تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت چهاردهم گفتم: ـ بالاخره اون معجون احساسات و پیدا میکنم و کاری میکنم که شادی و نشاط دوباره به این سرزمین برگرده! نمیتونی مانع من بشی... با تهدیدام خیلی عصبانیش کرده بودم، داشت با چوب جادوییش جادوم میکرد که یهو در اتاق زده شد و به نفر وارد شد...
-
درخواست طراحی جلد برای رمان پارادوکس سرخ «جلداول» | سیدعلی جعفری کاربر انجمن نودهشتیا
Ali81 پاسخی برای Ali81 ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
دال و واوش یه جورایی اوکی نیست خیلی قاطی شدن باهم ناخوانا شده -
درخواست طراحی جلد برای رمان پارادوکس سرخ «جلداول» | سیدعلی جعفری کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Ali81 ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@Ali81 تاییده؟ - امروز
-
درخواست کاور رمان سایههای نیمهجان | عسل عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایان پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
بفرمایید عزیزم @عسل- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور رمان سایههای نیمهجان | عسل عضو هاگوارتز نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@سایان عزیزم- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
افسانه هیدارا: در آغاز زمان، وقتی جهان هنوز ناپایدار و پر از آشوب بود، نیرویی بزرگ و زنده به نام «هید» در عمق تاریکیها میدرخشید؛ نیرویی که نماد زندگی، انرژی خالص و جادوی ناب بود. اما «هید» نمیتوانست به تنهایی جهان را اداره کند، پس با قدرتی دیگر، «دارا» پیوست به معنی «دارنده» و «نگهبان». وقتی «هید» و «دارا» به هم رسیدند، موجودی آفریده شد که هم نماد زندگی و هم صاحب نیرویی بیکران بود؛ این موجود «هیدارا» نام گرفت. گفته میشود تنها کسانی که شایستگی واقعی دارند، میتوانند نام «هیدارا» را به خود اختصاص دهند و قدرتی فراتر از مرزهای معمول جادو به دست آورند. هیدارا، نمادی است از تعادل بین زندگی و قدرت، نوری است که میتواند تاریکیها را بزداید و در عین حال، مسئولیت بزرگی برای حفظ تعادل جهان بر دوش دارد.
- 1 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت سوم احساس میکرد در میانهی اتاق، زیر نور خورشیدی که از پنجره میتابید، شیء مرموزی برق میزند. آهسته به آن سو قدم برداشت. در راه با صدای برخورد به جسم کوچکی به زیر پایش نگاه کرد، دوات بر زمین افتاده بود و پایش را روی جوهر سیاه ریخته بر زمین گذاشته بود! نگاهی به کفش قهوهای رنگش که حالا نیمی از آن سیاه شده بود کرد، شاید اگر زمان دیگری بود برای کفش جدیدش غصه میخورد اما آن نور چشمم را میزد. کنارش که زانو زد تازه توانست آن را واضح ببیند، سنگ سرخ عجیبی بود! از سرخی به سیاهی میزد، نمادی رویش حک شده بود. سنگ را که برداشت احساس کرد وجودش یخ زد، گویی تکهای یخ را در دست گرفته باشد! به یاقوت میماند اما رنگ عجیب و آن طرح رویش رازآلودش میکرد. سنگ را جلوی صورتش گرفت، چشم ریز کرد بهتر ببیند. طرحی شبیه به پرنده داشت، جغد یا عقاب، یا شاید هم خفاش بود! درونش نور داشت، نور سرخ روشن، نوری که انگار میتپید! احساس کرد صدای عجیبی میشنود، صدایی شبیه به جیغ! گویی سنگ جیغ میکشید! یا نه، شاید هم کسی در دل سنگ جیغ میکشید...
- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت دوم **** خورشید مثل هر روز میتابید. روز شروع شده بود، پرندهها آواز میخواندند، بوی خوش نان تازه از نانوایی میآمد. کودکان به سوی مدرسه روان میشدند. همه چیز مثل همیشه بود اما... امروز کسی پردههای پنجرهی اتاقک زیرشیروانی آن کلبهی چوبی سفید را کنار نزده بود. امروز کسی که پرندخهای ساکن درخت کنار پنجره سلام نکرده بود. تخت نامرتب بود، گلدان گلهای بهاریاش تشنه بودند. صندلی میز مطالعهاش روی زمین افتاده بود، دوات و قلمش زیر پا افتاده، قلمش شکسته بود و پارکت سبز اتاقش جوهری شده بود. پسرک روزنامه فروش دوچرخهاش را به درخت تکیه میدهد، روزنامهای از سبدش برمیدارد و مثل هر روز درب سبز کلبه را میکوبد؛ اما امروز کسی نیست تا از او استقبال کند! ضربه دیگری به درب کلبه میزند، درب خانهاش باز میشود اما جوابی از کسی نمیگیرد. درب را کمی هُل میدهد و سرکی در خانه میکشد: - خانم رُزا، صبح بخیر! خانه تاریک بود، تاریک و سوت و کور؛ خبری از بوی نان تازه و میز صبحانه نبود. به خودش اجازه داد تا وارد حریم سبز و بهاریاش شود. پایین پلهها ایستاد، هرچه گردن کشید از آنجا چیزی عایدش نشد. - خانم رزا؟ شما اونجایید؟ احساس میکرد نیرویی او را به بالا میکشد، مثل همان نیرویی که هر روز او را از دوچرخه پایین میکشد و به سمت درب این خانه روانه میکند. بالای پلهها ماجرای دیگری بود. صندلی بر زمین افتاده بود، پنجرهها باز مانده بود، همه چیز نامرتب بود.
- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
من ترانه جادوگر هاگوارتز کتاب جادویی خودم رو آغاز کردم
-
به نامش، به یادش، در پناهش! نام رمان: هیدارا: طلوع یک بازمانده! نویسنده: ترانه مهربان ژانر: فانتزی-تخیلی، عاشقانه و.. خلاصه داستان: خانوادهی هیدارا که حاکمان و نگهبانان جامعه جادوگران در برابر تهدید های مهر و موم شده بودند به دست مردم جادوگر سرنگون و تبعید شدند. حالا هیدارا باید راز سقوط خانوادهش را کشف و از نابودی دنیای جادو جلوگیری کند! مقدمه: در روزگاری که خورشید بر قصرهای سنگی ما غروب میکرد و سایهی اژدها بر برجهایمان میافتاد، جهان زیر فرمان نام ما بود! میگفتند ما با آتش پیمان بستهایم، که قدرتمان از نفس موجوداتی میآید که از آغاز خلقت، مرز میان تاریکی و نور را پاس میداشتند. اما هیچ شعلهای تا ابد نمیسوزد. روزی رسید که مردم بر ما شوریدند؛ همان کسانی که روزگاری زیر پرچم ما پناه میگرفتند. آتشی که ما برای محافظت افروخته بودیم، در دستان آنان بدل به نابودیمان شد. اکنون تنها من ماندهام؛ بازماندهای از خاکستر نامی که جهان از یاد برد. و اگر روزی این خونِ خاموش در رگهایم بیدار شود، شاید تعادل بازگردد…! یا شاید، جهان دوباره در آتش من بسوزد.
- 1 پاسخ
-
- 3
-
-
Chrisjut عضو سایت گردید
-
عسل شروع به دنبال کردن هانیه پروین کرد
-
مرجان حس کرد زمین زیر پایش میلرزد — نه از ترس، از نگرانی. رگهایش زیر پوستش میدرخشیدند، رگههایی از نور و خون درهمتنیده. مثل دو رود که به اجبار در یک مسیر جاری می شوند. نفس کشید. هوا سنگین بود، بوی باران و خاک سوخته بود. سایه قدمی عقب رفت، انگار چیزی درون مرجان در حال شکستن بود. - چی کار داری میکنی؟ صدا از سایه نبود — از خودش بود. از عمق درونش، از همان جایی که همیشه خاموش مانده بود. نوری از درون سینهاش بیرون زد. نه سفید بود و نه سیاه؛ آبیِ لرزان، مثل شعلهای خسته. مرجان نالهای خفه کرد. درد مثل صاعقه از ستون فقراتش گذشت. جهان پیچید. نور و تاریکی، هر دو عقب نشستند. انگار که چیزی درون مرجان بیدار شده بود — چیزی قدیمیتر از هر دو. چشمهایش سیاهی رفت. صدای سایه دور شد: - هنوز وقتش نیست... هنوز نمیفهمی... مرجان روی زمین افتاد. دستانش لرزیدند. ضربههای دیگر — قویتر، بیرحمتر. انگار هزاران ذره نور از بدنش بیرون میکشیدند و به جایش رعدی الکتریکی میکاشتند. سکوت بعد نور، همهچیز سفید شد. صدایی آمد. صدایی که حس میکرد سالها پیش شنیده. لطیف، آرام، با خندههای کوتاه: - مرجان... نترس. فقط یادت نره من کجام. نفسش برید. اسمش روی زبانش چرخید، ولی هنوز نمیتونست بگه. جهان دور سرش میچرخید و نوری از میان خاطراتش میگذشت — دختری با بلند و خیس از باران، دستی که از میان شعلهها بیرون میآمد... سایه، بازگشت اما حالا چهرهاش واضحتر شده بود. نگاهش پر از چیزی شبیه نگرانی بود. - بیدارش نکنن... اگه بیدار بشه دیگه برنمیگرده. اما دیر شده بود. نور درون مرجان منفجر، و شوک الکتریکی سینهاش را پر کرد. صدایی در گوشش پیچید — صدای فلز، برق، و ضربان تند قلب. او نمیدانست هنوز در جهان نور است یا در میان ابزار و سیمها.
