم، چراغ قوه ام رو روشن کردم، یه خنجر خونی پشت درخت ها افتاده بود.. چقدر این خنجر اشناست کجا دیدمش؟ سردرد عجیبی احساس کردم تصاویر محوی از یه درگیری، افرادی با ماسک های حیوانی ترسناک. مردی که خنجرو چندین بار تو بدن یه پلیس جوان فرو کرد و همزمان حرفایی به زبون عجیب غریبی می گفت. جملات عجیبی که بنظر عبری می اومدن. دستم دراز کردم که خنجر و بردارم اما ناگهان خنجر ناپدید شد.
  4. پارت 2 به شماره روی در ها خیره شدم که رفته رفته یک رقمی می شد و زمزمه ها قوی تر میشدن. - جنگل بلوط، روباه موش ها رو شکار میکنه... - جنگل بلوط، روباه موش هارو شکار میکنه... به اتاق شماره هشت رسیده بودم، ساعت جیبی ام رو چک کردم، دو بامداد نشان می داد «قبل از ساعت سه کلید ها رو برگردون»، مکثی کردم و به لیست خیره شدم، زیر زمین مونده بود. - جلال زمزمه نا مفهومی کنار گوشم بود. ایستادم. - جــلــال سایه ای به جز سایه من در راهرو نبود! بیماران این بخش همگی با دهن بند به تخت زنجیره شده بودند؛ این زمزمه از کجا می امد؟! بی توجه به زمزمه به سمت اتاق شماره شش حرکت کردم. با چراغ قوه چک کردم، بیمار به تخت بسته شده بود. زمزمه ها از این اتاق می امد. نباید بهشون گوش بدم. از راه پله مرکزی به سمت حیاط تیمارستان رفتم. زیر زمین معماری قشنگی داشت سقفش یه طاق هشت ضلعی بود و وسطش یه حوض کوچیک. اینجا بیماران خیلی خاص و انبار مواد دارویی و غذایی بود. به بیمار ها سر زدم و لیست پر کردم. ساعت دو و چهل و پنج دقیقه بامداد بود. به سمت نگهبانی پا تند کردم. پنج قدمی اتاق بودم که لامپ راهرو اتصالی کرد و سه بار خاموش روشن شد. ایستادم. مسعول بخش راجب این اتفاق یه قانون داشت. چه قانونی بود؟ کمی فکر کردم اما چیزی یادم نمی اومد پس به سمت اتاق نگهبانی حرکت کردم و کلید ها رو سرجاشون گذاشتم که ناگهان دست خونی و بزرگی مچ دستم فشار داد.... احساس سردرد شدیدی داشتم. بدنم به شدت درد می کرد. چشم هام باز کردم که روشنایی محیط باعث شد دوبار ببندمشون. چند لحظه مکث کردم و چشم باز کردم. مامان کنارم نشسته بود و دستم گرفته بود. گلوم صاف کردم. - سلام. سرش بالا اورد: بالاخره به هوش اومدی! بلند شد و دکتر صدا زد. مردی مسن با روپوش سفید وارد شد. - سلام بهمن جان چطوری؟ لبخندی زدم: الحمدالله. - یادت میاد چطور شد که مهمون ما شدی؟ مکثی کردم: نه؛ چیزی یادم نیست! دکتر چیزی یاد داشت کرد و بعد از چک کردن مانیتور ها از اتاق خارج شد. با گیجی به بانداژ های دور پهلو هام خیره شدم. همه چیز داشت کم کم واضح می شد و یادم می امد. جنگل مه گرفته. لباس های عجیب غریب فرقه نِکراویل. سلاخی حیونات، ایین مذهبی. - مامان. - جانم؟ نگران گفتم: مازیار کجاست؟ سوالی پرسید: مازیار؟ - اره سرباز وظیفه ای که باهام بود. با حالت متفکری گفت : شهید شد! زمزمه کردم: شهید! همش تقصیر من بود، فقط دوماه از خدمتش مونده بود، اگه من سر خود نمی رفتم این اتفاق نمی افتاد. از جام بلند شدم و روی تخت نشستم. درد بدی توی دنده و پهلوهام پیچید، مامان کلافه گفت: چکار می کنی بهمن باید استراحت کنی دراز بکش بخیه هات باز میشن. بی توجه گفتم: تشییع جنازه چه ساعتیه؟ مامان ناراحت گفت: هفته پیش بود. - هفته پیش! - تو یک هفتس بیهوشی . - چطور ممکنه؟ من همین الان باید برم. با تحکم بهم خیره شد و گفت: نمیشه بهمن لجبازی نکن! عصبی دستی توی موهام کشیدم. سوزن سرم جا به جا شد و سوزش بدی پشت دستم به وجود اومد. مامان ترسیده گفت: وای وای! ببین چکار کردی! خونت بر می گرده تو سرم دستت بیار پایین. به لوله سرم که به سرعت خونم رو می کشید بیرون نگاهی انداختم و دستم پایین تر آوردم. سر گیجه عجیبی داشتم؛ طبق عادت همیشگیم دست چپم بالا اوردم تا ساعت چک کنم که متوجه رد انگشتای بزرگ و کشیده ای روی ساعد دستم شدم.
