رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. Paradise

    هپ با ضریب ۵

    ۵۵۱
  3. " مادمازل جیزل " ~ پارت دهم دهانش از تعجب باز مانده بود. آنقدر خوشحال شده بود که حتی نمی‌توانست چیزی بگوید. احساس خوبی سراسر وجودش را در بر گرفته بود. می‌توانست به آرزویش برسد، آرزوی چندین و چند ساله‌اش! آنقدر بدون تکان خوردن و پلک زدن به آقای چارلز خیره ماند که متوجه نشد چه زمانی اشک‌هایش روی صورتش روانه شدند. آقای چارلز در آن نور کم‌سوی اتاق به سمتش خم شد و با چشمانی ریز به کنکاش صورتش پرداخت. - گریه میکنی؟ جیزل در میان آن همه اشک، لبخندی زد. با آستین‌های لباسش، صورتش را خشک کرد. - از خوشحالی گریه می‌کنم. با زدن این حرف از جایش بلند شد و به سوی آقای چارلز دوید و او را در آغوش گرفت. به صراحت می‌توانست اعتراف کند که این پیرمرد را حتی بیشتر از پدر خودش دوست داشت. آقای چارلز برای او مانند پدری مهربان بود که با تمام وجود به فرزندش کمک می‌کرد و خودش را وقف او می‌کرد. تا چندین ساعت بعد جیزل در کنار او ماند و با یکدیگر مشغول تمیز کردن مغازه شدند. در این دهکده افراد کمی بودند که کتاب می‌خواندند، یعنی آنقدر کم بودند که حتی با انگشتان یک دست هم می‌توانستی آنها را بشماری. جیزل همیشه با خود فکر می‌کرد شاید بخاطر همین بود که آنقدر ذهنیت همه‌شان بسته است و مانند انسان‌های اولیه فکر می‌کنند. به دلیل همین کم بودن کتاب‌خوان در دهکده، افراد زیادی به مغازه‌ی آقای چارلز نمی‌آمدند و حتی می‌شود گفت که تنها کسی که به آنجا می‌آمد، جیزل بود به همین دلیل جیزل مسئولیت تمیز کردن مغازه‌ی او را به خودش اختصاص داده بود. در حالی که کتاب‌ها را یکی پس از دیگری در قفسه‌های خالی می‌چید، به این فکر کرد که اگر او برای تحصیل به پاریس برود، چه کسی به آقای چارلز سر می‌زند؟ چه کسی هر هفته مغازه‌اش را برایش تمیز می‌کند؟ چه کسی هنگام ظهر در کنارش می‌نشیند و در حالی که با یکدیگر قهوه‌ای می‌خورند، کتاب می‌خوانند یا با یکدیگر مشغول صحبت می‌شوند؟ اگر جیزل می‌رفت، او خیلی تنها می‌شد. آقای چارلز هم در همین فکر بود. او، از زمانی که جیزل ده سال بیشتر نداشت، او را مانند دخترش بزرگ کرده بود و اکنون دیگر نمی‌توانست او را ببیند، اما این موضوع برایش از اهمیت کمی برخوردار بود. چیزی که اهمیت بیشتری داشت این بود که او، هر طور هم که شده باید برای ادامه‌ی تحصیل به پاریس می‌رفت، هر طور که شده! هنگامی که کار مغازه تمام شد، ظهر شده بود و این حتی در آن تاریکی مغازه نیز مشخص بود. جیزل کلاهش را به سر گذاشت و کتابی را که برای خودش انتخاب کرده بود، از روی میز برداشت. در حالی که کلاهش را روی سرش می‌زد، به سمت آقای چارلز برگشت. - عمو، بعد از اینکه کتاب را تمام کردم، قبل از رفتن آن را برایت می‌آورم. آقای چارلز در حالی که پشتش را به او کرده بود و از پله‌ها بالا می‌رفت، دستش را طوری در هوا تکان داد که گویی می‌خواهد پشه‌ی مزاحمی را از دور و اطرافش دور کند. - نیازی نیست، آن را برای خودت نگه‌دار. فراموش نکنی که فقط یک هفته وقت داری، در غیر این صورت، جای خالی پر می‌شود و باید تا سال دیگر صبر کنی. جیزل تند-تند سری به نشانه‌ی چشم تکان داد و بعد از خداحافظی بلندی از مغازه بیرون رفت. خورشید آنقدر بالا آمده بود که گرمای آن، مستقیم در سرش فرو می‌رفت. کتاب را در جیبش جا داد و به سرعت به سوی خانه دوید. در راه به این فکر می‌کرد که چگونه باید این موضوع را به خانواده‌اش بگوید، حتی با اینکه هنوز این موضوع را با آنها در میان نگذاشته بود، می‌توانست حدس بزند که چه رفتاری از خود نشان می‌دادند.
  4. " مادمازل جیزل " ~ پارت نهم با همان لبخندی که به لب داشت از جیزل دعوت کرد تا به داخل برود. - بیا داخل دخترم، حتما خسته‌ای. جیزل شانه‌ای بالا انداخت و به دنبال او وارد مغازه شد. همانطور که کلاهش را از روی سرش بر می‌داشت، جوابش را داد. - نه خسته نیستم، راه طولانی‌ای را نیامدم و بسیار سرِ حال هستم. آقای چارلز به سوی پله‌های مغازه که در گوشه‌ی چپ آن قرار داشتند، رفت و روی یکی از آنها نشست. فضای مغازه درست مثل دفعه‌های قبل بود، حتی ذره‌ای تغییر نکرده بود. مغازه‌ی آقای چارلز که جیزل به آن لقب " کلبه‌ی رویاها " را داده بود، همیشه در تاریکی فرو رفته بود و فقط با یک یا دو شمع در گوشه‌ی آن، روشنایی ضعیفی را در آن به وجود آورده بود. در قفسه‌های بزرگ و کوچک آن که در کنار یکدیگر چسبیده بودند، کتاب‌های قدیمی زیادی دیده می‌شد. این اولین مغازه‌ی کتاب فروشی در تمام آن دهکده بود و برای همین جیزل به آن جذب شده بود. مغازه‌ی آقای چارلز همیشه در گرمای مطبوعی فرو رفته بود. آنقدر این گرما دلپذیر بود که هنگام ورود به آن، حس خوبی تمام وجود جیزل را در بر می‌گرفت و همین باعث می‌شد لبخندی روی لبش شکل بگیرد. مغازه در گوشه و کنار و روی دیوارها پنجره‌های کوچکی داشت اما آقای چارلز اجازه نمی‌داد حتی نور کوچکی از آنها عبور کند و وارد مغازه شود، دیوارهای مغازه قهوه‌ای پررنگ بودند و همین باعث می‌شد که مغازه بیشتر و بیشتر در تاریکی فرو برود. طبقه‌ی اول آن مغازه بود و در طبقه‌ی بالا، آقای چارلز زندگی می‌کرد. آقای چارلز از آن پیرمردهایی بود که دلش نمی‌خواست کسی در زندگی شخصی‌اش سرک بکشد، یا او را مورد قضاوت قرار بدهد برای همین جیزل نیز تلاشی برای دیدن خانه‌اش در بالای مغازه نکرده بود. جیزل لبخند دیگری به آقای چارلز که روی پله‌ها نشسته بود و به او خیره شده بود، زد و مستقیم به سوی قفسه‌ها رفت. - چگونه توانستی مادرت را برای اینجا آمدن راضی کنی؟ جیزل همانطور که کتابی را به دست گرفته بود و برگه‌های آن را ورق می‌زد به سوی او برگشت. - به او نگفته‌ام که به اینجا می‌آیم، وگرنه اکنون اینجا نبودم. در حالی که طبیب بالای سرم بود روی تختم دراز کشیده بودم. جیزل، آنقدر به آقای چارلز نزدیک بود که می‌توانست بگوید با هیچ شخص دیگری به این اندازه، احساس نزدکی نمی‌کرد. روزهایی که مادرش را به بهانه‌های مختلف می‌پیچاند، به اینجا می‌آمد و ساعت‌ها در کنار آقای چارلز می‌ماند و با یکدیگر صحبت می‌کردند. البته که آقای چارلز حد و حدود مشخصی داشت و این جیزل بود که بیشتر اوقات از مسائل زندگی‌اش می‌گفت و آقای چارلز فقط گوش می‌داد، اما همین هم برایش کافی بود، حداقل می‌دانست که کسی را دارد که بتواند با او صحبت کند. - چه‌خبر از پیانوات؟ هنوز می‌نوازی؟ جیزل برگه‌های کتاب را ورق زد. - آری اگر پدر و مادرم خانه نباشند، گاهی اوقات می‌نوازم که نکند نت‌ها را از خاطر ببرم. آقای چارلز سری تکان داد. - از همان اول هم در یادگیری‌اش سریع بودی، با یک‌بار توضیح دادن یاد می‌گرفتی. جیزل کاملا در متن کتاب غرق شده بود که دوباره صدای آقای چارلز بلند شد. در حالی که به صندلی روبه‌رویش اشاره می‌کرد، رو به او گفت: - جیزل، بیا اینجا بنشین، با تو حرفی دارم. جیزل نگاهش را از کلمات کتاب برداشت و به او داد. این اولین باری بود که او آنقدر جدی به جیزل اشاره کرده بود. - عمو، اتفاقی افتاده است؟ آقای چارلز شانه‌ای بالا انداخت. - اتفاقی که افتاده است اما نگران نباش، اتفاق خوبی است. جیزل متعجب کتاب را بست و سر جایش قرار داد و به سوی او رفت. روی صندلی، روبه‌رویش نشست. - گفته بودی که دلت می‌خواهد به دانشگاه بروی، درست است؟ با شنیدن نام دانشگاه از زبان آقای چارلز، جیزل با دقت به او گوش داد. - درست است! - با پسرم که در دانشگاه پاریس درس می‌خواند، صحبت کردم. گفت که دو جای خالی برای ورود به دانشگاه دارند و اگر عجله کنی، می‌توانی با یک امتحان وارد دانشگاه بشوی.
  5. از این قسمت https://forum.98ia.net/topic/7-درخواست-ویراستار-رمان-تکمیل-شده/?do=getNewComment
  6. " مادمازل جیزل " ~ پارت هشتم با نگرانی لقمه‌ای دیگر گرفت و آن را در دهانش گذاشت. تمام تلاشش را می‌کرد که طوری وانمود کند گویی اصلا برایش مهم نیست. - نمی‌دانم در مورد چه صحبت می‌کنی؟ کجایش مشکل بود؟ مادرش با عصبانیت روبه‌رویش ایستاد. چنان صورتش قرمز شده بود که جیزل احتمال می‌داد هر لحظه چشمانش از کاسه بیرون بزند. - نمی‌دانی در مورد چه صحبت می‌کنم؟ اگر مادام لانا از اینکه تو را به عقد پسرش در بیاورد، پشیمان شود چه؟! اگر راستش را می‌گفت، اصلا برایش اهمیتی نداشت. مگر این نبود که حتی به نفعش می‌شد؟ اما نمی‌توانست این را به مادرش بگوید، چون جانش را دوست داشت! با تمسخر پوزخندی زد. - برای چه؟ برای کتاب خواندن؟ مشغول گرفتن لقمه‌ی سومش بود که ناگهان دست مادرش محکم روی میز فرود آمد. آنقدر صدایش بلند بود و ناگهانی این اتفاق افتاد که از جا پرید و قلبش درون سینه به تپش افتاد. مادرش با عصبانیت بالای سرش ایستاده بود. - خیر، نه برای کتاب خواندن بلکه بخاطر اینکه همه در این دهکده به تو به چشم یک دختر عجیب و غریب نگاه می‌کنند. جیزل می‌خواست دهانش را باز کند و حرفی بزند اما پشیمان شد. ارزشش را نداشت که روزش را بخاطر این موضوع خراب کند. از جایش بلند شد و به سوی حیاط به راه افتاد. مادرش گویی که تازه متوجه لباس‌هایش شده باشد با تعجب از بالا تا پایین او را براندار کرد؟ با چشمان گرد و متعجب نگاهش را به او دوخت. - میخواهی جایی بروی؟ بدون توجه به او، از در خانه خارج شد. می‌توانست صدای قدم‌های مادرش را بشنود که تند و تند پشت سرش راه می‌رفت و به دنبالش می‌دوید. - زبان نداری؟ می‌خواهی کجا بروی؟ می‌دانست که اگر جوابش را ندهد نمی‌تواند از خانه خارج بشود پس باید دروغ جدیدی برایش پیدا می‌کرد. مادرش می‌خواست دوباره سوالش را تکرار کند اما قبل از آن، جیزل جوابش را داد. - می‌خواهم به بازار بروم، باید چندین وسیله‌ی مورد نیازم را تهیه کنم. مادرش با عجله به سوی اتاق دوید. - بگذار با تو بیایم، من هم کاری در خانه ندارم. جیزل، با ترس به سویش برگشت. چنان گردنش را تاب داده بود که دوباره دردش شروع شده بود. اگر او می‌آمد تمام برنامه‌اش به هم می‌ریخت. با صدای بلندی که تا کنون از خود نشان نداده بود، فریاد زد. - نه مادر، نیازی نیست، کارهایم زیاد طول می‌کشند، نمیخواهد خودت را خسته کنی. همانطور که این‌ها را می‌گفت به سوی درب چوبی حیاط می‌دوید. صدای مادرش را می‌شنید که پشت سرش او را به ایستادن مجبور می‌کرد اما طوری رفتار کرد که گویا اصلا صدایش را نشنیده است. سریع از درب خانه خارج شد و به سوی بازار رفت. حدودا ده دقیقه‌ی بعد روبه‌روی مغازه‌ای که از همان اول قصد آمدن به آنجا را داشت، ایستاده بود. درب چوبی آن را که به رنگ‌های زرد و قرمز نقاشی شده بودند را کوبید. چند لحظه بعد درب مغازه باز شده و آقای چارلز، با لبخندی روبه‌رویش ایستاده بود. - باز هم تو هستی؟ جیزل با شنیدن صدای او لبخندی زد. او یکی از محدود کسانی بود که در این دهکده دوست داشت و دلش می‌خواست بیشتر وقتش را در کنار او بگذراند. آقای چارلز، پیرمردی بود نحیف و چروکیده که هنگام لبخند زدن چال کوچکی روی صورتش می‌افتاد و باعث می‌شد که با نمک‌تر به نظر برسد. قد کوتاهی داشت و در برابر جیزل خیلی کوتاه قد به نظر می‌رسید و همین باعث شده بود که برای جیزل بیش از حد بامزه به نظر برسد. تا جایی که جیزل به یاد داشت او همیشه لبخند به لب دارد و روزی نشده که او را در حالی ببیند که لبخند از روی لبش پاک شده باشد و همین باعث می‌شد حس خوبی به جیزل منتقل شود. چشمانش ریز بودند و هنگام لبخند زدن، رو به بالا جمع می‌شدند. هر موقع که جیزل به او نگاه می‌کرد، احساس می‌کرد که او، خوشحال‌ترین آدم روی این زمین است.
