رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. درود ماوراء!🧚🏻‍♀️ ✨✨فرداشب راس ساعت 00:00 مسابقه به اتمام میرسه، لطفا هرچه سریعتر قالب گروه خود را در همین تاپیک ارسال کنید✨✨ @سایه مولوی @هانیه پروین @shirin_s @Amata @QAZAL
  3. امروز
  4. رنک جدید مبارک باشه همگروهی جان❤💙

  5. دیروز
  6. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و یک *دهکده سن ملو* بعد از گذشت روزها از رفتن او هنوز هم اوضاع خانه به روزهای عادی برنگشته بود. هیچ‌چیز در خانه سر جای خودش نبود. پدرش روز به روز عصبی‌تر میشد و مادرش نیز هر روز اشک‌های بیشتری را از دست می‌داد. برادرش عبوس‌تر از قبل شده و خواهرش سعی می‌کرد کمتر در اطراف خانه دیده بشود تا همه‌ی کاسه و کوزه‌ها بر سر او آوار نشوند. بعد از آن روز کذایی که مادام لانا و پسرش ویلیام به خانه‌ی آن‌ها آمده و همه‌چیز را فهمیده بودند، هیچ‌چیز خوب پیش نرفته بود. حتی دیگر نمی‌توانستند دروغی سر هم کرده و به در و همسایه بگویند تا آتش رد بخوابانند. مادام لانا نخود در دهانش خیس نمی‌خورد و پسرش ویلیام نیز همیشه طابع مادر بود. اگر این دو چیزی را می‌فهمیدند، نه تنها همه‌ی اهالی سن ملو بلکه اهالی دهکده‌های دیگر نیز از آن موضوع باخبر می‌شدند. مادام آماندا، هیچوقت روزی را که برای خرید به بازارچه‌ی دهکده رفته بود را فراموش نمی‌کند. همه به گونه‌ای با او برخورد می‌کردند، گویی که او یک ویروس عجیب و غریب دارد و ممکن است همه به آن مبتلا شوند. با هر قدمی که بر می‌داشت صدای پچ‌پچ‌ها بیشتر میشد. صدای مادام سوفی، همسایه دیوار به دیوارش را توانست تشخیص بدهد. - خدا به دور کند، بیچاره چگونه می‌خواهد سر در میان مردم بلند کند؟ صدای نوچ‌نوچ هوا رفته و شخص دیگری گفته بود: - تقصیر خودش است خواهر، اگر دخترش را درست تربیت می‌کرد اینطور نمی‌شد. آخر دختر را چه به تحصیل و پیانو زدن و نشستن سر کلاس‌های درس با پسران! این را با تاسف گفته بود و دستش را گاز آرامی گرفته بود تا بلا از او دور بشود. صدای دیگری به گوشش رسید. - از آن روزی که خبرها را شنیده‌ام، ترس مرا برداشته، می‌ترسم بر سر فرزندانم اثر بگذارد. صدای هین بلندی آمد. - خواهز زبانت را گاز بگیر، محض رضای خدا، فرزندانت را وصله‌ی این دختر نکن شگون ندارد. نفس در سینه‌ی او حبس شده بود و راه رفتن برایش مانند یک کار غیر ممکن بود، گویی تا کنون در عمرش قدم از قدم برنداشته است. میوه‌هایی که از بقالی سر کوچه خریده بود در دستش سنگینی می‌کرد. همه‌ی نگاه‌ها به سوی او برگشته بودند و پچ‌پچ‌شان سر به فلک کشیده بود. در میان آن همه نگاه، معذب، دستی به موهای سفید رنگش که آن‌ها را پشت سرش گرد کرده بود کشیده و کلاهش را کمی پایین‌تر آورده بود تا بلکه کمتر در معرض دید باشد. به سرعت از بازارچه خارج شده و به سوی خانه رفته بود. هنگامی که وارد خانه شد، میوه‌ها را درون آشپزخانه انداخته و خودش را روی مبل‌های رنگ و رو رفته‌ی خانه انداخت. بالاخره اجازه داد در خلوت خودش اشکش سرازیر شود. - چرا؟ چرا با من چنین کردی؟ مگر من دشمن تو بودم؟ من فقط صلاحت را می‌خواستم. با اشک زیر لب زمزمه کرد. از آن روزی که جیزل از دهکده رفته بود، هر روز می‌نشست و با گریه طوری با خود حرف می‌زد، گویی جیزل جلوی او نشسته و تمامی گله‌هایش را می‌شنود. - فقط می‌خواستی مرا خوار کنی؟ فقط می‌خواستی نتوانیم سر در، در و همسایه بلند کنیم؟ با صدای بلند هق‌هق کرده و گله‌هایش یکی پس از دیگری از دهانش خارج می‌شد. با خود فکر می‌کرد اگر آن شب، آن وسایل کذایی را برای خواهرش کنار نمی‌گذاشت شاید هرگز این بلاها بر سرش نمی‌آمد. یعنی اکنون او در پاریس بود؟ یا در شهر دیگری به سر می‌برد؟ - اگر مانده بودی اکنون افتخار من بودی، به خانه‌ات می‌رسیدی و به جای اینکه زنان محله از تو بدگویی کنند، بخاطر خانم خانه بودنت تو را تشویق می‌کردند. زیر لب می‌گفت و می‌گفت و می‌گفت تا خسته شود. به پشتی مبل تکیه داده و بدنش را رها کرده بود تا کمی بتواند استراحت کند. - ای دختر خیره‌سر... ای دختر خیره‌سر... تکرار می‌کرد و تکرار می‌کرد. از دردش کمتر نمیشد اما می‌توانست کمی آرام بشود. - ای کاش همه تو را فراموش می‌کردند تا حداقل بگویم دختری به نام تو نداشته‌ام.
  7. پارت بیستم درِ شیشه‌ای بالکن رو باز کرد. یه موج هوای خنک خورد توی صورتم. ناخودآگاه یه نفس عمیق کشیدم. جلو رفتم و دستمو روی نرده‌ی بالکن گذاشتم. شهاب چند قدم اون‌طرف‌تر ایستاد، جوری که فاصله‌ی بینمون همچنان حفظ بشه. - همیشه شبای شهر این‌قدر قشنگه؟ یه کم به دوردست نگاه کرد. ویوی روبه رومون، محله‌ی اعیون نشین بود و خبری از سروصدای داخل اینجا نمی‌اومد. حتی رفت و آمد زیادی به این کوچه نمیشد و سکوتش هر لحظه بیشتر من رو به این فکر می‌انداخت و که بیشتر به سالن سیاوش بیام. - بستگی داره. بعضیا فقط چراغ و شلوغی می‌بینن، بعضیا هم آرامش. خندیدم. - من بیشتر وقتا شلوغی می‌بینم. - خب شاید وقتشه زاویه‌تو عوض کنی. نگاهش کردم. - تو همیشه همین‌قدری منطقی حرف می‌زنی؟ یه خنده‌ی کوتاه کرد. - بعضی وقتا هم فقط ساکت می‌شم. چند ثانیه سکوت شد. باد موهامو تکون می‌داد. چرخیدم و به نرده تکیه دادم. - می‌دونی... بعضی وقتا حس می‌کنم همه‌چی دور و برم قاطی شده. دوستا، خانواده، حتی خودم. یه لحظه مکث کرد، بعد گفت: - این حس به این دلیل بهت دست داده که بیشتر رو همون‌ها تمرکز کردی تا روی خودت. چشم‌هامو ریز کردم. باد موهام رو روس صورتم پخش می‌کرد و دائم مجبور به مرتب کردنشون می‌شدم. - چطور اینو فهمیدی؟ مثل من چرخید و به نرده تکیه زد. - از حرفات؛ نگاهت. آدما بیشتر از چیزی که فکر می‌کنن، با چشم‌هاشون خودشونو لو می‌دن. نفس عمیقی کشیدم. بیراه نمی‌گفت. انقدر غرق در کار و درس بودم که یادم رفته بود «مینا» هم وجود داره. دوست داشتم بیشتر به صورتش نگاه کنم؛ کردم! - تو چی؟ تو اصلاً اهل درگیری با بقیه نیستی انگار. او اما از پشت شیشه داشت داخل رو نگاه می‌کرد. - فقط وقتی ارزششو داشته باشه. دوباره سکوت افتاد. این بار سکوت بدی نبود. انگار هر کدوم توی فکر خودمون غرق شده بودیم. صدای خنده ها می‌اومد؛ ولی چون در بالکن بسته بود، خیلی خفه بود. لبخند نصفه‌ای زدم. - این‌جا خیلی بهتره. - موافقم. به ساعت گوشیم نگاه کردم. نیمه‌شب شده بود. حس عجیبی داشتم. نه خستگی، نه هیجان. فقط یه آرامش کوچیک که مدت‌ها دنبالش بودم.
