رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. فصل دو قسمت نه اتاق ریو و نایا نایا از حمام بیرون اومد. لباس خواب آبی روشن ساتن تنش بود. موهاش هنوز نم‌دار، ولی مرتب بود. نور زرد اتاق، پوستش رو گرم‌تر نشون می‌داد. ریو، همون‌طور که گفته بود، روی صندلی کنار تخت نشسته بود. لباس خواب مشکی پوشیده بود و پاهاشو روی هم انداخته بود، اما معلوم بود دلش آروم نیست. نایا آروم گفت: – تموم شد. تو که نگفتی، ولی… ممنون که صبر کردی. ریو سرش رو بلند کرد. نگاهش چند لحظه تو قفل چشمای آبی نایا موند.که هم خونی جالبی داشت لباسش و چشماش لبخندی کم‌رنگ زد: – هنوزم همونجوری حرف می‌زنی. انگار هر کلمه رو وزن می‌کنی قبل از گفتنش. نایا شونه بالا انداخت، ولی لبخندش تلخ بود: – شاید چون خیلی وقتا وقتی حرف زدم… همه چی خراب‌تر شد. سکوت افتاد. ریو بلند شد، رفت سمت تخت. ایستاد و گفت: – این تخت… خیلی بزرگه. ولی باز یه‌جور عجیب حس می‌کنم کوچیکه. انگار توش باید با خاطره‌هامون بخوابیم. نایا روی تخت نشست، گوشه‌ی سمت چپ. پتو رو بالا کشید و گفت: – فقط امشب، و فقط خواب. قول بده. ریو آهی کشید، رفت اون‌طرف تخت، زیر پتو خزید و رو به سقف دراز کشید: – قول می‌دم. فقط اگه تو هم قول بدی دیگه هیچ‌وقت بدون خداحافظی نری. نایا مکث کرد. بعد صدای آرومش تو تاریکی پیچید: – اگه اینجا زنده بمونیم… قول می‌دم. چند دقیقه هیچ‌کدوم چیزی نگفتن. فقط صدای نفس‌هاشون، صدای ظریف پتو وقتی تکون می‌خورد، و صدای قلب‌هایی که بعد از مدت‌ها کنار هم بودن، ولی هنوز فاصله‌ی بزرگی بین‌شون بود. ریو زمزمه کرد: – هنوزم اون‌قدری دوستت دارم که بترسم از اینکه دوباره از دستت بدم. نایا برگشت طرفش. تو تاریکی فقط چشم‌های ریو معلوم بود، خیره به سقف. – من… هنوز نمی‌دونم اون دختره توی عکس کیه. ولی دلم می‌خواد دوباره بشم. حتی اگه فقط برای یه شب. ریو به سمتش برگشت. نگاهش کردن. فقط چند سانتی‌متر فاصله. ولی هیچ‌کدوم جلوتر نرفتن. نه لمس، نه کلمات بیشتر. فقط یه حس سنگین و صادق که توی فضا پیچید. ریو گفت: – شب‌بخیر، نایا. نایا لب زد: – شب‌بخیر، ریو. و بعد هر دو چشماشونو بستن، با فاصله‌ی کم، ولی قلب‌هایی که… شاید، کم‌کم داشتن یاد می‌گرفتن دوباره کنار هم بتپن. نایا با چشمان بسته دستشو گذاشت روی دست ریو و ریو شروع به نوازش کردن دست نایا شد و به اون یکی دستش پتو رو بیشتر روی تن نایا کشید
  3. فصل دو قسمت هشت اتاق ریو و نایا هوای داخل اتاق گرم‌تر بود. نه خفه‌کننده، نه ناراحت… بلکه شبیه آغوشی که بعد از یک روز طولانی، بی‌صدا می‌پذیردت. دیوارها با نور کهربایی می‌درخشیدند. یک تخت دونفره وسط اتاق بود، با ملافه‌های سفید و پتوی مخملی قرمز که نرم و وسوسه‌انگیز به نظر می‌رسید. اما چیزی که بیشتر از هر چیز چشم را می‌گرفت، قاب عکس کوچکی بود روی میز کنار تخت. تصویری تار، اما آشنا؛ عکس دو نوجوان کنار هم، خندان. شاد… قبل از آن‌که دنیاشان تغییر کند. نایا ایستاد. صدایش خش‌دار و لرزان بود: – این عکس… من اینو داشتم. توی خونه‌ی قبلیم. قبل از… همه چی. ریو به عکس نزدیک شد. لحظه‌ای نفس نکشید. بعد لب زد: – از سفر اردوی بهار… یه هفته قبل از اینکه… دیگه نیای. سکوت. پررنگ‌تر از همیشه. نایا نگاهش را از عکس برداشت، نفس عمیقی کشید و گفت: – فقط امشب. تخت بزرگه، ولی می‌تونیم فاصله بندازیم… فقط بخوابیم. اوکی؟ ریو لبخندی محو زد، خسته: – من اصلاً نمی‌خوابم. فقط مراقبم… ازت… از خودمون. نایا برای لحظه‌ای لبخندی زیرلبی زد. سعی کرد بی‌تفاوت به نظر برسد، ولی نگاهش گاهی لرز داشت. با قدم‌هایی آرام به سمت کمد سفید وسط اتاق رفت. دستش را روی یکی از کشوها گذاشت و بازش کرد. داخلش یک دست لباس رسمی به رنگ آبی بود، زیرش لباس خواب ساتن، حوله تن‌پوش، و حتی لباس زیر. نگاهش برق زد. لبخندی زد و به ریو نگاه کرد: – اینجا رو ببین… چقد لباس‌های قشنگ داره! ریو نزدیک شد، کشوی بالایی را باز کرد. یک لباس رسمی مردانه‌ی مشکی آنجا بود. زیرش حوله و لباس زیر، تا شده و تمیز. – فکر کنم این در حموم باشه. سمت دری رفت که کنار کمد بود و و خم شد بازش کرد. فضای پشت در روشن شد: یک حمام باشکوه، با کاشی‌های سفید و قرمز. یک وان بزرگ قرمز گوشه بود، براق و درخشان، و یک دوش بلند وسط سقف. نور نرم از لای پرده‌ی نازک بخارآلود می‌تابید و فضا حالتی بین زیبایی و رؤیا داشت… یا شاید هم کابوس. بخار گرمی از داخل بیرون می زد، بوی گل‌های ناشناس و چیزی شبیه صابون دست‌ساز تو هوا پیچید. نایا چند قدم جلو رفت، پاهاش روی سرامیک براق صدا نمی‌داد. ایستاد لب وان. دست کشید روی لبه‌ی قرمز و زمزمه کرد: – اینجا… زیادی تمیزه. زیادی بی‌نقصه. ریو پشت سرش بود. دستی به دیوار زد و گفت: – انگار منتظر ما بوده. انگار از قبل… می‌دونستن قراره بیان. نایا سرشو پایین انداخت. بازدمش بخار شد تو هوا. دستی به آستینش کشید و زمزمه کرد: – من از حموم کردن کنار کسی عادت ندارم. بعد سکوت کرد. انگار خودش هم فهمید حرفش چقدر کش‌دار و مبهم بود. بدون اینکه برگرده گفت: – اول تو برو. من صبر می‌کنم. ریو سری تکون داد. آروم لب زد: – باشه. ولی قفل نمی‌کنم. اگه ترسیدی… صدام کن. نایا خندید. نه با لب، با نفس. – فکر نمی‌کنم چیزی تو این خونه از بیرون ترسناک‌تر باشه. ریو وارد حمام شد. در پشت سرش نیمه‌باز موند. نایا نشست روی لبه‌ی تخت، دست‌هاش رو توی هم قفل کرد. به قاب عکس نگاه کرد، به پرده‌ی سبک پشت پنجره‌ی اتاق. نمی‌دونست اینجا شب میشه یا نه، زمان جلو می‌ره یا نه. ولی برای اولین بار توی مدتی که یادش نمیومد، احساس کرد ایستاده. نه فراری، نه گم‌شده. صدای آب دوش که بلند شد، انگار صدای ذهنش هم آروم گرفت. چند دقیقه گذشت. بعد، صدای آرومی اومد از داخل حمام: – نایا… اومدی؟ سریع بلند شد. لحظه‌ای تو آینه نگاه کرد. چشم‌هاش برق می‌زد، ولی خسته بودن. وارد حمام شد. و سعی کرد حوله رو با چشمان بسته به دست ریو برساند. صدای مردونه و خش دارش به صدا درومد: -تموم شد، حالا نوبت توعه! وان هنوز خالی بود. ریو ایستاده بود زیر دوش، حوله‌ای دور تنش، موهاش خیس، بخار دورش حلقه زده بود. ایستاد کنار در. نگاهش نکرد، فقط گفت: – آب داغه. فقط مراقب باش نسوزی. نایا لبخند زد. رفت سمت وان. شیر آب رو باز کرد. صدای پر شدنش، صدای آرامش‌بخش شب بود. لباس خواب ساتن و حوله رو روی پایه‌ی چوبی کنار دیوار گذاشت. وقتی برگشت، ریو با نگاهش دنبال نکرد. اروم گفت: -میشه بری بیرون؟ -معذرت میخوام!حتما. در رو ریو نصفه بست. نایا نشست لب وان، دستش رو فرو برد تو آب، و اجازه داد برای اولین بار تو اون مدت، گرما به عمق استخون‌هاش برسه. حالا دیگه صدا نبود. فقط بخار. و دلی که انگار بعد از سال‌ها، داشت یادش می‌اومد چطور باید آروم بزنه.
  4. امروز
  5. فصل دو قسمت هفت وقتی از در نقره‌ای گذشتند، سکوت تبدیل شد به صدای قدم‌هایی روی سنگ خیس. راهرو باریک بود، ولی از سقف بلندش شمع‌های معلق آویزون بودن؛ بی‌حرکت، انگار زمان رو متوقف کرده بودن. در انتهای راهرو، به دیواری رسیدن که پنج در، با فواصل مساوی توش قرار داشت. درهایی فلزی، ولی با خطوط نقره‌ای که روشون نام‌ها حک شده بود. ایرا جلو رفت. دست کشید روی در اول: "ایرا / سایان" چشمش رفت روی در کناری: "لیا" و بعد: "ریو / نایا" همه ساکت موندن. انگار بازی براشون تصمیم گرفته بود. سایان لبخند نصفه‌ای زد، سعی کرد جو رو سبک‌تر کنه: – خب، انگار من و ایرا افتادیم به تیم تخت‌خواب اشتراکی. ایرا اخم کرد: – تخت اشتراکی نباشه لطفاً. سایان خندید، ولی نگاهش رفت سمت ایرا؛ اون خنده بیشتر از شوخی، دنبال آرامش بود. لیا به در خودش خیره شده بود. انگشت‌هاش می‌لرزید. رنگش پریده بود. – تنها…؟ نایا جلو رفت، دستش رو گرفت: – تو قوی‌ترین مایی، لیا. یادت نره. همه هنوز ایستاده بودن. به درهایی که مثل قضاوتی ساکت، اسم‌هاشون رو به رخ می‌کشیدن. لیا، همون‌طور که لب‌هاش می‌لرزید، چشم دوخت به در خودش. بعد، یهو برگشت. مستقیم رفت سمت ایرا. دستش رو گرفت. محکم، مثل آخرین امید. – نرو… بیا با من تو. من نمی‌تونم تنها بمونم ایرا، تو رو خدا. چشمای ایرا لرزید. اخماش باز شد. دلش نمی‌خواست بزنه زیر دست لیا. سرش رو خم کرد، آروم گفت: – باشه، بیا امتحان کنیم. شاید بازی اشتباه کرده. هر دو به سمت در "لیا" رفتن. لیا دستگیره رو گرفتدسنگیره داغ داغ بود برعوس دستای یخ کرده لیا. اما قبل اینکه دستگیره رو بکشه . کل درهای اتاق ها با صدای نرمی باز شد. ولی وقتی ایرا خواست قدم اول رو بذاره.. بوم! نیرویی نامرئی، مثل دیوار شیشه‌ای نامرئی، ایرا رو عقب پرت کرد. نه محکم، ولی قاطع. یه جور حس لرزش تو استخوانش نشست. انگار بازی، بهش گفته باشه: نه. این راه تو نیست. ایرا چشم‌هاشو تنگ کرد. دستشو دوباره برد جلو، سعی کرد لمسش کنه. هوا مثل شیشه‌ی سرد می‌لرزید. مقاومت می‌کرد. لیا با وحشت گفت: – نه… نه… خواهش می‌کنم… نرو. ایرا نفس عمیقی کشید. سعی کرد لبخند بزنه. صدای خودش هم لرز داشت: – لیا… بازی تصمیم گرفته. شاید برای اینکه تو قوی‌تر بشی، باید این تنهایی رو تجربه کنی. لیا اشک تو چشماش جمع شد: – من قوی نیستم… اصلاً نیستم… نایا با قدم های آروم اومد سمت لیا و خم شد، پیشونی لیا رو بوسید: – پس نشون بده که هستی. لیا سعی کرد لبخند بزنه. ولی بغضش پنهون نبود. فقط سری تکون داد، انگار پذیرفته باشه. قدمی به جلو برداشت. به در نگاه کرد. نور کم‌نوری از اتاق می‌تابید بیرون. انگار در حال قورت دادنش بود. و لیا تنها موند. ایرا برگشت سمت در خودش. سایان هنوز منتظر بود. دست به سینه، ولی نگاهش نرم بود. وقتی ایرا رسید، سایان گفت: - همه‌چی خوبه؟ ایرا سری تکون داد. بی‌احساس گفت: - آره… فقط بازی با احساساتمونم بلده. سایان لبخند زد، درو باز کرد. داخل اتاق، فقط یک تخت دونفره بود. بزرگ، با ملافه‌های برمز شرابی مثل، سقف های اتاق، چراغ‌های کم‌نور زرد، و هوایی نیمه‌گرم. ایرا ایستاد، خیره شد به تخت. لب زد: - شوخی‌ش گرفته یا ما رو جدی گرفته؟ سایان شونه‌ای بالا انداخت: - هر چی بوده، احتمالاً تهش یه کابوسه. بخوابیم قبل اینکه بیدارمون کنن. ایرا تا خواست وارد بشه صدای هق هق لیا اومد ایرا لحظه‌ای چشم بست. بعد زیر لب گفت: - قوی باش، لیا… برگشت سمت دری که واسه نایا و ریو بود که وارد اتاق شده بودن و ریو که داشت می‌رفت سمت نایا رو از لای نیمه در نگاه کرد... و درها با صدای اروم بسته شدن. و با تعجب به سایان نگاه میکردم....
  6. فصل دو قسمت شیش لحظه‌ای انگار زمان ایستاده بود. همه، روی صندلی‌های مخملی قرمز، دور میز نشسته بودن. بوی شیرین میوه‌های عجیب، دود ملایمی که از لیوان‌ها بالا می‌رفت، گرمای خفیف و نور طلایی… مثل خوابی بود که نمی‌خواستن بیدار شن. سایان، ساکت‌تر از همیشه، تکه‌ای از نان سیاه‌رنگ برداشت. گفت: – عجیب نیست که بعد از همه‌ی اون وحشت، اینجا… آرومه؟ زیادی آروم. زیادی آروم. ایرا چشم تنگ کرد: – اینم یه مرحله‌ست. از اون نوعی که قرار نیست بجنگی. باید دوام بیاری… با خودت. نایا دستش هنوز کمی می‌لرزید. کنار ریو نشسته بود ولی انگار فاصله‌شون از هزار خاطره‌ی گمشده پر بود. با صدای آهسته گفت: – بعضی وقتا حس می‌کنم یه بخش از من، هنوز اونجاست. تو اون تصادف. تو تاریکی بین دو لحظه. ریو بهش نگاه کرد، ولی این بار توی نگاهش فقط غم نبود. فهم بود. یک جور آرامش دردناک. دستش رو جلو برد، روی میز، ولی فقط گذاشت کنار دست نایا. نذاشت تماس بگیره. فقط نزدیک بود. نایا آروم انگشت‌هاشو به انگشت‌های ریو چسبوند. سایان سرش رو پایین انداخت، ولی لبخند زد. گفت: – جالبه… من هیچ‌کدومتونو از قبل نمی‌شناختم. ولی الان… حس می‌کنم بیشتر از خیلیای دیگه می‌شناسمتون. لیا گفت: – بازی این کارو می‌کنه. مارو پرت می‌کنه ته ذهن‌مون. مجبورمون می‌کنه رو در رو بشیم با خودمون. و اگه شانس بیاریم… با بقیه. سکوت دوباره افتاد. فقط صدای قل‌قل شرابی بنفش‌رنگ، و بخار آرام بشقاب‌ها باقی مونده بود. اما بعد… چراغ‌های لوسترها یک لحظه چشمک زدن. لرزیدن. صدایی خفیف، مثل خش‌خش برگ خشک، از زیر زمین اومد. میلو، که نزدیک یکی از ستون‌ها نشسته بود، صاف نشست. گوش داد. صدا قطع شد. ریو آروم گفت: – حس کردید؟ انگار یه چیزی… بیدار شد. ایرا سریع ایستاد، اطراف رو برانداز کرد. دیوارها هنوز نفس می‌کشیدن. ولی حالا انگار تندتر. لیا گفت: – شاید زمان استراحتمون تموم شده… اما نایا زمزمه کرد: – نه… یه چیزی داره میاد. یه چیزی که نباید اینجا باشه. سایان ایستاد. چشم‌هاش تیره شده بودن. نه از ترس، از تمرکز. آروم گفت: – مرحله‌ی بعد، فقط یه هزارتو نیست. اسمش هست "هزارتوی ذهن"… ولی اون چیزی که وسطشه… خودمون نیستیم. یه چیز دیگه‌ست. لحظه‌ای همه به هم نگاه کردن. در انتهای سالن، زیر یکی از لوسترها، درِ کوچکی با قاب نقره‌ای باز شد. پشتش فقط تاریکی بود. عمیق، مثل سیاه‌چاله. ایرا زمزمه کرد: – اون در رو ما باز نکردیم. سایان گفت: – اون ما رو صدا زد. نایا برگشت سمت ریو: – با هم می‌ریم. هر چی که اونجاست. ریو نفس کشید، عمیق. لب زد: – این بار، با هم. و همه بلند شدن. در، منتظر بود.
  7. سلام عشقای من حالتون چطوره بچه ها ب دلیل امتحانات پایانترمم پارت گذاری کم شده ببخشید بعدامتحانات میانترم برمیگردم پیشتون البته پارت میزارم اما کم
  8. قسمت پنجم فصل دو تالار طلایی سکوت. اول فقط سکوت بود. نه صدای نفس، نه صدای قدم. حتی صدای قلب خودشون رو هم نمی‌شنیدن. هوا سنگین بود. نه گرم، نه سرد. مثل چیزی که می‌خوابه روی پوستت، ولی نمی‌ذاره تکون بخوری. سقف نبود. یا شاید اون‌قدر بلند بود که نمی‌دیدنش، پر از لوسترهای عظیم که نور طلایی می‌تابوند. دیوارها از مرمر سفید، کف از سنگ‌های سیاه براق. وسط سالن، یک میز بلند و باشکوه، با روکش طلا، پر از خوراکی‌های عجیب ولی وسوسه‌انگیز. دیوارها زنده بودن. انگار نفس می‌کشیدن. بافتشون شبیه گوشت خامی بود که روش رگ‌هایی با نور کم می‌درخشیدن. نایا زمزمه کرد: – ما… زنده‌ایم؟ ریو آروم گفت: - فکر کنم هنوز نه! ایرا آهی کشید، نشست روی یکی از صندلی‌های مخملی قرمز رنگ: - به نظر منم فکر نکنم. ولی اینجا قبل از مرحله‌ی بعدی باید بهمون "استراحت" بدن. یه جور شوک آرام. لیا با تردید دست برد سمت یه لیوان آب. بوی نعنا و گل رز می‌داد. خورد… و چیزی نشد. – واقعی‌ هستن! نایا ساکت بود. نشسته بود کنار سایان و ریو. ریو بهش نگاه کرد. چهره‌ی نایا، نور ملایمی گرفته بود. با کلی کش مکش سرشو انداخت پایین آروم و با لکنت گفت: - تو… یادته؟ دبیرستانو؟ من و تو یه مدرسه بودیم… نایا ابروهاشو بالا انداخت، ولی لبخندش تلخ بود و با صدای لرزون گفت: – نه… یعنی… صدا و چهره‌ت آشناست، اما… مثل فیلمی که تیکه تیکه‌ش حذف شده باشه. سکوت شد. بعد، لیا و آیرا باقدم های آروم به سمتشون اومدن و آیرا با صدای رسا گفت: - اون تصادف کرد. تو همون سالی که ناپدید شد. ضربه‌ی مغزی. حافظه‌ی کوتاه‌مدت مدرسه رو از دست داد. حتی اسم خودشم یه مدت یادش نمیومد.و حتی ما! لیا حرف آیرا رو ادامه داد: من تورو یادمه البته،فکر کنم چندباری با نایا اومده بودم و تورو بهم نشون میداد . ریو فقط لبخند تلخ زد و حس کرد بغض گلوشو داره خفه میکنه انگار که دوتا دست تنومند سعی دارن اونو خفه کنن. ریو به نایا نگاه کرد. چشماش لرزید. نایا فقط سرشو پایین انداخت. صداش شکست: - من نمی‌خواستم برم… حتی نمی‌دونستم ریو اونجاست.و هیچی یادم نمیومد وقتی بهزیستی منو برد، فقط، سعی کردم از همه چیز دور بشم . وقتی هم برگشتم، انگار اون سال‌ها، برای من پاک شده بودن. و تو دیگه نبودی. ریو آهسته لب زد: - فکر می‌کردم رفتی چون نخواستی خداحافظی کنی. و شاید ازم بدت میومد، سال‌ها ازت بدم می‌اومد، و هم‌زمان؛ از خودم بیشتر. نایا بهش نگاه کرد. لبخندی کم‌رنگ زد، اما با چشمای خیس: – اگه اون روز دوباره به مدرسه برمی‌گشتم، اولین کسی که می‌خواستم ببینم، تو بودی. لحظه‌ای همه ساکت موندن. سایان دستی روی شونه‌ی نایا گذاشت: – حالا که پیداش کردی، دیگه نذار از دست بره. ریو فقط سر تکون داد. میز پر بود از غذا، ولی چیزی تو اون هوا سنگین‌تر بود… شاید بخششی که بعد از سال‌ها بالاخره اتفاق افتاده بود. صداهای بازی خاموش بودن. فقط صدای خنده‌های آروم، قاشق روی بشقاب، و شاید… ضربان قلب‌هایی که دوباره شروع کرده بودن به تپیدن. انگار که همه یادشون رفته بود کجا هستن و چقدر دور شدن از زندگی واقعی...
  9. امروز سر پست بودوم. یادت ول کنوم نبود. آخ... ولک، ولک... از این حسی که لونه انداختی تو مرز جونوم هرکی از پشت می‌دیدوم فکر می‌کردوم تونی! میشه وقتی می‌گوم خانمی؟ این بار خودت برگردی ببینموت؟
  10. پارت دویست و پانزدهم اما بچم، بچم چی ؟ اونو چجوری می‌تونستم فراموش کنم ؟ با اینکه همین الانشم اندازه یه لوبیائه ولی دلم داره پرپر میزنه که بغلش کنم و بهش بگم نترس من با وجود تمام اتفاقات پیشتم اما نمیشه، برای اینکه آیندش مثل من نشه ، مجبورم ازش بگذرم، میدونم بعدش ممکنه خیلی عذاب وجدان بگیرم حتی ممکنه بخاطر این کارم ، خدا هیچوقت نذاره که مادر بشم اما اشکالی نداره، مادر یا پدر واقعا کلمات مقدسین، هر کسی لایق مادر شدن نیست، کاش نمیذاشتی این اتفاق بیفته خدایا، کاش این کوچولو منو بعنوان مادرش انتخاب نمی‌کرد. همونجور که مشغول تا کردن دلمه ها بودم ، اشکام و پاک کردم. مهسان اومد تو آشپزخونه و گفت : ـ غزل مهلا گفت که میاد ولی داییش امشب کار داره نمیتونه بیاد. لبخندی زدم و گفتم: ـ من که میدونم کارش چیه ولی بیخیال، مهدی هم میاد دیگه؟ گفت: ـ آره اونم میاد، پرسید به مناسبت چیه گفتم اونو امشب غزل میگه. گفتم: ـ کار خوبی کردی. گفت: ـ ببینم تو رو؟ باز که داری گریه میکنی! دماغمو کشیدم بالا و گفتم: ـ دیگه عادت کردم مهسان، گریه کردن شده جزو کارای روزانم. اونم شروع کرد به کمک کردن من گفت: ـ دلت تنگ میشه مگه نه ؟ اشکام بیشتر سرازیر شد و با هق هق گفتم: ـ خیلی زیاد، بیشتر از همه هم. دستمو گذاشتم رو شکمم و گفتم : ـ بیشتر از همه هم دلم برای این کوچولو تنگ میشه. مهسان اشکام و پاک کرد و گفت : ـ غزل شاید یه راهی باشه ، میخوای اینقدر زود تصمیم نگیر. دوباره بینیمو کشیدم بالا و گفتم : ـ نه هیچ راهی نیست، تا بزرگتر نشده باید این کار تموم بشه. مهسان با بغض گفت: ـ اما راضی نیستی. نگاش کردم و گفتم: ـ معلومه که راضی نیستم ولی مجبورم میفهمی مهسان؟ این بچه اگه بدنیا بیاد و ببینه پدرش پیشش نیست، بیشتر از اینا ناراحت میشه و ذره ذره آب میشه و محبت یه آدمم به تنهایی کافی نیست، مجبورم به آینده فکر کنم .
  11. پارت دویست و چهاردهم دم در بهش گفتم: ـ امشب شام بیا پیش ما. میگم مهدی و مهلا هم بیان ، امشب و دوستانه باهم بگذرونیم. با ناراحتی گفت: ـ ببینم چی میشه! با حالت لوس و طلبکارانه گفتم: ـ قهر نکن دیگه کوهیار، بیا لطفا، منتظرتما! لبخند مصنوعی زد و باهام خداحافظی کرد و رفت . جزیره همونقدر که آخراش برام بدبیاری آورد ولی بجاش با آدمای خیلی خوبی آشنام کرد و برام دوستای خوبی شدن، دستم و گذاشتم رو شکمم و تو دلم گفتم : حتی به من یه هدیه خیلی خوشگل داد اما من خیلی متاسفم که نمی‌تونم اونجوری که باید ازش مراقبت کنم، نمیخوام یه غزل دیگه با عقده محبت از پدرش و مادرش بدنیا بیاد و منتظر این باشه که یه روز یه غریبه بیاد سمتشو بهش عشق بورزه . این بچه جاش پیش خدا امن تره، یه تیکه از وجودم بود و دوسش داشتم اما مجبور بودم ازش بگذرم، یه نفس عمیقی کشیدم و رفتم بالا. مهسان در حال ریختن عکسا از فلش دوربین به لپتاپ بود و با دیدن من گفت : ـ کوهیار شک نکرد که؟ یه لیوان آب برای خودم ریختم و گفتم: ـ نه شک نکرد ولی خیلی ناراحت شد. مهسان همونجور که مشغول بود ، گفت : ـ امیدوارم اون دکتر قریشی تا پس فردا چیزی نگه. تایید کردم و گفتم: ـ ایشالا. مهسان نگام کرد و گفت: ـ ولی غزل اگه پیمان بفهمه بدون اجازش اینکارو کردی ، فکر کنم میتونه ازت شکایت کنه. پوزخند زدم و گفتم: ـ اینکارم کنه تعجب نمیکنم، می‌خواست لا*شی بازی درنیاره. به من چه ؟ من نمی‌تونم بچه رو تنها بزرگ کنم، این طفل هم محبت پدر میخواد هم مادر. سری تکون داد و گفت: ـ حق با توئه. گفتم: ـ ببین چی میگم، امشب زنگ بزن مهلا و مهدی هم بیان اینجا شام. منم به کوهیار گفتم، می‌خوام باهاشون خداحافظی کنم. مهسان گوشی و گرفت دستش و گفت: ـ باشه، به امیرعباس هم میخوای بگی ؟ اومدم رو مبل نشستم و گفتم: ـ به مهلا بگو گفتن و بگه بهش ولی از اونجایی که رفیق جون جونیه پیمانه ، بعید میدونم قبول کنه . مهسان باشه ایب گفت و رفت تو بالکن تا به بچها زنگ بزنه. منم رفتم تو آشپزخونه و مشغول آشپزی شدم، می‌خواستم برم ولی با وجود تمام این اتفاقات بد ، دلم برای همشون حتی خوده جزیره هم تنگ میشد، واقعا نمیدونم چند سال باید از این روزا بگذره تا من بتونم تمام این اتفاقات و فراموش کنم.
  12. پارت دویست و سیزدهم نمی‌دونستم باید چی بگم ، مهسان گفت : ـ کوهیار نگران نباش، چیزی نیست، بدن به بدن فرق میکنه دیگه. کوهیار که انگار بیخیال شده بود گفت : ـ باشه پس اگه میگین چیزی نیست، پس خداروشکر، بیا بریم داروخونه داروهاتو بگیریم بعد من تو رو می‌رسونم. مهسان باهامون خداحافظی کرد و سوار تاکسی شد و رفت. همونجور که می‌رفتم اونور خط گفتم: ـ کوهیار من باید یه چیزی بهت بگم . نگام کرد و گفت: ـ چیشده ؟ باید اول از همه بهش می‌گفتم تا یجورایی به گوش بقیه برسه، گفتم: ـ راستش؛ من امروز بابام زنگ زد و گفت که یه شغل خیلی خوب برام پیدا کرده. گفت: ـ خب ؟ ادامه دادم: ـ من پس فردا برمی‌گردم شمال. با تعجب گفت: ـ چی؟ عادی گفتم: ـ آره میخوام برگردم. دستمو گرفت و گفت : ـ نمیشه بمونی؟؟ بعدشم تو به اینجا عادت کردی ، کاری که دوست داری و داری انجام میدی و پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ اون واسه زمانی بود که دلیلی برای موندن داشتم ، الان دیگه هیچ دلیلی ندارم کوهیار . درکم کن لطفا، اتفاقا الان خیلی از جاهای جزیره برام آزار دهندست، خاطراتی رو برام یادآوری میکنه که میخوام هر چی سریع‌تر فراموشش کنم. با تته پته گفت: ـ اما آخه... آخه همه ما خیلی دلمون برات تنگ میشه. با لبخند عمیق بهش نگاه کردم و گفتم: ـ منم همینطور ولی راستش تصمیمو گرفتم . میخوام برگردم، باید اتفاقات اینجا رو فراموش کنم هر دو سکوت کردیم ، کوهیار واقعا ناراحت شده بود ، اینو از صورتش کاملا حس می‌کردم، با مشت آروم زدم به شونش و با لحن شوخی گفتم : ـ حالا نمیخواد اینقدر ناراحت باشی، بعدشم من اینجا خونه دارم، بازم میام بهتون سر میزنم. کوهیار نگاهشو ازم می‌دزدید و با همون صورت ناراحت بهم اشاره کرد که بریم سمت داروخونه. داروها رو گرفتیم و بعدش با موتور منو رسوند خونه.
  13. پارت دویست و دوازدهم مهسان آروم اشکاشو پاک کرد و نگام کرد که ادامه دادم : ـ مگه دروغه مهسان؟؟ تو خودت هم من و خونوادمو چند ساله که میشناسی، از بچگی تو حسرت یه کلمه قشنگ از دهن بابام موندم. الانم ، پدر این طفل معصوم ، ما رو ول کرد و رفت. حتی اگه یه درصدم بخوام بدنیا بیارمش بدون محبت بابا مثل خوده من بزرگ میشه و من واقعا دل ندارم ببینم! مهسان محکم بغلم کرد و گفت: ـ آخ عزیزدلم، چه امتحان های سختی داری پس میدی، نمیدونم واقعا باید چی بگم؟ بهرحال این تصمیم خودته، نمیتونم بهت اجبار کنم و از طرفی هم حق با توئه یجورایی. گفتم: ـ من امشب برای پس فردا بلیط می‌گیرم و برمی‌گردم. پوزخندی زد و گفت: ـ زندگی چقدر عجیبه نه؟! گفتم: ـ چطور؟ گفت: ـ قرار بود تو توی جزیره موندگار بشی و بعد یه مدت من برگردم پیش خانوادم ولی الان برعکس شد. لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ دقیقا. دوباره محکم منو تو آغوشش فشرد و گفت: ـ ولی بازم میای پیشم مگه نه؟ با اینکه گریه داشت خفم می‌کرد اما با خنده گفتم: ـ آره دیوونه، تو رو اینجا تنها نمیذارم ، دیگه بعد این همه مدت با وجود این همه اتفاقات تلخ ، به جزیره عادت کردم اما احتیاج دارم یه مدت واسه فراموش کردن ، از اینجا دور بشم. دست همو گرفتم و رفتیم بیرون از بیمارستان، سوار تاکسی بشیم که باز دیدم کوهیار دم در بیمارستان وایساده، سعی کردم عادی باشم. هیچکس نباید از این قضیه چیزی می‌فهمید. خندیدم و گفتم : ـ تو چجوری یهو مثل جن ما رو پیدا میکنی؟؟ خندید و گفت: ـ رفتم سمت میکامال ، مهلا گفت اومدی آزمایشاتو بگیری، خب خوب بود جواب؟ راجب حالت تهوع و دل دردت هم گفتی؟ منو مهسان بهم نگاه کردیم که کوهیار با کمی گنگی نگامون کرد و گفت : ـ چیز بدی که نشده نه ؟؟ بده ببینم اون آزمایش و با بیخیالی خندیدم و ورقه آزمایش و گذاشتم تو کیفم و همزمان گفتم : ـ نه بابا، دیونه ایی؟ چه چیز بدی قرار بود بشه؟! حالم خیلیم خوبه، دکتر می‌گفت اونا همه اثرات همون آندوسکوپیه، بهم دارو داد. کوهیار : ـ آخه اثر آندوسکوپی نهایت تا یه هفتست برای تو اینهمه مدت طول کشید!
  14. پارت دویست و یازدهم سریع و با اضطراب گفتم: ـ آره موافقم. باید زودتر سقط بشه. مهسان وایستاد و نگام کرد و گفت: ـ چی؟ دیوونه شدی غزل؟! با عصبانیت نگاش کردم و گفتم: ـ من دیوونه شدم؟؟ مهسان ، این بچه پدری بالا سرش نیست. منو ترک کرد و رفت. بابام و مامانم اگه بفهمن قبل اینکه این بچه معصوم بدنیا بیان ، منو اونو با هم میکشن. انگار تازه فهمیده بود که دارم چی میگم و با تردید گفت: ـ آخه. پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ آخه نداره، من خودمم هیچوقت نمیتونم مامان خوبی باشم ، بچه بدنیا آوردن به همین راحتیا نیست مهسان ، کلی مسئولیت داره. حیفه اون طفل معصوم که بخواد بدنیا بیاد. بغض گلومو فشرد و دست گذاشتم رو شکمم و گفتم : ـ دلم نمیخواد ولی مجبورم! مهسان بغلم کرد و گفت: ـ خب میخوای چیکار کنی؟؟ غزل این دکتر، دوست پیمانه ، بنظرت دهنشو می‌بنده و به پیمان چیزی نمیگه؟؟ اونم پدرشه و حق داره بدونه! با حرص گفتم: ـ اصلا، اون عوضی زمانی که منو ول کرد ، حق حرف زدن و از دست داد! گفت: ـ می‌خوای اینجا سقطش کنی؟؟ غزل اینجا همه میفهمن، اول از همه هم خوده پیمان. با بغضی که گلومو می‌فشرد گفتم: ـ نه، باید برگردم شمال! با یکی از بچها اونجا صحبت میکنم ، یه روزه قال قضیه رو میکنم، به مامان اینا هم نمیگم که برگشتم! پرسید: ـ به بچه های جزیره میخوای چی بگی؟ گفتم: ـ هیچی، میگم بابام برام یه شغل جدید پیدا کرد و از اونجایی که دیگه دلیلی برای موندن تو جزیره ندارم ، برمیگردم شمال. مهسان این قضیه رو به هیچکس نباید بگی حتی مهلا . مهسا با بغض نگام کرد و گفت: ـ خیالت راحت نمیگم ، چطور میشه اینو گفت ولی غزل کاش...کاش اینجوری نمیشد! همین جور که دستم رو شکمم بود با ناراحتی گفتم: ـ کاشکی! مهسان دستم و گرفت و همینجور که از در بیمارستان بیرون می‌رفتیم ، گفتم : ـ دلم نمیخواد یه موجود زنده ایی رو بدنیا بیارم که دقیقا با حسرت های خوده من بزرگ بشه!
  15. پارت صدو یازده اشک در چشم‌های ایرج دوید. پرستاری سریع ماسک اکسیژن را با تنظیمی نرم‌تر روی صورتش تنظیم کرد و در حالی‌که لبخند محوی به لب داشت گفت: — بیدار شد… داره برمی‌گرده… ایرج هنوز نگاهش را از چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی او برنمی‌داشت. دست لرزانش را جلو برد، چند تار از موهای کوتاه و نمدار رها را از پیشانی‌اش کنار زد و با صدایی که بغض را به‌زور در خودش خفه می‌کرد، آهسته گفت: — رها… عزیزم… صدای منو می‌شنوی؟ بگو تا مطمئن بشیم… چشم‌های نیمه‌باز رها لرزید. لب‌هایش ترک‌خورده بود، اما صدا آمد… آرام، خفه،: — … سا… سام… ایرج لحظه‌ای چشمانش را بست و فقط لب زد: — خدا رو شکر… دکتر کیانی نگاهش به مانیتور افتاد، بعد به چهره‌ی نیمه‌هوشیار رها، و بالاخره به ایرج. سرش را تکان داد و نفسش را با آسودگی بیرون داد: — به‌هوش اومده… خدا رو شکر… به خیر گذشت دکتر خیامی علائم حیاتی را دوباره سریع چک کرد، و بعد زیر لب گفت: — فعلاً مشکلی نیست… ولی باید دقیق تحت‌نظر باشه. ایرج همچنان کنار تخت رها ایستاده بود و دست بیرمق رها را گرفته بود ** بیرونِ ICU، سام روی صندلی بی‌حرکت نشسته بود. سرش روی شانه امیر افتاده بود، شانه‌هایش سنگین ، انگار تمام جانش از تنش رفته بود. امیر با چشمانی سرخ دستش را دور بازویش حلقه کرده بود . خودش هم بی‌رمق بود اما نگاهش به سام بود، آماده برای هر عکس‌العملی. در ICU که باز شد، صدای قدم‌های سریع دکتر کیانی آمد. جلو آمد، نفس عمیقی کشید و با صدایی آرام اما محکم گفت: — بخیر گذشت… (مکث کوتاه) — به‌هوش اومده. چند ثانیه طول کشید تا جمله به سام برسد. سرش آهسته بلند شد. چشم‌هایش پر از اشک بود، لب‌هایش لرزید. و ناگهان شکست. صدای هق‌هقش بلند شد، شانه‌هایش لرزید، و مثل کسی که سال‌ها فرصت گریه نداشته، صورتش را در دستانش پنهان کرد و زد زیر گریه. امیر سریع خم شد، او را محکم بغل گرفت. با صدایی که خودش هم لرزشش را پنهان نمی‌کرد، با بغض گفت: — خدا رو شکر… آروم باش عزیز دلم… تموم شد… بهوش اومده… برگشته پیشت… سام میان گریه‌های بریده‌بریده، فقط گفت: — می‌تونم ببینمش؟… تو رو خدا… فقط یه‌بار…
  16. پارت صدو ده دست‌ها پشت‌سر هم در حرکت بودند. پرستار اول داروی وازوپرسور را به داخل سرم تزریق کرد. پرستار دوم، سطح اکسیژن را لحظه‌به‌لحظه بررسی می‌کرد. لوله‌ی تنفسی هنوز وصل بود. بوق دستگاه‌ها، با ریتمی نگران‌کننده، فضا را پر کرده بود. ایرج با اخم عمیقی گفت: — لاکتاتش بالاست. پرفیوژن ناقصه هنوز. پرستار دیگر، آمپول آرام‌بخش را داخل سرنگ آماده می‌کرد. دکتر کیانی با صدایی جدی و شمرده گفت: — تا پنج دقیقه‌ی دیگه باید فشار برگرده. نرمال‌سالین همچنان ادامه پیدا کنه. لاکتات رو هم دوباره بگیرید. ایرج بالای سر رها ایستاده بود. نگاهش بین چهره‌ی بی‌جان او و مانیتور جابه‌جا می‌شد. بوق‌ها هنوز هماهنگ نبودند. ریتم ECG، موج‌های ناقص و نگران‌کننده‌ای نشان می‌داد. چراغ قوه‌ی کوچک را برداشت، خم شد و نور را به داخل مردمک چشمان رها انداخت. یک ثانیه. دو ثانیه… هیچ واکنشی. ایرج با صدایی که محکم بود ولی در عمقش التماس موج می‌زد، کنار صورتش گفت: — رها… صدای منو می‌شنوی؟ عزیزم… صدای منو داری؟ دکتر کیانی نگاهی به فشار انداخت و بی‌درنگ دستور داد: — نرمال‌سالین همچنان ادامه پیدا کنه.اگر تا پنج دقیقه فشار بالا نیاد، آماده‌باش برای مداخله تهاجمی. پرستاری که کنار تخت ایستاده بود، سرنگ آرام‌بخش را آماده کرد و با سرعت داخل لاین تزریق کرد. مانیتور هنوز ریتم منظمی نداشت. SaO2 نوسان داشت، اما ناگهان صدای پرستار از پشت دستگاه بلند شد: — داره بالا می‌ره! اشباع اکسیژن رسید به۸۶… ۸۷… ایرج فوری به سمت مانیتور چرخید. ریتم قلب به تدریج بهتر می‌شد. فشار خون آرام آرام در حال بالا آمدن بود. یکی از پرستارها گفت: — پاسخ به دارو مثبت بوده. SaO2 پایدارتره. دکتر کیانی سری تکان داد و با لحنی کمی آسوده‌تر گفت: — خوبه… فعلاً مراقب باشیم دوباره نریزه. ری‌چک لاکتات تا ده دقیقه دیگه انجام بشه. چشم‌هاشو دوباره بررسی کن. ایرج دوباره به سمت صورت رها خم شد. و نور چراغ را دقیق روی مردمک انداخت. با صدای لرزان گفت: — واکنش نشون داد! مردمک کانستریکته! داره برمی‌گرده! صدای پرستار دیگر پر از هیجان بود: — SaO2 نود و چهار! فشار نرمال! داره جواب می‌ده! ایرج با صدای خفه‌ای گفت: — رها… عزیزم باز کن چشماتو … سام بیرون منتظرته عزیزم… داره بی‌تابی می‌کنه برات… و در آن لحظه، لب‌های رها لرزیدند. صدایی خش‌دار و کمرنگ بیرون آمد: — …ما…مان…
  17. پارت صدو نه صدای قدم‌ها دوباره بلند شد. پرستاری جلو آمد. امیر با صدایی لرزان و صورتی اشکی گفت: — از حال رفته… توروخدا یه کاری کنین… پرستار با لحنی آرام: — نترسین، شوک عصبیه. الان براش آرام‌بخش می‌زنیم. کسی از خونواده‌ش توی ICU هست؟ امیر با بغض گفت: — خواهرش… پرستار مکثی کرد، نگاهی کوتاه به صورت امیر انداخت، اما چیزی نگفت. برگشت و به‌سرعت به سمت راهرو رفت. امیر که هنوز سام را در آغوش گرفته بود، پیشانی اش خیس عرق بود، امیر دستان سردش را محکم گرفته بود وبا التماس صدایش می‌کرد: — سامی جان… باز کن چشماتو… قربونت برم… بخدا حالش خوب می‌شه رها… من بمیرم، تورو این‌جوری نبینم… پرستار برگشت و با دقت آرام‌بخش را به بازوی سام تزریق کرد. با صدایی ملایم به امیر گفت: — آرومش کنید. بذارید چند دقیقه اینجا دراز بکشه. الان بهتر می‌شه. نور سرد راهرو روی صورت بی‌حال سام افتاده بود. اشک، آرام از گوشه‌ی چشمش ریخت. لب‌هایش تکان می‌خورد… شاید داشت نام رها را صدا می‌زد.
  18. پارت صدو هشت چشمش به چشم‌های بسته‌ی رها افتاد. یک لحظه به‌نظر رسید لرزش خفیفی زیر پلک‌ها باشد. ولی مطمئن نبود. توهم بود؟ یا امیدی ضعیف؟ نفسش را در سینه حبس کرد دستش را آرام روی پیشانی او گذاشت. چشم‌هایش انگار چیزی را پشت آن پلک‌های بسته جست‌وجو می‌کرد. دست رها را آرام گرفت، سرد بود. انگشت شستش را نرم روی آن کشید. توی دلش گفت: — دردت به جونم … باز کن چشماتو صدای بوق مانیتور برای لحظه‌ای تغییر کرد. ایرج سرش را به‌سرعت چرخاند. چشمش به عدد فشار خون بود. مانیتور نشان می‌داد: ۸۵ روی ۵۵. پرستار با دستپاچگی وارد شد، مستقیم به مانیتور نگاه کرد. — دکتر… فشارش داره می‌افته دوباره. ایرج با صدایی آرام اما محکم گفت: — اکسیژن رو بررسی کن. خون‌رسانی ممکنه دوباره مختل شده باشه. دست‌های پرستار روی تجهیزات لرزید. دکتر کیانی هم با اخم جلو آمد، در حالی که چشم از صفحه برنمی‌داشت. ایرج گفت: — بلافاصله نرمال سالین باز کن. CBC بگیر. اگه تا دو دقیقه دیگه بالا نیاد، آماده انتقال به MRI باشید. پرستار دیگر با سرعت وارد شد. این‌بار، صدای هیاهوی داخل، به بیرون در رسید. پشت در، سام بی‌حرکت ایستاده بود، امیر کنارش. وقتی صدای مانیتور بلند شد، نگاه سام به یک نقطه خشک شد. نفسش بند آمد. صدای قدم‌های پرستارها، درهایی که با شتاب باز و بسته می‌شد… چشمانش لرزید. امیر با صدایی پر از بغض، بازوی سام را گرفت و سعی کرد نگاهش را از در بگیرد: — سامی جان، منو نگاه کن… آروم باش، دکترا بالاسرش‌ن. نترس عزیزم، فدات بشم، خوب می‌شه… اما سام مثل مجسمه شده بود. لب‌هایش لرزید. صدایی گرفته و بی‌رمق از گلویش بیرون آمد: — همین‌جوری بردنش… اون شب… اون شب… امیر خم شد جلو: — چی می‌گی؟ سام؟ منو نگاه کن. سام زمزمه کرد: — مامان… شب آخر… فقط یه بوق بود… همین‌جوری بردنش… همین‌جوری بردنش… (صدایش شکست، هق‌هق گریه مجال حرف زدن نمی‌داد) رها هم اگه… اگه بره، من می‌میرم… دق می‌کنم امیر… بخدا فقط رها برام مونده… بخدا می‌میرم… دست‌هایش مشت شده بود. انگار تمام تنش، یک‌باره توی قفسه‌ی سینه‌اش انفجار کرد. صدایش ناگهان ترکید: — نمی‌کشم دیگه! نمی‌تونم! اگه بلایی سرش بیاد… من تمومم… چشمانش پر شد. چند قدم عقب رفت. دستش را به دیوار گرفت، اما پاهایش دیگه نگهش نداشت. نفسش تند شده بود. صورتش پر از اشک. بدنش می‌لرزید. چشم‌هایش تار شد. آخرین چیزی که دید، تصویر امیر بود که به سمتش دوید. — سامی جان!! سامی! بدنش خم شد. افتاد. امیر در آغوشش گرفت و روی صندلی نشاند. امیر گریه می‌کرد: — پرستار! یکی بیاد! کمک!
  19. پارت صدو هفت ایرج با قدم‌هایی تند و جدی وارد بخش مراقبت‌های ویژه شد.پشت درِ اتاق ICU، لحظه‌ای ایستاد، نگاهی از شیشه به درون انداخت. رها بی‌جان روی تخت، با صورتی رنگ‌پریده، بینی پانسمان‌شده، و سیم‌هایی که از مانیتور به بدنش وصل بود. قلبش تیر کشید. در باز شد. پزشک اورژانس نگاهی به ایرج انداخت و با تعجب گفت: — اا سلام دکتر خیامی اومدین ؟ … ایرج به آرامی : سلام دکتر کیانی .وضعیتش چطوره ؟ وضعیت پایدار شده، فشار ۹ روی ۶. کمی پایینه. پالس نود و دو. یه دوز لورازپام هم برای کنترل اضطراب زدیم. ترانکسامیک اسید هم وصل شده. ولی نگرانیم بیشتر بخاطر خطر re-ischemia دوباره وجود داره. (لحظه‌ای سکوت می‌کند، نگاهش را به مانیتور می‌دوزد) مخصوصاً اگر خون‌رسانی به لوب تمپورال چپ دوباره مختل بشه ایرج سری تکان داد وگفت: — EEG همچنان الگوی کند نشون می‌ده. لوب راست ، به‌ویژه قسمت تمپورال، واکنش ضعیفی داره. همون بخشی که بعد از سکته‌ی دو ماه پیش آسیب دیده بود… با مکثی تلخ …و البته همون ناحیه‌ای که حین جراحی هفت ماه پیش دچار ایسکمی خفیف شده بود. همون ناحیه ای که ..هر بار که حمله‌ی میگرن داشت، گزارشِ ضعف پرفیوژن می‌داد. اسکن آخرش نشون داده بود جریان خون ضعیفه، مخصوصاً تو فاز اورا. (نگاهش به مانیتور برنگشت، بلکه مستقیم به چهره‌ی بی‌جان رها خیره موند.) — اگه دوباره افت فشار ادامه پیدا کنه… می‌تونه به ناحیه‌ای آسیب بزنه که دیگه تاب نداره. دکتر کیانی با دقت گوش می‌داد و سر تکان داد: — بله، در جریانم. EEG قبلیش هم فعالیت کند مختصر همون‌جا رو نشون می‌داد. (کمی مکث کرد) — اگه سطح هوشیاریش زیر دوازده بمونه، فوری می‌فرستیم برای MRI. ولی فعلاً PERRL (واکنش مردمک) نرماله ایرج با اخم به دوباره مانیتور خیره شد. لحنش جدی‌تر شد: — احتمال re-ischemia رو رد نمی‌کنی، درسته؟ یعنی احتمال این‌که الان هم دوباره دچار کاهش خون‌رسانی شده باشه دکتر کیانی با لحن جدی: — نه… متأسفانه نمی‌تونم. (کمی مکث می‌کند) اگه دوباره فشار افت کنه یا سطح اکسیژن بیاد پایین، ممکنه دیگه مغز توان جبران نداشته باشه ایرج نفسش را محکم بیرون داد. نگاهش را از صفحه کند و برگشت سمت رها. — باید دو ساعت اول رو بگذرونه… فقط همینو می‌خوام. (لحظه‌ای سکوت) این بچه دیگه تاب یه بحران جدید نداره، نه از نظر جسمی… نه روانی.
  20. دیروز
  21. بــیــگــانــه پارت سوم روز قبل از فیلمبرداری بود. همان روزی که ماشینمان ترمز برید. همان روزی که موشک‌های سیاه، هوای زیبای تهران را چون شب سیاه کردند. یک ماهی در کُما بودم. وقتی بیدار شدم همسرم ماه‌ها خاک خورده بود. مرگ را با تک تک استخوان‌هایم احساس می‌کردم. روزهای بدی بود و تا به خودم آمدم چهارسال گذشت. دختر پر شور حاج مظاهر حالا، حوصله هیچ کس را نداشت. آقا جانم حالا که سالار می‌خواست برگردد، ریش و قیچی دست گرفته بود، بریده بود فقط منتظر نخ و سوزن بود. سوزنش که قطعا من بودم که روزگار تا می‌توانست بر من سخت می‌گرفت و پوزم را به خاک می‌مالید و نخش هم سالار بود. تقه ای به در اتاق خورد. دفتر را روی میز گذاشتم و بفرماییدی گفتم. مادرم بود، سیده طهورا میر طاهری! زیباییش از قدیم الایام زبانزد همه بود. همه می‌گفتند بیشترین شباهت با مادرت را تو داری و زیبایی بیشتری نصیب تو کرده، همین بود که درِ خانه ما همیشه زده میشد. خواهر هایم ازدواج کرده بودند، ترانه با سینا، تارا و مهرشاد هم به تازگی بهم قول و قرارهایی داده بودند و به عبارتی شیرینی خورده هم بودند. من هم که شیرینی خورده نامزدی بودم که اکنون خاک اورا رُبوده بود. مامان نگاهم کرد، نگاهی که حرف ها داشت ولی من چرا حرفی برای گفتن نداشتم؟! حرفی نداشتم یا داشتم جمع می‌کردم برای وقتی که او می آمد؟! _قشنگِ مامان! چهره زادِ مامان!خ از بس شبیهش بودم صدایم می‌کرد چهره زادِ مامان! این را همه به من می‌گفتند، کمتر کسی بود نامم را صدا بزند انگار همه با آن مشکل داشتند فقط سالار بود که بر عکس بقیه چهره زاد صدایم نمی کرد آن هم که سالها بود حتی یکبار هم ندیده بودمش چه رسد به شنیدن کلمه تِلا. آرام گفتم: _جانم مامان _حواست هست این روزها با رفتارت، با کم محلی‌هات خیلی‌هارو ناراحت کردی! سر پایین انداختم تا بتونم راحت‌تر حرفامو بزنم، حرفایی که قطعا قرار نبود به مزاج سیده بانو خوش بیاد! _مامان من دخترِ بزرگی شدم، اون دخترِ چهارده ساله نیستم که کسی بخواد براش تعیین تکلیف کنه، من بزرگ شدم، حالا دختری که داری می‌بینیش بیست و دو سالشه! دختری که قرار بود چهار سال پیش با رضایت خودش عروس خونه عموش بشه حالا توان اینو داره که خودش راهشو انتخاب کنه! بزرگ شده میدونه درِ قبلش روی هیچ کی باز نمیشه جز آشنای خودش! _سالارم با قلب کوچیکت آشنا میشه این بار خودمو نباختمو برای زدن حرفم سر بالا گرفتم: _مامان با این حرفها من مجاب نمی‌شم لب روی هم فشرد، ناراحت شده بود، می‌دانم! سری تکان داد و در را باز کرد و رفت. نفس حبس شده ام را آزاد کردم. کاش گوشه ای از همین اتاق می‌خوابیدم و فقط به هیچ فکر می‌کردم. مردن برای من بهتر بود اما باید قوی می‌ماندم و از پس مشکلاتی که قرار بود با حضورش ایجاد شود بر می‌آمدم. نمی‌خواستم حالا که بر می‌گردد ضعیف باشم. مقابلش می ایستادم و اجازه نمی‌دادم کسی، احدی برای من و زندگیِ به ظاهر آرامم نقشه بکشد. نویسنده: سالار داره میاد غافل از اینکه خبر نداره شیر ماده وحشی مقابلش دیگه اون تِلای مظلوم دوازده سال پیش نیست!
  22. پارت دویست و دهم با تعجب به دکتر نگاه کردم و گفتم : ـ متوجه نشدم! دکتر با لبخند گفت: ـ متوجه چی نشدی دختر ؟؟ تو الان داری چهاردهمین روز از دوره بارداریتو می‌گذرونی. یهو ته قلبم خالی شد. چی داشت می‌گفت ؟ باورم نمیشد.. منو مهسان بهت زده به دکتر نگاه می‌کردیم. دکتر همونجور ادامه داد و گفت : ـ ولی برای اطمینان یه تست سلامت جنین باید انجام بدی چون احتمالا بچها نمیدونستن و برات آندوسکوپی انجام دادن ولی بنظر نمیاد که مشکلی باشه . کار از محکم کاری عیب نمیکنه. چیزی نمی‌گفتم. فقط اشکام بود که روی صورتم می‌ریخت. دکتر گفت : ـ آخ آخ پیمان چقدر خوشحال بشه! اوکی شدین باهم یا هنوزم میونتون شکرابه ؟؟ تا اسم پیمان و شنیدم بلند شدم و گفتم : ـ نه. دکتر با تعجب نگام کرد که یهو خودمو جمع کردم و گفتم : ـ پیمان هم نمیدونه دکتر. اگه امکانش هست شما چیزی بهش نگین ، من خودم بهش اطلاع میدم. دکتر لبخندی زد و رو یه ورقه یسری چیزا نوشت و مهر زد و داد دستم و گفت : ـ خب خوشحال شدم که دوباره اوکی شدین. آخه چند وقت پیش یه چیزایی شنیدم. مهسان یهو گفت : ـ خب درست... محکم زدم به پاش که ساکت شد و دکتر گفت : ـ بهرحال خوشحالم که به خیر گذشت. داروهاتم هر هشت ساعت مصرف کن و سه روز دیگه حتما برای سلامت جنین بیا . خوشحال میشم پیمان هم کنارت ببینم و رو در رو بهش تبریک بگم . با یه لبخند مصنوعی سری تکون دادم و ورقه رو از دستش گرفتم و با مهسان از اتاقش خارج شدیم. دست مهسان رو محکم گرفتم و گفتم : ـ مهسان...من باید چیکار کنم؟ مهسان هم تو شوک بود و گفت: ـ والا غزل. من خودمم هنوز تو شوک چیزیم که شنیدم اما کاری نمیشه کرد.
  23. پارت دویست و نهم نگاش کردم و با لحن تندی گفتم : ـ بیخود کرده. لابد منم منتظر همین موضوعم که برگرده تا بهش دوباره اعتماد کنم. اومد پیشم نشست و دستی به شونش کشید و گفت: ـ خیلی خب حالا ، آروم باش . مهسان همین لحظه اومد و گفت : ـ خب کار من تموم شد..بریم غزل؟؟ بلند شدم و گفتم: ـ آره بریم ، فقط قبلش یه دور بریم دکتر ، من و یدور معاینه کنن ، جواب آزمایشمم بگیرم . گفت: ـ آره بریم. با مهلا خداحافظی کردیم و سوار تاکسی شدیم و رفتیم بیمارستان . اول رفتم تا جواب آزمایشم و بگیرم و ببرم به دکتر نشون بدم. وقتی در زدم با همون دکتر که دوست پیمان بود ، مواجه شدم...پشیمون شدم و می‌خواستم برگردم اما چون منو دید ، بی ادبی میشد . دکتر گفت : ـ به بههه پارسال دوست امسال آشنا!! لبخندی زدم و سلام کردم و با مهسان ـ وارد اتاق شدیم . ورقه آزمایشم و گذاشتم رو میز و رو صندلی نشستم ... دکتر همونجور که ورقه آزمایشم و باز میکرد ، زیر چشمی بهم نگاه کرد و گفت : شنیدم که بلاهای بزرگی رو پشت سر گذاشتی... لبخندی زدم و گفتم : ـ همینطوره ولی آقای دکتر راستش... دکتر عینکش و درآورد و بهم نگاه کرد ، ادامه دادم : ـ راستش بعد از این اتفاق ، خیلی حالت تهوع دارم و زیر شکمم یهو خیلی بد تیر میکشه. مهسعا یهو گفت : ـ اشتهای غذاییش هم خیلی کم شده. تایید کردم و اضافه کردم : ـ فکر می‌کردم بخاطر آندوسکوپی باشه اما بنظرم دیگه خیلی ادامه دار شده. دکتر لبخندی زد و گفت : ـ والا بنظرم بعد اون اتفاقی که پشت سر گذاشتی ، زنده موندنشم یه معجزست.
  24. پارت دویست و هشتم مهسا پوزخندی زد و گفت: ـ چ عجب!! زنش بهش یاد داده از گوشی تلفن استفاده کنه؟ مهلا شونه ایی بالا انداخت و منم که انگار برام مهم نبود ، چیزی نگفتم و رفتم تا از مشتری عکس بگیرم ولی خیلی فکرم درگیر شد...اون عکسهای منو برای چی می‌خواست؟؟ حالا که زندگی جدیدشو با زنش شروع کرده ، چرا هنوزم چشمش دنباله منه؟؟ شایدم واسه جلب توجه کردن جلوی من داشت اینکارا رو انجام میداد. بهرحال ؛ دیگه برام مهم نبود ، من خیلی وقت بود که به زندگی بدون پیمان ، عادت کرده بودم. عادت کرده بودم اما دل لامصبم حالیش نمیشد. شبا به زورر می‌خوابیدم ، واسه اینکه هر لحظه چشمامو می‌بندم ، قیافش و صداش جلوی چشمامه...کاش میشد دلمم همراه با پیمان می‌کندم و مینداختمش دور. دوباره زیر شکمم یهو تیر بدی کشید و باعث شد رو بلوار بشینم . مشتری اومد نزدیکم و گفت : ـ غزل خانوم حالت خوبه؟ لبخندی زدم تا مضطرب نشه و گفتم: ـ خوبم عزیزم ، یهو زیر شکمم تیر کشید. مهسان تا منو دید اومد و گفت : ـ غزل باز حالت تهوع داری؟ گفتم: ـ یکم. بعدش سریع زیر بازوم و گرفت و گفت: ـ باشه تو برو اون سمت، بقیه عکسارو من ازشون میگیرم. به سختی بلند شدم و رفتم رو صندلی نشستم . مهلا گفت : ـ غزل نمیخوای بری دکتر ؟ دو هفته گذشته. روز به روز هم داری بدتر میشی! گفتم : ـ حق با توئه. بعد از اینجا با مهسان با هم میریم. هم اینکه جواب آزمایشمم میگیرم . مهلا : ـ امیدوارم چیزی نباشه. لبخندی زدم و گفتم : ـ ایشالا. مهلا : ـ غزل، بنظر تو هم پیمان یکم مشکوک نیست؟ گفتم: ـ پیمان همیشه مشکوک بود مهلا ، من یکم دیر فهمیدم. مهلا با کنجکاوی پرسید: ـ آخه چرا با اینکه با تو تموم کرد ، چشمش هنوز دنباله توئه؟؟ دل درد داشت روانیم میکرد. دستامو گذاشتم جلوی چشمام و گفتم : ـ نمیدونم مهلا! شاید بازم میخواد اذیتم کنه، هیچوقت نفهمیدم هدفش چیه. حس کردم مهلا می‌خواست که پیمان و برای من بی‌گناه جلوه بده، بعدش گفت: ـ بنظر من که تازه قدر تو رو فهمیده و دلش میخواد که برگرده.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...