رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. عزیزم shahrokhاسم مستعارم توی سایته بی زحمت (ر.م.م)رو هم کنارش بزنید.ممنون
  3. #پارت صد و سی و پنج... عزیزخانم بغلش کرد که دوباره شروع کرد به گریه کردن سریع پسش گرفتم و کمرش را نوازش کردم و گفتم+ با خودم می‌برمش بی زحمت شما برو داخل، ببین کاوه یا بچه‌ها چیکار می‌کنن. بعد سمت ماهان رفتم تا من را دید گفت_ پدرِ نمونه سال خوش می‌گذره؟. + حالا خودت و ببینیم آقا، ماهان دیروز یا پريروز هیچ خانمی نیومد اینجا؟. _ منظورت رها خانمه؟. سر تکان دادم گفت_ چرا اومد، منم یه چک پنجاه تومنی بهش دادم، خیلی اصرار داشت بدونه شرط چیه؟. + نمی‌دونی چک و نقد کرده یا نه؟. _ نه، اگه نقد کنه پیامش برای تو میاد. + وقت نکردم گوشیم و نگاه کنم، باشه حالا می‌بینم. _نمی‌خوای بگی این دختر کیه؟. + کسی که زندگیم و خراب کرده. _ زندگیتو خراب کرده و تو بهش پول میدی؟. +خودم می‌دونم چیکار می‌کنم. کیانا را روی زمین گذاشتم و خواستیم برگردیم زنگ زدند عمو رسول در را باز کرد و گفت_ سلام دخترم، باز هم که اومدی. نمی‌دیدم ولی مطمئن بودم صدای رها بود گفت_ اومدم ببینم صاحب خونه اومده یا نه؟. گفتم+ عمو رسول بذار بیاد تو، آشناست. عمو رسول در را باز کرد و کنار ایستاد رها داخل آمد و سلام داد جوابش را دادیم که گفت_ من برای همه چیز آماده‌ام. + چک و نقد کردی؟ _ بله خیلی ممنون از لطفتون. + سوگند حالش چطوره؟ کی عملش می‌کنن؟. _ حالش خوبه پولش رو واریز کردم همه کارا انجام شده آخر هفته عملش می‌کنن. + ایشالا دوباره سرپا میشه. _ من اینجام تا شرطتون رو بشنوم. + پرستاری بلدی؟. با تعجب گفت_ پرستاری؟ از کی؟. به کیانا که کنار باغچه نشسته بود و با خاک بازی می‌کرد اشاره کردم و گفتم+ از این خانم. نگاهش کرد و گفت_ من از تنها بچه‌ای که پرستاری کردم سوگند بود زمانی که مامانم ولمون کرد و بابام دق کرد ولی اون موقع هشت سالش بود ولی این بچه کوچیکه نمی‌دونم از پسش برمیام یا نه! مادرش کجاست؟. + مرده. _ تسلیت میگم بهتون. + نیازی نیست چون من نمی‌شناسمش. با تعجب نگاه می‌کرد برای اینکه شک‌اش برطرف شود گفتم+ همین امروز حضانت‌ و گرفتم. _ بچه پرورشگاهیه؟. + بود، از امروز دختر منه، کیانا همتی، می‌تونی پرستارش بشی یا نه؟. کمی فکر کرد و گفت_ آره می‌تونم، ولی فقط روزا، شب و باید برم خونه. +مشکلی نیست، می‌تونی از فردا کارت و شروع کنی. کاوه با عجله آمد و گفت_ مهتا به هوش اومده. گفتم+ خداروشکر، خبر خیلی خوبی بود حالش چطوره؟. _ خانمم گفت دارن دست و پای شکسته‌اش رو میبندن حالش هنوز زیاد جا نیومده، گیجه. + می‌خوای بری بيمارستان؟. _ آره باز دردسر بچه‌ها موند برای شما، میرم یه سر میزنم و میام می‌برمشون. + منم میام. رو به رها گفتم+ کارت از الان شروع میشه فقط به جای یکی باید مواظب سه تا بچه باشی. گفت_ نه، جواب مادربزرگم و چی بدم؟. + زمانی که تو اون جهنم بودی به مادربزرگت چی گفتی؟. _دروغ گفتم،بهش گفتم مامان و بابای دوستم رفتن مسافرت و من قراره برم پیشش تا تنها نباشه. + پیرزن ساده هم قبول کرد، واقعیت و بهش بگو باید بریم بیمارستان، واجبه. سر تکان داد و گفت_ باشه یه کاریش می‌کنم. به ماهان گفتم+ ببرشون داخل. مواظب همچی باش، خدانگهدار. سوار ماشین کاوه شدیم و به بیمارستان رفتیم، مهتا در اتاق خصوصی بود هنوز بیهوش بود صورتش زخم بود و چسب زده بودن دست و پای راستش را گچ گرفته بودن سلام دادم و پیش مامانم و فرامرز رفتم. کاوه گفت_ اینکه هنوز بیهوشه. مامانم گفت_ درد داشت بهش مورفین زدن خوابید. با نگرانی گفتم+ حالش چطوره؟. _ خوبه، فقط باید استراحت کنه تا زخم و شکستگی‌هاش خوب بشه.
