رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. mahvin

    هپ با ضریب ۷

    ۲۵
  3. mahvin

    مشاعره با اسم دختر🩷

    بهار
  4. mahvin

    مشاعره با اسم پسر🩵

    آرمان
  5. پارت چهل و نهم واسه اولین بار با روی خوش و بدون غر زدن نشست کنارم و با همدیگه مشغول غذا خوردن شدیم...نمی‌دونم چرا اما یه حسی بهم می‌گفت، حرکاتش واقعیه و دیگه می‌تونم بهش اعتماد کنم اما بازم خواستم یه مدت دیگه هم صبر کنم تا ببینم بازم نقشه داره یا واقعیه! ده روزی گذشت و جسیکا هر روز بهتر از روز قبل می‌شد. شروع به خواندن کتابهای من کرده بود. از پنجره اتاقش به طلوع و غروب خورشید نگاه می‌کرد. با همدیگه نقاشی های پر از طرح امیدواری می‌کشیدیم و یجورایی به وجود همدیگه عادت کرده بودیم. هر شب هم قبل از خواب ازم میخواست تا براش قصه هایی که پایان خوش داره تعریف کنم اما هنوزم پیش نیومد که برای موهاش غصه بخوره اینو از چشماش می‌فهمیدم اما به روی خودش نمیورد. امروزم داشت تو اتاقش کتاب می‌خوند که با خوشحالی رفتم تو اتاقش و گفتم: ـ خب؛ آماده شو! با تعجب نگام کرد و کتاب توی دستش و بست و با خنده گفت: ـ چه خبر شده؟! چرا آماده شم؟ گفتم: ـ می‌خوام ببرمت یجایی... چشماش و ریز کرد و گفت: ـ اصلا حوصله مسخره بازی ندارم آرنولد! رفتم کنارش نشستم و گفتم: ـ مسخره بازی چیه!!؟ جدی دارم میگم... آهی کشید و گفت: ـ اینقدر که بیرون نرفتم، دلم برای بیرون تنگ شده!
  6. پارت دویست و بیست و هشتم باهاش دست دادم و رو بهش گفتم: ـ سرهنگ، چیزی از اون آدمی که براتون فرستادم پیدا کردین؟؟ بهزاد حق پرست...دوست صمیمی پدرم بود..تاجایی که یادم بود مهاجرت کرده. سرهنگ رو به من و سوگل گفت: ـ بیاین بریم تو اتاقم باهم صحبت کنیم. رفتیم داخل اتاق و سرهنگ پشت لپتاپش نشست و گفت: ـ بچها خیلی گشتن و تونستن از طریق ایمو، آدرس شرکتشون و پیدا کنن! قراره ده دقیقه دیگه باهاش تماس تصویری بگیرم. گفتم: ـ خب خوبه، اون مرده عباس اظهارات خودشو داد؟ سوگل گفت: ـ آره به تک تک جرمهاش اعتراف کرد و گفت که همش دستور مادربزرگت بوده و با اختیار خودش اون کارا رو انجام نداده. فقط... پرسیدم: ـ فقط چی ؟؟! سرهنگ عبادی گفت: ـ روزی که مرحوم فرهاد اصلانی سر از جاده سرپل ذهاب درمیاره، قبل از اون قرار بود ویلا مردان پیش خانومش ارمغان... همینجور که با دقت گوش میدادم گفتم: ـ خب؟! بعد سرهنگ ادامه داد و گفت: ـ اون روز بعد از اینکه پدرت از ویلا خارج میشه، تو آشپزخونه عباس و خدمتکار خونه داشتن بابت کار مادربزرگت، از اینکه بچه‌‌ی یلدا رو گرفته و با خودش آورده اینجا صحبت می‌کردن که عباس گفته مثل اینکه فرهاد حرفاشونو شنید...چون بعدش با سرعت خیلی بالا با ماشینش از خونه خارج شد! یکم فکر کردم و گفتم: ـ پس همون چیزی که فکر می‌کردم بوده؛ بابام متوجه شده بود که پشت این کار، مادربزرگم بوده و میخواست بره پیش مادرم. سوگل گفت: ـ طبق چیزایی که ما از گفته های عباس فهمیدیم، آره اما متأسفانه... حرفشو تکمیل کردم و گفتم: ـ متاسفانه اجل بهش مهلت نداد تا بتونه حساب پس بگیره.
  7. پارت دویست و بیست و هفتم با لبخند بهش گفتم: ـ چشم. خیلی خوشحال شدم از آشنایی باهات...مامان! تا بهش گفتم مامان، با ذوق دستشو گرفتم جلوی دهنش و رو به امیر و تینا گفت: ـ شما هم شنیدین؟ بهم گفت مامان...مادر فدای تو و مامان گفتنت پسرم! بالاخره من نمردم و این روز رو هم دیدم! از ذوقش منم خیلی خوشحال شدم و واقعیت ماجرا این بود که واقعا کنارش بودن و باهاش حرف زدن بهم حس خیلی خوبی میداد. تو همین مدت کمی که می‌شناختمش، توی دلم جا باز کرده بود... امیر منو و تینا و ملودی رو رسوند ترمینال و ما هم راهی تهران شدیم. تو این دو روز چندباری مادربزرگ بهم زنگ زده بود که چندباریشو پیچوندم و جواب ندادم و یبارش و برای اینکه شک نکنه، جوابشو دادم. از اینکه جوابشو طوری میدادم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، از خودم بدم میومد...امیدوارم که این بازی هرچی سریع‌تر تموم بشه و دیگه نخوام نقش بازی کنم. نزدیکای غروب بود که رسیدیم تهران... بلافاصله از ترمینال رفتم کلانتری. سوگل منتظرم بود و با دیدن من سریع پرسید: ـ کوروش قضیه قاچاق اسلحه حقیقت داره؟! تازه گزارشش رسیده دستم. با ناراحتی حرفشو تایید کردم که گفت: ـ اگه اینجوری باشه، مجازات سختی در انتظار مادربزرگته! گفتم: ـ راهی بود که خودش انتخاب کرد. همین لحظه سرگرد عبادی که بالاسر این پرونده بود از اتاقش اومد بیرون و با دیدن من گفت: ـ خوش برگشتی کوروش جان!
