تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
از سالن که بیرون آمدیم لونا به قدمهایش سرعت داد؛ اینکه نمیایستاد تا به حرفهایم گوش کند عصبانیام میکرد، اما حالا وقت عصبانی شدن نبود. او از من دلخور بود و من حق را به او میدادم. - لونا لطفاً یه لحظه صبر کن! لونا بیتوجه به من همچنان تند و تند قدم برمیداشت و من پشت سرش قدم تند میکردم. - لونا خواهش میکنم! او باید حرفهایم را میشنید؛ باید به من فرصت میداد که همه چیز را توضیح دهم. - وایسا لونا! لونا بیآنکه نگاهی به سمتم بیاندازد با حرص گفت: - دنبالم نیا! خودم را با شتاب به لونا رساندم و با گرفتن دستش او را وادار به ایستادن کردم؛ دور زدم و روبهروی لونا که با حرص و عصبانیت نگاهم میکرد ایستادم. - تو باید به حرفهام گوش کنی. لونا با چشمانی گشاد شده غرید: - چیه؟ دوباره قراره چه دروغی سرهم کنی و بهم بگی هان؟! من تا همینجا هم خیلی اشتباه کردم که به حرفهای توی دروغگو گوش کردم! کلافه پلک روی هم فشردم؛ در ذهنم مدام داشتم تکرار میکردم که حق با اوست و من نباید از حرفهایش عصبانی باشم، اما جایی درون قلبم از حرفهای هرچند حقیقتش به درد میآمد. - ببین لونا میدونم که الان از من عصبانی هستی، اما باید حرفهام رو گوش کنی! لونا پوزخندی زد. - عصبانیام؟! آره از دستت عصبانیام چون بهم دروغ گفتی؛ چون… چون اینهمه مدت من رو بازی دادی! دِ آخه چطور تونستی به من دروغ بگی؟! چطور تونستی به منی که اینقدر باورت داشتم، به منی که از تموم زندگیم واست گفته بودم کلک بزنی؟! آری من دروغ گفته بودم؛ من حقایق زندگیام را از لونا پنهان کرده بودم، اما نه به این خاطر که به او کلک بزنم. دروغ گفته بودم چون میترسیدم، چون نمیخواستم دختری که دوستش داشتم مرا به خاطر بلایی که بر سر سرزمینم آورده بودم سرزنش یا تَرک کند. - من به تو کلک نزدم لونا! آره بهت دروغ گفتم و پنهون کاری کردم، اما اصلاً قصدم گول زدنِ تو نبود! من… من نمیخواستم تو با فهمیدن حقیقت ازم متنفر بشی، نمیخواستم به خاطر اتفاقاتی که توی گذشته افتاده تو هم سرزنشم کنی! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
*** راموس تصاویری که از پیش چشمانم میگذشت در باورم نمیگنجید؛ درست که من پسر پادشاه سابق سرزمین گرگها بودم، اما من هیچ نشانهای از آلفا بودن نداشتم. من حتی در گرگینه بودن هم موفق نبودم چه برسد به آلفای نجات دهندهی سرزمین! این دیگر زیادی مضحک بود! اصلاً چه کسی باور میکرد من، راموسی که به خاطر نقصها و تفاوتهایم همیشه مورد نارضایتی پدر قرار گرفته بودم و در زمان حملهی خونآشامها به سرزمینم مثل یک ترسو فرار کرده بودم حالا یک شبه نجات دهندهی سرزمین گرگها باشم؟! کلافه و عصبی از این مسخره بازیها قدمی از آن جام لعنتی فاصله گرفته و با حرص فریاد کشیدم: - اینها دروغه! اینها… اینها همش چرنده! نگاهم به چهرهی مبهوت شدهی لونا که افتاد بیش از پیش حرصی و عصبانی شدم؛ حالا دخترک دربارهام چه فکری میکرد؟! نکند که که خیال میکرد من یک دروغگو بودهام و برای گول زدنش هویتم را پنهان کردهام؟! پادشاه نگاه متعجبی به سمتم انداخت و پرسید: - یعنی میخواهی بگی اون کسی که جام بهمون نشون داد تو نیستی؟! سرم را با کلافگی تکان دادم، حالا این مسئله را چطور باید مطرح میکردم؟! چارهای نبود، برای اینکه به آنها بفهمانم من آن آلفای منتخب نیستم باید ضعف و ناتوانیهایم را جار میزدم انگار. - چرا اون تصویر منه، ولی من اون آلفای منتخب نیستم. من پسر پادشاهم، اما نمیتونم آلفا باشم! پادشاه سری تکان داد. - چرا نمیتونی؟! خونسردی و بیتفاوتیاش برایم عجیب بود، اما در آن لحظه فرصت فکر کردن به رفتار پادشاه را نداشتم. - چون… چون من… من هیچ قدرت ماورایی ندارم؛ چون هیچ نشونهای از آلفا بودن ندارم! پادشاه با شنیدن حرفم لحظهای پلک روی هم فشرد؛ حالش خوب نبود، اما من هم در شرایطی نبودم که حال بد او برایم اهمیتی داشته باشد. پیش از آنکه پادشاه حرفی بزند لونا که انگار از آن بهت اولیه بیرون آمده بود رو به پادشاه کرد و گفت: - عذر میخوام جناب پادشاه، با اجازهتون من میرم. و به سمت خروجی سالن قدم تند کرد. - صبر کن لونا! بیتوجهیاش را که دیدم به دنبالش به راه افتادم؛ میدانستم که حالا به شدت از من دلخور و عصبانی است، اما نمیتوانستم بگذارم همینطور دلخور و ناراحت برود. - لونا لطفاً! در همین بین صدای پادشاه را شنیدم که میگفت: - راموس لطفاً صبر کن، من باید باهات صحبت کنم. درحالی که همچنان به دنبال لونا سمت خروجی میرفتم لحظهای سر به سمت پادشاه گرداندم و جواب دادم: - عذر میخوام جناب پادشاه، اما بهتره که صحبتهامون باشه برای یه وقت دیگه! - امروز
-
-
SberTof عضو سایت گردید
- دیروز
-
پارت شصت و هشت بعد بله گفتن بهراد ، امضا هارو زدن و عاقد رفت . دیجی بعد سلام کردن و یک سری حرف شروع کرد اهنگ زدن و جوان های جمع رفتن وسط و شروع کردن رقصیدن . وسط حسابی شلوغ بود و اون وسط چشمم به گندم و امیر علی خورد، وقتی نگاه گندم بهم خورد چشمکی شیطون زدم و گندم هم در جواب لبخند دندون نمایی زد . سارا و بارانا سمتم اومدن و من رو وسط پیست بردن و با ریتم اهنگ شروع کردیم رقصیدن . بعد دو اهنگ کمی خسته شدم و رو به اون دو تا گفتم : پیست رو سپردم به شما جوونا . بارانا گفت : کی مامان بزرگ شدی نفهمیدیم؟ خندیدم و گفتم : کم مزه بریز بچه ، میرم ببینم کاری نیست ، دوباره برمیگردم. مامان داشت با مهمون ها احوالپرسی می کرد ، با چشم دنبال بابا می گشتم که یک دفعه یکی بهم برخورد کرد ، به جلو پرت شدم ، برگشتم به طرف بگم مگه کوری ، که با یک جفت چشم عسلی رو به رو شدم . با حیرت گفتم : تو اینجا چی کار می کنی؟ آروین با تعجب گفت : والا منم همین سوال رو دارم ؟ چون جایی که ایستاده بودیم خیلی شلوغ بود و صدای هم رو به زور میشنیدیم ، بازوش رو گرفتم و سمت میز ها کشیدم ، که خلوت تر بود . گفتم : والا من عروسی عمو ام هست ، تو چی؟ اروین خندید و گفت : نازنین دختر دایی مامانم هست . ابرویی بالا انداختم و با لحن شیطونی گفتم : ببین کم تو فرانکفورت، به اون بزرگی هی من رو پیدا می کنی ، الانم تو تهران پیدام کردی ، ردیابی چیزی بهم وصل کردی؟ و بعد به صورت نمایشی خودم و گشتم ، اروین خندید و گفت: باور کن من همین فکر رو راجع به تو دارم ، اخه مگه میشه همه جا باشی؟ خندیدم و گفتم : کی برگشتی ؟ گفت : دیروز پرواز داشتم ، نصفه شب رسیدم . اوهومی گفتم ، اومدم چیزی بگم که صدای مامان رو از پشت سرم شنیدم که می گفت : صدف جان ، مامان اینجایی دنبالت میگشتم. وقتی پیشم رسید گفتم : اره مامان جان ،جونم چی کارم داشتی ؟ با دیدن اروین سلام کرد و اروین مودبانه جوابش رو داد بعد رو کرد به من و گفت : معرفی نمی کنی؟ لبخند زدم و گفتم : شاید باورش سخت باشه ولی ، اقا اروین هم دانشگاهی من تو المان هست . مامان لبخندی زد و رو به اروین گفت : خوشبختم پسرم ، خوش اومدی. اروین با لحنی مودبانه گفت : خیلی ممنونم ، از اشناییتون خوشبختم .
