تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
marziyehramezani1370@gmail عضو سایت گردید
-
پارت صد و هشتاد و هفتم الان اصلا حوصله چرت و پرتاش و اون قضیه قاچاق اسلحه رو نداشتم! گوشیو خاموش کردم و سرمو گذاشتم روی زانوم که یهو دستی روی شونه ام قرار گرفت و صدای بابا امیر و شنیدم که گفت: ـ مهمون نمیخوای پسرم؟! با شنیدن صداش، سریع سرمو بلند کردم و محکم بغلش کردم که خندید و گفت: ـ یواش پسر! اندازه خرس شدی. لهم کردی! با بغض گفتم: ـ بابا فکر کردم رفتی و... سریع حرفمو قطع کرد و صورتم و گرفت بین دوتا دستاشو گفت: ـ منو نگاه کن! بنظرت من خانوادمو ول میکنم فرهاد؟! نگران نباش، تا آخر عمر بیخ ریشتم... خندیدم و اشکامو با دستاش پاک کرد و گفتم: ـ خدا کنه! بعد با لبخند بهم گفت: ـ ببین کیو برات آوردم! یهو رفت کنار و دیدم تینا و یه دختره دیگه و یه پسر کپی خودم دارن میان سمتم...از تعجب این همه شباهت انگار بهم برق دویست و بیست ولتی وصل کردن. اونم مثل من کلی تعجب کرده بود و برای چند ثانیه بهم خیره شدیم! بابا کنار گوشم گفت: ـ کوروش برادرته پسرم! من همینجور تو سکوت بهش خیره بودم که اومد نزدیکم و دستشو دراز کرد و با لبخند گفت: ـ سلام! بهتر بود هرچی سریعتر از این شوک دربیام وگرنه بابا کلهامو میکند...دستشو با لبخند فشردم و گفتم: ـ سلام! بابا سریع گفت: ـ همین؟! دوتا برادر دوقلو بعد این همه وقت همو دیدین و تنها چیزی که بهم میگین سلامه ؟!
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و هشتاد و ششم واقعا خداروشکر که امیر و توی زندگیم داشتم! اگه اون نبود، تا الان خیلی جاها تسلیم میشدم و کم میآوردم. امیر قوت قلب روزهای ناامیدی برای من بود و دقیقا مثل یه پدر همیشه پشتم وایستاد و دستام و گرفت و بدون قضاوت بهم گوش داد...همیشه حمایتم کرد و بهم امیدواری داد تا حتی در بدترین شرایط هم نیمه پر لیوان و ببینم و ناامید نباشم...دلم پیش فرهاد بود! اصلا دوست نداشتم که پسر پر انرژی و شوخی طبع خودمو تو اون حالت میدیدم...نگاهای پر از خشمش بهم از جلوی چشمام اصلا کنار نمیرفت! امیدوارم وقتی برادرش و دید، یکم دیدش به این موضوع عوض بشه و بتونه درک کنه که تو این ماجرا همه قربانی بازی مادربزرگش شدن.... ( فرهاد ) همیشه که دلم میگرفت و ناراحت میشدم، میومدم سمت سران نیلوفر و به اون دریاچه زل میزدم و سعی میکردم اتفاقات و توی وجود خودم حل کنم...از بچگی پاتوق ناراحتیام اینجا بود و جز بابا هیچکس نمیدونست...آخ که چقدر دلم براش تنگ شده بود! حتی با اینکه فهمیدم پدرم کس دیگهایی بوده اما بازم حسم و نسبت بهش عوض نکرده و بجاش بیشتر حسرت میخورم و دلتنگش میشم! به کل کل هامون فکر کردم، به بازیهامون، به بحثایی که باهم تو مغازه میکردیم، به فوتبال دیدنامون! وقتی به اون روزا فکر میکردم اشک همینجور از چشام میریخت...من زندگی پر از زرق و برق و پولداری و بدون بابا امیرم نمیخوام...واقعا دلم نمیخواد که به زندگی بدون تینا و بابا امیر فکر کنم...سرمو گذاشتم رو زانوهام و داشتم گریه میکردم که گوشیم زنگ خورد...فری بود!
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و هشتاد و پنجم قلبم واقعا درد گرفته بود و تنهایی تو خونه بیشتر به اعصابم فشار میورد...رفتم تو تراس خونه نشستم و سعی کردم نفس بکشم...با بغض گفتم کاش اینقدر زود نمیرفتی فرهاد! میموندی و بچهاتو میدیدی! کاری که مادرت در حق زندگی ما کرد رو میدیدی، واقعا جات خیلی پیش ما خالیه! و هر روز بیشتر از قبل دلتنگتم...البته میدونم که تو از اون بالا بالاها خیلی بیشتر حواست به ماها هست...تو همین فکرا بودم و به آسمون خیره شده بودم کمه گوشیم زنگ خورد...امیر بود! برداشتم و خیلی سریع گفتم: ـ امیر باهاش حرف زدی؟! امیر خندید و گفت: ـ آره عزیزم نگران نباش! الان داریم با همدیگه میایم کرمانشاه و کوروش میخواد که برادر و مادر واقعیشو ببینه! خیلی ذوق کردم...سریع گفتم: ـ یعنی اصلا از دستم ناراحت نشد؟! امیر گفت: ـ نه یلدا؛ خیلی منطقی تر از فرهاد برخورد کرد! حتی لباس پوشیدنشم عین فرهاد خدا بیامرزه...حالا تو بگو که فرهاد چجوری برخورد کرد؟! با ناراحتی گفتم: ـ خیلی بد امیر! پسرم خیلی دلش شکست...تهش با سکوت از خونه رفت بیرون! امیر هم با ناراحتی گفت: ـ حدس میزدم! تینا هم بهش زنگ میزنه، جواب نمیده ولی تو نگران نباش، من میدونم زمانهایی که ناراحت میشه کجا میره، وقتی رسیدیم کرمانشاه با هر دوتا پسرت میام پیشت...
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سوم نخواه به زور دری رو باز کنی که مال تو نیست چون بعداً که بهش برسی اون زخمی که توی قلبت میمونه باعث میشه بیشترین غم و غصه رو تجربه کنی و خیلی باید قوی باشی که اون غم و غصه زمینت نزنه و با قدرت از جات بلند شی...آثار زخم قلب، جبران ناپذیرن. اونم مثل خیلیای دیگه سپردم به دستای خودت! همونجور که قلب منو تیکه تیکه کرد و از روش رد شد، دوبرابر بدترشو تجربه کنه تا بفهمه چه دردی به قلب من داده! دیگه فقط میخوام تو دنیای کوچیک و خوشحالیای کوچیک خودم زندگی کنم و شادی های روزمرمو تجربه کنم. لطفاً! خواهشاً ! خدایا منو از هرچی آدمیزاده بیرحمه دور کن و بذار تا مدتها تنها باشم اما اجازه نده اونا وارد زندگیم بشن و بهم زخم بزنن... بازم دمت گرم که حواست بهم هست.
- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
- غمگین
- غم، اندوه، تنهایی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دوم بنظرت آدما عذاب وجدان میگیرن؟! هرچقدرم که خودمو گذاشتم جاش و خواستم بهش حق بدم، دیدم که بیشتر از این رفتار خجالت کشیدم، اگه من بودم واقعا خجالت میکشیدم و شبا خوابم نمیبرد... نفراتی هستند تو زندگیم که حتی اگه بخوامم، نمیتونم ببخشمشون! چون اونجوری احساس میکنم که در حق دل خودم ظلم کردم....رها میکنم و دور میشم اما نمیبخشم چون قلبمو تو مسیرشون قرار دادم و اونا بیاهمیت شمردن و ویرونش کردن و واقعا احساس میکنم که اینجوری احساسم بهتره چون انگار بالاخره بعد مدتها برای احساس و قلب و خودم ارزش قائل شدن و تونستم بپذیرم. هضم کردنش واقعا سخت بود اما قبول کردم. خدایا امیدوارم کلی چسب زخم بزنی به قلبم و بازم ازش محافظت کنید تا خوب بشه اما من بازم چشمام به معجزه و مهربونیای توئه و میکشم کنار. اینبار یقین پیدا کردم که سرنوشت وجود داره و تمام آدما و موضوعات و کارهای ما از قبل مثل یه فیلمنامه تو این دنیا نوشته شده و ما آدما هم مثل بازیگرا به دنیا اومدیم تا اونارو بازی کنیم...چیزی که قرار باشه به تو برسه، از کنارت رد نمیشه، به هیچ عنوان...پس نفس عمیق بکش و چشماتو بلند و بسپار به دستای خدا...
- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
- غمگین
- غم، اندوه، تنهایی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
خدایا هنوزم سعی میکنم اُمیدوار باشم و مثل قبل به زندگی با دید مثبت نگاه کنم دیگه برای هیچ آرزویی التماس نمیکنم و بهت زور نمیکنم تا اون در رو برام باز کنی چون قطعا تو حرفایی رو شنیده بودی که میدونستی قلبمو زخمی میکنه اما من بازم طبق معمول بهت گوش نکردم...:) اما اینبار واقعا میسپارم به دستای خودت. از یه طرف خیالم راحت شد چون این آرزو یه سال بود که توی مغزم رژه میرفت و فهمیدم که آدما حتی دیگه از دورم قشنگ نیستن چه برسه از نزدیک! و تجربه شد اما از طرفی دیگه هم این تجربه و درس گرفتن تا تَهِ مغز استخون منو سوزوند مثل آدمای دیگه. میدونی چرا؟ چون بی منت سعی کردم خوب باشم و در مقابل تمام بیرحمیها و بی احساسیا بهش انرژی مثبت و آرزوهای خوب منتقل کردم و سعی کردم از خودم تو ذهنش یه خاطره خوب بسازم اما اون چیکار کرد؟! جز حس ناکافی بودن و له کردن احساساتم، کار دیگهایی نکرد و من تا جایی که تونستم فرصت دادم تا نااُمید و دلشکستم کنه که لحظه حذف کردن، هیچ شکی تو دلم باقی نمونه!
- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
- غمگین
- غم، اندوه، تنهایی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و هشتاد و چهارم مادربزرگ خبر نداشت که قراره چه اتفاقی بیفته و اون شب ما اجازه دادیم که هرچقدر میخواد بابت اتفاقات توی ذهنش شادی کنه! خبر نداشت که مادر واقعیم و برادر دوقلوم که فکر میکرد مرده، برگردن همونجایی که اون با بیرحمی تموم بیرونش کرده بود. منو مامان موقع شام حتی یه لقمه هم از گلومون پایین نرفت و مشغول بازی کردن با غذامون بودیم. بجاش ملودی در حال حرف زدن راجب موضوعات مختلف با مادربزرگ بود و اونم با جون دل بهش گوش میداد و حواسش به من و مامان نبود وگرنه کلی سوال پیچمون میکرد که چرا تو فکریم؟! قرار شد بعد از پیام دادن تینا به من، با همدیگه راهی کرمانشاه بشیم و من برم تا با خانواده اصلی خودم، با مادرم که عشق اول پدرم بود و برادر دوقلوم فرهاد آشنا بشم... ( یلدا ) فرهاد با وضعیت خیلی ناراحت و داغونی از خونه رفت بیرون، میدونستم که با این قضیه خوب برخورد نمیکنه چون بینهایت آدم احساسی بود اما انتظار یه چنین برخوردی هم واقعا نداشتم! دلم میخواست که بفهمه منو امیر اون زمان بخاطر اینکه دستمون به جایی بند نبود، مجبور شدیم در مقابل تهدیدهای خاتون سر هم کنیم! بعدم که من چهلم فرهاد، ارمغان و دیدم، حس مادری رو ازش گرفتم و خیالم راحت شد که میتونم بچمو دستش بسپارم...بعد از بابا احمدم و این همه سال انگار به چشم انتظار بودن و نبودنش عادت کرده بودم و نخواستم زندگیشو خراب کنم اما تو این مورد حق با فرهاد بود...این بچها دیگه بزرگ شده بودن و میتونستن حق زندگیشون و از خاتون بگیرن
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و هشتم تایید کردم و گفتم: ـ همینطوره! همینجور خیره به دریاچه و غروب آفتاب نگاه میکرد! چند سنگ برداشتم و انداختم توی دریاچه و گفتم: ـ قبلنا که مردم هنوز احساسشون توسط ویچر گرفته نشده بود، هر غروب میومدن اینجا و مراسم شکرگزاری راه مینداختن! اصلا این سرزمین بابت همین موضوعش بین جاهای دیگه معروف شده بود! جسیکا یکم ناراحت شد اما بعدش گفت: ـ حالا برای همه مردم که این اتفاق نیفتاد، بقیشون چرا دیگه نمیان اینجا؟! گفتم: ـ چون این مراسم، یه مراسم دسته جمعی بود که همه مردم از پیر و جوون کنار هم دست به دست هم میدادن و سپاسگزاری میکردن! اگه هم یکی از اونا نمیومد یا دیر میکرد تا قبل از غروب آفتاب منتظرش میموندن تا برسه! اما حالا دیگه کسی دل و دماغ اینو نداره که بیاد اینجا و اینجوری شد که از درخشش این دریاچه روز به روز کمتر شد. پرسید: ـ یعنی اون درخشش وسط دریاچه... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ اون فقط نیمی از درخشش این دریاچست! قبلا کل این دریاچه برق میزد...خصوصا بعد مراسمی که مردم اینجا اجرا میکردن.
-
پارت بیست و هفتم با لبخند پر از اطمینان بهش گفتم: ـ نگران نباش! هر چی که بود، باید اونو میبردم به مخفیگاهم و بعد از اون اگه میخواست هم نمیتونست بیرون بیاد! با لبخند نگاهم کرد و گفت: ـ بهت اعتماد دارم آرنولد! نه، نباید دلم براش میسوخت! هرچی بود، اونم بچه همون پدر بود... گفتم: ـ میخوای بریم دریاچه رو ببینیم؟! سرشو تکون داد و با خوشحالی گفت: ـ آره، خیلی دوست دارم! دستشو گرفتم و گفتم: ـ پس بزن بریم! وقتی رسیدیم به ته بازارچه، شنلامون و از سرمون برداشتیم و سوار ادیل شدیم و ازش خواستم تا ما رو ببره سمت دریاچه...والت و نگهباناش هم ولکن ماجرا نبودن و همینجور خونه به خونه دنبال جسیکا میگشتن! عمرا اگه میدونستن که دخترشونو من دزدیم و وقتی که اونو میبردم سمت مخفیگاهم، دیگه دست کسی بهش نمیرسید و صد در صد ویچر دیوونه تر میشد! ادیل بر فراز آسمونا پرواز کرد و موقع غروب خورشید، رسیدیم کنار دریاچه...جسیکا با شادی به دریاچه و اشعه غروب خورشید که توش افتاده بود، نگاه میکرد و گفت: ـ وای آرنولد، واقعا اینجا خیلی رویایی و قشنگه!
- دیروز
-
آریا دوید، از کنار سلف و از میان دختران و پسران که وارد آنجا یا از آنجا خارج میشدند، گذشت. پشت ساختمان سلف کاملاً چمنکاری شدهبود و گوشهگوشهی آن نیمکت یا آلاچیقهای کوچکی وجود داشت. درختان سرسبز دور تا دور مسیری که به نیمکتها میرسید، چون سربازانی ایستادهبودند و تابلوهای راهنمایی که مسیر دبلیوسی، ساختمان اصلی دانشکدهی مهندسی، دانشکدهی هنر و... را نشان میداد، کنارشان قد علم کردهبودند. چشم گرداند که نگاهش به آن گل رز افتاد که روی نیمکتی نشستهبود و خانمانه پایش را روی پای دیگرش انداختهبود. جزوهی حجیمش روی پایش بود و آرامآرام خط میبرد. مرد جوان لبخندی کوچک زد و نزدیکش شد. دخترک چنان تمرکز کرده و غرق در مرور مطالب بود که متوجهی حضور آریا نشد؛ اما وقتی که احساس کرد کسی کنارش نشسته، ترسیده نگاهش را بالا آورد و با چشمای گرد خیرهی آریا شد. آریا کمی سرش را سمت او خم کرد و به جزوهاش نگاهی انداخت و جدی پرسید: - چرا اینجا نشستی؟ مگه کلاس نداری؟ خواست ناز کند، البته جدا از ناز از او دلخور بود. دعوتش کرده و بعد نه تنها نیامدهبود، بلکه چند روز بود که خبری از او نداشت؛ اما وقتی که با خود دو دوتا چهارتا کرد، فهمید که دلیلی برای روی ترش نشان دادن نداشت، چون نسبتی با او نداشت. پس سعی کرد معقول رفتار کند و مثل همیشه با متانت و لبخندی کوچک بر لب جوابش را بدهد. - نه، دو ساعت دیگه امتحان دارم الان دارم دوره میکنم. آن روز کلاس مشترکی نداشتند، آریا اکنون کلاس داشت و او دو ساعت دیگر. جملهی دخترک متعجبش کردهبود. اخم کوچکی از روی کنجکاوی بر پیشانی نشاند و پرسید: - پس چرا الان اومدی؟ مکث دخترک و سر پایین افتادهاش علامت تعجب ذهنش را بزرگتر کرد. صورت او را نمیدید، برای همین سرش را کمی بهسمت شانهاش خم کرد و به او که لب پایینش را زیر تیغ دندان بردهبود، نگاه کرد. دخترک بعد از کمی مکث و حلاجیِ جملهای مناسب در پاسخ به سوال او، گفت: - خونهمون یکم شلوغه، اونجا تمرکز ندارم. اما علاوه بر مشکلاتی که مدتها بود با آن میجنگید، حسی چون دلتنگی باعث شدهبود که زودتر از وقت مد نظر به آنجا بیاید تا شاید پسرک چشم آبی را زمانی که کلاس دارد ببیند. آریا اما همچنان منتظر بود تا او دلیل موجهتری بیاورد. خانوادهی او از خانوادههای بهشدت پولدار بود و از کودکی خواستار هر چی که بود، سریعاً در اختیارش قرار میگرفت. محبت والدینش را داشت و همه عاشق او، رفتار و فیس و استالش بودند. مشکل جدی در زندگی نداشت، غیر درس که آن هم چیز خیلی مهمی نبود که او را اذیت کند. برای همین نمیتوانست درک کند مشکلات دیگران را، اگر خانهی دلبر شلوغ بود و مانع تمرکز او میشد، پس چرا نمیرفت به کتابخانه یا خانهای جدا برای خود نمیگرفت تا مستقل شود. هرچند که با فکر کردن به گزینهی آخر، پوزخندی محو روی لبش جا گرفت. آن برادر قلچماقش که مثل بادیگارد دخترک را از دم خانه تا خود کلاسش میرساند، سپس از کلاسش اون را چون گونی برنج زیر بغل زده به خانه میبرد؛ حتماً اجازه نمیداد که او مستقل شود. گفتهی دخترک را نادیده گرفت و اینبار جدیتر با اخمی بزرگتر پرسید: - مشکلت چیه دلبر؟ محکم گفت و این جملهی محکم و دستوری عجیب حس حمایت و اهمیت به او داد، حس اینکه برای پسرک مهم است؛ اما امان از دلبر گفتنش! انگار که نامش ساخته شدهبود برای صدا شدن توسط او. نگاهش را روی چهرهی جدی و مردانهی آریا نشاند، آیا لازم بود مردی به این اندازه زیبا باشد؟ انگار که خدا روی صورتش قواعد ریاضی را پیاده کردهبود که همه چی آنقدر به اندازه و متناسب بود. فک کشیده با زاویه فک بهشدت نمایان، لبان برجسته، پوست برنزه و بینی کشیدهاش او را چون رُمیها کردهبود؛ اما اگر به چشمان کشیده و وحشیاش با آن تیلهگان آبی نگاه میکردی، با خود میگفتی این مرد زیبا کجا و رُمیها کجا!
-
جهان آرام گرفته بود، اما نه از سکون — از دید. هر ذره، هر جریان، هر ذرهنور در فضای نفس میکشید. انگار زمین پس از قرنها سکوت، تازه یاد گرفته بود زنده باشد. نیمه جانها هنوز در شوک بودند. نورهایی که از جعبه آزاد شده بودند، حالا در هوا به شکل ذرات کوچک میدرخشید و مثل گرد غبارِ زنده، به هر طرف میرفت. داستان روی پوستشان مینشست، درون نفسشان میرفت و حس عجیبی میداد. ترکیبی از آرامش و ترس. یکی از نیمهجانها که پسر جوانی بود، دستش را بالا آورد و ذرهای نور روی انگشتش نشست. با سخن گفت: - این… میسوزونه، ولی درد نداره. مثل اینکه چیزی رو بیدار میکنه. ایلاریس نزدیکش رفت، نگاهی آرام و مطمئن داشت. ـ نمیسوزنه. فقط داره یادت میاره. نور همیشه در درونت بوده، فقط خاموش شده بود. دختری که کنار اوه بود گفت: - یعنی ما هم بخشی از اون جریان بودیم؟ پاندورا پاسخ داد، صدایش نرم و سنگین: ـ شما همیشه بخشی از جریان بودید، فقط فراموش کردید. جعبه فقط پرده رو کنار زد. حالا با شماست؛ بیدار بمونید، یا دوباره در تاریکی برگردید. سکوت کوتاهی میانشان افتاد. باد خنکی وزید ورات نور را در هوا چرخاند. یکی از نیمهجانها با حالتی آمیخته به این سؤال میپرسد: - اگر بیدار بمونیم، یعنی همان نیمهجانهای قبل نیستیم؟ ایلاریس سرش را پایین انداخت، سپس آرام گفت: ـ نه. بیداری همیشه چیزی رو میگیره و چیزی رو میده. هیچ بازگشتی وجود ندارد. چند نفر از نیمهجانها نگاهی بین خود رد و بدل کردند. ترس هنوز در چشمانشان بود، اما نوعی اشتیاق هم در نگاهشان میدرخشید؛ آشتیاق به دانستن اینکه درونشان چه چیزی تازه در حال شکل گرفتن است. پاندورا با نگاهی دقیق به اطراف گفت: ـ زمان زیادی نداریم. جریانها باید تنظیم بشن. اگر رهاش کنیم، از هم میپاشه، بین میره و هرچه ساخته شده است. ایلاریس به او نزدیک شد. ـ میدونم. اما این بار نمیخواهم با زور جلو بره. بگذار خودش شکل بگیرد، مثل درختی که خودش راهِ رشدش رو میکنه. پاندورا لبخند کمجانی زد. ـ تو هنوز به هماهنگی ایمان داری؟ ـ ایمان ندارم، تجربه دارم. هرچیزی که زندهاست، دیر یا زود راهش رو پیدا میکنه. صدای ضعیفی از میان جمع برخاست. یکی از نیمهجانها زانو زد، دستانش را روی خاک گذاشت و گفت: - حسش میکنم… زمین تپش دارد، مثل قلب. دیگران هم یکییکی خم شدند و شنیدند. زیر خاک، آرام آرام اما حس میشد. پاندورا با دقت به خاک نگاه کرد. ـ جهان خودش رو بازنویسی میکنه. ایلاریس زیر لب گفت: - پس وقتشه یادش بدیم چطور نفس بکشه. او دستش را بالا آورد. جریانها، مثل نوارهایی از نور و سایه، از انگشتانش جاری میشوند و در هوا با نغمهای ملایم حرکت میکنند. پاندورا هم همراهش شد، اما جریان او را ایلاریس سرد و نقرهای بود. دقیق و کنترل شده وقتی دو جریان به هم رسیدند، در هوای طرحی از یک دایره شکل گرفت. نه جادویی، بلکه زنده. درون تصاویری از زمین، آسمان، درخت نقرهای و نیمهجانها نقش بست. ایلاریس گفت: - این نقشه مسیر ماست. هر نقطه از این طرح، بخشی از جریان جهانه. باید یاد بگیریم را حفظ کنیم. دختری از میان جمع پرسید: - یعنی باید توی این مسیرها حرکت کنیم؟ ـ دقیقتر بگم، باید بشید بخشی ازش. با جریان شید، نه دنبالکنندهاش. پاندورا اضافه کرد: هر کسی که مقاومت کند، از خارج میشه. و مقایسه کننده، مخصوصاً حالا که تازه بیدار شده است. پسر جوانی که قبلاً حرف زده بود، گفت: - یعنی ممکن است باعث شود دوباره جهان بشیم؟ ایلاریس لبخند اندکی زد، نه از سر اطمینان، بلکه از سوال. ـ شاید. ولی هر باری که جهان سقوط کرده، دوباره بلند شده است. فرق ما اینه که این بار، خودمون تصمیم میگیرم چطور ادامه بدیم. پاندورا کمی سکوت کرد، سپس آرام گفت: ـ تصمیم گرفتن سخته، مخصوصاً وقتی همهچیز نامعلومه. اما همین نامعلومی، آغاز زندگی. باد بلندتر شد. گردی از نور و خاک در هوای پیچید. یکی از نیمهجانها جلو آمد، با صدایی لرزان اما مصمم گفت: - پس من میخواهم ادامه بدم. هرطور که باشه. حتی اگر آخرش سقوط کند، حداقل خودم انتخاب کردم. دیگری گفت: ـ منم. و بعد، یکییکی، همهشان همین را تکرار کردند. در پایان، ایلاریس نگاهی به پاندورا کرد. - این بار، بهجای نفرین، بذر کاشتیم. ببینیم چه در میاد. پاندورا با لبخندی محو پاسخ داد: - بذر همیشه راهش رو پیدا میکنه… حتی توی خاکستر. باد فروکش کرد. درخت نقرهای آرام درخشانتر شد، شکوفههایش چون ستاره در آسمان پخش شدند. هر شکوفه، نغمهای کوتاه بود، و هر نغمه، تپشی تازه برای جهانی که دوباره بیدار شد. و در سکوت بعدی، ایلاریس گفت: ـ جهان نفس میکشه… و ما، بالاخره بخشی از اونیم.
- 36 پاسخ
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
یه نگاهی به عقب انداختم از توی آینه. دیدم سر جفتشون توی گوشیه. من حتی اسمهاشون رو هم یادم رفته بود. رسیدیم اول یکی از خیابونهای اصفهان. کرایه رو خودم حساب کردم و از ماشین پیاده شدیم. راه افتادیم به سمت میدون امام و اون دوتا همچنان سرشون توی گوشی بود. یکمی که رفتیم، دوتا پسر جلف و یه جورایی دخترنما اومدن جلومون. شلوارهای پاره، ابرو برداشته، تیپی داشتن که من باهاشون حال نمیکردم. با دخترا دست دادن و اومدن با من دست بدن که دستام رو کردم توی جیبم و گفتم: - من با نامحرم دست نمیدم! بهشون برخورد و یکیشون گفت: - سارا، این کیه با خودت آوردی؟ سارا: به تو چه؟ فکر کن عشقمه اصلاً! تعجب کردم و برگشتم به سمتش که پسره گفت: - چه عشق عصبانیای هم داری. یه ذره با هم حرف زدن و با هم راه افتادیم سمت میدون. اون چهار تا دستاشون توی دستای هم بود. فقط نمیدونم چرا این دختره، سارا، من رو همراه خودش آورد. معلوم بود که دو به دو با هم دیگه رفیق هستن. رسیدیم اول میدون و انقدر هوا گرم بود که اون یکی دختره گفت: - بچهها، نظرتون چیه بریم یه بستنیای چیزی بزنیم؟ نگاه کردم بهش و با تعجب گفتم: - شما بستنی رو میزنید؟ ما که میخوریم. زدن زیر خنده و رفتیم توی یکی از بستنیفروشیها. گوشیم رو درآوردم و زنگ زدم به محمد: - الو، سلام دایی، کجایی؟ - اومدم خیابون، کار دارم زندایی... تو کجایی؟ - اومدیم میدون امام! - با کی هستی؟ - پاشو بیا، میفهمی خودت! - باشه، حالا یه سری میزنم بهتون. - منتظرم. گوشی رو که قطع کردم، سارا گفت: - قراره داییت هم بیاد اینجا؟ - نه، داییم نیست... من بهش میگم دایی. - چه جالب. صندلی رو از زیر میز کشیدم بیرون، نشستم و گفتم: - خب، سارا خانوم، نمیخوای رفیقات رو معرفی کنی؟ اشاره کرد به دوستش و گفت: - این خانوم رو که میبینی اسمش فانیاست و اسم رلش هم شروینه، و اون یکی هم که خیلی زشته اسمش کیاست. کیا سرش رو از گوشیش درآورد با قیافه متعجب گفت: - من زشتم؟ زشت خودتی، سیاهسوخته! - حالا بحث زشت و زیبایی رو بذارید به موقعش... الان یه چیزی سفارش بدید که دارم از گرما قل میزنم. یه آبهویج بستنی سفارش دادم و گفتم: - تاکسی رو من حساب کردم... این رو شما حساب کنید. سارا: باشه آقاعلی، چرا میزنیمون حالا؟ - از کجا اسم من رو میدونی؟ - مگه میشه همسایت رو نشناسی؟ شروین با یه حالت تمسخرآمیز گفت: - با پسر همسایتون پاشدید اومدید؟ سارا: به تو هم هیچ ربطی نداره! گفتم که ایشون عشقمه. بستنی رو گذاشتم رو زمین، لباس سارا رو گرفتم و آروم آوردمش بیرون. دم گوشش گفتم: - خیلی مثل اینکه خوشت میاد عشق من باشی، نه؟
-
- مادر من، چایی نداریم؟ یکم نگاهم کرد و با تعجب گفت: - ساعت رو نگاه کردی و چایی میخوای؟ - خب یه راست بگو نداریم، چرا میپیچونی قضیه رو؟ - علی، امروز عصر کاری داری؟ نشستم روی میز و گفتم: - جانم؟ بگو اگر کاری داری. - میتونی کلاس خصوصی زبان برداری؟ لقمه رو خوردم و گفتم: - با کی؟ - دوتا از بچههای دوستام هستن. - چند ساله؟ پسر؟ - نه، دختر هستن. جفتشون ۱۵ ساله. چشمام چهارتا شد از حرفش. - مامان من، بیخیال. بابا بفهمه شاید ناراحت بشه و کلاً خوب نیست. - نترس، بابا گفت مشکلی نداره. - چه میدونم... هر طور شما میدونی. - عصر ساعت ۵ میگم که بیان خونه، خوبه؟ - باشه، مشکلی نیست. الان یه چیزی بده بخورم، معدهم الان دعوام میکنه. نون خالی آخه باید بخورم؟ یه چیزی همینطوری خوردم و پاشدم رفتم سر کمدم. یه نگاهی انداختم و یه شلوار مشکی لی و یه پیرهن طوسیرنگ انتخاب کردم، با یه جفت کتونی مشکی. همون عطر همیشگی رو زدم و گوشیم رو برداشتم و گفتم: - بابا رفتش بیرون؟ از تو آشپزخونه گفت: - آره، چطور؟ - مامان جان، این ماشینت رو بده برم یه دوری بیرون بزنم. - علی، مسخرهبازی در نیار، تو هنوز گواهینامه نداری. - هوف، باشه. اومدم دم در ساختمون که دیدم دخترای همسایمون از آسانسور اومدن بیرون. یکیشون بهم سلام کرد که من هم جوابش رو دادم، اما اون یکی هیچ کاری نکرد. آروم گفتم: - این دیگه کی بود؟ اونم شنید و برگشت، اومد روبهروم ایستاد و گفت: - ببین آقازاده، من دختر بابام هستم... اوکی؟ تکیه دادم به دیوار پارکینگ و دستام رو روی سینم جمع کردم و گفتم: - من حاضرم، تو کی؟ - حاضری؟ - آره. - خوبه، پس بریم؟ - خوشم نمیاد بدون مقصد حرکت کنم. - هر جا تو بگی. - آها، اینطوری بهتره. چی داشتم میگفتم رو نمیدونم. ولی میدونم که جدیجدی باهاشون زدم بیرون. رفتیم لبهی خیابون و یه تاکسی گرفتیم. توی راه، راننده به خودش گفت: - عجب. یه نگاهی بهش کردم و گفتم: - حاجی، چی عجب؟ - هیچی پسرم، همینطوری گفتم.
-
- آقاسامیار، خوب نیست شما دیگه اینجا باشی. ممکنه داداشش بیاد و خداینکرده اتفاقی بیفته. - ولی... . - ولی نداره، شما برو. خودم در جریان میذارمت. - واقعاً؟ - آره، دروغی ندارم بهت بگم. چشماش پر از اشک شده بود اما غرور مردونش اجازهی باریدن نمیداد. لبای خشکشدهش رو کمی باز کرد و گفت: - فقط یه چیزی سوگند خانوم. - بله؟ - اگر به هوش اومد، بهش بگو... بگو دوسش دارم... بگو واقعاً هر کاری بخواد براش میکنم. یکم خندیدم و آروم گفتم: - شما فقط الان برو لطفاً. یه دستی توی موهاش کشید و از بیمارستان خارج شد. رفتم پذیرش و اطلاعات درسا رو بهشون دادم. بعدشم یه زنگی زدم به مادرش و با رعایت جوانب احتیاط بهشون اطلاع دادم. *** «علی» با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و یه نگاهی به خودم توی آینه انداختم. موهام خیلی بلند شده بود. ژولیدهپولیده بودم و بعد از مسابقه هم دوش نگرفته بودم. حولهم رو برداشتم و رفتم که برم حموم. دیدم بابام نشسته توی پذیرایی و داره با گوشیش درس میخونه. وایستادم و یه نگاهی بهش انداختم و گفتم: - سلام علیکم آقای سام... اهلاً و سهلاً یا ابی! کیف حالک؟ - بهبه آقاعلی... گل آمد و بوی گند آورد. تو مگه نرفتی حموم؟ یه ذره خودم رو بو کردم و گفتم: - اولاً که بو نمیدم، دوماً اینکه، نه نرفتم. یه اشارهای به چشمم کرد و گفت: - گل کاشتی آقاعلی... اما این بار زیر چشمت گل کاشتی. - طوری نی، من که عادت دارم به این مسخرهبازیا. - باشه، برو دیگه. یه لبخندی زدم و رفتم توی حموم. آب یخ رو باز کردم و رفتم زیرش. روی بعضی از جاهای بدنم هنوز لکهی خون رو میشد پیدا کرد. بدنم رو شستم و یه نگاهی به خودم توی آینه انداختم و رفتم توی فکر. فکر اون دختره، هانیه. رفتار خیلی خاصی داشت. یه جورایی انگار دوست داشت که با من باشه. توی افکار خودم چرخ میزدم که یه دوست خیلی عزیز و بزرگواری اومد سراغم طبق معمول؛ جناب آقای وجدان. وجدان: سلام عرض کردم حاج علیجان. - میدونی این چند وقت که نبودی چه حالی میکردم؟ - بوگو به پیغمبر؟ - بابا به خدا، به کی قسم بخورم؟ من خو کاری نکردم که تو باز اومدی! - آره، راست میگی، بچهی خوبی شدی. - نبودم یعنی؟ - چرا لعنتی، تو بودی... مرسی، اَه! - کارت رو بگو و زحمت رو کم کن، باید برم. - اومدم یه سری بزنم و بهت بگم رفتی سراغ دختره، من همش دیگه باهاتم... حالا انتخاب با توست؛ بُدرود! رسماً دیوونه شدهبودم که با همچین فرد خیالیای حرف میزدم. سرم رو شستم و از حموم اومدم بیرون. رفتم توی اتاق و یه نگاهی به ساعت انداختم. نزدیکای ظهر بود. یه دست لباس پوشیدم و رفتم توی آشپزخونه و گفتم:
-
*** «سوگند» درسا خیلی عصبی شد، نگاهی بهش انداخت و با خشمی که توی چشماش برق میزد از کافه زد بیرون. منم همراهش رفتم. راه میرفت اما انقدر سرعتش بالا بود که نمیتونستم بهش برسم. شروع کردم به دویدن که یهو صدای بوق ماشین و جیغ درسا پیچید توی گوشم. یه ماشین با سرعت تقریباً بالایی با درسا تصادف کرد. تموم قدرتم رو جمع کردم توی گلوم و داد زدم: - درسا! همهی ماشینها وایستاده بودن. از ترس نمیدونستم چکار باید بکنم. سرش شروع کرد به خونریزی و همین باعث شد که افکارم به هم بریزه. دنیا داشت دور سرم میچرخید. صدای آدمهای دور و ورم داشت آزارم میداد. هرکسی یه چیزی میگفت. راننده که یه پیرمرد بود، اومد و با ترسی که توی صداش بود گفت: - خاا... خاانن... خانوم... حاا... حالش خوبه؟ اشکام کمکم داشت میاومد. درسا جلوم داشت خونریزی میکرد و کنترلم رو از دست داده بودم. فقط یه نگاهی انداختم به صدایی که از پشتم میاومد: - لعنتی. سامیار بود که با مشتی که به راننده زد، اون رو پخش خیابونش کرد. اومد کنار من و با استرس گفت: - چرا کاری نمیکنی؟ چرا همینطوری وایستادی؟ گریههام به هقهق تبدیل شده بود. صدام در نمیاومد. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با یه خانومی درسا رو بلند کردیم و سامیار هم ماشینش رو آورد نزدیک ما. درسا رو گذاشتیم توی ماشین و سامیار با نهایت سرعت حرکت کرد به سمت بیمارستان ***. خودمم حال خوبی نداشتم و دستم زیر سرِ درسا بود. خون، قسمتی از صورتش رو پُر کرده بود. سامیار هم بوق میزد و هر کسی هم که کنار نمیرفت، بلند سرش داد میزد. اونم مثل من خیلی آشفته شده بود. یه جورایی میشد عشق رو از توی نگاهش خوند. درسا بیهوش بود و این قضیه من رو بیشتر عذاب میداد. کمتر از ده دقیقه رسیدیم به بیمارستان. سامیار ماشین رو پارک کرد و رفت توی بیمارستان و با چند نفر و یه تخت اومد بیرون. درسا رو گذاشتن روی تخت و بردنش داخل. من و سامیار نشستیم روی صندلیها و اونا درسا رو بردن داخل بخش اورژانس. چند نفر ریختن روی سرش و هر یکیشون یه کاری میکرد. داشتم از لای در داخل اورژانس رو نگاه میکردم که یه پرستاری اومد و گفت: - همراه تصادفی که آوردن کیه؟ - بفرما خانوم، من هستم. سامیار از روی زمین بلند شد و اومد با نگرانی پرسید: - خانوم، حالش خوبه؟ چیزی که نشده؟ پرستار: آروم باشید، چیز زیاد مهمی نیست. فقط اینکه باید سیتیاسکن بشه چون ممکنه ستون فقراتش و همینطور جمجمهش آسیب دیده باشه. - الان ما باید چکار کنیم؟ - شما چه نسبتی باهاش دارید؟ - من دوستش هستم. یه اشاره به سامیار کرد و گفت: - و ایشون؟ خودش دراومد و گفت: - من رسوندمشون بیمارستان فقط. پرستار یه تعجب خاصی کرد و گفت: - خانوم، شما بیاید پذیرش و مشخصات بیمار رو بگید و یه تماسی هم بگیرید با خانوادش. - چشم. پرستار رفت و من یه نگاهی انداختم به سامیار و گفتم:
-
رمان سرزمین تاریکی | آتناملازاده عضو هاگوارتز نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
بسم الله الرحمن الرحیم صدای خندههای دختر جنگل رو برداشته بود. پسر اعتراض کرد: - هیس، الان همه میفهمند اومدیم اینجا. اما دختر اهمیتی نداشت. اون با پسری که دوستش داشت به جنگل میاومد تا جایی خلوت برای محبت داشته باشند. پشت سر پسر راه افتاده بود. همکلاسی بودن. خوشتیپ و هیکلی ترین پسر دبیرستان بود. دختر با شیطنت گاهی آواز می خوند و گاهی سر به سر پسر می ذاشت اما پسر فقط استرس داشت که کسی نبینه شون. دختر پشت سر پسر رفت و برای سرگرم کردن خودش شروع کرد پا جای پای پسر گذاشتن. همینطور که قدم هاش رو توی رد پای پسر روی گل های جنگل می ذاشت یک چیز عجیب متوجه شد. اول احساس کرد بعد مطمئن شد. رد پاها هی بزرگ و بزرگ تر میشدن. کمکم احساس کرد انگشتهای پای پسر هم روی زمین ردش مونده. یکم تیزتر از انگشت پا بود. یکم هم عمیقتر. نفهمید چی شده! سرش رو بالا آورد. نه این یک خواب بود، یک خواب بود! -
پارت صد و هشتاد و سوم ملودی واقعا به بازیگر حرفهایی بود، دقیقا عین قبل باهاش رفتار میکرد و رفت بغل مامان بزرگ نشست و مادربزرگ ازش پرسید: ـ دخترم اون چمدون چیه؟! ملودی گفت: ـ والا خاتون خانوم یکی از دوستای دانشگام، منو خونشون دعوت کرده، منم گفتم که با کوروش باهم یه دو روزی بریم اونجا تا حال و هوامون عوض بشه! مادربزرگ با شادی از جملاتی که توسط ملودی میشنید، نگاهی با ذوق به من کرد و گفت: ـ راست میگه کوروش؟! با لبخند مصنوعی سرم و تکون دادم که جفتمون و بغل کرد و گفت: ـ الهی شکر! باشه عزیزای دلم برید، کار خوبی میکنین اتفاقا...یکم روحیتون عوض میشه! بعد کمی مکث کرد و پرسید: ـ من این رفیقتو میشناسم ملودی؟! ملودی گفت: ـ نه ترم بالاییه منه و خوابگاهیه اینجا! مامان بزرگ خواست سوال بعدی و بپرسه که مامان از پله ها اومد پایین...مامان بزرگ رو به مامان گفت: ـ به به، دختر قشنگم! خیلی کم پیدایی این روزا...یکم بیا پیش من بشین باهم گپ بزنیم! مامان سینی چایی که تو دستش بود و برد سمت آشپزخونه و گفت: ـ ببخشید مامان، این روزا یکم سرم درد میکنه و باید استراحت کنم! مامان بزرگ گفت: ـ از بس که به اون رنگا و تابلوهای نقاشی نگاه میکنی چشمات خسته میشه! یکم استراحت کن دیگه دخترم...بعدشم خبر و شنیدی؟! به ما اشاره کرد و مامان هم مثل من با لبخند زورکی گفت: ـ آره، کوروش امروز بهم گفت! مامان بزرگ نفس راحتی کشید و گفت: ـ خوشحالم که بالاخره این بچها دارن راهشونو پیدا میکنن!
- 179 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
خوناشامی رمان ساندویچ با سُسِ خون اضافه | هانیه پروین عضو هاگوارتز نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
ساندویچ شماره یازده🩸 چنگی به موهام زدم و اونها رو عقب روندم. الان اصلا زمان مناسبی برای این مکالمه نبود. - اتفاقی که برای بلادبورن افتاد، تقصیر تو نبود. من باید متوقفت میکردم، باید زودتر متوجهش میشدم. برای چند دقیقه هر دومون سکوت کردیم. نور خورشید نمیتونست از پردههای ضخیم عبور کنه، اما ردپای اون، به خوبی مشخص بود؛ چرا که حالا به خوبی میتونستم جعبه پیتزای نیمهخوردهای که تمام مدت روش پا گذاشته بودم رو ببینم! دماغم رو چین دادم و تشر زدم: - اینکه خونه تبدیل به سطلزباله شده، به حتم تقصیر توئه کلارا! نگاش کن، آخه کی لباس زیرشو از تلویزیون آویزون میکنه؟! با صدای جیغ مانندش گفت: - تو وسواس داری، مشکل من نیست. اگه خیلی ناراحتت میکنه، میتونی خودت تمیزش کنی. همون لحظه، صدای جاستین بیبر از اتاقخواب کلارا بلند شد که داشت با تموم وجودش فریاد میزد: - اگه دوست پسرت بودم، هرگز ولت نمیکردم. میتونم تو رو ببرم جاهایی که هرگز نرفتی... به طرفش برگشتم و با ناباوری گفتم: - این زنگ گوشیته؟! هر لحظه ممکن بود خودم رو از نزدیکترین پنجره به پایین پرت کنم تا مجبور نباشم اون آهنگ خز رو تحمل کنم. کلارا برای جواب دادن به تلفنش از کنارم گذشت و زیر لب غر زد: - نه، تو خوبی که هیچ خوانندهای جز اِمینم گوش نمیدی. بلند گفتم: - کلارا، هی، میشنوم چی میگی! - ببخشید... اه، قطع شد. گوشی به دست، به اتاقنشیمن برگشت. بعد چند لحظه، سرش رو از روی گوشی بلند کرد و با ناباوری گفت: - نه، این امکان نداره! به ناخنهام نگاه کردم، نیاز به سوهان کشی داشتن. کلارا من رو کنار زد و دیوونهوار کوسنها رو برداشت. - چه مرگته؟ جوابی نداد. کنترل تلویزیون رو از زیر جورابهاش بیرون کشید و با دستهای لرزون، تلویزیون رو روشن کرد و کانال رو عوض کرد. زیرنویس قرمز رنگ رو خوندم: "هویت قربانی در ساحل ویتبی تایید شد" به مجری خبری نگاه کردم که تاپ پلنگی به تن داشت و با هیجان توضیح میداد: - کارآگاهها تأیید کردن که بقایای پیدا شده در ساحل، متعلق به مرد جوونیه که شب گذشته، ناپدید شده بود. تصویر تلویزیون عوض شد، اینجا رو میشناختم، ساحل ویتبی بود. دوربین روی گارد ساحلی زوم شد، داشتن کیسه سیاهی رو جابهجا میکردن. کلارا روی کاناپه سقوط کرد و ناباور لب زد: - اون متیوعه!- 11 پاسخ
-
- رستوران خونآشام
- رمان فانتزی
- (و 6 مورد دیگر)
-
خوناشامی رمان ساندویچ با سُسِ خون اضافه | هانیه پروین عضو هاگوارتز نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
ساندویچ شماره ده🩸 آسمون شبیه یه هویج پلاسیده، نارنجی و رنگپریده شده بود. پام رو روی پدالگاز گذاشتم و تا لحظهای که به خونه کلارا برسم، لحظهای متوقف نشدم. کورهی داغ و نفرتانگیز خورشید داشت بالا میاومد و من نمیخواستم شاهد طلوعش باشم. مادر هیچوقت اجازه نداد مستقیم به خورشید نگاه کنم، اون به بهای جونش از من و رازم مراقبت کرد. رنج روور سیاهرنگم رو مقابل ساختمون خونهی کلارا پارک کردم و پیاده شدم. چراغهای خونه همگی خاموش بودن، آه خستهای از بین لبهام خارج شد. بالا رفتن از دیوار کاری نبود که واقعا دلم میخواست اون ساعت از روز انجام بدم، اما چارهای نداشتم. وقتی از پنجرهی نیمهباز وارد اتاق خواب کلارا شدم که جورابشلواریم از چند جا سوراخ شده بود. لباسهام رو تکوندم و آروم غریدم: - لعنتی! به اتاق نشیمن رفتم، روی کاناپه نشستم و عروسک خرسی خنگی که روش بود رو پایین انداختم. سرم رو بین دستهام گرفتم و فکر کردم. یک ساعت بعد، صدای باز و بسته شدن در من رو از فکر بیرون آورد، کلارا برای دستشویی بیدار شده بود. صدای کشیده شدن سیفون و پشت بندش، خمیازه بلندش رو شنیدم. به جای اینکه به تخت برگرده، داشت به طرف آشپزخونه میاومد. - یا مسیح! صورتم رو از جیغ بلندش جمع کردم. سرم رو برگردوندم و بهش نگاه کردم، چشمهای سیاهش اندازه جگر مرغ شده بود. - نمیخواستم بیدارت کنم. - میتونستی در بزنی! شونهای بالا انداختم. کلارا خودش رو کش و قوس داد و بعد، پاهای برهنهش رو روی زمین کشید تا کنار من بشینه. لباسخواب ساتن صورتیرنگش، از روی شونهش لیز خورده بود و تتوی کرمابریشم روی بازوش رو به نمایش میذاشت. - چی شد؟ صداش هنوز دورگه و خوابآلود بود. - سه روز وقت داریم همه چیزو درست کنیم. کلارا بازوی من رو گرفت تا بهش نگاه کنم. - عقلتو از دست دادی؟ این غیرممکنه! - همینطوره. کلارا انگشت اشارهاش رو زیر چشمش کشید، هیچوقت یاد نگرفت آرایشش رو قبل از خواب پاک کنه. - نقشه چیه؟ به گوشیم که روی میز جلو بود اشاره کردم: - نیک و وکیل رستوران دارن درباره بازرس تحقیق میکنن. اون مادر به خطا! میدونم چه بلایی سرش بیارم. کلارا روی کاناپه پهن شد، درست شبیه کتلتهای خوشمزه ویلیام که به کف تابه میچسبیدن. به سقف زل زد و آروم گفت: - تقصیر منه. ابروهای باریکم رو درهم گره زدم. - مهم نیست، من اینجام که درستش کنیم. انگار صدام رو نمیشنید و توی افکارش غرق بود، دوباره گفت: - نباید از قانون سرپیچی میکردم، فکر کردم میتونم مخفی نگهشدارم.- 11 پاسخ
-
- رستوران خونآشام
- رمان فانتزی
- (و 6 مورد دیگر)
-
نور و جریانها در فضای پیچیدند. نیمهجانها با دقت حرکت میکردند، هر کدام از آنها میکردند مسیر خود را با جریان تازه هماهنگ میکردند. برخی قدمهای محتاط برداشتند، برخی دیگر با شجاعت جلو رفتند، اما همه میدانستند که هر حرکت کوچکی، تأثیری بر بزرگ روی جهان دارد. یکی از نیمهجانها که دختری با لباس خاکستری و چشمانی روشن، نزدیک ایلاریس آمد: - خب… حالا دقیقاً باید چه کار کنیم؟ ایلاریس نگاهی به شاخههای درخت نقرهای انداخت که در آسمان ثابت و زنده ایستاده بود. ـ هرکسی باید محل پیدا کند که جریان او را هدایت کند، گفت. مراقب اطرافتان باشید، اما نترسید. پسر جوانی پرسید: ـ و اگر مسیر را اشتباه برویم؟ پاندورا دستش را به آرامی بالا برد و شاخه های نورانی را نشان داد. - جریان خودش تصحیح میکند، اما باید هماهنگ حرکت کنید. هر تکانهای اشتباه، اثرش را دارد، اما این پایان نیست، ادامه دادن مهم است. ایلاریس به نیمهجانها نگاه کرد و با لحنی مصمم گفت: - هیچ کس تنها نیست. هر تصمیم شما، خودش را دارد، اما ما کنار همیم. هر کس مسئول خودش است. باد آرام گرفت و نغمهها به شکل واضحتر شنیده شدند. هر گوشه از زمین و آسمان با حرکت نیمه جانها واکنش نشان میداد. جریانها در میان شاخههای درختان نقرهای و زمین در همیختند و مسیرهایی تازه خلق کردند. دختر گفت: - این… خیلی عظیم است. نمیدانم میتوانم از پسش برآیم. ایلاریس سرش را خم کرد و با آرامش پاسخ داد: ـ هیچ کس نمیتواند همه چیز را کنترل کند. مهم این است که حرکت کنید و هماهنگ باشید. همین کافی است. پاندورا به آرامی لبخند زد: - و فراموش نکنید، نیرویی که اکنون در جریان است، هم فرصت است و هم چالش. تصمیم بگیرید، نه اینکه فرار کنید. نیمه جانها یکی از مسیرهای خود را پیدا کردند و با حرکتشان، نورهایی کوچک در دلشان روشن شد. هر نور، بخشی از جریان تازه را نشان میداد و همه کمکم به هماهنگی رسیدند. ایلاریس به پاندورا نگاه کرد و گفت: - این مسیر است، اما همین مشکلی آن را واقعی و زنده میکند. پاندورا سرش را تکان داد: ـ بله. هر حرکت، هر تصمیم، بخشی از شکلدهی دوباره جهان است. و شما همگی بخشی از این شکل دهی هستید. باد تازههای وزید و شاخههای درخت نقرهای تکان خوردند، اما این بار نه وحشی، بلکه با حرکت نیمهجانها هماهنگ است. جریانها آرام اما در حال حاضر در فضا هستند و هر قدم، جهانی تازه را میساختند. ایلاریس نفسی کشید و گفت: - پس برویم. هر لحظه مهم است و هیچ چیز غیرقابل تغییر نیست. هر تصمیم شما، بخشی از مسیر تازه است. نیمه جانها سر تکان کردند و آماده حرکت شدند. نورها و سایهها درهم آمیختند و جهان، این بار زنده، واقعی و در حال شکلگیری دوباره، مسیر خودش را پیش گرفت.
- 36 پاسخ
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
(سوم شخص) نور آبیخاکستری در فضا پخش شد و همه چیز را روشن و در عین حال مبهم کرد. نیمهجانها به سمت ایلاریس و پاندورا نگاه کردند، ترسی در چشمانشان بود، اما در همان لحظه، نیروی تازهای حس کردند؛ نیرویی که از ترکیب نور و تاریکی، امید و خطر زاده شده بود. پاندورا گام برداشت و به آرامی دستش را دراز کرد. ـ جهان آماده است، گفت، و همه چیز از این لحظه تغییر خواهد کرد. ایلاریس به او نگاه کرد و سرش را تکان داد: ـ میدانم. هر چیزی که بیرون بیاید، باید با ما هماهنگ شود. صدای جعبه بلند شد؛ نه مثل چیزی که شکستنی باشد، بلکه شبیه قلبی که تازه به حرکت افتاده است. درونش نوری میدرخشید و سایهها را با خود میکشید. یکی یکی، بلاها، امیدها و خاطرات آزاد شدند. صدایی از درد و فریاد، صدایی از عشق و خنده، صدایی از جنگ و آرامش، همگی همزمان در فضا پیچیدند. نیمهجانها عقب رفتند، اما ایستادند. آنها فهمیدند که این نیرو دیگر نه تهدید، نه آرامش، بلکه یک مسیر تازه برای جهان است. برخی شروع به حرکت کردند، نور کوچک و قابل رؤیت در دلشان روشن شد. هر حرکتشان به نوعی هماهنگی با جریان تازهی جهان تبدیل شد. درخت نقرهای در آسمان تکان خورد و شکوفههایش بار دیگر نور گرفتند، اما این بار نورشان خاموش و روشن نمیشد، بلکه ثابت و زنده بود. هر شاخه، هر برگ، هر شکوفه، حامل بخشی از جریان تازه بود. ایلاریس قدم برداشت و در میان نیروهای آزاد شده حرکت کرد. هر قدمش جهان را تکان میداد، اما نه به شکل تخریبی، بلکه به شکل هدایت جریانها. پاندورا کنارش آمد، و هر دویشان حرکت کردند، گویی با هم جهانی تازه میساختند. صدای نیمهجانها ترکیبی از حیرت و هماهنگی بود. ـ ما باید چه کار کنیم؟ یکی پرسید. ایلاریس سرش را به سمتشان چرخاند: ـ حرکت کنید. اجازه دهید جریانها شما را هدایت کنند. ترسهایتان را در آغوش بگیرید و از آنها استفاده کنید، نه اینکه فرار کنید. باد دوباره وزید و صداهای جعبه را با خود برد. هر گوشه از زمین و آسمان به نغمهها پاسخ داد. ایلاریس حس کرد که دیگر تنها نیست. نه فقط پاندورا، بلکه نیمهجانها، جریانها، حتی زمین و آسمان، همگی بخشی از همان مسیر تازهاند. پاندورا با نگاهی که نه تهدید، بلکه هماهنگی داشت، گفت: ـ این مسیر، آزمایشی است. همه چیز با انتخابها و تصمیمهای شما شکل میگیرد. هر لحظه میتواند پایان یا آغاز باشد. ایلاریس سرش را بالا گرفت و گفت: ـ پس شروع کنیم. بگذارید جهان خود را بازسازی کند، و ما هم بخشی از آن باشیم. نور و سایهها در هم پیچیدند، جریانها از زمین به هوا رفتند و از هوا به دل زمین برگشتند. هر حرکت کوچک در این جریان، تأثیری بزرگ داشت. نیمهجانها حرکت کردند، جریانها را دنبال کردند، و هر قدم، همگی را به سمت آیندهای که هنوز نامش معلوم نبود، پیش برد. و اینگونه، جهان دوباره جان گرفت، نه آرام، نه کامل، بلکه زنده و آمادهی شکلگیری دوباره.
- 36 پاسخ
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفدهم همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود، رزا احساس میکرد این قسمت از جنگل با باقی قسمتها فرق دارد و باید با هم سری به آن بزنند. قصدشان کمی گردش در آنجا بود، همانطور که فکر میکرد آنجا همه چیز حس و حال دیگری داشت. داشت میان درختان میگشت که صدای دوروتی را شنید. او میان درختان ایستاده بود و رزا را صدا میکرد. رزا هم برایش دست تکان میداد و صدایش میکرد اما دوروتی فقط صدایش را میشنید! حتی به سمت او نگاه میکرد ولی او را نمیدید! هیچ نمیفهمید چه اتفاقی افتاده است! در این میان به ناگاه جلوی چشمانش سیاه شد و دیگر هیچ نفهمید. وقتی چشم باز کرد خود را در یک قفس چوبی بزرگ یافت. دور و اطرافشان را مردانی شنل پوش گرفته بودند، بعضی از آنها شمشیر و بعضی دیگر نیزه همراه خود داشتند. کمی عجیب به نظر میرسیدند، قدشان بلندتر بود و صورتی رنگ پریده داشتند، بعضی از آنها چشمانی قرمز داشتند! هر چه از آنها سوال میکرد برای چه آنها را گرفته اند، پاسخی دریافت نمیکرد. وقتی به دهکدهی آنها رسیدند مردم دورشان جمع شدند، نگاه هایشان ترسناک بود. در کاخ تماما سکوت بود، تنها یک جمله شنیده بود: - ابتدا باید صحت این مسئله آزمایش بشه تا نشه مثل دفعهی قبل که انرژی یاقوت کافی نبود و سنگ مقبرهی خوناشام بزرگ ترک برداشت! مرد جوانی که بر تختی سنگی تکیه زده بود و شنلی مشکی رنگ بر شانههایش بود این را گفته بود. تا آن لحظه گمان میگرد شاید گرفتار گروههای ساکن جنگل و دور از تمدن افتاده باشند. باورش نمیشود گوشهایش چه شنیدهاند. خونآشامها را میشناخت. مادرش قصههای زیادی از آنان برایش تعریف کرده بود. کتابهای زیادی هم در کتابخانهی مادرش یافته بود که در مورد خوناشامها بود اما آنها را چیزی جز افسانه نمیدید.
-
(اولشخص) نور دور و برم پیچیده است. هر نفس من با صدای جهان همصداست. باد میوزد و صدایش درون من میپیچد. هر لرزش خاک، هر حرکت شاخههای نقرهای، مرا یاد چیزی میاندازد که نمیتوانم فراموش کنم. این لحظه… این سکوت… سنگینتر از هر ترسی است که تا به حال حس کردهام. و من اینجا ایستادهام، با دانستن اینکه هر قدم میتواند پایان باشد. با دانستن اینکه هر نفس، سهمی از سرنوشت من است. اما هنوز ایستادهام. چرا؟ چون میدانم چیزی فراتر از ترس وجود دارد. چیزی که ارزش قربانی شدن را دارد. این نور… این صدا… این جریان نغمهها… همه چیز درون من پاسخ میدهند، و من نمیتوانم پشت کنم. هر تاریکی که از جعبه بیرون آمد، به من میگوید: تو آمادهای. هر امیدی که از درونش روشن میشود، به من یادآوری میکند: تو انتخاب کردی. و من… انتخاب کردم. آگاهانه. با دانستن بهایش. و این بهای سنگین است، بهای سرنوشت پاندورا، بهای نغمههای جهان. اما اگر من نباشم… اگر من عقب بکشم… چه کسی خواهد ایستاد؟ چه کسی خواهد خواند؟ چه کسی خواهد بیدار کرد؟ هر صدایی که آزاد شده است، مرا فرا میخواند. هر لرزشی که زمین میدهد، قلب من را لمس میکند. این پیوند… این جریان… من و پاندورا، اکنون یکی شدهایم، یا در همان مسیر خواهیم بود. و این وحدت… این همآغوشی… سنگین است، پر از تهدید و در عین حال… پر از معنا. من میتوانستم فرار کنم. میتوانستم چشمهایم را ببندم و جعبه را رها کنم. اما نمیتوانستم. چون چیزی بزرگتر از من انتظار میکشید. چیزی که از دل تاریکی و نور زاده شده است. چیزی که نغمهها را میشنود و پاسخ میدهد. و من بخشی از آن پاسخ هستم. هر ترسی که حس میکنم، بخشی از حقیقت است. هر امیدی که میبینم، بخشی از بهای من است. و من میپذیرم. چرا که ایستادن و انتخاب نکردن، همانند مرگ است. و من نمیخواهم بگذارم مرگ قبل از زمانش جریان پیدا کند. اگر قرار است بهایش را بدهم، با آگاهی میدهم. اگر قرار است بخشی از سرنوشت پاندورا شوم، با تمام وجودم میپذیرم. باد میپیچد و صداهای آزاد شده را با خود میبرد. اما من میایستم. چشمهایم را میبندم و نفس میکشم. صدای نغمهها با تپش قلبم هماهنگ میشود. هر لرزش زمین، هر شکوفهی درخت نقرهای، مرا یاد میآورد که من بخشی از این جهانم. و این پیوند… این مسئولیت… سنگینتر از هر چیزی است که پیش از این حس کردهام. اما با سنگینیاش، معنا نیز میآورد. معنایی که نمیتوان در واژهها گنجاند. هر قدمی که برداشتم، مرا به این لحظه رسانده است. هر ترس، هر امید، هر خاطره، هر درد، همه با من است. و من… آمادهام. آمادهام تا نغمهها را ادامه دهم. آمادهام تا جریان را حفظ کنم. آمادهام تا سرنوشت خودم را با سرنوشت پاندورا پیوند دهم. هیچ راه بازگشتی وجود ندارد. و من این را میدانم. اما نمیترسم. چون میدانم هر قدمی که بردارم، جهانی زنده میماند. و این… ارزشش را دارد. نغمهها مرا میخوانند. باد مرا لمس میکند. نور مرا در آغوش میگیرد. و من… میپذیرم. هر بلا، هر امید، هر عشق، هر نفرت… همه با من همآغوش هستند. و من با همهی وجودم پاسخ میدهم. هر نفس، هر لرزش، هر لحظه، بخشی از من است. و من دیگر تنها نیستم. پاندورا حضور دارد، و من سهم خود را ادا میکنم. هیچ بازگشتی وجود ندارد. اما این بازگشت نیست که ارزش دارد. این حرکت است، این جریان است، این پاسخ دادن است. و من با تمام وجود، پاسخ میدهم. نغمهها جاری میشوند. باد میپیچد، زمین لرزید و درخت نقرهای شکوفه داد. و من، ایلاریس، بخشی از این جریانم. همراه با پاندورا، همراه با جهان. و هیچ ترس، هیچ امید، هیچ خاطرهای نمیتواند مرا از مسیرم بازدارد. چون من میدانم، با هر قدم، با هر نفس، من در قلب این جریان هستم. و تا زمانی که نغمهها جاریاند، وجود من نیز جاری است. تمام سرنوشتها، تمام صداها، تمام جریانها با مناند. و من ایستادهام، با آگاهی، با پذیرش، با فداکاری و جهان، اکنون، به من گوش میدهد.
- 36 پاسخ
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شانزدهم آرچر به دنبالش میدود و فریاد میزند: - وایسا آبراهوس، پس رزا چی؟ - فراموشش کن. آبراهوس به سرعت از خانه خارج میشود، آرچر وار رفته روی پلهها میماند. نیمههای شب کسی درب خانهی آبراهوس را میکوبد. درب را که باز میکند با چهرهی جدی و مسمم آرچر مواجه میشود: - کمکم کن. آبراهوس بیدرنگ در را به هم میکوبد، آرچر محکم تر از قبل در میزند. آبراهوس در را باز میکند و با خشم میگوید: - من خودم رو با امپراطوری خونآشامها در نمیندازم. آرچر از پله ی ورودی خانه بالا میرود و مقابل آبراهوس میایستد: - فقط بهم بگو چجوری پیداش کنم. در آن سوی دروازهها ، در اتاقی انتهای دژ فرماندهی کاخ، گونتر به دنبال نشان شجاعت و دلاوریاش میگشت. لباسها و وسایلش را زیر و رو میکرد، در آخر دست به کمر وسط اتاق میایستد. صدایی در ذهنش میگفت نشان را جایی در دنیای آدمیزادها گم کرده اما قلبا نمیخواست باور کند. آن نشان را مارکوس به او اهدا کرده بود. آن نشان باستانی جزء میراث باسیلیوس بود. آن را از خون گرگینهی سفیدی که با دستان خود کشته بود، ساخته بود. مارکوس به پاس پس گرفتن بخش جنوبی قلمرواش از گرگینهها آن را به او داده بود. نباید همچین اتفاقی بیوفتد، نباید... در اتاق انتهای راهروی کاخ، جایی پنهان از دید عموم، رزا و دوستش هر کدام گوشهای نشسته و زانو در بغل گرفتهاند. تمام اتاق را به امید راه نجاتی گشته بودند اما هیچ راهی نیافته بودند.
-
- چرخه تازه آغاز شده… و ما با آن یکی شدهایم. نورهای آبیخاکستری در فضا پیچیدند و سایهها را در هم تنیدند. پاندورا گام برداشت، و هر قدمش زمین را لرزاند، گویی جهان هنوز به حضور او نیاز داشت تا خودش را بازسازَد. صدای نغمهها بیشتر شد، هر نغمه حامل یک خاطره، یک درد، یک امید و یک تهدید بود. ایلاریس نفسش را آرام گرفت و به نیمهجانها نگاه کرد. ـ اینها… همهاش از ما تغذیه میکنه، گفت، ولی نه برای نابودی، برای بیداری. پاندورا چشمانش را تنگ کرد و لبخند زد: ـ تو برای بیداری آمادهای، ولی باید بفهمی که هر بیداری، بهای خودش را دارد. در همان لحظه، نورها دور ایلاریس جمع شدند و او احساس کرد که جسم و روحش با جریان نغمهها یکی میشوند. یک تصویر در ذهنش شکل گرفت: خودش و پاندورا، هر دو درون یک حلقه از نور و تاریکی، جدا نشدنی، و همزمان سرنوشتساز. باد تند شد، و نیمهجانها حس کردند که جهان تغییر میکند. آنها دیگر تنها ناظر نبودند؛ بلکه بخشی از جریان نوین حیات شدند. پاندورا دستش را به سوی ایلاریس دراز کرد. ـ بیا، وقتش رسیده که هم مسیر شویم، یا هر دو را زمان خواهد بلعید. ایلاریس سرش را خم کرد و با صدایی آرام ولی محکم پاسخ داد: ـ پس با هم جلو میرویم… حتی اگر هر دو گرفتار سرنوشت شویم. نور و سایه دوباره با هم پیچیدند، و جهان، این بار، آمادهی آزمون بزرگ خود شد — جایی که امید و بلا، عشق و ترس، با هم همراه خواهند شد، و ایلاریس و پاندورا، مهرههای آگاه و فداکار این بازی، مسیر آینده را خواهند ساخت. باد آهسته گرفت و نغمهها آرام شدند، اما هر گوشه از جهان هنوز در لرزشی خفیف، نشانهی حضورشان را نگه داشت.
- 36 پاسخ
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :