رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. " مادمازل جیزل " ~ پارت چهارم بعد از آن، او دختری نبود که خیر خواه خانواده‌اش باشد بلکه برعکس، او دختری بود خیره سر که فقط به خودش توجه می‌کرد و موقعیت خانواده‌اش را نمی‌دید. آنها می‌گفتند در طول عمرشان او اولین دختری است که می‌خواهد درس بخواند، آن هم کجا؟ در مکتب‌خانه! آنها می‌گفتند که مطمئن بودند او بعد از پایان دوران دبستانش در کنار مادرش می‌ایستد تا آداب خانه‌داری را یاد بگیرد، اما اکنون تصوراتشان به هم خورده بود! در آن دهکده تا کنون دختری را ندیده بود که بیش از دبستان درس خوانده باشد. همه بعد از دوره‌ی دبستان در کنار مادرشان مشغول یادگیری خانه‌داری و آداب معاشرت و شوهر داری می‌شدند. البته تا کنون دختری را نیز ندیده بود که بخواهد درس بخواند. اما او فرق می‌کرد. بعد از پایان یافتن دوره‌ی دبستانش آنقدر به خانواده‌اش اصرار کرد تا توانست اجازه‌ی آنان را برای ادامه دادن درسش در مکتب را بگیرد. البته که به همین سادگی نبود. روزها پشت سر هم خودش را در اتاق حبس کرده بود و بدون اینکه لب به حتی تکه نان خشکی بزند یک بند گریه کرده بود. آنقدر گریه کرده بود که بعد از چند روز نمی‌توانست درست جایی را ببیند. حتی بعد از همه‌ی اینها باز هم پدرش به او این اجازه را نداده بود. وقتی پدرش، او را دید که چشمانش از گریه باز نمی‌شدند با صدای بلند سرش داد زده بود و گفته بود: - هر چقدر هم ضجه بزنی نمی‌گذارم آبروی خانواده‌ام را ببری، دختر هم انقدر خیره سر؟! و بعد بدون توجه به او که دوباره اشک در چشمانش جمع می‌شد، او را رها کرده بود و رفته بود. اما باز هم کوتاه نیامد. آنقدر غذا نخورد، از اتاقش خارج نشد که بالاخره پدرش به او اجازه داده بود دوباره به مکتب برود، آن هم با هزار شرط و شروط! از آن روز به بعد تا کنون وظیفه‌ی بردن گوسفندان به دشت برای تغذیه، هفته‌ای یک بار به عهده‌ی او بود. بعد از آن هم روزهای تعطیل باید برای جمع کردن علوفه به روستای کناری می‌رفت. البته که با شنیدن شروط پدرش بدون درنگ آنها را پذیرفته بود. این شروط در برابر ادامه‌ی درسش هیچ بودند. بدبختی اصلی تازه در مکتب برایش شروع شد. هنگامی که وارد کلاس شد، تنها دختری که در کلاس حاظر شده بود، او بود. به غیر از او بقیه همه پسر بودند. هیچوقت اولین ورودش به کلاس را از یاد نمی‌برد. هنگام باز کردن در کلاس همه به سویش برگشتند، اول با تعجب به او خیره شده بودند اما بعد از چند دقیقه، با صدای بلند شروع به مسخره کردن او کردند. اما برایش اهمیتی نداشت. بدون توجه به آنها بر سر جایش نشسته و نگاهش را از آنها گرفته بود. اما چیزی که نمی‌توانست از خاطرش پاک کند، حرف معلمش بود. در حالی که از جایش بلند می‌شد، زیر لب گفت: - این هم از آخر و عاقبت ما، همین‌مان کم بود که یک دخترک در کلاس بنشیند! شاید این را زیر لب گفته بود. اما مشخص بود که از قصد آنقدر بلند گفته بود که او، این را بشنود. با هر بدختی‌ای که شده، درسش را کامل به پایان رسانده بود اما بعد از آن دیگر نتوانسته بود درسش را ادامه بدهد. زیرا بعد از اینکه سال قبل درسش تمام شده بود باید به دانشگاه می‌رفت و از آنجایی که در این دهکده دانشگایی وجود نداشت تنها راهی که داشت باید برای ورود به دانشگاه و ادامه تحصیل به پاریس می‌رفت. اکنون در تعطیلات به سر می‌بردند و بعد از تمام شدن تعطیلات، سال جدید تحصیلی نیز شروع می‌شد اما او هنوز جرئت گفتن اینکه می‌خواهد به دانشگاه برود را پیدا نکرده بود. هنوز به دنبال فرصت مناسبی بود، که تا کنون نتوانسته بود به دست بیاورد، زیرا پدر و برادرش هر دو برای کار مهمی به دهکده‌ی دوری رفته بودند و هنوز برنگشته بودند. آنقدر در افکارش قوطه‌ور شده بود که با صدای بلند مادرش که بیشتر شبیه به جیغ بود، از جایش جست. - دختر مگر با تو نیستم؟ چرا هنوز اینجا نشسته‌ای؟ آن زبان بسته‌ها از گرسنگی هلاک شدند! به سرعت از جایش بلند شد و به سوی خانه دوید. پله‌ها را دو تا یکی پشت سر گذاشت و وارد اتاقش شد و در را پشت سرش قفل کرد. به سوی آیینه رفت و موهایش را بالای سرش جمع کرد. بعد از آنکه مطمئن شد همه چیز امن و امان است، به سوی تخت رفت. تشک تختش را بلند کرد و با عجله کتابی که زیر آن پنهان کرده بود را درون جیب بزرگ پیراهنش جا داد. اول از اتاق و سپس از ساختمان خارج شد و به سوی طویله دوید. واقعا دیر شده بود. خورشید کم‌کم به وسط آسمان می‌رسید. درب آن را گشود و با برداشتن چوب کنار آن گوسفندان را یکی پس از دیگری از آن بیرون راند و سپس از درب حیاط نیز خارج شدند. دشتی که همیشه آنها را به آنجا می‌برد زیاد دور نبود‌؛ بعد از پنج دقیقه پیاده روی به همراه گوسفندان به دشت رسید. خودش زیر سایه‌ی درختی نشست و گوسفندان نیز در کنار هم جمع شده و مشغول خوردن علف‌های سرسبز شدند. بعد از آنکه همه چیز را آرام دید دست در جیبش برد و کتاب را در آورد. این کتاب را از یک دوره‌گرد خریده بود که اتفاقی از دهکده‌یشان می‌گذشت. مادرش به او اجازه نمی‌داد که کتاب بخواند زیرا می‌گفت: - این کتاب‌ها ذهن تو را مغشوش می‌کنند و تو را گمراه می‌سازند. البته که مشخص بود که کاملا جفنگ می‌گوید. مگر می‌شد کتاب‌ها، ذهن او را مغشوش کنند؟ تا کنون حتی در احمقانه‌ترین کتاب‌ها نیز چیزی برای یاد گرفتن پیدا کرده بود و درسی از آنها گرفته بود. مطمئن بود که اگر مادرش او را در حال کتاب خواندن می‌دید تا چندین روز در خانه‌شان جنگ به پا بود، اما تا کنون که نتوانسته بود جاسازهای کتابش را پیدا کند که یکی پس از دیگری آنها را از دوره‌گردها و دست‌فروشان خریده بود. لای کتاب را باز کرد و مشغول به خاندنش شد. آنقدر غرق کتاب شده بود که متوجه نشده بود چه زمانی آسمان رو به تاریکی رفته و کم‌کم ستارگان در آن مشخص شده بودند. زمانی به خودش آمد که کاملا هوا تاریک شده بود. اگر با تاریکی هوا دیگر صفحه‌های کتاب را نمی‌توانست ببیند، هنوز هم متوجه نمی‌شد. با دیدن اطرافش که در سیاهی غرق شده بود با ترس از جا برخواست. خیلی دیر شده بود، خیلی! سریع و به سرعت چوبش را بلند کرد و با جمع کردن گوسفندان به سوی خانه دوید. آنقدر دیر شده بود که مطمئن بود مادرش او را می‌کشت. همیشه می‌گفت: - دختر نباید تا دیر وقت بیرون بماند! و اکنون او آنقدر دیر رسیده بود که کم‌کم داشت با زندگی‌اش خداحافظی می‌کرد.
  3. بی‌زحمت برید بخش رمان‌های کامل شده و اونجا لینک رمان رو بفرستید تا به درخواست‌تون رسیدگی کنیم.
  4. دنیا جان دوباره به بررسی کوتاه داشته باشید.
  5. نام رمان: نقطه ی بی صدا نویسنده:دیبا ژانر:درام روانشناختی، خانوادگی ـ اجتماعی مقدمه: گاهی زندگی درست از همان‌جایی تغییر می‌کند که فکرش را نمی‌کنی. از یک جمله‌ی ساده، یک نگاهِ نیمه‌تمام، یا حتی سکوتی که قرار نبود طولانی شود؛ نه قهرمانی هست و نه معجزه‌ای؛ فقط آدم‌هایی‌اند با دل‌هایی پر از حرف، و مسیرهایی که باید از دلِ حقیقت عبور کند… تا شاید، در نهایت، از دل سکوت، صدایی شنیده شود. خلاصه: رها، دختری نوزده‌ساله با دنیایی از رؤیاها و سردرگمی‌ها، درست در آستانه‌ی یک اتفاق مهم در زندگی‌اش، دچار حادثه‌ای می‌شود که همه‌چیز را به‌هم می‌ریزد. سکوت‌های مادرش، حضور مردی از گذشته، و بازگشت مردی از غربت، همگی دست‌به‌دست هم می‌دهند تا گذشته‌ی پنهان و رازهای خانوادگی آرام‌آرام از زیر خاکستر سال‌ها سکوت بیرون بزنند
  6. امروز
  7. اتمام ویرایش رمان جایی میان دو جهان @Nina
  8. پارت صد و بیست و پنجم مهسان با ذوق گفت: ـ اتفاقا من میخواستم بهت بگم، خیلی هم این چیزایی که درست میکنی گوگولیه! گفتم: ـ حالا فردا برات میارم یه چندتاشو خودت انتخاب کن. بعدش رفتیم دم در خونه شنتیا اینا و من در زدم. دیدم شنتیا دست باور و گرفته و اومدن بیرون... مهسان یهو زد زیر خنده و گفت: ـ امیدوارم پیمان این صحنه رو نبینه فقط! منم همراهش خندم گرفت... شنتیا با تعجب نگام میکرد و با لکنت گفت: ـ خاله..ش...شما برگشتین؟؟ قدش بلندتر شده بود ولی چهرش همون بود... بغلش کردم و گفتم: ـ آره عزیزم. اونم بغلم کرد و گفت: ـ چقدر خوب! برای باور خیلی خوشحال شدم. باور هم با عشوه نگاش می‌کرد...خدای من این دوتا رو من چجوری جلوی پیمان جمع کنم؟؟! به شنتیا گفتم: ـ پسرم، مامان و بابات خونه نیستن؟ شنتیا گفت: ـ نه اونا دیروز رفتن خونه خالم تهران... الان مادربزرگم پیشمه. گفتم: ـ خب پس بیا بریم، شب برت میگردونیم. همونجور که می رفتیم آروم زیر گوش باور گفتم: ـ دخترم جلوی بابات رعایت کن باشه؟ کله جفتمونو میکنه، هنوز بهش نگفتم. آروم بهم چشمک زد و گفت: ـ حواسم هست مامان غزل. بوسش کردم و گفتم: ـ قربونت برم من که حواست به همه چیز هست.
  9. پارت صد و بیست و چهارم از پیمان با بچها رفت رستوران تا صور و ساط آهنگارو برای امشب آماده کنه و منو باور هم رفتیم خونه تا آماده بشیم... وقتی در و باز کردم، دیدم که همه چیز عین قبله... همونجوری بود که خودم چیده بودم! باور سریع دویید سمت اتاقش تا آماده بشه و منم به عکسای خودم و پیمان نگاه می‌کردم و خاطراتمونو دوباره و دوباره مرور می‌کردم. یهو باور اومد سمتم و گفت: ـ مامان موهامو خرگوشی میبندی؟ صورتش و بوسیدم و گفتم: ـ چقدر خوشگل شدی! آره عزیزم، بشین. همونجور که داشتم موهاشو می‌بستم گفت: ـ مامان تا تو آماده بشی من برم دنبال شنتیا؟ از علاقش به شنتیا خندم می‌گرفت، سعی کردم خودمو کنترل کنم و گفتم : ـ آره عزیزم برو. یهو با تردید گفت: ـ بابایی دعوام نکنه؟! همنطور که موهامو دم اسبی میبستم با خنده گفتم: ـ نه عزیزم دعوات نمیکنه، پدر و مادرش هم دعوت کن! ـ باشه. یکم آرایش کردم و بعدش زنگ خونمون زده شد... مهسان سریع اومد داخل و گفت: ـ زودباش غزل، همه اومدن. گفتم: ـ من حاضرم، بریم دنبال باور و شنتیا. مهسان گفت: ـ راستی غزل خانوم از فردا میای و تو عکاسی بهم کمک کنی... دهنم این مدت سرویس شد. خندیدم و گفتم: ـ باشه، تازه میخوام کنارش کار درست کردن اکسسوری هم ادامه بدم!
