تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
ساعت نزدیک دو نیمهشب باشد. چراغ مطالعه روشن مانده، اما نورش مثل لکهی زردی روی دیوار میلغزد و هیچ امنیتی نمیدهد. رها پشت میزش نشسته و هنوز به ضبط صوت خیره است. عقربهها جلو میروند، اما صدای آنطرف انگار تازه شروع شده است. صدای خفه، که معلوم نیست زن است یا مرد، تکرار میکند: «نفس… بکش… صدا رو دنبال کن…» کلمات بریدهبریدهاند، گویی کسی در حال غرقشدن میان آب گفته باشد. رها بارها دکمههای توقف را فشار دهید، اما هر بار که صدای کلیک کنید نوارهایی را شروع میکنند که به چرخیدن میکند، احساس میکند خودش را دارد. دیوار سمت چپ، همان که ترک باریکی از بالای پنجره تا کف دارد، صدا را پس میدهد. رها نفس را در سینه حبس میکند. چیزی شبیه «نفس کشیدن» از درون دیوار میآید. کوتاه، خفه، و نزدیک. انگار کسی داخل گچ و سیمان گیر کرده باشد. جرأت نمیکند چراغ را خاموش کند، اما حتی نور هم چیزی را کم نمیکند. سایهای که از پایهی تخت افتاده، آرام کش میآید. نه صافِ نور، مثل مثل مایع خطی که به آهستگی راه میخزد. سایه شکل میگیرد: دو پا، بعد از زانوهها، و چیزی شبیه دستهایی که روی زمین فشار میآورند. رها ناخودآگاه عقب میکشد. با صدای بلند میگوید: - فقط خوابمه. فقط توهمه. اما صداهای ضبطصوت بیوقفه ادامه دارند. صدای دیگر، کودکانه، از دل نوار در میآید: «برو زیر تخت… اونجاست…» رها نفسش را به تندی بیرون میدهد. نگاهش به تخت میافتد. فاصلهی تاریک زیر تخت مثل دهانی باز، خالی و بیانتهاست. هر بار که چشم میبندد، حس میکند چیزی آنجا تکان میخورد. با احتیاط، دستش را به سمت چراغ قوهای کوچک روی میز دراز میکند. دستش میلرزد. چراغقوه را روشن میکند و نور سفید را مستقیم به سمت تخت میگیرد. اول فقط گرد و خاک و چند جعبه قدیمی دیده می شود. اما درست در عمق تاریکترین نقطه، دو تیرهای کوچک و انرژی برق میزند. مثل چشم. چراغ قوه از دستش میافتد. نور روی دیوار پخش می شود و اتاق را کج و کوله می کند. رها عقب میرود تا کمرش به دیوار بخورد. قلبش تند میکوبد. جرات دوباره نگاه کردن ندارد. صدای کاست بلندتر میشود. حالا همهی کلمات یکی روی دیگری میافتند، انگار دهها نفر هم زمان میکنند. کلمهای واضح میانشان بیرون میجهد: «فرار کن…» اما پاهای رها به زمین میخوبیاند. پنجرهی اتاق با ضربههای محکم میلرزد. پرده ها تکان میخورند. سرمای تندی میوزد داخل. رها مطمئن است پنجره قفل بوده است. وقتی نزدیک میرود، شیشه بخار گرفته، و روی بخار رد انگشتهایی کشیده میشوند که یک جمله میسازند: «نمیتونی بیرون بری» صدای ضبط صوت در همین لحظه خاموش می شود. نوار میچرخد اما هیچ صدایی بیرون نمیآید. اتاقی سنگین را میبلعد. تنها صدای نفسهای بریدهای رها شنیده میشود. لحظههای بعد، انگار کسی درست پشت گوش بایستد، صدای آرام، خیلی نزدیک، در تاریکی میگوید: - من بیدارم. رها جیغ نمیزند. صدا در گلویش گیر میکند. فقط میپرد عقب و دستش کورمالکورمال چراغقوه را پیدا میکند. نور را به اطراف میچرخند. هیچکس نیست. دیوار، میز، تخت، همه در جای خود. اما دیگر نمیتواند در اتاق بماند. خودش را پرت میکند بیرون و در را محکم میبندد. پشت در، به دیوار تکیه می دهد. انگشتانش یخ کرده اند. از لای شکاف در، یک نور باریک سوسو میزند. انگار چراغ مطالعه تازه خاموش و روشن شود. ساعت دیواری راهرو سه و نیم را نشان می دهد. چشمهای رها باز میماند تا صبح، بدون پلک زدن، روی کاناپهی سرد هال. تمام بدنش میلرزد. هر بار که پلکهایش نیمهبسته میشوند، صدای همان زمزمه در گوشش میپیچد: - من بیدارم… تا سپیده ای خاکستری، او جرأت برگشتن به اتاق را ندارد.
- امروز
-
گالری رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : عکس شخصیتهای رمان
- جکسون چارلز -
گالری رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : عکس شخصیتهای رمان
- جکسون چارلز -
گالری رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : عکس شخصیتهای رمان
- جیزل کلارک -
گالری رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : عکس شخصیتهای رمان
- جیزل کلارک -
شماها هنوز عذاب گذرانیدن وقت را نمیدانید، شکنجه فکری را نمیتوانید بدانید. هنوز نمیدانید که بدبختی چیست! - آفرینگان
-
زندگی من تمام روز میان چهار دیوار اطاقم میگذشت و میگذرد , سرتاسر زندگیم میان چهار دیوار گذشته است! - بوف کور
-
میدانی هیچ حقیقتی خارج از وجود خودمان نیست. در عشق این مطلب بهتر معلوم میشود، چون هر کسی با قوه تصور خودش کس دیگر را دوست دارد و این از قوه تصور خودش است که کیف میبرد نه از زنی که جلو اوست و گمان میکند که او را دوست دارد. آن زن تصور نهانی خودمان است، یک موهوم است که با حقیقت خیلی فرق دارد. - صورتکها
-
گشنگی، زنده باد مُرده های قوم ما! ما برای خاطر مُرده ها زنده هستیم . ما خوش گریه هستیم و گریه بر هر درد بیدرمان دواست! ما از غضب مُرده ها میترسیم ،ما مُردار پرستیم . اجی مجی لاترجی! - قضیه نمک ترکی
-
آخریندیدارِمابسیارغمگینبودوتلخ اومرایادشنمیآمدولیمن ؟ بگذریم .
- 12 پاسخ
-
- 2
-
-
به یک تبسم اوکهکشان ازآن من است:)
- 12 پاسخ
-
- 2
-
-
رها خشکش زد. نفسش محکم به شماره افتاد و دستش روی تختید. صدای زمزمه دوباره تکرار شد، اما حالا مثل چند لایه صدا بود، همزمان از جهات مختلف میآمد، از زیر تخت، از کمد، و حتی انگار از داخل دیوار. او تلاش کرد خودش را قانع کند که این فقط ذهنش است، اما چیزی در درونش میدانست که این صدا واقعی است . قلبش مثل چکش میکوبید و دستهایش یخ زده بودند. نور چراغقوه روی زمین افتاد و رد پای تیرهای که قبلاً دیده بود، حالا محو نمیشد بلکه جلو میآمد ، انگار که به سمت تختش خزیده باشد. رها به آرامی عقب رفت، اما پایش به پایهی تخت گیر کرد و صدای تقی دوباره بلند شد. هر بار که صدا از زیر تخت میآمد، بدنش میلرزد و زمان کند میشد . چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید، اما همان لحظه چیزی محکم به مچ پایش چسبید. وقتی نگاه کرد، چیزی نبود؛ فقط تاریکی، اما حس کرد وزنش روی زمین کشیده میشود، انگار کسی یا چیزی به دنبال اوست . سپس، همان صدای زمزمه، آرام اما با تهدید، دوباره آمد: - نمیتوانی فرار کنی… هنوز شروع نشده است. رها دستش را به سمت تخت کشید تا بلند شود، اما بدنش سفت و بیحرکت مانده بود. نفس هایش تند و بریده بریده شد. صدای خشخش دوباره از سقف، این بار سریع و بیوقفه، مثل چنگ زدن چیزی روی چوب ، کل اتاق را پر کرد. او با تمام قدرت خواست از جایش بلند شود، اما چیزی او را در جای خود نگه داشت . سایهها روی دیوارها به شکل نامفهومی تکان میخوردند، انگار که اتاق زنده شده باشد. رها با تمام ترسش دستش را به ضبط صوت رساند تا آن را خاموش کند، اما وقتی دکمه را فشار داد، صدای نفسها به شکل فشرده و نزدیکتر از همیشه ، در گوشش پیچید. در همان لحظه، چشمش به کمد افتاد. درش نیمه باز بود، اما هیچ چیزی بیرون نیامد. با این حال، رها احساس کرد چیزی از پشت آن به او نگاه میکند . سایهی باریکی از پشت در بیرون آمد و دوباره محو شد، اما رد چشمانش روی ذهنش حک شد. صدای ضبط به طور قطعی، اما صدای نفسها نه . حالا دیگر واضح بود: آنها از همان نقطههای میآمدند که رها را هم نمیکردند. از داخل بدن خودش . زمزمهی نهایی دوباره آمد، این بار آرام و نزدیک، مستقیماً در ذهن او نجوا میکرد: - تو هنوز نفهمیدی… همه چیز فقط شروع شد. رها حس کرد چیزی در اتاق جابهجا شد، اما هیچ حرکتی ندید. همه چیز تاریک، ساکت و زنده بود. بدنش را لرزاند، اما یک حقیقت واضح در ذهنش نشست: این بار، معمای واقعی تازه شروع شده است ، و هیچ راه گریزی برای فهمیدن کامل آن وجود ندارد.
-
پارت صد و چهل و یکم پدرش یهو با عصبانیت بلند شد و گفت: ـ راستشو بگو! تو کی هستی؟؟ چرا داری رو زخممون نمک میپاشی؟! گفتم: ـ چون کاری کردین به آدم عادی به حالتی برسه که بخواد قید زندگی و جونشو بزنه! همین حین صدای پارس دکمه توی گوشم پیچید و زخمام شروع کردن به سوزش...کلاهمو کشیدم روی سرم و از سرحام بلند شدم و به فریادهای پدر و مادر ندا که دنبالم میگشتن، بیتوجه شدم! سریع گردنبندمو گرفتم تو دستم و خونه رو تصور کردم...احساس خیلی بدی داشتم! سامان براش یه اتفاقی افتاده بود...تا رسیدم دم در خونه انگار چشمام داشت سیاهی میرفت و قلبم سنگین میشد...در و با عجله باز کردم و دیدم سامان کف سالن غش کرده و هاروت بالای سرش نشسته و رو به من گفت: ـ کارما، وقت رفتنه! بغض گلومو فشرد...رفتم کنار سامان نشستم و صورتشو گرفتم تو دستم و گفتم: ـ خواهش میکنم، اینکارونکنین! من تابحال چیزی از خدا نخواستم اما الان میخوام...لطفا! هاروت گفت: ـ سختتر از اینش نکن کارما! اون پسر زمان مرگش خیلی وقت پیش بود که تو جلوی اون اتفاق وایستادیم و قرار شد تا آخرین روزی که اینجایی این پسر زنده بمونه...الآنم دیگه وقت رفتنه! فقط گریه میکردم و دکمه هم بالای سر سامان پارس میکرد...هاروت گفت: ـ حتی اگه تو هم نبودی، این پسر همون روز زندگیش تموم میشد...قسمتش همین بود...تو نمیتونی جلوی قسمت وایستی کارما!
- 139 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل وسط گریهاش با لحن خیلی آروم گفتم: ـ اما شما در حق دخترتون بد کردین! باباش یهو بهم نگاه کرد و پرسید: ـ منظورت چیه؟ تو چشماش زل زدم و گفتم: ـ اینکه الان دخترتون زیر این سنگ قبر خوابیده، نتیجه کارای شماست...به کاراتون اگه یکم فکر کنین، متوجه منظور من میشین. مادرش گفت: ـ اما ما هر کاری کردیم واقعا برای خوبی خودش... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ برای من حرفای کلیشهایی نزنین خانوم اخوان! دخترتون یه دختر عاقل و بالغ با اختیار خودش بود. قرار نیست چون شما به دنیا آوردینش براش تعیین و تکلیف کنین! جفتشون سکوت کردن و با تعجب بهم نگاه میکردن...ادامه دادم و رو به پدرش با لحن تندی گفتم: ـ الآنم حق ندارین اینجا واسه اثری که خودتون ساختین، گریه کنین! اون دختر سالها محتاج محبت پدرش بود...سالها منتظر این بود مادرش تشویقش کنه و بابت حرف مردم تحقیرش نکنه! یبارم خدا کسی که از صمیم قلبش دوسش داشت و گذاشت وسط زندگیش که اونم با دستای خودتون فراری دادین...حالا اینجا بالای سنگ قبرش نقش پدر و مادر خوب و بازی نکنین و بذارین که اینجا حداقل تو آرامش باشه! پدرش که از حرفای من هنگ کرده بود با تته پته گفت: ـ اصلا...اصلا شما کی هستین؟! این...این چیزا رو از کجا میدونین؟ بلند شدم و رو به جفتشون گفتم: ـ من صدای عذاب وجدانتونم! دخترتون با کاری که کرد، داغی رو دلتون میذاره که تا ابد کاراتون مثل یه عذاب تو دل و عقلتون میخوره...به هیچ وجه ازش خلاص نمیشین!
- 139 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و سی و نهم چیزی نگفتم که ادامه داد: ـ اما الان میترسم! میترسم همون قدر که اینجا عذاب کشیدم اون دنیا هم عذاب بکشم! گفتم: ـ بهت گفتم که! خودکشی دخالت تو کار خداست. من متوجه تمام ظلمایی که بهت شده هستم...مادر و پدرتو نگاه کن! رو کرد به سمت پدر و مادرش...گفتم: ـ اونا از امشب تا آخرین روز عمرشون با عذاب وجدان کاراشون که در حق تو کردن، میگذره! ازم پرسید: ـ مطمئنی؟! گفتم: ـ کار من اینه دختر! بعد از اینکه دفنش کردن، دریچه نوری از آسمون باز شد...نفس عمیقی کشید و گفت: ـ خیلی حس سبکی دارم! چشماش برق میزد! پس مشخص بود خدا بخشیدتش! بعدش آسمون روحشو مثل یه آب روان کشید سمت خودش و بعد از اون دریچه نوری تو آسمون بسته شد. کلاهمو انداختم تا از نامرئی بودن خارج بشم و رفتم کنار مادر و پدرش که در حال گریه کردن کنار سنگ قبر دخترشون بودن، نشستم و شروع کردم به فاتحه خوندن. مادرش دماغشو کشید بالا و یه نیم نگاه به من انداخت و پرسید: ـ شما از دوستای ندا بودی؟! نگاش کردم و گفتم: ـ یجورایی! بعدش دوباره شروع کرد به نوازش دادن برای دخترش.
- 139 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- دیروز
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت نود و پنج برای اولین بار در تمام مدتی که آنجا بود ژاکلین به او نگاه کرد. کمی خودش را جابهجا کرده و لبخند کوچکی به او زد. ژاکلین جواب لبخندش را نداد و در عوض سرش را پایین انداخت. آنقدر صاف نشسته بود که قدش از تمامی افراد روی میز بلندتر دیده میشد. هر چند لحظه یکبار خودش را در آیینه نکاه کرده و موهایش را مرتب میکرد. نگاهش را از او گرفت و به برگههایی داد که اکنون میتوانست آنها را بخواند. زن هنوز حرف میزد. خواندن کتاب را به پایان رسانده بود. - این تمام قسمت سانسور شدهای بود که از متن کتاب اصلی حذف کردهاند تا آن را منتشر کنند اما موسیو مارتین با آن موافقت نکردهاند و اجازه سانسور را ندادهاند. بعد از مرگ دوک بری تا این لحظه موسیو مارتین در حبس خانگی به سر میبرد. شخصی از میان جمعیت گفت: - در متن سانسور شده کاملا موضوع اصلی را تغییر دادهاند و یک موضوع جدید از آن در آوردهاند، حتی کمی هم شباهت ندارند. زن سر تکان داد. - بله، برای همین باید با آن مبارزه کنیم. زن نشست. جیزل نگاهش را به آنها دوخته بود. فکر میکرد اینجا هم قرار است هر کسی ساز مخالفی بزند اما گویی همه یکصدا یکچیز را میخواستند اینکه بتوانند آزاد هر چه میخواهند بخوانند و تن به اراجیف یک مشت افراد خودخواهِ سوءاستفادهگر ندهند. لامارک بالاخره بعد از این همه مدت سرش را از روی برگههای جلویش برداشته و صاف نشست. نگاهش را به آنتوان دوخت. - کتاب تو چهشد؟ ایندفعه موفق شدی؟ یا میخواهی متن را تغییر بدهی؟ آنتوان که به صندلی تکیه داده بود به او نگاهی انداخت. - خودت چه فکری میکنی؟ به آن برگههای روی هم ریخته که هنگام ورود جلوی او گذاشته شده بودند، اشاره کرد. - فکر میکنی فقط بخاطر چاپ کتابهایم آنها را به هم ریخته و تغییر میدهم؟ حتی اگر هیچوقت کتاب دیگری از من چاپ نشود هم برایم اهمیتی ندارد. پس او یک نویسنده ممنوعه است. جیزل نگاهش را به برگههای روبهروی او دوخت. تعداد زیادی بودند که مرتب روی یکدیگر گذاشته شده بودند. نمیتوانست نام کتاب را از آنجا ببیند. کمی خودش را بالا کشیده و سرکشی کرد تا بتواند آن را ببیند اما موفق نشد. این کتاب ناخوآگاه برایش جالب به نظر آمده بود. - فقط نوشتههایم به مزاجشان خوش نمیآید چون حقیقت است، نمیتوانم دروغ بگویم که به دید یک مشت رجالهکار خوب به نظر برسم. حقیقت را باید گفت، فرقی ندارد چه کسی آن را میگوید اگر حقیقت باشد باید آن را پذیرفت اما به آنها برخورده که روشنفکران ضدشان شدهاند، وگرنه آنقدر به فکر ضد و بند نبودند. آنتوان گفته و کتابش را ورق زد. گویی دیگر با لامارک سخن نمیگفت و با خودش پچپچ میکرد. - بهتر است تمامی ورقهای کتابهام در زیر شیروانی خانهام بپوسند تا اینکه یک مشت شکم گنده پول پرست به ریشم بخندند که افکارم را تغییر دادهاند یا مذهبیونِ کلیسا رفته بخواهند مذهبشان را در آنها جا بدهند. به او خیره شده بود. دیگر از نگاه کردن به او وحشت نداشت و میتوانست به او چشم بدوزد. چقدر این مرد برایش عجیب بود؛ در عین حال که باعث شده بود عصابش را خورد کند با سخنانش موافق بود. حتی همان لحظهای که با او بحث میکرد نیز با سخنانش موافق بود و هیچکدام از سخنان او را اشتباه نمیدانست و فقط فکر میکرد که میخواهد از او بازجویی کند. - همان چند کتابت هم اکنون به سختی در کتابفروشیها پیدا میشود، آنها را در انبارها نگه داشتهاند مبادا طرفدارانشان زیاد شود و اتفاقی رخ بدهد که باب میلشان نیست؛ حتی نظرات را نیز راجب تو تغییر دادهاند. آنتوان از روی صندلیاش بلند شد. کتابش را زیر بغل زده و سیگاری روشن کرد. - بروند به درک؛ میخواهند بخوانند، میخواهند نخوانند. این را گفته و به سوی درب کافه رفته و آن را گشود و خارج شد. دوباره سر و صدا بالا گرفت. همه گرد هم آمده و مشغول بررسی کتابهای سانسور شدهای شدند که روبهرویشان قرار داشتند. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت نود و چهار آنتوان هیچ نگفته و فقط به او خیره شده بود، یا چشمانی ریز و کنجکاو چهرهی او را بررسی میکرد. بالاخره پس از این همه بحثی که بینشان پیش آمده بود در این چند دقیقه اخیر نگاهش را از روی جیزل برداشت و به باقی افراد نگاهی انداخت. - خب، بهتر است بر سر موضوع اصلی برگردیم، خیلی از آن دور شدهایم. همه سری تکان دادند و دوباره صدای برگهها و پچپچ بالا رفت. جیزل سرش را پایین انداخت. کمی عصبی شده بود اما اکنون آرام گرفته بود و میتوانست کمی فضا را تحمل کند. دیگر حواس هیچکس به او نبود و همه مشغول کار خودشان شده بودند. کمی به سوی لامارک که در تمام مدت سرش را در برگههای کاهی عجیبی فرو کرده بود، خم شد. - ژنرال لامارک، واقعا از شما انتظار نداشتم که حتی کوچکترین دفاعی از من نکنید. این را با دلخوری و ناراحتی گفته بود. با صدای آرامی سخن گفت تا مزاحم دیگران و بحثشان نشود. ژنرال لامارک سرش را بلند نکرد و حتی تکان کوچکی به خود نداد، هنوز شش دانگ حواسش به نوشتههای جلویش بود. - مادمازل شاید فکر کنید که به شما ظلم کردهام اما اگر میخواهید در محافل شرکت کنید باید بتوانید از پس خودتان بر بیایید؛ در ضمن... نگاهش را بالا آورده و به او دوخت. در تاریکی اتاق نمیتوانست زیاد چهرهی او را ببیند. ژنرال لامارک ادامه داد. - اگر فکر میکنید موسیو آنتوان با شما چنین حرف زده و قصد داشته شما را کوچک کند، کاملا اشتباه فکر میکنید. آرام گفته بود و دوباره محو برگهها شده بود. جیزل نفس عمیقی کشید. ژنرال لامارک مرد بدی نبود و مشخص بود که بر ضد او چیزی نمیگوید، شاید واقعا چیزی وجود داشت که او نمیدانست. چند لحظه گذشته بود و بحث رفته-رفته جدیتر میشد. زنی از میان جمع بلند شد. - این قسمت از کتاب ممنوعه " روشنترین شب " را بخوانید. من دو نسخه از آن دارم، نسخه اصلی و چیزی که اکنون در دست مردم جابهجا میشود، پر از سانسور و دروغگویی... از پشت میز بیرون آمده و برگهها را بین آنها پخش کرده بود. یکی از آن برگههای به هم چسبیده که حدود بیست عدد بودند را نیز به جیزل داد. جیزل برگهها را از او گرفته و جلوی خودش گذاشت. ژنرال لامارک نیز برگهها را گرفته و کنار برگههایی که در حال خواندن آنها بود، گذاشت اما هیچ توجهی به آنها نکرد. زن دوباره پشت میز ننشست. روبهرویشان قرار گرفته و مشغول خواندن متنی شد. - این کتابی که برای شما روایت میکنم نسخه اصلی کتاب است که حدود ۵۰۰ صفحه دارد. این قسمت اصلیترین قسمتیست که بیشترین سانسورها بر روی آن اعمال میشود. نگاهش را به برگههای جلویش انداخت. آنقدر فضای اتاق تاریک بود که حتی یک کلمه از آن را نمیتوانست بخواند. زن شروع به خواندن کرد. - چکمههایم را به پا کرده و وارد خیابان بنبستی شدهام که نام آن آزادیست اما نمیدانم چرا چفتی روی دهانم بسته شده است؛ هیچچیز با عقل جور در نمیآید. خیابان در روشنترین حالت ممکن است اما آسمان سیاهست؛ به اطراف که مینگرم چیزی نمیبینم... زن هنوز با صدای بلند میخواند. تمام حواسش را به کلمات داده بود اما چیزی نمیدید. سرش را بالا آورده و نگاهی به بقیه افراد انداخت، همه سرشان را داخل برگهها فرو کرده بودند و مشغول خواندنش بودند. به شمعهای روی میز نگاهی انداخت. تعدادشان کم بود و نمیتوانست یکی را برای خودش بردارد تا بتواند بخواند. سرش را پایین انداخته و چشمانش را ریز کرد. در سعی و تلاش بود که ناگهان روشنایی به برگهها تابید و خطهای آن واضح شدند؛ سرش را بالا آورده و نگاهش را به آنتوان دوخت که شمع جلوی خودش را روبهروی او گذاشته بود. آنتوان به او نگاه نمیکرد. قلمی به دست گرفته و چیزهایی روی برگهها مینوشت. شمع را جلوی او گذاشته و دستش را پس کشید. - ممنون! جیزل آرام گفت اما جوابی نگرفت. نگاهش را از آنتوان برداشته و به ژاکلین نگاه کرد که به او خیره شده بود. -
Amata عکس نمایه خود را تغییر داد
-
اینهمه خوش قلم بودن از کجا میاد🫠🧚♀️
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت هشتاد و سه -ولی من کردم! من این کارو کردم. -باید انگیزه خزرو از این شهادت بفهمیم. اون موقع میتونیم ازش برای نامعبتر کردن شهادتش استفاده... فکم میلرزید. امیرعلی حرفش را نصفه رها کرد و با چشمانی که تعبیر دلواپسیاش بود، به من نگاه کرد. -اون پسربچه حالش خوبه، نیاز نیست نگران باشی. من هیچوقت برای پیگیری حال محمدرضا نرفتم و در نتیجه، از حالش هم بیخبر بودم. -این چیزی رو عوض نمیکنه، من باعث درد و عذاب اون خونوادم. طوری با خشونت، کلمات را فریاد میزدم که انگار امیرعلی باید به من جواب پس میداد. به موهای پرپشتش چنگی زد و بهمشان ریخت. توضیح دادم: -دیوونه شده بودم، پاک عقلمو از دست دادم. وقتی حیدرو پیش اون زن دیدم، وای... وای! به قفسه سینهام مشت زدم، غمی در آن نقطه بود که از من نمیرفت. صورتم را با دستهایم پوشاندم و هقهق گریه کردم. -ناهید... لیوان آب را پس زدم. یک دریا لازم داشتم تا جهنم درونم را سرد کنم. امیرعلی روی زمین زانو زد و دسته صندلی که رویش نشسته بودم را گرفت. نفسنفس میزدم: -باورم نمیشه من این کارو کرده باشم، اون بچه... اون بچه... گندم با مشتهایی که قند از لای انگشتان آن بیرون زده بود، نگاهمان میکرد و سعی داشت از آنچه در جریان بود، سر در آورد. قلبم فشرده شد، با وحشت لب زدم: -اون بچه میتونست گندم با... -هیششش! لبهای لرزانم را به هم دوختم. اخم به روی چشمهای امیرعلی سایه انداخته بود. نگاهش را از من دزدید. گندم را در آغوش گرفت و رو به من کرد: -بلند شو! باید بریم جایی. صدایش آنقدر گرفته بود که اگر تمام قد جلویم نایستاده بود، آن را نمیشناختم. دماغم را بالا کشیدم. -کجا؟ جوابی نشنیدم. با گوشه زبر چادر، گونههایم را خشک کردم. نفسی به سینه کشیدم و یادآوری کردم: -یه وکیل نباید... -گوربابای این وکیل که نمیتونه آرومت کنه! از جایم تکان نخوردم. -جون گندم پاشو! جای بدی نمیریم، بهت قول میدم. ادامه رمان را در تلگرام دنبال کنید: @tinar_roman- 86 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت هشتاد و دو دستگیره در را کشیدم و هُل دادم. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد، مرد قوی هیکلی بود که وسط دفتر ایستاده بود. هر آن، امکان داشت دکمه پیراهنش بپرد، یا آستینش با صدای بدی پاره شود. -سلام. امیرعلی جوابم را داد و به دوستش اشاره کرد: -دوستم، اشکان... دیگه داشت میرفت. اشکان نگاه معناداری به امیرعلی حواله کرد. بدون گفتن حرفی، بیرون رفت. -چه دوست بیادبی! با اخمهای درهم، درحالیکه به جای خالی اشکان زل زده بودم، این را گفتم. -مجری رادیو میگفت به خاطر آب و هواست. همان نگاهی را نثارش کردم که وقتی یک سوسک بالدار کف خانهام میدیدم، این کار را میکردم. -باشه، بیمزه بود. از طرف اشکان عذر میخوام. میشینی؟ نفسم را به شکل آهی آرام، بیرون دادم. نشستم و به گندم اجازه دادم با کشیدن بند کفشش، سرگرم باشد. چند مرتبه عمیق، هوای دفتر را به سینه فرستادم. -چه عودیه؟ پلکهایم را با آرامش بستم و باز کردم. امیرعلی همانطور که داشت آستین پیراهنش را تا میزد، جواب داد: -نمیدونم والا، خواهرم آورده. ذهنم هنوز بین کلمات اشکان پرسه میزد و راه به جایی نمیبرد. اینطور که معلوم بود این آقای دوست، اصلا از من خوشش نمیآمد. -داشتیم درباره شهادت خزر حرف میزدی، درسته؟ به امیرعلی که حالا پشت میزش نشسته بود، توجه کردم. سرم را به نشانه مثبت تکان داد. -خب، اون شهادت چیه که اینقدر... -مکانیکی حیدرو آتیش زدم. اولین باری بود که به کار وحشتناکم اعتراف میکردم. امیرعلی چشمهایش را ریز کرد. -یه بچه... یه بچه سوخت. خزر اینو میدونست، توی دادگاه هم ازش استفاده کرد. -چرا خزر باید همچین کاری بکنه؟ سرم را تکان دادم: -واقعا این اولین چیزیه که ازم میپرسی؟! گندم قندان شیشهای روی میز را واژگون کرد و هیچ یک از ما، حاضر نشد سپر نگاهش را پایین بیندازد و عقبنشینی کند. -نظری داری؟ -درباره چی؟ -اینکه خزر چرا این کارو... -خدایا! چه فرقی به حال من میکنه؟ من نزدیک بود اون بچه بیگناهو بُکُشم! میفهمی؟! میشنوی چی میگم؟ سرش را با آرامش، به چپ و راست تکان داد. این خونسردیاش باعث میشد بخواهم جیغ بکشم. -تو این کارو نکردی، این چیزیه که به قاضی میگیم.- 86 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت هشتاد و یک پایم را یک قدم عقب کشیدم، نمیدانستم از او فرار میکنم یا از حرفش. گندم کنارم تکان خورد و با همان لجبازی همیشگیاش، دستش را دراز کرد تا دستهکلید امیرعلی را بگیرد. او لبخند کمرنگی زد و کلید را جلوی صورتش تکان داد. -این یکی، خوردنی نیست کوچولو. کنارم ایستاد و درِ دفترش را قفل کرد. بعد، بدون خداحافظی از کنارم گذشت و بوی عطرش، مثل خاطرهای سمج، دورم حلقه زد. تنها صدای باقیمانده، تپشهای قلبم بود. با دستهایی که به وضوح میلرزید، گندم را در آغوش گرفتم و از پلهها پایین آمدم. لحظهای که از ساختمان خارج شدم، نفس حبس شدهام را فوت کردم. برگشتم و به پنجرهای نگاه کردم که امیرعلی پشتش نایستاده بود. هیچ صدایی جز صدای او در سرم نداشتم. دستهایی که متوجه مشت شدنشان نشده بودم را باز کردم و با قدمهای سریع از خیابان فردوسی گریختم. قلبم ناهنجار میتپید. فردای آن روز از ساعت یازده صبح جلوی آینه بودم. هر دو دقیقه یکبار به ساعت نگاه میکردم و به نظر میرسید بسیار کندتر از سایر روزها دارد حرکت میکند. این احتمالا هفت یا هشتمین باری بود که سُرمه را برمیداشتم و دوباره سرجایش میگذاشتم. یواشکی با خودم فکر کردم احتمالا این همان احساسی بود که لیلی یا شیرین در روزگار خود داشتند. -خاک به سرم! محکم به گونهام کوبیدم و فکرهای گناهآلودم را پس زدم. گندم با چشمهای درشتشده، داشت مادرش را تماشا میکرد. ساعت از دو گذشته بود که با چشمان بدون سُرمه، خانه را ترک کردم. فقط اینبار روسری سبزرنگم را از انتهای کمد بیرون کشیده و با دقت آن را به سر کرده بودم. هوا سردتر از دیروز بود و باد، گوشههای روسریام را بالا میزد. با هر قدم، حس میکردم به نقطهای نزدیکتر میشوم که از صبح، هم دلم برایش میلرزید و هم ته دلم میخواستم از آن فرار کنم. گندم با بیحوصلگی چشمهایش را میمالید. وقتی رسیدیم، در بسته اما امیرعلی تنها نبود. این را از صدای بم و غریبهای که بلند صحبت میکرد فهمیدم. -احمق نباش! داری قبر خودتو میکنی امیرعلی. ناخواسته، همانجا ایستادم و گوشهایم را تیز کردم. صدای امیرعلی که بلند نشد، مرد غریبه دوباره گفت: -تا ابد که نمیتونی ازش پنهون کنی، روزی که بفهمه، دیگه نگاتم نمیکنه. از من گفتن! حالا هی کلهخر بازی دربیار! دلم به هم پیچید و دردی به مهرههای کمرم اصابت کرد. امیرعلی خونسرد گفت: -نگران من نباش، برگرد مغازه! از ترس اینکه در را باز کند و مرا اینجا ببینند، بیدرنگ مشتم را به در کوفتم. حواسم نبود، انگار خیلی هم محکم این کار را کردم. -بیا تو!- 86 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
امروز ۱۵ آگوست، روز جهانی آرامش و ریلکس کردنه امروزو بشین ریلکس کن
- 29 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت صد و سی و هشتم تا رسیدم جلوی در خونشون با اعلامیه ترحیم دختره و نوازش دادن خانوادش مواجه شدم....این لابلا روح سرگردون دختره هم دیدم که با ترس دنبال مادرش میدوید و میخواست باهاش حرف بزنه اما مادره متوجهش نمیشد! از لابلای جمعیت رفتم کنارش و صداش زدم: ـ ندا؟ یهو برگشت سمتم و بعد کمی مکث گفت: ـ تو منو میبینی؟ با سرم حرفش و تایید کردم که با ترس دستام و گرفت و گفت: ـ من میترسم! میخوام برگردم پیششون! خیلی اذیتم کردن اما الان واقعا پشیمونم. گفتم: ـ باید قبل از زمانی که شاهرگتو میزدی، به این چیزا فکر میکردی! الان کاری از دست کسی برنمیاد! واقعا ترسیده بود و روحش میلرزید...با هق هق گفت: ـ الان من میرم جهنم؟! گفتم: ـ بابا اینکه تو برنامه خدا دخالت کردی و قید جونتو زدی که قطعا عذاب میکشی اما اینکه میری جهنم یا بهشت و من واقعا نمیدونم! ازم پرسید: ـ تو کی هستی؟! گفتم: ـ کارما! به مادرش نگاه کرد و گفت: ـ خیلی اذیتم میکردن، از بچگیم بابت نمره و درس، بعدش بابت پوششم و آبروشون جلوی بقیه، بعدش کتک زدن بابام و آخر سر هم کسی که عاشقش بودم و قانع کردن که دست از سر من برداره فقط چون پولدار نبود... آهی کشیدم و گفتم: ـ میدونم! مادرش خاک پارچه سفید جنازه رو بغل زده بود و با صدای بلند شیون میکرد...ندا گفت: ـ باور کن اگه زنده میموندم، بابام طوری کتکم میزد که زیر دستش جون میدادم.
- 139 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پانزدهم برای اینکه کمتر از حضور نهال تو جمع دونفره شون حرص بخورم، به قسمت دیگه ای از سالن رفتم. بوی خوراکی حس میکردم! البته که دست بقیه هم دیدم و خب معدهی خالیم هم بیشتر از اون اجازه نمیداد روی رفتارهاشون تمرکز کنم. یک دونه از سینی کوکیهای شکلاتی ای که روی میز بود برداشتم. نرم و تازه بودن و مزهی بهشت میدادن! حیف که ادب اجازه نمیداد ده تا دیگه بردارم؛ وگرنه قطعا از خجالت معدهام در میاومدم! گوشه ای از سالن، حین خوردن کوکیای که داشت قندم رو سرجاش میاورد، مشغول چک کردن لیست کارها فردام شدم. باید صبح زود بیمارستان میرفتم درحالی که همزمان ساعت هشت صبح کلاس داشتم. مگراینکه طیالعرض میکردم تا به هردوکارم میرسیدم! آخرین تکه رو هم قورت دادم و مشغول پیام دادن به نمایندهی کلاس شدم که حس کردم کسی نزدیکم شد. سر بلند کردم و با دیدن سیاوش و همون مرد و قطعا نهالی که دنبالشون میکرد، گوشی رو خاموش و توی دستم نگه داشتم. سیاوش کنارم ایستاد و دست پشت کمرم گذاشت. - می خواستم زودتر شمارو معرفی کنم. میناجان، ایشون شهاب خسروی هستن از دوستای نزدیکم. شهاب جان، مینا خانم هم یکی از بهترین دوستای من هستن. دست مردی که حالا اسمش رو میدونستم، شهاب، زودتر جلو اومد. صداش بم، اما نرم و ملایم بود و متناسب با صحبت با یک خانم! - خوشبختم خانم. دستهام میون دستهای مردانهاش گم شد. همونجا تضاد عجیب رنگ پوستمون به چشم اومد. - همچنین آقا شهاب. دستامون جدا شد و من ناخواسته، صاف تر از قبل ایستادم. دست سیاوش همچنان پشت کمرم بود و من رو کمی به خودش نزدیکتر کرد. - عزیزای دلم، من مهمون زیاد برام اومده. باید به همشون سر بزنم. تا شما برید و با بقیه آشنا شید، منم میام. از من فاصله گرفت و رو به نهال ادامه داد: - نهال جون، شماهم به جای موندن پیش بچه ها، باید به استقبال بقیه بری فداتشم. اول میناجونم رو تا قسمتی که اشکان اینا هستن راهنمایی کن، تا من بیام. چیزی که توی وجود سیاوش غیر قابل تغییر بود، این حجم از رک بودنها و بی ملاحظگیهای لحظهایش بود که باید همه چیز رو طبق میل خودش نگه میداشت. حتی به قیمت شستن سرتاپای بقیه! سیاوش که از ما فاصله گرفت، نهال هم با نگاهی که مشخصا حرص داشت، بدون اینکه به حرف سیاوش گوش بده، از ما فاصله گرفت و رفت! متعجب رفتنش رو نگاه کردم. الان من اشکان و بچههای دیگه رو از کجا پیدا کنم آخه دختر خوب؟! عجبا! خواستم صداش کنم که همون آقای شهاب، مانع شد. - بذارید بره. یکم که بگردیم دوستاتون هم پیدا میشن.
-
پارت صد و سی و هفتم سامان از تخت سریع بلند شد و رفت تو چارچوب در وایستاد و گفت: ـ نه، من نمیخوام تو از پیشم بری! اشکام و پاک کردم و سعی کردم به خودم بیام و گفتم: ـ سامان لطفا سخت تر از اینش نکن! سامان گفت: ـ کارما تو بری من واقعا میمیرم! میدونم قلبم طاقت نمیاره! تو دلم گفتم تو در هر صورت امروز، روز آخرته چه من برم چه بمونم! بغضم و قورت دادم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ سامان لطفا برو کنار! اونم لج کرد و گفت: ـ نمیرم! دیدم چارهایی نیست! بنابراین گردنبندم و محکم گرفتم تو دستم و از روی بالکن اتاقش پریدم پایین، قدرتم بهم کمک کرد تا مثل یه پرنده فرود بیام! تو حیاط دکمه مشغول بازی کردن بود، تا منو دید اومد سمتم و شروع کرد به پارس کردن...بوسش کردم و گفتم: ـ مراقب سامان باش تا من برگردم! با اون چشمای خوشرنگش نگام کرد! چشاش غم داشت! انگار این حیوون بیچاره هم فهمیده بود که امروز قراره ازشون جدا بشم! فرستادمش سمت در اما اونم با دندوناش لباسمو کشید تا نرم! مجبورا کلاه لباسمو گذاشتم رو سرم و نامرئی شدم و رفتم سراغ آخرین پرونده! دل و دماغی برام نمونده بود اما باید کارمو تموم میکردم! امروز باید میرفتم سراغ دختری که بخاطر دهن بین بودن، تحقیرای پدر و مادرش خودکشی کرده بود!
- 139 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :