تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
اسما عضو سایت گردید
- امروز
-
درخواست کاور رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@سایان عشقم- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت صد و چهل و هشتم سرمو تکون دادم و گفتم: ـ کوروش کلا آدم جدی و صبور و با سیاسته اما فرهاد کلا آدم شوخ طبع و پرانرژی و لوتی طوره! ملودی گفت: ـ کاش زودتر با کوروش آشنا میشد، یکم از رفتارش به اونم یاد میداد...کوروش و که با یه من عسل نمیشه خورد! من همینجور میخندیدم و خاله آتوسا با چشم غیره به ملودی نگاه میکرد...ملودی رفت روی صندلی نشست و گفت: ـ مگه دروغ میگم مامان من؟! خب واقعیته دیگه! خاله آتوسا گفت: ـ خب شخصیتش این مدلیه دخترم! دست خودش نیست که ! بعدشم کارش ایجاب میکنه که جدی باشه! ملودی سریع گفت: ـ نخیرم، از بچگیشم همین مدلی بود! همین لحظه گوشیم زنگ خورد، رفتم برداشتم و دیدم فرهاده...سریع گفتم: ـ فرهاده! خاله آتوسا از تخت بلند شد و گفت: ـ ما میریم بیرون که تو راحت باشی دخترم، بعدشم یادت نره که به پدرت زنگ بزنی! دست ملودی رو گرفت و گفت: ـ تو هم بیا تو آشپزخونه یکم بهم کمک کن تنبل خانوم! بعد اینکه رفتن بیرون، تلفن و برداشتم: ـ خانوم دکتر؟! خندیدم که گفت: ـ داشتم قطع میکردما!!!
- 149 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل و هفتم چیزی نگفتم...موهامو نوازش کرد و گفت: ـ بنظر من خواست خدا بود که تو با ملودی با همدیگه آشنا بشین و تو کوروش و ببینی، من مطمئنم که پشت تمام این اتفاقات یه راز بزرگ پنهون شده، شاید....شاید مرگ فرهاد هم به این اتفاقات مربوط باشه...چیزی که ما هیچوقت نفهمیدیم که اون روز چرا داشت میرفت سمت کرمانشاه! نگاش کردم و گفتم: ـ من به بابام میگم...اون خیلی بهتر از من میتونه با فرهاد و مامانم صحبت کنه و موضوع رو باهاشون درمیون بذاره. خاله آتوسا لبخندی زد و بعد رو کرد سمت ملودی و گفت: ـ دخترم، کوروش به همکاراش قضیه رو گفته؟! ملودی که جلوی آینه مشغول بستن موهاش بود، گفت: ـ آره گفته، قراره آخر هفته هم با همدیگه بریم کرمانشاه و یبار دیگه این ماجرا رو از زبون مامان اینا بشنوه! بعدشم که قضیه است دی آن آی و اینا دیگه....وای خدایا، رسماً افتادیم وسط یه فیلم درام اکشن! بعد این حرف ملودی، یهو خندم گرفت...خاله آتپسا سعی کرد خندشو کنترل کنه و گفت: ـ ملودی، این چه مدل حرف زدنه؟! ملودی کم نیورد و گفت: ـ بخدا جدی میگم مامان، کی فکرشو میکرد که یه جایی تو این کره زمین، یکی عین کوروش داره زندگی میکنه! یعنی واقعا دوتاشون دوقلوان؛ اینقدر که بهم شبیهند! همینجوری که از حرکاتش میخندیدم گفتم: ـ فقط بهم شبیهن اما اخلاقاشون خیلی باهم متفاوته! خاله آتوسا گفت: ـ جدی میگی؟
