تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت صد و هشتاد و سوم ملودی واقعا به بازیگر حرفهایی بود، دقیقا عین قبل باهاش رفتار میکرد و رفت بغل مامان بزرگ نشست و مادربزرگ ازش پرسید: ـ دخترم اون چمدون چیه؟! ملودی گفت: ـ والا خاتون خانوم یکی از دوستای دانشگام، منو خونشون دعوت کرده، منم گفتم که با کوروش باهم یه دو روزی بریم اونجا تا حال و هوامون عوض بشه! مادربزرگ با شادی از جملاتی که توسط ملودی میشنید، نگاهی با ذوق به من کرد و گفت: ـ راست میگه کوروش؟! با لبخند مصنوعی سرم و تکون دادم که جفتمون و بغل کرد و گفت: ـ الهی شکر! باشه عزیزای دلم برید، کار خوبی میکنین اتفاقا...یکم روحیتون عوض میشه! بعد کمی مکث کرد و پرسید: ـ من این رفیقتو میشناسم ملودی؟! ملودی گفت: ـ نه ترم بالاییه منه و خوابگاهیه اینجا! مامان بزرگ خواست سوال بعدی و بپرسه که مامان از پله ها اومد پایین...مامان بزرگ رو به مامان گفت: ـ به به، دختر قشنگم! خیلی کم پیدایی این روزا...یکم بیا پیش من بشین باهم گپ بزنیم! مامان سینی چایی که تو دستش بود و برد سمت آشپزخونه و گفت: ـ ببخشید مامان، این روزا یکم سرم درد میکنه و باید استراحت کنم! مامان بزرگ گفت: ـ از بس که به اون رنگا و تابلوهای نقاشی نگاه میکنی چشمات خسته میشه! یکم استراحت کن دیگه دخترم...بعدشم خبر و شنیدی؟! به ما اشاره کرد و مامان هم مثل من با لبخند زورکی گفت: ـ آره، کوروش امروز بهم گفت! مامان بزرگ نفس راحتی کشید و گفت: ـ خوشحالم که بالاخره این بچها دارن راهشونو پیدا میکنن!
- 175 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
خوناشامی رمان ساندویچ با سُسِ خون اضافه | هانیه پروین عضو هاگوارتز نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
ساندویچ شماره یازده🩸 چنگی به موهام زدم و اونها رو عقب روندم. الان اصلا زمان مناسبی برای این مکالمه نبود. - اتفاقی که برای بلادبورن افتاد، تقصیر تو نبود. من باید متوقفت میکردم، باید زودتر متوجهش میشدم. برای چند دقیقه هر دومون سکوت کردیم. نور خورشید نمیتونست از پردههای ضخیم عبور کنه، اما ردپای اون، به خوبی مشخص بود؛ چرا که حالا به خوبی میتونستم جعبه پیتزای نیمهخوردهای که تمام مدت روش پا گذاشته بودم رو ببینم! دماغم رو چین دادم و تشر زدم: - اینکه خونه تبدیل به سطلزباله شده، به حتم تقصیر توئه کلارا! نگاش کن، آخه کی لباس زیرشو از تلویزیون آویزون میکنه؟! با صدای جیغ مانندش گفت: - تو وسواس داری، مشکل من نیست. اگه خیلی ناراحتت میکنه، میتونی خودت تمیزش کنی. همون لحظه، صدای جاستین بیبر از اتاقخواب کلارا بلند شد که داشت با تموم وجودش فریاد میزد: - اگه دوست پسرت بودم، هرگز ولت نمیکردم. میتونم تو رو ببرم جاهایی که هرگز نرفتی... به طرفش برگشتم و با ناباوری گفتم: - این زنگ گوشیته؟! هر لحظه ممکن بود خودم رو از نزدیکترین پنجره به پایین پرت کنم تا مجبور نباشم اون آهنگ خز رو تحمل کنم. کلارا برای جواب دادن به تلفنش از کنارم گذشت و زیر لب غر زد: - نه، تو خوبی که هیچ خوانندهای جز اِمینم گوش نمیدی. بلند گفتم: - کلارا، هی، میشنوم چی میگی! - ببخشید... اه، قطع شد. گوشی به دست، به اتاقنشیمن برگشت. بعد چند لحظه، سرش رو از روی گوشی بلند کرد و با ناباوری گفت: - نه، این امکان نداره! به ناخنهام نگاه کردم، نیاز به سوهان کشی داشتن. کلارا من رو کنار زد و دیوونهوار کوسنها رو برداشت. - چه مرگته؟ جوابی نداد. کنترل تلویزیون رو از زیر جورابهاش بیرون کشید و با دستهای لرزون، تلویزیون رو روشن کرد و کانال رو عوض کرد. زیرنویس قرمز رنگ رو خوندم: "هویت قربانی در ساحل ویتبی تایید شد" به مجری خبری نگاه کردم که تاپ پلنگی به تن داشت و با هیجان توضیح میداد: - کارآگاهها تأیید کردن که بقایای پیدا شده در ساحل، متعلق به مرد جوونیه که شب گذشته، ناپدید شده بود. تصویر تلویزیون عوض شد، اینجا رو میشناختم، ساحل ویتبی بود. دوربین روی گارد ساحلی زوم شد، داشتن کیسه سیاهی رو جابهجا میکردن. کلارا روی کاناپه سقوط کرد و ناباور لب زد: - اون متیوعه!- 11 پاسخ
-
- رستوران خونآشام
- رمان فانتزی
- (و 6 مورد دیگر)
-
خوناشامی رمان ساندویچ با سُسِ خون اضافه | هانیه پروین عضو هاگوارتز نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
ساندویچ شماره ده🩸 آسمون شبیه یه هویج پلاسیده، نارنجی و رنگپریده شده بود. پام رو روی پدالگاز گذاشتم و تا لحظهای که به خونه کلارا برسم، لحظهای متوقف نشدم. کورهی داغ و نفرتانگیز خورشید داشت بالا میاومد و من نمیخواستم شاهد طلوعش باشم. مادر هیچوقت اجازه نداد مستقیم به خورشید نگاه کنم، اون به بهای جونش از من و رازم مراقبت کرد. رنج روور سیاهرنگم رو مقابل ساختمون خونهی کلارا پارک کردم و پیاده شدم. چراغهای خونه همگی خاموش بودن، آه خستهای از بین لبهام خارج شد. بالا رفتن از دیوار کاری نبود که واقعا دلم میخواست اون ساعت از روز انجام بدم، اما چارهای نداشتم. وقتی از پنجرهی نیمهباز وارد اتاق خواب کلارا شدم که جورابشلواریم از چند جا سوراخ شده بود. لباسهام رو تکوندم و آروم غریدم: - لعنتی! به اتاق نشیمن رفتم، روی کاناپه نشستم و عروسک خرسی خنگی که روش بود رو پایین انداختم. سرم رو بین دستهام گرفتم و فکر کردم. یک ساعت بعد، صدای باز و بسته شدن در من رو از فکر بیرون آورد، کلارا برای دستشویی بیدار شده بود. صدای کشیده شدن سیفون و پشت بندش، خمیازه بلندش رو شنیدم. به جای اینکه به تخت برگرده، داشت به طرف آشپزخونه میاومد. - یا مسیح! صورتم رو از جیغ بلندش جمع کردم. سرم رو برگردوندم و بهش نگاه کردم، چشمهای سیاهش اندازه جگر مرغ شده بود. - نمیخواستم بیدارت کنم. - میتونستی در بزنی! شونهای بالا انداختم. کلارا خودش رو کش و قوس داد و بعد، پاهای برهنهش رو روی زمین کشید تا کنار من بشینه. لباسخواب ساتن صورتیرنگش، از روی شونهش لیز خورده بود و تتوی کرمابریشم روی بازوش رو به نمایش میذاشت. - چی شد؟ صداش هنوز دورگه و خوابآلود بود. - سه روز وقت داریم همه چیزو درست کنیم. کلارا بازوی من رو گرفت تا بهش نگاه کنم. - عقلتو از دست دادی؟ این غیرممکنه! - همینطوره. کلارا انگشت اشارهاش رو زیر چشمش کشید، هیچوقت یاد نگرفت آرایشش رو قبل از خواب پاک کنه. - نقشه چیه؟ به گوشیم که روی میز جلو بود اشاره کردم: - نیک و وکیل رستوران دارن درباره بازرس تحقیق میکنن. اون مادر به خطا! میدونم چه بلایی سرش بیارم. کلارا روی کاناپه پهن شد، درست شبیه کتلتهای خوشمزه ویلیام که به کف تابه میچسبیدن. به سقف زل زد و آروم گفت: - تقصیر منه. ابروهای باریکم رو درهم گره زدم. - مهم نیست، من اینجام که درستش کنیم. انگار صدام رو نمیشنید و توی افکارش غرق بود، دوباره گفت: - نباید از قانون سرپیچی میکردم، فکر کردم میتونم مخفی نگهشدارم.- 11 پاسخ
