تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
پارت دویست با خنده بهم گفت: ـ خیلی خب باشه، اینقدر عصبانی نشو! با چشم غره بهش گفتم: ـ نمیذاری که. خندید و گفت : ـ باشه ببخشید. بزار کمکت کنم بریم، نمیترسی که؟ گفتم: ـ نه بابا. یعنی بیهوش میکنن دیگه ، فکر نکنم چیزیو حس کنم. گفت: ـ آره اما نگران نباش، من پیشتم... با رضایت بهش لبخندی زدم و گفتم : ـ میدونم... با کمک پرستارها وارد اتاق شدم و دراز کشیدم تا بیهوشی اثر کنه. تا سه روز تحت مراقبت بودم. بخیه دستامم باز کرده بودم . کوهیار حتی یه لحظه هم تنهام نمیذاشت ولی هر از گاهی که بهش دقت میکردم ، خیلی با گوشیش ور میرفت حتی مهسان هم متوجه این قضیه شده بود و حدس زدیم که شاید دوست دختری چیزی گرفته. بهرحال هر چیزی که بود ، به زودی متوجه میشدیم . ایشالا که براش خیر باشه و آدم درست سر راهش قرار بگیره . برگشتیم خونه. کوچه رو که نگاه میکردم ، خاطراتمون خیلی برام زنده میشد و بغض واقعا گلومو اذیت میکرد. واقعا چجوری باید فراموشش میکردم؟؟ ازش متنفر بودم اما در عین حال هم خیلی دوسش داشتم . ولی تو زندگیم از تنها چیزی که متنفر بودم این بود بدون دلیل و بدون هیچ حرفی دست از مهم ترین آدم زندگیت بکشی . کاش حداقل یه دلیل بهتر برام می آورد . با کمک بچها رفتم بالا و همسر آقای نامجو از قبل خونمون بود و برام سوپ حاضر کرده بود . با دیدن من گفت : ـ الهی من برات بمیرم دختر، چقدر سرت بلا میاد! لبخندی زدم و چیزی نگفتم. رو تنم پتو کشید و رو به مهسان گفت : ـ مهسان جان ، این سوپ یکم دیگه جا میفته...هر موقع خواستین بخورین ، زیرشو خاموش کن. مهسان بغلش کرد و گفت : ـ دستتون درد نکنه خانوم نامجو ، خیلی هم زحمت کشیدین.. خانوم نامجو هم متقابلاً بغلش کرد و گفت: ـ استغفرالله دخترم ، چه زحمتی! شما امانت خونواده هاتون به مایین...توروخدا مراقب خودتون باشین. جفتمون ازش تشکر کردیم و بعدش باهامون خداحافظی کرد و رفت . کوهیار کنار چارچوب در وایساده بود و بعد رفتن خانوم نامجو رو به من گفت : ـ غزل باهام کاری نداری؟؟
- 201 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و نود و نهم مهسان: ـ توروخدا بزار من برم چند تا فحش بهش بدم ، دلم خنک بشه. بعد بخاطر این احمق چقدر با اون بنده خدا دعوا کردی. چیزی نگفتم ، واقعا در مقابل کوهیار و کارایی که این اواخر انجام داده بودم ، شرمنده بودم. مهلا گفت : ـ آخه پیمان هیچوقت اینجوری بی منطق رفتار نمیکرد. مگه اینکه واقعا زده باشه به سرش، من حتما با دایی صحبت میکنم بابت این موضوع. گفتم : ـ دیگه صحبت کردن ، فایده ای نداره. همه چیز تموم شده. دیگه نه میخوام ببینمش و نه صداشو بشنوم...ازش متنفرم....واقعا از دل خودم خجالت میکشم از اینکه بهش اعتماد کردم. مهسان دستمو فشرد و گفت : ـ نگران نباش ، تو تا الان چه چیزایی رو پشت سرت گذاشتی، اینم میگذرونی...نترس ما تا آخر کنارتیم. لبخنید از روی دلگرمی زدم و دراز کشیدم تا استراحت کنم. مورفین هایی که بهم تزریق میکردن خیلی خواب آور بود...نزدیکای غروب بود که بیدار شدم تا برای اندوسکوپی معده برم...دیدم طبق معمول ، کوهیار دم در نشسته...رفتم کنارش نشستم و گفتم : ـ چرا نیومدی داخل؟؟ ـ گفتم شاید اذیت بشی ، بیرون بشینم. با شرمندگی نگاش کردم و گفتم: ـ من که ازت عذرخواهی کردم کوهیار. یهو برگشت سمتم و گفت : ـ غزل من باید یه چیزی بهت بگم. ساکت شدم و بهش نگاه کردم ، ادامه داد : ـ ااا...پیمان... تا اسمش و شنیدم گفتم : ـ کوهیار من نمیخوام راجب این آدم دیگه چیزی بشنوم. بلند شدم و همزمان با من بلند شد و گفت : ـ ولی آخه... پریدم وسط حرفش و با عصبانیت گفتم : ـ دیگه اما اگر و ولی هم نداره. تموم شد .
- 201 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و نود و هشتم مهسان با اخم پرسید: ـ مگه چیکار کرد ؟ گفتم : ـ میخواستم برم باهاش حرف بزنم که مچ اینو زن سابقش و پیش ماشینش گرفتم. مهسان و مهلا همزمان باهم گفتن : ـ چی؟؟؟ نگاشون کردم و گفتم: ـ آره. منم اون لحظه مثل شما خیلی تعجب کردم. حتی نتونستم هضم کنم ، انگار تمام احساساتم یهو خالی شد. دلم میخواست خودمو از صحنه ایب که دیدم خلاص کنم ، واسه همین رفتم سمت مارینا. گفتم شاید آب به سرم بخوره ، از ذهنم بره ولی اولین چیزی که چشامو باز کردم و اومد تو ذهنم ، همین صحنه بود. از جلوی چشمام کنار نمیره...پس فطرت. مهسان با عصبانیت بلند شد و گفت : ـ الان میرم حقشو میذارم کف دستش ، به چه جرئتی اینکار و میکنه ؟؟ دستشو گرفتم و گفتم : ـ خدا جوابشو میده، بزار بره به درک. به خودشم همینو گفتم. مهلا که تا اون لحظه ساکت بود گفت: ـ چیزی که من نفهمیدم اینه که زنش اینجا چیکار داشت؟؟ مگه جدا نشده بودن؟؟ مهسان گفت : ـ مهلا دنبال زیربغل ماری؟؟ الان مگه این موضوع مهمه؟؟ به نتیجه نگاه کن. به کاری که با غزل کرد مهلا که تو فکر رفته بود، گفت: ـ بابا کارش که اصلا توجیهی نداره اینو میفهمم ولی خب میگم شاید یه چیزی پشت این قضیه باشه. آخه پیمان یهویی چرا باید همچین کاری کنه؟ گفتم: ـ یهویی نبود...کاملا برنامه ریزی شده بود...از اینکه تو خون داشتم غرق میشدم و کوهیار کمکم کرد و آوردتم ؛ بهش برخورد. حتی جالبتر میدونین چیه؟؟ فکر کرد که من پیچوندمش تا برم کوهیار و ببینم.
