رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. نتایج مسابقه هفتم اعلام میشه اگه کسی هنوز رای نداده حتما شرکت کنه حتی میتونید لینک رو برای بقیه کاربران بفرستید که بخونن و رای بدن🌻🤍🌻 قسمت سوم هم همون شب هفتم اجرا میشه و با یه عکس خفن در خدمتتون هستم🌻🤍🌻 @Kahkeshan @سایه مولوی @shirin_s @_313_ @QAZAL @Amata @آتناملازاده @Alen
  3. امروز
  4. #پارت33 هنوز تو خیابونای شیراز دور می‌زدم. یه حس عجیبی داشتم، شاید بخاطر اون دختره بود، شاید هم نه، فقط چون برگشته بودم به شهری که همیشه بوش بوی شعر می‌داد. یه‌هو دلم خواست تا هستم، یه سر برم سعدیه. پیش کسی که عاشقش بودم. سعدی... لبخند کجی زدم، ضبط ماشینو خاموش کردم، از ماشین پیاده شدم و قدم سمت آرامگاه سعدی برداشتم... از کنار حوض فیروزه‌ای رد شدم، سایه‌ی درختا رو صورتم می‌رقصید. هوای شیراز عجیب می‌نشست روی دل آدم. با صدای شرشر آب و بوی خاک و برگ تازه، ایستادم مقابل سنگ آرامگاه و زیر لب، با صدای آرومی که فقط خودم می‌شنیدم، گفتم: " «بنی آدم اعضای یک پیکرند که در آفرینش ز یک گوهرند...» یه مکث کردم. نگاهم رو به گنبد فیروزه‌ای دوختم، لبخندی زدم و توی دلم گفتم: - دمت گرم پیرمرد… هنوز که هنوزِ، حرفات از ته دل می‌زنن بیرون. فاتحه‌ای خوندم، با احترام سرمو خم کردم و راه افتادم بیرون. دل‌کندن از اون فضا، مثل دل‌کندن از یه رویای گرم وسط زمستون بود. اما خب… زندگی بیرون از شعر ادامه داشت. سوار ماشین که شدم، ضبط رو روشن کردم، هوای خنک کولر خورد به صورتم و انگار تموم خستگی اون روز نشست کف صندلی. آروم گفتم: - یه دوش، یه بالش نرم، یه خواب عمیق... همین الان. فرمون رو چرخوندم به سمت هتل. اما توی آینه یه لحظه نگاهم افتاد به چشم‌هام… یه حسی اون ته بود که نمی‌دونستم از کی شروع شده بود. از مطب؟ از اون دختر؟ یا از لبخند مادرم؟
  5. ویراستاری تایید✔️ @هانیه پروین
  6. °•●○ پارت سی و شش انگار خورشید هم تاب نیاورد. رفت و جایش را به تاریکی داد. آن باریکه نورِ روی قالی، دیگر آنجا نبود. بینی‌ام را بالا کشیدم و با کف دست، چشم‌های خیسم را مالیدم. در اشک خوابانده بودمشان و الان، حتما حسابی باد کرده بودند. بالای سر امیرعلی ایستادم. دستم را دراز کردم و با لمس کلیدبرق، فشارش دادم. هجوم نور باعث شد مردمک چشم‌هایم جمع شوند. با دیدنش در آن وضعيت، قدمی به عقب برداشتم. گوشه دیوار در خودش جمع شده و شکمش را گرفته بود. وجب به وجب صورتش در محاصره‌ی کبودی و قطرات خون و ورم مضاعف بود. -امیرعلی... دستم را محکم روی دهانم فشار دادم تا صدای گریه‌ام بلند نشود. چهره مچاله‌اش از هم باز شد و سرش را بالا گرفت: -ناهید... من... بی‌درنگ برگشتم و پشت به او ایستادم. چشم‌هایم تب کرد و بارید. نفسی گرفتم و گفتم: -باید بری! آتش پشت چشم‌هایم اَلو گرفت. لرزش لب‌هایم را زیر دندان‌هایم خفه کردم. صورتش از ذهنم بیرون نمی‌رفت. قلبم برایش به درد می‌آمد. به گندم نگاه کردم. از او خجالت می‌کشیدم. بعد از چندثانیه، بلندتر گفتم: -از خونه من برو بیرون! بلافاصله بعد از گفتن این حرف، زبانم را گاز گرفتم. هرلحظه ممکن بود خودم را ببازم، به سمتش بروم و خون خشک شده‌ی پشت لبش را با آستین لباسم پاک کنم؛ اما امیرعلی بلند شد. با قامتی خم شده، دستش را به دیوار گرفت و قدم‌های ناهماهنگش را به سمت در کج کرد. در چهارچوب در، متوقف شد. برای لحظه‌ای نیمرخ صورتش را دیدم که لکه اشک روی تیغه گونه‌اش، زیر نور ماه برق می‌زد. بعد سریع بیرون رفت و من پشت سرش، در را بستم. دستم را از روی دهانم برداشتم و گریه‌ام را آزاد کردم. به طرف گندم پرواز کردم. من امروز بدترین مادر دنیا بودم. موهای کم‌ پشتش را نوازش کردم، گونه‌اش را روی شانه‌ام گذاشت و اجازه دادم آب دهانش، سرشانه‌ام را خیس کند. شیشه شیرش را تا نصف پر کردم و به دستش دادم. جارو و خاک‌انداز را برداشتم و خرده شیشه‌ها را جمع کردم. صدای پارس سگ‌ها باعث شد از جا بپرم. ساعت از ده گذشته بود که کسی با شدت، به در خانه کوبید. خوشحال از اینکه حیدر به خانه برگشته، شیر آب را نبسته، دویدم و در را باز کردم. کسی با شدت خودش را در آغوشم انداخت.
  7. °•○● پارت سی و پنج ناخوداگاه اولین کاری که کردم، بغل کردن گندم و چسباندن دخترکم به سینه‌ام بود. دست به یقه شده بودند، حیدر فحش‌های رکیکی می‌داد که با شنیدنشان، تا بناگوش داغ می‌شدم. بابا فریاد می‌زد اما کسی به حرف‌های پیرمردی که حتی نمی‌توانست روی پایش بند شود، اهمیتی نمی‌داد. از ترسِ جانش حتی نزدیکشان هم نمی‌شد. جیغ زدم: - بسه! تو رو خدا بس کنید! حیدر... حیدر... ولش کن حیدر! تو رو به روح بابات ولش کن! گریه گندم در آن لحظه، آخرین چیزی بود که باید نگرانش می‌شدم. صورت جفتشان از شدت ضربات، سرخ شده و از دماغ امیرعلی، خون راه گرفته بود. با گریه به بابا نگاه کردم: -یه کاری کن تو رو خدا! نذار همدیگه رو بکشن! -به من چه؟ تقصیر خودته ناهید، ببین چی به سرمون آوردی. جیغ‌های گندم، فحش‌های حیدر و حرف‌های بابا... دستم را روی گوش دخترک فشار دادم و فریاد زدم: -جونِ ناهید بس کن! دست امیرعلی در هوا متوقف شد، حیدر لبخند خبیثی زد و مشت‌های بعدی را بی‌درنگ روی صورتش فرود آورد. امیرعلی دیگر هیچ مقاومتی در برابرش نمی‌کرد. حیدر او را می‌کشت! گندم را زمین گذاشتم و به طرف حیدر رفتم. گوشه پیراهنش را گرفتم و کشیدم: -حیدر بسه! می‌شنوی؟ ولش کن... کُشتیش حیدر... کشتیش! انگار صدای مرا نمی‌شنید، چشم‌های به خون نشسته‌اش فقط امیرعلی را می‌دید. او را به سینه دیوار چسبانده بود و داشت خفه‌اش می‌کرد. به بازویش مشت زدم: -حیدر! بسه حیدر! گلویم از شدت فریادهایم می‌سوخت. خودم را روی حیدر انداختم و او را با همه توانم به عقب هول دادم. بالاخره از امیرعلی جدا شد و روی زمین افتاد. بی‌معطلی از جایش بلند شد و من از ترس اینکه بخواهد بلایی سر امیرعلی بیاورد، مقابلش ایستادم و دست‌هایم را باز کردم: -نیا جلو! به روح پدرت قسمت میدم حیدر... نیا! بالاخره به من نگاه کرد. چهره‌اش ترسناک‌تر از تمام دعواهایی بود که در طول زندگی مشترکمان داشتیم. پای چشم راستش ورم کرده بود و تخمِ چشم دیگرش در اثر ضربه، به سرخی می‌زد. جیب پیراهنش پاره شده و آویزان بود. با دهان نیمه‌بازش، دو قدم نزدیک شد: -داری از این حرومزاده دفاع می‌کنی ناهید؟ کیه این بیشرف؟! گلدان را برداشت و با عصبانیت پرت کرد. گلدان کنار پایم هزار تکه شد. بدنم به وضوح می‌لرزید. با چشم‌های دریده به گندم نگاه کردم. دورتر از من بود و خرده شیشه‌ها، دست و پای کوچکش را تهدید نمی‌کرد. -حرف نمی‌زنی نه؟ ناهید بیچارت می‌کنم، ناهید! به خاک سیاه می‌نشونمت ناهید! بی‌آبروت می‌کنم... یه کار می‌کنم کل شهر بدونن چه هرزه‌ای هستی! هق‌هق گریه‌هایم آنقدر بلند بود که به آسمان برسد. روی زانو افتادم، دست‌هایم را روی زمین گذاشتم و های‌های گریه کردم. آخرین چیزی که قبل از رفتن زمزمه کرد، همین بود: -طلاقش میدم این لکه ننگو! و رفت. بابا به دنبالش راه افتاد و حواسش نبود که انگشتانم، زیر کفشش لگد شد. چشم‌هایم را بستم و لبم را از هجوم درد گاز گرفتم. گندم جیغ کشید. و آن دامن آبی، دیگر زیبا نبود.
