تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
درود در خواست ویراستار برای رمان جایی میان دو جهان https://forum.98ia.net/topic/811-رمان-جایی-میان-دو-جهان-آماتا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
-
درود رمان جایی میان دو جهان جلد اول به پایان رسید https://forum.98ia.net/topic/811-رمان-جایی-میان-دو-جهان-آماتا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
- امروز
-
پارت پنجاه و ششم گفتم: ـ نمیدونم والا. قضیش مفصله برای پارساله، فقط یچیزی امیرعباس. ـ جونم گفتم: ـ این دختره رو بیخیال فعلا. این قضیه جدا شدن منو ، این ابله پارسال که من داشتم واسه علی تعریف میکردم شنیده، حواست بهش باشه ، پیش دیگران این موضوعو باز نکنه. دستی به شونم زد و گفت: ـ خیالت راحت داداش. من باهاش صحبت میکنم. ببینم پیمان بین تو غزل چیزی هست؟ با تعجب نگاش کردم و گفتم : ـ نه! چطور مگه ؟ گفت: ـ آخه عکس العملات نسبت به حرفای کوهیار یکم زیاد بود بخاطر همین گفتم. عادی گفتم: ـ نه شاید از نظر تو اینجوریه. انگار بیخیال شد و گفت: باشه پس، شب میبینمت. ـ میبینمت بعد با بچها رفتیم و دوباره مشغول تمرین شدیم . *** ( غزل ) تو بالکن داشتم آب طالبی میخوردم وبه صدای موسیقی که از جزیره میومد گوش میکردم ، خواب باعث شد یکم مغزم سبک بشه مهسان یکم بابت دوربین عکاسی بهم یاد داده بود. با صدای پی امای گوشیم به خودم اومدم ، مهسان اومد کنارم نشست و گفت : ـ بازم اون احمقه ؟ گفتم: ـ آره اره ول نمیکنه. یکسره پیام میده بگو کجایی بیا ببینمت. مهسان همونطور که به ویو روبرو خیره شده بود گفت: ـ دنیا خیلی عجیبه نه ؟ گفتم: ـ چطور ؟ گفت: ـ پارسال همش تو میخواستی باهاش حرف بزنی و اون جوابتو نمیداد و الانم تو گفتم: ـ آره ولی من تو نخش نبودم و بعد یه مدت هم حس کردم که نمیخواد، بیخیالش شدم. گفت: ـ آره خدایی اینو شاهدم ـ ولی غزال من میگم کاش تو با پیمان پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ بسته مهسان اینقدر اسمشو نیار ، هعی میخوام بهش فکر نکنم تو نمیزاری. مهسان با چشم غره نگام کرد و گفت: ـ آخه تو از چشمات فکر این آدم داره میزنه بیرون ، من تو رو مثل کف دستم میشناسم. بعد میگی نمیخوای بهش فکر کنی؟ آب طالبی رو گذاشتم رو میز روبروم و گفتم: ـ خب میگی الان چیکار کنم ؟؟ گفت: ـ من میگم باید بری سوتفاهمات پیش اومده رو برطرف کنی، شاید اونم برات توضیح داد
- 56 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و پنجم یه پک به سیگار زدم و گفتم: ـ آره. قطعه ها رو زدیم منتها یهدور دیگه باید تمرین کنیم. امیرعباس: ـ توروخدا بچها امشب حواستون جمع باشه. یسری از بازیگرا امشب مهمون هوکولانژن ، بترکونین امشب. سری تکون دادم. بعد حرف امیرعباس ، کوهیار از در پشتی اومد بیرون و موتورش و روشن کرد. امیرعباس گفت: ـ کوهیار کجا میری؟؟ کوهیار خندید و گفت: ـ میرم پیش دوست دخترم. تا یکساعت دیگه برمیگردم. اینقدر دسته صندلیو محکم فشار دادم که هر آن میتونست خون از ناخنام چکه کنه. بقیه سیگار و انداختم توی جاسیگاری رو میز و مهدی با خنده رو بهش گفت : ـ دوست دخترت کیه؟؟ سعید: ـ چرت میگه بابا! این با همه دخترا رفیقه کوهیار لبخندی زد و گفت: ـ به زودی باهاش آشنا میشی آقا سعید. برای معرفی میارمش پیشتون. داشتم بلند میشدم که برم داخل که امیرعباس یه نگاهی بهم کرد و بعد رو به کوهیار گفت: ـ حالا هرچی. امشب خیلی مهمه کوهیار ، زودتر برگرد. وای بحالت اگه امشب یسری از قطعه ها رو خراب کنی و پیمان ازت ناراضی باشه. همونجور که میرفت بهم چشمک زد و گفت : ـ نگران نباش، دل آقا پیمانم بدست میارم. و بعدش رفت. آروم یه نکبتی زیر لب گفتم و داشتم میرفتم داخل که امیرعباس پشت سرم راه افتاد و گفت : ـ پیمان قضیه چیه ؟ بچها میگن دوباره میونتون شکرابه. گفتم: ـ هیچی داداش بیخیال، مهم نیست. امیرعباس گفت: ـ مهم نیست که نشد حرف، تو میدونی دختره کیه؟ گفتم: ـ غزل امیرعباس با تعجب پرسید: ـ غزل کیه؟؟ همین دختره که جدیدا اومده جزیره؟ سری تکون دادم که گفت : ـ این اصلا کی وقت کرد با کوهیار آشنا بشه؟؟ کی مهیار بهش پیشنهاد داد ؟
- 56 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و چهارم یقشو گرفتم و به خودم نزدیکش کردم و گفتم : ـ من قضیهایی ندارم، اون مال گذشته است. ازش جدا شدم و تموم شد. حداقلش اینه مثل تو هول بازی در نمیارم.تا قبل از غزل با هزار تا دختر اینجا خوش و بش میکردی و الان مثلا خیلی خوشت اومده؟ بلند شدم و ادامه دادم: ـ برو اینحرفا رو واسه همون دختر تعریف کن. منو نمیتونی با این حرفا خام کنی. با عصبانیت نگام کرد. تو چشماش زل زدم و بلند شدم و گفتم : ـ اونو نمیدونم ولی از تو مطمئنم که حتی یه درصدم دوسش نداری. همین لحظه امیرمحمد اومد نزدیک سن و گفت : ـ آقا پیمان بفرمایید همینجور که از کنار سن میومدم پایین گفتم: ـ اینو فعلا بدین به کوهیار ، برای خنک شدن بیشتر از من بهش نیاز داره. از اونجا رفتم بیرون و روی میز کنار مهدی و سعید ( خواننده های گروه) نشستم. مهدی همونجور که سیگار میـ کشید گفت : بابا شما دوتا نمیخواین بس کنین؟؟ تا من جواب بدم، سعید با لهجه شیرازیش گفت: ـ بابا اگه این کوکام ول کنه ، اون کوهیار مرموزانه میره رو مخ آدم. از لحنش خندم گرفت و گفتم: ـ دیگه حرف حق رو سعید زد. سعید: ـ حالا اینبار باز دنبال چیه کوکا؟ گفتم: ـ هیچی بابا ولش کن. گذشت...مهم نیست. مهدی : ـ اینجوری که امروز اینقدر تو توی خودتی مشخصه که خیلیم مهمه اما همونجوری که میگی باشه. این لحظه فقط سیگار آرومم میکرد. یه سیگاری روشن کردم که امیرعباس هم همین لحظه اومد سر میز ما نشست و رو به من گفت : ـ پیمان برای امشب آماده ایی دیگه ؟؟ یه پک به سیگار زدم و گفتم : ـ آره. قطعهها رو زدیم منتها یه دور دیگه باید تمرین کنیم.
- 56 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و سوم اما هر چیز که بود ، تموم شد. نمیدونم چرا باهام اینکار و کرد ولی مثل روز برام روشن بود که به کوهیار هیچ حسی نداره. این وسط یه چیزی غلط بود. امروز صبحم خیلی باهام سرد و سنگین برخورد کرد. اگه این چیزو نمیدیدم حتما میرفتم دنبالش و هر کاری میکردم تا باهاش صحبت کنم اما دیگه مهم نیست...برمیگردم به زندگی عادی خودم اما هر کاری میکردم نمیتونستم متمرکز رو کارم باشم، بعد اینکه کوهیار اومد تو رستوران، دلم میخواست خرخرشو بجوم، دلم میخواست اون دستی که دور کمرش حلقه کرده بود و بشکونم اما نمیتونستم. مهدی خواننده گروه موقع تمرین ازم پرسید : ـ چیشده پیمان ؟؟ امروز خیلی رو فرم نیستی؟؟ جوابی ندادم که به جام کوهیار گفت: ـ چیزیش نیست بابا خوب میشه. دستمو از روی کیبورد برداشتم و کشیدم رو صورتم و تمام سعیم و کردم که این عوضیو خفه نکنم. کوهیار که خودش دید خیلی تحت فشارم گفت : ـ بچها یکم استراحت کنیم. پیمان یه کوچولو به خودش بیاد. بچها بدون هیچ حرفی از روی سن رفتن پایین، امیرمحمد و صدا زد و گفت : ـ یه موهیتو خنک واسه آقا پیمان بیار پسر بلکه این آتیش درونیشو بلکه خنک کنه. مشتمو سفت کردم و گفتم : ـ کوهیار به زور دارم خودمو کنترل میکنم ، بنظرم اینقدر سختش نکن. رو مخ منم نرو صندلیو آورد جلو کنارم نشست و گفت: ـ خب واقعیتو با چشمات دیدی دیگه پیمان جون ، الان چرا از دست من عصبانی هستی؟؟ ادامه داد: ـ تازه یه درصد هم فکر کن من تو زندگیش نبودم بعد صداشو آرومتر کرد و گفت : ـ بنظرت اگه قضیه تو رو میفهمید باهات میموند؟
- 56 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و دوم یه ذره به این پسر و حرفاش اعتماد نداشتم بنابراین گفتم : ـ من باید با خودش حرف بزنم. باید تو چشمای من نگاه کنه و بگه تمام احساسات دیشبش دروغ بوده. این پیامها برای من چیزیو ثابت نمیکنه. از کجا معلوم خودت درستش نکرده باشی؟ خنده مسخره ایی کرد و گفت: ـ آره دیگه گوشی نداری نمیفهمی این چیزارو. حقم داری، باشه بیا از خودش بپرس؛ البته اگه به پرسیدن برسه. الانم سمت اسکلست و مهلا داره کارشونو بهشون یاد میده اما امیدوارم از چیزی که قراره ببینی ناراحت نشی. اینو گفت و سوار موتورش شد و رفت. این آشغال چی داشت میگفت؟! نه اینحرفا نمیتونست درست باشه. من اون چیزی که باید میدیدم و توی نگاه و قلب این دختر دیدم، دیدم که وقتی پرید بغلم چطور از هیجان قلبش مثل یه گنجشک میکوبید. حتی اگه اون پیام ها راست باشه ، حتما یه توضیحی داره. من تا چیزیو با چشم خودم ندیدم ، قضاوت نمیکنم. امیدوارم فقط بازم مثل قضیه ده سال پیش یهو چیزی نبینم که شوکه بشم..تا خوده اسکله همینجور که راه می رفتم به خودم دلگرمی و امیدواری میدادم که اینا همش بازیه کوهیاره و نمیتونه حقیقت باشه تا اینکه پاهام قفل شد و دیگه نتونستم قدم از قدم بردارم. غزل پشت به من بین دستای کوهیار بود و کوهیارم با پوزخند بهم نگاه میکرد ، دستش یه دسته گل بزرگ لیلیوم بود. یه بار دیگه شکستم ، بعد ده سال دوباره فرو ریختم و شکستم. فک میکردم اون با تمام دخترایی که تا الان دور و بر خودم دیدم ، فرق میکنه اما هیچ فرقی نداشت. از اینکه ازم استفاده کرده بود، حرصم دراومده بود. بعد چند لحظه که برگشت سمت من ، دیگه موندن و جایز ندونستم و رفتم تو رستوران. البته اونم اصلا به خودش زحمتی نداد که بیاد و برام توضیح بده. مشخص شده بود که همه چیز از اول یه بازی بود اما چرا نگاهاش و نمیتونستم از قلبم بیرون کنم؟؟ چرا نمیتونستم باور کنم که دیشب یه دروغ بزرگ بوده؟؟
- 56 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
wireless عکس نمایه خود را تغییر داد
- دیروز
-
wireless عضو سایت گردید
-
#پارت16 خداروشکر، بعد از یه ساعت کلنجار رفتن با فعل و فاعل و یه مشت لغت بیسر و ته، بالاخره امتحان تموم شد. وقتی برگهمو تحویل دادم، یه نفس راحت کشیدم. سخت بود، ولی حس میکردم حداقل اون نمره لعنتیِ "قبولی" رو میگیرم. یعنی باید بگیرم دیگه، درسته خدا؟ سارا کنارم ایستاد، با یه قیافه دربوداغون گفت: ــ من الان فقط یه لیوان خاک قند میخوام، با تزیین ناامیدی! هلیا دستشو انداخت دور شونهم: ــ بیاید بچهها، امروز دیگه به خودمون مرخصی بدیم! میریم بیرون، یه چیزی میزنیم بر بدن، حرف میزنیم، میخندیم، زندگی کنیم! من: ــ موافقم. از صبح تا حالا فقط داشتم با مغزم کشتی میگرفتم، وقتشه برم با یه قهوه آشتی کنم. سارا دستاشو برد بالا، انگار بخواد دعا کنه: ــ خدایا خودت گفتی بعد از سختی، آسانیه... پس یه فلافل توپ میطلبه الان! همه زدیم زیر خنده. بچههای کلاس کمکم دورمون جمع شدن. یکی گفت: ــ بچهها کجا بریم؟ رأیگیری کنیم؟ من: ــ هر جا باشه، فقط بشه توش نشست، خندید، و مغز رو از مود امتحان درآورد. هلیا: ــ من میگم یه کافه بریم که صندلیاش نرم باشه و موزیک ملایم بزنه، نه از اینا که صدای موزیکش از دریل ساختمون بیشتره! سارا با قیافه جدی گفت: ــ یه جایی که شکلات داغ داشته باشه... خیلی شکلات... در حدی که غمامونو خفه کنه تو کاکائو! با صدای بلند خندیدم: ــ پس قراره امروز، ما سه تا بشیم “دار و دسته شکلاتخورای افسردهی درحال ریکاوری”! دست جمعی خندیدیم و راه افتادیم سمت خیابون. هوای بهاری، نسیم ملایم و صدای خشخش برگایی که زیر قدمهامون خرد میشد، همهچی رو یه جور خاصی دلنشین کرده بود. انگار دنیا هم فهمیده بود ما یه روز نیاز به نفس کشیدن داریم.