- 21 پاسخ
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
درخواست کاور رمان سایههای نیمهجان | عسل عضو هاگوارتز نودهشتیا
عسل پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
بفرمایید -
درخواست کاور رمان سایههای نیمهجان | عسل عضو هاگوارتز نودهشتیا
عسل پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و پانزده سپس خم شد و گونه گندم را بین دو انگشتش گرفت و کشید. - آقا داوود این قندونو ببین! خدا حفظش کنه، اسمش چیه؟ گندم با چشمهای لبالب پر شده، پشت من قایم شد و چادرم را کشید. موهایش را نوازش کردم، همین که گریه نکرده بود جای شکر داشت. اگر ازدواج بهمن با لعیا قطعی شد، حتما به مرضیه خانم میگفتم که گندم چقدر از اینکه غریبهها او را لمس کنند، بدش میآید. - اسمش گندمه. وقتی تمام تعارفهای پدر و مادر دار را بین خودمان رد و بدل کردیم، بالاخره فرصت کردیم بنشینیم. دستم زیر چادر عرق کرده بود و هر لحظه ممکن بود آن پفک مسخره از بین انگشتهایم سر بخورد و زمین بیفتد. مرضیه خانم بلند گفت: - لعیا جان، مادر اون چایی رو بردار بیار. بالاخره چشمم به جمال دختری که دل برادرم را برده بود، روشن شد. اگر دستم بندِ پفک نبود، احتمالا میایستادم و برای سلیقهاش دست میزدم. ناخودآگاه زیر لب گفتم: - ماشالله! لعیا دختر ریزنقشی بود که چشمهایش، تقريبا نیمی از صورتش را تسخیر کرده بود. لبهای باریکی داشت که میتوانستم رد کمرنگ رژلبِ صورتی را رویشان ببینم، و گونههایی که نیاز به رنگ نداشتند و خون به زیرشان دویده بود. مقابلم خم شد و دامن بلندش چین خورد. دست دراز کردم و یک استکان از چای خوشرنگ درون سینی برداشتم. - ممنون عزیزم. لعیا لبش را گاز گرفت و سینی را جلوی بهمن دراز کرد. استکانها به وضوح میلرزیدند، درست مثل چشمهای بهمن که دودو میزد. لب زد: - خوشگل شدی! اگر تا آن لحظه گونههای لعیا صورتی بودند، دیگر سرخ و گلگون شدند! فوری کمر راست کرد و به سمت پدر و مادرش رفت. خندهام را خوردم. حس ششم زنانهام به من میگفت لعیا جای خواهر نداشتهام را پر میکند. - خب آقا داوود، واقعیت ماجرا اینه که ما هفته پیش پدرمونو به خاک سپردیم... سرش را تکان داد: - تسلیت میگم، بله، در جریان هستیم. - سلامت باشید. داشتم میگفتم، مادرمون هم وقتی بچه بودیم، رفت و عمرشو داد به شما. اینه که الان، من خدمتتون هستم. آب دهانم را قورت دادم و نگاهم را از بخار چای گرفتم. آقا داوود سر خم کرد و محترمانه گفت: - خواهش میکنم خواهر، خدمت از ماست. بهمن هم مثل پسر خودم میمونه، ما خیلی بهش زحمت دادیم. بهمن سرش را در یقهی پیراهنش فرو کرد و گفت: - رحمتین. سکوت بینمان جریان گرفت. این اولین باری بود که این کار را میکردم. قبل از اینکه به اینجا بیاییم، در تصوراتم، خیلی راحتتر پیش میرفت. - اگه شما و مرضیه خانم اجازه بدین، میخوام از لعیا جان برای بهمن خواستگاری کنم. نگران لعیا بودم، تمام این مدت داشت گوشه ناخنش را میکَند. گندم انگشتش را در استکان چایم فرو کرد و من او را عقب کشیدم. انگشتش را فوت کردم. آقا داوود نگاهی به بهمن کرد. - اجازه ما هم دست شماست خواهر، فقط اینکه ما یه شرط واسه این وصلت در نظر داریم. - خواهش میکنم، بفرمایید.