تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن Roar کرد
-
دختر مدیر شدی تازه خبرا به ما رسیدهههه
چه خبرا جوجو
-
پارت صدم واا! یعنی من اهل شمال بودم!! چرا همش فکر میکردم که جنوب بدنیا اومدم!!.با تعجب پرسیدم: - پس من اهل شمالم؟ لپم رو کشید و گفت: - آره عزیزم، نگران نباش. برگشتیم کیش باهمه آشنات میکنم. دوباره با لبخند نگاش کردم و گفتم: - باشه. رسیدیم سمت خونه... به خونه نگاه کردم و پیمان گفت: - پس امشب آخرین شبیه که از هم جدا میمونیم! سرم رو تکون داد و حرفش رو تایید کردم... گوشیشو داد دستم و گفت: - شمارت هم برام بنویس؛ اگه چیزی پیش اومد زنگ بزن عزیزم. هر موقع که شد... بهت هم پیام میدم و میگم که کی باید وسیله هات رو جمع کنی. البته همه وسایلات خونه است و احتیاج به وسیله اضافه نیست. همینجور که شمارم رو مینوشتم گفتم: - پس من امشب میام پیش تو و دخترم. گونم رو بوسید و گفت: - منتظرتم! حرکتش خیلی غیرمنتظره بود!. اونم جلوی در خونه!! اصلا دلم نمیخواست پارسا چیزی بفهمه! گفتم: - پیمان چیکار میکنی وسط خیابون؟ خیلی عادی گفت: - زنمی؛ واسه بوسیدنت قرار نیست که از خیابون و آدماش اجازه بگیرم! دوباره خندیدم و گفتم: - از دست تو! رفت سمت خونه و با چشمک گفتم: - پس میبینمت امشب! با شیطنت گفت: - بی صبرانه منتظرتیم. وقتی وارد خونه شدم و به دروغایی که بهم گفتن فکر کردم اصلا دلم نمیخواست حتی یه لحظه هم اینجا می موندم اما بخاطر خانوادم مجبور بودم. پارسا مریض بود و نمیخواستم نه بلایی سر خودش نه بقیه بیاره، گوشیم نزدیک بود شارژش تموم بشه، رفتم بالا و تو سالن زدمش به شارژ و برگشتم سمت انباری و به وسایلام نگاه کردم. از این خونه چیز زیادی نمیخواستم جزء یسری اکسسوریایی که با سختی درستشون کرده بودم و براشون تلاش کردم...
- 101 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود و نهم با حالت مغرورانه رو بهش گفتم: - پس ماشالا به سلیقه خودم! پیمان با صدای بلند خندید و گفت: - امشب بیا پیش ما؛ درسته باور الان باهات قهره ولی باهاش حرف میزنم. همینجور که به سمت خروجی شهربازی میرفتیم با ناراحتی پرسیدم: - چرا آخه؟ پیمان انگار از حرفش پشیمون شده بود، ولی گفت: - بهرحال تو نشناختیش و اونم هنوز بچست، نمیدونه که واقعا یادت نمیاد و فکر میکنه داری نقش بازی میکنی و باباشو ناراحت میکنی. اون روز متوجه شده بودم که چقدر به پیمان وابسته است ولی نمیدونستم که اینقدر باباشو دوست داره! خندیدم و گفتم: - دخترمو ببین که چقدر هوای باباشو داره! راسته که میگن دخترا بابایین! گفت: - بهرحال تمام این مدت تنها امید من دخترم بود، بیشتر از قبل بهم وابسته شدیم. حرفاش رو تایید کردم و گفتم: - اون روزی که تو مغازه هم دیدمتون حس کردم که چقدر ارتباط خوبی باهم دارین و دوستت داره. به منم با اخم نگاه میکرد همش! جفتمون به حرکات باور تو اون روز خندیدیم و پیمان گفت: - جدیدنا خیلیم حسود شده کلا! بهش نگاهی خریدارانه انداختم و گفتم: - والا منم اگه همچین بابایی داشتم حسودی میکردم! از حرفم خندش گرفت و منو محکم تو بغلش فشرد... یهو یاد خانواده خودم افتادم، از اونا چیزی نمیدونستم... ازش پرسیدم: - پدر و مادرمم جزیره کیش زندگی میکنن؟ گفت: - نه عزیزم! اونا شمالن ولی جزیره خونه دارن و این اواخر بخاطر وضعیت منو باور بیشتر از قبل میان و به من و باور سر میزنن.
- 101 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود و هشتم دلم میخواست اون لحظه که تو نگاه های هم غرق بودیم، زمان وایسته و تکون نخوره... بدون هیچ عذاب وجدانی بالاخره پیش کسی بودم که دوسش داشتم تا اینکه تلفن من زنگ خورد و حسمون رو بهم ریخت... جفتمون باهم خندیدیم، پیمان دستی کشید به پیشونیش وگفت: - بر خرمگس معرکه لعنت! خندیدم ولی با دیدن اسم پارسا رو گوشیم خندم محو شد و گوشی رو سایلنت کردم؛ پیمان پرسید: - چیزی شده عزیزم؟ بهش نگاه کردم و گفتم: - پیمان من تصمیممو گرفتم با تو برمیگردم. امروز صبح فهمیدم که پارسا بهم دروغ گفته. با ذوق گفت: - با من برمیگردی کیش؟ چشمکی زدم و گفتم: - بعد اعترافی که کردم، طبیعتا باید برگردم دیگه حتی اگه یادمم نیاد خیالی نیست چون حس میکنم اون چیزی که مدتها تو قلبم گمشده بود و پیدا کردم. پیشونیم و بوسید و گفت: - خداروشکر! چرخ و فلک اومد پایین و نگه داشت...دست همو گرفتیم و پیاده شدیم. کوله امو گذاشتم رو دوشم... دلم میخواست با دخترم هم بیشتر آشنا بشم، واقعا بامزه بود... بنابراین گفتم: - راستی پیمان من دلم میخواد دخترمو ببینم، باور. چه اسم قشنگی هم براش انتخاب کردی! خندید و گفت: - من نه، خودت انتخاب کردی.