-
- رستوران خونآشام
- رمان فانتزی
- (و 6 مورد دیگر)
-
نور و جریانها در فضای پیچیدند. نیمهجانها با دقت حرکت میکردند، هر کدام از آنها میکردند مسیر خود را با جریان تازه هماهنگ میکردند. برخی قدمهای محتاط برداشتند، برخی دیگر با شجاعت جلو رفتند، اما همه میدانستند که هر حرکت کوچکی، تأثیری بر بزرگ روی جهان دارد. یکی از نیمهجانها که دختری با لباس خاکستری و چشمانی روشن، نزدیک ایلاریس آمد: - خب… حالا دقیقاً باید چه کار کنیم؟ ایلاریس نگاهی به شاخههای درخت نقرهای انداخت که در آسمان ثابت و زنده ایستاده بود. ـ هرکسی باید محل پیدا کند که جریان او را هدایت کند، گفت. مراقب اطرافتان باشید، اما نترسید. پسر جوانی پرسید: ـ و اگر مسیر را اشتباه برویم؟ پاندورا دستش را به آرامی بالا برد و شاخه های نورانی را نشان داد. - جریان خودش تصحیح میکند، اما باید هماهنگ حرکت کنید. هر تکانهای اشتباه، اثرش را دارد، اما این پایان نیست، ادامه دادن مهم است. ایلاریس به نیمهجانها نگاه کرد و با لحنی مصمم گفت: - هیچ کس تنها نیست. هر تصمیم شما، خودش را دارد، اما ما کنار همیم. هر کس مسئول خودش است. باد آرام گرفت و نغمهها به شکل واضحتر شنیده شدند. هر گوشه از زمین و آسمان با حرکت نیمه جانها واکنش نشان میداد. جریانها در میان شاخههای درختان نقرهای و زمین در همیختند و مسیرهایی تازه خلق کردند. دختر گفت: - این… خیلی عظیم است. نمیدانم میتوانم از پسش برآیم. ایلاریس سرش را خم کرد و با آرامش پاسخ داد: ـ هیچ کس نمیتواند همه چیز را کنترل کند. مهم این است که حرکت کنید و هماهنگ باشید. همین کافی است. پاندورا به آرامی لبخند زد: - و فراموش نکنید، نیرویی که اکنون در جریان است، هم فرصت است و هم چالش. تصمیم بگیرید، نه اینکه فرار کنید. نیمه جانها یکی از مسیرهای خود را پیدا کردند و با حرکتشان، نورهایی کوچک در دلشان روشن شد. هر نور، بخشی از جریان تازه را نشان میداد و همه کمکم به هماهنگی رسیدند. ایلاریس به پاندورا نگاه کرد و گفت: - این مسیر است، اما همین مشکلی آن را واقعی و زنده میکند. پاندورا سرش را تکان داد: ـ بله. هر حرکت، هر تصمیم، بخشی از شکلدهی دوباره جهان است. و شما همگی بخشی از این شکل دهی هستید. باد تازههای وزید و شاخههای درخت نقرهای تکان خوردند، اما این بار نه وحشی، بلکه با حرکت نیمهجانها هماهنگ است. جریانها آرام اما در حال حاضر در فضا هستند و هر قدم، جهانی تازه را میساختند. ایلاریس نفسی کشید و گفت: - پس برویم. هر لحظه مهم است و هیچ چیز غیرقابل تغییر نیست. هر تصمیم شما، بخشی از مسیر تازه است. نیمه جانها سر تکان کردند و آماده حرکت شدند. نورها و سایهها درهم آمیختند و جهان، این بار زنده، واقعی و در حال شکلگیری دوباره، مسیر خودش را پیش گرفت.
- 35 پاسخ
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
(سوم شخص) نور آبیخاکستری در فضا پخش شد و همه چیز را روشن و در عین حال مبهم کرد. نیمهجانها به سمت ایلاریس و پاندورا نگاه کردند، ترسی در چشمانشان بود، اما در همان لحظه، نیروی تازهای حس کردند؛ نیرویی که از ترکیب نور و تاریکی، امید و خطر زاده شده بود. پاندورا گام برداشت و به آرامی دستش را دراز کرد. ـ جهان آماده است، گفت، و همه چیز از این لحظه تغییر خواهد کرد. ایلاریس به او نگاه کرد و سرش را تکان داد: ـ میدانم. هر چیزی که بیرون بیاید، باید با ما هماهنگ شود. صدای جعبه بلند شد؛ نه مثل چیزی که شکستنی باشد، بلکه شبیه قلبی که تازه به حرکت افتاده است. درونش نوری میدرخشید و سایهها را با خود میکشید. یکی یکی، بلاها، امیدها و خاطرات آزاد شدند. صدایی از درد و فریاد، صدایی از عشق و خنده، صدایی از جنگ و آرامش، همگی همزمان در فضا پیچیدند. نیمهجانها عقب رفتند، اما ایستادند. آنها فهمیدند که این نیرو دیگر نه تهدید، نه آرامش، بلکه یک مسیر تازه برای جهان است. برخی شروع به حرکت کردند، نور کوچک و قابل رؤیت در دلشان روشن شد. هر حرکتشان به نوعی هماهنگی با جریان تازهی جهان تبدیل شد. درخت نقرهای در آسمان تکان خورد و شکوفههایش بار دیگر نور گرفتند، اما این بار نورشان خاموش و روشن نمیشد، بلکه ثابت و زنده بود. هر شاخه، هر برگ، هر شکوفه، حامل بخشی از جریان تازه بود. ایلاریس قدم برداشت و در میان نیروهای آزاد شده حرکت کرد. هر قدمش جهان را تکان میداد، اما نه به شکل تخریبی، بلکه به شکل هدایت جریانها. پاندورا کنارش آمد، و هر دویشان حرکت کردند، گویی با هم جهانی تازه میساختند. صدای نیمهجانها ترکیبی از حیرت و هماهنگی بود. ـ ما باید چه کار کنیم؟ یکی پرسید. ایلاریس سرش را به سمتشان چرخاند: ـ حرکت کنید. اجازه دهید جریانها شما را هدایت کنند. ترسهایتان را در آغوش بگیرید و از آنها استفاده کنید، نه اینکه فرار کنید. باد دوباره وزید و صداهای جعبه را با خود برد. هر گوشه از زمین و آسمان به نغمهها پاسخ داد. ایلاریس حس کرد که دیگر تنها نیست. نه فقط پاندورا، بلکه نیمهجانها، جریانها، حتی زمین و آسمان، همگی بخشی از همان مسیر تازهاند. پاندورا با نگاهی که نه تهدید، بلکه هماهنگی داشت، گفت: ـ این مسیر، آزمایشی است. همه چیز با انتخابها و تصمیمهای شما شکل میگیرد. هر لحظه میتواند پایان یا آغاز باشد. ایلاریس سرش را بالا گرفت و گفت: ـ پس شروع کنیم. بگذارید جهان خود را بازسازی کند، و ما هم بخشی از آن باشیم. نور و سایهها در هم پیچیدند، جریانها از زمین به هوا رفتند و از هوا به دل زمین برگشتند. هر حرکت کوچک در این جریان، تأثیری بزرگ داشت. نیمهجانها حرکت کردند، جریانها را دنبال کردند، و هر قدم، همگی را به سمت آیندهای که هنوز نامش معلوم نبود، پیش برد. و اینگونه، جهان دوباره جان گرفت، نه آرام، نه کامل، بلکه زنده و آمادهی شکلگیری دوباره.
