تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
پارت چهل و هشتم خیلی خوشحال شد و اشک توی چشماش حلقه زد، سینی چایی رو گذاشتم کنار و رفتم سمتش و گفتم: ـ چرا گریه میکنی پرنسس ؟! با ناراحتی نگام کرد و با هق هق گفت: ـ آخه تابحال هیچکس اینو بهم نگفته بود! اشکاشو پاک کردم و گفتم: ـ چیو؟! خیره شد تو چشمام و گفت: ـ اینکه یه کاری انجام بدم و بعدش ازم تعریف کنه! یکم مکث کرد و ادامه داد: ـ همیشه هرکاری که توی زندگیم انجام دادم از جانب پدرم قضاوت شدم...نقاشیهام هیچوقت از نظرش اونقدر عالی نبود که تشویقم کنه، استعدادی توی جادوگر شدن بزرگ نداشتم که خودش برام وقت بذاره و بهم یاد بده، بجاش یه سری قدرت های ابتدایی که خودت میدونی رو توی موهام گذاشت...هیچوقت ازم تعریف نکرد. همیشه احساس میکردم که توی زندگیم دارم تمام کارهام و اشتباه انجام میدم و الان این اولین باره که احساس میکنم که کارام واقعا با ارزشه چون تو خیلی ازشون تعریف میکنی. برای ذوقش خیلی خوشحال بودم و واقعا خداروشکر کردم که داره تلاش میکنه تا احساساتش و بروز بده...بغلش کردم و سرشو بوسیدم و گفتم: ـ بنظرم تو توی هر زمینهایی عالی هستی و بهترین دختری هستی که من توی تمام عمرم دیدم. واسه اولین بار با چشمای پر از ذوق بهم نگاه میکرد. گفتم: ـ خب حالا کمک کن، که خیلی گرسنمون شده! با اشتیاق سفره رو پهن کرد و وسایل و با سلیقه خودش روی سفره گذاشت.
-
پارت چهل و هفتم تا خوده صبح به صورتش نگاه کردم...وقتی محو صورتش بودم یه حس عجیب و غریب دلمو قلقلک میداد که ترجیح دادم نسبت بهش بی تفاوت باشم...نزدیکای طلوع خورشید با یه خمیازه از خواب بیدار شد و تا منو مقابلش دید با ترس خودشو کشید عقب و گفت: ـ چه خبر شده؟! به آرومی و با لبخند گفتم: ـ هیچی فقط داشتم نگات میکردم. یه لبخند ریزی زد اما چیزی نگفت...بلند شدم و گفتم: ـ خب بریم با همدیگه یه صبحونه مشتی درست کنیم. با ناراحتی گفت: ـ ولی من بلد نیستم غذا درست کنم. دستمو سمتش دراز کردم و گفتم: ـ اصلا اشکالی نداره ، من بهت یاد میدم! بعدش با تردید دستمو گرفت و از توی رختخواب بیرون اومد. بردمش سمت آشپزخونه و ظرف و چاقو و چنگال و میوهها رو گذاشتم مقابلش...بهش توضیح دادم که چجوری باید انجامشون بده و حتی تو یسری از موارد هم بهش کمک کردم. جسیکا هم از تجربه جدیدی که داشت انجام میداد واقعا راضی بود و بعد از اینکه من چایی ها رو ریختم، رو به من گفت: ـ آرنولد ببین درست خُردشون کردم؟! نگاهی به طرف مقابلش کردم، برای شروع بد نبود اما با ذوق گفتم: ـ عالی بود، آفرین.
-
پارت چهلم گونتر با سرعتی چون تندباد به راه میافتد و چند دقیقهی بعد با تکه سنگی در دست باز میگردد. سن را مقابل مارکوس میگیرد و میگوید: - فقط همین بود. روی سنگ ردی از خون بود، مارکوس سنگ را از او میگیرد و بو میکشد. بدی خون تازه بود! بوی خون انسان بود. بیدرنگ همراه گونتر به محل پیدا شدن سنگ میرود، کنار درخت کهنسال بلوط... فاصلهی درخت تا مکان گل لوندر کم نبود اما هنوز هم اثری از خط عطر آنها نبود. گونتر گردنبند را از زیر لباسش بیرون میکشد، گردنبند را در مشت میگیرد و محکم میکشد تا طناب پاره شود و آن را مقابل مارکوس میگیرد. آن گردنبند را مارکوس در نیان وسایل به جا مانده از پدرش پیدا کرده بود. دو گردنبند مثل هم، یکی برای خودش و دیگری برای گونتر، به جهت کنترل غریزه و همراهی آن دو موجود فانی! البته که موجود ضعیف النفسی نبود، او و مارکوس همیشه در کودکی برای تفریح به محل زندگی آدمها میرفتند. دیگر طاقتش طاق شده بود، نه از سر غریزهی خونخواهش، بلکه از سر خشم! سنگ را از مارکوس میگیرد، نفسی عمیق میکشد، بوی خون، بوی خون تازهی آدمیزاد، بوی خون لذیذی که هنوز در قلب پمپاژ میشد را به خوبی احساس میکرد. به سمت منشا بو حرکت میکند، مارکوس هم دنبالش میرود. خشم گونتر او را نگران میکرد، دوست عزیز کودکیاش با همین روحیهاش فرماندهی کل لشکرش شده بود.