  4. حالا خودت انتخاب کن دیگه فقط خلاصه‌ی از رمانم رو بخون بعد. مرسی
  5. ببین عکس روش به کاوری بزن که انگار شیشه سنگ خورده شکسته اما طوری نباشه که عکس معلوم نباشه.
  6. نمیدونم موردقبول باشه یا نه @سایان عزیزم مشکلی نیست عکس با Ai باشه؟
  7. چون با هوش مصنوعی تولید شده انگشت شصتش نیاز به ویرایش داره می تونی درستش کنی یا خودم درستش کنم
  8. نه ببین موضوع رمان من یه پسر جلف هست یا یه دختر با حجاب و نمادی از قضاوت
  9. اگه خیلی اجباریه بزنم وگرنه برای من فرقی نداره گلم
  10. #پارت صد و سی و چهار... _ ترانه تو اتاقه، تشنمه اومدم آب بخورم. عزیزخانم براش شربت آورد لیانا نشست و گفت_ مهتا جون بهوش نیومده هنوز؟. کاوه گفت_ نه هنوز. _ خیلی دلم براش سوخت اون بی گناه مجازات شد. + میدونم قربونت برم تقصیر من بود ایشالا خوب شد جبران می‌کنم. چشماش پر اشک شد و گفت_ نه تقصیر من بود نباید دروغ می‌گفتم تا اینطوری نمیشد. کنارش نشستم و بغلش کردم و گفتم+ ساکت، شاید خانواده‌اش خبر نداشته باشن که چه اتفاقی افتاده. شربت را دستش دادم و گفتم+ بخور حالت خوب بشه. کاوه گفت_ خواهرتون با مهتا قبل از این اتفاق آشناییت داشتن؟. + این خانم خواهرم نیست دخترمه، بله با هم دوست بودن. با تعجب گفت_ دخترتون؟ همسرتون کجاست؟. + من تا حالا ازدواج نکردم، این خانم با اون دختر بچه‌ای که امروز دیدین فرزند خونده‌هام هستن. _فرزند خونده؟ یعنی از پرورشگاه آوردین؟ این بچه‌ها خانواده ندارن. + خانواده دارن ولی نخواستنشون، خودتون درگیر این چیزا نکنین، قصه‌اش طولانیه. لبخند زد و گفت_ ببخشید، قصد فضولی نداشتم ولی برام جالبه بدونم چطور حضانت دختر بچه رو به یک مرد مجرد دادن. + خب یه عقد صوری برگزار کردیم و بعد از گرفتن حضانت بچه‌ها از اون خانم جدا شدم، و درمورد کیانا هم کمی پارتی بازی کردیم. صدای گریه از بالا می‌آمد به لیانا گفتم+ برو که بچه‌ها بیدار شدن. شربتش را سریع خورد و بلند شد. ترانه،کیانا را بغل کرده بود و پایین آورد، لیانا رفت و از بغلش گرفت و سمت ما برگشت، دخترک طفلی خیلی گریه می‌کرد لیانا و عزیزخانم نمی‌توانستند آرامش کنند منکه دیگر تجربه‌ای نداشتم سعی کردیم با عروسکش مشغولش کنیم کلی شربت و خوراکی دادیم ولی اصلا آرام نمیشد فقط گریه می‌کرد و لیلی می‌گفت کاوه گفت_ لیلی کیه؟ شاید اون بتونه آرومش کنه. به مددکارش زنگ زدم و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم+ ببخشید خانم فاطمی، کیانا تازه از خواب بیدار شده و دائم گریه می‌کنه و لیلی میگه میشه راهنمایی کنین که باید چیکار کنم. گفت_ منظورتون نازنینه؟. + بله اسمش رو عوض کردم. _ خیلی اسم قشنگیه مبارک باشه، عروسکش و بهش دادین؟. + بله، ولی اصلا توجه نمی‌کنه . _ اینجا یه خانمی هست که نازنین... معذرت می‌خوام، کیانا خیلی باهاش جور بود و بهش لیلی می‌گفت، این مورد طبیعیه، به مرور زمان عادت می‌کنه الان سعی کنین اسباب بازی‌های مختلف یا غذا و هر چیزی که خوشش میاد سرگرمش کنین یا اگه مقدوره بیرون ببرینش تا آروم بشه و اگه خواستین می‌تونیم این خانم لیلی رو بفرستیم. + خیلی ممنون از راهنمایی‌تون، نه به اون خانم نیازی نیست نمی‌خوام به این قضیه عادت کنه. _ چون شما همسر ندارین اگه براتون مقدوره می‌تونین پرستار بگیرین اینجور کمک دستتون هستن. + خیلی ممنون خانم، اگه مشکلی بود می‌تونم باز تماس بگیرم؟. _ بله شما هر لحظه می‌تونین با ما تماس بگیرین مواظب کیانای عزیزم باشین، خدانگهدار. گوشی را قطع کردم و از عزیزخانم خواستم بیرون ببردش تا حال و هواش عوض شود رو به کاوه گفتم+ معذرت می‌خوام ولی شرایط منو که می‌بینین دیگه شما می‌تونین برین بالا استراحت کنین اگه چیزی لازم دارین بگین ترانه براتون بیاره. بعد خودم بیرون رفتم، کیانا را بغل کردم و موهاش و نوازش کردم با عروسکی که داشت سرگرمش کردم کلی خوراکی بهش دادم تا آرام شد البته بعد از نیم ساعت. عزیزخانم گفت_ سهراب جان تو مطمئنی که می‌تونی با این وضع کنار بیای؟. + ته دلم و خالی نکن عزیزخانم، دلم شور میزنه می‌ترسم از آینده، ولی نمی‌خوام این دختر و برگردونم مخصوصا حالا که فهمیدم نوه‌ی عموی مادرمه. هینی کشید و گفت_ تو از کجا می‌دونی؟. + ماهان برام همه چیز و تعریف کرد. _ پسرهِ فضول. + خودم خواستم بگه. نگاهم به ماهان افتاد که جلوی اتاق سرایداری پیش عمو رسول ایستاده بود و صحبت می‌کرد به عزیز خانم گفتم+ مواظب کیانا باش میام الان.
