رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. فصل دوم قسمت دوم لحظه‌ای که آخرین نفر از در عبور کرد، صدای بسته شدن سنگینش پشت سرشان پیچید. سکوت. فقط صدای قدم‌ها بود. برگ‌های پوسیده زیر پا خش‌خش می‌کردند. هوای مه‌آلود، سرد و مرطوب، انگار تا استخوان نفوذ می‌کرد. هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت. همه می‌دانستند که حالا بازی واقعاً شروع شده. ایرا کنار ریو قدم برمی‌داشت، یک دست روی بازویش گذاشته بود تا سایان تعادلش را حفظ کند. اما سایان هنوز در شوک بود. چشمانش باز شده بودند، اما خیره، بی‌فروغ، انگار چیزی درونش شکسته بود. لیا با صدای لرزان پرسید؟! - اینجا دیگه کجاست؟فرق کرده جنگل انگار! نایا به اطراف نگاه کرد. درخت‌ها عجیب بودند. خم‌شده، پیچ‌خورده، مثل استخوان‌هایی که از زیر خاک بیرون زده باشند. هیچ پرنده‌ای نبود، هیچ صدایی، به جز نفس‌هایشان. ریو آروم گفت: - مسیر رو پیدا کنیم، تا وقتی زنده‌ایم، راهی هست. اما صدای زمزمه‌ای، ناگهان از دل درختان بلند شد. زمزمه‌ای مرطوب، خش‌دار، انگار کسی با گلوی بریده دارد حرف می‌زند. همه ایستادند. نفس‌ها در سینه حبس شد. از میان مه، چشم‌هایی ظاهر شدند. قرمز. ساکت. نزدیک. خیلی نزدیک. ریو دستش را بالا آورد، اشاره کرد که همه عقب‌تر بروند. اما خیلی دیر شده بود. زمین زیر پای‌شان ترک خورد. گِل نرم شد و چیزی شبیه دست، از زیر خاک بیرون زد. نه یک دست انسانی… پنجه‌ای با ناخن‌های بلند. یکی از درخت‌ها تکان خورد. نه باد بود، نه حیوان. خودش حرکت کرد. لیا جیغ خفه‌ای کشید. اینا... درخت نیستن! ایرا به سختی سایان را از زمین بلند کرد. ریو عقب عقب رفت، دست در جیبش، آماده، و در گوشه‌ای نایا را دید؛ خشک شده، مات، با چشمانی که در تاریکی برق می‌زدند. نایا... برو، باید بدویم! اما نایا لب زد: - نه، نمی‌فهمی، ما هیچ‌وقت از اینجا بیرون نمی‌ریم. لحظه‌ای سکوت. بعد نور ناگهانی آسمان را شکافت. انگار رعدی بی‌صدا از میان مه گذشت
  3. هیچ گاه برنگرد؛ اگر صدای گریه اش را شنیدی برنگرد! او به دنبال تو می اید و تو را غرق می کند! منتظر کودکان است! او منتظر فرصت است! همه ما او را می شناسیم! افسانه زنی که با لباس سفید، کنار زمین بازی گریه می کند تا کودکان را به دام بیاندازد. زنی که محلی ها می گویند کودکش را کشت. لایورونا، مادری که بعد از خیانت همسرش با عصبانیت کودش را در اب خفه کرد و خانه را به اتش کشید؛ اما بعد از خودکشی روحش ارام نگرفت. هنوز هم همین اطراف پرسه میزند. کمین می کند. روح او هرگز ارام نمی گیرد. درسایه ها به دنبال شکارش می خزد! با ظاهری فاخر، اندامی موزون و لباسی سفید پابرهنه، عروسک کودکش را در دست دارد و به دنبال جگر گوشه اش می گردد. مادربزرگ می گفت: "او از عذاب وجدان است که سرگردان شده. او نفرین شده و نمی تواند هیچ گاه به خانه بازگردد." هرسال درست زمانی که ماه برای دریدن روشنایی روز به ستیز با خورشید می اید ظاهر می شود. در کنار زمین بازی ناله می کند ، با خرسی در دست. برنگرد، اگر بوی اتش را بعد از ان پچ پچ های دیوانه وار شنیدی! تو رامی بیند به سمتت می اید و تو را غرق می کند. تو غرق خواهی شد هنگامی که لایورونا با نفرت به تو خیره شده با همان خرس و اتش گناهی که از خانه سوخته اش زبانه می کشد. افسانه ها می گویند، رانندگان را با زمزمه ها و نجواهای دلفریب گول می زند. او نیمه شب کودکان را به هنگام غرق شدن خورشید در افق شکار می کند. او لایوراناست شبح نفرین شده و گریان. همان مادر نالان. اگر زن سفید پوش را دیدی فرار کن. او از دوزخ برخواسته، اتشی که همیشه پشت سر او زبانه می کشد توهم نیست؛ بازتابی از جهنم درون اوست! با صدای گریه فریبش را نخور! تو غرق خواهی شد در سکوت مطلق رودخانه و سرمای استخوان شکن اب. ابی که از سحر لایورانا پدید امده و سرچشمه ان جز نفرت و تاریکی نیست.
  4. پارت صد و هفتاد و سوم با تعجب نگاش کردم که ادامه داد : ـ کسی که عاشق باشه ، یا آدمای اطرافش نقطه ضعفش باشن ، ضعیف میشه و هرچقدرم که غد باشه بخاطر نجات جون عزیزاش ، مجبوره کاری رو انجام بده که نمیخواد. ورقه ها رو گرفت سمتم و گفت: ـ خود تو نقطه ضعفت غزله ، تازه خیلی هم ضعیفی و بخاطرش هرچی بگم و مجبوری انجام بدی. مگه نه آقا پیمان؟؟ با حرص نگاش کردم و گفتم: ـ این آخرین کاریه که انجام میدم. بعد این ، غزل ازم دور میشه شاید هم از جزیره بره. خودشو آورد جلوتر و روبروم بلند خندید و گفت : ـ اون دختر تا زمانی که زنده باشه و هر کجای دنیا هم که بره ، تو مجبوری کاری که ما ازت میخوایم و انجام بدی.چه تو جزیره باشه چه جای دیگه‌ من خیلی راحت می‌تونم بهش دسترسی پیدا کنم...اینو میدونی مگه نه؟ ورقه رو از دستش کشیدم و زیر لب گفتم: ـ عوضی. یه پوزخندی زد و گفت: ـ آآآآ..نشد. من اینجا دارم با زبون خوش خطراتی که تهدیدت میکنه رو بهت میگم، حرفایی که میزنی و ببین . نگران نباش وقتی نصف سود و اون پولها برسه دستت یه جوری عادت میکنی که حتی اسم اون دختر هم تو ذهنت نمیمونه. یکم سکوت کرد و گفت : ـ دقیقا عین بابات...اوایل مثل تو خیلی مقاومت می‌کرد اما وقتی مزه پول رفت زیر زبونش ، دیگه بخاطر یه دلار حتی حاضر بود زن خودشم بفروشه. زدم رو میز و یا عصبانیت گفتم : ـ بسته دیگه، تمومش کن. با خنده دستاشو به نشون تسلیم برد بالا و گفت : ـ خیلی خب باشه. حق با توئه . خب برسیم سمت کار . این ورقه هایی که دستته از سمت رییس من رسیده و در واقعا مفهومش اینه که ما به زور تو رو مجبور به انجام اینکارا نکردیم ، دوربینم این تصاویر و ضبط میکنه و تو آرشیو پرونده های ما، مدارک تو بعنوان عضو جدید نگهداری میشه. خودکار گرفتم و گفتم : ـ چیکار باید بکنم؟ ـ پایین هر صفحه رو با تاریخ امضا کن . میبینی دیگه تو تمام ورقه ها کارای ما قانونیه.
