تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
پارت ششم گفتم: ـ بهرحال که من از تو ساده دست نمیکشم! یهو صدای احمد آقا اومد که یلدا رو صدا میزد...یلدا سریع باهام خداحافظی کرد و دوید و رفت...منم رفتم تا با بهزاد، رفیق بچگیام بریم باشگاه و با همدیگه بدمینتون بازی کنیم...اون روز با اصرار بهزاد بعد از بازی باهم رفتیم رستورانی که پدرش بعد سالها تلاش، بالاخره افتتاح کرده بود و با دوستای دبیرستان اونجا باهم یه شام درست و حسابی خوردیم. اون شب تو زندگیم آخرین شبی بود که من خوشحال بودم و از غم و غصه رها بودم چون بعد از اینکه برگشتم خونه، اتفاقی افتاد که کل وجودمو تکون داد و نور امید و تو دلم خاموش کرد. سرایداری درش باز بود و منم با کنجکاوی رفتم داخل و دیدم خونه خالی شده و همه وسایلا جمع شدست...رفتم تو اتاق یلدا...در کمدشو باز کردم، همه چیزو با خودش برده بود...یه نامه رو میزش گذاشته بود که روش اسم من نوشته شده بود: ـ برای فرهاد! سریع بازش کردم، فقط یه جمله روش نوشته شده بود: ـ منو ببخش فرهاد...مجبور بودم برات نقش بازی کنم! حس کردم قلبم داره از کار میفته! نشستم کنار تخت و بی اختیار شروع کردم به گریه کردن! آخه چی شده بود؟! چه اتفاقی افتاده بود؟! تا امروز صبح که همه چیز مثل همیشه خوب و عالی بود...بعدشم من یلدا رو میشناختم، امکان نداشت اون حرفا و چشما به من دروغ بگه! رشتههای افکارم و بهم وصل کردم تا تهش رسیدم به مادرم...
- 6 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجم رفتم یه سر و گوشی آب دادم اما هیچکس نبود. یلدا مضطرب شده بود...سریع رفتم پیشش و سعی کردم آرومش کنم و گفتم: ـ اینقدر استرس نداشته باش، چشم قشنگ من! دوباره با استرس گفت: ـ دست خودم نیست فرهاد! این روزا دلم مثل سیر و سرکه میجوشه! همش حس میکنم میخوان جدامون کنن. نگاش کردم و گفتم: ـ یلدا بچه شدی؟ هیچکس نمیتونه منو تورو از هم جدا کنه! بعدشم من تصمیمم و گرفتم...امشب یا فردا با مامان بابت این موضوع حرف میزنم چون دیگه طاقت ندارم یه روزم ازت دور باشم! خسته شدم از پس پنهونی دیدمت... دستی به صورتم کشید و گفت: ـ منم عزیزم اما... مکث کرد. گفتم: ـ اما چی؟! سرشو انداخت پایین و با ناراحتی گفت: ـ اما بنظرم هیچوقت خانوم منو بعنوان عروسش قبول نمیکنه! مصمم گفتم: ـ من مثل بابام لجبازم! مجبوره به تصمیمم احترام بذاره و قبول کنه وگرنه تنها پسرش و از دست میده! دوباره خندید و گفت: ـ مثلا چیکار میکنی؟ بینیشو بوسیدم و گفتم: ـ باهم فرار میکنیم... سریع خودشو کشید عقب و گفت: ـ فرهاد یکی میبینه! بعدشم مگه به همین راحتیه؟!
- 6 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهارم احمدآقا مثل همیشه، با لبخند به سمتم برگشت، دستشو بلند کرد و گفت: ـ درمونده نباشی آقا فرهاد. دویدم تا به ته باغ برسم. یلدا پشت درخت کاج منتظرم وایستاده بود و مدام اطراف رو میپایید. از پشت سر بغلش کردم که یه جیغ خفیف کشید و با دیدنم، لبخند روی لبش اومد. بهم گفت: ـ از دیشب خیلی دلتنگت بودم فرهاد! گفتم: ـ واقعا شرمنده! دیشب مهمونا یکم دیر رفتن و من فکر میکردم خوابی، به خاطر همین نیومدم پیشت. یکم سرخ و سفید شد و گفت: ـ اما من کل شب داشتم بهت فکر میکردم. لپشو کشیدم و گفتم: ـ قربون چشات بشم من! بعدش با ناز گفت: ـ تو چی؟ تا دیر وقت موندن، موفق شدن که دل آقا فرهاد منو بدزدن؟ از لحنش خندم گرفت. گفتم: ـ یکی خیلی وقته که دل منو دزدیده! خندید. تاج گل رو از پشت سرم درآوردم و روی سرش گذاشتم. کلی ذوق کرد و گفت: ـ وای چقدر خوشگله فرهاد! کِی درستش کردی؟ از ذوقش، قند تو دلم آب شد و گفتم: ـ حالا اینکه چیزی نیست؛ روزی که مال من بشی، هر روز برات تاج گل درست میکنم. یلدا به خودش نگاه کرد، موهاشو پشت گوشش هدایت کرد و مِنمِن کنان گفت: ـ فرهاد... راستش... راستش من یه چیزی باید... یهو جفتمون صدای پا شنیدیم. یلدا با ترس گفت: ـ وای خدا مرگم بده، فکر کنم یکی ما رو دیده! به اطراف نگاه کردم و گفتم: ـ آروم باش دختر، کسی این اطراف نیست... بذار برم ببینم.
- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
-
.... عضو سایت گردید
-
در دل تاریکی شب پشت پنجرهی قدی قصر ایستاده بود و شبگرد ها را زیر نظر داشت. ماه در آسمان میدرخشید و صدای زوزهی گرگ ها از دور دست به گوش میرسید. چراغ خانهها روشن بود و هر کسی مشغول کار خودش بود، اما قصر مثل همیشه در تاریکی مطلق فرو رفته بود. کلاه شنل سیاهش را بالا میکشد، با سایهها یکی شده و از میان انبوه درختان جنگل و خیل شبگردهای نگهبان عبور میکند. بیتوجه به مرزها از آن جنگل نفرین شده بیرون میزند. دیگر به هیچ چیز مجال جولان در افکارش را نمیدهد، به اندازهی کافی در زندگی محتاط بوده است؛ این بار را میخواهد ریسک کند. فقط به رو به رو نگاه میکند، به دهکده، به خانهای بالای تپه... از میانهی شاخ و برگ درختان سرک میکشد، طبق معمول درب بالکن کوچک اتاقش باز است. این یعنی دلبرکش منتظر اوست، در تمام این شبها منتظرش بوده و او چقدر شرمنده است بابت تکتک لحظههایی که چشمانش به در بوده. وارد حریم اتاقش که میشود، شنل را عقب میکشد تا راحت تر اطراف را ببیند. آهسته تا کنار تختی که در میانهی اتاق است جلو میرود. کنارش روی تخت نشسته و به صورتش خیره میشود. شاید برای اولین بار بود که قلب سیاهش رنگ هیجان را به خود میدید. دخترک تکانی خورده و چشم باز میکند. با دیدن او، بالای سرش خواب از سرش میپرد. بی درنگ خود را در آغوشش پرت میکند و دستانش را دور گردنش سفت حلقه میکند. دلتنگی در میان فشار دستان ظریفش ملموس بود. کاش دنیا در همین لحظه برای همیشه متوقف میشد. صدای لطیف و پر نازش در آغوشش گرفته به گوش او میرسد. - کجا بودی؟ میدونی چند شبه منتظرتم؟ دستی بر موهای مواجش کشیده و میگوید: - الیزا من... میان حرفش میپرد، از آغوشش بیرون میآید، دستانش را بر سینهی ستبرش میکوبد و طلبکار نگاهش میکند: - تو چی؟ تردید داشتی آره؟ ما با هم صحبت کردیم، نکردیم؟ به من شک کردی یا عشقم؟فکر میکنی من نمیدونم میخوام چیکار کنم؟ من فکرهام رو کردم، من میدونم چی پیش رو دارم، من با چشم باز انتخاب کردم. دستانش شل شده آرام آرام پایین میآیند و اینبار با صدایی لرزان ادامه میدهد: - من میخوام کنار تو باشم، من فقط همین رو ازت خواستم. توان تحمل آن اشک نشسته در چشمان سیاهش را ندارد. طرهای از موهایش را پشت گوشش فرستاد، به پوست سفید گردنش نگاه کرد، جریان خون آن رگ پنهان زیر پوستش را احساس میکرد، گرم و درخشان! هیچوقت کنارش تشنگی بر او غلبه نکرده بود. دستی بر گردنش کشید و گفت: - الیزا، من فکر میکردم انقدر عاشقم که ازت بگذرم، اما وقتی چند روز ازت دور بودم و دلتنگ شدم فهمیدم که من یه عاشق خودخواهم؛ انقدر خودخواه که بی هیچ غمی دندون هام تو گردنت بشینه و تو رو تبدیل کنم. تو رو از خانوادهات جدا کنم و توی قصر زندانیت کنم. میخوام که ملکهی قصر من باشی الیزا، میخوام که وارث من از خون تو باشه، حتی اگه تمام قبایل خوناشامها هم بهم پشت کنن. الیزا دست روی قلبش گذاشت و گفت: - منم همین رو میخوام، میخوام تا همیشه کنارت باشم، من رو از بند آدمیت آزاد کن؛ من رو با خودت ببر. صورتش را قاب گرفت و سرش را نزدیک گردنش برد. فردا روز زیباتری بود. از فردا آن قصر سیاه نفرین شده روح زندگی میگرفت. باید جشن میگرفتند. به فردا ایمان داشت، به فردای با او ایمان داشت. مطمئن بود روزهای زیباتری انتظارش را میکشند؛ روزهایی به زیبایی لبخند او...
- 12 پاسخ
-
- 2
-
-
- دیروز
-
-
Tiam عضو سایت گردید
-
پارت سوم ناچار به سمتش برگشتم، ناخنکارش اومده بود و در حال لاک زدن پاهاش بود. لبخندی بهم زد اما وقتی تاج گل رو توب دستم دید گفت: ـ اون چیه دستت پسرم؟ سریع خودم رو زدم به اون راه و گفتم: ـ چیز خاصی نیست، امروز گلهای بابونه رو توی باغ دیدم، درستش کردم. به ناخنکارش نگاه کرد و گفت: ـ چند لحظه تنهامون بذار! ناخنکارش سریع بلند شد و از اتاق بیرون رفت. مامان از روی مبل بلند شد، نزدیکم اومد و گفت: ـ پسرم، تو الان باید بالای سر کارخونه باشی، امروز بار جدید میرسه. همه از من میپرسن فرهاد کجاست، اون وقت پسر من توی باغچه با گلها سرگرمه! یه اوفی کردم و گفتم: ـ مامان الان وقت این حرفاست؟ بعدشم شما مثل یه شیر بالا سر اون کارخونه و کارگراش هستید، دیگه چه نیازی به من هست؟ با چشمغره نگام کرد و گفت: ـ پسرم من دیگه پیر شدم. دیگه وقت این رسیده تو بالا سر کارا باشی، همه باید فرهاد اصلانی و پسر حاج بشیر بزرگ رو بشناسن! چیزی نگفتم که با لبخند بهم گفت: ـ بعدشم این قضیه ازدواج با اون دختره... حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ مامان من واقعا نفسم گرفت! میخوام برم بیرون، یکم هوا بخورم. بعدش سریع بیرون زدم و یه نفس عمیق کشیدم. از حرفهای تکراریش خسته شده بودم، از اینکه از بچگی تا به همین الان، فقط آرزوهای اونو زندگی کردم و زندگیم بر مبنای خواستههاش بود... حتی زن من هم باید مدنظر مادرم میبود، اما نه، تو این مورد نمیتونستم در مقابلش حرفی نزنم. به خاطر یلدا من تو روی خاتون خانوم هم که شده وایمیستم، چون فکر نکنم جور دیگهای عاشق کسی بشم. از کنار احمد آقا رد شدم و گفتم: - خسته نباشی!
- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
Amata عکس نمایه خود را تغییر داد
-
سالها گذشته و من مردی شدهام با موهایی که آرامآرام سفید میشوند، اما کافیست نسیم نمزدهی پاییز از پنجره عبور کند تا تمام تنم بلرزد و دوباره برگردم به همان عصر، همان غروب لعنتی که در حیاط کاهگلی مادربزرگ قایمموشک بازی میکردیم. صدای جیغ و خندهی بچه ها در هوا میپیچید و من، مثل همیشه، مغرور و لجوج، دنبال جایی بودم که هیچکس به آن فکر نکند، جایی که وقتی پیدا نشوم، همه با حیرت نگاهم کنند و برندهی بیرقیب بازی باشم. انتهای حیاط، بنای کاهگلی نیمهویرانی بود که همه از کنارش با ترس عبور میکردند؛ همان ساختمانی که پنجرهی باریکش به سرداب قدیمی باز میشد، همانجا که مادربزرگ با صدایی خشک و بیرحم بارها گفته بود: «هر کس به سرداب بره شیطونو خوشحال می کنه.»اما برای من، هیچچیز وسوسهانگیزتر از «قدغن» نبود.بچهها هنوز میشمردند: «سی… سیویک… سیودو…» و من آرام از جمع جدا شدم، خودم را به دیوار رساندم، پنجره باریکتر از آن بود که به نظر میآمد، اما با تقلایی نفسگیر توانستم بدنم را از آن عبور دهم و یکباره در تاریکی سرداب سقوط کنم. بوی نم مثل پتکی به صورتم خورد؛ هوایی کهنه و سنگین، ریههایم را پر کرد و برای لحظهای حس خفگی کردم.چشمهایم کمکم به تاریکی عادت کردند و سایههای کشدار روی دیوارها مثل موجوداتی منتظر به نظرم آمدند. قدم برداشتم، هر قدم صدای خشکی در سکوت میانداخت، ناگهان چشمم به چیزی افتاد؛ در گوشهی سرداب، آینهای بزرگ و قدیمی تکیه داده بود به دیوار، شیشهاش لکهدار و قاب چوبیاش ترکخورده. نزدیک شدم، اول تصویرم را دیدم: بچهای هشتساله، عرقکرده و نفسنفسزنان، اما چیزی در تصویر درست نبود؛ لبهایش لرزیدند، لبش به لبخندی کش آمد که مال من نبود.صدایی آرام، مثل نفسی بر گوش، در سرداب پیچید؛ زمزمهای نامفهوم، پر از کلماتی که نمیشناختم، اما استخوانهایم را سرد میکرد.پاهایم میخواستند فرار کنند، ولی چشمهایم محبوس تصویر شده بود؛ دستش را بالا آورد؛ نه مثل من، نه همزمان با من؛ جدا، مستقل، زنده. یک لحظه بعد، دستش از شیشه گذشت و بر بازوی من نشست، سرد و سنگین، مثل فلز پوسیده. جیغی کشیدم، جیغی که هنوز در گوشم زنگ میزند. با وحشت عقب پریدم، پایم به سنگی گیر کرد و زمین خوردم. زمزمه دوباره آمد: «تو هم یکی از …» قلبم داشت از سینه بیرون میجهید، و با آخرین رمقم خودم را بالا کشیدم، به پنجره چنگ زدم و از آن بیرون خزیدم. زخم روی بازویم میسوخت، بچهها هنوز در حیاط میدویدند و میخندیدند، هیچکس نپرسید چرا خاکی و رنگپریده برگشتم.کسی ندید که بازوی من سیاه و کبود شده، درست مثل بازوی پیر و چروکیدهی مادربزرگ که آن شب برای اولین بار نگاهش فرق کرده بود؛ وقتی مرا دید، چشمهایش برق زد، نه از نگرانی، از شناختن. او حقیقت را میدانست.سالها گذشت، اما زخم هرگز محو نشد. هر بار که از کنار آینهای عبور میکنم، انگار آینه حوصلهی من را ندارد و چیزی دیگر مشتاقانه جایم را پر میکند.گاهی شبها، وقتی چراغها خاموش میشوند، زمزمه همانطور که در کودکی شنیدم بر گوشم میخزد. من میدانم آن روز فقط من از سرداب بیرون نیامدم؛ چیزی همراهم آمد، که در سکوت خانه حرکت میکند و سایهاش دقیقاً پشت سر من میافتد. بازی قایمموشک تمام شده، اما من هنوز پنهانم، و هنوز کسی دنبالم نگشته.انگار همه میدانند، و فقط من آخرین کسی هستم که حقیقت را باور نمیکند. آن لبخند هنوز ادامه دارد، و من هر بار که چشم میبندم میبینمش. زمزمه دیگر التماس نمیکند؛ حکم میدهد.و روزی که دوباره پاییز از پنجره عبور کند، میدانم نوبت من است که از آینه رد شوم.
- 12 پاسخ
-
- 3
-
-
-
سایهاش را دید و تقلاهایش آرام گرفت. ندیده میدانست این سایه متعلق به چه کسی است. - دستامو باز کن! صدای تیز کردن چاقو، برای لحظهای متوقف شد. تشنگی داشت عذابش میداد. تقلا کرد اما رد طنابها روی گوشت و پوستش، میسوخت. نمیتوانست او را ببیند. -خواهر من مُرد... به خاطر تو آدمیزاد! حالا اندام عضلانی و نیمهبرهنه اطلس، مقابل چشمش بود. زن غرید: -من بیتقصیرم... تو باید باورم کنی! تاریکی آن اتاقِ بدون پنجره، باعث نشد اطلس، درخشش اشک در چشمان تیلور را تشخیص ندهد. طرف تیز چاقو را در مشتش فشرد تا به خودش بیاید، پیش از آنکه در مقابل تیلور نرم شود. -فاضلاب کارخونههای تو دریا رو آلوده کرد، زن و کودکهای ضعیف ما کشته شدن... و تو میگی تقصیری نداری؟ به ستون مشت زد و اندام تیلور به رعشه افتاد. یادآوری چهره خواهرش در لحظاتی که او را به آغوش مرگ میسپرد، او را از پا انداخته بود. چشمهای سرخش را به تیلور دوخت: -تقاصشو پس میدی... خودم مطمئن میشم که تقاص پس بدی! دیگر به هقهق افتاده بود؛ جوانترین زن میلیاردر شهر در مقابل اطلس، مانند کودک شش ساله اشک میریخت. -پس... ما چی میشیم؟ قطرات خون با سرعت بیشتری از دست اطلس جریان گرفت... -از اولشم مایی وجود نداشت! من برای انتقام از تو به زمین اومدم، تو گول خوردی دخترِآدم! من نفرین تو هستم، نه هیچ چیز دیگه! در آهنی سلول را به چهارچوبش کوبید تا مطمئن شود تیلور متوجه لرزش صدایش حین ادای کلمات آخر نشود. صدای زجههای تیلور بلندتر شد. سرباز شبگرد با چشمان دریایی و آبیرنگش، بلند گفت: -قربان دستتون... همان لحظه، امپراطور وارد شد. موهای بلند و سفید رنگش، کمر برهنهاش را پوشانده بود. ایستاد و با لبخند چرکین، برای اطلس کف زد: -تو کار درستو کردی اطلس! مطمئن باش من هم سر قولم هستم. اطلس چشم بست. چاقو دیگر به استخوان دستش رسیده بود...