  10. پارت صد و بیست و سوم طوری که باور نشنوه، آروم بهش گفتم: ـ بعدش شاکی هم هست که دخترش جدیدنا حسود شده، خب تو رو الگو قرار داده دیگه عزیزم. باور دوباره گفت: ـ مامان بهش میگی؟! کنارش نشستم و موهاشو گذاشتم پشت گوشش و گفتم: ـ آره عزیزم، ناراحت نباش. وسایلو گذاشتیم خونه، میریم دنبال شنتیا باهم میریم رستوران. پرید و با شادی گفت: ـ آخجون. بعدش دوباره دویید و رفت داخل پیش پیمان نشست... به جفتشون نگاه کردم... چقدر این تابلو رو دوست داشتم و دلم براشون تنگ شده بود... یهو مهسان زد به بازوم و گفت: ـ خیلی خب حالا شوهرتو با چشات نخور! بقیشو بزار برای امشب که رفتین خونتون. خندیدم و گفتم: ـ خیلی بی شعوری بخدا! مهسان دوباره گفت: ـ تازه پیمان که از تو هم ضایع‌تره، آخرین بار یادم نمیاد کی اینقدر شنگول دیدمش! بعد این حرفش، از خنده ریسه رفتیم... رفتیم داخل و پیش بچها نشستیم و مثل قدیم کلی گفتیم و خندیدیم... ساعت نه و نیم بالاخره رسیدیم بندر جزیره... این دو سال انگار مثل ده سال برام گذشت . انگار بعد سال های خیلی طولانی برگشته بودم... دلم برای شور و شوق اینجا، درخت آرزوها واقعا خیلی تنگ شده بود! امیرعباس تلفنی به همه بچها خبر داده بود که من برگشتم...باورم نمیشد ولی علی، کوهیار ، عمو ناخدا و خیلی از دوستای دیگمون اونجا منتظرمون بودن... همشون دوباره بهم خوشامد گفتن و کلی از برگشتنم خوشحال شدن.
  11. پارت صد و بیست و دوم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ نمیتونم به همین راحتی از ذهنم بندازمشون دور. بهرحال دو سال کنارشون زندگی کردم! مهسان همین‌طور که به دریا نگاه می‌کرد گفت: ـ آره سخته ولی غزل اونا در اصل زندگیت رو نجات دادن، میدونی شاید اگه پارسا پیدات نمیکرد تو الان... وسط حرفش گفتم: ـ میدونم، مرده بودم. واسه همینم جفتشونو بخشیدم... به پیمان هم بخاطر همین گفتم شکایتشو پس بگیره! مهسان بغلم کرد و گفت: ـ کار خوبی کردی، بخدا دیدم خواهره اونجور بخاطر داداشش پیش پیمان التماس کرد، دلم براش کباب شد! تایید کردم که بازم مهسان گفت: ـ روزگارم با پارسا بد تا کرد. تا رفتم حرفی بزنم یهو دیدم باور صدام زد: ـ مامان! منو مهسان جفتمون برگشتیم سمتش... با لبخند به صورتش نگاه کردم و گفتم: ـ جون دلم؟ با ناراحتی گفت: ـ میشه به بابا بگی امشب شنتیا هم بیاد رستوران؟؟ منو مهسان جفتمون از اون لحن ناراحتش خندمون گرفت...مهسان همونطور که می‌خندید گفت: ـ این پیمان چه مشکلی با این بچه داره من نمیفهمم بخدا!! پس فردا دخترش بخواد شوهر کنه، میخواین چیکار کنین؟؟ خندیدم و گفتم: ـ همینو بگو! مهسان گفت: ـ بخدا غزل حاضره باور همه جا پیش خودش باشه ولی یه لحظه پیش شنتیا نره... تو این سن به یه بچه نه ساله حسودی میکنه!
  12. پارت صد و بیست و یکم یهو مهسان خندید و آروم گفت: ـ لپات گل انداخته، راستشو بگو کلک؟؟! زدم به شونشو گفتم: ـ برو ببینم، منحرف. پیمان کوله باور و گذاشت رو دوشش و چمدونم گرفت و گفت: ـ بریم؟ با لبخند دستاشو گرفتم و گفتم: ـ آره بریم! درو بستم و جزیره هرمز رو هم تو گنجه خاطراتم گذاشتم... با وجود تمام اتفاقات بد و چیزای سختی که تجربه کردم ولی بازم همین اتفاقات باعث شد که به زندگی اصلیه خودم برگردم و این‌بار فهمیدم که اگه خدا نخواد واقعا برگی از درخت نمیفته... اون خواست و بعد از اون همه اتفاقات و موانع، منو پیمان بهم برگشتیم اما این وسط اتفاقات بد هم افتاد مثل اینکه من بچمو از دست دادم اما خدا زندگی خودم رو بهم بخشید و بجاش حافظم برگشت و به عشقم و دخترم رسیدم... میدونم که اون کوچولو هم یجایی از اون بالا داره نگامون میکنه و برای پدر و مادرش خوشحاله... همینطور که با قایق از جزیره دور می‌شدم؛ تو دلم یاد لحظات خوبی که با پارسا و لیلا داشتم افتادم. کاش یکسری از این اتفاقات نمیفتاد و با خیال راحت و دل خوش با پارسا خداحافظی می‌کردم اما قسمت نبود...روبروی دریا از صمیم قلبم براش دعا کردم که بتونه به خودش بیاد و غم کسی که دنیا ازش گرفته بود رو فراموش کنه و گرچه سخته اما بتونه به زندگیش کنار خواهرش ادامه بده! با وجود این‌همه اتفاقات، من میدونستم دل پارسا و لیلا واقعا مهربونه و بدی توش نیست ولی خب متاسفانه تو این دنیا هر کسی به یه نفعی کاری انجام میده... لیلا هم مجبور بود بخاطر بیماری برادرش سکوت کنه. پارسا هم تمام حرکاتش بخاطر روان مریضش بود و واقعا دست خودش نبود! همینطور که تو فکر بودم و رو عرشه وایستاده بودم؛ مهسان اومد کنارم وایستاد و ازم پرسید: ـ دلت برای اونا تنگ میشه؟
  13. پارت صد و بیست لپشو با اون دستم کشیدم و گفتم: ـ مرسی رفیق من. پیمان : ـ پس ما بریم، باز میبینیم همو. برای مهسان بوس پرتاب کردم و دیدم که پیمان همینجور منو می‌کشونه. میدونستم میخواد چیکار کنه و جوری که سعی داشتم خندم رو کنترل کنم، گفتم: ـ پیمان چرا اینقدر منو می‌کشونی؟ رسیدیم دم در اتاق...پیمان خندید و گفت: ـ بهرحال دلم برای زنم خیلی تنگ شده! گفتم: ـ از امشب دیگه پیش همیم، الان باید وسیله هارو جمع کنیم! با شیطنت خندید و شروع کرد برام از گذشته و نبودم حرف زدن و من با لذت به تک تک حرفاش گوش می‌دادم... نمیدونم چقدر گذشت ولی با صدای زنگ گوشی پیمان دوتامون از جا پریدیم...پیمان با کلافگی تلفن و برداشت و سریع گفت: ـ آره داداش الان آماده میشیم. تند تند لباساشونو تا می‌کردم و میذاشتم توی چمدون... پیمان همینطور خیره بهم نگاه می‌کرد. یهو چونم رو گرفت تو دستش که باعث شد بهش نگاه کنم و با لبخند شیطنت آمیزی گفت: ـ بقیه حرفا میمونه برای امشب، حواست باشه ها!! دیگه نتونستم جلوی خندم رو بگیرم. با صدای بلند همونطور که می‌خندیدم گفتم: ـ میخوای الان یکم بهم کمک کنی که زودتر تموم بشه؟؟ اومد کنار چمدون نشست و پاشو انداخت رو پاشو گفت: ـ نه من راحتم! فعلا فقط میخوام زنمو تماشا کنم. زیر لب گفتم: ـ از دست تو. داشتم کیف باور و هم آماده میکردم که مهسان اومد در زد...پشت در می‌گفت: ـ زن و شوهر عاشق لطفا در رو باز کنین. با خنده رفتم در رو باز کردم... مهسان گفت: ـ آماده این دیگه؟؟ امیرعباس دم در منتظره. سراسیمه گفتم: ـ آره آره... کیف باور و ببندم الان میایم.
