رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. رها به دست درازشده خیره ماند. انگشتان سامان، سرد و کشیده، درست جلوی صورتش ایستاده بود. قلبش می‌خواست از جا کنده شود. یک لحظه وسوسه آن دست را می گیرد… اما همان شد که سرانگشتنشان نزدیک شد، تاریکی در اطراف جمع شد و خانه شروع کرد به فروپاشیدن. دیوارها مثل کاغذ پاره شدند و سقف در خودش پیچید. رها جیغ کشید و عقب پرید. چشمهایش را بست. وقتی دوباره بازشان کرد، دیگر خبری از سامان نبود. خبری از خانه هم نبود. او وسط اتاق سفیدِ مرکز خط اعتراف ایستاده بود. همان اتاقی که بارها در خواب و بیداری دیده بودند: دیوارهای بی‌پنجره، چراغ‌های فلورسنت، و میز فلزی وسط. گوشی‌اش روی میز بود، سالم، بی‌هیچ ترک یا خطی. صدایی از سقف آمد؛ نه خنده، نه زمزمه، بلکه یک دستور خشک و رسمی: ـ مرحله اول کامل شد. سوژه به آستانه واکنش رسید. رها با وحشت سرش را چرخاند. هیچکس آنجا نبود. اما پشت سرش، در شیشه‌های باز شد. سایه‌هایی شبیه انسان، با ماسک‌های سفید، آرام وارد شدند. یکی از آن‌ها جلو آمد و کاغذی روی میز گذاشت. کاغذ فقط یک جمله داشت: «باید اعتراف کنی چرا دروغ گفتی.» رها لرزید. لب‌هایش خشک شد. صدای سامان هنوز در گوشش می‌پیچید: این فقط شروعشه. بازی تمام نشده. خانه، تاریکی، حتی سامان… همه فقط راه بودند تا او را به این جا بکشند. به قلب همان جایی که از اول هم قرار بود باشد: مرکز خط اعتراف. او آرام روی صندلی نشست. دست‌هایش را روی میز گذاشتند. سایه‌ها دورش حلقه زدند. چراغ‌ها را گرفت. و صدای همان زن از گوشی بلند شد: حالا… بگو.
  3. پارت بیست و پنجم دست چپم رو با دست راست، ثابت نگه داشتم که اگر شکسته بود، خیلی آسیب نبینه. نگاهی به وسایل‌هام کردم و زیر لب گفتم: - خاک تو سرم چجوری جمعشون کنم. دیدم شهاب خم شد و گوشی و ماگی که بیرون افتاده بود رو هل داد داخل. سوویچم رو برداشت و بلند شد. لب گزیدم از خجالت. - دستت دردنکنه. - کاری نکردم. نگاهش کردم. من توهم زدم یا از دیشب قدش رشد کرده؟! - بازم ممنون. کیفم رو همچنان نگه داشت. - احتیاط کن. باید بری دستت رو نشون بدی. گوشه‌ی لبم رو آروم بین دندون‌هام گرفتم و گفتم: - نیازی نیست... - اینطور فکر نمی‌کنم فریا خانم. *** از حضورش معذب بودم. به عنوان همراه، من رو سی‌ تی اسکن برد و بعد از اینکه مطمئن شد شکستگی ندارم و فقط بخاطر ضرب شدید باید دستم بی حرکت بمونه، گذاشت که از بیمارستان خارج بشم. نفهمید که یک مویه‌ی کوچیکی داشت. وگرنه بیشتر از این خجالت زده میشدم. دست چپم رو همراه یک آتل کوچیک باند پیچیدن که خیلی تکون نخوره. بالاخره همون جایی که زمین خوردم، وسایلم رو بهم داد. مثل یک پدر نصیحت کرد: - انقدر بی احتیاطی نکن. ممکن بود بدتر از این بشه خدایی نکرده. سر تکون دادم و قدردان گفتم: - ممنون پیشم بودی. نگاهی به اطراف کرد. - وسیله هست؟ تایید کردم. - آره ماشین دارم. سکوت کردیم. ۲۴ ساعت نمیشد همدیگه رو درحد یک اسم می‌شناختیم که حالا انقدر حواسش به من بود و زحمت کشید برام. نمی‌دونستم چطوری ازش تشکر کنم. - بازم ممنون که بودید. لبخند کمرنگی زد. - هرکی بود همین کارو میکرد. نه واقعا! مثلا اگه کامران بود، جز تخریب و گفتن چرندیات، هیچ کمکی بهم نمی‌کرد!