- 12 پاسخ
-
- 5
-
-
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت نود و سه -هیچی به خدا! خزر یک قدم از من فاصله گرفت و به حیدر نزدیکتر شد. به بهانه خداحافظی، دستش را فشردم و کاغذِ تا شدهای که در مشت داشتم را درون دستش جا دادم. بعید نبود که بلافاصله آن را به حیدر نشان دهد، اما این کار را نکرد. برگشتم و بدون توجه به حیدر، از آندو دور شدم. درد به مچ پاهایم رسیده بود و قدم برداشتن سخت به نظر میرسید. -خوبی؟ سرم را تکان دادم. -از اینجا بریم. جسم کوچکم داشت بغض سنگینی در خود حمل میکرد که هر آن امکان داشت سُر بخورد و روی آسفالت بشکند. بعد از دقیقههای طولانی که دیگر ساختمان بلند دادگاه را نمیدیدم و هوا پاکیزهتر از صبح به نظر میرسید، پرسیدم: -خونش بند اومد؟ امیرعلی در کمال جدیت جواب داد: -آره، نسترن کار خودشو کرد. لبخندم را مهار کردم. -اون که نسترن نبود، سوسن بود. اخمی کرد تا قافیه را نبازد. -سوسن گفتم دیگه. یکی از ابروهایم را بالا انداختم. ادامه داد: -به نفعمون شد، میتونیم ازش استفاده کنیم. سرم را تکان دادم، حدس میزدم. سر چهار راه، باید راهمان را از هم جدا میکردیم. من برای گرفتن دستمزدم به قنادی ابراهیم میرفتم و امیرعلی احتمالا به دفترش برمیگشت. -تو اون کاغذ چی بود؟ با دهان نیمهباز نگاهش کردم. -کدوم کاغذ؟! مردمکهایش را از گوشه چشم، به طرف من نشانه گرفت. -همون که یواشکی تو دست خزر گذاشتی. -یا خدا! چطور از اون فاصله متوجه شدی؟ دستی به صورتش کشید تا لبخندش را مهار کند. -مهم نیست، ولی اگه خواستی دربارش حرف بزنی، گوش میدم؛ نخواستی هم... هیچی. نفسی کشیدم. -خب راستش... -یه لحظه صبر کن! الان برمیگردم. نگاهش کردم که به آن طرف خیابان رفت و کنار یک گاریِ رنگ و رو رفته ایستاد. دست در جیبش کرد.- 95 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت نود و دو چادرم را در دستم جمع کردم و پلهها را دو تا یکی پایین آمدم. به قدمهایم تسلط نداشتم، سکندری خوردم که کسی بازویم را محکم گرفت. -آروم بگیر ناهید! داشتی میافتادی. بازویم را به ضرب از دستش بیرون کشیدم. -به من... با دیدن خون خشکیده بالای لبش، لبهایم را به هم دوختم. نفس عمیقی کشیدم و با صدای لرزان زمزمه کردم: -از این خرابشده بریم بیرون. امیرعلی پشت سر من قدم برمیداشت. حیدر هنوز طبقه بالا بود و احتمالا چند مشت نثار دیوار دادگاه کرد تا خشمش را خالی کند. قلبم محکم میکوبید و میترسیدم که قفسهسینهام نتواند از پس ضربههایش بربیاید. هر کس که از مقابلمان میگذشت، چندلحظه به امیرعلی نگاه میکرد. پلکهایم را به هم فشردم. دستمالی که تابستان گذشته، یک گلسوسن رویش گلدوزی کرده بودم را از کیفم بیرون کشیدم و به سمتش دراز کردم. -صورتتو پاک کن! مقابل ساختمان متوقف شدم. -چرا وایستادی؟ با چشم به خزر اشاره کردم. با دیدن من و امیرعلی، نگاهش را دزدید و وانمود کرد متوجهمان نشده است. -تو برو، من باید باهاش حرف بزنم. امیرعلی اخمهایش را درهم کشید و نگاهی به ساعت مچیاش انداخت. سرش را تکان داد و گفت: -یکم وقت دارم، منتظر میمونم. حالا خزر داشت از من فرار میکرد. قدمهایم را بلندتر برداشتم و بازویش را از پشت کشیدم. -خزر! باید حرفی بزنیم. چند لحظه در چشمهای عصبانیام نگاه کرد و دستش را عقب کشید. -حرفی ندارم. -من دارم. لبهای گوشتیاش را جمع کرد و نگاهش را از من گرفت. پاشنه پایم به خاطر دویدن با این کفشهای پاشنهدار ذوقذوق میکرد. سرم را بالا گرفتم، با وجود این کفشهای مسخره، هنوز هم از خزر کوتاهتر به نظر میرسیدم. -از حیدر خوشت میاد؟ قرنیههای سیاه رنگش، حالا درشت شده بود. -بهتر بپرسم... به شوهرم علاقمند شدی؟ چانهاش را بالا داد. -شما دارین طلاق میگیرین! سرم را به نشان تایید تکان دادم. -تو دیدی اون شب یک زن تو مکانیکی حیدر بود، مگه نه؟ تو حرفاشونو شنیدی. دیدم که چطور گوشه لبش را مهار کرد تا لبخند نزند. خزر چیزی میدانست که من نمیدانستم. آه عمیقی کشیدم. رنگ از روی خزر پرید، به پشت سرم خیره شده بود. -اینجا چه خبره! صدای حیدر بود که مو بر تنم سیخ کرد. چشم چرخاندم، امیرعلی هنوز آنجا بود. اشاره کردم جلو نیاید.- 95 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت نود و یک پاهایم را جفت کردم و مستقیم به چشمهای امیرعلی خیره شدم: - دیگه هیچوقت درباره اون روزها ازم نپرس، چون جوابی ازم نمیگیری. با خداحافظی مختصری از هم جدا شدیم و من او را تا زمانی که از خیابان خارج شود تماشا کردم. باید امیدوار بودم که روزی مرا میبخشد؟ جلسه دوم دادگاه، چند هفته بعد برگزار شد. حیدر در طول جلسه، یک لحظه هم از من و امیرعلی که دوشادوش یکدیگر وارد شده بودیم، چشم برنداشت. -رای پزشکیقانونی به نفعمون تموم شد. سرم را تکان دادم. از سالن بزرگی که برایم ترسناک بود بیرون آمدیم. چند مرتبه بینیام را بالا کشیدم و بعد، سرم را به چپ و راست چرخاندم. -این بو... بوی سوختگیه! حس میکنی؟ امیرعلی در سکوت به من نگاه کرد. نباید توهماتم را اینقدر بلند به زبان میآوردم. زن کوچک اندامی به من تنه زد. -روز سختی داشتی، برو خونه. به سمتش که برگشتم، دیدم که حیدر با قدمهای بزرگ به ما نزدیک میشود. وکیلش آقای خضری، سعی داشت متوقفش کند اما او را خوب نشناخته بود. حیدر ناموسپرستترین مردی بود که در زندگیام دیدم. دستهای یخ زدهام را مشت کردم: -بهتره... بریم. امیرعلی رد نگاهم را گرفت و پیش از اینکه متوجه شود، حیدر با سر به بینیاش ضربه زد! -یا حضرت فاطمه! لکههای خون روی پیراهن قهوهای رنگش فرود آمد. -میکشمت حرومزاده! تو آدم نمیشی، نه؟ یه کار میکنم به گوه خوردن بیافتی! وکیلش به علاوه چند مرد ناشناس، او را عقب نگهداشته بودند. امیرعلی با آستین، خون بینیاش را گرفت و انگشت اشارهاش را در هوا تکان داد: -حرومزاده تویی! آب بکش اون دهن لجنتو تا... با نگاه به من، ادامه حرفش را خورد. -لا اله الی الله! خشکم زده بود. آقای خضری که عینکش روی بینیاش کج شده بود، مرا خطاب قرار داد: -خانم محمدی تو رو خدا برین تا اتفاق بدی نیوفتاده! -چی چی رو بره؟! من زنمو هیچ جا نمیفرستم! ناهید... منو نگاه! بیتوجه به حیدر که داشت قلقل می کرد، به آقای خضری نگاه کردم و بلند گفتم: -خانم شریعت، نه محمدی!- 95 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن رمان مَنِ دیگر | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
پارت اول
- 2 پاسخ
-
- 4
-
-
-
شبهای جنگل، مهآلود بود. درختان کهنسال جنگل مثل هیولاهای سنگی در مه فرو رفته بودند و باد، صدای زوزهی گرگها را شبیه نالهی ارواح میپیچاند. کالدر، ردای سیاهش را روی شانه جمع کرد و قدم به قبرستان متروک گذاشت. وسط قبرستان، روی سنگی شکسته، و پر از غبار، شئای براق و خیره کننده چشمهایش را زد. - حلقه! نه، این فقط یک زیور نبود؛ لرز در استخوانش میپیچید و روحش را میفشرد. سالها پیش شنیده بود که همین حلقه بود که خاندانش را به خاک کشاند. پدربزرگش، نخستین قربانیاش بود؛ بعد پدرش… و حالا نوبت او بود که نگذارد دیگر کسی قربانی این نفرین قدیمی شود! چوبدستش را محکم در دست گرفت و با احتیاط جلو رفت. حلقه مثل چشم بیداری در تاریکی میدرخشید. با هر قدم، زمزمهای در باد شنیده میشد؛ صدای زنی که مینالید: «راز مرا میدانی؟» کالدر ایستاد. قلبش به شدت میتپید. به آسمان تیره نگاه کرد. میدانست صدایش را میشنود! فریاد زد: - سرینا، بانوی نفرین! بیرپن بیا ای ترسو! ناگهان شعلهای سیاه از حلقه جهید و سنگ قبرها را روشن کرد. سایهی زنی با موهای بلند و چشمهای تهی از نور در برابرش شکل گرفت. سرینا بود؛ بانوی نفرین! - من برای عشق سوختم، و حالا همه باید بسوزند. کالدر فریاد زد: - نه! من این چرخه را میشکنم. چوبدستش را بالا آورد و طلسمی تدافعی خواند؛ اما شعلههای سیاه به سمت او خزیدند، مثل مارانی گرسنه. دورش حلقه زدند و بازویش را گرفتند. دردی هولناک در رگهایش پیچید و از درد، دادش به هوا رفت. سرینا خندید؛ از همان خندههای شیطانی! - هرکس حلقه را لمس کند، بخشی از وجودش را میبازد! کالدر به دستش نگاه کرد؛ انگشتانش کمکم شفاف میشدند. عرق سردی روی پیشانیاش نشست. با خودش فکر کرد: «باید راهی باشد… باید راز این حلقه را بفهمم.» در ذهنش صدای استاد قدیمیاش پیچید: «نفرینها را نمیشکنی، مگر با پذیرش.» چشمهایش را بست. زیر لب گفت: - راز من، ترس من است. من دیگر فرزند سایه نیستم. حلقه لرزید. شعلهها لحظهای خاموش شدند. سرینا جیغ کشید: - نه! نمیتوانی مرا انکار کنی! کالدر قدمی به جلو برداشت. چوبدستش را روی خاک کوبید و فریاد زد: - به نام ستارههای سپید، نفرینت پایان مییابد! نور سفید آسمان را شکافت و روی حلقه ریخت. سنگها ترک خوردند و قبرستان در لرز فرو رفت. صدای شکست چیزی در فضا پیچید؛ حلقه بر زمین افتاد و به خاکستر بدل شد. سرینا ناپدید شد، تنها نالهای باقی مانده بود و نفسهای هراسان و خستهی کالدر. کالدر نفسزنان روی زانو افتاد. آرام دستش را نگریست. ذرهذره درحال نابودی بود و چیزی از دست راستش باقی نمانده بود. او نفرین را شکست، اما بهایی داد. باد آرام گرفته بود. ستارهها آرامتر از همیشه بر فراز قبرستان میدرخشیدند و اکنون، آغازِ پایان کالدر بود! کالدر زیر لب زمزمه کرد: - هر طلسمی بهایی دارد… و این، رازِ جادوست.
