رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. دیروز
  2. پارت صدو شصت و‌نه ⸻دقایقی بعد آشپزخانه – رها پشت میز نشسته بود. قاشق رو توی فنجان قهوه می‌چرخوند بی‌هیچ قصدی برای خوردن. چشم‌هاش خیره بود به پنجره، اما ذهنش یه جای دیگه بود. سام با گام‌های آرام از پله‌ها اومد پایین.. پالتوش توی دستش.بسمت میز رفت رها،از جایش بلند شد‌و‌ ماگ قهوه اش را از دستگاه پر کرد سام بی مقدمه آروم گفت: – می‌تونی… منو برسونی دفتر کارم؟ رها سرش رو بالا آورد . چشم تو چشم نشدن . همین‌طور که هنوز لیوان در دستش بود ،یه لحظه توی دلش گذشت : «به نازی جونت بگو بیاد برسوندت ..» حرفش را به زبون نیاورد . فقط با صدای آرومی، سرد و بی‌حس، گفت: – سوییچ تو اتاق رو میز می تونی برش داری . سام مکث کرد . صداش کمی لرزید ، انگار برای گفتن این جمله کلی با خودش جنگید: – من… نمی‌تونم رانندگی کنم (یک مکث) – آدرس دقیق یادم نمیاد رها نفسش را در سینه حبس کرد. آن جمله، بی‌صدا قلبش را برید. اما یاد صدای امیر افتاد: «تنهاش نذار، حتی اگه دور شد ازت …» چشم‌هایش را بست. بعد گفت: – باشه. بدون هیچ نگاه اضافه‌ای از کنارش رد شد و رفت بالا. سام همان‌جا ایستاده ماند. اما توی نگاهش، انگار چیزی ترک خورد. شاید اولین درک… از چیزی که از دست داده بود. _____راهرو – چند دقیقه بعد سام جلوی در ایستاده بود.، منتظر رها بود رها از پله‌ها پایین اومد. یه پالتوی طوسی کوتاه روی یقه‌اسکی زرشکی. شلوار واید طوسی روشن، نیم‌بوت مشکی، کلاه بافت تیره، عینک آفتابی روی کلاه. باظاهری آراسته و ملیح و استایلی بی نقص سام بی‌اختیار، از بالا تا پایین نگاه تحسین آمیزی بهش کرد. با صدایی که نمی‌خواست شنیده بشه، گفت: – تو همیشه انقدر… شیک می‌پوشی؟ رها لحظه‌ای مکث کرد. بی‌هیچ حرفی، فقط سویچ رو از کیفش درآورد، در رو باز کرد و گفت: – بریم. و از خونه بیرون رفت. سام چند ثانیه ایستاد. بعد آهسته پشت سرش راه افتاد. فهمیده بود که رها دلخور است… ماشین وارد یکی از خیابان‌های آرام و شیک الهیه شد. درختان بلند دو طرف خیابان مثل محافظ‌هایی خاموش ایستاده بودند و ساختمان‌های شیشه‌ای در نور صبح برق می‌زدند. رها پشت فرمان بود. دست‌هاش محکم روی فرمان، چشم‌هاش به جاده، ولی ذهنش هزار جا می‌رفت و برمی‌گشت. کنارش، سام با نگاهی جست‌وجوگر بیرون را می‌پایید. چشم‌هاش بی‌قرار، مثل کسی که دنبال بخشی از خودش می‌گشت… بی‌آنکه دقیق بداند چی. چند دقیقه بعد، ماشین جلوی ساختمانی مدرن ایستاد. نمای شیشه‌ای‌اش شفاف و بی‌نقص بود؛ تمیز، مغرور، صامت. تابلویی براق در آفتاب برق می‌زد: SAM RISE Strategic Branding & Economic Consulting چشم‌های سام روی تابلو قفل شد. نفسش بند آمد. قلبش لرزید، مثل ضربه‌ای که نه از بیرون، که از درون وارد شده باشد. دستش مشت شد روی زانو، بی‌اختیار. ماشین وارد رمپ پارکینگ شد. نورهای سفید مهتابی سقف، دیوارهای خاکستری را روشن کرده بودند. رها ماشین را در جای مشخصی پارک کرد، سکوت کرد، بعد بی‌احساس گفت: – من همین‌جا می‌مونم. برو کارت رو انجام بده. سام چند لحظه با نگرانی نگاهش کرد. نگاهش پر خواهش. – نه… بیا بالا. رها لحظه‌ای بهش خیره ماند. انگار چیزی در دلش تکان خورد. حرفی نزد. از ماشین پیاده شد. قدم‌هاش آرام اما مصمم بود. با هر قدم سام به سمت آسانسور، صدای ضعیفی در ذهنش جان می‌گرفت؛ یک صدای دور، گنگ، خاطره‌هایی خاک‌خورده. در آسانسور باز شد. هر دو وارد شدند. طبقه پنجم. درب آسانسور با صدای نرم باز شد و لابی شرکت آشکار شد؛ دکوری مینیمال، دیوارهای روشن و خاکستری، و درست وسط دیوار اصلی، لوگوی فلزی و درخشان: SAM RISE همه‌چیز با نظم و دیسیپلین خاصی سر جای خودش بود. بی‌هیچ اغراق، بی‌هیچ آشوب. و در همان لحظه، اولین نفر خشکش زد. منشی جوان دفتر، با لباس رسمی، با دیدن سام، دست از تایپ کشید. چند ثانیه بی‌حرکت نگاهش کرد، بعد با ناباوری گفت: – آقای فرهمند؟… (صدایش بلند شد) – بچه‌ها… آقای فرهمند برگشتن! موجی از همهمه و هیجان در شرکت پیچید. کارکنان یکی‌یکی از اتاق‌های شیشه‌ای بیرون آمدند. بعضی با لبخند، بعضی با تعجب، بعضی با چشم‌های پرسش‌گر. مردی حدوداً چهل‌ساله، خوش‌پوش، با کراواتی نقره‌ای، از ته راهرو جلو آمد. با گام‌هایی سریع و جدی: – جناب فرهمند… واقعاً خوش اومدین. دلمون براتون تنگ شده بود، خیلی خوش برگشتین! نگاهش بین چهره سام و رها چرخید، ولی حرفی نزد. یکی از طراح‌ها جلو آمد، پرانرژی: – سلام رئیس! بالاخره برگشتین… بی‌صبرانه منتظرتون بودیم. سام، با لبخندی خفیف، سری به نشانه‌ی احترام تکان داد. – ممنونم… از همه‌تون. در تمام این بین، نگاه‌ها یکی‌یکی به سمت دختری می‌چرخید که ساکت پشت سر سام ایستاده بود. رها، آرام و متین، بدون لبخند، فقط نگاه می‌کرد. انگار نه از شور اطراف تأثیری می‌گرفت، نه از کنجکاوی‌ها می‌ترسید. منشی لحظه‌ای به رها نگاه کرد. چیزی نپرسید. سام برگشت، نگاهی آرام و دعوت‌گر به رها انداخت: – بیا.