  5. پارت 1 «وَكُلُّ شَيْءٍ فَعَلُوهُ فِي هَذِهِ الدُّنْيَا يُرَى» «و هر چیزی که انجام دهند در این دنیا دیده می‌شود.» ایه 45 سوره انعام چشم هام باز کردم اسمان شب ابری و مه گرفته بود بی سیمم فعال شد صدای خش دار و زخمت مرد پشت خط نا اشنا و غریب بود! - هی افسر نگهبان! با دقت به حرف هام گوش کن و قوانین به خاطر بسپار؛ اگه می خوای زنده بمونی قوانین شب اول رعایت کن. سوالی نپرس و مو به مو حفظشون کن. هر تخطی از قانون باعث اسیب به خودته پس حواست جمع کن! صدای خش خشی اومد و ادامه داد: برای شروع با پنج قانون ساده برای شب اول شروع می کنم که توی شیفت شب خیلی مهم هستن: قانون اول: به چشمان بیماران خیره نشو. قانون دوم: هرگز درِ اتاق شماره شش را باز نکن. قانون سوم: اگر چراغ‌های راهرو سه‌بار پشت‌سر هم خاموش و روشن شدند، ثابت بایست؛ حرکت کردن تو اون لحظه یعنی دعوت کردن کسی که نباید بیاد. قانون چهارم: بعد از نیمه‌شب، هیچ صدایی را جواب نده؛مخصوصا اگر کسی تو را به اسم صدا زد. قانون پنجم: قبل از ساعت سه صبح، کلیدها باید سر جاشون باشند؛ حتی اگر یک کلید کم باشه، یکی از درها خودبه‌خود باز میشه. خیلی خب موفق باشی جوون، پنج دقیقه دیگه به اتاق نگهبانی طبقه اول بخش غربی برو و شیفت تحویل بگیر. بی سیم بدون اینکه اجازه صحبتی بهم بده قطع شد. همه چیز عجیب بنظر می رسید. به سمت ساختمون بلند و بزرگ که وسط باغ بود حرکت کردم. با خودم قوانین عجیب و غریب رو زمزمه کردم. این جا دیگه کجاست؟ به معماری تیمارستان خیره شدم: واقعا به عنوان یه تیمارستان زیادی قشنگه! وارد اتاقک نگهبانی شدم و چراغ قوه، کلید ها و وسایل محافظتی لازم برداشتم. ساعت رو میزی نیمه شب را نشان می داد؛ شیفت کاری من تا ساعت شش صبح ادامه داشت و فقط باید بیمار های بخش روانی رو چک می کردم و مراقب بودم کسی بی اجازه بیرون نیاد. صدای قدم هام در راهرو های نیمه تاریک و خلوت بیمارستان می پیچید. بوی تند بتادین با صدای زمزمه بیمارا قاطی شده بود. به فرم داخل دستم خیره شدم برگه کاهکلی که با ماشین تحریر بزرگ نوشته شده بود: تیمارستان وست مینسر. راهرو های پیچ در پیچ رو طی کردم. طبق شماره اتاق ها از پنجره کوچک به داخل هر اتاق سرک می کشیدم و وضعیت بیماران رو گزارش می کردم. رو به روی اتاق شماره پنجاه و هفت ایستادم به سمت پنجره کوچک روی در چوبی خم شدم و نور چراغ قوه امو انداختم داخل که ناگهان بیمار با خنده ای ترسناک صورتش به میله های پنجره کوبید. از حرکت ناگهانی اش جا خوردم و قدمی عقب رفتم. با خنده ترسناکی بهم خیره شده بود و کلمات نا مفهومی زمزمه می کرد. موهای ژولیده ای داشت صورتی رنگ پریده و چشم هاش، نگاهش عجیب بود. انگار چیزی اعماق نگاهش به صورتم پوزخند می پاشید. حس سرمای شدیدی توی بدنم پیچید. بوی تخم مرغ گندیده از اتاق می امد. دستش از پنجره به سمتم دراز کرد و سعی داشت منو بگیره. از تعجب و ترس میخکوب شده بودم. صدای خش خش ناگهانی بی سیم باعث شد جا بخورم و قوانین به یاد بیارم«هرگز به چشم بیمار ها خیره نشو» نگاهم رو فورا دزدیدم که مرد پشت پنجره فریاد گوش خراشی زد . حسابی ترسیده بودم اما خودمو نباختم و به راهم ادامه دادم. هرچه به سمت راهرو های شرقی می رفتم صدای زمزمه های ناواضح قوی تر می شد کنجکاو شدم و راهم به قسمت شرقی کج کردم.