  4. امروز
  5. پارت بیست و چهارم کفش‌ها مشکی بودن و شلوارش نشون می‌داد یکی از همین آتش‌نشان هاست! قبل اینکه بهم دست بزنه، خودم سعی کردم بلند بشم ولی حتی نمی‌تونستم به دستم تکیه بدم. دستش دور بازوم پیچید. می‌خواست کمکم کنه بلند شم ولی مانع شدم و گفتم: - خودم می‌تونم. ولی صدام انقدر پر درد بود که خودم هم فهمیدم زر زدم! - نمی‌تونی فریا خانم! سر بلند کردم و متعجب از دیدنش، حتی درد از یادم رفت! - شما... لال شدم. او، آتش نشان بود؟! از همون بازوم گرفت و سعی کرد بلندم کنه. درد پهلوم بیشتر شد. تو خودم جمع شدم که گفت: - بگم پرستارا بیان؟! فکر کنم دستت آسیب دیده. فقط تونستم روی زمین بشینم. دست چپم و پهلوی راستم، هردو درد می‌کردم. - فکر نکنم شکسته باشن، فقط ضرب دیدن. بازهم زر زدم. استخون بندی ظریفی داشتم و می‌دونستم اگه نشکسته باشه، قطعا دستم مویه کرده! به سمت راستم نگاه کردم تا بفهمم چه بلایی سرم اومده. فقط ماشین آمبولانس رو می‌دیدم؛ با دری که باز مونده. - دقیقا پشت در بودی. تا تخت رو آوردن پایین، خورد بهت و... نگفت پخش زمین شدی؛ روش نشد. بذار خودم بگم. - بعدش پخش زمین شدم. چشم هاش خندید و لب‌هاش فشرده شدن. - می‌تونی سرپا شی یا کمکت کنم؟ ممنون که به حریمم احترام می‌ذاری! سر تکون دادم. - می‌تونم بلند شم. سعی کردم بدون فشار زیادی با کمک دست راستم بلند شم. بدون لمس کردنم، دستش رو آماده نگه داشت که اگر افتادم، سریع من رو بگیره. دیشب نفهمیدم اما الان می‌بینم که با این لباس آتش‌نشانی، چقدر درشت هیکل تر از منه!
  6. پارت بیست و سوم نیم ساعت از زمان تحویل شیفتم گذشت؛ ولی نتونستم خودم رو به اتاق تحویل شیفت برسونم. قطعا مامای بعدی، با دمش گردو می‌شکست. هنوز چند نفر آتش نشان، بیرون بیمارستان بودن. انگار تز میون همکارهاشون، دو نفر دچار شکستگی و سوختگی شده بودن که به بخش ما مربوط نمیشد. اوضاع کمی آروم گرفت و دکتر بالای سر مادر بود. دستور سزارین فوری داد و من نه وظیفه ای برای موندن داشتم و نه توانش رو. باید شیفتم رو تحویل می‌دادم. همین کار رو هم کردم. مامای بعدی، دوستم هانیه بود. تمام مدت بدون اینکه شیفت رو تحویل گرفته باشه، به کارهای نیمه مونده ی تریاژ رسیدگی می‌کرد. بعد از تحویل گرفتن شیفت از من، یک دل سیر بغلم کرد. بوسی روی گونه‌اش گذاشتم و بعد خداحافظی، محیط بیمارستان رو به مقصد پارکینگ ترک کردم. طبق معمول و دیگیری همیشگی، داشتم دنبال سوییچ ماشینم می‌گشتم. همیشه باید گم میشد! انگار توی کیفم دروازه جهنم بود! اگه چیزی داخلش می‌انداختم، تا قیامت هم نمیشد پیداش کرد. حواسم به اطرافم نبود. تمرکزم روی شنیدن صدای ضعیف برخورد سوویچ بود که یکهو ضربه‌ای به پهلوم وارد شد و نفسم رفت. نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و محکم روی قسمت پارک آمبولانس افتادم. سوویچ هم از توی کیف دراومد و جلوی چشمام افتاد. نمی‌تونستم از پیدا شدنش خوشحال باشم یا به این فکر کنم که شاید دنده‌های هشتم و نهمم شکسته شدن! درد پهلوم یک طرف، درد دستی که روش افتاده بودم یک طرف، درد کیف پر از وسایلم هم یک طرف! می‌خواستم گریه کنم که یک جفت پا جلوی چشمم اومد و زانو زد.
