تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت صد و دهم اومد پیشم و دستاشو گذاشته تو جیب شلوارش و بهم نگاه کرد! اینجور نگاه کردنش یعنی اینکه اوضاع خوب نبود. رومو کردم سمتش و بهش گفتم: ـ خب فهمیدی چی شد؟! فرهاد بدون اینکه بهم نگاه کنه، گفت: ـ آره فهمیدم اما نگران نباش، حلش میکنم! رفتم نزدیکش و گفتم: ـ بگو بهم چی شده فرهاد، منو نترسون! صورتمو گرفت تو دستش و گونمو بوسید و گفت: ـ قربون چشمای قشنگت برم من مامان، باور کن اصلا چیز مهمی نیست! پس بازیای دخترا دیگه...با یکی از دوستای صمیمیش دعواش شده...اعصابش خورده. به چشمای فرهاد نگاه کردم اما چشماشو ازم میدزدید...چونشو گرفتم تو دستم و با ناراحتی گفتم: ـ میدونی به چه چیزه خودم خیلی افتخار میکنم؟! با تعجب بهم نگاه کرد و گفتم: ـ به اینکه جوری بزرگت کردم که حتی اگه بخوای هم نمیتونی به مادرت دروغ بگی! ـ اما مامان... حرفشو قطع کردم و با عصبانیت گفتم: ـ ولی این دلمو میشکونه که پسر من اندازه خرس شده و به مرد بزرگ شده اما هنوزم فکر میکنه میتونه مادرشو بپیچونه و بهش دروغ بگه! گفت: ـ مامان من غلط بکنم... چایی رو ریختم و بدون اینکه نگاش کنم با همون عصبانیت رو بهش گفتم: ـ خیلی فرهاد؛ برو کنار ؛ میخوام برم پیش پدرت!
- 111 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و نهم فرهاد رو به امیر با خنده گفت: ـ میدونی بابا الان تنها چیزی که دخترت احتیاج داره، یه قلقلکه حسابیه! بعدش با یه حرکت دستش، تینا رو گذاشت رو دوشش و اصلا به جیغش توجهی نکرد و از اتاق برد بیرون...امیر رو به من گفت: ـ حق با تو بود یلدا؛ فکر کنم یه مشکلی برایش پیش اومده! دستمو گذاشتم رو دست امیر و گفتم: ـ نگران نباش، سپردم دست فرهاد تا باهاش حرف بزنه. ایشالا که خیره! امیر سعی کرد به روی خودش نیاره اما اونم بابت ناراحتی تینا رفت تو فکر...تو اینهمه سالی که داشتم باهاش زندگی میکردم اینقدر بهش عادت کرده بودم و وابستش شدم که اصلا دلم نمیخواست صورتشو ناراحت ببینم! بهش گفتم: ـ چایی بذارم؛ میریم رو تراس بخوریم؟ امیر سعی کرد ناراحتیش و پنهون کنه و گفت: ـ باشه عزیزم بذار! بعد از جمع کردن سفره و وسایل، امیر رفت بیرون نشست و من در حال دم کردن چای بودم که فرهاد اومد داخل: ـ مامان... ـ تو آشپزخونم!
- 111 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و هشتم گفتم: ـ نکنه موضوع عشق و عاشقی باشه؟! رگ غیرتش باد کرد و به من با چشم غره نگام کرد و گفت: ـ چه غلطا!! زدم پس گردنش و گفتم: ـ فرهاد چه طرز حرف زدن راجب خواهرته؟! منو باش دارم از کی مشورت میگیرم! تا دید ناراحت شدم، محکم منو کشید تو بغلش و گفت: ـ مامان شوخی کردم! چرا قاطی میکنید یهو... ـ صدبار بهت گفتم از این شوخیا خوشم نمیاد پسرم. ـ بابا بخدا منم نمیدونم! ـ شما دوتا که جیک و پوکتون باهمدیگست! فرهاد یه هوفی کرد و گفت: ـ باشه مامان، قبل از اینکه دوباره برگرده دانشگاش ازش میپرسم... بلند شدم و گفتم: ـ خوبه! بیا بریم سر شام. موقع غذا خوردن، هم من متوجه شدم و هم فرهاد که بازم تینا تو فکر فرو رفته و داره با غذاش بازی میکنه. فرهاد یه دستمال گرفت و گفت: ـ الهی شکر؛ دست خواهر خوشگلم درد نکنه! اما تینا اونقدر تو فکر بود که نشنید! امیر رو بهش گفت: ـ دخترم! تینا از فکر اومد بیرون و گفت: ـ جانم بابا؟! امیر قاشقشو گذاشت پایین و گفت: ـ دخترم خواست کجاست؟! چرا غذاتو نخوردی؟ گفت: ـ سیرم بابا.
- 111 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
من غزال گرائیلی عضو جادوگر هاگوراتز نود و هشتیا رمان جادویی خودم و شروع کردم.
-
بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان : جادویِ احساس مقدمه: کاش دلخوشیها بسیار بود و جادوی احساسات و عشق، میان تمام آدمها جریان داشت و هیچکس غمگین نبود. کاش بیدغدغه میخندیدیم و بیمنت میبخشیدیم و بیفکر میخوابیدیم و غرق در آرامش و اشتیاق، بیدار میشدیم... کاش مشکلات، اندک بود و رنجها محدود بود و نگرانیها در سطحیترین لایههای احساسات آدمی اتفاق میافتاد. کاش اتفاقات خوبی میافتاد و خبرهای خوبی میرسید و شادیِ بیاندازهای را جشن میگرفتیم. کاش آباد بودیم، کاش آزاد بودیم، کاش هیچ اندوه بزرگی نداشتیم. خلاصه داستان: در این شهر همه مردم برای زنده ماندن، هر چی احساس در وجود خود دارند را به ویچر میفروشند و با این کار به قدرت او و همراهانش میافزایند اما یک روز فردی به این شهر میآید که...
- امروز
-
من آتناملازاده عضو هاگوارتز کتاب جادویی خود را آغاز کردم
-
سرزمین تاریکی / آتناملازاده هاگوارتز نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در تایپ رمان
بسم الله الرحمن الرحیم رمان آلفا نویسنده آتناملازاده ژانر: تخیلی، ترسناک خلاصه: گرگینه ها، این اسم وحشت به جون ساکنان آمریکایی جنوبی می انداخت. اون ها نمی تونستن به دیگران ثابت کنند همچین چیزی وجود داره اما خودشون باور داشتن. داستان های زیادی نسل به نسل از این موجود به اون ها رسیده بود. حتی گاهی کسی اون ها رو دیده بود. اهالی این قاره اعتقاد داشتن که گرگینه ها به بین مردم میان و یواشکی افرادی برای خودشون انتخاب می کنند و با گاز زیر نور ماه به گرگینه تبدیلش می کنند. کسی چه می دونه، شاید حقیقت باشه. مقدمه: در من گرگی زخمی خفته است، خاموش، اما بیدار، زخمهایش را میلیسد و صبر میکند، وای از روزی که انتقامش را فریاد بزند. گرگ انتقام نمیگیرد تا زخمش تازه باشد، او صبر میکند تا زمان تیغش را تیز کند، و آنگاه در سکوتی مرگبار، حساب همه را کف دستشان میگذارد. - دیروز
-
رستوران خونآشام رمان ساندویچ با سس خون اضافه | هانیه پروین عضو هاگوارتز نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در تایپ رمان
نام رمان: ساندویچ با سُسِ خونِ اضافه! نویسنده: هانیه پروین | عضو هاگوارتز نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، فانتزی، طنز خلاصه رمان: رستوران "بلادبورن" (Bloodborn) حالا یه شجرهی دویست ساله از خدمت به جامعه خونآشامی داره. دولت انگلستان اونها رو به رسمیت شناخت و بهشون مجوز ساخت این رستوران رو داد، اما با دو شرط سخت! حالا که نوهی بلادبورنِ بزرگ، نارسیس، این رستوران رو به دست گرفته، فقط یک اشتباه کافیه تا ارثیهی خانوادگیش به گاف بره و پلمپ بشه. گرگینهها در سایه لبخند میزنن و بازرسِ احمق، مورد هدف خشمِ نارسیس قرار میگیره...-
- 4
-
-
- رمان فانتزی
- دانلود رمان جدید نودهشتیا
- (و 5 مورد دیگر)
-