  14. دیروز
  15. پارت سی‌و سوم: ساعتی بعد، شش نفره، از در پشتی پادگان گذشتند، دروازه‌ی فلزیِ بزرگ، با صدای زنگار گرفته‌ای باز شد. جنگل مقابلشان نفس می‌کشید، مه‌مانند، بوی خزه و خاک مرطوب در هوا موج می‌زد. راه باریکی بین درخت‌ها کشیده شده بود؛ شاخه‌های بلند کاج، مثل انگشتانی سبز، آسمان را گرفته بودند و گاهی آفتاب از لای برگ‌ها رد می‌شد، مثل سکه‌هایی طلایی، که بی‌اختیار بر زمین افتاده‌اند. اورهان کیف غذا را روی دوش انداخته بود، سرهات با خشاب خالی تفنگش بازی می‌کرد؛ گندم و لیزا جلوتر راه می‌رفتند، با خنده‌هایی آرام و نگاهی به اطراف، انگار سال‌ها بود نور و طبیعت ندیده‌اند. اما همراز کمی عقب‌تر بود؛ قدم‌هایش سنگین نبود، اما آگاهانه چرا، با دقت نگاه می‌کرد و هر بوته، هر سنگ، هر صدا، برایش یک رمز بود؛ عادتِ زنی چون او که با سایه‌ها زندگی کرده بود. نوح در کنارش راه می‌رفت؛ مثل همیشه بی‌صدا، اما نه بی‌حضور فقط گاهی، از گوشه‌ی چشم نگاهی می‌انداخت، تا مطمئن شود این مسیر، در ذهن همراز، هنوز «امن» مانده. کلبه، در میان درختان قد بلند پنهان شده بود، دیوارهای چوبی‌اش با خزه‌های سبز پوشیده شده بودند. پنجره‌ها با شیشه‌های کدر، سقف با شیب زیاد و دودکشی خاموش، بوی چوب سوخته، هنوز در هوا بود؛ انگار خاطره‌ای مانده از حضور کسی در انجا بود. در را باز کردند و داخل رفتند، یک میز گرد، شش صندلی، یک شومینه خاموش و چند پتو؛ اتاق کناری، سه تخت دو‌طبقه داشت، و پنجره‌ای رو به جنگل، سکوت، مثل فرشی نازک، روی همه‌چیز پهن بود. سرهات دست‌هایش را به هم زد: ـ- خب! شروع کنیم؟ شومینه، آتیش، قهوه؟ اورهان خندید، گندم لبخند زد، و نوح نگاهی به همراز انداخت؛ اما او، هنوز در سکوت، فقط به شعله‌ی خیال‌انگیز آینده خیره مانده بود. فردا، سربازهای تازه‌نفس می‌آمدند و این‌ها، نه فقط دانش‌آموخته، که مربیِ آن‌ها می‌شدند. اما امشب؟ امشب، برای اولین بار، نفس کشیدن آزاد بود زندگی کردن ازاد بود و شاید عاشقی کردن راه و چاره خودش را پیدا کرده بود.
  16. پارت سی‌و دوم: صبح، خونسرد و کش‌دار روی پادگان افتاده بود و آسمان هنوز رنگش را پیدا نکرده بود؛ نه آبی، نه خاکستری، چیزی بین این دو طیف رنگی بود، مثل حال آدمی که از خوابی سنگین بیرون آمده، اما هنوز به واقعیت دل نداده است. صدای سوت فلزیِ صبحگاهی در هوا پیچید؛صدایی که هر روز حکم فرمان بود. اما امروز... در آن سوت، انگار چیزی کم بود؛ وحشت نبود شاید، برای اولین بار، آن‌چه در هوا پخش شد، نه آدرنالین بود و نه هیجان و نه ترس، فقط یک نفسِ کوتاه رهایی بود. میدان تمرین هنوز بوی عرق، خاک و بارانِ دیشب را می‌داد، اما این‌بار، به‌جای صف بلند شرکت‌کنندگان، فقط شش نفر در خط ایستاده بودند. نوح، با آن قامت کشیده‌ و چشم‌هایی که همیشه انگار چیزی را پنهان می‌کردند، مستقیم ایستاده بود، آفتاب هنوز درست بالا نیامده بود، اما لب‌خند نیمه‌جانش مثل شیشه‌ای مات، در صورتش برق می‌زد. اورهان، ساکت و مصمم، زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد؛ عضلات فکش از خستگی شبانه‌روزش هنوز سفت بود. سرهات، موهایش را بالا زده بود، چشمانش زیر نور ملایم صبح برق می‌زد، لبخندش کمی شیطنت داشت، اما ایستادنش، مثل کوه، مطمئن و محکم بود. گندم، با صورت هنوز مرطوب از بخار صبح، چشم دوخته بود به افق. گوشه‌ی چشمش قرمز بود، ولی برق خاصی داشت... برقی که خبر از زنده‌ماندن می‌داد، نه فقط بقا. لیزا همانند همیشه ساکت و ترسیده و رنجور ایستاده بود همانند یک خردسالی که عروسک‌اش را از او گرفته باشند بود‌. و همراز... همراز موهای بلندش را گوجه‌ای بسته بود، گونه‌هایش از سرما گل انداخته بودند؛ نگاهی داشت عمیق‌تر از سکوت، لب‌هایی که بی‌لبخند اما نفس‌گیر، و قامتی که نه با غرور، بلکه با حقیقت ایستاده بود. صدای گام‌های سنگین شنیده شد، ارشدها آمدند، سه مرد با چهره‌هایی خنثی و نگاه‌هایی که فقط پی موفقیت می‌گشتند، نه احساس. یکی‌شان جلو رفت، صدایش مثل چاقو برش داشت، اما این‌بار، نه برای تنبیه: ـ- تبریک می‌گم. شما شش نفر از بین بیش از صد نفر باقی موندید، ولی قرار بود فقط دو نفر باقی بمونه منتهی استعداد شماها چشم گیر بود، از امروز، اسم‌تون تو لیست سیاه ثبت می‌شه... یعنی شماها، اونایی هستید که آموزش‌گر می‌شید. شماها، تبدیل می‌شید به استادِ درد. لحظه‌ای مکث کرد، بعد لبخند نیمه‌اش را نشان داد: - اما قبلش، پادگان قراره یه‌ نفس بکشه، اما یه روز. فقط یه روز. توی جنگل، یک کلبه‌ی قدیمی هست؛ آذوقه براتون فراهم می‌کنی و. امروز، می‌تونید برید اونجا هوا صاف می‌مونه، شانس آوردید. پچ‌پچ‌های کوتاهی بین بچه‌ها رد و بدل شد؛ حتی اورهان هم لبخند زد. سرهات با آرنج زد به بازوی نوح: - چی شد رفیق... بریم یه کم زندگی کنیم؟ نوح فقط گوشه‌ی لبش را بالا برد، نگاهش اما سمت همراز رفت. او چیزی نگفت، فقط چشم‌به‌چشم نوح انداخت، شاید حس کرد، از میان همه‌ی آن چیزهایی که پشت سر گذاشته بودند، حالا لحظه‌ای آرام گرفته است.
  17. پارت سی‌و یکم اتاق آزمون روان* در بزرگ و فلزی، با صدای «تق!» آرامی باز شد و نسیمی سرد، مثل بخار یک غار قدیمی، از درون سالن به بیرون خزید. دیوارهای داخل، تماما خاکستری تیره بودند، نورهای متمرکز از سقف، تنها چند دایره نور روی زمین انداخته بودند؛ جاهایی مشخص‌شده برای ایستادن. وسط اتاق، چند صندلی فلزی. بالای آن‌ها، نمایشگرهایی با رنگ آبی مهتابی روشن شده بود، روی هر نمایشگر، نام یکی از شرکت‌کنندگان. بوی دستگاه‌های برقی، کمی تند و فلزی، در هوا پیچیده بود. صدایی مردانه و خونسرد از بلندگوها پخش شد: - مرحله‌ی سوم: آزمون سایه‌ها. شما نه تنها باید ثابت کنید بدنتون می‌تونه بجنگه ، بلکه باید نشو ن بدید ذهنتون شکست‌ناپذیر هست.» لحظه‌ای سکوت همه جارا فرا گرفت و بعد ادامه داد: - تو این مرحله، با بازسازی خاطرات، ترس‌ها، اضطراب‌ها و شکست‌هاتون روبه‌رو می‌شید. نه به‌عنوان ناظر، بلکه به‌عنوان یک زندانی خاطرات. نورها یکی‌یکی خاموش شدند، و تنها دایره‌ی نور بالای همراز باقی ماند. -همراز گِل، بشین. او بی‌آن‌که حتی ابرویی تکان دهد، جلو رفت. قدم‌هایش سنگین، اما بی‌تردید روی صندلی نشست؛ حس خنکی فلز، از میان لباس نازک به پوستش نفوذ کرد. و بندها دور مچ‌هایش بسته شدند، نه محکم، اما برای ترس کافی بود. یک نمایشگر روشن شد، تصویر اتاقی کوچک و زنی درونش، ان زن مادرش بود. نفس همراز بند آمد، لب‌هایش کمی لرزیدند، اما سریع به خود مسلط شد، پلک نزد؛ اما خشکش زده بود. مردی دیگر نوبت گرفت: - نوح دره‌لی اوغلو. قدم جلو بذار. نوح جلو رفت، بی‌تکان، بی‌تردید و نشست، نمایشگر روبه‌رویش روشن شد؛ تصویر پسربچه‌ای با چشمان خاکستری، و اتاقی با دیوارهای سیمانی. صدای فریادی آشنا و صدای خنده‌ای ناآشنا، صدای تهوع‌آوری از گذشته‌ای که خاک نگرفته بود. نوح پلک زد اما فقط یک بار، بعد نفسش را حبس کرد. اورهان، گندم، سَما، سرهات... یکی‌یکی، هرکدام وارد سایه‌ی خود شدند. بعضی‌ها شروع کردند به فریاد، بعضی‌ها فقط گریه کردند اما بعضی‌ها مثل همراز، مثل نوح، سکوت را تا مرز مرگ ادامه دادند. صدای مرد از بلندگو بازگشت: - مرحله‌ی نهایی، فردا آغاز خواهد شد. فقط کسانی که ذهنشان را کنترل کنند، لایق هدایت دیگران‌اند. نورها خاموش شدند، فقط صدای نفس‌ها مانده بود؛ گاهی، نفس‌هایی سنگین و گاهی، ناله‌هایی خفه، از دل شکست‌هایی که روی صفحه نمایش پخش شدند و بی‌رحمانه یادآوری کردند: - قوی‌ترین آدم‌ها، همیشه چیزی برای فرار کردن دارند.
  18. پارت سی‌ام – آزمون سایه‌ها سحرگاهی خاکستری پادگان را بلعیده بود. آسمان بی‌رنگ، ابری ضخیم به تن کشیده بود، و زمین، بوی شبِ باران‌خورده را هنوز نفس می‌کشید. صدای چک‌چک آب از لب بام‌ها، مثل قطره‌های شمرده‌ی زمان می‌چکید روی شقیقه‌ی روزی که هنوز آغاز نشده بود. پادگان ساکت بود اما نه از آرامش، بلکه از وحشتی که مثل دود، در فضا می‌چرخید. ده نفر باقی‌مانده، با صورت‌هایی گرفته و قدم‌هایی حساب‌شده، از خوابگاه‌ها بیرون آمدند. نوری خفیف از پنجره‌ی بلند ساختمان اصلی بیرون می‌تابید؛ تنها نقطه‌ی روشن در این دالان مرموز و راهروهای سنگی؛ راهروهایی که از دو طرف به سالن اصلی منتهی می‌شدند، با نور زرد و غبارگرفته‌ی مهتابی روشن بود. دیوارها نمناک، سرد و بی‌روح. قدم زدن در آن‌ها، مثل راه‌رفتن در حلقه‌های یک ذهن بسته بود؛ صدای کفش‌ها، پژواک آرام و خفه‌ای داشت. همراز، چشمانش را به کف زمین دوخته بود. چشم‌هایش قرمز بود، نه از اشک، بلکه از بی‌خوابی پوست زیر چشمانش، کمی تیره‌تر از همیشه شده بود اما نه خسته بود، نه شکسته فقط در نگاهش یک چیز بود: جنگیدن تا مغز استخوان. گندم پشت سرش نفس‌نفس می‌زد، موهایش با رطوبت هوا پف کرده بودند و لب پایینش را می‌جوید، عادت همیشگی‌اش بود، مخصوصا وقتی از چیزی مطمئن نبود. سَما، بی‌کلام، به دیوار نگاه می‌کرد؛ مثل کسی که دنبال نشانه‌ای از آینده روی دیوار سنگی می‌گردد. در سوی دیگر راهرو، نوح قدم برمی‌داشت، مثل شکارگری خاموش، سینه‌اش بالا و پایین می‌رفت، ولی چشمانش بی‌حرکت مانده بودند. نگاهش به در چوبی انتهای راهرو دوخته بود، جایی که قرار بود امروز، ذهن‌ها باز شوند و شاید فرو بپاشند، اورهان، گونه‌هایش کشیده، دندان‌ها روی هم قفل شده، گفت: ـ امروز دیگه مشت و گلوله نیست... امروز خودشون میان تو مغزمون. نوح فقط سرش را پایین آورد، انگشتانش بی‌حرکت کناره‌های رانش آویزان بودند؛گوشه‌ی لبش تکانی خورد. اما چیزی نگفت.
