رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت صد و پنجاه و یکم گفتم: ـ نه بابا نگران نباش، اتفاقا کوروش هم معتقد بود تا زمانی که خودش نفهمید قضیه از چی قراره، کسی حرفی به مادربزرگش نزنه! بابا خنده تلخی کرد و گفت: ـ بازم جای شکرش باقیه پس! ـ بابا اصلا نمی‌فهمم منظورت چیه! بابا گفت: ـ فردا همه چیو براتون توضیح میدم دخترم، نگران نباش! با ترس پرسیدم: ـ بابا اتفاقی برای مامان یلدا و فرهاد نمی افته که؟! بابا گفت: ـ ایندفعه اتفاقی نمی‌افته چون دوتا پسر داره که مثل شیر پشتشن و بعد اونا هم من پشتش هستم! روی تخت ولو شدم و گفتم: ـ پس حقیقت داره! کوروش قُل دیگه‌ی فرهاده؟! بابا گفت: ـ آره تینا، جفتشون بچه‌های یلدا هستن! با بغض گفتم: ـ اما...اما مامان چطور تونست کوروش و بذاره پرورشگاه؟ تو چجوری بهش این اجازه رو دادی بابا؟! بابا فورا گفت: ـ تینا زود قضاوت نکن، هیچ چیز اونجوری نیست که بنظر میاد! اول کل قضیه رو بشنو و بعد قضاوت کن! چیزی نگفتم و بی صبرانه منتظر این بودم تا بابا فردا برسه و این ماجرا رو برامون تعریف کنه تا ببینم قضیه چیه؟! بعد از قطع کردن به کوروش پیامک دادم که بابام قراره فردا بیاد تهران و این قضیه رو برامون تعریف کنه...بعدش از اتاق رفتم بیرون...پدر ملودی با دیدن من بلند شد و اونم با گرمی از من استقبال کرد...خاله آتوسا گفت: ـ دخترم چیزی شده؟!
  3. امروز
  4. پارت صد و پنجاه گفتم: ـ نه مامان، خیالت راحت...مامان بابا خونست؟! مامان با نگرانی گفت: ـ نه دخترم، مغازست! اتفاقی افتاده؟! گفتم: ـ نه فقط میخواستم حالشو بپرسم! داشتم به این فکر می‌کردم یه زن به این خوبی و مظلومی چطور امکان داره که اگه کوروش پسرش باشه اونم بذاره پرورشگاه؟! مامان یلدا حتی منی که دختر واقعیش نبودم و به جوری تو بغلش فشرد و بزرگم کرد که من اصلا کمبود مادر تو زندگیم احساس نکردم! واقعا تنها همدم و رفیق من تو این زندگی بود...حتی یکی از دلایلی که از بچگی میخواستم دکتر بشم این بود که در آینده بتونم قلب مامانم و خوب کنم....نه امکان نداشت مامان یلدا اینکارو کرده باشه! هر چی که بود زیر سر خانواده کوروش بود... مامان بعد از اینکه فهمید چیز خاصی نشده، یکم قربون صدقم رفت و نصیحتم کرد و بعدش گوشی و قطع کردم و با ترس و لرز شماره بابا رو گرفتم...بعد از اینکه بابا جواب داد، با آرامش تمام اتفاقات و از زمانی که ملودی رو دیدم و اتفاقهای بعدش و براش تعریف کردم...بابا تمام این مدت ساکت بود و به حرفای من گوش میداد! بعد اینکه حرفام تموم شد با یکم مکث گفتم: ـ بابا؟ نمی‌خوای چیزی بگی؟! بابا یه نفس عمیقی کشید و گفت: ـ پس بالاخره دست سرنوشت قراره یلدا رو به بچش برسونه؟! چی؟؟! بابا چی داشت می‌گفت؟! حتی از حرفای من تعجبم نکرد!! با استرس و لکنت گفتم: ـ با...بابا...تو...چی داری میگی؟! بابا سریع گفت: ـ تینا باید این قضیه رو حضوری برای تو و کوروش تعریف کنم؛ این وسط اتفاقاتی افتاده که بجز منو یلدا و اون مادربزرگ عوضیش هیچکس خبر نداره! آب دهنم و قورت دادم و پرسیدم: ـ به مامان میگی؟! بابا گفت: ـ آره دخترم، باید بهش بگم و فردا صبح حرکت می‌کنم سمت تهران! فقط به کوروش بگو که به هیچ عنوان از این قضیه به خانوادش چیزی نگه! به هیچ عنوان تینا؛ خصوصا اون خاتون. بابا هم حرف کوروش و ملودی رو تکرار کرد! واقعا خیلی دلم میخواست بدونم این زن، چه آدمی بود که حتی نوه‌اش هم دلش نمی‌خواست از این ماجرا به این مهمی بویی ببره!