  5. پارت صد و هفتاد و دوم امیرعباس ساکت بود...داد زدم : ـ بگو دیگه، چیزی شده؟؟ گفت: ـ نه ولی فکر میکنه دیشب کوهیار نجاتش داده. کوهیارم چیزی نگفت . گفتم : ـ اشکالی نداره ، حق داره با چیزی که غروب از من دید اینجوری فکر کنه. امیرعباس: ـ اما پیمان این بی انصافیه. ـ بی انصافی کاریه که من مجبور شدم در حقش انجام بدم. ازش چشم برندارین لطفا. ـ نگران نباش ، بچها پیششن، اصلا تنهاش نمیذارن . ـ علی بهت زنگ زد؟؟ ـ آره داره میره فرودگاه دنبال برادرش. ـ خوبه، منم دارم میرم پیش اون بیشرف. حداقل یکمی از کارها رو جلو ببرم وگرنه شک میکنه. ـ مراقب باش داداش. ـ من چیزیم نمیشه. اونا چون به من احتیاج دارن ، آسیبی به من نمیرسونن. امیرعباس چیزی نگفت و من ادامه دادم: ـ گوش کن امیرعباس، حدود یک ساعت دیگه بچها رو بردار و بیار سمت کشتی یونانی تا همدیگه رو ببینیم. ـ باشه داداش. بعدش گوشی و قطع کردم . راه افتادم سمت ساحل مارینا. تا رسیدم دم در ، یکی از محافظاش از ون پیاده شد و رو بهم گفت : ـ بفرمایید آقا پیمان، رییس منتظر شماست . بدون هیچ حرفی سوار شدم. چند دقیقه بعد رسیدیم...با دیدن این پل ، صحنه ی دیشب تو مغزم زنده شد. اگه فقط چند ثانیه دیرتر می‌رسیدم! وای، خدایا حتی نمیخوام بهش فکر کنم ... با صدای محافظ به خودم اومدم : ـ بفرمایید از این طرف... راه افتادم و رفتم و سوار قایق شدم. لُرد طبق معمول در حال سیگار کشیدن بود و با دیدن من بلند شد و با خنده گفت : ـ به به خوش اومدی قهرمان! بفرما بریم داخل. بدون اینکه بخندم یا حرفی بزنم ، دنبالش راه افتادم و از پله مارپیچ قایق پایین رفتیم و وارد یه اتاقک کوچیک شدیم.لرد یه سری ورقه از پوشه درآورد و گفت : ـ اصولا ما کسایی رو برای اینکار انتخاب می‌کنیم که نقطه ضعف دارن نسبت به بقیه آدما. با تعجب پرسیدم: ـ منظورت چیه؟ یه پکی به سیگار زد و گفت: ـ مثلا خوده تو، بابات یا خیلی از کسای دیگه.
  6. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  7. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  8. یک خونه بود یک خونه یک خونه یک خونه که درش بزرگ شدم من یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه پر از سرمای بی رحم خاطرات یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه بود که بابا درش من رو دوست نداشت یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که مامان همیشه غمگین بود یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که داداشی از من عزیزتر بود یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که من اجازه بچگی نداشتم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که از صدای داد و گریه پر بود یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که تروما خیلی زیاد بود یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که من داشتم به عروسک خرسی غذا می دادم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که یکم غذا ریخت روی لباسم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که بابا سرم داد زد یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که عروسکم رو گرفت و بالای یخچال گذاشت یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که من گریه کردم و جیغ کشیدم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که بابا عصبی شد و عروسکم رو... یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه عروسکم روی پشت بوم افتاد یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که دیگه برام نیاوردش یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که من درش بزرگ شدم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که نفت ریختم، آتیشش زدم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که عروسکم رو پیدا کردم و برگشتم.
  9. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  10. فصل دوم – سایه‌های تاریک گذشته پارت بیست‌ودوم فلش بک به شش سال قبل *** باد گرم لس‌آنجلس مثل پوست مار روی گونه‌های همراز می‌خزید. خورشید با وقار بر آسمان مسلط بود و خیابان‌های عریض شهر در هیاهویی نامرئی نفس می‌کشیدند. مأموریتش ساعتی پیش تمام شده بود؛ مأموریتی بی‌نقص، بی‌صدا، با ردپایی محو، درست همان‌طور که همیشه انجام می‌داد. لبه‌ی عینک آفتابی‌اش را کمی بالا زد، پشت صندلی چرمی کافه‌ای کوچک در مرکز شهر لم داد و قهوه‌ی نیم‌سردش را مزه‌مزه کرد. سکوت دل‌پذیری بود، با طعمی از پیروزی و کمی خستگی. اما آن سکوت چند ثانیه بیشتر دوام نیاورد. تلفنش با لرزشی بی‌صدا روشن شد، صفحه‌نمایش نور کم‌رنگی پخش کرد. فرستنده فقط یک اسم داشت: (رئیس بزرگ) چشم‌های همراز تنگ شد، دستی در موهایش کشید، قهوه را نیمه‌کاره رها کرد و سریع از جا برخاست. پیام فقط یک جمله بود: آدرس رو دنبال کن و بیا پادگان. زمان انتخاب نزدیک هست. زیر آن، مختصاتی نوشته شده بود که روی نقشه، به جایی میان بیابان‌های حومه‌ی لس‌آنجلس اشاره داشت. جایی بی‌نام، بی‌نشانی، در دل شن و خورشید. راه طولانی بود. ماشین، جاده‌ی آسفالته را به پشت سر گذاشت و وارد خاکی باریک و پرپیچ‌وخمی شد که هر لحظه احتمال می‌رفت به هیچ جا ختم شود. دو طرفش را تپه‌های خشک و بوته‌های تیز پر کرده بودند. آسمان آبی بالا سر، مثل نقابی ساکت، شاهد سفر او بود. همراز پشت فرمان، با نگاهی خونسرد اما دقیق رانندگی می‌کرد، سایه‌ی باند مشکی پشت گوشش هنوز از مأموریت قبلی مانده بود. چشمان نافذش برق می‌زدند؛ زن جوانی با اندامی چابک، پوستی گندم‌گون و رفتاری خونسرد که در عین آرامش، آماده‌ی مرگ و کشتن بود. ماشین بعد از حدود یک ساعت به دروازه‌ای عظیم رسید؛ فلزی، خاک‌گرفته، با دوربین‌هایی کوچک در بالا و حسگرهایی در اطراف. وقتی به آن نزدیک شد، در بی‌صدا باز شد، جاده ادامه یافت تا اینکه بالاخره پادگان آشکار شد... در دل صخره‌ها و بوته‌های داغ، پادگان چیزی میان یک قلعه‌ی نظامی و یک زندان مدرن بود. حصارهای بلند با سیم‌های خاردار، برج‌های نگهبانی، دوربین‌های حرارتی، و پشت آن‌ها... آموزشگاه سایه‌ها. محوطه وسیع بود. زمین‌های تمرینی متعدد، کلاس‌های سربازان، میدان تیر، و حتی استخرهای مخصوص تحمل فشار فیزیکی، اما چیزی که بیشتر از همه چشم‌گیر بود، حضور ده‌ها زن و مرد از سراسر دنیا بود. از چشم‌های کشیده‌ی شرق تا موهای فرِ غرب، از پوست‌های تیره تا سفیدِ نقره‌ای. هر یک یونیفورم خاکی به تن داشتند و حرکات‌شان دقیق و هماهنگ بود. همراز آهسته از ماشین پیاده شد، و قدم‌زنان به سمت ساختمان اصلی رفت، همه به او نگاه کردند، اما هیچ‌کس چیزی نگفت؛ در این پادگان سکوت احترام بود. و ترس. پشت یکی از شیشه‌های مشبک، بنر بزرگی با جمله‌ای بلند شده بود: - از صد نفر، تنها ده نفر انتخاب می‌شوند... و آنان، وارثان جهان خواهند بود. همراز لبخند کجی زد و با خودش زمزمه کرد: - من از اون ده نفر باید اول شم! ساختمان مرکزی، بنایی آجری و سرد بود. راهروها طوسی، نورها سفیدِ مرده، و در انتهای سالن، یک در چوبی با کتیبه‌ای کوچک: مدیر کل؛ اجازه ورود الزامی‌ست. سه ضربه‌ی محکم زد. صدایی بم و پیر از درون گفت: - بیا تو. همراز دستگیره را چرخاند. در باز شد. و آن‌جا، پشت میزی از چوب گردوی سیاه، پیرمردی نشسته بود با صورتی تراشیده، ریش سفید کوتاه، و چشمانی که جهان را دیده بودند. چشمانی خاکستری که می‌توانستند از ورای لبخندت، دروغ را بو بکشند؛ او رئیس بزرگ بود. مردی حدود شصت ساله، که پشت چهره‌ی مهربانش، شمشیرِ سرنوشت پنهان بود. همراز پا به داخل گذاشت. سکوت کرد. دست روی سینه گذاشت. با صدایی محکم اما خونسرد گفت: - در خدمت‌م، قربان. پیرمرد به صندلی روبه‌رویش اشاره کرد و لبخند زد؛ لبخندی که بوی آزمایش می‌داد، نه مهر. - بشین... وقتشه تو رو از سایه بیرون بیارم، دختر.