- 12 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت دوم توی این مدت، بماند که مادرم مثل همیشه، هزاران دختر رک بهم معرفی کرد و اصرار داشت که با یک کدوم ازدواج کنم؛ اما به هر نحوی که بود، از زیر فشارش در رفتم. هر روز به دور از چشم مادرم، توی باغ یا پارک سر خیابون یا کافه قدیمی مارفیل که پاتوقمون شده بود، با همدیگه قرار میذاشتیم و راجع به آیندمون برنامهریزی میکردیم، اما یلدا خیلی میترسید و همیشه میگفت که مادرم هیچوقت اون رو به عنوان عروسش قبول نمیکنه، چون اون دختر معمولی یک سرایدار بود و من تنها وارث خانواده اصلانی بودم که به قول مادرم، باید با یکی در حد خانواده خودمون ازدواج میکردم و براش نوه پسری به دنیا میآوردم تا نسلمون ادامه پیدا کنه! همه اینها در حالی بود که من به یلدا قول داده بودم هرجوری که شده، میخواستم باهاش ازدواج کنم و تحت هیچ شرایطی، پشتش رو خالی نمیکنم. الان پنج سال از ارتباط پنهانی من و یلدا میگذشت و وقتش رسیده بود که برای همیشه و بدون ترس، پیش هم باشیم و عشقمون رو تجربه کنیم. توی اولین فرصت، میخواستم به مادرم این قضیه رو بگم. پنجره اتاق رو باز کردم و براش یه بوس پرتاب کردم که سریع سرخ و سفید شد و به پدرش که مشغول کار کردن بود، اشاره کرد. با دستهام بهش اشاره کردم که بریم باغ پشتی تا همدیگه رو ببینیم و تاج گلی که از گلهای بابونه باغمون براش درست کرده بودم رو بهش بدم. از داخل کمدم، تاج گل رو برداشتم و از پلهها پایین رفتم تا برم داخل باغ که مامان من رو دید و صدام زد: ـ فرهاد!
- 6 پاسخ
-
- 2
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت اول از پنجره دیدمش؛ مشغول آب دادن به باغچه بود و پدرش احمد آقا هم داشت چمنهای حیاط و کوتاه میکرد. انگار اونم نگاه من رو حس کرده بود که یهو برگشت و با لبخندی که من عاشقش بودم، نگاهم کرد. واقعا نمیدونم چه جوری و چطور شد که اینجوری دلم رو بهش باختم! توی زندگیم هزارتا دختر رنگارنگ دیده بودم، اما به هیچ کدومشون حسی که به یلدا دارم رو نداشتم. پنج سال پیش که دانشگاهم تموم شد و از کانادا برگشتم، فهمیدم مادرم(خاتون خانوم) برای سرایداری خونهمون، آدمای جدید استخدام کرده... و وقتی دم در خونه به استقبالم اومد تا چمدونم رو از دستم بگیره و نگاهم به نگاهش گره خورد، دلمو بهش باختم! تصمیم داشتم بیام ایران و یکدور مملکت خودم رو ببینم و رفع دلتنگی کنم و برگردم؛ چون میدونستم اگه بمونم، باز هم مادرم نبود پدرم رو بهانه میکنه و بحث خواستگاری از دخترهای ازخودراضی که از نظر خودش فقط خوبن و میخواد که نسلمون و ادامه بدم رو بهم پیشنهاد میده و تا زمانی که یکی از اونها رو زن من نکنه، بیخیال این ماجرا نمیشه. من هم واسه فرار از این موضوع، خواستم درسم رو خارج از ایران ادامه بدم و خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم و دختر مورد علاقم رو خودم انتخاب کنم، اما هیچ کس به دلم ننشسته بود... تا وقتی که برگشتم ایران و یلدا رو دیدم، حس کردم همون کسیه که میتونم باهاش خوشبخت بشم و نیمه گمشده منه، پس به خاطرش موندم.
- 6 پاسخ
-
- 2
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
امروز September 5، روز جهانی احمق هاست.
-
-
یاسمن عضو سایت گردید
-
بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان: منِ دیگر نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه خلاصه داستان: فرهاد از صمیم قلبش عاشق یلدا شده بود، اما خاتون تمام تلاشش رو کرده بود تا این عشق بزرگ رو از پسرش دور کنه و با بازی کردن با سرنوشت پسرش، عشق و ثمره زندگیش رو ازشون دور میکنه، اما نمیدونه سالها بعد، دست روزگار قدرتمند از اونه و... مقدمه: در مسیر زندگی، او نه از جنس تصادف بود و نه از جنس انتخاب. او بخشی از سرنوشت من بود! تو فقط یک خویشاوند برای من نیستی، بلکه یک مفهومی از قدرت بیصدا، امنیت بی ادعا و حضوری هستی که حتی در نبودنت هم حس میشود. در فصل زندگی، بودن من و تو یعنی ایستادن بی هیاهو پشت هر شکستن، یعنی تکیهای که گاهی خودش را کمتر نشان میدهد اما همیشه هست. ما شریک ناخودآگاه سالهای کودکی هستیم و آینهای که خودمان را بی نقاب در آن میبینیم.
- 6 پاسخ
-
- 2
-
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان ملک نیاز از فاطمه حکیمی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
📜👑 فرمان ادبی انجمن نودهشتیا 👑📜 به گوش جان بسپارید! رمانی نوین با نام «ملک نیاز» پرده از رازهای خویش برگرفته و به محفل اهل قلم عرضه شد. ✒️📖 ─── ⚔️ ─── ✍️ نویسنده: @Donya از سرآمدان و محبوبان دیار انجمن 🎭 شیوه (ژانر): تاریخی، اجتماعی، تراژدی 📜 شمار صفحات: ۴۶۵ ─── ⚔️ ─── 🏺 شرحی کوتاه اما پرهیاهو: حادثه از یک اتفاق آغاز شد و شجاعت تنها راهی بود که باقی ماند... 🌕 روایتی از اعماق روزگار: اینکه مثل الان توی دست هام بگیرم و لمسش کنم، تا اونم حس زیبای دل تنگی و وجود ناراحتم رو حس کنه... 🔗 راه ورود به اوراق این حکایت: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/05/دانلود-رمان-ملک-نیاز-از-فاطمه-حکیمی-کار/ ─── ⚔️ ─── هر داستان، طوماری تازه است که رازهای روزگار را در سینه دارد. 🌿🕯 - هفته گذشته
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و یک صبح، هنگام ورود به دانشگاه از صدای پچپچ دانشجوهای حاضر در حیاط متوجه شده بود که شهر لیون بالاخره آرام گرفته و همهچیز کمکم دارد سر و سامان میگیرد؛ این به این منظور بود که در همین روزها جکسون به پاریس بازمیگشت و او از هم اکنون استرس تمام صحبتهایی را گرفته بود که باید با جکسون در میان میگذاشت. از صبح نیز فقط یه چشم لیدیا را دیده بود و از آن زمان گم و گور شده بود. تمام مدت در کلاسهای درسش مینشست و حتی یکبار هم نزد او یا مائا نیامده بود. حداقل خوب بود که مائل را در کنار خود داشت و میتوانست با او سخن گفته و در کلاس کنار او بنشیند. در این دانشگاه با تنها کسانی که میتوانست ارتباط برقرار کند جکسون، لیدیا و مائل بودند. اکنون تنها فقط مائل در کنارش بود. جکسون که در شهر دوز مشغول سر و سامان دادن به اوضاع آشفتهی پیش آمده بود و لیدیا نیز بخاطر حرفهای دیشباش نزدیک او نمیآمد. او حقیقتا در این شهر افراد زیادی را نداشت که دلبستهی آنها باشد؛ در هیچ شهری چنین کسانی را نداشت! اما اکنون گویی، هر چند که تعداد آنها کم بود اما افرادی را یافته بود که بخواهد منتظر آنها بماند یا بخواهد برای سخن گفتن با آنها صبر پیشه کند. در نظر او انسانها زمانی میتوانستند بگویند دلبستگی به شخصی دارند که سخنی برای گفتن با او داشته باشند. نمیشود فقط در حرف گفت که از حضور شخصی خوشحال هستند اما هنگامی که در کنار یکدیگر مینشینند، نتوانند حتی یک کلمه هم سخن بگویند؛ گویی که تمامی کلمههای دنیا از بین رفتهاند. او، ارتباط را در کلمات مییافت؛ دوست داشتن و دوست داشته شدن را! اگر در کنار کسی مینشست، دوست داشت ساعات متوالی با او سخن بگوید و بازهم سخنی داشته باشد که بخواهد بحث را ادامه بدهد. درست برعکس چیزی که در دهکدهی سِن مَلو و در حضور خانوادهاش احساس میکرد. به همراه مائل وارد کلاس شده و روی نیمکت دو نفرهای نشستند. کلاس باز هم شلوغ بود؛ مخصوصا آنکه کلاس جامعه شناسی بود و مطمئن بود قرار است بحث دوباره بالا بگیرد؛ آن هم با شدن صد برابر بیشتر! پس از جاسازی وسایلش بر روی میز، سرش را روی میز گذاشته و چشمانش را بست. مدت زیادی میشد که به خانوادهاش فکر نکرده بود، گویی هر چقدر که از ماندنش در پاریس میگذشت، کمتر به یاد آنها میافتاد، اما اکنون دوباره آنها را به یاد آورده بود. درست بود، شاید اکنون درست فکر میکرد؛ او دلبستگی به خانوادهی خود نداشت. نه اینکه نخواسته باشد که داشته باشد بلکه نتوانسته بود! هر بار که میخواست با پدرش صحبت کند با نگاه بیتفاوت او مواجه شده و هر وقت به سوی مادرش میرفت بر سر چیزی دعوا میکردند. برادرش هر لحظه او را پس میزد و خواهرش تمام مدت مشغول بچهداریاش بود. او کی وقت کرده بود که بخواهد به آنها دلبسته شود؟ حتی اگر به آنها دلبسته هم میشد بعد از چند وقت دلش را میزدند. او به سنتهای خانوادگی اهمیتی نمیداد؛ به موضوع خون و فامیلی نیز بیاهمیت بود. نه اینکه نخواهد به این چیزها اهمیت بدهد بلکه نتوانسته بود. چگونه میتوانست به کسانی اهمیت بدهد که در تمامی دوران زندگیاش با او بد رفتاری کرده و توی سرش زده بودند؟ به کسانی دلبسته بود که حتی کوچکترین حقهای زندگی را از او گرفته بودند؟ کسانی که حتی برای اینکه او نگاهش را روی کلمات کتاب میچرخاند او را موعظه میکردند؟ گاهی اوقات مردم دهکده به او میگفتند که نباید به خانوادهاش رنج و عذاب بدهد تا بعدها در کنار حضرت مسیح در بهشت بنشیند اما آن همه بلایی که همان خانواده بر سرش آورده بودند، چه؟ آنها کاری کرده بودند که او در این سن و در اوج جوانیاش آوارهی کوچه و خیابان بشود و در خانهی یک فرد غریبه که به قول مردم دهکده هیچ ارتباط خونی نداشتند، زندگی کند. اما اکنون افرادی رو یافته بود که حداقل حرفی برای گفتن با آنها داشت و آنها نیز گوشهای شنوایی داشتند تا مدتها به سخنان او گوش بدهد، بدون اینکه خسته بشوند. اکنون او، سه دوست داشت که آنها نیز او را دوست خود میدانستند. او، اکنون مادر ایزابلا را داشت که برایش کتاب بخواند و او اکنون آنتوان را داشت که میتوانست به او اعتماد کرده و کتابش را به دست او بسپرد، کسی که او را به خواندن کتابهایش تشویق کرده و برای آن به او پاداش میداد. -
اولین دورهی چالشمون از همین لحظه آغاز میشه و شرکت کننده های عزیز تا ۲۱ شهریور ماه ساعت ۰۰:۰۰ بامداد فرصت ارسال مطلب دارند!
- 2 پاسخ
-
- 4
-
-
سلام نودهشتیا از سالن خبری انجمن و پخش زنده با شما هستیم! در این تاپیک قراره یکی از جذاب ترین چالش های انجمن رو با هم داشته باشیم! چالش پارت منتخب! در طول ۱۴ روز یعنی دو هفته شما فرصت دارید تا پارتی از رمان/دلنوشته یا داستان کوتاه فعال خودتون رو که در همین بازه مشخص شده نوشته و ارسال کرده باشید رو در چالش شرکت بدین! به چه صورت؟! لینک پارت مورد نظر یا لینک تاپیک مورد نظر به علاوه شماره پارت رو زیر پیام اعلام شروع چالش ارسال میکنید؛ حالا چه حوایزی برای این چالش در نظر گرفته شده! نفر اول: مدال قلم طلایی + ۵۰۰ امتیاز + لوح تقدیر + کاور دبل شخصیت متناسب با رمان، دلنوشته یا داستان نفر دوم: مدال قلم نقرهای + لوح تقدیر + ۴۰۰ امتیاز نفر سوم: مدال قلم برنزی + لوح تقدیر + ۳۰۰ امتیاز و بقیه شرکت کننده ها هم هرکدوم ۱۵۰ امتیاز از این بخش خبری-چالشی دریافت خواهند کرد نمونه کاور دبل شخصیت:
- 2 پاسخ
-
- 5
-
-
Taraneh شروع به دنبال کردن فراخوان جذب خبرنگار کرد
-
دینگ دینگ دینگ سلام نودهشتیای عزیزم، حالتون چطوره؟! خب من یه خبر خوب دارم و خبر بد خبر خوب اینکه میخوایم برای شبکه خبری جذابمون خبرنگار جذب کنیم! هورااا و خبر بد اینکه یه سری شرایط برای خبرنگار شدن و دریافت رنگ جذاب مدیر آینده وجود داره؛ اولین مورد اینکه خبرنگار باید فعالیت بالایی در انجمن داشته باشه! ارسال روزی سه تاپیک در تالار های فیلم و سریال، موسیقی و فیلمنامه و...! برای دریافت مقام ضروریه مورد دوم اینکه خبرنگار باید خلاق باشه صرفا اخبار انجمن رو ازتون نمیخوایم میخوایم بخش خبریای که مسئولیتش رو قبول میکنید سرشار از خلاقیت باشه (یادتون نره اینجا یه سایت نویسندگیه و تالار خبری باید به اندازه رمان هاتون براتون اهمیت داشته باشه باید نویسنده بودنتون در اخبار مشخص باشه) مورد سوم اینکه مسئولیت پذیر باشه اگه از خبرنگار عدم فعالیت و ارسال گزارش کار برای مدت طولانی رو ببینیم متاسفانه مجبوریم باهاش خدافظی کنیم! همانطور که گفتم رنگی که دریافت میکنید رنگ مدیر آینده است و دسترسی های باحالی داره پس من عمیقا منتظر اعلام آمادگیتون زیر همین تاپیک هستم.