  5. پارت صد و چهل و نهم دوباره صداشو شنیدم و یاد آشوبی افتادم که قرار بود زندگی فرهاد و تکون بده! هم زندگی فرهاد و هم زندگی مامان یلدا....سعی کردم ریلکس باشم و عادی گفتم: ـ دستشویی بودم، تا بیام بردارم طول کشید! چه خبرا؟! گفت: ـ تو چه خبر؟! همه چی امن و امانه؟! گفتم: ـ آره خداروشکر! احتمالا این آخر هفته یه سر برگردم کرمانشاه! فرهاد با لحنی متعجب گفت: ـ دختر تو که تازه رفتی، همیشه ما بهت التماس می‌کردیم که برگردی، چی شد یهو؟! گفتم: ـ بده که دلم براتون تنگ شده و می‌خوام ببینمتون؟! فرهاد یکم مکث کرد و گفت: ـ بد که نیست ولی امیدوارم که خیر باشه؛ از دیروز تا حالا خیلی عجیب رفتار می‌کنی خانوم دکتر! خندیدم و چیزی نگفتم...گفت: ـ اتفاقا بابا هم خیلی دلش برات تنگ شده؟! پرسیدم: ـ خونست یا رفته مغازه؟! تا رفت جواب بده، صدای مامان و از اونور خط شنیدم که اصرار داشت فرهاد گوشی رو بده دستش تا باهام صحبت کنه...فرهاد گفت: ـ دختر، مادرت کچلم کرد، یه لحظه گوشی! بعدش صدای مامان پیچید تو گوشم: ـ دختر خوشگلم! صدای مامان و که شنیدم دلم بیشتر براش تنگ شد...باورم نمی‌شد زنی که حتی مادر واقعیم هم نبود رو اینقدر دوست داشتم! با ذوق گفتم: ـ سلام مامان، حالت چطوره؟! ـ دخترم تو خوب باشی ما خوبیم، همه چی خوبه اونجا؟! ثبت نامت که به مشکل نخورد؟!
  6. مرجان هنوز نفسش را حس نمی‌کرد. هوا سنگین شده بود، مثل مهی که از میانش نمی‌توان گذشت. سایه آرامتر از جلو آمد، ولی این‌بار چیزی در نگاهش تغییر کرده بود؛ نه تهدید بود و نه غم، بلکه نوعی شناخت. - مرجان… صدایش آرام بود، مثل صدای کسی که حقیقتی را مدت‌ها در سینه نگه داشته است. - تو نمی‌دونی کی هستی، نه کامل. هنوز بخشهایی از خودت رو خاموش کردی. مرجان ابرو درهم کشید، نور در سینه‌اش دوباره فروکش کرد. - یعنی چی؟ من فقط می‌خوام بفهمم چرا من اینجام، چرا… چرا هیچ‌چیز یادم نمیاد. سایه سرش را کمی خم کرد، نوری ضعیف از چشم‌هایش عبور کرد. - چون فراموشی تو انتخاب خودت بود. صدایش لرزید، و قبل از آن‌که مرجان چیزی بپرسد، موجی از برق از زمین برخاست. نوری آبی از زیر پایش گذشت و مثل رعد به سمت سینه‌اش جهید. مرجان فریاد کشید. برق، پوستش را نمی‌سوزند، بلکه یادها را می‌دراند. تصاویر، یکی از دیگری از تاریکی ذهنش بیرون ریختند: دختری با پوست سیاه و چشمانی شبیه خودش — عسل. صدای خندهاش در میان نور پیچید. بعد، پسربچه‌ای که در میان کتاب‌های کهنه نشسته بود و زمزمه می‌کرد: «ملکه خون نباید تنها بمونه…» و بعد… اتاقی غرق در نور سرخ. کسی روی تخت بود. سایه‌ای بالای سرش ایستاده، با چشمانی از جنس شب. مرجان نفس‌نفس زد. سایه عقب رفت. - یادت برگشت… ولی فقط بخشی ازش. مرجان با صدایی خسته گفت: - اون… اون دختر… عسل… - خواهرت. کلمه مثل خنجر در فضای پخش شد. نور سینهای مرجان لحظه‌ای لرزید، بعد از رنگی خون‌آلود درآمد. مرجان روی زانو افتاد. - من… من خودم باعث شدم؟ سایه چیزی نگفت. فقط نزدیک شد، دستش را جلو آورد و نوک انگشتش را روی خاکستر نور گذاشت. - هنوز تموم نشده. اما هر چیزی که ازش فرار کردی، حالا دنبالت میاد. صدای وزش بادی تاریک از اطراف برخاست. مرجان سرش را بالا گرفت. زمین زیر پایش ترک خورد، و از دل شکاف، نوری سیاه برخاست — نوری که نه به تاریکی شب تعلق داشت، نه به روشنایی روز. سایه در گوشش زمزمه کرد: - این فقط آغازِ بازگشت توئه، ملکه خون. نور سرخ در سینه‌ی مرجان منفجر شد، و جهان اطرافش فرو ریخت.
  7. پارت هفدهم گفت: ـ خیلی دلم میخواد که منم بتونم یه روزی یه جادوگر بزرگ بشم و بتونم با قدرتم خیلی کارا انجام بدم... بعد یهو قیافش رفت تو هم که گفتم: ـ اما؟! با تعجب نگام کرد و گفت: ـ اما چی؟! خندیدم و گفتم: ـ جملت یه اما داشت! روی صندلی تاشو نشست و با خنده گفت: ـ آها، اما بابام میگه تا زمانی که احساس توی وجودت جاری باشه، اجازه نمیده که قدرت توی وجودم و دستام غالب بشه و بتونم جادوگر بزرگی بشم! گفتم: ـ بنظر من که میتونی از قدرتت تو جای درست استفاده کنی! گفت: ـ یعنی چی؟! رفتم سمت کتابخونه اتاقش و یه سری کتابا رو درآوردم و گفتم: ـ یعنی بجای اینکه بخوای از قدرتت در ارتباط با ظلم و ستم استفاده کنی میتونی در راستای نیروهای مثبت و خوبی ها استفاده کنی! بعدش اون کتابهایی که در ارتباط با آموزش در ارتباط با ظلم و ستم بودن و پرت کردم روی تختش و گفتم: ـ مثلا اینکه این کتابها رو بریزی دور! با جدیت مقابلم وایستاد و گفت: ـ اما اینجوری نمیشه چون دنیا بر اساس تاریکی و ظلمه و یه جادوگر بر اساس اون می‌تونه برنده بشه!
  8. پارت شانزدهم گردنبندم اون دختر و نشون میداد که بالای بلندترین برج قلعه دنبال من می‌گشت و اون پَر رو آتیش زده....سوار ادیل شدم و هم اینکه از خروجی شهر خارج شدم نیرویی به پاهای اسبم اضافه کردم تا بتونه پرواز کنه...وقتی وارد اولین دو راهی قلمروی ویچر‌ شدم، تمام صداهای اسب و خودم و با یه وِردی محافظت کردم که هیچکس از نگهبانای اون قلعه و خود ویچر‌ از وجود من مطلع نشن! دخترک از پنجره اتاقش، دست به چانه به بیرون زل زده بود...ادیل رو سمت پنجره اتاقش هدایت کردم که همون لحظه از ورژن نامرئی بودن خودم بیرون اومدم... با دیدن من یکم هیجان زده شد و شروع کرد به مرتب کردن لباسش و سریع گفت: ـ س...سلام! لبخندی بهش زدم که فورا گفت: ـ بیا داخل، امکانش هست یکی ببینتت! با اطمینان خاطر گفتم: ـ صدا و چهره من و اسبم محافظت شدست اما بخاطر اینکه باهات بیشتر آشنا بشم، حرفتو زمین نمیندازم! ادیل رو با قدرتم تو هوا معلق نگه داشتم و خودم از پنجره اتاقش پریدم داخل....داخل با رنگ مشکی و قرمز پوشیده شده بود و عکس خیلی از جادوگرای معروف آن دیوار اتاقش وصل بود! روکش تختشم عکس به جادوگری بود که داشت از دهنش خون می‌چکید و با ناخنای بلندش در حال چنگ زدن به یک گربه بود‌‌‌...خندیدم و گفتم: ـ بهت نمی‌خوره اینقدر خشن باشی!
  9. -جادوی ششم- *** - آدریان! صدای کاترینا، مادر آدریان به سختی از طبقه‌ی پایین به گوش‌های سنگین آدریان می‌رسید. میون خواب و بیداری، صدای ناواضح مادرش رو خوب می‌شنید! درواقع حق ناشنیده گرفتن صدای مادرش رو حتی موقع خواب هم نداشت. صدای مادرش که غر میزد، نزدیک تر شد که سریع، چشم هاش رو باز کرد و درجا نشست. همون لحظه، درب اتاق باز شد و مادرش، دست به سینه، در چهارچوب در ایستاد. - آدریان، بیدار شدی بالاخره؟ بازم دیشب دیر خوابیدی. آدریان نگاهی به ساعت رومیزی‌اش انداخت. دیروقت به خونه برگشته بود و حالا، ساعت ۶ صبح باید بیدار میشد و به مدرسه می‌رفت. کاترینا بشکنی زد و حواس آدریان رو به خودش جمع کرد. - کجایی پسر؟ بلند شو که از سرویس مدرسه جا نمونی. سرویس مدرسه برای آدریان مثل یک کابوس بود. سرش رو خاروند و رضایت داد که از تخت بیرون بیاد. دست و صورتش رو شست؛ مسواک زد؛ طبق عادت با همون دست های خیسش، موهاش رو حالت داد و از پله‌های مارپیچ خونه، پایین رفت. دقیقا روبه روی پله‌ها، آشپزخونه‌ قرار داشت. از همون فاصله، اجاق گاز دیده میشد که کفگیر چوبی مادرش، به صورت خودکار پنکیک‌هارو برمی‌گردونه و جاروی چوبی کوچکشون، کف آشپزخونه رو جارو می‌کنه. همین که پاهاش رو روی سرامیک‌های براق آشپزخونه گذاشت، جارو از حرکت ایستاد و انگار با چشم‌های نامرئی‌اش، داشت طلبکارانه به دمپایی‌هاش نگاه می‌کرد. آدریان ابرویی بالا انداخت و گفت: - متاسفم سورن، باید صبحونه بخورم. جارو، کمی دسته‌اش خم شد. ناامید و خسته از دست آدریان، به کارش ادامه داد. آدریان می‌خواست مثل پدرش، کارلوس، بشقاب رو با یک اشاره، از توی کابینت در بیاره. کمی تمرکز کرد و با اشاره به یک بشقاب، بشقاب مثل یک پرنده از جای خودش بیرون اومد و به سمت آدریان، با شتابی غیر قابل کنترل، پرواز کرد. آدریان که از شتاب بیش از حد دستپاچه شد، می خواست متوقفش کنه؛ اما بدتر باعث شتاب گرفتنش شد و بشقاب به سمت صورتش پرتاب شد. سریع روی دو زانو خم شد و بشقاب از بالای سرش رد شد به دیوار برخورد کرد. صدای بلند شکسته شدن بشقاب چینی و زیبای کاترینا، باعث ترس خود آدریان، جارو و کفگیر شد. جوری که باعث شد نیمی از پنکیک‌ها روی سرامیک‌ها بیوفتن و جارو، تعادل خودش رو از دست بده و برخورد دسته‌ی چوبی‌اش با سرامیک‌ها، صدای بدی بده.
  10. دیروز
  11. پارت پانزدهم من تو فکر فرو رفتم که ویچر‌ گفت: ـ تو نمی‌تونی حریف نیروی من بشی! یهو جادویی از دستاش پرت کرد سمتم که با گردنبندم از ورودش به بدنم جلوگیری کردم. پوزخندی زدم و رفتم نزدیکش...صدای عصبانی بودم نفساش و می‌شنیدم و گفتم: ـ به همین خیال باش ویچر‌! بعدش اومدم از اتاقش بیرون...دختره پشت در وایستاده بود و همین لحظه پری از روی کلاهم برداشتم و به سمتش فرستادم. جارو دستی رو سوار شدم و منو دم در قلعه گذاشت پایین...توی پر بهش خبر رسونده بودم که می‌تونم کمکش کنم! امیدوارم که کمکم و قبول کنه و من از این طریق بتونم به جعبه سیاه اون قلعه پی ببرم...حالت عادی اینکار جوانمردی نبود اما هرچی که بود اینم دختر همون جادوگر بود و قطعا از احساسات چیزی نمی‌فهمید و وجودش پر از ظلم و ستم و سیاهی بود. سوار ادیل شدم و راه افتادم سمت شهر...تو کل این زمان داشتم نقشه می‌چیدم که چطور میتونم ویچر‌ رو شکست بدم اما نقشه خودش تا پیش پای من اومده بود و هر طوری بود باید اون دختر رو راضی می‌کردم! تنها راهی بود که می‌تونستم مردم این سرزمین و نجات بدم...وقتی به شهر رسیدم، چون میدونستم نوچه‌هاش منتظر بودن تا مخفیگاهم پیدا کنن شنل نامرئیم و گذاشتم رو سرم تا منو نبینن...رفتم داخل مخفیگاهم نشستم و منتظر شدم تا ببینم خیلی ازش میشه یا نه...در حال غذا خوردن بودم، که یهو از گردنبندم نوری ساطع شد! خودش بود...دختر ویچر‌ داشت دنبال من می‌گشت...سینی غذا رو کنار گذاشتم و با شنل نامرئی کننده از مخفیگاهم خارج شدم.
  12. °•○● پارت صد و هفده موهای فرفری‌ام را محکم پشت سرم جمع کردم و چند چرخ زدم. بلندیشان به پایین کمرم رسیده بود، اما امروز از آن روزهایی نبود که بخواهم موهایم را کوتاه کنم. امروز آنها را دوست داشتم. لقمه‌ای درست کردم که اندازه دهن گندم باشد و آن را به دستش دادم. - بیا تو سفره بخور مامان، می‌ریزی زمین خرده‌نونا رو. خودم هم سراغ کمد کوچکم رفتم و تمام لباس‌هایم را به هم ریختم تا آن روسری سبز قواره بزرگم را پیدا کنم. - تو رو خدا ببخشید بتول خانم، این چندوقت خیلی اذیتتون کردم. روم نمی‌شد در خونه‌تونو بزنم. راستش کار مهمی دارم و اگه گندم پیش شما باشه، خیالم راحت‌تره. چادر سفیدش را جلو کشید و گندم در آغوش گرفت. - سرم رفت ناهید! گندم جای نوه نداشته منه، این پرت و پلاها رو نگو دیگه! حالام برو به کارت برس. گونه گندم را بوسیدم، داشت موهای سفید بتول خانم را می‌کشید. امیدوار بودم دیگر سراغ گوش پیرزن نرود! به خیابان رفتم و دستم را برای تاکسی بلند کردم. - خیابون لاله‌زار؟ سرش را تکان داد. -‌ بشین آبجی. نشستم و در انتظار برای رسیدن به خیابان لاله‌زار، پوست لبم را کندم. خیابانی که کافه در آن بود. وقتی رسیدم که ساعت نزیک چهار بود و کافه، خلوت‌تر از هر زمان دیگری به نظر می‌‌رسید. حالا نه اینکه من هرروز به این کافه رفت و آمد داشته باشم، اما حداقل وقتی از جلویش رد می‌شدم، شلوغ‌تر به نظر می‌رسید. در جست‌وجوی چهره آشنایش، چشم چرخاندم. دیدم که از جا بلند شد، چشم‌هایش حتی از این فاصله، خوشحال و پیروز بود. به سمتش رفتم. صندلی را برایم عقب کشید، کاری که هیچ‌وقت انجام نداده بود. اصلا ما هیچ‌وقت باهم به کافه نرفته بودیم. - سلام. نشستم و او هم مقابلم نشست. - دیگه داشتم فکر می‌کردم نمیای. روی میز مقابلم، خط های فرضی کشیدم. از نگاه کردن به چشم‌هایش طفره می‌رفتم. - چی می‌خوری؟ اطراف را برانداز کردم. درست در میز کناریمان، دختر و پسر جوانی نشسته بودند. حدس زدم الان نباید اینجا باشند، چون دختر مدام اطرافش را می‌پایید و با دست، صورتش را می‌پوشاند. خشک گفتم: - نمی‌دونم، میل به چیزی ندارم. دستش را بالا گرفت تا توجه پسر جوان را به خود جلب کند و گفت: - دوتا فهوه تُرک لطفا. منتظر ماندم پسرجوان با آن سبیل‌های باریک، سفارش را بنویسد و ما را تنها بگذارد. گفتم: - تا جایی که یادمه، هیچ‌وقت قهوه دوست نداشتی. لبخند زد و زمزمه کرد: - امروز با وجود تو، هر تلخی‌ای رو می‌تونم تحمل کنم. ادامه رمان در تلگرام: tinar_roman
  13. °•○● پارت صد و شانزده مراسم خواستگاری تمام شد و آن پفک هم به دست لعیا رسید. در راه بازگشت، لبخند بهمن از دو گوشش آویزان شده بود. سر گندم را روی سینه‌ام جابه‌جا کردم تا گردنش در خواب خشک نشود. به بازوی برادر بشاشم ضربه زدم و گفتم: - تو رو خدا حواستو به رانندگیت بده، اصلا اینجا نیستی. بهمن دستش را طوری روی چشمش کوبید که صدای بلندی تولید کرد: - چشم! آهی کشیدم و دقایق طولانی را صرف نگاه کردن به برادر کوچکم کردم. او دیگر آن بهمنی که دیوارهای خانه را خط خطی می‌کرد نبود، داشت برای خودش خانه و خانواده جدیدی می‌ساخت. با یادآوری حرف‌ آقا داوود، ابرویی بالا انداختم. - ولی چقدر عجیب بود شرطشون، تا حالا جایی نشنیده بودم. بهمن ماشین را متوقف کرد تا پیرمرد با کمر خمیده‌اش، از خیابان رد شود. امشب عجیب، باحوصله و صبور شده بود. - منم چشام شده بود قد دوتا هندونه آبجی. پدر جماعت راضی نیستن ناموسشون یه سیکل داشته باشه، بعد پدرزن ما گفت باس اجازه بدم تا هرجا خواست، درس بخونه. غلط نکنم این لعیای ما قراره دکتر مُکتری چیزی شه ناهید. از گوشه چشم به او نگاه کردم که روی فرمان ضرب گرفته بود. پرسیدم: - تو از این وضعیت ناراضی نیستی؟ بهمن فرمان را چرخاند و جواب داد: - نه والا! سفید کُمپِلِت به لعیا میاد؛ چه لباس عروس باشه، چه لباس دکتر مهندس. خندیدم: - مگه لباس مهندسا سفیده بهمن؟ شانه بالا انداخت. - چه رنگیه پ؟ هرچی باشه، بازم به لعیای من میاد. سیبیلمو می‌ذارم وسط آبجی! حالا ببین. نه من و نه بهمن، آن شب خوابمان نبرد. انگار هنوز باورش نشده بود که بله را از لعیا گرفته، چون هر نیم ساعت یک‌بار از من می‌خواست ملاقه را در سرش بکوبم تا یک‌وقت همه‌ی این‌ها خواب نبوده باشد. من هم آنقدر پهلو به پهلو شدم، تا اینکه خروس با صدای بلندش، خبر از صبح داد. پتو را تا روی سرم بالا کشیدم و از زیر فریاد زدم: - دنبال چی می‌گردی تو اول صبحی؟ دوساعته صدای تق و توق میاد. بهمن بالای سرم ظاهر شد و کله‌اش را دراز کرد: - مرگ من این اتو کجاست؟ نیگا این پیرهنو انگار خر لگد کرده. چشم‌هایم محکم بستم. - خب یه چیز دیگه بپوش! - نه، اصن راه نداره. این پیرهن مخصوص فردای خواستگاریه! تو کله‌ت اون زیره، نمی‌بینی. واسه همین روز گرفتم اینو! در نهایت، وقتی لباس‌هایش را به درجه‌ای از صافی رساند که خط اتویشان، خربزه قاچ کند، از خانه بیرون رفت. قرار بود برای کارگاه، شیرینی ببرد. قبول کردم که نمی‌توانم بخوابم و از بالشتم دل کندم. هرچه ساعت جلوتر می‌رفت، اضطراب من هم بیشتر می‌شد. ساعت که سه بعدازظهر شد، من خانه کوچکم را حداقل سه مرتبه سابیده بودم! دستم را به سرم گرفتم. فقط یک ساعت تا رسیدن به کافه ماهگون و دیدن حیدر وقت داشتم.
  14. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  15. پارت صد و چهل و هشتم سرمو تکون دادم و گفتم: ـ کوروش کلا آدم جدی و صبور و با سیاسته اما فرهاد کلا آدم شوخ طبع و پرانرژی و لوتی طوره! ملودی گفت: ـ کاش زودتر با کوروش آشنا می‌شد، یکم از رفتارش به اونم یاد می‌داد...کوروش و که با یه من عسل نمیشه خورد! من همینجور می‌خندیدم و خاله آتوسا با چشم غیره به ملودی نگاه می‌کرد...ملودی رفت روی صندلی نشست و گفت: ـ مگه دروغ میگم مامان من؟! خب واقعیته دیگه! خاله آتوسا گفت: ـ خب شخصیتش این مدلیه دخترم! دست خودش نیست که ! بعدشم کارش ایجاب می‌کنه که جدی باشه! ملودی سریع گفت: ـ نخیرم، از بچگیشم همین مدلی بود! همین لحظه گوشیم زنگ خورد، رفتم برداشتم و دیدم فرهاده...سریع گفتم: ـ فرهاده! خاله آتوسا از تخت بلند شد و گفت: ـ ما میریم بیرون که تو راحت باشی دخترم، بعدشم یادت نره که به پدرت زنگ بزنی! دست ملودی رو گرفت و گفت: ـ تو هم بیا تو آشپزخونه یکم بهم کمک کن تنبل خانوم! بعد اینکه رفتن بیرون، تلفن و برداشتم: ـ خانوم دکتر؟! خندیدم که گفت: ـ داشتم قطع می‌کردما!!!
  16. پارت صد و چهل و هفتم چیزی نگفتم...موهامو نوازش کرد و گفت: ـ بنظر من خواست خدا بود که تو با ملودی با همدیگه آشنا بشین و تو کوروش و ببینی، من مطمئنم که پشت تمام این اتفاقات یه راز بزرگ پنهون شده، شاید....شاید مرگ فرهاد هم به این اتفاقات مربوط باشه...چیزی که ما هیچوقت نفهمیدیم که اون روز چرا داشت می‌رفت سمت کرمانشاه! نگاش کردم و گفتم: ـ من به بابام میگم...اون خیلی بهتر از من می‌تونه با فرهاد و مامانم صحبت کنه و موضوع رو باهاشون درمیون بذاره. خاله آتوسا لبخندی زد و بعد رو کرد سمت ملودی و گفت: ـ دخترم، کوروش به همکاراش قضیه رو گفته؟! ملودی که جلوی آینه مشغول بستن موهاش بود، گفت: ـ آره گفته، قراره آخر هفته هم با همدیگه بریم کرمانشاه و یبار دیگه این ماجرا رو از زبون مامان اینا بشنوه! بعدشم که قضیه است دی آن آی و اینا دیگه....وای خدایا، رسماً افتادیم وسط یه فیلم درام اکشن! بعد این حرف ملودی، یهو خندم گرفت...خاله آتپسا سعی کرد خندشو کنترل کنه و گفت: ـ ملودی، این چه مدل حرف زدنه؟! ملودی کم نیورد و گفت: ـ بخدا جدی میگم مامان، کی فکرشو میکرد که یه جایی تو این کره زمین، یکی عین کوروش داره زندگی می‌کنه! یعنی واقعا دوتاشون دوقلوان؛ اینقدر که بهم شبیهند! همینجوری که از حرکاتش می‌خندیدم گفتم: ـ فقط بهم شبیهن اما اخلاقاشون خیلی باهم متفاوته! خاله آتوسا گفت: ـ جدی میگی؟
  17. پارت صد و چهل و ششم ( تینا ) اون شب تو از خوابگاه اجازه گرفتم و با اصرار ملودی رفتم خونشون! خیلی خونشون بزرگ و قشنگ بود از همونایی که فرهاد دوست داشت و یه روزی میخواست برای خودش بخره....وقتی وارد شدیم رو به ملودی گفتم: ـ چقدر خونتون بزرگ و قشنگه! ملودی خندید و گفت: ـ باز خونه کوروش اینا دوبرابر خونه ماست! تعجب کرده بودم! هال و نشیمن خونشون اندازه کل خونه ما بود...وقتی وارد خونه شدم، پدر و مادرش به گرمی ازم استقبال کردن و بعد از خوردن شام، منو ملودی رفتیم تو اتاقش...ملودی گفت: ـ تینا نمی‌خوای به خانوادت بگی؟! کوروش ولکن این ماجرا نیستا!! گفتم: ـ آخه نمی‌دونم چی باید بهشون بگم؟! اصلا از کجا باید شروع کنم؟! بعدش رفتم کنار پنجره اتاقش وایستادم و بازش کردم تا باد به صورتم بخوره، همین لحظه در اتاقش زده شد و مادرش با یه سینی شیرینی و چایی اومد داخل اتاق و گفت: ـ اجازه هست دخترا؟! لبخندی زدم و گفتم: ـ بفرمایید! مادرش گوشه تخت نشست و رو به من گفت: ـ همونجوری که ملودی تعریف کرده بود، واقعا خیلی زیبایی دخترم! یکم خجالت کشیدم اما بعدش گفتم: ـ نظر لطفتونه! بعدش با مهربونی بهم گفت: ـ بیا اینجا بشین دخترم! رفتم کنارش نشستم که گفت: ـ می‌دونم برات خیلی سخته اما واقعیت ماجرا اینه که ما هم می‌خوایم بدونیم که تو گذشته چه اتفاقی افتاده! بخدا از وقتی که این موضوع رو فهمیدیم، خواهرم ارمغان خواب به چشماش نیومده...
  18. پارت صد و چهل و پنجم رو به تینا گفتم: ـ می‌خوام با مادرت حرف بزنم. تینا گفت: ـ ولی...ولی من هنوز چیزی بهشون نگفتم! نه به مادرم نه به فرهاد. ملودی گفت: ـ اگه تو عمل انجام شده قرارشون بدی... تینا سریع حرف ملودی رو قطع کرد و گفت: ـ اصلا نمیشه؛ مادر من قلبش ناراحته! مطمئنم هیجان براش خوب نیست...فرهاد هم که همینجوریشم کله‌اش بوی قورمه سبزی میده! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ پس لطفاً تو یکی دو روز آینده بهشون اطلاع بده! باید این ماجرا هرچی سریع‌تر روشن بشه، واقعا دیگه نمی‌خوام تو خماری بمونم! تینا با ناراحتی سری تکون داد و گفت: ـ حق داری! ملودی گفت: ـ یه نفر این وسط همه چیز و پنهون کرده اما اون یه نفر کیه؟! خاله ارمغان؟ یلدا یا خاتون خانوم؟! دستی برای کارشون تکون دادم و همزمان گفتم: ـ بالاخره میفهمیم! گارسون که اومد، سه تا چایی برای خودمون سفارش دادیم و مشغول گپ زدن با تینا شدم. دختر صاف و ساده و آرومی بنظر می‌رسید و اگه همون‌جوری که خودش گفت، مادرشم مثل خودش باشه، پس همه چیز زیر سر خانواده منه.
  19. - خب اون در عوضش قرار بود برات چی‌کار کنه؟! لونا نیم نگاهی سمت من انداخت. - اون بهم راه نجات سرزمین گرگ‌ها رو نشون داد. کنجکاو و دقیق خودم را جلو کشیدم و به او خیره شدم، یعنی راهی برای نجات سرزمین گرگ‌ها وجود داشت؟! - چه راهی؟! - اون گفت نجات سرزمین گرگ‌ها به دست یه آلفاس. به دست یک آلفا؟! آن آلفا که بود؟! آن آلفایی که می‌گفت حالا کجا بود؟! - اون... اون آلفا کیه؟! الان... الان کجاست؟! لونا دستانش را درهم گره کرد و با ناراحتی گفت: - نمی‌دونم، اون زن بهم گفت وقتی که اون نامه رو به خانواده‌اش رسوندم می‌تونم ازشون بخوام که توی پیدا کردن آلفا کمکم کنن. لحظه‌ای به فکر فرو رفتم، کاش من هم می‌توانستم به لونا در پیدا کردن آلفای منتخب کمک کنم، آنطور شاید آن‌همه عذاب وجدانی که بر گردنم بود رهایم می‌کرد. - تو... تو می‌دونی که سرزمین جادوگرها کجاست؟! لونا سری تکان داد. - نه، ولی می‌تونم با حس شیشمم اونجا رو پیدا کنم. پلک روی هم گذاشتم، من باید به لونا کمک می‌کردم؛ جدا از این‌که با این‌کار عذاب وجدانم کم میشد دلم هم نمی‌آمد که دخترک را در این راه پرخطر تنها بگذارم. - من هم باهات میام. لونا با تعجب ابروهایش را بالا انداخت. - چی؟! آممم... منظورم اینه که چرا می‌خواهی همچین کاری بکنی؟! دست به سینه زده نشستم. - خب من هم دلم می‌خواد برای نجات سرزمینم یه کار بکنم، بعلاوه نمی‌تونم تو رو توی این راه پرخطر تنها بذارم. حالا درسته که زیاد قوی نیستم، اما سعی می‌کنم کمکت کنم. لونا لبخند مهربانی زد. - نه منظورم این نبود، اتفاقاً تو تا همین حالا هم خیلی به من کمک کردی. من هم لبخندی به رویش زدم، دخترک هم مثل من عجیب مهربان بود. - پس بهتره بری و استراحت کنی، چون حالت که بهتر بشه باید بریم و سرزمین جادوگرها رو پیدا کنیم.
  20. لونا با تعجب تکرار کرد: - خب؟! اخم درهم کشیدم، باید می‌دانستم اینجا چخبر است. - اون‌ها کی بودن؟! چرا دنبال تو می‌گشتن؟! لونا نگاهش را به زیر پایش دوخت و مغموم و گرفته لب زد: - اون‌ها از سربازهای پادشاه آلفردِ خون‌آشام بودن‌. قدمی پس رفت و بر روی صندلی نشست و نگاه بی‌حواسش را به گوشه‌ای دوخت. من هم چند قدمی پیش رفتم و روی کاناپه نشستم. - روزی که سرزمین گرگ‌ها به دست خون‌آشام‌ها افتاد اون‌ها ریختن توی شهر و از تموم مردم خواستن که توی پیدا کردن آلفا‌های فراری بهشون کمک کنن، بعضی‌ها قبول کردن و بعضی‌‌ها هم مثل من و خانواده‌ام نه. لونا همانطور که به گوشه‌ای خیره بود پوزخندی زد، انگار که در افکار و خاطراتش غرق شده و چیزی از دور و اطرافش نمی‌فهمید. - سربازهای پادشاه هم ریختن توی شهر و‌ تموم گرگینه‌هایی که قبول نکرده بودن باهاشون همکاری کنن رو گرفتن و توی اون قلعه‌ی لعنتی زندانی کردن. کلافه دستی به صورتم کشیدم، کم کم شنیدن این ماجرا داشت برایم سخت و دردناک میشد. - توی اون قلعه به جز ما گرگینه‌ها یه زن جادوگر هم بود؛ وقتی که داستان زندگیمون رو و وضعیت سرزمینمون رو فهمید گفت در صورتی که ما حاضر باشیم کاری که میگه رو براش انجام بدیم بهمون کمک می‌کنه. برای پرت کردن حواس خودم از احساس بد و آزاردهنده‌ای که داشتم پرسیدم: - چه کاری؟! لونا از جیب لباسش تکه‌ی پوستینی" بیرون آورد و گفت: - گفت این نامه رو برای خانواده‌اش نوشته و از من خواست که به سرزمین جادوگرها برم و این نامه رو به پدر و مادرش که پادشاه و ملکه‌ی اون سرزمین هستن برسونم. (پوستین به تکه چرم یا پوست حیواناتی گفته میشود که در گذشته از آن به جای کاغذ برای نوشتن نامه استفاده می‌کردند.)
  21. نقد رمان عسل سلام عسل جان برای دیر شدن نقدت قصور از من بود @عسل نقد نام رمان: اسم زیباییه نقد ژانر: نقد خلاصه: خلاصه خوبیه ولی خب خیلی رسمیه و بهتره که راحت تر نوشته بشه تا خواننده بهتر ارتباط بگیره ولی کادر و چهارچوب و نوشتار قوی و خوبی داره نقد مقدمه: مقدمه جالب و جذابه نقد شناسنامه: بهتره برداشته بشه و مورد پسند زری نیست بهتره تو روند رمان گفته بشه راجع به شخصیت ها نقد شروع رمان: توصیفات قوی‌ای داشت کمی مشکلات ریز دیده میشد و ترجیح این بود که ترسناک شروع بشه اما در کل شروع خوبی بود
  22. هفته گذشته
  23. پارت صد و چهل و چهارم با اینکه از دستش عصبانی بودم اما دلم نمی‌خواست کس دیگه ایی پشتش اینجوری حرف بزنه! تینا هم این بار با عصبانیت گفت: ـ ببین آقای اصلانی، من خانوادم و میشناسم! آدمای اهل حاشیه نیستن...این مادر تو بود که قضیه اینکه تو رو از پرورشگاه آوردن و تازه بهت گفت...شاید اگه منو ملودی باهم آشنا نمی شدیم و این قضیه رو نمی‌شد، هیچوقت بهت نمی‌گفت! نمی‌تونستم حرفی بهش بزنم؛ حرفش درست و حق بود...سرمو انداختم پایین و به موسیقی ملایمی که تو کافه پخش می‌شد گوش میدادم...تینا که فکر کنم دلش یکم به حالم سوخت، یهو پرسید: ـ تو مطمئنی که مادرت درست میگه؟! یعنی واقعا خودش رفت و تو رو از پرورشگاه تحویل گرفت.. اینقدر ذهنم درگیر بود که اصلا حوصله جواب دادن نداشتم؛ جای من ملودی گفت: ـ نه خالم خودش کوروش و تحویل نگرفت، خاتون خانوم یعنی مادربزرگ کوروش اونو آورد و داد به خاله ارمغان... تینا گفت: ـ پس جواب سوالات پیش مادربزرگته آقا کوروش! سریعا گفتم: ـ اصلا! تینا با تعجب نگام کرد و گفت: ـ یعنی چی اصلا! گفتم: ـ مادربزرگ من تا خودم این قضیه رو حل نکردم، نباید چیزی بفهمه وگرنه همه کار می‌کنه تا این قضیه رو به نفع خودش برام تعریف می‌کنه. ملودی تایید کرد و گفت: ـ راست میگه؛ من مطمئنم خاله ارمغان حقیقت گفت ولی اصلا به حرفای مادربزرگ کوروش حتی با اینکه نشنیدم هم اعتماد ندارم!
  24. پارت صد و چهل و سوم ملودی با اینا هماهنگ کرد و قرار شد که تو کافه رودی همدیگه رو ببینیم و من سوالات مربوط به خودم و گذشته‌ام و که دیگه مطمئن بودم به خانوادش ربط داره رو ازش بپرسم. رفتیم نشستیم و بعد ده دقیقه اینا با چشمای قرمز شده رسید! ملودی بغلش کرد و گفت: ـ گریه کردی؟! چیزی نگفت و مقابل من نشست...رو بهش گفتم: ـ چی میخوری؟! آروم گوشه چشمش و پاک کرد و گفت: ـ چیزی نمی‌خوام! گفتم: ـ به خانوادت که چیزی نگفتی! ـ نه هنوز! اون عکس قدیمی رو از جیب کتم درآوردم و گذاشتم رو میز...به خدمتکار زن اشاره کردم و گفتم: ـ این خانوم تو عکس... یهو صدای گریش بلند شد و گفت: ـ مامان یلدامه! ملودی نگام کرد...جفتمون سکوت کرده بودیم و اینا گریه می‌کرد! بعد چند دقیقه که به خودش اومد ازم پرسید: ـ یعنی تو برادر دوقلوی فرهادی؟! خدایا، باورم نمیشه... ملودی گفت: ـ هنوزم مشخص نیست؛ آخه خاله ارمغان گفته که کوروش و از پرورشگاه آوردن...یعنی مادرت، یکی از قل هاشو گذاشته بود پرورشگاه؟! تینا اشکاشو پاک کرد و با اطمینان گفت: ـ مامانم عمرا اینکارو نمیکنه! من مطمئنم! مادرت شاید اینم بهت دروغ.... زدم رو میز و گفتم: ـ مادر من دروغ نمیگه!
  25. 💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! مجموعه سه جلدی نو رسیده با نام «کابوس افعی» چون شمعی در شب‌های تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @سادات.۸۲ از خوش‌قلم‌ترین نویسندگان انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه، فانتزی، هیجانی 💕 📜 شمار صفحات: 1646و 1045 و 260 ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: در جهان حومورا درون خاندانی اصیل زاده، حاصل ازدواج ملکه و پادشاه، پرنسسی متولد شد... 🌙 برگی از رمان: ملکه سرش را پایین انداخته و در سکوت به سخنان شاه گوش میداد که با سکوت او، سرش را ناامید بالا آورد و با اندوه گفت: – اون وقت طبق حرف های اون، کل کشور نابود میشه. 🔗 جاده‌ی رسیدن به این قصه: (لینک) جلد اول: https://98ia-shop.ir/2025/10/06/دانلود-رمان-کابوس-افعی-جلد-1-از-فاطمه-ال/ جلد دوم: https://98ia-shop.ir/2025/10/08/دانلود-رمان-کابوس-افعی-جلد-2-از-فاطمه-ال/ جلد سوم: https://98ia-shop.ir/2025/10/08/دانلود-رمان-کابوس-افعی-جلد-3-از-فاطمه-ال/
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...