  11. امروز
  12. #پارت_بیستم وجدان: اون کیه که هویج خیلی دوست داره و سر این باتو یک زمانی جنگ داشت؟! آها خرگوش، خرگوش پیام داده بود؟ مگه گوشی... اهه وجدان این چه معمایه آخ... یا موسی بن جعفر، فرستنده اون پیام جنجالی بابک بود. چشم‌هام رو بستم و فشاری بهشون دادم‌؛ امکان نداشت که باهاش مواجه بشم اصلا فکرش هم قشنگ نیست. وجدان: برای حل این ماجرا باید قشنگ باشه. بعداز کلاس با بچه‌ها رفتیم یک گوشه از محوطه دانشگاه نشستیم ولی حال و هوامون مثل همیشه نبود، چون همه می‌خندیدن و بحث شام امشب رو می‌کردن اما من تو گندکاری جاسوس مثل چیز تو گل گیر کرده بودم. وجدان: چیز چیه؟! چیز همون چیزیه که اگه نتونستم سراز این ماجرا در بیارم، اعترافش می‌کنم. وجدان: قانع شدم. پس هیچی نگو و راحتم بزار! باید یک حرکتی بزنم و زیر زبون بابک رو بدون هیچ منتی بکشم، حداقل یک چیزی دستم بیاد و معما رو حل کنم. وجدان: باز گفت چیز... اَه انقدر چیز- چیز نکن، چیزم کردی تو که می‌دونی من وقتی چیزگیر میشم یعنی درگیر یک چیزی میشم، سیم‌های مخ قشنگم اتصالی می‌کنن؟! وجدان: من دیگه باتویه چیز حرفی ندارم. با بشگنی که توسط افسون جلوی چشم‌هام زده شد از با بحث با وجدانم دست کشیدم. - هی دختر تو کدوم دیاری سیر می‌کردی تنهایی؟ کلک خب بگو ماهم باهات فیض ببریم. چشم غره‌ای بهش رفتم که شایان نمک ادامه حرف افسون رو زد. - این جانا از اولش هم تک خور بود. سیب تو دستم رو محکم به سمتش پرت کردم که خورد تخت سینش و متعجب نگاهم کرد؛ دست‌خودم نبود وقتی عصبی و کلافه می‌شدم، یکی حالم رو بدتر می‌کرد هرچی دورم بود رو به سمت اون شخص پرت می‌کردم حتی یکبار تو بچگی سر پسرعموم رو با خط کش فلزی شکستم. آخه اون خیلی حرف میزد و من به خاطر خرمالویی که از دستش داده بودم ناراحت بودم، اون حقش بود نباید به جای خرمالویی که تباه شده بود به جاش بهم پیشنهاد خیار رو می‌داد. شایان با چشم و ابرو اشاره زد به بچه‌ها که آره جانا حالش خوب نیست. همه چهره جدی به خودشون گرفتن و جویای حالم شدن که طبق معمول تک خنده شیطانی کردم، دستم رو زیر چونه‌ام گذاشتم و همونطور که به جلو چشم دوخته بودم گفتم: - آره یک مشکلی هست ولی خب‌... دوباره یک لبخند شیطانی و دیالوگ همیشگی جانا! - خودم از پسش برمیام. به کیارشی که نگران نگاهم می‌کرد چشمکی زدم و بحث رو عوض کردم. - خب نمکی جونم، امشب کارتت رو پرکن که بد کسی رو مهمون کردی. شایان گازی به سیبی که مثلا برای من بود زد و گفت: - صاحب رستوران آشنا است فدای سرت! همه به شوخی چهره‌هاشون