  8. پارت صد و بیست و پنجم خونم با حضورش رنگ و بوی تازه گرفته بود و من این آرامشم و مدیونش بودم...اینقدر تو کار عکاسیش خوب پیش رفته بود که با پیشنهاد امیرعباس با دوستش تو مسابقه عکاسی شرکت کردن و من باور داشتم که برنده میشه. جواب مسابقه هم همزمان شده بود با تایم تولدش...فکر میکرد که من تولدشو یادم رفته اما من منتظر این بودم جواب مسابقه مشخص بشه که با حال خوب سوپرایزش کنم. یه گردنبند مروارید ریز یه شب که با بچها رفته بودیم بیرون ، براش خریدم...حس میکردم به گردن ظریف و قشنگش خیلی میاد...همه چیز خوب بود تا شبی که خواستیم تو کافه برقع سوپرایزش کنیم، دوباره سر و کله ی اون حرومزاده پیداش شد. از مهلا شنیده بودم که میگفتن انگار رفته از جزیره چون یه مدت می‌شد که بعد اون قضیه جلوی بیمارستان ، اصلا پیداش نشد. مطمئن بودم برای اینکه دوباره غزل و از چنگ من دربیاره، برگشته و من این‌بار اجازه نمیدادم کوهیارم مثل اون عوضی زندگیمو خراب کنه. با وجود اینکه غزل دستمو میگرفت و ازم میخواست آروم باشم ، بعد اینکه مدام زوم بود رو غزل و گل رز و گذاشت رو میز من نتونستم خودمو کنترل کنم...اگه مهدی و امیرعباس کنترلم نمیکردن و دماغشو خورد میکردم واقعا. غزل نقطه ضعفه من بود ، دیگه به هیچکس اجازه نمی‌دادم اون دختر و ازم بگیره...دلم نمیخواست اون خاطرات تلخ برام زنده بشه...باید سعی می‌کردم خودم و اضطراب درونیم و از غزال پنهون کنم اما زرنگ تر از این‌حرفا بود و متوجه شد که چقدر با دیدن و اومدن دوباره کوهیار بهم ریختم. هرچقدر می‌خواستم از گذشته فرار کنم...باز یجوری جلوی روم سبز میشد. از غزل مطمئن بودم اما این کوهیار عوضی تر از این حرفا بود ولی قسم خوردم با خودم که نزارم دیگه هیچکس بهش نزدیک بشه. غزل هم که انگار متوجه خیلی چیزا شده بود و دیگه نه کنجکاوی می‌کرد و نه چیزی می‌پرسید...اونم سعی می‌کرد بیشتر پیشم بمونه و بهم ثابت کنه حواسش بهم هست...نمیدونم واقعا چیزی فهمیده بود یا بخاطر اینکه من عصبانی و حساس تر نشم سعی می‌کرد کمتر کنجکاوی کنه. تایجایی فکر می‌کردم مشکل اصلی کوهیاره و نمیدونستم قراره اتفاق های بدتری بیفته...اون روز صبح وقتی برای تمرین داشتم میرفتم هوکو حس کردم که سمت اسکله یه دختره رو دیدم که شبیه دنیا بود...یهو ماشین و نگه داشتم و برگشتم عقب اما هر چی نگاه کردم کسی و ندیدم و با خودم گفتم شاید توهم بوده باشه...بعد ده سال اون اینجا چیکار می کنه؟ بعدشم اصلا نمیدونه من کجام ! بنابراین دوباره به مسیرم ادامه دادم و رفتم سرکارم...وسط تمرین با مهدی بازم حس کردم یکی شبیه به این بیرون نشسته...دست از کار برداشتم رفتم بیرون اما بازم کسی نبود...امیرعباس اومد سمتم و ازم پرسید : ـ پیمان چیزی شده ؟؟ امروز اصلا حواست سرجاش نیست، اگه قضیه بازم کوهیاره پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ دنیا اینجاست با تعجب پرسید : ـ چی ؟؟
  9. پارت صد و بیست و چهارم تو همین فکرا بودم که رسیدم پیش درخت آرزو. ساعت از یک شب گذشته بود ، بچهای قایقرانی رفته بودن و اون سمت یکم خلوت شده بود...دریا مثل همیشه آروم بود و باد گرمی می وزید. ورقه آرزوهامو از تو کیفم درآوردم و در حال وصل کردن به شاخه درخت بودم که یهو یه تیزی خیلی گرمی تو بازوی سمت چپم احساس کردم و وقتی کشیدش بیرون ، جیغم رفت هوا. سریع افتادم رو زمین. وقتی برگشتم کسی پشتم نبود ، به بازوم نگاه کردم و دیدم و همینجور خون داره ازش میره. گوشی و از تو کیفم درآوردم اما شارژ برقیش تموم شده بود. لچکی که تو کیفم بود و به زور دور دستم پیچوندم و راه افتادم. هیچکس نبود که ازش کمک بخوام و تا هوکو تقریبا ده دقیقه پیاده روی مونده بود. حالم خیلی بد بود و درد داشتم و کلی عرق سرد رو پیشونیم نشسته بود. اشکم دراومده بود ودلم نمیخواست اینجوری بمیرم، تو دلم از خدا خواستم مراقبم باشه ، کاش به حرف پیمان گوش داده بودم امشب نمیومدم اینجا. نصف راه و اومده بودم . دیگه چشمام کم کم سیاهی میرفت...صدای آهنگ و موزیک و از هوکو شنیدم. خداروشکر کردم که داشتم نزدیک میشدم، یهو صدای آشنایی رو شنیدم...اومد سمتم... کوهیار بود...دیگه نتونستم تحمل کنم و چشمام و بستم . *** ( پیمان ) تقریبا سه ماهی بود که زندگیم رو روال افتاده بود...حس کردم خدا بعد تحمل کردن اون همه سختی ، پای خوشبختی رو با فرستادن غزل تو زندگیم باز کرده...امیدم و انرژیم با وجود این دختر دو برابر شده بود...وقتی با اون چشمای پف کرده اش بهم نگاه می‌کرد و با اون دستای ظریفش دستامو میگرفت و بهم تو هر شرایطی دلگرمی میداد ، حس می‌کردم که انگار دنیا رو بهم هدیه دادن. در کمال ناباوری همه چیز خوب پیش میرفت و روز به روز بیشتر از قبل عاشق هم می‌شدیم منتها خیلی از من و خانوادم می‌پرسید و من جوابی نداشتم که بهش بدم ، هم اینکه خودم به زور هزار تا قرص و دوا و درمون فراموششون کرده بودم ، دیگه دلم نمیخواست با یادآوری اون خاطرات تلخ ، بهم ناراحتی بیشتری القا بشه ، برای اینکه اون آدم عوضی ( پدرم ) منو وارد کارای پولشوییش نکنه ، مجبور شدم از مکان زندگی خودم بیام به جزیره اما الان که زندگیمو می‌بینم چقدر خوب شد که اینکارو کردم و چقدر خوب شد که بعد این‌همه سختی خدا بالاخره عشق زندگیم ، کسی که جونمو براش می‌دادم و وارد زندگیم کرد.