- 201 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و نود و هفتم کوهیار و امیرعباس داخل اتاق زیر گوش هم پچ پچ میکردن و وقتی من برگشتم سمتشون ، یهو ساکت شدن و امیرعباس گفت : ـ غزل جان خیلی از خودت مراقبت کن. بازم بهت سر میزنم. گفتم : ـ ممنون که اومدی. امیرعباس رو به کوهیار گفت : ـ کوهیار ما بریم پس ؟ کوهیار : ـ غزل من فعلا میرم، باز بهت سر میزنم. سرمو تکون دادم و بعد رفتنشون ، مهسان گفت : ـ بازم به معرفت کوهیار...بخاطر اون آشغال چقدر باهاش بد تا کردی. سرمو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم : ـ آره خیلی قضاوتش کردم، اووف. مهسان: ـ چیشد؟؟ درد داری؟؟ یکم با سختی تو جام جابجا شدم، معدن خیلی درد میکرد، گفتم: ـ دستم که خیلی درد میکنه و معدمم میسوزه. مهسان: ـ دکتر گفت طبیعیه. آب دریا خیلی رفته تو بدنت...فکر کنم غروب بخوان آندوسکوپی کنن معدتو. مهلا : ـ یکم درد داره ولی اصلا نترس ما پیشتیم. پوزخند زدم و نیم خیز شدم و گفتم : ـ چه دردایی رو تا الان کشیدم، درد اندوسکوپی در مقابلش ، هیچی نیست. مهسان کنارم نشست و گفت : ـ غزل واقعا اون شب چیشد؟؟ تو قرار بود باهاش حرف بزنی و شب بیای پیش منو مهدی...چجوری سر از ساحل مارینا دراوردی؟ دوباره اون صحنه جلو چشمم زنده شد ، اشک ریختم و آروم چشامو بستم. مهلا پرسید : ـ حرفای ناجوری بهت زد؟؟ گفتم : ـ ای کاش حرف میزد، کاملا واضح بهم ثابت کرد که همه چیز تمام شده.
- 201 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
🦠 بــیــگــانــه 🦠 🍊🌱پارت دوم کنار مغازه ای ایستادم، بطری آب معدنی گرفتم و حساب کردم. تا رسیدن به خانه تمام اشکهایی که ریخته بودم انگار جبران شده بود. حالا آن دخترِ ضعیفِ گوشه قبرستان نبودم! من هر بار که به اینجا میآمدم نیروی عجیبی میگرفتم؛ نیرویی که توانِ مقابله با هر کسی را داشت، حتی آقاجان! این روزها خانه ما یا بهتر بگویم خانهای که متشکل از چهار خانه دیگر بود پر شده بود از آدم! نه اینکه آدمها عوض شوند یا افراد جدیدی بیایند نه؛ آدم ها همان بودند ولی با رفتارهای جدید، رفتارهایی که نمیدانستند دلِ دخترکِ حاج مَظاهر را میشکند، رفتارهایی که تنهایی اورا عمیقتر از هر وقت دیگر میکرد، آنقدر عمیق که نه تنها بابت آمدن پسرعموی تحصیل کردهاش بعد از دوازده سال دوری خوشحال نبود بلکه از او نفرت شدیدی را احساس میکرد. بیگانه همه را به شور انداخته بود البته دوازده سال حرف کمی هم نبود! وقتی آن جوانِ نوزده ساله به خارج میرفت منِ دختر بچه فقط ده ساله بودم. بارها زیر گوشم خوانده بود تِلای من اما من تِلای او نبودم. دقیقا چهار سالِ پیش با برادرش سیاوش نامزد شدیم. او از سالار کوچکتر بود...پسری کاری و با جربزه! مردِ عمل بود، نشده بود چیزی بخواهم و نه بیاورد...! عاشقش بودم و نفسهایم بندِ نفسهایش بود. هر که مارا میدید، میدانست هردو کم از مجنون و لیلی نداریم. دیوانه هم بودیم! میدانید؟ نمیدانم شعر میخوانید یا نه اما خدا یکی یار یکی و من دل به کسِ دیگر نمیدادم آن هم برادر شوهرم! دفترِ خاطراتم را باز کردم...جرعه شعرهایی که در سر پرورانده بودم را گوشهای نوشتم، شعرهایی که زیاد با زندگی من عجین شده بود. خواستم ببندمش که عکسی از لای آن روی زمین افتاد.عکس را لمس کردم. عکس من و همسر تدفین شده در خاکم! روزِ قبل از فیلمبرداری بود! همان روزی که...
-
اعلام پایان داستان کوتاه | انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
سلام تبریک میگم اینجا اعلام کنید- 24 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت صد و نود و ششم کوهیار یهو رفت تو خودش ولی با لبخند جوابمو داد. مهسان رو بهم با عصبانیت گفت : ـ آخه من از دست تو چیکار کنم خل وضع؟؟ تو با اون حالت اونجا چیکار داشتی؟؟ از لحنش که مثل مامانا حرف میزد خندم گرفت و گفتم : ـ رفته بودم تا به کله ام یه هوایی بخوره و به خودم بیام. مهسان : ـ خب حالا ارزششو داشت؟؟ نگاش کردم و گفتم: ـ آره داشت. مهلا بغلم کرد و همین لحظه امیرعباس هم وارد اتاق شد و مهلا گفت : ـ خیلی ترسیدیم که از دستت بدیم... به کوهیار که کنار در وایساده بود نگاهی کردم و گفتم : ـ اگه مهیار نبود ، از دستم داده بودین. امیرعباس با تعجب به کوهیار نگاه کرد و بعد به من گفت : ـ چیشد غزل؟؟ کوهیار؟؟ مگه تو هم اونجا بودی؟؟ قبل اینکه کوهیار چیزی بگه ، گفتم : ـ کوهیار قبل از اینکه من بیفتم ، منو محکم تو بغلش گرفته بود. حسش کرده بودم . مهلا به کوهیار گفت : ـ خوبه پس به موقع رسیدی... کوهیار : ـ آره همینطوره... مهلا : ـ خب ببین چی میگم غزل، میگم از اینجا که مرخص شدی ، اون سفر امارات و با مهسان برید بلکه یکم روحیتون عوض بشه. خندیدم و همونجور که تو جام جابجا میشدم ، گفتم : ـ الان اصلا وقتش نیست. مهلا پرسید: ـ پس کی وقتشه؟؟ گفتم : ـ بهرحال اون سفر بلیطش تا دو ماه اعتبار داره. مهسان گفت : ـ بهش فشار نیار مهلا. بزار هر وقت خودشو خوب حس کرد ، باهم میریم. وقت زیاده.
- 201 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و نود و پنجم *** ( غزل) انگار از یه خواب عمیق بیدار شده بودم. ته حلقمو معدم خیلی میسوخت...اصلا یادم نمیومد که چه اتفاقی افتاده بود؟ماسک اکسیژن سبز رنگ و کنار زدم و به پرستار کنار تخت که داشت آمپول تو سرمم تزریق میکرد گفتم : ـ ببخشید خانوم؟؟ با لبخند نگام کرد و گفت: ـ سلام عزیزم ، بیدار شدی؟ گفتم: ـ من کجام؟؟ چه اتفاقی افتاده؟ گفت: ـ آروم باش عزیزم. بیمارستانی، مثل اینکه از ساحل پرت شدی تو آب. یادت نمیاد؟ با گفتن این جمله ، تمام تیکه های پازل تو ذهنم ، سرجاش نشست. اولین چیزی که به یادم اومد ، صحنه آغوش پیمان و دنیا بود. پتویی که رو تنم بود با مشت میفشردم. ازش متنفر بودم. چجوری تونست باهام اینکار و کنه؟؟ کاش اصلا از این خواب عمیق بیدار نمیشدم. کاش این سبک بالی و با بیدار شدن خراب نمیکردم اما یچیزای دیگه ایی هم یادم اومد. اون تایمی که داشتم میافتادم ، یکی از پشت محکم منو گرفت تو بغلش و باهم افتادیم. حسش میکردم اما نمیدونستم کی بود. همین لحظه در باز شد و کوهیار و مهسان و مهلا وارد شدن. با دیدن کوهیار یهو به این فکر کردم ، که به احتمال نوپ درصد اون آدم ، کوهیار بوده. تنها کسی که آخرین بار حواسش بهم بود و همه جوره تو زمان هایی که ناراحت بودم ، هوامو داشت و من چقدر بخاطر پیمان باهاش بد تا کرده بودم. با دیدن کوهیار لبخند عمیق زدم که با تعجب نگام کرد و با خنده گفت : ـ بسم الله! داری به من لبخند میزنی؟؟ نکنه خوابمو دیدی؟؟ گفتم : ـ خیلی ازت ممنونم کوهیار... مهسان و کوهیار با تعجب بهم نگاه میکردن. ادامه دادم : ـ اگه تو نبودی ، شاید الان من زنده نبودم. خیلی راجبت قضاوت کردم ، امیدوارم منو ببخشی.
- 201 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صدو دو رها حرفی نزد. فقط اشکهاش بیصدا روی گونههاش سر خوردند.امیر به ارامی اشکاش پاک کرد : بیا این دمنوشو بخور… بعد بیا رو تخت دراز بکش، چشماتو ببند… یه کم استراحت کن. … رها نتوانست بخوابد. سرش تیر میکشید. چشمانش تار میدید. چراغ را روشن نکرد؛ از جا بلند شد، به زحمت،نفسنفس میزد. آرامآرام خودش را به سرویس بهداشتی رساند، دستش را به لبه روشویی گرفت و خم شد. تهوع اجازه نفسکشیدن نمیداد. … در طبقه پایین، امیر مشغول چیدن میز شام بود—غذایی که ساعتی پیش سفارش داده بود.سام روی مبل دراز کشیده بود و بازویش را روی چشمانش گذاشته بود؛ ساکت، شاید در فکر فرو رفته. صدایی خفه و دور از طبقه بالا پیچید. کوتاه و مبهم. امیر لحظهای مکث کرد. گوش تیز کرد. صدای دوم آمد—واضحتر. صدای رها بود. لرزان، پر از ترس: — سامی… دایییی… امیر فوراً بشقاب را روی میز گذاشت.صدایش لرزید — جان دایی، رها…! با شتاب به سمت پلهها دوید. سام که صدایش را شنید، از جا پرید. — امیر، چیشده؟! اما امیر فقط گفت رها و دوید بالا. در اتاق، رها روی تخت خم شده بود. شانههایش میلرزید. نفسهایش بریده بود. با یک دستش بینیاش را گرفته بود، و خون سرازیر شده بود از بین انگشتهایش. چشمهایش پر از وحشت بود، صدایش ترک خورده، بریدهبریده: — کمکم کنید… دارم میمیرم… سام و امیر با دلشوره به سمتش دویدند. رنگ از صورت هر دو پرید. سام، رها را بغل گرفت. پوست صورتش رنگپریده و سرد، خیس از عرق. دستهایش را گرفت. میلرزید، وحشتناک. لبهایش پر از خون شده بود، چانهاش میلرزید. سام با صدایی بغضآلود زمزمه کرد: — جانم رها… آروم باش… نفس بکش… چیزی نیست… نترس عزیز دلم… نترس، جون من… رها فقط گریه میکرد. نفسهای کوتاه و مقطع. دندانهایش از شدت لرز به هم میخورد. سام فریاد زد: — امیر! دستمال کاغذی، زود باش! امیر با هول چند برگ آورد و به دستش داد. سام سریع آنها را جلوی بینی رها گرفت، اما خونبند نمیآمد. دستهای رها یخ زده بود، بدنش میلرزید. تیشرتش خیسِ خون شده بود. سرش روی بازوی سام افتاده بود، بیرمق. دیگر توان نگه داشتنش را نداشت. سرش آرام به عقب افتاد سام با صدایی گرفته و پر از بغض گفت: — امیر… زنگ بزن اورژانس! امیر با لرز گوشی را برداشت و شماره گرفت: — الو… اورژانس؟ …یه مریض بدحال … حالش خیلی بده… خون بینیی بند نمیاد نه دختره، …بیستودو ساله، نه ..سردردهای میگرنی ، بله…سابقه سکته مغزی … — بله، آدرس یادداشت کنید… زعفرانیه، خیابان اصف… در همان لحظه، صدای خِرخِر خفهای از گلوی رها بلند شد. سام با وحشت صورت رها را گرفت خون از گوشهی لبهای رها بیرون زده بود،و به گردنش رسیده بود. رنگ از صورت سام پرید. نفسش گرفت. داشت خفه میشد از ترس. امیر فریاد زد: — سامی! نه! سرش رو عقب نبر! داره میره توی حلقش! سام، بیاختیار، رها را محکمتر در آغوش کشید. شانههایش میلرزیدند. تمام تنش یخ کرده بود. امیر خودش را رساند، دو دستش را زیر چانهی رها گذاشت و سرش را با دقت به جلو خم کرد، صدایش پر از اضطراب بود: — بذار بره بیرون… نفس بکشه… آروم باش سام بیصدا گریه میکرد، دستش هنوز روی بینی رها بود، پیراهنش خونی، تنش میلرزید از ترس و درماندگی. خم شد، صورتش را نزدیک گوش رها برد، صدایش شکست: — طاقت بیار نفسم… طاقت بیار… صدامو میشنوی؟ باز کن چشمتو، خواهش میکنم…
-
پارت صدو یک سام سرش پایین بود، انگار هنوز صدای رها توی سرش زنگ میزد. گفت: — حق داشت… هر چی گفت حقش بود. شاید اگه منم جای اون بودم… بدتر از این میکردم. مکث کرد. — امیر… میخواست روش دست بلند کنه… اونم رو دختری که یه زمانی مثلا پدرش بود صدایش گرفت، بغضی در گلویش پیچید. امیر آرام شانههایش را ماساژ داد، نرم و محکم، مثل دوستی که میداند الان تنها چیزی که طرف مقابل نیاز دارد، فقط لمس اطمینانبخش است. — سامی جان، آروم باش. انقد خودتو عذاب نده. هر کاری کردی واسه خودت و واسه رها بوده. یه لحظه ساکت شد. — اون اگه واقعاً میخواست دلداری بده، چرا حتی نیومد مراسم ختم سام پوزخندی تلخ زد. انگار زخم تازهای توی دلش باز شد. — امیر… _ جانم — برو بالا پیش رها… تنها نمونه. الان داغونه… —باشه عزیزم خودت نمی خوای بیای پیشش سام دستانش را محکم روی شقیقه هایش گذاشت،نفسش سنگین بود و با صدایی خسته گفت: — نه… نمیتونم. حالم خوب نیست… ازش خجالت میکشم. برم بگم ببخش که بابام میخواست بزنتت؟ نمیتونم، دیگه بریدم امیر… نمیدونم چی درسته، چی غلطه… هر کاری میکنم همه چی درست بشه، بدتر میشه. خستم… واقعاً خستم… امیر نگاهی به سام انداخت ،دستی به شونه سام زد با صدایی آرام گفت: — باشه… من میرم پیشش. یکم دراز بکش اینجا امیر در اتاق را بیصدا باز کرد.لیوان دمنوشی در دستش بود پنجره اتاق باز بود و نسیم خنکی می وزید و هوا داشت تاریک می شد رها کنار تخت، رو به پنجره نشسته بود؛ زانوها را بغل گرفته، گونهها خیس، نگاهش مات درختهای حیاط. انگار اصلاً متوجه حضور امیر نشد. آهسته جلو رفت، لیوان دمنوش را گذاشت روی میز کنار تخت. کنارش نشست. با صدایی نرم، پرمهر و آرام، مثل همیشه که میخواست زخمهایش را بیصدا مرهم بگذارد، گفت: _الهی قربونت برم… چی کار داری با خودت میکنی؟ بیا اینو بخور… یه کم آروم بشی رها سرش را بلند کرد، نگاهی به امیر انداخت، لیوان را از دستش گرفت ولی همانجا روی زمین گذاشت. امیر دستش را بالا آورد. موهای کوتاه رها را با لطافت کنار زد و آرام نوازشش کرد؛ —عزیز دلم، … میدونم نمیتونی بیتفاوت باشی، میدونم اذیتت میکنه… ولی قرار نیس تو تاوان بدیِ دیگرانو بدی… انقد تو خودت نریز دایی جون. رها (با صدای گرفته، خفه) —دایی امیر … دست خودم نیس نمی تونم نمی تونم اون …اون چرا باید بخواد روم دست بلند کنه؟ مگه من چیکار کردم؟دارم تقاص چیو پس می دم تقاص به دنیا اومدنم رو ؟؟!! امیر هنوز صورتش را نوازش میکرد. آرام، ولی درد توی صداش بود: هیچی… تو هیچ کار اشتباهی نکردی. اینا زخمهاییان که تو نزدی، ولی داری براشون درد میکشی. رها (نفسش سنگینه) همهش تقصیر منه… من نتونستم ببینمش و هیچی نگم… نتونستم. سامی گفت برم بالا ولی نتونستم… خفه میشدم اگه سکوت می کردم (گریهاش میگیره) اگه من… اگه من اونجا نبودم… شاید سام باهاش در گیر نمیشد … شاید دعوا نمیشد… امیر (بغضکرده ولی محکم) —نه عزیز دلم… نگو این حرفو. نگو. —سامی دلخور نیست ازت… فقط از خودش دلگیره. نتونست بیاد بالا چون حالش خرابه. چون دوستت داره. چون نمیتونه ببینه کسی بهت بد نگاه کنه، چه برسه بخواد دست روت بلند شه.الانم خیلی نگرانته خیلی منم نگرانتم دوباره حالت بد بشه رها (با گریه، صدای لرزون) من نمیخوام داداش سامی با باباش رابطش خراب شه… من نمیخوام اینطوری بشه… دایی، من نمیخوام خرابکننده باشم. کاش نبودم… کاش زودتر بمیرم… تا همه راحت شن… امیر سرش را پایین انداخت. نفس عمیقی کشید. صداش لرزید: نه… خدا نکنه… نفس سامی به بودن تو ،بخاطر تو هرکاری می کنه بخدا اگه تو نباشی، ..اون دق میکنه. به چشماش نگاه کرد. بعد آروم، مثل پدری که همهی دردشو قورت داده، بغلش کرد. دایی قربونت بره ،تو عزیز همهمونی،… دیگه از این حرفا نزن… جون دایی ،تو با همه فرق داری برام… تو و سامی یادگار عمه اید،نمیدونی چقدر دلم گرمه به بودنتون.دختر قشنگ منی
-
پارت صد جمشید صورتش پراز خشم شد و دستش را بالا آورد که به صورت رها بزند که سام در هوا دستش را کرفت با خشم داد زد: —چیکار میکنی بابا ؟؟ زورت به ضعیف تر از خودت رسیده ؟؟اونم یه دختر اره؟؟؟ مگه از رو جنازه من رد بشی که بخای بهش دست بزنی به اندازه کافی زندگیمون جهنم کردی ، دیگه بسه بابا دیگه نمیذارم رها با گریه از پلهها بالا رفت . دیگه طاقت ایستادن نداشت جمشید نگاه پر از خشمی به سام کرد و دستش را ازدست سام بیرون کشید: فک نمی کردم یه روز تو روی پدرت وایسی سام با خشم و صدایی محکم: — ب خاطر خواهرم تو روی همه وایمیسم این بدون جمشید لحظهای مکث کرد . انگار میخواست چیزی بگه، ولی نتوانست فقط نگاه خشمگینی به سام انداخت ،بسمت در راهرو رفت و در رو محکم پشت سرش بست جمشید با قدمهای تند و سنگین از پلههای حیاط پایین آمد. خشم در چهرهاش موج میزد. دستی روی دکمهی در گذاشت که بازش کند. درست همان لحظه امیر از ماشین پیاده شد ، با حالتی متعجب و نگران، به سمتش آمد چشم در چشم شدند. جمشید فقط یک لحظه مکث کرد. بیآنکه کلمهای بگوید، از کنار امیر گذشت و رفت. امیر گیج و نگران از پشت سرش نگاه کرد. نفسش را بیرون داد و بهسرعت وارد حیاط شد، پلهها را دوتا یکی بالا رفت و وارد خانه شد. امیر نگاهی به سام انداخت که مثل آدمی که تمام وزن دنیا روی دوشش افتاده، روی مبل خم شده بود،ودو دستش را در موهایش فرو برده بود.با نگرانی پرسید؟ —سامی جان چی شده؟ خوبی؟ بابات اینجا بود؟ رها کجاست؟ اون حالش خوبه سام با صدای گرفته : رفت تو اتاقش با نگرانی دوباره پرسید: — برای چی اومده بود چی میخواست؟ سام با صدایی گرفته، که تهماندهای از خشم و بغض درش پیچیده بود، گفت: — اومده بود مثلاً به من تسلیت بگه… مکث کرد، دندان روی لب فشرد، انگار زخم تازهای را یادآور شده باشد. — ولی زخمشو زد… رفت امیر دستش را گذاشت روی شانهاش. با دیدن حالش، فوری رفت سمت آشپزخانه، برگشت با یک لیوان آب. — بگیر، یه کم آب بخور، آروم باش… سام لیوان را گرفت، ولی نگاهش هنوز روی زمین بود. امیر پرسید: — رها… اونو دید؟ سام فقط سر تکان داد. — آره. امیر با نگرانی آه کشید: — ای ..وای
-
پارت نودو نه جمشید هم لحظهای مکث کرد، بعد با خونسردی به سمت سام رفت واو را در آغوش گرفت. محکم. مثل پدری که سالهاست پسرش را ندیده. جمشید با لبخندی کمرنک نمیخوای تعارف کنی پسر؟ سام مضطرب و با صدایی مردد : چرا… ببخشید… بفرمایید. و با هم وارد سالن شدند رها هنوز حرکت نکرده بود. همان جا روی پله ها نشست دستانش یخ زده بود ، انگار همانجا گیر کرده بود چشم در چشم خاطرهای که هیچوقت دلش نمیخواست برگردد. همانجا روی پله ها نشست و مات به نقطه ای نامعلومخیره ماند صدای جمشید میآمد. بم، شمرده، با لحنی آرام: بهت تسلیت میگم پسرم… روحش شاد واقعاً ناراحت شدم. بالاخره، من و مادرت سالها با هم زندگی کردیم. با همهی اختلافها… مرگش ناراحتم کرد. سام سرش را پایین اندخته بود و دستانش را قفل کرده بود حرفی نزد لحظهای سکوت شد. سکوتی که توی سر رها تبدیل شد به صدای زنگ ممتد. صدای جمشید مثل میخی در شقیقهی رها فرو رفت. چشمهایش بیحرکت مانده بود، اما دستش شروع کرد به لرزیدن. انگشتانش را سفت به زانو فشار داد، اما لرزش بیشتر شد. بلند شد، آرام، اما چشمهایش میسوخت. قدمهایش محکم بود. نه شتابزده، نه لرزان. با هر قدم، انگار زخمی کهنه در وجودش بازتر میشد. رفت سمت سالن. سام وقتی او را دید، از جا بلند شد. سام با نگرانی: – رها جان… مگه نگفتم برو اتاقت؟ خواهش میکنم، الان نه… رها ایستاد، نگاهش روی صورت جمشید خشک شده بود. صدایش دورگه، بغضدار، اما محکم بود: — به چه حقی… پاتو گذاشتی اینجا؟ جمشید ابرو بالا انداخت، بنگاهش کرد ، کمی متعجب رها بلندتر داد زد: – چه جوری روت میشه اسم مامان منو میاری؟؟ تو کی هستی که بخوای براش تاسف بخوری! حق نداری ادا دربیاری که ناراحتی!! سام به سمتش آمد بازویش را گرفت : – قربونت برم خواهش میکنم، برو بالا …الان وقتش نیست. رها گریه اش شکست صدایش لرزید : —نه الان وقتشه ، وقتشه بفهمه چهقدر ازش متنفرم، با زندگی همه بازی کرد مامان، تو ،من سام چشمانش قرمز شده بود: خواهش میکنم برو بالا ادمه نده جمشید که سعی می کرد خودش را آرام نشان بده: —ولش کن بزار حرفش بزنه ببینم چی میخواد بگه،یادت ندادن چطور با بزرگتر از خودت حرف بزنی رها پر ازخشم داد زد: — مگه به تو یاد دادن؟؟؟ جز زخم زبان زدن و تحقیر کردن چیز دیگه ای بلدی؟ این همه سال مامان به خاطر تو سکوت کرد تو خلوتش درد کشید چون تو باعثش بودی گریه رها شدید تر شد داد زد : —توی نامرد فقط دلیل مرگ تدرجی مامانم بودی، بروووو بیرون حالم ازت بهم میخوره برووو بیروووون نامرد
-
پارت نودو هشت عصر شهریوری هوای تهران کمی ابری بود. نه باران میآمد، نه آفتاب. از آن روزهایی که انگار خودش هم نمیداند میخواهد چهکار کند. رها روی مبل کنار پنجره نشسته بود، و کتابی نیمهخوانده روی زانو داشت. سام روبهروی او، روی مبل نشسته بود ومشغول تایپکردن روی لپتاپش. سکوت خانه، فقط با صدای ضعیف تقتق کیبورد شکسته میشد. زنگ در بهناگاه در فضای ساکت خانه پیچید. سام،از جا برخاست و بهسمت مانیتور آیفون رفت. با دیدن تصویر در، خشکش زد. دستش لحظهای روی دکمه مکث کرد. بعد، بیصدا در را باز کرد. بهسمت رها برگشت. نگاهی کوتاه، پر از اضطراب و تردید: _رها جان عزیزم میشه بری اتاقت رها متعجب،کتاب را کنار گذاشت و از جا برخاست. رها: چرا چی شده؟ مگه کی بود؟ سام نگاهی سریع به راهرو انداخت، بعد دوباره به رها. صدایش پایینتر آمد. سام: خواهش میکنم، فقط برو بالا. نیا پایین رها یک قدم برداشت. هنوز گیج بود. داشت به سمت پلهها میرفت که صدای در ورودی بلند شد. جمشید بیهیچ مکثی وارد خانه شد. رها برگشت خشکش زد. قدمهایش متوقف شد. چند ثانیه فقط نگاه کرد. باورش نمیشد.
-
نود و هشتیا بگین اهل کجایین و چه رشته ایی کدوم دانشگاه خوندین؟😍 باهم بیشتر آشنا بشیم😉
-
Marde_Tanha عضو سایت گردید
- دیروز
-
🦠 بــیــگــانــه 🦠 🌱🍊پارت اول ساره مرادیان🌱🍊 #ترنم #پارت_مقدمهای#تهران_۱۳۶۹ گاهی آنقدر دلشکسته میشوی که مزاری سرد و خالی از سَکَنِه مرحم زخم هایت میشود...مزاری به دنبال جرعه ای روح که شاید این حوالی پرسه زده باشد. خنده دار بنظر می رسد اما من آنقدر در پی تو بودم که همه را فراموش کردم حتی خودم را...! آقاجان این روزها از تو نمی گوید! از تویی که تمام زندگیام شدی و به یکباره پر کشیدی! از دُردانه اش می گوید...! از بیگانه...! و من دلم میخواهد فریاد بزنم، آنقدر که جسمِ پر غرورِ خشم را در خود خفه کنم. شاخه گل های رازقی را پر پر میکنم و یاد جوانیات میافتم. چهار سال پیش همینجا پر پر شدی! همینجایی که من با حسرت به این قبر زل میزنم! رفتنت کمر شکن بود، پدرت را پیر کرد و مادرت را شکسته! دستِ آخر من را هم دارند به بیگانه می دهند؛ بیگانه ای که نامش برادر است! آقاجان این روزها با غرور به من نگاه میکند و از پیشنهادی که داده است راضی است و حس شَعف میکند از اینکه مرا به بیگانه نداده و به برادر شوهر عزیزم تقدیم کرده است. ولی کاش به بیگانه می داد چون او از هر بیگانهای برایم غریب تر بنظر می رسد. بلند میشوم. این روزها کار هر روز من آمدن به این قبرستان است. می آیم...کمی از زمانه گلایه میکنم، غر زدنهایم که تمام شد اشکهای غم بارم را پاک میکنم و آماده رفتن میشوم. سوار ماشین شدم و عینک آفتابیام را به چشمهای سرخم زدم. از قبرستان که دور میشدیم ذهنم آرام نمی گرفت؛ بیگانه داشت بر میگشت و من توان روبرویی با او را نداشتم. توان مقابله با مردی که روزی صدایم میکرد:_تــِلــا خانوم! من ترنم دهقان ی از روبرو شدن با سالار میترسیدم. برادرشوهری که آن سر دنیا برای خودش جاه و مقامی داشت حالا برای دیدنِ من می آمد! من! عروس خانواده دهقانی! کنار مغازهای ایستادم، بطری آب معدنی گرفتم و حساب کردم. نویسنده: خیلی دوست دارم نظرتونو راجب پارت یکش بدونم🥰من ساره هستم یه دوست که خیلی وقته با انجمنم ولی این اولین همکاری من با انجمنه🫣
-
#پارت۴۱ بعد از کلاس اندیشه، که انصافاً با اون صدای آروم استادش بیشتر شبیه لالایی بود، تصمیم گرفتیم بریم محوطه یه کم نفس بکشیم. آفتاب درست وسط آسمون بود و باد ملایمی که میوزید، مانتوها رو تو هوا میچرخوند. سارا زد زیر خنده: - ببین لیان، این باد انگار داره بهم میگه تو سوپرمدلی یا دانشجویی منم خندیدم و گفتم: - سوپرمدل که نه، ولی خب مانتوی جدیدت خیلی بهت میاد رفتیم سمت بوفه، هر کدوم یه چیزی گرفتیم من شیر سرد با بیسکویت چون هنوز فکم تیر میکشید، هلیا هم طبق معمول نسکافهی داغش با کیک شکلاتی محبوبش سارا؟ یه بطری آب و یه آدامس، که مثلاً رژیمه نشستیم روی نیمکت کنار گلهای شمعدونی. چندتا دانشجو رد میشدن، با صدای بلند دربارهی کلاس بعدی غر میزدن. سارا با شیطنت گفت: - ای وای بچهها من یادم رفت پروژهی استادم رو پرینت بگیرم بدو بدو بریم کتابخونه هلیا: - برو بابا، الان وقت ذوق کردنه نه استرس سارا چشم غره رفت و گفت: - ذوقتونو بذارید واسه بعد، نمره مهمتره من با خنده گفتم: - تو فقط به سام فکر کن، نمرهی دلت که بیسته هلیا یه نگاه خجالتی انداخت و گفت: - آره... ولی خدایی ازش خوشم میاد. پسر خوبیه، مودب، محترم... امروز بهم گفت که اگه یه روزی همدیگه رو گم کنیم، میدونه که همیشه برمیگردم سراغش من: - ای جانم ببین کی بالاخره عاشق شد سارا: - عشق نه، معتاد سام شد هر سه تامون ترکیدیم از خنده. حراست از کنارمون رد شد، نگاه مشکوکی انداخت، ما هم فوراً قیافههامونو جدی کردیم و نشستیم مثل سهتا دانشجوی درسخون نمونه. وقتی دور شد، هلیا گفت: - یادم باشه وقتی سامو بهتون معرفی کردم، با کت و شلوار بیاد که مبادا شما دوتا مچشو بگیرید و دوباره صدای خندههامون توی فضای دانشگاه پیچید.
-
پارت صد و نود و چهارم چیزی نگفتم و بعد کمی مکث در جواب محمد گفتم: ـ ممنون محمد ، بابت همه چیز . باهاش خداحافظی کردم و همونجور که میدوییدم سمت جاده اصلی که برسم به فرودگاه بهش گفتم : ـ اگه بازم اومدی جزیره ، حتما بهم سر بزن. دست تکون داد و منم رفتم و بالاخره تموم شد، بالاخره این پرونده کثافت تا به ابد بسته شد. دیگه هیچ ترسی باقی نمونده بود و منم مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده باشه میدوییدم تا به عشقم برسم. هنوز نیم ساعت تا پروازش مونده بود...به کوهیار زنگ زدم و درجا برداشت: ـ کوهیار؟ ـ پیمان ، تموم شد؟؟داری میای؟ ـ آره بالاخره تموم شد. اسم پروازش چیه؟؟ ـ آسمان. احتمالا الان رفته اونور گیت، عجله کن. تند در ماشین و باز کردم و گفتم: ـ رسیدم.. رو به راننده گفتم : ـ آقا من همینجا پیاده میشم مرسی. تلفن و قطع کردم و دویدم تو فرودگاه. مثل دیوونه ها به تابلوی اطلاعات نگاه میکردم اما چیزی از اسم پرواز آسمان ندیدم. رفتم نزدیک پذیرش و پرسیدم : ـ ببخشید خانوم هواپیمای آسمان، مقصدش احتمالا مازندران بوده؟ مسافرا سوار شدن؟ زنه یه نگاهی به سیستم کرد و گفت: ـ یه لحظه...بله تو خروجی گیت شماره دو ان و دارن سوار میشن. کل پله ها رو دوتا یکی دویدم و رسیدم به گیت. هر چی تو صف نگاه میکردم نبود..از اول تا اخر صف و دو دور گشتم...نبود...خدایا این دختر کجا رفته ؟برگشتم و دیدم از سمت دستشویی زنانه داره میاد بیرون. چقدر دلم براش تنگ شده بود ، با هیجان و علاقه ای تموم نشدنی دویدم و رفتم سمتش...
- 201 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و نود و سوم خندیدم و گفتم: ـ خوبه پس، نقشه رو به خوبی اجرا کردی محمد بهت تبریک میگم. خوشحالم که تونستم بهت اعتماد کنم. محمد بغلم کرد و گفت : ـ در واقع من از تو ممنونم... به ساعت نگاه کردم و گفتم : ـ من باید برم جایی، داره دیر میشه. محمد : ـ به بچها سلام برسون، فقط پیمان یه چیزی وایستادم و برگشتم سمتش ، اومد جلوتر و گفت : ـ قبل از اینکه ما بیایم اینجا ، رفتیم هتل و خواستیم پدرتو دنیا رو دستگیر کنیم اما. فکر اینکه بازم فرار کرده بود، ترس انداخت به جونم. سریع پرسیدم: ـ اما چی؟؟ محمد: ـ پدرت قبل از رسیدن ما ، سکته قلبی کرده بود ، بچها بردنش بیمارستان ولی مثل اینکه دیر رسیدن. خواستم بهت بگم ولی خب وسط ماموریت بودی و نمیشد، تسلیت میگم . حرفی نداشتم که بزنم ، نه خوشحال بودم و نه ناراحت...اون آدم خیلی وقت بود که تو زندگی من تموم شده بود. بهرحال این دنیا یا اون دنیا به سزای عملش میرسید...محمد از تو جیبش یه پاکت درآورد و گفت : ـ وقتی دنیا رو دستگیر کردیم ، گفت که بهت بگیم بابت تمام اتفاقاتی که باعث ناراحتیت شد ، ببخشیش .
- 201 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و نود و دوم هیچ خبری نبود. همین لحظه منو لرد از ون تا کشتی و پیاده رفتیم و پنج تا محافظاشم پشتمون راه افتادن. نزدیک کشتی که شدیم، یهو صدای تیرهای هوایی شنیده شد. محافظا تا رفتن به خودشون بجنبن، همشون کشته شدن. لرد که هول شده بود، سریعا منو کشوند تو بغلش و تفنگ و گذاشت رو شقیقه ام و گفت : ـ دست نگه دارید وگرنه یه گلوله تو مخش شلیک میکنم. یهو صدای محمد و از دور شنیدم که داشت میومد سمتمون و گفت : ـ تسلیم شو! دور تا دور اینجا رو پلیس محاصره کرده. لرد : ـ جلوتر نیا وگرنه شلیک میکنم. محمد : ـ کار و از اینی که هست سخت تر نکن آقای مجتبی فرسنگ ملقب به لرد، ولش کن. لرد خندید و گفت: ـ فکر کردی خیلی زرنگی؟؟ من چیزی برای از دست دادن ندارم. اینو میکشم و بعدش میرم زندان وگرنه رییسم منو زنده نمیذاره. چشمامو بستم دیگه کار از کار گذشته بود. یهو ماشه رو کشید اما چیزی به سرم شلیک نشد. با تعجب گفت : ـ یعنی چی؟؟ چه خبره؟؟ دستشو برعکس کردم و از بغلش اومدم بیرون یه مشت تو شکمش زدم. محمد خندید و گفت : ـ فکر اینجاشو دیگه نکرده بودی آقای لرد نه؟؟ بچهای لباس شخصی درجا اومدن و بهش دستبند زدن و بردنش. محمد رو به من گفت : ـ ممنونم پیمان ، به لطف تو تونستیم خائن دولت و پیدا کنیم و گروهکی که تشکیل داد و متلاشی کنیم. بهش دست دادم و گفتم: ـ خواهش میکنم. من ازت ممنونم که بهم کمک کردی که بالاخره از این منجلاب خلاص بشم. راستی ، تفنگش چجوری خالی بود؟ همین لحظه محمد یکی و صدا کرد و وقتی طرف اومد رو به من گفت : ـ به لطف آقای رانندش. مرده لبخند زد و گفت : ـ رانندشو دستگیر کردیم و اونم اینجا با کمبود نیرو مواجه شد و وقتی برای گرفتن نیرو جدید نداشت ، من از طریق رییس بالاسریش وارد کار شدم.
- 201 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و نود و یکم شنیدن این حرفای امیدوار کننده و این دلگرمی ها برام واقعا لذت بخش بود. بالاخره وقت رفتن رسید. طبق معمول خیلی آروم و عادی از خونه خارج شدم و سوار ون شدم. اینبار لرد هم تو ون منتظرم بود . حدود بیست دقیقه طول کشید تا به بندرگاه برسیم. اونجا بجز کشتی که قرار بود من سوار بشم ، یه کشتی دیگه بود که دو سه نفر داشتن به سمت ساحل میکشیدنش. من حدس زدم که اونا اکیپ مخفی محمد باشن. همین لحظه لرد به یکی از محافظاش با لحن تقریبا تندی گفت : ـ مگه قرار نبود کسی این تایم ، اینجا نباشه؟ محافظ : ـ قربان تا جایی که ما بررسی کردیم..کسی نبود ، این کشتی هم اصلا نمیدونم برای کیه! میخواستم پیاده بشم که دستم و گرفت و گفت : ـ صبر کن پیمان. بزار یاسر بره یه سر و گوشی آب بده ، یه موقع شر نشه. چیزی نگفتم ولی ته دلم یکم استرس گرفتم ، امیدوارم نقشه محمد به خوبی پیش بره و هیچ چیزی لو نره. محمد آروم تو شنودی که تو گوشم وصل بود گفت : ـ عادی باش پیمان، همه چیز تحت کنترله... لرد همین لحظه گفت : ـ خب آقا پیمان ، چه حسی داری از اینکه قراره از این به بعد زندگی سرمایه داری و تجربه کنی؟؟ خندیدم و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : ـ خیلی حس خوبی دارم. لرد همینجور که با لبخند بهم نگاه میکرد گفت : ـ اینهمه آرامشت دلیلش چیه؟ من نگرانم که نکنه اون کشتی جاسوسی چیزی باشن! نگاش کردم و چیزی نگفتم . همین لحظه یاسر برگشت و گفت : ـ قربان، یه ناخداییه که از قشم بار چوب و الوار برای کارخونه اینجا آورده...رفتم داخل هم دیدم ، خبر خاصی نبود. لرد نفس عمیقی کشید و گفت : ـ خب خداروشکر. پیاده شید، محسن؟ محسن : ـ بله قربان؟ لرد: ـ از صندوق چمدون آقا پیمان و دربیار تا سمت کشتی ببر. محسن : ـ چشم قربان.
- 201 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و نودم سریعا بحث و عوض کردم و گفتم : ـ محمد متوجه شدی رییس اینا کیه؟؟ محمد همونجور که دستگاه شنود و به جلیقه وصل میکرد گفت: ـ آره متاسفانه. ـ کی بود ؟ ـ معاون قوه قضاییه کشور. یه آدم گردن کلفت ، اگه پشت این گروهک نبود ، خیلی زودتر از اینا دستگیر میشدن. با تعجب گفتم: ـ باورم نمیشه! یه آدم دولتی چجوری میتونه اینقدر راحت مالیات مردم و بالا بکشه اینهمه سال و هیچکسم چیزی نفهمه؟؟ گفت: ـ اینجور آدما پوستشون خیلی کلفته و کارشونم خیلی خوب بلدن. درست همونجایی که فکر میکنن اصلا گیر نمیفتن ، یهو زیر پاشون خالی میشه. سرمو به نشونه تایید نشون دادم که ادامه داد : ـ الان اگه خوده تو آدم پول پرستی بودی ، بدون اینکه حتی به پلیس چیزی بگی خیلی راحت کارتو باهاشون ادامه میدادی و طبق معمول آب هم از آب تکون نمیخورد. مثل پدرت و هر کس دیگه ایی که باهاشون همکاری میکرد. بعد یه مدت بخاطر پول تمام غرور و شرافت و تمام کسایی که که دوسشون دارن و تو یه چشم بهم زدن میذارن کنار. اصلا هم براشون مهم نیست که سر بقیه چه بلایی قرار بیاد. بعدش بهم نگاهی کرد و با لبخند گفت : ـ اما من خیلی خوشحال شدم پیمان. خوشحال شدم هنوز آدمایی مثل تو وجود دارن ، خوشحالم از اینکه تصمیم گرفتی به عدالت کمک کنی و زندگی خودتو بخاطر بندازی. با وجود پدرت ، هیچوقت سعی نکردی راهشو ادامه بدی. بخاطر پول ، خودتو ، زندگیتو نفروختی... لبخندی زدم و گفتم : ـ برام هیچوقت پول ملاک نبود...همیشه دلم میخواست با کسی که دوسش دارم یه خونواده تشکیل بدم و زندگی آرومی داشته باشم ولی. پرید وسط حرفم و گفت: ـ داداش علی راجب غزل و رابطهایی که باهاش داشتی برام گفت. نگران نباش ، اون دختر درکت میکنه. تو یه ماموریت خیلی بزرگی رو انجام دادی ، انشالا اونم اگه بفهمه بهت افتخار میکنه.
- 201 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و هشتاد و نهم یکم سکوت کرد و گفت: ـ حق با توئه. فقط غبطه میخورم . به حال غزل خیلی غبطه میخورم، یکی و تو زندگیش داره که انقدر عاشقشه. گفتم: ـ کاری نداری؟ باید قطع کنم. با یه لحن غمگینی گفت: نـ ه خداحافظ برای همیشه. گوشی و قطع کرد. همین لحظه از پشت خونم صدایی شنیدم. رفتم و در و باز کردم و دیدم محمده. محمد گفت : ـ از این سمت اومدم که کسی نبینه منو. گفتم: ـ کار خوبی کردی بیا داخل. محمد وارد شد و کتش و درآورد و گفت : ـ خب پیمان آماده ایی دیگه؟؟ نفسمو دادم بیرون و گفتم: ـ خیلی وقته واسه این کار آمادم. گفت: ـ خوبه. بعد ازظهر حتما یه زیرپوشی رو جلیقه بپوش و بعد تیشرتتو بپوش. چونکه میله هاش میزنه بیرون و ممکنه مشکوک بشن. ـ باشه حتما. ـ اگه میشه جلیقه رو بیار که من این دستگاه شنود و روش وصل کنم که کاملا باهات در ارتباط باشیم. یه چیزی مثل سمعک هم هست میذاریم تو گوشت. هر چیزی و که بهت گفتیم انجام بده. ـ باشه... همونجور که میرفتم تا جلیقه رو بیارم، گفت : ـ اصلا هم نگران نباش! تمام اکیپ، اون منطقه رو محاصره کردن. مامورهای مخفی ما هم تو کشتی کناری مثلا مشغول بارگیری ان و زمانی که تو رو سوار کشتی کردن ، عملیات و شروع میکنن. چیزی نگفتم، وقتی برگشتم و جلیقه رو دادم دستش، محمد با تعجب پرسید : ـ دستت چی شده ؟ سریع گفتم : ـ چیز خاصی نیست
- 201 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و هشتاد و هشتم **** بالاخره روز اصلی فرا رسید. روزی که قرار بود اون آدم ملقب به لرد و تمام بالاسریهاش دستگیربشن و به سزای عملشون برسن و عدالت جای خودشو پیدا کنه . بعدازظهر، محمد از طریق پیک یه دستگاه شنود و جلیقه ضد گلوله برام آورد که به لباس خودم وصل کنم . لرد پیام داده بود که ساعت هشت و نیم باشم پیش قایقش. کوهیارم صبح پیام داده بود که پرواز غزل ، ساعت دوازده و نیم شبه...امیدواریم بیشتر شد که میتونم برسم بهش . اون روز به بچها پیام دادم که تحت هیچ شرایطی امروز دم در خونه نیان و دقت این محافظا رو بیشتر از این جلب نکنن. تو خونه طبق معمول منتظر خبر از لرد بودم که با پیامک دنیا مواجه شدم...برام نوشت : ـ من قبل رفتن ، وظیفه خودمو انجام دادم ، بقیش با توئه... با تعجب به پیامش نگاه کردم و زنگ زدم بهش. گوشی و برداشت و بدون سلام گفتم : ـ منظورت چی بود ؟؟ باز چیکار کردی؟؟ خندید و گفت : ـ کار بدی نکردم پیمان . خواستم به زعم خودم زندگیتو نجات بدم. نمیفهمیدم چی میگفت! بغض کرده بود و ادامه داد : ـ میدونی من فکر میکردم شاید هنوز یه ذره عشق و دوست داشتن از طریق من تو دلت مونده باشه. فکر کردم میتونم بهت امیدوار باشم اما تو بیشتر از اون چیزی که من فکرشو میکردم عاشق غزلی. حتی به این فکر کردم هیچوقت منو اونقدر دوست نداشتی، شاید فکر میکردی که عاشقم شدی. گفتم: ـ من دوستت داشتم دنیا...خیلیم زیاد ، ولی تو با پدرم بهم خیانت کردی. تو هیچوقت عاشقم نبودی ، بخشی از بازی این عوضیا بودی و بخاطر پول وارد زندگیم شدی. یکم مکث کرد و بعد ادامه داد: ـ اولش اره ولی بعدش واقعا... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ دیگه نمیخوام چیزی بشنوم دنیا . یه بارم سعی نکردی بابت خیانتت خودتو توجیه کنی ، یه بارم سعی نکردی چیزیو برام توضیح بدی. من دفتر زندگیم با تو رو هشت سال پیش بستم . الانم غزل خودمو پس میگیرم. کوتاه نمیام، تسلیم نمیشم چون عاشقشم حتی اگه اون منو پس بزنه من بیخیالش نمیشم.
- 201 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت چهل و سه مردمکهای خزر دودو میزد و هرکسی که آن صورت رنگپریده را میدید، میفهمید جواب او، یک نه بزرگ است. اهمیتی نداشت، الان واقعا این مسئله که خزر نمیخواهد این ساعت شب به دنبال مرد غریبهای برود، آن هم تنها، برایم کمترین درجه از اهمیت را داشت. اگر پای گندم وسط باشد، حاضر بودم او را مجبور به این کار کنم. خزر دیگر اعتراضی نکرد. فکر میکنم به محض اینکه حیدر به خانه برگردد، او با نهایت سرعتش پا به فرار بگذارد و تا ابد از من فاصله بگیرد. حتی همین حالا هم در نگاهش، رگههایی از پشیمانی را میدیدم. پشت دستم را روی پیشانی گندم گذاشتم، دمای بدنش تغییر مشهودی نداشت. اخمهایم از فشار دردِ سرم، به شدت درهم گره خورده بود. آب درون لگن را عوض کردم و شستن دست و پای کوچک گندم را از سر گرفتم. در همین حین، خزر از اتاق بیرون آمد. سرم را بلند کردم، چهره ناراضی و نگرانش، اولین چیزی بود که به چشمم آمد. دو گوشهی لچک سبزش را با تمام توانش گره زد؛ لحظهای نگران شدم قبل از اینکه به حیدر برسد، خفه شود. چادرش را روی سرش تنظیم کرد و نگاه منتظرش را به من دوخت. -قهوه خونه آقای اکبری رو میشناسی؟ سرش را تکان داد. -درست روبروشه، روی دیوارش نوشته مکانیکی حیدر خب؟ خیلی نزدیکه. واقعا هم فاصله زیادی نداشتیم اما شب بود و من نگرانی خزر را درک میکردم؛ چیزی که از درکِ خزر خارج بود، احساسات مادرانه من بود. حتی به گوشه ذهنش هم نمیرسید با همان یک جمله، چطور مرا از هم پاشید. در را پشت سرش بست و صدای قدمهایش دور و دورتر شد. خزر رفته بود. حالا که تنها شدم، لرزش دستهایم هم بیشتر شده بود. آستین لباسم را محکم زیر چشمهایم میکشیدم. از اشکهایم حرصم گرفته بود. -یا فاطمه زهرا، یا بیبی معصومه، یا صاحب عَلم... خدایا تو رو به دست بریدهی ابوالفضل قسمت میدم کمکم کن! چانهام میلرزید. هربار که گندم نگاه بیحالش را به چشمهایم میدوخت، ته دلم خالی میشد. پلکهایش نیمه باز بودند و مژههایش روی زمردی چشمهایش سایه انداخته بود. شروع به خواندن تمام سورههای کوتاه و بلندی که به یاد داشتم کردم. نمیدانم هفتاد بار آیتالکرسی خواندم و در صورت کوچکش فوت کردم، یا پنجاه بار... دستم را که روی پیشانیاش گذاشتم، چشمهایم درشت شد! دست لرزانم را عقب کشیدم و روی نقاط دیگر بدنش گذاشتم. پلکهایش روی هم افتاده بود.- 43 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت چهل و دو خزر خودش را عقب کشید و با ناباوری به لبهای من خیره شد. طوری واکنش نشان داد، انگار از او خواستم قلبش را از سینه بیرون بکشد و به من بدهد. باورش نمیشد چنین چیزی از او بخواهم. برای توجیه درخواستم، لازم دیدم اضافه کنم: -فقط دوتا کوچه پایینتره. سرش را به چپ و راست تکان داد. لب پایینم را گاز گرفتم. من به حیدر نیاز داشتم و الان موضوع اصلا دلتنگی و این مزخرفات نبود؛ به او برای مراقبت از گندم نیاز داشتم. اگر خدایی نکرده، زبانم لال، شربت اثر نمیکرد و تب دخترک بیشتر میشد و اتفاقی میافتاد... وای! حیدر هیچ وقت مرا نمیبخشید. با ناچاری به خزر نگاه کردم. پای گندم را روی لبهی لگن قرمز گذاشتم و با آب درون لگن، پاشویهاش کردم. گونههایش به قدری سرخ شده بودند، انگار سیلی خورده است. حوله روی سرش را برداشتم و در آب لگن، خیسش کردم. خزر با تته پته گفت: -من حواسم به گندم هست، تو برو آقاتو بیار ناهید. سرم را با عجز تکان دادم. نمیتوانستم دخترک دوسالهام را به کسی بسپارم، او به حضور من نیاز داشت. نباید در این شرایط تنهایش میگذاشتم. سوادم نمیرسید، نمیدانستم این حال گندم، میتواند ربطی به دعواهای من با پدرش داشته باشد یا نه؟ فقط خودم را مقصر میدانستم و نمیتوانستم او را یک لحظه هم تنها بگذارم. خزر دست و پایش را گم کرده بود. الان، چنددقیقهای میشد که بالای سرم قدم میزد و ناخنهایش را میجوید. رنگ صورتش به سفیدیِ شیر شده و انگار تا به حال اصلا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود. خب، البته که این کارش کوچکترین کمکی به من نمیکرد، انگار حتی داشت روی سرم قدم میزد. -میشه بشینی؟ در جایش ایستاد. به من نزدیکتر شد، انگار به چیزی فکر میکرد و نمیدانست میتواند آن را به من بگوید یا نه. بعد از ابنکه هفت مرتبه، زبانش را روی ترک لبهایش کشید، با تُن صدای پایینی گفت: -بچه هاجر خانم هم همینطوری مُرد! انگار مشت محکمی به شکمم زده باشند، نفسم بند آمد. با دهان نیمهباز به خزر نگاه کردم. اینطور نبود که ندانم تب میتواند چقدر برای گندم خطرناک باشد، فقط نیاز نداشتم خزر این را با مردمکهای لرزان در صورتم تکرار کند. موهایم سیخ شد. نگاهم را از روی خزر حرکت دادم و روی گندم متوقف شدم. برای لحظهای، فقط تصور از بین رفتن این موجود کوچک، تمام غم عالم را به دلم سرازیر کرد. تا آن لحظه، هیچ ترسی بزرگتر از ترسِ از دست دادن گندم را نچشیده بودم. با تمام گوشت و پوستم، وحشت کردم و چشمهایم را محکم بستم. نه، این واقعیت ندارد. این اتفاق نباید میافتاد. سراسیمه خودم را روی زمین کشیدم تا به تلفن برسم. تلفن را به گوشم چسباندم و انگشتم را به سمت صفحه شمارهها بردم. باید یکنفر باشد... باید یک نفر در این شهرِ خرابشده باشد که بتوانم به او تلفن کنم و کمک بخواهم و مطمئن باشم که به دادم میرسد. بعد از چندلحظه فکر کردن، تسلیم شدم. تلفن را پایین آوردم و بدون اینکه سرجایش بگذارم، رهایش کردم. کسی را نداشتم. به طرف خزر برگشتم، بازوهایش را گرفتم و محکم تکان دادم. -باید به حیدر خبر بدی!- 43 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)