  8. - سرزمین ما… یعنی سرزمین گرگ‌ها چند سالیه که به دست خون‌آشام‌ها افتاده، اون‌ها موجودات کینه‌توز و ظالمی هستن و قصد دارن که تموم گرگینه‌ها رو نابود کنن. لونا آهی کشید و با غصه ادامه داد: - اون‌ها من و تموم خانواده‌ام رو توی یه قلعه اسیر کرده بودن، اونجا من با یه زن جادوگر آشنا شدم و اون زن به من گفت در صورتی که نامه‌اش رو به خانواده‌اش که پادشاه و ملکه‌ی سرزمین شما هستن برسونم اون‌ها به من کمک می‌کنن تا آلفایی که می‌تونه سرزمینم رو نجات بده پیدا کنم. جفری سری تکان داد و گفت: - درسته، حدوداً ده سال پیش بود که شاهزاده خانوم وقتی که با خدمه‌اش برای گشت و گذار به جنگل‌های بیرونِ شهر رفته بود به طور ناگهانی ناپدید شد؛ بعد از اون پادشاه چندین گروه را برای جستجوی دخترش فرستاد، اما هیچ‌کس نتونست شاهزاده خانوم رو پیدا کنه. لونا شانه‌ای بالا انداخت. - خب، حالا ما دختر پادشاه رو پیدا کردیم و اون‌ها باید در عوضش به ما کمک کنن. از حرف لونا پوزخندی زدم، ما هنوز اول ماجرا گیر کرده بودیم و دخترک به آخر آن فکر می‌کرد! - اما مسئله اینه که ما اصلاً نمی‌تونیم وارد‌ اون قصر لعنتی بشیم تا خبر پیدا شدن شاهزاده خانوم رو به پادشاه بدیم و در این صورت هیچ کمکی در کار نخواهد بود. لونا اخم محوی تحویلم ‌داد. - اوه! اینقدر ناامید نباش راموس؛ جفری گفته کمکمون می‌کنه؛ مگه نه جِف؟! جفری در تأیید حرف لونا سر تکان داد. - البته؛ من هر کمکی که از دستم بر بیاد براتون انجام میدم دوستان. اخم درهم کشیده و زیر لب غر زدم: - مشکل اینه که فعلاً هیچ کاری از دستت برنمیاد! لونا چشم غرّه‌ای به سمتم رفت و من بار دیگر از جفری که باعث و بانی این رفتارهای نامطلوب لونا با من بود عصبانی شدم. - خودشه. لونا به سمت جفری برگشت. - چی خودشه جِف؟! جفری لبخند پیروزمندانه‌ای زد و گفت: - فهمیدم چطوری می‌تونین وارد قصر پادشاه بشین؛ بیاین تا براتون بگم.
  9. - این هم قصر پادشاه. سر بلند کرده و به قصر بزرگ و سنگی پیش رویم نگاه کردم؛ قصر پادشاه جادوگرها شبیه به قصر پدرم در سرزمین گرگ‌ها بود و این تمام خاطرات تلخ و شیرینم را برایم زنده می‌کرد. - اوه راموس ببین؛ جلوی اون در پر از نگهبان و سربازه، حالا چجوری بریم توی قصر؟! به جایی که لونا اشاره کرده بود نگاه کردم؛ حق با او بود، با آن‌همه نگهبانِ نیزه به دست و شمشیر بر کمر ممکن نبود که بتوانیم به قصر وارد شویم. - اگه بهم بگین که چرا می‌خواهین وارد قصر پادشاه بشین شاید بتونم بهتون کمک کنم. لونا با تردید نگاهی به من و بعد به جفری انداخت؛ من هم مثل او مردد بودم، می‌ترسیدم مثل دفعه‌ی قبل از اعتماد کردن به او هم به دردسر بیفتیم. - چی‌کار کنیم راموس؟ دم عمیقی گرفته و دست به کمر ایستادم؛ هنوز هم از اعتماد کردن به دیگران می‌ترسیدم، اما چاره‌ای جز این نداشتیم؛ داشتیم؟! - انگار چاره‌ای جز این نداریم. جفری که انگار لحن آرامم را شنیده بود چهره درهم کشید و گفت: - چاره‌ای جز اعتماد کردن به من ندارین؟! این حرفتون خیلی ناراحتم کرد! و حرف او هم انگار لونا را ناراحت کرد که قدمی سمت او برداشت، دستش را به روی شانه‌ی جفری گذاشت و با لحنی دلجویانه گفت: - خواهش می‌کنم ما رو درک کن جِف، ما یه بار به یه پیرمرد روستایی اعتماد کردیم و اون با لو دادن ما به خون‌آشام‌ها جونمون رو به خطر انداخت. حالا برامون سخته که بخواهیم دوباره به کسی اعتماد کنیم! جفری خیره در چشمان خوش‌رنگ و زیبای لونا لب زد: - ولی من مثل اون پیرمرد نیستم، من قول دادم که بهتون خیانت نمی‌کنم. شماها دوست‌های منین، من هرگز نمی‌تونم جونتون رو به خطر بندازم! لونا شانه‌ی جفری را آرام فشرد. - می‌دونم جِف؛ من رو ببخش اگه ناراحتت کردم! نفسی از سر حرص و کلافگی کشیدم، نزدیک شدن‌های مدام جفری به لونا و توجهات لونا به جفری چیزهایی بود که اعصابم را بهم می‌ریخت و من هر چه می‌کردم نمی‌توانستم این موضوع را نادیده بگیرم.
  10. دیروز
  11. پارت چهل و هشتم خیلی خوشحال شد و اشک توی چشماش حلقه زد، سینی چایی رو گذاشتم کنار و رفتم سمتش و گفتم: ـ چرا گریه می‌کنی پرنسس ؟! با ناراحتی نگام کرد و با هق هق گفت: ـ آخه تابحال هیچکس اینو بهم نگفته بود! اشکاشو پاک کردم و گفتم: ـ چیو؟! خیره شد تو چشمام و گفت: ـ اینکه یه کاری انجام بدم و بعدش ازم تعریف کنه! یکم مکث کرد و ادامه داد: ـ همیشه هرکاری که توی زندگیم انجام دادم از جانب پدرم قضاوت شدم...نقاشیهام هیچوقت از نظرش اونقدر عالی نبود که تشویقم کنه، استعدادی توی جادوگر شدن بزرگ نداشتم که خودش برام وقت بذاره و بهم یاد بده، بجاش یه سری قدرت های ابتدایی که خودت می‌دونی رو توی موهام گذاشت...هیچوقت ازم تعریف نکرد. همیشه احساس می‌کردم که توی زندگیم دارم تمام کارهام و اشتباه انجام میدم و الان این اولین باره که احساس می‌کنم که کارام واقعا با ارزشه چون تو خیلی ازشون تعریف می‌کنی. برای ذوقش خیلی خوشحال بودم و واقعا خداروشکر کردم که داره تلاش می‌کنه تا احساساتش و بروز بده...بغلش کردم و سرشو بوسیدم و گفتم: ـ بنظرم تو توی هر زمینه‌ایی عالی هستی و بهترین دختری هستی که من توی تمام عمرم دیدم. واسه اولین بار با چشمای پر از ذوق بهم نگاه می‌کرد. گفتم: ـ خب حالا کمک کن، که خیلی گرسنمون شده! با اشتیاق سفره رو پهن کرد و وسایل و با سلیقه خودش روی سفره گذاشت.
  12. پارت چهل و هفتم تا خوده صبح به صورتش نگاه کردم...وقتی محو صورتش بودم یه حس عجیب و غریب دلمو قلقلک میداد که ترجیح دادم نسبت بهش بی تفاوت باشم...نزدیکای طلوع خورشید با یه خمیازه از خواب بیدار شد و تا منو مقابلش دید با ترس خودشو کشید عقب و گفت: ـ چه خبر شده؟! به آرومی و با لبخند گفتم: ـ هیچی فقط داشتم نگات می‌کردم. یه لبخند ریزی زد اما چیزی نگفت...بلند شدم و گفتم: ـ خب بریم با همدیگه یه صبحونه مشتی درست کنیم. با ناراحتی گفت: ـ ولی من بلد نیستم غذا درست کنم. دستمو سمتش دراز کردم و گفتم: ـ اصلا اشکالی نداره ، من بهت یاد میدم! بعدش با تردید دستمو گرفت و از توی رختخواب بیرون اومد. بردمش سمت آشپزخونه و ظرف و چاقو و چنگال و میوه‌ها رو گذاشتم مقابلش...بهش توضیح دادم که چجوری باید انجامشون بده و حتی تو یسری از موارد هم بهش کمک کردم. جسیکا هم از تجربه جدیدی که داشت انجام میداد واقعا راضی بود و بعد از اینکه من چایی ها رو ریختم، رو به من گفت: ـ آرنولد ببین درست خُردشون کردم؟! نگاهی به طرف مقابلش کردم، برای شروع بد نبود اما با ذوق گفتم: ـ عالی بود، آفرین.
