رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و یک صبح، هنگام ورود به دانشگاه از صدای پچ‌پچ دانشجوهای حاضر در حیاط متوجه شده بود که شهر لیون بالاخره آرام گرفته و همه‌چیز کم‌کم دارد سر و سامان می‌گیرد؛ این به این منظور بود که در همین روزها جکسون به پاریس بازمی‌گشت و او از هم اکنون استرس تمام صحبت‌هایی را گرفته بود که باید با جکسون در میان می‌گذاشت. از صبح نیز فقط یه چشم لیدیا را دیده بود و از آن زمان گم و گور شده بود. تمام مدت در کلاس‌های درسش می‌نشست و حتی یک‌بار هم نزد او یا مائا نیامده بود. حداقل خوب بود که مائل را در کنار خود داشت و می‌توانست با او سخن گفته و در کلاس کنار او بنشیند. در این دانشگاه با تنها کسانی که می‌توانست ارتباط برقرار کند جکسون، لیدیا و مائل بودند. اکنون تنها فقط مائل در کنارش بود. جکسون که در شهر دوز مشغول سر و سامان دادن به اوضاع آشفته‌ی پیش آمده بود و لیدیا نیز بخاطر حرف‌های دیشب‌اش نزدیک او نمی‌آمد. او حقیقتا در این شهر افراد زیادی را نداشت که دلبسته‌ی آن‌ها باشد؛ در هیچ شهری چنین کسانی را نداشت! اما اکنون گویی، هر چند که تعداد آن‌ها کم بود اما افرادی را یافته بود که بخواهد منتظر آن‌ها بماند یا بخواهد برای سخن گفتن با آن‌ها صبر پیشه کند. در نظر او انسان‌ها زمانی می‌توانستند بگویند دلبستگی به شخصی دارند که سخنی برای گفتن با او داشته باشند. نمی‌شود فقط در حرف گفت که از حضور شخصی خوشحال هستند اما هنگامی که در کنار یکدیگر می‌نشینند، نتوانند حتی یک کلمه هم سخن بگویند؛ گویی که تمامی کلمه‌های دنیا از بین رفته‌اند. او، ارتباط را در کلمات می‌یافت؛ دوست داشتن و دوست داشته شدن را! اگر در کنار کسی می‌نشست، دوست داشت ساعات متوالی با او سخن بگوید و بازهم سخنی داشته باشد که بخواهد بحث را ادامه بدهد. درست برعکس چیزی که در دهکده‌ی سِن مَلو و در حضور خانواده‌اش احساس می‌کرد. به همراه مائل وارد کلاس شده و روی نیمکت دو نفره‌ای نشستند. کلاس باز هم شلوغ بود؛ مخصوصا آنکه کلاس جامعه شناسی بود و مطمئن بود قرار است بحث دوباره بالا بگیرد؛ آن هم با شدن صد برابر بیشتر! پس از جاسازی وسایلش بر روی میز، سرش را روی میز گذاشته و چشمانش را بست. مدت زیادی میشد که به خانواده‌اش فکر نکرده بود، گویی هر چقدر که از ماندنش در پاریس می‌گذشت، کمتر به یاد آن‌ها می‌افتاد، اما اکنون دوباره آن‌ها را به یاد آورده بود. درست بود، شاید اکنون درست فکر می‌کرد؛ او دلبستگی به خانواده‌ی خود نداشت. نه اینکه نخواسته باشد که داشته باشد بلکه نتوانسته بود! هر بار که می‌خواست با پدرش صحبت کند با نگاه بی‌تفاوت او مواجه شده و هر وقت به سوی مادرش می‌رفت بر سر چیزی دعوا می‌کردند. برادرش هر لحظه او را پس می‌زد و خواهرش تمام مدت مشغول بچه‌داری‌اش بود. او کی وقت کرده بود که بخواهد به آن‌ها دلبسته شود؟ حتی اگر به آن‌ها دلبسته هم میشد بعد از چند وقت دلش را می‌زدند. او به سنت‌های خانوادگی اهمیتی نمی‌داد؛ به موضوع خون و فامیلی نیز بی‌اهمیت بود. نه اینکه نخواهد به این چیزها اهمیت بدهد بلکه نتوانسته بود. چگونه می‌توانست به کسانی اهمیت بدهد که در تمامی دوران زندگی‌اش با او بد رفتاری کرده و توی سرش زده بودند؟ به کسانی دلبسته بود که حتی کوچک‌ترین حق‌های زندگی را از او گرفته بودند؟ کسانی که حتی برای اینکه او نگاهش را روی کلمات کتاب می‌چرخاند او را موعظه می‌کردند؟ گاهی اوقات مردم دهکده به او می‌گفتند که نباید به خانواده‌اش رنج و عذاب بدهد تا بعدها در کنار حضرت مسیح در بهشت بنشیند اما آن همه بلایی که همان خانواده بر سرش آورده بودند، چه؟ آن‌ها کاری کرده بودند که او در این سن و در اوج جوانی‌اش آواره‌ی کوچه و خیابان بشود و در خانه‌ی یک فرد غریبه که به قول مردم دهکده هیچ ارتباط خونی نداشتند، زندگی کند. اما اکنون افرادی رو یافته بود که حداقل حرفی برای گفتن با آن‌ها داشت و آن‌ها نیز گوش‌های شنوایی داشتند تا مدت‌ها به سخنان او گوش بدهد، بدون اینکه خسته بشوند. اکنون او، سه دوست داشت که آن‌ها نیز او را دوست خود می‌دانستند. او، اکنون مادر ایزابلا را داشت که برایش کتاب بخواند و او اکنون آنتوان را داشت که می‌توانست به او اعتماد کرده و کتابش را به دست او بسپرد، کسی که او را به خواندن کتاب‌هایش تشویق کرده و برای آن به او پاداش می‌داد.
  3. Taraneh

