تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت صد و هشتم آناستازیا گفت: ـ به زودی بهش ثابت میشه که اشتباه فکر میکنه... بهش لبخند زدم...مثل آرنولد سرتاسر صورتش پر از آرامش بود و این بهم حس دلگرمی خاصی میداد. سریع از جاش بلند شد و گفت: ـ پس بجنبیم که وقت زیادی تا صبح برامون نمونده فقط یه چیزی باید ازت بپرسم جسیکا. با تعجب نگاش کردم که پرسید: ـ اگه تو با ما یکی بشی، چون قدرت پدرت هم توی وجودته، قطعا شکست میخوره... مطمئنی که میخوای تو این مسیر باهاشون ادامه بدی و جا نمیزنی؟! تابحال اینقدر واضح به این موضوع فکر نکرده بودم اما من مطمئن بودم مسیری که پدرم میره رو اصلا دوست نداشتم و ته اون مسیر بجز تاریکی و ظلمت و زورگویی به مردم چیزه دیگهایی نبود و این بار میخواستم با دید آرنولد جلو برم و مسیر زندگیمو مثل اون بادبادک رها و اون گیاه که مظهر امیدواری بود، ببینم... بنابراین با گرمی دست آناستازیا و فشردم و گفتم: ـ آره مطمئنم؛ نمیخوام جادوگری باشم که با تاریکی و ظلمت به راهش ادامه میده. آناستازیا لبخندی زد و گفت: ـ پس موفق میشیم.... رو بهش گفتم: ـ الان باید چیکار کنیم؟! من یه کلید از توی بال جغد پدرم پیدا کردم. بعدش کلید و دادم دستش و آناستازیا هم شروع کرد به نگاه کردنش...ادامه دادم: ـ این کلید خاصیت آهنربایی داره و به سمت چشمای گریس جذب میشد و من توی چشماش مجسمه اژدهای دم در قلعه رو دیدم.
-
دروود♡ پایان رمان وهمِ ماهوا
-
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
حتی ارزش یک کلمه بیشتر صحبت کردن را نداشتم. فقط وقتی گفت: - ماهی برگردیم؟ بیهیچ مکثی پاسخ دادم: - تو اشتباه بودی و من یاد گرفتم اشتباههارو دوبار تکرار نکنم فرهاد. قاطع. آرام. برای اولینبار بدون لرزش. از کنار فرهاد میگذرم. نگاهم پر از خستگیست. تنها چیزی که از آن روزگار برایم مانده، یک زخمِ کهنهست که یاد گرفته،ام با همان زخم ادامه دهم. موبایلم را بیرون میکشم و تا رسیدن به کتابخانه آهنگی پلی میکنم. «یک شب آرام رسید یک شب بارانی رفت... یک شب آمد، منِ مجنون به جنون افتادم؛ دلِ دیوانهی خود را، به نگاهش دادم. روزگارِ منُ مـویش به پریشـانی رفت... . چشـم بستم، دلِ مجنون پیِ لیلا برگشت؛ چشم بستم، که دلم سمتِ تماشا برگشت. زلف یک خاطره در یاد، پریشان میرفت؛ دلِ دیوانه پیاش دست به دامان میرفت. میروم گریه کنم باز دمی را در خود، میروم غرق کنم کوهِ غمی را در خود؛ میروم باز میانِ همهی رفتنها باز هم میروم از شهر تو اما؛ تنها... . داغِ به دل دارم و دلدارم نیست؛ دل گرفتارِ همان دل، که گرفتارم نیست... یک نظر دیدم و یک عمر در پیِ یک نظرم؛ من دیوانه به زنجیر تو دیوانه ترم... .» برفِ ریزی میبارد. خیابانها ساکتند. آهنگ را قطع میکنم و وارد کتابخانه میشوم. همانجا که همیشه بوی کاغذ و سکوت، امنترین پناهم است. بوی کاغذ و چوب به جانم نشست. و در اولین قدمی که برداشتم اتفاق افتاد. او پشت یک میز ایستاده بود. داشت کتابی را ورق میزد. نور پنجره روی موهایش میافتاد. تارهای سفید لای موهای خوشحالت و جذابش. چهرهاش را کامل دیدم. قلبم…نه تند زد نه آرام، فقط افتاد، مثل جسمی سنگین داخل چاهی تاریک. میترسیدم پلک بزنم و او غیب شود. پاهایم سست شد؛ ولی جلو رفتم. گویا دنیا مرا هل میداد. او سرش را بلند کرد. نزدیک شدنم را دید. نگاهش لحظهای روی صورتم مکث کرد. و وقتی دید به او خیره ماندهام مانند همیشه آرام گفت: - ببخشید… میتونم کمکتون کنم؟ صدایش... آخ صدایش. چقدر دلم در این یک ماه برای صدایش پر کشیده بود. - نه… من فقط… هیچچیزی برای گفتن نداشتم. تمام واژههایی که در خواب با او گفته بودم در واقعیت بیمعنی بودند. و این که همیشه در مقابل مازیار من قدرت تکلمم را از دست میدادم بی تأثیر نبود. لبخند مهربانی زد. از همان لبخندهایی که در خوابم، عاشقم کرده بود؛ اما اینبار هیچ ردی از شناخت در آن نبود. - اگه دنبال کتاب خاصی هستید، میتونم کمک کنم. کتابی دست خودش بود. همان موضوعی که همیشه دربارهاش حرف میزد. فلسفه. معنای زندگی؛ اما برای من این فقط یک نشانه تلخ بود که او همان آدم است؛ ولی مرا نمیشناسد. در چشمان قهوهای سوختهاش نگاه میکنم. همان چشمانِ آشنا. مازیار روبهرویم ایستاده. لبخند محوی گوشهی لبش نشسته؛ اما... هیچ نشانی از شناخت در نگاهش نیست. با این حال، آن لبخند درست همان لبخندیست که در خواب، قبل از رفتنش، دیده بودم. چیزی نمیگویم. فقط لبخند میزنم آرام و غمگین. کتابی را برمیدارم و میخواهم بروم که مازیار صدایم میزند: -صبر کنید... میتونم یه سؤال بپرسم؟ به سمتش میچرخم و به سختی میگویم: - بله بفرمایید. چشمانش قفل چشمانم میشوند و میگوید: - ما... قبلاً همدیگه رو ندیدیم؟ نمیدونم چرا؛ ولی حس میکنم از یه جایی... نمیدونم چطور و کجا... انگار میشناسمت. لبخندم میلرزد. صدایش در ذهنم میپیچد: «اگه یه روز دوباره دیدمت، بدون هنوز عاشقتم» آرام لب میزنم: - نمیدونم شاید. و فقط خودم میدانستم درد نهفته در این حرفم را. و آرام بیآنکه چیزی بگویم از کنارش میگذرم؛ اما حالا قدمهایم سبکترند. میدانم بیداری هم میتواند جادو داشته باشد، اگر دل هنوز بلد باشد عشق را به یاد بیاورد. درست قبل از رسیدن به درب کتابخانه صدایش آمد: - امیدوارم اگه روزی همدیگه رو جایی دیده بودیم… اون لحظه خوب بوده باشه. ایستادم. عطرش که در فضای کتابخانه پیچیده بود را نفس کشیدم. اشکهایم را پاک کردم و بیصدا گفتم: - بهترین لحظه زندگی من بود. حتی اگه یه خواب بوده باشه. و بیرون رفتم. هیچ موسیقیای نبود، هیچ نور سینماییای نبود، فقط واقعیت بود که گاهی بیرحمترین قصهی دنیاست و گاهی، پایانِ وهم، آغازِ زندگیست... . پایان. 3 آذر 1404 *پنجاه درصد این داستان بر اساس واقعیت بود. ممنون از همراهی همه عزیزان. خصوصاً نگار، اِللا و هانیه♡ -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
*** چشمهایم را که بستم، فکر میکردم به تاریکی سقوط میکنم؛ اما سقوط نبود. یکجور فشار بود، مثل مهای که وارد ریهها میشود و اجازه نفس کشیدن نمیدهد. وقتی چشم باز کردم سقف سفید اتاقم بالای سرم بود. دقیقاً همان نقطه ترکخورده گوشه سقف که صدبار به آن خیره شده بودم. هوا بوی رطوبت میداد. نه بوی چوبهای خانه پیرزن. نه بوی عطر مازیار. دلم از همان لحظه اول جدایی برایش پر کشید. پتویم را کنار زدم. پنجره نیمهباز بود. صدای خیابان، صدای آدمها، صدای زندگی… همه آشنا، همه واقعی، همه سرد. چون دیگر مازیاری نبود که با حرفهای فلسفیاش گرم کند زندگیام را. در آن لحظه فهمیدم قیمت انتخابم، واقعی بود. در خواب میتوانستم کنار مازیار بمانم. در دنیایی نرم. در دنیایی زیبا؛ اما من برگشته بودم به جهانِ درد، دنیایی که هیچکس، هیچکس، هیچکس به اندازه مازیار دوستم نداشت. و حالا… دیگر او را نداشتم. حلقه اشک را از چشمانم پس زدم و با خود فکر کردم که حداقل پدرم را دارم و زندگیای که حالا بیشتر از قبل قدرش را میدانم و دیگر به خاطر شخصی همچون فرهاد لحظههایم را هدر نمیدهم. آن خواب وهمآلود حداقل خوبیاش این بود که دیگر چشمهایم شسته شده بودند و دنیا را طور دیگری میدیدم. از اتاقم خارج شدم و پدر دوستداشتنیام را به همراه مادرم که هرچند رفتار سردش منجمد کننده بود و برادرم که پسر دوستداشتنی مادر بود، دور سفره دیدم که درحال خوردن صبحانه هستند. بی توجه به تمام احساساتم با لبخند رفتم و کنارشان نشستم و شروع به صبحانه خوردن کردم. این را خوب میدانستم که روزی مرگ برای همگان فرا میرسد و این بار در واقعیت ممکن است پدرم را از دست بدهم و مادر و برادرم رفتارهای بدشان را با من بیشتر کنند؛ ولی نمیشد تمام عمرم از وحشت اتفاقی که نیفتاده و شاید هیچگاه آنقدر زنده نمانم که فرصت دیدن آن اتفاق را داشته باشم، غصه بخورم. خوشبختی همین فاصله بین دو طوفان است. *** یک ماه گذشته بود. صلحی کمرنگ روی زندگیمان نشست. نه آرامش، نه خوشی، فقط یک سکوت بیجنگ. من زندگیام را قدمبهقدم جمع میکردم. کتابخانه شده بود پناه، گاهم. جایی که آدمها نگاهت نمیکنند، قضاوت نمیکنند، و تو میتوانی بین قفسهها گم شوی. آن روز باران نمنم میبارید. میخواستم از خیابان رد شوم که ناگهان فرهاد مقابلم ظاهر شد. با همان نگاه، با همان صدایی که سالها دیوانهاش بودم و حالا هیچ احساسی را در من بیدار نمیکرد. احوالپرسی کرد و پاسخش را دادم. میخواستم از کاری که مادرش با زندگیام کرده بود به او بگویم؛ ولی ارزشش را نداشت. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
کمی نزدیکتر شد، نه فیزیکی، ذهنی. - من میتونم بگم بمون. میتونم بگم… من دوستت دارم و اینجا میتونیم ادامه بدیم؛ اما عشق…اگه آزادی رو از آدم بگیره، دیگه عشق نیست، اسارته. من گریه میکردم، بیصدا، همچون نمنم بارانی که از شیشه پایین میچکد. و او ادامه داد: - ماه خانم... تو باید برگردی. چون اینجا، هر چقدر هم امن و زیبا، باز هم یه زندانه. یه زندان طلایی. من نمیتونم تو رو توی چیزی نگه دارم که انتخاب تو نیست. تو هیچوقت نخواستی توی خوابی اسیر بشی و خوشبختی رو توی خواب تجربه کنی. آهستهتر و عمیقتر گفت: - تو رو به اجبار به این خواب تبعید کردن. حالا که خاتون میگه میتونه طلسم جادویی رو باطل کنه و تو رو بفرسته به زندگی واقعیت، پس نباید درنگ کنی. اشکهایم بیمحابا از چشمانم سرازیر میشدند و او ادامه میداد: - تو باید برگردی؛ چون آدمهایی که درد کشیدن نباید فرار کنن. بلکه باید انتخاب کنن. و تو… لبخند زد و احساس کردم همزمان با من چشمان او هم اشکبار شد. - و تو از اون آدمهایی هستی که حتی تاریکی واقعی هم نمیتونه خاموششون کنه. اشکهایم روی انگشتانش چکید. بیخیال اشکهای خودش. صورت غرق در اشک مرا پاک میکرد. آرام ادامه داد: - و اگر قرار باشه دوباره همدیگه رو ببینیم، در واقعیت، در آینده، در جایی که هیچ طلسمی نباشه، اون دیدار، حقیقیتر از هر خوابیه. لبخندش محو نشد وقتی میگفت: - اما اگر قرار نباشه… باز هم حق زندگی واقعی از تو گرفته نمیشه. تو شایسته زندگیای هستی که انتخاب کرده باشیش. دستش را فشردم و بغضآلود مابین گریهام گفتم: -مازیار… میترسم. لب زد: - میدونم. صورتش آرام، چشمهایش خیس اشک. ادامه داد: - ولی ترس، دلیل خوبی برای موندن توی خواب نیست. سکوت. بوی دود شمعها. قلبهایی که زیر پوست میتپیدند. و او در نهایت گفت: - عشق ما... و من توی این خواب، واقعی بودم. تو هم همینطور. و هیچ جادویی نمیتونه این رو از بین ببره. این رو هیچوقت فراموش نکن ماه خانم. نور چشمهایش لرزید. بعد آرام، خیلی آرام چنان که گویا دارد از روح من جدا میشود، گفت: - حالا بیدار شو. آخرین چیزی که دیدم، لبخندش بود و زمزمهاش: - اگه یه روز دوباره دیدمت، بدون هنوز عاشقتم. نفس عمیقی کشیدم. تمام حرفهای مازیار را قبول داشتم و انتخابم را کرده بودم. درستترین انتخاب را. برگشت به جهنم واقعی، بهتر از ماندن در بهشت خیالیست. و من… در حالی که همهٔ جانم فریاد میزد بمان، چشمهایم را بستم و تاریکی من را در خود کشید. نور سفیدِ تندی از میان پلکهام رد شد... و بیدار شدم. -
من خیالباف نیستم ولی باور کن تو در تمام شهرها زندگی میکنی. به هر کجا سفر میکنم، درست یک نفر شبیه تو مقابلم سبز میشود. شک ندارم که پرنور ترین ستاره آسمان دارد به من فکر میکند. تردید ندارم که درخت پشت پنجره تمام شب سایه وجودش را وقف من میکند. یقین دارم که در دنیای بعدی همین که مرا ببینی، دلت میلرزد ولی هیچ به یاد نمیآوری که مرا کجا دیده بودی و هنگامی که کنار عصر پنج شنبه و چای تازه دم بنشینیم ، آرام میگویم: میدانستم که به من بازمیگردی...تو بسیار تعجب میکنی از این حرف نامفهوم و من زیاد لذت میبرم از تعجب و بودن تو! چگونه بگویم که تو کیستی؟! آه ای بهانه باریدن دو چشم و تفسیر هر چه بغض... تو شیرین ترین غمی هستی که به جانم نشسته... ای بی تو هیچِ هیچ....ای با تو اوج عشق.... معنای هر چه که هست. وقتی ندارمت، وا ماندهام به خویش. وقتی که با منی...من باشم و تو باشی و یک کهکشان اُمید... حتی خیال اینکه تو هستی مرا بس است. با من بمان...بمان که بی تو تمام است کارِ من. یک صدهزار او اما تنها مهربان من تو هستی. من بی تو بسیار غریب در خویش مردهام.
-
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
در ذهنم رستاخیز به پا شده بود. به مازیار چشم دوختم از پنجره به نقطهای دور نگاه میکرد. جایی که نور با تاریکی ادغام میشد. لب زدم: - مازیار این همهش یه خواب بود؟ صدایش آرام بود؛ ولی آنقدر جان داشت که دلم را تکان دهد. به پیرزن اشاره کرد و گفت: - خاتون گفت انتخاب با توئه ماهوا... میتونی توی این خواب بمونی. پیش من. در دنیایی که مصنوعیه و از لحاظی از دنیای واقعی برای تو امنتره و از لحاظی از دنیای واقعی برات خطرناکتره. این را گفت و نفسش را آهسته بیرون داد. به من نگاه کرد. نگاهی که نه درخواست بود، نه خواهش، نه التماس. فقط حقیقت بود. اشک از چشمم چکید. مازیار دستم را گرفت. با لرزش گفتم: - پس من تمام این مدت خواب بودم... خانواده جدیدم، زندگی خوب و خوشبختیم، حتی تو مازیار... تو هم واقعی نیستی؟ پیرزن به جای او پاسخ داد: - اون بخشی از رویاست که آرزوش رو داشتی؛ اما اگه خوب نگاه کنی، از تو واقعیتره. چون عشقیه که تو آفریدی. دستهام میلرزیدند. نمیدانستم باید بخندم یا فریاد بزنم. -پس من دارم یه دروغ رو زندگی میکنم؟ پیرزن آهی کشید. - دروغ نیست دخترم. رویاست. گاهی رویاها، مهربونتر از بیداریان. من قدرت برگردونت و شکستن طلسم رو دارم و حالا دو راه داری: یا بمونی و این رویا رو تا همیشه ادامه بدی، با همهی ترس و وهمها و عشقت... یا بیدار شی و برگردی به زندگیت. به جایی که درد هست؛ اما حقیقت هم هست. به مازیار خیره شدم و خطاب به پیرزن پرسیدم: - اگه بمونم، این عشق همیشه زندهست؟ پیرزن آرام پاسخ داد: - تا وقتی بخوای بله؛ ولی بدون، هرچقدر هم که زیبا باشه، تو فقط تماشاگر دنیایی هستی که مال تو نیست و فقط یه خوابه. قلبم شکست. صدای شکستن قلبم را به وضوع شنیدم. پیرزن ادامه داد و حقیقتی را به من گفت که از شنیدنش جانی دوباره گرفتم: - طلسم جادویی دقیقاً از روزی شروع شد که شبش با فرهاد بهم زدین. یعنی دقیقاً قبل از فوت پدرت... و ممکنه برات گیج کننده باشه؛ ولی هرچی خاطرهی بد این اواخر داری همهاش توی خوابت اتفاق افتاده و یه وهم بیشتر نبوده. قلبم از شنیدن حرفهایش لرزید. اشکهایم لحظهای در چشمم خشک شدند و گفتم: - یعنی بابام زندهست؟ سرش را به معنی تأیید تکان داد و من از اینکه مادر فرهاد با من چنین کاری کرده که رنج از دست دادن پدرم را به چشم ببینم، وجودم نسبت به او و پسرش پر از حسِ نفرت نه، بلکه احساسی همچون انزجار شد. آنها حتی لیاقت نفرتم را هم نداشتند. ته دلم خوشحال بودم که پدرم زنده است و برمیگردم پیشش؛ ولی جدایی از مازیار را چه کنم؟ چطور با دردش کنار بیاییم؟ مازیار لبخندی خیلیخیلی کمرنگی زد و و گویی که با خود سخن میگوید گفت: - عجیب نیست. همیشه فکر میکردم آدم وقتی عاشق میشه، یهجورهایی از واقعیت جدا میشه؛ ولی فکر نمیکردم اینقدر به معنی واقعی کلمه _ literal باشه. و من در اوج بغضم، باز هم خندیدم. فلسفه چیزی نبود که مازیار از آن دست بردارد، حتی وقتی دنیا تکهتکه میشود. سپس به من نگاه کرد و گفت: - به نظرم… انسان وقتی آزادانه انتخاب میکنه، بزرگترین شکلِ خودش رو تجربه میکنه. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
مازیار هم کنارم مینشیند. و پیرزن خطاب به من میپرسد: - میدونی چرا اومدی اینجا؟ همچون کودکی بیخبر که وقتی از او سؤالی میشود به مادرش نگاه میکند، من نیز به مازیار نگاه میکنم. او آرام و با اطمینان چشمانش را باز و بسته میکند و به من جرأت حرف زدن میبخشد. - دقیق نه؛ ولی میخوام بدونم... چرا همهچیز اینقدر شبیه رویاست. چرا چیزایی میبینم که واقعی نیستن و اون زندگیای که داشتم رو مطمئنم داشتم، پس چرا اثری ازش نیست و... . هنوز سؤالاتم ادامه داشتند که پیرزن با نگاه نافذش گفت: - چون تو واقعاً توی رویا زندگی میکنی، ماهوا. منظورش چه بود؟ در یک لحظه عصبی شدم و گفتم: - منظورتون اینه که من یه بیمار روانی هستم و توی خیالاتم زندگی میکنم؟ لبخند زد. از آن لبخندهایی که نیمهاش هولناک و نیمهی دیگرش آرامشبخش است. - خیالاتت نه، تو توی یه خواب زندگی میکنی. گیج و مشکوک نگاهش میکردم که گفت: - یه خواب پر از وهم... خوابی که جادو برات بافته. خشکم زد. چه جادویی؟ از چه حرف میزد؟ نگاه کردم در چشمهایش، سیاه و براق، گویا تهِ چاهی باشد که پر از ستاره است. - میشه واضحتر صحبت کنید؟ یا حداقل کامل؟ به مازیار نگاه کردم که آرام نشسته بود. حرفم را ادامه دادم: - حرفتون رو کامل بزنید. با کمکم گفتنش دارین زجرکشم میکنین... من الآن هزارتا فکر توی سرم میچرخه... لطفاً... . اشکم روی گونهام چکید و مازیار دستش را روی دستم گذاشت. گرمای دستش به من آرامش کوتاهی القا کرد؛ ولی جانم درحال بالا آمدن بود. من گیج بودم. پیرزن از چه خواب و جادویی صحبت میکرد؟ لب زدم: - من... خوابم؟ لبخندش عمیقتر شد و گفت: - حالا که میخوای همه چیز رو کامل بدونی پس میگم. بله تو خوابی؛ اما نه هر خوابی. طلسمی تو رو بین دو جهان نگه داشته. زنی که از عشقِ پسرش میترسید، با جادویی تورو به خوابِ زندهای فرستاد. دنیایی ساخت که هم ترسناک بود، هم شیرین... چون هر دو، بخشهای وجود خودِ تو بودن. پیرزن که حرف آخرش را زد، گویا هوا یکباره سنگین شد. حتی نور شمعهای اتاق هم لرزید. همچون قلبی که نمیداند باید آرام شود یا بشکند. اگر حرفهایش حقیقت داشته باشند پس... در ذهنم همه چیز کنار هم گذاشته شد... با چشمانی پر اشک لب زدم: - مادر فرهاد؟ پیرزن آرام گفت: - بله کار اون زنه. چون میخواست تو رو از پسرش دور کنه. قصد کشتنت رو کرد؛ اما با طلسمی که با کمک یک جادوگر انجام داد، تو نمردی، بلکه توی یه خواب گیر افتادی. من نشسته بودم و مازیار کنارم؛ اما فاصلهای بین ما افتاده بود که نه از جنس زمین بود، نه از جنس زمان… بلکه از جنسِ سرنوشت بود. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
من در فکر او بودم و او گفت: - من فکر میکنم دنیا یه تکه خواب خداست، و ما فقط تصویرهای گذرای اونیم. من نیز همین ذهنیت را داشتم و در یک لحظه بیفکر گفتم: - شاید برای همینه که هیچچیز موندگار نیست. او آرام پرسید: - ماهوا تو باور داری عشق میتونه همه چیز رو درست کنه؟ من نیز سؤالی پرسیدم: - تو چی؟ تو باور نداری؟ دستم را محکمتر گرفت و قدمهای آرامتری برداشتیم که گفت: - باور دارم؛ ولی ازش میترسم. چون عشق هم مثل خواب، ممکنه تموم شه و بیدار شی وسط هیچی. حرفش تهِ دلم نشست؛ ولی نمیدانستم چرا با همهی حرفهای فلسفی و ترسناکش، وقتی کنارم بود احساس آرامش میکردم. یک جور امنیت غریب. گویا هیچ اتفاق بدی نمیتوانست برایم کنار او بیفتد. من دوستش داشتم و نمیتوانستم انکار کنم که او اولین انسان درستی است که تا آن لحظه دیده بودمش. مازیار تنها کسی بود که نه غمهایم را قضاوت کرد و نه با ترحم نگاهم کرد؛ بلکه فقط غمهایم را دید و فهمید. در همین حین که کنار دریاچه قدم میزدیم به خانهای در دل جنگل کوچک کنار رودخانه رسیدیم. آنقدر غرق صحبت بودیم که نفهمیدم چطور به آنجا رسیدیم. ایستادم و از او پرسیدم: - چرا اینجاییم مازیار؟ انکار نمیکنم، در یک لحظه هزاران فکر در سرم گذشت. مازیار آرام با لحنی که برای اولین بار غم داشت پاسخ داد: - بعد اینکه درمورد هردو زندگیت برام گفتی. هیچ چیز با عقل و منطق جور در نمیاومد. پس من دنبال روشن شدن حقایق گشتم و به اینجا رسیدم. اینجا کسی زندگی میکنه که میتونه جواب ابهامات توی ذهنت رو بهت بده. این را گفت و ناچاراً بی آنکه بدانم داخل آن خانه جنگلی چه چیزی انتظارم را میکشد، همراهش رفتم. درب خانه باز بود و بیاجازه وارد شدیم. صدای عصایی روی پلههای خانه پیچید. بوی اسپند و خاک نمخورده توی هوای خانه پخش بود. مازیار کنارم ایستاده بود؛ ولی احساس میکردم صدای نفسهایم از هر صدایی در دنیا بلندتر است. نمیدانم چرا استرس گرفته بودم. قلبم محکم میزد. گویا چیزی درونم میخواست از پشتِ قفسه سینهام فرار کند. پیرزنی با موهای تماماً سفید که لباسی محلیِ بلند و سبز تنش بود با عصای در دستش از پلهها پایین آمد و گفت: - بشین دخترم. منتظرت بودم. در فضای خانهاش لوازم خاصی نبود. روی قالی کهنهای نشستم. نگاهش نمیکردم، فقط به بخار نفسهایم خیره بودم. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
*** بعد از روزی که همه چیز را به او گفتم دیگر هم را ندیده بودیم. تا اینکه امروز پیام داد: « لطفاً بیا کنار دریاچه، یه موضوع مهمی رو باید بهت بگم.» و حالا کنار دریاچه روی نیمکت نشسته بودیم. لحظاتی را در سکوت همدیگر را تماشا کردیم. دلتنگیام با نگاه کردنش رفع نمیشد، دلم صدایش را میخواست، میخواستم حرف بزند، مثل همیشه. پس بیتردید به او گفتم: - گفتی موضوع مهمی هست، پس حرف بزن لطفاً. موضوع برایم اهمیتی نداشت، من میخواستم صدایش را بشنوم. گوشهایم برای شنیدن یک لحظه صدایش جان میدادند. آرام از جایش بلند شد و دستش را به سمتم دراز کرد. دستم را در دستش قرار دادم و از جایم بلند شدم. میدانستم میخواهد قدم بزنیم. و خودش هم همین را تایید کرد و گفت: - بریم توی راه، صحبت میکنیم. نمیدانستم راهِ کجا، و برایم اهمیتی هم نداشت، من به او اعتماد داشتم. مازیار تنها کسی بود که وقتی فهمید من از دنیای دیگری آمدهام، به جای انکار کردن، پذیرفت. همانطور که دست در دست هم قدم میزدیم، مدام برمیگشت و به من نگاه میکرد. که طاقت نیاوردم و پرسیدم: - تو چرا انقدر همیشه عمیق نگاهم میکنی؟ لبخند زد. و لبخندی که از نیمرخ صورتش دیده میشد جذابتر بود. یا شاید هم من عاشقتر شده بودم. - تو سکوتت حرف میزنه و خب بعضی حرفا رو باید فقط با چشم شنید. من نیز لبخند زدم. مازیار همیشه یک راهی پیدا میکرد که حرفهایش عجیب باشند. گاهی فقط با یک جمله، کل ذهنم را میبرد به جایی که تا حالا نرفته بودم. درحالیکه کنار دریاچه به مقصدی نامشخص قدم برمیداشتیم، باد سردی میآمد و برگهای خشک روی آب میچرخیدند. مازیار آرام شروع به صحبت کرد: - میدونی ماهوا، آدم وقتی میترسه، یعنی هنوز امید داره. ترس فقط نشونهی زنده بودنه؛ ولی وقتی حتی از ترسیدن هم خسته شی... اونوقته که مردی. نگاهش کردم. موهایش کمی پریشان شده بودند و نورِ خورشید از لای شاخههای درختانی که دریاچه را احاطه کرده بودند، افتاده بود روی صورتش. آرام همچون او پرسیدم: - تو از چی میترسی؟ مکث کرد. و سپس گفت: از اینکه یه روز بیدار شم و بفهمم هیچکدوم از اینا واقعیت نداشته. لبخند زدم. آن موقع هنوز نمیدانستم چقدر به همان جملهاش نزدیکم. گاهی فکر میکردم مازیار دنیا را جور دیگری میبیند. برایش همهچیز معنا داشت. صدای پرنده، افتادن برگ، حتی سکوت بین دوتا جمله. او یک اگزیستانسیالیست به تمام معنا بود. از دیدگاه او زندگی بیمعنا بود، مگر آنکه خود شخص به آن معنا بدهد. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
با صدایی که گویا از عمق استخوانهایم بیرون میآمد گفتم: - مازایار من آدمی نیستم که همیشه ثابت بمونه. ذهنم، دنیام، گاهی فرو میریزه. گاهی از شدت حال بد خاموش میشم. گاهی... نه، نمیشه مازیار ما باهم نمیتونیم هیچ چیزی رو شروع کنیم؛ چون توی زندگی من، اصلاً مشخص نیست چی واقعیه و چی غیرواقعی. بی حرف، آرام دستانم را گرفت که احساس امنیت کردم و ادامه دادم: - من برات هیچ چیز نمیتونم باشم. نه دوست، نه معشوق، نه حتی یه آدم معمولی. به عمق چشمانش که قفل چشمانم بودند نگاه کردم و لرزانتر از قبل گفتم: - من مُدام توهم میزنم... من یه زندگی دیگه داشتم، الآن یه زندگی دیگه دارم، نمیدونم چطور... میفهمی مازیار من نمیفهمم چی به چیه. هنوز صامت به من خیره بود. با تمام حال بد درونم، نسبت به او احساس بدی نداشتم، حتی سکوتش برایم نشانه خوبی بود. او ساکت بود؛ چون میخواست مرا بفهمد. میدانستم حرفهایم بی سر و ته هستند. من میترسیدم همانطور که زندگی گمشدهام را از دست دادم، روزی این زندگی را هم از دست بدهم و مازیار کنار خودش نگاه کند و ببیند کسی که کنارش است فقط سایهایست از من. میترسیدم از خودم و وهمهای عجیبم. انتظار داشتم عقب بکشد؛ اما او آرام جلو آمد، نه به اندازه آغوش، فقط یک قدم. همچون همیشه با اطمینان گفت: - ببین ماهوا من نمیدونم داری از چی صحبت میکنی؛ اما تو همین که هستی کافیای. من آدم کاملی نیستم، تو هم نیستی. هیچکس نیست. میخواستم لب باز کنم و چیزی بگویم که دستانم را محکمتر فشرد و گفت: - اما تو اولین آدمی هستی که واقعاً جرات کردی خودت باشی. همین برای من ارزشمنده. بارش باران شدیدتر شده بود و بارش اشکهایم بند آمده بود. آرام گفتم: - میترسم یه روز از انتخاب من پشیمون شی. مازیار لبخند تلخی زد. از آنهایی که گویا خودش هم زخمی دارد. - من از آدمایی میترسم که هیچوقت نمیگن چی تو دلشونه. ماهوا تو میلرزی؛ ولی حقایق رو میگی. این از هزار تا پایداری مهمتره. سپس چند لحظه به صورتم نگاه کرد و آرام گفت: - اجازه میدی کنارت بمونم؟ نه برای نجات دادن، برای شریک شدن؟ و من برای اولینبار در زندگی، نه از عشق ترسیدم، نه از بودن. فقط گفتم: - آره حتماً. فقط ازم نخواه همیشه قوی باشم. او لبخند زد و گفت: - من آدمی نمیخوام که همیشه قوی باشه. من آدمی میخوام که واقعی باشه. و تو… واقعیترین آدمی هستی که دیدم. و درست در همان بارانِ سرد، رابطه ما وارد مرحلهای شد که عشق در آن فقط حس نبود، مسئولیت بود، صداقت بود، شجاعت بود. و سپس با تمام احساسم ثانیهای نگاهش میکنم و میگویم: - فکر کنم دیگه بتونم همه چی رو بهت بگم. سرش را آرام تکان داد و با چشمانش به من اطمینان داد که انتخابم درست است. و من لب گشودم: - مازیار من… من انگار از یه زندگی دیگه اومدم. یه زندگی پر درد… یه جایی که انگار هیچوقت خوشحال نبودم... . گفتم. همه چیز را گفتم. آنقدر که صورتم غرق اشک شد و دلم با یادآوریشان غرق خون. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
من؛ اما بدنم مثل آبی بود که روی آتش گذاشته اند؛ از بیرون آرام، از درون جوشان. ذهنم در آن لحظه همچون درِ یک انباری تاریک، بیاجازه باز و بسته میشد. تصاویر، صداها، خاطراتی که فکر میکردم دفنشان کردهام، یکییکی از خاک بیرون میآمدند. چیزهایی که مازیار نمیدانست. چیزهایی که اگر میفهمید، شاید همان آرامش را از من پس میگرفت. از جایم بلند شدم و لب زدم: - بریم قدم بزنیم. سرش را تکان داد و همراهیام کرد. با آرامش از مطب زدیم بیرون و در پارک کنار مطب قدم زدن را شروع کردیم. آسمان میغُرید و گواه باران میداد. کمکم داشت شب میشد. نور پارک کم بود و سکوت سنگین. مازیار میگوید: - تو هنوز از اینکه من ازت یه چیزایی رو پنهون کردم، ناراحتی؟ او که چیزی را پنهان نکرده بود. چه معنی داشت از روز اول بیایید بگوید من یک دخترعمو دارم که اختلال دارد و ممکن است برایمان دردسرساز شود! نفس عمیقی میکشم و میگویم: - نه مازیار… من از این ناراحتم که منم یه چیزی رو پنهون کردم. دلم نمیخواست این حجم از تاریکی را وسط رابطهای که تازه داشت جوانه میزد بریزم. او ایستاد. دستانش را در جیب کت بلند مشکیاش فرو برد و مستقیم نگاهم کرد. نگاهی نه از جنس سرزنش، نه از جنس سوءظن؛ بلکه از جنس فهم. باران نمنم شروع به باریدن کرد. از آن بارانهایی که گویا آسمان نه میبارد، بلکه گریه میکند. قدم زدیم. قدمهای بیقرارم خاک نرم را شیار میزد. دلم میخواست فرار کنم. نمیدانستم از او یا از خودم. وسط پارک آلاچیقی بود به سمتش رفتیم و ایستادیم. مازیار نزدیکتر آمد. موهایش خیس شده بود و سفیدی لابهلای موهایش به چشم نمیآمد. آرام پرسید: - ماهوا جان، من اینجام، با تو... کنار تو. حرف بزن لطفاً. حرفش نیمهکاره ماند، چون اشکهایم بیاجازه ریخت. او نزدیک شد، نه برای لمس کردن؛ بلکه برای اینکه بهتر بفهمد. همان فاصله امن، همان احترام. و همین احترام باعث شد بغضم بشکند. چشمانم را روی هم فشار دادم و گفتم: - مازیار… من یه چیزهایی رو نمیتونم کنترل کنم. چیزایی که توشون مقصر نیستم؛ ولی باعث میشن حس کنم آدم ناقصیام... یه چیزهایی هست که نمیدونم چطور اتفاق افتادن و حتی دارن اتفاق میافتن. با دیدن اشکهای من، چشمهای او هم زلال و اشکآلود شده بود؛ ولی نگاهش را از من نگرفت. و با لحنی اطمینان بخش گفت: - هرچی هست، من اینجام ماهوا. نفس کشیدم؛ اما هوا وارد ریههایم نمیشد. دستهایم را مشت کردم. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
اشکهایم بند میآیند و حیرت و غم سرتاسر وجودم را میگیرد و زیر لب زمزمه میکنم: - یعنی تو و الهام... زن و شوهر نیستین؟ چشمانش را آرام باز و بسته میکند و میگوید: - معلومه که نه. اگه به حرف من اعتماد نداری میتونی از بررسی شناسنامه جفتمون که مجردیم تا دیانای ماری که دخترعمومه و سؤال و جواب از خانوادهام پیش بریم. با بغض نگاهش میکنم. مازیار به من دروغ نگفته است؟ یعنی الهامی که مدتیست تراپیستش هستم و از عشق خودش به شوهرش و از بیمهری شوهرش مینالید، زن مازیار نیست؟ احساس میکردم از شدت درد و رنج از درون درحال متلاشی شدن هستم. مازیار حقیقت را میگفت میدانستم. گرچه این را نمیدانم چطور؛ ولی به مازیار اعتماد و باوری عمیق داشتم. سپس بعد از اینکه ماجرای خودش و الهام را برایم شفاف کرد. بی هیچ درنگی دستم را گرفت و گفت: - میخوام مابقی عمرم رو با تو بگذرونم. اشک در چشمانم جمع شد، نمیتوانستم این لحظه را در خواب حتی تصور کنم. عمیق نگاهم کرد و با آرامش پرسید: - نظرت چیه خانمِ زیباتر از ماه؟ نمیتوانستم انکار کنم، در لابهلای هر خوشبختیای که در این زندگی جدید نصیبم میشد، من بدبختیهای زندگی قبلی و گمشدهام یادم میآمد. فرهاد و ساز مخالف خانوادهاش جلوی چشمانم آمد. هنوز بغض دارم. زبانم را روی لبهای خشکم میکشم و میگویم: - خب نظر من چه اهمیتی داره، اگه یه وقت خانوادت منو نخوان. مازیار باز هم نگاهِ عمیقش را حوالهام کرد و گفت: - توی این قرن، دیگه پسری که منتظر بمونه مادرش براش یکی رو انتخاب کنه و بعد با زنِ انتخابی مادرش، بره زیر یه سقف و با زنی که نمیشناسه و رسماً یه غریبهس، تشکیل خانواده بده؛ قطعاً یه احمقه! در سکوت بغضآلود نگاهش میکنم که میگوید: - ولی من تو رو از اعماق وجودت میشناسم و مطمئنم از احساسم نسبت به تو... و میخوامت ماهوا. چشمانم را لحظهای روی هم میفشارم. کاملاً باورش دارم. دربارهی الهام و ماری، مازیار تقصیری ندارد. واقعاً از ته قلب خوشحال هستم که مازیار به من دروغی نگفته است. چشمانم را باز میکنم. او هم منتظر خیرهی صورتم است. حالا که همهی حقایق زندگیاش را به من گفته است، پس دیگر وقتش رسیده که من هم از حقایق زندگیام برایش بگویم. زندگیای که بعد از این همه مدت، هنوز نفهمیدم اصلی بود یا فرعی. مازیار مهربانتر شده بود و نزدیکتر؛ ولی هنوز همان فاصله ملایم را نگه میداشت. گویا نمیخواست رد پای سنگین روی باغچه روح من بگذارد. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
دلم میخواست فریاد بکشم و بگویم؛ اما من که گناهی ندارم... اشکهایم سُر خوردند. الهام دست دخترکش را گرفت و از اتاق بیرون رفت. من ماندم با مازیاری که نامرد از آب در آمده بود و اشکهایی که بی محابا روی صورتم سُر میخوردند. مازیار به سمتم آمد که آرامم کند؛ اما بیتابانه روی صندلی فرود آمدم و گریه کردم. با صدایی که میدانستم تمام اهالی ساختمانی که مطبم در آن بود میشنیدند. مازیار گفت: - آروم باش ماهوا... لطفاً آرومِ جونم، آروم باش. او را پس زدم و با گریه فریاد کشیدم: - برو پیش زنت. گویا یک آن کنترلش را از دست داد که متقابلا فریاد کشید: - الهام زن من نیست. در چشمان سوختهاش خیره شدم و با بغض فریاد کشیدم: - مادر بچهات که هست. ساکت شد و مثل همیشه عمیق به من نگاه کرد. چشم از او گرفتم. گریهام شدت گرفت، حالم بد بود خیلی بد. من تمام عمرم زجر کشیده بودم و شکنجه روحی و جسمی شده بودم. ناخودآگاه بارها و بارها بر سر و صورتم کوبیدم که مازیار دستانم را گرفت و محکم در آغوشش نگهم داشت. نمیدانم چه تصوری از من در ذهنش در آن لحظه داشت؛ ولی من دیگر تاب تحمل هیچ چیز را نداشتم. مازیار عصبی گفت: - چرا میزنی توی سر و صورت نازت ماهوا؟ چیزی نگفتم. در واقع چیزی برای گفتن نداشتم جز یک عالم دردِ تلنبار شده روی قلبم. وقتی سکوتم را دید ادامه داد: - وقتی اون الهام لعنتی بهت سیلی زد، باید میزدی دهن و دماغش رو یکی میکردی. درمیان گریههایم با صدایی که تحلیل رفته بود زیر لب نالیدم: - من.. من نمیتونم جلوی یه بچه چهار ساله، دست روی مادرش بلند کنم که تا وقتی بزرگ بشه این وحشت رو یادش بمونه. مازیار نفس عمیقی در موهایم کشید و سرم را بوسید و با صدای آرامی گفت: - ببین تو چقدر ماه و مهربونی که بهخاطر حضور یه بچه از حقت دفاع نکردی و الهام چه آدمیه که رعایت خواهر کوچولوی خودش رو هم نکرد و جلوش همچین رفتاری کرد. لحظهای احساس میکنم شاید اشتباه کلامی باشد. یا شاید هم من اشتباه شنیده باشن. با بغض و حیرت میپرسم: - خواهر کوچولوش؟ مازیار صندلی را جلو میکشد، مینشیند و با لحنی آرام شروع به گفتن میکند: - الهام دخترعموی منه. ماری هم همینطور. 4 سال پیش وقتی خانوادگی توی یه ماشین بودن، تصادف کردن و عمو و زنعمو از دنیا رفتن. ماری فقط چند ماهش بود. به سر الهام ضربه بدی خورده و بعد از اون اتفاق، الهام کلاً رفتاراش تغییر کردن، حتی تا خارج کشور هم بردیمش، برای بهبودش خیلی تلاش کردیم؛ ولی به نوعی اختلال دچار شده که ذهنش هر طور دلش بخواد برداشت میکنه و همون رو هم مایله زندگی کنه، درغیر این صورت میشه ماجرای امروز. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
*** چهل و پنج دقیقه بود که با الهام صحبت میکردم. دیگر داشت تایم صحبتمان تمام میشد؛ ولی هنوز میخواستم به او نکاتی را بگویم تا با رعایتشان فکرش را آزادتر کند؛ ولی دخترش ماری مدام بیقراری میکرد. از طرفی مازیار پیام داد که: «رسیدم، دارم میام بالا.» آنقدر از رسیدنش ذوقزده بودم که نفهمیدم چطور به الهام گفتم: - الهام جان عشقم اومده دنبالم، جلسه امروز همینجا تمومه. بقیه حرفها بمونه برای نوبت بعدی. آرام لبخند زد و گفت: - باشه پس خانم دکتر، شما به عشقتون برسید و من به دخترکم. از جا بلند شدیم و پیش از آن که از اتاقم خارج شویم، تقهای به در خورد و قامت مازیار پدیدار شد. با ذوق و لبخندی به پهنای صورت خطاب به مازیار گفتم: - چه به موقع رسیدی. که در یک لحظه ذوقم در نطفه کور شد. دخترک پرواز کنان خود را به مازیارم رساند و خود را در آغوشش جای داد. مازیار با چهرهای درهم، که نمیشد از آن حسی را خواند به ما، الهام با خشم و عصبانیت به من و من با حیرت به دخترک کوچک که مازیار را «بابا» خطاب میکرد خیره مانده بودیم. قلبم کند میزد. باز چه بلایی بر سرم آمده بود و قرار بود بیایید؟ قبل از همه الهام به خود آمد و فریاد کشید: - خانم مهرانفر شما با شوهر من؟ آن، قدر از واژه شوهر شوکه شدم که حتی نتوانستم آب دهانم را فرو ببرم. قدمی برداشت به سمتم و گفت: - عشقت شوهر منه؟ مازیار دخترک را در آغوش میگیرد و بلند و با تحکم میگوید: - الهام تمومش کن. نه! او هم الهام را میشناسد هم دخترک را... خدای من اینجا چه خبر است؟ الهام که گویا صدایش را نمیشنود باز خطاب به من میگوید: - من از دردهام به تو گفتم. من تو رو محرم زخمهام دونستم، فکر میکردم یه دکتر روانشناس نه، بلکه یه دوست پیدا کردم. مکث کرد و اشکهایش در لابهلای عصبانیتش سرازیر شدند. نمیدانستم در آن لحظه چه احساسی میبایست داشته باشم. مازیار زن و بچه داشت و به من نگفته بود؟ چرا؟ چرا هر مردی وارد زندگیام میشود اینگونه از آب در میآید؟ الهام وای... الهام مرا مقصر خرابی زندگیاش میپنداشت. الهام به طرف منی که در چنگ افکارم افتادم بودم، حملهور شد و فریاد کشید: - میکشمت زنیکه بیشرف. سیلیاش روی گونه راستم، سوزشش عمیقی ایجاد کرد و مازیار با عربده نام الهام را صدا زد. الهام بی توجه به مازیار خطاب به من غرید: - خوشبختی منو ازم گرفتی الهی به خاک سیاه بشینی. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
پاسخ پیام مراجعی به نام الهام را میدهم و لحظهای غرق زندگیِ الهام میشوم. او دیوانهوار عاشق همسرش بود و یک دختر 4 ساله هم داشتند. مشکل اینجا بود که همسرش از تولد دخترکش تا کنون بنابر دلایلی که خودش هم نمیتوانست بفهمد، از آنها فاصله گرفته است. میگفت 4 سال است که حسرت یک لبخند و روی خوش از همسرش روی دلش مانده است. آنها دخترعمو و پسرعمو هستند و طلاق نگرفته اند تا مبادا دخترکشان با احساس اینکه بچهی طلاق است بزرگ نشود. دوبار باهم ملاقات کرده بودیم. زن جوان و زیبایی بود. در سی سالگیاش چشمان آبی و موهای بلوندش میدرخشیدن. گاهی احساس میکردم درگیر پارانویا است، چون رفتارهایش گاهی نامتعادش میشدند؛ ولی آنقدر غمهایش عمیق و خودش معصوم بود که این شک در ذهنم کمرنگ میشد. نوبت بعدی را برای فردا مشخص میکنم و قرار میگذاریم در مطبم هم را ببینیم. در همین حین دلوین بدون در زدن، سراسیمه وارد اتاقم میشود که سریع میگویم: - مگه طویلهس؟ به سمتم می آید و در کمال پر رویی میگوید: - بله که طویلهس، اتفاقاً گاوشم تویی! چپچپ نگاهش می، کنم که میگوید: - پاشو ماه... آماده شو بریم پایین، مهمون داریم. گیج و بیخبر میپرسم: - مهمون؟ با خونسردی میگوید: - آره، خواستگار اومده. چشمانم درشت میشوند و میگویم: - چه بی خبر! حالا واسه کی اومدن؟ گیج نگاهم میکند که میگویم: - میگم واسه من اومدن یا تو؟ به سمت کمدم می رود و از کمدم لباسی بیرون میکشد و با خونسردی نیشخندی میزند و میگوید: - واسه هیچکدوم باو. واسه مامان اومده! شدت تعجبم روی هزار میرود. - چی؟ بابا کجاس؟ با آرامش میگوید: - همونجا توی پذیرایی با مهمونها نشسته چای و شیرینی میخوره! با حیرت میگویم: - به همین سادگی؟! نیشش شل میشود و میگوید: - چیزی نیست که، فقط اومدن خواستگاری زنش! پیش از آن که چیزی بگویم، اضافه میکند: - گویا یارو از اون قدیما دلباخته مامان بوده بعد بدون خواستگاری با خانواده رفته خارج و الآن که برگشته فیلش یاد هندستون کرده. دهانم باز مانده بود. - یعنی تا الآن ازدواج نکرده؟ دلوین لباسی را سمتم میگیرد و میگوید: - گویا که نه و توقع هم داشته مامان ما هم مجرد میمونده، درحالیکه مامان اصلا خبر نداشته یارو بهش علاقهمنده! با خنده گفتم: - الآن هم که بد، دهنش سرویس شد. او هم خندید و گفت: - چه جورم! وقتی بابا گفت بنده همسرشون هستم و دستش رو فشرد، قیافهاش دیدنی بود. غش خندیدم و گفتم: - باید میبودم و این صحنه رو میدیدم. سپس لباس انتخابی دلوین را پوشیدم و باهم پایین رفتیم. طرف که مردی پنجاه ساله بود، با مادر و خواهرش رسماً برای خواستگاری آمده بود. چشمم که به موهای سفیدش افتاد، یاد تارموهای سفید لابهلای موهای مازیار افتادم. و دلم برای موهایش پر کشید. نمیدانم چطور؛ ولی به طرزی عمیق دلبستهی او شده بودم. با فکر به اینکه دیگر مازیار را دارم، دیگر یک خانواده خوب دارم و بهتر است باور کنم که به یک دنیای دیگر و یک زندگی دیگر رفتهام و نجات یافتهام، نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
*** از آخرین باری که در سینما با دلوین و آن اتفاق ترسناکِ غیب شدنش یا به تأیید خانمی که کنارمان نشسته بود، دلوین اصلاً آنجا نبود و من تنهایی به سینما رفته بودم، روبهرو شدهام دیگر چند روز بود که همه چیز آرام پیش میرفت. آنقدر آرام که خودم میترسیدم. آرامش همیشه قبل از یک اتفاق میآید. من این را از داستانها نه، بلکه از زندگی یاد گرفته بودم. درحالیکه روی پشت میز مطالعهام نشسته و به صفحه لپ تاپ خیره بودم، صدای زنگ موبایلم بلند شد. به صفحه موبایل که کنارم دستم بود نگاه کردم، مازیار بود. در این چند روز گذشته از هم هیچ خبری نگرفته بودیم. من که درگیر ذهن آشفتهام بودم، او را نمیدانستم. تماس را متصل میکنم و با لحنی که سعی میکنم مهربان باشد میگویم: - سلام مازیار. گوشهای قلبم برای شنیدن صدایش، بیتابی میکردند. - سلام به روی ماهت دُردونهی خدا. لبخند میزنم و میگویم: - حالت چطوره؟ با صدایی خسته میگوید: - خوبم فقط... حرفش نصفه میماند که سریع میپرسم: - مازیار؟ آرام پاسخ میدهد: - جانِ مازیار؟ با جان گفتنش به من جانی دیگر میبخشد که نگران میپرسم: - چی شده؟ چرا حرفت رو نصفه گذاشتی؟ لحظهای سکوت و سپس صدایش در گوشم میپیچد: - اول جواب سؤالی که الآن میپرسم رو بده. سریع و بیقرار میگویم: - خب بپرس. از آنسوی خط صدای گرمش میپیچد: - بعضیها توی شلوغی حل میشن و بعضیها توی انزوا. تو از کدوم دستهای ماه خانم؟ همیشه همینطور بود. حرفهای مازیار هیچگاه معمولی نبودند. با آرامشی که از صدایش گرفته بودم چشمانم را بستم و پاسخش را دادم: - از اون دستهای که هیچ جای دنیا براشون امن نیست، مگه اینکه چیزی برای فکر کردن داشته باشن. نمیدانم چطور؛ ولی لبخندش را از پشت خط احساس کردم و گفت: - عالیه. پس اجازه بده یه چیز خوب برای فکر کردن بهت بدم... فردا میام مطب دنبالت. آرام باشهای گفتم. نگرانش بودم و امیدوارم بودم مشکلی برایش پیش نیامده باشد. دلم برای شنیدن صدایش تنگ شده بود. مکالمه کوتاه تمام شد. آهی کشیدم و زیر لب به قلبم گفتم: - فردا میبینیش دلِ دیوونه. و حواسم را جمع لپ تاپم کردم. پیامهای مراجعین گیلا را بالا و پایین میکنم. در این مدت با چندین نفرشان صحبت کردهام، هم حضوری و هم از طریق ایمیل. گیلا درگیری زندگیاش بیشتر شده است و برای بار دوم از من خواهش کرد که این همکاری را قطع نکنم، من نیز حرفش را زمین نینداختم. خودم مراجعینم زیاد نبودند و وقت کافی داشتم. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
باز نگران صدایش پیچید: - مطمئنی که خوبی؟ نمیخوای بیای پیشمون؟ اینبار نالیدم: - آره خوبم نگران نباش. اول صدای نفس عمیقش که بیشباهت به نفس راحت نبود و بعد صدای خودش در گوشم پیچید: - باشه پس بعداً میبینمت. با جبر و اضطراب گفتم: - باشه دلوین مواظب خودت باش. دلوین مهربان گفت: - چشم خواهرکوچولو توام مواظب خودت باش. فقط لب زدم: - فعلاً. انقدر ذهنم سردرگم بود که هیچ درکی از هیچ چیزی نداشتم. تماس را قطع کردم و موبایل به دست، طرف جایگاهی که نشسته بودیم به راه افتادم دلوین که نمیدانستم چطور همزمان هم در خانه ساحل پیش او و هم اینجا پیش من بود، هنوزم مشغول خوردن پاپ کُرن بود. چهار صندلی باقی مانده بود که به او برسم که یک آن همزمان که پاپ کُرنها را توی دهانش قرار میداد، به طرف من برگشت و لبخند مهربانی به من زد. تا خواستم افکارم و تمام مکالمه و حرفهایی که با دلوین همین لحظه پیش داشتم را از ذهنم پاک کنم و به او لبخند بزنم؛ محـو شد! از درک چیزی که مقابل چشمم اتفاق افتاده بود عاجر بودم. دلوین از روی صندلی به طرزی باور نکردنی غیب و یا نامرئی شد. از شدت وحشت پاهایم قفل شدند و از همراهیِ بدنم دست کشیدند. به سختی خود را به جای خالیِ دلوین رساندم و وحشتزده به خانمی که روی صندلی کناریِ دلوین نشسته بود بریدهبریده با لکنت بیسابقهای که از شّدتِ وحشت گریبانم را گرفته بود، گفتم: - خانم...این... این دختری که...که کنارتون نشسته...بود...کج...کجا...رفت؟! درحالیکه من قلبم از وحشت در دهانم بود آن خانم دستش را در موهای زیتونیاش فرو برد و با اکراه چشم از نمایشگر فیلم گرفت و با بیتفاوتی که در چشمانش موج میزد گفت: - کنارم که فقط شما بودی که چند لحظه پیش گوشیتون زنگ خورد رفتین بیرون! با لحنی پر حیرت و وحشتزده پرسیدم: - چی؟ شما مطمئنین خانم؟ بیآنکه چشم از نمایشگر سینما بگیرد با لحنی ناخوشایند گفت: - بله خانم محترم مطمئنم. حالا هم اگه میشه بفرمایید و اجازه بدید به ادامه تماشای فیلم برسم. از لحن کنایه آمیزش هیچ حسی به من دست نداد. من فقط آن «مطمئنم» گفتنش را شنیده بودم. دیگر نمیتوانستم روی پاهایم بند شوم. ناتوان روی صندلی فرود آمدم. بیتوجه به همگان که مشغول تماشا و لذت بردن از فیلم بودند، من همانجا روی همان صندلی. در میان همان جمعیت. دستهایم را روی صورتم گذاشتم و یک دل سیر بیصدا گریه کردم. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
*** پنجاه دقیقه از فیلم کمدی که برای دیدنش آمده بودیم گذشته بود. کنار هم روی صندلیهای مابینِ سالُن سینما نشسته بودیم و بستههای تخمه و پاپ کُرن روی زانوهایمان بود و غرق خنده مشغول تماشای فیلم بودیم که یک آن موبایلم مانند خروسِ بیمحل زنگ خورد. موبایلم را از کیفم بیرون میکشم تا پیش از آنکه صدای کسی در بیایید، سریع خفهاش کنم که چشمم افتاد به صفحه موبایلم. با دیدن اسم مخاطب احساس کردم در یک تونل وحشت و پر از گیجی فرو رفتهام. چطور ممکن است؟ اگر نام کسی از زندگیِ گمشدهام روی صفحهی موبایلم میافتاد شاید کمتر وحشت میکردم تا نام دلوین که کنارم نشسته بود و تمام حواسش به تماشای فیلم بود. نمیدانم چرا؛ ولی طبق توافقی ناگهانی و نانوشته با خودم، بدونِ پرسیدن چیزی از دلوین، بلند شدم و بیتوجه به صدا زدنش از بینِ جمعیت درحال تماشای فیلم گذشتم و خودم را به بیرونِ سالُن رساندم. پیش از قطع شدنش، تماس را متصل کردم و موبایل را گذاشتم دمِ گوشم و گفتم: - الو... دلوین؟! صدایش در گوشم پیچید: - سلام ماهوا جونم، خوبی؟ خشک شدم. خودِ دلوین پشت خط بود. خدای من! چه اتفاقی برایم درحال وقوع بود؟ - الـو ماهوا! صدایش کمی، فقط و فقط کمی من را از حال وحشتزدهام بیرون کشاند و بریدهبریده نالیدم: - دلی... تو... کجایی؟ - چرا صدات اینجوریه ماه؟ خوبی تو؟ اینبار سعی کردم بلندتر بپرسم: - فقط بگو کجایی الآن؟ اول صدای ساحل که داشت از او میخواست آیپدش را به او قرض بدهد و سپس صدای خودش پیچید: - ماه! من خونهی ساحلم... زنگ زدم بگم دیرتر میام و اگه تنها خونه راحت نیستی بیا پیش ما. قفل کرده بودم هم جسماً هم روحاً! سعی کردم نفس عمیق بکشم. یکی کارساز نبود و چند نفس عمیق پیدرپی کشیدم تا توانستم به پاهایم حرکت بدهم و بروم سمت سالُن سینما. بدون اینکه جواب دلوین که داشت پشت خط خودش را از نگرانی که چرا حرف نمیزنم میکشت را بدهم، به طرف سالن قدمی دیگر برداشتم و به نقطهای که من و دلوین کنار هم نشسته بودیم نگاه کردم. دلوین از همین فاصله هم مشخص بود که درحالِ خوردن پاپ کُرن است. نگاهم را از دلوین گرفتم و به بوت بایکرهایم خیره شدم و نفسم را بیرون دادم. زمزمه کردم: - باشه... باشه دلوین اومدی خونه، میبینمت. - امروز
-
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
*** از لحظهای که از بیرون آمده بودم خستگیام بیشتر شده بود و میخواستم ولو شوم روی تخت و بخوابم؛ ولی ترس از تکرار شدن آن اتفاقات ترسناک، مانعم شد. سرم پُر از فکرهای جورواجور شده بود. فکر مازیار و زیباییِ کلام و عمیقیِ شخصیتش ثانیهای رهایم نمیکرد. او جذاب و دلنشین بود و این غیرقابل انکارترین حقیقت دنیا بود؛ اما در این بین با خود میاندیشیدم که اگر روزی مازیار از اینکه من یک آدم توهمی هستم و تصور میکنم بیست و چهار سال عمرم را زندگی دیگری داشتهام و حالا یک زندگی دیگر دارم، چه واکنشی نشان میدهد؟ با سردرد ناشی از فکر و خیال از روی میز مطالعهام بلند شدم و از اتاق خارج و وارد هال شدم. با دیدن السیدیِ روشن دوباره وحشتم برگشت. مادر و پدر که به دیدن اقوام رفته بودند و دلوین گفته بود دیرتر به خانه میآید. لحظهی ورود به خانه هم السیدی روشن نبود، پس حالا چطور... اینجا، در اطراف و زندگی من، واقعاً چهخبر بود؟ مطمئنم روشن نبود، مطمئنِ مطمئنم. کلافه نفسم رو بیرون دادم. کاش کسی ناجیِ نجاتم میشد و مرا از دلِ این کابوس میکند و فراری میداد. تمام حال خوبی که از بودن با مازیار داشتم در آنی از بین رفت و روی کاناپه ناچاراً نشستم و سرم را بین دستهای گرفتم. در همین حین صدای درب خانه مرا از جا پراند. با خستگی به طرف درب خانه رفتم و از چشمی نگاه کردم که چه کسی است. عادت همیشگیام بود که اول نگاه میکردم ببینم پشت در چه کسی است و سپس در را باز میکردم. پشت درب دلوین بود. بیدرنگ در را باز کردم. و گفتم: - وای دلی، چه خوب که انقدر زود اومدی خونه. چشمانش چهرهام را کنکاش کرد و نگران گفت: - چیشده ماه؟ چرا انقدر نگران و مضطربی؟ وارد خانه شد و بیشتر پرسید: - نکنه توی ارتباطت با دوست جدیدت به مشکل برخوردی؟ اگه مشکلی هست بگو که باهم حلش کنیم. از اینکه تا این حد به فکرم بود و بدون سؤالات اضافه و سرسام آور، اینگونه خواهرانه نگرانم میشد و سؤال میپرسید و در انتها میگفت باهم حلش کنیم، قلبم غرق شور و شعف شد. خانوادهی فعلیام به معنی واقعی کلمه، حامی، کوه و تکیهگاه بودند. ترسم پر کشیده بود. با لبخندی عمیق گفتم: - نهنه، چیزی نیست نگران نباش. قدمی به من نزدیک شد و گفت: - نظرت چیه باهم بریم سینما؟ با وجود تمامِ خستگیام ذوقزده گفتم: - عالیه و به شّدت موافقم. من آمادهام، فقط صبر کن تلویزیون رو خاموش کنم بر... . حرفم با دیدن السیدی خاموش نیمه تمام میماند. آب دهانم را فرو میبرم و ناچاراً میگویم: - مثل اینکه خاموشه، بریم دلوین. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
چشمانم در آنی اشکآلود میشوند و قطرات از چشمانم روی گونههایم سرازیر میشوند. من همیشه آن آدمی بودهام که به هرچی خواستهام نرسیدهام. همیشه آن آدمی بودهام که از همهی دنیا جا مانده است. درحقیقت هیچگاه خوشبختی را حق طبیعی خود نمیدانستم. بسیاری مواقع بهقول کافکا «از درون پوسیدهام؛ اما لبخند میزنم تا مردم نترسند...» این منِ واقعی بودم، یک مومیاییِ از درون متلاشی شده. نمیدانم چرا و چطور؛ ولی او همچون یک آرزو برایم به نظر میرسد. یک آرزوی دست نیافتنی. آرام با بغض و اشک لب میزنم: - من کلی آرزو دارم مازیار؛ ولی حس نمیکنم بتونم بهشون برسم. عمیق نگاهم میکند و میپرسد: - دوست نداری بری دنبال آرزوهات؟ با اطمینان میگویم: - نه من حس میکنم از زندگی جا موندم، دیگه بهش نمیرسم. اینبار برعکس دیگر مواقع، چیزی نمیگوید و او به جای من سکوت میکند. از کافه تا جلوی خانه، در ماشین صحبت خاصی رد و بدل نمیشود؛ اما وقتی در ماشینش نشسته بودیم و کمی با خداحافظی فاصله داشتیم مثل همیشه، آرام و عمیق گفت: - میدونی ماهوا، من همیشه فکر میکنم آدم فقط وقتی آزاد میشه که بتونه از خودش بگذره. ولی ما بیشتر وقتا اونقدر به زخمهامون چسبیدیم که انگار بدونشون نمیتونیم زنده بمونیم. نمیتوانستم بفهمم برای چه این حرفها را میگوید. برای همین رک پرسیدم: - منظورت چیه مازیار؟ او هم متقابلاً رک و با یک جمله پاسخ داد: - از خودت رها شو ماهوا... تا بتونی خودت رو از زخمات رها کنی. خطاب به او گفتم: - شاید چون زخمها تنها چیزین که مطمئنم واقعین. یک لحظه سکوت کرد. بعد آروم گفت: -پس اگه یه روزی درد نداشته باشی، از کجا میفهمی زندهای؟ حرفش برایم مبهم بود. آن موقع هنوز نمیدانستم چقدر این حرف، بعدها برایم معنا پیدا میکند. برای خداحافظی از ماشین پیاده شدیم. دستش را در جیبش گذاشت و گفت: - بیا اینبار یه قرار واقعی بذاریم. نه سینما و کله پزی، نه کتابخونه. یه جای ساده… فقط و فقط برای حرف زدن. و من «باشه بعداً راجع بهش حرف میزنیم» را زیر لب زمزمه کردم و وارد خانه شدم. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
سرش را به معنی فهمیدن تکان میدهد و میگوید: - اینکه به کار بقیه کاری نداری و به علایق دیگران احترام میذاری قابل تحسینه. از پنجرهی کافه به بیرون نگاه میکنم و درحالیکه با چشم ماشینها و عابرانی که درحال تردد و رفت و آمد هستند را از نظر میگذرانم میگویم: - واقعاً دلیلی نداره توی کار بقیه دخالت کنم. من از آرایش بدم میاد و یه بار که به ناخنهام لاک ناخن زدم و به انگشتهام نگاه کردم، نمیتونم توصیف کنم که چقدر اون لحظه حس کردم انگشتام زشت شدن. سؤالی نگاهم کرد و پرسید: - میدونی چرا این حس بد بهت دست داد؟ سرم را به نشانه منفی تکان دادم که گفت: - چون تو زیبایی... و این زیبایی رو باور داری. من نمیگم اشخاصی که مُدام در حد اینکه با آرایش روی صورتشون ماسک طراحی میکنن زشتن نه، اصلاً همچین دیدگاهی ندارم؛ ولی فقط همین رو میدونم که هرکسی که باور داره زیباست، میدونه که به آرایش و طراحی و دستکاری صورتش با عمل زیبایی و این داستانها، نیازی نداره. اگه کسی خودش باور داشته باشه زیباست، هیچوقت نمیره سمت عمل زیبایی و آرایش. عمیقاً محو صدا و حرفهایش شده بودم که گفت: - این مورد برای بقیه چیزها هم صدق میکنه. کسی که باور نداره زیباست، میره سمت آرایش و عمل زیبایی. و این به آدمی با دیدگاه من، این رو میرسونه که اون آدم چون واقعاً زیبا نیست پس باور داره که زیبا نیست پس دلیلی نداره من اون شخص رو زیبا ببینم. یا آدمی که به فکر خودش نیست، باور داره که خودش اهمیتی نداره، پس دلیلی نداره من بهش اهمیتی بدم. با آرامش به او خیره میشوم و محو حرفهایش هستم که نفس عمیقی میکشد و میگوید: - هر چی بیشتر باهات صحبت میکنم بیشتر متوجه میشم کار خوبی کردم اون شب به حرف امیر گوش دادم و اومدم اون رستوران؛ که توی رستوران دیدمت و برای دوباره دیدنت، شمارت رو گرفتم. کار خوب که هیچ، بهترین کار عمرم رو انجام دادم. با لبخند به او نگاه میکنم که ادامه میدهد: - تو خیلی متفاوتی ماهوا، خیلی متفاوت. طرز تفکرت رو دوست دارم. آرامشت رو دوست دارم. سکوتت رو دوست دارم... گوش سپردنت رو دوست دارم، فهمیدنت رو دوست دارم. قلبم بین همهی حرفهایش میخواست بپرسد: «فقط طرز تفکرم را؟ پس خودم چه؟» که مانند دفعه قبل، گویا فکرم را خواند و پاسخم را با مهربانی داد: - نمیدونم از زاویهی دید تو این موضوع چطور به نظر میرسه؛ ولی من مایلم از احساسم کاملاً مستقیم باهات صحبت کنم. من بهت علاقهمند شدم و این غیرقابل انکاره. -
roya عضو سایت گردید
- دیروز
-
پارت پنجاه و دوم کامیلا مهمونی به مناسبت تولدش ترتیب داده بود و تقریبا همه بچه های دانشگاه دعوت بودن. امروز تولدش بود و قرار بود من یکم زود تر برم پیشش ، لباسی که برای خواستگاری بهراد خریده بودم پوشیدم موهام رو دم اسبی بستم و پایین موهام رو که حالت داشت مواد زدم که همون جور بمونه ، دو تار از موهام رو به عنوان چتری فر کردم و جلوی صورتم رها کردم آرایش مختصری هم کردم و بعد برداشتن کادو ، به سمت خونه کامیلا به راه افتادم. وقتی رسیدم ، خدمه بهم گفتن کامی تو اتاقش داره آماده میشه ، به سمت اتاقش رفتم و در زدم ، صداش رو شنیدم که گفت: بیا داخل. داخل که شدم با دیدن کامی تو اون لباس عروسکی زرد پاستلی خشکم زد ، با اون موهای فر و ارایش دخترونه ، مثل یک عروسک شده بود. کامیلا به طرفم برگشت و گفت:چیه خوشگل ندیدی ؟ لبخندی زدم و گفتم: خوشگل چرا دیدم ولی فرشته نه! مثل ماه شدی دختر . کامیلا لبخند زدو گفت:واقعا؟؟ خوب شدم ؟ با هیجان گفتم: عالیییی عالییی. بعد کادوش رو از کیفم در اوردم و به سمتش گرفتم و گفتم: این ، یک یادگاریه برای تو ، امید وارم خوشت بیاد. کامیلا هیجان زده کادو رو ازم گرفت و باز کرد ، با دیدن گوی چشماش برق زد و من و تو آغوش گرفت و گفت:خیلی قشنگه ، خیلی ممنونم صدف . لبخندی زدم و گفتم:از تو قشنگ تر نیست . بعدم دستش رو کشیدم و گفتم:بدو که الان مهمون هات میرسن . کادو رو روی میز گذاشت و با هم به سمت پذیرایی رفتیم. یک ساعتی گذشته بود تقریبا بیش تر بچه ها اومده بودن ، ولی کامی انگار منتظر شخص خاصی بود ، کم کم انگار از اومدن اون فرد که احتمالا شروین بود ، نا امید شده بود. دیگه می خواست بگه که کیک رو بیارن که شروین اومد ، به شخصه بعد بی محلی اون روزش به کامی و اینکه صمیمیتی باهاش نداره ،فکر نمی کردم بیاد ولی با اومدنش قافل گیرمون کرد. کامی چشماش برق زد ، شروین جلو اومد و به کامی تبریک گفت و بعد رو کرد به من و گفت: اوه ، عسلم تو هم اینجایی ، خیلی وقته ندیدمت. من واقعا شوک شدم ، برای کسی که کلا یک بار از نزدیک با من برخورد داشته زیادی صمیمی بود ، نبود؟ یک جوری برخورد کرد انگار یکی از دوستای صمیمیشم که چند وقته ندیدتم ! کامی به وضوح ناراحت شد ،برای اینکه سوءتفاهم نشه، خودم رو جمع و جور کردم و گفتم : یادم نمیاد با شما انقدر صمیمی بوده باشم جناب مولر ، کامی دوست صمیمی من هست و مطمئنن تو تولدش هستم! بعد هم دست کامی رو گرفتم و بردمش پشت میزی که مخصوص کیک بود ، کامی با لبخند ازم تشکر کرد که اون جوری از اون جو نجاتمون دادم، به یکی از خدمت کارا گفتم کیک رو بیاره . بعد مراسم فوت کردن شمع و برش کیک مهمونی به معنای واقعی شروع شد.
-
پارت پنجاه و یک بعد خداحافظی از کامی به راه افتادم ، دو روز دیگه تولد کامی بود و دوست داشتم براش یک کادو خاص بگیرم ، اخر هفته دیگه بلیط داشتم برای برگشت به ایران، می خواستم چیزی بگیرم که این مدت که نیستم با دیدنش یادم بیوفته. جلوی یک پاساژ وایستادم و از ماشین پیاده شدم ،بعد کلی گشتن ، گوی شیشه ای چشمم رو گرفت، داخل گوی دو تا دختر بودن که هم دیگه رو بغل کرده بودن ، یک دختر مو مشکی و اون یکی دختر موهای نارنجی داشت ،درست مثل من و کامیلا ، بدنه گوی چوبی بود روی چوب کنده کاری های قشنگی شده بود داخل رفتم و گوی رو خریدم . بعد هم چند تا چیز برای بهراد و مامان و بابا خریدم و برگشتم به سمت خونه. کلی وسایل دستم بود ، به سمت آسانسور رفتم و دکمه رو فشار دادم وقتی در آسانسور باز شد ، آروین با اخم های در هم داخل بود سرش پایین بود و انگار متوجه توقف آسانسور نشده بود . سرفه مصلحتی کردم که به خودش بیاد ، انقدر تو افکارش غرق بود که متوجه نشد . داخل شدم و پاکت هایی که تو دستم بود جلوش تکون دادم، با صدا و حرکت پاکت ها از فکر بیرون اومد و با تعجب گفت :تو اینجا چی کار می کنی؟ پوزخند زدم و گفتم :اگه یادت باشه من اینجا زندگی می کنم ، اصلش اینه تو اینجا چی کار می کنی؟ پوزخندم و با پوزخند جواب دادو گفت:والا ،اگه توام یادت باشه اینجا خونه دوستم هست، اومده بودم بهش سر بزنم . سوالی که چند وقتی بود ذهنم و درگیر کرده بود پرسیدم: من تا حالا هیچ کدوم از بچه های یونی رو اینجا ندیدم ، دوستت از بچه های یونی که نیست؟ چشماش رو ریز کرد و گفت: فکر نکنم بهت مربوط باشه ، ولی اگه کنجکاویت ارضاء میشه نه نیست. خوب بلد بود حرصم رو دراره ، پشت چشمی نازک کردم و گفتم : حالا هر چی، اگه می خوای پیاده شی زود تر بشو، چون خسته ام می خوام برم خونه. آروین سری تکون دادو با لبخند ژکوند حرص درارش از آسانسور رفت بیرون ، با حرص دکمه طبقه بیست رو فشار دادم و رفتم خونه. جدیدا زیادی این پسره سر راهم سبز میشد، میگن مار از پونه بدش میاد جلو در خونش سبز میشه نقله آرمینه همش جلوی راهم سبز میشه!
-
پارت صد و هفتم با هیجان زیاد به این صحنه شگفت انگیز خیره شدم. بعد از کلی تشکیل نور توسط اون گل رز، بالاخره آناستازیا چشماشو باز کرد...با خوشحالی رفتم کنارش و گفتم: ـ وای باورم نمیشه! بالاخره چشمات و باز کردی! لبخندی بهم زد اما ته چشماش یه تردید دیده میشد...گفت: ـ تو...تو دختر ویچری؟! با افسوس سرمو به نشونهی مثبت تکون دادم و اون گفت: ـ پدرت وقتی فهمید که آرنولد تو رو گروگان گرفته، هر کاری کرد و با پدرم یه جنگ اساسی راه انداخت تا منو به دام خودش بکشونه و برای بدست آوردن تو و برای اینکه مخفیگاه آرنولد و پیدا کنه، منو طلسم کرد تا بتونه از چهره من استفاده کنه و آرنولد و تو چنگ خودش بگیره. بعدش یکم مکث کرد و پرسید: ـ مثل اینکه موفق شده، درسته؟! با ناراحتی نگاش کردم و گفتم: ـ فردا قراره تو میدون شهر اونو جلوی چشم همه، طلسم کنه. اونم طلسم مرگ...به هیچ عنوان روح یا انرژیش نمیتونه به این دنیا برگرده. آناستازیا خیلی آروم و با طمانینه به من گفت: ـ میبینم که رفتنت پیش آرنولد، باعث شده به کل دیدت نسبت به دنیای جادوگری و راه پدرت عوض بشه. با ذوق گفتم: ـ همینطوره ولی... ـ ولی چی؟ با ناراحتی نگاش کردم و گفتم: ـ ولی آرنولد دیگه باورم نداره، فکر میکنه که با پدرم دست به یکی کردم.