  13. پارت چهلم گونتر با سرعتی چون تندباد به راه می‌افتد و چند دقیقه‌ی بعد با تکه سنگی در دست باز می‌گردد. سن را مقابل مارکوس می‌گیرد و می‌گوید: - فقط همین بود. روی سنگ ردی از خون بود، مارکوس سنگ را از او می‌گیرد و بو می‌کشد. بدی خون تازه بود! بوی خون انسان بود. بی‌درنگ همراه گونتر به محل پیدا شدن سنگ می‌رود، کنار درخت کهنسال بلوط... فاصله‌ی درخت تا مکان گل لوندر کم نبود اما هنوز هم اثری از خط عطر آنها نبود. گونتر گردنبند را از زیر لباسش بیرون می‌کشد، گردنبند را در مشت می‌گیرد و محکم می‌کشد تا طناب پاره شود و آن را مقابل مارکوس می‌گیرد. آن گردنبند را مارکوس در نیان وسایل به جا مانده از پدرش پیدا کرده بود. دو گردنبند مثل هم، یکی برای خودش و دیگری برای گونتر، به جهت کنترل غریزه‌ و همراهی آن دو موجود فانی! البته که موجود ضعیف النفسی نبود، او و مارکوس همیشه در کودکی برای تفریح به محل زندگی آدم‌ها می‌رفتند. دیگر طاقتش طاق شده بود، نه از سر غریزه‌ی خون‌خواهش، بلکه از سر خشم! سنگ را از مارکوس می‌گیرد، نفسی عمیق می‌کشد، بوی خون، بوی خون تازه‌ی آدمیزاد، بوی خون لذیذی که هنوز در قلب پمپاژ می‌شد را به خوبی احساس می‌کرد. به سمت منشا بو حرکت می‌کند، مارکوس هم دنبالش می‌رود. خشم گونتر او را نگران می‌کرد، دوست عزیز کودکی‌اش با همین روحیه‌اش فرمانده‌ی کل لشکرش شده بود.
  14. پارت سی و نهم برگ دیگر را برمی‌دارد و روی شانه‌ی خود می‌اندازد، مارکوس نیز مثل او برگ را روی شانه‌های پهنش می‌کشد. مارکوس جلو می‌افتد، عطر تن آن دو موجود فانی را هنوز در هوا احساس می‌کند. چشمانش را می‌بندد و دم عمیقی از هوا می‌گیرد و نفسش را حبس می‌کند. تمام حواسش را روی عطر تنش متمرکز می‌کند، وقتی چشم می‌گشاد، ذرات معلق درهوای عطرش همچون فلش‌های راهنما مسیر را نشانش می‌دهند. مسیر را با سرعت پشت سر می‌گذارنند تا جایی که عطر حضورشان به پایان می‌رسد! در میان جنگل متوقف می‌شوند، هر سو را می‌نگرند نشانی از آنها نمی‌بینند. گونتر تا جایی که شاخ و برگ درختان اجازه می‌دهند کمی آن اطراف پرواز می‌کند و کنار مارکوس باز می‌گردد و می‌گوید: - اینجا نیستن. مارکوس سر تکان می‌دهد و می‌گوید: - هیچ اثری هم نیست، نه بوی تنشون، نه گرمای هیچ موجود زنده‌ای رو احساس نمی‌کنم! - چطور ممکنه؟ مارکوس بار دیگر اطراف را از نظر می‌گذراند. نگاهش روی بوته‌ی گل خشک می‌شود! در جایی میان درختان که خورشید به آن‌جا می‌تابید، بوته‌ای بزرگ از لوندرهای وحشی‌ روییده بود. مارکوس به سمت بوته‌ی گل می‌رود و کنارش زانو می‌زند. گونتر نیز کنارش زانو می‌زند و می‌پرسد: - این لوندر وحشیه. گونتر سر تکان داده حرفش را تایید می‌کند: - می‌دونم، تو بند و بساط اون جادوگر پیر دیدم. - لوندر رائحه‌ی خیلی قوی داره. عطر قدرتمندش هیج اثری از عطرهای دیگه نمی‌ذاره. گونتر از جا بلند می‌شود و می‌گوید: - یعنی این گل رد حضورشون رو بلعیده؟ مارکوس متاسف سر تکان می‌دهد و حرفش را تایید می‌کند. دست بر زانو می‌گذارد و بلند می‌شود. - اگه اونا از این گل با خودشون برده باشن چی؟ مارکوس ابرو در هم می‌کشد و پاسخ می‌دهد: - لوندر وحشی‌ مال این جنگله، فکر نمی‌کنم این گل رو بشناسند، فعلا بگرد این اطراف ببین کجا رد بو رو میشه پیدا کرد.
  15. پارت دویست و بیست و ششم ملودی با اخم بهش گفت: ـ ببینم اگه سوگل هم ازت دور بود، همچین چیزی میگفتی! رفتم سمت ملودی و کشیدمش تو بغلم و با لحن خنده داری گفتم: ـ ولش کن عزیزم، حسودیش میشه! کوروش زیر زیرکی خندید اما چیزی نگفت...بعدش ملودی و همراهی کرد و با همدیگه رفتن بیرون. پرده اتاقم و کشیدم و از پشت پنجره با بغض باهاش خداحافظی کردم. ( کوروش) وقت رفتن رسیده بود. خیلی عجیب بود اما واقعا دلم براشون تنگ می‌شد...این سه روز بهشون عادت کرده بودم! آقا امیر چمدونم و برام آورد و رو بهش گفتم: ـ آقا امیر شما مردترین آدمی هستین که من تو عمرم شناختم! خدا سایتون و رو سر خانوادتون حفظ کنه. آقا امیر بغلم کرد و گفت: ـ تو هم برای من عین فرهاد من میمونی، خیلی خوشحالم که بالاخره این فرصت پیش اومد و تونستم ببینمت! بعدش یلدا هم اومد بیرون و محکم بغلم کرد و زیر گوشم گفت: ـ بیخودی ناراحت نباش پسرم. من مطمئنم پدرت از این جریانات بی‌خبر بوده. فهمیدم که فرهاد دیشب همه چی رو براش تعریف کرده اما سکوت کردم و چیزی نگفتم. پیشونیم و بوسید و گفت: ـ منو بی‌خبر نذاریا! به اندازه کافی دلتنگت هستم مادر!