-
پارت چهاردهم دو روز بعد بالاخره امروز بعد یکسال و خوردی داشتم زن کسی میشدم که عاشقش بودم! دیروز رفتیم و توی اون لوکیشن معروف، کلی عکسای خوشگل و بامزه گرفتیم که خودمونم خیلی خوشمون اومد. هر چقدر هم که به آرون اصرار کردم تا منو ببره پیش ناهید خانوم تا برای بار آخر باهاش صحبت کنم، قبول نکرد و گفت که اصلا نیازی به اجازه اون نداره و اگه دلش خواست یه روزی خودش قبول میکنه و یاد میگیره که به خواسته پسرش احترام بذاره... دیروز برای اینکه آرون و سورپرایز کنم از سایت علی بابا برای خودمون یه اقامتگاه توی رشت رزرو کردم تا برای ماه عسلمون بریم اونجا و یکم استراحت کنیم و خوش بگذرونیم...به موسسه هم زنگ زدم و از مدیرش بابت سه روز مرخصی خواستم و گفتم که وقتی برگشتم حتما برای بچها کلاس جبرانی میذارم...تو همین فکرا بودم که با صدای فریبا جون به خودم اومدم: ـ باوان جون، برات دم اسبی ببندم موهاتو؟! چون یقه لباس عروست هم پوشیده هست، خیلی این مدل بهت میاد و صورتت هم بازتر میکنه! لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ هر جوری که خودت صلاح میدونی عزیزم، خودمو سپردم دست خودت. خندید و گفت: ـ مطمئنم که اینقدر زیبا میشی که آقا آرون کیف میکنه! البته که خودت زیبا هم هستی.
-
پارت سیزدهم آرون از این سوالم جا خورد ولی به روی خودش نیورد و گفت: ـ هیچی بابا، دانشجوهای تازه وارد بودن، آدرس کلاسها و آموزش رو میخواستن! بعدشم با دست تکون دادن سمت محسن، از سوال بعدیم جلوگیری کرد...با محسن دست دادیم و جفتمون بهش تبریک گفتیم و اونم گفت: ـ در اصل من باید بهتون تبریک بگم، پس بالاخره قناریهای عاشق دارن ازدواج میکنند؟! آرون و من نگاهی عاشقانه بهم کردیم و آرون گفت: ـ دقیقا و همون طوری که بهت قول دادیم، عکس عروسیمون با توئه! محسن گفت: ـ داداش باعث افتخاره برای من! برای شما در نظر دارم بریم سمت کلاردشت با لباس اسپرت و اسکیت که باوان هم دوست داره، فیلمبرداری کنیم و عکس بگیریم با ذوق پریدم بالا و گفتم: ـ آخجون، آره. آرون هم گفت: ـ هرچی خانومم بگه! اون روز و یکم با محسن گذروندیم و کلاس آخر و منو آرون باهم شرکت کردیم. اما آرون کل کلاس سرش تو گوشیش بود و از قیافش هم معلوم بود که خیلی ذهنش مشغوله...توی ذهن من این دل مشغولی ها فقط بخاطر کار و مخالفت مادرش بود و ترجیح دادم که چیزی نپرسم!
-
پارت شصت و هفت جلوی جایگاه عروس و داماد سفره عقدی چیده شده بود ، بنا بر این بود که عقد خونده بشه و به در خواست بهراد و نازنین ، این تنها مراسمشون بود و قرار بر این بود که شش ماه بعد ، به مسافرت برن و زندگیشون رو شروع کنن ، به درخواست خاله لاله قرار بود نازی امروز لباس عروس بپوشه. با دخترا ، نزدیک سفره عقد داشتیم عکس می گرفتیم که متوجه شدیم ماشین بهراد داره وارد میشه ، انقدر ذوق داشتم که نفهمیدم خودم رو چه جوری نزدیک ماشین رسوندم ، فیلم بردار داشت فیلم می گرفت ، بهراد و نازنین به طبق گفته فیلم بردار پیش میرفتن و مامان که اسپند دود کن رو از پرسنل باغ گرفته بود به دستور فیلم بردار جلو رفت و دور سر بهراد و نازی چرخوند و ازشون خواست مقداری اسپند تو اسپند دود کن بریزن . بارانا و سارا کل می کشیدن و من با دیدن بهراد تو لباس دامادی احساساتی شده بودم و چشمم پر اشک شده بود . کار فیلم بردار که تموم شد جلو رفتم و بعد تبریک گفتن ، تو بغل بهراد رفتم ، خیلی داشتم خودم رو کنترل می کردم که نزنم زیر گریه ، بهراد محکم کمرم رو گرفته بود ، بعد چند ثانیه بیرون اومدم و گفتم : خیلی بهم میاید ، خوشبخت ترین باشید . نازنین با اون لباس عروس سفید ساتن و با دامن دنباله دارو تور بلند فوق العاده شده بود لبخند لوندی زد و گفت : مرسی صدف جانم ، انشالله عروس شدن شما رو ببینیم . لبخند زدم و ازشون دور شدم ، بهراد و نازنین بعد سلام و احوال پرسی با مهمان ها به جایگاه رفتن و نشستن . به سمت مامان اینا رفتم ، مامان داشت چیزی به بابا میگفت و بابا هم بعد سر تکون دادن رفت. نزدیکش شدم و گفتم : مشکلی پیش اومده؟ مامان سمتم برگشت و دستی به موهام کشید و مرتبشون کرد و گفت : نه عزیزم چه مشکلی رفت به دیجی بگه که اهنگ رو قطع کنه ، عاقد اومده. اهانی گفتم و عاقد وارد شد ، بعد نشستن عاقد و توصیه های لازم گندم و بارانا دو طرف پارچه سفید رو روی سر عروس دوماد گرفتن و منم قند رو گرفتم شروع کردم سابیدن ، عاقد بعد خواندن خطبه گفت : دوشیزه محترمه مکرمه خانوم نازنین علیزاده ایا وکیلم شما رو به عقد اقای بهراد پارسی دربیاورم ؟ سارا گفت : عروس رفته گل بچینه. عاقد دوباره تکرار کرد ، اینبار من گفتم : عروس رفته گلاب بیاره . عاقد دوباره گفت: دوشیزه محترمه مکرمه خانوم نازنین علیزاده ایا وکیلم شما رو به عقد اقای بهراد پارسی دربیاورم ؟ گندم گفت : عروس زیر لفظی می خواد . مامان جعبه انگشتر رو به سمت نازنین برد و گفت خوشبخت باشی عزیزم . نازنین تشکر کردو گفت: با اجازه پدر و مادرم بزرگترهای جمع بله.
-
#پارت_ششم چشامو شبیه خر شرک کردم و مظلوم گفتم: بستنی مو بده پوف کلافه ای کشید و گفت: میدم ولی باید به حرفام گوش کنی... خسته شدم ای بابا سری تکون دادم که بستنی مو داد و شروع کرد به زر عه نه ببیشید عرض کردن ارتین:یه قرار داد برای ازدواج صوریمون تنظیم کردم اوردم بخونیش با هرجاش مشکل داشتی یا خواستی چیزی بهش اضافه کنی بگو اصلاحش میکنم با خنده یه وری میگم: جون بابا از این کار های دفتر داری بلد بودی و رو نمیکردی پسر عمو... بده ببینم برگه رو از دستش گرفتم و شروع کردم به خوندن، بستینم و متن برگه همزمان باهم تموم شدن و برگه رو گذاشتم رو میز سوگند:خوبه....منم چندتا شرط دارم... بعد اینی که نوشتی تعهد نمیدونم چی چی یعنی چی؟! خیلی با کلاس فنجون قهوه شو گذاشت رو میز و جواب داد: تو این مدت که به صورت سوری باهمیم من به عنوان شوهرت تمام خرج و مخارج درس و دانشگاه و اینارو به عهده میگیرم و اینکه خب تو این مدت دوست ندارم هیچکدوممون با جنس مخالف دیگه ای ارتباط داشته باشیم درسته این یه ازدواج قراردادیه ولی اینطوری به نظرم به همدیگه احترام میزاریم.... شرطات چیه؟! با این عقل ناقصش خوب میگه دیگه چی میخوام؟!پس سری تکون میدم و میگم: اووووووم باش...... خو اولش که اگه مث بچگیامون که کله عروسکامو میکندی اذیتم کنی من میدونم با تو میدم پدرتو در بیارن....بعد حق طلاق با من باشه....با کار کردن من مشکل داری؟! با لبخند محوی گفت: نه کاری به عروسکات ندارم، حق طلاق هم با تو...کجا کار میکنی مگه؟! سوگند: فعلا هیچ جا... میخوام برم یه شرکت معماری که بیشتر با محیط رشتم اشنا بشم ارتین: مشکلی نیست. میای پیش خودم منشی شخصی خودم میشی جوووون نمردیم و شوهرم کردیم اونم چه شوهری مهندس از نوع معمارش خخخخ قرارداد و هردو امضا کردیم و بعد زدیم از کافه بیرون و خیلی جنتلمنانه بنده رو رسوند خونمومنم که فارق از کل دنیا بیخیال کلاس و دانشگاه شدم و رفتم مث خرس گرفتم خوابیدم خدایا شر این بنده های خرتو از سرمون بکن(نخند بگو الهیی آمین) یکی هی داشت تکونم میداد و صدام میکرد،لای پلکمو که باز کردم ساناز و دیدم ساناز: دختر گرفتی خوابیدی پاشو... پاشو الان مامان بیاد ببینه کله تو میکنه وقتی دید هیچ حرکتی نمیکنم و مث منگلا زل زدم بهش یه دفعه جیغ زد ساناز: سووووگند پاشووو ساعت ۵ الاناست که عمو اینا برسن خمیازه ی بلندی کشیدم و گفتم: جون من؟! از کی خوابیدم؟! دست به کمر جواب میده: نمیدونم والا جنابعالی پاندا تشریف داری دهن کجی بهش کردم و پاشدم و اول یه اب و به سر و صورتم زدم ساناز از اتاق رفت بیرون و با خیال راحت دوباره سیل لباسامو ریختم رو تخت یه کت و شلوار به رنگ صورتی روشن که که خیلی هم شیک بود با یه شال حریر سفید انتخاب کردم موهامو فر ریز کردم و همونطوری ازاد گذاشتمشون و یه کوچولو هم ارایش کردم، لباسامو پوشیدم و بعدم کفش های پاشنه ده سانتیمو پام کردم چندتا عکس خوشگلم با ژست های مختلف از خودم گرفتم و یکیشم که خیلی خوشم اومد ازش استوری کردم و بعد از اتاقم زدم بیرون ساناز و مامان تو اشپزخونه بودن، سردار تو پذیرایی نشسته بود و سانای از سر و کولش بالا میرفت، خشی معلوم نبود کدوم گوریه باباهم اخبار نگاه میکرد ماشالله همه هم اماده و با لباس چلو خوری با شیطنت فراوان، اروم اروم رفتم پشت سر سردار و یهو دم گوشش جیغ زدم: واااااااای سردارررررر این جیغ فرابنفشم رسما همه خونواده رو برد تو شوک بابا که زهرش ترکید و کنترل تلویزیون از دستش افتاد خشایار که تو دسشویی بود با شتاب در و باز کرد و اومد بیرون مث بچه ها بدو بدو میکرد میگفت ساناز ساناز ساناز و مامان تو اشپزخونه اب قند داده بودن دست هم واز واکنش سردار نگم براتووون با قیافه فوق ترسناکی نگام میکرد و هر لحظه داشت بهم نزدیک تر میشد و من میرفتم عقب از ترس گلاب به روتون خیس کرده بودم خودمو اما کم نیاوردم و با خنده گفتم: داداش گلممم این یه شوخی بود عصبی غرید: تو اخر من و سکتم میدی با این شوخیات.... داری شوهر میکنی یکم ابرو داری کنی به خدا ارتین نگیرتت میمونی رو دستمون میترشی هااا دستمو زدم به کمرم و گفتم: جنابعالی به فکر من نباش ب فکر اون دوست دخترای عتیقت باش که یکی از یکی بادکنک ترن صدای خنده بقیه بلند شد و بابا گفت: حالا چرا بادکنک دختر؟! سوگند: بابایی خو همشون عملین دیگه... از بس که به خودشون ژل مالیدن و عمل کردن کلا یه تیکه پلاستیک مصنوعین اگه برن استخر رو اب شناور میمونن شدت خندشون بیشتر شد و مامان سری از روی تاسف برام تکون داد، تا خواست چیزی بگه و با دیوار یکیم کنه........ زینگ زینگ این صدای ایفونه دیگه شرمنده بهتر از این بلد نبودم سردار در و باز کرد و جلوی در صف بستیم، اول از همه اقاجون اومد تو سلام احوال پرسی کرد و اخر از همه رسید به من با نیش باز سلام کردم که با عصاش اروم زد به پامو گفت: نیشتو ببند دختر شب خواستگاریته یکم سنگین باش نفر بعدی عمو اومد هممونو دونه دونه بغل کرد و بوسید بعدم زنعمو، وقتی منو بغل کرد گفت: چه خوشگل شدی عروس خانم نسبت خر و تیتاب و که یادتون نرفته؟! همون
- 6 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان جدید نودهشتیا
- رمان طنز جدید
- (و 5 مورد دیگر)
-