  7. " مادمازل جیزل " ~ پارت هفتم صبح روز بعد در حالی چشمانش را باز کرد که از شدت گردن درد، نمی‌توانست سرش را درست به سمت بالا بگیرد. به دلیل اینکه دیشب همان‌گونه به صورت کج روی تخت خوابش برده بود، گردنش به شدت درد گرفته بود. امروز روزی نبود که بخواهد گوسفندان را به دشت ببرد، برای همین می‌توانست به کارهای عقب افتاده‌اش برسد. سعی کرد آرام-آرام از روی تختش بلند شود تا گردنش بیش از این رو به نابودی نرود. ساعت رومیزی کوچکی که چند وقت پیش از دست فروشی که از پاریس به سوی دهکده‌شان آمده بود، خریده بود بر روی پیانوی قدیمی‌اش خود نمایی می‌کرد و ساعت هفت صبح را نشان می‌داد. نگاهش روی پیانو خیره مانده بود. خیلی وقت بود که پیانو نزده بود و همین باعث شده بود که بیشتر نت‌های آن را فراموش کند. با دیدن آن دوباره تمام سختی‌هایی که برای یادگیری‌اش تحمل کرده بود را به یاد آورد. هیچوقت آن کلاس‌های مخفی شبانه و فرار‌های گاه و بی گاه از اتاقش را فراموش نمی‌کرد. چه روزها و شب‌هایی که پنهانی و به بهانه‌های مختلف می‌رفت تا بلکه پیانو زدن را یاد بگیرد. وقتی به مادر و پدرش گفته بود که می‌خواهد یک پیانو برای خودش تهیه کند صدای فریاد مادرش و چشمان غضب آلود پدرش با یکدیگر تلفیق شده بودند. مادرش عقیده داشت که پیانو صدای شیطان است و نباید نت‌هایش در خانه نواخته شود؛ او می‌گفت بد شگونی می‌آورد و پدرش نیز اجازه نمی‌داد که صدای نواخته شدن پیانو توسط دخترش در دهکده طنین‌انداز شود اما آنها فراموش کرده بودند که جیزل، دخترشان، هر کاری می‌کند تا بتواند به آرزوهایش برسد و بالاخره این پیانو را خریده بود. البته که بخاطر خرید آن تنبیه شده بود و چند هفته‌ای همراه ویلیام هر یکشنبه را به کلیسا می‌رفت تا دعا کنند بچه‌هایشان در آینده صحیح و سالم باشند؛ آه که چه مضخرفاتی! به پیانو پشت کرد و به سوی لباس‌های کمدش رفت. درب آن را گشود و لباسی از آن بیرون آورد. لباس قهوه‌ای رنگ بلندی بود که بلندی‌اش تا نوک پایش می‌رسید و همیشه برای اینکه دنباله‌ی لباس روی زمین نیوفتد، مجبور میشد کفش‌هایی بپوشد که از حالت عادی کمی بلندتر بودند. لباس را به تن کرد و کفش‌هایش را نیز پوشید. موهای بلند قهوه‌ای رنگش که فر بودند و موج زیبایی در آنها وجود داشت را به کمک یک روبان سفید بالای سرش جمع کرد. کلاه حصیری بزرگی را روی سرش گذاشت و بعد از چک کردن خود در آیینه‌ی گرد و کوچکی که روی میزش بود، از اتاق خارج شد. امروز از آن روزهایی بود که باید از مرزهای زیادی می‌گذشت تا از خانه بیرون می‌رفت، چون نه می‌خواست گوسفندان را به دشت ببرد، نه مادرش کاری داشت که برایش انجام بدهد و نه می‌خواست به خانه‌ی خواهرش که در دهکده‌ی کناری واقع شده بود، برود. فقط می‌خواست برای خودش از خانه خارج بشود و این مشکل بود! پله‌ها را یکی پس از دیگری طی کرد و وارد آشپزخانه شد. با ورودش به آشپزخانه، مادرش را در حالی دید که تنها روی صندلی نشسته بود و کاملا به فکر فرو رفته بود. این اولین باری بود که مادرش را در این حالت می‌دید. مادرش بیشتر اوقات، زن پر جوشی بود و هیجانات زیادی داشت. البته که جیزل بیشتر کارهای او را قبول نداشت، اما نمی‌توان از سخت کوشی او چشم پوشی کرد. مادرش آنقدر به همراه خواهرش برای جشن‌ها، روزهای تعطیل و غیره و غیره و به بهانه‌های مختلف به کلیسا که چند دقیقه از خانه خودشان دورتر بود و نزد کشیش رابینسون رفته بود تا بالاخره موفق شده بود همسری برای دوروتی به نام توماس بیابد. توماس از فامیل‌های نزدیک کشیش رابینسون بود و بیشتر وقتش را در کلیسا می‌گذراند. بعد از آن پس از گذشت چند هفته دوروتی را به عقد او در آورده بودند و ازدواج کرده بودند. مادرش معتقد بود دختری که بیش از بیست سالگی در خانه‌ی پدرش بماند، نحس است و باعث به وجود آمدن نحسی برای خانواده‌اش می‌شود، همین موضوع باعث شده بود که ببشتر اوقات با یکدیگر بحث داشته باشند. سلام آرامی به او کرد که جوابی نگرفت زیرا هنوز مادرش در فکر بود. به سوی میز رفت و نانی از روی آن برداشت تا کمی صبحانه بخورد اما هنوز لقمه‌ی اول را در دهانش نگذاشته بود که صدای مادرش بلند شد. - آن چه رفتاری بود دیشب از خودت نشان دادی؟ دستش بین زمین و هوا معلق ماند. لقمه را دوباره در جای اولش قرار داد و به سمت مادرش برگشت. هنوز هیچ تغییری نکرده بود و همانطور که به کابینت‌های خانه تکیه داده بود و دستش زیر سرش بود به نقطه‌ی نامعلومی خیره مانده بود. - چه کاری انجام دادم؟ خوب می‌دانست مادرش در چه مورد صحبت می‌کند اما بهتر بود برای زنده ماندن هم که شده، خود را به آن راه بزند‌. مادرش دستش را از زیر سرش برداشت و بالاخره نگاهش را به او داد. آنقدر خیره به او نگاه می‌کرد که جیزل احساس می‌کرد تا اعماق وجودش را برانداز می‌کند. - آن کتاب چه بود در دستت؟ با تحصلیت کنار آمدم، با اینکه گفتی می‌خواهی پیانو زدن را یاد بگیری کنار آمدم، با رفتارهایت کنار آمدم اما دیگر نمی‌توانم این یکی را تحمل کنم! رفته-رفته صدای مادرش بلندتر می‌شد. آخر صحبتش آنقدر صدایش بلند بود که جیزل با نگرانی نگاهش را به اتاق پدرش دوخته بود که نکند از خواب بیدار شوند. اگر می‌گفت نگران نشده است، کاملا دروغ گفته بود.