مرجان نفسش را حبس کرد و قدمش را به جلو بردش، احساس کرد زمین زیر پایش ناپایدار است. کف زیر پاش مثل سطح آبی سیال میلرزید. نورهای پراکندهای از موجودات روشنتر شدند و سایهها اطرافش حلقه زدند. سایه نزدیک شد، نیمتاجش درخشانتر از قبل بود، اما نه به شکلی زمخت — بیشتر درونی و لطیف. او گفت، صدایش آرام و مطمئن: - اینجا دنیای نیمهجانهاست، مرجان. این همان لحظهای است که خاطرات من و عسل با تو گره خورد. یکی از موجودات نورانی، پرندههای کوچک با بالهای شیشهای، به جلو آمد و گفت: - مدت هاست منتظر تو هستیم… مرجان چشم به آن موجود دوخت. بالش لرزید و سایه ادامه داد: - قانون اول این جهان ساده است: نگاه تو حقیقت را میسازد. اگر باور کنی، خیلی واقعی می شود. مرجان صدایش را گرفت: - یعنی اگر چشمم را ببندم، همه چیز ناپدید می شود؟ سایه سر تکان داد: - بله… اما وقتی بازش کنی، دوباره ساخته میشود. مرجان مکثی کرد. اطرافش، نور و سایه در هم آمیخته بودند. موجودات با حرکات آهسته مسیرهای نورانی به وجود میآورند، نقشهایی از خاطره در فضا. سایه گفت: - بخشی از اینجا، خاطرهای است که من با عسل داشتم. آن لحظه، آن احساسها، آن عشق ممنوع، همه اینها در این فضا جاریاند تا تو را برای چیزی بزرگتر آماده کنند. یک موجود سیال، با سر انسان اما بدن موجدار، آهسته به سمت مرجان آمد. مرجان لرزید، اما سایه دستش را فشرد و صدایش در ذهنش پیچید: - نترس… این موجودات تهدید نیستند؛ آینه خاطرات مَنَند. مرجان دستش را بالا برد، انگشتانش لرزیدند، و وقتی نور یکی از موجودات را لمس کرد، حس کرد نوری گرم در پوستش پخش شد. صدایی در ذهنش طنین انداخت: «تو را شناختم…» چشمهای مرجان پر از اشک شد، اما لبخند کوچکی زد. سایه گفت: - خیلی زود همه چیز برایت روشن می شود. وقتی نورها بیشتر شدند، درخت نورانیای جلوتر ظاهر شد. شاخه هایش مثل توهمی از نور کشیده شده بودند. سایه افزود: - این نگهبان خاطرات است. هر چیزی که در ذهن من حفظ شده، او محافظ آن است. مرجان نگاهش را به درخت انداخت و حس کرد دیگر در دنیایی که خواب نیست وقت میگذراند. سایه کنار او آمد و گفت: - آماده باش، مرجان... اولین برخورد با نیمهجانها آغاز شده. _________________________________________ سیّال یعنی جاری، روان، چیزی که مثل مایع حرکت میکند و شکل ثابتی ندارد. وقتی میگیم «بدن سیّال»، یعنی بدنی که مثل آب یا دود هی تغییر شکل میده و ثابت نمیمونه
-
پارت صد و هفتم همین لحظه فرهاد در و باز کرد و گفت: ـ منتظر من بودین؟! جفتمون خندیدیم و بعد من رو به تینا گفتم: ـ دخترم تو برو بالا سفره رو بنداز، الان میایم تینا سریع تکون داد و رفت بالا و بعدش فرهاد بهم گفت: ـ مامان منم میرم دستمو بشورم، میام. بینهایت گرسنمه! آروم بهش گفتم: ـ فرهاد ببین تینا رفت؟! با تعجب نگام کرد و بعدش بیرون و دید زد و گفت: ـ چی شده؟! بهش گفتم: ـ در و ببند. بیا اینجا! اومد داخل و بهش گفتم: ـ فرهاد، تینا یه مشکلی برایش پیش اومده! از وقتی برگشته یسره تو فکره! فرهاد گفت: ـ اون برای موهاش ناراحته مامان؛ یکم زیادی بزرگش نمیکنی؟! با چشم غره بهش گفتم: ـ فرهاد میشه مسخره بازی رو بذاری کنار؟! شاید اون دختر و من بدنیا نیورده باشم اما من بزرگش کردم، از تک تک حالت صورتش میفهمم، حالش چجوریه! اینو که گفتم یکم رفت تو فکر...
- 111 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و ششم ولی مگه میتونستم؟! زندگیه من سراسر استرس و ناراحتی بود...جیگر گوشه منو بیست و پنج سال پیش اون عفریته ازم جدا کرد. خیلی دلم میخواست بدونم که الان کنار ارمغان حالش خوبه یا نه! باهاش خوب رفتار میکنن یا بازم خاتون داره از بچه منم مثل فرهاد استفاده میکنه و خواسته هاشو بهش تحمیل میکنه؟! این چیزا واقعا قلبم و به درد میورد... تو همین فکرا بودم که در انباری باز شد و دختر قشنگم اومد داخل و گفت: ـ مامان... برگشتم سمتش و با لبخند گفتم: ـ بیا تو دخترم! اومد داخل و کنارم نشست و بهش گفتم: ـ نمیخوای برام تعریف کنی تینا؟! یهو با تعجب نگام کرد و پرسید: ـ چیو مامان؟ همینجور که گلیم و میبافتم، گفتم: ـ همین چیزی که از وقتی از دانشگاه برگشتی، ذهنتو درگیر کرده... سریع آب دهنش و قورت داد و گفت: ـ نه مامان، باور کن چیزی نیست... نگاش کردم و گفتم: ـ من از نگاهت میفهمم دخترم! بدون که هر اتفاقی افتاده باشه میتونی بهم بگی! چیزی نگفت که با خنده گفتم: ـ نگران قلبت منم نباش، بهرحال تو خونمون یه خانوم دکتر داریم که قلبمو خوب کنه دیگه! خندید و محکم بغلم کرد و گفت: ـ خیلی دوستت دارم مامان! چقدر خوبه که بین این همه آدم، تو مادرم شدی! دستشو بوسیدم که گفت: ـ مامان یه شام خوشمزه درست کردم، بابا هم اومده...الانام فرهاد پیداش میشه، بریم بالا؟!
- 111 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و پنجم از نظر اخلاقی یکم شوخ طبع تره و سر خانوادش با هر آدمی که باشه، دعوا میکنه! یجورایی جسارتش از فرهاد خیلی بیشتره...درسته که امیر پدر واقعیش نیست اما بینهایت عاشقشم و امیر هم خیلی زیاد دوسش داره و با همدیگه کلی وقت میگذرونن! بعد از کلی جون کندن بالاخره امیر تونست یه مغازه کوچک چرم دوزی تو یکی از خیابون های بازار اجاره کنه و با فرهاد اونجا کار کنن! که البته فرهاد ترجیحش این بود بخاطر وضعیت مالی ما که چندان خوب نبود، تا دیپلم بخونه و بعدش کنار باباش باهم کار کنن؛ منم انباری خونه رو درست کرده بودم و اونجا گلیم درست میکردم و تینا بعد تموم شدن کارم اونا رو میذاشت تو سایت و میفروخت! هزینش خوب بود اما بازم در حدی بود که یک هفتمون رو باهاش بگذرونیم. خصوصا اینکه شهریه دانشگاه تینا خیلی گرون بود و بخاطر این قضیه امیر میخواست که یه تایمی بره شغل دوم انتخاب کنه و پیک موتوری یه رستوران بشه اما فرهاد مخالفت کرد و گفت خودش هر جوری باشه کار میکنه تا خرج دانشگاه تینا رو بده...از این وضعیت راضی نبودیم اما همین که هرچهارتامون کنار همدیگه بودیم و باهم وقت میگذروندیم، برام خیلی با ارزش بود...ولی من هنوز که هنوزه این راز بزرگ دلم و آزار میده. همش از این میترسم که اگه فرهاد یه روز بفهمه که امیر بابای واقعیش نیست چی میشه؟! یا اگه بفهمه یه برادر دوقلو داره که از وجودش هم بیخبره و یه گوشهایی از این دنیا داره با مادربزرگش زندگی میکنه! فرهاد کلا بچه حساسیه و این موضوع رو بفهمه حس میکنم دیگه حتی توی صورتم هم نگاه نمیکنه! یادمه اون زمان ها که بچه مدرسهایی بود، بچه یکی از همسایه ها بهش گفت که تینا خواهر واقعیش نیست و با عصبانیت منو امیر و بازخواست کرد که چرا حقیقت و ازش پنهون کردیم! با وجود همه توضیحاتی که بهش دادیم، بازم تا یه مدت طولانی باهاشون سرسنگین بود اما اونقدر امیر و دوست داشت و امیر هم اینقدر که پیگیر فرهاد و رفتاراش بود، تونست قانعش کنه و باهامون آشتی کرد...دیگه نمیتونستم به این موضوع فکر کنم! اینقدر شبا استرس داشتم و دلم واسه اون بچم تنگ میشد که دقیقا تو تولد پنج سالگیه فرهاد، ناراحتیه قلبی گرفتم و دکتر بهم تاکید کرده بود که از موضوعات استرس دار و ناراحت کننده دوری کنم.