-
پارت پنجاه و یکم با پوزخند گفت: ـ نه بابا!! چی فکر میکنی ؟؟ لابد فکر کردی عاشقت شده و باهات میاد موتور سواری؟؟ بخاطر اینکه فقط لج منو دربیاره داره باهات خوب رفتار میکنه. یه مشت زدم تو صورتش که باعث شد پخش زمین بشه و گفتم : ـ بسته دیگه نمیخواد اینقدر خودتو کوچیک کنی، دیدم دیشب چجوری باهات رفتار کرد. نمیدونم توی مغز کثیف تو چی میگذره ؟ اما اون تو رو فقط بعنوان کسی میدید که بتونی تو جزیره بهش کمک کنی نه چیزه دیگه. بیخود هوا برت نداره مردک. دستشو گذاشت رو جایی که مشت زدم و بلند شد و از تو جیبش گوشیشو درآورد و اینبار اون با حرص گفت: ـ پس مشخصه غزل خانوم تموم اون چیزایی که باید و برات تعریف نکرده. اشکال نداره بگیر بخون و ببین که فقط یه کمک بوده یا بیشتر از اون. گوشیو از دستش گرفتم. پیامها همه خیلی صمیمانه و از رو احوالپرسی کاملا دوستانه و نزدیک و حتی یه جاهایی خوده کوهیار جوابشو نداده بود. تکیه دادم به درخت پشت سرم. کوهیار گفت : ـ من این دختر و از پارسال میشناسم پیمان. خیلی زیاد خوشش میومد ازم منتها من چون اینجا نبود خیلی زیاد بهش رو نمیدادم اما امسال که اومده اینجا برای زندگی بنظرم واقعا گزینه خوبیه و میشه روش فکر کرد. هم خوشگله هم دیگه صبرم تموم شده بود و با اون دستم یدور دیگه زدم توی صورتش و گفتم: ـ عوضی. گفت: ـ باشه من عوضی. میخوای باور کن میخوای باور نکن ، اون دختر واسه اینکه حرص منو در بیاره دیشب اینقدر صمیمانه باهات رفتار میکرد نه اینکه فکر کنی واقعا از کسی که یه شب دیده خوشش اومده. حرفاش تو کتم نمیرفت. دیشب از غزل پرسیدم ، یکم مضطرب بود اما تمام احساساتش از صمیم قلبش بود. من میتونستم اینو حس کنم. کوهیار ادامه داد : ـ اون منو دوست داره منم واقعیتش خوشم اومده ازش. بهتم گفتم که نمیتونی کسی که منو دوست داره و ازم بگیری.
- 56 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاهم دلم خواست واقعا این چشما این دستاش مال من باشه. با وجود ضربه بدی که توی زندگیم خورده بودم اما اینبار دلم میگفت که میتونم بهش اعتماد کنم. تو همین فکرا بودم یهو بدون اراده پرید تو بغلم...تا خواستم دستامو دور کمرش حلقه کنم، ترسید و فکر کرد که کار اشتباهی کرده و دوید و رفت. کلی صداش زدم اما اصلا برنمیگشت . از یه راه فرعی رفتم تا سریعتر از اون برسم به اسکله که بهش بفهمونم هیچ کار اشتباهی نکرده که بهش بگم منم همون حسی بهش دارم که اون بهم داره. از اینکه دلم میخواد مال من باشه. اون شب حس کردم همونقدر که من بهش نیاز دارم اونم بهم نیاز داره و باید مراقبش باشم، حس کردم اونم مثل من توی خیلی از احساساتش سرخورده شده و دنبال یه پناهگاه امن برای خودشه. همه چیز خیلی خوب بود ولی فقط تا اون شب. از فردای اون روزی که قرار بود ببینمش باهام مثل یه غریبه برخورد کرد. چیزی نگفتم ، گفتم منتظر میشم تا بیاد ببینمش و بهم بگه که چه مشکلی پیش اومده، حتی موتوری که ده سال پیش از طرف شهردار بهم داده شد من بخاطر اون خاطره وحشتناک تو زندگیم که از موتور متنفرم اما بخاطر غزل رفتم و از امیرعباس گرفتم تا ببرمش سمت روستای حریره که درخت آرزوهای اصلی و از نزدیک ببینه. منتظر موندم یک ساعت، دوساعت، سه ساعت اما نیومد. بازم برام مهم نبود، لازم بود تا شب هم همینجا منتظرش میموندم اما بازم سر و کله ی اون احمق پیدا شد. بعد از آخرین باری که باهم دعوا کردیم دیگه نه من زیاد به پر و پای این پیچیدم نه این به پر و پای من پیچید. دیدم که با توپ پر اومد یقم و چسبید و با عصبانیت گفت : ـ تو به چه حقی به اون دختر نزدیک میشی؟؟ فکر میکنی کی هستی؟ در کمال خونسردی خندیدم و گفتم : ـ اینش دیگه به تو ربطی نداره. بیشتر عصبانی شد و گفت: ـ عوضی اون همسن دخترته. من اون دختر و نذاشتم جملش و کامل کنه و اینبار من یقشو چسبیدم و گفتم : ـ یه کلمه دیگه چیزی بگی زبونتو از حلقت میکشم بیرون فهمیدی؟؟
- 56 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهل و نهم این پسر کلا دنبال شر بود، از بیرون نشون نمیداد ولی تو دلش همش دنبال پیدا کردن نقطه ضعفای دیگران بود ، از اولین باری که وارد رستوران شده بود من به علی گفته بودم که این آدم مناسب اینجا نیست اما به حرفم گوش نداده بود میگفت شاید دارم احساسی برخورد میکنم، بارها گفتم این آدم یچیزی توی خودشو و وجودش هست که منو خیلی اذیت میکنه تا اینکه یبار که داشتم بابت قضیه ی دنیا و خیانتش با علی صحبت میکردم مرموزانه وارد آشپزخونه شد و نمیدونم تا کجای حرفامو شنید اما بعد اینکه دیدمش باهاش خیلی بد دعوا افتادم و کلا از اون روز جفتمون در حد سلام هستیم باهم . تا جایی که متوجه شدم علی با برادرش امیر یجورایی رفیق خیلی صمیمی بودن و بخاطر همین نمیتونست سر هر چیزی بندازتش بیرون. اون روزم مشخص بود که از قصد اومده تا حرفای ما رو گوش بده. از اینکه قیافه مظلوم نما به خودش میگرفت واز اونور هر غلطی که دلش میخواست میکرد ، متنفر بودم. ساز زدن که بلد نبود فقط بخاطر جلب توجه جلوی دافای جزیره، هر کاری از دستش برمیومد انجام میداد تا توی هوکولانژ بمونه. مردک عوضی. اما این دختر اگه فامیلشون نبود، نمیذاشتم و دلمم نمیخواست سمت این بیفته. همش حس میکردم این دختر و یجایی دیدم و از قبل میشناسمش اما نمیدونستم کجا ؟؟ باورم نمیشد که یه دختری که حداقل ده سال ازم کوچیکتر بود اونقدر نظرمو جلب کرده باشه. بعد از اجرا میخواستم برم سمت خونه اما اونقدر هوا اوکی شده بود که دلم خواست یه سر برم نزدیک دریا بشینم و به چهره اون دختر فک کنم. چقدر دلم میخواست دوباره میدیدمش نمیدونستم که قراره آرزوم براورده بشه. اولش فک کردم شاید توهم باشه اما یکم که نزدیک شدم دیدم وسط آب وایساده و داره سعی میکنه یچیزی و بندازه تو دریا. دستشو گرفتم و با ترس برگشت سمتم. آخ که چه چشمایی داشت. عطر موهاش و هنوز یادمه. از حرف زدنش متوجه شدم که اونم کم میل نیست و دوست داره که باهم بیشتر حرف بزنیم. منو یاد جوونیام مینداخت، اون زمان که پر از امید و آرزو بودم. رفتیم سمت درخت آرزوها و براش آرزوشو بستم تن درخت و با اصرار ازم میخواست تا منم آرزو کنم ، منی که الان چندساله یادم رفته آرزوهام چیان؟؟ اما قبل از هر آرزویی یهو این دختر اومد تو ذهنم، این غزل رویایی.
- 56 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهل و هشتم " پیمان " درست وقتی از همه چیز و همه کس بریده بودم ، مثل یه نور وارد زندگیم شد و قلبم و روشن کرد. صورتش یه انرژی مثبت و وایب خوبی داشت، بهش میخورد کم سن و سال باشه. اول میخواستم بهش اهمیتی ندم اما نگاهاش ، موهاش ، لبخندش منو به سمت خودش خیلی جذب میکرد. خیلی وقت بود بعد اتفاقی که توی زندگیم افتاده بود ، دور این مسائل و خط کشیده بودم و سرم فقط تو موسیقی بود اما با دیدنش نمیتونستم طاقت بیارم، اون شب وقتی کوهیار مچ دستشو محکم گرفته بود و اون قیافه معصومش که انگار استرس گرفته بود ، دلمو به درد می آورد و نتونستم بی توجه باشم. کوهیار انگار میشناختش، شایدم فامیلش بود. بهرحال اولین باری بود که من این دختر و توی جزیره میدیدم. بعد اینکه دست کوهیار و از دستش کشیدم بیرون ، اونم زوم شد رو دستم و چهرم و سریعا از رستوران دور شد. کوهیار انگار کفری شده بود گفت: ـ پیمان چیکار میکنی ؟؟ گفتم: ـ آخه دختره خیلی معذب بنظر میرسید. گفت: ـ از نظر تو اینجوری بود. پرسیدم: ـ آشناعه؟ بینیشو خاروند و یه نگاه به من کرد و گفت : ـ یجورایی، چطور مگه ؟؟ ـ منظورم اینه که فامیلتونه؟ ـ نه یه نفس راحتی کشیدم اما کوهیار با شک بهم نگاه میکرد و گفت : ـ تو که توی اینجور مسائل دخالتی نمیکردی ؟؟ خیر باشه!! با چشم غره بهش نگاه کردم و گفتم : ـ لزومی نمیبینم که برات توضیح بدم. الانم برو گیتارتو کوک کن، پارت آخر شروع میشه.
- 56 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهل و هفتم آقای نامجو گفت: ـ پدرتونم خیلی اصرار داشت که سریعتر خونه رو بهتون تحویل بدیم تا بیشتر از این سرگردون نباشین، بهشون بگین پس همونجور که کلید مینداختم با کلافگی گفتم : ـ بی زحمت آقای نامجو وقتی به خودتون زنگ زدن ، بهش بگین. و بدون هیچ حرفی منو مهسان رفتیم داخل و در و بستیم. خونه مبله بود و تقریبا تمام وسیله هاش کامل بود و اولین چیزی که به چشمم خورد بالکن خیلی قشنگی بود که به سمت شهرک داشت. مهسان کولر و روشن کرد و گفت : ـ به به ببین چه ویویی داره، ماشالله! گفتم: ـ آره خدایی. مهسان رفت سمت آشپزخونه و گفت: ـ غزل من میخوام یه املتی چیزی درست کنم. گفتم: ـ باشه پس من میرم یکم بخوابم ، سرم داره میترکه از صبح تا حالا. ـ مسکن خوردی؟؟ ـ نه ـ وایستا برات بیارم. غذاتو بخور بعد استراحت کن. ـ اصلا گرسنم نیست بدون توجه به حرف من رفت تو آشپزخونه و با یه لیوان آب برگشت. آب و قرص و خوردم و با ناراحتی گفتم : ـ مهسان من قیافش اصلا از جلوی چشمم کنار نمیره. مهسان گفت: ـ بهت که گفتم باید میرفتی باهاش حرف میزدی. گفتم: ـ آخه میترسیدم بین اون همه جمعیت ضایعم کنه. گفت: ـ خب اون موقع دیگه عذاب وجدان نمیگرفتی و به راه خودت ادامه میدادی. رفتم سمت اتاقش و گفتم: ـ بزار یکم بخوابم الان اصلا مغزم کار نمیکنه. بعد یه راست رفتم سمت یدونه اتاقی که پیش در ورودی بود. یه دونه کمد و تخت بود داخل اتاق و ذاتا چیزه دیگه ای توش جا نمیشد. برق و خاموش کردم و سرم نرسیده به بالشت خوابم برد.