  10. پارت صد و بیست و سوم خندید و گفت: ـ چی از این بهتر؟؟ با کمال میل. همین لحظه مهدی بهم گفت : ـ غزل موهات چقدر بامزه شده دستی به موهام کشیدم و با ذوق به پیمان نگاه کردم و گفتم: ـ پیمان برام بافت. مهدی خندید و به پیمان گفت: ـ آقا پیمان از اینکارا هم بلد بودی! بعد هر چهارتامون خندیدیم. تو پارت آخر به پیمان گفتم : ـ پیمان من میرم پیش درخت آرزوها...بعد که آرزومو بهش وصل کردم ، میام که باهم برگردیم. مهسان رو هم که مهدی میرسونه. پیمان یه نگاهی به اطراف کرد و گفت: ـ میگم حالا میشه الان تنها نری؟؟ فردا من خودم میبرمت پیش درخت آرزوها. با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : ـ پیمان حالت خوبه؟؟ داریم راجب جزیره صحبت می‌کنیم. کجاست مگه؟ زودی برمی‌گردم...امروزم نرفتم پیشش، حس میکنم انژیم یکم کم شده. سریع گفت: ـ باشه پس بزار به مهسان.. پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ بابا اون داره با دوست پسرش حرف میزنه ، سریع میرم و میام دیگه. با کلافگی دستی به پیشونیش کشید، حس کردم می‌خواد چیزی بهم بگه اما مقاومت می‌کنه، گفت: ـ از دست تو ! زودی برگردیا غزل. با چشم غره بهش نگاه کردم و گفتم: ـ پیمان چقدر شلوغش کردیا. جدیدنا زیاد داری بهم وابسته میشی؟ خندید و بینیمو کشید و دوباره به اطراف نگاه کرد، طاقت نیاوردم و پرسیدم : ـ ببینم خوشتیپ، منتظر کسی هستی؟؟ پیمان لبخندشو جمع کرد و گفت: ـ نه چطور مگه؟ گفتم: ـ چمیدونم آخه! هعی اطرافو نگاه میکنی. نبینم با دخترای دیگه بحث کنیا! خودم پوست اونا با تو رو باهم میکنم. بلند بلند خندید و گفت : ـ شکی در اون قضیه ندارم . بهش یه چشمکی زدم و قدم زنان رفتم به سمت اسکله...تو دلم همش داشتم خدا رو بابت اینکه منو وارد زندگی پیمان کرد شکر میکردم و همش به این فکر میکردم این آدمی که من شناختم، اصلا مستحق این بلاهایی نبود که سرش اومد.
  11. پارت صد و بیست و دوم پیمان انگار یه نفس راحت کشید و رو به من گفت: ـ بریم عزیزم ؟ و همین‌جور منو میکشوند به سمت هوکو و با حالت شاکی بهش گفتم : ـ خب دختره داشت خودشو معرفی میکرد آخه. سریع گفت: ـ ولش کن، خیلی مهم نیست... منم حس کردم شاید یکی باشه که گیر داده به پیمان و ازش خوشش میاد ، خیلی پیگیر نشدم. دختره دیگه داخل نیومد و من رفتم رو میز دوم کنار مهسان نشستم...به حرکات پیمان که نگاه می‌کردم ، اضطراب داشت...از امروز بعدازظهر این مدلی شده بود ولی بازم گفتم شاید من دارم اغراق میکنه..هر چی باشه ما بهم قول دادیم هر اتفاقی که میفته بهم بگیم و از همدیگه پنهون نکنیم. مهسان گفت : ـ چه خبر بود بیرون ؟؟ عادی گفتم: ـ هیچی یه د*اف بود فکر میکنم گیر داده به پیمان. پیمان هم با عصبانیت داشت باهاش حرف میزد، چیز زیادی نشنیدم. مهسان هم گفت: ـ خب پس ولش کن. با حسادت و حرص کیفم و گذاشتم رو میز و گفتم: ـ میشه اینقدرر به کسی که دوسش دارم گیر ندن؟ اینقدر بدم میاد. مهسان همونجور که برای سعید دست میزد گفت : ـ خب حالا !!! حسووود خانوم. چیزی نگفتم و خندیدم. وقتی یه دختر بهش نگاه می‌کرد ، دلم میخواست خفش کنم. خب پیمان آدم جذابی بود واقعا. اون شب هم مثل همیشه آهنگا رو بهم نگاه می‌کرد و برام میخوند اما من از چشماش میخوندم ، مضطرب بنظر می‌رسید و بعد از هر آهنگ مدام سمت پنجره رو نگاه میکرد. این مرد چش شده بود ؟ ولی سعی کردم همونجور که قول داده بودم به خودم خیلی کنجکاوی نکنم...اینجوری بهتر بود چون میدونستم اگه چیز مهمی باشه ، پیمان اولین نفر به خود من میگه. سانس اول که تموم شد پیمان و مهدی اومدن پیش ما نشستن. منم صندلی و بردم کنارش و زیر گوشش گفتم : ـ حالت خوبه؟؟ عرق رو پیشونیش و پاک کرد و گفت : ـ خوبم عزیزم فقط یکم خسته ام. لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم : پس واجب شد امشب بیام پیش تو یکم حرف بزنم که خستگیت در بره.
  12. پارت صد و بیست و یکم خندیدم و رفتم جلوی آینه و رژ قرمزمو زدم و رفتیم... وقتی رسیدیم اونجا دیدم پیمان بیرون داره با یکی حرف میزنه منتها چون ما پشت سرش بودیم ، نمیدیدم دقیقا با کی داره حرف میزنه...حرکاتشم یجوری بود انگار عصبی بنظر می‌رسید. با تعجب زیر لب گفتم : ـ خیر باشه ایشالا! مهسان هم با تعجب پرسید: ـ پیمان مگه نه؟ خیلی کنجکاو بودم ببینم با کی داره اینجوری بحث می‌کنه، گفتم: ـ بزار برم ببینم چه خبره. همونجور که بهش نزدیک می‌شدم ، میدیدم که صدای یه دخترست و پیمان با عصبانیت داره بهش میگه: ـ من بهتون گفتم باید باهاش حرف بزنم ، مگه شهر هرته؟؟ تا دختره منو دید با چشم و ابرو به پیمان اشاره کرد که باعث شد برگرده سمتم ، پیمان با دستپاچگی گفت : ـ ع..عزیزم..تو چیکار میکنی اینجا ؟ به صورت دختره که نگاه کردم ، فهمیدم همونیه که امروز ظهر اومده بود دم در خونه پیمان...یه لبخند ساختگی زدم و رفتم پیش پیمان و گفتم : ـ چیکار میکنم اینجا؟؟ اومدم پیش عشقم باشم. دختره بدون اینکه عکس العمل خاصی نشون بده ، بهم نگاه میکرد. پیمان منو کشید تو آغوشش و سرم و بوسید و گفت : ـ قربونت برم من. زیر لب به پیمان گفتم: ـ چیزی شده ؟ سرشو به نشونه نه تکون داد و دختره با لحنی که اصلا خوشم نیومد رو به پیمان گفت: ـ خب آقا پیمان معرفیشون نمیکنی؟ قبل اینکه پیمان چیزی بگه ، من گفتم : ـ امروز شما اومدید و قبل از معرفی کردن خودتون رفتین...میتونم بپرسم شما کی هستین؟ دختره همونجور که به پیمان نگاه می‌کرد دستشو دراز کرد و خواست اسمشو بگه که یهو سعید اومد و صدا زد : ـ پیمان پارت من شروع شد ، نمیای؟؟
  13. پارت صد و بیستم *** ـ غزل نمیخوای بگی ؟؟ گفتم: ـ آخه امیرعباس بهم اعتماد کرد. مهسان با عصبانیت گفت: ـ خب منه گاو میخوام به کی بگم؟؟ حق با مهسام بود ، من و مهسان همدیگه رو دوازده سال می‌شناختیم و تمام جیک و پوکمون باهمدیگه بود و خییلی از چیزای همدیگه رو می‌دونستیم...بنابراین تمام اتفاقات و برای مهسان تعریف کردم... مهسان که کاملا شوکه شده بود گفت : ـ من ... من...اصلا نمیدونم چی باید بگم؟ گفتم: ـ اوهوم. منم دقیقا که اینا رو شنیدم ، همین حسو داشتم. مهسان گفت: ـ غزل پس حق داشت از اینکه بعد اون قضیه کوهیار، بهت سخت اعتماد کنه ، آسون نیست چیزایی که کشیده. چیزی نگفتم و به منظره بالکنمون خیره شدم. مهسان ادامه داد : ـ بی خود و بی جهت می‌گفتم مرده کینه ایه.‌خدایا منو ببخش واقعا. گفتم: ـ دیگه تنهاش نمیزارم مهسان...اون از نزدیک ترین آدمای زندگیش ضربه خورده ، من با بودنم کنارش بهش ثابت میکنم که چقدر دوسش دارم. زد به شونه ام و گفت: ـ بنظرم کار خوبی میکنی. بلند شدم و گفتم: ـ حتی الانم میرم هوکو که ببینمش. مهسا با تعجب پرسید: ـ الان ؟؟ گفتم: ـ آره دیگه...میریم اونجا من پیش پیمانم تو هم مهدی و میبینی. مهسان هم بلند شد و گفت: ـ باشه پس بزار لباس بپوشم بریم. پرسیدم: ـ چیزی گرم کردی مهسان؟ مهسان همونجور که تو اتاق خواب داشت لباس می‌پوشید گفت : ـ شیرین خانوم ( زن آقای نامجو ) کوفته درست کرد ، برای ما هم اورد. رفتم سمت یخچال و همونجور که با چنگال یکم از روش می‌خوردم گفتم : ـ دستش درد نکنه، تو نمیخوری ؟ گفت: ـ نه من بعدازظهر میوه خوردم گرسنم نیست. بریم؟ گفتم: ـ بزار موهامو گوجه ای ببندم، خیلی گرمه امشب. مهسان سریع گفت : ـ موهاتو آقا پیمان قشنگ بافته ، بزار بمونه همینجوری. خندیدم و گفتم: ـ خیلی گرممه ولی باشه. مهسان دستی به گیسام کشید و گفت: ـ شبیه جودی ابوت شدی
  14. پارت صد و نوزدهم خیلی عادی گفتم: ـ آخر من نفهمیدم از دست تو چیکار کنم؟؟؟وقتی می‌پرسم، میگی کنجکاوی نکن و وقتی نمی‌پرسم، میگی چرا کنجکاوی نمیکنی؟ با صدای بلند خندید و گفت : ـ حق با توعه ببخشید. موهامو از دو طرف گیس کرد و گفت: ـ آشپزخونه هم که به شلم شورباترین حالت ممکنش تبدیل کردی. راست میگفت...کل آشپزخونه رو بهم ریخته بودم و گفتم : ـ ولی بجاش غذاهای خوشمزه ای درست کردم. پیمان: ـ اگه می‌گفتی قراره هنرمند بازی دربیاری امروز تو هوکو ناهار نمیخوردم. همونجور که کیک و میذاشتم تو بشقاب و چایی می‌ریختم گفتم : ـ حاالا امشب شام و باهم میخوریم. چایی و گذاشتم پیشش و گفت: ـ غزل، امروز کوهیار نیومد دوباره پیشت که؟؟ گفتم: ـ نه عزیزم نیومد و نمیاد دیگه...ولش کن اونو چقدر سخت میگیری! چیزی نگفت و من همونجور که کیک می‌خوردم یاد اون دختره که اومد دم در خونه افتادم و گفتم : ـ کوهیار که نیومد اما امروز یه خانومی اومد دم در خونه با تو کار داشت. با تعجب نگام کرد و گفت: ـ کی بود؟ خیلی عادی همونجور که در حال کیک خوردن بودم گفتم : ـ نمیدونم والا. خواستم بپرسم ولی خداحافظی کرد و رفت، انگار فقط میخواست مطمئن بشه خونه تو اینجاست یا نه. سریعا از رو صندلی بلند شد و کیفشو و برداشت. با تعجب نگاش می‌کردم که متوجه تعجب من شد و دستپاچه گفت : ـ ااا...غزال...من...من یه سیم مربوط به کیبوردم و رستوران جا گذاشتم...میرم بگیرمش. خیلی از رفتارش جا خوردم و گفتم: ـ آخه چقدر با عجله! بشین غذاتو بخور...تا غروب کلی وقت هست. گفت: ـ نه تا اونو نرم نگیرم نمیتونم برای امشب تمرین کنم. بشقاب و از رو اپن برداشتم و چیزی نگفتم که سراسیمه اومد و سرم و بوسید و گفت : ـ قربونت بشم من خیلی خوشمزه بود. دستت هم درد نکنه. گفتم ـ نوش جان. پس منم اینجا رو جمع میکنم میرم خونه پیش مهسان..امروزم نرفتم پیشش، کلی غر میزنه سرم. سریع گفت: ـ نه نه نمیخواد جمع کنی ، من خودم برگشتم جمعشون میکنم، خسته میشی عزیزم.. با تعجب به حرکاتش نگاه می‌کردم و گفتم : ـ باشه . پیمان اصولا بابت کار موسیقیش یهو اینجوری هول نمیکرد...نمیدونم والا چه قضیه ای شده بود. شاید واقعا باید میرفت و موضوع مربوط به کارش بود . منم از همه جا بی خبر لباس پوشیدم و به سمت خونه راه افتادم .
  15. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  16. پارت چهلم تماس که قطع شد، لبخند کمرنگی که برای سام زده بود، کم‌کم محو شد. انگار چیزی تو دلش سنگینی می‌کرد.سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد. تو فکر فرو رفت. صدای سام تو گوشش می‌پیچید: «حالش خوبه… پرسیده بود حالت رو…» اما ته دلش می‌دونست حقیقت چیز دیگه‌ست. اگر جمشید واقعاً براش مهم بود… این همه وقت حتی یه تماس، یه پیام کوتاه، یه «خوبی دخترم؟» هم ازش نرسیده بود. دست‌هاش را توی هم قفل کرد. دلش گرفته بود، از بی‌اعتنایی‌ای که عادی شده بود. اما هنوز یه گوشه‌ی دلش… یه بخش کوچیک، کودکانه و بی‌منطق، منتظر بود. منتظر یه تماس، یه دلجویی، یه نگاه پدرانه‌ی واقعی. پرده‌ی حریر، با نسیم اردیبهشتی، کمی تکون خورد. اما هیچ چیز نمی‌تونست این سکوت رو از دل رها برداره نیمه شب اوایل خرداد باران ساعتی پیش بند آمده بود، هوا خنک ودلپذیر بود سنگ‌فرش حیاط برق می‌زد، قطره‌های باران از لبه‌ی برگ‌های براق درختان چنار و نارون، آرام می‌چکیدند روی زمین. صدای قفل در حیاط با تیکی آرام باز شد. سام چمدانش را از لای در هل داد داخل و پا روی سنگ‌فرش‌های خیس گذاشت،نگاهی به پنجره‌ی اتاق رها انداخت. چراغ خاموش بود. لبخند محوی نشست روی لب‌هایش. بی‌صدا در را بست و از پله‌های کنار باغچه بالا رفت.در راهرورا آرام باز کرد و وارد شد. هما، بیدار مانده بود. با لبخندی خسته،به استقبالش رفت و بغلش کرد —سلام پسر قشنگم خوش اومدی سام بغلش کرد، محکم و بی‌کلام. — دلم برات خیلی تنگ شده بود‌ هما با نگاهی پر از عشق و لبخندی آرام گفت: -من همیشه چشم به راهتم پسرم دیدنت برام نفس تازه ست…خسته ای بیا بریم تو عزیزم .. سام روبه مامانش: —خوابه؟نفهمید که من امشب میام ؟ — اره خوابه… امروز حسابی خسته بود. دوشیفت کلاس داشته ،نه منتظر فردا بره دنبالت فرودگاه سام لبخندی میزنه بهتر که خوابه -سامی مامان جان بیدارش نکن بذار بخوابه —نه مامان خیالت راحت بی‌صدا به سمت پله‌ها رفت. در سکوت بالا رفت، رو‌به‌روی در اتاق رها ایستاد. چند لحظه همان‌جا ایستاد، دستش روی دستگیره ماند. آهسته در را باز کرد. اتاق تاریک بود رها آرام به پهلو خوابیده بود. سام نزدیک شد. آرام کنارتخت نشست چند ثانیه نگاهش کرد. بعد با لطافتی که مخصوص خودش بود، سرش را خم کرد خواهرش را بوسید. یکی، دو بار. دستش را بالا آورد و آرام، با انگشتانش، موهای کوتاه رها را نوازش کرد. بعد با صدایی که بیشتر شبیه نفس بود، زمزمه کرد: — دلم برات یه ذره شده بود… جوجه‌تیغی من. مکث کرد. نگاه آخر را از چهره‌ی آرامش گرفت، آهسته بلند شد و بی‌صدا از اتاق بیرون رفت خانه زعفرانیه در آرامش بود. نور خورشید از لای پرده‌های سفید به داخل اتاق می‌تابید. صدای آلارم گوشی رها را از خواب بیدار کرد. با عجله به سمت حمام رفت و پس از آن بیرون آمد. حوله صورتی تنش بود. کنار میز آرایش نشست، سشوار را به موهای کوتاهش کشید. در کرم ضد آفتابش را باز کرد و مشغول شد. لباس پوشید؛ شرت صورتی با تاپی سفید و شلوار جین راسته آبی به تن داشت و کلاه بیسبالی‌اش را سر گذاشت. پرفیومش را چند پاف زد.عینک آفتابی و سویچ ماشین را برداشت و به سمت پله‌ها راه افتاد. هما در آشپزخانه مشغول آماده کردن صبحانه بود. — مامان، صبح بخیر! صبحانه آماده است؟ من دیرم شده. هما با خونسردی و لبخندی روی لب: — عجله نکن، راحت صبحانه‌ات را بخور. رها مشغول خوردن شد و سپس از روی میز برخاست و سویچ را برداشت. — مامان، من برم، دیر شده. هما لبخند پرنگ‌تری زد: — کجا؟ مامان، سام که برگشته! رها لحظه‌ای متوقف شد و پرسید: — چی؟ — دیشب برگشت. تو خواب بودی، نخواست بهت بگه، می‌خواست سورپرایزت کنه. رها از خوشحالی جیغ زد. با شور و هیجان از کنار مادرش گذشت، از پله‌ها بالا دوید و درِ اتاق سام را با شتاب باز کرد. با صدای پرهیجان رها سام از خواب بیدار شد سام که هنوز در خواب و بیداری بود، با چشم‌های نیمه‌باز وخمارش.لبخندی خواب‌آلود روی لبش نشست. هنوز کامل از خواب بلند نشده بود که رها خودش را انداخت در آغوشش. — سلام! کی اومدی؟ داداش بی‌معرفت، چرا نگفتی؟ سام خندید و با تمام قدرت بغلش کرد: — خواستم سورپرایزت کنم دیگه، جوجه‌ من! رها با شیطنت زد به بازوش: — تو و مامان با هم دست به یکی کردین! نامردا..ای مامان کلک هیچی نگفتا !!! من یه ساعت تمام با عجله بلند شدم، لباس پوشیدم، آماده شدم که بیام فرودگاه دنبالت!