- 117 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و چهارده پفک را از دستش گرفتم. چشمهایم را ریز کردم و با لحن مچگیرانه پرسیدم: - اون وقت تو از کجا میدونی لعیا خانم چی دوست داره؟! بهمن نگاه کوتاهی به من انداخت و بلافاصله چشم دزدید. انگشت اشارهام را تکان دادم: - نگاش کن، مرد گنده چطور رنگ لبو شد! بهمن خنده کج و کولهای تحویلم داد. - آقا داوود یهبار ناخواسته تو جمع کارگرا گفت آبجی، ما هم یه گوشه سنجاقش کردیم واسه همین روزا. به خیابان چشم دوختم و دیگر چیزی نگفتم. تا خانه عروس خانم، راه زیادی باقی نمانده بود. ماشین که متوقف شد، از گردباد افکارم بیرون آمدم. تا من بخواهم پیاده شوم، بهمن دستهگل و شیرینی را زیربغلش زده بود. چشم غره رفتم: - بابا به خدا این دختره رو دزد نمیبره، یکم متین باش! قیافهت داره از دور داد میزنه زنمو بدین، برم. لبخندی زد که ردیف دندانهایش را نشان داد. - جون بهمن راست میگی؟! دست خودم نیست آبجی، هرکار میکنم این نیشِ بیصاحاب هی شُلتر میشه. جلوی در سادهای که به نظر میرسید به تازگی رنگ شده باشد، ایستادیم. دستم را روی زنگ گذاشتم. - خرابه، در بزن! دست گندم را ول کردم و به در کوبیدم. بسته پفک زیر چادرم مدام خشخش میکرد و اعصابم را بههم ریخته بود. دندان به هم ساییدم: - بهمن دعا کن این پفک از دستم نیوفته، وگرنه که... در باز شد. حرفم را نصفه رها کردم و لبخند بزرگی زدم. مردی با موهای جوگندمی، به ما لبخند زد، این کارش باعث شد سبیلهایش هم بخندد. - بهبه! آقای شریعت، خوش اومدین. خواهر محترم هستن؟ بفرمایید داخل خواهر... بفرمایید. پا به حیاط کوچک اما با صفایشان گذاشتیم. آقا داوود در را بست و دستش را دراز کرد: - بفرمایید. مرضیه خانم! مهمونامون اومدن. مرضیه خانم در ورودی خانه از ما استقبال کرد. چهرههایشان دروغ نمیگفتند؛ واقعا خوشحال به نظر میرسیدند. بهمن هم حسابی بند را به آب داده بود، طوری که پیشانیاش با عرقهای مفصل، حسابی میدرخشید. به او اشاره کردم تا گل و شیرینی را به مرضیه خانم بدهد، چون اگر به خودش میماند، احتمالا باید آنها را با خود به خانه میبردیم! - چرا زحمت کشیدین؟ راضی نبودیم خانم شریعت. بفرمایید، بشینید. لعیا جان هم داره چایی میریزه.- 117 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
درخواست ناظر برای رمان پارادوکس سرخ | سید علی جعفری کاربر انجمن نودهشتیا
Ali81 پاسخی برای Ali81 ارسال کرد در موضوع : درخواست ناظر رمان
- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست طراحی جلد برای رمان پارادوکس سرخ «جلداول» | سیدعلی جعفری کاربر انجمن نودهشتیا
Ali81 پاسخی برای Ali81 ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
درخواست طراحی جلد برای رمان پارادوکس سرخ «جلداول» | سیدعلی جعفری کاربر انجمن نودهشتیا
Ali81 پاسخی برای Ali81 ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
پارت سیزدهم بعد از چند دقیقه نگهبان اومد پایین رو لحن تندی رو به من گفت: ـ ویچر بزرگ منتظرته! بدون ترس وارد قلعه شدم...داخل قلعه هم همه بدون کوچیکترین احساسی مشغول کار کردن بودن...یکی در حال آموزش دادن ترفندهای جادوگری بود، یکی دیگه در حال درست کردن معجون ها بود، یکی در حال تنبیه کردن بود...من برای اون محیط واقعا غریبه بودم و با ورود من، همه بهم نگاه میکردن، غبار ظلم و ستم در حال خفه کردن من بود اما خداروشکر که گردنبندم دور گردنم بود تا از این حال و هوا منو محافظت کنه. همین لحظه یکی با جارو دستی از پله ها اومد پایین و رو به من گفت: ـ سوار شو! سوار جارو دستی شدم و بعد نشستنندبه صورت خودکار از روی زمین بلند شد. جارو منو برد به بالاترین در قلعه و بعدش از جاروی دستی پیاده شدم! نور قرمز رنگی کل صورتم و در بر گرفت...ویچر و نمیتونستم ببینم اما صداشو کامل میشنیدم: ـ بیا داخل! رفتم داخل و بعد از اینکه در بسته شد، نور محو شد...تازه صورتش و دیدم! قد بلند و چشماش شبیه چشمای مار بود و موهای فرفری مشکیش هم بلند بود. با دیدن من خنده بلندی سر داد و گفت: ـ تو میخوای مردم این شهر و نجات بدی؟! اصلا نخندیدم و بجاش سینهامو دادم جلو و گفتم: ـ مطمئن باش اینکارو میکنم! با عصبانیت از اطمینان من، زد روی میزش و گفت: ـ از مادر زاده نشده!