- 35 پاسخ
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفدهم همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود، رزا احساس میکرد این قسمت از جنگل با باقی قسمتها فرق دارد و باید با هم سری به آن بزنند. قصدشان کمی گردش در آنجا بود، همانطور که فکر میکرد آنجا همه چیز حس و حال دیگری داشت. داشت میان درختان میگشت که صدای دوروتی را شنید. او میان درختان ایستاده بود و رزا را صدا میکرد. رزا هم برایش دست تکان میداد و صدایش میکرد اما دوروتی فقط صدایش را میشنید! حتی به سمت او نگاه میکرد ولی او را نمیدید! هیچ نمیفهمید چه اتفاقی افتاده است! در این میان به ناگاه جلوی چشمانش سیاه شد و دیگر هیچ نفهمید. وقتی چشم باز کرد خود را در یک قفس چوبی بزرگ یافت. دور و اطرافشان را مردانی شنل پوش گرفته بودند، بعضی از آنها شمشیر و بعضی دیگر نیزه همراه خود داشتند. کمی عجیب به نظر میرسیدند، قدشان بلندتر بود و صورتی رنگ پریده داشتند، بعضی از آنها چشمانی قرمز داشتند! هر چه از آنها سوال میکرد برای چه آنها را گرفته اند، پاسخی دریافت نمیکرد. وقتی به دهکدهی آنها رسیدند مردم دورشان جمع شدند، نگاه هایشان ترسناک بود. در کاخ تماما سکوت بود، تنها یک جمله شنیده بود: - ابتدا باید صحت این مسئله آزمایش بشه تا نشه مثل دفعهی قبل که انرژی یاقوت کافی نبود و سنگ مقبرهی خوناشام بزرگ ترک برداشت! مرد جوانی که بر تختی سنگی تکیه زده بود و شنلی مشکی رنگ بر شانههایش بود این را گفته بود. تا آن لحظه گمان میگرد شاید گرفتار گروههای ساکن جنگل و دور از تمدن افتاده باشند. باورش نمیشود گوشهایش چه شنیدهاند. خونآشامها را میشناخت. مادرش قصههای زیادی از آنان برایش تعریف کرده بود. کتابهای زیادی هم در کتابخانهی مادرش یافته بود که در مورد خوناشامها بود اما آنها را چیزی جز افسانه نمیدید.
-
(اولشخص) نور دور و برم پیچیده است. هر نفس من با صدای جهان همصداست. باد میوزد و صدایش درون من میپیچد. هر لرزش خاک، هر حرکت شاخههای نقرهای، مرا یاد چیزی میاندازد که نمیتوانم فراموش کنم. این لحظه… این سکوت… سنگینتر از هر ترسی است که تا به حال حس کردهام. و من اینجا ایستادهام، با دانستن اینکه هر قدم میتواند پایان باشد. با دانستن اینکه هر نفس، سهمی از سرنوشت من است. اما هنوز ایستادهام. چرا؟ چون میدانم چیزی فراتر از ترس وجود دارد. چیزی که ارزش قربانی شدن را دارد. این نور… این صدا… این جریان نغمهها… همه چیز درون من پاسخ میدهند، و من نمیتوانم پشت کنم. هر تاریکی که از جعبه بیرون آمد، به من میگوید: تو آمادهای. هر امیدی که از درونش روشن میشود، به من یادآوری میکند: تو انتخاب کردی. و من… انتخاب کردم. آگاهانه. با دانستن بهایش. و این بهای سنگین است، بهای سرنوشت پاندورا، بهای نغمههای جهان. اما اگر من نباشم… اگر من عقب بکشم… چه کسی خواهد ایستاد؟ چه کسی خواهد خواند؟ چه کسی خواهد بیدار کرد؟ هر صدایی که آزاد شده است، مرا فرا میخواند. هر لرزشی که زمین میدهد، قلب من را لمس میکند. این پیوند… این جریان… من و پاندورا، اکنون یکی شدهایم، یا در همان مسیر خواهیم بود. و این وحدت… این همآغوشی… سنگین است، پر از تهدید و در عین حال… پر از معنا. من میتوانستم فرار کنم. میتوانستم چشمهایم را ببندم و جعبه را رها کنم. اما نمیتوانستم. چون چیزی بزرگتر از من انتظار میکشید. چیزی که از دل تاریکی و نور زاده شده است. چیزی که نغمهها را میشنود و پاسخ میدهد. و من بخشی از آن پاسخ هستم. هر ترسی که حس میکنم، بخشی از حقیقت است. هر امیدی که میبینم، بخشی از بهای من است. و من میپذیرم. چرا که ایستادن و انتخاب نکردن، همانند مرگ است. و من نمیخواهم بگذارم مرگ قبل از زمانش جریان پیدا کند. اگر قرار است بهایش را بدهم، با آگاهی میدهم. اگر قرار است بخشی از سرنوشت پاندورا شوم، با تمام وجودم میپذیرم. باد میپیچد و صداهای آزاد شده را با خود میبرد. اما من میایستم. چشمهایم را میبندم و نفس میکشم. صدای نغمهها با تپش قلبم هماهنگ میشود. هر لرزش زمین، هر شکوفهی درخت نقرهای، مرا یاد میآورد که من بخشی از این جهانم. و این پیوند… این مسئولیت… سنگینتر از هر چیزی است که پیش از این حس کردهام. اما با سنگینیاش، معنا نیز میآورد. معنایی که نمیتوان در واژهها گنجاند. هر قدمی که برداشتم، مرا به این لحظه رسانده است. هر ترس، هر امید، هر خاطره، هر درد، همه با من است. و من… آمادهام. آمادهام تا نغمهها را ادامه دهم. آمادهام تا جریان را حفظ کنم. آمادهام تا سرنوشت خودم را با سرنوشت پاندورا پیوند دهم. هیچ راه بازگشتی وجود ندارد. و من این را میدانم. اما نمیترسم. چون میدانم هر قدمی که بردارم، جهانی زنده میماند. و این… ارزشش را دارد. نغمهها مرا میخوانند. باد مرا لمس میکند. نور مرا در آغوش میگیرد. و من… میپذیرم. هر بلا، هر امید، هر عشق، هر نفرت… همه با من همآغوش هستند. و من با همهی وجودم پاسخ میدهم. هر نفس، هر لرزش، هر لحظه، بخشی از من است. و من دیگر تنها نیستم. پاندورا حضور دارد، و من سهم خود را ادا میکنم. هیچ بازگشتی وجود ندارد. اما این بازگشت نیست که ارزش دارد. این حرکت است، این جریان است، این پاسخ دادن است. و من با تمام وجود، پاسخ میدهم. نغمهها جاری میشوند. باد میپیچد، زمین لرزید و درخت نقرهای شکوفه داد. و من، ایلاریس، بخشی از این جریانم. همراه با پاندورا، همراه با جهان. و هیچ ترس، هیچ امید، هیچ خاطرهای نمیتواند مرا از مسیرم بازدارد. چون من میدانم، با هر قدم، با هر نفس، من در قلب این جریان هستم. و تا زمانی که نغمهها جاریاند، وجود من نیز جاری است. تمام سرنوشتها، تمام صداها، تمام جریانها با مناند. و من ایستادهام، با آگاهی، با پذیرش، با فداکاری و جهان، اکنون، به من گوش میدهد.