- 149 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل و ششم ( تینا ) اون شب تو از خوابگاه اجازه گرفتم و با اصرار ملودی رفتم خونشون! خیلی خونشون بزرگ و قشنگ بود از همونایی که فرهاد دوست داشت و یه روزی میخواست برای خودش بخره....وقتی وارد شدیم رو به ملودی گفتم: ـ چقدر خونتون بزرگ و قشنگه! ملودی خندید و گفت: ـ باز خونه کوروش اینا دوبرابر خونه ماست! تعجب کرده بودم! هال و نشیمن خونشون اندازه کل خونه ما بود...وقتی وارد خونه شدم، پدر و مادرش به گرمی ازم استقبال کردن و بعد از خوردن شام، منو ملودی رفتیم تو اتاقش...ملودی گفت: ـ تینا نمیخوای به خانوادت بگی؟! کوروش ولکن این ماجرا نیستا!! گفتم: ـ آخه نمیدونم چی باید بهشون بگم؟! اصلا از کجا باید شروع کنم؟! بعدش رفتم کنار پنجره اتاقش وایستادم و بازش کردم تا باد به صورتم بخوره، همین لحظه در اتاقش زده شد و مادرش با یه سینی شیرینی و چایی اومد داخل اتاق و گفت: ـ اجازه هست دخترا؟! لبخندی زدم و گفتم: ـ بفرمایید! مادرش گوشه تخت نشست و رو به من گفت: ـ همونجوری که ملودی تعریف کرده بود، واقعا خیلی زیبایی دخترم! یکم خجالت کشیدم اما بعدش گفتم: ـ نظر لطفتونه! بعدش با مهربونی بهم گفت: ـ بیا اینجا بشین دخترم! رفتم کنارش نشستم که گفت: ـ میدونم برات خیلی سخته اما واقعیت ماجرا اینه که ما هم میخوایم بدونیم که تو گذشته چه اتفاقی افتاده! بخدا از وقتی که این موضوع رو فهمیدیم، خواهرم ارمغان خواب به چشماش نیومده...
- 149 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل و پنجم رو به تینا گفتم: ـ میخوام با مادرت حرف بزنم. تینا گفت: ـ ولی...ولی من هنوز چیزی بهشون نگفتم! نه به مادرم نه به فرهاد. ملودی گفت: ـ اگه تو عمل انجام شده قرارشون بدی... تینا سریع حرف ملودی رو قطع کرد و گفت: ـ اصلا نمیشه؛ مادر من قلبش ناراحته! مطمئنم هیجان براش خوب نیست...فرهاد هم که همینجوریشم کلهاش بوی قورمه سبزی میده! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ پس لطفاً تو یکی دو روز آینده بهشون اطلاع بده! باید این ماجرا هرچی سریعتر روشن بشه، واقعا دیگه نمیخوام تو خماری بمونم! تینا با ناراحتی سری تکون داد و گفت: ـ حق داری! ملودی گفت: ـ یه نفر این وسط همه چیز و پنهون کرده اما اون یه نفر کیه؟! خاله ارمغان؟ یلدا یا خاتون خانوم؟! دستی برای کارشون تکون دادم و همزمان گفتم: ـ بالاخره میفهمیم! گارسون که اومد، سه تا چایی برای خودمون سفارش دادیم و مشغول گپ زدن با تینا شدم. دختر صاف و ساده و آرومی بنظر میرسید و اگه همونجوری که خودش گفت، مادرشم مثل خودش باشه، پس همه چیز زیر سر خانواده منه.