  8. " مادمازل جیزل " ~ پارت ششم به سوی تخت رفت و می‌خواست روی آن دراز بکشد که با دیدن برگه‌های عجیبی که روی تشک آن قرار داشتند، با تعجب آنها را بلند کرد. با دیدن خودش در کنار تصویر شخصی که درون نقاشی‌ها بود با انزجار آنها را دوباره روی تخت پرت کرد. می‌دانست که آنها را مادام لانا آورده است اما دلیلی نمی‌دید که آنها را درون اتاقش بگذارند وقتی آنقدر از آنها متنفر بود. ذهنش هول و هوش آن نقاشی‌ها و آن روز می‌گذشت و از فضای خفه‌ی اتاق کاملا دور شده بود. " به همراه مادرش، خواهرش و مادام لانا به جلو حرکت می‌کردند. پدرش نیز به همراه برادرش و ویلیام، پسر مادام لانا، پشت سرشان حرکت می‌کردند. جیزل، به هیچ چیزی به جز مغازه‌های دور و اطرافش توجه نداشت. از آخرین باری که به شهر آمده بود، مدت‌ها می‌گذشت و اکنون برایش همه چیز تازگی داشت. البته که از طرفی نیز به دنبال فرصت مناسبی بود تا به سرعت به سوی مغازه‌ی کتاب فروشی برود و از فرصتش نهایت استفاده را بکند، اما تا کنون چنین فرصتی نیافته بود. جلوتر از همه به راه افتاده بود که ناگهان دستی روی دستش قرار گرفت و او را به سمت مخالف کشید، طبق معمول مادرش بود. جیزل با تعجب به مادرش خیره شده بود و او نیز با شعف به روبه‌رویش! جیزل نگاهش را دنبال کرد و به مردی رسید که به همراه یک بوم نقاشی پایه‌دار روبه‌روشان قرار داشت و یکی پس از دیگری زوج‌هایی که روبه‌رویش قرار می‌گرفتند را نقاشی می‌کشید و سپس زوج بعدی را فرا می‌خواند. با دیدن این صحنه می‌دانست که چه چیزی در ذهن مادرش می‌گذرد برای همین به سرعت خود را عقب کشید. - مادر! مادرش با دیدن او که در تلاش برای فرار کردن است، دستش را محکم‌تر گرفت. - نمیتوانی از دستم راحت بشوی، دختر، چندین ماه است که با ویلیام نامزد شده‌ای اما تا کنون هیچ تصویری در کنار یکدیگر ندارید! اکنون و در این لحظه، آخرین مسئله‌ای که می‌توانست به آن فکر کند، همین بود. همین که بخواهد در کنار ویلیام بایستد و به اجبار مادرش لبخند بزند " البته که مجبور شده بود این کار را انجام بدهد اما اکنون انتظار دیدن آن نقاشی‌های مضحک را نداشت. همان روزی که به اجبار خانواده‌اش با این پسر نامزد شده بود، می‌دانست که چه بلایی قرار است به سرش بیاید اما این دلیل نمیشد که نتواند اعتراض کند. نقاشی‌ها را بلند کرد و یکی پس از دیگری آنها را از نظر گذراند. از این پسر متنفر بود، از همان زمان کودکی تنها حسی که به او داشت، تنفر بود. شاید حتی خانواده‌اش هم این را می‌دانستند، اما آنها برای اینکه زبان او را کوتاه کنند و بتوانند او را خانه نشین کنند، او را به اجبار نامزد ویلیام کرده بودند. البته که او با تمام وجود مخالف بود اما به دلیل اینکه اجازه بدهند دوران تحصیلش را به پایان برساند، مجبور بود این را قبول کند. حتی بیشتر از چند بار هم او را ندیده بود و این به نظرش خیلی مضحک می‌آمد که همه او را نامزد قانونی‌اش به حساب می‌آوردند وقتی که او هیچ حسی به غیر از تنفر نثارش نمی‌کرد. ویلیام، پسری بود قد کوتاه که قدش تقریبا تا شانه‌ی جیزل می‌رسید و بیش از حد لاغر بود، آنقدر لاغر بود که گاهی اوقات که جیزل او را در مهمانی‌ها می‌دید، نگران این بود که او بشکند، خرد و خاک‌شیر بشود و روی زمین بریزد! موهایش بلند بود و بلندی آنها تا روی گردنش می‌رسید، با اینکه موهایش بلند بود اما شاید ماهیانه یک بار به حمام نمی‌رفت. آنقدر موهایش به هم ریخته و شلخته بود که جیزل حتی دلش نمی‌خواست لحظه‌ای به آنها نگاه کند. صورت کشیده و لب‌های درشتی داشت که اصلا و ابدا با چشمان آبی و کوچکش هم‌خوانی نداشتند. آنقدر هم‌خوانی نداشتند که گاهی اوقات حتی عجیب هم به نظر می‌رسید. اگر از چهره‌اش بخواهد گذر کند، حتی با اخلاقش نیز نمی‌توانست کنار بیاید. او بیشتر وقتش را در مهمانی‌هایی می‌گذراند که در دهکده‌های اطراف برگذار می‌شدند. به ندرت او را در دهکده‌ی خودشان می‌دید و اغلب با زنان دهکده‌ی بالا در رفت و آمد بود. البته که برایش اهمیتی نداشت که او چه کاری انجام می‌دهد. می‌خواست خودش را از بالای دره به پایین پرت کند یا حتی خودش را آتش بزند، چه ربطی به او داشت؟ این‌گونه حتی شاید زندگی‌اش نیز راحت‌تر می‌شد. درب کشویش را باز کرد و نقاشی‌ها را درون کشو انداخت. دستی در موهایش کشید و پاپیونی که با آنها موهایش را بالای سرش جمع کرده بود را باز کرد، قلتی زد و روی دست راستش دراز کشید. از همان کودکی آروزی این را داشت که به دانشگاه برود و بتواند درس بخواند‌ اما زمانی که بزرگ‌تر شد فهمید که در جای درستی متولد نشده است. در دهکده‌ای به دنیا آمده بود که تنها سخنان ساکنینش این‌چنین بود: - دخترت را شوهر داده‌ای؟ - گوسفندانت درست علوفه می‌خورند؟ - چندمین بچه‌ات را حامله هستی؟ - تو نمی‌تواتی این کار را انجام بدهی، آن را به برادرت بسپار. - اگر می‌توانستم به جای تمامی دخترانم، پسر به دنیا می‌آوردم، اکنون زندگی بهتری داشتم! و او در این افکار آنها غوطه‌ور شده بود تا همین لحظه و جای تعجب داشت که چگونه تا کنون افکار آنها رویش تاثیری نگذاشته‌اند و او را از هدفش دور نکرده‌اند، البته که این برایش خوشحال کننده بود. او مطمئن بود که به دانشگاه می‌رود؛ یعنی باید همینطور می‌شد، باید!
  9. " مادمازل جیزل " ~ پارت پنجم بعد از پنج دقیقه خود را در حالی یافت که روبه‌روی درب خانه ایستاده و سعی می‌کند با نفس‌های عمیقی که پشت سر هم می‌کشد، ریتم نفس‌هایش را به حالت عادی بازگرداند. با عجله درب را گشود و گوسفندان را به درون طویله راهنمایی کرد. قبل از ورود به خانه دستی به موهایس کشید تا مرتب به نظر برسد و سپس به سوی خانه رفت. درب خانه کاملا باز بود و از درون آن صداهای مختلفی به گوش می‌رسید. کفش‌هایش را از پا در آورد و بدون توجه به چیز دیگری خودش را به درون خانه پرت کرد. تلاش کرد تا لبخندی بزند که بتواند دل مادرش را به دست بیاورد اما با دیدن افرادی که درون خانه نشسته بودند، قلبش به یک‌باره شروع به تپیدن‌های نامنظم و پشت سر هم کرد! نگاهش مستقیم به آنها خیره مانده بود، کسانی که همه به سوی او برگشته بودند. چهره‌های آنان را یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذاشت تا لحظه‌ای که به چهره‌ی عصبی مادرش رسید. نمی‌دانست دلیل چشمان گرد شده‌ی مادرش از خشم و تعجب، برای چیست؟ تا زمانی که رد نگاهش را دنبال کرد و به کتابی رسید که در دستش قرار داشت. با دیدن کتاب که درست روبه‌روی بقیه قرار داشت، با ترس آن را پشت سرش پنهان کرد. آنقدر برای رسیدن به خانه عجله کرده بود که یادش رفته بود کتاب را پنهان کند و اکنون کار از کار گذشته بود. مادرش چشم غره‌ای به او رفت که مطمئن بود بعد از رفتن مهمانان قرار است در کنار پدربزرگ و مادربزرگش در قبرستان دهکده خاک شود، آن هم به دست مادرش! با تمام تلاشی که کرد، لبخندی روی لب آورد. هر چند که بیشتر شبیه به زهرخند بود! برادرش که تا کنوت در سکوت به او خیره شده بود، گفت: - تا کنون کجا بودی که اکنون به خانه آمده‌ای؟ مطمئن بود که او نیز کتابی که در دست داشت را دیده بود اما برای حفظ آبروی خانواده‌شان در برابر مهمانان هیچ نگفته بود. نفس عمیقی کشید. - گوسفندان را به دشت برده بودم، یکی از آنها خیلی دور شده بود، زمان زیادی برد تا بتوانم پیدایش کنم. شما کی آمدید؟ این سخن را رو به برادر و پدرش زده بود اما مهمانی که با پررویی تمام در خانه‌شان نشسته بود و پا روی پا انداخته بود، به خودش گرفت. مادام لانا همانطور که با دستش موهایش را به عقب می‌راند، گفت: - خیلی وقت نیست که رسیده‌ایم. سپس رو به مادرش کرد. - مادام آماندا! دخترتان همیشه این‌گونه از مهمانانتان پذیرایی می‌کند؟ نکند می‌خواهد هنگامی که به خانه‌ی پسرم رفت هم این‌گونه رفتار کند؟ مادرش با شنیدن سخنان مادام لانا به سرعت به سوی او برگشت. با اضطرابی که در صدایش مشخص بود در حالی که سعی می‌کرد لبخند بزند، گفت: - اوه، این چه حرفی است مادام لانا؟ او کاملا می‌تواند مانند یک زن خانه‌دار عمل کند. مادام لانا چشم غره‌ی دیگری به جیزل که هنوز روبه‌روی در ایستاده بود، رفت. مادرش به سوی او برگشت. - برو و لباست را عوض کن، باید میز شام را بچینیم. سرش را تند و تند به نشانه‌ی چشم تکان داد و با عجله‌ای که تا کنون از خود ندیده بود راهی طبقه‌ی بالا شد. در راه به این می‌اندیشید که مادام لانا هر چقدر هم غیر قابل تحمل باشد، باز هم بهتر از آن پسر عوضی‌اش بود. به این فکر می‌کرد که چقدر خوب شده بود او تنها به اینجا آمده، زیرا اصلا حوصله‌ی تحمل کردن پسرش را نداشت. وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. به سرعت لباس‌هایش را تعویض کرد. بعد از جا دادن کتاب در جای قبلی‌اش از اتاق خارج شد و پایین رفت. بعد از خوردن شام، مادام لانا خانه‌شان را به مقصد خانه‌ی خودشان ترک کرد و او بالاخره توانست نفس راحتی بکشد. بالاخره از دستش راحت شده بود. مادام لانا هر از چند گاهی به خانه‌شان می‌آمد تا مطمئن شود که جیزل هنوز تغییری نکرده و می‌تواند از پسرش و در سال‌های آینده نیز از نوه‌هایش مراقبت کند. آه که چقدر از او متنفر بود! جیزل مطمئن بود که اگر بعد از رفتن او لحظه‌ای را در کنار خانواده‌اش بنشیند یا دیوانه میشد یا راهی دوا خانه میشد برای همین بعد از خارج شدن او، درست زمانی که همه برای بدرقه‌اش در حیاط ایستاده بودند، به سرعت به سوی اتاقش دوید و در را پشت سرش قفل کرد.
  10. " مادمازل جیزل " ~ پارت چهارم بعد از آن، او دختری نبود که خیر خواه خانواده‌اش باشد بلکه برعکس، او دختری بود خیره سر که فقط به خودش توجه می‌کرد و موقعیت خانواده‌اش را نمی‌دید. آنها می‌گفتند در طول عمرشان او اولین دختری است که می‌خواهد درس بخواند، آن هم کجا؟ در مکتب‌خانه! آنها می‌گفتند که مطمئن بودند او بعد از پایان دوران دبستانش در کنار مادرش می‌ایستد تا آداب خانه‌داری را یاد بگیرد، اما اکنون تصوراتشان به هم خورده بود! در آن دهکده تا کنون دختری را ندیده بود که بیش از دبستان درس خوانده باشد. همه بعد از دوره‌ی دبستان در کنار مادرشان مشغول یادگیری خانه‌داری و آداب معاشرت و شوهر داری می‌شدند. البته تا کنون دختری را نیز ندیده بود که بخواهد درس بخواند. اما او فرق می‌کرد. بعد از پایان یافتن دوره‌ی دبستانش آنقدر به خانواده‌اش اصرار کرد تا توانست اجازه‌ی آنان را برای ادامه دادن درسش در مکتب را بگیرد. البته که به همین سادگی نبود. روزها پشت سر هم خودش را در اتاق حبس کرده بود و بدون اینکه لب به حتی تکه نان خشکی بزند یک بند گریه کرده بود. آنقدر گریه کرده بود که بعد از چند روز نمی‌توانست درست جایی را ببیند. حتی بعد از همه‌ی اینها باز هم پدرش به او این اجازه را نداده بود. وقتی پدرش، او را دید که چشمانش از گریه باز نمی‌شدند با صدای بلند سرش داد زده بود و گفته بود: - هر چقدر هم ضجه بزنی نمی‌گذارم آبروی خانواده‌ام را ببری، دختر هم انقدر خیره سر؟! و بعد بدون توجه به او که دوباره اشک در چشمانش جمع می‌شد، او را رها کرده بود و رفته بود. اما باز هم کوتاه نیامد. آنقدر غذا نخورد، از اتاقش خارج نشد که بالاخره پدرش به او اجازه داده بود دوباره به مکتب برود، آن هم با هزار شرط و شروط! از آن روز به بعد تا کنون وظیفه‌ی بردن گوسفندان به دشت برای تغذیه، هفته‌ای یک بار به عهده‌ی او بود. بعد از آن هم روزهای تعطیل باید برای جمع کردن علوفه به روستای کناری می‌رفت. البته که با شنیدن شروط پدرش بدون درنگ آنها را پذیرفته بود. این شروط در برابر ادامه‌ی درسش هیچ بودند. بدبختی اصلی تازه در مکتب برایش شروع شد. هنگامی که وارد کلاس شد، تنها دختری که در کلاس حاظر شده بود، او بود. به غیر از او بقیه همه پسر بودند. هیچوقت اولین ورودش به کلاس را از یاد نمی‌برد. هنگام باز کردن در کلاس همه به سویش برگشتند، اول با تعجب به او خیره شده بودند اما بعد از چند دقیقه، با صدای بلند شروع به مسخره کردن او کردند. اما برایش اهمیتی نداشت. بدون توجه به آنها بر سر جایش نشسته و نگاهش را از آنها گرفته بود. اما چیزی که نمی‌توانست از خاطرش پاک کند، حرف معلمش بود. در حالی که از جایش بلند می‌شد، زیر لب گفت: - این هم از آخر و عاقبت ما، همین‌مان کم بود که یک دخترک در کلاس بنشیند! شاید این را زیر لب گفته بود. اما مشخص بود که از قصد آنقدر بلند گفته بود که او، این را بشنود. با هر بدختی‌ای که شده، درسش را کامل به پایان رسانده بود اما بعد از آن دیگر نتوانسته بود درسش را ادامه بدهد. زیرا بعد از اینکه سال قبل درسش تمام شده بود باید به دانشگاه می‌رفت و از آنجایی که در این دهکده دانشگایی وجود نداشت تنها راهی که داشت باید برای ورود به دانشگاه و ادامه تحصیل به پاریس می‌رفت. اکنون در تعطیلات به سر می‌بردند و بعد از تمام شدن تعطیلات، سال جدید تحصیلی نیز شروع می‌شد اما او هنوز جرئت گفتن اینکه می‌خواهد به دانشگاه برود را پیدا نکرده بود. هنوز به دنبال فرصت مناسبی بود، که تا کنون نتوانسته بود به دست بیاورد، زیرا پدر و برادرش هر دو برای کار مهمی به دهکده‌ی دوری رفته بودند و هنوز برنگشته بودند. آنقدر در افکارش قوطه‌ور شده بود که با صدای بلند مادرش که بیشتر شبیه به جیغ بود، از جایش جست. - دختر مگر با تو نیستم؟ چرا هنوز اینجا نشسته‌ای؟ آن زبان بسته‌ها از گرسنگی هلاک شدند! به سرعت از جایش بلند شد و به سوی خانه دوید. پله‌ها را دو تا یکی پشت سر گذاشت و وارد اتاقش شد و در را پشت سرش قفل کرد. به سوی آیینه رفت و موهایش را بالای سرش جمع کرد. بعد از آنکه مطمئن شد همه چیز امن و امان است، به سوی تخت رفت. تشک تختش را بلند کرد و با عجله کتابی که زیر آن پنهان کرده بود را درون جیب بزرگ پیراهنش جا داد. اول از اتاق و سپس از ساختمان خارج شد و به سوی طویله دوید. واقعا دیر شده بود. خورشید کم‌کم به وسط آسمان می‌رسید. درب آن را گشود و با برداشتن چوب کنار آن گوسفندان را یکی پس از دیگری از آن بیرون راند و سپس از درب حیاط نیز خارج شدند. دشتی که همیشه آنها را به آنجا می‌برد زیاد دور نبود‌؛ بعد از پنج دقیقه پیاده روی به همراه گوسفندان به دشت رسید. خودش زیر سایه‌ی درختی نشست و گوسفندان نیز در کنار هم جمع شده و مشغول خوردن علف‌های سرسبز شدند. بعد از آنکه همه چیز را آرام دید دست در جیبش برد و کتاب را در آورد. این کتاب را از یک دوره‌گرد خریده بود که اتفاقی از دهکده‌یشان می‌گذشت. مادرش به او اجازه نمی‌داد که کتاب بخواند زیرا می‌گفت: - این کتاب‌ها ذهن تو را مغشوش می‌کنند و تو را گمراه می‌سازند. البته که مشخص بود که کاملا جفنگ می‌گوید. مگر می‌شد کتاب‌ها، ذهن او را مغشوش کنند؟ تا کنون حتی در احمقانه‌ترین کتاب‌ها نیز چیزی برای یاد گرفتن پیدا کرده بود و درسی از آنها گرفته بود. مطمئن بود که اگر مادرش او را در حال کتاب خواندن می‌دید تا چندین روز در خانه‌شان جنگ به پا بود، اما تا کنون که نتوانسته بود جاسازهای کتابش را پیدا کند که یکی پس از دیگری آنها را از دوره‌گردها و دست‌فروشان خریده بود. لای کتاب را باز کرد و مشغول به خاندنش شد. آنقدر غرق کتاب شده بود که متوجه نشده بود چه زمانی آسمان رو به تاریکی رفته و کم‌کم ستارگان در آن مشخص شده بودند. زمانی به خودش آمد که کاملا هوا تاریک شده بود. اگر با تاریکی هوا دیگر صفحه‌های کتاب را نمی‌توانست ببیند، هنوز هم متوجه نمی‌شد. با دیدن اطرافش که در سیاهی غرق شده بود با ترس از جا برخواست. خیلی دیر شده بود، خیلی! سریع و به سرعت چوبش را بلند کرد و با جمع کردن گوسفندان به سوی خانه دوید. آنقدر دیر شده بود که مطمئن بود مادرش او را می‌کشت. همیشه می‌گفت: - دختر نباید تا دیر وقت بیرون بماند! و اکنون او آنقدر دیر رسیده بود که کم‌کم داشت با زندگی‌اش خداحافظی می‌کرد.
  11. بی‌زحمت برید بخش رمان‌های کامل شده و اونجا لینک رمان رو بفرستید تا به درخواست‌تون رسیدگی کنیم.
  12. دنیا جان دوباره به بررسی کوتاه داشته باشید.
  13. نام رمان: نقطه ی بی صدا نویسنده:دیبا ژانر:درام روانشناختی، خانوادگی ـ اجتماعی مقدمه: گاهی زندگی درست از همان‌جایی تغییر می‌کند که فکرش را نمی‌کنی. از یک جمله‌ی ساده، یک نگاهِ نیمه‌تمام، یا حتی سکوتی که قرار نبود طولانی شود؛ نه قهرمانی هست و نه معجزه‌ای؛ فقط آدم‌هایی‌اند با دل‌هایی پر از حرف، و مسیرهایی که باید از دلِ حقیقت عبور کند… تا شاید، در نهایت، از دل سکوت، صدایی شنیده شود. خلاصه: رها، دختری نوزده‌ساله با دنیایی از رؤیاها و سردرگمی‌ها، درست در آستانه‌ی یک اتفاق مهم در زندگی‌اش، دچار حادثه‌ای می‌شود که همه‌چیز را به‌هم می‌ریزد. سکوت‌های مادرش، حضور مردی از گذشته، و بازگشت مردی از غربت، همگی دست‌به‌دست هم می‌دهند تا گذشته‌ی پنهان و رازهای خانوادگی آرام‌آرام از زیر خاکستر سال‌ها سکوت بیرون بزنند
  14. امروز
  15. اتمام ویرایش رمان جایی میان دو جهان @Nina
  16. پارت صد و بیست و پنجم مهسان با ذوق گفت: ـ اتفاقا من میخواستم بهت بگم، خیلی هم این چیزایی که درست میکنی گوگولیه! گفتم: ـ حالا فردا برات میارم یه چندتاشو خودت انتخاب کن. بعدش رفتیم دم در خونه شنتیا اینا و من در زدم. دیدم شنتیا دست باور و گرفته و اومدن بیرون... مهسان یهو زد زیر خنده و گفت: ـ امیدوارم پیمان این صحنه رو نبینه فقط! منم همراهش خندم گرفت... شنتیا با تعجب نگام میکرد و با لکنت گفت: ـ خاله..ش...شما برگشتین؟؟ قدش بلندتر شده بود ولی چهرش همون بود... بغلش کردم و گفتم: ـ آره عزیزم. اونم بغلم کرد و گفت: ـ چقدر خوب! برای باور خیلی خوشحال شدم. باور هم با عشوه نگاش می‌کرد...خدای من این دوتا رو من چجوری جلوی پیمان جمع کنم؟؟! به شنتیا گفتم: ـ پسرم، مامان و بابات خونه نیستن؟ شنتیا گفت: ـ نه اونا دیروز رفتن خونه خالم تهران... الان مادربزرگم پیشمه. گفتم: ـ خب پس بیا بریم، شب برت میگردونیم. همونجور که می رفتیم آروم زیر گوش باور گفتم: ـ دخترم جلوی بابات رعایت کن باشه؟ کله جفتمونو میکنه، هنوز بهش نگفتم. آروم بهم چشمک زد و گفت: ـ حواسم هست مامان غزل. بوسش کردم و گفتم: ـ قربونت برم من که حواست به همه چیز هست.
  17. پارت صد و بیست و چهارم از پیمان با بچها رفت رستوران تا صور و ساط آهنگارو برای امشب آماده کنه و منو باور هم رفتیم خونه تا آماده بشیم... وقتی در و باز کردم، دیدم که همه چیز عین قبله... همونجوری بود که خودم چیده بودم! باور سریع دویید سمت اتاقش تا آماده بشه و منم به عکسای خودم و پیمان نگاه می‌کردم و خاطراتمونو دوباره و دوباره مرور می‌کردم. یهو باور اومد سمتم و گفت: ـ مامان موهامو خرگوشی میبندی؟ صورتش و بوسیدم و گفتم: ـ چقدر خوشگل شدی! آره عزیزم، بشین. همونجور که داشتم موهاشو می‌بستم گفت: ـ مامان تا تو آماده بشی من برم دنبال شنتیا؟ از علاقش به شنتیا خندم می‌گرفت، سعی کردم خودمو کنترل کنم و گفتم : ـ آره عزیزم برو. یهو با تردید گفت: ـ بابایی دعوام نکنه؟! همنطور که موهامو دم اسبی میبستم با خنده گفتم: ـ نه عزیزم دعوات نمیکنه، پدر و مادرش هم دعوت کن! ـ باشه. یکم آرایش کردم و بعدش زنگ خونمون زده شد... مهسان سریع اومد داخل و گفت: ـ زودباش غزل، همه اومدن. گفتم: ـ من حاضرم، بریم دنبال باور و شنتیا. مهسان گفت: ـ راستی غزل خانوم از فردا میای و تو عکاسی بهم کمک کنی... دهنم این مدت سرویس شد. خندیدم و گفتم: ـ باشه، تازه میخوام کنارش کار درست کردن اکسسوری هم ادامه بدم!
  18. پارت صد و بیست و سوم طوری که باور نشنوه، آروم بهش گفتم: ـ بعدش شاکی هم هست که دخترش جدیدنا حسود شده، خب تو رو الگو قرار داده دیگه عزیزم. باور دوباره گفت: ـ مامان بهش میگی؟! کنارش نشستم و موهاشو گذاشتم پشت گوشش و گفتم: ـ آره عزیزم، ناراحت نباش. وسایلو گذاشتیم خونه، میریم دنبال شنتیا باهم میریم رستوران. پرید و با شادی گفت: ـ آخجون. بعدش دوباره دویید و رفت داخل پیش پیمان نشست... به جفتشون نگاه کردم... چقدر این تابلو رو دوست داشتم و دلم براشون تنگ شده بود... یهو مهسان زد به بازوم و گفت: ـ خیلی خب حالا شوهرتو با چشات نخور! بقیشو بزار برای امشب که رفتین خونتون. خندیدم و گفتم: ـ خیلی بی شعوری بخدا! مهسان دوباره گفت: ـ تازه پیمان که از تو هم ضایع‌تره، آخرین بار یادم نمیاد کی اینقدر شنگول دیدمش! بعد این حرفش، از خنده ریسه رفتیم... رفتیم داخل و پیش بچها نشستیم و مثل قدیم کلی گفتیم و خندیدیم... ساعت نه و نیم بالاخره رسیدیم بندر جزیره... این دو سال انگار مثل ده سال برام گذشت . انگار بعد سال های خیلی طولانی برگشته بودم... دلم برای شور و شوق اینجا، درخت آرزوها واقعا خیلی تنگ شده بود! امیرعباس تلفنی به همه بچها خبر داده بود که من برگشتم...باورم نمیشد ولی علی، کوهیار ، عمو ناخدا و خیلی از دوستای دیگمون اونجا منتظرمون بودن... همشون دوباره بهم خوشامد گفتن و کلی از برگشتنم خوشحال شدن.
  19. پارت صد و بیست و دوم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ نمیتونم به همین راحتی از ذهنم بندازمشون دور. بهرحال دو سال کنارشون زندگی کردم! مهسان همین‌طور که به دریا نگاه می‌کرد گفت: ـ آره سخته ولی غزل اونا در اصل زندگیت رو نجات دادن، میدونی شاید اگه پارسا پیدات نمیکرد تو الان... وسط حرفش گفتم: ـ میدونم، مرده بودم. واسه همینم جفتشونو بخشیدم... به پیمان هم بخاطر همین گفتم شکایتشو پس بگیره! مهسان بغلم کرد و گفت: ـ کار خوبی کردی، بخدا دیدم خواهره اونجور بخاطر داداشش پیش پیمان التماس کرد، دلم براش کباب شد! تایید کردم که بازم مهسان گفت: ـ روزگارم با پارسا بد تا کرد. تا رفتم حرفی بزنم یهو دیدم باور صدام زد: ـ مامان! منو مهسان جفتمون برگشتیم سمتش... با لبخند به صورتش نگاه کردم و گفتم: ـ جون دلم؟ با ناراحتی گفت: ـ میشه به بابا بگی امشب شنتیا هم بیاد رستوران؟؟ منو مهسان جفتمون از اون لحن ناراحتش خندمون گرفت...مهسان همونطور که می‌خندید گفت: ـ این پیمان چه مشکلی با این بچه داره من نمیفهمم بخدا!! پس فردا دخترش بخواد شوهر کنه، میخواین چیکار کنین؟؟ خندیدم و گفتم: ـ همینو بگو! مهسان گفت: ـ بخدا غزل حاضره باور همه جا پیش خودش باشه ولی یه لحظه پیش شنتیا نره... تو این سن به یه بچه نه ساله حسودی میکنه!
  20. پارت صد و بیست و یکم یهو مهسان خندید و آروم گفت: ـ لپات گل انداخته، راستشو بگو کلک؟؟! زدم به شونشو گفتم: ـ برو ببینم، منحرف. پیمان کوله باور و گذاشت رو دوشش و چمدونم گرفت و گفت: ـ بریم؟ با لبخند دستاشو گرفتم و گفتم: ـ آره بریم! درو بستم و جزیره هرمز رو هم تو گنجه خاطراتم گذاشتم... با وجود تمام اتفاقات بد و چیزای سختی که تجربه کردم ولی بازم همین اتفاقات باعث شد که به زندگی اصلیه خودم برگردم و این‌بار فهمیدم که اگه خدا نخواد واقعا برگی از درخت نمیفته... اون خواست و بعد از اون همه اتفاقات و موانع، منو پیمان بهم برگشتیم اما این وسط اتفاقات بد هم افتاد مثل اینکه من بچمو از دست دادم اما خدا زندگی خودم رو بهم بخشید و بجاش حافظم برگشت و به عشقم و دخترم رسیدم... میدونم که اون کوچولو هم یجایی از اون بالا داره نگامون میکنه و برای پدر و مادرش خوشحاله... همینطور که با قایق از جزیره دور می‌شدم؛ تو دلم یاد لحظات خوبی که با پارسا و لیلا داشتم افتادم. کاش یکسری از این اتفاقات نمیفتاد و با خیال راحت و دل خوش با پارسا خداحافظی می‌کردم اما قسمت نبود...روبروی دریا از صمیم قلبم براش دعا کردم که بتونه به خودش بیاد و غم کسی که دنیا ازش گرفته بود رو فراموش کنه و گرچه سخته اما بتونه به زندگیش کنار خواهرش ادامه بده! با وجود این‌همه اتفاقات، من میدونستم دل پارسا و لیلا واقعا مهربونه و بدی توش نیست ولی خب متاسفانه تو این دنیا هر کسی به یه نفعی کاری انجام میده... لیلا هم مجبور بود بخاطر بیماری برادرش سکوت کنه. پارسا هم تمام حرکاتش بخاطر روان مریضش بود و واقعا دست خودش نبود! همینطور که تو فکر بودم و رو عرشه وایستاده بودم؛ مهسان اومد کنارم وایستاد و ازم پرسید: ـ دلت برای اونا تنگ میشه؟
  21. پارت صد و بیست لپشو با اون دستم کشیدم و گفتم: ـ مرسی رفیق من. پیمان : ـ پس ما بریم، باز میبینیم همو. برای مهسان بوس پرتاب کردم و دیدم که پیمان همینجور منو می‌کشونه. میدونستم میخواد چیکار کنه و جوری که سعی داشتم خندم رو کنترل کنم، گفتم: ـ پیمان چرا اینقدر منو می‌کشونی؟ رسیدیم دم در اتاق...پیمان خندید و گفت: ـ بهرحال دلم برای زنم خیلی تنگ شده! گفتم: ـ از امشب دیگه پیش همیم، الان باید وسیله هارو جمع کنیم! با شیطنت خندید و شروع کرد برام از گذشته و نبودم حرف زدن و من با لذت به تک تک حرفاش گوش می‌دادم... نمیدونم چقدر گذشت ولی با صدای زنگ گوشی پیمان دوتامون از جا پریدیم...پیمان با کلافگی تلفن و برداشت و سریع گفت: ـ آره داداش الان آماده میشیم. تند تند لباساشونو تا می‌کردم و میذاشتم توی چمدون... پیمان همینطور خیره بهم نگاه می‌کرد. یهو چونم رو گرفت تو دستش که باعث شد بهش نگاه کنم و با لبخند شیطنت آمیزی گفت: ـ بقیه حرفا میمونه برای امشب، حواست باشه ها!! دیگه نتونستم جلوی خندم رو بگیرم. با صدای بلند همونطور که می‌خندیدم گفتم: ـ میخوای الان یکم بهم کمک کنی که زودتر تموم بشه؟؟ اومد کنار چمدون نشست و پاشو انداخت رو پاشو گفت: ـ نه من راحتم! فعلا فقط میخوام زنمو تماشا کنم. زیر لب گفتم: ـ از دست تو. داشتم کیف باور و هم آماده میکردم که مهسان اومد در زد...پشت در می‌گفت: ـ زن و شوهر عاشق لطفا در رو باز کنین. با خنده رفتم در رو باز کردم... مهسان گفت: ـ آماده این دیگه؟؟ امیرعباس دم در منتظره. سراسیمه گفتم: ـ آره آره... کیف باور و ببندم الان میایم.
  22. دیروز
  23. پارت سی‌و سوم: ساعتی بعد، شش نفره، از در پشتی پادگان گذشتند، دروازه‌ی فلزیِ بزرگ، با صدای زنگار گرفته‌ای باز شد. جنگل مقابلشان نفس می‌کشید، مه‌مانند، بوی خزه و خاک مرطوب در هوا موج می‌زد. راه باریکی بین درخت‌ها کشیده شده بود؛ شاخه‌های بلند کاج، مثل انگشتانی سبز، آسمان را گرفته بودند و گاهی آفتاب از لای برگ‌ها رد می‌شد، مثل سکه‌هایی طلایی، که بی‌اختیار بر زمین افتاده‌اند. اورهان کیف غذا را روی دوش انداخته بود، سرهات با خشاب خالی تفنگش بازی می‌کرد؛ گندم و لیزا جلوتر راه می‌رفتند، با خنده‌هایی آرام و نگاهی به اطراف، انگار سال‌ها بود نور و طبیعت ندیده‌اند. اما همراز کمی عقب‌تر بود؛ قدم‌هایش سنگین نبود، اما آگاهانه چرا، با دقت نگاه می‌کرد و هر بوته، هر سنگ، هر صدا، برایش یک رمز بود؛ عادتِ زنی چون او که با سایه‌ها زندگی کرده بود. نوح در کنارش راه می‌رفت؛ مثل همیشه بی‌صدا، اما نه بی‌حضور فقط گاهی، از گوشه‌ی چشم نگاهی می‌انداخت، تا مطمئن شود این مسیر، در ذهن همراز، هنوز «امن» مانده. کلبه، در میان درختان قد بلند پنهان شده بود، دیوارهای چوبی‌اش با خزه‌های سبز پوشیده شده بودند. پنجره‌ها با شیشه‌های کدر، سقف با شیب زیاد و دودکشی خاموش، بوی چوب سوخته، هنوز در هوا بود؛ انگار خاطره‌ای مانده از حضور کسی در انجا بود. در را باز کردند و داخل رفتند، یک میز گرد، شش صندلی، یک شومینه خاموش و چند پتو؛ اتاق کناری، سه تخت دو‌طبقه داشت، و پنجره‌ای رو به جنگل، سکوت، مثل فرشی نازک، روی همه‌چیز پهن بود. سرهات دست‌هایش را به هم زد: ـ- خب! شروع کنیم؟ شومینه، آتیش، قهوه؟ اورهان خندید، گندم لبخند زد، و نوح نگاهی به همراز انداخت؛ اما او، هنوز در سکوت، فقط به شعله‌ی خیال‌انگیز آینده خیره مانده بود. فردا، سربازهای تازه‌نفس می‌آمدند و این‌ها، نه فقط دانش‌آموخته، که مربیِ آن‌ها می‌شدند. اما امشب؟ امشب، برای اولین بار، نفس کشیدن آزاد بود زندگی کردن ازاد بود و شاید عاشقی کردن راه و چاره خودش را پیدا کرده بود.
  24. پارت سی‌و دوم: صبح، خونسرد و کش‌دار روی پادگان افتاده بود و آسمان هنوز رنگش را پیدا نکرده بود؛ نه آبی، نه خاکستری، چیزی بین این دو طیف رنگی بود، مثل حال آدمی که از خوابی سنگین بیرون آمده، اما هنوز به واقعیت دل نداده است. صدای سوت فلزیِ صبحگاهی در هوا پیچید؛صدایی که هر روز حکم فرمان بود. اما امروز... در آن سوت، انگار چیزی کم بود؛ وحشت نبود شاید، برای اولین بار، آن‌چه در هوا پخش شد، نه آدرنالین بود و نه هیجان و نه ترس، فقط یک نفسِ کوتاه رهایی بود. میدان تمرین هنوز بوی عرق، خاک و بارانِ دیشب را می‌داد، اما این‌بار، به‌جای صف بلند شرکت‌کنندگان، فقط شش نفر در خط ایستاده بودند. نوح، با آن قامت کشیده‌ و چشم‌هایی که همیشه انگار چیزی را پنهان می‌کردند، مستقیم ایستاده بود، آفتاب هنوز درست بالا نیامده بود، اما لب‌خند نیمه‌جانش مثل شیشه‌ای مات، در صورتش برق می‌زد. اورهان، ساکت و مصمم، زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد؛ عضلات فکش از خستگی شبانه‌روزش هنوز سفت بود. سرهات، موهایش را بالا زده بود، چشمانش زیر نور ملایم صبح برق می‌زد، لبخندش کمی شیطنت داشت، اما ایستادنش، مثل کوه، مطمئن و محکم بود. گندم، با صورت هنوز مرطوب از بخار صبح، چشم دوخته بود به افق. گوشه‌ی چشمش قرمز بود، ولی برق خاصی داشت... برقی که خبر از زنده‌ماندن می‌داد، نه فقط بقا. لیزا همانند همیشه ساکت و ترسیده و رنجور ایستاده بود همانند یک خردسالی که عروسک‌اش را از او گرفته باشند بود‌. و همراز... همراز موهای بلندش را گوجه‌ای بسته بود، گونه‌هایش از سرما گل انداخته بودند؛ نگاهی داشت عمیق‌تر از سکوت، لب‌هایی که بی‌لبخند اما نفس‌گیر، و قامتی که نه با غرور، بلکه با حقیقت ایستاده بود. صدای گام‌های سنگین شنیده شد، ارشدها آمدند، سه مرد با چهره‌هایی خنثی و نگاه‌هایی که فقط پی موفقیت می‌گشتند، نه احساس. یکی‌شان جلو رفت، صدایش مثل چاقو برش داشت، اما این‌بار، نه برای تنبیه: ـ- تبریک می‌گم. شما شش نفر از بین بیش از صد نفر باقی موندید، ولی قرار بود فقط دو نفر باقی بمونه منتهی استعداد شماها چشم گیر بود، از امروز، اسم‌تون تو لیست سیاه ثبت می‌شه... یعنی شماها، اونایی هستید که آموزش‌گر می‌شید. شماها، تبدیل می‌شید به استادِ درد. لحظه‌ای مکث کرد، بعد لبخند نیمه‌اش را نشان داد: - اما قبلش، پادگان قراره یه‌ نفس بکشه، اما یه روز. فقط یه روز. توی جنگل، یک کلبه‌ی قدیمی هست؛ آذوقه براتون فراهم می‌کنی و. امروز، می‌تونید برید اونجا هوا صاف می‌مونه، شانس آوردید. پچ‌پچ‌های کوتاهی بین بچه‌ها رد و بدل شد؛ حتی اورهان هم لبخند زد. سرهات با آرنج زد به بازوی نوح: - چی شد رفیق... بریم یه کم زندگی کنیم؟ نوح فقط گوشه‌ی لبش را بالا برد، نگاهش اما سمت همراز رفت. او چیزی نگفت، فقط چشم‌به‌چشم نوح انداخت، شاید حس کرد، از میان همه‌ی آن چیزهایی که پشت سر گذاشته بودند، حالا لحظه‌ای آرام گرفته است.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...