  11. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  12. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  13. درحالی که لباس بلند و سفیدِ یادگاری مادرش را بر تن کرده و عروسک خرسی که آخرین هدیه‌ی تولدش از طرف پدرش بود را در دست گرفته بود، پله‌های چوبی کلبه را پایین آمد. این کلبه‌ی واقع شده در دل جنگل، این کلبه‌ی بازسازی‌ شده‌ای که دیگر هیچ آثاری از آتش‌سوزی در آن دیده نمی‌شد قتلگاه پدر و مادرش بود. قتلگاه پدر و مادرش بود و یادش نمی‌رفت آن روز را که پس از برگشتن از جشن تولد دوستش با کلبه‌ی غرق در آتش مواجه شده بود. آخرین پله را هم پایین آمد و درحالی که لبخند مصنوعی بر لب نشانده بود به سمت عمو آلفرد، همسرش سوفی و دختر و پسرش ریتا و اریک رفت‌. - خوش اومدین عمو. عمو آلفرد با لبخند از روی مبل برخاست و دست او را در دست گرفت. - ممنونم عزیزم، خوشحالم که بعد از این همه مدت می‌بینمت. لبخند اجباری‌اش را عمق داد تا نفرتِ نگاهش را بپوشاند. با هربار دیدن عمو آلفرد به یاد آن روزی می‌افتاد که مکالمه‌ی او و همسرش را شنیده بود و از حرف‌هایشان فهمیده بود که به آتش کشیدن کلبه‌ی پدر و مادرش کار آن‌ها بوده تا بتوانند ارث و میراث پدرش را از آن خود کنند. - این چه لباسیه که پوشیدی هلن؟ ریتا چرخی به دور او زد و در تایید حرف اریک با لحنی پرتمسخر گفت: - این عروسک رو از توی آشغال‌ها پیدا کردی؟ دندان روی هم سایید. دلش می‌خواست مشتش را در صورت بدترکیب این دختر و پسر بلوند با آن چشمان به شکل روباهشان فرود بیاورد، اما نه... او نقشه‌ی بهتری داشت. او برای رسیدن به این روز مدت‌ها صبر کرده بود و حالا نمی‌خواست با یک حرکت بی‌فکرانه نقشه‌هایش را خراب کند. اشاره‌ای به مبل‌ها کرد و با همان لبخند مصنوعی که عضلات صورتش را به درد آورده بود گفت: - شما بشینین تا من برم و نوشیدنی‌های مخصوصم رو بیارم. - باشه برو. نیشخندی بر لب‌های صدفی‌اش نشاند و به سمت در کلبه رفت. در سرش نقشه‌اش را مرور می‌کرد و با هر بار فکر به پایان آن غرق در لذت میشد؛ لذتی از جنس انتقام! از کلبه بیرون رفت، در را قفل کرد و کلید را جایی میان درختان پرتراکم جنگل انداخت. حالا وقت شروع نقشه بود. از پشت کلبه دبه‌ها را برداشت و بوی نفت را با لذت نفس کشید. در دبه را باز کرد و مشغول پاشیدن نفت بر روی دیوارهای کلبه شد. تا گرفتن انتقام، تا رسیدن به آرامشی که در تمام این مدت به دنبالش بود، زمان زیادی نمانده بود. بسته‌ی کبریت را از جیب لباسش بیرون کشید. لحظه‌ای چشمانش را بست و با دست آزادش گردنبند قلبی شکلی که حاوی عکس پدر و مادرش بود را میان مشتش گرفت. - مامان، بابا؛ امشب همه چیز تموم میشه. انتقامم رو که بگیرم همه‌مون آروم میشیم. پیش از آن‌که کبریت را روشن کند عمو آلفرد خودش را به پنجره‌ی کوچک کلبه رساند و با فریاد گفت: - چی‌کار می‌کنی هلن، در رو چرا قفل کردی؟ بیا در رو باز کن. خیره به چشمان آبی‌ رنگ و صورت پیر و چروک شده‌ی عمو آلفرد پوزخندی زد و قدمی به سمت پنجره برداشت. - می‌دونی امروز چه روزیه عمو؟ عمو آلفرد مشت آرامی به کناره‌ی پنجره کوبید. - چی داری میگی هلن؟ گفتم بیا این در رو باز کن. - ده سال قبل توی یه همچین شبی، تو باعث مرگ پدر و مادرم شدی، ده سال قبل تو این کلبه رو به آتیش کشیدی و پدر و مادر من رو کشتی، اون هم فقط به خاطر چند دلار پول. چشمان عمو آلفرد از وحشت گشاد شد و او با لحنی آکنده از نفرت ادامه داد: - توی تموم این سال‌ها داشتم فکر می‌کردم که چجوری انتقام خون پدر و مادرم رو بگیرم تا دلم آروم بشه... سر کج کرد و موهای مشکی و مواجش نیمی از صورتش را پوشاند. - آخرش هم به این نتیجه رسیدم که همون کاری رو بکنم که تو با پدر و مادرم کردی. امشب تو در کنار همسر و بچه‌هات توی آتیش انتقام من میسوزی، همونطوری که پدر و مادر من رو سوزوندی. - ولی...ولی من ده سال تموم تو رو مثل بچه‌های خودم بزرگ کردم. آرام پلک زد و به آرامی جواب داد: - به نظرت ده سال مراقبت از من میتونه چیزی که ازم گرفتی رو جبران کنه؟ سر بالا انداخت. - نه، نمی‌تونه. صورتش را به پنجره نزدیک کرد و آرام لب زد: - خداحافظ عمو آلفرد، خداحافظ برای همیشه. کبریت روشن را به سمت کلبه پرت کرد و در یک آن آتش تمام دیوارهای کلبه را پوشاند. چرخید و بی‌توجه به داد و فریادهای عمو آلفرد، همسر و فرزاندانش از کلبه‌ی غرق در آتش دور شد. چشم بست و تصویر صورت خندان پدر و مادرش را تصور کرد. - مامان، بابا؛ دیگه همه چیز تموم شد. دیگه می‌تونین با آرامش بخوابین.
  14. 《آزمایش آخر 》 صدای جیغ هنوز در گوشش می‌پیچید. نه جیغ مردم، نه فریاد کمک، بلکه صدای خودش، در ذهنش، وقتی آخرین بار التماس کرد کسی حرفش را باور کند. اما هیچ‌کس گوش نداد. حالا، همه‌چیز دیر شده بود. آتش، مثل هیولایی گرسنه، در دل زمین بازی زبانه می‌کشید. سرسره‌ی فلزی در حال ذوب شدن بود، تاب‌ها دیگر نمی‌جنبیدند، و دود غلیظ به آسمان می‌رفت؛ انگار رویاهای یک نسل داشت در آن خاکستر می‌شد. او اما فقط ایستاده بود. میان شعله‌ها، با پیراهن سفیدی که حالا سیاه و خاکستری به نظر می‌رسید، و عروسکی در دست که تنها بازمانده‌ی کودک درونش بود. زمانی که، آن دفترچه‌ی خاک‌گرفته را پیدا کرد، راز را فهمید. مدرسه‌شان فقط یک مرکز آموزشی نبود. آن زیر، سال‌ها پیش، آزمایش‌هایی انجام می‌شد. روی بچه‌ها. روی ذهنشان. و او یکی از آن‌ها بود. چند ساعت پیش، او بار دیگر به آن ساختمان بازگشته بود. همان‌جایی که همه‌چیز شروع شد. همان جایی که آن‌ها،دوستانش، معلمانش، حتی خانواده‌اش؛ با بی‌رحمی حقیقتش را انکار کردند. می‌گفتند خیال‌بافی می‌کنی،توهم داری. اما او حقیقت را دیده بود. آن سایه را،آن اتفاق را. آنها، وقتی فهمیدند، خواستند پاک کنند. همه‌چیز را. ولی او زودتر دست‌به‌کار شد. آتش را با آرامش روشن کرده بود. یک کبریت. فقط یکی. انگار کافی بود. چون اینجا پر بود از رازهایی که منتظر جرقه‌ای برای انفجار بودند. و حالا، او فقط نگاه می‌کرد. نه از روی نفرت. نه از روی لذت. بلکه با سکوت. چون هیچ‌کس نفهمید چقدر شکسته بود... تا وقتی همه‌چیز در آتش گم شد. قدم می زد. آرام، در حالی‌که شعله‌ها پشت سرش می‌رقصیدند. عروسک را سفت در دست گرفت. هنوز بوی دود می‌داد، اما برایش مهم نبود. این فقط پایان نبود. این شروع انتقام بود.
  15. فصل دوم: شروع فروپاشی روانی زمانی که چشماشو باز کرد ، اول چیزی ندید. فقط تاریکی. اما بعد، با هر قدمی که جلو می‌رفت، نور ضعیفی از لامپ‌های لرزان سقف، صحنه رو روشن کرد. وسط اتاق، یه صندلی فلزی. پاش شکسته بود و کمی کج شده بود. روی صندلی، سایان بود. سرش افتاده بود پایین. دست‌ها و پاهاش با تسمه‌های چرمی بسته شده بودن. قطره‌های خون از گوشه‌ی دهانش خشک شده بودن. تنش بالا و پایین می‌رفت، نفس می‌کشید… ولی بی‌هوش. - سایان! ریو به سمتش دوید. زانو زد. سعی کرد بندها رو با دست باز کنه ولی سفت بودن. عصبی توی جیبش گشت، چاقوی کوچیکی از لباسش بیرون کشید. با لرزش دست، بندها رو برید. اول دست‌ها، بعد پاها. سایان یه لحظه تکون خورد. زیر لب چیزی نامفهوم زمزمه کرد. ریو زیر گوشش گفت: - تموم شد رفیق، بیدار شو، بیدار شو، باید بریم، اونا منتظرن. دستشو دور کمرش انداخت، سایان رو کشید رو دوشش. بدنش بی‌وزن نبود، ولی ریو دیگه به خستگی فکر نمی‌کرد. نور ناگهان سفید شد. صدای سیستم پخش شد: «بازیکن شماره ۳، آزمایش کامل شد. نجات موفق. اتصال مجدد.» درِ پشت سرش بسته شد. جلوی ریو، مسیر باریک و طولانی‌ای باز شد، نور سفید تهش بود. صدای قلبش توی گوشش می‌کوبید. هر قدم، سنگین. اما هر چی جلوتر می‌رفت، صدا واضح‌تر می‌شد… صدای نفس‌های آشنا. صدای نایا. و بعد، وقتی به انتهای راهرو رسید. دخترها بودن. ایستاده، خیره، با چشمای پر از اشک و امید. نایا اول اونا رو دید. بعد چشمش افتاد به سایان روی دوش ریو. - ریو… لیا جلو رفت، کمکش کرد سایان رو پایین بیاره. ایرا سریع نبضش رو چک کرد. -زنده‌ست؛ ضعیفه ولی زنده‌ست. نایا چند ثانیه فقط نگاه کرد. بعد آروم، اومد جلو. ریو خسته سرشو بالا آورد. چشماش تار می‌دیدن. نایا آروم دستشو گذاشت روی شونه‌ش. -خوش اومدی،قهرمان. برای اولین بار، ریو لبخند زد. نه از روی غرور. نه از پیروزی. فقط از اینکه هنوز زنده‌ست، و نایا، اونجا بود. ناگهان صدای سیستم بلند شد: تیم کامل شد. ورود به مرحله‌ی نهایی،تا لحظاتی دیگر. درِ بزرگ فلزی آهسته باز شد. و باد سردتر، تاریک‌تر، مثل نفس مرگ، از اتاق آخر بیرون خزیدن بچه ها به نوبت خارج شدن ریو با کمک آیرا سایان رو به بیرون بردن،دوباره همون مکان دوباره همون جنگل سرد و بی روح، تاریک..
  16. پارت صد و هفتاد و یکم چیزی نگفت. رومو ازش گرفتم و همونجور که داشتم می‌رفتم سمت اتاقم گفتم : ـ داری میری ، در هم پشت سرت ببند . رفتم رو تخت و گردنبندشو گذاشتم کنار بالشت و به یاد روزهایی که باهم داشتیم ، چشمامو بستم و خوابیدم . صبح با زنگ تلفن از خواب پریدم. گوشی و برداشتم و با صدای لرد آروم سرجام نشستم : ـ به به! قهرمان چطوری؟؟ بی حوصله گفتم: ـ حرفتو بزن ـ شنیدم که دیشب بخاطر غزل خانوم ، نزدیک بود خودتو به کشتن بدی. ـ بهت گفته بودم ، بخاطرش همه کار میکنم. ـ آره گفته بودی ولی فکر نمی‌کردم در این حد عاشقش باشی...یکم دیرتر رسیده بودی به دیار باقی شتافته بود. فریاد زدم : ـ خفه شو. دوباره جدی شد و گفت: ـ هعی آروم باش. خیلی دیگه داری لفتش میدی آقا پیمان. بیشتر از این نمیتونم منتظر روابط عاشقانه ی تو بمونم. یا سریعتر میای اسکله و کار و باهم تموم می‌کنیم یا کار نیمه تموم اون دختر خوشگله رو خودم تموم میکنم. برخلاف همیشه که با شوخی ومسخره بازی حرف میزد ، این‌بار خیلی جدی بود. دلم میخواست دندوناشو تو دهنش خورد کنم اما چاره ایی نداشتم. مجبور بودم به درخواستش عمل کنم. گفتم : ـ منتظر باش ، چند دقیقه دیگه اونجام . ـ خوبه... گوشی قطع کردم ، به سختی از رو تخت پایین اومدم. هم سرم از درد داشت منفجر میشد هم دست و پاهام. از داخل کشوی میز یه باندی درآوردم و محکم پاهامو بستم تا دردش و کمتر حس کنم. بعدش رفتم سمت آشپزخونه و یه مسکن خوردم. در حال لباس پوشیدن به امیرعباس زنگ زدم، صدای امیرعباس تو گوشم پیچید : ـ جانم داداش ؟ ـ غزل چطوره؟؟ ـ یکم بهتره، آوردنش تو بخش. ـ بهوش اومده؟؟؟ چیزی هم گفته؟ امیرعباس مردد گفت: ـ بهوش که اومده ولی... ـ ولی چی؟؟
  17. پارت صد و هفتاد در رو باز کردم و دیدم که دنیاست. با دیدن سر و وضع من با ترس گفت : ـ پیمان چیشده ؟ این چه حالیه؟ به زور خودمو نگه داشتم تا سر پام وایستم. گفتم : ـ تو اینجا چیکار میکنی؟؟ بهم نگاهی انداخت و گفت: ـ پیمان حتی نمیتونی سرجات وایستی. - چیزیم نیست، برو میخوام استراحت کنم . ـ دستت چی شده؟؟ ـ به تو ربطی نداره. بهت گفتم از اینجا برو. ـ نمیرم. تو این وضعیت تنهات نمیذارم . حال مقاومت کردن نداشتم. از جلوی در رفتم کنار و خودم و ولو کردم رو مبل. گوشی و برداشتم و دوباره به عکسها خیره شدم. دنیا اومد و کنارم نشست و گفت : ـ چیکار میکنی با خودت پیمان؟ جوابشو ندادم. اومد لبه مبل نشست و دستی کشید به صورتم که دستاشو محکم گرفتم و تو جام نیم خیز شدم و گفتم : ـ به هیچ وجه! فکر نکن چون غزل نیست میتونی بهم نزدیک بشی. حتی از فکرت هم عبور نکنه. با حالت مظلومی گفت: ـ پیمان تو الان احتیاج داری که یکی... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ اصلا. من به هیچکس احتیاج ندارم..برو...الان اون عوضی که زندگیمو به گ*وه بند کرده ، بیشتر بهت احتیاج داره. بلند شد و گفت : _ پیمان من بارها بعد اون قضیه پشیمون شدم. تو ... تو منو بغل کردی...همین امروز غروب. یادت رفته؟ اگه اجازه بدی شاید...شاید بتونیم دوباره باهم شروع کنیم . ها؟؟ نظرت چیه؟ از حرفش بلند بلند خندیدم و گفتم : ـ نکنه واقعا فکر کردی چون عاشقتم، بوسیدمت؟؟خدایا دختر خنگ هم واقعا نعمته. بلند شدم و رفتم جلوش وایسادم و زل زدم تو چشماش و گفتم : ـ من برای اون دختر میمیرم، میفهمی؟؟ با دیدن غزل فهمیدم زندگی و عاشقی یعنی چی؟؟ قبل اون فقط فکر میکردم که عاشق شدم. اون حرکت احمقانه هم مجبور شدم انجام بدم تا ازم دور بشه که خیلیم زیاده روی کردم . بغض کرده بود و گفت: ـ یعنی تو؟ دوباره پریدم وسط حرفش و مصمم تر گفتم: ـ یعنی من هیچ حسی نسبت بهت ندارم. حتی اگه غزل هم تو زندگیم نبود بازم هیچ حسی نسبت بهت نداشتم. دفتر تو برای من خیلی وقته بسته شده ، بنظرم بهتره این موضوعو قبول کنی.
  18. پارت صد و شصت و نهم امیرعباس دستی به پشتم زد و گفت: ـ آروم باش داداش ، قوی باش. این روزها هم میگذره. خداروشکر که اتفاق بدتری نیفتاد . نگاش کردم و با تعجب و گفتم : ـ اتفاق بدتری نیفتاد ؟؟ اون دختر بخاطر من ، نفسش قطع شد. واسه چند لحظه نفسش قطع شد، میفهمی؟؟؟ دوتاشون چیزی نگفتن. کوهیار گفت : ـ محمد کی قراره بیاد؟؟ زودتر این قضیه رو ردیف کنیم...لطفا هرچی زودتر این موضوع و براش توضیح بده. به سختی روی پاهام وایسادم و با پوزخند گفتم : ـ دیگه حتی تو روم نگاهم نمیکنه...چه توضیحی... همونجور که میرفتم سمت ماشین ، امیرعباس گفت : ـ کجا میری پیمان ؟؟ بمون، من میرسونمت. حالت خوب نیست. گفتم : ـ و میدونی بدتر از اون اینه که دیگه منم با این حرکاتی که مجبور شدم انجام بدم ، روم نمیشه تو چشماش نگاه کنم. به جهنم که حالم بده. حال غزل من خوب باشه، کافیه. بقول خودش من برم به درک. اصلا حالم برای خودم مهم نیست. تاکسی رسید و برگشتم رو به کوهیار گفتم : ـ تحت هیچ شرایطی تنهاش نزار، حتی یه لحظه . و بعد سوار تاکسی شدم و رفتم سمت خونه . تمام سر و گلوم درد میکرد اما تو دلم فقط داشتم خدامو شکر می‌کردم که بهم برش گردوند. خداروشکر که به موقع رسیدم و تونستم نجاتش بدم. دست سمت چپ و مچ پاهام همه کبود و زخم شده بود اما ذره ایی دردم برام مهم نبود. همین که تونستم حفظش کنم، برام کافیه. رفتم خونه و گردنبندی که براش خریده بودم و گرفتم تو دستم و نگاهش میکردم ، بوی عطرشو میداد. گوشی و باز کردم و رفتم داخل اینستا و تو پیج عکاسیشون ، تمام عکسهایی که از غزل بود و نگاه کردم و زار زار گریه می‌کردم. از اینکه چقدر دلم براش تنگ میشه ، برای نگاه های قشنگش.. از اینکه خونم، چقدر بدون وجودش سوت و کوره. سرم از این همه فکر و عذاب گیج می‌رفت. همین لحظه زنگ خونم زده شد ، از ترس اینکه بچه ها باشن یا اتفاقی برای غزل افتاده باشه ، سریعا خودمو به در رسوندم.
  19. از گرمای زیاد چشمام رو باز کردم. چیزی یادم نمیاد... به اطرافم نگاه کردم، تنها چیزی که دیده می‌شد، آتیش بود. به دستام نگاه کردم، خرسی که پدربزرگ برام خریده بود، توی دستام بود...این لباس... لباس مورد علاقه بود که اینجور داشت می‌سوخت...آتیش بیشتر شعله گرفت و من از شدت گرما نمی‌تونستم نفس بکشم. اشکم درومده بود و از صمیم قلبم فریاد زدم: ـ کمک، کسی اینجا نیست؟ کمک. یهو با شنیدن صدای آشنا برگشتم: ـ کلارا چرا اینکارو کردی؟ چشام از شدت گرما می‌سوخت. با دستام، چشمام رو چند دور فشار دادم و دیدم که پشت شعبه‌های آتیش، پدر بزرگ وایستاده. چهرش خیلی نگران و درهم بود. با دیدنش خوشحال شدم و سریع گفتم: ـ پدر بزرگ من اینجام. لطفا منو از اینجا ببر. پدر بزرگ بعد کمی مکث دوباره پرسید: ـ کلارا باید طلب بخشش کنی وگرنه دستم بهت نمی‌رسه تا کمکت کنم. با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ پدر بزرگ چی داری میگی؟ من دارم بین این آتیش می‌سوزم. اینجا کجاست؟ پدر بزرگ گفت: ـ تو بابت کاری که کردی تو دروازه جهنم گیر افتادی. چرا چیزی یادم نمیومد؟! کمی فکر کردم... آره . تازه داشت یادم اومد... دیروز پدربزرگ مرده بود و نتونست برای تولدم خودشو برسونه و من دیگه بجز اون هیچکسی رو توی دنیا نداشتم. می‌خواستم که منم برم پیشش. عرق رو پیشونیم و با لباسم پاک کردم و با گریه گفتم: ـ اما پدر بزرگ من فقط می‌خواستم بیام پیش تو، لطفا بهم کمک کن. خیلی گرممه. پدربزرگ گفت: ـ کلارا دخترم، هنوز زمان داری. فرصت داری... طلب بخشش کن که از اینجا رها بشی...وگرنه ممکنه برای همیشه اینجا گیر بیفتی.، می‌خوام بهت کمک کنم اما دستام بهت نمی‌رسه. با گریه گفتم: ـ نمی‌خواستم اینکارو کنم پدربزرگ. باور کن خیلی پشیمونم. فقط می‌خوام برم خونه... پدر بزرگ گفت: ـ پس دستتو بزار روی قلبت و از صمیم قلبت طلب بخشش کن. تمام دستام از گرمای زیاد می‌لرزید. گذاشتم رو قلبم و چشمام رو بستم، از صمیم قلبم خواستم تو خونه باشم. پشیمون بودم از کاری که کردم... بعد چند لحظه یهو یه چیزی مثل باد بهم وزید و گرمای دورم خاموش شد. چشمام رو باز کردم... پدر بزرگ با لبخند نگام می‌کرد، خرسم و برداشتم و رفتم سمتش... بهم گفت: ـ هر اتفاقی تلخی هم که برات بیفته برای رشد توئه دخترم. اتفاقات غمگین نباید باعث بشه که تسلیم بشی و قید وجود با ارزشت رو بزنی. نگاش کردم و گفتم: ـ پشیمونم پدر بزرگ اما دلم خیلی برات تنگ میشه. لبخندی بهم زد و دست گذاشت رو قلبم و گفت: ـ من همیشه اینجام، هر وقت که بخوای می‌تونی باهام حرف بزنی... مطمئن باش که صداتو می‌شنوم. پدربزرگ مثل همیشه بهم آرامش می‌داد. دستاشو سمتم دراز کرد و گفت: ـ بیا ببرمت، فرصتی که از این به بعد بهت داده شده رو ازش خوب استفاده کن کلارا. سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و پشت سر پدر بزرگ از دروازه جهنم خارج شدم.