-
پارت سی و نهم برگ دیگر را برمیدارد و روی شانهی خود میاندازد، مارکوس نیز مثل او برگ را روی شانههای پهنش میکشد. مارکوس جلو میافتد، عطر تن آن دو موجود فانی را هنوز در هوا احساس میکند. چشمانش را میبندد و دم عمیقی از هوا میگیرد و نفسش را حبس میکند. تمام حواسش را روی عطر تنش متمرکز میکند، وقتی چشم میگشاد، ذرات معلق درهوای عطرش همچون فلشهای راهنما مسیر را نشانش میدهند. مسیر را با سرعت پشت سر میگذارنند تا جایی که عطر حضورشان به پایان میرسد! در میان جنگل متوقف میشوند، هر سو را مینگرند نشانی از آنها نمیبینند. گونتر تا جایی که شاخ و برگ درختان اجازه میدهند کمی آن اطراف پرواز میکند و کنار مارکوس باز میگردد و میگوید: - اینجا نیستن. مارکوس سر تکان میدهد و میگوید: - هیچ اثری هم نیست، نه بوی تنشون، نه گرمای هیچ موجود زندهای رو احساس نمیکنم! - چطور ممکنه؟ مارکوس بار دیگر اطراف را از نظر میگذراند. نگاهش روی بوتهی گل خشک میشود! در جایی میان درختان که خورشید به آنجا میتابید، بوتهای بزرگ از لوندرهای وحشی روییده بود. مارکوس به سمت بوتهی گل میرود و کنارش زانو میزند. گونتر نیز کنارش زانو میزند و میپرسد: - این لوندر وحشیه. گونتر سر تکان داده حرفش را تایید میکند: - میدونم، تو بند و بساط اون جادوگر پیر دیدم. - لوندر رائحهی خیلی قوی داره. عطر قدرتمندش هیج اثری از عطرهای دیگه نمیذاره. گونتر از جا بلند میشود و میگوید: - یعنی این گل رد حضورشون رو بلعیده؟ مارکوس متاسف سر تکان میدهد و حرفش را تایید میکند. دست بر زانو میگذارد و بلند میشود. - اگه اونا از این گل با خودشون برده باشن چی؟ مارکوس ابرو در هم میکشد و پاسخ میدهد: - لوندر وحشی مال این جنگله، فکر نمیکنم این گل رو بشناسند، فعلا بگرد این اطراف ببین کجا رد بو رو میشه پیدا کرد.
-
پارت دویست و بیست و ششم ملودی با اخم بهش گفت: ـ ببینم اگه سوگل هم ازت دور بود، همچین چیزی میگفتی! رفتم سمت ملودی و کشیدمش تو بغلم و با لحن خنده داری گفتم: ـ ولش کن عزیزم، حسودیش میشه! کوروش زیر زیرکی خندید اما چیزی نگفت...بعدش ملودی و همراهی کرد و با همدیگه رفتن بیرون. پرده اتاقم و کشیدم و از پشت پنجره با بغض باهاش خداحافظی کردم. ( کوروش) وقت رفتن رسیده بود. خیلی عجیب بود اما واقعا دلم براشون تنگ میشد...این سه روز بهشون عادت کرده بودم! آقا امیر چمدونم و برام آورد و رو بهش گفتم: ـ آقا امیر شما مردترین آدمی هستین که من تو عمرم شناختم! خدا سایتون و رو سر خانوادتون حفظ کنه. آقا امیر بغلم کرد و گفت: ـ تو هم برای من عین فرهاد من میمونی، خیلی خوشحالم که بالاخره این فرصت پیش اومد و تونستم ببینمت! بعدش یلدا هم اومد بیرون و محکم بغلم کرد و زیر گوشم گفت: ـ بیخودی ناراحت نباش پسرم. من مطمئنم پدرت از این جریانات بیخبر بوده. فهمیدم که فرهاد دیشب همه چی رو براش تعریف کرده اما سکوت کردم و چیزی نگفتم. پیشونیم و بوسید و گفت: ـ منو بیخبر نذاریا! به اندازه کافی دلتنگت هستم مادر!