- 111 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
مرجان نفسش را حبس کرد و پلکهایش را بست. وقتی دوباره چشمهایش را باز کرد، دیگر در اتاق خواب نبود. کف اتاق مثل آب شفاف و خنک موج میزد و هر قدمی که برمیداشت، صدای خفیف نجواهایی شبیه صداهای دوردست در گوشش پیچیده میشد. سایه کنار او بود، همان نیمتاج نورانی روی سرش، اما این بار حضورش واقعیتر و ملموستر از هر چیزی بود که مرجان در خواب دیده بود. موجودات نورانی اطراف، بالهای شفاف و بدنهای سیالشان، به آرامی دور مبل حلقه زده بودند و نگاههایی کنجکاو و نیمهپرنده به او دوخته بودند. مرجان پلک زد و زمزمه کرد: - این… اینجا واقعیه؟ سایه لبخند زد و آرام گفت: - بله، مرجان… هر چیزی که در گذشته دیدی، اکنون بخشی از اینجا شده. اینجا دنیای نیمهجانهاست، جایی که مرزها میان زندگی و مرگ شکستهاند. یکی از موجودات کوچک، شبیه پرندهای با بالهای نورانی، جلو آمد و با صدایی شبیه خندهی ریز گفت: - خوش آمدی… ما همه اینجا هستیم تا ببینیم تو چه کسی هستی. مرجان حس کرد قلبش تند میزند، اما سایه دستش را گرفت و زمزمه کرد: - آرام باش… هر چیزی که میبینی، بازتاب خاطرات گذشتهی من با عسل است. آنها میخواهند تو را آماده کنند، نه تهدید. مرجان قدمی برداشت، و کف موجدار زیر پایش کمی لرزید. نورهای پراکندهی موجودات، مسیر حرکت او را روشن میکردند. سایه ادامه داد: - هر نگاه تو، هر حرکتی که انجام میدهی، حقیقت را شکل میدهد… و تو بخشی از این حقیقتی. مرجان نفس عمیق کشید و حس کرد هر موجود نورانی، هر حرکت بال و هر پرتو نور، خاطرهای از گذشته سایه و عسل است که اکنون در ذهن او جاریست. یک موجود بزرگتر، شبیه درختی نورانی با شاخههای پیچیده، آرام شناور شد و به او اشاره کرد. سایه توضیح داد: این موجود نگهبان خاطرات است. هر چیزی که میبینی، زیر نظر او جریان دارد. نترس… او به تو آسیب نمیرساند. مرجان به اطراف نگاه کرد و دید موجودات کوچکتر، با سرهای نیمهانسان و بدنهای کشیدهی سیال، به آرامی حرکت میکنند و مسیرهای نور را باز میکنند. یکی از آنها با صدای آرام گفت: - آمادهای تا اولین برخوردت با نیمهجانها را تجربه کنی؟ سایه سرش را به آرامی روی شانه مرجان گذاشت و لبخند زد: - آماده شو، مرجان… اینجا، همه چیز واقعی است، حتی اگر یادآور خاطرات گذشته باشد. مرجان نفس عمیق کشید و اولین قدم جدیاش را برداشت. نور پراکندهی موجودات اطراف، کف موجدار و خطوط نورانی درخت نورانی، هر قدم او را به قلب دنیای نیمهجانها نزدیکتر میکرد. سایه زمزمه کرد: - قانون اول: نگاه تو حقیقت را شکل میدهد. قانون دوم: تو بخشی از این حقیقتی. مرجان پلک زد و حس کرد ترس و هیجان، شادی و خاطره، همه با هم در یک لحظه جریان دارند. موجودات نورانی اطرافش، بالها و حرکتشان، همگی به او نگاه میکردند، نه با تهدید، بلکه با انتظار و کنجکاوی. سایه لبخند زد و گفت: - همه چیز آماده است… حالا تو وارد قلب دنیای نیمهجانها شدهای، مرجان. مرجان نفس عمیق کشید و قدم دومش را برداشت. نورها و موجودات اطراف، کف موجدار و خطوط نورانی کتابخانه ارواح، با هر قدم او به هم گره خوردند و پل بین گذشته و حال، بین خاطرات سایه و دنیای واقعی، برقرار شد.
-
الان که نگاه میکنم میبینم چنان آتیشی تو چشاش شعلهوره که نگو، برای همین سعی کردیم اون رو به یه لبخند ملیح دعوت کنیم که طرف بدون اینکه چیزی بگه وارد کلاس شد. ما هم مثل دخترانی مظلوم دنبالش رفتیم، در نگاه اول رهبر رو دیدیم که ردیف اول متشخصانه نشسته و همونطور که با انگشتاش میز رو به ضرب گرفته، خیرهی حرکات انگشتاش بود. پسرک بور کنارش نشسته و چیزی براش میگفت، اما دوست دیگهش با اخم به ما نگاه میکرد. فاطمه تا اخمش رو دید نیشش رو باز کرد و از قصد راهی رو برای عبور انتخاب کرد که از کنار اون بگذره. همین که از کنارش رد شد با صدای کشیدهای گفت: - همینطوریشم زشتی حالا اخمم میکنی؟ تارا ریز خندید و بیتوجه و صورت قرمز پسره دنبالم اومد. سر جای دیروزمون نشستیم؛ یک دقیقه احساس کردم کل بچههای کلاس دارن ما رو نگاه میکنن، پوفی کشیدم و زیر لب گفتم: - باز اینا جوگیر شدن.. فاطمه که حرفمو شنید مثل من زمزمه کرد: - میخوام فیلمی که اینا رو در این حد تحت تاثیر قرار داده رو ببینم... راستی دخترایی که باهاشون دعوا کردیم نیومدن. یکدفعه چهار طرفمون خالی شد، با چشمایی گرد به دخترای ایستاده نگاه کردم که بیتوجه به ما به آخر کلاس رفتن. تارا با ناراحتی اخمی کرد و گفت: - بهم برخورد، یعنی چی این حرکتا؟ زدم رو شونش و گفتم: - تو به دل نگیر آب میری. همون لحظه مردی جوان با کت و شلوارِ طوسی وارد اتاق شد، قد بلند و چهارشونه بود و چهرهی مردانه و جدی داشت. روی صندلی نشست و نگاهی به همهی ما کرد و بعد از معرفی خودش به عنوان استاد و حضور و غیاب از جاش بلند شد و شروع به تدریس کرد. فاطمه که دستش رو زیر چونهش زده بود برگشت بهمون گفت: - چه پرستژی داره! ... چه صدایی داره! تارا دهنش رو کج کرد و سرش رو تکون داد: - اوهو... پرستژ؟ تو کی اینقدر متمدن شدی؟ فاطمه لبخندی ملیح زد و دستاش رو توی هم قفل کرد و در حالی که نگاه رویاییش رو به استاد میدوخت، آروم گفت: - نه واقعاً با پرستژه، اما نمیدونم این آدامس چیه چسبیده به خشتکش. یهدفعه برگشتم و به شلوارش نگاه کردم که یه آدامس صورتی قد کلهی استاد روی شلوارش خودنمایی میکرد. تارا با صورتی جمع شده کلهاش رو بهم نزدیک کرد و گفت: - به نظرتون باید بهش بگیم؟ نمیدونمی زمزمه کردم که فاطمه دستش رو بالا برد و زمزمه کرد: - الان میگم بهش. استاد که برگشت، چشمش به فاطمه و دست بالا بردهاش خورد و فکر کرد فاطمه سوالی داره، برای همین نگاهی جدی بهش انداخت و شمردهشمرده گفت: - خانم چند دقیقه آخر کلاس وقت میدم برای سوال پرسیدن، الان به درس گوش بدید تا بقیه درس رو متوجه بشید. فاطمه چشمی گفت و پشت چشمی براش نازک کرد زیر لب ادامه داد: - وا حتی نذاشت حرف بزنم، حالا بیا یهدفعه دستشوییم گرفت... میخواستی بگی لگن بیارید کارتون رو انجام بدید تا از درس عقب نیوفتید. سرم رو پایین آوردم و لبام رو به هم فشار دادم تا صدای خندهم بلند نشه.