- 149 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- خب اون در عوضش قرار بود برات چیکار کنه؟! لونا نیم نگاهی سمت من انداخت. - اون بهم راه نجات سرزمین گرگها رو نشون داد. کنجکاو و دقیق خودم را جلو کشیدم و به او خیره شدم، یعنی راهی برای نجات سرزمین گرگها وجود داشت؟! - چه راهی؟! - اون گفت نجات سرزمین گرگها به دست یه آلفاس. به دست یک آلفا؟! آن آلفا که بود؟! آن آلفایی که میگفت حالا کجا بود؟! - اون... اون آلفا کیه؟! الان... الان کجاست؟! لونا دستانش را درهم گره کرد و با ناراحتی گفت: - نمیدونم، اون زن بهم گفت وقتی که اون نامه رو به خانوادهاش رسوندم میتونم ازشون بخوام که توی پیدا کردن آلفا کمکم کنن. لحظهای به فکر فرو رفتم، کاش من هم میتوانستم به لونا در پیدا کردن آلفای منتخب کمک کنم، آنطور شاید آنهمه عذاب وجدانی که بر گردنم بود رهایم میکرد. - تو... تو میدونی که سرزمین جادوگرها کجاست؟! لونا سری تکان داد. - نه، ولی میتونم با حس شیشمم اونجا رو پیدا کنم. پلک روی هم گذاشتم، من باید به لونا کمک میکردم؛ جدا از اینکه با اینکار عذاب وجدانم کم میشد دلم هم نمیآمد که دخترک را در این راه پرخطر تنها بگذارم. - من هم باهات میام. لونا با تعجب ابروهایش را بالا انداخت. - چی؟! آممم... منظورم اینه که چرا میخواهی همچین کاری بکنی؟! دست به سینه زده نشستم. - خب من هم دلم میخواد برای نجات سرزمینم یه کار بکنم، بعلاوه نمیتونم تو رو توی این راه پرخطر تنها بذارم. حالا درسته که زیاد قوی نیستم، اما سعی میکنم کمکت کنم. لونا لبخند مهربانی زد. - نه منظورم این نبود، اتفاقاً تو تا همین حالا هم خیلی به من کمک کردی. من هم لبخندی به رویش زدم، دخترک هم مثل من عجیب مهربان بود. - پس بهتره بری و استراحت کنی، چون حالت که بهتر بشه باید بریم و سرزمین جادوگرها رو پیدا کنیم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
لونا با تعجب تکرار کرد: - خب؟! اخم درهم کشیدم، باید میدانستم اینجا چخبر است. - اونها کی بودن؟! چرا دنبال تو میگشتن؟! لونا نگاهش را به زیر پایش دوخت و مغموم و گرفته لب زد: - اونها از سربازهای پادشاه آلفردِ خونآشام بودن. قدمی پس رفت و بر روی صندلی نشست و نگاه بیحواسش را به گوشهای دوخت. من هم چند قدمی پیش رفتم و روی کاناپه نشستم. - روزی که سرزمین گرگها به دست خونآشامها افتاد اونها ریختن توی شهر و از تموم مردم خواستن که توی پیدا کردن آلفاهای فراری بهشون کمک کنن، بعضیها قبول کردن و بعضیها هم مثل من و خانوادهام نه. لونا همانطور که به گوشهای خیره بود پوزخندی زد، انگار که در افکار و خاطراتش غرق شده و چیزی از دور و اطرافش نمیفهمید. - سربازهای پادشاه هم ریختن توی شهر و تموم گرگینههایی که قبول نکرده بودن باهاشون همکاری کنن رو گرفتن و توی اون قلعهی لعنتی زندانی کردن. کلافه دستی به صورتم کشیدم، کم کم شنیدن این ماجرا داشت برایم سخت و دردناک میشد. - توی اون قلعه به جز ما گرگینهها یه زن جادوگر هم بود؛ وقتی که داستان زندگیمون رو و وضعیت سرزمینمون رو فهمید گفت در صورتی که ما حاضر باشیم کاری که میگه رو براش انجام بدیم بهمون کمک میکنه. برای پرت کردن حواس خودم از احساس بد و آزاردهندهای که داشتم پرسیدم: - چه کاری؟! لونا از جیب لباسش تکهی پوستینی" بیرون آورد و گفت: - گفت این نامه رو برای خانوادهاش نوشته و از من خواست که به سرزمین جادوگرها برم و این نامه رو به پدر و مادرش که پادشاه و ملکهی اون سرزمین هستن برسونم. (پوستین به تکه چرم یا پوست حیواناتی گفته میشود که در گذشته از آن به جای کاغذ برای نوشتن نامه استفاده میکردند.) -
نقد اتاق نقد و پرسش | ماوراء نودهشتیا
Taraneh پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
نقد رمان عسل سلام عسل جان برای دیر شدن نقدت قصور از من بود @عسل نقد نام رمان: اسم زیباییه نقد ژانر: نقد خلاصه: خلاصه خوبیه ولی خب خیلی رسمیه و بهتره که راحت تر نوشته بشه تا خواننده بهتر ارتباط بگیره ولی کادر و چهارچوب و نوشتار قوی و خوبی داره نقد مقدمه: مقدمه جالب و جذابه نقد شناسنامه: بهتره برداشته بشه و مورد پسند زری نیست بهتره تو روند رمان گفته بشه راجع به شخصیت ها نقد شروع رمان: توصیفات قویای داشت کمی مشکلات ریز دیده میشد و ترجیح این بود که ترسناک شروع بشه اما در کل شروع خوبی بود- 7 پاسخ
-
- 1
-
- دیروز
-
پارت صد و چهل و چهارم با اینکه از دستش عصبانی بودم اما دلم نمیخواست کس دیگه ایی پشتش اینجوری حرف بزنه! تینا هم این بار با عصبانیت گفت: ـ ببین آقای اصلانی، من خانوادم و میشناسم! آدمای اهل حاشیه نیستن...این مادر تو بود که قضیه اینکه تو رو از پرورشگاه آوردن و تازه بهت گفت...شاید اگه منو ملودی باهم آشنا نمی شدیم و این قضیه رو نمیشد، هیچوقت بهت نمیگفت! نمیتونستم حرفی بهش بزنم؛ حرفش درست و حق بود...سرمو انداختم پایین و به موسیقی ملایمی که تو کافه پخش میشد گوش میدادم...تینا که فکر کنم دلش یکم به حالم سوخت، یهو پرسید: ـ تو مطمئنی که مادرت درست میگه؟! یعنی واقعا خودش رفت و تو رو از پرورشگاه تحویل گرفت.. اینقدر ذهنم درگیر بود که اصلا حوصله جواب دادن نداشتم؛ جای من ملودی گفت: ـ نه خالم خودش کوروش و تحویل نگرفت، خاتون خانوم یعنی مادربزرگ کوروش اونو آورد و داد به خاله ارمغان... تینا گفت: ـ پس جواب سوالات پیش مادربزرگته آقا کوروش! سریعا گفتم: ـ اصلا! تینا با تعجب نگام کرد و گفت: ـ یعنی چی اصلا! گفتم: ـ مادربزرگ من تا خودم این قضیه رو حل نکردم، نباید چیزی بفهمه وگرنه همه کار میکنه تا این قضیه رو به نفع خودش برام تعریف میکنه. ملودی تایید کرد و گفت: ـ راست میگه؛ من مطمئنم خاله ارمغان حقیقت گفت ولی اصلا به حرفای مادربزرگ کوروش حتی با اینکه نشنیدم هم اعتماد ندارم!
- 149 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل و سوم ملودی با اینا هماهنگ کرد و قرار شد که تو کافه رودی همدیگه رو ببینیم و من سوالات مربوط به خودم و گذشتهام و که دیگه مطمئن بودم به خانوادش ربط داره رو ازش بپرسم. رفتیم نشستیم و بعد ده دقیقه اینا با چشمای قرمز شده رسید! ملودی بغلش کرد و گفت: ـ گریه کردی؟! چیزی نگفت و مقابل من نشست...رو بهش گفتم: ـ چی میخوری؟! آروم گوشه چشمش و پاک کرد و گفت: ـ چیزی نمیخوام! گفتم: ـ به خانوادت که چیزی نگفتی! ـ نه هنوز! اون عکس قدیمی رو از جیب کتم درآوردم و گذاشتم رو میز...به خدمتکار زن اشاره کردم و گفتم: ـ این خانوم تو عکس... یهو صدای گریش بلند شد و گفت: ـ مامان یلدامه! ملودی نگام کرد...جفتمون سکوت کرده بودیم و اینا گریه میکرد! بعد چند دقیقه که به خودش اومد ازم پرسید: ـ یعنی تو برادر دوقلوی فرهادی؟! خدایا، باورم نمیشه... ملودی گفت: ـ هنوزم مشخص نیست؛ آخه خاله ارمغان گفته که کوروش و از پرورشگاه آوردن...یعنی مادرت، یکی از قل هاشو گذاشته بود پرورشگاه؟! تینا اشکاشو پاک کرد و با اطمینان گفت: ـ مامانم عمرا اینکارو نمیکنه! من مطمئنم! مادرت شاید اینم بهت دروغ.... زدم رو میز و گفتم: ـ مادر من دروغ نمیگه!
- 149 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
مجموعه رمان کابوس افعی از فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! مجموعه سه جلدی نو رسیده با نام «کابوس افعی» چون شمعی در شبهای تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @سادات.۸۲ از خوشقلمترین نویسندگان انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه، فانتزی، هیجانی 💕 📜 شمار صفحات: 1646و 1045 و 260 ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: در جهان حومورا درون خاندانی اصیل زاده، حاصل ازدواج ملکه و پادشاه، پرنسسی متولد شد... 🌙 برگی از رمان: ملکه سرش را پایین انداخته و در سکوت به سخنان شاه گوش میداد که با سکوت او، سرش را ناامید بالا آورد و با اندوه گفت: – اون وقت طبق حرف های اون، کل کشور نابود میشه. 🔗 جادهی رسیدن به این قصه: (لینک) جلد اول: https://98ia-shop.ir/2025/10/06/دانلود-رمان-کابوس-افعی-جلد-1-از-فاطمه-ال/ جلد دوم: https://98ia-shop.ir/2025/10/08/دانلود-رمان-کابوس-افعی-جلد-2-از-فاطمه-ال/ جلد سوم: https://98ia-shop.ir/2025/10/08/دانلود-رمان-کابوس-افعی-جلد-3-از-فاطمه-ال/ -
درخواست طراحی جلد برای رمان پارادوکس سرخ «جلداول» | سیدعلی جعفری کاربر انجمن نودهشتیا
Ali81 پاسخی برای Ali81 ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سپاس خیلی خوب شد- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست طراحی جلد برای رمان پارادوکس سرخ «جلداول» | سیدعلی جعفری کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Ali81 ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
انجام شد. -
درخواست طراحی جلد برای رمان پارادوکس سرخ «جلداول» | سیدعلی جعفری کاربر انجمن نودهشتیا
Ali81 پاسخی برای Ali81 ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
بله ممنونم چجوری باید اول رمان گذاشته بشه؟ -
درخواست طراحی جلد برای رمان پارادوکس سرخ «جلداول» | سیدعلی جعفری کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Ali81 ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
بهتر شد آقای جعفری؟- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور رمان سایههای نیمهجان | عسل عضو هاگوارتز نودهشتیا
عسل پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
به به مرسی گلم- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست طراحی جلد برای رمان پارادوکس سرخ «جلداول» | سیدعلی جعفری کاربر انجمن نودهشتیا
Ali81 پاسخی برای Ali81 ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
دومیه که جلد اولش عمودی نوشته شده بهتره، فقط کمی سایز اسم نویسنده رو بزرگترش کنید زحمت کشیدید -
درخواست طراحی جلد برای رمان پارادوکس سرخ «جلداول» | سیدعلی جعفری کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Ali81 ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
چطور شد -
آیدا رستمی عضو سایت گردید
-
پارت چهاردهم گفتم: ـ بالاخره اون معجون احساسات و پیدا میکنم و کاری میکنم که شادی و نشاط دوباره به این سرزمین برگرده! نمیتونی مانع من بشی... با تهدیدام خیلی عصبانیش کرده بودم، داشت با چوب جادوییش جادوم میکرد که یهو در اتاق زده شد و یه نفر وارد شد...برگشتم سمتش، یه دختر با چشمای آهویی که به لباس سفید بلند تنش بود و ویچر رو صدا زد: ـ پدر؟! ویچر از عصبانیتش کم شد و با لبخند چشماش بهش گفت که بره کنارش وایسته! بهش نمیخورد دختر ویچر باشه! چیزی توی صورتش داشت که اونو از ویچر و بدیهاش متمایز میکرد...رو به ویچر گفت: ـ پدر میشه اجازه بدید که امروز... اما ویچر حرفش و قطع کرد و گفت: ـ دخترم بیرون رفتن تو از مرز قلعه قدغنه! صورت دخترش پر شد از احساس ناراحتی و به من نیم نگاهی کرد و داشت از اتاق میرفت بیرون که ویچر گفت: ـ به والت میگم با جارو دستی ببرتت و شهر رو از بالا بهت نشون بده! دخترش لبخند مصنوعی زدم و از اتاق خارج شد...ناگهان فکری به ذهنم رسید! از طریق این دختر میتونستم به معجون احساسات مردم این شهر دسترسی پیدا کنم!
-
درخواست طراحی جلد برای رمان پارادوکس سرخ «جلداول» | سیدعلی جعفری کاربر انجمن نودهشتیا
Ali81 پاسخی برای Ali81 ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
دال و واوش یه جورایی اوکی نیست خیلی قاطی شدن باهم ناخوانا شده- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست طراحی جلد برای رمان پارادوکس سرخ «جلداول» | سیدعلی جعفری کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Ali81 ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@Ali81 تاییده؟ -
درخواست کاور رمان سایههای نیمهجان | عسل عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایان پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
بفرمایید عزیزم @عسل- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور رمان سایههای نیمهجان | عسل عضو هاگوارتز نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@سایان عزیزم- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
افسانه هیدارا: در آغاز زمان، وقتی جهان هنوز ناپایدار و پر از آشوب بود، نیرویی بزرگ و زنده به نام «هید» در عمق تاریکیها میدرخشید؛ نیرویی که نماد زندگی، انرژی خالص و جادوی ناب بود. اما «هید» نمیتوانست به تنهایی جهان را اداره کند، پس با قدرتی دیگر، «دارا» پیوست به معنی «دارنده» و «نگهبان». وقتی «هید» و «دارا» به هم رسیدند، موجودی آفریده شد که هم نماد زندگی و هم صاحب نیرویی بیکران بود؛ این موجود «هیدارا» نام گرفت. گفته میشود تنها کسانی که شایستگی واقعی دارند، میتوانند نام «هیدارا» را به خود اختصاص دهند و قدرتی فراتر از مرزهای معمول جادو به دست آورند. هیدارا، نمادی است از تعادل بین زندگی و قدرت، نوری است که میتواند تاریکیها را بزداید و در عین حال، مسئولیت بزرگی برای حفظ تعادل جهان بر دوش دارد.
- 1 پاسخ
-
- 3
-
-
پارت سوم احساس میکرد در میانهی اتاق، زیر نور خورشیدی که از پنجره میتابید، شیء مرموزی برق میزند. آهسته به آن سو قدم برداشت. در راه با صدای برخورد به جسم کوچکی به زیر پایش نگاه کرد، دوات بر زمین افتاده بود و پایش را روی جوهر سیاه ریخته بر زمین گذاشته بود! نگاهی به کفش قهوهای رنگش که حالا نیمی از آن سیاه شده بود کرد، شاید اگر زمان دیگری بود برای کفش جدیدش غصه میخورد اما آن نور چشمم را میزد. کنارش که زانو زد تازه توانست آن را واضح ببیند، سنگ سرخ عجیبی بود! از سرخی به سیاهی میزد، نمادی رویش حک شده بود. سنگ را که برداشت احساس کرد وجودش یخ زد، گویی تکهای یخ را در دست گرفته باشد! به یاقوت میماند اما رنگ عجیب و آن طرح رویش رازآلودش میکرد. سنگ را جلوی صورتش گرفت، چشم ریز کرد بهتر ببیند. طرحی شبیه به پرنده داشت، جغد یا عقاب، یا شاید هم خفاش بود! درونش نور داشت، نور سرخ روشن، نوری که انگار میتپید! احساس کرد صدای عجیبی میشنود، صدایی شبیه به جیغ! گویی سنگ جیغ میکشید! یا نه، شاید هم کسی در دل سنگ جیغ میکشید...
- 3 پاسخ
-
- 1
-