- 219 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و هشتم دست دوروتی را میگیرد و او را با خود میکشد. میان درختان چشم میگرداند تا پناهگاهی پیدا کند، مثل یک هزارتوی هزار چهره بود! مسیر ورود خروجش مشخص نبود، هر جا پا میگذاشتند جدید به نظر میرسید. احساس میکرد جنگل هر لحظه در حال تغییر است، مثل چرخش زمین و ماه و خوشید! به نظر میسید هم به دور خود میچرخند و هم دور جنگل؛ و هم جنگل به دور آنها میچرخد! گونتر در تمام این مدت آرام و قرار نداشت و مدام طول و عرض مقبره را طی میکرد. اما مارکوس آرام سرجایش نشسته بود و هنوز چشمانش بسته بود. گونتر کلافه مقابل مارکوس میایستد و با لحنی معترض میگوید: - مارکوس واقعا خوابی؟ وقتی جوابی از او دریافت نمیکند دوباره به راه میافتد، دستانش را در هوا تکان میدهد و میگوید: - آخرین مهرهی باقی مونده از تاجش از دستمون پرید رفت، همهی برنامههامون بهم ریخت، حتی ذرهای خم به ابروش نمیاره. مارکوس بیآنکه تغییری در حالت خود ایجاد کند میگوید: - آروم باش گونتر، اونا هیچ جا نمیتونن برن. گونتر از حرکت میایستد و ماحیر به او نگاه میکند، این آرامشش حرص او را درمیآورد. مارکوس مطمئن بود نمیتوانند از جنگل خارج شوند. هیچکس نمیتواند از جنگل پا بیرون بگذارد. البته باید اعتراف میکرد هیچکس هم نمیتوانست به آن وارد شود اما رزا به راحتی پا به جنگل نهاده بود، پس ممکن بود بتواند باز هم از طلسم محافظ آن عبور کرده و به دنیای خود بازگردد. تنها چیزی که باعث میشد آنقدر خاطرش آرام باشد میدان وهم و حلقههای جادویی اطراف مقبره بود که هیچکس توان رهایی از آن را نداشت. بعد از ظهر، خورشید که از صرافت تابش میافتد، مارکوس و گونتر از مقبره خارج میشوند. به لطف درختان بلند و پر بار اطراف مقبره دیگر نور خورشید پوست رنگ پریدهشان را لمس نمیکرد. گونتر سراغ گیاه فیلگوش نزدیک مقبره رفت، به نظرش از برگهای پهن آن فیلگوش جنگلی وحشی شنل مناسبی درمیآمد. پایین پای گل ایستاد و دستی بر تنهاش کشید، خنجری از چکمهاش در آورد و به تنهی گل کشید تا مطمئن شود تیغهاش به اندازهی کافی تیز است. قدمی عقب رفت و قد و بالایش را بررسی کرد، خنجر را به ارتفاعی بالاتر از قد شاخههایش پرتاب کرد. بلافاصله به شکل یک خفاش درآمده و خنجر را در هوا شکار کرد و دو برگ بزرگ را به زمین انداخت! کنار مارکوس بازگشت و خنجر را در جای قبل پنهان کرد و یک برگ را در آغوش او انداخت و گفت: - هنوز خورشید غروب نکرده، ممکنه لازم بشه.
-
پارت سی و هفتم کمی در جنگل به دنبال چیزی برای خوردن میگردند، گیاهان و میوههای عجیب و غریب زیادی آنجا بود که یا ناشناخته و عجیب بودند و یا آنقدر ارتفاع درختش بلند بود که هیچ جوره به آن نمیرسیدند. چندباری دوروتی قصد کرده بود به قول خودش " دل را به دریا بزند" و یک میوهی جدید را امتحان کند اما رزا جلویش را گرفته بود. دوروتی مدام غر میزد و میگفت: - از دست خوناشامها فرار نکردم که از گرسنگی بمیرم! رزا نیز هربار پاسخ میداد: - منم از دست خوناشامها فرار نکردم که با خوردن میوه سمی بمیرم! در نهایت دست به دامان درخت بلوط شدند. به زور و با مشت و لگد و پرتاب سنگ و چوب درخت را تکان داده و چند بلوط به دست آورده بودند و با سنگ پوست سخت آن را باز کردند. از شکستن بلوط با سنگ دست هر دو پر از خراش شده بود، یک بار هم دوروتی سنگ را بر انگشت خود کوفته بود. ناخنش شکسته بود و خونش بند نمیآمد. رزا با سنگ بر پایین پیراهنش کوفته بود تا قسمتی از آن را پاره کند و به دست دوروتی بسته بود و دور آن را با برگهای بزرگ درختان محکم کرده بود. پس از آن در جنگل به راه افتاده و به دنبال مسیری برای خروج میگشتند. درختهای تنومند و قد بلند جنگل دید آنها را محدود کرده بود و هیچ چیز مشخص نبود. حتی معلوم نبود که راه مستقیم را رفتهاند یا به دور خود میچرخند! دوروتی به یک تکیه میدهد و میگوید: - من دیگه نمیتونم. رزا هم دست به کمر کنارش رفته و به درخت تکیه میدهد: - باید بتونیم، باید تا قبل از غروب تا میتونین از اینجا دور بشیم و یه جایی پناه بگیریم. خورشید که غروب کنه میان دنبالمون. اما در ذهن خود فکر دیگری داشت، هر چه راه رفته بودند کافی بود، از الان باید به دنبال پناهگاه میگشتند، چون دیگر توانی برای رفتن نداشتند و وقت زیادی هم نمانده بود اما اگر این را به دوروتی میگفت همانجا بر زمین مینشست و باید تنها به دنبال مکانی امن میگشت. در چنین موقعیتی نباید از یکدیگر فاصله میگرفتند.
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن mahvin کرد
-
پارت سی و ششم هر دو از جا میپرند و به سمت پرچین خیز برمیدارند. گونتر با احساس حرکت آنان چشم باز میکند و آنها در حال دویدن به سوی پرچین میبیند! او نیز بلافاصه از جا میجهد اما قبل از آن که به آنها برسد از پرچین عبور میکنند! رزا و دوروتی با تمام وجود میدوند، پرچین را میدرند و پا به آن سوی پرچین میگذارند و در مسیر آفتاب میدوند. گونتر نیز به دنبال آنها میدود اما وقتی پایش را بیرون از پرچین میگذارد تمام وجودش آتش میگیرد، گویی به درون دیگی از مذاب پریده است! بالاجبار به عقب باز میگردد و خود را به داخل راهرو میکشد. پرچین آسیب دیده بود و نور خورشید به داخل راهرو رسیده بود، خود را به سمت دیوار سنگی میکشاند و پشت آن پناه میگیرد. از مجرای ایجاد شده در پرچین آنها را میبیند که دور میشوند اما کاری از دستش بر نمیآید. با حرص و عصبانیت دندان بر هم میسابد و با مشت بر دیوار میکوبد و فریاد میزند. رزا و دوروتی به پشت سر خود نگاه میاندازند، وقتی کسی را به دنبال خود نمیبینند میایستند. مارکوس دست بر شانهی گونتر میگذارد و همانطور که نگاهش به آن دو نفر است میگوید: - نگران نباش! رزا نیز از همان فاصله به مارکوس نگاه میکند. احساس میکرد از همان فاصله نیز به چشمانش زل زده است. به نظرش حتی پیچش آن شعلههای معلق در چشمش را نیز میتوانست ببیند، حتما از خشم شعلهور تر شده بودند. ، دوروتی از پشت او را در آغوش میکشد و میگوید: - خدای من باورم نمیشه، تو خیلی باهوشی رزا؛ نقشهات جواب داد خدای من مرسی! فاصلهای که میانشان افتاده بود لبخند را میهمان لبانش میکند. نگاه از آن دو مرد خشمگین میگیرد و او نیز دوروتی را در آغوش میکشد. هنوز تا رهایی خیلی فاصله بود، باید تا جایی که میشد از آنجا دور میشدند.
-
پارت سی و پنجم مارکوس سری تکان میدهد و میگوید: - نمیخوام حساس بشه. - آخه برای چی؟ اون یه اسیره که به زودی قربانی میشه، چه فرقی داره؟ - فرق داره گونتر فرق داره. گونتر نگاه معناداری به او میکند و میگوید: - مربوط میشه به اتفاقات دیشب؟ تو چی دیدی؟ - هنوز نمیدونم! مارکوس اتصال نگاهشان را قطع میکند و سر به دیوار تکیه داده چشمانش را میبندد. نیاز به خلوت داشت، باید فکر میکرد، باید معنای آن رویا را میفهمید. ظهر شده بود و خورشید به میانهی آسمان رسیده بود، احساس ضعف و گرسنگی کم کم به سراغشان آمده بود و آنها هیچ همراه خود نبرده بودند. برای گونتر و مارکوس چندان مسئلهی مهمی نبود اما رزا و دوروتی نظر دیگری داشتند. رزا که زانوهایش را در آغوش کشیده و سرش را بر روی دستانش گذاشته بود و پنهانی از زیر دستانش وضعیت گونتر را بررسی میکند. فاصلهی کمی با هم داشتند اما سرعت عمل میتوانست رمز موفقیت آنها باشد. چانهاش را روی زانویش قرار میدهد و با پا به دوروتی میزند. دوروتی نیز مثل او چانهاش را روی زانویش میگذارد و نگاهش میکند. رزا بیصدا و با ایما و اشاره لب میزند: - با شمارش من، هر وقت گفتم سه میدویم! باشه؟ دوروتی با چهرهتی مصمم سر تکان میدهد. رزا برای بار آخر نگاهی دیگر به آن سوی دیوار میاندازد و با انگشت میشمارد: - یک، دو ، سه؛ بدو!
-
پارت دویست و بیست و پنجم همین لحظه کوروش در زد و گفت: ـ اجازه هست؟! بهش اشاره کردم که بیاد داخل...رو بهش گفتم: ـ آقای کمیسر نتایج بررسی هات کی مشخص میشه؟! کوروش گفت: ـ خیلی زود. پام برسه تهران، خودم پیگیری میکنم و بهت خبر میدم. گفتم: ـ خوبه! بعدش رو به ملودی گفت: ـ بریم؟! ملودی با ناراحتی کوله پشتیش و گرفت و از کنارم بلند شد. دلم براش خیلی تنگ میشد...واقعا بودنش کنارم بهم ثابت کرد که بدون اون چشمای خوشگلش و لبخند زیباش نمیتونم زندگی کنم. سرمو انداختم پایین و گفتم: ـ نمیتونم بیام بدرقتون! کوروش پرسید: ـ چرا؟! بدون اینکه نگاشون کنم، رفتم کنار پنجره وایستادم و گفتم: ـ شاید اگه بیام، دیگه نذارم ملودی رو با خودت ببری! ملودی سریع گفت: ـ وای فرهاد توروخدا! ذاتا حالم گرفته است ، الان اشک منم درمیاریا! کوروش گفت: ـ بابا بس کنین جفتتون؛ انگار دارم میبرمش قندهار! نهایتا تا یه هفته دیگه جفتتون بهم میرسین!