  3. درود عزیز دل خیلی وقت پیش اعلام کردم و دست ویراستار هست هنوز🫠 زری گل جان دارن زحمتش می کشن
  4. خسته نباشید عزیزکم تبدیک میگم بهتون🩷 توی لینک پایین اعلام کنید لطفا: https://forum.98ia.net/topic/7-درخواست-ویراستار-رمان-تکمیل-شده/?do=getNewComment
  5. °•○●پارت چهل و نُه ماهی را برگرداندم تا طرف دیگرش هم به خوبی سرخ شود. زرچوبه‌ حسابی آنها را طلایی کرده بود و بوی عدس‌پلو داشت دیوانه‌ام می‌کرد! صدای جلز و ولز روغن درون ماهیتابه، خیلی کمتر از صداهای توی سرم بود. سفره سفیدرنگ را پهن کردم و قاشق‌ها را روی قسمتی که پاره شده بود گذاشتم تا به چشم نخورد. خاک گلدان هنوز روی زمین بود اما گندم، بی‌خیال آن شده و این بار داشت با قاشق‌ها بازی می‌کرد. آن دوقاشق را به هم می‌کوبید و با صدایشان می‌خندید. کلید در قفل چرخید. قلبم محکم کوبید! در باز شد و حیدر وارد خانه شد. با صدای بسته شدن در، گندم متوجه پدرش شد و به سمت او رفت. آخرین کلمات حیدر را به یاد آوردم، او گفته بود این لکه ننگ که من باشم را طلاق می‌دهد؛ با این حال، الان اینجا بود. -سلام! نه، من اشتباه نکردم؛ این همان صدایی بود که شب قبل در مکانیکی شنیدم. جواب سلامش را ندادم، به نظرم حیدر آنقدری در زندگی‌اش گناه کرده بود که به ثواب سلام‌هایش احتیاج داشته باشد. پیراهنش همان بود که موقع خروج از خانه به تن داشت، اما جیب آن، به شکل تمیزی دوخته شده بود. سر سفره نشست، بلند شدم. -بوی ماهی کل کوچه رو برداشته. آیا قرار گذاشته بودیم که اتفاقات گذشته را فراموش کنیم؟ طوری که انگار هرگز اتفاق نیفتاده‌اند؟! نه، من چنین قراری نگذاشتم. به آشپزخانه رفتم. زیر ماهی را خاموش کردم. یک بشقاب چینی برداشتم، لبالب پر از برنج کردم و نیمه‌ی بزرگترِ ماهی را رویش گذاشتم. حیدر هم عدس‌پلو دوست داشت، شاید این تنها نقطه مشترک بین ما بود. به طرف حیدر رفتم. گندم با فاصله، کنار پدرش نشسته بود. بشقاب را به طرف حیدر گرفتم، دستش را بلند کرد. بشقاب را بالاتر بردم و درست بالای سرش، برگرداندم. -آخ! سوختم. از جا پرید و دانه‌های داغ برنج را از سر و صورتش کنار زد. به گندم لبخند بزرگی زدم. -خوشش اومد بچم! حیدر به طرف من برگشت. قدمی به عقب‌ برنداشتم. ما هیچ‌وقت تلویزیون نداشتیم اما خانواده غزل، یکی داشتند. یک‌بار که صفحه‌اش خالی از برفک بود و آنتن سر ناسازگاری نداشت، در کارتون تام و جری دیدم که گربه‌‌ی توی کارتون، موقع عصبانیت، دود از سرش بلند شد. حیدر آن لحظه، دقیقا این شکلی بود.
  6. °•○●پارت چهل و هشت در تاکسی، بین ریحانه و مادرشوهرم نشسته بودم، افسوس می‌خوردم که نمی‌توانم سرم را به شیشه تکیه بزنم و ناراحتی‌ام را به درجه اعلا برسانم. سقلمه‌ای به ریحانه زدم و پرسیدم: -فهمیدی اونجا چی کار می‌کرده؟ لب‌های باریکش را برچید و گفت: -داداش گفت مامان ممدرضا اجازه نمی‌داد گربه بیاره خونه. داداشمم دلش سوخته، گربه‌شو تو مکانیکی راه داده. رفته بود گربه‌شو ببینه که... پلک‌هایش را محکم به هم فشرد و آه کشید. کاش ریحانه می‌گفت گربه از آتش‌سوزی جان سالم به در برده یا نه، چون من یکی، جرئت پرسیدن این سوال را نداشتم. به خانه رسیدیم و مادرحیدر خداحافظی مرا نشنیده گرفت. چانه‌اش را بالا داد و وارد خانه شد. ریحانه دستم را فشرد و سعی کرد توضیح بدهد: -مامان بنده خدا خیلی ترسیده، اصلا حالش به خودش نیست ناهیدجان... خودت ببخش. سرم را تکان دادم. سپس هردو پشت به یکدیگر به سمت خانه‌هایمان روانه شدیم. موقع خروج، آنقدر حواسم پرت بود که کلید برنداشته بودم. چندتقه به در زدم و منتظر ماندم. -سلام. وای! خوبی؟ چه خبر شده ناهید؟ چشمات شده دوتا گوجه گُنده! به خدا سکته کردم... وارد خانه شدم. چادرم را گوشه‌ای انداختم و دست به سرم گرفتم. -خزر یواش! صدایش قطع شد. گندم را دیدم که به خاک گلدان‌ها چنگ می‌زد اما جانِ کنار کشیدنش را نداشتم. نشستم و به پشتی تکیه زدم. -مکانیکی آتیش گرفته بود. -هی! دستش را جلوی دهانش گرفت. منتظر ماندم حال حیدر را بپرسد اما این کار را نکرد. خودم برایش توضیح دادم. هرلحظه کاسه چشمش گشادتر می‌شد. -کار کی بوده؟ مستقیم به خزر نگاه کردم و با درنگ، جواب دادم: -کسی چیزی ندیده. رنگ خزر به سفیدی دیوار پشت سرش شده بود. بی‌آنکه متوجه باشد، یک پایش را مدام تکان می‌داد. سکوت مرگباری در خانه فریاد می‌زد. از جایش بلند شد و عقب‌عقب رفت: -من... من دیگه برم! مامان حتما تا الان نگرانم شده. به حرف خودش خندید. سکندری خورد و به طرف اتاق رفت. بلند شدم و با چشم‌های ریز شده جلو رفتم. -کجا؟ تازه می‌خوام ناهار بذارم برات. برگشت و لبخند مضطربی تحویلم داد، لبخندی کج و کوله که به سختی حفظش کرده بود. -نه بابا! تا الانشم خیلی زحمت دادم. دست لرزانش را روی شانه‌ام گذاشت، دوطرف صورتم را در هوا بوسید و چادرش را روی روسری قواره بزرگش، جلو کشید. پشت سرش از اتاق بیرون رفتم. دست به سینه، به دیوار تکیه زدم و اهمیتی به گچی شدن لباسم ندادم. -خدافظ جوجه! دستش را تکان داد ولی گندم به ریشه‌ی آن گل‌های بخت‌برگشته رسیده بود و متوجه خزر نشد؛ وگرنه از پاهایش آویزان می‌شد و اجازه نمی‌داد از این در بیرون برود. -خدافظ ناهید جان. ابرویم را بالا انداختم. سرم را برایش تکان دادم و سعی کردم فکر‌هایی که در سرم می‌پیچید را با صدای بلند اعلام نکنم، حتی با اینکه دیگر مطمئن شده بودم درست هستند.
  7. پارت چهل و سوم چندتا نفس عمیق کشیدم و سکوت کردم. اونم چیزی نگفت. بعد از چند دقیقه گفت: ـ دیر وقته دیگه من باید برم! لیلا برای نماز صبح بیدار میشه اگه منو نبینه دوباره شر درست میشه تو خونه! با ناراحتی نگاش کردم و گفتم: ـ یعنی امشب و پیش من و دخترت نمیمونی؟ از نگاهش می‌خوندم که خیلی دلش میخواد اما سردرگمه و نمیتونه به همین راحتی اعتماد کنه، بنابراین گفت: ـ آخه من گفتم که... دستام رو بردم بالا و گفتم: ـ باشه اصرار نمیکنم! فقط یه چیزی بگم؟ خندید و گفت: ـ بگو ـ میشه فردا هم همو ببینیم؟ خیلی سریع گفت: ـ آره حتما اما بعد از اینکه من مغازه رو باز کردم و لیلا اومد میتونم ببینمت. یه پوفی کردم و گفتم: ـ ای بابا! تو هم که منو همش تو حسرت خودت بزار دختر! خندید... خنده ای که دل منو مثل همیشه می‌لرزوند. دلم برای بغل کردنش لک زده بود اما مجبور بودم خودم رو کنترل کنم. گفتم : ـ اینجا درخت آرزو نداره؟ با گفتن این حرفم یهو دوباره نشست رو صندلی پشت سرش و دستاش رو گذاشت جلوی صورتش. با نگرانی بغلش کردم و گفتم: ـ عزیزم چت شده؟؟ خوبی؟ چیزه بدی گفتم؟؟ ببینمت... دوباره شروع کرد به گریه کردن. گفتم: ـ چیشده غزل؟ چرا حرف نمیزنی؟
  8. پارت چهل و دوم با تردید بهم نگاهی کرد و گفت: ـ آخه من اینجا یه نظم و زندگی برای خودم ساختم. فکر میکردم نازنینم که یه نامزد داره و کل زندگیش جزیره هرمز بوده، نگو که یه روز قرار بود شوهرش با دخترش بیان و بگن کل این دو سالی که پشت سر گذاشته یه دروغ محض بوده. آخه پارسا و لیلا چرا باید یه چنین کاری باهام بکنن؟ چی عایدشون میشه؟ اونا بهترین آدمایین که من شناختم. پوزخندی زدم و گفتم: ـ از اون عوضی پیش من دفاع نکن غزل. گفت: ـ به هارت و پورتش نگاه نکن واقعا قلب مهربونی داره! با عصبانیت گفتم: ولی حق اینو نداره به زن من دست بزنه. من قصد ندارم تو رو پیش اونا بزارم غزل. بازم با تردید نگام کرد و گفت: ـ منم قصد ندارم به زور با تو جایی بیام...تازه یه روزه که دیدمت و داری بهم میگی تمام زندگیم غلط بوده. صورتش رو گرفتم بین دستام و گفتم: ـ تو هم ته دلت حس میکنی که غلط بوده که این وقت شب پاشدی اومدی پیش من، مگه نه؟ گفت : ـ اما. پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ ولی بهت حق میدم! هم من هم خودت بالاخره می‌فهمیم که اصل این قضیه چیه؟ میدونی اگه بخوام خیلی راحت میتونم از دستشون شکایت کنم غزل چون تو از لحاظ قانونی زن منی. محکم دستام رو گرفت و با نگرانی گفت: ـ نه خواهش میکنم اینکارو نکن! اگه یکم برات ارزش دارم اینکارو نکن؛ اونا جون منو نجات دادن.