  8. پارت نوزدهم - نه. راستش اهل این فضاها نیستم. امشب بیشتر به خاطر سیاوش اومدم. اینکه واکنشی به مفرد خطاب کردنش نداد، خیالم رو راحت کرد. - فکر کردم از اونایی باشی که همه‌جا یه دوست دارن. یه لبخند خیلی کوتاه زد. - من بیشتر با دایره‌ی کوچیک راحت‌ترم. - چه خوب نگاهم کرد. - چطور؟ خیره به تابلوهای آرتیستی دیوار روبه روم گفتم: - من از روابطی که دارم راضی‌ام. گسترده و به وقتش، عمیق و صمیمی. اما اگه بهم بگن قراره تا آخر عمر تو سکوت و تنهایی خودت بمونی، با کمال میل قبول می‌کنم. دست‌هاش رو باز کرد و روی پشتی مبل گذاشت. خیلی راحت تر از من نشسته بود. - آدم گاهی بخاطر موقعیت شغلی و شرایط زندگی تو وضعیتی گیر می‌کنه که نمی‌دونه ازش چی‌ می‌خواد. فقط باید احساسات لحظه‌ایت رو ببینی. اون، درست ترین راه رو بهت میگه. بهش خیره شدم. برای من خیلی راحت می‌گفت؛ ولی تو عمل... نمی‌دونم. من از زندگیم با تمام سختی‌هایی که داشت راضی بودم. اما واقعا اگه قرار بود رهاشون کنم به راحتی می‌ذاشتم و می‌رفتم! به‌جای صحبت، فقط یه لبخند کم‌رنگ زدم و سرمو پایین انداختم. یه کم بعد صدای پیام اومدن گوشی‌م بلند شد. صفحه رو روشن کردم. الان وقت این پیام نبود! بی‌حوصله نگاهش کردم و دوباره توی کیفم گذاشتمش. شهاب چیزی نگفت. همین سکوتش آرامش‌بخش بود. - هوا این‌جا خفه‌ست، نه؟ سرامون باهم بلند شد و به هم نگاه کردیم. - آره. می‌خوای بریم بالکن یه کم؟ مکث کردم. نمی‌دونستم خوبه یا نه؛ ولی واقعاً دلم هوای تازه می‌خواست. - باشه. از جا بلند شدیم. اون اول راه افتاد، منم پشت سرش رفتم. صدای خنده‌ی جمع هر لحظه دورتر می‌شد و حس کردم یه‌جور سبکی توی دلم نشسته.
  9. پارت هجدهم - مرسی. سرش رو آورد پایین. - چیزی نیست. بهتر شدی؟ نفسی کشیدم. سردرد تازه شروع شده بود. مخصوصا که بیخوابی هم درکنارش داشت بهم فشار می‌آورد. - نه، ولی خب... عادت دارم. کامران همیشه همین‌جوریه. یه کم مکث کرد. بعد با اون نگاه آرومش گفت: - عادت کردن به چیزی که اذیتت می‌کنه، درست نیست. خندیدم؛ اونم خنده‌ای بی‌رمق. - اگه بخوام به این چیزا گیر بدم، باید نصف عمرم حرص بخورم. همین‌جوری نگاهم کرد. یه جوری که حس کردم جوابم رو قبول نکرد. نگاهش ازم جدا نشد، انگار می‌خواست بگه «داری اشتباه می‌کنی» ولی نمی‌گفت. قبل از اینکه چیزی بگه، دوباره صدای کامران از دور اومد. داشت با بقیه بلند بلند می‌خندید. صدای خنده‌اش تا اینجا می‌پیچید و اعصابم رو بیشتر خورد می‌کرد. اخمام رفت تو هم. - ببین! حتی وقتی این‌جاست هم نمی‌ذاره راحت باشم. شهاب لبخند کمرنگی زد. - بذار باشه؛ تو کار خودت رو بکن. ابروهام بالا رفت. عجب علی بی‌غمی بود! رک و راست گفتم: - آره خب! خیلی آسونه گفتنش. خنده ای کرد که باز هم چال خ لبخندش نمایان شد و نگاهم سمتش رفت. به نظرم یکی از فاکتورهای زیبایی مردانه رو برای شخصیت من، داشت! - بیخیالی رو برای اون امتحان