پارت شصت و شش از بغل عمه که بیرون اومدم به ترتیب عمو فرهاد (شوهر عمه) و عمو بهروز و عمو محسن هم بهم خوشامد گفتن و بغلشون کردم. خاله سیمین ،زن عمو ، گندم ، بارانا و سارا تو جمع نبودن ، سینا و ماهان اون سمت باغ باهم ایستاده بودن و حرف میزدن و متوجه ما نشده بودن . بعد احوالپرسی مامان و بابا ، من و مامان داخل رفتیم تا اماده بشیم ، تو اتاق پرو ، زن عمو و خاله ، دخترا رو دیدیم ، دخترا با دیدنم جیغی از خوشحالی کشیدن و دویدن سمتم و بغلم کردن ، از دیدنشون خیلی خوش حال شده بودم. زن عمو گفت : دخترا ، دارید اذیتش می کنید ، له شد بچه ، بزارید نفس بکشه . دخترا یکم فاصله گرفتن و زنعمو گفت : خوش اومدی عزیزم ، دلمون برات تنگ شده بود. جلو رفتم و بغلش کردم و گفتم: مرسی مهربون ، همچنین . خاله سیمین هم که با دیدنم چشماش تر شده بود دستاش رو برام باز کرد تو بغلش که رفتم گفت : خوشحالم سلامت میبینمت عزیزم ، خوش اومدی. گفتم : قربون چشمای بارونیت برم من ، نبینم اشکت رو ، ممنونم. از بغلش بیرون اومدم و اشکاش رو پاک کردم . گفت: فدای اون دل مهربونت بشم ، صدف نازم. لبخند مهربونی زدم و بعد بوسیدنش ، ازش جدا شدم و شنلم رو دراوردم و شروع کردم مرتب کردن خودم. گندم جلو اومد و گفت : خب خانوم ، چه خبرا ، اون ور خوش میگذره؟ چشمکی زدم و گفتم : والا به شما که بیش تر خوش میگذره . تو این چند وقت با گندم کمابیش در ارتباط بودم و میدونستم با امیر علی اوکی شدن و حتی قراره بیاد خواستگاریش. گندم نیشگونی از بازوم گرفت و گفت : خفه ، الان همه رو خبر دار می کنی. لپ گل انداختش رو بوسیدم و گفتم : خجالتی کی بودی ، کی رسمیش می کنید؟ لبخند خجولی زد و گفت: هفته دیگه قرار گذاشتیم. بغلش کردم و گفتم : عروس خانوم خودمی پس، جان من قبل اینکه من برم نامزدی بگیر . خندید و گفت: اگه دست من بود چشم . _چشمت بی بلا . مامان جلو اومد و گفت : چی میگید شما دو تا ؟ بدویید بریم الان مهمون ها میان . سری تکون دادیم و همگی به سمت باغ حرکت کردیم . وقتی اومدم بیرون ، با سینا و ماهان هم احوالپرسی کردیم ، هیچ وقت فکر نمی کردم دلم برای سینا هم تنگ بشه ولی واقعا با دیدنش خوش حال شدم مخصوصا که به شدت ادم شده بود و این من رو متعجب کرد. کم کم دایی و مامان بابای نازی هم اومدن ، اونا هم با دیدنم خوش حال شدن و بهم خوش امد گفتن . زن دایی منیژه باردار بود و نزدیک شش ماهش بود ، با دیدنش کلی ذوق کردم و تبریک گفتم . مهمون ها یکی یکی میومدن و باغ حسابی شلوغ شده بود .
-
پارت شصت و پنج تو اینه به خودم نگاه کردم ، موهام رو فر رترو کرده بودن ، ارایش چشم هام ساده و لایت بود ، رژ لب قرمز ارایشم رو کمی از سادگی دراورده بود و به پوست سفیدم خیلی میومد ، لباسی که بهراد و نازنین برام گرفته بودن خیلی قشنگ بود و وقار خاصی بهم داده بود ، به قول کسایی که اونجا بودن ، شده بودم نماینده یک دختر ایرانی ، دست از نگاه کردن خودم برداشتم و شروع کردم جمع کردن وسایل ، مامان هنوز زیر دست ارایشگر بود . وسایل رو که جمع کردم کردم ، مامان اماده شده بود ، تو اون لباس ماکسی مشکی که روش کار دست داشت فوق العاده شده بود . جلو رفتم و بغلش کردم و گفتم : جون به مامان خوشگلم ، اسپند دود کنم برات ، چه جذاب شدی. مامان دستی به پشتم کشید و بعد از اغوشش بیرون اومدم نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت : توام ، خیلی خوشگل شدی دختر قشنگم . بعد هم زیر لب گفت جای ساحلم خالی . اشک تو چشماش جمع شد ، منم بغض کرده بودم ، ساحل چه کردی ، که تو هر لحظه شاد غمت مارو ویرون میکنه. نمیدونستم چی باید بگم ، خوشبختانه با صدای زنگ موبایل مامان از اون حال درومدیم و گوشی رو از کیف دراوردم و سمت مامان گرفتم، بابا بود . مامان بعد از قطع کردن تماس کفت : اماده شو صدف ، بابات منتظره . شنل کوتاه و کلاه دارم رو تنم کردم و کلاهش رو رو سرم کشیدم . مامان که اماده شد بعد از تشکر ، از ارایشگاه خارج شدیم و کلید اسانسور رو زدیم و از برجی که ارایشگاه داخل بود خارج شدیم . بابا کنار ماشین منتظرمون بود ، وقتی مارو دید ، چشم هاش خندید و گفت : به به ، چه خانومای قشنگی . بعد هم در رو برای مامان بازکرد و گفت : بفرمایید خانوم. مامان با لبخند تشکر کرد و نشست . از دیدن علاقشون بهم ذوق می کردم در پشت رو باز کردم و نشستم و به سمت باغ تالار راه افتادیم ، وسط راه به سیستم ماشین وصل شدم و چند تا اهنگ شاد گذاشتم و شروع کردم ، رقصیدن . مامان و بابا هم همراهیم می کردن ، برام دست میزدن ، می خندیدن ، میدونستم ته دلشون جای خالی ساحل رو خیلی حس می کنن امروز ، چون ساحل همیشه با بهراد سر این موضوع شوخی می کرد و می گفت : بزار زن بگیری ، خودم براش خواهر شوهر بازی در میارم ، از عمه که بخاری بلند نمیشه . بهراد هم همیشه باهاش کل مینداخت و ماهم میخندیدیم ؛ نمی خواستم با فکر کردن به ساحل حال دلشون بد باشه و همه انرژیم رو گذاشته بودم. وقتی رسیدیم ، عمو بهروز و عمه معصومه و خاله سیمین زود تر از ما رسیده بودن ، وقتی بهشون رسیدم عمه منو به اغوش گرفت و گفت: قربونت برم صدف جان ، چه قدر دلم برات تنگ شده بود ، احوالت رو هر روز از سهیلا میپرسیدم ، خوش برگشتی عزیزم. لبخندی زدم و گفتم : فدات بشم عمه جونم ، منم دلم برات تنگ شده بود ، سلامت باشی .