  6. بسم الله الرحمن رحیم نام رمان : دروازه ناسوگان نویسنده: اماتا | عضو هاگوارتز نودهشتیا ژانر رمان: ترسناک، رازالود خلاصه: سرگرد بهمن راد، افسر پلیسی که در جریان عملیاتی خونین مجروح شده و هم‌رزمش را از دست داده، پس از بازگشت از بیمارستان درمی‌یابد ذهنش دیگر تنها در اختیار خودش نیست. او در میانه‌ی پیگیری پرونده‌ای ناتمام با فرقه‌ای باستانی به نام نکراویل روبه‌رو می‌شود؛ گروهی که باور دارند مرگ تنها دروازه‌ای به حضور “ارواح ناسو” است — موجوداتی که میان زندگی و نیستی سرگردان‌اند. بهمن هر شب در خواب به سال ۱۳۴۶ بازمی‌گردد، جایی که در کالبد افسر نگهبانی به نام جلال گرفتار است و قوانین هولناک یک تیمارستان متروکه را دنبال می‌کند. مرز میان واقعیت و کابوس در ذهن او از هم می‌پاشد، و پلیسی که روزی در پی جنایتکاران بود، اکنون باید در برابر روحی که درون خودش بیدار شده بجنگد... مقدمه: در جهان تاریک ذهن، حقیقت همیشه چهره‌ای دوگانه دارد. بهمن، افسر جوانی‌ست که پس از شکست در عملیاتی خونین، درگیر پرونده‌ای نیمه‌تمام می‌شود؛ پرونده‌ای که شصت سال پیش، پلیسی دیگر به نام جلال، جانش را بر سر آن گذاشته بود. اما هرچه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شود، خودش را بیشتر از دست می‌داد. او هر شب در خواب به تیمارستانی قدیمی منتقل می‌شود، جایی که قوانین عجیب، صداهای نامرئی و سایه‌هایی بی‌چهره، از او می‌خواستند حقیقت را به یاد بیاورد... حال در جهانی که مرز خواب و بیداری محو شده، حقیقت دیگر آن چیزی نیست که با چشم دیده می‌شود. این داستان، روایتی است از تسخیر، گناه و مردی که باید با روحی درون خود بجنگد تا دیوانه نشود. این رمان، دعوتی است به جایی که هر قانون، مرز بین مرگ و زندگی را تعیین می‌کند...
  7. امروز
  8. دیروز
  9. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    چه میشود کرد؟ غذایمان را هم نمی‌توانیم تغییر بدهیم چه برسد به قضا! - نامه به شهید نورایی
  10. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    روی کرانه آسمان را ابرهای زرد غلیظ مرگ‌آلود گرفته بود بطوریکه روی همه شهر سنگینی میکرد. - بوف‌کور
  11. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  12. پارت دویست و شصت و یک از طرز حرف زدن فرهاد هم خندم می‌گرفت و هم خجالتم میومد اما ارمغان حسابی خوشش اومده بود از فرهاد...یهو کوروش رو به فرهاد گفت: ـ همزمان باهم نشون بدیم تا واکنشها رو ببینیم فرهاد هم با ادعا گفت: ـ قبوله، هرکی باخت امشب به کل خانواده کباب میده. کوروش هم قبول کرد و یهو جفتشون دستاشون و آوردن جلو از با گل‌های داوودی زرد و ارغوانی که تو حیاط جلوییشون داشت، یه تاج گل درست کرده بودن و فرهاد لابلای اون گلها یکم گل میخک هم گذاشته بود. منو ارمغان جفتمون شگفت زده شدیم و باهم گفتیم: ـ چقدر قشنگه! کوروش به فرهاد نگاه کرد و گفت: ـ مثل اینکه جفتمون بُردیم! چشمای جفتشون اکلیلی شد. اون تاج گل قشنگ که همیشه یه یادگاری خوب گوشه قلبم بود این بار توسط پسرام برای منو ارمغان درست شده بود...اشک تو چشمای جفتمون جمع شده بود. فرهاد گفت: ـ توروخدا اوضاع رو درام نکنین دیگه! برای اینکه روحیتون خوب شه و خوشحال بشین اینکارو کردیم. ارمغان با شادی رو بهش گفت: ـ خیلی کار قشنگی کردین، پسرم! بی‌نهایت برامون با ارزشه. مگه نه یلدا؟! تایید کردم و گفتم: ـ صد در صد!
  13. پارت دویست و شصتم تا ارمغان رفت حرفی بزنه، یهو صدای کوروش و فرهاد با همدیگه اومد: ـ مامان...مامان! جفتمون برگشتیم سمتشون...مثل بچها میدوییدن سمت ما‌‌‌...فرهاد رو به من گفت: ـ مامان یه چیزی برای شما درست کردیم! منو ارمغان با خنده به این حالتشون با تعجب و کنجکاوی نگاشون کردیم و ارمغان پرسید: ـ چی درست کردی پسر شیطون؟؟ فرهاد خندید و گفت: ـ یه چیزی که جفتتون عاشقش میشین ارمغان چشم قشنگ. با خجالت گفتم: ـ فرهاد این چه طرز حرف زدن با بزرگترته؟! حالا ارمغان با صدای بلند می‌خندید و می‌گفت: ـ واقعا ملودی راست می‌گفت که شخصیت خیلی بامزه‌ایی داره، راحت باش پسرم...هر جوری دوست داری صدا بزن. کوروش یهو بهش گفت: ـ هوی آقا فرهاد، من روی مامانم غیرت دارمااا، حواستو جمع کن. فرهاد به کوروش پوزخندی زد و گفت: ـ خب حالا از پشتت اون و دربیار و نشون بده، گرچه بعید می‌دونم ارمغان چشم قشنگ خوشش بیاد.
  14. پارت دویست و پنجاه و نهم ارمغان گفت: ـ ولی اگه خاتون نبود... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ گذشته‌ها گذشته...شاید منو فرهاد هیچوقت توی تقدیر هم نبودیم ولی به زور خواستیم مال هم باشیم، نمی‌دونم... ارمغان گفت: ـ یلدا یکی از زمین هایی که فرهاد برای بچش خریده بود، سمت ونک خالیه و کوروش پارسال کلی کارگر آورد و الان نزدیکه ساخته بشه...خیلی هم جاش قشنگه. نگاش کردم و گفتم: ـ مرسی ازت اما یادت باشه ارمغان جا مهم نیست آدما اگه تو یه انباری هم کنار کسایی باشن که دوسشون دارن، بازم خوشبختن. ارمغان با سر حرفم و تایید کرد و گفت: ـ به منم سر میزنی دیگه مگه نه؟! دستی به شونه‌اش کشیدم و گفتم: ـ حتماً! خیلی هم ازت ممنونم که پسرم و مثل یه مرد واقعی بزرگ کردی ارمغان. ارمغان خندید و گفت: ـ کی بریم براش خواستگاری؟! ازم قول گرفت برای تولد سوگل براش یه نقاشی بکشم! خندیدم و گفتم: ـ یه روز و مشخص میکنیم و با خانوادشون قرار می‌ذاریم.
  15. پارت دویست و پنجاه و هشتم گفت بچه هام دخترای مورد علاقشونو پیدا کردن و بهمون معرفی کردن و کوروش هم گفت که قراره بره اداره آگاهی و در کنار سوگل کارشو اونجا ادامه بده. قضیه ملودی و فرهاد هم که مشخص شده بود و خداروشکر خانوادش هم با این وصلت موافق بودن و به علاقه دخترشون احترام گذاشتن...بعد اینهمه مدت رفتم سمت ته باغ، پیش همون درخت معروف و جایی که منو فرهاد دور از چشم بقیه قرار می‌ذاشتیم اما دیدم که اون درخت معروف قطع شده و اون قسمت زمین خالی شده. یاد اون روزا افتادم و تو گذشته غرق شدم که با صدای ارمغان به خودم اومدم: ـ سه ماه بعد از ازدواجمون، فرهاد گفت قطعش کنن. لبخند تلخی زدم و بهش نگاه کردم و چیزی نگفتم که ادامه داد و گفت: ـ اونقدر عاشقت بود که هرشب وقتی پشت بالکن اتاق سیگار میکشید، به این درخت خیره می‌شد...یه روز دیگه طاقت نیاورد و گفت که قطعش کنن. بعد از اون دیگه سمت بالکن نرفت. گفتم: ـ اشتباه نکن! فرهاد بنظرم چون عاشق تو شده بود و دوستت داشت، اون درخت و قطع کرد تا هر چیزی از این خونه که منو یادش مینداخت و از بین ببره و نتونه حتی تو فکرش هم به تو خیانت کنه. لبخندی زد و چشمای سبزش برقی زد و گفت: ـ هیچوقت اینجوری بهش فکر نکرده بودم! همیشه حس کردم که زمانی که فرهاد با من ازدواج هم کرد چشمش دنبال اون دختری بود که دوسش داشت یعنی تو. ـ ارمغان، من برای فرهاد همون روزی که اومد خونمون و اون همه تحقیرم کرد، تموم شدم و منو توی دلش کشت فقط نتونست به همین راحتی منو بندازه دور اما بخاطر تو خیلی راحت از من دست کشید... مطمئن باش چون خیلی دوستت داشت، اینکارو کرد.
  16. پارت دویست و پنجاه و هفتم ( یلدا ) بالاخره عدالت جای خودش و پیدا کرد و با کمک پسرم کوروش، خاتون راهی زندان شد و یکم دلم آروم شد. ارمغان و بعد بیست و خوردی سال دیدم و هنوزم همون زن دل رحم و مهربونیت بود که چهلم فرهاد دیده بودمش. از بس کوروش و دوست داشت، دلش نمی‌خواست ازش دور بشه و به ما پیشنهاد داد که برای همیشه اثاث کشی کنیم به تهران و دیگه از همدیگه جدا نباشیم. با اینکه برام سخت بود اما منم دلم می‌خواست کنار دوتا بچه‌هام باشم و دلم نمی‌خواست که ارمغان رو از کوروش دور کنم چون بهرحال اونم حق مادری به گردنش داشت. امیر انگار خیلی راضی نبود و فکر می‌کرد که چون من به پسرام رسیدم، دیگه به اون احتیاجی ندارم اما یه چیز و اشتباه فهمیده بود که من در کنارش بی‌نهایت خوشحال بودم و دلم نمی‌خواست از دستش بدم! اون هرچی بود، پدر دخترم تینا و پسرم فرهاد بود. تمام این مدت که تنها بودم و کسی پشتم نبود، امیر بود که هر لحظه پا به پای درد و دلام نشست و بهم امیدواری داد... همیشه تشویقم کرد و یه پناهگاه امن برای قلبم شد. من شاید هیچوقت نتونستم بهش بگم اما خیلی دوسش داشتم و دارم و واقعا از اینجای زندگیم نمی‌تونم بدون وجود امیر به زندگیم ادامه بدم. بالاخره از ترس نبودنش، امشب جلوی جمع اعتراف کردم که چقدر دوسش دارم و شرط موندنم تو تهران اینه که امیر هم پیشم باشه. علاوه بر من، اگه امیر نمیموند، اینقدر فرهاد بهش وابستگی داشت که اونم همراهش می‌رفت کرمانشاه و پیشم نمی‌موند. خداروشکر که امیر قبول کرد پیشمون بمونه...قرار شد واحد بالای گالری نقاشی ارمغان و برای مغازه چرم فروشی امیر اجاره کنیم و فرهاد بره بالا سر کارخونه برنج فروشی اصلانی و اعتبار کارخونه‌ایی که خاتون با قاچاق اسلحه و پول حروم خرابش کرده بود و دوباره برگردونه و اونو درستش کنه.