کن. عادت نه، بیخیال باش. چند ثانیه بهش زل زدم. نمی‌دونم چرا ولی انگار برای اولین بار حس کردم یکی داره جدی می‌گه «بی‌خیال شو»، نه فقط از روی شعار. یه کم از فشار توی دلم کم شد. سرم رو تکون دادم. - تو زیادی آرومی... زیادی منطقی. آدم گیج می‌شه. لبخند زد. همون لبخند چال نما! ولی کوتاه و جمع‌وجور. - همه‌ی آدما یه‌جور نیستن دیگه. صدای خنده‌ی بقیه دوباره توی سالن پیچید؛ اما این گوشه، انگار همه‌چی ساکت بود. لیوان آب هنوز تو دستم بود؛ ولی یادم رفته بود بخورم. با حرکات نرمی دستم رو دراز کردم و روی میز گذاشتمش. شهاب به رو به‌رو نگاه می‌کرد، نه به من، نه به جمع. آروم گفت: - عجیبه... این‌همه آدم دور و بر آدم باشن؛ ولی باز یکی احساس تنهایی کنه. یه لحظه نگاش کردم. حس کردم حرف دل خودمه. لبخند نصفه‌ای زدم. - تنهایی همیشه به تعداد آدمای اطراف آدم ربط نداره. سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد. - درسته. چند ثانیه سکوت شد. فقط صدای موسیقی ملایم و حرف زدن بقیه می‌اومد. ناخودآگاه ازش پرسیدم: - تو، معمولاً زیاد توی این جمع‌ها میای؟ نگاهش برگشت سمت من. حتی نفهمیدم کی مفرد خطابش کردم. شاید خوشش نیومد!
  10. پارت هفدهم بی حرکت خیره بهش موندم. اولین نفری نبود که زیبایی چشم‌هام تعریف می‌کرد؛ اما خستگی؟ هیچکس به جز حدیثه و سیاوش، خستگی‌ پشت چشم‌هامو نمی‌دید. نمی‌ذاشتم که ببینه. اما این مرد تازه از راه رسیده... فقط لبخند کمرنگی زدم؛ از جنس همون خستگی پشت چشم‌هام. شهاب هنوز همون‌طور آرام نشسته بود و نگاهم می‌کرد. چیزی توی نگاهش بود که باعث می‌شد با وجود جمله‌ی قبلیش، هنوز کمی راحت‌تر نفس بکشم. اما همین آرامش چند دقیقه‌ای با صدای کامران دود شد و به هوا رفت. - عجب! چه خلوت خوشگلی برای خودتون دست و پا کردید. فکر کردم گم شدید. صدایش پر از خنده‌ای بود که بیشتر شبیه تمسخر می‌زد تا شوخی. کی مارو دید و به سمتمون اومد؟ به پشت برگشتم. همون‌طور که حدس می‌زدم، با دست‌های توی جیب و صورت نیم‌خندانش ایستاده بود. نگاهش روی من و بعد روی شهاب می‌لغزید؛ مثل کسی که چیزی کشف کرده و حالا می‌خواد باهاش بازی کنه. - اینجا خیلی ساکته، نه؟ با توجه به اینکه فریا هیچ‌وقت اهل سکوت نبود، جای تعجب داره! دلم می‌خواست بهش بگم بره، همین حالا؛ ولی می‌دونستم هر حرفی بزنم، دستش پر می‌شه برای طعنه‌های بعدی. فقط نگاهش کردم و با بی‌حوصلگی گفتم: - سکوت همیشه هم بد نیست. لبخندش بیشتر شد. همون لبخند معروفش که نصفه‌اش شوخ بود و نصفه‌اش کنایه. - پس بالاخره یکی پیدا شد که نظر فریا خانم رو عوض کنه. چشم‌هایم ناخودآگاه از حرص تنگ شد. شهاب اما آرام ماند. فقط با همان صدای متینش گفت: - فکر نمی‌کنم سکوت به آدم خاصی مربوط باشه. گاهی وقت‌ها همه بهش احتیاج داریم. کامران خندید. خنده‌ای که بیش‌تر به قهقهه‌ی کوتاه شبیه بود. - چه جواب فلسفی و قشنگی! معلومه که دوست سیاوشی، چون اونم همیشه همین‌جوری از این جواب‌های عاقل اندر سفیه می‌داد. از لحنش خجالت کشیدم. شهاب فقط ابرویی بالا برد، اما چیزی نگفت. به جایش من سرم داغ شد. - کامران! می‌شه یک شب رو هم این طوری نباشی؟ - کدوم طوری؟! مگه دارم چیزی می‌گم؟ دارم خوش و بش می‌کنم با دوست جدیدت. کلمه‌ی «دوست» را آن‌قدر کشید که صدایش توی سرم پیچید. از جا پریدم، اما دیگه داغ نبودم. فقط می‌خواستم اونجا رو ترک کنم. نفس عمیقی کشیدم و آرامش صدام رو حفظ کردم. - دوست یا هرچی؛ به تو چه ربطی داره؟ نگاهش برای لحظه‌ای یخ زد. می‌دونستم عادت نداره این‌طور صریح جواب بگیره. لبخندش محو شد، اما سریع برگشت. این بار اما پشت لبخندش اخمی پنهان بود. - خب ببخشید! فکر کردم هنوز هم جزو همون جمعی. اشتباه کردم انگار. شنیدن صداش برای من همیشه مثل ناقوص مرگ بود. خواستم چیزی بگم که شهاب آروم‌تر از همیشه گفت: - فکر نمی‌کنم این‌طور صحبت کردن با یه خانم محترم درست باشه. چرخیدم و به او نگاه کردم. آرامش توی نگاهش باعث شد برای چند ثانیه لب‌هام بسته بمونه. کامران اما با همون لحن آشنا جواب داد: - ببین رفیق، تو تازه‌ای. من و فریا سال‌هاست همدیگه رو می‌شناسیم. شوخی و جدی‌مون قاطی شده. تو سخت نگیر. - اسمش هرچی باشه، وقتی باعث آزار بشه، دیگه اسمش شوخی نیست. کلمات شهاب اونقدر محکم بود که حتی خودم هم جا خوردم. سکوتی بینمون افتاد که مثل یک خط باریک آتیش، همه‌چیز رو می‌سوزوند. کامران چشم تنگ کرد. خواست بازهم جوابی بده که بدون معطلی دستش رو گرفتم و دو قدمی از مبل فاصله گرفتم. - کامران چته؟ با حالت عجیبی نگاهم کرد. - چمه عزیزم؟ چیزی نیست. بازهم این لحن آروم، متین، مثلا جذاب و رو مخ! همیشه به همین منوال پیش می‌رفت. دونفره‌هامون میشد سربه راه ترین پسر دنیا و تو جمع، کابوس من! باید مثل همیشه با جدیت باهاش برخورد می‌کردم تا خودش رو جمع می‌کرد. دستش رو رها کردم و انگشت اشاره‌ام رو جلوش صورتش که یک لبخند ملیح و ترسناک داشت گرفتم. - دور و بر من و دوستایی که باهاشون می‌چرخم نبینمت کامران! برو و اعصابمو بیشتر از این خورد نکن! با همون لبخند، نگاهی به شهاب که از اول تا الان نشسته بود کرد و بعد به من خیره شد. ترسناک تر از قبل! - خب... به سلامتی! خوش بگذره. این را گفت و بدون اونکه منتظر جواب باشه، از ما فاصله گرفت. نگاهش اما تا آخرین لحظه توی ذهنم موند؛ نگاهی که بیشتر شبیه تهدید بود تا یک نگاه معمولی. نفس عمیقی کشیدم. انگار تازه بعد از چند دقیقه تونسته بودم ریه‌هام رو پر کنم. خودم رو به جای قبلی که نشسته بودم رسوندم. سرم تیر کشید. با دوانگشت گوشه ی چشم‌هان رو فشردم و آرام گفتم: - خدا... چقدر می‌تونه اعصاب‌خردکن باشه! شهاب چیزی نگفت. فقط یک لیوان آب از روی میز برداشت و جلوم گذاشت. نگاه کوتاهی به چشم‌های آرامش انداختم و بعد جرعه‌ای نوشیدم.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...