-
*** انگار دعوای ما باعث شد تا سربازای رهبر تا حدودی قضیه رو جدی بگیرن و این بار راه جدیدی برای فراری دادن ما بکنن... . تصمیم گرفتیم ایندفعه دوستانه به دانشگاه بریم و دست دوستی به سمت بقیه دراز کنیم، هر چی نباشه بهسختی تونستیم وارد دانشگاه بشیم و نباید به این آسونی عقب بکشیم. اجباراً دست به دامن سمیه شدیم تا بهمون لباس قرض بده. لباسایی با رنگهای سرمهای، قهوهای و مشکی؛ سنگین و خانمانه. با کمی ترس وارد دانشگاه شدیم، چشم چرخوندیم و محوطه رو زیر نظر گرفتیم. تک و توک دانشجوهایی رو دیدم که بعضیها کتاب به دست درحال مطالعه بودند و بعضیهای دیگه درحال حرف زدن و قدم زدن. آرومآروم بهسمت کلاسمون رفتیم، بچههایی که توی سالن بودن تا چشمشون به ما میخورد، خصمانه نگاهمون میکردن و چشم غرهای غلیظ تقدیممون میکردن، اما ما سعی میکردیم لبخند مضحک خودمون رو حفظ کنیم. فاطمه دستی به موهاش که اونها رو یه طرف صورتش ریختهبود کشید و زیر لبی به ما گفت: - دخترا اینا شمشیر رو از رو بستن. تارا سری با تأسف تکون داد و دوباره توی ژست آدمهای همه چیزدون فرو رفت و گفت: - فکر کنم دیروز زیادی واکنش نشون دادیم، شاید اگه ساکت بودیم الان اینطوری نگاهمون نمیکردن. پشتچشمی براش نازک کردم و سعی کردم اون رو بین خودم و فاطمه جا کنم و از قصد با زبون نیشدارم گفتم: - حالا تو به جای این حرفا بیا این وسط که بزنن تو سرت میری زیر زمین با این قدت. فاطمه تکخندهای کرد که به تارا برخورد، چون سریع صورت سفیدش قرمز شد و اخماش تو هم رفت: - حالا داری قدم رو مسخره میکنی دختر خانم؟ من لبامو کج کردم و با چشمای گرد، خودمو به بیخبری زدم: - نه والا مگه مریضم که قد بلندتو مسخره کنم. فاطمه دوباره خندید که خندهاش مثل نمکی روی زخم سر باز تارا ریخت، چون حرصی یه نیشگون محکم از بازوم گرفت که احساس کردم گوشم کنده شد: - همینه که هست از خداتم باشه تو بغل جا میشم. با صورتی جمع شده درحالی که بازوم رو ماساژ میدادم زیر لب گفتم: - مبارک صاحابش. تارا برام قیافهای گرفت که فاطمه آروم هلش داد و با بهت گفت: - اینو باش چه قیافهای هم میگیره! هر سه خندیدم که چشممون به پسر بوره خورد که خیرهخیره به تارای خندون نگاه میکرد، قیافهش سرد و خشک بود و توی نگاهش نه صلحی به چشم میخورد و نه خشونتی، بیخیالِ بیخیال. سری برای تارا تکون داد که باعث شد از حیرت ابروهای هر سهتامون بالا بپره، ما رو که آدم حساب نکرد. تارا یواش خودشو کشید پشتم و انگار به مادرش پناه آورده به مانتوم چنگ زد و با ترس گفت: - به خدا این میخواد منو بزنه. برگشتیم به پسره نگاه کنیم که دیدیم چشمغرهی بدی به تارا رفت و انگار داشت تهدیدش میکرد.
-
اون روز عجیب احساس خفن و باحال بودن، میکردم. حتی وقتی که تو خیابون قدم میزدیم و بهسمت خونه میرفتیم، بقیه اول نگاهی ساده و عاری از حس به من مینداختن اما دو قدم که جلو میرفتن، برمیگشتن و دوباره نگام میکردن. اینبار با تعجب و حیرت! این برای دختری با ظاهری معمولی و در نگاه بقیه نامرئی مثل من، احساس غرور داشت و چه حیف که این حس غرور رو باید از کتک خوردن و سر صورت خونی میگرفتم. توی راه وقتی میخواستیم بپیچیم توی یه کوچه یهدفعه سه مرد قد بلند و سبیل کلفت جلومون رو گرفتن. یکی از اونها که تیپ باباکرمی داشت چشماشو ریز کرد و با قری گردن و موهای فر و بلندش رو تکون داد و گفت: - آبجی کدوم بیناموسی جرأت کرده تیزی بکشه برات؟ بوگو تا جنازشو برات بیارم آبجی. تیلههام توی چشمای گردم با ابروهای کلفت اون مرد که بندری میرقصید بالا و پایین میشد و دهنم از اون حجم ابهت، مو، گوشت و چربی باز موندهبود. مرد عقبی لُنگ قرمزش رو درست کرد و دستش رو جلوی صورتم پیچ داد و گفت: - نگاه میکنی آبجی؟! من که هنوز هم توی جو بروسلی بودم، آببینم رو صدادار بالا میکشم و مثل خودش سرم رو کج کردم و با لبایی کج و معوم گفتم: - چی میگی یَره؟ بکش کنار بذا باد بیاد. ابروهاش از صدای نازک اما کلمات پر گوهرم بالا رفت. مرد جلویی لنگش رو دور دستش پیچید و گفت: - آبجی تو هم؟! فاطمه از لحن متعجب اون و فاز گنگ من ترکید از خنده، بعد دستش رو روی شونهم گذاشت خطاب به مرده گفت: - مشتی دمت گرم بذار بریم از گشنگی مردیم. با تعجب به فاطمه نگاه کردم، اشارهی به مرد قد بلند کردم و گفتم: - میشناسی این آقا رو فاطی؟ بدون کوچکترین مکثی با لبخند بزرگی سرش رو تکون داد و گفت: - معلومه بابا... پسر خاله معصومهست، آرمان. دوباره به سبیلای بزرگ و به هم گره خوردش نگاه میکنم که انگار جاروی جادوگره و ابروهایی که میل عجیبی به تکون خوردن دارن. اسم آرمان سنگینی میکردن به این همه ابهت و جمال، فاطمه بیتوجه به دهن باز من رو به مرده گفت: - آرمی... . مرده میپره وسط حرف فاطمه و دستاش رو باز میکنه و دلخور میگه: - آبجی آرمی چیه دیگه؟ حالا ننهی ما یهکم احساسی بود و تحت تأثیر بقیه، اومد اسممون رو گذاشت آرمان که تا آخر عمر گردنمون کج باشه توی یه محله. حالا تو هم بیا و مسخرمون کن. فاطمه با خنده ازش عذرخواهی کرد که اون دلخور سعی میکنه چیزی نگه و معذرتخواهی فاطمه رو پذیرا باشه، بعدش دستی به سبیلش میکشه و خطاب به من میگه: - باشه... اما خوبیت نداره آبجی با این ریخت و قیافه تو کوچهها بچرخی. نزدیک شد و غیرتی چرخی به ابروهاش داد و ادامه داد: - اسم همونیم که این کار رو با رُخماه ناموس من کرده بوگو تا خشتکش رو بکشم رو سرش. ای دل غافل! تارا که متوجه میشه سعی میکنه خندهش رو کنترل کنه و با دست به پهلوم میزنه. منم با چشمای گرد خیره بهش مظلوم سرمو تکون میدم و چشمی میگم که لبخند بزرگی میزنه: - مخلص شما آبجی. میچرخه تا راهش رو بکشه و بره که بازوی قلمبهش شپلق میخوره تو صورتم و پرت میشم توی جوی آب بزرگی که کنار پیاده رو بود. تارا هینی میگه و همراه با فاطمه سریع میان تا من رو از توی جو جمع کنن، آرمان و دوستاشم که انگار هیچی نشده و صدای پرتاب من که از پرتاب نهنگ توی دریاچه ارومیه هم بلندتر بود رو نشنیدن، به راهشون ادامه دادن. یهدفعه یه ماشین بزرگ و گرونقیمت با سرعت کنارم پارک میکنه و چند تا پسر با خنده از توش بیرون میان و نگاهم میکنن و گوشیشون رو در میارن و از من که پخش شدم توی جوی آب و تارا و فاطمه دستامو گرفتن تا بلندم کنن، عکس میگیرن. وقتی کارشون تموم میشه بیتوجه به قیافهی متعجب و ظاهرم سوار ماشین میشن و گازش رو میگیرن و میرن.
-
فاطمه تن بیجونش رو به من تکیه داد و ترسیده، چشمای گردش رو به تارا دوخت و گفت: - اگه من میدونستم دانشگاه همچین زهرماریِ اصلاً پام رو اینجا نمیذاشتم. گونهم میسوخت منم که لوس، فقط لازم بود یه خراش میلیمتری روی دست و بالم ایجاد بشه تا با لبای آویزون همه رو مجبور نکنم بوسش کنن ولکن معامله نبودم. اما الان در کنار درد یه حس گنگِ بچهِ باحال بودنی گرفتهبودم. انگار که چاقوکش ته محل بودم. لبخندی بزرگ روی لبم شکل گرفت تارا اخمی کوچیک کرد و با چشمای ریز بینش نگام کرد تا سر از افکارم در بیاره. اون مابین چشم و ابرویی برای فاطمه اومد و اشاره کرد به من. من که توی لول دیگهای سیر میکردم، یکدفعه جوگیر شدم و آستینم رو چاک دادم. صدای هین بلند دخترا رو شنیدم، اما بیتوجه به اونها دستم رو زیر شالم بردم و موهامو به هم ریختم. همون لحظه دانشجوها پشت سر هم از کلاسها خارج شدن که چشمشون به من خورد. تعجب رو میتونستم توی چهرهی تکتکشون که با دهنای باز خیرهی من بودن، ببینم. از جام بلند شدم و با غرور بهسمتشون رفتم، باریکهی خون همچنان از گونهم جاری بود و من انگار محمدعلی کلی بودم که خیلی متواضعانه راه میرفتم. وقتی بهشون رسیدم کمکم از هم فاصله گرفتن و مسیری برای راه رفتنم درست کردن. فاطمه و تارا دو طرفم رو مثل بادیگارد گرفتن و از مسیری که به افتخار ما درست شدهبود، عبور کردیم. پچپچهاشون پوزخند نمایشی روی لبام رو گسترش داد: - یعنی چی شده؟ - شنیدم سه تا دختر رو هم زمان تو کلاسشون زده. - نه بابا... پنج تا دختر بودن. - آره منم شنیدم میگن به قیافهش نگاه نکنید با یه دست چند نفر رو زده. - سادهای تو دختر، طرف رهبرم زده انگاری. جو متشنج اونها لبخندی خبیث روی لبای تارا و فاطمه نشوند. فاطمه سریع یه دستش رو به کمر زد و با صدای که از قصد بلند شدهبود، رو به تارا که با اخم پشتم راه میرفت گفت: - از مشتی که به اون ورپریده زدم دستم درد گرفت... حالا فکر کن صورت دختره الان توی چه حالیه. نیم نگاهی به قیافهی مثلاً سوالی و پشت چشمنازک کردنهای فاطمه انداختم. پسری که کنارمون بود، با چشمای گرد شده روی شونهی بغل دستیش زد و گفت: - اَه... بابا هر سهی اینا بزن بهادرن. انگار که دخترا از کلاس خارج شدهبودن، چون ما بین پچپچها و حرفاشون در مورد صورت خونینشون یه چیزهایی شنیدم. با همون قیافهی «بیای نزدیک من خوردمت» از دانشگاه خارج شدیم. همین که پامون رو از اون محوطه خارج گذاشتیم از خنده ترکیدیم.
-
کتابخانهای بیانتها و مهآلود. نورهای ضعیف از صفحات شناور میتابیدند، گاهی خطوطی از حروف پررنگ شده در هوا شناور میشدند و بعد ناپدید میشدند. سایه در میان قفسههای بلند حرکت میکرد، هر قدمش پژواک عجیبی روی کف مرطوب میانداخت، صدایی که هیچگاه به گوش کسی جز خودش نمیرسید. نیمتاج روی سرش سنگینی میکرد، نه سلطنتی، نه نماد شاهزادهای، بلکه علامتی از قدرت و سرنوشتِ خود. او لمسش کرد و حس کرد انرژیاش با یاد عسل، همان دختری که زمانی قلبش را گرفته بود، میلرزد. - چقدر طول کشید تا اینجا برسم… تا در این قفس باشم و تنها بتوانم با خاطراتم صحبت کنم… سایه با خودش زمزمه کرد، صدای خشدارش میان قفسهها پیچید. کتابها به طرز عجیبی به او نگاه میکردند، صفحات باز و بسته میشدند، انگار از او انتظار داشتند چیزی بگوید. - نیمتاج… هنوز تو هستی که میتوانی پل باشی. تو و خاطراتت، فقط میتوانند مرا به عسل برسانند، و حالا به مرجان… سایه دستش را به سمت یکی از کتابها کشید، کتابی که لبههای آن مانند تارهای مه بودند. با لمس آن، خاطرهای در ذهنش زنده شد: لحظهای که عسل، با نگاه خسته و اشکآلودش، دست او را گرفت و گفت: - تو… همیشه میفهمی. خاطرهها، همراه با نورهای پراکنده و سایههای شناور، اتاق را پر کردند. موجودات عجیب، نیمهشفاف، با بالها و سرهای ترکیبی انسانی و پرنده، در ذهن او ظاهر شدند، تداعیکننده مراسم نیمهمرئی و جشنهای بیزمانی که زمانی با عسل تجربه کرده بودند. -نمیتوانم آزاد شوم… اما میتوانم حضورم را منتقل کنم. میتوانم در خواب مرجان باشم و او را به یاد بیاورم… سایه گفت. صدایش لرزید، هم عاطفی بود و هم پر از خشم فروخورده. صفحات کتابها همچنان به نرمی حرکت میکردند، خطوط نوری پراکندهای از آنها بیرون میآمدند و روی نیمتاج تابیدند. نور، سایه و خاطرهها با هم ترکیب شدند، تصویری از مراسم نیمهمرئی و عشق دوطرفه را شکل دادند. - تو میتوانی مرا ببینی، و من میتوانم تو را لمس کنم… نه در دنیای واقعی، نه در این قفس، بلکه در جایی که خاطرات و خواب با هم پیوند میخورند. سایه به یاد روزهایی افتاد که با عسل خندیده بود، وقتی دشمنانشان مانع بودند و او مجبور شد خودش را از دیدش حذف کند. نیمتاج روی سرش دوباره لرزید، و سایه زمزمه کرد: - تمام این خاطرات، تمام این موجودات، تمام این نورها، فقط برای یک پل هستند… برای تو، مرجان… تا شاید روزی بتوانم دوباره آزاد شوم. او به یکی از موجودات نورانی نزدیک شد، با بالهای شفاف و حرکات آرام، و گفت - به او یادآوری کن… به او بگو که هنوز هستم، حتی اگر دیده نمیشوم. موجود کوچک با بالهایش، نور خفیفی به سمت مرکز کتابخانه فرستاد، و سایه حس کرد خاطراتش با عسل دوباره در جریان است، زنده و جاری، و شاید روزی این پل بتواند آنها را به هم نزدیکتر کند. و در همین لحظه، سایه دستش را روی نیمتاج گذاشت و لبخند زد - من زندانیام، اما این زندان، تو را به من وصل میکند… و تو، تنها کسی هستی که میتواند ببیندت. کتابخانه ارواح، مهآلود و بیپایان، با قفسههایی که به آسمان ذهن سایه کشیده شده بودند، آرام و سنگین نفس میکشید. سایه روی کف مرطوب ایستاد، دستش روی نیمتاج لرزان و نیمهنورانیاش، و نگاهش به خطوط نورانی کتابها دوخته شد؛ خطوطی که نفس میکشیدند، چون شریانهای خاطراتش با عسل. - وقتشه با قوانین اینجا آشنا بشی… صدایش در فضای کتابخانه پژواک کرد، اما مرجان حس کرد چیزی عجیب است. نورها و موجودات اطراف، مبل، و مراسم نیمهمرئی که میدید، همه آشنا بودند؛ نه حال حاضر، بلکه خاطرهای بود که سایه با عسل تجربه کرده بود. سایه دستش را روی نیمتاج گذاشت و لبخند زد. نور ضعیف تاج، تمام کتابخانه را لمس میکرد، و موجودات عجیب، با بالهای نیمهشفاف و سرهای ترکیبی انسان و پرنده، در ذهنش حرکت میکردند. سایه زمزمه کرد: - این موجودات، نورها و حرکتها، خاطرات من با عسل هستند… و حالا، برای تو، مرجان… مرجان نفس عمیقی کشید و حس کرد که لبخند، خنده و حضور سایه، همان خاطرات عسل است که اکنون در خواب او جاری میشوند. موجودات نورانی اطراف، با بالهایشان مسیر حرکت خاطرات را روشن میکردند و سایه ادامه داد: - اینجا جایی است که مرزها میان زندگی و مرگ شکستهاند… و من، حتی در زندان ذهنی، میتوانم این خاطرات را با تو به اشتراک بگذارم. یکی از موجودات کوچک، پرندهای با بالهای نورانی، به آرامی به سمت سایه آمد و گفت: -اجازه بده او ببیند، هر آنچه بوده و هست… سایه سرش را تکان داد، و نور نیمتاج روی موجودات افتاد، همه شکل واضحتری پیدا کردند. سایه لبخند زد و در ذهنش گفت: - این نور، این موجودات، همه پلی هستند بین گذشته و حال، بین عسل و مرجان، و بین تو و دنیای نیمهجانها… خاطره زنده شد: مراسم نیمهمرئی، لبخند لرزان عسل، دست در دست سایه، نورهای پراکنده و موجودات عجیب اطراف؛ همه تکرار شدند، اما اکنون در ذهن مرجان. او حس کرد ترس و هیجان، شادی و عشق، در یک لحظه ترکیب شدهاند. سایه نفس عمیقی کشید، و گفت: - هر نگاه تو، هر حرکت تو، خاطرات ما را زنده نگه میدارد… و تو، تنها کسی هستی که میتواند من را در ذهن خود ببیند، حتی اگر نمیدانی. مرجان چشمهایش را بست و لبخند زد. حس کرد قلبش با ضربان خاطرات هماهنگ شده و هر نور پراکنده، هر موجود عجیب، نقشی از گذشته سایه و عسل است که اکنون در ذهن او جریان دارد. سایه با آرامش ادامه داد: - اینجا هیچ چیز مثل دنیای قبل نیست… هر چیزی که میبینی، بخشی از حقیقت من است و نیمتاج، پل ما برای اتصال دوباره است… موجودات نورانی اطراف، با حرکات نرم و بالهای شفاف، مسیر خاطرات را روشن کردند و سایه دستش را به آرامی بالا برد. نور نیمتاج بازتاب پیدا کرد و خطوط نوری کتابها، خاطرات بیشتری را بر ذهن مرجان جاری ساختند. سایه لبخند زد و گفت: - وقت آن است که او آماده شود… آماده برای دنیای نیمهجانها… حتی اگر فقط در خواب او. مرجان نفس عمیقی کشید و حس کرد، ترس و هیجان، گذشته و حال، عشق و خاطره، همه با هم در ذهن سایه زنده شدهاند. نیمتاج روی سر سایه، نه سلطنت، بلکه نمادی از پیوند، عشق و سرنوشت با عسل بود، و او اکنون پل بین خاطرات گذشته و دنیای نیمهجانهاست.
-
*** درون خانه سکوت سنگینی حاکم بود. مرجان پلکهایش را باز کرد و دید سایهها دیگر در خواب نبودند. چشمانش به سمت مبل رفت. سایه هنوز آنجا بود، اما این بار دیگر تنها نبود. چند موجود عجیبی که شبیه ترکیبی از نور و مه بودند، آرام در فضای شناور بودند، چشمهایشان بیرنگ اما پر از حسکاوی بود. یکی شبیه پرندههای کوچک با بالهای نیمهشفاف و بدن نورانی بود، دیگری با سر انسان اما بدن کشیده و سیال، مثل مایع در حرکت بود. مرجان نفسش را حبس کرد. قلبش میخواست از حرکت بایستد، اما کشش غیرقابل توصیفی او را به سمت موجودات میکشید. سایه لبخند زد و با همان آرامش وهم آلود گفت: - اولین قانون این جهان ساده است... تنها چیزی که باید بفهمی، نگاه توست. مرجان پلک زد و حس کرد تمام اجسام اطراف، حتی مبلمان خانه، به طرز عجیبی نورانی و نیمهشفاف شدهاند. کف اتاق میزد، مثل سطح آب، و هر بار که قدم برمیدارد، صدای خفیفی شبیه نجوا در گوشش تکرار میشد. - یعنی… خیلی واقعیه؟ سایه سرش را تکان داد: - مرزها شکستهاند، مرجان. بعضی چیزها، فقط در بیداری دیده میشوند اگر اجازه دهی. مرجان با دستان لرزان به جلو رفت و یکی از موجودات کوچکی که بالهای نورانی داشت، دستش را لمس کرد. حس کرد بدنش بدون هیچ نیرویی به آرامی بلند شد، انگار لیکی نامرئی او را به سمت قلب اتاق میبرد. در همان لحظه، سایه با خندهای نرم گفت: - وقتشه با قوانین اینجا آشنا بشی… مرجان حس کرد همه چیز حول او میچرخد. موجودات عجیب در هوای میرقصیدند و نورهای پراکنده، مثل ستارههای کوچک، مسیر حرکت او را روشن میکردند. یک موجود نورانی بزرگتر، شبیه درختی نیمهشفاف با شاخههایی که در شناور بودند، جلوتر هوا و بدون حرف، به او اشاره کرد. مرجان قدم جلو گذاشت و درک کرد که صدا و حرکت، با چشمهایش ترکیب میشوند. هر نگاه او، نور را شکل می دهد و مسیر را باز می کند. موجودات اطرافش نازک و بیوزن، اما همزمان بسیار واقعی بودند. سایه نزدیک او آمد، دستش را گرفت و زمزمه کرد: - اینجا هیچ چیز مثل دنیای قبل نیست. قانون اول: هر چیزی که میبینی، فقط بخشی از حقیقته. و قانون دوم… تو بخشی از این حقیقتی. مرجان حس کرد سرش سنگین شد، اما نه از ترس، بلکه از شور و هیجان. یک درخت نورانی با شاخههای پیچیده، به آرامی شد و راه ایجاد کرد. راهی که انگار او را به مرکز دنیای نیمهجانها میبرد. در همان لحظه، سایه لبخند زد و نیمتاجش دوباره نورانی شد، اما این بار نورش روی موجودات پراکنده هم افتاد و آنها شکل واقعیتر و پیچیدهتری به خود گرفتند. با چشمهای شفاف، شبیه با بدنهایی که شبیه مه و نور بودند، و با سایههایی که تصور میکردند از ذهن او خلق شده بودند. مرجان نفس عمیقی کشید و قدم اول را برداشت. میکرد هر قدم، مرز بین احساس و خواب را نازکتر میکند. صدای خفیف هارمونیکا دوباره در ذهنش پیچید، اما این بار همراه با زمزمههای موجود است: - تو اینجایی… اتاق خانه مثل صحنهای که از هم گسیخته شده بود، باز شد و مرجان خود را در دنیایی دید که زمان و مکان در آن معنایی نداشت. سایه، کنار او، لبخند زد و گفت: - آمادهای برای اولین ملاقاتت با نیمهجانها؟ مرجان قلبش تند میزد، اما لبخند زد. برای اولین بار حس ترس و هیجان با هم ترکیب شده و بخشی از دنیایی است که هیچ کس خودش نمیتواند ببیند.
-
مرجان پلکهایش را باز کرد و دوباره در همان اتاق تاریک و خیس دید. باران هنوز به پنجره میخورد، اما اکنون صداهای نرمی در اتاق پیچیده بود. نه صدای باران، بلکه زمزمههایی شبیه خنده و نجوا است. او نشست و نفس عمیقی کشید، هنوز گرمای خواب در بدنش جریان داشت. چشمهایش به اطراف رفت و دید روی مبل کنار پنجره، همان سایه/روح نشسته بود، اما این بار روشنتر و پرنورتر بود، درست مثل کسی که در نیمهرویا به دنیای واقعی پا گذاشته باشد. - تو… دوباره اینجایی؟ سایه آرام لبخند زد و دستش را به سوی او دراز کرد. مرجان حس کرد بدون هیچ تلاشی، خود را در آغوش آن موجود میبیند. دستانش در دستانش قرار گرفت و آرامشی عجیب در سراسر وجودش را فرا گرفت. در همان لحظه، نگاهش به بالای سر سایه افتاد و نیمتاج کوچک دوباره نمایان شد، اما این بار نورش بیشتر شد و با حرکتی نرم و شاعرانه به جلو خم شد، گویی لبخندش را برای او خاصتر کرده است. مرجان آرام خندید و حس کرد برای اولین بار از ترس فاصله گرفته است. اما این آرامش، کوتاه بود. صدای هلهلهای نرم، شبیه جمعیتی نامرئی، از گوشهای اتاق به گوشش رسید. موجودات عجیب و غریب کمکم ظاهر شدند: با بالهای نازک و شفاف، مانند نورهای شناور، با سرهای نیمهانسانی و نیمهپرنده، و مانند ارواح کشیده شده در هوای پرسه میزدند. همه به آرامی در اطراف او حلقه زدند و نگاههایی که نه تهی بودند و نه کامل، او را تماشا میکردند. - چه جاییه این؟ صدای خودش بود، اما با کمی لرزش. سایه کنار او، به آرامی سرش را تکان داد و زمزمه کرد: - جایی که مرزها میان زندگی و مرگ شکسته… مرجان پلک زد و دید همه چیز پرنورتر شد. او هنوز لباس سفید در خوابش را پوشیده بود و گل رز سفید در دستش بود. سایه او را محکمتر در آغوش گرفت و لبخندش عمق گرفت. مرجان حس کرد در قلب یک مراسم نیمهمرئی قرار گرفته است. جایی که شادی و ترس با هم آمیخته شده و زمان معنا ندارد. موجودات اطراف مبل کمکم شروع به حرکت کردند، نزدیک تر، دورتر. اما هیچ تهدیدی نداشتند. انگار همه دعوت شده بودند تا این لحظه را با او شریک شوند. سایه سرش را به آرامی روی شانه مرجان گذاشت و لبخند زد: - آماده باش… دنیاهای تازه در انتظار… مرجان چشمهایش را بست، حس کرد قلبش تند میزند و ضربانش با انرژی اتاق هماهنگ شده است. ، نوری ضعیف از نیمتاج بالا سر سایه به سوی او تابید و حس کرد همه چیز در لحظههای کوتاه با هم در هم میآمیزد. و سپس، درست مثل پریدن از ارتفاع، از خواب بیدار شد. بدنش عرق کرده و تنش میلرزید. چشمانش را باز کرد و مادرش کنار تخت نشسته بود، نگران و سرش را کمی خم کرده بود: - مرجان… دوباره خواب دیدی؟ مرجان نفس پنجره ای کشیده، نگاهش را به دوخت. باران هنوز میبارید و سایهها در دنیای واقعی پنهان بودند، اما تصویر نیمتاج، لبخند سایه و مراسم نیمهمرئی هنوز در ذهنش میدرخشید. - مامان… این خواب… عجیب بود… خیلی واقعی… مادرش لبخندی نگران زد و گفت: - همه چیز خوبه عزیزم، بازم بخواب… مرجان دوباره چشمهایش را بست، اما این بار قلبش میدانست که این خواب است، فقط فصل تازهای است؛ جایی که سایهها و موجودات نیمهجان دیگر فقط در خواب نخواهند بود.
-
باران هنوز میبارید و خیابان خیس، بوی خاک و آهنگ زنگزده میداد. صدای هارمونیکای دوردست، شبیه نالهای از درون مه، به گوشش رسید. لیانا هنوز به دیوار تکیه داده بود و نگاهش سایهها را دنبال میکرد؛ - مرجان! مادرش از پشت صدایش زد، چترش در دست. - چرا جلوی پاساژ منتظر من نموندی؟ دیر شد! باید هرچه سریعتر بریم خونه! لیانا نفسش را حبس کرد و دستش را روی شال مشکیاش فشرد. نگاه مادرش، گرم و واقعی، مثل نور کوچکی در دل تاریکی بود، اما سایهها هنوز اطرافش بودند. - مامان… من… یه چیزی میبینم… مادرش به اطراف نگاه کرد - چی میبینی که من نمیبینم - مامان… نمیتونی ببینی؟ مادرش اخم کرد و قدمی به جلو برداشت، دستانش را تکان داد: - حرفای عجیب نزن. توهم زدی بیا زود بریم! *** مرجان پلک زد و وقتی چشمهایش را باز کرد، حس خواب تمام وجودش را فرا گرفت. هوای اتاق سنگین بود، قلبش تند میزد و سایهها نزدیکش بودند، به سمت تختش رفت و دراز کشید به آرامی خواب بر او غلبه کرد. در خواب، خودش را در لباس سفیدی دید که از تاریکی میدرخشید. دستهای گل سفید در دستش بود و لبخند نامحسوسی روی لب داشت. کنار او، همان سایه نشسته بود، دستانش را به دورش حلقه کرده و آرام میخندید. حس امنیت و آرامش عجیبی داشت درست برعکس ترسی که در بیداری تجربه کرده بود. لحظههای بالای سر سایه، نیمتاجی کوچک و نوری ضعیف تابید، درست مثل تاجی که در داستانهای افسانهای بر سر پادشاهان نیمهمرئی مینشست. قلبش تند زد و لبخند سایه بزرگتر شد، انگار خودش متوجه آن نیمتاج شده بود. تمام تصویر متلاشی و لیانا از خواب پرید. بدنش عرق کرده و تنش هنوز میلرزید. پلکهایش را باز کرد و مادرش کنار تخت بود، نگران و سرش را کمی خم کرده بود. - مرجان… خواب دیدی؟ لیانا نفس عمیقی کشید و نگاهش را به سمت پنجره دوخت. باران هنوز میبارید و سایهها در دنیای واقعی پنهان بودند، اما تصویر آن نیمتاج و لبخند سایه هنوز در ذهنش میدرخشید. - مامان… من یه خواب چیز عجیب دیدم… مادرش لبخندی نگران زد و گفت: - همه چیز خوبه عزیزم، بیا بخواب… لیانا دوباره چشمهایش را بست، اما قلبش میدانست که این خواب، فقط شروع یک دنیای تازه است. ولی نمیدانست چه دنیایی.
-
من عسل ارواح هاگوارتز کتاب جادویی خودم رو شروع کردم🍁
-
عسل شروع به دنبال کردن اِللا لطیفــی کرد
-
عسل شروع به دنبال کردن رمان سایههای نیمهجان | عسل عضو هاگوارتز نودهشتیا کرد
-
باران هنوز بیوقفه میبارید. بوی خاک نمخورده و سنگهای خیس، با بوی آهن زنگزدهی نردهها درهم آمیخته بود. صدای قطرهها روی سقفهای شیبدار خانههای قدیمی مثل نجواهایی دور و ناشناخته، در گوش کوچه میپیچید. او قدمهایش را آرام برداشت، گویی میترسید صدای برخورد کفشهایش با آسفالت خیس، چیزی را بیدار کند. هر قدم، پژواکی خفه در کوچهی خالی میساخت و باز در باران محو میشد. اما نگاهش، محو نمیشد. نگاهش مثل میخی بود که روی تاریکی فرو میرفت؛ مستقیم، به همان سایههایی که بیحرکت ایستاده بودند. سایهها شکل داشتند و در عین حال نداشتند. گاه قامت مردی بلند را میگرفتند، گاه هیبتی خمیده شبیه پیرزنی با شال، و گاه فقط لکهای کشیده و بینام بودند. هیچیک صورت نداشتند، اما همهشان نگاه داشتند. نگاههایی که بیرنگ و تهی، او را میسنجیدند. دستش بیاختیار روی شال مشکیاش فشرده شد. انگار آن تکه پارچهی خیس، تنها سپرش در برابر چیزی بود که عقلش حاضر به باورش نبود. - توهمه… فقط توهمه. زیر لب زمزمه کرد، اما صدایش در باران بلعیده شد. یکی از سایهها، آرام از صف دیگران جدا شد. بیصدا قدم برداشت. نه، انگار اصلاً قدم برنمیداشت؛ بیشتر مثل موجی بود که از دل تاریکی به سمتش سر میخورد. قلبش تندتر زد. عقب رفت. پشتش به دیوار نمکشیدهی آجری خورد. دیوار سرد بود، اما سرمای واقعی چیزی بود که مقابلش حرکت میکرد. سایه، درست روبهرویش ایستاد. باران از میان اندامش عبور میکرد، بیآنکه اثری بگذارد. او نفسش را حبس کرد، و ناگهان… سایه، سرش را اندکی خم کرد. حرکتی آرام، شبیه انسانی که میخواهد چیزی را دقیقتر ببیند. و در همان لحظه، چشمانش – اگر میشد نامش را چشم گذاشت – چون دو لکهی خاکستری در تاریکی روشن شدند. آن نگاه، بیصدا درونش خزید. نه شبیه خیره شدن انسانی بود، نه حتی مثل نگاه حیوانی درنده؛ بیشتر شبیه حس وزش بادی سرد بود که از لابهلای افکارش عبور میکرد و هر تکهی وجودش را میکاوید. او نفسش را با لرز بیرون داد. پلک زد. جهان برای لحظهای کش آمد. باران کندتر میبارید، یا شاید او کندتر میدید. ضربان قلبش چون پتک در شقیقههایش میکوبید. - کی… هستی؟ صدای او به زحمت از گلوی خشکیدهاش بیرون خزید. هیچ پاسخی نیامد. تنها باران بود و نگاه سردی که مثل خنجر در جانش مینشست. در همان لحظه، بقیهی سایهها هم آرام تکان خوردند. گویی دیدن گفتوگوی خاموش میان او و آن موجود، بهانهای بود برای جان گرفتنشان. یکییکی از دل مه جدا شدند، به سمت کوچه روان شدند، در سکوت و با حرکاتی کند، اما پرهیبت. او حس کرد زمین زیر پایش اندکی لرزید. انگار کوچهی قدیمی دیگر کوچه نبود؛ بیشتر شبیه صحنهای شد که بازیگرانش با نظمی نامرئی در آن حرکت میکردند. چشمهایش دوید. راه فراری نبود. در انتهای کوچه، تاریکی غلیظتر از مه ایستاده بود و در ورودی کوچه، دیوار باران مثل پردهای سنگین راه را بسته بود. سایهی مقابلش، همان که نگاه داشت، ناگهان دستش را بالا آورد. دستی بلند، کشیده و بیمرز، مثل تکهای از شب. او نفسش را برید. تکان نخورد. نه توان داشت، نه جرئت. آن دست، آرام روی شانهاش نشست. عجیب بود. انتظار سرمای یخزده داشت، اما چیزی شبیه بیوزنی حس کرد؛ انگار فقط نسیمی خنک از میان تنش عبور کرده باشد. با این حال، لرزش تمام بدنش را گرفت. - برو… برو از من دور شو. این بار صدایش بلندتر بود، اما باز کسی پاسخش را نداد. در عوض، سایه اندکی خم شد. فاصلهی خالی میان صورت بیچهرهاش و او کمتر شد. و در تاریکی باران، صدایی به گوشش رسید. صدایی که نه زن بود و نه مرد؛ نه زمزمه بود و نه فریاد. فقط پژواکی خفه، مثل صدای قطرههایی که از چاهی بیانتها میچکیدند: - تو… میبینی. چشمهایش گرد شد. عقب پرید، اما دیوار پشتش اجازه نداد. صدا هنوز در گوشش میپیچید. واژهای ساده بود، اما معنایش مثل صاعقه، ستون وجودش را لرزاند. «تو میبینی.» این سایه میدانست. و این یعنی دیگر هیچچیز مثل قبل نبود. باران ناگهان شدیدتر شد. مه در کوچه پیچید. سایهها نزدیکتر آمدند. او دستش را به دیوار گرفت، و تنها چیزی که در ذهنش میچرخید، یک جمله بود: - من نباید اینجا باشم.
-
نام رمان: سایههای نیمهجان نویسنده: عسل | عضو هاگوارتز انجمن نودهشتیا ژانر: فانتزی، عاشقانه، ماورایی، معمایی خلاصه رمان: در شهری که هیچکس باور ندارد مرز میان زندگی و مرگ شکسته باشد، دختری ناخواسته وارد جهانی میشود که با چشمان دیگران نادیدنی است. جهانی پر از سایههایی که نه زندهاند و نه مرده؛ نیمهجانهایی که در سکوت قدم برمیدارند و در تاریکی به تماشا میایستند. او تنها کسیست که میتواند این ارواح سرگردان را ببیند… و همین نگاه، سرنوشتش را به رازی گره میزند که نه در زندگی یافت میشود و نه در مرگ. در دل این سایهها، او با کسی روبهرو میشود که تمام قواعد را میشکند؛ کسی که نه باید باشد و نه میتواند نباشد مقدمه: باران، چون پردهای شیشهای، خیابان خاموش را در هالهای مهآلود فرو برده بود. چراغهای زرد پشتِ مه میلرزیدند و صدای قطرهها روی آسفالت مثل ضربان قلبی خسته تکرار میشد. هیچکس نبود. هیچ صدایی جز باران نبود. اما او خوب میدانست تنها نیست. سایههایی بیچهره، در امتداد کوچه کشیده میشدند، آرام و خاموش، گویی از دل باران بیرون آمده باشند. او پلک زد. برای لحظهای خیال کرد که هذیان است. اما وقتی یکی از آن سایهها سرش را برگرداند و نگاه سرد و بیرنگش مستقیم در چشمان او نشست… دنیا برای همیشه از ریتم عادیاش افتاد شناسنامه رمان نام رمان: سایههای نیمهجان ژانر: فانتزی ماورایی، روانشناختی، عاشقانه – با رگههایی از معمایی. محور اصلی: شکسته شدن مرز میان زندگی و مرگ، ورود دختری (مرجان) به دنیای نیمهجانها و کشف راز سایهای که هم اسیر است و هم آزاد. پیام/تم اصلی: انسان بین دو جهان، نه زنده و نه مرده، و اینکه عشق میتواند در جایی شکل بگیرد که هیچ قاعدهای وجود ندارد. 🌑 شناسنامه سرزمین/دنیا دنیای زندهها: همان شهری که مرجان در آن زندگی میکند؛ شهری خاکستری، بارانی و سرد. مردم عادی هیچچیز غیرطبیعی نمیبینند. کتابخانهی ارواح: مکانی متروک در مرز زندگی و مرگ، جایی که روحها و نیمهجانها در آن بایگانی میشوند. سایه در آن اسیر است. دنیای نیمهجانها: نه زنده، نه مرده. پر از سایههایی که بیصدا حرکت میکنند. قوانینش جداست و تنها بعضیها (مثل مرجان) میتوانند آنها را ببینند. دنیای خوابها: پل بین ذهن انسان و نیمهجانها؛ جایی که سایه میتواند به مرجان نزدیک شود و با او تماس بگیرد. 👥 شناسنامه شخصیتها مرجان سن: ۱۹ سال ویژگی ظاهری: چهره لطیف اما همیشه خسته و پریشان؛ چشمهایی که گاهی انگار چیزی فراتر از این دنیا را میبینند. ویژگی شخصیتی: کنجکاو، پر از ترسهای پنهان اما شجاعت ناگهانی. نقش در داستان: تنها انسانی که مرز میان دو دنیا را میبیند و قادر است سایه را آزاد یا نابود کند. سایه (پادشاه بیتاج) سن: بیزمان (در دنیاهای مختلف حضور داشته) ویژگی ظاهری: پیکری از تاریکی، اما با نیمتاجی کمرنگ بالای سر؛ نمادی از قدرتی که روزی داشته. ویژگی شخصیتی: مغرور، مرموز، پر از زخمهای درونی. در عین حال با مرجان رفتاری نرم و عاشقانه دارد. راز: زمانی عاشق دختری به نام عسل بوده، اما مجبور شد خود را حذف کند و او را بهعنوان مرجان به دنیا برگرداند. نقش در داستان: هم راهنماست، هم تهدید. هم میخواهد آزاد شود، هم میداند آزادیاش بهای سنگینی دارد. عسل و مرجان عسل: هویت قدیمی، دختری که به سایه عشق میورزید. مرجان: هویت کنونی، همان دختر اما بیخبر از گذشته. نیمهجانها تعریف: موجوداتی بین زندگی و مرگ؛ نه جسم کامل دارند و نه نابود شدهاند. ظاهر: سایههای بیرنگ، گاهی شبیه انسان، گاهی بیفرم. قانون: هیچکس آنها را نمیبیند مگر کسی که «چشم شکستهی بین مرز» داشته باشد. کتابخانهی ارواح ماهیت: جایی که سایهها و نیمهجانهای خطرناک زندانی میشوند. دلیل اسارت سایه: او زمانی برخلاف قوانین نیمهجانها عاشق انسان شد؛ همین باعث شد محکوم به حبس در کتابخانه شود.
-
اِللا لطیفــی شروع به دنبال کردن رمان آسفناکیا | اِللا لطیفــی کاربر نودهشتیا کرد
-
فانتزی رمان آسفناکیا | اِللا لطیفــی کاربر نودهشتیا
اِللا لطیفــی پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در تایپ رمان
نام رمان: آسفناکیا نویسنده: اِللا لطیفــی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: فانتزی خلاصه رمان: همه زندگیش در حال سوختن بود. سوختنی فراتر از غوطهور بودن در جهنم. به هر گوشه که نگاه میکرد سیاهی میدید و آتیش... آتیشی بیوقفه که همچون نوری میتابید. در این بین اِللا سمت نور رفت، بی خبر از اینکه اون نور از خود جهنم ساطع میشد... .