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست با قدمهایی بلند از میان انبوه دانشجوهایی که در راهروهای وسیع و طویل دانشگاه تجمع کرده بودند، می گذشتند. بالاخره پس از گذشت یک هفته دوباره درب دانشگاه را گشوده بودند و کلاسها از سر گرفته شده بود اما هیچچیز مانند قبل نبود؛ که البته انتظار هم نمیرفت چیزی به زمان قبل برگردد زیرا کمکم همه متوجه واقعیت شده بودند و دربارهی آن سخن میگفتند به غیر از کسانی که از دروغ و جفنگ چیزی عایدشان میشد. امروز، دانشگاه از همیشه شلوغتر شده بود. پس از مدتی که دانشگاه تعطیل شده بود اکنون همه از فرصت استفاده کرده بودتد تا دوباره تجمعهای کوچک خود را تشکیل داده و مابقی نیز آمده بودند تا در هر کلاس درس، سخنی برای گفتن داشته باشند. چیزی از تمام شدن کلاس تاریخش نمیگذشت. جیزل و مائل با کتابهای سنگین جامعه شناسی نوین به سوی کلاس درس بعدی میرفتند. تا کنون دو کلاس را پشت سر گذاشته بودند و این سومین درس امروزشان بود. از همان ابتدای ورود به دانشگاه، همهچیز مشخص بود؛ مشخص بود که قرار نیست روز آرامی داشته باشند. هنوز هم مامورانی با لباسهای مخصوص و اسلحههای فتیلهایهایی که به دست داشتند از اینطرف حیاط دانشگاه به آنطرف رژه میرفتند و ترس در دل دانجشویان میانداختند. بعضی از دانشجویان حتی میترسیدند برای کمی استراحت میان دو کلاسشان در کنار یکدیگر بنشینند و کمی گپ و گفت کنند زیرا ممکن بود به آنها حمله شود و یا اسلحه روی سرشان بگذارند. آنهایی هم که در هر مجلس و در هر کلاسی لب به سخن گشوده و حرفی میزدند از طرف بقیه دیوانه خطاب شده و میگفتند که دست از جان شستهاند! همانطور که به جلو میرفت، صدای بلندی که از حیاط آمد باعث شد به فردی برخورد کند که از روبهرویش میآمد و قصد داشت از کنارش رد بشود. - فاصله بگیرید... فاصله بگیرید! و دوباره فریاد جداسازی ماموران بلند شده بود. شانهاش از برخورد با شانهی آن دختر درد گرفته بود. عذرخواهی کوتاهی کرده و سرعتش را بیشتر کرد. در میان آنها گویی داشت نفسهای آخرش را میکشید. - مائل، اگر میخواهی زنده بمانی کمی سریعتر حرکت کن. مائل که تا کنون در سکوت در کنارش راه میرفت. لب گشود: - از این سریعتر نمیتوانم؛ حقیقتا دارم خفه میشوم. با انزجار و تاسف گفته و سری تکان داده بود. بالاخره از میان جمعیت نجات داده شده بودند و به مسیر خلوتتری رسیدند. این مسیر خلوت بخاطر این بود که همه اکنون در آن سوی سرسرا کلاس داشتند و تنها کلاس درس جامعه شناسی مدرن در اینطرف برگذار میشد. هر دو ناخودآگاه نفش عمیقی کشیدند و سرعت خود را کاهش دادند. - اگر کمی دیگر در بین آن جمعیت میماندم حتما روحم به سوی مسیح مقدس، پرواز میکرد. جیزل با خنده گفته بود اما مائل گویی واقعا از آن همه اجتماع خسته شده بود. با شانههایی افتاده و چهرهای در هم کشیده شده، گردنش پایین افتاده بود. - اگر چیزی قرار نیست تغییر کند، برای چه آنقدر بر سر یکدیگر میزنند. ناامید گفته بود. جیزل به سوی او نگاه کرد. - اشتباه فکر نکن مائل، اگر تغییر ممکن نبود، اینهمه از آن نمیترسیدند. ناخودآگاه این را گفته بود. به مسیر خود ادامه دادند اما اکنون هر دو در فکر به سر میبردند. مائل به این فکر میکرد که واقعا میشود همهچیز تغییر کند؟ واقعا این همه اعتراض و زندانیشدن ارزشش را دارد؟ و جیزل در فکر به سخن خود فرو رفته بود. اکنون دیگر موضع سیاسی خود را یافته بود؟ اگر چند وقت پیش کسی سوال مائل را از او میپرسید، او صد در صد سکوت میکرد زیرا نمیدانست باید چه میگفت اما اکنون، دیگر با اطمینان میتواند از تغییر سخن بگوید؟ از آزادی و از بیرون راندن بوربونها از کشورش؟ ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشسته بود. پس آنقدرها هم که میگفتند سخت نبود که یک انسان بفهمد از اطرافش چه میخواهد. تا قبل از آن فکر میکرد اگر میخواست موضع سیاسی داشته باشد باید ساعتها فکر کرده و مطالعه میکرد و چیزی که از همه بهتر باشد را برگزیند اما اکنون متوجه شده بود که بهترین موضع سیاسی برای او آن چیزیست که دلش به او گواه میدهد. چیزی را که عقل بپذیرد و حقیقت محض باشد، از طریق قلب و روحش وارد سلولهای بدنش میشود!