رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت صد و بیستم بغض کرد و اشک تو چشماش جمع شد و گفت: ـ اما من خیلی دلم برات تنگ میشه کارما! دستم و گذاشتم رو قفسه سینشو گفتم: ـ اما من همیشه اینجام! حتی اگه پیشت نباشم. اشکش ریخت رو دستم و پرسید: ـ کارات روی این کره خاکی داره تموم میشه؟ اشکاشو پاک کردم و گفتم: ـ آره تقریبا، دوتا پرونده دیگه بیشتر نمونده. ازم پرسید: ـ اگه از دستور خدا سرپیچی کنی و بخوای اینجا بمونی چی میشه؟! تو دلم گفتم: همین الانشم بابت زندگی تو با خدا قمار کردم...دوباره پرسید: ـ جواب سوالمو نمیدی؟ با ناراحتی نفسمو دادم بیرون و گفتم: ـ نمی‌شه سامان! تا همین الانشم یه چیز خیلی مهم و نقض کردم که از درون دارم درد میکشم. پرسید: ـ چی؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ این دیگه پیش من بمونه! بعدش برای اینکه بحثو جمع کنم، من سفره رو جمع کردم و بلند شدم تا برم پایین که گفت: ـ اگه من بخوام باهات بیام چی؟ گفتم: ـ سامان جایی که من میرم با جایی که قراره تو یا بقیه آدما برین، متفاوته! دیگه چیزی نگفت و خیره به منظره بیرون شد.
  3. شکلات تخته‌ای یکی از مواد اصلی برای تهیه دسرهای خانگی است. از شکلات تخته‌ای می‌توان برای تهیه گاناش، ترافل، کوکی‌ها، کیک‌ها و بسیاری از دسرهای خوشمزه استفاده کرد. این شکلات‌ها به دلیل قابلیت ذوب عالی و بافت نرم، بسیار پرکاربرد هستند و طعم دلپذیری به دسرها می‌دهند. اگر شما هم به‌دنبال شکلات تخته‌ای با کیفیت برای پخت و پز هستید، فروشگاه هیوا تجارت کیمیا با ارائه انواع شکلات‌های تخته‌ای، این امکان را برای شما فراهم کرده است تا بهترین دسرهای شکلاتی را به خانه بیاورید.
  4. پارت صد و نوزدهم اون روز یکی از بهترین روزای عمرم تو زندگی انسانی که داشتم بود. رفتیم رو بالکن خونه نشستیم و منو سامان و دکمه باهم کلی وقت گذروندیم. بنظرم جیگر هم جزو بهترین غذایی بود که خوردم! بارون هم شدتش کم شده بود! سامان بهم گفت: ـ وای خیلی خوردم... منم تایید کردم و گفتم: ـ منم همینطور اما واقعا خوشمزه بود سامان، دمت گرم. سامان لپمو کشید و گفت: ـ نوش جونت رییس! الان یه سیگار هم... طوری با چشم غره نگاش کردم که حرفش تو دهنش گیر کرد! بعدش خندید و گفت: ـ رییس ولی واقعا الان حالم خیلی بهتره... یه پس گردنی بهش زدم و گفتم: ـ آره ولی دلیل نمیشه تو دوباره بری سراغ سیگار! باید از قلبت مراقبت کنیم حتی اگه من پیشت نبودم! دوباره تحملش رفت تو هم و مشغول بازی کردن با موهای سر دکمه شد. لعنت به این زبونم که تهش لحظات خوب هم با حرفام خراب می‌کنم! با همون سکوتی که بینمون بود داشت سفره رو جمع می‌کرد که مچ دستشو گرفتم...باعث شد نگاهش تو نگاهم گره بخوره، گفتم: ـ بشین سامان! با تندی گفت: ـ رییس ولکن توروخدا! محکم تر دستشو فشار دادم که گفت: ـ خیلی خب نشستم! دستمو شکوندی. نگاش کردم و گفتم: ـ بهت گفته بودم باید مستقل شدنو تمرین کنی دیگه سامان، مگه نه؟ گفت: ـ اما من... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ تو قوی تر از اون چیزی هستی که فکر می‌کنی سامان.
  5. امروز
  6. امروز 10 آگوست، روز جهانی تنبلی رو به همه ی کسایی که حتی حال ندارن این متنو بخونن تبریک میگم🌹
  7. این روزا بسیار در حمامم و اندکی میان جماعت.