  17. پارت شصت و ششم جسیکا همینجور وایستاده بود و بهمون نگاه می‌کرد. گفتم: ـ بیا دیگه پرنسس! به چی نگاه میکنی؟! جسیکا بدون هیچ حرفی نزدیکمون شد و دستشو گذاشت روی دست من. این دختر بعد دیدم آناستازیا یه چیزیش شده بود! حالا اینکه موضوع چی بود و من واقعا نمی‌فهمیدم...حسادت بود؟ عصبانیت بود؟! ناراحتی بود؟! نمی‌دونم واقعا اما باید می‌فهمیدم....بعد از اینکه دستشو گذاشت روی طرح بال پرنده، آناستازیا گفت: ـ خب آماده‌این؟! بعدش دستشو گذاشت روی دستای ما و چشماشو بست و رو به من گفت: ـ آرنولد، جایی که باید فرود بیایم و توی ذهنت تصور کن... گفتم: ـ باشه. بعدش یه وردی خوندم و با سرعت زیاد، از روی زمین بلند شدیم و بعد چند دقیقه جلوی در مخفیگاه فرود اومدیم. بعدش خندیدیم و گفتم: ـ آخیش خیلی خوب شد! واقعا خیلی راه طولانی بود و احتمالا نصفه شب می‌رسیدیم خونه. آناستازیا یهو به آسمون بالای سرمون خیره شد و با ترس گفت: ـ آرنولد!! اینجا چه خبره؟!!! چقدر نگهبان تو آسمون هست!!!! عادی پوزخند زدم و گفتم: ـ اونارو ویچر‌ فرستاده تا بخوان مخفیگاه منو پیدا کنن.
  18. پادشاه که انگار از موضع خود کوتاه آمده و از طرفی هم از وضعیت پیش آمده ناامید شده بود نالید: - پس… پس من حالا چطور باید دخترم رو نجات بدم؟! من نمی‌تونم اینطور دست روی دست بذارم و صبر کنم تا ببینم چه بلایی به سر دخترم میارن. من هم قدمی پیش گذاشتم، پادشاه با این حال و احوال خرابش مرا به یاد پدرم در روزی که قرار بود از قلعه فرار کنم می‌انداخت؛ مطمئناً پادشاه هم به اندازه‌ی او برای دخترش نگران بود و‌ من شاید می‌توانستم برایش کاری کنم. - نگران نباشید جناب فرمانروا، دختر شما بیش از ده ساله که اونجاست و هیچ اتفاقی براش نیوفتاده؛ خون‌آشام‌ها به دخترتون احتیاج دارن و مطمئناً تا زمانی که به چیزی که می‌خوان نرسن کاری با دختر شما ندارن. پادشاه کلافه و مغموم به سمت تخت پادشاهی‌اش قدم برداشت، گویی که دیگر جانی برای ایستادن در پاهایش نبود. - من از شما خیلی متشکرم که از دخترم برام خبر آوردین، دخترم توی نامه نوشته که باید به شما در ازای این کار کمک کنم؛ می‌تونید بهم بگید که به چه کمکی احتیاج دارید؟! از این حرف لبخند محوی به لبم نشست، این‌که پادشاه بدون درخواست ما قصد کمک داشت بسیار عالی بود! - دختر شما از روی رمز و رازهای یک کتاب قدیمی و خطی که تاریخ سرزمین گرگ‌ها رو نوشته بود به من گفت که راه نجات سرزمینمون به دست یک آلفاست؛ اون آلفا تنها کسیه که میتونه سرزمین ما رو نجات بده و حالا ما از شما می‌خواهیم که توی پیدا کردن اون آلفا به ما کمک کنید. پادشاه آرام سری تکان داد. - باشه، همین امشب کمکتون می‌کنم که اون آلفا رو پیدا کنید. پیش از آن‌که من بخواهم به این لطفش جوابی بدهم یکی از وزرا گفت: - ولی جناب پادشاه جشن و مهمونی امشب چی میشه؟ شما حکام و افراد سرشناس سرتاسر شهر رو به این جشن دعوت کردید! پادشاه با شنیدن این حرف لب روی‌هم فشرد و کلافه سر تکان داد. - متأسفم گرگینه‌ها، من نمی‌تونم مهمونی امشب رو لغو کنم و از شما می‌خوام که تا پایان این جشن صبر کنید. لحظه‌ای سکوت کرد و بعد انگار که چیز جدیدی به ذهنش رسیده باشد ادامه داد: - ما رو خوشحال می‌کنید اگر توی این جشن شرکت کنید. آهی کشید و زیر لب با لحنی حسرت‌زده گفت: - گرچه که تا دخترم رو در کنارم نبینم نمی‌تونم خوشحال باشم، اما همین که خبرِ زنده و سالم بودنش رو بهم رسوندین برام غنیمته!