-
Slibblizjer عضو سایت گردید
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
نفس در سینهام حبس و نگاه هیجانزدهام به روی نوزاد کوچک خیره مانده بود، میدانستم که آن نوزاد کوچک باید جانشین پادشاه و احتمالاً آلفای مورد نظر ما باشد و این فکر باعث میشد که نتوانم حتی دَمی از آن کودک که جام تصویر بزرگ و بزرگتر شدنش را به نمایش میگذاشت چشم بردارم. تصاویر پیش میرفت و کودک بزرگ و بزرگتر میشد و من مات و مبهوت به تصاویر درون جام خیره مانده بودم. نفس در سینهام حبس شده و ذهنم توان باور چیزهایی که میدیدم را نداشت. لحظهای سر بلند کردم و به راموسی که مثل من مات مانده به تصاویر خیره بود نگاه دوختم، او هم مبهوت بود. او هم مثل من چیزهایی که میدید را باور نداشت انگار. باز سر به زیر انداختم و به درون جام خیره شدم، این امکان نداشت. امکان نداشت که آلفای منتخب راموس باشد. راموس به من گفته بود که پسر یکی از سربازان پادشاه بوده و امکان نداشت که او پسر پادشاه سرزمین گرگها بوده باشد! نه! نه نمیتوانستم باور کنم؛ نمیتوانستم باور کنم که راموس به من دروغ گفته باشد، اما… اما جام اشتباه نمیکرد. آن پسر کوچکِ در آغوش ملکه خود راموس بود؛ من آن چشمان آبی را خوب میشناختم. اما چرا راموس دروغ گفته بود؟! چرا به منی که اینهمه مدت با او همسفر و همراه بودم و از تمام ریز و درشت زندگیام برایش تعریف کرده بودم دروغ گفته بود؟! آنهم چنین دروغهایی را! چطور توانسته بود؟! چطور توانسته بود که اینهمه مدت چنین مسائل مهمی را از من پنهان کند؟! دستی به صورتم کشیده و چشم به روی تصاویر درون جام بستم؛ حالم بد بود. از راموسی که دوستش داشتم، از پسری که خیال میکردم دوستم دارد رو دست خورده بودم و حالا… حالا باید چه میکردم؟! باید خوشحال میبودم از اینکه آلفا را پیدا کرده بودم؟! باید خوشحال میبودم از اینکه آلفا و نجات دهندهی سرزمینم پسری بود که در تمام این مدت همسفر من بود و حالا نیازی نبود که به دنبال شخصی دیگری بگردیم؟! نفسحبس شدهام را بیرون دادم؛ چه ساده دل بودم که تمام این مدت حرفهای راموس را باور کرده بودم. چه ساده دل بودم که حتی لحظهای نخواسته بودم به این فکر کنم که چرا راموس باید تمام زندگیاش را رها کند و به همراه من به دنبال آلفا بگردد! آخ که چقدر احمق بودم و نفهمیدم راموس آن چیزی که وانمود میکند نیست! چقدر احمق بودم که حتی به او و هویتش شَک هم نکرده بودم! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- ما خیلی سعی کردیم با استفاده از جام شاهدخت رو پیدا کنیم، اما جام هیچچیزی رو بهمون نشون نداد و ما به همین خاطر فکر کردیم که شاهدخت مرده. شنیدن حرفهای پادشاه هر دوی ما را متعجب کرد و خود پادشاه را بیش از پیش به فکر فرو برده بود. - ولی چطور ممکنه وقتی که شاهدخت هنوز زندهاس جام جای اون رو نشون نده پدر؟! پادشاه که انگار از آنهمه سؤال بیجواب کلافه شده بود دستی به صورتش کشید و گفت: - من خودم بعداً به این موضوع رسیدگی میکنم، حالا بهتره که کارمون رو انجام بدیم. پادشاه نگاهی سمت من و راموس انداخت و ادامه داد: - دوستان لطفاً بیاید و در کنار جام بایستید. هر دوی ما طبق گفتهی پادشاه به سمت جام قدم برداشتیم، راموس سمت راست و من سمت چپ ایستادم و نگاهم را به آب خالص و راکدی که درون جام بود دوختم. پادشاه لحظهای چشمانش را بست و با همان چشمان بسته دو دستش را لبهی جام قرار داد؛ با این که من جادوگر نبودم، اما خیلی خوب میتوانستم شکل گیریِ هالهی قدرتمندی از جادو را در دور و اطرافم حس کنم و این حس برایم زیادی عجیب بود! پادشاه با همان چشمان بسته تکان آرامی به دستانش که جام را در بر گرفته بودند داد و آب راکدِ درون جام به آرامی متلاطم و درخشان شد. با بهت به این اتفاق غیرمنتظره خیره بودم که پادشاه چشم باز کرد و درحالی که مثل من به آن مایع متلاطم خیره بود لب زد: - ای جام جادویی لطفاً مکان آلفای سرزمین گرگها رو به ما نشون بده. مایع درون جام بیش از پیش متلاطم شده و نوری درخشان در میان آن تلاطم تصاویر درهم و برهمی را به نمایش گذاشته بود و من بدون پلک زدن به مایع درون جام خیره شده بودم، نمیخواستم حتی لحظهای هم از اتفاقات و تصاویری که در تلاطم جام نمایان میشد را از دست بدهم. تصاویر درون جام درهم میپیچید، انگار که زمان داشت با سرعتی خارقالعاده رو به عقب میرفت. بالاخره پس از مدتی سرعت نمایش تصاویر کم و کمتر شد و من حالا میتوانستم از میان آن تصاویر چهرهی پادشاه و ملکهی فقید سرزمینم را ببینم. نوزاد زیبایی با چشمان آبی در آغوش ملکه بود و پادشاه با مهربانی موهای کم پشت سر نوزاد را نوازش میکرد. -
همون پارت ۱ از آرون خوشم نیومد و چشمم رو نگرفت، پارت پنج دیگه تیرآخر بود! مردک لا...!
-
پارت صد و سوم گونتر فاصلهی زیادی با مارکوس نداشت و این مانع تمرکز مارکوس میشد. سعی میکرد بیتوجه به گونتر که کنار پایش زانو زده و در حال کنکاش است با باسیلیوس ارتباط بگیرد اما نمیشد. در نهایت کلافه چشمانش را باز کرده دستانش را پایین میآورد و میگوید: - داری چیکار میکنی گونتر؟ گونتر سرش را بالا میگیرد نگاهی به مارکوس میکند: - اینجا چه خبره مارکوس؟ - ظاهرا از روزی که روح پاک رو آوردیم اینجا اینطوری شده. گونتر از جا برمیخیزد و مقابل مارکوس میایستد و با نگران میگوید: - این که نشونهی خشم باسیلیوس نیست که نه؟ - نه نیست، برعکس؛ در واقع روح رزا به طور کامل ارتباط پیدا کرده. - الان ما برای چی اومدیم اینجا؟ - میخوام از باسیلیوس کمک بگیرم. مارکوس از سوال به جای گونتر استقبال کرده و از فرصت استفاده میکند و سریع اضافه میکند: - و نیاز به تمرکز دارم! گونتر اندکی در چشمان جدی مارکوس خیره میشود. سپس نگاهش را در مقبره میچرخاند. با سر به کنار درب ورودی اشاره میکند و میگوید: - پس من اونجا منتظر میمونم. مارکوس قدردان "متشکرم" را زمزمه میکند و رفتنش را تماشا میکند. گونتر کنار ورودی مینشیند و به دیوار تکیه میدهد و مارکوس دا تماشا میکند. مارکوس مجددا چشمهایش را میبندد و دستهایش را به هم میچسباند و در دل زمزمه میکند: - باسیلیوس، فرمانروای خورشید! منم مارکوس، فرزند ضعیفت! دستهام رو بگیر. کمکم کن. مارکوس تمام شب را در همان حالت میایستد و باسیلیوس را صدا میزند اما نتیجهای نمیگیرد. دمدمهای صبح دستهایش را پایین آورده و چشمانش را باز میکند. ناامید نگاهی به سنگ مقبره میاندازد و به سمت گونتر میچرخد. گویا باسیلیوس قصد نداشت جوابش را بدهد. گونتر از جا بلند میشود و به سمت مارکوس میرود و میگوید: - چی شد؟ مارکوس سر میچرخاند و نگاه دیگری به سنگ مقبره میاندازد و خسته لب میزند: - هیچی! باسیلیوس جوابم رو نمیده... گونتر نیز نگاهش را سمت سنگ مقبره میچرخاند. - حالا باید چیکار کنیم؟ - برمیگردیم به کاخ، نیمه شب دوباره میایم! مارکوس پس از پایان جملهاش به سمت ورودی مقبره حرکت میکند. گونتر نگاهش را بین سنگ مقبره و مارکوس میچرخاند و در نهایت پشت سر مارکوس به راه میافتد. خورشید در حال طلوع بود و رگههایی طلایی در انتهای آسمان پدیدار گشته بود. زمان زیادی نداشتند. باید هر په زودتر خود را به کاخ میرساندند وگرنه همچون دفعهی قبل گرفتار میشدند. گونتر هیچ نمیخواست تا فردا شب در مقبره بماند. در این موقعیت حساس و جنگی همین حالا هم زیادی از میدان دور بوده. باید پس از رساندن مارکوس به کاخ خود را به والریوس و سربازانش میرساند.
- 103 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت دوازدهم لبخند زورکی زدم و گفتم: ـ دیشب چرا منو صدا نزدی آرون؟! میدونی چقدر هول شدم وقتی تو رو کنار خودم ندیدم؟! دماغمو کشید و با شوخی و لحن خودم گفت: ـ آخه خوشگله خیلی قشنگ خوابیده بودی، اصلا دلم نیومد بیدارت کنم. بعدشم اگه بیدارت میکردم چی میشد؟! نمیتونستم که با خودم ببرمت! یه اوفی کردم و گفتم: ـ الان حال ناهید خانوم چطوره؟ گفت: ـ خوبه، بد نیست! بازم فشارش بالا رفته بود! نگاش کردم و با تردید و گفتم: ـ آرون راستش... آرون اونقدری منو میشناخت که از مدل حرفا و جملههام میتونست بفهمه که تهش میخوام چی بگم و سریع حرفمو قطع کرد و با جدیت گفت: ـ باوان اصلا دلم نمیخواد وقتی دو روز مونده تا ازدواج کنیم، حرفای تکراری ازت بشنوم! بهم نگاه کن! به چشماش نگاه کردم، گفت: ـ من دوستت دارم! هر اتفاقی هم که بخواد بیفته، من ازت دست نمیکشم! اینو بدون. حرفاش بهم قوت قلب داد و باعث شد که کل فکرای دیشبم و ناراحتیم از یادم بره...بعدش دستش و گذاشت پشتم و گفت؛ ـ بریم پیش محسن ، ببینیم که ساعت چند بریم دفترش؟! با ذوق گفتم: ـ بریم! همونجوری که میرفتیم گفتم: ـ راستی آرون، اونایی که داشتی باهاشون حرف میزدی، کی بودن؟!
-
پارت یازدهم تو کلاس یکسره گوشی دستم بود تا ببینم خبری از آرون میشه یا نه اما نه هیچ پیامی داده بود و نه بهم زنگ زده بود...لاله یکی از بچهای کلاس آروم زیر گوشم گفت: ـ عروس خانوم نبینم غمگین باشی! لبخند تلخی بهش زدم و گفتم: ـ چیزی نیست! لاله گفت: ـ آرون چرا کلاسها رو نمیاد؟! اینجوری بخواد پیش بره، این ترم و میفته! سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم: ـ دست رو دلم نذار! باورت میشه که خودمم صدبار بهش گفتم اما خب بنده خدا سرش هم شلوغه؛ از یه طرف نمایشگاه، از یه طرف مادرش...نمیدونم بخدا... لاله با لبخند گفت: ـ باز خوبه که تو شاگرد اولی و بهش یاد میدی! گفتم: ـ امیدوارم که حداقل امسال و بتونه بگذرونه! یهو با صدای استاد که زد رو میز و گفت: ـ ته کلاس، چه خبره؟! جفتمون ساکت شدیم...من اصلا امروز حواسم به کلاس نبود و فقط جسمم حضور داشت...بعد از کلاس هم با بیرمقی از دانشکده اومدم بیرون و سر در دانشگاه آرون و دیدم که داره با دو تا جوون تقریباً لات حرف میزنه. اصلا از استایلشون خوشم نیومده بود و به دانشجویان نمیخوردن! داشتم بهشون نزدیک میشدم که آرون متوجه من شد و با لبخند برام دست تکون داد...حس کردم بهشون یه چیزی گفت و دکشون کرد...تا رفتم پیشش منو میشوند تو بغلش و گفت: ـ وای که چقدر دلم برای این قلب سفیدم تنگ شد!
-
پارت دهم خیلی تشنه ام شد و مجبورا چشمامو باز کردم تا برم سمت آشپزخونه و آب بخورم، وقتی برگشتم دیدم آرون تو تختخواب نیست! یهو خواب از سرم پرید! به ساعت نگاه کردم...سه صبح بود! این موقع کجا میتونست رفته باشه؟! سریع رفتم سمت پنجره و از اونجا به خیابون نگاه کردم، ماشینش هم نبود! خیلی استرس گرفتم. سریع گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم اما رد تماس داد. اصلا نمیفهمیدم که چه خبر شده! رو مبل نشستم و با استرس مشغول فکر کردن شدم. همین لحظه دیدم که به گوشیم پیام اومده: ـ عزیزم من مادرم یکم ناخوش احوال بود، آوردمش دکتر و الان مساعد نیستن که جواب بدم قربونت برم...صبح میبینمت! چرا منو از خواب بیدار نکرده بود؟! یعنی مادرش چش شده بود؟ واسه اولین بار بعد اینهمه مدت زندگی کردن کنار آرون، یکم دلشوره گرفتم و با خودم گفتم نکنه تمام اینا نشونه است!؟! مادرش هم که مدام داره جلو پامون سنگ میندازه و واقعا دلم نمیخواد، خدایی نکرده باعث مریضی یه آدم بشم. به خصوص که آرون تک پسر بود و مادرش هم از وقتی پدرش توی سانحه تصادف فوت مرد، خیلی بهش وابسته شده بود. خلاصه که روی مبل دراز کشیدم و اون شب تا خوده صبح خوابم نبرد و فکر کردم. به اینکه چجوری قراره زندگیمون و با این حجم از مخالفت مادرش پیش ببریم؟! اما نمیتونستم هم با دلم کنار بیام چون تمام چیزای خوب و اون چیزایی که دوست داشتم و توی آرون پیدا کرده بودم و یجورایی بهش وابسته شده بودم. دوسش داشتم و نمیتونستم واقعا به همین راحتی قیدشو بزنم و مطمئن بودم که آرون هم همین حسو بهم داره...نمیدونم شاید این هم آزمون زندگی ما بود. نزدیکای صبح با تابیدن خورشید به صورتم از خواب بیدار شدم...ساعت یازده و نیم دانشگاه داشتم و باید به کلاسم میرسیدم، بعلاوه اینکه بعدازظهرشم قرار بود بریم پیش محسن و لوکیشن عکاسی انتخاب کنیم. بخاطر فکرهای دیشبم، صبح با بیرمقی بیدار شدم و با ذهن خیلی مشغول آماده شدم و رفتم سمت دانشگاه.
-
KlozsnakInsow عضو سایت گردید
- هفته گذشته
-
پارت شصت و چهارم مامان با دیدنش کلی ذوق کرد و بلند شد و بغلم کرد و گفت: مرسی عزیزم ، خیلی قشنگه زحمت کشیدی. گفتم : خواهش می کنم ، مامان قشنگم ، مبارکت باشه. به ترتیب برای بابا ، صندلی از برند بیرکن اشتوک ، برای بهراد ، کتونی آدیداس و برای نازی هم خرس تدی اشتایف خریدم . همه شون تشکر کردن و بهراد رو به نازی گفت : اوردیش؟ نازنین هم گفت : اره ولی تو ماشین هست . بهراد از جاش بلند شد و رفت ، با تعجب نگاهشون کردم ولی چیزی نپرسیدم ، بعد چند دقیقه بهراد با یک کاور لباس و یک جعبه کفش اومد تو ، اون هارو سمتم گرفت و گفت: این از سمت من و نازی هست ، خوشحال میشیم اگه دوستش داری فردا بپوشیش. با ذوق بلند شدم و گفتم : واقعا ؟؟؟ دستتون درد نکنه . کاور رو ازش گرفتم و بازش کردم یک لباس ماکسی بلند که دامن کلوش ، ازاد و استین های شمشیری بلند داشت و سمت راست لباس پارچه ای با طرح سنتی ایرانی کار شده بود سمت دیگه و دامن لباس پارچه ساده نسکافه ای رنگ بود ، کفش ها هم نسکافه ای رنگ با طرح های سنتی بود . با شوق گفتم :عاشقش شدم ، خیلی قشنگه، دستتون دردنکنه. به دنبالش نازی و بهراد رو تو بغل گرفتم . مامان و بابا هم ازشون تشکر کردن و بعد نیم ساعت بهراد بلند شدو رو به نازی گفت : بلند شو عزیزم ، هنوز چند تا کار برای فردا مونده . نازی بلند شدو بعد خداحافظی رفتن. من و مامان و بابا هم تا شب با هم وقت گذروندیم و حسابی حرف زدیم ، چون فردا از صبح کار داشتیم ساعت ده بود که شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم و خیلی زود خوابم برد.
-
سر تکون دادم و سمت دکتر رفتم. یه مرد مو خرمایی چشم میشی رنگ بود. لبخند مهربون زد و پرسید: - من یه مریض خاص دارم، خودم شخصا مراقبش هستم میخوام تو هم ببینیش، میتونی کمکم کنی؟ سرم رو بالا گرفتم. عمیق خیرهاش شدم لپهام رو پر باد کردم و بالاخره جواب دادم: - بله حتما، اگه بتونم کمک میکنم. سمت چپ رفت که یه راهرو بود. چشمهاش غم برداشت و گفت: - مانای خوبی داره ولی برای درمان همون ماناش مقابله میکنه و درمان رو بجای این که بتونیم پیش ببریم همش پس رفت می کنیم. وزنش چهار کیلو کم شده. خوراکش هم از دست داده، سرفههاش خونیه ولی سرطان و مشکل معده نداره. شوکه شدم. خب من از کجا بدونم! من که رو درمانهای جادویی تخصص ندارم فقط گیاهی! اومدم بگم وضعم رو که—در سفید رو باز کرد. هیچی توجه منو جلب نکرد بجز همون دختری که روی تخت بود. حتی دستبندمم واکنش نشون داد. از کنار دکتر رد شدم، سمت دختری که موهای گندمی رنگ داشت با چشمهای میشی درشت جذب شدم. اخم دختره تو هم رفت و گفت: - داداش این کیه؟ دکتر دستش رو بالا اورد. - اسمش یورا، میخوام نگاهی به وضعیتت بندازه. دستبندم دیگه تکون نخورد. تو دلم یه حس عجیب می جوشید اما نمیدونم چی بهش میگفتن. دختره پوزخند زد: - تو نتونستی بعد ایشون که مشکوکه میتونه؟ نزدیکش شدم و تو چشمهاش خیره شدم. دستم همونی که دستبند مار روش بود، بدون اراده خودم! انگار دستبند مار دستم رو داشت هدایت میکرد بالا اومد. سعی کردم واکنش نشون ندم. فقط خدا خدا کردم دستبندم کار خطرناک نکنه. دستم به پیشونی خنک دختره خورد. چشمهام بسته شد و با جسم، روح این دختر انگار یکی شدم. غم، افسردگی، تنهایی، از دست دادن پدر مادرش، داشتن فقط یه برادر خاطراتش با سرعت تو سرم مرور شد. بدنم داشت تحلیل میرفت! تمام اطلاعات، گویشهایی که بلد بود، درسی که خونده بود، همه چی انگار یه کپی ازش روی من و روحم نشست! چشمهام سیاهی رفت و سرم رو روی بالشتش گذاشتم. فقط سه ثانیه بود؛ فقط سه ثانیه گذشت ولی انگار سه قرن شد! مات روی صندلی که کنار تخت بود نشستم و چشمهام رو بستم. دکتر نگران پرسید: - چی شده؟ چی شده؟ نمیتونستم بگم چه اتفاقی افتاده، تو ذهنم تحلیل کردن، با بدنی خسته و کوفته گفتم: - مشکلی نداره حالش از من و شما بهتره؛ فقط مانا گریز هستش. نوع ماناش خاصه و با ماناهای دیگه عکسالعمل شدید نشون میده. سرم رو تو دستم گرفتم. من الان چکار کردم؟ با روح یه نفر چیزی مثل همجوشی کردم؟ دکتر شوکه پرسید: - غیر ممکنه! یعنی چی؟ اصلا مانا گریز تو خانواده نداریم. دست روی صورتم گذاشتم و با یه حرکت بلند شدم. دختره مات به من نگاه کرد. نبض تانسا رو گرفتم و ماناش رو اندازه گرفتم. دست روی سینهاش گذاشتم و به آرومی مانای زیادش رو در حدی که سبک بشه و بتونه از این بیمارستان بیرون بره جذب کردم. من حتی نمیدونم دارم چکار میکنم ولی انگار بدنم از نوزادی با این وجودم آشناست فقط مغزم از قافله بیخبره. حالم بهتر شد خستگیم از بین رفت ولی خواب آلودگیم نه و تازه بیشتر هم شده بود. تانسا سکوت بود، هیچی نمیگفت. دکتر بجاش مشکوک پرسید: - چکار میکنی؟ یکم دیگه مانا ازش بیرون کشیدم و گفتم: - دیگه الان کاملا حالش خوبه، همون طور که گفتم نوع مانای ایشون مانا گریز هستش. نه مشکل داره، نه بیماره فقط جز همون یک درصد افراده. تانسا دستهاش رو تکون داد و ناباور نشست. - خیلی احساس راحتی میکنم! از روی تخت پایین اومد و کمی راه رفت. خنده ناباور کرد. - داداش! خیلی حس خوبی دارم. باور کن ببین حتی میتونم راه برم! بااین که دو ساله راه نرفتم اصلا مشکل یا خستگی برای راه رفتن ندارم. شوکه شدم دوساله راه نرفته! دکتر چشمهاش نمناک شد و تانسا رو بغل کرد. سرم تیر کشید و آخی گفتم. یه چیزی زیر معدهام زد. اصلا همه چی بدون هشدار بدنم داشت اتفاق میافتاد. با سرعت دویدم و در سرویس بهداشتی رو باز کردم تو روشویی بالا اوردم. هرچی خورده و نخورده بودم بالا اوردم. پاهام سست شد و کف زمین سفید افتادم. تانسا جیغ زد و دکتر نگران نگاهم کرد و گفت: - چی شده؟ زیادی مانا جذب کرده بودم. مطمئنم همین بوده ظرفیت بدنم رو فول کرده بودم. کلاهم رو که کثیف شده بود از روی سرم برداشتم و باز خواستم بالا بیارم، اما تا ایستادم حسم رفت. دستبند مارم تکون خورد و مانای اضافی بدنم رو بلعید و از قدیمی بودن در اومد و خیلی جذاب و خوشگل شد. دکتر خواست چکم کنه ولی اجازه ندادم و دروغ گفتم: - چیزی نیست، از مانای زیاد استفاده کردم حالم بد شد، الان خوبم. کثیف کاری خودم رو شستم، کاپشنم رو در اوردم تمیزش کردم. تانسا رو به روی من قرار گرفت. - ممنون منو خوب کردی و باعث اذیتی تو شدم. ببخش هم بهت گفتم مشکوکی. لبخند محو زدم و سر تکون دادم. خواب آلود گفتم: - همیشه خوب باشی؛ آقای دکتر من میرم پیش میکال. از اتاق سریع بیرون زدم. ناباور و شوکه از اتفاقات بودم. دستبند مارم تکون خورد و تبدیل به مار واقعی شد. اومدم جیغ بزنم مه سیاهی پیچید و یه پسر مو مشکی چشم سبز از مه بیرون اومد جلو دهنم رو گرفت. - هیش... آروم، تریستان هستم؛ نگهبان تو آروم باش.
- 14 پاسخ
-
- 1
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
پارت نهم گوشمو به در چسبوندم تا صداشو بشنوم. داشت میگفت: ـ من به این دختر قول دادم مامان؛ چه بخوای چه نخوای، باهاش ازدواج میکنم...شما هم که هر وقت دیدینش هرچی از دهنتون درومد بهش گفتین! تو صورت منم تف کردین و گفتین شیری که خوردم، حروم باشه...الهی قربونت برم من، چرا آخه اینجوری داری گریه میکنی؟! باور کن باوان دختر خیلی خوبیه، کاش قبول کنی یکم از نزدیک بشناسیش...کی تو این دوره زمونه با اون همه نداری من کنار میومد جز باوان؟! خواهش میکنم ازت مامان، اینقدر در حقش کم لطفی نکن! با اینهمه تعریف کردنش از من، تو دلم کلی قربون صدقش میرفتم و از نظرم آرون بهترین مردی بود که توی زندگیم شناختم. همیشه بهم ثابت کرد آدمیه که لایق عشق و دوست داشتنه. در حمام و که باز کردم، باعث شد آرون صداشو آروم کنه و وقتی رفتم تو هال، دیدم سریع گوشیو قطع کرد. با لبخند بهم گفت: ـ عافیت باشه قلب سفیدم! لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ مرسی عشقم؛ با کی حرف میزدی؟! گوشیشو گذاشت رو میز و اومد سمتم و گفت: ـ هیچی بابا، یه مشتری زنگ زده بود بابت یه ماشین، سوال داشت... حوله رو از دستم گرفت و شروع کرد به خشک کردن موهام! و زیر گوشم با شیطنت گفت: ـ موهات خیلی بلند شدهها! منم با شیطنت نگاش کردم و گفتم: ـ بخاطر تو بلندش کردم! گونمو بوسید و گفت: ـ دورت بگردم من! بعدش دستشو گرفتم و رفتیم سمت اتاقمون.
-
پارت هشتم برنج توی بشقاب آرون ریختم و ازش پرسیدم: ـ آتلیه برای خودشه؟! آرون همینطور که با ولع غذا میخورد گفت: ـ نه بابا، اجاره کرده تو یکی از ساختمان تجاری های سمت اکباتان! ـ کی قراره بریم پیشش؟! آرون گفت: ـ گفت که فردا غروب بریم و مدل عکسها رو ببینم و لوکیشن و انتخاب کنیم! با ذوق گفتم: ـ وای خیلی هیجان دارم! آرون دستامو گرفت و گفت: ـ منم به اندازه تو هیجان دارم عزیزدلم! دلم رفته بود پیش حرف خانوم کمالی و انتظار داشتم که آرون خودش پیشقدم بشه و حرف هدیمو پیش بکشه اما چیزی نگفت و بازم با خودم گفتم شاید میخواد موقع عروسیمون بهم بده! بعد از شام آرون مشغول شستن ظرفها شد و بهش گفتم برای اینکه پاهام بهتر بشه میخوام برم، دوش آب گرم بگیرم... حدود بیست دقیقهایی تو حموم بودم و داشتم میومدم بیرون که با صدای آرون مواجه شدم. انگار پشت تلفن داشت با یکی جر و بحث مبکرد
-
پارت هفتم تا رفتم از جام بلند شم و بغلش کنم، پام گرفت و یه آخ بلندی گفتم...آرون با نگرانی نگام کرد و گفت: ـ اینجوری نمیشه! باید بریم دکتر. گفتم: ـ نه بخدا چیز خیلی مهمی نیست! تا یکی دو روز دیگه خوب میشه! آرون بهم چشمکی زد و گفت: ـ مطمئنی تا آخر هفته که قراره ازدواج کنیم، خوب میشه؟! اون رقص تانگویی که مدنظرت بود، پای سالم میخواد... خندیدم و گفتم: ـ نگران نباش، زودی خوب میشه! بعدش رفتم سمت آشپزخونه و غذا رو روی میز چیدم و آرون با گوشیش اومد سمتم و گفت: ـ راستی باوان ، نوبت آتلیه هم گرفتم! با ذوق گفتم: ـ پیش محسن خودمون؟! گفت: ـ آره، تازه هم آتلیشو افتتاح کرده و برای ما هم که جزو رفیقاشیم مطمئنا یه تخفیف تپل درنظر میگیره!