توهم رفت و صداشون بلند شد. افسون معترض بلند شد و روبه شایان کرد. - نگو که قراره بریم رستوران شوهرخواهرمن که خودم تیلیتت می‌کنم! بله، آقا شایان امشب قراره که مارو به رستوران سینا که شوهر خواهر افسون می‌شد ببره و از محبت سینا سواستفاده کنه البته نمکی ما صاحب نمایشگاه بزرگ ماشین بود و این حرف‌ها بی‌مزه بازی همیشگی‌ما بود. خواهر نمکی که ملقب به شکر بود دهن باز کرد. - خب پس افرا هم بیاد دیگه، دلم برای نبات یک ذره شده! همه با خوشحالی حرفش رو تایید کردیم، نبات خواهرزاده یک ساله افسون بود که اکیپ ما به اندازه ستاره‌ها دوستش داشتن. ساعت دوازده بود که کلاس هامون تموم شد و همه به سمت ماشین‌هاشون رفتن تا شب خداحافظی کردیم، می‌خواستم سوار ماشین بشم که با صدای کیارش دست نگه داشتم. - جانا من نهار خونه عمه‌ام دعوتم گفتم چه کاریه خب باهم بریم. خونه عمه کیارش با خونه ما درست یک طبقه فاصله داشت؛ درخواستش منطقی بود افسون هم دیگه راه رو برنمی‌گشت و مستقیم به خونه خودشون می‌رفت. اکیپ ما کلا اهل تعارف نبود خصوصا منی که از جملات الکی اصلا خوشم نمی‌اومد پس در ماشین رو بستم و روبه افسون کردم و گفتم: - امروز رو از دستم خلاص شدی، برو عشق کن تا شب! خنده‌ای کرد و بعداز خداحافظی پاش رو روی پدال گاز فشار داد و رفت. کیارش در بوگاتی سورمه ایش رو که از تمیزی برق می‌زد رو باز کرد، تشکری کردم و سوار شدم. کیفش رو در آورد که ازش گرفتم و روی پام گذاشتم لبخندی زد که دستم رو سمت پخش بردم و پلی رو لمس کردم. - خب ببینم سلیقه آهنگ کیای ما چیه! آهنگ خارجی پخش شد که صداش رو زیاد کردم و سرم رو به صندلیم تیکه دادم، چشم هام رو بستم. برای اینکه امشب با خیال راحت بتونم با دوست هام خوش بگذرونم باید اولین قدم برای حل معما رو بردارم. گوشیم رو از تو کیف بیرون کشیدم و به لیست پیام هام رفتم، با مکث و تردید زیاد اسم بابک رو لمس کردم ولی... امکان نداشت اون چیزی رو لو بده و صدالبته که میره به جاوید میگه که من دنبال چی هستم پس فکرنکنم پرسیدن مستقیم از دم روباه راجب خود روباه کار درستی باشه؛ ای خدا یک نشونه بهم بده خب این عادلانه نیست بدون راهنمایی جلو برم! گوشیم رو به کیفم برگردونم که دستم به یک‌ چیزی برخورد کرد اون شیء رو آروم بیرون کشیدم که با کارت پیتزایی آشنا(اسم پیتزا فروشیه آشنا بود) دیشب مواجهه شدم. آشنا؟ دیشب من با کی آشنا شدم؟! لبخند دندون‌نمایی روی لب‌هام نقش بست، شهیاد! - آره خودشه. با جیغی که زدم کیارش با ترس‌ ترمز کرد و متعجب به منه خوشحال چشم دوخت. - جانا دقیقا میشه بگی که امروز چت شده؟ دختر چرا نرمال برخورد نمی‌کنی؟! خندیدم و بوسه‌ای به کارت تو دستم زدم. - با این چیزی که من پیدا کردم نمیشه نرمال رفتار کرد. تو نگران نباش کیا، خیلی زود به حالت اولیه خودم برمی‌گردم. هنوز داشت نگاهم می‌کرد که برگشتم سمتش و ابرویی بالا انداختم. - برو دیگه! *** بعداز گذاشتن ماشین تو پارکینگ همراه کیارش وارد آسانسور شدیم. - ساعت چند بریم؟! سئوالی نگاهش کردم که دوهزاریم افتاد و متفکرانه جواب دادم: - هشت پایین باش، خوبه؟! دوباره از اون لبخند‌های جذابش رو تحویلم داد و سری به نشونه تایید تکون داد. کیارش پسر خوب و محبوبی بود و از یک طرف به خاطر همسایگی و رابطه دوستانه ما رفت و آمد خانوادگیمون هم برقرار بود. با صدای دینگ آسانسور که نشانه رسیدن به طبقه مورد نظر کیارش بود نظرم رو عوض کردم: - هشت نه، دیرتر بریم لاکچری تره! تک خنده‌ای کرد و از آسانسور‌ خارج شد، لحظه آخر بسته شدن در آسانسور گفت: - هشت و نیم،‌ تمام! بسته شدن در آسانسور اجازه مخالفت رو بهم نداد. تو آینه خیره صورتم شدم، کمی دقت، دقت تر و... - این چیه آخه هان؟ این چیه؟ این چه نوعیه؟! مقنعه رو از سرم در آوردم که حالت شال دور گردنم شد. همیشه خدا با این مقنعه‌ها من سرجنگ دارم؛ به خاطر صورت گردی که دارم خودم حس می‌کنم با پوشیدنش شبیه خاله غورباقه تو گلنار میشم. از آسانسور خارج شدم و روبه در ورودی ایستادم، خواستم کلید رو از تو کیفم در بیارم که در خودش باز شد؛ سرم رو بالا آوردم و متوجه شدم در خودش باز نشده بلکه توسط داداش با همه چیز من باز شده. لبخند دندون‌نمایی تحویل قیافه خنثی‌اش دادم و گفتم: - جواب نمیده برادر من، نمیده. اخم محوی روی پیشونیش نقش بست و متعجب پرسید: - کی جواب نمیده؟! قیافه حق به جانبی به خودم گرفتم. - کی نه چی، این منتظر موندن پشت در اصلا برای منت کشی جواب نمیده، نوچ! رنگ نگاهش تغییر کرد جوری نگاه می‌کرد که انگار یک خل و چل روبه روش ایستاده. - جانا، بیا برو تو، بیا برو تا حرصم رو سر تو خالی نکردم! لبخندم به یک پوزخند تبدیل شد، دستم رو به حالت منظم کردن یقه اش جلو بردم. - چرا حرص؟ بابا شدن که حرص نداره هوم؟! نفس‌های عمیقی که می‌کشید نشون دهنده عصبی شدنش بود. - بکش کنار! کنارش زدم و از جلوی چشم های عصبیش دور شدم. هنوز جلوی در خشک شده بود که یکهو مثل دیوونه ها رفت بیرون و در رو محکم بهم کوبید. - عجب گاویه این‌ها، انگار مال باباشه. وجدان: مال باباشه دیگه. هرچی که هست، منم توش سهم دارم این از الان داره حق من رو می‌خوره.
  13. پارت صد و دوازدهم ولی پوریا سریع گفت: ـ شیشه رو بکش بالا باوان! سرمات بیشتر میشه. ـ نه نمیشه! زیر لب طوری که من بشنوم گفت: ـ لجباز! منم همون‌جوری که روم سمت خیابون بود، گفتم: ـ خودتی! گفت: ـ حیف که مریضی، وگرنه می‌دونستم باهات چیکار کنم! منم از قصد صورتم و بردم نزدیک صورتش و زیر گوشش گفتم: ـ چیکار میکردی؟! یهو محو نگاهم شد که یه موتوری با سرعت از کنارمون رد شد که یهو فرمون از کنترل پوریا خارج شد و باعث شد که پرت شم تو بغلش...سریع زد کنار و رو به من با نگرانی گفت: ـ خوبی؟! چشمام و آروم باز و بسته کردم و گفتم: ـ آره یکم شونه‌ام درد گرفت. بعدش کمکم کرد که دوباره روی صندلی پستی بدم و کمربند و خودش برام بست...اولین بار که اینقدر نزدیک داشتم جزییات صورتش و می‌دیدم. موهای خرمایی کوتاه...صورتش ته ریش کمی داشت و به جذابیت قیافش اضافه می‌کرد.
  14. پارت صد و یازدهم خودشم انگار یهو متوجه این موضوع شد که وسط حرف زدنش، یه لیوان آب خورد و سریع گفت: ـ که متأسفانه زندگی ما رو سمت دیگه‌ایی برد! پرسیدم: ـ یعنی اگه دست خودت بود، هیچوقت این راهو انتخاب نمی‌کردی؟! یکم مکث کرد و بعدش سریع گفت: ـ زیادی سوال پرسیدی! اگه سیر شدی، بهتره که بریم...هوا ابری شده! احتمال اینکه بارون بیاد زیاده، تو هم سرما داری، بیشتر مریض میشی. نخواست جواب سوالمو بده اما من حدسم این بود که اگه دست خودش بود، قطعا وارد این راه نمی‌شد. همینجور که بلند می‌شدیم رو بهش گفتم: ـ میشه یه روز به منم یاد بدی؟! چندتا اسکناس درآورد و لای منو گذاشت و پرسید: ـ چیو؟! ـ همین که بلدی با چوب وسیله درست کنی؟! با تعجب نگام کرد و پرسید: ـ واقعا دوست داری؟! با ذوق گفتم: ـ آره دلم میخواد تجربش کنم! دوست داشتم تجربه کنم اما راستشو بخواین بیشترین هدفم این بود که با پوریا وقت بگذرونم...بعدش سریع سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت ویلا، همون‌جوری که پوریا گفته بود، بارون نم نم شروع به باریدن کرد. شیشه رو یکم آوردم پایین تا دونه‌هاش به صورتم بخوره...از بچگی این عادت و داشتم و واقعا بهم حس خیلی خوبی میداد.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...