  17. پارت سی و نهم صدای سام آرام شد: — وقتی می‌خندی انگار یه چیزی تو قلب من آروم می‌گیره. نذار این درد لعنتی خنده هاتو بدزده. رها سرش را به بازوی سام تکیه داد، موجی آرام نزدیک پاشون شد. نسیم دریا صورت‌شون رو نوازش داد. و اون لحظه، برای هر دو، چیزی شبیه امید بود *** خانه – عصرِ بهاری اواسط اردیبهشت بود صدای پرنده‌ها از پشت پنجره‌ی نیمه‌باز می‌آمد. نسیم ملایمی پرده‌ی حریر را تکان می‌داد رها روی مبل نشسته بود وگوشی به دست منتظر تماس سام بود، نگاهش روی صفحه ی گوشی ثابت مانده بود هما، کمی آن‌طرف‌تر، روی صندلی اش کنار پنجره نشسته بود. کتابی در دست داشت، اما بیشتر از خواندن، گاهی رها را از بالای عینکش نگاه می‌کرد؛ آرام و بی‌صدا گوشی ویبره رفت، تصویر سام روی صفحه گوشی ظاهر شد رها فوری تماس را پاسخ داد —سلام داداش سامی جونم تصویر سام، با آن ته‌ریش مرتب و‌موهای کوتاه و لبخند همیشگی اش روی صفحه آمد .پشت سرش، فضای یک اتاق مدرنِ روشن دیده می‌شد با صدای شادی گفت —سلام جوجه من !خوبی ادمه داد خدااااا موهاشو دراومده با لحن بامزه ای گفت حیف شد دیگه نمی تونم بهت بگم جوجه کچل رها خندید —جوجه کچل خودتی ،موهام دیگه دراومده —قربون خودت و موهات برم جوجه تیغی من رها خندید ازته دل —دلم برات یه ذره شده —منم دلم تنگ شده قربونت برم بهتری که ؟ —اره بهترم —خدارو شکر تو خوب باشی برامن کافیه —مامان کو —اینهاش نشسته کتاب میخونه رها گوشی رو به سمت هما گرفت هما که تا این لحظه همچنان رها رو نگاه میکرد لبخند گرمی زد سلام قربونت برم حالت چطوره خوبی؟ سام با لبخندی _سلام مامان گلم من خوبم قربونت برم خودت بهتری چکابتو رفتی —اره عزیزم خوبم چکابمم رفتم تو نکران نباش —کارا خوب پیش میره —اره مامان جان دارم درستشون میکنم —باشه فداتشم مواظب خودت باشی می بوسمت . با رها حرف بزن رها دوباره گوشی سمت خودش گرفت سام : —راستی دانشگاهت چی شد؟کلاسات چیکار کردی رها: ـ دو هفته ای میشه شروع کردم ،تا اخر خرداد تموم میشه می مونه پروژه طراحی نهایی… —عالیه که جوجه … هر کاری داشتی به خودم بگو رها نگاهش جدی شد و‌آرام پرسید: —سامی از بابا جمشید خبر داری —آره عزیزم حالش خوبه چطور مگه؟ —این همه مدت یبارم زنگ نزد حالمو بپرسه اصلا ببینه مردم زندم‌ —قربونت برم من حتما سرش شلوغه،حالت پرسیده از من .(اما دروغ میگفت) —رها پوزخندی زد اره معلومه خیلی سرش شلوغه. کی برمیگردی _سعی میکنم زودتر کارهارو جمع کنم قبل تولدت اونجام مطمئن باش —رها لبخند گرمی می زنه و میگه تو زود بیا من فقط همینو میخوام —سام بوسه ای براش می فرسته میگه دارو هات مرتب بخور به خودت برس یه لیوان آب انارم بخور، رنگ لپ‌هات بیاد! رها خندید: — چشم، جناب دکتر! و باهم خدا حافظی می کنند
  18. پارت سی و‌هشت یک ماه بعد از جراحی شب، ویلا – طبقه پایین صدای آرام باران هنوز از پنجره باز می‌آمد. سام از پله‌ها پایین آمد. موهایش کمی آشفته بود و رد خستگی در نگاهش دیده می‌شد. هما روی مبل نشسته بود، پتویی دور خودش کشیده، و فنجان نیمه‌خالی چای را در دست داشت. سرش را بلند کرد. — خوابید؟ سام سری تکان داد، آهسته نشست کنار مادرش. — آره… بالاخره خوابش برد. کمی مکث کرد. بعد آهسته ادامه داد: — امروز خیلی بی‌حال بود، مامان. امیدش از دست داده اصلا اون رهای همیشگی نیس یه جوری حرف می‌زد که انگار… لبش گاز گرفت و‌حرفش خورد هما نفس عمیقی کشید. صدایش آرام، ولی گرفته بود: — خیلی نگرانشم سامی ،هیچ‌چی خوشحالش نمی‌کنه.نمیدونم چیکار کنم اشکهاش جاری شد سام لحظه‌ای به شعله‌ی شمع کوچک روی میز نگاه کرد، بعد سرش را برگرداند، نگاهش جدی شد. — مامان… تو خوبی؟ هما فوری اشکاش پاک‌کرد لبخند کمرنگی زد. سعی کرد خونسرد باشد، اما نگاهش از سام دزدیده شد. — آره عزیزدلم فقط یه‌کم خسته‌م. سنمه دیگه… سام نگاهش را پر از نگرانی به چهره‌ی مادرش دوخت چکاباتو میری ؟؟؟ هما دستش را روی دست سام گذاشت. — چیزی نیست قربونت برم. فقط… از خودم ناراحتم. از اینکه تو این سالها اونطوری که باید برای تو ورها مادر ی نکردم سام محکم‌تر دست مادرش را فشرد،وبوسید — الهی من قربونت برم مامان گلم این حرف نزن تو بهترین کاری که تونستی رو کردی… تو‌ باید مراقب خودت باشی. چون ما هنوز بهت احتیاج داریم. من و رها… خیلی زیاد. هما نگاهش را به چشمای سام دوخت ،چیزی نگفت، فقط بوسه‌ای آرام روی پیشانی سام نشاند صبح روز بعد هوا خنک و نیمه‌ابری بود. موج‌ها با صدایی ملایم به ساحل می‌کوبیدند. مه صبحگاهی هنوز نرفته بود. سام و رها آرام کنار هم قدم می‌زدند. پاهاشون رد نرمی روی شن‌ها می‌ذاشت. رها دستانش را در جیب کاپشنش پنهان کرده بود،با کلاهی مشکی که ردبخیه ها وموهای تراشیده اش دیده نشود ،چشمانش از خستگی خالی بود نگاهش به دور دستها بود و با صدای پر از بغضی زیر لب گفت:… گاهی فکر می‌کنم شاید واقعاً نباید زنده می‌موندم. سام ایستاد. با دو دست صورت رها را گرفت، جدی، اما پر از عشق گفت: — اینو هیچ‌وقت نگو. هیچ وقت تو باید زندگی کنی دنیا که به اخر نرسیده ،خوشکل من ،من جونم به جون تو بستس جوجه رها حرفی نزد سام صدایش را عوض کرد، با صدای بامزه‌ای شبیه جودی (انیمیشن زوتوپیا)گفت: ـ «من یه خرگوشم. ممکنه کوچیک باشم، ولی می‌تونم کارای بزرگی بکنم!» بعد خودش رو صاف کرد، با لحنی نمایشی و غرورآمیز ادامه داد: ـ «هیچ‌کس نمی‌تونه جلوی کسی رو بگیره که باور داره می‌تونه! حتی اگه گوشاش گنده‌ باشه!» چشماش رو ریز کرد و به رها نگاه کرد: ـ «یا مثلاً… دائم دردسر بکشه و لج دربیاره! ، بعد با صدایی اغراق‌آمیز گفت: — “خانوم کوچولو… شما باید لبخند بزنید، چون ماموریت ما تو این دنیا خوشحال‌کردن شماست ! رها بی‌اختیار خندید. چشم‌هایش برای اولین بار بعد از مدت‌ها برق زد. سام لبخند عمیقی زد و صورت رها رو با دستانش گرفت؛اهااااااااا حالا شد بخند قربون اون خندهات برم من قشنگم رها (باخنده ) —واقعاً باید دوبلور می‌شدی… سام چشمکی زد: — مگه نمی‌دونی من چندتا فیلم هالیوودی رو دوبله کردم، فقط کسی خبردار نشده !
  19. پارت سی و هفت ***** لواسان یک سال قبل هوا گرگ‌ومیش بود. درخت‌های بلند و پیچ‌خورده‌ی اطراف ویلا در سکوت ایستاده بودند. سام از ماشین پیاده شد. در آهنی بزرگی روبرویش بود زنگ در رازد . در به آرامی باز شد جمشید، مردی در آستانه‌ی هفتاد سالگی، با قامت صاف و استوار، هنوز نشانی از اقتدار سال‌های دور را در نگاهش داشت. موهایش یکدست سفید شده بود، اما پرپشت و مرتب، همچنان نشانه‌ای از دقت و وسواس همیشگی‌اش. چشمانش، تیره و نافذ بودند؛ مثل آینه‌ای بی‌رحم که هر کسی را بی‌پرده می‌نگریست.خط اخم همیشگی میان پیشانی‌اش، و لب‌هایی که کمتر لبخند به خود می‌دیدند، . فنجان قهوه‌اش در دست، نگاهش به دوردست گره خورده بود. صدای قدم‌های سام را شنید. سر برگرداند. لبخندی کوتاه و محتاطانه زد. — سام از دور سلام کرد و بسمتش رفت و پدرش را در آغوش کشید —بالاخره وقت کردی سر بزنی کنار پدرش نشست —بابا واقعا گرفتارم وقت هیچی رو ندارم الانم خواستم قبل رفتنم یه سری بهت بزنم جمشید جرعه‌ای از قهوه اش را نوشید ومشغول گفتگو از پروژه‌ها و کارهای سام شدند چند دقیقه بعد شهره زن جمشید پایین امد با سام سلام و‌احوال پرسی کرد سام به سردی پاسخ داد نیم ساعت بعد سام بلند شد و از جمشید خداحافظی کرد دست پدرش را به گرمی فشرد —خب بابا من دیگه باید برم یه چندتا کار عقب مونده دارم انجام بدم جمشید —باشه پسرم مراقب خودت باش منو بی خبر نذاری وخداحافظی کردند بدون آنکه حرفی از رها به میان بیاد در ماشین نشست. ویلا را که پشت سر گذاشت، باران ریزی شروع شد. دستش را روی فرمان فشار داد. خانه را پشت سر گذاشت. اما هیچ‌وقت برایش «خانه» نبود
  20. پارت سی و شش یک هفته بعد از جراحی نور چراغ‌های خیابون روی شیشه‌های خیس ماشین می‌لغزید. رها سرش را به شانه‌ی سام تکیه داده بود. چشم‌هایش نیمه‌باز بود و حالش هنوز ناپایدار. سام دستش دور کمر رها حلقه کرده ، دست دیگرش روی دست رها بود. — هنوز سردرد داری؟ رها آهسته، بدون اینکه چشم باز کند، گفت: — نه… فقط خستم. سام سرش را کمی خم کرد، گونه‌ی رها را بوسید و آرام زمزمه کرد: — الان می رسیم خونه خانه – شب رها بعد از معاینه‌ی روزانه و باز کردن بخیه‌ها، به کمک هما وارد اتاقش شد.هما پتورا رویش کشید و چراغ را خاموش کرد. نیمه شب بود صدای خفه‌ی ناله‌ای. بعد… صدای جیغ رها که فریاد میزد سام هنوز بیدار بود صدا را شنید بسمت اتاق رها رفت در را با عجله باز کرد. رها نشسته بود، خیس عرق، چشم‌ها وحشت‌زده، نفس‌نفس‌زنان و با هق‌هق. سام کنار تخت نشست، بغلش کرد: — رهاجان !رها! من اینجام… خواب دیدی ؟ رها دستش رو محکم به سینه سام کوبید، مثل کسی که از کابوس فرار کرده: — با هق هق گریه اش حرفاش بریده بریده بود وسط جاده… سرعتم زیاد بود… بعدش تو بودی… ترمزکار نکرد…جلوی ماشین…افتادی زمین سام، با بغضی که خودش را نگه می‌داشت، سر رها را روی سینه‌اش گذاشت.الهی من قربونت برم — تموم شد عزیزم… یه خواب بوده … من اینجام. هیچ اتفاقی هم نیفتاده… حالمم خوبه —هما سراسیمه وارد شد بسمت رها رفت سام آرام اشاره کرد کابوس بوده —نگران نباش مامان برو بخواب من پیششم رها می‌لرزید.صدای هق‌هقش توی سینه‌ی سام می‌پیچید. سام آرام‌ آرام نوازشش کرد سرش را بوسید. دوباره. دوباره. پتو را تا زیر چانه‌اش بالا کشید. خودش کنارش دراز کشید، سرِ رها را روی بازویش گذاشت. نفس‌های کوتاه و بریده‌ی رها کم‌کم منظم‌تر شد. اما سام، چشم‌هایش باز ماند. تا صبح. حتی یک لحظه هم نخوابید. فقط نگاه می‌کرد، در سکوت. دستِ خواهرش را در دست گرفته بود و با دلی پر از درد، به سقف زل زده بود. حدسش درست بود… بعد از آن تصادف لعنتی، این تازه شروع کابوس‌های رها بود. دلش می‌خواست تمام دردهای دنیا را خودش بکشد، فقط او آرام بخوابد
  21. دیروز
  22. شاید نباید اینطور میشد دختری سرشار از حد و مرز که تو عاشق همین حدود او بودی عاشق همین حجب و ملاحضه و پوشش هایش حال نگاهم کن من همانم،دختری معتقد که روزی با تمام اعتقادش تو را عاشق کرد چیزی باقی نمانده، نصیحت را کنار بگذار تمام این شهر موهای مرا دیده اند میدانم، تمامیه حرف هایت را به خاطر دارم میگویی هیچ چیزی ارزش ندارد مرزهای فکری ات را کنار بگذاری... اما من خوب میدانم نه این دنیا بی تو زیباست و نه آن دنیا گله از من بی جاست آدمی چنانچه کسی برایش مهم باشد او را رها نمی‌کند حافظ او می ماند حافظ موهایش ،حافظ دست هایش ،حافظ چشم هایش... البته این دختر هم زیادی شلوغش میکند در این شهر موهای خیلی ها را دیده اند دست خیلی هارا گرفته اند در چشم های خیلی ها غرق شده اند اما تو باور داشتی آن دختر فرق میکند یادآوری بودی برای او که خودش را همان: خیلی ها فرض میکرد اکنون رفته ای و من دیگر با خیلی ها فرقی نمیکنم اصلا لزومی نیست برای متفاوت بودن اینجا آمده ام تا مرا خوب ببینی، متنفر بشوی، خداحافظی کنی و دیگر حضور بی رنگ و روحت را برایم تداعی نکنی، شاید بگویی لجبازی کودکانه اما زمانی که رفتی آن حدو مرزها را در این وجود کشتم و تو را به جرم این قتل بزرگ اعدام کردم تا این کلمات ابد و یک روزِ تو باشد.
  23. آشنا میزنی شما.

  24. پارت صد و هجدهم تا من بخوام حرفی بزنم سریع خداحافظی کرد و رفت. دوستای پیمان و اصولا من میشناختم ولی این دختره اصلا کیشوند نبود اما جدی نگرفتمش و شونه‌امو انداختم بالا و در و بستم و مشغول درست کردن غذاها شدم... حدود ساعت سه اینقدر خسته شدم که یه راست رفتم حموم و بعدش با حوله حموم اومدم رو تخت و خوابیدم. تو خوابم یهو یه چیزی صورتمو قلقلک میداد. فهمیدم پیمان اومده.با لبخند بدون اینکه چشمامو باز کنم گفتم : ـ ریشت، صورتمو قلقلک میده پیمان... با خنده گفت : - خب به من چه که شبیه فرشته ها اومدی اینجا خوابیدی. چشامو باز کردم و گونشو بوسیدم و گفتم: ـ خیلی خیلی زیاد دوستت دارم . یهو با تعجب و خنده گفت : ـ بسم الله الرحمن الرحیم! دارم میمیرم؟؟ زدم به پشتش و با اخم گفتم : ـ خدا نکنه! گفت: ـ آخه یهویی اینقدر ابراز علاقه کردنت. خندیدم و گفتم: ـ چیکار کنم ؟ فوران کرد. موهامو گذاشت پشت گوشم و گفت : ـ قربون تو و اون احساست میرم من. قشنگم، صد بار بهت نمیگم وقتی از حموم میای موهاتو خشک کن؟ گفتم: ـ آخه خیلی خسته بودم. گفت: ـ خب سرما میخوری، بشین اینجا موهاتو ببافم. با تعجب پرسیدم: ـ مگه بلدی؟؟ گفت: ـ اوهوم. قبلنا ، موهای مامانم که بلند بود براش می‌بافتم... اولین بار بود که داشت راجب مادرش حرف میزد ، برگشتم سمتش که باعث شد بغضشو قورت بده. ادامه داد : ـ غزل..من ... راستش من. نمی‌خواستم با حرف زدن راجب گذشتش اذیت بشه، بنابراین گفتم: ـ هیس. هیچی نگو ، اگه اذیتت میکنه من نمیخوام بشنوم. در عین ناراحتیش ، دوباره چشماش گرد شد و گفت : ـ غزل امروز اتفاقی افتاده که من ازش بی‌خبرم؟؟چقدر عجیب که حس کنجکاویت گل نمی‌کنه؟
  25. پارت صد و هفدهم پرسیدم: ـ یعنی دنیا هیچوقت دوسش نداشت ؟ امیرعباس گفت: ـ اون فقط مهره نقشه رییس گروه بود و با برنامه قبلی وارد زندگیه پیمان شد...بنظرم هیچوقت دوسش نداشت ، اگه دوسش داشت که هیچوقت قبول نمی‌کرد وارد همچین بازیه کثیفی بشه که... سرمو گذاشتم رو میز که امیرعباس گفت : ـ الانم اینارو برات تعریف کردم چون تو این مدتی که شناختمت متوجه شدم که چقدر دوسش داری و نگرانی بابتش. لازم نیست که بگم این حرفا سرمو از رو میز برداشتم و قبل از اینکه جملشو تموم کنه گفتم : ـ بین خودمون میمونه. لبخندی بهم زد و گفت: ـ غزل، پیمان خیلی دوستت داره. لطفا همینجور دوسش داشته باش و دیدت و نسبت بهش عوض نکن. تنها خواهشم ازت اینه. سرمو تکون دادم و بدون اینکه چیزی بگم از هتل خارج شدم...دنیا انگار دور سرم میچرخید...خدایا من یکم قبل چیا شنیده بودم ؟؟؟پیمان چه چیزایی کشیده بود و تونست سرپا بمونه...به زر به زور دست تکون دادم و سوار تاکسی شدم و رفتم خونه ی پیمان، اصلا حال ایستادن نداشتم. به مهسان پیام دادم که امروز نمیتونم بیام برای عکاسی و اونم کلی سوال پرسید از اتفاقی افتاده و اینا که جوابشو ندادم. برای سرگرم کردن خودم داخل خونه مشغول به پختن کیک و انواع غذاها شدم...جالب اینجا بود که واسه اولین بار خدا رو بابت داشتن پدرم شکر کردم . یعنی واقعا پدر خوده آدم در چه حد میتونه عوضی باشه؟ مغزم اصلا نمی تونست قبول کنه...حق دادم بهش که نخواد چیزی از گذشتش تو خونش داشته باشه و راجبش حرفی بزنه...به خودم قول دادم که تا آخرین نفس باهاش باشم و هیچوقت دستشو ول نکنم. مشغول ریختن شکلات داغ روی کیک بودم که زنگ خونه رو زدن ، به ساعت نگاه کردم حدود دوازده بود ، اصولا پیمان این موقع نمیومد..با دستکش و پیشبند رفتم سمت در و باز کردم و در کمال تعجب با یه زن خیلی پلن*گ که موهای بلند لخت تا کمرش بود و دماغشم عملی بود مواجه شدم ، دختره به سرتا پای من نگاه انداخت و گفتم : ـ بفرمایید... یهو به دور و برش نگاه کرد و گفت : ـ ببخشید فکر کنم اشتباه اومدم. منزل پیمان راد اینجاست ؟ یکم تعجب کردم ولی بعدش گفتم شاید یکی از طرفدارا یا مهمونای هوکولانژ باشه، عادی گفتم : ـ بله همینجاست...شما؟ سریع گفت: ـ من یکی از دوستای قدیمیشم. یه کاری باهاش داشتم.
  26. پارت صد و شانزدهم من که تمامی این مدت دهنم وا مونده بود ، بطری آب رو میز و برداشتم و یسره سر کشیدم. امیرعباس گفت : ـ غزل درسته این اتفاقاتی که برات تعریف کردم واسه ده سال پیشه اما رد یسری اتفاقات حتی با گذشت زمان هم تو قلب و روح آدما باقی می‌مونه...حالا فهمیدی چرا پیمان اینقدر میترسه که کوهیار دور وبرت باشه؟؟چون اتفاقات خیلی بدی و تجربه کرده ، طبیعیه بترسه یا بی اعتماد بشه...عزیزترین آدمای زندگیشو از دست داد، من حتی فکر نمی‌کردم که پیمان بعد اون قضیه عاشق بشه و تا قبل تو هر دختر دیگه ای که میومد سمتشو رد می‌کرد ولی خب نمیدونم باهاش چیکار کردی که اونقدر عاشقت شد و حاضره جونشو برات بده. تو براش مثل یه امید شدی که خودش همیشه میگه باعث شده با زندگی آشتی کنه...اون اوایل هم که باورت نمی‌کرد بخاطر همین اتفاق بود. فکر می‌کرد تو هم مثل پدرش یا دنیا ازش سواستفاده کردی اما تو نشون دادی که واقعا دوسش داری. با تته پته گفتم : ـ ممم..من...من... واقعا...واقعا نمیدونم چی باید بگم ؟ با لحن آرومی گفت: ـ چیزی نگو. آره خیلی سخته ، اوایل که منم شنیده بودم ، باورم نمیشد این آدم اینهمه سختی و پشت سر گذاشته باشه...همیشه پیشش باش و سعی کن با عشقت همیشه بهش ثابت کنی که دوسش داری. اصلا هم دیگه بابت گذشته اش یا خانوادش چیزی نپرس...باور کن اینا چیزایی نیست که آدم دوست داشته باشه حتی برای شریک عاطفیش هم تعریف کنه. بغض گلومو می‌فشرد. باورم نمیشد که پیمان من اینهمه چیز و تو زندگیش دیده باشه! چقدر قلبم درد گرفت وقتی اتفاقاتی که سرش اومد و شنیدم. لعنت بشه به همچین پدری...خدایا واقعا خودت جوابشو بده، مرتیکه عوضی. اشکم و پاک کردم و پرسیدم : ـ بعد اون اتفاق دیگه پدرش یا دنیا... پرید وسط حرفمو گفت : ـ احتمالا خیلی دنبالش گشتن ولی هیچوقت مطمئن نشدن که برای زندگی اومده باشه جزیره چون اگه می‌فهمیدن تا الان صد بار اومده بودن و کار نیمه تمومشونو با یه حقه دیگه تموم می‌کردن...بخاطر این قضیه که دیگه کسی پیداش نکنه هم از گوشی استفاده نمی‌کنه تا ردش زده نشه چون پدرش و رییسشون اصولا همه جا آدم داره.
  27. پارت صد و پانزدهم یکسال رابطشون همینجوری ادامه پیداد کرد تا اینکه پیمان بهش درخواست ازدواج داد و اونم قبول کرد...دنیا اونجوری که به پیمان گفته بود، پدر و مادرش وقتی چهار سالش بود مرده بودن و اون پیش عموش بزرگ شده بود ...یه مراسم کوچیک گرفتن بین خودشونو و ناچارا پدر پیمان چون همه جا آدم داشت از عروسیشون مطلع شد و توی شب عروسیشون اومد...تا قبل از اون پیمان می‌گفت هیچوقت دنیا و پدرش ، همدیگه رو ندیده بودن...اونم همش به دنیا تاکید می‌کرد که از پدرش دوری کنه...مادرش یک ماه و نیم بعد سکته کرد و مرد، بازم شکست اما بخاطر دنیا بخاطر کسی که دوسش داشت سرپا موند و بازم سعی کرد تسلیم نشه. حدود دو سال از ازدواجشون می‌گذشت و همه چیز به خوبی و خوشی پیش میرفت و پیمان بعداز ظهرا تو موسسه خوده دنیا هم موسیقی تدریس می‌کرد تا اینکه واسه یه هفته پیمان برای اجرای موسیقی با بند ایوان رفتن دبی و قرار شد برای تولد دنیا زودتر برگرده و سوپرایزش کنه ولی دنیا از این موضوع بی‌خبر بود...بجای اینکه جمعه برگرده ، پنج شنبه غروب برمی‌گرده و طبق معمول می‌دونسته که دنیا اون تایم موسسه است...وقتی با گل و کیک وارد موسسه میشه بجای سوپرایز دنیا ، پیمان سوپرایز شد... مچ پدر خودش و دنیا رو تو وضعیت خیلی بدی گرفته بود. می‌گفت که برای یه لحظه زندگیش براش تیره و تار شد اما دنیا انگار بعد این قضیه عذاب وجدان گرفته بود ، بهش گفت که اون عروسی و وارد شدنش به زندگیه پیمان ، از همون اول نقشه ی رییس گروه و پدرش بوده و می‌خواست کاری کنه که پسرش از طریق دنیا وارد این کار سیاه بشه ، پیمان دیگه به حرفش گوش نداد و همون زمان درخواست طلاق داد و جدا شدن... اون زمان خیلی افسرده شد یه مدت تحت درمان بود...چندین بار به خونه پدرش حمله کرد تا بکشتش اما سرآخر خودش آسیب دید. تو این مدت ، پدرش حتی یکبارم به پسرش سر نزد و حتی سعی نکرد بخاطر غلطی که کرده از پسرش عذرخواهی کنه. یکم مکث کرد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ـ شایدم واقعا خجالت می‌کشید یا نمیدونم...هنوزم عقلم قبول نمی‌کنه یه پدر چجوری میتونه اینقدر به پول وابسته بشه که چنین کاری با بچه خودش بکنه ؟ خلاصه که خیلی خیلی سخت دوباره تونست به خودش بیاد اما وقتی به خودش اومد دیگه دیدش نسبت به اطرافیان و محیطش تغییر کرده بود ، دیگه اعتماد نمی‌کرد ، کسای خیلی کمی رو تو زندگیش قبول می‌کرد...نصف بیشتر دوستاش و حذف کرد...کم حرف تر شد و به کل امیدش و به زندگیش از دست داد...بعد از اینکه به خودش اومد ، چون میدونست توسط آدمای پدرش همه جوره تحت تعقیبه، سر و ریختش و عوض میکنه و همه چیزشو تو خونش میزاره و با لباسهای تنش میاد جزیره و از اون روز اینجا موندگار میشه...اوایل حتی خیلی سخت تونست به منو علی هم اعتماد کنه و راز دلشو بهمون بگه...کم کم با اینجا و آدماش مچ شد و خلاصه تو بحث موسیقی خیلی پیشرفت کرد و تونست آدما و گردشگرای زیادی رو به رستوران علی جذب کنه اما گذشتشو به کل پاک کرد.
  28. پارت صد و چهاردهم امیرعباس سرشو انداخت پایین و شروع کرد به تعریف کردن : ـ پدرش یکی از عضو گروه های معروف مافیاست که ارز دولتی و از کشور خارج میکنه یعنی یجورایی پولشویی انجام میده و چون توی کلانتری پایتخت یکی از اعضای خوده پلیس باهاشون همکاری میکنه ، هیچوقت دستگیر نشده و بدتر از اون با زن سابق پیمان بهش خیانت کرد، مادرشم بعد از اینکه برادر کوچیکش با موتور تصادف کرد ، مریض شد و بعدش آلزایمر زودرس گرفت و یه شب سکته کرد و مرد... گوشام سوت کشیدن ، فکر نمی‌کردم قراره چنین چیزهایی رو بشنوم...امیرعباس ادامه داد : ـ پدرش واقعا یه آدم شارلاتانه که دومی نداره...پیمان از وقتی از کارهای خلاف باباش مطلع شد ، یجورایی دور باباشو خط کشید اما پدرش خیلی رو پیمان حساب کرده بود ، چندین ساله یه قرارداد بین المللی با روس ها داره که پولشویی های عجیب و غریب انجام میدن اما مادر پیمان باعث شد هر دوتا پسرش از این موضوعات دور بمونن. پیمان و برادر کوچیکترش ساسان جفتشون بیش از اندازه به مادرشون وابسته بودن. اون موقع ها پیمان تو شرکت مخابرات تو تهران کار می‌کرد ، وقتی مادرشون بابت کارهای خلاف پدرشون به صورت جدی مخالفت کرد و درخواست طلاق داد ، پدرش اونقدر کتکش زد تا زن بیچاره بیهوش شد و همسایه ها زنگ زدن به دوتا برادر تا سریعتر خودشونو برسونن خونه. ساسان پیک موتوریه یه رستوران بود و وقتی برای کمک به مادرش و پیمان سعی داشت با عجله برسه خونه ، متاسفانه زیر کامیون له میشه...از اون روز زندگی یجورایی برای مادرش تموم شد اما پیمان هر جوری شد، سعی کرد سرپا وایسته و از مادرش مراقبت کنه...با همون حقوق کمش یه خونه برای خودش و مادرش اجاره کرد و دوتایی باهم زندگیشونو می‌گذروندن اما مادرش بعد از مرگ پسر کوچیکش دیگه هیچوقت نتونست به زندگی برگرده ، دچاره یه افسردگیه شدید شد...از یه تایمی به بعد آلزایمر زودرس گرفت اما بازم پیمان بدون اینکه پرستار بگیره خودش به تنهایی از مادرش پرستاری می‌کرد...بماند که پدرش هم بابت اینکه اونم تو کار خلافش وارد کنه هزار تا حقه سوار کرد و اونم تا آخرین لحظه گول نخورد اما آخرین رکبی که بهش زد و دیگه نتونست متوجه بشه و خودشو دلشو باخت...از وقتی مادرش آلزایمر گرفته بود و بعضا دچار شوک عصبی میشد دکتر گفت که باید براش آهنگ بزارین تا گوش بده و آروم بشه...همین قضیه باعث شد پیمان کم کم وارد حرفه موسیقی بشه....از پیانو شروع کرد و مدیر آموزشگاهی که بهش پیانو یاد میداد، همون زن سابقش یعنی دنیا بود...همسن خوده پیمان بود و طبق گفته خودش خیلی با هم کنار میومدن...تا جایی که واقعا پیمان از این دختر خوشش اومد و ارتباطشو باهاش شروع کرد و کم کم دختره برای آموزش پیانو میومد خونه پیمان اینا..
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...