تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
چه میشود کرد؟ غذایمان را هم نمیتوانیم تغییر بدهیم چه برسد به قضا! - نامه به شهید نورایی
-
روی کرانه آسمان را ابرهای زرد غلیظ مرگآلود گرفته بود بطوریکه روی همه شهر سنگینی میکرد. - بوفکور
- امروز
-
selena_bh عضو سایت گردید
-
گالری رمان طرح ناتمام|بهاره رهدار(یامور) کاربر انجمن نودهشتیا
bhreh_rah پاسخی برای bhreh_rah ارسال کرد در موضوع : عکس شخصیتهای رمان
«بهار فانی»- 2 پاسخ
-
- 4
-
-
-
پارت دویست و شصت و یک از طرز حرف زدن فرهاد هم خندم میگرفت و هم خجالتم میومد اما ارمغان حسابی خوشش اومده بود از فرهاد...یهو کوروش رو به فرهاد گفت: ـ همزمان باهم نشون بدیم تا واکنشها رو ببینیم فرهاد هم با ادعا گفت: ـ قبوله، هرکی باخت امشب به کل خانواده کباب میده. کوروش هم قبول کرد و یهو جفتشون دستاشون و آوردن جلو از با گلهای داوودی زرد و ارغوانی که تو حیاط جلوییشون داشت، یه تاج گل درست کرده بودن و فرهاد لابلای اون گلها یکم گل میخک هم گذاشته بود. منو ارمغان جفتمون شگفت زده شدیم و باهم گفتیم: ـ چقدر قشنگه! کوروش به فرهاد نگاه کرد و گفت: ـ مثل اینکه جفتمون بُردیم! چشمای جفتشون اکلیلی شد. اون تاج گل قشنگ که همیشه یه یادگاری خوب گوشه قلبم بود این بار توسط پسرام برای منو ارمغان درست شده بود...اشک تو چشمای جفتمون جمع شده بود. فرهاد گفت: ـ توروخدا اوضاع رو درام نکنین دیگه! برای اینکه روحیتون خوب شه و خوشحال بشین اینکارو کردیم. ارمغان با شادی رو بهش گفت: ـ خیلی کار قشنگی کردین، پسرم! بینهایت برامون با ارزشه. مگه نه یلدا؟! تایید کردم و گفتم: ـ صد در صد!
- 254 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و شصتم تا ارمغان رفت حرفی بزنه، یهو صدای کوروش و فرهاد با همدیگه اومد: ـ مامان...مامان! جفتمون برگشتیم سمتشون...مثل بچها میدوییدن سمت ما...فرهاد رو به من گفت: ـ مامان یه چیزی برای شما درست کردیم! منو ارمغان با خنده به این حالتشون با تعجب و کنجکاوی نگاشون کردیم و ارمغان پرسید: ـ چی درست کردی پسر شیطون؟؟ فرهاد خندید و گفت: ـ یه چیزی که جفتتون عاشقش میشین ارمغان چشم قشنگ. با خجالت گفتم: ـ فرهاد این چه طرز حرف زدن با بزرگترته؟! حالا ارمغان با صدای بلند میخندید و میگفت: ـ واقعا ملودی راست میگفت که شخصیت خیلی بامزهایی داره، راحت باش پسرم...هر جوری دوست داری صدا بزن. کوروش یهو بهش گفت: ـ هوی آقا فرهاد، من روی مامانم غیرت دارمااا، حواستو جمع کن. فرهاد به کوروش پوزخندی زد و گفت: ـ خب حالا از پشتت اون و دربیار و نشون بده، گرچه بعید میدونم ارمغان چشم قشنگ خوشش بیاد.
- 254 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و پنجاه و نهم ارمغان گفت: ـ ولی اگه خاتون نبود... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ گذشتهها گذشته...شاید منو فرهاد هیچوقت توی تقدیر هم نبودیم ولی به زور خواستیم مال هم باشیم، نمیدونم... ارمغان گفت: ـ یلدا یکی از زمین هایی که فرهاد برای بچش خریده بود، سمت ونک خالیه و کوروش پارسال کلی کارگر آورد و الان نزدیکه ساخته بشه...خیلی هم جاش قشنگه. نگاش کردم و گفتم: ـ مرسی ازت اما یادت باشه ارمغان جا مهم نیست آدما اگه تو یه انباری هم کنار کسایی باشن که دوسشون دارن، بازم خوشبختن. ارمغان با سر حرفم و تایید کرد و گفت: ـ به منم سر میزنی دیگه مگه نه؟! دستی به شونهاش کشیدم و گفتم: ـ حتماً! خیلی هم ازت ممنونم که پسرم و مثل یه مرد واقعی بزرگ کردی ارمغان. ارمغان خندید و گفت: ـ کی بریم براش خواستگاری؟! ازم قول گرفت برای تولد سوگل براش یه نقاشی بکشم! خندیدم و گفتم: ـ یه روز و مشخص میکنیم و با خانوادشون قرار میذاریم.
- 254 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
sina عضو سایت گردید
-
پارت دویست و پنجاه و هشتم گفت بچه هام دخترای مورد علاقشونو پیدا کردن و بهمون معرفی کردن و کوروش هم گفت که قراره بره اداره آگاهی و در کنار سوگل کارشو اونجا ادامه بده. قضیه ملودی و فرهاد هم که مشخص شده بود و خداروشکر خانوادش هم با این وصلت موافق بودن و به علاقه دخترشون احترام گذاشتن...بعد اینهمه مدت رفتم سمت ته باغ، پیش همون درخت معروف و جایی که منو فرهاد دور از چشم بقیه قرار میذاشتیم اما دیدم که اون درخت معروف قطع شده و اون قسمت زمین خالی شده. یاد اون روزا افتادم و تو گذشته غرق شدم که با صدای ارمغان به خودم اومدم: ـ سه ماه بعد از ازدواجمون، فرهاد گفت قطعش کنن. لبخند تلخی زدم و بهش نگاه کردم و چیزی نگفتم که ادامه داد و گفت: ـ اونقدر عاشقت بود که هرشب وقتی پشت بالکن اتاق سیگار میکشید، به این درخت خیره میشد...یه روز دیگه طاقت نیاورد و گفت که قطعش کنن. بعد از اون دیگه سمت بالکن نرفت. گفتم: ـ اشتباه نکن! فرهاد بنظرم چون عاشق تو شده بود و دوستت داشت، اون درخت و قطع کرد تا هر چیزی از این خونه که منو یادش مینداخت و از بین ببره و نتونه حتی تو فکرش هم به تو خیانت کنه. لبخندی زد و چشمای سبزش برقی زد و گفت: ـ هیچوقت اینجوری بهش فکر نکرده بودم! همیشه حس کردم که زمانی که فرهاد با من ازدواج هم کرد چشمش دنبال اون دختری بود که دوسش داشت یعنی تو. ـ ارمغان، من برای فرهاد همون روزی که اومد خونمون و اون همه تحقیرم کرد، تموم شدم و منو توی دلش کشت فقط نتونست به همین راحتی منو بندازه دور اما بخاطر تو خیلی راحت از من دست کشید... مطمئن باش چون خیلی دوستت داشت، اینکارو کرد.
- 254 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
گالری رمان طرح ناتمام|بهاره رهدار(یامور) کاربر انجمن نودهشتیا
bhreh_rah پاسخی برای bhreh_rah ارسال کرد در موضوع : عکس شخصیتهای رمان
«آیان تمدنی»- 2 پاسخ
-
- 4
-
-
-
پارت دویست و پنجاه و هفتم ( یلدا ) بالاخره عدالت جای خودش و پیدا کرد و با کمک پسرم کوروش، خاتون راهی زندان شد و یکم دلم آروم شد. ارمغان و بعد بیست و خوردی سال دیدم و هنوزم همون زن دل رحم و مهربونیت بود که چهلم فرهاد دیده بودمش. از بس کوروش و دوست داشت، دلش نمیخواست ازش دور بشه و به ما پیشنهاد داد که برای همیشه اثاث کشی کنیم به تهران و دیگه از همدیگه جدا نباشیم. با اینکه برام سخت بود اما منم دلم میخواست کنار دوتا بچههام باشم و دلم نمیخواست که ارمغان رو از کوروش دور کنم چون بهرحال اونم حق مادری به گردنش داشت. امیر انگار خیلی راضی نبود و فکر میکرد که چون من به پسرام رسیدم، دیگه به اون احتیاجی ندارم اما یه چیز و اشتباه فهمیده بود که من در کنارش بینهایت خوشحال بودم و دلم نمیخواست از دستش بدم! اون هرچی بود، پدر دخترم تینا و پسرم فرهاد بود. تمام این مدت که تنها بودم و کسی پشتم نبود، امیر بود که هر لحظه پا به پای درد و دلام نشست و بهم امیدواری داد... همیشه تشویقم کرد و یه پناهگاه امن برای قلبم شد. من شاید هیچوقت نتونستم بهش بگم اما خیلی دوسش داشتم و دارم و واقعا از اینجای زندگیم نمیتونم بدون وجود امیر به زندگیم ادامه بدم. بالاخره از ترس نبودنش، امشب جلوی جمع اعتراف کردم که چقدر دوسش دارم و شرط موندنم تو تهران اینه که امیر هم پیشم باشه. علاوه بر من، اگه امیر نمیموند، اینقدر فرهاد بهش وابستگی داشت که اونم همراهش میرفت کرمانشاه و پیشم نمیموند. خداروشکر که امیر قبول کرد پیشمون بمونه...قرار شد واحد بالای گالری نقاشی ارمغان و برای مغازه چرم فروشی امیر اجاره کنیم و فرهاد بره بالا سر کارخونه برنج فروشی اصلانی و اعتبار کارخونهایی که خاتون با قاچاق اسلحه و پول حروم خرابش کرده بود و دوباره برگردونه و اونو درستش کنه.
- 254 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و ششم جسیکا همینجور وایستاده بود و بهمون نگاه میکرد. گفتم: ـ بیا دیگه پرنسس! به چی نگاه میکنی؟! جسیکا بدون هیچ حرفی نزدیکمون شد و دستشو گذاشت روی دست من. این دختر بعد دیدم آناستازیا یه چیزیش شده بود! حالا اینکه موضوع چی بود و من واقعا نمیفهمیدم...حسادت بود؟ عصبانیت بود؟! ناراحتی بود؟! نمیدونم واقعا اما باید میفهمیدم....بعد از اینکه دستشو گذاشت روی طرح بال پرنده، آناستازیا گفت: ـ خب آمادهاین؟! بعدش دستشو گذاشت روی دستای ما و چشماشو بست و رو به من گفت: ـ آرنولد، جایی که باید فرود بیایم و توی ذهنت تصور کن... گفتم: ـ باشه. بعدش یه وردی خوندم و با سرعت زیاد، از روی زمین بلند شدیم و بعد چند دقیقه جلوی در مخفیگاه فرود اومدیم. بعدش خندیدیم و گفتم: ـ آخیش خیلی خوب شد! واقعا خیلی راه طولانی بود و احتمالا نصفه شب میرسیدیم خونه. آناستازیا یهو به آسمون بالای سرمون خیره شد و با ترس گفت: ـ آرنولد!! اینجا چه خبره؟!!! چقدر نگهبان تو آسمون هست!!!! عادی پوزخند زدم و گفتم: ـ اونارو ویچر فرستاده تا بخوان مخفیگاه منو پیدا کنن.
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پادشاه که انگار از موضع خود کوتاه آمده و از طرفی هم از وضعیت پیش آمده ناامید شده بود نالید: - پس… پس من حالا چطور باید دخترم رو نجات بدم؟! من نمیتونم اینطور دست روی دست بذارم و صبر کنم تا ببینم چه بلایی به سر دخترم میارن. من هم قدمی پیش گذاشتم، پادشاه با این حال و احوال خرابش مرا به یاد پدرم در روزی که قرار بود از قلعه فرار کنم میانداخت؛ مطمئناً پادشاه هم به اندازهی او برای دخترش نگران بود و من شاید میتوانستم برایش کاری کنم. - نگران نباشید جناب فرمانروا، دختر شما بیش از ده ساله که اونجاست و هیچ اتفاقی براش نیوفتاده؛ خونآشامها به دخترتون احتیاج دارن و مطمئناً تا زمانی که به چیزی که میخوان نرسن کاری با دختر شما ندارن. پادشاه کلافه و مغموم به سمت تخت پادشاهیاش قدم برداشت، گویی که دیگر جانی برای ایستادن در پاهایش نبود. - من از شما خیلی متشکرم که از دخترم برام خبر آوردین، دخترم توی نامه نوشته که باید به شما در ازای این کار کمک کنم؛ میتونید بهم بگید که به چه کمکی احتیاج دارید؟! از این حرف لبخند محوی به لبم نشست، اینکه پادشاه بدون درخواست ما قصد کمک داشت بسیار عالی بود! - دختر شما از روی رمز و رازهای یک کتاب قدیمی و خطی که تاریخ سرزمین گرگها رو نوشته بود به من گفت که راه نجات سرزمینمون به دست یک آلفاست؛ اون آلفا تنها کسیه که میتونه سرزمین ما رو نجات بده و حالا ما از شما میخواهیم که توی پیدا کردن اون آلفا به ما کمک کنید. پادشاه آرام سری تکان داد. - باشه، همین امشب کمکتون میکنم که اون آلفا رو پیدا کنید. پیش از آنکه من بخواهم به این لطفش جوابی بدهم یکی از وزرا گفت: - ولی جناب پادشاه جشن و مهمونی امشب چی میشه؟ شما حکام و افراد سرشناس سرتاسر شهر رو به این جشن دعوت کردید! پادشاه با شنیدن این حرف لب رویهم فشرد و کلافه سر تکان داد. - متأسفم گرگینهها، من نمیتونم مهمونی امشب رو لغو کنم و از شما میخوام که تا پایان این جشن صبر کنید. لحظهای سکوت کرد و بعد انگار که چیز جدیدی به ذهنش رسیده باشد ادامه داد: - ما رو خوشحال میکنید اگر توی این جشن شرکت کنید. آهی کشید و زیر لب با لحنی حسرتزده گفت: - گرچه که تا دخترم رو در کنارم نبینم نمیتونم خوشحال باشم، اما همین که خبرِ زنده و سالم بودنش رو بهم رسوندین برام غنیمته! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
چهرهی پادشاه به آنی درهم شد، امکان نداشت وقایع اتفاق افتاده در سرزمین گرگها به گوشش نرسیده باشد و احتمالاً آن چهرهی ناراضی هم به همین خاطر بود. - گفتی تو هم مثل اون اسیر بودی، پس باید بدونی که چرا دختر من رو اسیر کردن؟! سرم را آرام تکانی دادم، آن خونآشامهای لعنتی آنقدر بیرحم بودند که برای حفظ قدرتشان از تمام موجودات روی زمین استفاده میکردند. - بله جناب فرمانروا؛ اونها قصد داشتند با استفاده از قدرت ماورایی شاهدخت برای خودشون یک حاکمیت ابدی و بیرقیب بسازن، اما چون شاهدخت قبول نکرده بود که با اونها همکاری کنه اون رو زندانی کردن. پادشاه دست مشت کرد و نامهای که در دست داشت در میان مشتش فشرده شد، حق داشت که عصبانی باشد. بیش از ده سال بود دخترش در چنگ آن خونآشامها اسیر بود و او حالا این خبر را از زبان مایی که خود هم به قصد گرفتن کمک به سمتشان آمده بودیم میشنید. - لعنتی؛ لعنتی! پادشاه همانطور که بند بند وجودش از حرص و عصبانیت میلرزید رو به یکی از وزرایش که مرد جوانی بود و ردایی به رنگ خاکستری بر تن و شمشیری غلاف شده دست داشت داشت و مثل دیگر وزیرها با بهت به ما خیره شده بود کرد و گفت: - وزیر جنگ، برو و همین حالا لشکر رو به حالت آماده باش دربیار؛ ما همین فردا به جنگ خونآشامها خواهیم رفت! راموس قدمی به سمت پادشاه برداشت و با لحنی آمیخته به ترس و نگرانی گفت: - لطفاً دست نگه دارید، اینطور با عجله و بیبرنامه جنگیدن عاقبت خوبی نداره. پادشاه کلافه سرش را تکانی داد. - برام مهم نیست، من فقط میخوام دخترم رو از دست اونها نجات بدم. راموس هم مثل پادشاه سر تکان داد، هر دو کلافه بودند و در آن وضعیت قانع کردن یکدیگر مسلماً سخت میشد. - اما این جنگ نتیجهای جز شکست برای شما نداره. پادشاه نگاه اخمآلودی به راموس انداخت. - چرا اینو میگی؟! راموس سر به زیر انداخت و با لحنی گرفته و غمگین جواب داد: - من اهل سرزمین گرگها هستم، خوب به یاد دارم که اونها با کمک اشباحِ نامرئی تونستن لشکر قدرتمند ما رو شکست بدن و سرزمینمون رو تسخیر کنند. مطمئناً شما هم اگر بدون برنامهریزی و آماده کردن یک لشکر قدرتمند به جنگشون برید شکست خواهید خورد. -
پارت شصت و پنجم بعد یهو قیافش رفت تو هم و خیلی ناراحت شد...پرسیدم: ـ اما؟! چشماش پر از اشک شد و گفت: ـ اما دو سال پیش، یه از خدا بیخبر که داشت تیراندازی میکرد، یه تیرش میخوره به یه بال پرندهام...خیلی سعی کردم ترمیمش کنم...از تموم قدرتم کمک گرفتم از بابام خواستم کاری بکنه تا خوب بشه ولی نشد...چون ذات پرنده رهایی و پروازه...و اینکه خوب نشدن بالش، حس و حال درونیش و خراب کرد و بعد چند وقت از دنیا رفت. بعد از اینکه وینی رو از دست دادم، اون بال پرندهام که زخمی شده بود رو با قدرتی که داشتم و یه ورد مخصوص روی بازوم حک کردم. هر موقع دستم رو این قسمت بازوم بذارم، مثل یه پرنده پرواز میکنم و جایی که میخوام، فرود میام... با ناراحتی گفتم: ـ برای پرندت واقعا متاسفم ولی تو پرواز میکنی و میری، ما چی؟! با لبخند به ما نگاه کرد و گفت: ـ وقتی هم که شما دستتون و بذارین روی دست من، به قدرت من وصل میشین و با همدیگه به پرواز در میایم. گفتم: ـ خب دیگه! حله پس...چون قدرت پرواز منم توی اُدیل( اسبمه ) که اونو از اصطبل نیوردم...اینجوری مجبور هم نمیشیم که تا پناهگاه پیاده بریم. اونم تایید کرد و بازوشو آورد جلو و من دستم و گذاشتم روی اون طرح پرنده.
- دیروز
-
NubbdrupClows عضو سایت گردید
-
گالری رمان طرح ناتمام|بهاره رهدار(یامور) کاربر انجمن نودهشتیا
bhreh_rah پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در عکس شخصیتهای رمان
- 2 پاسخ
-
- 4
-
-
-
جنایی رمان طرح ناتمام | بهاره رهدار(یامور) کاربر انجمن نودهشتیا
bhreh_rah پاسخی برای bhreh_rah ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
آیان به رضاخان زل زده بود که بیحرکت در افکار عمیقش غرق شده بود. واقعاً او برای دستگاهی که اختراعِ بهار بود اینجا آمده؟ دنبال چه بود دقیقاً؟ اینکه اسم دخترش در پروندهی قتلی که این روزها در کشور سر زبانها افتاده آورده نشود؟ یا اینکه با بردن اسم دخترش شهرت خودش لکهدار نشود؟ آیان به این پرسشها پوزخندی زد، بعد از بیست و اندی سال زندگی کردن با داییاش نیازی به بالا و پایین کردن جوابها نبود؛ معلوم بود برای چی اینجاست. ـ رضاخان! رضاخان از سفر در افکارش بیرون آمد، نفسی عمیق کشید و با آرامش بیرون داد. با لحنی که نه تهدیدآمیز بود و نه هشداردهنده، انگار فقط یک پدر درمانده است که خواهشی میکرد، رو به آیان گفت: ـ من اینجا نیستم که دستگاه رو بگیرم یا اینکه سرپوشی روی اسم دخترم بزارم. این جملهاش دروغ بود؛ این را هم آیان فهمید، هم خود رضاخان که مکثی کرد بعد حرفش را ادامه داد؛ در اصل واقعاً اینجا آمده بود که اسمی از دخترش برده نشود. اما بازهم میان دروغهایش رنگی از واقعیتِ پدرانه به چشم میخورد که برای آیان تازگی داشت. ـ فقط اینجام که بگم با استعلام گرفتن از این دستگاه به دنبال سازندهاش میگردین. از اونجایی که سازندهش ایران نیست، چون اگه بود تا حالا پیداش کرده بودم. در کل میخوام بگم اگه سازندش رو پیدا کردین، از جا و مکانش به من خبر بدین! بهار سربازی حرفهای بود؛ زیر دست رضاخان بزرگ شده بود، پس دور از انتظار نبود که دور از چشم پدر بانفوذش جایی برای زندگی انتخاب کرده باشد که پیدا کردنش سخت باشد؛ پنهان شدن را خوب بلد بود.آیان جوابی نداد؛ چون جوابی برای گفتن نداشت و اصلاً درک نمیکرد چرا رضاخان شخصاً آمده بود. کسی که اینقدر زود از دستگاه باخبر شده، بیشک با اعلامیه یا احضار سازنده، از آن اطلاعات هم مطلع میشد. خواهرزاده و دایی بدون کلمهی دیگری از هم جدا شدند و رضاخان به سمت در خروجی راهی شد. ساعتهای زیادی از امروز گذشته بود؛ آیان حتی متوجه نشده بود خورشید دیگر در اواسط آسمان نیست و نور اطراف کم شده است. خورشید سه ساعتی میشد که غروب کرده، جایی خود را به پرتوهای مه سپرده بود و ماه بدون دعوت به آسمان آمده بود. ابرها در آسمان میرقصیدند، نسیم ملایمی میوزید و بوی رطوبت هوا و درختان بهارنارنج همراه با بوی حوضچهی خون اطرافِ نگهبان قلابی، به مشام همه میرسید که وجهِ خوبی نداشت. همان سرباز رنگپریده که استوار و محکم صحبت کرده بود دوباره آمد، اما اینبار رنگپریدهتر از قبل بود و حتی نای صحبت کردن هم نداشت. ـ چیشده احمدی؟ احمدی اینپا و آنپا کرد؛ در آخر با لکنتی که سعی داشت کنترلش کند، جواب داد: ـ قربان، اوضاعِ سوشالمدیا اصلاً خوب نیست! دستهای آیان از درون جیبهایش آزاد شد و دنبال گوشیش گشت. وقتی احمدی میگفت اوضاعِ سوشالمدیا خوب نیست، یعنی از افتضاح فراتر است؛ چون دنبالکنندههای پرولق قاتلِ دونات صورتی باز به اطلاعاتی دست یافتهاند که نباید آنقدر زود در اختیارشان قرار میگرفت. آنقدر که این استاکرها از جزییات پرونده خبر داشتند و زود منتشرش میکردند، حتی خودِ افبیآی هم اگر این پرونده را به دست میگرفت، به این سرعت به اطلاعات نمیرسید. آیان اولین برنامهای که باز کرد، توییتر بود (ایکس فعلی). بیشتر توییتها دربارهی جسد امروز بود که جلوی کلانتری و در برابر چشمِ پلیس پیدا شده بود. توییت اول: تنها کسی که تونست ثابت کنه پلیسهای این مملکت فقط میخورن و عرضه ندارن، همین قاتل دونات صورتی بود. توییت دوم: فکر کن یک قتل انجام بدی، راحت و آسوده، بدون اینکه حتی فکر کنی گیر بیفتی، بیای جلو چشمِ یک مشت پلیس سبکمغز، مقتول ول کنی و بری. توییت سوم: این چندمین مقتول این قاتله؟ چندتای دیگه باید مقتول داشته باشی؟ چقد دیگه باید ول بچرخه و نتونن بگیرنش؟ توییت چهارم: چرا کسی نمیگرده ببینه این قاتل، دوناتصورتیش از کجا میخره؟ خیلی خوشمزه به نظر میرسه، دلم خواست! آیان با دیدن توییتها پوزخندی زد؛ اما با خواندن توییتِ آخر، پوزخندش تبدیل به خندهی عصبی شد. فکر کن آدمی کشته شده، قاتل میان همین مردم بچرخه، و تو فقط به اون دونات صورتی روی جسدها فکر کنی،چون خوش مزه به نظر بیاد وحتی فکرنکنی شاید مقتول بعدی خودِ قاتل باشی! -
پارت دویست و پنجاه و ششم بعدشم پرید بین یلدا و فرهاد...از صمیمیت بینشون کیف میکردم. از اینکه اینقدر امیر مرد درست و خوبی بود که خانوادش بدون اون حاضر نبودن حتی یه لحظه تو یه جای غریب بمونن....نمیدونم چقدر بهشون خیره مونده بودم که آقا امیر رو بهم گفت: ـ چرا اینجوری نگاه میکنی پسر؟! بدون بیا اینجا ببینم... با کلی ذوق منم رفتم تو آغوشش و حس اینکه منم عضو خانوادشونم و با عمق وجودم حس کردم و لذت بردم. همین لحظه ملودی بلند شد و گفت: ـ صبر کنین که این لحظه قشنگ و ثبت کنیم... بعد گوشیشو درآورد و همین لحظه یلدا رو به ارمغان و خاله آتوسا و عمو آرمان گفت: ـ لطفاً شما هم بیاین، یادگاری میمونه! همه هم با ذوق وارد این قاب قشنگ شدن و سوگل رو به ملودی گفت: ـ عزیزم تو هم برو وایستا...من عکس میگیرم. گفتم: ـ سلفی بگیر که خودتم بیفتی! خندید و گفت: ـ چشم عزیزم! بعدش گفت: ـ سه، دو، یک...
- 254 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و پنجاه و پنجم آقا امیر خیلی از واکنش مامان جا خورد! حس کردم اصلا انتظار اینو نداشت مامان بخاطرش اینقدر ناراحت بشه....رفت نزدیکش و اشکاشو پاک کرد و گفت: ـ چرا اینجوری گریه میکنی عزیزم؟! قلبت درد میاد یلدا جان...منو ببین! مامان یلدا رو بهش گفت: ـ امیر من عاشق فرهاد بودم اما تو برای من حکم یه عزیزی که همیشه پشتمه، همیشه تشویقم میکنه و بهم اعتماد داره..همیشه مثل یه پدر برام تکیه گاهه و برام امنه و به درد دلام گوش میده، بودی...من تو رو خیلی دوست دارم امیر! دنیا فرهاد و ازم گرفت اما نمیخوام که تنها تکیه گاهمو ازم بگیره...من بدون تو نمیخوام اینجا بمونم امیر! تو هرجا باشی منم همون جام. بعدش فرهاد بلند شد و گفت: ـ بابا اگه فکر کردی که منم بدون تو اینجا میمونم، سخت در اشتباهی! حتی اگه کوروش هم ازم بخواد، در صورتی اینجا میمونم که تو کنارم باشی... بعدش خندید و گفت: ـ بعدشم من از مدیریت و کارخونه چی میفهمم؟! تو باید باشی که راهنماییم کنی دیگه! آقا امیر که مشخص بود تابحال این اعتراف و از یلدا نشنیده و شوکه شده، با بغض خوشحالی هم فرهاد و هم یلدا رو در آغوش گرفت و گفت: ـ قربون جفتتون بشم من! چشم، اگه شما اینجوری میخواین باشه! بعدش تینا بلند شد و گفت: ـ ا؟؟ بابا پس من چی؟؟
- 254 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و پنجاه و چهارم آقا امیر لبخندی بهش زد و گفت: ـ عزیزم، هرجایی که حال دلت خوشه همونجا باش! اینجوری منم خیلی خوشحال ترم و واقعا از خدا ممنونم که بعد اینهمه سال بالاخره پیش کوروش و فرهاد، دلت آروم گرفت... فرهاد یکم تو جاش جابجا شد و با نگرانی پرسید: ـ بابا چرا مثل خداحافظی داری باهامون حرف میزنی؟! آقا امیر لبخندی زد و گفت: ـ پسرم من کار و بار و تمام زندگیم کرمانشاهه! حالا ارمغان خانوم دستشون درد نکنه خیلی بهم لطف داشتن اما من... همین لحظه مامان یلدا با نگرانی حرفشو قطع کرد و گفت: ـ نمیشه... همه یهو چشم دوختیم به مامان یلدا! با استرس گفت: ـ من بدون تو نمیتونم. آقا امیر بازم بهش لبخندی زد و گفت: ـ میتونی عزیزم! همه عزیزات اینجان، دورت بگردم...الآنم همه چیز رو شده و دیگه نیاز نیست از کسی بترسی، منم هر از گاهی میام و بهتون سر میزنم چون دختر و پسر خودمم اینجان و بینهایت دلم براشون تنگ میشه! مامان یلدا یهو اشکش درومد و با گریه گفت: ـ یعنی...یعنی میخوای منو ول کنی و بری؟
- 254 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و چهارم اصلا انتظار نداشتم چنین چیزی و بگه...همزمان منو آناستازیا خندیدیم و من گفتم: ـ دیوونه شدی دختر؟! آناستازیا گفت: ـ منو باش فکر میکردم چه چیز مهمی قراره بگه! رفتم نزدیکش و موهای کوتاهش و گذاشتم پشت گوشش و گفتم: ـ میخوای بغلت کنم؟! سریعا چشماشو دزدید و گفت: ـ نه...اصلا...منظورم و بد فهمیدی! منظورم این بود که فقط یکم استراحت کنیم. به آسمون نگاه کردم و گفتم: ـ آخه داره شب میشه و موقع شب خیابونا خلوته و امکانش هست از صدای پاهامون متوجه ما بشن. تا جسیکا رفت حرفی بزنه، آناستازیا گفت: ـ صبر کن آرنولد! من یه فکر بهتری دارم! با تعجب بهش نگاه کردم...اومد نزدیکم و آستین لباسشو زد بالا...روی قسمت بازوی چپش عکس یه بال پرنده طراحی شده بود. با دیدنش گفتم: ـ چقدر قشنگه! حرفمو تایید کرد و گفت: ـ قبلا یه پرنده نامه رسون به اسم وینی داشتم، پدرم توی تولد پنج سالگیم اونو بهم هدیه داد و چینی شد تنها دوست و رفیق تنهاییام اما...
-
پارت دویست و پنجاه و سوم همه ساکت شدن و خودمم کنجکاو بودم که مامان چی میخواد بگه...مامان نگاهی به من کرد و گفت: ـ راستش...راستش میدونین که کوروش حتی اگه پسر واقعی من نباشه اما تنها دارایی و تکیه گاه من تو این زندگیه. میدونم که بودن خانوادش، برادرش کنارش خیلی بهش قوت قلب میده...برای همین میخواستم اگه براتون ممکنه، شما هم بیاین تهران و همه کنار هم دیگه باشیم... چه فکر خوبی کرده بود! یبار دیگه به وجود همچین آدمی تو زندگیم افتخار کردم. با رضایت خاطر، رفتم کنارش نشستم و دستش و گذاشتم تو دستام و گفتم: ـ خیلی فکر خوبی کردی مامان! اینم اضافه کنم که وقتش رسیده فرهاد بره بالا سر کارخونه و یه دستی به سر و روی پرونده ها بکشه! من به عدالتی ایمان دارم. فرهاد گفت: ـ تو خودت کجایی که من باید برم بالاسر کارخونه؟! گفتم: ـ من کارم تو اداره آگاهیه ! الآنم که دیگه هیچ اجباری رو سرم نیست، میخوام با سوگل تو شغل مورد علاقم کارمو ادامه بدم... مامان ارمغان گفت: ـ راستی از کوروش شنیدم که آقا امیر تو کار چرم سازی هستن...طبقه بالای گالری نقاشی من یه واحدش خالیه؛ میتونیم اونجا رو براتون بگیریم. همشون ساکت بودن...من رو به مامان یلدا گفتم: ـ مامان نظرت چیه؟! مامان یه نگاهی به آقا امیر کرد و آقا امیر لبخندی بهش زد و گفت: ـ نمیدونم والا...حالا بخوابم الان دنبال خونه بگردیم، شاید سخت بشه اما هرچی که فرهاد و امیر گفتن...منم به همون راضیم.
- 254 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و سوم جسیکا با بیرمقی بدون اینکه نگاش کنه، گفت: ـ نمیدونم، پدرم اصلا کاراشو با من مشورت نمیکرد. آناستازیا پوزخندی زد و گفت: ـ اینجوری میخوای کمک کنی؟! مداخله کردم و رو به آناستازیا گفتم: ـ من به جسیکا اعتماد دارم! اگه چیزی بدونه، مطمئنم که بهم میگه... یهو وایستاد...همزمان منم وایستادم! فکر کردم چیزی دیده...با ترس پرسیدم: ـ چی شده پرنسس؟! تو چشماش غم جمع شده بود، میخواست چیزی و فریاد بزنه اما انگار جلوی خودشو میگرفت...همینجور بهش نگاه کردم و گفتم: ـ بگو دیگه؟؟ چیزی دیدی؟! یهو انگار مصمم شد و گفت: ـ آرنولد...اون...یعنی...یعنی من... کنجکاو بودم تا حرفشو تموم کنه، چشم دوختم به دهنش اما انگار پشیمون شد...شروع کرد به بازی کردن با دستاش و گفت: ـ هیچی...راستش...میخواستم بگم که من خیلی خسته شدم!
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
*** لونا به وضوح یخ زدن خون در رگهای پادشاه را حس میکردم، مثل کسی که در یک لحظه مرگ و زندگی دوباره را تجربه میکند. - د… دختر من… دست خونآشامهاست؟! با تأسف و غم سرم را تکانی دادم و صدای منحوس آن وزیر پیر باز مُخل آرامشمان شد. - به حرفشون گوش نکنید قربان، اونها دارن دروغ میگن! راموس نگاه آبی رنگ و خشمگینش را به پیرمرد دوخت و من برای اثبات حرفهایم توضیح بیشتری دادم: - ما دروغ نمیگیم قربان، من خودم توی قلعهی خونآشامها همراه با دختر شما اسیر بودم. دست به داخل کیسهای که به همراه داشتم بردم و با بیرون آوردن نامهی آن زن جادوگر ادامه دادم: - دخترتون به من کمک کرد از اون قلعه فرار کنم و ازم خواست که این نامه رو به دست شما برسونم. دست پیش آورد که نامه را بگیرد، دستانش محسوس میلرزید و میتوانستم ترس و اضطراب را از تمام حرکاتش بخوانم. - خواهش میکنم حرفهای اونها رو باور نکنید عالیجناب، اون غریبهها دارن شما رو فریب میدن! با اخم و غضب به پیرمرد نگاه کردم، چرا اینقدر اصرار داشت که به پادشاه بقبولاند ما دروغگو هستیم؟! - لطفاً برو بیرون وزیر اعظم. - ولی قربان... پادشاه نگاه خشمگینی به وزیر انداخت و صدای او را با لحن کوبندهاش برید: - گفتم برو بیرون! وزیر که انگار به هدف مورد نظرش نرسیده بود نگاه چپچپی به ما انداخت و سپس با چهرهای درهم شده و در زیر نگاه مبهوت دیگر وزرا از سالن بیرون رفت. - خو… خودشه، این… این دست خط دخترمه. این دست خط کلاریسه! با لبخندی محو به چشمان برق افتادهی پادشاه خیره شدم، انگار در تمام این سالها خیال مرگ دخترش را در سرش میپروراند که حالا با دیدن نامهی دخترش اینچنین خوشحال شده بود. - گفتین… گفتین اون به دست خونآشامها اسیره؟! یعن… یعنی اون حالا توی سرزمین خونآشامهاست؟! نگاه مرددی به راموس انداختم، باید میگفتیم که ما چه کسی هستیم و از کجا آمدهایم؟! - نه قربان، شاهدختِ شما توی سرزمین گرگها اسیره. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
یکی از وزیران که از آن بهت اولیه خارج شده بود رو به نگهبانها غر زد: - شما چطور اجازه دادین دو تا غریبه به همین راحتی وارد قصر بشن و برای جناب فرمانروا مزاحمت ایجاد کنن؟! لونا همچنان که تقلا میکرد و قصد بیرون آوردن بازوهایش از میان دستان دو مرد نگهبانِ قوی هیکل را داشت رو به پادشاه کرد و گفت: - ما برای مزاحمت به اینجا نیومدیم، ما از دخترتون براتون خبر آوردیم. پادشاه نگاه متعجبی سمت ما روانه کرد و خواست چیزی بگوید که همان پیرمرد وزیر رو به نگهبانها داد زد: - مگه نمیبینین با دروغهاشون دارن پادشاه رو ناراحت میکنن؟ ببرید بندازیدشون بیرون. باز هم برای رهایی تقلا کردم، نمیتوانستم بگذارم که تمام نقشههایمان به همین سادگی نقش بر آب شود. - ما دروغ نمیگیم جناب فرمانروا… ما… ما از دخترتون نامه داریم… خواهش میکنم! نگهبانان باز من و لونا را به سمت در کشیدند تا بیرون برویم که اینبار پادشاه مداخله کرد. - دست نگه دارید. پیرمرد وزیر رو به پادشاه گفت: - ولی قربان اینها… پادشاه از روی صندلیاش برخاست و رو به نگهبانها فریاد زد: - نشنیدید چی گفتم؟ ولشون کنین! با خلاص شدن از دست نگهبانان نفس آسودهای کشیدم و رو به پادشاه که به سمتمان میآمد گفتم: - متشکرم جناب فرمانروا! پادشاه قدمی نزدیکتر آمد و درست روبهروی ما ایستاد. - گفتین از دختر من خبر دارین؟! لونا در جواب پادشاه سری تکان داد. - بله قربان. - خب، اون الان کجاست؟! لونا نگاه با تردیدی به من انداخت، انگار او هم مثل من از اینکه بگوید شاهدخت به دست خونآشامها اسیر شده ترس داشت. به نشانهی اطمینان پلک روی هم گذاشتم، بالاخره که چه؟! نمیتوانستیم که این موضوع را تا آخر از پادشاه پنهان کنیم. - د… دختر شما یعنی…. شاهدخت به دست… به دست خونآشامها اسیر شده. - هفته گذشته
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و سی و سه جیزل نگاهش را از او گرفته و چشمانش را چرخاند. در این لحظه که او داشت با نگرانیهای خود، دست و پنجه میزد او تصمیم گرفته بود سر به سرش بگذارد. آنتوان نگاهی دانسته به او انداخت و دستش را از روی کمرش برداشت و از او فاصله گرفت. جیزل فاصله گرفتن او را تماشا کرد. صدایی در کنارش باعث شد نگاهش را برگرداند. - و؟ نگاهش را به جکسون دوخت که اکنون کنارش ایستاده بود. - خواهرم نمیخواهد آمدنم تبریک بگوید؟ نگاهش را به او دوخته بود. جکسون ابرویی بالا انداخت. - خوش آمدی! آرام گفته و سرش را پایین انداخت. جکسون سرش را کج کرد و با ابروهایی بالا رفته به او خیره شد. نگاهش سخنان زیادی داشت. در این مدتی که در پاریس زندگی کرده بود آنقدر سرد با او سخن نگفته بود. همیشه با دیدن او لبخند زده و به سویاش رفته بود اما امروز و پس از مدتها دیدنش، فقط دو کلمه به او گفته بود. جکسون نگاهش را از او گرفت. دیگر لبخند نمیزد. نگاه متعجب و ناراحتش را به جمعیت در سالن دوخته بود. هر دو نگاهشان را از یکدیگر میدزدیدند. چند لحظه گذشته بود که دوستان جکسون اطرافش را گرفته و به سوی خود کشیدند. جیزل نفس عمیقی کشید، بالاخره نگاهش را بالا آورد و با اولین چیزی که مواجه شد چشمان لیدیا بودند که به او خیره شده بود. لیدیا با دیدن او لبخند کمرنگی زد اما او نتوانست پاسخش را بدهد. ذهنش آنقدر درگیر شده بود که وقتی برای راضی نگه داشتن لیدیا نداشت. نگاهش را از او گرفت. حواسش به افراد میان سالن بود که دستی در دستش قرار گرفت. نگاهش را به سوی شخص داد. قبل از دیدن هر چیز، موهای زیبای ژاکلین نظرش را جلب کرده و سپس لبخند درخشانش را دید. - اینجایی؟ صدای ژاکلین به گوشش رسید. آنقدر بوی عطرش تیز بود که باعث شد بینیاش را جمع کند. - بیا! ژاکلین او را به سوی میز کنار دیوار کشید که ژنرال لامارک و آنتوان در کنار یکدیگر نشسته بودند. به میز نزدیک میشدند که صدای کوبیدن دست آنتوان روی میز به گوششان رسید. - دیگه این کار را نمیکنی! از میان دندانهای به هم سابیده گفته بود. با نزدیک شدن آنها از یکدیگر فاصله گرفتند. ژاکلین و جیزل کنار آنها نشستند. جیزل آنقدر ذهنش درگیر بود که نخواهد به حرفهای آنها توجه کند و ژاکلین نیز فقط نگاهش را بین آنها چرخاند اما چیزی نگفت. - جشن باشکوهیست! ژنرال لامارک همانطور که به اطراف خیره شده بود، گفت. آنتوان نفسش را بیرون داد. خاکستر سیگارش را روی پارچه کوچکی که از جیبش در آورده بود، خالی کرد و دوباره آن را به سوی لبش برد. مادر ایزابلا اجازه نداده بود کسی سیگار بکشد برای همین زیر سیگاری روی میزها نبود. جیزل، نگاهش را از او گرفت. صدای بلند موزیک باعث میشد بخواهد به اتاقش پناه ببرد و همانجا خودش را زندانی کند. صدای خندهها در سالن طنین میانداخت. صدای خندههایی که سعی میکردند با ریتم خاصی از سینهشان خارج شود. مردها هنگام خندیدن دستشان را در جیب کتشان فرو میکردند و زنان دستشان را جلوی دهانشان میگرفتند. همه خوشحال به نظر میرسیدند. چندین نفر از آنها که اکنون بهترین لباس خود را پوشیده بودند و به زیباترین شکل ممکن خود را آراسته بودند، کسانی بودند که تا چند هفته پیش در آن اتاق تاریک و پر از دود، حرف از خواستههای مردم میزدند! نگاهش را به آنها دوخت. شاید اوضاع مردم خوب شده بود که آنها اکنون در این جشن با خوشحالی میخندیدند. گزینه دیگر نیز این بود که شاید توانسته بودند خوب آنها را ساکت کنند و بر سر جایشان بنشانند؛ هر چقدر هم که اوضاع هنوز بد باشد. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و سی و دو دستی روی موهایش کشید. بخاطر هوای خفه کنندهی سالن، موهایش وِز شده بودند. به سوی درب سالن رفته و آن را گشود. با باز شدن در، میخواست خارج شود که با برخورد به پیکری مشکی پوش، قدمی عقب رفت. نگاهش را به آنتوانی دوخت که با ابرویی بالا رفته به او نگاه میکرد. حیاط نیز درست مانند سالن، پر از آدمهای شیک پوش رنگارنگ بود که امکان داشت، در میان گلهای حیاط گم و گور شوند. آنتوان که گویی نگاه مضطرب او را به حیاط دیده بود، به سوی او خم شد. اکنون صورتش در مقابل صورت او قرار نیست. - بهتر است مکان دیگری برای پنهان شدن پیدا کنید، مادمازل! مادمازل را با لحنی کشیده گفته بود و با ابرویی بالا رفته و پوزخندی گوشه لباش، او را از نظر گذرانده بود. - به دنبال جایی برای پنهان شدن نیستم، موسیو. از این متنفر بود که آنقدر راحت ذهنش را میخواند. پوزخند آنتوان تبدیل به خندهی آرامی شد. چیزی نگفت. آرام دست او را گرفته و به داخل هدایت کرد. - اولین بار است که میخواهم شما را در مهمانی ببینم، مرا ناامید نکنید. جلوی درب سالن ایستاد. دوباره بوی عطرهای مختلفی که در هوا پخش شده بودند، در مشامش پیچید که باعث شد صورتش را جمع کند. آن بوهای ترکیب شده با یکدیگر باعث میشد که بخواهد پشت سر هم عطسه کند. ناگهان بوی عطرهای مختلف کمرنگ شده و تنها یک بو به مشامش رسید. آنتوان خودش را به او نزدیک کرده بود. پشت سرش ایستاده و یکی از بازوهایش را گرفته بود. خم شد. صورتش از روی شانه سمت راستش به جلو آمده بود. - وارد شوید. از گوشه چشم به او نگاه کرد. هنگامی که با آن صدای مصمم به او دستور میداد، چارهای جز اطاعت نداشت. قدمی به داخل گذاشت و آنتوان پشت سرش وارد شد. دستش از روی بازوی او پایین آمده و پشت کمرش قرار گرفت. با ورود آنتوان، نگاهها به سوی او کشیده شد. عدهای لبخند به لب زده و بلند شدند تا به سوی او بیایند؛ عدهای با دیدنش چینی به بینی خود داده و نگاهشان را برگرداندند و عدهای آرام شروع به پچپچ کردند. عدهای به سوی آنتوان آمدند. دور و اطرافشان شلوغ شده بود اما جیزل، تلاشی نمیکرد که از او فاصله بگیرد. اگر کنارش میماند بهتر از تنها ماندن در آن سالن شلوغ بود. آنتوان آرام مشغول سخن گفتن با کسانی شده بود که اطرافش را فرا گرفته بودند اما گه گاهی فشار آرامی به کمر او میداد تا چهرهاش را که در هم میرفت به حالت عادی برگرداند. نگاهش را از او گرفته و به اطراف داد. همه چیز در اطرافش، اعصابش را به هم ریخته بود. نگاهش را دور تا دور سالن چرخاند. هنگامی که به درب سالن رسید با دیدن چهرهی لبخند به لب جکسون که به او خیره شده بود، قلبش در سینهاش فرو ریخت. مدتی بود که او را ندیده بود و اکنون او جلوی در به او خیره شده بود. با لبخند روی لبش، ابرویی برای او بالا انداخت. مهمانان که متوجه ورود مادر ایزابلا و جکسون شده بودند، ایستاده و صدای دستهایشان در سالن پیچید؛ اما او بدون حرکت به جکسون که اکنون به مهمانان نگاه میکرد و مودبانه پاسخ خوشامد گوییهای آنها را میداد، خیره شده بود. نمیدانست بعد از سخنان جیزل و تصوری که اکنون از جکسون داشت چگونه میتوانست دوباره با او ارتباط عادیاش را حفظ کند اما میدانست که قراز نیست مدت زیادی آن لبخند روی لبهای جکسون بماند. نگاهش را از جکسون گرفته و به سوی لیدیا داد که با چند قدم فاصله از او در میان مهمانان ایستاده بود. لیدیا، بدون حرکت به جکسون خیره شده بود. لبخند کوچکی روی لب داشت. جیزل، نگاهش را از او گرفت و به زمین روبهرویاش خیره شد. صدای آنتوان کنار گوشش باعث شد تکانی بخورد. - انرژی زیادی هدر نده، برای ادامه جشن به تو نیاز دارم.