    اخبار پارت منتخب انجمن

    اولین دوره‌ی چالشمون از همین لحظه آغاز میشه و شرکت کننده های عزیز تا ۲۱ شهریور ماه ساعت ۰۰:۰۰ بامداد فرصت ارسال مطلب دارند!
  4. Taraneh

    اخبار پارت منتخب انجمن

    سلام نودهشتیا از سالن خبری انجمن و پخش زنده با شما هستیم! در این تاپیک قراره یکی از جذاب ترین چالش های انجمن رو با هم داشته باشیم! چالش پارت منتخب! در طول ۱۴ روز یعنی دو هفته شما فرصت دارید تا پارتی از رمان/دلنوشته یا داستان کوتاه فعال خودتون رو که در همین بازه مشخص شده نوشته و ارسال کرده باشید رو در چالش شرکت بدین! به چه صورت؟! لینک پارت مورد نظر یا لینک تاپیک مورد نظر به علاوه شماره پارت رو زیر پیام اعلام شروع چالش ارسال می‌کنید؛ حالا چه حوایزی برای این چالش در نظر گرفته شده! نفر اول: مدال قلم طلایی + ۵۰۰ امتیاز + لوح تقدیر + کاور دبل شخصیت متناسب با رمان، دلنوشته یا داستان نفر دوم: مدال قلم نقره‌ای + لوح تقدیر + ۴۰۰ امتیاز نفر سوم: مدال قلم برنزی + لوح تقدیر + ۳۰۰ امتیاز و بقیه شرکت کننده ها هم هرکدوم ۱۵۰ امتیاز از این بخش خبری-چالشی دریافت خواهند کرد نمونه کاور دبل شخصیت:
  5. Taraneh

    فراخوان جذب خبرنگار

    دینگ دینگ دینگ سلام نودهشتیای عزیزم، حالتون چطوره؟! خب من یه خبر خوب دارم و خبر بد خبر خوب اینکه میخوایم برای شبکه خبری جذابمون خبرنگار جذب کنیم! هورااا و خبر بد اینکه یه سری شرایط برای خبرنگار شدن و دریافت رنگ جذاب مدیر آینده وجود داره؛ اولین مورد اینکه خبرنگار باید فعالیت بالایی در انجمن داشته باشه! ارسال روزی سه تاپیک در تالار های فیلم و سریال، موسیقی و فیلمنامه و...! برای دریافت مقام ضروریه مورد دوم اینکه خبرنگار باید خلاق باشه صرفا اخبار انجمن رو ازتون نمیخوایم میخوایم بخش خبری‌ای که مسئولیتش رو قبول می‌کنید سرشار از خلاقیت باشه (یادتون نره اینجا یه سایت نویسندگی‌ه و تالار خبری باید به اندازه رمان هاتون براتون اهمیت داشته باشه باید نویسنده بودنتون در اخبار مشخص باشه) مورد سوم اینکه مسئولیت پذیر باشه اگه از خبرنگار عدم فعالیت و ارسال گزارش کار برای مدت طولانی رو ببینیم متاسفانه مجبوریم باهاش خدافظی کنیم! همانطور که گفتم رنگی که دریافت می‌کنید رنگ مدیر آینده است و دسترسی های باحالی داره پس من عمیقا منتظر اعلام آمادگیتون زیر همین تاپیک هستم.
  6. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست با قدم‌هایی بلند از میان انبوه دانشجوهایی که در راه‌روهای وسیع و طویل دانشگاه تجمع کرده بودند، می گذشتند. بالاخره پس از گذشت یک هفته دوباره درب دانشگاه را گشوده بودند و کلاس‌ها از سر گرفته شده بود اما هیچ‌چیز مانند قبل نبود؛ که البته انتظار هم نمی‌رفت چیزی به زمان قبل برگردد زیرا کم‌کم همه متوجه واقعیت شده بودند و درباره‌ی آن سخن می‌گفتند به غیر از کسانی که از دروغ و جفنگ چیزی عایدشان میشد. امروز، دانشگاه از همیشه شلوغ‌تر شده بود. پس از مدتی که دانشگاه تعطیل شده بود اکنون همه از فرصت استفاده کرده بودتد تا دوباره تجمع‌های کوچک خود را تشکیل داده و مابقی نیز آمده بودند تا در هر کلاس درس، سخنی برای گفتن داشته باشند. چیزی از تمام شدن کلاس تاریخش نمی‌گذشت. جیزل و مائل با کتاب‌های سنگین جامعه شناسی نوین به سوی کلاس درس بعدی می‌رفتند. تا کنون دو کلاس را پشت سر گذاشته بودند و این سومین درس امروزشان بود. از همان ابتدای ورود به دانشگاه، همه‌چیز مشخص بود؛ مشخص بود که قرار نیست روز آرامی داشته باشند. هنوز هم مامورانی با لباس‌های مخصوص و اسلحه‌های فتیله‌ای‌هایی که به دست داشتند از این‌طرف حیاط دانشگاه به آن‌طرف رژه می‌رفتند و ترس در دل دانجشویان می‌انداختند. بعضی از دانشجویان حتی می‌ترسیدند برای کمی استراحت میان دو کلاس‌شان در کنار یکدیگر بنشینند و کمی گپ و گفت کنند زیرا ممکن بود به آن‌ها حمله شود و یا اسلحه روی سرشان بگذارند. آن‌هایی هم که در هر مجلس و در هر کلاسی لب به سخن گشوده و حرفی می‌زدند از طرف بقیه دیوانه خطاب شده و می‌گفتند که دست از جان شسته‌اند! همانطور که به جلو می‌رفت، صدای بلندی که از حیاط آمد باعث شد به فردی برخورد کند که از روبه‌رویش می‌آمد و قصد داشت از کنارش رد بشود. - فاصله بگیرید... فاصله بگیرید! و دوباره فریاد جداسازی ماموران بلند شده بود. شانه‌اش از برخورد با شانه‌ی آن دختر درد گرفته بود. عذرخواهی کوتاهی کرده و سرعتش را بیشتر کرد. در میان آن‌ها گویی داشت نفس‌های آخرش را می‌کشید. - مائل، اگر می‌خواهی زنده بمانی کمی سریع‌تر حرکت کن. مائل که تا کنون در سکوت در کنارش راه می‌رفت. لب گشود: - از این سریع‌تر نمی‌توانم؛ حقیقتا دارم خفه می‌شوم. با انزجار و تاسف گفته و سری تکان داده بود. بالاخره از میان جمعیت نجات داده شده بودند و به مسیر خلوت‌تری رسیدند. این مسیر خلوت بخاطر این بود که همه اکنون در آن سوی سرسرا کلاس داشتند و تنها کلاس درس جامعه شناسی مدرن در این‌طرف برگذار میشد. هر دو ناخودآگاه نفش عمیقی کشیدند و سرعت خود را کاهش دادند. - اگر کمی دیگر در بین آن جمعیت می‌ماندم حتما روحم به سوی مسیح مقدس، پرواز می‌کرد. جیزل با خنده گفته بود اما مائل گویی واقعا از آن همه اجتماع خسته شده بود. با شانه‌هایی افتاده و چهره‌ای در هم کشیده شده، گردنش پایین افتاده بود. - اگر چیزی قرار نیست تغییر کند، برای چه آنقدر بر سر یکدیگر می‌زنند. ناامید گفته بود. جیزل به سوی او نگاه کرد. - اشتباه فکر نکن مائل، اگر تغییر ممکن نبود، این‌همه از آن نمی‌ترسیدند. ناخودآگاه این را گفته بود. به مسیر خود ادامه دادند اما اکنون هر دو در فکر به سر می‌بردند. مائل به این فکر می‌کرد که واقعا می‌شود همه‌چیز تغییر کند؟ واقعا این همه اعتراض و زندانی‌شدن ارزشش را دارد؟ و جیزل در فکر به سخن خود فرو رفته بود. اکنون دیگر موضع سیاسی خود را یافته بود؟ اگر چند وقت پیش کسی سوال مائل را از او می‌پرسید، او صد در صد سکوت می‌کرد زیرا نمی‌دانست باید چه می‌گفت اما اکنون، دیگر با اطمینان می‌تواند از تغییر سخن بگوید؟ از آزادی و از بیرون راندن بوربون‌ها از کشورش؟ ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشسته بود. پس آنقدر‌ها هم که می‌گفتند سخت نبود که یک انسان بفهمد از اطرافش چه می‌خواهد. تا قبل از آن فکر می‌کرد اگر می‌خواست موضع سیاسی داشته باشد باید ساعت‌ها فکر کرده و مطالعه می‌کرد و چیزی که از همه بهتر باشد را برگزیند اما اکنون متوجه شده بود که بهترین موضع سیاسی برای او آن چیزی‌ست که دلش به او گواه می‌دهد. چیزی را که عقل بپذیرد و حقیقت محض باشد، از طریق قلب و روحش وارد سلول‌های بدنش می‌شود!
  7. دیروز
  8. چشمانم را باز کردم .مه غلیظ و سفید رنگی تمام فضا را پر کرده بود به شکلی که هیچ‌چیز دیگری دیده نمیشد. کمی چشمانم را مالش دادم و دستم را سمت پیشانی ام بردم تا شاید بتوانم سردردی ناگهانی که در سرم ایجاد شده را خاموش کنم اما بی فایده است. یادم نمی آید چرا اینجا هستم .به گذشته فکر میکنم تا بتوانم این راز را حل کنم .ناگهان تصویری تار در ذهنم پدید می اید و ناپدید میشود .به ذهنم فشار می اورم تا ناگهان به یاد می آورم . تصویر واضح و واضح تر میشود . شبانگاه هنگامی که پنجره اتاقم باز شده و اتاق را بهم ریخته دیدم ان گوی روی میز را برداشتم و ..آن صدای جیغ .. این طلسم است . جادوگر برگشته تا حلقه خیر و‌شر را که سالها به دنبالش بوده است پیدا کند و شعله های شر را که توسط ملکه خیر در آن حلقه محفوظ شده ازاد کند. با این کار قدرتش انچنان زیاد میشود که دیگر هیچ‌جادوگری نمیتواند مقابلش بایستد . از جایم بلند میشوم اما سرگیجه نمیگذارد درست بایستم. با سختی تعادلم را حفظ میکنم به دور و اطراف نگاه می اندازم ..چگونه باید از اینجا خارج شوم ؟! .. کمی راه میروم‌ تا از فضا اگاه بشوم .. راهی به ذهنم میرسد.. ستاره چهارپر ؛ تنها راه خارج شدن از طلسم پیدا کردن آن ستاره است .. اما چگونه ان را بدست بیاورم ؟
  9. تمدید تا جمعه🗝️⏳ @shirin_s @هانیه پروین @سایان @ملک المتکلمین @S.Tagizadeh @Amata
  10. 🌙📜 اطلاعیه کهکشانی نودهشتیا 📜🌙 💥 انفجار قلم تازه! 📖جلد دوم رمان نوبرانه: «دستامو ول نکن» منتشر شد! ─── ✦ ─── 🖊 نویسنده: @QAZAL از نویسندگان پرطرفدار انجمن 🎭 ژانر: اجتماعی، عاشقانه 📜 صفحات: 292 ─── ✦ ─── 🍂 خلاصه‌ای کوتاه، اما پر از طوفان احساس: ...هیچ اتفاقی، تصادفی نمی‌افته و شاید باید باهاش روبرو می‌شدم تا... 🌌 گوشه‌ای از جهان داستان: نور امیدم از زندگیم ناپدید شد و من و دخترم رو تنها گذاشت... 🔗 دروازه‌ی ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/03/دانلود-رمان-دستامو-ول-نکنجلد-دوم-از-غز/ ─── ✦ ─── هر رمان، یک سیاره تازه است🚀✨
  11. روزها گذشت. آلا بزرگ‌تر می‌شد، اولین خنده‌هایش خانه را پر می‌کرد، اولین قدم‌های لرزانش زمین سرد را گرم می‌کرد. و درست همان‌وقت، چیزی در نگاه رادان تغییر می‌کرد. دیگر آن سردی یخ‌زده در چشم‌هایش همیشه نبود. گاهی که آلا در آغوش نیلوفر می‌خندید، نگاه رادان نرم می‌شد. گاهی نیمه‌شب، وقتی نیلوفر در سکوت بچه را آرام می‌کرد، رادان در آستانه‌ی در می‌ایستاد و به آن صحنه خیره می‌ماند. انگار تازه می‌دید، تازه حس می‌کرد چیزی در این زن هست که تا امروز ندیده بود. اما برای نیلوفر، این نگاه‌ها دیگر وزنی نداشتند. زخمش عمیق‌تر از آن بود که با چند نگاه پر از تردید درمان شود. او هر بار که نگاه رادان را می‌دید، به یاد همان شب‌ها می‌افتاد: شب‌هایی که سکوتش سنگین‌تر از هر فریادی بود، شب‌هایی که دستانش کبود شده بود، شب‌هایی که مجبور بود لباس کسی دیگر را بر تن کند. یک شب، وقتی آلا خوابیده بود و سکوت خانه سنگین بود، رادان آرام گفت: - خسته شدی… نه؟ صدایش نرم‌تر از همیشه بود، اما برای نیلوفر چیزی جز یک اعتراف دیرهنگام نبود. او لبخندی تلخ زد، بی‌آنکه جواب بدهد. سکوتش این بار نه از ضعف، بلکه از ناامیدی بود. رادان دستش را دراز کرد، اما نیلوفر کمی عقب کشید و روی تخت کنارش نشست. فاصله‌ای کوچک، اما پرمعنا. فاصله‌ای که سال‌ها ساخته شده بود و حالا دیگر پر نمی‌شد. او می‌دانست شاید رادان کم‌کم در دلش جایی برای او پیدا کرده باشد، اما دیر بود. خیلی دیر. چون زنی که روبه‌رویش بود، دیگر همان دختر گذشته نبود؛ او زخمی بود که هرگز بهبود نمی‌یافت
  12. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  13. گر ز درون شکسته‌ای؛ فاش مکن که خسته‌ای.

     

    -سیمین بهبهانی

  14. پارت ۳ صبح روز بعد، هوا ملایم‌تر از دیروز بود؛ انگار که آسمان، روی حوصله بود و ابرهای سفید و شفافش را با صبر، به شکل‌های مختلف در می‌آورد. استلا در اتاقش مشغول آماده شدن بود. لباس بلند آبی‌رنگی به رنگ آسمان، که پر از گل‌های سفید بود، به تن داشت و کلاه مشکی مخمل‌گونش را هم روی سر گذاشته بود. کمی در آینه به خودش خیره شد؛ صورتش گلگون به نظر می‌رسید. کلاه را طوری روی سرش تنظیم کرد که گل‌های مشکی‌اش درست کنار پیشانی‌اش بیفتند. کیف دستی کوچکش را که از چرم گاو بود برداشت و به‌سوی بیرون رفت. خانم کاترین در حال جارو زدن خانه بود. با دیدن استلا، آن‌هم با آن لباس و تیپ، بهت‌زده صاف ایستاد و جارو را روی زمین انداخت. نگاهی از سر تعجب به او انداخت و گفت: – چیزی شده استلا؟ داری جایی می‌ری؟ استلا کفش‌های مشکی براقش را پوشید و رو به مادرش ایستاد. دلش نمی‌خواست بگوید دارد می‌رود ساحل تا در کافه زِفیرو کتاب بخواند و شاید هم آن مرد جوان را آن‌جا ببیند. با فکر دیدن او لرزی به تنش نشست و فوراً در جواب مادرش گفت: – دارم می‌رم پیش کتی. امروز می‌خواد یه پیراهن برای خودش بدوزه، می‌خوام کمکش کنم. اخم‌های مادرش در هم رفت. جارو را از زمین برداشت و گفت: – لازم نیست امروز بری. می‌دونی که پدرت و برادرت امروز از سفر برمی‌گردن. باید خونه باشی، چون اگه پدرت ببینه خونه نیستی، حسابی ناراحت می‌شه. پدر و برادرش هفته پیش به روستای پدری‌شان رفته بودند تا حال پدربزرگ پیرشان را که بیمار و رنجور بود بپرسند. استلا در گوشه‌وکنار ذهنش دنبال جوابی برای مادر می‌گشت و در همان حال، خیره به جاروی دست خانم کاترین ، گرد و خاک‌های بلندشده از فرش را نگاه می‌کرد. – اما مامان، باید برم... قول می‌دم تا ظهر که پدر و برادرم برمی‌گردن، خونه باشم. خواهش می‌کنم... خانم کاترین بی‌حوصله‌تر از آن بود که با دخترش چانه بزند. بدون هیچ حرفی، به جارو زدن ادامه داد. استلا حدس می‌زد مادرش دارد در ذهنش کارهای ناتمام را فهرست می‌کند تا قبل از آمدن پدر، خانه مرتب و گرم باشد. – مادر... خواهش می‌کنم. فقط همین یه بار رو اجازه بده برم. قول می‌دم تا قبل از اومدن پدر، خونه باشم. خانم کاترین صاف ایستاد و با همان صورت خشک و جدی‌اش نگاهی عمیق به استلا انداخت. دستش را تهدیدوار جلوی صورت او تکان داد: – وای به حالت اگه تا ظهر خونه نباشی! باید جواب پدرت رو خودت بدی. استلا، خوشحال از رضایت اجباری مادرش، به‌سوی در رفت و زیر لب زمزمه کرد: – قول می‌دم.. از کوچه‌ی خلوتشان گذر کرد و به خیابان اصلی رسید. کلیسا آن‌طرف خیابان خودنمایی می‌کرد. مغازه‌های کوچکی در امتداد خیابان قرار داشتند که جلوه‌ی زیبایی به خیابان سانتا ماریا داده بودند. درختان بلند و سر به فلک کشیده، از ابتدا تا انتهای خیابان کشیده شده و آن را به میدان وصل می‌کردند. استلا شادمان روی سنگ‌فرش‌های کنار خیابان راه می‌رفت و با خود آواز قدیمی‌ای زمزمه می‌کرد. جلوی درِ کافه زِفیرو ایستاد، کلاهش را که کمی کج شده بود صاف کرد و وارد شد. زنگ کوچک بالای در به صدا درآمد. آقای جوزف از پشت پیش‌خوان لبخندی به استلا زد و کتابی را روی پیش‌خوان برایش گذاشت. استلا به طرف او رفت. آقای جوزف، مردی میانسال بود که با پدر استلا دوستی نزدیکی داشت. اما با وجود این دوستی، هیچ‌یک از باورهای خشک پدر استلا را قبول نداشت.
  15. دوستم داشته باش، بهم غذا بده و هیچوقت ترکم نکن

  16. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  17. مهتاب نیمه‌شب مثل نقره روی زمین ریخته بود. جادوگر پیر، شنل سیاهش را روی شانه کشید و آرام درون تالار سنگی قدم گذاشت. تالار پر از شیارهایی بود که روی دیوارها حکاکی شده بودند؛ خطوطی که به چشم هر انسان عادی فقط شیار بودند، اما برای او رازهای جهان را در دل داشتند. در میان تالار، حلقه‌ای سنگی روی زمین کشیده شده بود، حلقه‌ای که سال‌ها پیش با خون خودش مهرش کرده بود. او آهی کشید؛ می‌دانست هر بار وارد این حلقه می‌شود، یک قدم به سوی نیستی نزدیک‌تر می‌رود. با نوک عصایش روی حلقه ضربه زد و جرقه‌های آبی در هوا پخش شدند. به محض اینکه زمزمه طلسم آغاز شد، هوا سنگین‌تر شد. صدای غرش آرامی از اعماق تالار برخاست، انگار سنگ‌ها نفس می‌کشیدند. جادوگر کلمات باستانی را تکرار کرد و از نوک عصا، شعله‌ای سبز برخاست. شعله پیچید، بالا رفت، و چون ماری از آتش در سقف فرو رفت. او خیره ماند، قلبش تند می‌زد، چون می‌دانست اگر حتی یک هجای طلسم را اشتباه بگوید، شعله او را خواهد بلعید. درون شعله، تصاویری آشکار شدند: چهره‌هایی محو، روح‌هایی که زمانی دشمن یا یار او بودند. یکی از آن‌ها، زنی با موهای سپید، چشم در چشم او دوخت. زیر لب گفت: «تو هنوز راز را نگه داشته‌ای، مگر نه؟» جادوگر به سختی قورت داد. آری، رازی که سال‌ها در دلش دفن شده بود، سرنوشت یک پادشاهی را تغییر داده بود. اما حالا زمان اعتراف نبود؛ زمان قدرت بود. طلسم اوج گرفت، حلقه درخشید، شعله‌ها شکل گرفتند و در مرکز تالار پیکره‌ای نیمه‌شفاف پدید آمد. موجودی ساخته‌شده از نور و تاریکی. او دستانش را گشود و از میان شعله‌ها چیزی همچون ستاره افتاد. ستاره‌ای درخشان، کوچک، اما پر از انرژی ناب. جادوگر لرزید، زیرا می‌دانست این همان چیزی‌ست که تمام عمر دنبالش بود. قدمی جلو رفت، حلقه زیر پایش داغ شد. صدای استخوان‌خراشی در تالار پیچید: «هرگز نمی‌توانی بدون پرداخت بها، ستاره را به دست بیاوری.» جادوگر فریاد زد: «طلسم خونم را قبول کن، اما ستاره را بده!» شعله او را در بر گرفت، حلقه لرزید، و صدای انفجار خاموشی همه‌جا را پر کرد. وقتی دود فرو نشست، تالار خالی بود. فقط یک ستاره کوچک در مرکز حلقه می‌درخشید…!
  18. هفته گذشته
  19. 🌙📜 اطلاعیه کهکشانی نودهشتیا 📜🌙 💥 انفجار قلم تازه! 📖 رمان نوبرانه: «جبر و اجبار» منتشر شد! ─── ✦ ─── 🖊 نویسنده: @سایه مولوی از نویسندگان حرفه‌ای انجمن 🎭 ژانر: اجتماعی، عاشقانه، مذهبی 📜 صفحات: ۳۷۰ ─── ✦ ─── 🍂 خلاصه‌ای کوتاه، اما پر از طوفان احساس: رمان جبر و اجبار، داستان دختری از جنس لطافت، پاکی و معصومیت. دخترکی گیر افتاده در مخمصه‌ی جبر و اجبارهای زندگی، تن داده به... 🌌 گوشه‌ای از جهان داستان: -تو چرا نمی‌فهمی من چی میگم؟ مگه مشکل من خرج و مخارج توعه؟ من میگم این مرد یه میلیاردره می‌تونه یه زندگی آروم و مرفه و واست بسازه... 🔗 دروازه‌ی ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/03/دانلود-رمان-جبر-و-اجبار-از-سایه-مولوی-کا/ ─── ✦ ─── هر رمان، یک سیاره تازه است🚀✨
  20. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  21. نور ماه تنها راه نشانش بود. بی‌قرار و ترسیده در میان جنگل می‌دوید. سعی داشت که از میان درختان برود تا آن موجود عجیب او را گم کند. آری، آن موجوذ عجیب با زخمی بر صورتش. در یک لحظه او را دید. چه بود؟ گرگ بود؟ انسان بود؟ نه نمی‌شود! چه کسی چنین چیزی دیده؟ شاید میمون بود و او آنقدر ترسیده بود که مانند حیوانی... بهتر است بگویم هیولا ترسناکی دیده بودش. اما اگر میمون بود چرا او را تعقیب می‌کرد. مگر میمون گوشت می‌خورد؟ شاید او را تعقیب نمی‌کرد. بهرحال دقایقی بود که آنا می‌دوید و متوجه نشد صدای پای آن موجود چه زمانی دیگر شنیده نشده. اصلا نمی‌دانست صداهای وحشتناک از چیست. شاید فقط صدای قدم‌های خودش بود. ایستاد. تنش می‌لرزید. پاهای درد می‌کرد و اعصابش ناآرام بود. با وجود تردید بسیار به عقب بازگشت. باید مطمئن می‌شد که آن موجود دنبالش نمی‌کند اما.... با دیدن زخم عمیق و هفتی شکل تنش به لرزه در آمد. موجود با آن بدن بزرگ و پر مو و دندان‌های بیرون زده و چشمان سرخ نگاهش کرد. سپس سرش را بالا برد و نعره ترسناکی زد. هنگامی که نعره زد آنا دانست که خواب نیست. همزمان با آن موجود جیغی از ترس زد. اما صدای جیغ او در نعره موجود گم شد. او داشت زهر ترک میشد. آن موجود ترسناک از او چه می‌خواست! پاهایش دیگر توان نگه داشتن بدنش را نداشتند. بر روی زمین نشست. در مقابل چشمانش پنجه‌های کشیده آن موجود را می‌دید. گرگ بود؟! خیر، گرگ که بر دو پا نمی‌ایستاد! انسان بود؟! خیر، اینهمه مو و آن ریش‌ها! احساس کرد قطرات لزجی بر روی پیشانی‌اش می‌ریزند. سرش را بالا آورد. صورت ترسناک موجود بالای سرش بود و به او زل زده بود و آب از دهانش بر روی صورت آنا می‌ریخت. او وحشتی کرد و فریادی از ترس زد و از هوش رفت. هنگامی که چشم باز کرد اول ندانست در کجاست. در آغاز آرزو داشت در اتاق خودش باشد و آنچه بر او گذشت کابوس باشد اما در حالی که با چشمان نیمه بسته خواست بر سر جایش بنشیند تا ببیند در کجاست، کمرش با چیزی برخورد کرد و دوباره به صورت دراز کشیده در آمد. چشمانش را باز کرد و دوباره و بر را نگاه کرد. در یک... در یک... نمی‌دانست اسمش را چی بگذارد. شاید یک تونل کوتاه بود که به سختی ده ثانت از او بیشتر ارتفاع داشت. سعی کرد خم شد و پشت‌ پاهای خود را نگاه کند. خبری از نور نبود. تنش شروع به لرزیدن کرد. او از هیچ چیز به اندازه اسیر شدن نمی‌ترسید. آیا قرار بود آنقدر آنجا بماند تا از بی‌اکسیژنی یا بی‌غذایی بمیرد؟ فریادهایی از ترس زد. نه می‌توانست کلامی به زبان بیارد و نه می‌توانست حرکتی به خود بدهد پس فقط فریاد میزد. صدای جیغ‌هایش گوش خود را نیز آزار می‌داد. ناگهان نوری به داخل آمد. امیدوار به زیر پایش نگاه انداخت. انگار سنگی مقابل تونل بود که کنار رفت. کسی مچ پایش را گرفت. آنا ترسید و خواست خود را به جلو بکشد اما او را به راحتی بیرون کشید. او وحشت داشت. آیا قرار بوذ یک موجود ترسناک دیگر ببیند؟ اما هنگامی که به بیرون کشیده شد و چشمانش به نور عادت کردند در تعجب ماند. در بالای سر او یک پسر نوجوان بود. گمان برد که آن پسر نجات دهنده اوست و خواست تشکر کند اما پسر پیش دستی کرد و گفت: - تو را می‌برم مگر ملکه خوشش بیاید.
  22. ماه در اوج آسمان می‌درخشید؛ گویی چشم بیدار آسمان بود که هیچ‌گاه پلک نمی‌زد. نور سرد و نقره‌ای‌اش از لابه‌لای شاخه‌های درهم‌تنیده‌ی جنگل می‌لغزید و بر زمین خیس و پوشیده از برگ‌های پژمرده می‌ریخت. سکوتی وهم‌آلود همه‌جا را فرا گرفته بود، سکوتی که با هر قدم او شکسته می‌شد. صدای خش‌خش برگ‌ها زیر پاهای لرزانش، در آن دل تاریکی، مثل طبل مرگ به گوش می‌رسید. او می‌دوید، با تنی خسته و نفسی بریده. هر دم نفسش مثل شعله‌ای خاموش‌شده از دهان بیرون می‌زد و در سرمای شب به مهی محو تبدیل می‌شد. پشت سرش، صدای پاهای سنگین چیزی شنیده می‌شد، چیزی که حضورش حتی بدون دیدن، روح را می‌لرزاند. تعقیب بی‌وقفه ادامه داشت، و هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد؛ آن‌قدر نزدیک که گویی سایه‌اش را بر گردن او انداخته بود. ناگهان نعره‌ای هولناک درختان را لرزاند. پژواکش در میان تنه‌های پیر و ضخیم جنگل پیچید و پرندگان شب‌زی هراسان از لانه‌ها بیرون جستند. بال‌هایشان در هوا شلاق‌وار به هم خورد و فضا پر از جیغ‌های کوتاه شد. قلب او از جا کنده شد؛ نفسش بند آمد و پاهایش به لرزه افتاد. اما فرصت ایستادن نبود. بیشتر دوید، شاخه‌ها صورتش را خراشیدند و دردهای سطحی پوستش را بریدند. با این‌حال، هیچ‌کدام به اندازه‌ی وحشتی که پشت سرش بود اهمیتی نداشت. جنگل به جای پناه، زندانی بی‌پایان می‌نمود؛ هر درخت مثل دیواری سیاه جلوی راهش قد علم می‌کرد. زمین ناگهان خیانت کرد. پایش به ریشه‌ای قطور گیر کرد و با شدتی وحشتناک به زمین افتاد. صدای برخورد بدنش با خاک نمناک در گوشش پیچید. درد، مثل برقی مرگبار در ساق پایش دوید. زخم عمیقی روی پوستش باز شد و خون گرم بر برگ‌های سرد و خیس جاری گشت. برای لحظه‌ای نتوانست حرکت کند. اما غریزه‌ی بقا او را وادار کرد. با دست لرزان و انگشتانی پر از خاک، خودش را بالا کشید. پاهایش می‌لرزید، زخم تیر می‌کشید، اما هنوز جرقه‌ای از امید در دلش روشن بود. شاید راهی، شاید نوری، شاید معجزه‌ای در این تاریکی پیدا شود. صدای پای سنگین نزدیک‌تر شد. شاخه‌ای شکست، زمین لرزید، و مهِ غلیظ کنار رفت. سایه‌ای عظیم میان مه آشکار شد. هیولایی که اندامش در تاریکی محو بود اما چشم‌هایش مانند دو اخگر زرد درخشیدند. نعره‌ای دیگر کشید، این‌بار آن‌قدر نزدیک که استخوان‌هایش را لرزاند. دندان‌های بلند و تیزش در نور ماه برق زدند، گویی شمشیرهایی آماده‌ی دریدن. صدای نفس‌هایش مثل غرش طوفان بود؛ هر دمش بوی آهن و خاک و خون می‌داد. او عقب عقب رفت، پای زخمی‌اش روی برگ‌ها می‌کشید و ردی خون پشت سرش بر جا می‌گذاشت. ماه، همچون شاهدی خاموش، بر صحنه می‌نگریست؛ بی‌آن‌که کمکی کند، بی‌آن‌که نوری بیشتر بدهد. جنگل نفس نمی‌کشید. همه‌چیز ساکت شده بود، تنها صدای تعقیب، نعره‌ها و ضربان دیوانه‌وار قلب او در فضا می‌پیچید.
  23. روی صخره‌ای دورتر از جنگلِ فرو رفته در دل وهم و تاریکی نشسته بودم و به ماه کامل شده‌ی وسط آسمان‌ نگاه می‌کردم. امشب وقتش بود؛ امشب همان شبی بود که سال‌ها منتظرش بودم. ماه کاملاً بالا آمد و نور زیبای مهتاب به روی تن و بدنم پاشید. با افتادن نور ماه بر پیکرم دردی شدید در تمام بدنم پیچید و رگ و پیِ تنم با فشاری عذاب‌آور کشیده شد، من اما از این درد لذت می‌بردم. این درد سرآغاز من بود؛ سرآغاز زندگی جدید من! روی دو پا ایستادم و نعره‌ای کشیدم؛ نعره‌ای از سر درد، خشم و قدرت! زخم‌های بی‌شمار تنم که در اثر درگیر شدن با سربازان پادشاه آلفرد به وجود آمده بود یک به یک از بین می‌رفت و من با چشمان بسته هم تغییر شکل بدنم و جوشیدن خون گرم در رگ‌هایم را به خوبی حس می‌کردم. با این تغییر شکل ممکن نبود سربازان آلفرد که در تعقیبم بودند پیدایم کنند و من با خیالی راحت می‌توانستم برنامه‌هایم برای کشتن آلفرد و کسب پادشاهی را عملی کنم. دردم که کم‌کم از بین رفت چشمان کشیده و آبی رنگم را با حرکتی ناگهانی گشودم و به تن غول پیکرم نگاهی انداختم. عضلاتی بزرگ، رگ‌هایی بیرون زده، دندان‌های تیز و آماده‌ی دریدن و پنجه‌هایی که قدرتِ از بین بردن هرکسی را داشت و حالا من یک آلفا بودم. حالا به چیزی که می‌خواستم رسیده بودم و وقتش بود تا مادرم را از چنگ آلفردِ بی‌رحم نجات بدهم، انتقام پدرم و کودکیِ از دست رفته‌ام را از او بگیرم و پادشاهی سرزمینی که حق من بود را از آنِ خود کنم. به آسمان نگاه کردم و رو به ستاره‌ی درخشانی که معتقد بودم از پس آن پدرم مرا می‌نگرد با صدایی خشدار و غرش مانند گفتم: - من رو می‌بینی بابا؟! منم، همون راموس کوچولو و ضعیف که حتی زوزه کشیدن رو هم بلد نبود، ولی دیگه ضعیف نیستم؛ مثل تو یه گرگینه‌ی بالغ و قوی شدم. حالا می‌خوام به وصیتت عمل کنم؛ مادرم رو از اون زندان لعنتی آزاد کنم، پادشاهی رو از آلفرد پس بگیرم و مردم سرزمینم رو نجات بدم. دلم می‌خواد به راموس کوچولوت افتخار کنی بابا! ستاره‌ی درخشان به رویم چشمک زد و لبخندی بر صورت پوزه‌مانندم نشاند. پدرم از من راضی بود و من مگر چیزی جز این می‌خواستم؟!
  24. امروز 2 September، روز "بدون ترس" زندگی کردنه.
  25. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  26. Amata

    موزیک تراپی

    درود به نودهشتیای عزیزم! امیدوارم که حال دلتون خوب تر از خوب باشه. نظرتون درباره موسیقی سنتی چیه؟ چقدر با داستان های پشت موسیقی سنتی، ریشه یا حتی اصالتشون اشنایی دارید؟ توی این تاپیک قراره که یه پلی لیست جذاب از موسیقی فلکوریک(سنتی) که ارامش بخش و جذابه بهتون معرفی بشه. پس اگه باهاشون اشنایی دارید یا اتفاقی گوشش دادید خوشحال میشم نظرتون بهم بگید. خب، بریم سراغ معرفی 5 موسیقی جذاب: 1. آه ای صبا (من در پی ات کو به کو افتادم) نسخه کامل این موزیک با صدای استاد شجریان واقعا روح نوازه. باهاش یه استکان چای توصیه می کنم. 2.ابر می بارد یه موزیک که توی هوای بارونی پاییز توصیه میشه. با صدای استاد شجریان که خیلی لطیف روح شمارو مهمون غم می کنه.چای توصیه میشه اما سلیقه ایه با این موزیک! 3.جوانه نور (تو در شب من جوانه نوری) این موزیک هم از استاد شجریان هست که یه حس عاشقانه جذاب داره و فضای رویایی داره.این موزیک برای انتظار دم کشیدن چای یا جوش امدن اب جذابه. 4.پیک سحری این موزیک با اجرای بنان واقعا یه تراپی کاملا! اعصابت اروم می کنه و برای عاشقای دلخسته نود هشتیا یه مسکن خوبه. من برای ظرف شستن از این موزیک استفاده می کنم بیشتر 😌😂. 5. بهار دلکش باز این موزیک هم اثر استاد شجریان هست که یه موسیقی نسبتا قدیمی تر از بقیه هست و جذابه. توی شبای سرد زمستون یا روزای خنک بهاری توصیه میشه. امیدوارم از این اهنگ ها خوشتون بیاد و منتظر معرفی سبکای دیگه موسیقی ایرانی باشید.
  27. هانیه پروین

    تمرین قلم

    هیچ دستی مرا از سقوط وانداشت
  28. Amata

    تمرین قلم

    ناگهان ساعت ها به نقطه ای نا معلوم خیره شدم و به هیچ فکر کردم....
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...