  8. Taraneh

    رادیو صبح نودهشتیا

    امروز يکشنبه - ۱۹ مرداد ۱۴۰۴ ۱۶ صفر ۱۴۴۷ Sunday 10 August 2025 اوقات شرعی به افق پایتخت اذان صبح ۰۳:۴۵ طلوع آفتاب ۰۵:۱۹ اذان ظهر ۱۲:۰۹ غروب آفتاب ۱۸:۵۹ اذان مغرب ۱۹:۱۸ نیمه شب شرعی ۲۳:۲۲ می‌باشد دینگ دینگ دینگ
  9. دیروز
  10. پارت صد و هجدهم بارون خیلی شدید شده بود و یادم اومد که باید برگردم دنبال سامان...خیلی ترافیک بود اما به زور خودمو بهش رسوندن و دیدم که با قیافه کاملا عبوس دم در جگرکی وایستاده! براش بوق زدم و تا ماشین و دید، دوید و سوار شد...سامان گفت: ـ منو ول کردی، کجا رفتی؟! گفتم: ـ به کار ضروری برام پیش اومده بود، باید مانع مرگ یکی می‌شدم! گفت: ـ مگه میتونی؟ با غرور گفتم: ـ باز تو منو دست کم گرفتی! خندید و گفت: ـ شرمنده! بوی غذا کل ماشین و پر کرده بود...خیلی گرسنم شده بود و رو به سامان گفتم: ـ ولی این چه چیزه خوشبوییه! دلم خواست. خندید و گفت: ـ اتفاقا الان هوا هم بارونیه، می‌چسبه! تایید کردم...صدای ضبط و زیاد کرد و مشغول خوندن آهنگ برای من شد و منم کیف می‌کردم از اینکه کنارمه! کاش می‌شد برای همیشه پیش من بمونه و اونقدر قدرت داشتم که بتونم این لحظات و نگه دارم. ته همه‌ی این خوشحالیا بازم یه ناراحتی برام وجود داشت چون میدونستم خیلی دلم برای این لحظات و سامان تنگ میشه! تا قبل از اینکه تو جلد آدمیزاد بیام رو کره زمین، حتی نمی‌دونستم احساس چیه! اما الان اونقدری این احساسات و یاد گرفتم و وابسته شدم که نمی‌دونم چجوری قراره یه روز دوباره برگردم به جایی که تعلق دارم!
  11. درود هاگوارتز نودهشتیا! اولین مسابقه با قلم‌های جادویی به اتمام رسید، از نخستین مسابقه گذر کردیم و به قسمت‌های هیجان انگیز تر هاگوارتز نزدیک میشیم. نوشته‌های تک‌تک شما دخترای هنرمندم بی نقص بود و عالی، انتخاب برای من به شدت سخته و رقابت هم بین شما! من تصمیم گرفتم دو ماوراء رو برنده اعلام کنم از این دست مسابقه... ما قرار بود که تنها یک نفر رو برنده اولین مسابقه اعلام کنیم اما الان دونفر از دوازده نفر انتخاب میشن که جایزه 500 امتیازی رو بگیرن و افتخار گروهشون بشن. @هانیه پروین @سایه مولوی @دختر ارواح @ملکه ارواح @ملک المتکلمین @Mahsa_zbp4 @Amata @Taraneh @raha @سایان @آتناملازاده چهار گروه عزیز هاگوارتز بازهم تاکید میکنم که انتخاب به شدت برام سخت بود و از دیدگاه من همه شما برنده هستید. برنده‌های این دست از مسابقه دخترایی هستن از گروه جادوگران و خون آشام‌❤️💚 💚@QAZAL AND @shirin_s❤️ دخترای ماوراء شما برنده 500 امتیاز از اولین مسابقه هاگوارتز تو سال 1404 شدید🤍🌈 تبریک میگم به همه شما عزیزان که نوشته هاتون بسیار زیبا بود و جزییات رو کاملا به تصویر کشیده بود و من از این خیالم کاملا راحت شد که همتون قدرت تخیل نویسی رو دارید، یک سری هاتون خیلی در حق قلمتون شکست نفسی می‌کردید اما من که چندساله مادر هاگوارتز نامیده میشم باید عرض کنم خدمتتون که فوق العاده تخیل نویسی قوی دارید. یک سری توضیحات و ویژگی‌ها هستش که در قالب یک ویس برای هر گروهی آماده کردم که به زودی براتون پست می‌کنم، اون ویس می‌تونه می‌تونه ایده‌های خاصی بهتون بده برای مسابقه‌های بعدیمون پس با دقت گوش کنید هرجایی سئوالی داشتید، در خدمتتون هستم. مسابقه بعدی پس فردا برگزار میشه، مرسی از همراهیتون و قو تخیل قویتون🤍🌈
  12. shirin_s

    یک فنجان شعر

    با منِ دلنازکِ دلتنگ، لطفاً بد نباش درد من با بودنت، تنها مداوا می‌شود...
  13. shirin_s

    یک فنجان شعر

    سر ذوق آمدم از خنده‌ی تو، باز بخند بی تفاوت به جهان باش و فقط ناز بخند
  14. shirin_s

    یک فنجان شعر

    شده هی گم بشوی در خودت و دم نزنی ؟ من غریبانه ترین حالت دردم به خدا
  15. پارت صد و هفدهم بارون شدت گرفته بود، کیس مورد نظر یه پسر همسن و سال سامان بود و داشت سوار تاکسی می‌شد که قرار بود سر خیابون بعدی تصادف کنه و تمام مسافران به رحمت خدا برن، از قضا این پسر هم اشتباهی سوار شد و داشت در تاکسی و می‌بست که مانع شدم و گفتم: ـ آقا پسر ببخشید من خیلی عجله دارم، میشه من جای شما سوار بشم؟ پسره به ساعتش نگاه کرد و گفت: ـ خانوم من دانشگام دیر شده، امروزم اگه سر موقع نرسم، استادم حذفم می‌کنه... با ناراحتی گفتم: ـ من بچم خونه مریضه، تب داره. واقعا نمیتونم منتظر تاکسی بعدی باشم، لطفا... پسره بهم نگاه کرد، مشخص بود دلش به حالم سوخته.‌..با ناراحتی پیاده شد و گفت: ـ باشه، بفرمایید...چیکار کنم دیگه امروزم این درس و میفتم، کاری نمیشه کرد... داشت از کنارم رد میشد که زیر لب گفتم: ـ اگه خدا نخواد برگی از درخت نمیفته... نمی‌دونم شنید یا نه اما با عجله رفت و تو صف تاکسی نشست...رفتنش و نگاه کردم و گفتم: ـ الان ناراحتی اما فردا خداروشکر می‌کنی که فقط از درست حذف شدی و از صحنه روزگار حذف نشدی! قطعا خدا صلاح شما رو بیشتر از خودتون می‌دونه! یهو راننده تاکسی گفت: ـ آبجی سوار میشی یا نه؟ می‌خوام حرکت کنم... بهش نگاه کردم و در ماشین و بستم و گفتم: ـ نه حاجی، برو به سلامت! وقتی که رفت، رفتم سوار ماشین شدم و گفتم: ـ زندگی اون بندگان خدا هم تا اینجا بود؛ چه میشه کرد!
  16. باد سرد کوچه را خالی‌تر نشان می‌داد. چراغ‌های خیابان، زرد و خسته روی آسفالت می‌ریختند و صدای ماشین‌ها از دور، مثل موجی کدر در هوا می‌پیچید. رها از در ساختمان که بیرون آمد، انگار بوی باران شب توی ریه‌هایش سنگینی کرد. دست‌هایش را در جیب فرو برد و به‌سمت ایستگاه اتوبوس قدم برداشت. هنوز چند جمله‌ای آخر تماس آن مرد در ذهنش بود، جمله‌هایی که نمی‌خواست باورشان کند اما از سرش بیرون نمی‌رفتند. پیرمردی با کیسه های پر از نان بربری از کنارش گذشت و آرام گفت خدا به همراهت دخترم. صدای گرم و خسته‌اش، برای لحظه‌ای دلش را نرم کرد اما دوباره همان خنکی کوچه روی پوستش نشست. در ایستگاه فقط یک زن جوان نشسته بود که شال بنفش بلندی روی دوش انداخته بود و با تلفن حرف می‌زد. رها کنارش نایستاد، کمی دورتر و به شیشه‌ بسته‌ی یک مغازه‌ی لوازم صوتی خیره می‌شود. پشت شیشه، یک ضبط صوت قدیمی بود. از آن مدل‌هایی که با دکمه‌های فلزی و کاست‌های شفاف کار می‌کنند. نگاهش رویش ماند. مغازه‌دار، مردی میانسال با عینک گرد، از پشت شیشه اشاره کرد که اگر می‌خواهد، بیاید داخل. ده دقیقه بعد، ضبط صوت توی کیسه‌ی کاغذی در دستش بود و یک کاست خاک‌گرفته هم کنارش. مرد گفته بود این مال مشتری قدیمی بود. از ایستگاه تا خانه، بارها وسوسه شد کیسه را باز کند و کاست را در بیاورد، ولی هوا و نگاه‌های پراکنده‌ی رهگذرها باعث شد تا رسیدن به خانه صبر کند. خانه‌شان در طبقه سوم ساختمانی قدیمی بود. پله ها را با کفش های خیس بالا رفت و کلید را آرام در قفل چرخاند. یک‌راست به سمت اتاقش رفت چراغ کوچک را روشن کرد و ضبط را روی میز گذاشت. بخاری نفتی گوشه‌ی اتاق، با شعله‌های آبی و بی‌صدا کار می‌کرد. کاست را آرام در جای خودش جا داد. صدای خشخش کوتاهی آمد و بعد، آهنگی شروع شد. نه شاد بود، نه غمگین. چیزی بین آن دو، با ملودی آرام و کلماتی که آنقدر زمزمه‌وار گفته می‌شد که معنی‌شان را نمی‌فهمید. روی تخت، کفش‌ها را درآورد و به صدای دور موتور یک ماشین در کوچه گوش داد. صدای خنده‌ای دو جوان از پایین می‌آمد و با صدای موسیقی قاطی می‌شد. تلفن همراهش روی میز می‌لرزید. پیام از یک شماره ناشناس بود: «امشب خواب به چشمت نمی‌آید. کاست را تا آخر گوش کن.» انگشتانش برای لحظه‌های روی صفحه‌ی گوشی یخ زدند. به پنجره نگاه کرد. پرده تکان نمی‌خورد، اما سایه‌ای از پشت آن گذشت. آهنگ ادامه پخش می‌شد، و هرچه جلوتر می‌رفت، صداهای زمزمه‌وار در آن بیشتر می‌شدند. رها آرام بلند شد و به سمت پنجره رفت. کوچه خالی بود. فقط چراغ یک موتور روشن و خاموش شد و بعد از سکوت برگشت. برگشت و روی تخت نشست، اما این بار به ضبط خیره شد. حس کرد آهنگ فقط موسیقی نیست، انگار کسی داستانی را از میان نت‌ها برایش تعریف می‌کند.
  17. Taraneh

    رادیو صبح نودهشتیا

    امروز شنبه - ۱۸ مرداد ۱۴۰۴ ۱۵ صفر ۱۴۴۷ Saturday 09 August 2025 أوقات شرعی به افق پایتخت اذان صبح ۰۳:۴۴ طلوع خورشید ۰۵:۱۹ اذان ظهر ۱۲:۱۰ غروب خورشید ۱۹:۰۱ اذان مغرب ۱۹:۲۰ نیمه شب شرعی ۲۳:۲۴ می‌باشد دینگ دینگ دینگ
  18. پارت صد و شانزدهم سامان دستشو بهم کوبید و گفت: ـ خب پس به افتخار اینکه امروز، روز خوبیه بریم یه جیگر باهم بزنیم خندیدم و گفتم: ـ چی؟ سامان هم خندید و گفت: ـ خیلی غذای خوشمزیه، مطمئنم که عاشقش میشی! گفتم: ـ خب پس بریم بگیریم و بعدش بریم خونه بخوریم. ـ چرا؟ نگاش کردم و گفتم: ـ چون‌که دکمه خونه تنهاست! زد رو پاش و گفت: ـ آخ راس میگی؛ رفیق شفیقتو یادم نبود! خندیدم و چیزی نگفتم! با همدیگه تو ماشین یکم آهنگ خوندیم و بعدش سامان رفت تا از یه مغازه جیگرکی ، غذا بخره....همینجور خیره به خیابون و آدما بودم که یهو تو گوشم یه آلارم ضروری خورده شد! باید از مرگ یکی که هنوز زمانش نرسیده بود، جلوگیری می‌کردم. موقعیت مکانیش از جایی که من وایساده بودم، دوتا خیابون بالاتر بود. سریعا گاز ماشینو گرفتم و رفتم سراغش...
  19. Taraneh

    رادیو صبح نودهشتیا

    سلام نودهشتیا اینجا هرروز... کار خاصی نمیکنم تاریخ رو بهتون میگم اگه یه وقت من نبودم شما مثل نمونه های پایین به جای من رادیو صبح نودهشتیا رو بگردونین لطفا
  20. پارت صد و پانزدهم با ترس بهم خیره شده بود و مردم و خانواده‌هایی که منتظر بچهاشون بودن، داشتن دورم جمع میشدن که هاروت توی گوشم گفت: ـ کارما دیگه کافیه! گذاشتمش رو زمین و لباسامو درست کردم و راه افتادم سمت در تا سامان برسه! حدود یه ربع منتظر وایستادم تا اینکه اومد پایین؛ خوشحال تر از اون چیزی بود که فکرشو می‌کردم. یه نفس راحتی کشیدم...اومد پیشم و با خوشحالی گفت: ـ وای باورم نمیشه که اینقدر آسون بود! از خوشحالیش خوشحال شدم و دسته گل و دادم دستش و گفتم: ـ چقدر خوب! خوشحالم برات! گفتم که استرس نداشته باش. گل و بو کرد و بهم خیره شد و گفت: ـ چقدر خوبه که منم مثل بقیه یه خانواده‌ایی دارم که منتظرم بوده! با مشت زدن به بازوش و با خنده گفتم: ـ پس چی فکر کردی؟! یدونه سامان که بیشتر نداریم! گفت: ـ اون چیه تو دستت؟ نایلون و دادم دستش و گفتم: ـ اینم خوراکیاته! کیکشو باز کرد و همون لحظه سوار ماشین شدیم، داشتم ماشین و روشن می‌کردم که ازم پرسید: ـ رییس ولی من خیلی نخونده بودم اما بنظرم امتحان و خوب دادم، یکم عجیب نیست؟!! عادی گفتم: ـ نه بنظرم عادیه چون من همیشه هوش تو رو باور داشتم! از اینکه ازش تعریف می‌کردم کلی کیف می‌کرد! راه افتادم...سامان یکم از کیکش بهم تعارف کرد و گفت: ـ پرونده‌ایی که رفتی سراغش؛ به خوبی تموم شد؟ یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ امیدوارم! من کارمو براش انجام دادم.
  21. هفته گذشته
  22. پارت 7 *** به آسمون و آفتابی که درست به سرم می‌خورد نگاهی کردم. چشم‌ها و صورتم رو جمع کرده بودم و منتظر نگاهی به ماشین انداختم. احمدرضا با خوشحالی به آبسردکن اشاره کرد. - بچه ها از تشنگی نجات پیدا کردیم. محمدهم مثل خودش با مسخره بازی رفت و کمی آب خورد و یکهو برگشت سمتم. - آبجی برو بطری های آبو خالی کن از این پر کنیم. دهن کجی کردم و سمت عباس چرخیدم. از اول هم می‌دونستم ما آدم های بدگناهی هستیم. با یه گناه کوچیک، بلای بزرگ سرمون میاد. هنوز دو ساعت از حرکتمون از بجنورد نگذشته بود که ماشین خراب شد. همه‌اش هم بخاطر همون آهنگ‌هایی بود که از اول مسیر گوش دادیم. امام حسین هم زد تو کمرمون. محمد اومد کنارم ایستاد و بطری آبی رو سر می‌کشید. فکر کنم به حرف خودش عمل کرد و بطری های ماشین رو از اون آب پر کرده بود. - آبجی میای گروهی با احمدرضا کانتر بازی کنیم؟ بلافاصله پس گردنی ای بهش زدم. - از پارسال که بعد از مسخره کردن نقاشی چهره امام حسین گوشیت رو دزدیدن آدم نشدی؟ امسال هم تو مسیر اربعین داریم آهنگ می‌ذاریم، ماشین خراب شده. می خوای بازی هم بکنی مردک؟ محمد خندید و گردنش رو ماساژ داد. پارسال که اربعین رفتیم عراق، محمد و عباس تو یک موکب نقاشی چهره امام حسین رو مسخره می‌کردن. من ندیدم اما می‌گفتن چهره شبیه به مهره‌ی فیل شطرنج بود! بعد از همون مسخره کردن، گوشی محمد رو از توی کیفش دزدیدن. امسال هم می‌دونم اگه گناه کنیم، یه بلای بدتر سرمون میاد. حیف کسی به من گوش نمیده. به سمت عباس رفتم و کنارش ایستادم. - عزیزم چی شد؟ دست به جیب، درحالی که مثل من چهره‌اش جمع شده بود، نگاهم کرد. - نه عزیزجان. میگه سنسور کیلومترش شکسته. باید عوض بشه. مگه میشه سنسور کیلومتر داخل کاپوت بشکنه؟ با چه فرمولی؟! اینا قطعا عذابیه که از سمت امام حسین فرستاده شده! حدود نیم ساعت بعد، ماشین درست شد. مامان و بابا تو یک ماشین، به همراه دخترخاله و شوهر تو یک ماشین دیگه جلوتر از ما نگه داشته بودن و منتظر اتمام کار ما بودن. بهشون که رسیدیم، باید به سمت شهر پدریم، مینودشت تو استان گلستان می‌رفتیم. دو همسفر دیگه مون، یعنی مادربزرگ و عمه‌ام اونجا بودن و باید دنبالشون می‌رفتیم. دقیقا نیم ساعت مونده به شهر مینودشت، متوجه یک مایعی شدیم که از کف ماشین می‌ریخت و این جزای پاستور بازی کردن پسرها بود. از این مطمئنم! تو ماشین منتظر بودیم که مکانیک بیینه مشکل از کجاست، که عباس اومد پیشم و گفت: - عزیزم یه چای دم کن گلوم خشک شده. باشه ای گفتم و به سمت فلاسک که خم شدم، مکالمه‌ام با مامان یادم اومد: «- میریم از فروشگاه چای کیسه‌ای می‌گیریم.» ضربه ای به پیشونیم زدم. - عباس چای نخریدیم!
  23. shirin_s

    یک فنجان شعر

    زل‌ بزن در چشمم و شعری برای‌ من بخوان تا کمی دیوانه‌ات را شعر درمانی کنی!
  24. shirin_s

    یک فنجان شعر

    با چشم سیاه آمده در شعر که جانی بشود تا عامل یک جنگ و نزاع همگانی بشود
  25. shirin_s

    یک فنجان شعر

    تمام زندگیَم صرف شعر گفتن شد ، از آن زمان که شنیدم تو شعر میخوانی .
  26. shirin_s

    یک فنجان شعر

    یک جهان شعر سرودم ك بفهمی تنها ؛ محضِ لبخند تو شاعر شده‌ام خوش‌ انصاف .
  27. shirin_s

    یک فنجان شعر

    بیمار چشم اویم و آن سنگدل مرا درمان که بگذریم، دعا هم نمی کند!
  28. shirin_s

    یک فنجان شعر

    بی‌تومن‌مانده‌ام‌و‌فعلِ‌ « کِشیدن‌ » بسیار قلبِ‌من‌تیر ، سرم‌سوت ، دهانم‌سیگار .
  29. shirin_s

    یک فنجان شعر

    زل‌ بزن در چشمم و شعری برای‌ من بخوان تا کمی دیوانه‌ات را شعر درمانی کنی!
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...