- 56 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- هفته گذشته
-
جنایی رمان طرح ناتمام | بهاره رهدار(یامور) کاربر انجمن نودهشتیا
bhreh_rah پاسخی برای bhreh_rah ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
جیغها به فریادهای دوگانه تبدیل شده بودند. صدای زنی و سپس، صدایی مردانه، نه، نه مرد. چیزی میان صدای انسان و شیشه، مثل ترکیب نفس و فلز. ـ جنازه بعدی هنوز نفس میکشه سرگرد. اگر پیداش کنی، شاید بتونی نجاتش بدی، این کادوی تولد من به تو! این صدا در فضای راهرو پیچید. از بلندگوهای پیجر نبود، از دل همان جیغها آمده بود. نه کسی دیده میشد، نه دستگاهی روشن شده بود.همه از اتاقها بیرون آمدند، پرستارها، دکترها، حتی نگهبان طبقه. چشمهایشان هراسان، گوشهایشان گرفته، اما قدمهایشان آرام و کنجکاوانه بود. سعید قدمی برداشت، چون اتاق پیجر خیلی با آنها فاصله نداشت، آرزو را از جلوی در کنار زد و گفت: ـ بمون اینجا. همین که میخواست شجاعتش را جمع کند وارد اتاقی که از آن پرت شده بود، شود، اما آرزو با صورت رنگ پریده و نگاه مصمم، سریعتر واکنش نشان داد، دستگیرهی در را گرفت، فشار داد و با سرعت وارد همان اتاق شد. جایی که آیان و آرش، هنوز آنجا بودند.او تا لحظهی آخر در چهارچوب درب مکث کرده بود، اما بالاخره خودش را به داخل اتاق کشاند. هنوز چند قدم برنداشته بود که با دیدن صحنه پیش رویش خشکش زد. نور سفید و سوزان سیالتیک سقفی همهجا را مثل اتاقهای تشریح فیلمهای ترسناک روشن کرده بود. آیان و آرش هر دو تا آرنج در شکم زنی بیجان مشغول گشتن چیزی بودند؛ خون و مایعی سبز رنگ از اطراف برش جراحی که مشخص بود آرش آن را ایجاد کرده، به بیرون نشت میکرد. انگار آنها دنبال چیزی بودند، چیزی که از بیرون دیدناش وحشتناک بود.همان لحظه صدای جیغی خفناکتر از بلندگوهای سقف چنان در فضا پیچید که همه چیز را بلعید. از راهرو فقط صدا شنیده میشد، اما حالا اینجا، صدا انگار از دل دیوارها بیرون میآمد، از زیر زمین، از در و پنجره. آرش، عرقریزان و عصبانی، با شنیدن صدای باز شدن در برگشت، آرزو را دید و داد زد: ـ برو سمت اتاق پیجینگ! ببین اونجا چخبره! آرزو قدمی جلو آمد، در حالی که هنوز چشم از صحنه شکم باز زن برنداشته بود، زیر لب با صدای بلند گفت: ـ الان اونجا بودم، درش قفلِ، هیچکس اونجا نیست که این بلندگوها روشن بشن! آرش بیاختیار با صورتی گرفته، نگاهش بین شکم زن و آیانی که سخت درگیر بود چرخید و فریاد کشید: ـ پس این صدا داره از کجا پخش میشه؟ همان لحظه نور اتاق سو سو زد، برق لحظهای قطع شد، و وقتی برگشت، صدای جیغها دو برابر بلندتر شد. شیشهها از شدت ارتعاش به لرزه افتاده بودند، و صدای ملتمسانهای از بلندگو پخش شد، اینبار نه جیغ، بلکه التماسی از ته جان: ـ نه، نه، خواهش میکنم، حداقل به بچهم رحم کن، اشتباه از من بودش، نه! نه آخری که با داد و فریاد گفته شد بین صدای بعدی که رباتگونه، سرد و بیاحساس، با تحریف دیجیتالی بود، گم شد: ـ اینجا جنگلِ، تر و خشک باهم میسوزن! آیان ناگهان از جستوجو دست کشید، دستانش در شکم زن لرزید، چشمهایش گرد شد. چیزی را بیرون کشید، یک دستگاه سیاه رنگ، به اندازهی کف دست، شبیه اسپیکر، اما متفاوتتر. اینبار رنگ از صورت آیان پرید، لبهایش لرزید، انگار که دنیا روی سرش خراب شده باشد و دستپاچه نالید: ـ نه، این نمیتونه، اون باشه! و بعد با فریادی از دل دلشکستگی داد زد: ـ آرزو برو برق رو قطع کن! آرزو که هنوز میلرزید، عقب رفت و دودلی سراغش آمد. برق همین حالا قطع و وصل شده بود و صدا با برگشت برق، شدیدتر از قبل شده بود. آیا قطع برق دوباره، همه چیز را خاموش میکرد؟ یا این بار بدتر از قبل میشد؟شیشهها ترک برداشتند، صدای جیغ از فضا بیرون میزد، دیگر حتی ایستادن هم سخت بود. -
معمایی صفحه معرفی و نقد رمان طرح ناتمام| به قلم بهاره رهدار(یامور) کاربر انجمن نودهشتیا
bhreh_rah پاسخی برای bhreh_rah ارسال کرد در موضوع : صفحه نقد رمان ها
-
معمایی صفحه معرفی و نقد رمان طرح ناتمام| به قلم بهاره رهدار(یامور) کاربر انجمن نودهشتیا
bhreh_rah پاسخی برای bhreh_rah ارسال کرد در موضوع : صفحه نقد رمان ها
••مقدمه•• مرگ همیشه آغاز نیست؛ گاهی امتدادیست از یک امضای سرد، برای بقا. جسدهایی که با نظمی بیمارگونه و بیرحم، در شهرهای دور و نزدیک ردیف میشوند، دونات صورتیای که روی سینهی بریدهی زنها جا خوش میکند، مثل تمسخری کودکانه از یک جنون خونخوار است؛و چهرهای که پشت سکوت و عقربهها پنهان مانده، بهنظرتان اینها نشانهی چیست؟هر آنچه که باشد، دیگر این فقط یک پرونده نیست. این، طرحیست ناتمام که مرگ، آن را با دستان قطعشده، با لبهای دوختهشده، و با نگاهی که دیگر هرگز پلک نمیزند، کامل میکند.آیان، مردی برخاسته از زخمها، حالا میان جنازههایی به صف شده، دنبال منطق میگردد.اما کدام منطق؟وقتی قاتل با قوانین خودش، با لذت خودش، و با امضایی که از دل هیچ انسان عاقلی برنمیآید، میکشد و جان میگیرد؟چگونه میتوان او را فهمید؟ و سؤال همینجاست: اگر نقشهای که با خون رسم میشود، مقصدی نداشته باشد و فقط منتظر کسی باشد که با پای خودش وارد آن شود، آیا مطمئنی که راه رفتنِ او، از همین حالا شروع نشده؟شروعی از دل یک عشق قدیمی از سرگرد؟شاید نفر بعدی، همان کسی باشد که هرگز نباید انتخاب میشد. -
معمایی صفحه معرفی و نقد رمان طرح ناتمام| به قلم بهاره رهدار(یامور) کاربر انجمن نودهشتیا
bhreh_rah پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در صفحه نقد رمان ها
نام رمان: طرح ناتمام نام نویسنده: بهاره رهدار(یامور) ژانر: جنایی، معمایی، عاشقانه ••خلاصه•• وقتی قتلها فقط قتل نیستند، نشانهها یکی پس از دیگری تکرار میشوند، و آرامش در هیچ الگویی از مقتولها یافت نمیشود. قاتلی در سایهها حرکت میکند، با ساعتی در دست و نقشهای که تنها خودش از آن خبر دارد؛پنج جسد، پنج شهر، پنج ساعت متفاوت، اما انگاری این پایان ماجرا نیست! جسدهایی با نشانِ دونات صورتی، کابوس رسانهها شدهاند و توییتر زیر هشتگ "قاتل دونات صورتی" در التهاب میسوزد.این بازی بیقانون قاتل را فقط ذهنی خسته، اما نترس و بینقص میتواند تاب بیاورد؛ ذهنی که مرز وهم و واقعیت را میشناسد.آیان باید پیش از آنکه خیلی دیر شود، طرحناتمام را بخواند و به پایان برساند، آیا میتواند؟ یا در بازی قاتل گم میشود؟ *** « شاید بخشی از این داستان برحسب واقعیت باشد!» «هرگونه شباهت به اسامی افراد و رخدادهای واقعی و مکانهای نام برده شده تصادفی است!» -
جنایی رمان طرح ناتمام | بهاره رهدار(یامور) کاربر انجمن نودهشتیا
bhreh_rah پاسخی برای bhreh_rah ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
سعید برای لحظهای حس کرد دارد نفس راحتتری میکشد. خواست چیزی بگوید، دهان باز کرد، اما ذهنش؛ ذهنش پرتاب شد به هفت سال قبل، به محوطهی دانشگاه علوم پزشکی، همانجا که برای اولین بار، صدای بلند خندهی دختری از نیمکت کناری باعث شد او از کتاب «آسیبشناسی سلولی» دل بکند. آرزو، پرانرژیترین دختر دانشگاه بود. با موهای خرمایی که همیشه نیمی از صورتش را میپوشاند، و صدایش گاهی بلندتر از هر مکالمهای به گوش میرسید؛ عادت داشت با نان لواش لای غذای رزرو دانشگاه ساندویچ درست کند، وسط سکوت کتابخانه خمیازه بکشد و بعد در چشمان همه بخندد. سعید؟ او درست نقطه مقابل آرزو بود. همیشه با یک لیوان چای تلخ پشت ستون سمت چپ سلف مینشست، با هندزفریهایی که شاید صدا پخش نمیکردند، فقط برای بریدن از دنیا در عالم خود غرق میشد. جزوههایش بوی تمیزی میداد، خطکش کنارش همیشه صاف و گوشیاش همیشه سایلنت بود. بارها شده بود آرزو از دور برایش دست تکان بدهد و او فقط با سر، خفیف، پاسخ بدهد. اما یک روز، آرزو وسط راهرو اصلی، جلوی چشم همه، با اعتماد به نفسی که فقط خودش داشت، روی صندلی چرخداری نشست که مخصوص حمل تجهیزات بود. با صدای بلند گفت: «بچهها، اورژانسِ! یکی باید من رو برسونه اتاق عمل!» همه خندیدند. سعید مثل همیشه از دور نگاه میکرد، بیصدا، بیحس. وقتی صندلی چرخدار از کنترل آرزو خارج شد و با سرعت به سمت پلهها رفت، تنها کسی که پیش از بقیه حرکت کرد، او بود. آرام اما قاطع، از گوشهای پرید و دستهی صندلی را گرفت. لحظهای مکث، سکوت و بعد صدای خندهی آرزو: «نجاتم دادی دکتر بیصدا!» و جملهی آخرآرزو که باعث شد آنها سالها رفاقت کنن: «تو آدمی هستی که بیصدا، سروصدا راه میندازهی ها کلک.» لبخندی کمرنگ به لب سعید آمد. حالا هم همان آرزو روبهرویش ایستاده بود، با همان سرزندگی لعنتی که بلد بود از مرگ، خنده بیرون بکشد؛ خواست چیزی بگوید که ناگهان، صدای جیغی تیز و نفس بُر از انتهای راهرو بلند شد؛ جیغی زنانه، دریده، انگار از گلویی پاره شده بیرون زده باشد.هر دو با هم صاف ایستادند، اما بعد آن صدای تکان دهنده ناگهان سکوتی سنگین همه چیز را گرفت و بعد فریادها دوباره اوجگرفتند؛ صدا از اتاق کالبدشکافی میآمد، اما برای سعید و آرزو بخاطر بلندی صدا این مشخص نبود. جیغ ادامه پیدا کرد، تودرتو، با فریادهایی که معلوم نبود نفر اول دارد فریاد میزند یا کسی دیگر هم به او پیوسته. لحظهای بعد نور لامپهای مهتابی راهرو شروع به چشمک زدن کرد. ـ این دیگه چیه؟! آرزو زمزمه کرد، اما صدایش میلرزید. دستی بر گوشهایش گذاشت، چشمهایش گشاد شد، ولی به سرعت واکنش نشان داد به سمت پیجر ساختمان دوید، با این که ساختمان کالبدشکافی بود، اما پیجر برای پخش چندتا موسیقی روزانه استفاده میشد! -
جنایی رمان طرح ناتمام | بهاره رهدار(یامور) کاربر انجمن نودهشتیا
bhreh_rah پاسخی برای bhreh_rah ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
آیان بهخاطر تصمیم ناگهانی که گرفته بود، پوزخند تلخی زد، سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت. سکوت سنگینی بینشان نشست. فقط گاهی صدای نوکزدن کفش سعید از بیرون اتاق، ضعیف شنیده میشد. ـ خب پس تا تیمت میان و کارای قانونی رو شروع میکنین، من برم کلانتری محل کشف جسد و برگردم. هرچی شد، اول منو خبر کن! آرش خمیازهای کشید، چپچپ نگاهش کرد و به سمت در رفت. اما ناگهان ایستاد. برگشت و با تعجب پرسید: ـ تو از اول میدونستی جسد کجا پیدا شده، بعد اینجا واسه من نقش بازی میکردی؟ پیش از آنکه آیان پاسخی بدهد، صدایی از دل سکوت، فضای اتاق را درید؛ صدایی خفه، عجیب، مثل فریاد کسی که از ته چاه صدایش را بیرون میکشد: ـ یک، یک، دو...سه. هر دو مرد میخکوب شدند. در اتاق جز آیان و آرش کسی نبود. سعید هم بیرون بود. پس ممکن نبود صدایش اینجا پخش شده باشد. آیان به آرش نگاه کرد؛ رنگ از صورت دکتر پریده بود. او هم چیزی نگفته بود. پس آن صدا از کجا آمده بود؟ «بیرون اتاق» ساعت از ده صبح گذشته بود و خورشید با بیرحمی تمام نور داغش را مستقیم بر ساختمان بتنی بیمارستان میکوبید. رطوبت نشسته بر دیوارها، بوی کپک زدهی گچ و الکل را در هوا پخش کرده بود. محوطه، جایی بین زیستن و مردن، زیر نور آفتاب چروک خورده بود. از پنجرههای بلند و خاک گرفته، کورسوی روشنی به درون راهرو نفوذ میکرد، اما آنقدر ضعیف بود که تنها رد سایههای درهم ریختهی پرستاران و پزشکان را نشان میداد؛ گویی این ساختمان نه محل درمان، که هزارتویی به ناکجاست. سعید به دیوار تکیه داده بود، قامتش کمی خمیده، نگاهش خیره به کفپوشهای چرک مرده و رفت وآمد بیوقفهی آدمهایی با روپوش سفید بود. چیزی در نگاه آنها او را به هم میریخت؛ نوعی بیتفاوتی سرد، شبیه ماشینهایی که سالهاست بدون روغن کار میکنند. حس میکرد خودش را در چهرهی بیرنگشان گم کرده، دستهایش را مشت کرد، با کفش اسپرت نایک سفیدش که برق میزد بیهدف به سنگی فرضی ضربه میزد. در مغزش صداهایی زمزمه میکردند، سرزنشهایی تلخ که مثل زخمی کهنه مدام تیر میکشیدند. فقط دو دقیقه گذشت که صدایی آشنا او را از دل تاریکی بیرون کشید. ـ سلام تراپیست جنایی از این ورا؟ سعید سرش را بالا آورد، ابروهایگره خوردهاش از هم باز شد. ـ آرزو! دختری با روپوش سفید و چشمان کهرباییاش جلو آمد که چیزی در چهرهاش همانند همیشه برق میزد؛ شادابیای که انگار در این فضای پُر از مرگ، فقط به او تعلق داشت. با لبخند شیطنت آمیزی که چال گونهاش را عمیقتر میکرد، نوک کفشش را به پای سعید زد و گفت: ـ خب سلام نکردن که خوب نیست آقای دکتر! حداقل آدم رو میبینی یک سر تکون بده، به خصوص که باید در برابر خانمها ادب به خرج بدی ها، اینها رو که من نباید هی بهت یادآوری کنم ! سعید با نیم لبخندی کمرنگ شانه بالا انداخت. ـ سلام! چه انرژی داری دختر سر صبح تو این جهنم دره. آرزو لبخندی زد، از آن تبسمهایی که انگار حریف سختترین شب را برده باشد. ـ محض اطلاعات بهشت از دل جهنم ساخته شده سعید جان، اوه، حالا مگه اینجا کجا هست که قیافهت یک جوریه که آدم دلش میخواد لنگر بندازه کشتیات رو نجات بده! -
پارت چهل و ششم کوهیار با پوزخند به مهسان نگاه کرد و گفت : ـ آره راست میگه به حرف من گوش نده، هر کاری که خودت فکر میکنی درسته رو انجام بده. فقط اینو از من یادت باشه که اون بجز خودش به هیچکس دیگه ای فکر نمیکنه، یه خودخواهه به تمام معناست. مهسان با عصبانیت رو به کوهیار گفت : ـ بسته دیگه توام! باشه همه بدن فقط تو خوبی!! بدون توجه به مهسان اونم رفت سمت هوکو، اشکم درومده بود. وسط مسیر ایستاده بودم ، نمیدونستم باید چیکار کنم!! از پنجره بزرگ هوکو معلوم بود ، اونم هر از گاهی برمیگشت و نگام میکرد اما نگاهش اینبار نه از روی دوست داشتن بلکه از روی خشم بود، مغزم به قلبم غلبه کرده بود ، داشتم میرفتم سمت هوکو که یهو دوباره حرف کوهیار یادم افتاد. اون راست میگفت حتی نیومد تا ازم بپرسه داستان چیه تا براش تعریف کنم علاوه بر اون حتی قضیه خودشم برام تعریف نکرده بود اما دوسش داشتم خیلی هم زیاد و این واقعیت و نمیتونستم تغییر بدم. اشکامو پاک کردم که مهسان گفت : ـ نمیخوای بری پیشش ؟ سریع نگاهم و از رستوران گرفتم و گفتم: ـ نه بریم خونه. غزل به حرف اون احمق گوش نده. تو رو جلوی چشمش کشید گرفت بین دستاش، معلومه که راجبت فکر بدی میکنه. با عصبانیت گفتم : ـ پس بجای اینکه سرشو بندازه پایین ، میومد سمتم و ازم میپرسید. مهسان چیزی نگفت و هر دو توی سکوت به راه خودمون ادامه دادیم تا سوار تاکسی شدیم که برسیم خونه. وقتی رفتیم ، آقای نامجو در حال جابجا کردن وسایلمون بود و تا ما رو دید گفت : ـ اومدین؟؟ خب خداروشکر موقع خوبی رسیدین.تمام وسیله هاتونم از پشت بوم جابجا کردم. با خستگی تمام گفتم: ـ مرسی آقای نامجو خیلی لطف کردین..
- 56 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهل و پنجم الان با خودش چی فکر میکرد؟؟حس کردم شاید میاد جلو و با کوهیار و من دعوا میفته اما برخلاف انتظارم بعد از پنج دقیقه نگاه کردن، راهشو کج کرد و رفت سمت هوکو. با عصبانیت گل و از دست کوهیار گرفتم و انداختم رو زمین، بغض گلومو فشرد و گفتم : ـ خدا لعنتت کنه. کوهیار: ـ چیکار میخوای بکنی ؟؟ مهسان با عصبانیت رو بهش گفت : ـ بره گندی که تو زدی و درست کنه کوهیار با حالت طلبکارانه رو به من گفت: ـ مگه چیکار کردیم ؟؟ قراره بهش جواب پس بدی ؟ اون اصلا کیه؟؟ تو مثل اینکه حرفای امروز منو یادت رفته من : ـ نخیر یادم نرفته ولی نمیخوام راجب من فکر بدی کنه. کوهیار سرشو به حالت تاسف نشون داد و گفت : ـ اون اصلا بهت فکر نمیکنه خیالت راحت، در واقع بجز خودش به هیچکس دیگه فکر نمیکنه. دیگه به حرفاش گوش ندادم و داشتم میرفتم سمت هوکو که بلند گفت : ـ اگه واقعا براش مهم بودی بعد اینکه منو تو رو اینجوری داد باید با مشت میزد تو صورت من. از تو هم توضیح میخواست مگه نه؟؟ اینو که دیگه قبول داری ؟؟ مردا واسه کسی که دوسشون دارن همه کار میکنن غزل. سر جام وایساده بودم، اومد پشت سرم وایستاد و گفت : ـ اما اون چیکار کرد ؟ جلوی چشمت راهشو کج کرد و رفت سرکارش. مهسان اومد سمتم و بدون توجه به حرف کوهیار گفت : ـ غزل حالا هر چی! به حرفش گوش نده. برو پیش پیمان
- 56 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهل و چهارم همین لحظه یکی از پشت سرم یه دسته گل بزرگ لیلیوم گرفت جلوی صورتم که باعث شد ده متر بپرم عقب. برگشتم دیدم کوهیاره، هیچ واکنشی نشون ندادم، کوهیار گل و گرفت سمتم و گفت : ـ تو پیجت دیده بودم خیلی گل لیلیوم دوست داری. بدون هیچ احساس خوشحالی گفتم : ـ آره که چی ؟؟ با ذوق گفت: ـ خب دختر جزیره ، اینو قبول نمیکنی ازم؟؟فکر کن اصلا قراره تازه با هم آشنا بشیم. منو مهسان همینجور با تعجب نگاش میکردیم. این چش شده بود؟؟ چرا یهویی اینقدر مهربون شده بود؟ دوباره گل و گرفت سمتم و چشاشو ریز کرد و گفت : ـ لطفا غزل بدون اینکه بهش نگاه کنم دست مهسان رو گرفتم و گفتم : ـ ممنونم ولی من نمیتونم اینو قبول کنم! بازومو طوری کشید که پرت شدم تو بغلش کاملا، زیر گوشم گفت : _ چی میشه یه فرصت دیگه بهم بدی آخه؟؟ طوری بازومو محکم گرفته بود که داشتم اذیت میشدم، نمیذاشت از بین دستاش بیرون بیام. گفتم : - میشه ولم کنی؟ دارم اذیت میشم مهسان یهو با ترس گفت: - غزل! وقتی نگاه مهسان رو دنبال کردم، یهو دیدم که پیمان با قیافه واقعا ناراحت و عصبانی داره بهمون نگاه میکنه. وای اون نگاهش دلمو آزار میداد، دلم نمیخواست منو توی اون حالت ببینه.
- 56 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهل و سوم گفتم: ـ چیکارکنم خب ؟؟ آخه دیشبم با پیمان همه این مسیرو رفتیم. جلوی دل خودمو بگیرم ، جلوی ذهنمو که نمیتونم بگیرم. مهسان گفت: ـ ولی باید فهمید اصل ماجرا چی بوده؟؟ خوده این کوهیارم خیلی آدم قابل اعتمادی نیست غزل. مهلا چیزه دیگهای میگفت راجبش. به مهسان نگاه کردم و گفتم: ـ چه چیزه خاصی گفت؟ اونم گفتش که آدمیه سرش تو کار خودشه دیگه، هیچکس ازش چیزی نمیدونه. مهسان گفت: ـ خب وقتی هیچکس ازش چیزی نمیدونه ، چطور کوهیار یه چنین چیزه مهمیو راجبش میدونه؟؟ اونم وقتی که تو میگفتی اینا رفاقتی باهم ندارن. یه لحظه برام حرفای مهسان درست اومد اما از اونطرفم گفتم : ـ آخه پیمانم انگار از یه چیزی میترسید، میگفت کلا با کوهیار خیلی دم خور نشم و اینا. مهسان: ـ در هر صورت باید تتوی این قضیه رو درآورد. گفتم: ـ ولی آخه کوهیار چرا باید راجب چنین چیزی همچین دروغی بگه؟ مهسان: ـ چون شخصیت کرم دار و مریض گونه ای داره. هنوز نفهمیدی؟؟ گفتم: ـ چمیدونم والا. آخه چشمای آدما واقعا دروغ نمیگن، من دیشب تو چشماش نگاه کردم. میدونی دخترا اصولا یه چنین چیزایی رو حس میکنن. رسیده بودیم نزدیک هوکالانژ. مهسان گفت: ـ کلا سرنوشت تو انگار با این مکان گره خورده. خندیدم و چیزی نگفتم. مهسان ادامه داد: ـ تازه خوابتو یادت رفت؟ یهو وایستادم و به مهسان نگاه کردم که گفت : ـ بابا خودت گفتی ، انگار یهو دریا طوفانی شد و داشت تو رو میکشید داخل خودش اما بازم دست پیمان بود که نجاتت داد. یکم فکر کردم و گفتم: ـ آره راست میگی. چرا به ذهن خودم نرسید؟
- 56 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
#پارت15 رسیدیم جلوی کلاس، یه عالمه بچهها یا نشسته بودن روی پلهها، یا ایستاده بودن تو راهرو، انگار آخرین فرصت زندگیشونه که از جزوهها استفاده کنن! صدای پچپچ و برگههایی که تند تند ورق میخورد، کل فضا رو گرفته بود. یه حس عجیب بین اضطراب و هیجان تو هوا بود. سارا با قیافهای شبیه کسی که توی جنگ و گریز بین لغتهای انگلیسی گیر افتاده، بهمون گفت: ــ بچهها "obligation" چی میشد؟ یادم رفت لعنتی! هلیا با خونسردی جواب داد: ــ اجبار عزیزم، اجبااار! یه کم دیگه بخونی خودت تبدیل میشی به دیکشنری متحرک! من خندیدم و گفتم: ــ و اگه بیشتر بخونه، تبدیل میشه به گوگل ترنسلیت نسخه پرمیوم! سارا با چشم غره گفت: ــ خیلی بامزهاید! الان میرم برگهتون رو از پنجره پرت میکنم پایین! در کلاس باز شد و صدای استاد اومد: ــ بچهها بیاید داخل، شروع کنیم. یه آه از ته دل کشیدیم، انگار رفتیم تو عملیات ویژه. صندلیهامون رو پیدا کردیم و نشستیم. برگهی امتحان رو که دادن دستم، اولین چیزی که دیدم یه جملهی خفن بود با سه تا جای خالی، دقیقاً از اونایی که آدمو به مرز نابودی میبره! نگاهی به هلیا انداختم، اونم چشاش گرد شده بود. آروم زیر لب گفت: ــ من اینو تو خوابم هم نخونده بودم! لبخند زدم و زیر لب گفتم: ــ تو فقط نگاه کن، الان یه چیزی مینویسم که شکسپیر از اون دنیا بیاد دست بزنه برام! امتحان شروع شد... صدای ورق زدن برگهها، خشخش خودکارها و گهگاهی صدای غر زدن یواش بچهها، فضا رو پر کرده بود. همه مون تلاش میکردیم از ته ذهنمون کلمات فراموششده رو بیرون بکشیم، ولی انگار مغزم گفته بود: ــ من رفتم، خودت حلش کن!
-
پارت چهل و دوم یهو دوباره حرفای کوهیار یادم افتاد و گفتم : ـ هیچی، دوباره چرت گفتم. مهسان در تایید حرف من سرشو تکون داد. گفتم : ـ خیلی گرمه خدایی، بیا یکم تو اون رستوران بشینیم بعد هر وقت اون نامجو زنگ زد بریم. گفت: ـ موافقم تا راه افتادیم که بریم سمت میرمهنا، گوشی من زنگ خورد ، مهسا گفت : ـ کیه ؟؟ ـ نامجوعه. ـ وای خدا کنه که رفته باشن. ـ امیدوارم گوشی و جواب دادم : ـ الو سلام ـ سلام غزل خانم خوبید؟ ـ ممنونم مرسی. ـ راستش زنگ زدم بگم ، همیسایه بالایی دارن میرن فرودگاه، اگه بخواین میتونین الان تشریف بیارید لبخندی رو لبم نشست و گفتم : ـ وای واقعا خیلی به موقع زنگ زدین، چشم ما الان حرکت میکنیم. ـ باش پس خداحافظ ـ خداحافظ. بعد اینکه قطع کردم ، مهسان رو به آسمون گفت : ـ خدایا پس امروزمون بالاخره با این خبر خوب شروع شد اگه کوهیار و فاکتور بگیریم خندیدم و گفتم: ـ آره. مهسان: ـ بریم سمت اسکله که سوار تاکسی بشیم. ـ اره بریم. همونجور که راه میرفتیم گفتم : ـ مهسان من حقیقتا چیزایی که مهلا میگفت رو خیلی نفهمیدم. مهسان خندید و گفت: ـ آره از قیافت کاملا مشخص بود.
- 56 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :