رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت دویست و سیزده حرفش و قطع کردم و گفتم: ـ نه نگران نباش! کلا خانوادش به تصمیماتش خیلی احترام میذارن. فرهاد یه نفس راحتی کشید و گفت: ـ خوبه پس! حالا بریم چهارنفره باهم یکم شهر و بگردیم. گفتم: ـ آره فکر بدیم نیست اما فکر نکن نفهمیدم برای اینکه بخوای با ملودی وقت بگذرونی این پیشنهاد و دادیا! خندید و بدون هیچ حرفی رفت بالا. ( فرهاد ) بعد اینکه قرار شد هممون باهم بریم بیرون رفتم سمت اتاق تینا و خواستم در بزنم که حرفاشون توجهم و جلب کرد و پشت در وایستادم! تینا از ملودی پرسید: ـ خب نظرت چیه؟! ملودی گفت: ـ من واقعا از همون اولین باری که عکسشو بهم نشون داده بودی و از رفتارش تعریف کردی، خوشم اومده بود. تینا هم با شادی گفت: ـ من مطمئنم که با همدیگه خوشبخت میشین! فرهاد اینقدر آدما رو قشنگ دوست داره که باور کن روز به روز بیشتر عاشقش میشی. ته دلم کلی قربون صدقه تینا رفتم که اینقدر قشنگ از من تعریف می‌کرد. یهو دستی رو شونه ام قرار گرفت که سه متر پریدم هوا! وقتی برگشتم دیدم مامانه! دستمو گذاشتم رو قلبم و گفتم: ـ مامان چیکار می‌کنی؟! سکته کردم. مامان چشماشو ریز کرد و دستش به سینی چایی بود و گفت: ـ تو اومدی فالگوش دم اتاق خواهرت وایستادیم که چی بشه؟! سینی چایی و از دستش گرفتم و با خوشحالی گفتم: ـ مامان مگه همش دلت نمی‌خواست من سروسامان بگیرم! بده این سینی چایی رو من ببرم.
  3. پارت دویست و دوازده گفتم: ـ خوبه! پس من قبل از اینکه بخوام برگردم با اون همکارم میام و از دور مراقبت هستیم. یهو دیدم رفت تو خودش...پرسیدم: ـ چته؟! مردد نگام کرد و گفت: ـ میشه ملودی رو نبری؟! خندیدم و گفتم: ـ واقعا اگه بخاطر نقش بازی کردن جلوی مادربزرگم نبود، میگفتم که بمونه اما اگه با من برنگرده، خیلی ضایعست فرهاد. منو ببین! تو مثل اینکه واقعا خیلی عاشقش شدیا! فرهاد یه آهی کشید و گفت: ـ بیشتر از اون چیزی که حتی فکرشم بکنی! خیلی ذهن و قلب منو به خودش مشغول کرده. گفتم: ـ خیلی خب، نگران نباش! خیلی زود شما هم میاین تهران. دیگه اون زمان من به مامان میگم که کارا رو رسمی کنیم بین خانواده ها. فرهاد دستی تو موهاش کشید و گفت: ـ ببینم کوروش، خانواده این مثل خودش داش مشتین دیگه مگه نه؟! خندیدم و گفتم: ـ ببخشید من خیلی معنی این الفاظ و نمی‌دونم! ادای منو درآورد و گفت: ـ وای شرمنده آقای پلیس! یادم رفته بود که شما تو بالاشهر بزرگ شدین. از حالت صورتش بیشتر خندم گرفت که خودش ادامه داد و گفت: ـ منظورم اینه که مثل اون مادربزرگت درگیر این اختلاف طبقاتی...
  4. امروز
  5. پارت چهل و دوم انگار میخواست با خوشحالی تشکر کنه اما جلوی خودش و گرفت و همونجور که جعبه مداد رنگیاش و باز می‌کرد گفت: ـ خیلی ممنونم! رفتم کنارش نشستم و بادبادک و درآوردم و گفتم: ـ اینم برای توئه! بادبادک و از دستم گرفت و با تعجب نگاش کرد و گفت: ـ این...این دیگه چیه؟! تابحال یه چنین چیزی ندیده بودم. خندیدم و گفتم: ـ تو اون قلعه بجز حس ناامیدی و انرژی منفی چه چیزه دیگه‌ای هست که بدونی! خیلیا چیزا هست تو این دنیا که هنوز نمیدونی اما من امیدوارم و باور دارم که یاد میگیری و از این قفس بی احساس بودنی که درون خودت ساختی بیرون بیای... دستی روی طرحش کشیدم و گفتم: ـ این اسمش بادبادکه! این نخی که میبینی و باز می‌کنی تا ته آسمون بالا می‌ره...هر وقت که ازت مطمئن شدم نمی‌خوای از اینجا فرار کنی و بهت اعتماد کردم، می‌برمت کنار دریاچه و بهت یاد میدم که چجوری باید بفرستیش سمت آسمون. با تعجب به بادبادک نگاه می‌کرد و گفت: ـ واقعا چیزه جالبیه! تابحال اصلا راجبش نشنیده بودم. نمی‌تونم اینجا هواش کنم؟ با صدای بلند از این حرفش خندیدم و گفتم: ـ معلومه که نه دختر! اینجا محیطش بسته است. باید تو فضای آزاد و زیر آسمون باشه.
  6. پارت چهل و یکم پوزخندی زدم و گفتم: ـ حالا می‌بینیم! بعدش با یه حرکت از پنجره اتاقش زدم بیرون. شما نامرئی کننده رو کشیدم رو سرم تا نبینن که کجا قراره برم! تو مسیر یادم بود که جسیکا حوصلش سر می‌رفت و دنبال ورقه نقاشی و مدادرنگیاش می‌گشت تا بتونه روزاشو بگذرونه...بنابراین با همون شنل راه افتادم سمت بازار! دیگه رمق و حالی توی مردم نمونده بود و خرید کردن توی این شهر لذتی نداشت چون هیچ احساسی تو صورت و دل مردم باقی نمونده بود. یه مغازه اکسسوآل بود که توجهم و جلب کرد که از دم درش بادبادک هوایی با رنگ های شاد و طرح امیدواری و انرژی مثبت کشیده شده بود. رفتم داخل مغازه و یکی از این بادبادک ها که طرح یه قاصدکی در حال فوت شدن داشت رو به همراه یه دفتر نقاشی و مدادرنگی خریدم. رفتم سمت مخفیگاه و در و باز کردم...جسیکا سراسیمه اومد سمتم و گفت: ـ بابام فهمید که تو منو گروگان گرفتی؟! وسایل توی دستم و گرفتم سمتش و با لبخند. گفتم: ـ اینا برای توئه! توجهش به وسایل جلب شد و حرفی که میخواست بزنه رو یادش رفت و گفت: ـ اینا چیه؟! بعدش رفت روی مبل نشست و یهو با ذوق گفت: ـ وای مدادرنگی و دفتر نقاشی! باورم نمیشه... از ذوقش خوشحال شدم و ازم پرسید: ـ اینا رو برای من خریدی؟! سرمو تکون دادم و گفتم: ـ آره برای توئه پرنسس. گفتی که حوصلت اینجا سر می‌ره...
  7. با شَک و تردید به مرد که چهره‌اش با آن چشمان ریز و سبز رنگ، آن بینی گرد ‌و نسبتاً بزرگ و موهای زرد و موج دار بسیار ساده و مظلوم نشان می‌داد نگاه کردم. این دیگر چطور جادوگری بود که برای بیرون آوردن دستش از تله به کمک ما نیاز داشت؟! - ببینم مگه تو جادوگر نیستی؟ پس چطور خودت نتونستی دستت رو از تله بیرون بیاری؟! مرد پوفی کشید و نگاهش را لحظه‌ای بین من و راموسی که منتظر نگاهش می‌کردیم چرخی داد. - میشه اول کمکم کنین دستم رو از این تو در بیارم؟ قول میدم بعدش به تموم سؤالاتون جواب بدم. *** تکه نانی از کیسه‌ام بیرون کشیدم و نصفی از آن را به سمت جِفری گرفتم. - ممنونم. به رویش لبخند محوی زدم و کنار راموسی که همچنان با ظن و تردید به جِفری نگاه می‌کرد نشستم. - اینجوری بهش خیره نشو راموس، گفت یه چیزی بخوره همه چیز رو بهمون میگه دیگه. راموس از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد و پوزخندی زد. - قرار بود بعد از این‌که دستش رو از توی تله در آوردیم حرف بزنه، ولی حالا داره بازی در میاره. متعجب ابروهایم را بالا انداختم، این حرف از راموسی که برای همه دلسوزی می‌کرد و با همه مهربان بود زیادی عجیب بود! - باورم نمیشه این تویی که داری این حرف رو میزنی راموس! مگه خود تو نبودی که به من کمک کردی، اون هم با این‌که اصلاً من رو نمی‌شناختی؟! حالا چطور درباره‌ی این پسرِ ساده اینجوری حرف میزنی؟! راموس کلافه دستی به صورتش کشید. - دست خودم نیست لونا، از بعد از اون شب و رَکَب خوردن از اون پیرمرد لعنتی دیگه نمی‌تونم به کسی اعتماد کنم! با ناراحتی نگاهش کردم؛ راموس هم حق داشت، اما این‌که بخواهد به تمام عالم و آدم بدبین شود کار درستی نبود. - اون شب گذشت و تموم شد راموس، بعدش هم همه که قرار نیست مثل اون پیرمرد خائن باشن. راموس آهی کشید و نگاهش را به جایی میان انبوهِ درختان در جنگل دوخت. - آره گذشت، ولی اگه اون شب یه اتفاق بدی میوفتاد یا بلایی سر تو میومد من باید چی‌کار می‌کردم؟! خواهش می‌کنم درکم کن لونا، من ناخواسته تو رو توی خطر انداختم و هنوز هم بابتش‌ عذاب وجدان دارم. دلم نمی‌خواد دوباره با یه اشتباه زندگی هر دومون رو خراب کنم! دستم را روی دست مشت شده‌اش گذاشتم؛ حالش را خوب درک می‌کردم، اما هیچ دلم نمی‌خواست او را اینطور گرفته و غمگین ببینم. - بس کن راموس، خواهش می‌کنم هر اتفاقی که توی ‌گذشته افتاده رو فراموش کن و مثل قبل شو. انگشتم را به حالت نوازش بر روی رگ بیرون زده‌ی روی دستش کشیدم و با همان لحن آرام و زمزمه‌وار ادامه دادم: - من دوست ندارم تو رو گرفته و ناراحت ببینم!
  8. با حس برخورد نفس‌های گرمی به صورتم از خواب بیدار شدم، غری زیر لب زدم و‌ بی‌آنکه چشمانم را باز کنم کمی خودم را تکان دادم؛ آنقدر خسته و ‌خواب‌آلود بودم که حتی دلم نمی‌خواست لحظه‌ای از عالم خواب دل کنده و چشم باز کنم. با خیال این‌که راموس است که دارد سر به سرم می‌گذارد دستم را برای دور کردنش بالا آوردم و در همان حال غر زدم: - اوه راموس بس کن، من هنوز خوابم میاد! بی‌آنکه حرف یا صدایی از جانب کسی بلند شود دوباره نفس‌های گرمی به روی صورتم نشست. کلافه اخم درهم کشیدم، این شوخی دیگر زیادی داشت آزاردهنده میشد! با عصبانیت چشم گشودم تا حرف درشتی بار راموس بکنم، اما چشم باز کردنم همانا و دیدن صورتی غریبه و ناآشنا در دو سانتی صورتم همانا. جیغی از سر وحشت کشیدم و با سرعت نیمخیز شده و‌ خودم را عقب کشیدم؛ این پسر جوان دیگر که بود؟! بالای سر من چه کار می‌کرد؟! - آروم… آروم باش دختر خانوم؛ من… من کاریت ندارم! با ترس خودم را بیشتر عقب کشیدم و پشتم به تنه‌ی درخت سیب برخورد کرد. همانطور که نگاهم بر روی بدن و صورت چاقِ پسر جوان می‌چرخید پرسیدم: - تو… تو کی هستی؟ - لونا چی‌شده؟ چرا جیغ میکشی؟! نگاه من و پسر هم‌زمان سمت راموسی که انگار از صدای جیغم بیدار شده بود چرخید. - ای... این… با انگشت اشاره‌ای به پسر کردم و راموس متعجب و با ابروهای بالا رفته به پسر نگاه کرد و پرسید: - تو دیگه کی هستی؟! پسر که حالا چهره‌ی چاق و پُف‌آلودش درهم و ناراحت به نظر می‌رسید جواب داد: - من… من از اهالی شهرم، اسمم جفریِه و برای شکار اومده بودم اینجا که دستم توی این گیر کرد. کمی دستش را بالا گرفت و من با بهت به دستش که درون یک تله‌ی پرنده گیر کرده بود نگاه کردم؛ مگر دیوانه شده بود که دستش را به درون تله‌ی پرنده برده بود؟! - بعدش شماها رو دیدم و فکر کردم شاید بتونین به من کمک کنین.
  9. (سوم‌شخص آرمان) در سکوت سنگین اتاق، آرمان پلک‌هایش را نیمه‌باز کرد و نفس عمیقی کشید. بوی عطر زنانه، ترکیب سرد دارو و گرمای پوست، هنوز روی بالش و لباس‌هایش نفوذ کرده بود. قلبش تند می‌زد و ذهنش در هم ریخته بود، خاطرات گذشته با فهیمه و حضور مهتاب در هم آمیخته بودند، ترکیبی از میل و ترس، عشق و حسادت. او دستش را آرام روی کمر مهتاب گذاشت و احساس کرد همان آرامشی که از کودکی از فهیمه گرفته بود، در این لمس کوچک بازتاب یافته است. هر ضربان قلبش، هر لرزش نفس، او را به گذشته می‌برد؛ به روزهایی که فهیمه نزدیکش بود، وقتی پدرش مرد، وقتی کسی نبود جز مادر برای پر کردن خلأ دلش، و به همان لحظاتی که آغوش ممنوعه‌ی او را لمس کرده بود و می‌دانست که این حس، حقیقتی است که هیچ کس نباید بداند. – نرو… صدای خودش لرزان و خشن بود، اما پر از عمق احساسی بود که نمی‌توانست نادیده‌اش بگیرد. مهتاب ساکت مانده بود، نگاهش با تمام وجود به او دوخته شده بود، و این نگاه، همان آرامش شکننده‌ای را که آرمان نیاز داشت، به او می‌داد. او پلک‌هایش را بست، و خاطرات مبهم و در عین حال واضح، از لمس‌ها، نگاه‌ها و لبخندهای مادرش، در ذهنش شعله‌ور شد. مهتاب تنها حضور موقتی و امن بود، ولی هر حرکت او، هر لمس و نفس، او را بیشتر درگیر همان عشق ممنوعه می‌کرد که فهیمه به او داده بود. آرمان نمی‌توانست این وابستگی را انکار کند. – همیشه… باید همین‌طور بمونی… نجوای او، با لرزش و شدت درونی، فضا را پر کرد. مهتاب به آرامی دستش را عقب کشید، اما آرمان رهایش نکرد. او می‌دانست که مهتاب، تنها با شباهتش به فهیمه، می‌تواند آرامش او را تضمین کند، همان آرامشی که سال‌ها در سایه‌ی حضور مادرش تجربه کرده بود. چشم‌های آرمان دوباره باز شدند و با نگاه شفاف و سرد، به مهتاب دوخت. او نه با عشق به مهتاب نگاه می‌کرد، بلکه با قدردانی از کسی که توانسته بود جایگزین همان حس امن مادر شود، کسی که تلخی و شیرینی عشق ممنوعه‌ی او را لمس نکرده بود، اما حالا جلویش ایستاده بود و نمی‌توانست او را رها کند. دستش را کمی محکم‌تر روی کمر مهتاب فشرد و لب‌هایش را نزدیک گوشش برد، نجوا کرد: – توروخدا… این حسو خراب نکن… مهتاب لرزید، اما آرمان متوقف نشد. او به گذشته و حال همزمان فکر می‌کرد؛ به روزهایی که فهیمه او را به عنوان همسر آینده و عشقش نگاه می‌کرد، به بوسه‌های ممنوعه‌ای که هرگز فراموش نشده بود، به همان پیوندی که دلش را به مادر گره زده بود. و حالا مهتاب، همچون سایه‌ای از گذشته، در مقابلش ایستاده بود؛ نه جای مادر، نه عشق، اما بستر امنی برای احساساتش. آرمان نفس عمیقی کشید و دوباره دستش را رها نکرد. او حس می‌کرد هر لحظه‌ی سکوت، هر نگاه و هر نفس، همان بازی خطرناک و ممنوعه را جلو می‌برد، بازی‌ای که هیچ کس نمی‌توانست پایانش را پیش‌بینی کند، و تنها راه عبور از آن، لمس، نگاه و نفس‌های مشترک بود. – تو… خیلی خوبی… خیلی بهتر از اون… صدایش نرم و لرزان بود، اما پر از حقیقتی تلخ و سنگین که سال‌ها در درونش پنهان شده بود. مهتاب شنید، اما هیچ پاسخی نداد. آرمان فهمید که حضور او، هرچند کوتاه، کافی بود تا قلب و ذهنش را به آرامش موقتی برساند، اما وابستگی و عشق ممنوعه به فهیمه همچنان در رگ‌هایش جاری بود. او سرش را کمی پایین انداخت و نفس کشید، ذهنش بین گذشته و حال سرگردان بود، بین مهتاب و خاطرات ممنوعه‌ی مادر، و با هر لحظه، بیشتر در این بازی نامرئی گرفتار شد، بازی‌ای که تنها با لمس، نگاه و حضور مداوم مهتاب ادامه داشت.
  10. دیروز
  11. پارت دویست و یازدهم اگه منم جای فرهاد بودم قطعا سر این موضوع کوتاه نمیومدم. اون شب، واقعا خیلی بهمون خوش گذشت و فارغ از همه اتفاقات، لحظه خوشی رو کنار هم گذروندیم اما این کاش که مامان ارمغان هم پیشم بود. واقعا دلم براش تنگ شده بود و هواشو کرده بود...بعد از شام به یلدا اشاره کردم تا موضوع رو با امیر و فرهاد درمیون بذاره...یلدا گفت: ـ امیر جان...امروز کوروش ازم یه درخواست کرد. بعدشم حرف منو پیششون گفت و بعدش پرسید: ـ نظرتون چیه؟! امیر یه نگاهی به فرهاد کرد و گفت: ـ پسرم تو چی میگی؟! فرهاد گفت: ـ والا به من باشه با این چیزایی که شنیدم اصلا دلم نمی‌خواد ریخت این زن و ببینم اما منم مثل کوروش واسه دیدن اون لحظش واقعا کنجکاوم و دلم نمی‌خواد اون صحنه رو از دست بدم. با شادی گفتم: ـ پس عالی شد...روزی که همه چی مشخص شد و شواهد لازم جمع شد، من بهتون خبر میدم تا بیاین عمارتمون! همه حرفم و تایید کردن...بعد از شام وقتی منو فرهاد رفتیم منقل و جمع کنیم بهش گفتم: ـ خب چطور پیش میره؟ خبری شده؟ فرهاد با ذوق گفت: ـ آره حق با تو بود، اونم دلش با منه، اینو میتونم از تو چشماش بخونم... با تعجب گفتم: ـ راجب چی داری حرف میزنی؟! اونم با تعجب گفت: ـ مگه ملودی رو نمیگی؟ خندیدم و گفتم: ـ نه خنگه خدا! منظورم همون نزول خورست. گفت: ـ آها، اون گفت که فردا ساعت هشت باید راه بیفتم سمت محموله...
  12. پارت دویست و دهم تینا از یلدا پرسید: ـ مامان نظرت چیه؟! یلدا یه آهی کشید و گفت: ـ نمی‌دونم والا اصلا آمادگی اینو دارم دوباره با خاتون مواجه شدم یا نه! به من باشه واقعا دیگه حتی نمی‌خوام ریختشو ببینم اما باید از امیر و فرهاد هم بپرسم پسرم! سرشو بوسیدم و گفتم: ـ هرجور خودت راحتی! اصلا نمی‌خوام که اذیت بشی. گفت: ـ مرسی از درکت پسرم! همین لحظه صدای آقا امیر اومد که بلند گفت: ـ ملت کجایین؟! همه رفتیم بیرون که دیدیم دستش پر از گوشته و رو به من و فرهاد گفت: ـ خب پسرا آماده‌ایین برای امشب تو حیاط منقل درست کنیم؟! منو فرهاد سرمون و به نشونه تایید تکون دادیم و فرهاد رفت نایلون و از دستش گرفت و گفت: ـ می‌بینم که کولاک کردی بابا! بعدش امیر گفت: ـ خانوما هم از بالا مارو نظارت کنند! ملودی پرید بالا و گفت: ـ آخجون! من عاشق این برنامه‌هام. بعدش آقا امیر رو به من گفت: ـ خب پسر سیخ ها رو از گوشه حیاط بیار! دست بجنبون! خندیدم و رفتم کاری که گفت و انجام بدم! جالب بود اما امیر شخصیت بی‌نهایت دوست داشتنی داشت که حتی به دل منم نشسته بود...کاملا صمیمیتش از ته دل بود و من باورش داشتم و حق میدادم به فرهاد از اینکه اینقدر عاشقش باشه.
  13. مهتاب هنوز کنار تخت نشسته بود، اما دیگر دست آرمان را نگه‌ نمی‌داشت. او دست خود را به آرامی رها کرده بود، نه از روی ترس، بلکه از روی یک حس جدید: او دیگر در حال جنگیدن نبود، او در حال تجزیه و تحلیل یک پدیده بود. بوی عطر زنانه روی بالش، آن عطرِ سرد و داروئی که طعم دارو را با پوست داغ مخلوط می‌کرد، او را تا عمق خاطرات مبهمی که از مادر آرمان (فهیمه) داشت، پیش برد. خاطراتی که اغلب در حاشیه بودند، در پس‌زمینه مکالمات عصبی آرمان، یا در نگاه‌های لحظه‌ای فهیمه در مراسم‌های خانوادگی. مهتاب به آرمان نگاه کرد. او پلک‌های سنگینش را بسته بود و تنفسش منظم بود، گویی از دنیای واقعی جدا شده و به مکانی امن پناه برده بود. اما این آرامش، مهتاب را مضطرب می‌کرد. این آرامش، آرامش کسی بود که مطمئن است محافظی قدرتمند بالای سرش ایستاده است. مهتاب آهسته از جا بلند شد، حرکاتش اکنون آگاهانه، بدون صدای اضافی بود. او به سمت کمد لباس‌های آرمان رفت. نه به دنبال لباس خودش، بلکه به دنبال چیزی که آرمان شاید ناخودآگاه به آن چسبیده باشد. او لباس‌های راحتی آرمان را بررسی کرد. پیراهنی خاکستری که آرمان معمولاً در خانه می‌پوشید. انگشتانش را روی پارچه کشید. همان‌جا بود؛ یک حس ضعیف، اما مشخص، از بوی فهیمه. بویی که او فکر می‌کرد فقط در اتاق خواب مادر باقی مانده است. مهتاب برگشت و به سمت پنجره رفت. لحظه‌ای مکث کرد و آرمان را از نظر گذراند. ناگهان، بدون هیچ دلیلی، او همان ژست دفاعی مادر را تقلید کرد: دست‌هایش را روی هم قفل کرد و چانه‌اش را کمی بالا برد، نگاهی که بیشتر شبیه قضاوت بود تا آرامش. آرمان در خواب تکان خورد. مژه‌هایش لرزیدند. پلک‌هایش باز شدند. نگاهش ابتدا تار بود، اما به محض این که روی مهتاب ثابت شد، آن حالت وحشت‌زده‌ی چند لحظه پیش، جای خود را به یک آرامش عجیب داد. او به آرامی دستش را به سمت مهتاب دراز کرد. اما این بار، مهتاب نلرزید. او هم دستش را دراز کرد، و وقتی دستشان در هم گره خورد، آرمان لبخند زد. این لبخند، تلخ‌ترین لحظه برای مهتاب بود. این لبخندی نبود که برای او باشد. این لبخندی بود که فقط برای تسکین می‌آمد. -آروم باش… صدای آرمان خشن و خواب‌آلود بود. - آروم باش… اینجا دیگه امنه. و در همان لحظه، آرمان یک کار انجام داد که قلب مهتاب را از جا کند: او دست مهتاب را به سمت صورتش برد و گونه‌ی او را به آرامی لمس کرد. حرکت بسیار نرم بود، انگار که از شکستن شیشه می‌ترسید. - نذار بری… آرمان نجوا کرد، صدایش حالا کمی شفاف‌تر شده بود. - توروخدا، تو نباید این حس رو خراب کنی. مهتاب می‌دانست که “این حس” چه حسی است. آن حسی نبود که در لباس عروسی با او به اشتراک گذاشته بود؛ آن حسی بود که در سایه، در آن سکوت پُر از عطر مادر، به آن تکیه کرده بود. مهتاب از این سکوت آشفته بیرون آمد. او باید می‌فهمید که این وابستگی چقدر عمیق است. او گفت - آرمان، یکم صبر کن، زود برمی‌گردم. آرمان پلک زد و دستش را رها کرد. - باشه. مهتاب به سرعت به اتاقش رفت. از لباس‌هایی که مادرش برایش فرستاده بود (به بهانه “تطبیق سبک زندگی”) یک بلوز ابریشمی سرمه‌ای رنگ که به یاد دارد مادر آرمان از او گرفته بود و در یکی از جشن‌ها پوشیده بود، بیرون کشید. لباس قدیمی نبود، اما رنگ و جنسش حس یک کپی دقیق را می‌داد. وقتی برگشت، آرمان هنوز روی تخت نشسته بود، اما حالا کمی بی‌قرار به نظر می‌رسید، انگار که در غیاب او، آن “تسکین” در حال محو شدن بود. مهتاب به آرامی وارد اتاق شد و خود را در معرض دید او قرار داد. او منتظر یک فریاد، یک شوک، یک سوال نبود. او منتظر یک تغییر وضعیت بود. آرمان سرش را بالا آورد. نگاهش روی مهتاب ثابت شد. ابتدا چشمانش گشاد شدند، سپس… آرام شدند. انگار که یک تصویر مخدوش، ناگهان وضوح خود را بازیافته بود. - تو… آرمان زمزمه کرد. نفسش بند آمده بود. - تو… او از جا بلند شد، بسیار سریع‌تر از حد معمول. قدم‌هایش محکم و هدفمند بودند، نه لرزان و مردد. او به سمت مهتاب آمد، نه با احتیاط عاشقانه، بلکه با میل تملک محض. وقتی به او رسید، دست‌هایش را دور کمر مهتاب حلقه کرد و او را به سمت خود کشید. مهتاب از شدت ناگهانی، پشتش به چارچوب در خورد. آرمان صورتش را در موهای مهتاب پنهان کرد و عمیق نفس کشید. این بار، عطر مهتاب نبود که او را مست کرد؛ این بار، بوی ترکیبی بود که می‌دانست. عطر مهتاب با آن بوی نافذِ مادر که عمداً روی لباس پاشیده بود. آرمان زمزمه کرد - همیشه… باید همین‌طور بمونی. من نمی‌تونم تو رو از دست بدم. تو… تنها کسی هستی که اجازه میده اون آرامش رو داشته باشم. این جمله، ضربه نهایی بود. مهتاب می‌دانست. او برای آرمان، صرفاً یک بستر امن بود تا بتواند در کنارش، عشق ممنوعه‌اش به مادر را توجیه کند و هرگز احساس گناه نکند. او فقط یک پرده‌ی نازک بین آرمان و جنون مادر بود. ترس مهتاب به یک اطمینان سرد تبدیل شد. او در این بازی، تنها یک عروسک بود، یک «جایگزین خوب». او دست‌هایش را روی شانه‌های آرمان گذاشت و سعی کرد او را عقب بزند، اما آرمان مقاوم بود. - آرمان، این منم! مهتابم! او فریاد زد، صدایش حالا واقعی بود، پر از درد. آرمان سرش را بالا آورد. چشمانش دیگر تار نبودند. آن‌ها اکنون شفاف، اما پر از یک سردی بی‌نهایت بودند که تنها از کسی برمی‌آید که هویت واقعی‌اش را با دیگری پیوند داده است. او به مهتاب نگاه کرد، نه با عشق به او، بلکه با قدردانی از شباهتش به شخصی دیگر. گفت - میدونم تویی… و تو خیلی خوبی. خیلی بهتر از اون.
  14. پارت دویست و نهم یلدا بهش نگاهی کرد و تینا گفت: ـ هر وقت بابت چیزی به فرهاد اصرار کردیم، نتیجه عکس داد! بذاریم طبق احساسات خودش عمل کنه! خندیدم و گفتم: ـ مطمئنم که عشق بهش کمک می‌کنه راهشو پیدا کنه! یلدا و تینا با تعجب نگام کردن که در انباری رو یکم بازتر کردم تا فرهاد و ملودی رو ببینن! خیلی عمیق در حال خندیدن بودن و فرهاد داشت از ملودی که ژست میداد عکس می‌گرفت! تینا با خنده و تعجب گفت: ـ ملودی و فرهاد؟! منم همون‌جوری که به صحنه روبروم لبخند میزدم گفتم: ـ چرا که نه! یلدا گفت: ـ خدایا این صحنه‌ها رو هم بهم نشون دادی، واقعا نمی‌دونم چجوری ازت تشکر کنم! گفتم: ـ برای اظهارات گرفتن از عباس، همکارای من رفتن خونشون...فقط مونده الفت که از اونم خودم اظهاراتش و میگیرم! یه درخواستی ازتون دارم که امیدوارم رد نکنین! یلدا که ته نگاهش همیشه یه ترس نهفته بود گفت: ـ چی؟! گفتم: ـ میدونین که ما فردا صبح برای اینکه مادربزرگم شک نکنه، باید برگردیم تهران! از شما می‌خوام وقتی قراره مادربزرگ و ببرن، شما هم تو خونه ما باشی! یلدا بهم نگاه کرد و چیزی نگفت، ادامه دادم و گفتم: ـ دلم میخواد قیافشو ببینم وقتی که اونجوری شما رو از اونجا انداخت بیرون، وقتی ببینه با نوه ایی که فکر می‌کرده مرده، برگشتین چه شکلی میشه!
  15. نام رمان: زیر پوست عشق نویسنده: زهرا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، درام، روانشناختی خلاصه رمان: زندگی آرام و ظاهراً کامل یک زن جوان در هاله‌ای از عشق و امنیت می‌گذرد. او در خانه‌ای زندگی می‌کند که هر گوشه‌اش بوی محبت و توجه می‌دهد؛ اما چیزی در این میان آرام و بی‌صدا فشار می‌آورد. قصه روایتگر روزهایی است که عشق، محافظت، ترس و شک به‌قدری درهم می‌آمیزند که مرز میان امنیت و اسارت رنگ می‌بازد
  16. (سومشخص مهتاب) در بسته شد و سکوت، همانند پرده‌ای سنگین، فضا را پوشاند. هوا مثل آبی راکد ایستاده بود و هر نفس، سنگینی خودش را داشت. مهتاب به در خیره شد، قلبش تند می‌زد و دست‌هایش بی‌قرار روی لبه‌ی تخت کوبیده می‌شدند. نگاهش به آرمان افتاد، هنوز چشم‌هایش بسته بودند و نفس‌های آرامش، اما پر از علامت سؤال، در فضا پیچیده بود. او قدمی نزدیک‌تر رفت، بویی غریب از عطر تازه روی بالش به مشامش رسید؛ عطری زنانه، نرم اما نفوذی، بویی که نمی‌توانست از آن چشم‌پوشی کند. مهتاب دستش را روی پتو گذاشت و لحظه‌ای تردید کرد؛ حرکتی ساده بود، اما انگار هر حرکتش، مثل برشی کوچک در زمان، تأثیری عمیق می‌گذاشت. ناگهان انگشت‌های آرمان، سبک اما مصمم، دستش را گرفتند. نه محکم، نه خشن، اما به اندازه‌ای کافی که مهتاب خشکش بزند. قلبش فشرده شد و لب‌هایش بی‌اختیار گفتند: – نرو... صدایش در سکوت پیچید، پر از تردید و ترس، اما همچنین با حسی که او نمی‌توانست تعریفش کند. – نرو... مثل اون نرو. مهتاب لبش را گاز گرفت و چشم‌هایش را بست. نمی‌توانست بفهمد منظور آرمان کیست — مادرش؟ یا خودش؟ یا چیزی مبهم که نمی‌توانست به نامش صدا بزند حتی نمی‌دانست منظورش از اون کی هست. نفس‌هایش کوتاه شد و قلبش به تندی می‌زد، هر ضربان، صدای سکوت را بیشتر می‌کرد. گوشه‌ی ذهنش، خاطره‌ای مبهم از مادر آرمان که به آرمان نزدیک می‌شد، دوباره شعله‌ور شد، و مهتاب حس کرد چیزی خطرناک در حال شکل گرفتن است. قدم‌هایش آهسته به سمت تخت نزدیک شد. دستش را روی شانه‌ی آرمان گذاشت، اما او به عقب نخورد. انگشت‌هایش هنوز دست او را محکم گرفته بودند، مثل اینکه می‌خواستند چیزی را نگه دارند — چیزی که شاید هیچ وقت نباید در دست گرفته می‌شد. سایه‌ی نور از پنجره‌ی نیمه‌باز روی دیوار کشیده شد و هر جنبش کوچک، هر نفس، هر حرکت، شبیه تصویری در حرکت بود که مهتاب نمی‌توانست آن را از هم جدا کند. چشم‌هایش از اضطراب پر شده بودند، اما هر چیزی درونش از کنجکاوی نیز لبریز بود؛ کنجکاوی‌ای که به آرامی تبدیل به ترسی نامرئی می‌شد. – آرمان... خوبی؟ صدایش حتی برای خودش لرزان بود. هیچ پاسخی دریافت نکرد. فقط مژه‌های آرمان اندکی لرزیدند و مهتاب فهمید که او چیزی را حس کرده است، اما هنوز نمی‌دانست چه چیزی. لحظه‌ای نشست کنار تخت و نفس عمیقی کشید. ذهنش پر از سوالات بی‌جواب بود، بویی که هنوز روی بالش بود، لمس آرام دست‌ها و حرکات نامحسوس آرمان، همه و همه در هم آمیخته بودند تا او را در دامی از احساسات مبهم گرفتار کنند. صدای آرام قوری از آشپزخانه آمد و فضا را از شدت سنگینی اندکی سبک کرد، اما نه برای مدت طولانی. مهتاب حس کرد زمان کش آمده و هر ثانیه، پر از شک و اضطراب است. نگاهش به آرمان افتاد؛ چیزی در آن چشم‌های بسته موج می‌زد ولی او نمی‌دونست چی و تنها می‌دانست که همه چیز در این اتاق، حتی سکوتش، حالا تغییر کرده بود. هر لحظه‌ی بعد، ذهنش به گذشته و حال پیوسته شد. خاطراتی کوچک، لبخندهای مخفی، نگاه‌هایی که هیچ‌وقت فراموش نشده بودند، دوباره تداعی شدند و حسادت، ترس و کنجکاوی را در هم آمیختند. مهتاب خود را درگیر یک بازی نامرئی یافت؛ بازی‌ای که قوانینش را نمی‌دانست اما هر حرکت او، هر نفس و حتی سکوتش، بر نتیجه تأثیر می‌گذاشت. او ناگهان روی تخت نشست، دستش را روی زانوهایش گذاشت و آرام نفس کشید، سعی کرد ذهنش را آرام کند، اما هر تصویر و بویی که در اتاق بود، مثل صدای موج‌های دریا، آرامش را از او می‌ربود و قلبش را به تپش می‌انداخت. افکارش به اطراف چرخیدند، بین آرمان، مادرش و آن عطر، تا جایی که او دیگر نمی‌توانست مرز واقعیت و حدس‌ها را تشخیص دهد. هر لحظه که می‌گذشت، مهتاب عمیق‌تر در این احساسات غرق می‌شد؛ ترس و میل، کنجکاوی و شک، همه در یک ترکیب خطرناک و هیجان‌انگیز که ذهنش را پر کرده بود. اکنون او نه فقط ناظر، بلکه بخشی از این بازی پنهان شده بود، بازی‌ای که هیچ کس نمی‌توانست پایانش را پیش‌بینی کند و همه چیز به نفس‌ها، نگاه‌ها و لمس‌های کوچک وابسته بود.
  17. پارت چهلم بازم تو سکوت با تعجب نگام کرد...یکم سرفه کردم و با پوزخند گفتم: ـ دخترت پیش منه! اون لحظه انتظار هر جمله‌ایی از من داشت جز این جمله! بعد از کلی زل زدن به من گفت: ـ داری دروغ میگی! خندیدم و گفتم: ـ مطمئنی ؟! بعدش گردنبندم و درآوردم و تصویر جسیکا تو مخفیگاهم و بهش نشون دادم...گفتم: ـ مردم بیچاره رو بفرست برن وگرنه دخترت تا ابد پیش من می‌مونه! داشت دستاشو میورد سمتم که گردنبندمو پاره منه، با یه حرکت دستاشو تو هوا معلق نگه داشتم. با لبخند آرومی گفتم: ـ جسیکا تا هر وقت که من بخوام پیش من می‌مونه و حتی دست تو هم به ما نمی‌رسه! گوشه به گوشه این شهر و بگردی، نمی‌تونی منو مخفیگاهش و پیدا کنی...پس بهتره تسلیم بشی و مردم بی‌گناهی که اینجا نگهشون می‌داری یا نگهباناتو فرستادی تو شهر که فضای اونجا هم مثل اطراف قلعت آلوده کردن و اگه برشون نگردونی به قلعت، دیگه حتی یکبارم دخترتو نمی‌بینی ویچر‌! می‌دونم چقدر خاطرش برات عزیزه! قرار بود تمام فن و فنون ظالم شدن تو جادوگری رو بهش آموزش بدی و قلبش و تبدیل به سنگ کنی تا بعد از تو رو تخت پادشاهی بشینه اما کور خوندی! تا زمانی که من هستم، اجازه نمیدم چنین اتفاقی بیفته! پس اگه میخوای دخترتو ببینی، هرچی سریع‌تر مردم و به خونه های خودشون و احساساتی که ازشون دزدیدی رو به وجودشون برگردون! با حرص دندوناش و بهم فشرده و گفت: ـ نشونت میدم!
  18. پارت سی و نهم والت یه جارو برام ظاهر کرد و سوارشدم و راه افتادم سمت اتاق ویچر‌...دود و مه‌ایی از درد و ناامیدی توی اون فضا پیچیده بود...صدای آه و ناله‌ی مردم بی‌گناهی که اونجا بودن، منو عصبانی تر از قبل کرده بود...به خودم باور داشتم و باید در مقابل ظلم و بدی پیروز می‌شدم...چاره‌ی دیگه‌ایی نبود! تا رسیدم دم در اتاق ویچر‌ خواستم با جارو در اتاقشو بشکنم و برم داخل که والت جلوی منو گرفت و مانعم شد. قبل من رفت داخل و بعد چند دقیقه برگشت بیرون و رو به من گفت: ـ رییس منتظر... بدون اینکه صبر کنم تا جملش تموم بشه، حمله کردم و رفتم داخل اتاق....ویچر‌ با عصبانیت اومد سمتم و گفت: ـ تو چطور جرئت می‌کنی به خلوت من حمله کنی؟! منم عصبانی تر از اون گفتم: ـ تو چطور جرئت می‌کنی مردم بیگناه و اینجا نگه داری و از احساسشون تغذیه کنی؟! محکم با دستاش گردنمو گرفت طوری که داشتم خفه می‌شدم و گفت: ـ مگه باید بهت جواب پس بدم؟ تو فک کردی کی هستی ها؟! در مقابل من تو هیچی نیستی...هیچ کاری نمی‌تونی بکنی فهمیدی؟ این مردم و کل این سرزمین مثل یه خمیربازی تو دستای منن. با قدرت هرچی تمام تر دستاشو از دستم کشیدم بیرون که یهو از چشماش تعجب زد بیرون! فکر نمی‌کردم بتونم رو قدرت دستاش بلند شم! همون‌طور که نفس نفس میزدم گفتم: ـ مطمئنی نمی‌تونم؟!
  19. پارت دویست و هشتم رسیدیم خونشون و دیدم که ملودی در حال عکس گرفتن با گلهای خونشونه. فرهاد وایستاد و خیره به حرکات ملودی شد...زدم به شونه‌اشو گفتم: ـ فقط نگاه کردن کافی نیست! برو پیشش... خندید و رفت کنارش...منم دیدم در انباری بازه و یه صدایی میاد...نزدیک که شدم دیدم یلدا داره قالی می‌بافه و تینا هم کنارش نشسته...تقه‌ایی به در زدم که یلدا گفت: ـ بفرمایید... کفشمو درآوردم و تا وارد شدم، یلدا با خوشحالی بلند شد و گفت: ـ خوش اومدی پسرم...دوتا برادر شهر و خوب گشتین؟ تونستی باهاش حرف بزنی؟! نمی‌خواستم بهش بگم که فرهاد درگیر چه مسئله‌ایی شده چون بهش قول داده بودم و بخاطر قلب مریضش نمی‌خواستم که متوجه این موضوع بشه، بنابراین لبخندی زدم و گفتم: ـ آره گشتیم ولی... با ترس گفت: ـ ولی چی؟! کمکش کردم بشینه و منم کنارش نشستم...گفتم: ـ ولی نمی‌خوام بهش اصرار کنم! ببینین اونم به نوبه خودش حق داره...اون ویژگی‌هایی که از یه پدر تو ذهن خودش تعریف کرده، با خصوصیات و اتفاقاتی که ما از بابا فرهاد براش تعریف کردیم، متفاوته...الآنم از دستش خیلی عصبانیه بخاطر شما و کاری که باهاتون کرد و من امیدوارم یه روزی بتونه این عصبانیت و تو خودش حل کنه و باهاش کنار بیاد... یلدا یکم ناراحت شد که دستاشو گرفتم تو دستام و گفتم: ـ خواهش می‌کنم شما هم بهش اونقدر اصرار نکنین! تینا هم از پشت یلدا محکم بغلش کرد و گفت: ـ حق با کوروشه مامان...
  20. هفته گذشته
  21. 📚✨ اعلان انتشار رمان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: ال تایلر 🖋 نویسنده: @سارابـهار از نویسندگان حرفه‌ای نودهشتیا 🎭 ژانر: فانتزی 🌸 خلاصه داستان: خون‌آشام‌هایی که با برخوردِ نور آفتاب و حتی نورِ کم‌سوی مهتاب، می‌سوزند! 📖 برشی از رمان: – هی! اونی‌که روی زمین افتاده چیه؟ تیموتی خشک لب زد: – یه انسان! پیکی با تعجب پرسید: – انسان؟! انسان دیگه چه کوفتیه؟! 🔗 لینک دانلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/2025/10/24/دانلود-رمان-ال-تایلر-از-سارابهار-کاربر/
  22. - میشه چند لحظه‌ یه جایی وایسیم ‌و استراحت کنیم؟ من دیگه نمی‌تونم راه بیام. راموس آرام سری تکان داد، می‌توانستم در چهره‌ی خودش هم آثار خستگی را ببینم. - بهتره بریم توی اون جنگل یکم استراحت کنیم، فکر می‌کنم حداقل از این شهر با مردم عجیب و غریبش امن‌تر باشه. - باشه، بریم. وارد جنگلِ بر سر راهمان که شدیم لحظه‌ای دهانم از زیبایی‌اش باز ماند، جنگلی که درست مثل جنگل‌های سرزمینمان پر از گل و گیاه‌هان زیبا، درختان میوه و بوته‌های تمشک و توت بود. - چقدر اینجا قشنگه! راموس کوتاه سر تکان داد. - اوهوم، مثل جنگل‌های سرزمین گرگ‌هاست. لحن تلخ و‌ غمگینش کام من را هم تلخ کرد. راموس با دستش به درخت سیب بزرگی که از آن سیب‌های سرخ و درشت آویزان بود اشاره‌ کرد و گفت: - فکر می‌کنم زیر سایه‌ی این درخت بتونیم یکم استراحت کنیم. نگاه دقیق و محتاطانه‌ای به دور و اطرافم انداختم، اگر این جنگل مثل جنگل‌های سرزمین گرگ‌ها بود بعید نبود که حیوانات وحشی هم داشته باشد. - اینجا حیوون وحشی نداشته باشه یه وقت! راموس برایم ابرویی بالا پراند. - چی داری میگی دختر؟ ناسلامتی ما گرگینه‌ایم ها دیگه از پس دو تا حیوون که برمیایم. با تردید نگاهش کردم، از‌خودم با آن خستگی هیچ‌کاری برنمی‌آمد و مطمئن نبودم که راموس هم بتواند حریف حیوانی مثل خرس یا شیر بشود. - مطمئنی؟! راموس بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت. - من آره، ولی اگه تو نیستی می‌تونی اینجا نخوابی. و خودش چند قدمی پیش رفت و درحالی که کیسه‌ی پر از لوازمش را زیر سرش می‌گذاشت تا بخوابد گفت: - اما من می‌خوام بخوابم چون خیلی خسته‌ام. با تعجب به او که زیر درخت دراز کشیده و راحت چشمانش را بسته بود نگاه کردم، انگار نه انگار این من بودم که داشتم از خستگی هلاک می‌شدم. وقتی که او را در آن حالت دیدم خودم هم کیسه‌ی لوازمم را بر روی زمین گذاشتم و کنار راموس بر روی زمین دراز‌ کشیدم و چشمانم را بستم.
  23. بالاخره پس از آن‌همه سختی به سرزمین جادوگرها رسیده بودیم؛ سرزمینی که طبق گفته‌ی آن زن پر از عجایب بود و ما را هر لحظه‌ بیش از پیش شگفت زده می‌کرد. خانه‌های این سرزمین زیاد هم با دهکده‌ای که از آن گذشته بودیم تفاوتی نداشت، اما مردمش با تمام افرادی که‌ تابحال دیده بودیم فرق داشتند. مردم سرزمین جادوگرها رَداهایی تیره به تن و کلاه‌هایی مشکی و نوک تیز به سر داشتند و هر کدام یک تکه چوب که نمی‌دانستم برای چیست در دست داشتند، برعکس مردم آن دهکده‌ی لعنتی هیچ توجهی به ما نداشتند و ما راحت می‌توانستیم به راهمان ادامه بدهیم. - تو می‌دونی چطور می‌تونیم وارد قصر پادشاه بشیم؟! برگشتم و از سرِ شانه نگاهی به راموسی که شانه به شانه‌ام در راه سنگیِ وسط شهر قدم برمی‌داشت انداختم، بعد از اتفاقات آن شب در جنگل زیادی ساکت و آرام شده بود و بیشتر توی خودش بود و من هیچ از این وضعیت راضی نبودم. - نمی‌دونم، اون زن به من چیزی نگفت. - توی نامه‌اش هم چیزی ننوشته بود؟! شانه‌ای بالا انداختم. - نمی‌دونم، اون نامه به یه خطی نوشته شده بود که نمی‌تونستم بخونمش. راموس کلافه پوفی کشید، کاش‌ زبان باز می‌کرد و یک کلام از دلیل این حال و احوالات کلافه‌ی خودش می‌گفت که من اینطور گیج و حیران نباشم. - پس باز باید خودمون یه فکری بکنیم. سری در تأیید حرفش تکان دادم. - فقط میشه قبلش یه جایی رو برای استراحت پیدا کنیم؟ من خیلی خسته‌ام. راموس نگاه کوتاهی سمتم انداخت. - مثلاً کجا؟ اون دهکده که هردومون خیال می‌کردیم یه دهکده‌ی عادیه اونقدر برامون دردسرساز شد، دیگه اینجا که پر از جادوگرهای عجیب و غریبه حتماً یه بلایی سرمون میاد. نفسم را عمیق و با ناراحتی بیرون دادم؛ آنقدر خسته بودم که فقط پاهایم به دنبال خودم می‌کشیدم و حالا با این خستگی باید فکری هم برای راه یافتن به قصر پیدا می‌کردم!
  24. بردیا زودتر از آن دو برخاست و متفکر انگشت اشاره‌اش را روی لبش گذاشت و گفت: - نظرتون چیه خودم رو به مریضی بزنم؟ آریا همراه او به‌سمت در رفت و با اخمی کوچک گفت: - دفعه قبل خودتو به مریضی زدی، یادت نیست؟ دارا دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و هنگام خروج از کلاس چشمکی به دختری که دم در ایستاده‌بود، زد و از کنارش گذشت. در همان حال جدی گفت: - گندش بزنن... منم امروز صبح سوتی دادم که امروز همین یه کلاس رو دارم، امتحانم ندارم‌. بردیا با ناله گردنش را به‌سمت عقب راند و عصبی غرید: - یعنی هیچ راه فراری وجود نداره که وارد جمع عجوزه‌ها نشیم؟ من واقعاً حوصله‌ی اون همه خاله خان‌باجی رو ندارم. دارا گوشه‌ی لبش را به پایین راند و در جوابش با تلخی اخمی کرد و گفت: - نه... الیاس کودن هم میاد. آریا ابرویی بالا انداخت و با لبخند بزرگی که انگار موضوع مهمی را می‌شنید، گفت: - همین یابو که دوست دخترت رو قاپید؟ دارا چشم‌غره‌ای غلیظ نثار صورت شاداب و خندان او کرد و رو برگرداند. بردیا اما با خنده محکم به کتفش کوبید و با ابروهایی که از شیطنت زیگزاکی می‌رفت، گفت: - دیوانه‌ای که هنوز هنوزه غصه می‌خوری، آخه دخترخاله یاسمنم غصه داره؟ به خدا اگه اون دماغ گنده‌ش رو عمل نمی‌کرد، حتی اون الیاس پا کوتاه هم بهش نگاه نمی‌کرد. دارا با غیض به او خیره شد و همان‌طور که از دانشکده خارج می‌شدند و به‌سمت پارکینگ می‌رفتند، گفت: - یاسمن کودن خودش خواست به من نزدیک‌ بشه وگرنه من با فامیل هیچ سنخیتی ندارم. هر چند که همچین مالیم نبود، ولی من رو دور زد و هیچ کس حق نداره من رو دور بزنه. آریا به بحث یاسمن، دوست دختر سابق دارا خاتمه داد تا باری دیگر به تهدید‌ها و مراحل انتقام دارا گوش ندهد. بی‌حوصله اخم‌هایش را در هم گره زد و گفت: - این موضوع رو ولش کنید، نظرتون چیه بریم یه جایی حال و هوامون عوض شه؟ بردیا دهانش را کج کرد و با تمسخر اشاره‌ی به او کرد و گفت: - ببین تا حالا برای کی قصه‌ی حسین کُرد شبستری تعریف می‌کردیم! کجایی بچه خوشگل؟ ما دعوتیم! الان باید بریم خونه آماده شیم، مامانم اگه نفر اول مجلس نباشه همه‌ی ما رو امشب تو خونه دار می‌زنه. دارا به شوخی در ادامه‌ی حرف بردیا گفت: - اگه حوصله‌ات سر رفته برو عیادت دوستت. آریا با تعجب ابرویی بالا انداخت و سوالی نگاهش کرد که او مرموزانه از گوشه‌ چشم نیم‌نگاهی به او انداخت و با نیش باز گفت: - کراش بردیا رو می‌گم. این بار بردیا با تعجب و دهانی باز ایستاد و کنجکاوانه پرسید: - کی رو میگی‌؟ - همین چند ساعت پیش گفتی که فقط از یه دختر خوشت اومده. ناگهان چهره‌ی متعجب و حیران بردیا باز شد و لبخند و بزرگی روی لبش نشست، خیره به صورت پر از شیطنت‌ دارا گفت: - مونالیزای غمگین رو میگی؟
  25. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  26. در را که بستم، سکوت پشت سرم فرو ریخت مثل پتویی که از روی اتاق کنار کشیده شوند. نفس عمیق کشیدم. عطر سردش هنوز روی انگشتانم بود — ترکیب سردِ دارو و پوست داغ، بوی پسرم، بوی آن‌چه نباید ادامه پیدا کند. لبخند زدم. لبخند همیشه کلید است، همیشه. با لبخند می‌شود مهر را جا زد، شک را پنهان کرد، زهر را قند کرد. از پله‌ها پایین آمدم، آهسته، تا صدای کفش‌هایم نلرزد. زن نباید صدا داشته باشد وقتی فکر می کند. صدای پشت تلفن آرام گفت: – الو؟ گفتم: – وقتشه. مکثی کرد و پاسخ داد: – فهمیدم. قطع کردم. همیشه همینقدر کوتاه. همیشه همینقدر کافی. می‌دانستم مهتاب از بالا نگاهم می‌کند. حس نگاهش را روی گردنم میفهمیدم. باید این حس را نگه دارد، همین ترس ملایم، همین کنجکاوی. ترسی که عشق را می‌کند. آرمان اما... هنوز خیلی درگیر دل بود. زیادی “باور” داشت. مردها باور دارند، خطرناک تر می شوند. وقتی خیال می‌کنند در امنیت‌اند، درست همان موقعی که می‌شود تار را دورشان کشید. فهیمه آرام‌تر پیش برو. نه تند، نه با کلمات، بلکه با «رفتارهای طبیعی» با همان نگاهی که مادران دارند وقتی می‌خواهند چیزی را از فرزندشان بگیرند، بدون اینکه بفهمند. رفتم سمت پنجره. بیرون، سایه‌ها کشیده‌شده بودند. دستم را روی شیشه گذاشتم و آرام گفتم: – تا خودش بخواهد، ازش جداش نمی‌کنم... صدای درِ کوچک حیاط آمد. یکی داخل شد. صدای قدم‌های آهسته، مطمئن است. وقتی برگشتم، چهره‌ای آشنا مقابلم بود — لبخند خسته، اما مطیع. نگاهش پایین بود. – گفتی بیام... – آره... دیر نکن. فقط باید حرف بزنی. خیلی ساده. سکوت کرد. دستش را فشردم. – اون فقط فکر می‌کنه خواهرته... ولی تو باید یادش بندازی که همیشه یه “فاصله” هست، حتی بین خواهرها. چشمهایش بالا آمد. سرد و خیس. – نمی‌خوام آزارش بدم... – نمی‌دی. فقط کمکش میکنی واقعیتو ببینه. خم شدم نزدیک گوشش. – و یادت نره... هر چی شنیدی، هر چی حس کردی... بین خودمون می‌مونه. در را باز گذاشتم تا نور بیاد تو و همه‌چیز طبیعی به‌نظر برسه مثل همیشه
  27. هوا خاک و شکوفه‌ می‌داد. نیمه جان‌ها روی زمین نشسته بودند و دست‌هایشان را روی خاک گذاشته بودند، سعی می‌کردند جریان گرمای را حس کنند. هر نفس باد، هر حرکت نورهای ریز، مثل موجی بود که از زمین به سمت قلبشان می‌آمد و می‌رفت. حس عجیبی بود هم ترسناک و هم آرام‌بخش، اما هیچ‌کدام‌شان نمی‌توانست آن را دقیق توضیح دهد. پاندورا کنارشان بود، اما مثل گذشته نگاه قدرت‌مندش را تحمیل نمی‌کرد. انگار فقط مسیر را نشان می‌داد و اجازه می‌داد هر کس خودش را انتخاب کند. ایلاریس از دور صدایش را رساند، آرام و محکم: -هر جریان، حتی کوچک‌ترینش، اثر خودش را روی جهان می‌گذارد. امروز شما فقط دیدید، فردا می توانید بسازید. اما فراموش نکنید: جریان، مثل آینه است؛ اگر شما را گم کنید، او هم شما را گم خواهد کرد. دختری دستش را روی قلبش گذاشت و چشم‌هایش را بست. نورهای ریز شکوفه ها روی پوستش نشسته و میرقصیدند. زمزمه‌های آرام در هوای پیچید، انگار جریان خودش را معرفی می‌کند. نه با فرمان، نه با زور، بلکه با دعوتییم: «بیایید، ملا دهید، و سپس عمل کنید». یکی از نیمه‌جان‌ها جلو، دستش را روی خاک گذاشت و از نور زیر انگشتانش جهید. نور کوچک و لرزان بود، اما به سرعت پراکنده شد و مانند ریشه‌هایی که از خاک بیرون می‌آید، به اطراف یافت می‌شوند. نیمه جان نفسش بریده بود، انگار تازه متوجه قدرت خودش شده بود: -این… من شروع کردم؟ ایلاریس سرش را تکان داد: - آری. و حالا انتخاب با توست: رشدش میدهی یا رهایش میکنی. باد دوباره وزید، اما این بار نه برای ترساندن، بلکه برای هم‌نوا کردن جریان‌ها. هر نور، هر رگه، انگار موسیقی خودش را داشت. نیمه جان‌ها شروع کردند به شنیدن و دیدن، هر کس تصویری تازه از گذشته، حال و آینده خود در نور و خاک می‌دید. تصویری که نمی‌شد آن را به آسانی توضیح داد، اما حسش می‌کردند. پاندورا لبخند زد و گفت: - هیچ‌چیز تصادفی نیست. هر جریان، هر نغمه، هر نور، پیامی دارد. و هر کس که گوش دهد، بخشی از آن پیام می‌شود. زمین زیرشان لرزید، اما نه به عنوان خطر، بلکه نشانه‌ای از آغاز است. آغاز نیمه‌جان‌ها، آغاز جهان تازه‌ای که حالا در قلب هر یک از آن‌ها زنده بود، و این جهان تازه، نفس می‌کشید و منتظر تصمیم‌ها و حرکت‌های آن‌ها بود.
  28. پارت بیست و پنجم گونتر که زودتر وارد شده بود و به باسیلیوس بزرگ ادای احترام کرده بود از کنار آنها می‌گذرد و به سمت دوروتی می‌رود. دوروتی که تا آن لحظه داشت به در و دیوار می‌کوبید و رزا را صدا می‌کرد و اشک می‌ریخت با دیدن گونتر عقب می‌رود. اول رزا و مارکوس را دیده بود که از دیوار گذشتند و حالا گونتر! پشت آن دیوار چه بود؟ پس چرا او نمی‌توانست از آن عبور کند؟ با خود می‌اندیشید رزا دست در دست آن خوناشام بزرگ از دیوار گذشته بود، شاید باید توسط یک خوناشام وارد می‌شد! با صدایی گرفته از بغض و صورتی خیس به گونتر می‌گوید: - من رو ببر اون طرف. گونتر تنها یک کلام می‌گوید: - نمیشه. دوروتی پا بر زمین می‌کوبد و غر می‌زند: - چرا نمیشه؟ می‌خوام برم پیش رزا. گونتر که از رفتار لوس او خوشش نیامده ناخواسته لحنش تند می‌شود: - می‌تونی برو! دوروتی ناراحت نگاهی به دیوار سنگی می‌اندازد: - من که تکی نمی‌تونم. تو باید من رو ببری، مثل رزا که اون مرده بردش. - رزا خودش رفت؛ ای بابا! گونتر دیگر به حرف‌های او توجهی نمی‌کند و نگاهش را معطوف آن سوی دیوار می‌کند. مارکوس و رزا به سمت مقبره‌ی بزرگ وسط سالن می‌روند. مارکوس کف دو دستش را به هم می‌چسباند روبه‌روی صورتش می‌گیرد و سر خم کرده چشمانش را می‌بندد. رزا هم به تبعیت از او همین کار را می‌کند. چشمانش را می‌بندد و خم می‌شود تا تعظیم کند. پس از ادای احترام به مارکوس نگاه می‌کند، مارکوس هنوز چشمانش بسته بود. رزا به احترام او در سکوت همانجا منتظر می‌ماند، در این فرصت اطرافش را از نظر می‌گذراند. فضایی شبیه به غار داشت؛ غاری با درب سنگی! روی مقبره‌اش نقش و نگارهای عجیبی حک شده بود. قدمی جلوتر می‌رود و خم می‌شود تا با دقت بیشتری نگاه کند. نقش و نگار‌ها به نظرش آشنا بود. چشم ریز کرده و در ذهنش به دنبال معنی آن نگاره‌ها می‌گردد. تصویری از یک کتاب قدیمی مقابل چشمانش جان می‌گیرد! کتابی که مادرش بالای کتابخانه پنهان می‌کرد. کتابی از جنس چرم که جعبه‌ای از چوب داشت، به یاد دارد چوبش بوی خاصی و داشت و همیشه سرد بود!
  29. من به یک نقد دیگه احتیاج دارم ولی فعلا باید منتظر نقد رمان‌های بقیه باشم
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...