  16. پارت سی و هشتم دست دوروتی را می‌گیرد و او را با خود می‌کشد. میان درختان چشم می‌گرداند تا پناهگاهی پیدا کند، مثل یک هزارتوی هزار چهره بود! مسیر ورود خروجش مشخص نبود، هر جا پا می‌گذاشتند جدید به نظر می‌رسید. احساس می‌کرد جنگل هر لحظه در حال تغییر است، مثل چرخش زمین و ماه و خوشید! به نظر می‌سید هم به دور خود می‌چرخند و هم دور جنگل؛ و هم جنگل به دور آنها می‌چرخد! گونتر در تمام این مدت آرام و قرار نداشت و مدام طول و عرض مقبره را طی می‌کرد. اما مارکوس آرام سرجایش نشسته بود و هنوز چشمانش بسته بود. گونتر کلافه مقابل مارکوس می‌ایستد و با لحنی معترض می‌گوید: - مارکوس واقعا خوابی؟ وقتی جوابی از او دریافت نمی‌کند دوباره به راه می‌افتد، دستانش را در هوا تکان می‌دهد و می‌گوید: - آخرین مهره‌ی باقی مونده از تاجش از دستمون پرید رفت، همه‌ی برنامه‌هامون بهم ریخت، حتی ذره‌ای خم به ابروش نمیاره. مارکوس بی‌آنکه تغییری در حالت خود ایجاد کند می‌گوید: - آروم باش گونتر، اونا هیچ جا نمی‌تونن برن. گونتر از حرکت می‌ایستد و ماحیر به او نگاه می‌کند، این آرامشش حرص او را درمی‌آورد. مارکوس مطمئن بود نمی‌توانند از جنگل خارج شوند. هیچکس نمی‌تواند از جنگل پا بیرون بگذارد. البته باید اعتراف می‌کرد هیچکس هم نمی‌توانست به آن وارد شود اما رزا به راحتی پا به جنگل نهاده بود، پس ممکن بود بتواند باز هم از طلسم محافظ آن عبور کرده و به دنیای خود بازگردد. تنها چیزی که باعث می‌شد آنقدر خاطرش آرام باشد میدان وهم و حلقه‌های جادویی اطراف مقبره بود که هیچکس توان رهایی از آن را نداشت. بعد از ظهر، خورشید که از صرافت تابش می‌افتد، مارکوس و گونتر از مقبره خارج می‌شوند. به لطف درختان بلند و پر بار اطراف مقبره دیگر نور خورشید پوست رنگ پریده‌شان را لمس نمی‌کرد. گونتر سراغ گیاه فیلگوش نزدیک مقبره رفت، به نظرش از برگ‌های پهن آن فیلگوش جنگلی وحشی‌ شنل مناسبی درمی‌آمد. پایین پای گل ایستاد و دستی بر تنه‌اش کشید، خنجری از چکمه‌اش در آورد و به تنه‌ی گل کشید تا مطمئن شود تیغه‌اش به اندازه‌ی کافی تیز است. قدمی عقب رفت و قد و بالایش را بررسی کرد، خنجر را به ارتفاعی بالاتر از قد شاخه‌هایش پرتاب کرد. بلافاصله به شکل یک خفاش درآمده و خنجر را در هوا شکار کرد و دو برگ بزرگ را به زمین انداخت! کنار مارکوس بازگشت و خنجر را در جای قبل پنهان کرد و یک برگ را در آغوش او انداخت و گفت: - هنوز خورشید غروب نکرده، ممکنه لازم بشه.
  17. پارت سی و هفتم کمی در جنگل به دنبال چیزی برای خوردن می‌گردند، گیاهان و میوه‌های عجیب و غریب زیادی آنجا بود که یا ناشناخته و عجیب بودند و یا آنقدر ارتفاع درختش بلند بود که هیچ جوره به آن نمی‌رسیدند. چندباری دوروتی قصد کرده بود به قول خودش " دل را به دریا بزند" و یک میوه‌ی جدید را امتحان کند اما رزا جلویش را گرفته بود. دوروتی مدام غر می‌زد و می‌گفت: - از دست خوناشام‌ها فرار نکردم که از گرسنگی بمیرم! رزا نیز هربار پاسخ می‌داد: - منم از دست خوناشام‌ها فرار نکردم که با خوردن میوه سمی بمیرم! در نهایت دست به دامان درخت بلوط شدند. به زور و با مشت و لگد و پرتاب سنگ و چوب درخت را تکان داده و چند بلوط به دست آورده بودند و با سنگ پوست سخت آن را باز کردند. از شکستن بلوط با سنگ دست هر دو پر از خراش شده بود، یک بار هم دوروتی سنگ را بر انگشت خود کوفته بود. ناخنش شکسته بود و خونش بند نمی‌آمد. رزا با سنگ بر پایین پیراهنش کوفته بود تا قسمتی از آن را پاره کند و به دست دوروتی بسته بود و دور آن را با برگ‌های بزرگ درختان محکم کرده بود. پس از آن در جنگل به راه افتاده و به دنبال مسیری برای خروج می‌گشتند. درخت‌های تنومند و قد بلند جنگل دید آنها را محدود کرده بود و هیچ چیز مشخص نبود. حتی معلوم نبود که راه مستقیم را رفته‌اند یا به دور خود می‌چرخند! دوروتی به یک تکیه می‌دهد و می‌گوید: - من دیگه نمی‌تونم. رزا هم دست به کمر کنارش رفته و به درخت تکیه می‌دهد: - باید بتونیم، باید تا قبل از غروب تا می‌تونین از این‌جا دور بشیم و یه جایی پناه بگیریم. خورشید که غروب کنه میان دنبالمون. اما در ذهن خود فکر دیگری داشت، هر چه راه رفته بودند کافی بود، از الان باید به دنبال پناهگاه می‌گشتند، چون دیگر توانی برای رفتن نداشتند و وقت زیادی هم نمانده بود اما اگر این را به دوروتی می‌گفت همانجا بر زمین می‌نشست و باید تنها به دنبال مکانی امن می‌گشت. در چنین موقعیتی نباید از یکدیگر فاصله می‌گرفتند.
  18. پارت سی و ششم هر دو از جا می‌پرند و به سمت پرچین خیز برمی‌دارند. گونتر با احساس حرکت آنان چشم باز می‌کند و آنها در حال دویدن به سوی پرچین می‌بیند! او نیز بلافاصه از جا می‌جهد اما قبل از آن که به آنها برسد از پرچین عبور می‌کنند! رزا و دوروتی با تمام وجود می‌دوند، پرچین را می‌درند و پا به آن سوی پرچین می‌گذارند و در مسیر آفتاب می‌دوند. گونتر نیز به دنبال‌ آنها می‌دود اما وقتی پایش را بیرون از پرچین می‌گذارد تمام وجودش آتش می‌گیرد، گویی به درون دیگی از مذاب پریده است! بالاجبار به عقب باز می‌گردد و خود را به داخل راهرو می‌کشد. پرچین آسیب دیده بود و نور خورشید به داخل راهرو رسیده بود، خود را به سمت دیوار سنگی می‌کشاند و پشت آن پناه می‌گیرد. از مجرای ایجاد شده در پرچین آنها را می‌بیند که دور می‌شوند اما کاری از دستش بر نمی‌آید. با حرص و عصبانیت دندان بر هم می‌سابد و با مشت بر دیوار می‌کوبد و فریاد می‌زند. رزا و دوروتی به پشت سر خود نگاه می‌اندازند، وقتی کسی را به دنبال خود نمی‌بینند می‌ایستند. مارکوس دست بر شانه‌ی گونتر می‌گذارد و همانطور که نگاهش به آن دو نفر است می‌گوید: - نگران نباش! رزا نیز از همان فاصله به مارکوس نگاه می‌کند. احساس می‌کرد از همان فاصله نیز به چشمانش زل زده است. به نظرش حتی پیچش آن شعله‌های معلق در چشمش را نیز می‌توانست ببیند، حتما از خشم شعله‌ور تر شده بودند. ، دوروتی از پشت او را در آغوش می‌کشد و می‌گوید: - خدای من باورم نمیشه، تو خیلی باهوشی رزا؛ نقشه‌ات جواب داد خدای من مرسی! فاصله‌ای که میان‌شان افتاده بود لبخند را میهمان لبانش می‌کند‌. نگاه از آن دو مرد خشمگین می‌گیرد و او نیز دوروتی را در آغوش می‌کشد. هنوز تا رهایی خیلی فاصله بود، باید تا جایی که می‌شد از آنجا دور می‌شدند.
  19. پارت سی و پنجم مارکوس سری تکان می‌دهد و می‌گوید: - نمی‌خوام حساس بشه. - آخه برای چی؟ اون یه اسیره که به زودی قربانی میشه، چه فرقی داره؟ - فرق داره گونتر فرق داره. گونتر نگاه معناداری به او می‌کند و می‌گوید: - مربوط میشه به اتفاقات دیشب؟ تو چی دیدی؟ - هنوز نمی‌دونم! مارکوس اتصال نگاهشان را قطع می‌کند و سر به دیوار تکیه داده چشمانش را می‌بندد. نیاز به خلوت داشت، باید فکر می‌کرد، باید معنای آن رویا را می‌فهمید. ظهر شده بود و خورشید به میانه‌ی آسمان رسیده بود، احساس ضعف و گرسنگی کم کم به سراغشان آمده بود و آنها هیچ همراه خود نبرده بودند. برای گونتر و مارکوس چندان مسئله‌ی مهمی نبود اما رزا و دوروتی نظر دیگری داشتند. رزا که زانوهایش را در آغوش کشیده و سرش را بر روی دستانش گذاشته بود و پنهانی از زیر دستانش وضعیت گونتر را بررسی می‌کند. فاصله‌ی کمی با هم داشتند اما سرعت عمل می‌توانست رمز موفقیت آنها باشد. چانه‌اش را روی زانویش قرار می‌دهد و با پا به دوروتی می‌زند. دوروتی نیز مثل او چانه‌اش را روی زانویش می‌گذارد و نگاهش می‌کند. رزا بی‌صدا و با ایما و اشاره لب می‌زند: - با شمارش من، هر وقت گفتم سه می‌دویم! باشه؟ دوروتی با چهره‌تی مصمم سر تکان می‌دهد. رزا برای بار آخر نگاهی دیگر به آن سوی دیوار می‌اندازد و با انگشت می‌شمارد: - یک، دو ، سه؛ بدو!
  20. پارت دویست و بیست و پنجم همین لحظه کوروش در زد و گفت: ـ اجازه هست؟! بهش اشاره کردم که بیاد داخل...رو بهش گفتم: ـ آقای کمیسر نتایج بررسی هات کی مشخص میشه؟! کوروش گفت: ـ خیلی زود. پام برسه تهران، خودم پیگیری میکنم و بهت خبر میدم. گفتم: ـ خوبه! بعدش رو به ملودی گفت: ـ بریم؟! ملودی با ناراحتی کوله پشتیش و گرفت و از کنارم بلند شد. دلم براش خیلی تنگ می‌شد...واقعا بودنش کنارم بهم ثابت کرد که بدون اون چشمای خوشگلش و لبخند زیباش نمیتونم زندگی کنم. سرمو انداختم پایین و گفتم: ـ نمی‌تونم بیام بدرقتون! کوروش پرسید: ـ چرا؟! بدون اینکه نگاشون کنم، رفتم کنار پنجره وایستادم و گفتم: ـ شاید اگه بیام، دیگه نذارم ملودی رو با خودت ببری! ملودی سریع گفت: ـ وای فرهاد توروخدا! ذاتا حالم گرفته است ، الان اشک منم درمیاریا! کوروش گفت: ـ بابا بس کنین جفتتون؛ انگار دارم می‌برمش قندهار! نهایتا تا یه هفته دیگه جفتتون بهم میرسین!
  21. پارت دویست و بیست و چهارم آدم کینه‌ایی نبودم اما یسری چیزا خیلی سخت از خاطرم می‌رفت ولی از یه طرف هم خوشحال بودم چون اگه اون نمی‌رفت شاید هیچوقت این موقعیت پیش نمیومد که من با بابا امیر بزرگ بشم و بتونم برادر تینا باشم...بهرحال زندگی هیچوقت بر اساس خواسته های ما جلو نمی‌رفت! تو همین فکرا بودم که کم کم خوابم برد... صبح با صدای ملودی از خواب بیدار شدم، زیر گوشم با صدای پر از ناز عشوه‌اش صدام می‌زد: ـ فرهاد جان، پاشو...دارم میرمااا! سریع چشمامو باز کردم...نشستم رو تخت و با حالت خواب آلود گفتم: ـ به همین زودی؟! لبخندی زد و گفت: ـ بلیطمون برای همین ساعت بود دیگه، یادت رفت؟! گفتم: ـ کاش می‌شد که نری! با بغض نگام کرد و گفت: ـ کاشکی! دلم برات تنگ میشه... اما بعدش دوباره با شادی گفت: ـ ولی برم خونه که این موضوع خواستگاری رو با خانوادم درمیون بذارم دیگه! خندیدم و گفتم: ـ یادت نره که ازم تعریف کنی! اونم خندید و گفت: ـ نگران نباش!
  22. پارت دویست و بیست و سوم گفتم: ـ الآنم کوروش گفته که اگه پدرش هم تو این کار دست داشته باشه چی! مامان با اطمینان گفت: ـ امکان نداره فرهاد از این موضوع مطلع باشه، اون همیشه حلال و حروم سرش می‌شد! از اینکه اینقدر مامان از اون آدم دفاع می‌کرد، حرصم می‌گرفت...صدامو یکم بردم بالا و گفتم: ـ مامان اینقدر از اون آدم پیش من دفاع نکن! مامان با حالت مظلومی دستم و گرفت و گفت: ـ پسرم اما اون پدرته... با خشم بهش نگاه کردم و گفتم: ـ من یدونه پدر دارم، اونم بابا امیره. تموم شد و رفت! شب بخیر... داشتم می‌رفتم سمت اتاقم که یه چیزی یادم افتاد و بدون اینکه برگردم سمتش گفتم: ـ راستی مامان، نمی‌خوام از این موضوع که بابت شهریه دانشگاه تینا از نزول خور پول گرفتم، پیش تینا یا بابا حرفی بزنی! دلم نمی‌خواد دیگه بابت این موضوع خودشون و مقصر بدونن. مامان با لحن آرومش مثل همیشه گفت: ـ باشه پسرم، بهت افتخار می‌کنم از اینکه پسری تربیت کردم که همه جوره پای خواهر و پدرش وایستاده. مطمئنم که فرهاد هم بهت افتخار می‌کنه! چیزی نگفتم و رفتم تو اتاقم...واقعا هرکاری با خودم می‌کردم، نمی‌تونستم با این موضوع کنار بیام که بخوام پدر واقعیم و ببخشم! دلیل اینکه مادرم همیشه غمگین بود و قلبش درد می‌گرفت، بخاطر اون بود.