- 35 پاسخ
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شانزدهم آرچر به دنبالش میدود و فریاد میزند: - وایسا آبراهوس، پس رزا چی؟ - فراموشش کن. آبراهوس به سرعت از خانه خارج میشود، آرچر وار رفته روی پلهها میماند. نیمههای شب کسی درب خانهی آبراهوس را میکوبد. درب را که باز میکند با چهرهی جدی و مسمم آرچر مواجه میشود: - کمکم کن. آبراهوس بیدرنگ در را به هم میکوبد، آرچر محکم تر از قبل در میزند. آبراهوس در را باز میکند و با خشم میگوید: - من خودم رو با امپراطوری خونآشامها در نمیندازم. آرچر از پله ی ورودی خانه بالا میرود و مقابل آبراهوس میایستد: - فقط بهم بگو چجوری پیداش کنم. در آن سوی دروازهها ، در اتاقی انتهای دژ فرماندهی کاخ، گونتر به دنبال نشان شجاعت و دلاوریاش میگشت. لباسها و وسایلش را زیر و رو میکرد، در آخر دست به کمر وسط اتاق میایستد. صدایی در ذهنش میگفت نشان را جایی در دنیای آدمیزادها گم کرده اما قلبا نمیخواست باور کند. آن نشان را مارکوس به او اهدا کرده بود. آن نشان باستانی جزء میراث باسیلیوس بود. آن را از خون گرگینهی سفیدی که با دستان خود کشته بود، ساخته بود. مارکوس به پاس پس گرفتن بخش جنوبی قلمرواش از گرگینهها آن را به او داده بود. نباید همچین اتفاقی بیوفتد، نباید... در اتاق انتهای راهروی کاخ، جایی پنهان از دید عموم، رزا و دوستش هر کدام گوشهای نشسته و زانو در بغل گرفتهاند. تمام اتاق را به امید راه نجاتی گشته بودند اما هیچ راهی نیافته بودند.
-
- چرخه تازه آغاز شده… و ما با آن یکی شدهایم. نورهای آبیخاکستری در فضا پیچیدند و سایهها را در هم تنیدند. پاندورا گام برداشت، و هر قدمش زمین را لرزاند، گویی جهان هنوز به حضور او نیاز داشت تا خودش را بازسازَد. صدای نغمهها بیشتر شد، هر نغمه حامل یک خاطره، یک درد، یک امید و یک تهدید بود. ایلاریس نفسش را آرام گرفت و به نیمهجانها نگاه کرد. ـ اینها… همهاش از ما تغذیه میکنه، گفت، ولی نه برای نابودی، برای بیداری. پاندورا چشمانش را تنگ کرد و لبخند زد: ـ تو برای بیداری آمادهای، ولی باید بفهمی که هر بیداری، بهای خودش را دارد. در همان لحظه، نورها دور ایلاریس جمع شدند و او احساس کرد که جسم و روحش با جریان نغمهها یکی میشوند. یک تصویر در ذهنش شکل گرفت: خودش و پاندورا، هر دو درون یک حلقه از نور و تاریکی، جدا نشدنی، و همزمان سرنوشتساز. باد تند شد، و نیمهجانها حس کردند که جهان تغییر میکند. آنها دیگر تنها ناظر نبودند؛ بلکه بخشی از جریان نوین حیات شدند. پاندورا دستش را به سوی ایلاریس دراز کرد. ـ بیا، وقتش رسیده که هم مسیر شویم، یا هر دو را زمان خواهد بلعید. ایلاریس سرش را خم کرد و با صدایی آرام ولی محکم پاسخ داد: ـ پس با هم جلو میرویم… حتی اگر هر دو گرفتار سرنوشت شویم. نور و سایه دوباره با هم پیچیدند، و جهان، این بار، آمادهی آزمون بزرگ خود شد — جایی که امید و بلا، عشق و ترس، با هم همراه خواهند شد، و ایلاریس و پاندورا، مهرههای آگاه و فداکار این بازی، مسیر آینده را خواهند ساخت. باد آهسته گرفت و نغمهها آرام شدند، اما هر گوشه از جهان هنوز در لرزشی خفیف، نشانهی حضورشان را نگه داشت.
- 35 پاسخ
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- امروز
-
پارت صد و هشتاد و دوم با خوشحالی گفتم: ـ عالی میشه مامان! فقط مراقب باش که مامان بزرگ چیزی نفهمه! بعد از اینکه مشخص شد قراره هممون چیکار کنیم، اونجا برای خودمون ناهار سفارش دادیم و قبل از اینکه مادربزرگ از شرکت بیاد و به چیزی شک کنه، از مامان اینا خواستم برگردن خونه! منم ملودی رو بردم خونشون تا به چمدون ظاهری درست کنه برای مسافرتی که قرار بود بریم که همه چیز در نظر مادربزرگ عادی باشه.... ساعت نه شب بود که منو ملودی رسیدیم خونه و مادربزرگ جلوی تلویزیون نشسته بود و طبق معمول مشغول تماشای فاکتورها بود...وقتی به قیافش نگاه میکردم، واقعا باورم نمیشد اون همه بدی و ظلم این آدم در حق مادرم کرده و حتی پسر خودش کرده باشه و بعد از مرگ پسرش بدون هیچ عذاب وجدانی خیلی عادی به زندگی خودش ادامه داده...با دیدن من از پشت عینک لبخندی زد و گفت: ـ خوش اومدی پسرم، چرا دم در خشکت زده؟! بعد من ملودی اومد داخل و دستم و نیشگون گرفتن و زیرلب گفت: ـ کوروش لطفاً عادی رفتار کن! اما حق با مامان بود، واقعا نمیشد در مقابل این همه چیزایی که فهمیدیم یجوری رفتار کنیم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده اما برای اینکه دستشو رو کنم، مجبور بودم...بنابراین لبخند زورکی زدم و رفتم سمتش...ورقه های توی دستش و گذاشت کنار و گفت: ـ به شرکت سر نمیزنی کوروش جان! بدون اینکه به چشماش نگاه کنم گفتم: ـ این روزا تو آکادمی یکم سرم شلوغه مامان بزرگ. ملودی با شادی اومد داخل و گفت: ـ من اومدم! مادربزرگ با خنده رو بهش گفت: ـ خوش اومدی دختر پر انرژی من!
- 175 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
نور و سکوت باهم آمیختند. اما جعبهی پاندورا هنوز بسته نبود. درونش، چیزی حرکت میکرد — نه بلایی آشکار، نه امیدی خاموش؛ بلکه خود پاندورا بود، بیدار، اما این بار با هویتی که بیشتر به اسطورهی یونانی وفادار بود: زیبا، قدرتمند، و خطرناک. او از میان نور بیرون آمد، گامهایش آرام اما سنگین بودند. چشمانش، همچون آینهای از زمان، همهی گذشتهها و آیندهها را منعکس میکردند. ایلاریس به او نگاه کرد و در دل میدانست که این لحظه میتواند پایانش باشد. اما قلبش لرزید — نه از ترس، بلکه از آگاهی و پذیرش سرنوشت: ـ میدانم، پاندورا… این بار هر چه پیش آید، من هم بخشی از سرنوشت تو خواهم شد. پاندورا لبخند زد، نگاهی آمیخته از فهم و تهدید: ـ تو انتخاب کردی، ایلاریس. حالا هر نغمهای که آزاد شود، سهم تو هم هست. باد تازهای برخاست و نغمههای درون جعبه با هم همآوا شدند، صدایی پیچید که هم اندوهناک بود، هم مقدس. نیمهجانها به عقب کشیده شدند، اما نگاهشان ثابت بود، چشمانشان پر از نور شد. آنها فهمیدند که جهان نه تنها بیدار شده، بلکه اکنون در معرض آزمونی تازه است. ایلاریس دستش را روی جعبه گذاشت و زمزمه کرد: ـ پس بیایید ببینیم اینبار چه چیزی از درونش بیرون میآید. در همان لحظه، نور آبیخاکستری فوران کرد. پاندورا، در میان نور، به شکل کامل اسطورهای خود درآمد: لباسی از طلا و نقره، موهایی که همچون شب روشن میدرخشیدند، و قدرتی که حتی نور و تاریکی را در هم میتنید. جعبهی پاندورا باز شد و صداهای آزاد شده همچون جریانهای جداگانهی آب در جهان پیچیدند: دعا، ترس، امید، خشم، عشق و نفرت — همه در هم آمیخته، و نورها و سایهها را با خود میبردند. ایلاریس نفس عمیقی کشید. هر تپش قلبش با جریان نغمهها هماهنگ شد. او میدانست که دیگر بازگشتی وجود ندارد: سرنوشتش به سرنوشت پاندورا پیوند خورده بود. و در آن لحظه، جهان دوباره نفس کشید. نیمهجانها سرهایشان را بالا گرفتند و هر کدام نور کوچکی در درون خود دیدند — بازتابی از فداکاری ایلاریس و قدرت بیدار شدهی پاندورا. باد تازهای وزید و درخت نقرهای در آسمان شکوفه داد. اما این بار شکوفهها نه آرام و نورانی، بلکه پر از نیروی خالص و غیرقابل پیشبینی بودند. پیانو آخرین نت را نواخت، و سکوتی زنده، پر از انتظار و تهدید، جهان را در بر گرفت. ایلاریس لبخند زد و زمزمه کرد:
- 35 پاسخ
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
زمین از درون خود شکاف برداشت. ترکها چون رگهایی از نور، بر پوست خاک دویدند و تا افق کشیده شدند. از میان آن خطوط، صداهایی برخاستند — نغمههایی ناتمام، صداهایی که انسانی بودند و حالا فقط پژواک. ایلاریس گام برداشت، بیآنکه بترسد. در میان شکاف، چیزی میدرخشید؛ جعبههای کوچک از شیشههای سیاه، با نقوشی نقرهای که در تاریکی میتپیدند. همان جعبهای که پاندورا، پیش از خاموشی، در اعماق جهان پنهان کرده بود. دستش را نزدیک برد. سطح سرد جعبه لرزید، گویی نفس میکشید. از درونش نوری آبیخاکستری بیرون زد، نه پرشکوه، بلکه آرام، شبیه نوری است که از خواب برمیخیزد. لالایی در فضای پیچید، این بار نه از لب ایلاریس، بلکه از درون جعبه. زنی از نیمنور پدیدار شد. سرش چون غبار کهکشانی در باد شناور بود و چشمانش، بیزمان. لبهایش تکان خوردند: ـ دیر اومدی، ایلاریس. جعبه همیشه منتظره، ولی هر بار کسی که بازش میکنه، باید چیزی رو جا بذاره. ایلاریس لبخند زد. - هر بار چیزی از من کم شده، ولی اینبار… خودم رو جا میذارم. پاندورا نزدیک آمد. دست بر سینه ایلاریس گذاشت، جایی که نور و تاریکی در هم پیچیده بودند. از میان پوست، تودهای از نور جدا شد — ضرباندار، مثل قلب تازه ساخته شده است. پاندورا گفت: - پس جهان دوباره تپید خواهد کرد. اما بدون قلبِ خودش. بدون تو. زمینید لرزید. درخت نقرهای در آسمان فروزانتر شد، شاخههایش از میان ابرها گذشتند و به ستارگان گره خوردند. جعبه پاندورا را باز کرد. از درونش نسیمی برخاست، حامل صداهایی که از مرز زمان گذشته بودند. دعا، ناله، عشق، فریاد. همه در هم آمیختند، و نور، از مرزِ جهان گذشت. ایلاریس چشمانش را بست. تنش آرام در هوای فرو رفت، همان طور که ریشهها در نور فرو رفتند. از او چیزی باقی نمی ماند جز صدایی خفیف که در باد میچرخید: تا زمانی که لالایی در جهان جاریه، من هنوز اینجام. درخت نقرهای در آسمان شکوفه داد. برفِ روشن از شاخههایش بارید، و نیمهجانها سرهایشان را بالا بردند. در هر چشمی، بازتاب آن درخت میدرخشید — یاد ایلاریس، و جهانی که از خاکسترش زاده شد. سپس، پیانو آخرین نت را نواخت. سکوتی کامل، اما زنده، در جهان پیچید. و لالایی، دیگر نه برای خواب، که برای شروع بود.
- 35 پاسخ
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
باد هنوز میوزید، اما اینبار بوی خاک خیس و آهن داشت. آسمان فروکش کرده بود، و در میان مه، خطی از نور روی زمین افتاده بود. نوری که دیگر طلایی نبود، اما سرد و سفید، مثل نفسِ خورشید. ایلاریس هنوز ایستاده بود. ریشهش در باد میرقصیدند، و ریشههای مرده زیر پایش میلرزیدند، گویی هنوز نمیخواستند رهایش کنند. از دور، صدای آمد. قدمهایی آرام… ولی سنگین. هر گام، پژواک لالایی را تکرار میکرد. از مه بیرون آمد — زنی با چشمانِ آینهای و لباسی از غبار. هر حرکتش مثل انعکاس بود، انگار از جنس زمان باشد نه گوشت. - تو هنوز هم میخونی؟ صدا آرام بود، اما مثل تیغی در سکوت برید. ایلاریس نگاهش کرد. - باید بخونم. چون تا نغمهای آخر تموم نشه، این جهان بیدار نمیشه. زن نزدیک تر شد. در هر قدمش، خاک به نقره میشد، اما همان لحظه دوباره فرو میپوسید. - تو هنوز نفهمیدی… هر بیداری، آغازِ مرگِ تازهست. باد قطع شد. زمان، برای لحظهای ایستاد. ایلاریس نفس کشید، عمیق، و زمزمه کرد: - پس بگذار اینبار، مرگ از ما بترسه. در همان لحظه، صدایی از زیر خاک برخاست؛ نه زمزمه، نه ناله، بلکه ضربآهنگ قلبی عظیم است . زمین شروع به تپیدن کرد. گلهای سیاه در هوای چرخیدن و در نور فرو رفتند. از درون آنها، پیکرهایی بیرون آمدند - نیمهجانها، اما اینبار با نوری درون سینهشان. آنها به ایلاریس نگاه کردند. چشمانی که نه از تاریکی میترسیدند، نه از نور. یکی از آنها لب باز کرد: - تو ما رو بیدار کردی… ولی بگو، به کجا باید بریم؟ ایلاریس دستش را بالا آورد. نور میان انگشتانش لرزیدید، و در آسمان، طرحی از درخت نقرهای شکل گرفت. - به جایی که لالایی تموم میشه… اونجا که هنوز اسمش نیست. درخت شکلی واقعی به خود گرفت و ریشههایش شروع به رشد کردند، ولی نه در زمین، بلکه در هوا. شاخههای درخت در آسمان فرو رفتند و میان ابرها ناپدید شدند. صدای پیانو هنوز مینواخت — نغمهای که اینبار نه از اندوه، که از وعدههای نو بود. و در دل آن صدا، زمزمهای دور آمد: - پاندورا هنوز بیدار نشده… ولی کلید در، توی دستان توئه، ایلاریس. ایلاریس سرش را بلند کرد. در چشمانش بازتاب شعلهای دید — نه از نور، نه از تاریکی، بلکه چیزی میانشان. لبخند زد و گفت: - پس وقتشه جعبه رو دوباره باز کنیم. زمین ترک خورد. نور و سایه در هم پیچیدند. و جهان، نفس تازهای کشید.