  9. پارت چهل و یکم یکم فکر کرد و گفت: ـ امممم... آها سمت غرب جزیره یه پارک شطرنج داره که این ساعتا خلوت تره، میتونیم بریم اونجا. دماغش رو کشیدم و گفتم: ـ قبوله! نتونست جلوی خودش رو بگیره و خندش گرفت. همین جور پیاده روی می‌کردیم و من ازش خواستم که فقط برام حرف بزنه... غزل می‌خندید و میگفت: ـ چقدر آدم عجیبی هستی! آخه از چی بگم؟ گفتم: ـ نمیدونم! فقط باهام حرف بزن...دلم واسه حرف زدنت خیلی تنگ شده بود قربونت برم! یهو لبخندش رو خورد و گفت: ـ آخه نمیدونم چقدر کارم درسته! بهرحال پارسا تو زندگیمه و من فقط خواستم حرف دلمو دنبال کنم و یهو دیدم که اینجام؛ پیش تو. نگاش کردم، از چشاش می‌خوندم که اونقدر دوسش نداره ولی باز ازش پرسیدم: ـ دوسش داری؟ سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت...دستم رو گذاشتم زیر چونه اش که باعث شد نگاهش تو نگاهم گره بخوره...دوباره این سوال و پرسیدم، گفت: ـ من خیلی سردرگمم! اونا خصوصا پارسا خیلی بهم کمک... نذاشتم حرفش رو تموم کنه و کشیدمش تو بغلم و گفتم: ـ میدونستم! تو حتی اگه ذهنت هم منو فراموش کنه اما قلبت با منه. به اونا هم فقط احساس دین میکنی نه چیزه بیشتر. واسه اولین بار تقلا نکرد که از بغلم بیرون بیاد. بجاش خودش رو بیشتر تو آغوشم جا کرد و منم تا میتونستم مثل گذشته موهاش رو نوازش کردم. با لبخند بهم نگاهش کرد و گفت: ـ با اینکه تازه امروز دیدمت ولی برام یه حس آشنایی...اصلا از اینکه بهم دست میزنی حس بدی بهم دست نمیده. تقریبا رسیده بودیم به اون پارکی که میگفت. در جوابش گفتم: ـ چون هنوزم تمام وجودت با منه! غزل اینجارو پشت سرت بزار و با من برگرد جزیره. بیا بریم خونمون و خوشبختیمون رو ادامه بدیم. دیگه هیچوقت تو و دخترم رو تنها نمیزارم بهت قول میدم.
  10. اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢فراموشم نکن منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @QAZAL نویسنده اختصاصی انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه 🔹 تعداد صفحات: 373 🖋 خلاصه: دلگیر بودم از کسی که مرا غرق خودش کرد اما نجاتم نداد. با رفتارهایش ساکتم کرد، سردم کرد، قدر ندانست. بعد پرسید چرا سردی؟ چرا ساکتی؟ چرا مثل روزای اول نیستی؟ احساسات دقیقا جایی سرد می‌شوند که تو تازه دلت داشت بهشون گرم می‌شد و… 📖 قسمتی از متن: ـ خیلی دلم براش تنگ شده! غزاله بهم نگاهی کرد و گفت: ـ دختر تو نمی‌خوای بیخیالش بشی؟
  11. پارت صدو شصت و‌هشت دوروز‌ به آرامی گذشته بود … صدای تلویزیون، از سالن پذیرایی می‌اومد. رها روی مبل نشسته بود، نگاهش به صفحه‌ی تلویزیون بود، ولی حواسش… نه. در اتاق بالا، سام هنوز بیدار بود. صدای نوتیف گوشیش سکوت رو برید. نازی بود: «عشقم،جلو درم .بریم یه دور بزنیم💋» سام، چند لحظه به پیام خیره موند. دلش آشوب بود. حرف‌های امیر، تصویر رها… و مادرش، مثل تکه‌های پازلِ ناتمام توی ذهنش می‌چرخیدن. اما ته دلش… اون زنجیر لعنتی، وابستگی به نازی هنوز پاره نشده بود. آروم لباس پوشید، پالتو و کلیدش رو برداشت، بی‌صدا از پله‌ها پایین اومد. در راهرو رو باز کرد. صدای بسته شدن در، رشته‌ی افکار رها رو برید. بلند شد. نگاهی به در انداخت… رفتش بی‌صدا بود. ولی دل رها بی‌صدا نلرزید. رفت سمت آیفون. مانیتور رو روشن کرد. تصویر: سام. دم در. و نازی که ایستاده بود، با اون لبخند آشنا. چند لحظه بعد، سام سوار ماشین شد. رها… فقط نگاه کرد. نه اشک، نه فریاد. فقط فهمید. فهمید که هیچ‌چیز، هیچ‌کس، نمی‌تونه کسی رو نگه داره که دلش جای دیگه‌ست. فهمید که گاهی، تمام تلاش‌ها فقط خسته‌ات می‌کنن. آروم برگشت توی اتاق. رفت سمت میز کنار تخت. قاب عکس رو برداشت. همان عکس خودش، هما و سام. بغض، سینه‌ش رو می‌سوزوند. دستش لرزید… ولی نگاهش، آروم بود. یا شاید… اون آرامش قبل از طوفان. قاب عکس رو گذاشت توی کشو. آروم، بی‌صدا، انگار می‌خواست همه‌چیز رو همون‌جا، دفن کنه. برای اولین‌بار… نه منتظر صدای در بود، نه نگرانِ برگشتش. فقط زمزمه کرد: دیگه نمیخوام بدونم کجایی… سام آروم کلید انداخت، وارد خونه شد. سکوت همه‌جا رو گرفته بود.پالتو یش را درآورد ، نگاهش ناخودآگاه رفت سمت پله‌ها. دلش می‌خواست بدونه رها خوابه یا بیدار… اما نرفت سمت اتاقش. رفت توی آشپزخونه، یه لیوان آب خورد. برگشت بالا. به اتاق رها نزدیک سد لحظه ای ایستاد و آروم در اتاق رها رو باز کرد. نور چراغ خواب، یه هاله‌ی گرم افتاده بود روی دیوار. رها روی تخت نشسته بود، کتابی جلوش، اما نگاهش غایب بود. سام با صدای آهسته‌ای گفت: – هنوز نخوابیدی؟ رها حتی نگاهش نکرد. صفحه‌ی کتابو ورق زد، بعد با صدایی خشک و خالی گفت:- رفتی بیرون .. درو ببند سام، همون‌جا ایستاد. انگار کسی یه سطل آب یخ ریخته باشه رو سرش. حرفی نزد. در رو بست. و اون شب… تا صبح، دیگه خوابش نبرد. هوای روشن پشت پرده نشان از آسمان صاف سردی را می داد سام تازه بیدار شده بود روی تخت نشسته، چشماش پف‌کرده‌ بود از بی خوابی دیشبش تو سکوت، به کف اتاق خیره شده. یه جمله تو ذهنش هی تکرار می‌شه… «مگه نمی گفتی من رفیقمتم پس کو…» انگار همون‌ لحظه، یه تصویر گنگ تو ذهنش جرقه زد. یه میز… یه دفتر کار… برگه‌هایی پخش‌شده… جلسه‌ای مبهم… از جاش بلند شد، رفت سمت کنج اتاق. بین چند کاغذ پراکنده، یه کارت بیزنس برق زد: SAM RISE Strategic Branding & Economic Consulting Offices: Tehran – Dubai CEO: Mr.S.Farahmand نگاهش خشک شد روی اسم. قلبش لرزید. یه نفس سنگین کشید، چشم‌هاش بسته شد. یه تکه‌ی دیگه از خودش برگشته بود. یه تکه‌ی جدی. آروم حوله‌اش رو برداشت و رفت سمت حمام.
  12. پارت صدو شصت وهفت سام آهسته سر تکان داد. بلند شد. چشماش هنوز خسته بود، اما چیزی درون‌ش تغییر کرده بود. درگیری، شاید شروع درک. هردو آرام از پله‌ها پایین آمدند، و به سمت آشپزخانه رفتند. رها بی‌صدا دیس برنج را سر میز گذاشت. امیر با انرژی ساختگی، سعی کرد فضا رو روشن کنه: – من قربونت برم دایی، عجب بویی راه انداختی… این قرمه‌سبزیه خوردن داره‌ها… رها لبخند بی‌رمقی زد. سام فقط نگاهش کرد — نگاهی آرام، سنگین، اما بی‌کلام. امیر نگاهش بین این دو نفر چرخید. ساکت ماند، با لبخند کمرنگی گوشه لبش. مثل کسی که می‌دونه سکوت‌ها، گاهی از هر حرفی عمیق‌ترن. سام بالاخره، بعد از چند لحظه: – …مزه‌ش خیلی خوبه. رها سر بلند کرد. نگاهش برای لحظه‌ای در نگاه سام گره خورد. آرام گفت: – نوش جونت. امیر آرام لبخند زد. در دلش، امیدی آرام ریشه دواند… خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود. چراغ اتاق رها خاموش بود؛ تنها نوری ضعیف چراغهای حیاط از پشت پنجره، از لای پرده‌، روی دیوار می‌لغزید. رها روی تخت دراز کشیده بود. به پهلو، پشتش به در. چشم‌هایش باز بود. خیره به پنجره صدای آرام تیک‌تاک ساعت، تنها چیزی بود که شنیده می‌شد. اما در ذهن رها، هزار صدا می‌پیچید. صدای سام. صدای امیر. صدای خودش، وقتی می‌خواست محکم باشد… و نبود. بالش را کمی بغل گرفت. چشم بست. نفسش سنگین بود. دلش می‌خواست گریه کند، اما اشکی نمی‌آمد. انگار گریه‌هایش را توی ماشین جا گذاشته بود، همون‌جایی که سام بی‌صدا اشک می‌ریخت و دستش را گرفت. صدای قلبش بلند شده بود. نه از ترس. از دلتنگی. زمزمه‌ای زیر لب گفت، انگار با خودش، انگار با کسی که آن‌جا نبود: «کاش بدونی هنوز… حتی وقتی همه چی یخ زده، من دلم گرم توئه.» چشمانش را محکم‌تر بست. و کم‌کم، در دل همان تاریکی، پلک‌هایش سنگین شد… و خواب، آرام و غمگین، او را در آغوش گرفت همزمان سام، در اتاقش روی تخت دراز کشیده بود. اما نه خوابیده، نه بیدار. چشمانش باز، نگاهش خیره به سقف. افکار، مثل طوفان، مدام می‌چرخیدن. چهره رها، لرزش صدایش، نگاهش سر میز شام… همه‌چیز یک‌جور سنگین و مبهم بود. نفسش آه‌گونه بیرون اومد. برگشت به پهلو. نگاهش افتاد به کتابی که گوشه‌ی میز بود. باز نشده، مثل حافظه‌ی خودش. لب‌هایش به آرامی تکون خورد: «من چرا نیستم توی خاطرات خودم…؟ صدایی نمی آمد فقط سکوت. اما توی دلش، صدای چیزی مدام می‌پیچید. صدای گریه‌ رها؟ یا تصویر نازی؟ یا خاطره‌ای از دست‌رفته؟ دستش رو گذاشت روی سینه‌اش. قلبش تند می‌زد. بی‌دلیل. یا شاید دلیلش، خواهرش بود که حالا توی اتاق کناری خوابیده بود. پلک بست. تصویر چشمان رها هنوز پشت پلک‌هاش روشن بود.بی‌صدا، در دل خودش زمزمه کرد: کاش بتونم برگردم.. سام، در تختش همچنان غلت می‌زد. خواب از سرش پریده بود. حسی از بی‌قراری، دلشوره… یک کشش مبهم. از اتاقش بیرون رفت. چند ثانیه جلوی در اتاق رها ایستاد. آهسته در را باز کرد. چراغ‌های حیاط، نور محوی به اتاق می‌داد. نزدیک‌تر رفت. رها، به پهلو خوابیده بود، دستش روی عکسی کنار بالش. سام آرام خم شد. نگاهش افتاد روی عکس، که زیر نور ضعیف افتاده بود.عکس: سام و هما نشسته بودند. لبخندی به لب داشتند، نگاهی پر از آرامش. و پشت سرشان، رهای ده‌ساله، دستانش را دور گردن سام حلقه کرده بود و می‌خندید. نگاه سام مات شد. لحظه‌ای، انگار چیزی توی سینه‌اش لرزید. دستش ناخودآگاه جلو رفت، اما نتوانست لمسش کند. فقط نگاهش کرد.تصویر خودش… اون‌جوری که هیچ‌وقت به یاد نمی‌آورد. ولی… چرا قلبش این‌قدر درد گرفت؟ لبش تکان خورد، اما صدایی از دهانش بیرون نیامد. درست همان لحظه، رها، توی خواب تکان خورد. نگاهش باز نشد…سام نفسش را حبس کرد. یک قدم عقب رفت. اشک در چشمانش جمع شد، اما نفهمید چرا در اتاق را آرام بست و همان‌جا، پشت در، ایستاد. با قلبی که تند می‌زد. با احساسی گنگ… که اسمش را نمی‌دانست، اما می‌دانست… دارد دوباره زنده می‌شود.
  13. پارت صدو شصت و‌شش رها اون موقع هنوز کوچیک بود… ولی وقتی برگشتی، از همون روز اول شدی همه‌کسش. براش شدی پدر… همدم، همه‌چیز. (مکثی کوتاه، صدایش نرم و آهسته شد) – رها دردهای زیادی کشید، سام… بی‌پدری، تنهایی، اون سردردهای لعنتی که چند ساله گریبانش رو گرفته… خستگی و بی‌حوصلگی عمه… که البته بیشتر بخاطر سنش بود، ولی برای رها، سنگین تموم شد. عاطفه‌ی زیادی نداشتن… زمان کم، بی‌خبری از پدرش… ولی با همه‌ی اینا، بزرگ شد. مستقل شد. رفت دانشگاه… تو براش فقط یه برادر نبودی. تو براش شدی پناه دوست، بابا، حامی… حتی وقتی باهاش دعوا می‌کردی. (امیر نفسش رو برید، صدایش بغض‌دار شد) – یادت نیست… ولی وقتی تو مسابقه‌ی رالی تصادف کرد… تو کالیفرنیا بودی. زنگ زدم بهت. بی‌درنگ، پرواز کردی اومدی. شب و روز کنارش بودی. خودت پرستاریش کردی. (اشک از چشمانش سرازیر شد. نگاهش تو چشمان سام گره خورد) – اون شبِ لعنتی تو بیمارستان… وقتی فهمید عمه رفته… سکته‌ی مغزی، تمومش کرد. تو، ده روز باهاش حرف نزدی… رها توی بیمارستان، تنهایی عزادار شد. همون‌جا شکست، سام… بعد از عمه، تو براش بیشتر از همیشه پناه شدی. اما حالا… الان، اون حس می‌کنه تو گمش کردی. (مکث – صدایش تلخ شد) و اون نازی لعنتی بهش گفته که تو هیچ‌وقت دوستش نداشتی… رها رو خورد کرده، سام… داغون کرده. رفتارای این مدت تو، باعث شد باورش کنه… در حالی که تو… جونت براش می دادی. سام لبش لرزید. با صدایی گرفته: – من… هیچی از اینا یادم نمیاد. امیر آروم دستشو روی بازوش گذاشت: – اشکالی نداره… قرار نیست همه‌چی یادت بیاد. ولی واقعیت اینه سام توی فکر رفت. زمزمه کرد: – نازی می‌گه اون… خودخواه بوده. همیشه به فکر خودش … امیر (لبخند تلخ زد، صدایش پایین‌تر، عمیق‌تر شد): – فقط از خدا می‌خوام هرچی زودتر بفهمی اون آشغالِ عوضی داره با زندگیت بازی می‌کنه. با ذهنِ تو، با قلبِ اون دختر… رها فقط یه‌چیز می‌خواست، فقط یه‌چیز… که تو رو از دست نده . (مکث. سکوت اتاق سنگین و پُر.) سام چشم بست. اشکی بی‌صدا از گوشه‌ی چشمش چکید. زمزمه کرد: – می‌خوام بدونم… کی بودم برای اون. نه فقط کی بودم… چی شدم. امیر (آروم، محکم): – هنوز وقت هست، عزیزم … یادت میاد با بودنت سکوت بین سام و امیر، مثل دریای بی‌صدا، بین‌شون گسترده شده بود. سام هنوز پلک‌هاش رو بسته نگه داشته بود. امیر کنار تخت نشسته بود، اما چیزی نمی‌گفت. صدای ضربه‌ای آرام به در. در نیمه‌باز شد. رها وارد اتاق شد. با صدای آهسته‌ای گفت: – شام حاضره. صدایش، چیزی توی هوای اتاق تکون داد. سام فقط سرش رو کمی به سمت در چرخوند. چیزی نگفت. رها نگاهی کوتاه به سام انداخت، بعد بی‌صدا از اتاق بیرون رفت. در، آرام بسته شد. امیر بلند شد. دستش را به سمت سام دراز کرد: – پاشو بریم پایین… (لبخند خسته‌ای زد) – تو نبودی… ولی این بچه، به عشق اینکه دوباره تو رو پشت میز شام ببینه، …شام درست کرده همه کار داره میکنه که تو یادت بیاد..
  14. پارت صدو شصت و‌پنج‌ سکوتی غمناک، خانه را در آغوش گرفته بود. زنگ خانه به صدا درآمد. رها که روی مبل نشسته و زانوهایش را بغل کرده بود، با چشم‌هایی خسته ، بلند شد و در را باز کرد. امیر با چهره‌ای نگران وارد شد. رها لبخند محوی زد، صدایش آرام و گرفته بود: — دایی‌جون سلام… مرسی که اومدی. امیر با نگاهی تند و نگران جلو آمد: — سلام دایی، خوبی عزیزم؟ گفتی حال سام بد شده… چی شده؟ کجاست الان؟ رها نفسی آهسته کشید. چشم‌هایش هنوز خیس بود. — تو اتاقشه..دیشب کابوس بد دید… صبح که بیدار شد گفت منو ببر سر خاک مامان. صدایش لرزید. بغض نشست گوشه‌ی گلو: — دایی… فکر کنم… مامان یادش اومده. امیر خشکش زد. — چی؟ خودش گفت اینو؟ رها سر تکان داد، آهسته: — نه. ولی… وقتی رسیدیم، نشست جلوی مزار مامان… اسمشو گفت، باهاش حرف زد… (اشک توی چشمش حلقه زد) — انگار… انگار یه چیزی تو دلش شکست، دایی… حالش خیلی بد شد… امیر چند لحظه فقط نگاهش کرد. بعد، چشم بست و نفسش را آهسته بیرون داد. بغض ته صدایش لرزید: — یعنی داره یادش میاد… مکثی کرد، بعد خم شد، صورت رها را بین دستانش گرفت: — عزیز دلم… این خیلی خوبه. خیلی. با صدایی آرام اما پر از اطمینان: — کنارش باش… حتی اگه حرف نزد، اگه دور شد… حتی اگه عصبانی شد، به دل نگیر. تنهاش نذار، خب؟ خودمم هستم… تا تهش کنار جفت‌تونم. همه‌چی درست میشه، مثل روز اول… فقط باید صبور باشی. رها فقط سر تکان داد، اشک بی‌صدا روی گونه‌اش لغزید. امیر دستی به شانه‌اش زد، لبخند محوی زد و راهی اتاق سام شد. امیر آرام در اتاق را باز کرد. سام روی تخت دراز کشیده بود. چشم‌هایش بسته، اما بیدار بود. امیر چند لحظه فقط نگاهش کرد. بعد جلو رفت و کنار تخت نشست. سام چشمانش را باز کرد، به چهره‌ی امیر نگاه کرد. چهره‌ای آشنا، امن، اما دور. مثل یک اسم گمشده در ته حافظه. امیر با صدایی آرام گفت: — حالت بهتره سامی جان؟ سام چند ثانیه نگاهش کرد. بعد، با صدایی گرفته و آرام، طوری که انگار دارد چیزی ممنوعه را به زبان می‌آورد: — دیشب… خواب مامان رو دیدم. امیر آرام دستش را گرفت. چشم‌هایش پر از اشک شد. — الهی من قربونت برم… داره کم‌کم یادت میاد. اولش سخته، ولی هنوز تو وجودتن، سام… یادت نمیره. فقط وقت می‌خواد. سام پلک زد. — انگار… انگار داشتم برمی‌گشتم به یه جایی… نه کامل، نه واضح. ولی… صداش، نگاهش… حسش باهام بود. چند لحظه سکوت. بعد سام، با مکث، با صدایی آهسته و پر از نیاز: — امیر… — جان دلم؟ سام نگاهش را مستقیم در چشم‌های امیر انداخت. صادقانه. بی‌دفاع. — می‌خوام… همه‌چی رو بدونم. (مکث) — درباره‌ی رها… درباره‌ی خودم… درباره‌ی زندگی‌ای که یادم نمیاد. امیر ساکت ماند. گلویش خشک شد. قلبش تند زد. چند لحظه طول کشید تا جواب بدهد. دست سام را آرام فشار داد. — باشه داداش.. (نفسش را بیرون داد. با صدایی بغض‌دار) — هرچی بخوای. فقط قول بده هرچی شنیدی، فقط با دل گوش بدی… نه با ترس. سام چشم بست. سکوت کرد. سری تکان داد. و اتاق، پر شد از نفس‌هایی آرام، اشک‌هایی پنهان، و آغازی تازه برای بازگشت به گذشته. امیر نفس عمیقی کشید. نگاهش هنوز روی سام بود، اما صداش انگار از جایی دورتر می‌اومد، از دل خاطره‌ها: – وقتی رها به دنیا اومد،عمه توی آلمان بود… تو هم تازه رفته بودی کالیفرنیا برای ادامه‌ی تحصیل. دو سال بعد، بعد از فوت اردشیر… عمه با رها برگشت ایران.
  15. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  16. هفته گذشته
  17. @ماسو عزیزکم با عکسی که براتون تلگرام فرستادم زحمتشو بکشید لطفا
  18. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  19. پارت چهلم باور رفت بغل مهدی و گفت: ـ نه عمو! اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم! یهو باور رو بهم گفت: ـ بابا، اون خانومه که شبیه مامانمه...نگاش کن! بعد با دستش به سمت در اشاره کرد؛ غزل بود. بالاخره اومده بود و توی جمعیت دنبال ما میگشت! مهسان برگشت و گفت: ـ واااای!! چقدر قیافش تغییر کرده؛ انگار بیبی فیس تر شده ها! امیرعباس با خنده گفت: ـ بجاش پیمان تو این دو سال پیرتر شده! مهسان سریع گفت: ـ من طاقت ندارم، میرم بغلش کنم. مهدی دستش رو کشید و گفت: ـ نکن مهسان! دختره بیچاره همینجوریش کپ کرده، بزار یکم به خودش بیاد بعد بغلش هم میکنی! گفتم: ـ بچها باور پیش شما بمونه، من میرم پیشش. مهدی تایید کرد و با بچها رفتن تا اونجا برای خودشون اتاق بگیرن... منم رفتم پیش غزل که مشغول حرف زدن با یکی بود و طرف هم تا منو دید گفت: ـ فکر کنم منظورتون آقای راد باشن... همین لحظه غزل به پشت سرش برگشت و با دیدن من یکم معذب شد ولی از خانومه تشکر کرد... رفتم نزدیکش و با لبخند گفتم: ـ خوشحالم که اومدی ولی به اجرای باور نرسیدی. شروع کرد با موهاش ور رفتن و گفت: ـ راستش اومدم تا یچیزی بهت بگم! دستش رو گرفتم و گفتم: ـ بیا بریم یجای خلوت باهم حرف بزنیم. بدون اینکه منتظر جوابی از سمتش باشم، به سمت خودم کشوندمش و از اونجا خارج شدیم. ازش پرسیدم: ـ خب من اینجارو خیلی نمیشناسم، کجاش خلوت تره؟
  20. پارت سی و نهم همین جور که به باور نگاه می کردم گفتم: ـ اطلاع نداد چون که حافظش رو از دست داده! هیچی از گذشته یادش نیست. سه تاشون با تعجب گفتن: ـ چی؟!! اینقدر صداشون بلند بود که یه لحظه همه برگشتن و نگاهمون کردن. گفتم: ـ یواش بابا! چه خبرتونه! مهدی گفت: ـ خب الان کجاست؟ گفتم: ـ مشکل اصلی همینه! یه بی ناموس براش یه عالمه داستان سرهم کرده و خودش رو نامزدش جا زده و غزل هم باورش کرده. امیرعباس گفت: ـ یعنی چی؟ مگه شهر هرته؟ پیمان خیلی راحت میتونی از دستشون شکایت کنی. گفتم: ـ آره اینکه به ذهن خودمم رسید اما مشکل اینه که غزل خیلی دوسشون داره و اونا رو مثل خونوادش میبینه در صورتی که اون حروم زاده خیلی باهاش بدرفتاری میکنه! مهدی پوزخند زد و گفت: ـ غزل بجز تو هیچکس رو نمی خواد پیمان! اینو مطمئن باش؛ همه ی ما رو فراموش کنه تو رو از خاطرش نمی بره! یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ همین که الان سالمه و حالش خوبه برای من بسه! امشب انگار دوباره بعد از مدتها به زندگی برگشتم. همین لحظه همه برای اجرای باور دست زدن و باور دویید سمت منو بغلم کرد. بعدش با تعجب به بچها نگاه کرد و گفت: ـ ااا!!!! شما هم اومدین اردو؟؟ مهدی لپش رو کشید و گفت: ـ آره فسقل خانوم، نکنه ناراحت شدی ما رو دیدی؟
  21. پارت سی و هشتم یه تیکه از موهاش که رو صورتش ریخته بود و گذاشتم پشت گوشش و گفتم: ـ من خیلی دنبالت گشتم غزل اما نتونستم پیدات کنم! از کنارم بلند شد و گفت: ـ میشه الان بری؟ من باید یکم فکر کنم. نگاهش کردم...نمی خواستم بدون غزل برگردم پیش باور اما دلمم نمی خواست که اذیتش کنم. بهم نگاهی کرد و گفت: ـ خواهش میکنم ازت! بلند شدم و گفتم: ـ غزل، دخترمون الان نمایش پانتومیم داره! نمی خوام بهت اصرار کنم اما اگه دوست داشتی بیا اقامتگاه چهارفصل و کنار هم دخترمون رو ببینیم. شاید به یاد آوردی... چیزی نگفت و شروع کرد با ناخناش بازی کردن... سرش رو بوسیدم و داشتم از پنجره می رفتم پایین و بهش گفتم: ـ یادت نره که به صدای قلبت گوش بدی، اون تو رو به مسیری که میخوای میرسونه عزیزم. بازم بهم لبخند زد و سکوت کرد... حقم داشت! ذهنش بهم ریخته بود. براش یه سناریوی مسخره تعریف کردن و اونم چاره ای بجز باور کردن نداشت چون حافظش رو از دست داده بود... داشتم می‌رفتم سمت اقامتگاه که مهدی بهم زنگ زد و گفت که رسیدن جزیره و براشون لوکیشن فرستادم تا بیان سمت اقامتگاه... وارد اقامتگاه شدم و دیدم که همه خانواده ها دور تا دور حیاط نشستن و بچها مشغول اجرا کردن هستن... باور با دیدن من دوئید سمتم و بغلم کرد و ازش پرسیدم: ـ به موقع رسیدم؟؟ با ذوق گفت: ـ آره بابایی، بعدی من اجرا میکنم صورتش رو بوسیدم و گفتم: ـ میدونم که عالی اجرا میکنی. با ذوقش دوباره صورتم رو بوسید و رفت کنار همکلاسیهاش نشست... موقع اجرای باور، مهدی و امیرعباس و مهسان وارد اقامتگاه شدن. براشون دست تکون دادم که اومدن سمتم... مهسان با عجله بدون مکث پرسید: ـ خب کجاست پیمان؟ میخوام ببینمش... پشت بندش امیرعباس پرسید: ـ اصلا قضیه چیه؟ غزل اینجا چیکار میکنه؟ اگه حالش خوب بود، چرا بهت هیچ اطلاعی نداد؟؟
  22. پارت سی و هفتم چیزی نگفت و با اشکی که تو چشماش جمع شده بود فقط بهم خیره شد. انگار می‌خواست که باورم کنه اما یچیزی مانعش می‌شد... به چهره معصومش نگاه کردم و با دلخوری آروم گفتم: ـ هنوزم باورم نمیشه چجوری تونسنتی اینقدر راحت فراموشم کنی! منو دخترت رو!! چه اتفاقی برات افتاده؟؟ غزل، باهام حرف بزن لطفا. بغضش رو قورت داد و گفت: ـ ببین من فقط اینجا و این خونه و آدمای توش رو یادمه...از قبلش هیچی تو خاطرم نیست. انگار یکی با پاک کن مغزم رو پاک کرده، وقتی چشمام رو باز کردم تو بیمارستان بودم و پارسا و لیلا کنارم بودن. اونا واقعا خیلی مراقبم بودن و من بهشون اعتماد دارم و هرچی بهم گفتن رو قبول کردم. با تعجب پرسیدم: ـ چی برات تعریف کردن؟ غزل گفت: ـ اینکه روزی که منو پارسا برای تفریح سوار قایق شدیم از قایق افتادم تو دریا و غرق شدم و اون نجاتم داده. و همون چیزایی که پایین گفت و همون روز به منم گفت چون من هیچ چیزی از کسی تو خاطرم نبود، حتی خودم هم نمیشناختم. تا یمدت اونقدر شوکه بودم که نمیتونستم حرف بزنم اما خدا ازشون راضی باشه واقعا حواسشون بهم بود و مراقبم بودن... منم دیگه برگشتم به زندگی عادیم تا اینکه امروز سر و کله ی تو پیدا شد و دوباره... یهو ساکت شد و دستش رو گذاشت روی سرش و پرسیدم: ـ دوباره چی؟ آب دهنش رو قورت داد و چشماش رو بست و گفت: ـ دوباره اون چیزای مبهم رو تو ذهنم زنده کردی! اون اوایل همش یه حس پوچی و توخالی درونم داشتم... لیلا همش می‌گفت بخاطر شوک حادثه ای بوده که برام پیش اومد. امروز که تو رو دیدم و عکسا رو بهم نشون دادی، دوباره یسری چیزای مبهم میاد تو ذهنم که آزارم میده چون واضح نیست و یادم نمیاد. سرش رو بوسیدم و گرفتمش تو بغلم و گفتم: ـ یادت میاد عزیزم، نگران نباش! اونا بهت دروغ گفتن. تو یه زندگی توی جزیره کیش داشتی، ما باهم خیلی خوشبخت بودیم. نگام کرد و با ناراحتی گفت: ـ اگه اینطوره، اگه اینقدر دوسم داشتی پس چرا تو دنبالم نگشتی و پیدام نکردی؟ هان؟
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...