  23. سلام نازنینم خوشحالم اینجا می‌بینمت و متشکرم بابت خوندن رمانم💝💓💗

    خیلی خوشحال میشم اگه نظرت رو هم راجع به اولین رمان فانتزیم بدونم💖

    1. mahvin

      mahvin

      سلام قشنگم فدات بسیارمهم وجالبه قلمت مانا

  24. *** راموس وقتی که‌ سرگذشت جفری را می‌شنیدم ناخودآگاه به یاد گذشته‌ی خودم می‌افتادم و‌ از فکرم می‌گذشت که من و او چقدر به همدیگر شبیه بودیم تنها با این تفاوت‌ که من پسر یک پادشاه بودم و او پسر یک هیزم شکن‌. با فرو رفتن آرنج جفری در پهلویم به خودم آمدم. - هی! کجایی رفیق؟! نگاه بی‌حوصله‌ای سمتش انداختم. - دلیلی داره که مدام من رو رفیق صدا می‌کنی؟! جفری همانطور که شانه به شانه‌ام راه می‌آمد جواب داد: - آره، خب می‌دونی من تابحال هیچ دوستی… یعنی هیچ دوست صمیمیی نداشتم و حالا از دوستی با شما خیلی ذوق زده‌ام! لب روی هم فشردم؛ انگار باید یک تفاوت دیگر هم بین او و خودم قائل می‌شدم و آن پرحرفی جفری بود که حوصله‌ام را بدجور سر می‌برد. - حالا کی گفته که تو با ما دوستی؟! - یعنی نیستم؟! پیش از آن‌که من بخواهم جوابی بدهم لونا شانه به شانه‌ی دیگرم کوبید و گفت: - اذیتش نکن راموس! لبخند محوی به روی لونا زدم، یادم نمی‌رفت که با دلداری دادن و مهربانی‌های او از آن حال افتضاح و عذاب وجدان خلاص شده بودم. - باشه، فقط به خاطر تو! جفری خودش را از پشت سرمان به لونا رساند و کنار او قرار گرفت، از این رفتار او اخم درهم کشیدم. هیچ از این‌که مدام سعی می‌کرد به لونا نزدیک شود و توجه او را جلب کند خوشم نمی‌آمد. - لونا تو واقعاً یه گرگینه‌ای؟ یعنی… یعنی واقعاً می‌تونی که به یه گرگ تبدیل بشی؟! لونا با لب‌هایی بهم فشرده سر تکان داد. - وای! خیلی دوست دارم ببینم توی هیبت گرگ چه شکلی میشی؟! لونا آرام خندید. - البته بهتره که توی اون لحظات زیاد به من نزدیک نشی، چون ممکنه که یه بلایی سرت بیارم. جفری با چشمان گشاد شده به لونا نگاه کرد. - چ… چی؟!چرا؟! این‌بار من هم همراه با لونا خندیدم، چه اضطرابی هم گرفته بود پسرک ترسو! - چون توی اون شرایط رفتارم دست خودم نیست و ممکنه تو رو زخمی کنم. جفری چهره آویزان کرد، طوری ناامید شده بود که فکر می‌کردم تا همین لحظه داشت در ذهنش هیبت گرگی لونا را متصور میشد.
  25. - وای راموس اینجا رو ببین! راموس سنجاب کوچک را کمی از خودش دور کرد و مثل من سر چرخاند. - این‌ها دیگه برای چی اومدن اینجا؟! نگاهم را میان حیوانات که رام و آرام به جفری خیره شده بودند دوختم، انگار آن‌ها هم مثل ما عاشق صدای فلوت جفری شده بودند. - فکر کنم به خاطر شنیدن صدای فلوتِ جفری به اینجا اومدن. راموس همانطور که مات و مبهوت مانده بود گفت: - پس قدرت جادوییِ جفری اینه! سری تکان دادم. - قدرت جذابیه! - درسته دوستان، قدرت من جذب این حیوانات کوچیک و دوست داشتنیه. جفری دستی به سر خرگوش کوچک کشید و کنار من بر روی زمین نشست. - بارها و بارها پدرم ازم خواسته که موقعه‌ی شکار از این قدرتم استفاده کنم تا بتونم حیوون‌های بیشتری رو شکار کنم. همانطور که خرگوش را در آغوش گرفته بود لبخند تلخی زد. - اما من نمی‌تونم این‌کار رو بکنم؛ پدرم هم خیال می‌کنه که من یه بی‌عرضه‌ی احمقم و قدرتم به هیچ دردی نمی‌خوره! راموس مغموم و زیرلب زمزمه کرد: - درست مثل من! و جفری حرفش را ادامه داد: - اما اون نمی‌دونه که قلب من جلوی این‌کار رو میگیره، قلبمه که بهم اجازه نمیده به این حیوون‌های بانمک آسیب بزنم. جفری خودش را کمی به من نزدیک‌تر کرد. - من معتقدم که از قدرت جادویی باید برای نجات دنیا و کمک به موجودات استفاده کرد، اما متأسفانه خیلی از مردم سرزمین جادوگرها به این موضوع اهمیتی نمیدن. سرم را در تأیید حرفش تکانی دادم، همانطور که او می‌گفت خیلی از موجودات بودند که از قدرت‌های ماورایی‌شان در راه‌‌های بد و پلیدانه استفاده می‌کردند و توسط آن قدرت‌ها بر سرزمین‌های یکدیگر تسلط پیدا کرده و جنایت می‌کردند. - اوه تو خیلی خوبی جِف، پدرت باید به تو افتخار کنه! جفری با خوشحالی لبخند زد. - واقعاً میگی؟! لبخندی زدم و باز سر تکان دادم، کاش تمام موجودات روی زمین چنین تفکری داشتند تا هیچ‌کس به دیگری آسیبی نمی‌رساند.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...