  19. چهره‌ی پادشاه به آنی درهم شد، امکان نداشت وقایع اتفاق افتاده در سرزمین گرگ‌ها به گوشش نرسیده باشد و احتمالاً آن چهره‌ی ناراضی هم به همین خاطر بود. - گفتی تو هم مثل اون اسیر بودی، پس باید بدونی که چرا دختر من رو اسیر کردن؟! سرم را آرام تکانی دادم، آن خون‌آشام‌های لعنتی آنقدر بی‌رحم بودند که برای حفظ قدرتشان از تمام موجودات روی زمین استفاده می‌کردند. - بله جناب فرمانروا؛ اون‌ها قصد داشتند با استفاده از قدرت ماورایی شاهدخت برای خودشون یک حاکمیت ابدی و بی‌رقیب بسازن، اما چون شاهدخت قبول نکرده بود که با اون‌ها همکاری کنه اون رو زندانی کردن. پادشاه دست مشت کرد و‌ نامه‌ای که در دست داشت در میان مشتش فشرده شد، حق داشت که عصبانی باشد. بیش از ده سال بود دخترش در چنگ آن خون‌آشام‌ها اسیر بود و او حالا این خبر را از زبان مایی که خود هم به قصد گرفتن کمک به سمتشان آمده بودیم می‌شنید. - لعنتی؛ لعنتی! پادشاه همانطور که بند بند وجودش از حرص و عصبانیت می‌لرزید رو به یکی از وزرایش که مرد جوانی بود و ردایی به رنگ خاکستری بر تن و شمشیری غلاف شده دست داشت داشت و مثل دیگر وزیرها با بهت به ما خیره شده بود کرد و گفت: - وزیر جنگ، برو و همین حالا لشکر رو به حالت آماده باش دربیار؛ ما همین فردا به جنگ خون‌آشام‌ها خواهیم رفت! راموس قدمی به سمت پادشاه برداشت و با لحنی آمیخته به ترس و نگرانی گفت: - لطفاً دست نگه دارید، اینطور با عجله و بی‌برنامه جنگیدن عاقبت خوبی نداره. پادشاه کلافه سرش را تکانی داد. - برام مهم نیست، من فقط می‌خوام دخترم رو از دست اون‌ها نجات بدم. راموس هم مثل پادشاه سر تکان داد، هر دو کلافه بودند و در آن وضعیت قانع کردن یکدیگر مسلماً سخت میشد. - اما این جنگ نتیجه‌ای جز شکست برای شما نداره. پادشاه نگاه اخم‌آلودی به راموس انداخت. - چرا اینو میگی؟! راموس سر به زیر انداخت و با لحنی گرفته و غمگین جواب داد: - من اهل سرزمین گرگ‌ها هستم، خوب به یاد دارم که اون‌ها با کمک اشباحِ نامرئی تونستن لشکر قدرتمند ما رو شکست بدن و سرزمینمون رو تسخیر کنند. مطمئناً شما هم اگر بدون برنامه‌ریزی و آماده کردن یک لشکر قدرتمند به جنگشون برید شکست خواهید خورد.
  20. پارت شصت و پنجم بعد یهو قیافش رفت تو هم و خیلی ناراحت شد...پرسیدم: ـ اما؟! چشماش پر از اشک شد و گفت: ـ اما دو سال پیش، یه از خدا بی‌خبر که داشت تیراندازی می‌کرد، یه تیرش میخوره به یه بال پرنده‌ام...خیلی سعی کردم ترمیمش کنم...از تموم قدرتم کمک گرفتم از بابام خواستم کاری بکنه تا خوب بشه ولی نشد...چون ذات پرنده رهایی و پروازه...و اینکه خوب نشدن بالش، حس و حال درونیش و خراب کرد و بعد چند وقت از دنیا رفت. بعد از اینکه وینی رو از دست دادم، اون بال‌ پرنده‌ام که زخمی شده بود رو با قدرتی که داشتم و یه ورد مخصوص روی بازوم حک کردم. هر موقع دستم رو این قسمت بازوم بذارم، مثل یه پرنده پرواز میکنم و جایی که می‌خوام، فرود میام... با ناراحتی گفتم: ـ برای پرندت واقعا متاسفم ولی تو پرواز می‌کنی و میری، ما چی؟! با لبخند به ما نگاه کرد و گفت: ـ وقتی هم که شما دستتون و بذارین روی دست من، به قدرت من وصل میشین و با همدیگه به پرواز در میایم. گفتم: ـ خب دیگه! حله پس...چون قدرت پرواز منم توی اُدیل( اسبمه ) که اونو از اصطبل نیوردم...اینجوری مجبور هم نمیشیم که تا پناهگاه پیاده بریم. اونم تایید کرد و بازوشو آورد جلو و من دستم و گذاشتم روی اون طرح پرنده.
  21. هفته گذشته
  22. آیان به رضاخان زل زده بود که بی‌حرکت در افکار عمیقش غرق شده بود. واقعاً او برای دستگاهی که اختراعِ بهار بود اینجا آمده؟ دنبال چه بود دقیقاً؟ اینکه اسم دخترش در پرونده‌ی قتلی که این روزها در کشور سر زبان‌ها افتاده آورده نشود؟ یا اینکه با بردن اسم دخترش شهرت خودش لکه‌دار نشود؟ آیان به این پرسش‌ها پوزخندی زد، بعد از بیست و اندی سال زندگی کردن با دایی‌اش نیازی به بالا و پایین کردن جواب‌ها نبود؛ معلوم بود برای چی اینجاست. ـ رضاخان! رضاخان از سفر در افکارش بیرون آمد، نفسی عمیق کشید و با آرامش بیرون داد. با لحنی که نه تهدیدآمیز بود و نه هشداردهنده، انگار فقط یک پدر درمانده است که خواهشی می‌کرد، رو به آیان گفت: ـ من اینجا نیستم که دستگاه رو بگیرم یا اینکه سرپوشی روی اسم دخترم بزارم. این جمله‌اش دروغ بود؛ این را هم آیان فهمید، هم خود رضاخان که مکثی کرد بعد حرفش را ادامه داد؛ در اصل واقعاً اینجا آمده بود که اسمی از دخترش برده نشود. اما بازهم میان دروغ‌هایش رنگی از واقعیتِ پدرانه به چشم می‌خورد که برای آیان تازگی داشت. ـ فقط اینجام که بگم با استعلام گرفتن از این دستگاه به دنبال سازنده‌اش می‌گردین. از اونجایی که سازنده‌ش ایران نیست، چون اگه بود تا حالا پیداش کرده بودم. در کل می‌خوام بگم اگه سازندش رو پیدا کردین، از جا و مکانش به من خبر بدین! بهار سربازی حرفه‌ای بود؛ زیر دست رضاخان بزرگ شده بود، پس دور از انتظار نبود که دور از چشم پدر بانفوذش جایی برای زندگی انتخاب کرده باشد که پیدا کردنش سخت باشد؛ پنهان شدن را خوب بلد بود.آیان جوابی نداد؛ چون جوابی برای گفتن نداشت و اصلاً درک نمی‌کرد چرا رضاخان شخصاً آمده بود. کسی که این‌قدر زود از دستگاه باخبر شده، بی‌شک با اعلامیه یا احضار سازنده، از آن اطلاعات هم مطلع می‌شد. خواهرزاده و دایی بدون کلمه‌ی دیگری از هم جدا شدند و رضاخان به سمت در خروجی راهی شد. ساعت‌های زیادی از امروز گذشته بود؛ آیان حتی متوجه نشده بود خورشید دیگر در اواسط آسمان نیست و نور اطراف کم شده است. خورشید سه ساعتی می‌شد که غروب کرده، جایی خود را به پرتوهای مه سپرده بود و ماه بدون دعوت به آسمان آمده بود. ابرها در آسمان می‌رقصیدند، نسیم ملایمی می‌وزید و بوی رطوبت هوا و درختان بهارنارنج همراه با بوی حوضچه‌ی خون اطرافِ نگهبان قلابی، به مشام همه می‌رسید که وجهِ خوبی نداشت. همان سرباز رنگ‌پریده که استوار و محکم صحبت کرده بود دوباره آمد، اما این‌بار رنگ‌پریده‌تر از قبل بود و حتی نای صحبت کردن هم نداشت. ـ چی‌شده احمدی؟ احمدی این‌پا و آن‌پا کرد؛ در آخر با لکنتی که سعی داشت کنترلش کند، جواب داد: ـ قربان، اوضاعِ سوشال‌مدیا اصلاً خوب نیست! دست‌های آیان از درون جیب‌هایش آزاد شد و دنبال گوشیش گشت. وقتی احمدی می‌گفت اوضاعِ سوشال‌مدیا خوب نیست، یعنی از افتضاح فراتر است؛ چون دنبال‌کننده‌های پرولق قاتلِ دونات صورتی باز به اطلاعاتی دست یافته‌اند که نباید آن‌قدر زود در اختیارشان قرار می‌گرفت. آن‌قدر که این استاکرها از جزییات پرونده خبر داشتند و زود منتشرش می‌کردند، حتی خودِ اف‌بی‌آی هم اگر این پرونده را به دست می‌گرفت، به این سرعت به اطلاعات نمی‌رسید. آیان اولین برنامه‌ای که باز کرد، توییتر بود (ایکس فعلی). بیشتر توییت‌ها درباره‌ی جسد امروز بود که جلوی کلانتری و در برابر چشمِ پلیس پیدا شده بود. توییت اول: تنها کسی که تونست ثابت کنه پلیس‌های این مملکت فقط می‌خورن و عرضه ندارن، همین قاتل دونات صورتی بود. توییت دوم: فکر کن یک قتل انجام بدی، راحت و آسوده، بدون اینکه حتی فکر کنی گیر بیفتی، بیای جلو چشمِ یک مشت پلیس سبک‌مغز، مقتول ول کنی و بری. توییت سوم: این چندمین مقتول این قاتله؟ چندتای دیگه باید مقتول داشته باشی؟ چقد دیگه باید ول بچرخه و نتونن بگیرنش؟ توییت چهارم: چرا کسی نمی‌گرده ببینه این قاتل، دونات‌صورتیش از کجا می‌خره؟ خیلی خوش‌مزه به نظر می‌رسه، دلم خواست! آیان با دیدن توییت‌ها پوزخندی زد؛ اما با خواندن توییتِ آخر، پوزخندش تبدیل به خنده‌ی عصبی شد. فکر کن آدمی کشته شده، قاتل میان همین مردم بچرخه، و تو فقط به اون دونات صورتی روی جسدها فکر کنی،‌چون خوش مزه به نظر بیاد و‌حتی فکرنکنی شاید مقتول بعدی خودِ قاتل باشی!
  23. پارت دویست و پنجاه و ششم بعدشم پرید بین یلدا و فرهاد...از صمیمیت بینشون کیف می‌کردم. از اینکه اینقدر امیر مرد درست و خوبی بود که خانوادش بدون اون حاضر نبودن حتی یه لحظه تو یه جای غریب بمونن....نمی‌دونم چقدر بهشون خیره مونده بودم که آقا امیر رو بهم گفت: ـ چرا اینجوری نگاه می‌کنی پسر؟! بدون بیا اینجا ببینم... با کلی ذوق منم رفتم تو آغوشش و حس اینکه منم عضو خانوادشونم و با عمق وجودم حس کردم و لذت بردم. همین لحظه ملودی بلند شد و گفت: ـ صبر کنین که این لحظه قشنگ و ثبت‌ کنیم... بعد گوشیشو درآورد و همین لحظه یلدا رو به ارمغان و خاله آتوسا و عمو آرمان گفت: ـ لطفاً شما هم بیاین، یادگاری میمونه! همه هم با ذوق وارد این قاب قشنگ شدن و سوگل رو به ملودی گفت: ـ عزیزم تو هم برو وایستا...من عکس میگیرم. گفتم: ـ سلفی بگیر که خودتم بیفتی! خندید و گفت: ـ چشم عزیزم! بعدش گفت: ـ سه، دو، یک...
  24. پارت دویست و پنجاه و پنجم آقا امیر خیلی از واکنش مامان جا خورد! حس کردم اصلا انتظار اینو نداشت مامان بخاطرش اینقدر ناراحت بشه....رفت نزدیکش و اشکاشو پاک کرد و گفت: ـ چرا اینجوری گریه می‌کنی عزیزم؟! قلبت درد میاد یلدا جان...منو ببین! مامان یلدا رو بهش گفت: ـ امیر من عاشق فرهاد بودم اما تو برای من حکم یه عزیزی که همیشه پشتمه، همیشه تشویقم می‌کنه و بهم اعتماد داره..همیشه مثل یه پدر برام تکیه گاهه و برام امنه و به درد دلام گوش میده، بودی...من تو رو خیلی دوست دارم امیر! دنیا فرهاد و ازم گرفت اما نمی‌خوام که تنها تکیه گاهمو ازم بگیره...من بدون تو نمی‌خوام اینجا بمونم امیر! تو هرجا باشی منم همون جام. بعدش فرهاد بلند شد و گفت: ـ بابا اگه فکر کردی که منم بدون تو اینجا میمونم، سخت در اشتباهی! حتی اگه کوروش هم ازم بخواد، در صورتی اینجا میمونم که تو کنارم باشی... بعدش خندید و گفت: ـ بعدشم من از مدیریت و کارخونه چی میفهمم؟! تو باید باشی که راهنماییم کنی دیگه! آقا امیر که مشخص بود تابحال این اعتراف و از یلدا نشنیده و شوکه شده، با بغض خوشحالی هم فرهاد و هم یلدا رو در آغوش گرفت و گفت: ـ قربون جفتتون بشم من! چشم، اگه شما اینجوری میخواین باشه! بعدش تینا بلند شد و گفت: ـ ا؟؟ بابا پس من چی؟؟
  25. پارت دویست و پنجاه و چهارم آقا امیر لبخندی بهش زد و گفت: ـ عزیزم، هرجایی که حال دلت خوشه همونجا باش! اینجوری منم خیلی خوشحال ترم و واقعا از خدا ممنونم که بعد اینهمه سال بالاخره پیش کوروش و فرهاد، دلت آروم گرفت... فرهاد یکم تو جاش جابجا شد و با نگرانی پرسید: ـ بابا چرا مثل خداحافظی داری باهامون حرف میزنی؟! آقا امیر لبخندی زد و گفت: ـ پسرم من کار و بار و تمام زندگیم کرمانشاهه! حالا ارمغان خانوم دستشون درد نکنه خیلی بهم لطف داشتن اما من... همین لحظه مامان یلدا با نگرانی حرفشو قطع کرد و گفت: ـ نمی‌شه... همه یهو چشم دوختیم به مامان یلدا! با استرس گفت: ـ من بدون تو نمیتونم. آقا امیر بازم بهش لبخندی زد و گفت: ـ می‌تونی عزیزم! همه عزیزات اینجان، دورت بگردم...الآنم همه چیز رو شده و دیگه نیاز نیست از کسی بترسی، منم هر از گاهی میام و بهتون سر میزنم چون دختر و پسر خودمم اینجان و بی‌نهایت دلم براشون تنگ میشه! مامان یلدا یهو اشکش درومد و با گریه گفت: ـ یعنی...یعنی میخوای منو ول کنی و بری؟
  26. پارت شصت و چهارم اصلا انتظار نداشتم چنین چیزی و بگه...همزمان منو آناستازیا خندیدیم و من گفتم: ـ دیوونه شدی دختر؟! آناستازیا گفت: ـ منو باش فکر می‌کردم چه چیز مهمی قراره بگه! رفتم نزدیکش و موهای کوتاهش و گذاشتم پشت گوشش و گفتم: ـ میخوای بغلت کنم؟! سریعا چشماشو دزدید و گفت: ـ نه...اصلا...منظورم و بد فهمیدی! منظورم این بود که فقط یکم استراحت کنیم. به آسمون نگاه کردم و گفتم: ـ آخه داره شب میشه و موقع شب خیابونا خلوته و امکانش هست از صدای پاهامون متوجه ما بشن. تا جسیکا رفت حرفی بزنه، آناستازیا گفت: ـ صبر کن آرنولد! من یه فکر بهتری دارم! با تعجب بهش نگاه کردم...اومد نزدیکم و آستین لباسشو زد بالا...روی قسمت بازوی چپش عکس یه بال پرنده طراحی شده بود. با دیدنش گفتم: ـ چقدر قشنگه! حرفمو تایید کرد و گفت: ـ قبلا یه پرنده نامه رسون به اسم وینی داشتم، پدرم توی تولد پنج سالگیم اونو بهم هدیه داد و چینی شد تنها دوست و رفیق تنهاییام اما...
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...