  19. پارت بیست‌ونهم باران حوالی ساعت چهار بامداد، آرام گرفته بود اما سکوت سنگینی پشت میدانِ تمرین جریان داشت؛ تنها صدای قابل شنیدن، شرشر آرام آب از لبه‌های شیروانی و صدای گام‌های خسته‌ی دو پیکر گِلی و خیس بود که نفس‌زنان آخرین شنایشان را تمام می‌کردند. نوح با بازوهایی دردناک، نفسش را بین دندان‌های به هم فشرده بیرون داد و از زمین جدا شد، همراز کنار او، با زخم ریز اما دردناکی روی ساعدش، آخرین شنا را تا ته رفت و ایستاد، باران با آن‌ها یکی شده بود؛ اشکِ آسمان یا خستگی زمین، دیگر فرقی نمی‌کرد. نگاه‌شان در تاریکی گره خورد، بی‌نیاز از کلام فقط افتخار در سکوت جاری بود، وقتی به خوابگاه برگشتند، آسمان هنوز خاکستری بود؛ دیوارها بخار گرفته، زمین خیس، و کفش‌هایی که صدای لِپ‌لِپ آب را در سکوت پادگان تکرار می‌کردند. ساعت پنج صبح، صدای آژیر ملایم در خوابگاه‌ها پیچید. یک فرمان بی‌رحم دیگر از روزگار سخت آموزش. *** بخش دختران: همراز، با عضلاتی گرفته، به زور از تخت پایین آمد. لباس مشکی تمرین، هنوز نمدار از شب قبل، به بدنش چسبید، گندم موهای بافته‌اش را پشت سر گره زد و گفت: -لعنتی... تیراندازی اخه؟ همراز نیم‌خیز ایستاد، چشم‌هایش را تیز کرد: - باید بترکونیم. همراه با لیزا، سما، و دختری دیگر به‌نام سحر، از خوابگاه بیرون زدند، هوای صبحگاهی، بوی فلز، خاک، و باران شب‌مانده داشت و تنفسش‌ها تند، چشم‌ها جدی، هرکس سلاحی به دست گرفته بود. *** بخش پسران: در خوابگاه مردانه، نوح بی‌حرف از تخت پایین آمد. عضلاتش هنوز تیر می‌کشیدند اما نگاهش، همان نگاهِ سرد و حساب‌شده‌ای بود که شب قبل، حتی زیر باران، نلرزیده بود، اورهان با لبخندی نصفه‌نیمه گفت: - به‌نظرم فقط تو و همراز حتماً مونید. نوح دستی به موهای خیس‌مانده‌اش کشید؛ و اخمی از دردی که سرتاسر عضله‌هایش را گرفته بود، میام ابروانش راند. - اگه مهم‌تر از زنده‌موندنه، اونموقع می‌مونیم. سرهات، بی‌کلام‌تر از همیشه، سلاحش را برداشت و به راه افتاد. میدان تیراندازی با نورهای سفید مهتابی مثل آرناهای جنگی درخشان بود؛ سلاح‌های نیمه‌خودکار بر میزها ردیف شده بودند. یک مربی ارشد با بلندگو فریاد زد: - آزمون دقت و تمرکز آغاز می‌شه! هرکس بیش از سه خطا داشته باشه، حذف می‌شه. فضا در لحظه‌ای یخ زد، سلاح‌ها در دست‌ها آرام گرفتند؛ اهداف فلزی، در اشکال مختلف، یکی‌یکی به هوا پرتاب شدند. بعضی دایره‌ای، برخی ستاره‌ای، و برخی دیگر بی‌شکل و سریع. شلیک‌ها یکی پس از دیگری. - تق، تق، تق! سکوت میان هر شلیک، پر بود از تپش قلب‌هایی که برای ماندن می‌جنگیدند، گلوله‌ها فضا را پاره می‌کردند و نور انفجار توپک‌ها در آسمان کم‌رنگ صبح، مثل ستاره‌هایی رو به مرگ، چشمک می‌زدند. همراز هر هدف را با دقت بی‌رحمانه‌ای می‌زد. گندم تمرکزش را حفظ کرده بود؛ در سمت دیگر، نوح با کمترین حرکت، بی‌هیچ هدر رفتی، تیر می‌انداخت و سرهات با آرامشی ترسناک نشانه می‌گرفت، اورهان، بعد از دو شلیک اول، تازه فرم گرفته بود. صدای نام‌هایی که حذف می‌شدند، یکی‌یکی در میدان بلند شد. - آریا شهباز، حذف. لیندا مارکز، حذف. تام فورد، حذف… و در نهایت، میدان آرام گرفت، مربی جلو آمد، لیستی در دست داشت، صدایش قاطع و بی‌احساس بود: - ده نفر باقی‌مانده و انتخاب‌شده برای مرحله نهایی: از بخش پسران: نوح دره‌لی اوغلو اورهان سینگر، سرهات گِل، شاهین قادری، جِیک کایل. از بخش دختران: همراز گِل، گندم کیلیچ، لیزا لارو، سِما پارک، ملیسا بک.» همراز نفسش را بیرون داد؛ مثل بازدمی که خشم و امید را یکجا بیرون می‌فرستاد، نگاهش به نوح افتاد. همان‌جا، از میان میدان، با نگاهی کوتاه و سنگین به هم خیره شدند، بی‌نیاز از لبخند؛بی‌نیاز از واژه... چون هردو می‌دانستند که جنگ، تازه دارد آغاز می‌شود.
  20. پارت بیست‌وهشتم همه‌ی افراد حاضر در غذاخوری، آرام‌آرام پراکنده شده بودند، اما نوح و همراز، هنوز زیر آن نور مهتابی فلورسنت، ایستاده بودند.، نگاه‌هایی که بهشان می‌دوختند، بیشتر از کنجکاوی، بوی ترس می‌داد. پچ‌پچ‌ها خوابیده بود، اما نفس‌ها هنوز سنگین بود. درست زمانی که خواستن از درِ فلزیِ سردِ سالن خارج شوند، یکی از مربی‌های ارشد، با صدایی خشک و نافذ، صدایشان زد: - نوح آراز. همراز فتاح. همین حالا با ما بیاید. صدای قدم‌هایشان توی راهروی سیمانیِ پادگان پیچید. هوا بیرون، گرفته بود؛ آسمان تیره‌تر از همیشه، بوی طوفان می‌داد. و همان‌طور که به پشت پادگان رسیدند، قطره‌ی اول باران به شانه‌ی همراز خورد؛ گرم نبود، سرد و سنگین بود؛ شبیه سیلی. پشت پادگان، میدانی خاکی و وسیع قرار داشت. نه درختی، نه سایه‌ای. فقط سکوت و خاکِ خیس‌خورده؛ مربیِ ارشد، ایستاد، چشم‌های خاکستری‌اش بی‌هیچ لرزشی گفت: - شما دو نفر، خلاف قوانین تمرینی ما عمل کردید. درگیری فیزیکی بدون مجوز، هرچقدر هم موجه... مجازات داره. باران، حالا تندتر شده بود. صدای قطره‌ها روی خاک، مثل صدای چکیدن خشمِ آسمان بود. - ده بار، دور این میدان رو می‌دوید. کامل. بعد، ده‌هزار شنای نظامی. بدون توقف، قبل از طلوع، اگر تموم نکردید، حذف می‌شید؛ هرگونه اعتراض، مجازات رو سنگین‌تر می‌کنه. فهمیدید؟ نوح نفسش را کلافه از دماغ بیرون داد، همراز، فقط سرش را با خونسردی تمام تکان داد، غرور در چشمانش برق می‌زد اما لب‌هایش ساکت، اما لبخند تلخی گوشه‌شان بود، مربی برگشت. - از هم‌اکنون. بارون دلیل نیست. ما به سختی ساخته می‌شیم، نه آسایش. و با دیگر ارشدها، داخل رفتند. درِ فلزی پشت‌سرشان بسته شد، صدای باران، حالا سنگین و رگباری؛ زمین به گل نشسته بود، نور ضعیف دو پروژکتور، فقط بخشی از میدان را روشن می‌کرد. نوح تی‌شرتش را از تن درآورد. صدای پارچه زیر دستانش، با رعدی در دوردست هم‌زمان شد، همراز، موهای خیس‌خورده‌اش را از صورت کنار زد. قطره‌ها از چانه‌اش چکید. شروع کردند... قدم‌هایشان در گل، صدا می‌داد. نفس‌نفس‌ها، صدای باران، و رعدهایی که گهگاه آسمان را می‌شکافتند، پس از چهار دور، نفس‌ها سنگین شده بود و بعد از شش دور، پاهایشان سُر می‌خورد، اما نگاهشان هنوز محکم بود. دوربین بالای ساختمان، چرخید. چراغ قرمزش روشن شد. ارشدها در اتاق کنترل، با لیوان‌های قهوه، در سکوت مانیتورها را نگاه می‌کردند، نوح میان دویدن گفت: - نباید اونطوری انگشتشو می‌شکستم... ولی... نتونستم ببینم دستشو روی مچت. همراز لبخند کم‌رنگی زد و نفس‌نفس‌زنان، گفت: - نمی‌خواستم کسی دخالت کنه... مخصوصاً تو. از پسش برمی‌اومدم. نوح لحظه‌ای به او نگاه کرد. چشم‌های باران‌خورده‌شان برق می‌زد. - می‌دونم. ولی اگه قرار باشه تو آسیب ببینی... ترجیح می‌دم همه‌ی قوانین رو زیر پا بذارم. همراز مکث کرد. لب‌هایش لرزید، اما چیزی نگفت. فقط نفس کشید. عمیق، باران، هنوز می‌بارید اما حالا، اشک نبود؛ آتش بود. و آن شب، در میدان گل‌آلود، دو نفر نه فقط برای مجازات، بلکه برای چیزی بزرگ‌تر دویدند، بلکه برای غرور و یا شاید برای یکدیگر...
  21. پارت صد و نوزدهم مهدی زد به پشت پیمان و گفت: ـ دیگه آقا پیمان برگشت باید یه قربونی بده. پیمان به لبخند بهم نگاه کرد و گفت: ـ مخلصشم هستم. تو اتاقو نگاه کردم و از مهسان پرسیدم: ـ امیرعباس نیست؟ مهسان گفت: ـ اون رفت قایقو ردیف کنه که برگردیم و شب باشیم جزیره... به بچها هم خبر دادیم، علی امشب رستوران و بخاطر تو وی آی پی کرده! خندیدم و گفتم: ـ ماشالا علی! پیمان گفت: ـ بچها شما وسیله هاتونو جمع کردین دیگه؟ مهدی گفت: ـ آره ما آماده ایم! منتظر امیرعباسیم. پیمان گفت: ـ باشه پس ما هم بریم وسیله هامونو جمع کنیم. یهو دیدم باور اصلا از بغلش تکون نمیخوره... رفتم نگاش کردم و دیدم که خوابیده... مهسان پرسید: ـ خوابید؟؟ خندیدم و گفتم: ـ آره . همین ده دقیقه پیش میخواست تو حیاط بازی کنه! پیمان گفت: ـ خیلی خسته شد امروز. مهدی گفت: ـ میخواین بذاریدش اینور... الان بخواین وسیله هاتونو جمع کنین شاید با سر و صدا بیدار بشه. پیمان تایید کرد و آروم باور و گذاشت تو بغل مهدی و دست منو گرفت... مهسان یهو چشاشو ریز کرد و با ذوق گفت: ـ چقدر قشنگید کنار هم، خیلی خوشحالم براتون.
  22. پارت صد و هجدهم باور هم بدون هیچ حرفی پرید بغل پیمان... رفتیم سمت اتاق مهسان اینا و در زدم... مهسان سریع در رو باز کرد و با دیدن من با گریه، محکم بغلم کرد... منم طاقت نیوردم و زدم زیر گریه... دلم برای همشون یه ذره شده بود! انگار بعد از مدتها دوری و بی خبری داشتم به جایی که بهش تعلق داشتم، برمی‌گشتم. مهسان همونطور که بغلم کرده بود گفت: ـ خیلی دلم برات تنگ شده بود دیوونه ؛ اگه بدونی این مدت چقدر تو جزیره تنها بودم! ببینم تو رو. بعد اشکاش رو پاک کرد و گفت: ـ چقدر لاغر شدی! برگشتیم خودم بهت میرسم. خندم گرفت... پیمان اومد از پشت بغلم کرد و گفت: ـ خودم به زنم میرسم! مهدی با خنده گفت: ـ اوه اوه. یکم خجالت کشیدم... همون لحظه مهدی داشت از پیمان قضیه پارسا رو می‌پرسید. به مهسان نگاه کردم و آروم زیر گوشش گفتم: ـ هنوز واسه بچه من یه همبازی نیوردی؟؟ مهسان دوباره مثل قبل بهم چشم غره داد و گفت: ـ بازم که مثل قبلنا شروع کردی! پیش مهدی لطفا نگو باز مخمو میخوره! آروم گفتم: ـ خب حق داره دیگه! یهو مهدی رو به من گفت: ـ کار خوبی کردین شکایت نکردین ولی واقعا بازی خطرناکی راه انداخته بود! گفتم: ـ همین بازی خطرناکش باعث شد من همه چیزو مثل روز یادم بیاد... کل اون صحنه انگار جلوم زنده شد. مهسان سریع گفت: ـ وای توروخدا دیگه راجب گذشته و اتفاقات بد صحبت نکنین، خداروشکر بخیر گذشت و تموم شد! مهدی بهم دست داد و با لبخند گفت: ـ خوشحالم که بالاخره برگشتی غزل... ایشالا دیگه این مدل اتفاقات نیفته! همه گفتیم: ـ آمین.
  23. °•○● پارت پنجاه و پنج چطور شک نکردم؟ حیدر مردی بود که اگر چای سرد به دستش می‌دادم، مرا فاحشه می‌خواند. حالا که مرد غریبه‌ای جلویش ایستاده و از من دفاع کرده، معلوم است که عاقبت خوشی نخواهد داشت. غزل همانطور که قاشق چایخوری را در لیوان می‌چرخاند، کنارم نشست و اهمیتی نداد که گندم وارد آشپزخانه شده و ملاقه‌هایش را به صف کرده است. لیوان برای دست‌های لرزانم سنگین به نظر می‌رسید اما باید منصف باشم، چون طعم شیرینش، حالم را بهتر کرد. -خو...بی؟ با تردید این را پرسید، انگار می‌دانست سوالش مسخره است اما در حال حاضر نمی‌دانست دقیقا باید چه بگوید؛ غزل تا به حال با زنی که شوهرش، عشق دوران مجردی‌اش را کتک زده است، مواجه نشده بود. -خوبم. برای هر پرسش مسخره‌، یک جواب مسخره‌تر هم وجود داشت. هردو در سکوت، به تابلوفرشی که روی دیوار مقابل نصب شده بود خیره شدیم. کاش زن درون تصویر لب‌های سرخش را تکان می‌داد و می‌گفت "صنمی نداریم" یعنی چه. -برم به گندم سر بزنم. -خونه خودته، راحت باش! از پسِ زدنِ لبخند برنیامدم. به طرف آشپزخانه رفتم. گندم پشت به من نشسته بود، ظرف لیموعمانی، مقابلش واژگون شده بود و کمک می‌خواست. -چی کار می‌کنی مامان؟ چشم‌هایم درشت شد و وحشت‌زده به گندم نگاه کردم. چند بسته چوب کبریت را مقابلش خالی کرده بود! قبل از اینکه بفهمم، چوب‌کبریت‌ها را با خشونت، از توی دستش بیرون کشیدم و فریاد زدم: -به اینا دست نزن! نباید به اینا دست بزنی! گندم شروع به گریه کرد. به زور بغلش کردم و نفس راحتی کشیدم. -چی کارش کردی بچه رو؟ متوجه ورود غزل نشده بودم. با سوالش، تازه به خودم آمدم. صدایم را کمی بلند کردم تا با وجود گریه گندم در آغوشم، به گوش غزل برسد: -کبریت خطرناکه. گوشه چشمی باریک کرد و دست‌هایش را جلو آورد. گندم از خدا خواسته، به بغل غزل مهاجرت کرد و او را به مادر بدجنسش ترجیح داد. نادم، وسط آشپزخانه ایستاده بودم و دست به کمر داشتم. غزل نمی‌دانست دلیل پرخاشگری‌ام چیست، من می‌دانستم. لحظه‌ای که کبریت‌ها را در دست گندم دیدم، فقط و فقط به یک چیز‌فکر کردم... آتش! آشپزخانه را مرتب کردم. کبریت‌ها را بالای یخچال گذاشتم و به این فکر کردم که تا کِی می‌توانم این کار را انجام بدهم؟ روزی که گندم هم‌قد من شود، روی پنجه‌ پایش می‌ایستد و آنها را برمی‌دارد. آهی کشیدم و از آشپزخانه بیروم آمدم. -اومد، اومد، اومد... گندمو خورد! صدای خنده دخترک بلند شد. غزل مادر خوبی می‌شد، کاش می‌توانستم درباره خودم هم همین را بگویم.
  24. °•○● پارت پنجاه و چهار هوای خانه خفه به نظر می‌رسید و انگار دیوارها داشتند به من نزدیک‌تر می‌شدند. -غزل؟ با توام! نگاه مضطربش مدام در حرکت بود و فراری از من. نگرانی برای امیرعلی، مثل پیچک سیاه و بدشکلی درونم رشد کرد، دور قلبم پیچید و آن را فشرد. -تو رو جون نادر بگو چی شده! برای همین از قسم خوردن متنفر بود، نمی‌توانست در برابرش مقاومت کند. وقتی کودک بودیم چندین بار سر این مسئله قهر کرد، چون من قسمش می‌دادم که خوراکی‌هایش را به من بدهد. دَم طولانی گرفت و نگاهش روی گل‌های فرش، ثابت ماند: -بدبختی اینه که همین نادر ازم قول گرفت بهت نگم، امیرعلی نمی‌خواد تو بفهمی. از آن پیچک دور قلبم، شکوفه‌های صورتی جوانه زد. به غزل زمان دادم تا بین من و شوهرش، مرا انتخاب کند، نتیجه خوشایند بود. روی مبل جابه‌جا شد. -فردای عروسی بود. من سبزی پاک می‌کردم، نادر هم داشت ظرف‌‌ها رو می‌شست... با یادآوری آن روز دندان‌هایش را به هم فشرد: -پنج کیلو سبزی خریده بود! گفتم آخه مرد، دونفر آدمیم، چقدر قراره سبزی بخوریم مگه؟ دستش را گرفتم و او را متوجه خود کردم. به پرش‌های کلامی غزل عادت داشتم اما الان وقتش نبود. -خلاصه... سرشب بود دیدیم یکی داره در می‌زنه. نادر رفت باز کرد. من داشتم از پنجره نگاشون می‌کردم ولی چون تاریک بود، متوجه سر و صورتش نشدم، فقط دیدم داره لنگ می‌زنه... توده‌ی بغض گلویم را قورت دادم تا منفجر نشود. -یکم تو حیاط حرف زدن، بعدش نادر اومد تلفن کرد خاله کوچیکش... خاله‌ش پرستاره. هرچی پرسیدم چی شده، چیزی نگفت، تا اینکه عمه اومد. زخم‌هاشو پانسمان کرد و گفت دستش شکسته، باید بره بیمارستان. نادر ازم خواست یه پیرهن تمیز براش ببرم. اون موقع تازه از نزدیک دیدمش... وقفه‌ای بین حرف‌هایش انداخت و چهره مرا جست‌وجو کرد. نمی‌دانم چطور به نظر می‌رسیدم اما لبش را گاز گرفت و وقتی گرمای دستش را روی دستم احساس کردم، متوجه افت دمای بدنم شدم. -نادر بعدا بهم گفت حیدر رفته سراغش و تا می‌خورده زدتش. نمی‌دونم امیرعلی چی بهش گفته ولی یه جوری قانعش کرده که هیچ صنمی بین شما دوتا نیست و خیالشو راحت کرده، ولی خب... اولِ کاری یه جور به بنده خدا حمله کرده که امیرعلی روی دستش افتاده و دستشم شکسته. همزمان با تمام شدن حرف‌های غزل، پلک‌هایم روی هم افتاد و دانه‌های درشت اشک، روی صورتم رد انداخت. غزل دستش را عقب کشید: -لال شم الهی! الان برات آب قند میارم.
  25. سجاد

    هپ با ضریب ۷

    هپ
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...