رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. داستان‌ها مشکلی ندارن از نظر ویرایش تایید شد✔️ میرن برای فایل شدن
  3. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    از دنیای پرتزویر آدمها بدنیای بی‌تکلف، لاابالی و بچگانه حیوانات پناه برده بود و در انس و علاقه آنها سادگی احساسات و مهربانی که در زندگی از آن محروم مانده بود جستجو میکرد. - بن‌بست
  4. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    تیک‌ و‌ تاک ساعت همینطور بغل گوشم صدا می‌دهد. می‌خواهم آنرا بردارم از پنجره پرت بکنم بیرون، این صدای هولناک که گذشتن زمان را در کله‌ام با چکش می‌کوبد! - زنده بگور
  5. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    چند روز پیش یک کتاب دعا برایم آورده بود که رویش یک وجب خاک نشسته بود! - نه تنها کتاب دعا بلکه هیچ‌جور کتاب و نوشته و افکار رجّاله‌ها بدرد من نمیخورد. آیا چه احتیاجی به دروغ و دونگهای آنها داشتم، آیا من خودم نتیجه یک رشته نسلهای گذشته نبودم و تجربیات موروثی آنها در من باقی نبود، آیا گذشته در خود من نبود؟ - بوف کور
  6. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    کیف عشق و شبهای مهتاب هم برایم یکسان است، همه‌اش فراموش میشود، همه‌اش موهوم است یک موهوم بزرگ! - سگ ل‌ل
  7. پارت صد و بیست و دوم نگاش کردم و سعی کردم جوری وانمود کنم که انگار حرفی بینمون رد و بدل نشده! گفتم: ـ باشه اگه خسته نیستی بیا! غذای دکمه رو ریختم تو ظرفش و بعدش رفتم سراغ قرصای سامان. با یه لیوان دادم دستش و اونم بدون هیچ حرفی خورد...از نگاهش می‌تونستم بفهمم که چقدر ناراحته اما داره سعی می‌کنه به روی خودش نیاره! کاش کاری از دستم بر نیومد و می‌تونستم خدا رو راضی کنم تا برای همیشه کنارم باشه اما نمی‌شد...سامان لیوان و گذاشت رو اپن و گفت: ـ بریم رییس! رفتیم و سوار ماشین شدیم؛ تا رفتم ضبط و روشن کنم سامان پرسید: ـ این پرونده راجب چیه؟ گفتم: ـ این پرونده راستش هنوز مشخص نیست قراره چه اتفاقی بیفته اما بهم گفته شده که باید برم مسجد دو تا خیابون بالاتر. سامان با تعجب هر چه تمام تر پرسید: ـ مسجد؟! ـ آره ، چرا اینقدر تعجب کردی؟! راهنما زد و پیچید تو فرعی و گفت: ـ نمیدونم؛ آخه فکر نمی‌کردم تو مسجد مشکلی پیش بیاد! نفسی از رو خستگی دادم بیرون و گفتم: ـ آدمای مومن نما تو فضاهای مذهبی زیادن اما این بار نمی‌دونم قراره چی بشه که ازم خواسته شد اونجا حاضر بشم! ـ منم واقعا کنجکاو شدم! بعد چند دقیقه سامان جلوی در مسجد پارک کرد و جفتمون از ماشین پیاده شدیم.
  8. رها هنوز روی تخت نشسته بود و به ضبط خیره بود. شعله‌های بخاری، سایه‌ها را روی دیوار جابه‌جا می‌کردند. آهنگ ادامه داشت، ولی دیگر حس نمی‌شد که فقط یک آهنگ باشد؛ لابه‌لای ملودی، نفس‌های آرامی می‌آمد، منظم، نه از بلندگو، انگار از نزدیک‌تر. نگاهش را به اطراف اتاق چرخاند. همه‌چیز سرجایش بود، اما اتاق کمی کوچکتر شده بود، دیوارها یک ذره جلوتر بودند. به خودش گفت این فقط توهم است، ولی قلبش تندتر می‌زد. دستش را روی بالش گذاشت تا بلند شود، اما همان لحظه صدای تق‌تق آرامی از پشت بخاری آمد. آنقدر آرام که اگر موسیقی نبود، شاید واضح تر می‌شنیدش. آهنگ کم‌کم کندتر شد. صدای سازها کشیده‌تر و نفس‌ها واضح‌تر. رها حس کرد کسی چیزی را پشت بخاری زمزمه می‌کند. گوشش را تیز کرد، ولی زبان آن صدا آشنا نبود. نه فارسی، نه زبانی که قبلاً شنیده باشد. پا شد و دو قدم به بخاری نزدیک شد. حرارت، پوست صورتش را داغ کرد، اما زمزمه همچنان ادامه داشت. خم شد گوشش را نزدیک کند، تا آهنگ یک لحظه قطع شود و صدای خش‌خش مثلی در اتاق پیچید. قلبش لرزید. عقب رفت و به سمت میز دوید تا ضبط را خاموش کند، اما قبل از اینکه دکمه را بزند، آهنگ دوباره شروع شود. این بار صدا دیگر زمزمه نبود؛ یک جمله کوتاه و شمرده، اما با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد، و مستقیم در گوشش گفته می‌شد. معنی جمله را نمی‌فهمید، ولی حس کرد بدنش سرد شد. دستهایش میلرزید. روی صندلی نشست و به خودش گفت: این فقط یک کاست قدیمی است، فقط یک آهنگ... اما همان لحظه صدای پای آرامی از راهرو شنید. انگار کسی با جوراب راه میرفت. نگاه به در اتاقش کرد. بسته بود، اما لبه‌ی نور زرد چراغ راهرو زیر آن دیده می‌شد. سایه‌ای از جلوی نور گذشت. قلبش کوبید. گوشی‌اش را برداشت، شماره‌های تماس نداشت. یک لحظه خواست به مادرش زنگ بزند، اما یادش آمد که خواب است و پایین صدای تلویزیون نمی‌آید. آهنگ همچنان ادامه داشت، اما حالا به وضوح صدای ضربه‌هایی آهسته با ریتم موسیقی هماهنگ شده بود، انگار کسی با ناخن به شیشه‌ای نامرئی می‌زد. رها نگاهش را از در برنداشت. سایه‌ای دوباره گذشت، این بار کمی مکث کرد. زمزمه از پشت بخاری، صدای پا از راهرو، و آهنگی که حالا آرام‌آرام تندتر می‌شد، همه با هم در هم پیچیدند. رها نمی‌دانست از کدام باید بترسد. دستش به آرامی به سمت کلید چراغ رفت، اما همان لحظه صدای خنده‌ی کوتاهی آمد. نه از بلندگو، نه از راهرو... از همان گوشه‌ای که چند دقیقه پیش خودش نشسته بود. رها سرش را چرخاند. صندلی خالی بود. بخاری هنوز شعله می‌کشید. ضبط هنوز میچرخید. اما یک چیز فرق کرده بود: کاست دیگر نمی‌چرخید.
  9. این قسمت: ارواح لاتین: Ghosts گروه ارواح گروه آسون و پراز ایده هستش، قصه های ترسناکی که می‌خونیم همون جن و... می‌تونه یکی از هدف های شما برای نوشتن باشه اما: صرفا قرار نیست که ارواح از جن باشن یعنی قصتون ترسناک باشه، می‌تونه تو ژانر تخیلی_عاشقانه و با حتی طنز_تخیلی باشه پس ارواح خارج از ژانر ترسناک میتونن از ژانرهای دیگه استفاده کنن. 🩶🩶🩶 قدرت ارواح از گروه جادوگران خیلی بیشتره و جادوگری که مرتکب خطایی بشه توسط ارواح یا خودش یا نیروهاش اسیر میشه. 🩶🩶🩶 چهره ارواح ملزم به ترسناک بودن نیست برفرض شما میتونید پسری رو تصور کنید که قابلیت غیب شدن یا نامرئی شدن داشته باشه و...
  10. این قسمت: جادوگر لاتین: Wizard جادوگر ها صرفا به کسایی که طلسم میکنن یا چوب جادویی دارن بسنده نمیشن بلکه این جادوگرها میتونن تقسیم بشن به کسایی که قدرت ماوراء دارن مثل: ۱. آب و یخ ۲. آتیش ۳. باد و طوفان ۴. خاک و گیاه 💚💚💚 همون چهار عنصر معروفمون می‌تونن قدرت یه جادوگر باشن پس نمیشه گفت که جادوگر فقط یه شخصیه که چهره سبز رنگ داره، بینی قوز دار بلند،‌ کلاه و جارو! 💚💚💚 جادوگری هم داریم که خارج از تمام این‌ها، قدرتش حروف یه کتاب باشه یعنی با خوندم کتاب خاص خودش که از اجدادش به جا مونده، میتونه هرکاری که نیتش رو داره انجام بده.
  11. این قسمت: گرگینه لاتین: Werewolf گرگ‌ها به سه دسته تقسیم میشن: گرگ: همون چهارپایی هستش که می‌شناسیم. گرگینه: انسانی هستش که قابلیت تبدیل شدن به گرگ رو داره، هر زمانی که بخواد می‌تونه تبدیل به گرگ بشه و این زمان دست خودشه به جز زمانی که ماه کامله، زمانی که ماه کامله همه گرگینه‌ها تبدیل میشن و قدرتشون نسبت به روزهای قبل بیشتره! عکس گرگ انسان نما☝🏻 گرگ انسان نما: گرگی که دوتا پا داره و هیکلش شبیه به انسانه، خطرناکه و وحشتناک! 💙💙💙 گرگ‌ها نسبت به خونخوارها دشمنی دارن و بیشتر فیلم و کتاب‌ها از این موضوع استقبال زیادی کردن. گرگینه‌ رو یک انسان ساده نمیتونه تشخیص بده مگه اینکه تبدیل بشه اما یک خون آشام خیلی راحت به خاطر بویایی که داره می‌تونه تشخیص بده که حتی گروه خونی انسان مورد نظرش چیه! 💙💙💙 گرگ‌ها قدرت بدنی خیلی زیادی دارن و خونخوارها سرعت زیادی دارن.
  12. این قسمت: خون آشام‌ها لاتین: Vampiro یه دختر بیست ساله رو تصور کنید! نحوه تبدیل کردن یک انسان به خون آشام: دختر بیست ساله‌ما توسط یک خون‌آشام گاز گرفته میشه و تمام خونی که تو رگ‌هاش جاری بوده مکیده میشه، خون آشام لحظه آخر از خون خودش چند قطره به دختر میده و بعداز چند روز اون دختر به عنوان یک خون‌آشام بیدار میشه. دختر بیست ساله ما که تبدیل به خون آشام شده در اصل یک مرده هستش: ۱. تو آینه دیده نمیشه! ۲. چاق و لاغر نمیشه! ۳. سنش زیاد میشه اما تغییری درش شکل نمی‌ده یعنی هزارسال هم عمر کنه به همون چهره دختر بیست ساله باقی میمونه. ۴. نور باعث سوختن پوستش میشه. ۵. سرعتش از یوزپلنگ هم بیشتر! ۶. خاصیت درمانگری داره. ۷. بویایی قوی! ❤️❤️❤️ خون آشام ها به دو دسته تقسیم میشن: ۱. گروهی که از خون انسان تغذیه میکنن ۲. گروهی که از خون حیوانات تغذیه میکنن ۳. گروهی که نامیرا خطاب میشن و نیمی خون آشام و نیمی و انسان هستند. نامیرا مواقعی که انرژی کمی داشته باشن و حتی ممکنه مریض بشن، از خون حیوانات مصرف میکنن اما غذای اصلیشون غذای انسان‌ها هستش. ❤️❤️❤️ خون آشام ها نمی‌خوابن و عاشق مکان های تاریک و سایه هستن، اگه بخوایم مدتی دختر بیست ساله خون آشام شدمون رو بخوابونیم با چوب به قلبش حمله می‌کنیم و تا زمانی که اون چوب از قلبش بیرون کشیده نشه اون دختر می‌خوابه و بیدار نمیشه اما وقتی که چوب بیرون کشیده بشه بیدار میشه و حساب اون شخص رو میرسه. ❤️❤️❤️ اگه بخوایم دختر خون آشام رو کلا از بین ببریم میتونیم از آتیش استفاده کنیم یعنی وقتی که با چوب خوابوندیمش به آتیش بکشیمش و... دیگه خبری ازش نمیشه و از بین می‌ره.
  13. سلام ماوراءیی ها! این تاپیک مخصوص نویسنده‌هایی هستش که می‌خوان یک داستان و یا یک رمان با ژانر تخیلی بنویسن. تو این قسمت قراره از ویژگی‌های: ۱. خون آشام🧛🏻‍♀️ ۲. گرگینه🐺 ۳.‌ جادوگر🧙🏻‍♀️ ۴. ارواح🧟‍♀️ براتون بگم و تاکید میکنم که تمام گفته‌هام برگرفته از فیلم‌ها و کتاب‌ها هستش، اغلب نویسنده و کارگردان‌ها از این قانون‌هایی که براتون می‌خوام بگم استفاده میکنن اما شما میتونید قانون خودتون رو بسازید اما چیزی هم نباشه که دوراز تخیل باشه. *** دخترای هاگوارتز!🤍🌈 این مطالب تو مسابقه‌های بعدی خیلی بهتون کمک می‌کنه پس با فکر باز بخونید و ایده پردازی کنید، سئوالی حرفی سخنی بود خصوصی در خدمتتون هستم🤍🌈
  14. Taraneh

    اخبار روزانه نودهشتیا

    سلام نودهشتیا این برنامه کوچک شبانه از تیم خبری نودهشتیا مخصوص فعالیت های روزانه و اخبار های خرد و خاطراتمونه که شب به شب باهم دوره‌شون میکنیم این تاپیک حکم همون دورهمی بعد یه مهمونی بزرگ رو داره که دیگه فقط خودمونیا هستن و غیبت می‌کنیم
  15. Taraneh

    اخبار مسابقات نودهشتیا

    با عرض سلام و خسته نباشید خدمت اعضای جامعه بزرگ نودهشتیا صدای ما رو از رادیو نودهشتیا می شنوید و سیمای ما رو در شبکه ملی نودهشتیا ملاحظه می‌کنید در این بخش خبری برای شما بینندگان محترم مسابقات جذاب و هیجان انگیز انجمن رو گزارش خواهیم کرد.
  16. Taraneh

    اخبار رمان های تکمیل شده انجمن

    سلام به نویسنده های خوش قلم نودهشتیا ازشبکه سراسری نودهشتیا در خدمتتون هستیم در این بخش خبری به معرفی رمان های تکمیل شده انجمن و نویسنده هاشون خواهیم پرداخت
  17. Taraneh

    اخبار رمان های فعال انجمن

    سلام سلام اخبار این تاپیک متعلق به رمان های در حال تایپ انجمنه! اینجا رمان های جدید و در حال تایپ رو معرفی و از نویسنده هاشون نام خواهیم برد!
  18. پارت صد و بیست و یکم رفتم پایین و سفره رو پرت کردم رو میز ناهارخوری و مشغول گریه کردن شدم...دلم براش تنگ می‌شد! هاروت توی گوشم گفت: ـ کارما به خودت بیا! مغلوب احساسات نشو! ظرف رو میز و زدم شکوندم و گفتم: ـ نمی‌تونم، می‌فهمی؟! دست خودم نیست...کاش هیچوقت نمیومدم رو کره زمین، کاش هیچوقت سامان و نمی‌دیدم. هاروت: ـ شاید این هم امتحان تو باشه کارما! می‌خواستم برم پیش سامان اما حس کردم ممکنه بیشتر از این با حرفام آزارش بدم؛ بنابراین رفتم تو اتاق کارم و در و بستم و سعی کردم به خودم بیام. قرآن و از توی کمد برداشتم و شروع کردم به خوندنش و از خدا خواستم منو به خودم بیاره و این حسی که بهم داده رو آروم کنه، سجده کردم و از صمیم قلبم هم برای خودم و هم برای سامان دعا کردم. نمی‌دونم چقدر تو این حالت موندم که صدای در اتاق اومد: ـ رییس...رییس حالت خوبه؟ بلند شدم و قرآن بوسیدم و گذاشتم سرجاش و رفتم در و باز کردم. سامان هم مشخص بود کلی گریه کرده اما با دیدن من سراسیمه گفت: ـ رییس انگار از چشمات خون چکه می‌کنه! حالت خوبه؟ از اتاق اومدم بیرون و گفتم: ـ خوب میشم! رفتم پرونده بعدی و گرفتم و گفتم: ـ من میرم سراغ این پرونده جدید، تو لطفا... حرفمو قطع کرد و گفت: ـ منم باهات میام!
  19. عشق میکنم خودمو میبینما

  20. هانیه پروین

    Test

    Test
  21. اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢دلنوشته قرارمان ارکیده نگاهت منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @Kahkeshan از زیبانویس‌های انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه 🔹 تعداد صفحات: ۵۳ 🖋🦋مقدمه: «ارکیده» ، استعاره‌ای‌ست از لطافت تو و «قرار»، همان پیمانی‌ست که... 📚📌قسمتی از متن: امشب، در خلوت ستارگان، دوباره نامه‌ای نوشتم برایت؛ نه با مرکب، که با... 🔗 برای خواندن دلنوشته، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/08/10/دانلود-مجموعه-دلنوشته-قرارمان-ارکیده/
  22. پارت صد و بیستم بغض کرد و اشک تو چشماش جمع شد و گفت: ـ اما من خیلی دلم برات تنگ میشه کارما! دستم و گذاشتم رو قفسه سینشو گفتم: ـ اما من همیشه اینجام! حتی اگه پیشت نباشم. اشکش ریخت رو دستم و پرسید: ـ کارات روی این کره خاکی داره تموم میشه؟ اشکاشو پاک کردم و گفتم: ـ آره تقریبا، دوتا پرونده دیگه بیشتر نمونده. ازم پرسید: ـ اگه از دستور خدا سرپیچی کنی و بخوای اینجا بمونی چی میشه؟! تو دلم گفتم: همین الانشم بابت زندگی تو با خدا قمار کردم...دوباره پرسید: ـ جواب سوالمو نمیدی؟ با ناراحتی نفسمو دادم بیرون و گفتم: ـ نمی‌شه سامان! تا همین الانشم یه چیز خیلی مهم و نقض کردم که از درون دارم درد میکشم. پرسید: ـ چی؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ این دیگه پیش من بمونه! بعدش برای اینکه بحثو جمع کنم، من سفره رو جمع کردم و بلند شدم تا برم پایین که گفت: ـ اگه من بخوام باهات بیام چی؟ گفتم: ـ سامان جایی که من میرم با جایی که قراره تو یا بقیه آدما برین، متفاوته! دیگه چیزی نگفت و خیره به منظره بیرون شد.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...