  20. پارت صد و شصت و هشتم یهو با سرفه زیاد ، آب و بالا آورد. سرمو بلند کردم، مرده دید که شوکه شدم، بدنش و کج کرد تا کامل آب و بالا بیاره. رو به من گفت : ـ خداروشکر که داره بهوش میاد. گوشیم همین بالاست رو میز، زنگ بزن آمبولانس.. به آسمون نگاه کردم و از صمیم قلبم خداروشکر کردم. خدایا شکرت از اینکه مواظبش بودی. از اینکه گذاشتی دوباره نفس بکشه. سریعا به آمبولانس زنگ زدم. بعد ده دقیقه رسید و با دستای خودم سوار ماشین کردمش. تمام این مسیر دستاشو تو دستام می‌فشردم . پرستار ها در حال مداخله کردن بودن و بهم گفتن که سریعا باید آب و از معده و مریش تخلیه کنن تا بتونه درست نفس بکشه و چون فشار خونش پایین بوده حداقل چند روز باید تحت نظر باشه. به بچها زنگ زدم و اونا هم قبل من خودشونو رسونده بودن بیمارستان. مهسان با دیدن من شروع کرد به فحش دادن و زدن من و مهدی خیلی سخت تونست کنترلش کنه و راستش منم اصلا مقاومتی نکردم. حق داشت ، خیلی هم حق داشت اما من بخاطر اینکه آسیب نبینه مجبور شدم یه چنین کار احمقانه بکنم ولی بدون اینکه بدونم روان و احساس کسی که عاشقش بودم و نابود کردم. مثل مرده متحرک دم در بیمارستان رو زمین نشستم و امیرعباس اومد کنارم و گفت : ـ پیمان داری چیکار میکنی؟؟ چیزی نگفتم. کوهیارم اومد سمتم و یقه امو گرفت و با عصبانیت گفت : ـ اگه یه ذره دیرتر رسیده بودی ، چی؟؟ اون دختر الان... ادامه جملشو نگفت و منم حتی سعی نکردم یقه امو از دستش بکشم بیرون ، بجاش امیرعباس دست کوهیار و گرفت و گفت : ـ خیلی خب حالا. خداروشکر که اتفاق بدتری نیفتاد. نمیبینی حال خودشم بده؟؟پیمان منو ببین، میشنوی چی میگم؟؟ همونجور که به روبروم خیره بودم و اشک می‌ریختم گفتم : ـ نابودش کردم...نابود شد... کوهیار با عصبانیت همین‌طور که جلوم قدم می‌زد گفت : ـ آخه لامصب ، بغل کردن زن سابقت جلوی این دختر یعنی چی؟؟ حتی عوضی ترین آدمم اینکار و نمیکنه. با بغض گفتم : ـ جور دیگه ای ازم دور نمیشد، نمیفهمی؟ منم اون لحظه...اون لحظه ، احمقانه ترین فکری که به ذهنم رسید و انجام داد. خدا لعنتم کنه... هق هق هام شروع شد مثل یه بچه هشت ساله دستام و گذاشتم رو صورتم و بغضم و آزاد کردم و اشک می‌ریختم .
  21. پارت صد و شصت و هفتم نذاشتم جملشو تموم کنه و گوشیو قطع کردم...با سرعت بالا رانندگی کردم. از رستوران تا مارینا حداقل ده دقیقه با ماشین راه بود و من باید بهش می‌رسیدم...از استرس قلبم در حال مچاله شدن بود ، خدایا لطفا، لطفا حفظش کن..‌ حق با کوهیار بود ، خیلی زیاده روی کرده بودم. روحش حساس تر از چیزی بود که من فکرشو می‌کردم. تو دلم هزاران بار خدا رو صدا زدم که چیزیش نشده باشه...وقتی رسیدم بدون اینکه ماشین و خاموش کنم ، پیاده شدم و دویدم سمت پل...دیدمش...لبه پل وایساده بود و دستش و باز کرده بود. نمیذارم ، این‌بار نمیذارم کسی عشقمو ازم بگیره. منم باهاش میرم . وقتی نمونده بود تا صداش کنم چون یه سمت پاهاش و به سمت پایین نگه داشته بود ، از پشت محکم گرفتمش و با هم پرت شدیم تو آب. سرشو تو بغل خودم محکم گرفته بودم. خداروشکر این قسمت پل صخره یا سنگی نبود. درجا سرمو از آب گذاشتم بیرون و نفس کشیدم. دونه های بارون با شدت تو صورتم میخورد اما غزل تو بغلم چشماش کاملا بسته بود. دستاش یخ بود و از اون دستش که باند پیچی شده بود ، خون میومد. به سختی شنا کردم و تا یکی از قایقایی که قایقرانش بود ، خودمو رسوندم. مرده تا منو دید ، قایق و روشن کرد و اومد سمتم. اول غزل و گذاشتم رو عرشه و بعد خودم رفتم بالا. مرده با تعجب و نگرانی پرسید : ـ آقا حالتون خوبه ؟؟ این موقع شب تو دریا چیکار میکنین؟؟ هوا داره بارون میگیره. مگه نمیدونین دریا جزر و مد داره؟ اصلا صداشو نمی‌شنیدم. دوتا دستام و قلاب کردم و رو قفسه سینه غزل فشار می‌دادم اما هیچ عکس العملی نشون نمیداد. مرگ و داشتم جلو چشمام میدیدم. خدایا، ازم نگیرش، خواهش میکنم. مرده کنارم نشست و با نگرانی پرسید : ـ غرق شده ؟ جوابی ندادم، نفس مصنوعی بهش دادم اما اصلا تکون نمیخورد. فریاد زدم و با گریه گرفتمش تو بغلم و گفتم : ـ نه....نه خدایا، نه....همه زندگیمه...غزل لطفا بیدار شو. دوستت دارم . مرده شونمو فشار میداد و می‌گفت : ـ آقا لطفا آروم باش. بگو چیشده؟؟ سرمو رو قلبش رها کردم و از صمیم قلبم ضجه زدم. دستشو محکم گرفتم و می‌گفتم : ـ دوستت دارم، خیلی زیاد دوستت دارم. لطفا دستامو ول نکن، غزل می‌شنوی صدامو؟
  22. پارت صد و شصت و ششم با استرس پرسیدم: ـ کجاست الان ؟؟ پیششی؟؟ کوهیار: ـ دختره مثل مرده متحرک رفتار میکنه، عجیب غریب صحبت می‌کرد...می‌گفت میخوام برم خونه و بعدش منو دک کرد. نذاشت باهاش برم. این‌بار من با عصبانیت گفتم: - چی؟؟؟؟ من مگه بهت نگفتم از کنارش جم نخور؟؟ به مهسان زنگ زدی؟ گفت: ـ آره زنگ زدم ولی می‌گفت خونه هم نرفته. ضربان قلبم رفت بالا، از نگرانی داشتم می‌مردم، سریع گفتم: ـ یا امام هشتم! چیا گفت بهت؟ کوهیار که استرس صدای منو شنید گفت: ـ چمیدونم ...مثل خداحافظی باهام حرف میزد : من اگه نباشم کسی ناراحت نمیشه و از این حرفا. قلبم یهو تیر کشید...کوهیار ادامه داد : ـ پیمان این بلایی سر خودش نیاره؟؟ همین لحظه اون گوشیم زنگ خورد...لرد بود. حوصله نداشتم تو این وضعیت جوابشو بدم، در ادامه صحبتم به کوهیار گفتم : ـ ببینم رفتی سراغ درخت آرزوها؟؟ اونجا نرفته؟ گفت: ـ نه بابا از اسکله رفت بیرون کلا. با دست محکم شقیقه‌هام رو فشار دادم و گفتم: ـ خدایا این دختر کجا میتونه رفته باشه؟؟ به مهلا زنگ بزن...بجنب. داشتم وسایلمو جمع می‌کردم که برم دنبالش...که به اون گوشیم پیامک از لرد اومد: ـ شریک، دوست دخترت سمت مارینا لبه ی پل وایساده. گفتم شاید بخوای بدونی. سریعا زنگ زدم بهش و بعد یه بوق جواب داد. نفس نفس زنان همونجور که میرفتم سمت ماشین گفتم : ـ مطمئنی خوده غزله ؟؟ اونجا چیکار داره؟ لرد خنده ایی کرد و گفت : ـ آروم باش قهرمان. والا یکی از محافظام دیدتش و میگفت که خودشه، منم بهرحال بابت نون و نمکی که قراره باهم بخوریم گفتم دست دوستیمو به سمتت دراز کنم. با ترس گفتم: ـ لطفا. لطفا تا من برسم مراقبش باشین، خواهش میکنم . این‌بار با جدیت گفت: ـ اونجا وایستا آقا پیمان. من محافظ عشقت نیستم ، فقط قرار بود بهت خبر بدم همین. البته به نظرم بهتره از همین الان آماده هر چیزی باشی، فکر نکنم تا برسی هنوز...
  23. پارت صد و شصت و پنجم با وجود اینکه همه چیز و فهمید و خواست کنارم باشه، از اینکه تمام مدت سعی کرد امید زندگیم باشه اما من مجبور بودم که با نامردی ولش کنم...چون اونقدر دوستش دارم که نمیتونم ببینم یه تیکه از جونمو یه عوضی ازم بگیره. خدا همینجوریشم داره ازم تقاص پس میگیره. ازم متنفره. این جمله رو با تمام وجودش گفت...رو گردنبند لگد کرد و رفت...اینقدر رفتنش و نگاه کردم تا از دیدم کامل محو شد . خم شدم و گردنبند و از رو زمین برداشتم . دنیا کنارم نشست و گفت : ـ بالاخره اونم یه روزی درک میکنه پیمان. اشکام و پاک کردم و بلند شدم و گفتم : ـ دیگه حتی تو رومم نگاه نمیکنه. امشب با دستای خودم همه چیزو نابود کردم. دنیا: ـ بخاطر خودش اینکار و کردی، اینقدر خودتو سرزنش نکن. با حالت مسخره نگاش کردم و گفتم : ـ انتظار ندارم یکی مثل تو که اصن نمیفهمه عشق چیه منو درک کنه. ورقه رو ازش گرفتم و از کنارش جدا شدم. به کوهیار پیامک دادم تا حواسش به غزل باشه...دیگه این‌بار واقعا تمام شد اما غزل خیلی خونسرد بود و این خونسردیش یکم منو می‌ترسوند. بنظر خیلی راحت با این قضیه کنار اومد در صورتی که هضم کردنش واسه هر آدمی اونقدر راحت نیست...با همین فکرا رفتم سمت رستوران و مشغول کارم شدم....پارت اول و کاملا تمام کرده بودیم و واسه استراحت رفته بودم بیرون که دیدم امیرمحمد اومد سمتم و گفت : ـ داداش گوشیت خیلی زنگ خورد. با استرس رفتم سراغ کیف و دیدم همون خطی زنگ خورده که بچها شمارشو دارن. کوهیار پنج بار بهم زنگ زده بود...زنگ زدم بهش...با عصبانیت برداشت و گفت : ـ پیمان تو چیکار کردی؟؟ با تته پته گفتم : ـ چ..چیزی...چیزی شده؟؟؟...غزل..غزل خوبه؟ با همون عصبانیت گفت: ـ بنظر خودت میتونه خوب باشه؟؟ فکر نمیکنی واسه اینکه از خودت دورش کنی ، یکم زیاده روی کردی؟
  24. پارت هشتادو پنج چند لحظه بعد، رها آماده شده بود. سرتاپا مشکی، کلاهش توی دستش. در رو باز کرد. سام به نرده‌های سالن تکیه داده بود، منتظرش. تا رها رو دید، لبخند زد. نگاهی بهش انداخت و گفت: — آماده شدی؟… بده کلاهتو. دستت بده من کلاه رو از دستش گرفت و با هم، آروم از پله‌ها پایین رفتن امیر با لبخند مهربونی مشغول چیدن میز صبحونه بود. وقتی رها با سام به سمت آشپزخانه امد، سرش رو بالا گرفت، چند ثانیه نگاش کرد. رها سلام کرد؛ —سلام دایی —امیر به سمتش رفت و پیشانیش را بوسید ،سلام عزیزم صبحت بخیر ، دایی به قربونت بره الهی… همین که از اتاقت اومدی پایین ، انگار خورشید اومد تو خونه. سام ،صندلی را عقب کشید و کمک کرد رها بشیند سه‌تایی دور میز نشستند. رها برای اولین‌بار بعد مرگ هما آمده بود سر میز. حالا رو‌به‌روی دو مردی نشسته بود که هر دو در سکوت، مراقبانه نگاهش می‌کردند. مشغول خوردن صبحانه شدند رها معذب بود به سختی می توانست لقمه بگیرد دستچپش یاریش نمیکرد آرام دستش را روی پایش گذاشت سام و امیر هر دو بی‌صدا بهش نگاه می‌کردن. هر لقمه‌ای که رها با زحمت می‌گرفت، بغضی تو گلوی هر دوشون بالا می‌اومد. امیر لقمه ای گرفت و با لبخندی به سمت رهاگرفت: — یادته بچه بودی هروقت غذا نمی‌خوردی؟ فقط از دست من لقمه می‌گرفتی… رها نگاهش رفت سمت لقمه، بعد سرش رو پایین انداخت. لب‌هاش لرزید، ولی چیزی نگفت. دلش نمی‌خواست این ضعف این‌طوری دیده بشه. سام فوری حواسش رو جمع کرد، چشم غره‌ی به امیر رفت، بعد رو کرد به امیر و گفت: دیروز رفتی ساری؟ امیر متوجه شد مشغول گفتگو با سام شد که رها راحتر صبحانه اش را بخورد . بعد از صبحانه رها به کمک سام از پله ها پایین رفت امیر جلوی در ایستاده بود: من اینجام تا برگردید سوار ماشین شدند. صدای موسیقی آرامی از پخش ماشین به گوش می‌رسید. سام با احتیاط و سکوت رانندگی می‌کرد. هر از گاهی نگاهش می‌افتاد به دست لرزان رها. آرام دستش را گرفت بوسید و گفت: — زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی، حالت خوب می‌شه. رها چیزی نگفت. چشم‌هایش دوخته شده بود به خیابان وارد کلینیک فیزیوتراپی شدند. سام به‌آرامی بازوی رها را گرفته بود و کمکش کرد روی یکی از صندلی‌ها بنشیند. بعد خودش به سمت پذیرش رفت. لحنش رسمی و خونسرد بود: — «سلام. رها افشار وقت فیزیوتراپی داشتن.» متصدی نگاهی به سام انداخت. انگار انتظار کس دیگه‌ای رو داشت: — آقای دکتر نیومدن؟ سام با همان لحن آرام و جدی گفت: — خیر، ایشون نیستن. متصدی سری تکان داد و اشاره کرد: — بفرمایید. خانم شریفی منتظرن، اتاق سه. سام تشکر کرد، برگشت سمت رها، کمکش کرد بلند شه و همراه هم به سمت اتاق رفتند. خانم شریفی، فیزیوتراپیست خوش‌رو، با لبخند از پشت میز بلند شد و به هردو خوش‌آمد گفت. — سلام رها جان. امروز حالت چطوره عزیزم؟ رها با صدایی آهسته گفت: — بهترم. خانم شریفی نگاهی کوتاه به پا و دست چپش انداخت و پرسید: — تمرینات خونه رو انجام دادی؟ سام جواب داد، صدایش نرم اما جدی بود: — متاسفانه نه. شرایط روحیش چندان خوب نبوده این مدت. خانم شریفی کمی مکث کرد، بعد با لحنی مهربون ولی قاطع گفت: — می‌فهمم، اما باید انجام بشن. بهبودی عضلات بعد از سکته، کاملاً وابسته‌ست به تحرک منظم. مخصوصاً اندام‌هایی که درگیر ضعف شدن. اگه بی‌حرکت بمونن، روند بازگشت حرکتی‌شون کندتر می‌شه. بعد مکثی کرد و ادامه داد: — از هفته‌ی دیگه باید حتماً استخر هم اضافه بشه. آب درمانی کمک زیادی می‌کنه به بازیابی تعادل و حرکت عضلات ضعیف شده. مخصوصاً دست و پای چپش.» سام با دقت گوش داد، بعد با تکان سر تأیید کرد. خانم شریفی رفت سمت تجهیزات. سام که دیگه کاری نداشت، از اتاق بیرون اومد و درو پشت سرش بست در راه برگشت. سکوت نرمی بین‌شان برقرار بود، فقط صدای جاده و گه‌گاهی موسیقیِ کم‌صدای پخش ماشین. سام نگاهش به جاده بود، ولی حواسش پیش ره بی‌مقدمه گفت: — می‌گم… بیان آب استخر رو عوض کنن .از هفته‌ی دیگه تمریناتتو شروع می‌کنی… ، خودم کمکت میکنم خیالم راحت تره رها چشم از شیشه برنداشت. چند لحظه بعد، خیلی آرام، زمزمه کرد: — ممنون داداش سامی که مواظب منی ،همیشه جز دردسر چیزی برات نداشتم منو ببخش سام سرش را چرخاند. قلبش فرو ریخت. صدای رها، بی‌ادعا، فقط خالصانه. حس کرد گلویش می‌سوزد. لرزش صدایش را نتوانست پنهان کند: — «قربونت برم… من بخاطر تو هر کاری می‌کنم. مگه چندتا رهای دیگه دارم؟ رها فقط نگاهش کرد.چیزی نگفت ، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد سام نگاهش را دوباره به جاده دوخت تا بغضش دیده نشود. در دلش گفت: کاش هیچ‌وقت ازت فاصله نمی‌گرفتم… اگه فقط یکم دیرتر می‌رسیدم… شاید دیگه هیچ‌وقت این جمله‌هارو ازت نمی‌شنیدم. ترس، برای یک لحظه از ته دلش گذشت. ترسِ دوباره از دست دادنش. این‌بار نه با قهر، نه با دوری… با نبودن
  25. پارت هشتادو چهار رها چشمانش را باز کرد. گیج بود. نگاهی به پنجره انداخت؛ اینجا اتاقش نبود. با تردید به اطراف نگاه کرد. یک‌هو نشست. ترسیده بود. کسی در اتاق نبود. نگاهش خیره مانده بود، مثل کسی که نمی‌داند بیدار است یا هنوز در خواب. خواست از تخت پایین بیاید که سام از سرویس بیرون آمد. حوله‌ای روی شانه‌اش انداخته بود. با لبخند به رها نزدیک شد: — «جوجه‌ی من… خوب خوابیدی؟» رها آرام سرش را سمت او چرخاند. نگاهش پر از تعجب بود، پر از بغض، پر از چیزی که بین ناباوری و امید گم شده بود. — من… چرا اینجام؟ من…ببخش الان میرم بیرون گیج بود و باور نمی کرد سام لبخندی زد، جلو رفت و بغلش کرد. با صدایی آرام، کنار گوشش گفت: — عزیز دلم. کجا بری ..یادت نیست دیشب حالت بد بود… اومدی پیشم…گریه میکردی گرفتمت تو بغلم… تو بغل خودم خوابت برد، جوجه‌ی من. رها انگار خواب می دید سرش را به سینه‌ی سام چسباند. نفسش می‌لرزید. اشک توی چشمانش حلقه زده بود: — من… فقط یادمه افتادم زمین… سرم تیر می‌کشید…دیگه نمیدونم چی شد خواب دیدم مکثی کرد، بعد با صدایی بغض‌آلود، مثل دختربچه‌ای که عمری دنبال آغوش امن گشته باشد، آرام با بغض زمزمه کرد: — دلم برات خیلی تنگ شده بود… داداش سامی… سام نفسش را با درد بیرون داد. محکم‌تر بغلش کرد. صورتش را به موهای رها چسباند. — خواب ندیدی عزیزدلم …منم دلم برات تنگ شده بود، جوجه‌ی من… خیلی… آغوشِ سام ، انگار عذرخواهی خودش بود از رها بخاطر تمام ‌دردهایی که به تنهایی کشیده بود آغوشی بعد از طوفان. لبخند ملایمی که تهش اندوه پنهانی موج می‌زد، به رها گفت: — پاشو عزیزم، یه آبی به صورتت بزن. آماده شو بریم پایین صبحونه‌تو بخوری… باید بریم برای فیزیوتراپیت. دیگه خودم می‌برمت، باشه؟ رها با چشم‌هایی که هنوز خیس بود، بهش نگاه کرد و سری آرام تکون داد. سام به‌آرومی بازوهاش رو گرفت و کمکش کرد از تخت بلند شه. وقتی پای چپ رها به زمین رسید، بی‌جان و سنگین بود، دنبالش کشیده می‌شد. سام یه لحظه خشکش زد، اما فوراً خودش رو جمع‌وجور کرد. دست رها رو محکم‌تر گرفت و زیر لب، با لبخند کم‌جانی که بغض پشتش معلوم بود، گفت: — آروم… من اینجام… نترس. رها با قدم‌های کند و ناپایدار به‌سمت اتاق خودش رفت. وقتی وارد شد، سام پشت در مکث کرد. تکیه داد به چهارچوب، و همون‌طور که نگاهش دنبال رها می‌رفت، اشک توی چشماش حلقه زد. نفس عمیقی کشید. نگاهش روی دست لرزان رها و قدم‌هایی که با زحمت برداشته می‌شد موند. انگار با هر قدم رها، یه تکه از قلب خودش هم تیر می‌کشید. تلفنش رو از جیب درآورد. شماره‌ی ایرج رو گرفت. چند بوق خورد تا بالاخره صدا اومد: — سلام دکتر، خوبی؟ — سلام سامی‌جان، تو خوبی؟ چه خبر؟» — دکتر… دیگه زحمت نکشید بیاین دنبال رها. از این به بعد خودم می‌برمش. ممنون که این مدت زحمت کشیدین. ایرج سکوت کرد. پشت لبخند آرامی که هیچ‌وقت از صدایش رد نمی‌شد، فکر کرد: کاش زودتر به این‌جا می‌رسیدی، سام… ولی هنوزم دیر نیست. اما فقط گفت: — باشه پسرم. من کاری نکردم… وظیفه بود. سام خداحافظی کرد و تماس رو قطع کرد.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...