- 35 پاسخ
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پانزدهم آبراهوس دور خود میچرخد و تمام اتاق را از نظر میگذراند. کنار آرچر چوبش را به زمین میاندازد و زانو میزند. دستانش را بر زمین میگذارد و چشمانش را میبندد. آرچر منتظر به او نگاه میکند، سر از کارهایش در نمیآورد. پس از مدتی چشمانش را باز میکند و همانطور که نگاهش به کف چوبی اتاق است میگوید: - نباید بهش دست میزدی! - چی؟ - نباید بهش دست میزدی. آبراهوس با عجله از جا برمیخیزد، دوباره نگاهش را دور اتاق میچرخاند. به سمت میز چوبی کنار تخت تک نفره وسط اتاق میرود. گردنبند لاکت روی میز را برمیدارد و در مشت میگیرد و چشمانش را میبندد. آرچر هم کنارش میایستد و به کارهای او نگاه میکند، آبراهوس چشم باز میکند، گردنبند در دستش را جلوی صورت آرچر میگیرد و میگوید: - صاحب این گردنبند یه روح پاکه! - چی؟ - اون یه روح پاکه، دنبال اون اومدن؛ دنبال اون سنگ نشان هم میان. آرچر نزدیکتر میشود و نگران میپرسد: - کیها؟ آبراهوس به چشمانش زل میزند: - سربازهای باسیلیوس هلیوس! میچرخد و عصا زنان به سمت درب اتاق میرود و میگوید: - روح پاک رو برای قربانی میبرن، اون سنگ رو همینجا بذار و برو یه جای دور که پیدات نکنن، هیچ وقت هم نذار کسی دستهات رو ببینه.
- 17 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت چهاردهم آبراهوس گربه را زمین میگذارد و از جا بلند میشود. چوب بلندی را از گوشه دیوار برمیدارد و عصا زنان به سمت کتابخانهای خاکی میرود. آرچر آن چوب را میشناخت، در عکسهای جادوگران دیده بود. دنبالش میرود، پشت سرش میایستد و میگوید: - این سنگ چیه؟ آبراهوس همانطور که به دنبال چیزی میگردد میگوید: - اون یه سنگ باستانیه، یه نشان سلطنتی! کتابی را بیرون میکشد، خاک رویش را فوت میکند، هردو به سرفه میافتند. کتاب را باز میکند و به دنبال صفحهای میگردد و میگوید: - همچین نشانی باید مال یه فرماندهی بزرگ باشه. صفحهای را میخواند، به آرچر نگاه میکند: - گفتی از کجا پیداش کردی؟ با هم به سمت خانهی رزا میروند، آرچر جلوتر وارد خانه میشود اما آبراهوس جلوی درب خانه میماند. آرچر در چهارچوب درب قرار میگیرد: - پس چرا نمیاید داخل؟ آبراهوس نگاه دیگری به خانه میاندازد و عصا زنان وارد خانه میشود. با هم به سمت طبقهی بالا میروند. آرچر همانجایی که سنگ را یافته بود زانو میزند، دست بر زمین میگذارد و میگوید: - اینجا بود.
- 17 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت صد و هشتاد و یکم بعد رو کردم سمت مامان و خاله آتوسا گفتم: ـ توروخدا شما هم تو این مدت ضایع بازی درنیارین! مامان با چشم غره گفت: ـ بخدا الان حتی چشم تو چشم شدن باهاش آزارم میده اما بخاطر تو تحمل میکنم پسرم! با لبخند سرشو بوسیدم و آقا امیر گفت: ـ پس من امروز میرم سراغ بلیط! بعد رو کرد سمت تینا و ملودی و گفت: ـ شما که کلاسهاتون به مشکل نمیخوره؟! تینا گفت: ـ نه آخر هفته ما اصلا کلاس نداریم، الآنم تازه اول ترمه هنوز کلاسها درست و حسابی تشکیل نشده! همین لحظه به گوشیم به پیامک اومد، سوگل بود... نوشته بود که : کوروش برای مدرک جمع کردن به شاهد احتیاج داریم، اگه میتونی راننده قبلی مادربزرگت، عباس و پیدا کن! مامان وقتی دید رفتم تو فکر ازم پرسید: ـ پسرم چیزی شده؟! گفتم: ـ مامان تو خبر داری، اون راننده مامان بزرگ که اسمش عباس بود و از کجا میتونم پیدا کنم؟! مامان گفت: ـ والا اون زمان که تازه رفته بودی راهنمایی، بابت وخیم شدن رماتیسم دخترش، از مادربزرگت خداحافظی کرد و از پیشمون رفت...دیگه هم خبری ازش نشد! گفتم: ـ این بد شد! مطمئنم خیلی از جوابها رو اونم میدونه! بعد یهو مامان گفت: ـ البته پسرعموش تو شرکتمون کار میکنه، اگه بخوای میتونیم از طریق اون برات آمار بگیرم
- 175 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و هشتاد آقا امیر با شادی بهم نگاه کرد و گفت: ـ واقعا اینکارو میکنی؟ گفتم: ـ معلومه که اره، هر چی باشه اون برادرمه. آقا امیر اومد سمتم و منو محکم تو بغلش فشرد و گفت: ـ خیلی ممنونم پسرم...پس با من بیاین که با هم بریم کرمانشاه... یهو مامان گفت: ـ منم میام. سریع گفتم: ـ نه مامان، اگه تو هم بیای، مامان بزرگ شک میکنه... منو سوگل داریم رو این پرونده کار میکنیم و احتیاج به مدرک داریم! اگه اون بفهمه امکانش هست بخواد تمام اونا رو از بین ببره...بنابراین از امروز هم تو و هم بقیه تو برخورد با مامان بزرگ عین قبل ادامه میدین، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده...یادتون بمونه که نباید به چیزی شک کنه! خاله آتوسا گفت: ـ با اینکه برام خیلی سخته ولی باشه! ملودی گفت: ـ باز خداروشکر که دیگه منو به کوروش وصل نمیکنه و از این نقش بازی کردن خلاص میشیم! خندیدم و گفتم: ـ ولی تا به مدت مجبوریم به نقش بازی کردن ادامه بدیم دخترخاله! آقا امیر با تعجب پرسید: ـ وصل کردن تو به کوروش؟! بجای من، ملودی گفت: ـ آره عمو، همون کاری که با عمو فرهاد کرد و میخواست رو سر کوروش هم پیاده کنه و به زور میخواست که منو کوروش باهم ازدواج کنیم و از بچگی ما رو برای هم نشون کرده بود! آقا امیر با یه حالت افسوس خوردن گفت: ـ این زن درست بشو نیست! تینا رو به من گفت: ـ الان اگه تو یهویی بخوای بیای کرمانشاه، مادربزرگت شک نمیکنه؟! گفتم: ـ نه، منو ملودی میریم پیشش و میگیم که میخوایم بریم خونه دوست ملودی آب و هوا عوض کنیم...اون همین که بفهمه منو ملودی میخوایم کنار هم وقت بگذرونیم از ذوقش دیگه پیگیر ماجرا نمیشه!