- 101 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
معرفی و نقد رمان نقطه بی صدا | دیبا کاربر انجمن نودهشتیا
A.H.M پاسخی برای نوشین ارسال کرد در موضوع : صفحه نقد رمان ها
سلام، وقت بخیر در ابتدا به خاطر داستان خوب و قلم جذابتون بهتون تبریک میگم ... نقد: مشکلات نگارشی؛ نیمفاصلهها، استفاده از نقطه، ویرگول و ... بطور مثال: باد سردی از پنجره ی شکسته سمت راننده به صورتش می خورد با رعایت اصول نگارشی: باد سردی از پنجرهی شکسته سمت راننده به صورتش میخورد. بنظرم شاید بشه خیلی از جملات رو با جملات بهتر هم جایگزین کرد، بطور مثال همین جمله بالا رو میشه بصورت زیر اصلاح کرد: باد سردی، که از پنجره شکسته سمت راننده میوزید، به صورتش میخورد. یا جمله زیر رو : نفسش را حبس کرد. زیر لب گفت: میشه به این صورت هم نوشت: نفسش را حبس کرده و زیرلب گفت (یا زمزمه کرد): یا صدای قدمهاش روی پلهها، مثل پتک روی دل سام میکوبید اصلاح شده: صدای قدمهایش هنگام عبور از پلهها، به مانند پتک روی دل سام کوبیده میشد. و خیلی از جملات دیگر رو میشه بهتر و غیر تکراریتر بیان کرد. (البته به نحوی که سبک روایت و ساختار رمان هم آسیبی وارد نشه) فاصله بین پاراگرافها بنظرم زیاده. (ارتفاع) شاید بهتر باشه که بطور ناگهانی از کلمات محاورهای در جملات کتابی و رسمی استفاده نکنیم، بطور مثال: باصدای لرزون و پراز بغضش اصلاح شده: باصدای لرزان و پر از بغضش یا جمله زیر: صدای خنده و موزیک از طبقهی پایین بالا میاومد اصلاح شده: استفاده از فعل میآمد. علائم نگارشی مربوط به گفت و گوها سعی بشه که رعایت بشه، بطور مثال: مادرش را دلداری میداد.: خانم افشار اصلاح شده: مادرش را دلداری میداد :(( خانم افشار البته تو جاهایی که دیالوگهای زیادی رد و بدل میشه، میشه از علامتهایی مثل - و ... برای مشخص کردن گوینده جمله استفاده کرد. (که در بسیاری از جاهای داستان هم استفاده شده) خیلی جاها میشه به جای استفاده از ... از علائم نگارشی مثل ! و ... استفاده کرد. بطور مثال: نه ... نه برای اون اصلاح شده: نه! نه برای اون یکسری نکات ریز هم بهتره برای جملهبندی بهتر رعایت شوند، بطور مثال: حدود پنجاه و هشت ساله اصلاح: حدودا پنجاه وهشت ساله یا سریع نگاهش را به برگه برگرداند اصلاح: سریعا نگاهش را دزدید لطفا توجه داشته باشید که مواردی که بالا گفتم فقط شامل مثالها نمیشه ... از این مسائل که بگذریم؛ راجب ژانر، بنظرم عبارات با فضای احساسی. شخصیتمحور اضافی هستند (این عبارات در دسته ژانر قرار نمیگیرند، البته تا جایی که من اطلاع دارم) اما خب درام - روانشناختی، خانوادگی ـ اجتماعی؛ مناسب هستند. راجب مقدمه باید بگم که واقعا خیلی از مقدمه لذت بردم. زیبا و احساسی بود. خلاصه هم به خوبی نوشته شده و حس کنجکاوی رو برمیانگیزه تا خواننده رمان رو بخونه و مطلب خاصی رو هم اسپویل نمیکنه. نام رمان هم که نقطهی بیصدا هستش، تا جایی که من دیدم تکراری نیست و اسم مناسبی برای رمانه (بنظرم همیشه نویسنده همون اول قبل از اینکه شروع به نوشتن رمان کنه، بهترین اسم ممکن رو براش انتخاب میکنه) ... راجب قلم هم اگر بخوایم صحبت کنیم، بطور کلی قلم خوب و مناسبی دارید ولی میتونه بهتر هم بشه ... نظر شخصی من اینه که فضاسازیها یه مقداری شتاب زده انجام میشن و همچنین توصیفات هم کم هستند که البته بنظرم با توجه به سبک نوشتاری این مورد مشکلی نداره؛ نکته بعدی روند و ریتم کند داستانه، بنظرم داستان خیلی جاها کند پیش میره و این موجب خستگی خواننده میشه ولی خب از طرفی هم به خوبی از اصل غافلگیری هم استفاده میشه (هر چند قسمت یکبار) که نکته مثبت و خوبه؛ موضوع بعدی هم که در این راستا قرار میگیره اطلاعاتیه که بصورت قطره چکانی تزریق میشه و جالبه و یکجورایی هر قسمت حرفی برای گفتن داره ولی این موضوع مثل یک شمشیر دولبه میمونه، هم خوبه و هم بد؛ بستگی به خواننده داره! انسجام هم بطور کلی اوکیه ولی خب بنظرم میتونه خیلی بهتر هم بشه ... شخصیتپردازیها هم میتوانند که خیلی بهتر شوند و ما باهاشون ارتباط بهتری گرفته و بیشتر آشناشیم ... خود من معمولا سعی میکنم بعد از نوشتن، چند روز بعد دوباره اون نوشته رو بخونم؛ این کار معمولا موجب بهتر شدن نوشته میشه ... در نهایت منتظر یک پایان زیبا و شوکه کننده در این داستان از سوی شما نویسنده گرانقدر هستیم ;) (این نقد مربوط به قبل از به اتمام رسیدن رمان میباشد) و همچنین منتظر داستانهای بعدیتون ... موفق باشید.- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت نود و هفتم ـ چقدر جالب! پس اردوی دخترم، شوهرم رو کشوند پیش من... با لبخند نگام کرد و گفت: - همینطور شد، چه خوب که به حرفش گوش دادم! خیلی قشنگ نگاهم میکرد و اون جای خالی تو قلبم که مدام حسش میکردم و با نگاهای قشنگش پُر میکرد...خیلی طولانی توی سکوت بهم نگاه کردیم که سرآخر پیمان این سکوت و شکوند: - اونقدرم رفتاراش و عادتاش، حتی طرز نگاهش شبیهته که نگو و نپرس! الان که تو کانتین بودیم و هیچکس نبود؛ یکم بهش نزدیکتر شدم و دستم و کشیدم به ریشش و گفتم: - مگه عادتاش چیه؟ خندید و گفت: - یکی از عادتاش مثلا همینه. چشمام و گرد کردم و با تعجب نگاش کردم که با خنده گفت: - همیشه عادت داره به ریشای من دست بزنه... خصوصا موقع خواب... تو هم همیشه همینجوری بودی، حتی الانشم همین عادتو داری! بلند خندیدم... راست میگفت! از وقتی دیدمش دوست داشتم این حرکتو انجام بدم! خندیدم و گفتم: - آره من خیلی خوشم میاد... کف دستم و قلقلک میده. بعدش باهم شروع کردیم به خندیدن...همینطور که نگاهش میکردم، تو دلم خدا رو شکر کردم که پیمان و بهم رسوند. بدون وجودش من همیشه خودم و نصفه و نیمه حس میکردم. اون اومد و جاهای خالی تو قلبم رو پر کرد... وقت اعتراف بود، گفتم: - شاید تو رو هیچوقت یادم نیاد اما بازم تونستی منو عاشق خودت کنی! لبخند عمیقی بهم زد... مشخص بود منتظر شنیدن این جمله از سمت منه...دستم رو کشیدم به صورتش و ادامه دادم: - خیلی منو به خودت جذب میکنی... تو همین دو روزی که دیدمت واقعا از ذهنم کنار نمیری.. از تو چیزی یادم نیومد ولی دوباره عاشقت شدم!