- 219 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و بیست و چهارم آدم کینهایی نبودم اما یسری چیزا خیلی سخت از خاطرم میرفت ولی از یه طرف هم خوشحال بودم چون اگه اون نمیرفت شاید هیچوقت این موقعیت پیش نمیومد که من با بابا امیر بزرگ بشم و بتونم برادر تینا باشم...بهرحال زندگی هیچوقت بر اساس خواسته های ما جلو نمیرفت! تو همین فکرا بودم که کم کم خوابم برد... صبح با صدای ملودی از خواب بیدار شدم، زیر گوشم با صدای پر از ناز عشوهاش صدام میزد: ـ فرهاد جان، پاشو...دارم میرمااا! سریع چشمامو باز کردم...نشستم رو تخت و با حالت خواب آلود گفتم: ـ به همین زودی؟! لبخندی زد و گفت: ـ بلیطمون برای همین ساعت بود دیگه، یادت رفت؟! گفتم: ـ کاش میشد که نری! با بغض نگام کرد و گفت: ـ کاشکی! دلم برات تنگ میشه... اما بعدش دوباره با شادی گفت: ـ ولی برم خونه که این موضوع خواستگاری رو با خانوادم درمیون بذارم دیگه! خندیدم و گفتم: ـ یادت نره که ازم تعریف کنی! اونم خندید و گفت: ـ نگران نباش!
- 219 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و بیست و سوم گفتم: ـ الآنم کوروش گفته که اگه پدرش هم تو این کار دست داشته باشه چی! مامان با اطمینان گفت: ـ امکان نداره فرهاد از این موضوع مطلع باشه، اون همیشه حلال و حروم سرش میشد! از اینکه اینقدر مامان از اون آدم دفاع میکرد، حرصم میگرفت...صدامو یکم بردم بالا و گفتم: ـ مامان اینقدر از اون آدم پیش من دفاع نکن! مامان با حالت مظلومی دستم و گرفت و گفت: ـ پسرم اما اون پدرته... با خشم بهش نگاه کردم و گفتم: ـ من یدونه پدر دارم، اونم بابا امیره. تموم شد و رفت! شب بخیر... داشتم میرفتم سمت اتاقم که یه چیزی یادم افتاد و بدون اینکه برگردم سمتش گفتم: ـ راستی مامان، نمیخوام از این موضوع که بابت شهریه دانشگاه تینا از نزول خور پول گرفتم، پیش تینا یا بابا حرفی بزنی! دلم نمیخواد دیگه بابت این موضوع خودشون و مقصر بدونن. مامان با لحن آرومش مثل همیشه گفت: ـ باشه پسرم، بهت افتخار میکنم از اینکه پسری تربیت کردم که همه جوره پای خواهر و پدرش وایستاده. مطمئنم که فرهاد هم بهت افتخار میکنه! چیزی نگفتم و رفتم تو اتاقم...واقعا هرکاری با خودم میکردم، نمیتونستم با این موضوع کنار بیام که بخوام پدر واقعیم و ببخشم! دلیل اینکه مادرم همیشه غمگین بود و قلبش درد میگرفت، بخاطر اون بود.
- 219 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
سلام نازنینم خوشحالم اینجا میبینمت و متشکرم بابت خوندن رمانم💝💓💗
خیلی خوشحال میشم اگه نظرت رو هم راجع به اولین رمان فانتزیم بدونم💖
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
*** راموس وقتی که سرگذشت جفری را میشنیدم ناخودآگاه به یاد گذشتهی خودم میافتادم و از فکرم میگذشت که من و او چقدر به همدیگر شبیه بودیم تنها با این تفاوت که من پسر یک پادشاه بودم و او پسر یک هیزم شکن. با فرو رفتن آرنج جفری در پهلویم به خودم آمدم. - هی! کجایی رفیق؟! نگاه بیحوصلهای سمتش انداختم. - دلیلی داره که مدام من رو رفیق صدا میکنی؟! جفری همانطور که شانه به شانهام راه میآمد جواب داد: - آره، خب میدونی من تابحال هیچ دوستی… یعنی هیچ دوست صمیمیی نداشتم و حالا از دوستی با شما خیلی ذوق زدهام! لب روی هم فشردم؛ انگار باید یک تفاوت دیگر هم بین او و خودم قائل میشدم و آن پرحرفی جفری بود که حوصلهام را بدجور سر میبرد. - حالا کی گفته که تو با ما دوستی؟! - یعنی نیستم؟! پیش از آنکه من بخواهم جوابی بدهم لونا شانه به شانهی دیگرم کوبید و گفت: - اذیتش نکن راموس! لبخند محوی به روی لونا زدم، یادم نمیرفت که با دلداری دادن و مهربانیهای او از آن حال افتضاح و عذاب وجدان خلاص شده بودم. - باشه، فقط به خاطر تو! جفری خودش را از پشت سرمان به لونا رساند و کنار او قرار گرفت، از این رفتار او اخم درهم کشیدم. هیچ از اینکه مدام سعی میکرد به لونا نزدیک شود و توجه او را جلب کند خوشم نمیآمد. - لونا تو واقعاً یه گرگینهای؟ یعنی… یعنی واقعاً میتونی که به یه گرگ تبدیل بشی؟! لونا با لبهایی بهم فشرده سر تکان داد. - وای! خیلی دوست دارم ببینم توی هیبت گرگ چه شکلی میشی؟! لونا آرام خندید. - البته بهتره که توی اون لحظات زیاد به من نزدیک نشی، چون ممکنه که یه بلایی سرت بیارم. جفری با چشمان گشاد شده به لونا نگاه کرد. - چ… چی؟!چرا؟! اینبار من هم همراه با لونا خندیدم، چه اضطرابی هم گرفته بود پسرک ترسو! - چون توی اون شرایط رفتارم دست خودم نیست و ممکنه تو رو زخمی کنم. جفری چهره آویزان کرد، طوری ناامید شده بود که فکر میکردم تا همین لحظه داشت در ذهنش هیبت گرگی لونا را متصور میشد. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- وای راموس اینجا رو ببین! راموس سنجاب کوچک را کمی از خودش دور کرد و مثل من سر چرخاند. - اینها دیگه برای چی اومدن اینجا؟! نگاهم را میان حیوانات که رام و آرام به جفری خیره شده بودند دوختم، انگار آنها هم مثل ما عاشق صدای فلوت جفری شده بودند. - فکر کنم به خاطر شنیدن صدای فلوتِ جفری به اینجا اومدن. راموس همانطور که مات و مبهوت مانده بود گفت: - پس قدرت جادوییِ جفری اینه! سری تکان دادم. - قدرت جذابیه! - درسته دوستان، قدرت من جذب این حیوانات کوچیک و دوست داشتنیه. جفری دستی به سر خرگوش کوچک کشید و کنار من بر روی زمین نشست. - بارها و بارها پدرم ازم خواسته که موقعهی شکار از این قدرتم استفاده کنم تا بتونم حیوونهای بیشتری رو شکار کنم. همانطور که خرگوش را در آغوش گرفته بود لبخند تلخی زد. - اما من نمیتونم اینکار رو بکنم؛ پدرم هم خیال میکنه که من یه بیعرضهی احمقم و قدرتم به هیچ دردی نمیخوره! راموس مغموم و زیرلب زمزمه کرد: - درست مثل من! و جفری حرفش را ادامه داد: - اما اون نمیدونه که قلب من جلوی اینکار رو میگیره، قلبمه که بهم اجازه نمیده به این حیوونهای بانمک آسیب بزنم. جفری خودش را کمی به من نزدیکتر کرد. - من معتقدم که از قدرت جادویی باید برای نجات دنیا و کمک به موجودات استفاده کرد، اما متأسفانه خیلی از مردم سرزمین جادوگرها به این موضوع اهمیتی نمیدن. سرم را در تأیید حرفش تکانی دادم، همانطور که او میگفت خیلی از موجودات بودند که از قدرتهای ماوراییشان در راههای بد و پلیدانه استفاده میکردند و توسط آن قدرتها بر سرزمینهای یکدیگر تسلط پیدا کرده و جنایت میکردند. - اوه تو خیلی خوبی جِف، پدرت باید به تو افتخار کنه! جفری با خوشحالی لبخند زد. - واقعاً میگی؟! لبخندی زدم و باز سر تکان دادم، کاش تمام موجودات روی زمین چنین تفکری داشتند تا هیچکس به دیگری آسیبی نمیرساند. -
Alen عکس نمایه خود را تغییر داد
- دیروز
-
WernerNub عضو سایت گردید
-
shervi عضو سایت گردید
-
پارت سی و چهارم از طرفی هم دوست نداشت آن دو را در راهرو تنها بگذارد اما بالاجبار خود را عقب میکشد و پشت درب سنگی میرود. دوروتی بلافاصله به رزا میگوید: - رفت رزا رفت. رزا اندکی سرش را میچرخاند و از گوشهی چشم به آن سو نگاه میکند، گونتر پشت دیوار جادویی نشسته و بد نگاهش میکرد. لب میگزد و با چشم و ابرو به دوروتی اشاره میکند، دوروتی با صدایی رسا میگوید: - چی میگی؟ نمیفهمم. رزا دستی بر پیشانیاش میکشد و روبهروی او بر زمین فرود میآید، زانوهایش را آغوش میگیرد و خود را مقابلش جا میدهد، انگشت اشارهاش را بر روی بینی میگذارد و پچ میزند: - هیس، پشت این دیواره نشسته. دوروتی دستی در هوا تکان میدهد و میگوید: - خب حالا پشت دیواره... رزا به میان حرفش میپرد و با دست جلوی دهانش را میگیرد: - هیش، اولا این که این از اون دیوارها نیست و مثل یه پردهاس. صدایش را آرام تر میکند و ادامه میدهد: - دوما، خوناشامها گوشهای خیلی تیزی دارن. فهمیدی؟ دوروتی سری به تایید حرفش تکان میدهد و به او اطمینان میدهد که دیگر بیاحتیاطی نخواهد کرد، رزا دستش را عقب میکشد. با بیاحتیاطیهای دوروتی قطعا آن دو حساس شده بودند. گونتر که صدای پچپچهای آنها را شنیده بود، گوش تیز کرده بود و سعی داشت قصد رزا را بفهمد. وقتی دیگر صدایی از آنها نمیشنود چشمانش را باز میکند و به مارکوس نگاه میکند. او نیز صداهایشان را شنیده بود و توجهش جلب شده بود؛ به چشمان یکدیگر نگاه میکنند و در ذهن با هم سخن میگویند: - اونا نباید کنار هم باشن، برم رزا رو بیارم داخل؟
-
دیر است، گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!
دیگر ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!
دیر است گالیا
به ره افتاد کاروان
عشق من و تو ؟… آه
این هم حکایتی ست
اما در این زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر همسال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک
زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو
بر پردههای ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
با چرک و خون زخم سرانگشت هایشان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان…
دیر است گالیا
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامه رهایی لبها و دست هاست
عصیان زندگی است
در روی من مخند!
-
پارت چهل و ششم به خودت باور داشته باش؛ چالش ها رو دریاب؛ با ترس های درونیت بجنگ؛ و هرگز اجازه نده کسی نا امیدت کنه! فقط به مسیرت ادامه بده! اینو بدون درها برای کسانی گشوده میشوند که جسارت در زدن داشته باشند. جسارت داشته باش، با امید، با عشق، بامحبت، با تلاش در بزن .حتماً درها گشوده خواهند شد به سوی روشنایی. زندگی یک اتاق با دو پنجره نیست ، زندگی هزاران پنجره دارد. یادم هست روزی از پنجره ناامیدی به زندگی نگاه کردم ، احساس کردم می خواهم گریه کنم و روزی از پنجره امید به زندگی نگاه کردم ، احساس کردم میخواهم دنیا را تغییر دهم ! عمر کوتاه است. فرصت نگاه کردن ، از تمامی پنجره های زندگی را ندارم تصمیم گرفته ام فقط از یک پنجره ، به زندگی نگاه کنم و آن هم پنجره امید هست ! به اینجای کتاب که رسیدم، یهو سرش افتاد رو شونه ام. نگاش کردم و دیدم که خیلی مظلوم خوابیده. تو گوشش آروم گفتم: ـ شب بخیر پرنسس، امیدوارم خوابهای خوبی ببینی. بعدشم تو آغوش گرفتمش و گذاشتمش رو تخت و روش پتو کشیدم. پرده اتاق کنار زده بود و نور ماه کامل دقیقا به صورتش میخورد، با اینکه دختر یه جادوگر بدجنس بود اما من میتونستم تیکه های امیدواری و انرژی مثبتی که توی وجودش پنهان کرده رو ببینم... باور داشتم که این دختر هم یه روزی تغییر میکنه و در مقابل بدی های پدرش سکوت نمیکنه و تو این مسیر کمکم میکنه.
-
پارت چهل و پنجم چیزی نگفت و به دستام خیره شد و منم تو سکوت مشغول شدم و بعد اینکه تموم شد گفت: ـ چقدر خوشگل شده آرنولد...خیلی ترکیب رنگاش قشنگه. میتونی بهم اون گل و نشون بدی؟! ورقه رو دادم دستش و گفتم: ـ الان نمیشه پرنسس! نگهبانای پدرت مثل مور و ملخ تو آسمون دارن کشیک میدن و میبیننت. بازم با قیافه ناراحت، صورتش رفت تو هم. بینیشو گرفتم لای انگشتام و گفتم: ـ نبینم که ناراحت باشی. با ناز رفت رو صندلی دست به سینه نشست و گفت: ـ اما خیلی ناراحتم! هم ناراحتم و هم عصبانی. رفتم جلوی پاهاش نشستم اما نگام نمیکرد! موهاشو گذاشتم پشت گوشش و گفتم: ـ میخوای برات اون کتابو بخونم؟! شونه هاشو با بی تفاوتی بالا انداخت اما من منصرف نشدم و کتابو از روی میز برداشتم و صفحه اولشو ورق زدم و شروع کردم به خوندنش: ـ امید مانند ستاره است. در آفتاب تابان دیده نمیشود، فقط در شبهای تاریک و سخت است که کشف میشود.
-
پارت دویست و بیست و دوم تا من رفتم حرفی بزنم، کوروش گفت: ـ میشه بعدا حرف بزنیم؟! من واقعا خیلی خسته ام. مامان مشخص بود که ترس برش داشته و سریع گفت: ـ حتما پسرم! برو استراحت کن. منم خواستم پشت بندش برم که جلومو گرفت و گفت: ـ چی شده فرهاد؟! گفتم: ـ مامان راستشو... گفت: ـ حداقل تو بهم بگو! باور کن امشب از فکر زیاد، خوابم نمیبره. مجبور بودم بگم چون در غیر اینصورت مامان بیخیال ماجرا نمیشد...گفتم: ـ مامان یه ماجرایی پیش اومد فقط قول بده که منو بازخواست نکنی! مامان دستشو گذاشت رو قلبش و گفت: ـ خدایا خودت بهمون رحم کن! باز چیشده؟؟ اون خاتون دوباره کاری کرده... از اول قضیه پول گرفتن از نزول خور تا زمانی که منو کوروش فهمیدیم که به این باند هم خاتون وصله رو تعریف کردم...مامان تو سکوت کامل به حرفام گوش داد و گفت: ـ پناه بر خدا! این زن دیگه داره عقلشو از دست میده. قاچاق اسلحه لابلای کیسه های برنج دیگه چیه!!
- 219 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و سوم قطهای اشک از گوشهی چشمش آرام پایین میافتد. همانطور که دوروتی را در آغوش گرفته است نگاهش به سمت پرچین و کور سوی نوری که از لابهلای برگهایش به داخل میتابد، کشیده میشود. فکری در ذهنش جان میگیرد، آرام دوروتی را رها میکند و دزدکی به گونتر نگاه میکند. بر روی یک پا نشسته بود، دست راستش را بر زانوی راست گذاشته بود و سرش را به دیوار تکیه داده بود و چشمانش بسته بود. از زیر چشم نگاهی دیگر به پرچین میاندازد. سرش را نزدیک دوروتی میبرد و زیر گوشش آرام پچ میزند: - من یه فکری دارم. - چه فکری؟ - صبر کن. رزا بار دیگر وضعیت گونتر را بررسی میکند، مطمئن نبود خواب است یا بیدار؛ آرام و بیصدا دست بر زمین نهاد و از بجا بلند شد. چشمان گونتر نیز بلافاصه با حرکت او باز شد و چپ-چپ و پر غضب نگاهش کرد. رزا خیره بر چشمان او، نامحسوس نفس عمیقی کشید، دستانش را باز کرد و کشید و وانمود کرد از نشسته خوابیدن بدنش خسته و کوفته شده است. البته که در کتف و گردن و کمرش واقعا درد را احساس میکرد. دستی به گردن دردناکش میکشد و کمی پاهایش را تکان میدهد. اندک نوری که از میان شاخ و برگهای پرچین به داخل راهرو میتابید تا نزدیک گونتر رسیده بود، گونتر نگاه از رزا میگیرد و به نوری که بر روی زمین افتاده بود نگاه میکند. تز نظرش زیبا به نظر میرسید، گرم و سوزاننده، احساس میکرد بو و ذرات آفتاب تمام راهرو را دربرگرفته و راه نفس کشیدن را بر او بسته، تجلی آفتاب بر روی اشیا را دوست داشت، با نور جلوه زیبایی به خود میگرفتند اما از بوی آفتاب متنفر بود. ذرات انگار بر روی ریهاش مینشستند، سنگینیاش را احساس میکرد.
-
NubbklerNeumb عضو سایت گردید
-
خیس بارانم ولی, چیزی نمیخواهد دلم
سردو لرزانم ولی, چیزی نمیخواهد دلم
سقف دل محکم شده امن است جای یاد تو
سخت ویرانم ولی, چیزی نمیخواهد دلم
سربه سر هر لحظه هرجا جای پای خاطرات
درد بر جانم ولی, چیزی نمیخواهد دلم
هرقدم بن بست گویا راه من را بسته است
زنده میمانم ولی,چیزی نمیخواهد دلم
بغض دارم در گلو حسرت به دل ماندم ببین
شعر میخوانم ولی,چیزی نمیخواهد دلم
گرچه تن زخمی تر از ابر بهارانم کنون
مثلِ طوفانم ولی,چیزی نمیخواهد دلم
خسته ام هر استخوانم لایِ زخمی کهنه است
سخت گریانم ولی,چیزی نمیخواهد دلم........ -
-
mahvin عضو سایت گردید
-
پارت دویست و بیست و یکم کوروش یه آه بلندی از روی خستگی کشید و گفت: ـ واقعا نمیدونم باید چی بگم! گفتم: ـ باید بمونیم اینجا یا... حرفم و قطع کرد و گفت: ـ نه همکارای پلیس خودشون جمع میکنن! داشتیم از اون سوله بیرون میرفتیم که فری با انگشت اشارهاش برام خط و نشون کشید ولی اصلا بهش محل ندادم. کوروش از یکی از همکاران پلیس خواست تا مارو برسونن خونه و تو ماشین بهم گفت: ـ فرهاد من فکر نمیکردم اینق قضیه تا اینجا ادامه پیدا کنه که سرنخش به مادربزرگ برسه...شرمنده ولی این مسئله برای اظهار گرفتن از خانوادم باید باز بشه. سریع گفتم: ـ نه بابا داداش، مشکلی نیست! همین که دستم به کار خلاف آلوده نشده، هزاران بار شکر. تا برسیم خونه، جفتمون توی مسیر ساکت بودیم کوروش از این میترسید که نکنه فرهاد هم تو این کار بوده باشه و تصورش نسبت به اون خراب بشه اما یه حسی به من میگفت که مادربزرگش بعد از مرگ پسرش وارد این کار شد تا بتونه اون کارخونه رو سرپا نگه داره. ساعت دو و نیم نیمه شب بود که رسیدیم. وقتی وارد شدیم همه براق خاموش بود جز برق تراس که مامان با تسبیح توی دستش روی صندلی نشسته بود. با دیدن ما از رو صندلی بلند شد و گفت: ـ بچها تا الان کجا بودین؟ خبری از بهزاد شده؟! تازه یادم افتاد که دروغی که واسه سر وا کردن دخترا بهشون گفته بودیم به گوش مامان رسیده.
- 219 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :