تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
دو دقیقه بعدش جواب داد: - یعنی حتی نمیتونم برای دقایقی با شما حرف بزنم؟ - نه - قول میدم که کسی متوجه نشه! - بحث این نیست... بحث اینه که من نمیخوام با کسی باشم. چرا شما این رو متوجه نمیشی؟ - زیاد وقتتون رو نمیگیرم. عجب زبون نفهمیه این به خدا. اومدم بهش توهین کنم که جلوی خودمو گرفتم و گفتم: - باشه... کجا بیام؟ - آدرس رو براتون میفرستم! گوشی رو گذاشتم رو حالت بیصدا و رفتم پایین. داشتم میرفتم توی حیاط که مامان صدا زد و گفت: - درسا، بیا این حوله رو بده به داداشت. رفتم حوله رو دادم به داداشم و برگشتم توی حیاط. زنگ زدم به سوگند ولی جواب نداد. پیام دادم بهش و گفتم: - شب تونستی بیا خونه ما، کار واجب باهات دارم. گوشی رو گذاشتم توی جیب و شیر آب رو باز کردم و شروع کردم به گلها آب دادن. داشتم آب میدادم که گوشیم ویبره زد، سوگند بود. تماس رو برقرار کردم و گفتم: - چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟ - دستم بند بود! - بند چی؟ عشقت؟ - وای امان از دست تو درسا، نخیر، داشتم گوشت خورد میکردم... خوبی؟ - اوه اوه، چه باکالاس.، گوشتم خورد میکنی خانوم مارپل؟! - زهرمار؛ کارِت رو بگو! - شب بیا خونمون، کارت دارم. - بعد شام یا قبل شام؟ - دوست داری برای شام بیای؟ - آره، چرا که نه؟ - خیلی رو داری سوگند... در ضمن خانداداشمونم خونست. مثل اینکه جا خورده بود، گفت: -دانیال؟ - نه، اون یکی داداش رو میگم... . یکم سکوت کرد و ادامه داد: - ساسان اجازه نمیده بیام. - چی؟ تو باز ادای آدمای عاشق رو در آوردی؟ - مگه من چمه؟ - هم خودت هم من میدونیم که فقط برای پوله که با ساسانی سوگند. - نه، من دوسش دارم. -شارژم تموم شد، گودزیلای شارژ خور. بعد شام خونه مایی، خداحافظ! اومد حرف بزنه که گوشی رو قطع کردم. نشستم روی پلهها. هوا کمکم داشت تاریک میشد. یه آهنگ پلی کردم و رفتم توی فکر. داشتم فکر میکردم فردا قراره چی بشه. یعنی منم باید یکی بشم مثل سوگند که همش توی بغل یکی افتاده باشم. داشتم توی افکارم چرخ میزدم که یهو یکی از پشت تقریباً محکم زد توی کمرم. دانیال: کجا سیر میکنی خانوم خانوما؟! محکم زدم توی بازوش و داد زدم: - دانیال مگه من رفیقاتم؟ دردم میگیره خب! - بمیرم برات، میخوای جاشو بوس کنم خوب شه؟ - بیتربیت، تو باز رفتی حموم و اومدی شاد شدی؟ خدا میدونه چی کار میکنی توی حموم که شاد میشی بعدش! - مثلاً چی کار میکنم؟ یکم سکوت کردم و با لحن جدی گفتم: - مثلاً یه چیزی یا میخوری یا میزنی؟ هوم؟ شیشه یا در و پنجره! یه نگاه خاصی کرد و گفت: - درسا؟ - بفرمایید؟ - مامان دختر برای من زیر سر گذاشته؟ - داداش، به خدا من نمیدونم! - قسم نخور الکی! - دارم میگم به خدا... حالا نکنه خودت کسی رو گذاشتی زیر سر بلامَلا؟ - نه بابا، عشق و دختر کجا بود؟ دهنم داره سرویس میشه اونجا! اومدم جوابش رو بدم که سوگند زنگ زد. از اونجایی که من عکس سوگند رو گذاشته بودم روی صفحه مخاطبش، دانیال عکسش رو دید و یه لبخند ملیحی زد. تماس رو برقرار کردم که گفت: - خانومی در رو باز کن که پشت درم. درسا در واکن مویوم. خواست ادامه آهنگ رو بخونه که گفتم: - تورو خدا، ما رو مهمون صدای نَکَرت نکن لعنتی! - باشه، اصلاً تو خوبی قناری. در رو باز کن.
-
هیچی بابا، سوار شدم و راه افتادم به سمت زاهدان. بعدش با اتوبوسهای اصفهان رفتم کرمان، ولی وقتی به کرمان رسیدم، بلیطی برای شیراز پیدا نکردم. مجبور شدم چند ساعت صبر کنم تا با یک سواری که واقعاً شانسی بود، بیام. راننده انقدر حرف میزد که هر ده دقیقه یک بار آب میخورد! با خندهی شیطانی گفتم: - حقته، میدونی چرا؟ - ها؟ - بهت میگم داداش من برو دَرست رو ادامه بده، میگی نه؟! حالا باید تاوانش رو پس بدی. میخواست چیزی بگه که مامان پرسید: - دانیال، چند روز مرخصی داری؟ - ده روز در خدمتتون هستم. - خوبه. - چی خوبه؟ اینکه ده روز مرخصی دارم؟ - نه، هیچی، بیخیال! شام چی درست کنم عزیزدلم؟ زدم زیر خنده و گفتم: - آقا دانیال، فکر کنم قراره زنداداش برام پیدا کنه! - آره، بگو دوتا پیدا کنه، منم دوتاشو میگیرم. مامان زد زیر خنده و گفت: - نه، دوتا برای تو زوده... یکییکی! دانیال گفت: - مامان، من زن بگیر نیستم! - حالا کی گفت زن بگیر؟! دختر بگیر! میخواستم حرفی بزنم که تلفنم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. بلند شدم رفتم توی اتاقم و تماس رو برقرار کردم: - الو، بفرمایید؟ کسی حرف نزد، دوباره حرفم رو تکرار کردم که صدای یه پسر توی گوشی پیچید: - سلام... . کمی دستپاچه شدم ولی با جدیت جواب دادم: - سلام، بفرمایید؟ - خانم رادمنش؟ - بله، خودم هستم. امرتون چیه؟ - میتونم شمارو ببینم؟ - شما کی هستید اصلاً؟ کمی ترسیدم اما نذاشتم لرزشی توی صدام بیفته. با لکنت گفت: - م... م... من... من سام... یارم. جا خوردم و گفتم: - سامیار؟ فکر کنم ترسیده بود، گوشیو قطع کردم ولی بلافاصله پیام داد: - درسا خانم، تورو خدا من قصد مزاحمت ندارم، فقط میخوام یه جایی با هم قرار بذاریم و حرفم رو بهتون بزنم. نمیدونستم چکار کنم. حرف بدی نمیزد. از طرفی من اهل این نبودم که با پسری در ارتباط باشم. کمی فکر کردم و نوشتم: - ببین آقای سامیار، من تا حالا با هیچ پسری رابطه نداشتم، این به این معنی نیست که شما آدم مناسبی نیستی، این منم که نمیتونم با پسری باشم!
-
*** «درسا» نشسته بودم تو حیاط و داشتم رمان «ملکه تنهایی» رو میخوندم که یهو یکی محکم زد به در. از ترس مثل سیخ وایسادم. میخواستم بپرسم کیه که یه نفر گفت: - منزل رادمنش؟ صداش خیلی ترسناک بود. چادرم رو سرم کردم، چون لباسهام مناسب نبود. آروم رفتم سمت در و اونو باز کردم. یه مرد بود با یه کولهپشتی روی دوشش. خواستم بپرسم شما که برگشت و بهم نگاه کرد. یهو یه جیغ نسبتاً آرومی کشیدم؛ داداش دانیال بود با اون همه ریش و سبیل. اومد تو و محکم بغلم کرد. چون خیلی دلم براش تنگ شده بود، محکمتر بغلش کردم و گفتم: - نمیخوای در رو ببندی دانیالِ نبی؟ با این ریشهات؟ یکی میبینه فکرهای صدمن یه غاز میکنه! در رو با پاشنهی پا بست و گفت: - اوهاوه، چه زبونی هم درآورده ورپریده! راستشو بگو با این زبون دل چند نفر رو ربودی؟ - مهلت بده از بغلت بیام بیرون تا بهت بگم. ولم کرد و با اون چشمای آبیش یه جور خاصی نگاهم کرد. - مامان کجاست؟ - توی جیب من که نیست! اومد دست بزنه به جیبم که یهو چادرم ول شد و خجالتزده شدم. سریع چادر رو سرم کردم که گفت: - اینا رو هم در میآوردی! خواستم حرف بزنم که مامان با تمام عشق و علاقهاش اومد و دانیال رو بغل کرد. راست میگفت، وضعم خیلی بد بود؛ یه تیشرت کوتاه و یه شلوارک خیلی کوتاهتر. ساکش رو با تمام زورم خواستم بلند کنم ولی نشد. دست مامان رو بوسید و گفت: - زور میزنی یه چیزیت میشه، مثلاً یهو چشمات میافتن بیرون. خنده شیطانی آخرش باعث شد بیشتر خجالت بکشم. دیگه سمتش برنگشتم و رفتم اتاقم. سریع لباسهام رو عوض کردم و نگاهی به خودم تو آینه انداختم. باز مثل همیشه جیگرتر شدم. اومدم برم پایین که دیدم کتابم نیست، یه کمی دنبالش گشتم که داداش اومد تو و گفت: - دنبال این میگردی نکنه؟ برگشتم سمتش و به کتاب نگاه کردم و گفتم: - بله، خودشه. - عاشقم که شدی! -هن؟ عاشق؟ من؟! - آره دیگه، رمان عاشقانه میخونی! - هرکی رمان عاشقانه میخونه عاشقه؟ - از نظر من آره. - وای دانیال، بیخیال عاشقیم کجا بود! بلند شدم کتاب رو ازش گرفتم و گفتم: - همه از سربازی که میان، حداقل یک ماه خاطره تعریف میکنن، تو چرا انقدر بیخیالی؟ - اگر بدونی چطور رسیدم شیراز، همچین حرفی نمیزدی! - خب چطور اومدی؟ حتما پیاده بودی دیگه! - چهار پنجتا اتوبوس عوض کردم تا رسیدم شیراز. - دانیال، تو دوباره رفتی رو حالت شر و ور گفتن؟ کمی عصبی شد و اومد جلو و بهم گفت: - پاشو بیا پایین تا بهت بگم چطوری اومدم. راستش یه ذره ترسیدم ولی به روم نیاوردم. دانیال رفت پایین و منم کتاب رو گذاشتم رو تختم و رفتم پایین. مامان و دانیال تو آشپزخونه بودن. یه نگاهی به دانیال انداختم و گفتم: - داداشی جونم، بگو ببینم چجوری قدم بر این خاک و بوم نهادید؟!
-
- محمد بیا جواب این رو بده، بعدش هم برو بریم یه آبی چیزی گیر بیار من دست و صورتم رو بشورم. محمد: باشه... الو بفرمایید. امیر: علی خوبی؟ - من محمدم داش. - آها، علی بهتره؟ - بد نیست گل، کارت رو بگو. - ببین بهش بگو مدالت و دعوتنامهت دست منه. - باشه بهش میگم. امیر داداش من پشت فرمونم اگه میشه قطع کن! گوشی رو قطع کرد و داد بهم. نگاهش کردم و گفتم: - محمد چی میگفت؟ - میگه مدالت دسته منه. یه پوز خندی زدم و گفتم: - خیلی مسخرهست. طلا رو از دست دادم، نقره چه به درد میخوره پسر! - دعوتنامهت هم دستشه. - دعوتنامه؟ - آره دیگه دعوت شدی به اردویِ تیم استان. - آها. - خیلی بد ضربه خوردیها. - بیخیال، در موردش دیگه حرفی نزن داداش. - باشه بابا... چته اصلاً تو حالا؟ یه مشتی خوردیها! - محمد میدونی... . - آره میدونم. - چی رو؟ - همون که توی ذهنت داره رژه میره. با تعجب سرم رو برگردوندم به سمتش و گفتم: - دقیقاً منظورت چیه؟ - از فکر اون دختره بیا بیرون... ندیدی چه آدمی خاطرخواهشه؟ بیخیالش شو. - دیدی چجوری زدم نابودش کردم که؟ یه بار دیگه هم روش. - علی، مثل اینکه دنبال دردسریها. - هووف... نمیدونم محمد به خدا. آخه اون رفتارهاش یعنی چی؟ یادت نیست میگفت که از اون پسره دیگه خوشش نمیاد؟ - نمیدونم خودت بهتر میدونی. بیرون رو نگاه کردم و گفتم: - فکر کنم قرار بود یه جایی نگه داری! - دو دقیقه مهلت بده آقا... چشم. کنار یه پارک نگه داشت و اومد کمکمکرد تا رفتیم توی سرویسهای پارک. داشتم دست و صورتمو میشستم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن. مامانم بود. با دستمال دستامو خشک کردم و تماس رو برقرار کردم. - الو سلام. - سلام علی، کجایی پس؟ تموم نشد مسابقه؟ - چرا مامان تموم شد، یه نیم ساعت دیگه میرسم خونه! - بردی یا نه؟ - یه کاری کردم بالأخره. الان نمیتونم حرف بزنم. میام خونه تعریف میکنم. فعلاً. - باشه مامان مراقب خودت باش... به سلامت. گوشی رو قطع کردم و محکم با پا زدم تو در دستشویی و گفتم: -سند باید بذارم درت بیارم؟ محمد: چرا جفتک میندازی؟ رسماً عقلت رو از دست دادی؛ صبر کن حالا میام. - قربون خودت عقلکل. میترسم دیر کنی، یکی دیگه اختراعش کنه! از دستشویی اومد بیرون و رفت دستاشو شست و شروع کرد با شلوارش دستاشو خشک کردن. - چیچی قراره زودتر اختراع بشه؟ - ها؟ - هیچی بابا بیخیال. بریم یه شیرموز آفتابه بزنیم، نظرت؟ - کجا؟ - سر قبر حریفت. اسکل شدی رفت. پاتوق ما مگه سیوسهپل نیست؟ از سرویسها زدیم بیرون که دوتا دختر و پسر اومدن نشستن روی نیمکتهای زیر درختا. یه جای تقریباً تاریک. سرم رو برگردوندم به سمت محمد که اونم دقیقا همین کارو کرد و یه لبخند شیطانی زد و گفت: - نه تموم کن این افکار کثیفتو! - جان خودم فقط یه ذره. کاریش ندارم! محمد: آخرش دردسر درست میشه با این کارامون. - غمت نباشه داداش گلم... . یه چشمکی زد و رفت سمت دختر و پسره. مثل اینکه میخواست بشینه روی سنگ توالت؛ همونطوری رفت و نشست جلوی پاهاشون و دستاشو گذاشت زیر چونش و زل زد بهشون. اون دوتا بدبخت هم داشتن لاو میترکوندن. حالا بماند که دقیقاً چی کار میکردن. پسره یه نگاهی بهش کرد و گفت: - چیزی شده عزیزم؟
-
- محمد بیا جواب این رو بده، بعدش هم برو بریم یه آبی چیزی گیر بیار من دست و صورتم رو بشورم. محمد: باشه... الو بفرمایید. امیر: علی خوبی؟ - من محمدم داش. - آها، علی بهتره؟ - بد نیست گل، کارت رو بگو. - ببین بهش بگو مدالت و دعوتنامهت دست منه. - باشه بهش میگم. امیر داداش من پشت فرمونم اگه میشه قطع کن! گوشی رو قطع کرد و داد بهم. نگاهش کردم و گفتم: - محمد چی میگفت؟ - میگه مدالت دسته منه. یه پوز خندی زدم و گفتم: - خیلی مسخرهست. طلا رو از دست دادم، نقره چه به درد میخوره پسر! - دعوتنامهت هم دستشه. - دعوتنامه؟ - آره دیگه دعوت شدی به اردویِ تیم استان. - آها. - خیلی بد ضربه خوردیها. - بیخیال، در موردش دیگه حرفی نزن داداش. - باشه بابا... چته اصلاً تو حالا؟ یه مشتی خوردیها! - محمد میدونی... . - آره میدونم. - چی رو؟ - همون که توی ذهنت داره رژه میره. با تعجب سرم رو برگردوندم به سمتش و گفتم: - دقیقاً منظورت چیه؟ - از فکر اون دختره بیا بیرون... ندیدی چه آدمی خاطرخواهشه؟ بیخیالش شو. - دیدی چجوری زدم نابودش کردم که؟ یه بار دیگه هم روش. - علی، مثل اینکه دنبال دردسریها. - هووف... نمیدونم محمد به خدا. آخه اون رفتارهاش یعنی چی؟ یادت نیست میگفت که از اون پسره دیگه خوشش نمیاد؟ - نمیدونم خودت بهتر میدونی. بیرون رو نگاه کردم و گفتم: - فکر کنم قرار بود یه جایی نگه داری! - دو دقیقه مهلت بده آقا... چشم. کنار یه پارک نگه داشت و اومد کمکمکرد تا رفتیم توی سرویسهای پارک. داشتم دست و صورتمو میشستم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن. مامانم بود. با دستمال دستامو خشک کردم و تماس رو برقرار کردم. - الو سلام. - سلام علی، کجایی پس؟ تموم نشد مسابقه؟ - چرا مامان تموم شد، یه نیم ساعت دیگه میرسم خونه! - بردی یا نه؟ - یه کاری کردم بالأخره. الان نمیتونم حرف بزنم. میام خونه تعریف میکنم. فعلاً. - باشه مامان مراقب خودت باش... به سلامت. گوشی رو قطع کردم و محکم با پا زدم تو در دستشویی و گفتم: -سند باید بذارم درت بیارم؟ محمد: چرا جفتک میندازی؟ رسماً عقلت رو از دست دادی؛ صبر کن حالا میام. - قربون خودت عقلکل. میترسم دیر کنی، یکی دیگه اختراعش کنه! از دستشویی اومد بیرون و رفت دستاشو شست و شروع کرد با شلوارش دستاشو خشک کردن. - چیچی قراره زودتر اختراع بشه؟ - ها؟ - هیچی بابا بیخیال. بریم یه شیرموز آفتابه بزنیم، نظرت؟ - کجا؟ - سر قبر حریفت. اسکل شدی رفت. پاتوق ما مگه سیوسهپل نیست؟ از سرویسها زدیم بیرون که دوتا دختر و پسر اومدن نشستن روی نیمکتهای زیر درختا. یه جای تقریباً تاریک. سرم رو برگردوندم به سمت محمد که اونم دقیقا همین کارو کرد و یه لبخند شیطانی زد و گفت: - نه تموم کن این افکار کثیفتو! - جان خودم فقط یه ذره. کاریش ندارم! محمد: آخرش دردسر درست میشه با این کارامون. - غمت نباشه داداش گلم... . یه چشمکی زد و رفت سمت دختر و پسره. مثل اینکه میخواست بشینه روی سنگ توالت؛ همونطوری رفت و نشست جلوی پاهاشون و دستاشو گذاشت زیر چونش و زل زد بهشون. اون دوتا بدبخت هم داشتن لاو میترکوندن. حالا بماند که دقیقاً چی کار میکردن. پسره یه نگاهی بهش کرد و گفت: - چیزی شده عزیزم؟
-
- گو*ه نخور بابا... من تموم حریفام رو با برانکارد میفرستم. - به مولا علی نابودت میکنم! ولم کنید کارش ندارم. یه دستی به سرم کشیدم و رفتم به سمت علی. هانیه خیلی نگران ایستادهبود و داشت نگاهش میکرد. رو کردم بهش و گفتم: - همین رو میخواستی؟ وجود تو باعث شد حواسش پرت بشه! سرش رو انداخت پایین. - میدونم... ببخشید! دلم میخواست به یکی گیر بدم اما مقصر فقط علی بود. هیچ ک.س تقصیری نداشت. *** «علی» فکم خیلی درد میکرد. آروم چشمام رو باز کردم و دیدم همه دورم هستن. اومدم حرف بزنم که متوجه شدم دهنم پر از پنبه هست. یه نگاه به محمد انداختم و با اشاره ازش پرسیدم هانیه کجاست؛ اونم گفت: - خوبی؟ حالت بهتره؟ پنبهها رو درآوردم و به سختی گفتم: - فقط بریم، حوصله ندارم. آقارسول سریع اومد و گفت: - علی حالت بهتره؟ درد نداری؟ - خوبم فقط میخوام برم خونه! محمد زیر بغلم رو گرفت و کمک کرد تا بلند بشم. سرم خیلی گیج میرفت. از سالن زدیم بیرون، هانیه کنار ماشین ما ایستادهبود. قدمهام رو تندتر کردم و رسیدم بهش که گفت: - من باید برم! یکم با اون چشمهای داغونم نگاهش کردم و گفتم: - شما رو میرسونیم. - شما بهتری؟ - من خوبم، خوبه خوب! شما خوبی؟ محمد در ماشین رو باز کرد و گفت: - بذار دستمال بگیرم بیارم، لبت داره خون میاد. هانیه: نمیخواد برید، من دستمالکاغذی دارم. از تو کیفش سریع یه دستمال درآورد و گذاشتش روی لبم و اون دستش رو گذاشت روی لبم و گفت: - خیلی درد داری؟ من که از حرکتش تعجب کردهبودم، دستمال رو ازش گرفتم و گفتم: - من خوبم مرسی... سوار بشید تا شما رو هم برسونیم. - نه من خودم میرم! محمد: تعارف نکنید دیگه. خلاصه با کلی اصرار قبول کرد که برسونیمش. محمد روشن کرد و از محوطهی ورزشگاه زد بیرون و آهنگ رو پلی کرد و صداشم زیاد کرد. یکم نگاهش کردم و با خشم آهنگ رو کمش کردم. *** «دله من تنگه آهنگه آرومه توی نفسهاته! مگه آسونه دل کندن از اونی که همه دنیاته مرحمه زخماته! با خودم راه میرم تنها تو هرچی خیابونه! همه فهمیدن جایی که آرومم زیر نمنم بارونه نمنم بارونه.» *** داشتیم میرفتیم و هانیه هم با صدای آرومی داشت آدرس رو به محمد میگفت. تو حال خودم بودم؛ حس عجیبی داشتم، یعنی عاشق شده بودم؟ من؟ نمیشد! نمیشد که من عاشق بشم ولی آخه وقتی دستش خورد به صورتم یه جوری شدم. نمیتونستم از فکرش بیام بیرون. بعد از مدتی رسیدیم سر خیابونشون؛ محمد ماشین رو نگه داشت و گفت: - اینجاست؟ - بله، دستتون درد نکنه! - برم داخل کوچه؟ در رو باز کرد و گفت: - نهنه یه وقت کسی میبینه، تا همینجاشم شاید کسی من رو دیده باشه. بخشید. از ماشین پیاده شد و اومد لب پنجرهی سمت من و با لحنی قشنگ و آروم لب زد: - امیدوارم زودتر خوب بشی! این رو که گفت سریع از ماشین دور شد. حتی نذاشت من جوابش رو بدم. باز هم یه شوک جدید بهم وارد شد. این دختر چرا اینطوری میکرد؟ یعنی داشت آمار میداد که من باهاش دوست بشم؟! کارهاش خیلی ذهنم رو درگیر کردهبود. شیشه ماشین رو کمی بیشتر دادم پایین که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن، امیر بود. گوشی رو گرفتم سمت محمد و گفتم:
-
درخواست طراحی جلد برای رمان پارادوکس سرخ «جلداول» | سیدعلی جعفری کاربر انجمن نودهشتیا
Ali81 پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
درخواست کاور برای رمانم رو دارم -
پارت دوازدهم پیرمرد امیدوارانه نگام کرد و گفت: ـ انشالا که موفق میشی جوون! لبخندی بهش زدم و راه افتادم تو شهر و رفتم سمت اصطبل و ادیل و تحویل گرفتم...باید میرفتم پیش ویچر و بهش میفهموندم که دوره سلطنتش قراره به زودی به پایان برسه...مسیر سخت و طاقت فرسایی تا قلعهاش بود! اما به هر سختی بود، خودمو رسوندم...دم در یکی از نگهبانان اومد سمتم و گفت: ـ بیا پایین! رفتم پایین و دستامو باز کردم تا منو بگردن...وقتی که دید چیزی همراهم نیست! چوب جادویی رو درآورد و با نورش به وردی خوندم...یه محفظه دورم شکل گرفت و بعد چند لحظه رو بهم گفت: ـ یه چیز جادویی داری، درش بیار! فهمیدم که منظورش گردنبندمه! رفتم جلوش و گفتم: ـ برو به رییست بگو یا منو راه میده داخل یا همین مسیری که اومدم و برمیگردم! فراموش نکن اونی که میخواست منم ببینه، اون بوده نه من! نگهبان چیزی نگفت و وارد قلعه شد و من منتظر موندم. خیلی عجیب بود اما من نقشه این شهر و حفظ بودم...جایی که وایستاده بودم، جزو سرسبزترین نقطه شهر بود اما الان جز هوای ابری و درختای خشک شده و زمین ترک خورده، چیزی ازش نمونده...مشخص بود که ظلم و ستم و بدی حتی ریشه این طبیعت زیبا هم از بین برده.
- امروز
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
تازه از توی رختخواب بیرون آمده بودم که متوجهی رفت و آمدهای عجیب خدمه و ناآرامیهای داخل قصر شدم. متعجب و گیج سراغ مادرم رفتم و دلیل این همهمه را پرسیدم و مادر گفت که خونآشامها قصد حمله به قصر را دارند و از من خواست به اتاقم بروم و تا زمانی که خودش یا پدر به سراغم نیامدهاند بیرون نیایم، اما او چه میدانست از کنجکاوی و اشتیاق من برای دیدن خونآشامها؟! بیتوجه به حرف مادرم برای دیدن خونآشامها از اتاقم بیرون زدم و آرام و پاورچین به سمت قصر اصلی که جایگاه پدرم و وزیرهایش بود رفتم. جثهی لاغر و کوچکم را پشت یکی از ستونهای سنگی قصر پنهان کردم و یواشکی به آن سمت از قصر نگاه دوختم. افرادی بلندقد، لاغر اندام و پوشیده در لباسهای سیاه که رنگی پریده، چشمانی سرخ و نیشهای بیرون زده از دهانشان داشتند تمام قصر را احاطه کرده و شمشیرهایی که در دست داشتند نشان از صلحطلبیشان نمیداد. مردی که تنها رگههای قرمز رنگ لباسش و آن تاج روی سرش او را از دیگر سربازهایش متمایز کرده بود چند قدمی به پدر که جلوتر از تمام افرادش شمشیر به دست ایستاده بود نزدیک شد و گفت: - بهتره تسلیم بشی جورج بزرگ، فکر نمیکنم با این تعداد کم سربازهات توانی برای مقابله با لشکر من داشته باشی. پدر سرش را به طرفین تکان داد و محکم و قاطع گفت: - تسلیم شدن من رو باید توی خواب ببینی آلفردِ شرور! مرد خونآشام خندهی بلندی سر داد و من با شنیدن قهقهی بلندش مو به تنم راست شد، حالا دلیل ترس مردم ونگرانی مادر و پدرم را میفهمیدم، این موجودات بیرحم و پلید واقعاً ترسناک بودند! - پس میخوای در برابر من بایستی؟! - مطمئن باش که اینکار رو میکنم، من قسم خوردم که تا آخرین قطرهی خونم بجنگم و نذارم سرزمینم به دست موجود پلیدی مثل تو بیوفته! و پس از گفتن این حرف به هیبت گرگ در آمد و به سمت مرد خونآشام حملهور شد؛ مرد خونآشام که انگار انتظار این حمله را نداشت روی زمین افتاد و پدر به گردن لاغر مرد چنگ زد و گلویش را به قصد خفگی فشرد. صورت رنگ پریدهی مرد به کبودی میزد و دست و پایش را تند و تند تکان میداد و من در دل به پدرم بابت این قدرتش افتخار میکردم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
تختخوابم را به لونا داده بودم و خودم توی سالن کنار شومینه تشک پهن کرده و خوابیده بودم. دستانم را زیر سرم گذاشته و به هلال ماه نمایان از پس پنجره نگاه دوخته بودم و تمام افکار فراریِ در طول روز ذهنم را احاطه کرده بود. چند روز دیگر سالروز بدترین روز زندگیام بود، سالروز مرگ پدرم، مادرم و سرزمینم. غلتی زدم و پشت به پنجره خوابیدم؛ امروز به قدر کافی با افکارم خودم را ویران کرده بودم و دیگر فکر کردن و غصه خوردن برای امروزم بس بود. چشمانم را بستم و همانطور که مدام افکارم را از سرم پس میزدم چشمانم گرم شد و به خواب رفتم. *** تمام سرزمین را آشوب و ناآرامی فرا گرفته بود و این ناآرامی به قصر هم منتقل شده بود؛ با اینکه من معمولاً از تمام اتفاقات افتاده در سرزمین بیخبر میماندم، اما اینبار خبر احتمال حملهی خونآشامها به سرزمینمان را از عموزادههایم و تعدادی از مردم شنیده بودم. تمام دانستههای من از خونآشامها به کتابهایی که خوانده بودم و داستانهایی که از مادر و پدربزرگم شنیده بودم محدود میشد و برعکس دیگر افراد که ترسیده بودند من بسیار برای دیدن خونآشامها کنجکاو و مشتاق بودم. تعدادی از مردم سرزمین ترسیده و درحال ترک خانهها و دهکدههایشان بودند و تعدادی دیگر خود را برای جنگ با خونآشامها آماده میکردند و در این بین پدر هم مشغول تدارک دیدن لشکری برای ایستادن جلوی دشمن بود و خود فرماندهی آن لشکر را به عهده گرفته بود. چند روز بعد خبر حملهی خونآشامها به ما رسیده بود و پدر و لشکرش به دهکدههای درگیر جنگ اعزام شده بودند، اما به دلیل تعداد بالای سربازان دشمن و همکاری گروهی از اشباح با آنها لشکر پدر در جنگ شکست خورده و بیش از نیمی از سرزمین گرگها به دست خونآشامها افتاده بود. حالا تمام تلاش پدر محافظت از پایتخت و قصر بود چون اگر قصر به دست خونآشامها میافتاد سرزمین گرگها به معنای واقعی نابود میشد. -
پارت صد و چهل و دوم بعدش رو به ملودی کردم و گفتم: ـ با من بیا! دستم و از دست مامان کشیدم بیرون و همراه ملودی رفتم و سوار ماشین شدم، مامان بزرگ هنوز نیومده بود خونه و این کارمو راحت تر میکرد وگرنه هزاران سوال میپرسید که واقعا اعصابم و خورد میکرد...کارای مامان و اصلا نمیتونستم هضم کنم اما حرفاش واقعا صادقانه و از صمیم قلبش بود و منم هیچوقت تو زندگیم ندیدم که با من جوری رفتار کنه که بهم حس ناکافی بودن بده یا من حس کنم که بچشون نیستم! اما از دستش عصبانی بودم! من از وقتی یادمه بهم قول داده بودیم که از همدیگه هیچ چیزی رو پنهان نکنیم اما نگو که کل زندگی من بر پایه دروغ بنا شده بود! تازه پدر بیچاره منم فکر میکرد که پسر واقعیش بدنیا اومده..تو ماشین همینطور توی سکوت فکر میکردم که ملودی پرسید: ـ کوروش بنظرت عمو فرهاد، متوجه شد که خاله ارمغان دروغ میگه؟! چیزی نگفتم که ملودی خودش گفت: ـ بنظر من که فهمید! وگرنه بعد اینکه بهش خبر دادن خاله زایمان کرده، چرا داشت میرفت سمت کرمانشاه؟! از چشمم اشکی ریخت...ملودی دستشو گذاشت رو دستم و گفت: ـ الهی بگردم من؛ نبینم غمتو! کوروش واقعا من واقعا از صمیم قلبم حس کردم که خاله ترس از دست دادنتو داره. اینجوری نکن باهاش... گفتم: ـ کل زندگیم دروغ بوده ملودی! ـ میدونم اما اونم بخاطر اینکه پدرت و زندگیشو دوست داشت به حرف مادربزرگت عمل کرد...بعدشم خواست بهت بگه که بازم مادربزرگت نذاشت! این وسط واقعا بی گناه ترین آدم، بنظرم خاله ارمغانه! نفس عمیقی کشیدم و پیچیدم تو فرعی و گفتم: ـ همه چیز به زودی روشن میشه...زنگ بزن به تینا بگو بیاد کافه رودی سر سه راه دانشگاه. ملودی گفت: ـ میخوای چی بپرسی ازش؟! ـ میفهمی؛ زنگ بزن!
- 143 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل و یکم به اینجا که رسید، دوباره شروع کرد به گریه کردن...خاله گفت: ـ بعدش مادربزرگت، مادرتو برد ویلای کردان و قرار بود بعد اینکه تو رو از پرورشگاه آورد، زنگ بزنه به پدرت تا بیاد پیش ارمغان اما... گفتم: ـ اما چی؟! خاله گفت: ـ اما پدرت نمیدونم چیشد که بجای اینکه بیاد ویلا، یهو ماشینش و جسدش سر از جاده سر پل ذهاب درآوردن و همون شب که تو وارد این خانواده شدی، پدرت از دنیا رفت! ملودی یهو گفت: ـ یا خدا! شما تمام اینارو میدونستین و تا الان حرفی نزدین؟! یعنی شوهر خاله داشت میرفت کرمانشاه؟ الان هم خانواده تینا با اون پسره فرهاد کرمانشاه زندگی میکنن، اینا چه ربطی بهم دارن؟! واقعا دارم عقلم و از دست میدم... مامان با حرص گفت: ـ نمیذارین که برم از مامان خاتون بپرسم! جواب تک تک این سوالات توی دستای اونه! داشت بلند میشد که بره سمت در، جلوش و گرفتم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ فعلا تا زمانی که ما نفهمیدیم داستان اصلی چیه، هیچی به مامان بزرگ نمیگید! هیچ کدومتون...این قضیه رو باید با سرگرد عامری مطرح کنم و ازش بخوام که پرونده اون زمان و دوباره باز بشه... مامان با ناراحتی گفت: ـ پسرم چرا دیگه به چشمای من نگاه نمیکنی؟! اون عکس قدیمی و از بین دستاش کشیدم بیرون، بغضم و قورت دادم و گفتم: ـ تا اطلاع ثانوی نمیخوام باهات حرف بزنم مامان! بعدش داشتم میرفتم از اتاق بیرون که رو به مامان و خاله گفتم: ـ تا زمانی که من برگردم، هیچکس کلمهایی حرف به مامان بزرگ نمیزنه! مامان متوجه شدی؟! باور کن اگه حرفی بزنه... با ترس اومد سمتم و گفت: ـ چشم پسرم، هر چی تو بگی!
- 143 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهلم خاله همونحور که سعی میکرد بغضش و قورت بده گفت: ـ نه، اصلا شوخی نیست... کوروش خدا شاهده که هم ما و هم ارمغان همیشه تو رو بعنوان پسر واقعیه این خانواده دوست داشتیم و داریم... پاهام سست شد و نشستم کنار تخت...مامان اومد کنارم که دستشو پس زدم و گفتم: ـ چرا...چرا باهام اینکارو کردی؟! تا مامان خواست حرفی بزنه، خاله اومد کنارم و گفت: ـ پسرم، ارمغان هیچ تقصیری نداره! هر سوالی که داری برو از خاتون خانوم بپرس... ملودی گفت: ـ مامان میشه تعریف کنی دقیقا چه اتفاقی افتاد؟! یعنی...یعنی کوروش واقعا بچه دوقلوی نامادریه تیناعه؟! خاله گفت: ـ اینو نمیدونم ملودی ولی ارمغان یجاهایی خودشم کم آورد و ناچارا وقتی کوروش چهار سالش بود، بهم گفت...حتی یادمه میخواست همون موقع به کوروش بگه اما خاتون خانوم مخالف این قضیه بود... خاله این بار ساکت شد و مامان ادامه داد: ـ من فرهاد و خیلی دوست داشتم...اما من نمیتونستم هیچوقت باردار بشم و قرار بود که این قضیه رو به فرهاد بگم اما وقتی مامان خاتون متوجه شد گفت که پشت سرم حرف درمیارن و حالا که فرهاد داره بهم علاقمند میشه، آشیونم و خراب نکنم...بعدش بهم گفت که به هیچ عنوان این موضوع رو به هیچکس نگم! حتی آتوسا و مادرم...گفت که از پرورشگاه یه بچه رو میاره و من تنها کاری باید بکنم این بود که نه ماه نقش زن باردار و پیش فرهاد بازی کنم...اما قسم میخورم هر روز از اینکه تو چشماش نگاه میکردم، خجالت میکشیدم اما واقعا برای زندگیم اینکارو کردم...چون خیلی باباتو دوست داشتم کوروش...
- 143 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و سی و نهم سریع رفتم کنارش و بغلش کردم...خاله آتوسا سعی میکرد مامان و آروم کنه اما آروم نمیشد! مطمئنم که این حالتای مامان نشون از یه اتفاق بدی بود...بهم نگاه کرد و دستی به صورتم کشید و گفت: ـ کوروش من...من هیچوقت دلم نمیخواست بهت دروغ بگم نه به تو نه به پدرت! خاله یهو رو به مامان گفت: ـ ارمغان الان وقتش نیست! مامان دست خاله رو پس زد و گفت: ـ چرا دقیقا الان وقتشه! اگه قراره بفهمیم اوضاع از چه قراره، کوروش باید حقیقت و بفهمه...شاید تمام این موضوعات بهم ربط داشته باشن! با ترس نگاشون کردم و گفتم: ـ موضوع چیه؟! مامان سرشو انداخت پایین و گفت: ـ پسرم، من خدا شاهده که هیچوقت فکر نکردم که تو مال من نیستی! اگه دست خودم بود، زودتر از اینا میخواستم بهت بگم اما مادربزرگت... حرفشو خورد و زیر لب دوباره گفت: ـ کاش به حرفش گوش نمیکردم! عصبانی شدم و رو بهش گفتم: ـ مامان میگی موضوع چیه یا نه؟! مامان گریه میکرد اما خاله بجاش گفت: ـ کوروش به من قول بده که بعد دونستن این موضوع، مادرتو مقصر نمیکنی چون من شاهد این ماجرا بودم که تو این قضیه هیچ تقصیری نداره! تا رفتم حرفی بزنم خاله گفت: ـ کوروش تو پسر تنی فرهاد و ارمغان نیستی! یهو انگار یه پارچ آب یخ روی سرم ریختن، مات و مبهوت به دهن خاله خیره شدم....ملودی رو بهش گفت: ـ مامان چی داری میگی؟! بگو که شوخیه!
- 143 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و سی و هشتم مامان یه نفس عمیق کشید و گفت: ـ ببین کوروش، من خودمم گیج شدم! قبل از من تو زندگی فرهاد یه دختر بود که خیلی دوسش داشت یعنی بنظرم من خیلی عاشقش بود و هیچوقت نتونستم بعد اون عاشق من بشه اما مامان خاتون میگفت که یه پول پرست گدا گشنه بوده که فرهادم هدفش و فهمیده و ولش کرده! بعدشم که خودش تصمیم گرفت و اومد خواستگاریم... نگاهی به مامان کردم و گفتم: ـ خب! بعدش؟! نگام کرد و گفت: ـ این عکسه دسته جمعیشون و از کجا گرفتی کوروش؟! گفتم: ـ از توی آلبوم قدیمی بابا! خاله پرسید: ـ ارمغان، مگه تو اون خدمه رو میشناسی؟! مامان گفت: ـ نه آتوسا! اما یادمه چهلمه فرهاد که بعد مراسم رفته بودم سر خاکش، این زن با شوهرش اومده بودن سر خاک فرهاد...زنه هم خیلی گریه میکرد و یادمه من از حرکاتش خیلی تعجب کرده بودم! با تعجب پرسیدم: ـ یعنی اون زمان که اومد سر خاک بابا، تو این خونه کار نمیکرد؟! گفت: ـ اون زمان که من اومدم، فقط الفت و عباس اینجا کار میکردن. ملودی گفت: ـ یعنی...یعنی شما میگید این خدمه معشوقه شوهر خاله بوده؟! مامان گفت: ـ امکانش هست! من مطمئن نیستم ولی...ولی..راستش یه چیز دیگه هم هست! بعدش یهو با هق هق زد زیر گریه! اصلا دلم نمیخواست مامان و تو این وضعیت ببینم!
- 143 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
خوناشامی رمان ساندویچ با سُسِ خون اضافه | هانیه پروین عضو هاگوارتز نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
ساندویچ شماره شش🩸 از وقتی سوار ماشین شدم، نیک سعی داره بهم بگه چی شده؛ فقط اگه ویلیام از خوندنِ دستور پختِ جدید کیک خونش دست برمیداشت، شاید متوجه میشدم نیک داره درباره رستوران حرف میزنه، یا خاطرات خیانت اکسش رو برام مرور میکنه. - نیک قسم میخورم اگه دوست پسرتو خفه نکنی، قطع کنم! نمیدونم نیک دقیقا چی توی حلق ویلیام فرو کرد که به طور ناگهانی، صداش از جهان هستی حذف شد. از فِراری قرمز جلوم سبقت گرفتم. دستش رو روی بوق گذاشت و فحشهای داغ حواله من کرد. با شنیدن فحش آخرش، آروم گفتم: - اوه! این یکی جدید بود. سعی کردم یادم نگهدارم تا توی یک موقعیت مناسب ازش استفاده کنم. - نارسیس سالمی؟! حواسم جمع نیک شد که هنوز پشتخط بود. - بگو نیک، میشنوم. موهای لخت و بلندم رو پشت گوشم هُل دادم، معمولا این کار رو برای بهتر شنیدن انجام میدادم. نیک حرف زد و من سعی کردم فینفینهاش رو نادیده بگیرم. وقتی بالاخره تموم شد، هوف بلند و بالایی کشیدم. نیک نفسی گرفت و همزمان، من هم ماشینم رو کنار ردیفِ ماشینهایی که انگار همین الان از کارواش بیرون اومدن پاک کردم. نیک با نهایت ناامیدی پرسید: - درستش میکنی نارسیس، مگه نه؟ باید مشتریها رو میدیدی، به زور جلوشونو گرفتیم با بازرس درگیر نشن. کیفم رو برداشتم و گفتم: - درباره این بازرسه... میخوام همه چیزو بدونم نیک. از مارک شیرخشکی که توی نوزادی خورده، تا سایز کفش الانش! قبل از پیاده شدن، بهش اطمینان دادم: - درستش میکنم. از ماشین فاصله گرفتم و سوتی کشیدم. رنگ ماشین زیر لایههای خاک و گِل پوشونده شده بود و بین اون ماشینهای درخشان، مال من یک جوجهاردک زشت محسوب میشد؛ جوجه اردکی که چندتا پرنده بیادب روی سرش خرابکاری کرده بودن. روبروی عمارت باشکوه بلادبورن ایستادم و برای دیدن انتهای اون، سرم رو بالا گرفتم. میتونستم سر هشتادتا گاومیشی که داشتم شرط ببندم که شیرپیر داشت از پنجره اتاقش من رو تماشا میکرد. مو به تنم سیخ شده بود! در رو کوبیدم. همونقدر که من به خودکار اعتقاد نداشتم، خانواده بلادبورن از زنگها فراری بودن. زن جوانی با لباس مخصوص خدمتکارها در رو برام باز کرد و سر تکون داد. - منتظرته. نفسعمیقی از هوای آزاد گرفتم که مطمئن بودم توی اون عمارت جهنمی، بهش نیاز پیدا میکردم. قدم برداشتم و وارد عمارتی شدم که سالها قبل ازش بیرون انداخته شدم.- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
- رستوران خونآشام
- رمان فانتزی
- (و 6 مورد دیگر)
-
خوناشامی رمان ساندویچ با سُسِ خون اضافه | هانیه پروین عضو هاگوارتز نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
ساندویچ شماره پنج🩸 اونجا بود. درست روی در بزرگ و باشکوه رستوران، یک برگه سفید با این محتوا چسبونده شده بود: "این محل بنا به دستور دایرهی بهداشت محیط و بر اساس مقررات ایمنی و بهداشت مواد غذایی تعطیل شده است. ورود یا بازگشایی این مکان بدون مجوز از مقام محلی، تخلف محسوب میشود." ویلیام از پشت بهم نزدیک شد و گفت: - میتونستن بهتر عمل کنن، منظورم اینه که فقط نگاش کن! اصلا در شان بلادبورن نیست. باید مراسمی چیزی میگرفتن و به تو هم خبر... کلارا میشه کمتر آرنجتو توی پهلوم فرو کنی؟ اون کاغذ هیچ وزنی نداشت اما شبیه یه خنجر توی گلوم فرو رفته بود و اجازه نمیداد نفس بکشم، یه خنجر آلوده به زهر. - چطور این اتفاق افتاد؟ نیک و ویلیام به هم نگاه کردن و همزمان، سیبک گلوی جفتشون بالا و پایین شد. حواسم بود که مردمک چشمهای کلارا چطور تبدیل به دو توپِ شناور در اشک شده بود. پشت به در ورودی بلابورن ايستادم تا اون برگه جلوی چشمم نباشه. - کلارا تقصیر تو نیست. رو به نیک فریاد زدم: - نمیخواین بگین چه اتفاقی افتا... گوشیم توی جیب دامنم شدوع به لرزش کرد. دستهام رو مشت کردم. کلارا یک قدم نزدیکتر شد و گفت: - جواب نده! گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم و با دیدن اسم ذخیره شدش، گلوم رو صاف کردم. دکمه سبز رو لمس کردم و بلافاصله گفتم: - میتونم توضیح بدم. صدای نفسهای سنگین پشت خط شبیه غرش یک شیر قبل از پرش روی طعمهش بود. ویلیام و نیک دستهای همدیگه رو گرفته بودن، من میدونستم بین این دونفر یه خبری هست. - بیا عمارت! - حتما همین الا... صدای بوقهای ممتد نشون داد این مکالمه خیلی وقته که از طرف اون تموم شده. گوشی رو پایین آوردم و به کلارا نگاه کردم. - چی گفت؟ چی گفت؟ انگشت اشارهام رو به سمت نیک و ویل گرفتم. - به وقتش به حساب شما دونفر میرسم. تو رستوران من قرار میذارید؟ دستهاشون رو عقب کشیدن، نیک به کفشهاش و ویلیام به آسمون خیره شد. سینهام رو از هوای شب پر کردم و گفتم: - تو راه برام تعریف کن چه اتفاقی افتاده.- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
- رستوران خونآشام
- رمان فانتزی
- (و 6 مورد دیگر)
-
-جادوی پنجم- تینا به سمت آدریان برگشت و او اصلا دلش نمیخواست کتکی مثل گریگوری بخوره! تینا در یک قدمی آدریان ایستاد. قدش کمی، تنها کمی از آدریان بلندتر بود و همین، بیشتر به تینا احساس قدرت میداد. دست بالا آورد که آدریان چشم بست؛ میترسید یکی زیر گوشش بخوابونه. اما تینا یقهی آدریان رو مرتب کرد و با لحن آرومی گفت: - یکبار دیگه، فقط یک بار دیگه بخوای با ما کار کنی، یا مارو توی دردسر بندازی، بلایی سرت میارم که درد گریگوری پیشش مثل یک جوک باشه. فهمیدی پسر خوب؟ آدریان بزاقش رو فروخورد و پلک زد. تینا با چشمهای جمع شده نگاهش کرد. توی سکوت به هم خیره بودن که صدای بلند زنگ و بعد فریاد آقای چانگ، باعث شد شانههای هرسه از جا بپره و بترسن. - هی، باید برید سرکلاساتون! آهای جیمز، دم اون گربه ی بدبخت رو رها کن. گبی، اون طلسم وارونگی رو تمومش کن و بذار همکلاسیت بیاد رو زمین! خانم یویو! بچههارو از تو باغچه جمع کن! *** معلم، خانم پاتریشیا پیِرس، درحال تدریس اصول فنون جادوگری بود. درسی به شدت خسته کننده که تنها قسمت جذابش، کارهای عملیاش بود که اونهم آدریان هربار درش گند به بار می آورد. مشغول بازی با مداد سبز رنگش بود و به این فکر میکرد حالا که همگروهی نداره، باید خودش دست به کار بشه و یکی از بهترین معجونهارو درست کنه. چراکه با ترکیب طلسمها و ورد های متفاوت، یاد گرفته بودن معجون بسازن. کلاس تموم شد. بچهها وسایلهارو جمع کردن و باید کم کم به خونه برمیگشتن. آدریان که وسط افکارش خوابش برده بود، با ضربهای به سرش با درد از خواب پرید و اطراف رو نگاه کرد. با دیدن گریگوری و دار و دستهاش که با خنده نگاهش میکردن، اخمی کرد و جای دردناک سرش رو خاروند. - چته؟ گریگوری با خنده، پیشونی آدریان رو به عقب هول داد و گفت: - دست و پا چلفتی! و همراه سه دوست قد بلند و قلدرش، خندید. آدریان اخمی کرد و بی توجه به آزار هاشون، مشغول جمع کردن کتابهاش شد. گریگوری، به سمت در خروجی کلاس رفت؛ اما از متلکهاش، چیزی کم نشد. - شنیدم طبق معمول گند زدی پارکر! واقعا احمقی. و با خنده هایی بلند، از کلاس خارج شدن. تنها کسی که توی کلاس مونده بود، آدریان بود. غم بزرگی توی دلش نشست. انگار گریگوری، مستقیم قلبش رو توی مشت گرفته بود و فشار میداد. نمیخواست مثل بچه ها گریه کنه. پس با فشردن لبهاش به هم و اخم شدید، وسایلهاش رو جمع کرد و به سمت کتابخانه مدرسه، راه افتاد.
- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
-جادوی چهارم- آدریان دست خیسش رو میون موهاش کشید تا مثل صورتش، تمیزش کنه. تینا، طلبکار و دست به سینه و کریستوفر با شانههایی افتاده، منتظر به او نگاه میکردن. آدریان خوب که مطمئن شد موهاش به هم ریخته و البته تمیز هم شده، به سمت دو همکلاسیاش برگشت و با فکری که در لحظه توی سرش جرقه حورده بود، گفت: - من یه ایدهی جدید دارم... صحبتش تموم نشد که تینا، تکیه از دیوار سرویس بهداشتی پسرانه گرفت و با قدمهای بلند به سمت آدریان رفت. آدریان شوکه شده چند قدم به عقب رفت. تینا، دختر به شدت ترسناکی بود! وقتی با اون چشمهای آبی روشنش به کسی خیره میشد، انگار به عمق روح طرف مقابلش نفوذ میکرد! آدریان که به دیوار پشتش چسبید، یکهو درب یکی از اتاقکها باز شد و صدای کشیده شدن سیفون اومد. خروج یکی از پسرهای کلاسشون از اتاقک و قرار گرفتنش بین تینا و آدریان، باعث توقف تینا شد. پسر، گریگوری تامس، نگاهش بین هرسه نفر داخل دستشویی چرخید و روی تینا متوقف شد. - واو؛ تینا! فکر نمیکنی جایی که ایستادی یکم نامناسب باشه؟ تینا دودی از کلهاش بلند شد و لگدی به سمت گریگوری پرتاب کرد. - دهنت رو ببند بی مصرف! گریگوری با ترس عقب کشید؛ اما تینا نه! دوباره به سمتش حمله ور شد که آدریان و کریستوفر، به نیت میانجیگری، خواستن جلو بیان؛ اما با ضربه ی عمیق و شدید تینا به دردناک ترین قسمت گریگوری، هردو با وحشتی بیشتر، به جای خودشون برگشتن. گریگوری نفسش حبس و صداش توی گلو خفه شد و زانو زد. تینا دست به کمر نگاهش کرد و گفت: - بار آخرت بود با من حرف میزنی. حالا گورتو گم کن! گریگوری از پایین، با صورتی که شبیه گوجه فرنگی پلاسیده شده بود، به تینا نگاه کرد. تینا که نگاه خیرهاش رو دید، ناگهانی سمتش خم شد. - چته؟! گریگوری که انتظار حذکت ناگهانی تینا رو نداشت، بدون توجه به دردش و دستهای نشستهاش، از دستشویی پسرانه پابه فرار گذاشت.
- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور رمان سایههای نیمهجان | عسل عضو هاگوارتز نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سلام عکس سه در چهار باکیفیت ارسال کنید - دیروز
-
Melorin_656 عضو سایت گردید
-
Melorin656 عضو سایت گردید
-
Melorin عضو سایت گردید
-
- استاد مگه میشه آماده نباشم؟ - پس چرا قیافت اینجوریه؟ - چجوریه مگه؟ - خوبی؟ یه دستی به سر و صورتم کشیدم و گفتم: - آرهآره، خوبم! اومد حرف بزنه که گویندهی سالن اسم من رو خوند: آقارسول: پاشوپاشو از مربیت خواستم که این بازی رو من کوچت (مربیت) بشینم. - واقعاً؟ خب چه بهتر، عالیه! بلند شدم و یه ذره آب خوردم و رفتم روی سکو. بازم مثل قبل یه نفس عمیق کشیدم و آروم توی دلم گفتم: - یا علی. با دستکشهام دوبار زدم به کلاهم و آماده شدم برای آخرین مسابقم؛ فینال. با طلا فاصلهی کمی داشتم. داور سوت مسابقه رو زد و منم طبق معمول اول با حریفم دست دادم، دیدم داره دورم میچرخه، یه ذره عقبنشینی کردم تا اون حمله کنه اما خبری نبود. رفتم سمتش تا برای حمله نکردنش اخطار بگیره. اولین مشتش رو آروم پرت کرد به سمتم که جا خالی دادم. بازی نسبتاً آرومی بود. سالن آرومِ آروم بود و هیچ کسی حرف نمیزد. بیرون تاریک شدهبود و چراغهای سالن رو روشن کردهبودن. پسره جلوم هی چپ و راست میرفت و منتظر بود تا من حمله کنم؛ اما نه اون حمله کرد و نه من. داور بازی رو متوقف کرد و گفت اگه بازی نکنید، جفتتون اخطار دریافت میکنید. همین که بازی دوباره شروع شد، با تموم قوا بهش حمله کردم. مشت، پا. همه چی ترکیبی بهش میزدم. کاملاً گیج شده بود. منم از فرصت استفاده کردم و با پای راست محکم زدم توی دلش که این باعث شد یهویی بیفته کفه سکو. با این حرکتم، محمد سکوت سالن رو با فریادش شکوند. بعد از اونم کل سالن داشت من رو تشویق میکرد. فکر کردم بازی تموم شده اما سختجونتر از این حرفا بود. بلند شد و شروع کرد به رقص پا رفتن. اومدم تکرار مکررات کنم که راند اول به نفع من تموم شد. نشستم روی صندلی و یه ذره آب خوردم که آقارسول گفت: - آفرین... خوب گیجش کردی. راند دوم رو هم همینطوری بازی کن. خیلی ترسیده ازت. بازی سنگینی نبود، یه نفس عمیق کشیدم و رفتم روی سکو بازم. آقارسول: ماشاالله پسر. داور سوت بازی رو زد و با حریفم دست دادم و اومدم بلافاصله بگیرمش زیر مشت و لگد که یهو چشمم افتاد به در، هانیه بود که داشت یه جور خاصی نگاهم میکرد، یهو دیدم قیافش تغییر کرد و دو دستش رو آورد بالا و فریاد زد: - مواظب باش. تا اومدم به خودم بیام یه چیز سنگینی روی فکم فرود اومد. دیگه نفهمیدم چی شد، از پشت افتادم روی سکو و ... . *** «محمد» همینطوری که داشتم علی رو تشویق میکردم دیدم گاردش افتاد پایین و هیچ حرکتی نکرد. به یه جایی خیره شده بود. نگاهش رو دنبال کردم دیدم داره به هانیه نگاه میکنه، اما یه لحظه همه فریاد زدن: - علی! سرم رو برگردوندنم به سمت علی، دیدم افتاده کفه سکو و هیچ حرکتی نمیکنه. محکم زدم روی سرم و خیز برداشتم به سمتش. دکترا همه دورش بودن. از دهنش فقط خون داشت میاومد. کلی پنبه گذاشتن توی دهنش؛ آخه خیلی خون میاومد. انقدر عصبی شدم که افتادم دنبال حریفش. فکر بیمنطقی توی سرم بود اما بالأخره اعصابم خورد بود. همین که بهش رسیدم، اومدم دهنش رو پر از خون کنم که دوسهتا از بچهها جلوم رو گرفتن؛ منم بلند داد زدم: - عوضی گیرت بیارم مثل سگ میزنمت که دیگه اینطوری نکنی با حریفات.
-
یر خنده و گفتم: - این از کجا اومد تو ذهنت پلشت. بیخیال، بخور تا پاشیم بریم یه وقت اسم من رو میخونن. محمد باز با یه نگاهی خاصی بهم زل زد، دقیقاً کپی خر شرک زل زده بود. - علی میگم. - هوم؟ شروع کرد دوباره به خندیدن. - دیگه چیه؟ ناموساً انگار مستی. - حنا با موهای قرمز. - عدسمغز اون آنشرلیه. - خر شِرِک آیا؟ - محمد بسه بیخیال بخور تا بریم. - باشه *** تو سالن مسابقات نشسته بودیم و مربی داشت فیلم مسابقه حریفم رو نشونم میداد و خوب برام آنالیزش میکرد تا مثلاً من بفهمم حریفم تو چه حرکاتی قویه و تو چه حرکاتی ضعیف؛ ولی من فکرم پیش هانیه بود، به اون نگاهش که فکر میکردم بدنم مورمور میشد، چشمهاش کمی قشنگ بود، کمی که نه، خیلی؛ خیلی رنگ چشمهاش قشنگ بود. تو افکار خودم قیرقاژ میدادم که مربی زد بهم و گفت: - فهمیدی چی بهت گفتم: یه ذره منّومنّ کردم. - آرهآره گرفتم چی شد! نفسش رو محکم فوت کرد و گفت: - هووف تو که راست میگی... من باید برم، بلند شو برو خودت رو گرم کن. - باشه چشم. - علی ببین منو... این پسره مثل اون دوتا نیستها. دست کم بگیریش کارت تمومه. - حواسم هست. مربی رفت اما واقعاً آیا حواسم بود؟ اون دختر حواسی برام نذاشته بود، با اینکه تو باشگاه خودمون بود اما هیچ وقت به چشمم نیومد. انقدر خسته بودم که اصلاً نمیتونستم بازی کنم، فقط دوست داشتم امروز زودتر تموم شه. تجهیزاتم رو پوشیدم و شروع کردم به گرم کردن. بچهها هم یکییکی میاومدن و یه حرفی میزدن و میرفتن؛ یکی میگفت فقط مشت، یکی میگفت فقط پا؛ همشون مربی شده بودن برا من. هرچی اینور و اونور رو نگاه کردم خبری از هانیه نبود، دوست داشتم بازهم ببینمش ولی نبود. رفتم نشستم روی صندلیها که آقارسول اومد نشست کنارم و گفت: - آماده هستی یا نه؟
-
یه نگاهی کرد و گفت: - چیه؟ دخترارو میگی؟ بابا دست بردار از این اخلاقت علی. از حرفش چشمهام چهارتا شد. - محمد من دختر بازم؟ یه چپچپکی بهم نگاه کرد و گفت: - آره - محمد... من؟ پای چپش رو انداخت رو پای راستش، یه بادی انداخت به قبقبش و گفت: - تو مارو هم کشتی جیگر، چه برسه به دخترا بچه خوشگل! یه دستی به صورتم کشیدم و با خنده گفتم: - نمیدونم چت شده! همون که گفتم قاط زدی، اون بالا هانیه نشسته. - هانیه کیست و چرا؟ - اون چیست و چرا نیست احتمالاً؟ دستاش رو گذاشت زیر چونش و مثل بچهها پرسید: - هانیه کیه بلا؟ عشق جدیدته؟ یه فریاد آرومی زدم. - وای محمد بس کن دیگه، عشق قدیمی داشتم مگه که این جدیدش باشه؟ - نه خب ببین، کمی که تأمل کردم دیدم نه راست میگی. نفسم رو فوت کردم بیرون که خودش رو یکم جمع و جور کرد. - بیخیالش اصلاً! - خب بابا؛ میدونم کیو میگی، خب حالا به منو تو چه؟ - پاشوپاشو تا بریم پیششون. یه اخمی کرد و گفت: - جان من ول کن حاجی، حوصله داریها. - نمیای؟ - نه... نچ. یکم بلندتر ادامه دادم. - نمیای؟ - نه آقای عزیز. - نیا خودم میرم! - برو! بلند شدم و خواستم برم که یهو این پسر مسخره بازیش گل کرد، بلند فریاد زد: - سمیه نرو! آروم زدم روی پیشونیم و گفتم: - محمد زشته. - ببین اگر تو بری اینا به من غذا نمیدن که دستشوییم نگیره. از خجالت داشتم آب میشدم، همه داشتن نگاهمون میکردن. نق زدم: - وای محمد نکن جان من خب. - نرونرو اگه بری جات خالیه. همه داشتن نگاهمون میکردن، دوست داشتم زمین دهن باز کنه من برم توش. رفتم نشستم کنارش که گفت: - میخوای بری؟ با اخم بهش نگاه کردم و گفتم: - نه من غلط بکنم تورو تنها بذارم بتولم. - گفتی بتول یاد اسمت افتادم سکینه جون. - خیلی رو داری، خیلی واقعاً. اومد یه چیز دیگه بگه که گارسون با غذا اومد و گفت: - نمکدون کی بودی تو؟ فکر کنم حالتم خوب نیست، تب داری. محمد یه ذرش بهش بر خورد با عصبانیت و گفت: - تو دکتری؟ گارسون هم که خواست کم نیاره گفت: - آره، مشکلت چیه؟! دیدم نمیشه اینجوری محمد رو ولش کنم، سریع ذهنم رو جمع کردم و جدی جواب دادم: -مشکلش پروستاته، بلدی درستش کنی؟ بسم الله... . انگار یه پارچ آب یخ ریخیتی روی سرش؛ اومد حرف بزنه که کل رستوران براش هو کشیدن. بنده خدا دهنش بسته شد و سریع رفت. اومدم حرف بزنم که صندلی کناریم کشیده شد بیرون و یه نفر نشست روش، یه نگاهی انداختم دیدم هانیه و رفقاش بودن، دریا یه لبخندی زد و گفت: - آقا علی گنگتم که بالاست، خوب انداختی رو دلش. خندیدم. محمد: اختیار داری، خودم تربیتش کردم.
-
- باشه بیا تا بریم فعلاً. حسام: تک خوری عمو علی؟ - اگر میخوای بیا بریم اما مگه تو مسابقه نداری الان؟ یه ذره پتهپته کرد و گفت: -ها؟چ...چر...چرا... چرا؛ من مسابقه دارم شما برید خوش بگذره! از سالن زدیم بیرون که یهو گوشیم شروع به زنگ خوردنکرد، شماره ناشناس بود. خواستم رد تماس کنم که کنجکاوی نذاشت؛ تماس رو برقرار کردم که یه خانومی گفت: - سلام آقای علی سام؟ - سلام بله خودم هستم بفرمایید! محمد زد بهم و گفت: - کیه؟ - آقای سام شما مدرس زبان انگلیسی هستید؟ - مدرس که نه ولی موسسه زبانِ*** اسم من رو، روی سایتش قرار داده به عنوان مدرس جدید، چطور مگه؟ - ما دنبال مدرس برای مؤسسمون میگردیم؛ شما میتونید با ما همکاری کنید؟ - آره ولی فقط میشه بیشتر توضیح بدین؟ - خب ببینید دوست عزیز ما دوتا از کلاسهامون مدرس نداره و چند وقت دیگه هم مهرماه شروع میشه و ما میخوایم که برای مهرماه برنامهریزی کنیم. شما چندسالتونه و مدرکتون چیه؟ - من 17سالمه و مدرکمم FCE هست. - اِه؟ خب ببینید سن شما برای شاگردهای ما یکم کمه. - کمه؟ منظورتون چیه؟ - خب ببینید تو کلاسهای ما دخترهای همسن شما وجود داره که... . حرفش رو قطع کردم و گفتم: - آها یعنی چون اونجا دختر هست من نمیتونم باشم؟ مشکلی نیست دنبال یه مدرس دیگه بگردید. محمد یکی زد تو دلم و گفت: - بابا خب یک کلمه بنال ببینم کیه پشت خط! - نهنه ببینید آقا عصبی نشید لطفاً؛ من آدرس رو براتون میفرستم. شما بیاید اینجا مشکل رو حلش میکنیم. - باشه هر جور صلاح میدونید. فقط چه موقع باید بیام؟ - براتون پیامک میکنم. - مرسی، خدانگهدار. - روزتون خوش. تماس رو قطع کردم و رفتیم داخل رستوران و روی کنجیترین میز رستوران نشستم. محمد زد به شونهم و گفت: - کی بود؟ - از آموزشگاه زبان برای تدریس زنگ زدن بهم. یکم تعجب کرد. - قبول کردی؟ - باید ببینم چی میشه... میگم تو چی میخوری؟من که دلم هوس جوجه کرده. - هر چی بخوری منم میخورم. گارسون رو صدا زدم و یهو نگاهم افتاد به چند تا دختری که نشسته بودن طبقه بالا؛ میشد بالای رستوران رو نگاه کنی آخه؛ یه ذره ریز شدم که دیدم هانیه و دریا دوستش، با یه دختر دیگه نشستن دارن غذا میخورن.گارسون که اومد دیگه حواسم پرت شد. گارسون: خیلی خوش اومدین چی میل دارید دوستان؟ محمد: لطفاً دو دست جوجه بدون پلو برای ما بیارید. - چشم حتماً، امر دیگهای؟ - نه مرسی چیزی خواستیم میایم همونجا. گارسون یه ذره تعجب کرد و گفت: - کجا؟! - منظورم صندوقه، نمیدونم همون پذیرش رو میگم، اِه اصلاً آقا چیزی خواستیم صداتون میزنیم. از زیر میز با پا زدم به پای محمد. پاش رو جمع کرد که گفتم: - ممدی قاط زدی دادا؟ - نه بابا دیوونم کرد این یارو. یه لبخند ملیح زدم. - اینهارو ول کن، بالا رو یه نگاه بنداز!
-
اومدم بگم باشه که یهو نگاهم افتاد توی چشمهاش، رنگ خیلی خاصی داشت، سبزی که واقعاً به دل مینشست، یه حالتی داشت صورتش. انگار خیلی معصوم بود؛ نگاهش دوخته شده بود بهم. سریع به خودم اومدم و گفتم: - چشم هر جور شما راحتید؛ قفط شما که شماره منو نداری! گوشیش رو داد و گفت: - بی زحمت شمارهت رو بزن. شمارهم رو زدم و گوشی رو بهش دادم که گفت: - مرسی پس با اجازه. منم که هاج و واج داشتم نگاهش میکردم، دست و پا شکسته گفتم: - خدانگهدار. نگاهم افتاد به محمد که داشت همه چیزهای داخل پلاستیک رو میخورد؛ پریدم روش و داد زدم: - چِدِس عامو، پَ چِ همه رو خوردی؟ - گمشو بابا گشنمه! - گشنته؟ بده ببینم گشنمه. مثل دوتا دیوونه داشتیم کیک و آبمیوه میخوردیم که امیر مثل این جنزدهها اومد و بلند داد زد: - علی کدوم گوری هستی همه جارو دنبالت گشتم؟ دهنم رو پاک کردم. - کجا میخواستی باشم؟ - پاشو انقدر نخور دلدرد میگیری. - خب چته حالا بنال؟ دست منو گرفت و به همراه خودش کشوند و هی میگفت: - بیا... بیا. دستم رو از دستش بیرون کشیدم و داد زدم: - امیر خب چی شده، حرف بزن. - مسابقه دومیته... بدو الان دست حریفت میره بالا! یهو شوکه شدم و خیز برداشتم به سمت سالن. اگر حذف میشدم خیلی بد بود. سریع رفتم داخل سالن و از بچهها پرسیدم: - چه رنگی باید بپوشم؟ - مشکی. - حسام هوگو مشکیه رو بِدش به من. حسام: صبر کن الان میارمش. استرسم بازم رفت بالا. ضربان قلبم شدت بیشتری گرفت؛ یکمم پهلوی راستم درد میکرد. شاید اگه این بازی رو میباختم آبروریزی بیشتری نسبت به بازی قبل داشت. لباسهام رو پوشیدم و یه نفس عمیق کشیدم و داشتم به سمت سکو میرفتم که هانیه اومد جلوم و گفت: - امیدوارم بتونی شکستش بدی. من چشمم روشنه و میدونم که این بازی رو هم میبری. با این حرفش یه روزنه امید تو دلم شکوفه زد؛ بهش یه لبخندی زدم و گفتم: - امیدوارم بتونم با پیروزیم خوشحالت کنم. از خجالت سرش رو انداخت پایین و خواست چیزی بگه که گفتم: - با اجازه! سریع رفتم روی سکو و داور وسط تجهیزاتم رو چک کرد، اما خبری از حریفم نبود. داور اشاره کرد که بشینم روی تشک. منم نشستم، که آقارسول یه بشکن زد و آروم گفت: - استرس نداشته باش، چیزی نیست؛ مطمئن باش اون نمیادش! با دستکش لثه داخل دهنم رو در آوردم و گفتم: - از کجا میدونی؟ - منتظر باش حالا، حرفم نزن. اومدم حرف بزنم که داور یه تذکر داد و خودش رفت کنار سرداورها، گوینده سالن دوباره اسم حریفم رو خوند و گفت: - وزن منفی 65کیلوگرم جوانان آقای زارعی لطفاً عجله کنید، در صورت دیرکرد بازی به نفع حریفتون به پایان میرسه. زمان داشت میگذشت و من هزار تا فکر کنار خودم کردم، یعنی برا چی نمیاد حریفم، ترسیده؟ نمیدونم شاید، هرچیزی ممکنه. تو افکار خودم سیر میکردم که داور اشاره کرد که بلند شم؛ از سرداور اجازه گرفت و یه جمله چینی به من گفت و دستم رو به عنوان فرد پیروز بالا برد. بازی بدون حریف تموم شد و من الان رسیدم به فینال. دستم که رفت بالا سالن بازهم منفجر شد و همه باهم میخوندن: - حاجیمون قهرمان میشه، خدا میدونه که حقشه، به لطف ممد و بچهها، حاجعلی قهرمان میشه. هم خوشحال بودم چون رفته بودم فینال، هم نبودم چون بدون حریف بازی رو بردم؛ به هر حال رفته بودم فینال و بازی آخرم افتادهبود ساعت نه شب. رفتم پیش بچهها و همه تبریک گفتن ولی هر چی چشمچشم کردم هانیه رو ندیدم. به محمد رو کردم و گفتم: - دایی بغل ورزشگاه یه رستورانی هست، بریم یه دلی از عزا در بیاریم!