-
بعضی اوقات قلبم درد زیادی رو تحمل میکنه که حقش نیست! من به تک تک رفتارها نگاه میکنم... به جزئی ترین نگاه ها، لحن ها و حرف ها فکر میکنم.... به احساسات پشت کلمات فکر میکنم...به خصوصیات آدم ها فکر میکنم و وقتی میخوام حرفی بزنم، چهل بار قبلش فکر میکنم که تو جملهایی که میخوام بگم کلمه ایی نباشه که باعث بشه طرف مقابلم ناراحت بشه! اما... آدمایی که سر راهم قرار میگیرن یکی از یکی بدتر . بیرحمترن...بنظرم واقعا این روزا باید از آدمایی که براشون مهم نیست که حرفا و رفتارشون چه احساسی توی طرف مقابلشان ایجاد میکنه باید ترسید! من خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که خوبی و مهربونی بین آدما از بین رفته و این واقعا قلبمو به درد میاره:))
-
درخواست ناظر برای رمان سایههای نیمهجان | عسل عضو هاگوارتز نودهشتیا
S.Tagizadeh پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : درخواست ناظر رمان
درود عزیزم رسیدگی خواهد شد- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست ناظر برای رمان پارادوکس سرخ | سید علی جعفری کاربر انجمن نودهشتیا
S.Tagizadeh پاسخی برای Ali81 ارسال کرد در موضوع : درخواست ناظر رمان
درود وقت بخیر لطفو لینک رمانتون رو ارسال کنید -
درخواست کاور رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
اینم عکس جلد- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
سلام درخواست طراحی کاور دارم.- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
با تعجب چشم گشاد کردم، اینها دیگر که بودند؟! از کدام دختر حرف میزدند؟! - میدونی اگه اون دختر رو پیدا نکنیم رئیس سرمون رو میبُره و خونمون رو جای نوشابه سَر میکشه؟! - وای نه! من نمیخوام بمیرم. شخص دیگر غرید: - پس اگه نمیخواهی بمیریم باید اون دختر یا جنازهاش رو هرجور شده پیدا کنیم و به قلعه برش گردونیم. به وضوح لرزیدن اندام ظریف لونا را احساس میکردم و کمکم داشت برایم روشن میشد دختری که آن دو موجود از او حرف میزدند لونا بوده است. - ولی اگه جنازهاش رو حیوونهای وحشی خورده باشن چی؟! - امیدوارم اینطور نباشه، وگرنه جفتمون بیچاره میشیم. کلافه سرم را تکان دادم، اینها که بودند؟! چرا دنبال لونا میگشتند؟! - میگم اینجا که چیزی نیست، بهتر نیست بریم توی جنگل رو بگردیم؟! - یعنی توی این کلبه رو نگردیم؟! از این حرفشان لحظهای لرزیدم، اگر به داخل میآمدند باید چه کار میکردیم؟! - نه، رئیس گفت کسی نباید ما رو ببینه. - باشه، پس بریم. با دور شدنشان از کلبه لونا نفس آسودهای کشید و من از پنجره کمی فاصله گرفتم. هنوز هم گیج بودم و نمیفهمیدم این موجودات که بودند و چرا به دنبال لونا میگشتند. به سمت لونا چرخیدم، باید میفهمیدم این دختر دقیقاً کیست که من او را به خانهام راه دادهام. - اونها دنبال تو بودن نه؟ لونا آرام سر تکان داد. یک دستم را به کمرم بند کردم و دقیق به دخترک ظریف و زیبا خیره شدم و سعی کردم حدس بزنم آنها چه کار میتوانستند با او داشته باشند. - خب؟!