- 175 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و ششم دور بچه با چوب جادوییش یه حلقه فرضی کشید و هرچی تلاش کردم با قدرتی که گردنبندم بهم داده بود، اون نیرو رو بشکونم، فایدهایی نداشت. مادره از گریه هلاک شده بود و پدره هم فقط اسم بچشو فریاد میزد اما والت ظالم با همراهانش بدون توجه به اونا سوار جارو دستیشون شدن و به سمت آسمون پرواز کردن...جسیکا با ناراحتی ازم پرسید: ـ چه بلایی سر اون بچه میارن؟! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ به احتمال قوی، یکی از احساساتش و ویچر میگیره تا خانوادش مجبور بشن و برن دنبال تو بگردن یا اگه سرنخی دارن، بیان به قلعش و بهش بگن. جسیکا سریع گفت: ـ آرنولد من در مقابل گریه های اون بچه نمیتونم بیتفاوت باشم، خواهش میکنم منو به قلعه ببر تا بلایی سر اون بچه نیارن! هنوز واسه بردن جسیکا به اون قلعه زود بود و باید ویچر رو به زانو در میوردم تا بتونم تمام مردم و نجات بدم، اگه الان جسیکا رو به قلعه میبردم...فقط اون بچه نجات پیدا میکرد و ویچر هم برای محافظت از دخترش یا اونو تبدیل به یه اشیا میکرد تا کسی نتونه بهش دسترسی پیدا کنه یا اونو تو جای مبهمی که به فکر هیچکس نمیرسه، با جادو زندانی میکرد! بنابراین الان بدترین حالت این بود که تسلیم بشم و جسیکا رو به قلعه برگردونم. با لبخند رو بهش گفتم: ـ نیرویی که دارم، اجازه نمیدم اتفاقی برای اون بچه بیفته نترس! جسیکا گفت: ـ اما اینجا که بود، قدرتت کافی نبود و نتونستی کاری کنی.
-
پارت بیست و پنجم گردنبندم و گرفتم توی دستم و یه وردی زیر لب خوندم که چوب جادوییه والت تو هوا معلق موند! اونا هم متوجه شدن که اطرافشون یه خبریه، درسته که ما از دید اونا نامرئی شده بودیم و نمیتونستن ما رو ببینن! همین لحظه همشون با تعجب یه نگاهی به اطرافشون کردن و یکی از نگهبانا گفت: ـ اینجا یه جادویی داره به کار میره! والت گفت: ـ نکنه تو خونشون باشه! یکی دیگه از نگهبانا گفت: ـ ممکن نیست! از همین بیرون داره کار خودشو انجام میده. بعد انگار وجود ما رو حس کرده بود و راه افتاد سمت جایی که ما وایستاده بودیم. منو جسیکا دست در دست هم عقب میرفتیم تا جایی که به دیوار پشت سرمون برخورد کردیم که دیگه نمیتونستم بیشتر از این جادو رو ادامه بدم چون متوجه حضور ما میشدن و با خوندن یه ورد کوتاه چوب جادوییش و رها کردم که با صدای افتادنش روی زمین، والت به سمت صدا برگشت. رفت و از روی زمین چوب جادوییش و گرفت و رو به مرد و خانوادش گفت: ـ هنوز کار من با شما تموم نشده! فقط برین دعا کنین که پرنسس جسیکا پیدا بشه! بعدش با نگاهش یه اشارهایی به یکی از نگهباناش کرد که اونم با خشم رفت سراغ بچه اون مرده و با زور اونو از بغل مادرش کشید بیرون...
-
پارت سیزدهم پسرک ابرو در هم کشیده سر به زیر میاندازد، پیرمرد متوجه میشود از این حرف او خوشش نیامده: - به من میگن آبراهوس، نمایندهی نیروهای متضاد؛ چی میخواستی بگی؟ میشنوم. آرچر که غرورش خدشهدار شده بود، بیآنکه نگاهش کند با ابروانی در هم دست در جیب شلوارش کرده دستمال سفیدی درمیآورد. به سمت آبراهوس میرود، دستش را مقابل او میگیرد و با دست دستمال تا خورده را باز میکند. از میان دستمال سفید سنگ خونین رنگی نمایان میشود. آبراهوس به سمتش خم میشود و به سنگ نگاه میکند؛ به ناگاه دوباره از دل سنگ نور سرخی میتپد و صدای جیغ شنیده میشود. آبراهوس سریع خود را به عقب میکشد، با حالی آشفته به آرچر نگاه میکند و میگوید: - این رو از کجا پیدا کردی؟ آرچر زیر چشمی نگاهش میکند و میگوید: - من روزنامهرسان ده هستم، رفتم روزنامه ها رو تحویل بدم، رفتم دم یه خونه؛ هر چی صدا کردم کسی جواب نداد. رفتم داخل خونه، این رو پیدا کردم. آبراهوس اشاره به دستانش میکند: - دستهات چی شده؟ چرا بستی؟ آرچر دستمال را دوبار تا میکند و در جیبش میگذارد، اینبار پارچهی دور یکی از دستانش را باز میکند و به او نشان میدهد. آبراهوس اشارهای به دست دیگرش کرده میگوید: - اونم همینطوره؟ سری به تایید تکان میدهد: - از وقتی بهش دست زدم اینطوری شده.
- 17 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت دوازدهم در آن سوی دروازه، جایی در اطراف دهکده، خانهای بود سیاه! کسی از اهالی ده به آنجا رفت و آمد نداشت و تنها ساکن آن خانهی فرتوت پیرمردی بود که به جنون شهرهی ده بود. هیچکس نزدیک خانهی او نمیشد، اما امروز آفتاب از سمت و سوی دیگری درآمده بود. پسری درب خانهاش را کوفته بود. دوچرخهاش بر زمین افتاده بود، موهایش در هم بود، دستانش را با پارچهای سفید بسته بود و لباس هایش نامرتب و کثیف بود. پیر مرد درب خانه را به سختی کشیده و باز میکند، مشخص است مدتهاست آن درب بسته بوده. پیر مردی ژنده پوش در چهارچوب خانه نمایان میشود. سر تا پای پسر را برانداز میکند. - مَ مَ من باید با شما صحبت کنم، خیلی مهمه. پیرمرد بی هیچ حرفی به داخل خانه میرود و پسر هم پشت سرش وارد میشود، به محض ورودش درب خانه با ضرب بسته میشود و پسر را میترساند. پیرمرد وارد اتاقی شده و روی صندلی راک قدیمی مینشیند، صدای نالهی چوب صندلی بلند میشود. گربهی سیاهی در آغوشش میخزد، گربه را نوازش میکند و به او نگاه میکند: - اسمت چیه؟ هول شده میگوید: - آ آ آرچِر آقا. پیرمرد ابرو در هم میکشد و با تمسخر میگوید: - آرچر؟ تا جایی که میدونم آرچر به معنای کمانداره، تو چشمهای تو جز ترس چیزی نمیبینم.
- 17 پاسخ
-
- 1
-
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پیش از آنکه بخواهم جوابی بدهم حواسم به پیرمردی که دوان دوان خودش را به آن لشکر سیاه پوش و اسب سوار میرساند جلب شد. انگار همان صاحبخانه بود که به سمتشان میرفت، اما چرا؟! آنها که بودند که پیرمرد به استقبالشان میرفت؟! - این همون پیرمردِ نیست که ما رو آورد اینجا؟ در جواب لونا با صدایی آرام لب زدم: - چرا، خودشه. کمی گوشهایم را تیز کردم، از همان فاصله هم میتوانستم صدای گفتگوی پیرمرد با آن مرد که سوار بر اسبش جلوتر از لشکرش ایستاده بود را بشنوم. - خیلی خوش اومدین قربان. مرد اسب سوار با صدایی دورگه و گرفته که عجیب هم برایم آشنا میآمد گفت: - اونها کجا هستن؟! لونا نگاه متعجب و کنجکاوی به سمت من انداخت. - دارن راجع به کی حرف میزنن؟! برای آنکه بتوانم صدایشان را بشنوم انگشت روی لبم گذاشتم و رو به لونا گفتم: - هیس! پیرمرد در جواب مرد گفت: - همینجا توی خونهی من هستن. مرد درحالی که از اسبش پایین میآمد گفت: - امیدوارم به خاطر آزادی خانوادهات بهمون دروغ نگفته باشی گرگینهی پیر، وگرنه پادشاه آلفرد ازت خیلی عصبانی میشه! - نه قربان باور کنید دروغ نگفتم، اون دو تا گرگینه الان توی یکی از اتاقهایخونهی من خوابیدن. با شنیدن جوابش اخم درهم کشیدم، این لعنتیها که بودند؟! چرا دربارهی ما حرف میزدند؟! - ای… اینها دارن دربارهی ما صحبت میکنن؟! سرم را آرام بالا و پایین کردم، نکند این پیرمرد از گرگینههایی بود که با خونآشامها همکاری میکردند؟! اما چطور هیچکدام از ما متوجهی گرگینه بودن آن پیرمرد نشده بودیم؟! - باید… باید از اینجا بریم. لونا که همچنان ترسیده و مبهوت مانده بود پرسید: - بریم؟ ولی کجا؟! سرم را کلافه تکانی دادم، حالا وقت نداشتیم که دربارهی اینها حرف بزنیم؛ باید فقط فرار میکردیم و جانمان را نجات میدادیم. - نمیدونم، هرجایی غیر از اینجا. و با عجله به سمت در رفتم تا بیرون برویم، نمیفهمیدم آن لشکر که بودند و چه قصدی داشتند؛ فقط میدانستم که اگر دستشان به ما برسد چیزهای خوبی در انتظارمان نخواهد بود. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- راموس… راموس بیدار شو. صدای مهربان کسی را در میان آن لحظات وحشتناک میشنیدم، اما انگار دستی محکم مرا نگه داشته و نمیگذاشت که از شر آن کابوس رها شوم. صدای ظریف و مهربان باز در گوشم طنین انداخت و دستی که شانهام را تکان میداد بالاخره مرا از آن کابوس بیرون کشید. - بیدار شو راموس، داری خواب میبینی. چشمانم را گشودم و با حرکتی ناگهانی روی تخت نیمخیز شده نشستم، نفسنفس میزدم و به تمام تنم خیسی عرق نشسته بود. - خوبی راموس؟ داشتی کابوس میدیدی؟ سرم را آرام تکانی دادم، من یکبار این کابوسها را در بیداری دیده بودم و حالا هرشب و هرشب مرورشان میکردم. - ببخش بیدارت کردم. لونا لبخند مهربانی زد، عجیب بود که در عالم خواب هم صدایش آرامم میکرد. - عیبی نداره، میخواهی بگی چه کابوسی داشتی میدیدی؟ - داشتم خوابه گذشتهها رو میدیدم، همون روز که پدر و مادرم رو… با شنیدن صدایی از بیرون حرفم را قطع کردم. - چی شد راموس؟! کف دستم را به نشانهی سکوت بالا گرفتم، درست حدس زده بودم و صدایی از بیرون میآمد. - تو هم میشنوی؟! لونا پس از مکثی سر به تأیید تکان داد. - آره، صدای چیه؟! بیآنکه جوابی برای سؤالش داشته باشم ملحفهی سفید رنگ را از روی خودم کنار زدم و آرام از تخت پایین آمدم. لبخند اطمینان بخشی به روی لونا که سر برگردانده و نگاهم میکرد زدم، دخترک همینطور هم از اینکه در این خانه بودیم ترسیده بود و حالا دلم نمیخواست با بروز دادن ترس و نگرانی خودم حالش را بدتر کنم. خودم را به پنجره رساندم و از میان میلههای فلزیِ پنجره به بیرون نگاه کردم. با وجود تاریک بودن هوا، اما میتوانستم لشکریان سیاهپوشی که به سمت این خانه میآمدند را ببینم. - لعنتی! اینجا چه خبره؟! لونا با شنیدن حرفم از جایش بلند شد، به سمت پنجره آمد و مثل من به بیرون نگاه کرد. - این... اینها دیگه کیان؟! - دیروز
-
رد شد و بهسمت پشتِ سلف و بوفهی دانشگاه که فضای دنج خالی و سرسبزی برای مطالعه و وقت گذراندن با دوستان بود، رفت. پسر جوان دلش میخواست دنبال دخترک برود که چون رز سرخی از مسیری که دو طرفش درخت و سبزه بود، میگذشت؛ اما با دیدن چشمان منتظر دوستانش اندکی درنگ کرد. سپس برگشت و مسیر خلاف دلبر را پیش گرفت تا بهسمت دانشکدهی مهندسی برود، زیرا قصد نداشت مضحکهی دست آنها شود. دارا و بردیا دو طرفش قرار گرفتند و با او هم مسیر شدند، چند ثانیه گذشت که بردیا رو به آریا با کنجکاوی گفت: - پسر از وقتی که اون اتفاق برای تو و اون دختر عجیبه افتاده، دیگه نیومده دانشگاه. کنجکاوی آریا نیز اندکی خودنمایی کرد، هرچند که او سعی کرد در ظاهر و تن صدایش مشخص نشود؛ اما این چند روز نگران حالش و شوک وارد شده به او بود. برای همین از گوشهی چشم نگاهی به بردیا انداخت و گفت: - خب؟ بردیا تکخندهای کرد، دستی در موهای مشکیاش که رگههایی خرمایی در آن میدرخشید، کشید و جواب داد: - یعنی... قرار نیست دوباره بیاد؟ اندکی مظلومیت در سؤالش بود، انگار که چیزی در گلویش گیر کردهبود؛ چون لبخندی مسخره بر لب داشت و مدام موهای به هم ریختهاش را نامرتبتر میکرد. اینبار دارا مچگیرانه دستش را مقابل آریا گرفت و مانع از حرکتش شد، سپس خود را جلو کشید و با ابروی بالا رفته رو به بردیا گفت: - چطور؟ آریا نیز مشکوک شد، چشم ریز کرد و هر دو خیرهی بردیا شدند که از حرکتشان متعجب شده و در حالی که چشمانش گرده شدهبود، لبانش را مچاله کردهبود. باری دیگر خندهای مصنوعی کرد؛ ولی این بار با صداقت و اندکی خجالت گفت: - شانس رو میبینی؟ بالاخره یه دختری چشمم رو گرفت، ولی خفتگیرا خفتش کردن و اون دیگه نمیاد دانشگاه. دارا لبخندی کوچک زد، با اینکه اندکی جدیت در سخنان بردیا دیدهبود؛ ولی سعی کرد باور نکند عشق در نگاه اول او را. برای همین تکانی به تیگان آبیاش داد و با شوخی گفت: - تو راست میگی فقط از همین یه دختر خوشت اومده! آریا خندید و شصتش را به نشانهی لایک بالا آورد و گفت: - حرمسرایی که تو تشکیل داده از حرمسرای جلالالدین اکبر هم بزرگتره. بردیا خود نیز با صدا خندید و جواب داد: - من که از بقیه دخترا خوشم نمیاد، اونا از من خوششون میاد و میخوان وارد حرمسرای من بشن. دارا با تأسف سری برایش تکان داد که ناگهان مطلبی به یادش آمد، چون باری دیگر صورتش حالت مرموزی گرفت. با چشمهای تیزش از آریا پرسید: - نفهمیدی مشکل دختره چیه؟ آریا شانهای بالا انداخت و درحالی که به ساعتش نگاه میکرد، با تردید درنگی کرد و بعد گفت: - نه! سپس عقب گرد کرد و همانطور که بهسمت سلف میدوید، بلند گفت: - شما برید سر کلاس، من الان میام. بردیا دستانش را با حیرت بالا برد و داد زد: - کجا میری؟ با صدای بلندش دو دختری که روی نیمکت کنار مسیر نشستهبودند، معترض نگاهشان کردند. دارا بدون توجه به نگاه خیرهی آنها بازوی بردیا را گرفت. - بریم پسر... الان میاد. و در اتمام حرفش لبخند موزیاش را زد، دستانش را در جیب شلوار جینش پنهان کرد و آرامآرام از کنار درختان گذشت تا به کلاسش برود. بردیا با لبانی که گوشههایش را پایین کشیدهبود، خیرهاش شد. میدانست آن پسرک باهوش و تیز پی به موضوعات مهمی بردهبود که آنگونه رژه میرفت. خندهای کرد و هم قدمش شد تا مغزش را تیلیت کند و سر از افکارش در بیاورد.
-
امروز 15 October، روز جهانی غرغروهاست.
- 34 پاسخ
-
- 1
-