- 101 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود و شش چقدر حس قشنگی بود که برخلاف بقیه اونقدر دوسم داشت که میدونست زندم... بعد ادامه داد و گفت: - باور دخترمون، عاشق دریا و شنا کردن بود و اصولا تابستون هر روز باهاش میرفتی شنا ولی اون روز هوا یکم طوفانی بود... بهت گفتم که نرو اما میگفتی به باور قول دادی و نمیخوای زیرقولت بزنی. منم نتونستم مانعت بشم و رفتم رستوران... ظهرش بدترین خبر رو بچها برام آوردن که زنت و دخترت غرق شدن... از اون روز دعوای من با دریا شروع شد... مثل دیوونه ها خودم رو انداختم تو آب و با فریاد دنبال جفتتون گشتم. دخترم رو غواصا پیدا کردن و تونستن برش گردونن اما تا آخر شب منتظر موندیم، اثری از تو نبود و همه میگفتن که هرجایی که لازم بود و گشتن... بارونم شدت گرفته بود و نمیشد کاری کرد... از اون روز زندگیم برام جهنم شد... تو باردار بودی...هم برای تو غصه میخوردم و هم بچه ای که هنوز بدنیا نیومده سرنوشتش عوض شد... هر روز میرفتم کنار دریا و توی دلم باهاش دعوا میکردم. به تک تک غواصا سپرده بودم که دنبالت بگردن و از پلیس جزیره خواستم پی این قضیه رو ول نکنه ولی بعد از یه مدت که چیزی ازت پیدا نشد، همه به این باور رسیدن که تو مردی اما من نه. از اینکه پیدات نکردن از یه طرفم خوشحال بودم چون با خودم میگفتم حتما زندست و یه روز برمیگرده پیش من و دخترمون. پس اصل ماجرا این بوده نه اون داستانی که پارسا برام سرهم کرده... پیمان خندید و گفت: - ولی یه روز باور باعث شد که بیام اینجا و پیدات کنم. نگاش کردم و گفتم: - چطور مگه؟ گفت: - بعد این قضیه باور تنها امید زندگیم شد. همش ترس ازدست دادنشو داشتم. بخاطر همین از دریا و از آرزوش، دور نگهش داشتم. دیگه نذاشتم حتی به یه کیلومتری دریا هم نزدیک بشه... تا چند روز پیش که خودش تنهایی رفت کنار دریا و پیش درخت آرزوها، دعا کرد تا مامانش برگرده و پدرش اینقدر غصه نخوره، خیلی دعواش کردم، خدا لعنتم کنه! قیافه بچم که با اون حالت میاد جلوی چشمم، حالم از خودم بهم میخوره اما خدا شاهده که خیلی ترسیده بودم... بعد از تو، من به عشق دخترمون زنده موندم... بعدش سعی کردم اینقدر از آرزوش دورش نکنم و بخاطر باور هم که شده با دریا آشتی کنم و نذارم روحیه دخترم بهم بخوره، تا اینکه این اردوی مدرسش به جزیره هرمز پیش اومد و الانم که اینجاییم.
- 101 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود و پنجم بلند شد و پرسید: - الان حالت بهتره؟ گفتم: - آره خوبم، میخوام بشنوم. گفت: - اگه دوباره حالت بد... پریدم وسط حرفش و مصمم گفتم: - لطفا پیمان! وقتی تو اینقدر داری برام تلاش میکنی منم باید هرجور شده تلاش خودم رو بکنم تا یادم بیاد. دلم نمیخواد دیگه تو هاله هایی از ابهام زندگی کنم، برام تعریف کن لطفا! سرم رو بوسید و گفت: - هرطور تو بخوای! برام تعریف کرد... همه چیزو... از جایی که تو یه نگاه عاشق هم شدیم بدون اینکه از گذشته هم بدونیم و به سن و سال توجه کنیم...از بازیهایی که روزگار برامون رقم زده بود اما از پسش براومدیم... از ماجراهای مافیایی که از طریق زن سابقش و پدرش تو جزیره بوجود اومد و باعث شد من مدت طولانی ازش دور بشم... با دقت به حرفاش گوش میدادم... تمام چیزایی که داشت برام تعریف میکرد مثل یه فیلم آشنا بود... مثل دژاوو که انگار قبلا تو زندگیم اتفاق افتاده بود و من بخاطر نمی آوردمش...همین حین رسیدیم شهربازی و ازش خواستم که سوار چرخ و فلک بشیم...پیمان هم قبول کرد و بعد از اینکه نشستیم پرسیدم: - چجوری غرق شدم؟ گفت: - اونم یه اتفاقه تلخه دیگه بود که دو سال تو رو ازم جدا کرد اما من یبارم از فکرم نگذشت که مرده باشی چون حست میکردم. دستم و گرفت و گذاشت رو قلبش و گفت: - از اینجا همیشه حست میکردم.
