پارت نود و هشتم
بعد یه راه طولانی رسیدیم دم در خونه طرف. سامان موتور و خاموش کرد و رو به من گفت:
ـ رییس نمیری؟
گفتم:
ـ نه منتظر میمونم!
ـ چرا؟
گفتم:
ـ نگاه کن!
همین لحظه همشون از دم در خونه اومدم بیرون. پدره دست یکی از قولاشو داشت و مادره هم دست یکی دیگه. اون دختر پونزده ساله هم که اسمش ارمغان بود با ناراحتی کیفشو تو دستش مچاله کرده بود و پشت سرشون راه افتاده بود. سامان با دیدنشون ازم پرسید:
ـ این دیگه چه وضعشه! انگار اون دختره بینشون اضافه است!
خنده تلخی کردم و گفتم:
ـ همین زن و مرد بچه دار نمیشدن، چند سال پیش واسه اینکه این دختر و به سرپرستی قبول کنن خودشونو به آب و آتیش زدن؛ کارشونم خوب انجام دادن تا جایی که بچههای خودشون بدنیا اومد و با این بنده خدا مثل یه سربار رفتار کردن، طوریکه دختره هر روز آرزو میکنه کاش به همون بهزیستی برگرده!
سامان یه اوفی کرد و گفت:
ـ دلم برای بغضش سوخت!
مصمم گفتم:
ـ نسوزه چون تا چند دقیقه دیگه کارما وارد عمل میشه!
سامان لپمو کشید و گفت:
ـ جون تو فقط وارد عمل شو!
خندیدم و به صورت نامرئی بهشون نزدیک شدم..زنه دوتا دو قلوی خودشو سوار ماشین کرد و داشت سوار میشد که ارمغان گفت:
ـ مامان منو نمیبری؟