  7. پارت بیست و دوم کم کم وفتش بود به اتاق رست برم تا اسکرابم رو تعویض کنم. چه حسی قشنگ تر از تحویل شیفت؟! گوشیم رو برداشتم و نیم خیز شدم که بلند شم؛ همون لحظه صدای آژیر آمبولانس پیچید و در سالن تریاژ باز شد. با سروصدای شدید و بوق و داد، چندین مرد فوریت و آتش‌نشان وارد اتاق تریاژ شدن و یک تخت رو هل می‌دادن. سریع به عطایی گفتم پیج کنه و چون تنها مامای تریاژ زنان بودم، سریع به سمتشون رفتم. سروصدا و همهمه باعث میشد صدای پیج کردن دکتر زنان رو دقیق نشنوم. بالای تخت که رسیدم، متوجه مادر باردار غرق در خاکستر شدم. قلبم لحظه‌ای ریخت. تنم یخ زد از تصور چیزی که قرار بود ببینم. بدون مکث خودم رو بهش رسوندم. دیدن صورت سیاه از دودش حالم رو بد کرد. سریع گوشی رو روی گوشم گذاشتم و همزمان نبض، صدای ضربان قلب و تنفسش رو چک کردم. همون لحظه، مأمور آمبولانس شروع به شرح حال کرد: - مادر هشت ماهه بارداره، بارداری دوم، ۲۹ ساله، کارگاه سفالگری آتیش گرفته. همراه بقیه کارآموزا آوردنش بیمارستان. تنفسش ضعیف بود و ضربان قلبش سخت می‌زد. - سونو بگیرید از جنین؛ فوری. از تخت فاصله گرفتم و با صدای نیمه بلندی گفتم: - خانم عطایی هیچکس جز پرستار با این خانم به اتاق سونو نره. نایستادم تا ببینم چی شد. خودم رو به اتاق سونوگرافی رسوندم.
  8. پارت بیست و یکم *** صدای پیج شدن دکترها کم کم رو اعصابم می‌رفت. کاش زودتر ساعت کاریم تموم شه و به خونه پناه ببرم. با انگشت اشاره گوشه‌ی داخلی چشمم رو خاروندم و به پرونده‌های پراکنده نگاه کردم. صدام رو کمی بلند کردم: - خانم عطایی پرونده‌ها موندن ها! پرستار، با غیض و ادا اطوار برگشت طرفم. مثل اینکه مزاحم گپ و گفتش با دوست های پرستارش شدم. - بله خانم مرادی میام الان. ندید، اما پشت چشم نازک کردم. هنوز بیست دقیقه تا تحویل شیفت مونده بود. خداکنه خبری از مریض جدید نباشه که مجبور به رسیدگیش بشم. - خسته شدم! ناله ای کردم و سر جام کش و قوسی به بدنم دادم. امروز کارم تریاژ مادرها بود. سنگین نبود؛ ولی من از شب قبل هنوز خستگی به تنم مونده بود. به حدی که الزام می‌دونستم به جز بیمارستان، کارهای دیگه ی روزم رو کنسل کنم و فقط به خودم برسم. شب دیر خوابیدم، اما انقدر عمیق بود که خستگیم رو در کردم و امروز مثل روزهای قبل، داغون و پرشکسته نیستم. برای کرم ریختن، بازهم صدا زدم: - خانم عطایی! مثل میرغضب برگشت و به سمتم اومد. برای اینکه نخندم، گوشه‌ی لبم رو گزیدم. سرگرمی خوبی بود که بعضی از پرستارهارو اذیت کنم! با سروصدا و حرکات عصبی و تیک دار، مشغول مرتب کردن که چه عرض کنم، پاره پوره کردن کاغذها شد. با دست اشاره کردم به پرونده‌ها و گفتم: - چیکار می‌کنی خانم عطایی؟ پاره کردی همرو! یکهو روی میز انداختشون. - خودم بلدم خانم مرادی! نگرانی خودت بیا جمع کن. یک ابروم رو بالا دادم و سرتاپاش رو نگاه کردم. - حد خودت رو بدون! وظیفه توئه نه من! ایندفعه پشت چشم نازک کردنم رو دید و بیشتر حرص خورد. لذت بردم. حداقل تا یک ساعت آینده، شارژ بودم.
  9. درود ماوراء!🧚🏻‍♀️ ✨✨فرداشب راس ساعت 00:00 مسابقه به اتمام میرسه، لطفا هرچه سریعتر قالب گروه خود را در همین تاپیک ارسال کنید✨✨ @سایه مولوی @هانیه پروین @shirin_s @Amata @QAZAL
  10. رنک جدید مبارک باشه همگروهی جان❤💙

  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...