- 101 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود و چهارم وسط حرفم، شروع کرد موهامو بزاره پشت گوشم و با اون لبخند قشنگش بهم زل بزنه، عاشق این حرکتش بودم...با اطمینان نگام کرد و گفت: - من مطمئنم که یادت میاد عزیزم؛ اگه جزیره رو ببینی، دوستات و ببینی، امکان نداره که یادت نیاد. همینجور محو حرفاش و صورتش بودم و چیزی نگفتم... گفت: - بالاخره تصمیمت و گرفتی؟ ما پس فردا برمیگردیم کیش، با من میای دیگه؟ من تصمیمم رو گرفته بودم... دیگه قرار نبود تو زندگیه دروغیم بمونم. دلم میخواست پیش کسی باشم که با دیدنش قلبم دیوونه وار میتپید. دلم میخواست فقط تو نگاه پیمان غرق شم و فقط اون باهام حرف بزنه. وقتایی که ناراحتم، بهم امیدواری بده و موهامو بزاره پشت گوشم و من با حرفاش یقین پیدا کنم که همه چیز حل میشه...اون همون آدمی بود که همیشه دلم میخواست کنارم داشته باشم. آروم دستم و کشیدم به ریشای جوگندمیش و با ناراحتی گفتم: - چقدر موهات با ریشت سفید شده! یهو پیمان زد زیر خنده و گفت: - پیر شدم دیگه! نبودنت پیرم کرد غزل ولی بخاطر دخترمون سرپا موندم. لبخند زدم و اشکامو پاک کردم و پرسیدم: - چند سالته؟ گفت: - چهل و پنج. با تعجب نگاش کردم... درسته موهاش و ریشش تقریبا سفید بود اما فکر نمیکردم که اینقدر سنش بالا باشه!! بهش نمیخورد! گفتم: - یعنی از من پونزده سال بزرگتری؟؟ با اخم نگام کرد و گفت: - چیشد؟؟ حالا که پیر شدم جذاب نیستم ؟ از لحنش خندم گرفت و گفتم: - اتفاقا برعکس! میشه تا برسیم شهربازی برام تعریف کنی؟ از گذشته. اینکه چجوری همو دیدیم و عاشق همدیگه شدیم.
- 101 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود و سوم پیمان خیلی خونسرد دوباره از درخت آرزوها گفت که باعث شد دوباره صداهای تو مغزم شروع بشه: - وقتی که جزیره بودی؛ هر وقت ناراحت میشدی فقط درخت آرزوها میتونست حالت و خوب کنه. چه جالبه که عادتای آدما عوض میشه! یهو وایستادم!! دوباره با دستم گوشه سرم رو فشار دادم، با نگرانی نگام کرد و اومد نزدیکم.. شونه هام رو گرفت تو دستاش و گفت: - غزل، خوبی؟؟ باز سرت درد گرفت؟! لعنت بهم! یادم رفته بود وگرنه نمیگفتم. حس کردم ته دلم داره خالی میشه و تعادلم رو دارم از دست میدم... پارت شدم تو بغل پیمان و اونم محکم منو گرفت تا نیفتم. فشارم افتاده بود و کف دستام یخ کرده بود... زیر لب آروم میگفتم: - درخت آرزوها...سرم... سرم خیلی گیج میره پیمان. بهم کمک کرد و رفتیم زیر سایه یه درخت نشستیم و بعدش رفت و از دکه کناری یه بطری آب خرید و چندبار صورتم رو شست...از دست این حرکاتم داشتم عصبی میشدم، بیش از حد اذیتم میکرد! دستام و گرفتم جلوی صورتم و با صدای آروم شروع کردم به گریه کردن... پیمان با ناراحتی دستام و گرفت و گفت: - غزل جان توروخدا اینجوری گریه نکن عزیزم! با هق هق گفتم: - دیگه نمیتونم! دیگه طاقت ندارم! چرا یادم نمیاد؟؟ این اسم های آشنا... چهره آشنای تو و دخترت که هیچی رو به خاطرم نمیاره داره عذابم میده...خدایا...کاش منو بکشی و از این عذاب راحتم کنی! با عصبانیت بهم گفت: - اصلا...اصلا دیگه این حرفو نزن. خدا تو رو دوباره به من بخشید؛ لطفا با این ناشکری ها خرابش نکن غزل. با ناچاری بهش نگاه کردم و گفتم: - آخه من...
- 101 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود و دوم پیمان که از خوشحالی من کلی ذوق کرده بود، گفت: - میتونم بوست کنم؟ اینقدر یهویی گفت که خجالت کشیدم و بعلاوه اینکه اون سمت کلی آدم در حال رفت و آمد بود، با چشم غره بهش گفتم: - اینجا آخه؟! به دور و بر نگاه کرد و گفت: - از رو گونه. دلم نمیخواست ناراحتش کنم اما واقعا هم دوست نداشتم یکی اینجا ببینه و به گوش پارسا برسونه و همه چیز خراب بشه... بازار تو جزیره، تنها جایی بود که کلی آدم در حال رفت و آمد بودن، گفتم: - آخه اینجا خیلی شلوغه، میترسم یکی ببینه و به گوش پارسا برسونه! پیمان دیگه چیزی نگفت اما تابلو بود که خیلی ناراحت شده... رفتم و بازوش و گرفتم و گفتم: - ناراحت شدی پیمان؟ پیمان یهو چشماش برق زد اما بازم با ناراحتی گفت: - آره راستش! با لبخند محکم دستش و گرفتم و گفتم: - باشه پس بزار بریم اینجا که میگم؛ این ساعت خلوته. بعد کمی سرخ و سفید شدم و با لبخند گفتم: ـ اونجا اگه خواستی گونمو بوس کن! با تعجب نگام کرد و گفت: - باشه؛ ولی کجا میخوایم بریم؟ چشمکی با شیطنت بهش زدم و گفتم: - شهربازی. با خنده گفت: - شهربازی؟!! گفتم: - آره؛ وقتی ناراحت میشم فقط اونجا میتونه حالم رو خوب کنه.
- 101 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود و یکم بعد رفتم و در رو بستم... از یه طرف خوشحال بودم که دارم از این کابوس خلاص میشم و با خیال راحت میتونم اونجوری که دلم میخواد بدون عذاب وجدان، پیشش باشم و بگم با اینکه به خاطر نیوردمش اما دوباره عاشقش شدم و از طرف دیگه ناراحت بودم چون آدمایی که اینقدر دوسشون داشتم و مثل خانوادم میدونستمشون؛ بخاطر ذهن مریض پسری که تو گذشتش اتفاقاتی رو تجربه کرده بود، بهم دروغ گفتن و حتی هویت و اسمم رو هم ازم پنهون کردن اما فقط داشتم لیلا رو میترسوندم تا بهم کمک کنه وگرنه خودمم قصد نداشتم که این قضیه بیخ پیدا کنه و میخواستم هرجوری که هست از این زندگیه دروغین خلاص بشم... تو کل مسیر با لیلا حرفی نزدم و اونم چیزی نگفت... مدام با چشمام کنترلش میکردم تا به پارسا چیزی نگه، البته من بیش از حد میترسیدم چون لیلا هم مشخص بود که داره راست میگه قصدش کمک به منه فقط نمیخواست اتفاقی برای برادرش بیفته اما متاسفانه من نسبت بهش خیلی بی اعتماد شده بودم. رفتیم سمت غرفه و مشغول چیدن وسایل بودیم که من پیمان و اون سمت دیدم... قلبم با دیدنش مثل گنجشک میکوبید اما چون وسط بازار بودیم و بخاطر اینکه یه موقع کسی به گوش پارسا نرسونه بهش اشاره کردم که بره پشت بازار منتظر بمونه تا من برم پیشش...وقتی که داشتم میرفتم رو به لیلا با جدیت گفتم: ـ میدونی اگه پارسا زنگ زد باید بهش چی بگی دیگه؟ گفت: ـ آره نگران نباش، نمیذارم بفهمه. گفتم : ـ خوبه. کوله ام و گرفتم و بدون خداحافظی از غرفه خارج شدم و رفتم سراغ کسی که عاشقش شدم...با لبخند و ذوق گفتم: - سلام من اومدم!
- 101 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
بخش سوم: مغزهای له شده چقدر غم بار است. دلت ریزه، ریزه، هوای کسی را کند که برایت ممنوع است؛ چقدر غمگین است که دلم، جلد بام تو باشد! تویی که حتی من، حق ندارم راجبت فکر کنم. هر روز، هردقیقه باید دلم را سرکوب کنم، نگاهت را از خاطرم پاک کنم، اما باز دوباره، تا چشمانم بسته می شود؛ تو پشت پلک های سیاهم، نقش میبندی! باهمان ظرافتت، با ان نگاه خمار طور همیشگی. ان موهای مشکی براق، و من پلک هایم را می فشارم تا شاید تو بروی. کاش هیچوقت ندیده بودمت، این حس خانه خراب کن دیگر چه بود؛ که بعد اندی سال با دیدنت فوران کرد، مثل سیلی که جلوی پایش را نمیبیند و فقط ویران میکند. من تکه تکه شده ام میدانی چرا؟ آه، تو چرا باید بدانی، تو از دل من، هیچ وقتندانستی و نخواهی فهمید. من خودم را شکستم؛ اجر به اجرم را شکافتم تا این حس خواستن را که در هر تکه از وجودم هست، بیرون بکشم! تا بتوانم شب راحت بخوابم، تا بتوانم یک لحظه فقط به خودم فکر کنم، به زندگیم! اما بی فایده بود. تو در ذره ذره ان اجر ها بودی، تو مثل اتم های کوچک، ساختار من شده بودی قلبم بر پایه تو بنا شده بود. دارم از این حس لعنتی به خود میپیچم، مثل ماری زخم خورده نه مرحم زخم دارم ونه راه پس و نه دل پیش رفتن. میشوداین دفعه بزرگی کنی خودت از خیالم بروی؟ لاقل بی انصاف انقد من نباش؛ انقدر با من هماهنگ نباش انقدر قلق دلم را بلد نباش. ای داد یادم رفت تو نمیدانی که منم، کاش هیچوقت هم نفهمی! نمیدانم اگر بدانی چه میشود؟ اگر یک روز بفهمی پشت همه اینها من بودم، شاید دیگر نگاهم نکنی. صد بار فال حافظ زدم و هر صدبار گفت که حرف نزنم، در این شرایط حرف نزدن به نفعم هست، ولی مگر میشود؟ مگر میتوانم نگرانت نباشم؟ وقتی که قلقت را میدانم، باب دلت حرف نزنم؟به نظرت میشود؟ کاش میشد چند سالی بروم تیمارستان؛ شاید انجا بتوانم خودم باشم، بتوانم بدون اینکه کسی خبر دار شود از تو بگویم، اسمت را بلند بلند صدا کنم به حرف هایت غش غش بخندم ، حتی گاهی برایت بغض کنم و بقیه بگویند دیوانه است. اری من همین الان هم دیوانه هستم، از روز اول بودم ولی با نقاب منطق، خودم را میان جماعت جا دادم. از خودم بدم می اید من خیلی وقت است که متعهد شده ام، پس چرا هر بار هزار فکر باطل در سرم پیچ میزند؟ کاش میشد دستم را داخل مغزم میبردم و یکی یکی فکر های سمی را بیرون میکشیدم و می انداختم دور، تورا هم لای همان فکر ها می انداختم بیرون. دلم میخواهد فقط یک لحظه راحت باشم فقط یک دقیقه اسوده باشم. دلم میخواهد از بالای اپارتمان ۵ طبقه سقوط کنم و مغزم کف اسفالت بپاشد، در میان فکر های خون الود تورا بندازم بیرون و بعد دوباره و دوباره این چرخه تکرار شود. یا انقدر راجبت بنویسم تا تورا در سطر سطر دفترم پخش کنم، تا تو دیگر در فکر من نباشی.
- 3 پاسخ
-
- بداهه نویسی
- دلنوشته
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- دیروز
-
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
چشمهای نوح برق میزد. نه از عصبانیت خالص، که از خونسردیای که در لبهی انفجار بود. - دستتو از روی کسی که به پاش نمیرسی، بردار. پسر برگشت، اما پیش از واکنش، نوح با یک حرکت سریع، انگشتهای دستش را پیچاند؛ صدای شکستگی، بلند و واضح در فضا پیچید، پسر فریاد زد و سالن منفجر شد. چند نفر از اطراف بلند شدند، صندلیها واژگون شد؛ بشقابها به زمین خوردند و صدای شکستن ظرفها مثل رعدی وحشی، سالن را لرزاند. دعوا در چند ثانیه، به یک آشوب تمامعیار تبدیل شد. اورهان مشتی زد؛ سرهات پسر دیگری را با شانهاش به دیوار کوبید. همراز، تنها ایستاده بود، سرد و تماشاچی، اما درونش زبانه میکشید. نوح، هنوز بیحرکت بود، نگاهش به پسر مجروح افتاده بود که با دست شکسته روی زمین افتاده بود و با نفسی بریده زمزمه میکرد: - تو دیوونهای...! اما پیش از آنکه کسی چیزی بگوید، درِ آهنی سالن با ضربهای محکم باز شد، صدای بلند سوتی کشیده شد؛ سه نفر از مربیان ارشد، در لباس مشکی کامل، وارد شدند. یکیشان، با ریش خاکستری و چهرهای بیانعطاف، قدم وسط گذاشت: - سربازان تمومش کنید! فوراً! همه، مثل خطی صاف، ایستادند؛ مشتها شل شد، نفسها فرو رفت، و فقط صدای افتادن قاشقها باقی ماند، مرد نزدیک شد و نگاهش روی تکتک آنها چرخید. - پادگان، محل جنگ شخصی نیست. هرکس توانایی کنترل خشمش رو نداره، همون لحظه از لیست انتخاب حذف میشه. اینجا جایی برای بچهبازی نیست. نگاهش روی نوح و همراز ماند و بعد به آرامی گفت: - فردا، لیست نهایی فینالیستها اعلام میشه. تا اون موقع، همه به خوابگاههاتون برگردید، بدون هیچ کلمهای. همراز آخرین نگاهش را به نوح انداخت. نگاهشان گره خورد. میانشان، هنوز چیزی شعلهور بود. چیزی که نه از خشم بود، نه فقط از خراش غرور. چیزی شبیه ترسِ از دست دادن... در جهانی که برای باختن ساخته شده بود. -
هانیه پروین شروع به دنبال کردن Saya کرد
-
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت بیستوششم شب، آرامآرام روی پادگان سنگینی میکرد. آسمان، مثل پارچهای کبود و خاموش، پهن شده بود بالای سرشان، ستارهها اندک بودند، اما نسیمِ خنکِ شبتاب، خستگی تمرینهای روز را آرام از تنها میزدود. چراغهای بلند فلزی غذاخوری نظامی، با نور مهتابیِ سردشان، مثل نگهبانان خاموشِ شب، بر فضای نیمهسوت و کور سالن میتابیدند. صدای قاشق و چنگال و صحبتهای کوتاه و خسته از هر گوشه شنیده میشد. همراز با قدمهایی بیصدا وارد سالن شد؛ لباس تیرهی تمرینیاش هنوز از گرد و خاک میدان مبارزه خاکستری بود، اما برق غرور در نگاهش خاموش نشده بود. کنار گندم و اورهان و سرهات نشست. بخارِ نازک غذای گرم، حلقههایی ناپیدا در هوا میساخت. گندم چیزی گفت، اورهان خندید، و همراز هم نیمنگاهی با لبخند کوتاه بهشان انداخت. اما، از سمت دیگر سالن، صدای زمخت و بلندِ پسر تازهواردی، سکوت نیمبند را شکست. - هوم... ببین کی اینجاست! شیر مادهی مسابقهها. پسر، درشتاندام بود. موهایی کوتاه، ریشی تراشنخورده، و چشمانی که برق تحقیر داشت؛ لبخند کجی روی صورتش بود، بدون اجازه، نزدیک آمد. - یه همچین دختری تو تیم ما؟ خطرناکه... ولی جذاب. همراز سرش را بالا آورد، نگاهش سرد بود؛ پاسخی نداد. فقط به غذا برگشت، اما پسر آرام نگرفت، جلوتر آمد و دست دراز کرد... و ناگهان مچ دست همراز را گرفت. لحظهای سالن در سکوت فرو رفت؛ زمان ایستاد، چشمهای همراز از خشم درخشید. تنش سفت شد، اما پیشم از آنکه چیزی بگوید، سرهات از جا پرید. - دستتو بردار، سگ! و همزمان اورهان، با مشت گرهشدهاش بلند شد. صدایش ترک برداشت: - ما هشدار نمیدیم. مستقیم میزنیم. پسر، از خنده غرید. - آهان... عاشق محافظکاریاش شدید؟ چقدر شیرین! اما ناگهان... صدای گامهایی سنگین از پشت سرشان شنیده شد؛ و هنوز جملهاش تمام نشده بود که دستی قوی و مصمم از پشت، مچ او را گرفت. -
-
Saya عضو سایت گردید
-
برترین رمان های درحال تایپ نودهشتیا درخواست انتقال رمان به تالار برتر
Khakestar پاسخی برای nastaran ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
بانو هنوز خبری نیست؟ -
-
Roar عضو سایت گردید
-
رمان کرپنی از جنس راهنما از نگین کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢کرپنی از جنس راهنما منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @tiangein از فانتزی نویسان پرطرفدار انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، فانتزی، طنز 🔹 تعداد صفحات: 641 🖋 خلاصه: در دورانی که انسانها مورد حمله موجوداتی قرار میگیرن که نسل اونا رو منقرض میکنه، در همین حین، دولت دست به اقدامی میزنه و از وجود افرادی خبر میده که بهشون “قاضی” گفته میشه و ... 📖 قسمتی از متن: چاقوی جیبیم رو در آوردم زدم رو شیشه گفتم: -هی شازده بیا پایین. شیشه اومد پایین و با چهره سردی مواجه شدم. بی توجه بهش لب زدم: -موتورم عین تف چسبوندی رو زمین! 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/07/08/دانلود-رمان-کرپنی-از-جنس-راهنما-از-نگین/ -
پارت نود لیلا با گریه اومد سمتم و گفت: ـ هرچی بگی حق داری عزیزم، منم اینکارو بخاطر پارسا انجام دادم... برادرم روانش مریضه، از وقتی نامزدش رو از دست داده. دستم رو بردم بالا تا ساکت بشه و با حرص گفتم: ـ دیگه نمیخوام داستان بشنوم! برادرت مریضه و نمیخوام بلایی سر شوهرم بیاره... تو باید بهم کمک کنی که از این خونه برم وگرنه باور کن جلوی پیمان و نمیگیرم و میگم دست بسته برادرت و خودت و به جرم همکاری باهاش، تحویل پلیس بده. در واقع نمیخواستم اینکارو کنم اما میخواستم چشاش رو بترسونم تا بهم کمک کنه بدون خبر پارسا از اینجا برم! لیلا که عصبانیت منو دید و فهمید که شوخی ندارم گفت: ـ توروخدا نازن یعنی غزل خواهش میکنم اینکارو نکن! بهت بد کردیم میدونم اما اگه پارسا نجاتت نمیداد... پریدم وسط حرفش و با داد گفتم: ـ کاش میذاشت بمیرم بجای اینکه یه زندگی با دروغ بهم میداد! منو باش که همیشه راجبش عذاب وجدان داشتم و خودم رو سرزنش میکردم که چرا نمیتونم نامزدم رو دوست داشته باشم! نگو روح من متعلق به کس دیگه ای بود. اون مریضه اما تو مقصری! تو که همه چیزو میدونستی، نباید ساکت میموندی. لیلا گریه میکرد و چیزی نمیگفت. نشستم روبروش و گفتم: ـ اون دختربچه رو دیدی که چجوری نگام میکرد؟؟ باعث شدین دو سال اون بچه بی مادر بمونه، خدا بگم... با ترس و گریه گفت: ـ توروخدا نفرین نکن! بخدا اگه پارسا هم میگفت نه، من دیگه نمیذاشتم اینجا بمونی و بالاخره هرطوری بود خودم میفرستادمت. بنظر میومد که داره راست میگه اما اونقدر پروندشون پیش چشمام سیاه شده بود که اصلا نمیتونستم حرفاش رو باور کنم! گفتم: ـ مجبوری که همینکارو کنی، چون من با پیمان برمیگردم. الانم باهم میریم مغازه و من میرم پیشش و بهش میگم که باهاش میام. بلند شد و اشکاش رو پاک کرد و گفت: ـ باشه، هرطور که تو بخوای... فقط توروخدا پای پلیس رو وسط نکش، نمیخوام پارسا طوریش بشه. بدون اینکه جواب حرفش رو بدم گفتم: ـ دم در منتظرتم.
- 101 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و هشتم سعی کرد عصبانیتش رو کنترل کنه و گفت: ـ نازنین کجا بودی؟ آب دهنم رو قورت دادم و با لبخند برگشتم سمتش و به دستام اشاره کردم و گفتم: ـ همینجورکه میبینی تو انباری مشغول درست کردن وسایل بودم. از چشمای پارسا آتیش میبارید و با شک بهم نگاه میکرد و گفت: ـ از دیشب تا حالا بودی اینجا؟؟ یعنی اصلا پیش اون یارو نرفتی؟؟ درجا بلند شدم و گفتم: ـ مگه تو نگفتی حرفش رو باور نکنم و شما خونوادمین؟؟ نکنه باید میرفتم پیشش؟ یهو لبخند زد و یه نفس عمیق کشید و گفت: ـ آفرین، کار درستی کردی! خونه تو همینجاست؛ نذار بقیه بیخودی اعصابت رو بهم بریزن. دلم به حالش میسوخت... این پسر یه چیزیش بود اما من چرا تا الان متوجه این موضوع نشده بودم؟!! شاید چون نخواستم با دقت ببینم و بهش اعتماد داشتم... در جوابش چیزی نگفتم و فقط لبخند زدم...تصمیمم رو گرفته بودم و دیگه مردد نبودم. هرجوری که بود، همراه پیمان برمیگشتم جزیره کیش... اون شوهرم بود و اون کوچولوی بامزه هم دخترم اما باید طوری میرفتم که پارسا خبردار نشه وگرنه قیامت میکرد! بعد اینکه از در خونه خارج شد، با عصبانیت و توپ پر رفتم بالا... لیلا در حال قرآن خوندن بود و با دیدن من با لبخند گفت: ـ عزیزم پایین بودی؟ با عصبانیت گفتم: ـ ولکن این بازی کردنارو، همه چیزو شنیدم! لیلا که انگار یه سطل آب یخ رو سرش ریختن، همینجوری وایستاد و بهم نگاه کرد. با گریه گفتم: ـ چطور دلتون اومد با من اینکارو کنین؟؟ مگه من باهاتون چیکار کرده بودم؟ مدتها اینجا عذاب کشیدم... همیشه از زیر حرف زدن راجب گذشتم در رفتین و اینقدر باورتون داشتم هیچوقت حس نکردم که دارید بهم دروغ میگین، نگو از همون اول حق با پیمان بوده... اگه اینا نمیومدن اینجا و پیدام نمیکردن، بازم منو تو این دروغ لعنتی حبس میکردین مگه نه؟؟؟ چجوری روت میشه اسم خدا رو صدا بزنی و قرآن بگیری دستت؟
- 101 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و هفتم پارسا این بار با گریه گفت: ـ لیلا تو برادرت رو ول میکنی و میچسبی به حال اون مرد و بچه غریبه؟ مگه همیشه به من نمیگفتی که برای اینکه حال من خوب باشه هرکاری میکنی؟؟ من فقط از دار این دنیا نازنین و خواستم و بعد مدتها پیداش کردم... تازه اگه شوهرش اینقدر میخواستش و دوسش داشت، چرا پیداش نکرد؟ تو این دو سال که ما روز و شب کنارش بودیم، اون کجا بود؟؟!! لیلا گفت: منم میخوام خوب بشی پارسا ولی اشتباه کردیم، شوهرش پیداش نکرد چون ما نذاشتیم کسی بویی ببره و برای این دختر یه قصه گفتیم و خودمونم اونو باورش کردیم! منم خیلی دوسش دارم ولی حقیقت اینه که اون متعلق به یه زندگیه دیگست. تو هم باید سعی کنی با غمت کنار بیای پارسا! سعی کن یه نفر دیگه رو ببینی و دوسش داشته باشی عزیزم؛ اگه شوهرش سمت شکایت و پلیس بره، اینبار منم نمیتونم نجاتت بدم! دلت به حال من بسوزه، از دار دنیا فقط تو رو دارم! اشکم درومده بود... اینا با من چیکار کرده بودن؟؟پارسا مریض بود؟ حس بدی داشتم ولی نمیخواستم به روی خودم بیارم! نباید میفهمیدن که متوجه شدم بهم دروغ گفتن! وگرنه پارسا نمیذاشت از اینجا برم، پس حس درونیم راست بود. پارسا حرفی نمیزد و لیلا بهش میگفت: ـ ببین پارسا درسته فراموشی گرفت اما حتی وقتی شوهرش و هم ندیده بود، یه حسی درونش نمیذاشت بهت نزدیک بشه...خودت بهم گفتی، یادته؟؟ خب دلیلش چیه؟ چون قلبش هنوز با شوهرشه حتی اگه یادش نیاد! نکن اینجوری قربونت بشم؛ بیا باهاش حرف بزنیم و ازش بخوایم ما رو ببخشه و این قضیه ختم به خیر بشه! یهو پارسا با عصبانیت گفت: - نخیر، من نمیذارم اینجوری بشه، نازنین و هیچکس نمیتونه ازم بگیره. داشت میومد سمت در که سریع دوییدم و رفتم تو انباری و با ترس مشغول کارم شدم...صدای پاش و شنیدم که داشت میومد این سمت اما سعی کردم خونسرد باشم!
- 101 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و ششم اذان شده بود و من برای اینکه نفهمن بیرون بودم نرفتم داخل خونه و مستقیم رفتم سمت انباری و مشغول درست کردن گردنبندهای مرواریدیم شدم... بازم مشغول فکر کردن به این اسم شدم: درخت آرزوها... خیلی برام آشنا بود... یهویی از بالا صدای داد و بیداد شنیدم، صدای پارسا بود... آروم آروم رفتم بالا و پشت در وایستادم... صداشون خیلی واضح میومد. لیلا با عصبانیت بهش میگفت: ـ پارسا صدات و بیار پایین... شاید رفته تو انباری داره کاراشو انجام میده، این روزا هم که با دیدن خانوادش پریشون شده، ازش چه انتظاری داری؟ پارسا با صدای بلند فریاد میزد: ـ لیلا اینقدر اعصاب منو خورد نکن! خونواده ی اون منم! اینو بفهم! لیلا گفت: ـ پارسا تو بفهم! دیگه تموم شد؛ منم اشتباه کردم به حرفت گوش دادم! خام حال تو شدم. اون نازنین نیست پارسا! اسمش غزله و یه دختره متاهله... شوهرشم عاشقانه دوسش داره و مطمئن باش که اونو اینجا ول نمیکنه. پارسا با بغض و عصبانیت گفت: ـ من نمیذارم اینجوری تموم بشه، اگه نازنین بره من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم، همه چیزو خراب میکنم لیلا! این بار لیلا با ملایمت سعی کرد قانعش کنه و گفت: ـ برادر من، تو رو خدا با خودت اینجوری نکن! حتی اگه اون پیمان کاری نکنه که من بعید میدونم، فکر میکنی اگه اون دختر واقعیت رو بفهمه اینجا میمونه؟؟ همین روزاست که همه چیز یادش بیاد! پارسا جفتشون عاشق همن؛ چرا نمیفهمی؟ یه دختر هشت ساله دارن! بخدا من از روزی که فهمیدم دارم از عذاب وجدان میمیرم که یه مادر رو از بچش جدا کردیم... دستم رو گذاشتم رو قلبم... چی داشتم میشنیدم؟؟ میدونستم که پنهون کاری میکنن اما حتی یه درصدم نمیخواستم باور کنم که بهم نارو زدن! هر چی بود من خیلی دوسشون داشتم و دو سال کنارشون زندگی کردم.
- 101 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و پنجم هق هق میکردم و چیزی نمیگفتم...مطمئن بودم اگه جملات بیشتری میگفت بیشتر ذهنم درد میگرفت، بنابراین بعد چند دقیقه که آروم شدم گفتم: - من باید برم! با لبخند نگام کرد و گفت: - صبرکن باهم میریم... من میرسونمت. اعتراضی نکردم اما تو کل مسیر فقط داشتم به این کلمه فکر میکردم: درخت آرزو. این کلمه انگار یه چیز خیلی مهمی برام بود... مدام توی ذهنم میچرخیدم تا بلکه بتونم یه آثار و نشونه ای ازش پیدا کنم اما هیچی به هیچی... تو همین فکرا بودم که رسیدیم دم در خونه و با ناراحتی رو به پیمان گفتم: - خداحافظ صدام زد که وایستادم اما برنگشتم سمتش... گفت: - خودتو اذیت نکن! من مطمئنم که همه چیز درست میشه عزیزم. با اینکه ذهنم خیلی درگیر بود اما حرفای امیدوار کنندش بهم قوت قلب میداد و دلم رو آروم میکرد. برگشتم سمتش و با لبخند نگاش کردم و گفتم: - خیلی عجیبه که به حرف یه غریبه ای که تابحال یبارم ندیدمش؛ اینقدر اعتماد دارم! خندید و گفت: - من غریبه نیستم، نزدیک ترین آدمم به تو، نذار بقیه ذهنت رو خراب کنن غزل. بهشون این اجازه رو نده! چشاش و حرفاش همش از روی صداقت بود... میتونستم بفهمم که دروغ نمیگه چون برخلاف پارسا و لیلا موقع حرف زدن باهام چشاش رو ازم نمیگرفت و از زیر حرف زدن در نمیرفت و من مطمئن بودم که چشمای آدما دروغ نمیگه اما چرا؟ اگه واقعیت بود چرا پارسا باهام یه چنین بازی رو راه انداخت؟ مگه من چیکارش کرده بودم که منو گذاشت وسط یه دروغ و کاری کرد که اون دروغ رو باور کنم و درون خودم با اون احساس پوچ و توخالی زندگی کنم؟؟ و تازه علاوه بر همه اینا با اینکه بی گناه بودم، نسبت بهش عذاب وجدانم داشته باشم!!.
- 101 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :