تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
لباس فرم اداری شیک و حرفهای با mantomj؛ انتخابی هوشمندانه برای بانوان ایرانی در دنیای امروز، ظاهر حرفهای و منظم در محیط کار نه تنها نشانهای از احترام به سازمان و همکاران است، بلکه تأثیر مستقیمی بر اعتماد به نفس و عملکرد فردی دارد. سایت mantomj با تمرکز بر طراحی و تولید لباس فرم اداری مخصوص بانوان، توانسته است جایگاه ویژهای در میان برندهای پوشاک اداری کشور بهدست آورد. اگر به دنبال لباس اداری هستید که هم از نظر کیفیت و هم از نظر طراحی، استانداردهای روز را داشته باشد، mantomj انتخابی بینظیر است. این مجموعه با ارائه انواع لباس فرم مانتو شلوار اداری، نیازهای مختلف سازمانها و سلیقههای شخصی را پوشش میدهد. از مدل های کلاسیک گرفته تا طرحهای مدرن و مینیمال، همه با پارچههای باکیفیت و دوخت حرفهای عرضه میشوند. یکی از ویژگیهای برجسته محصولات mantomj، تنوع در رنگ بندی و سایزبندی است که باعث میشود هر فرد بتواند لباس فرم اداری مناسب خود را به راحتی انتخاب کند. همچنین، امکان سفارشیسازی لباس اداری برای سازمانها و شرکت ها، این برند را به گزینهای محبوب در میان مدیران منابع انسانی تبدیل کرده است. اگر به دنبال مانتو شلوار اداری هستید که هم شیک باشد و هم راحت، پیشنهاد می کنیم سری به سایت mantomj بزنید و با جدیدترین مدلهای لباس فرم اداری آشنا شوید. اینجا جاییست که زیبایی، راحتی و حرفهای بودن در کنار هم معنا پیدا میکنند.
-
پوشش صنعت الوان؛ جایی که رنگ، محافظت و عملکرد به اوج میرسند در دنیای امروز که دوام، زیبایی و ایمنی در محیطهای صنعتی و ساختمانی حرف اول را میزنند، انتخاب مواد پوششی دیگر صرفاً یک تصمیم فنی نیست؛ بلکه یک انتخاب استراتژیک است. شرکت «پوشش صنعت الوان» با سالها تجربه تخصصی در تولید رنگهای صنعتی، پوششهای محافظتی، چسبهای تخصصی و کفپوشهای مقاوم، توانسته است به یکی از برندهای پیشرو در صنعت پوششهای سطحی در ایران تبدیل شود. 🎯 تخصص ما؛ فراتر از رنگ در پوشش صنعت الوان، ما رنگ را نه فقط بهعنوان زیبایی، بلکه بهعنوان یک ابزار مهندسی برای محافظت، دوام و عملکرد میشناسیم. محصولات ما در چهار دستهی اصلی ارائه میشوند: رنگهای صنعتی: شامل رنگهای اپوکسی، پلییورتان، ضدخوردگی، نسوز و ضدشیمیایی برای سطوح فلزی، بتنی و کامپوزیتی پوششهای محافظتی: طراحیشده برای محیطهای خورنده، مرطوب، یا با نوسانات دمایی شدید؛ مناسب برای صنایع نفت، گاز، پتروشیمی، نیروگاهی و دریایی چسبهای تخصصی: از چسبهای ساختمانی تا چسبهای صنعتی با قدرت اتصال بالا، مقاومت شیمیایی و دوام طولانی کفپوشهای صنعتی و ساختمانی: شامل کفپوش اپوکسی ، پلییورتان، ضداسید، آنتیاستاتیک و بهداشتی برای کارخانهها، بیمارستانها، پارکینگها و فضاهای تجاری 🔬 فرمولاسیون اختصاصی؛ نتیجهی تحقیق، تجربه و نوآوری تمامی محصولات پوشش صنعت الوان با بهرهگیری از دانش فنی روز، آزمایشگاههای مجهز و تیم تحقیق و توسعهی متخصص طراحی و تولید میشوند. ما به جای استفاده از فرمولهای عمومی، ترکیباتی اختصاصی و بهینهشده را ارائه میدهیم که در شرایط واقعی پروژهها عملکردی بینقص دارند. 📸 مستندنگاری واقعی؛ هر تصویر، یک پروژهی واقعی در وبسایت و شبکههای اجتماعی شرکت، شما با تصاویر واقعی از پروژههای اجراشده مواجه میشوید؛ نه عکسهای آرشیوی یا تبلیغاتی. از اجرای کفپوش اپوکسی در کارخانههای صنعتی گرفته تا رنگآمیزی مخازن نفتی، هر تصویر گواهی بر تعهد، دقت و کیفیت تیم اجرایی ماست. 💬 مشاوره تخصصی؛ از انتخاب محصول تا اجرای دقیق ما در پوشش صنعت الوان، مشتری را تنها نمیگذاریم. کارشناسان ما با بررسی دقیق شرایط محیطی، نوع زیرلایه، کاربری فضا و بودجهی پروژه، بهترین ترکیب محصول و روش اجرا را پیشنهاد میدهند. این مشاورهها نهتنها باعث افزایش دوام و عملکرد پوششها میشود، بلکه از هزینههای اضافی و دوبارهکاری جلوگیری میکند. 📦 بستهبندی و ارسال؛ سریع، ایمن و استاندارد محصولات ما با بستهبندی صنعتی مقاوم در برابر ضربه، رطوبت و نشت، به سراسر کشور ارسال میشوند. زمانبندی دقیق، هماهنگی با پروژه و پشتیبانی لحظهای از ویژگیهای خدمات لجستیک ماست. چرا پوشش صنعت الوان؟ ویژگی توضیح تخصص واقعی تولیدکننده مستقیم با فرمولاسیون اختصاصی تنوع محصول پاسخگوی نیازهای صنعتی، ساختمانی و تجاری مستندنگاری پروژه تصاویر واقعی، بدون اغراق یا آرشیو تبلیغاتی مشاوره فنی همراهی از انتخاب تا اجرا خدمات پس از فروش پشتیبانی فنی، آموزش اجرا و گارانتی معتبر تماس با ما؛ آغاز یک همکاری حرفهای اگر به دنبال رنگی هستید که فقط زیبا نباشد، بلکه محافظت کند؛ اگر به دنبال کفپوشی هستید که فقط براق نباشد، بلکه مقاوم باشد؛ اگر به دنبال چسبی هستید که فقط بچسباند، بلکه ماندگار باشد… پوشش صنعت الوان، انتخاب شماست. برای دریافت مشاوره تخصصی، مشاهده نمونهکارها و ثبت سفارش، همین حالا با ما تماس بگیرید یا از وبسایت رسمی شرکت بازدید کنید.
-
چرا پنجره دوجداره آوان، انتخابی هوشمندانه برای خانه و محل کار شماست؟ در دنیای امروز که آرامش، صرفهجویی انرژی و زیبایی بصری به اولویتهای اصلی زندگی تبدیل شدهاند، انتخاب پنجره مناسب دیگر فقط یک تصمیم فنی نیست؛ بلکه یک انتخاب سبک زندگی است. شرکت «آوان» با سالها تجربه در طراحی، تولید و نصب انواع پنجره دوجداره، توانسته است اعتماد هزاران مشتری را در پروژههای مسکونی، اداری و صنعتی جلب کند. ✅ پنجره دوجداره چیست و چرا باید آن را انتخاب کنیم؟ پنجره دوجداره از دو لایه شیشه با فاصلهی مشخص تشکیل شده که فضای بین آنها با گاز آرگون یا هوا پر میشود. این ساختار باعث کاهش چشمگیر انتقال حرارت، صدا و گرد و غبار میشود. مزایای اصلی پنجرههای دوجداره آوان عبارتاند از: عایق حرارتی و صوتی فوقالعاده کاهش مصرف انرژی و هزینههای گرمایش و سرمایش افزایش امنیت و دوام در برابر ضربه و نفوذ طراحی مدرن و هماهنگ با معماری ایرانی مقاومت بالا در برابر رطوبت، نور خورشید و تغییرات دما 💰 قیمت پنجره دوجداره؛ شفاف، منصفانه و متناسب با نیاز شما یکی از دغدغههای اصلی مشتریان هنگام انتخاب پنجره دوجداره، قیمت آن است. در شرکت آوان، ما باور داریم که کیفیت بالا نباید به معنای قیمت غیرمنطقی باشد. قیمت پنجره دوجداره به عوامل مختلفی بستگی دارد: عامل مؤثر توضیح نوع پروفیل UPVC، آلومینیوم ترمالبریک یا ترکیبی نوع شیشه ساده، لمینت، سکوریت، رنگی یا ضد UV ابعاد و تعداد پنجرهها هر پروژه بسته به متراژ و طراحی متفاوت است نوع یراقآلات استاندارد، ضدسرقت یا هوشمند نحوه نصب نصب معمولی یا تخصصی در پروژههای صنعتی شرکت آوان با ارائه مشاوره رایگان، بازدید از محل پروژه و ارائه پیشفاکتور دقیق، به شما کمک میکند تا بهترین انتخاب را با توجه به بودجه و نیازتان داشته باشید. 📸 پروژههای موفق آوان؛ از طراحی تا اجرا ما در آوان به مستندسازی واقعی پروژهها باور داریم. تصاویر و ویدیوهای نصب پنجره دوجداره در پروژههای مسکونی، اداری و صنعتی، گواهی بر کیفیت، دقت و تعهد تیم ماست. برخلاف تصاویر آرشیوی یا تبلیغاتی، آنچه در سایت آوان میبینید، حاصل کار واقعی در بسترهای واقعی است. 🛠 خدمات پس از فروش و گارانتی واقعی پنجره دوجداره آوان تنها یک محصول نیست؛ بلکه یک تجربهی مطمئن است. با گارانتی معتبر، خدمات پس از فروش سریع و پشتیبانی فنی، خیال شما از هر جهت آسوده خواهد بود. نتیجهگیری؛ پنجرهای به سوی آرامش، زیبایی و صرفهجویی اگر به دنبال پنجرهای هستید که هم از نظر فنی بینقص باشد، هم از نظر زیبایی با فضای شما هماهنگ شود و هم از نظر قیمت منطقی و شفاف باشد، پنجره دوجداره آوان انتخابی بیرقیب است. همین امروز با کارشناسان ما تماس بگیرید و اولین قدم را به سوی یک فضای آرام، امن و زیبا بردارید.
-
Touuraj عضو سایت گردید
-
پنجره دوجداره آوان عضو سایت گردید
- امروز
-
پارت صد و هفتادم از حرفا و اشک اون چشمای سبزش دلم ریش ریش میشد! بعد گفتم حرفاش کیفش و گرفت و داشت میرفت که صداش زدم و گفتم: ـ مامان؟ یهو کفش نپوشیده وایستاد! بلند شدم و گفتم: ـ پس میخوای بیخیال من بشی و بری؟؟ برگشت سمتم و با گریه دوید بغلم و محکم منو تو آغوشش گرفت...با دیدن این صحنه همه اشکشون درومد و مامان گفت: ـ مگه میشه که من تو رو ولت کنم پسرم؟! من فقط فکر کردم شاید دیگه نمیخوای... حرفشو قطع کردم و اشکاشو پاک کردم و گفتم: ـ هر اتفاقی هم که افتاده باشه، حتی اگه تو مادر واقعی من نباشی، من زندگی و حس مادر داشتن و از تو گرفتم...اولین روز مدرسه تو اومدی دنبالم، شبا تو برای من لالایی خوندی، وقتی ناراحت بودم، تو به دادم رسیدی...بخاطر من خیلی جاها از خودت گذشتی مامان! اینو یادت نره که تو هم همیشه مادر من میمونی. مامان با ذوق بهم نگاه میکرد...ملودی سریع گفت: ـ خب بسته دیگه! این ماجرا به اندازه کافی درام هست، شما لطفاً بیشتر از این پیاز داغ ماجرا رو زیاد نکنین! از حرفش، هممون از مود ناراحتی بیرون اومدیم و شروع کردیم به خندیدن...بعدش من رو به تینا و آقا امیر گفتم: ـ راستش من خیلی کنجکاوم که برادر دوقلوم و ببینم! بهش راجب من گفتین؟! آقا امیر گفت: ـ اونو سپرده بودم به یلدا، قرار بود امروز بهش همه چیو بگه! ولی... گفتم: ـ ولی چی؟! آقا امیر یه نگاهی به تینا کرد و گفت: ـ ولی فکر نکنم اونم به اندازه تو آروم و منطقی با این قضیه برخورد کنه، یه مقدار کلهاش بوی قورمه سبزی میده... خندیدم و گفتم: ـ آره، تینا بهم گفته بود! تینا رو به باباش گفت: ـ یادته وقتی فهمید من مادرم یکی دیگست، چه قشقرقی بپا کرد؟! آقا امیر تایید کرد و گفت: ـ خدا میدونه که الان چجوری با این موضوع برخورد میکنه! گفتم: ـ من میتونم باهاش حرف بزنم اگه بخواین!
- 171 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و شصت و نهم اینبار خاله آتوسا گفت: ـ پس با این حساب، اون روز زایمان یلدا هم به احتمال خیلی قوی فرهاد از وجود بچهاش باخبر شد و خواست بره کرمانشاه پیش یلدا اما متأسفانه اجل بهش مهلت نداد! بعدش ملودی گفت: ـ و باعث شد که این راز این همه سال سربسته بمونه! مطمئنا اگه عمو فرهاد متوجه این میشد مادرش بهش دروغ گفته، الان وضعیت فرق داشت. آقا امیر بعد حرف ملودی گفت: ـ اما یه چیز و فراموش نکن دخترم! عمو فرهادت تو زندگیش یه اشتباه بزرگ کرد و اون این بود که از رو عصبانیت قضاوت کرد و از روی لجبازی زندگیشو برد جلو؛ حتی پیگیر زنی که ادعا میکرد عاشقشه، نشد! حتی واسش سوال نشد که چرا سرایداری خونشون یهویی رفتن و دختری که تا دیروز عاشقش بود، اون روز زن مردی پونزده سال بزرگتر از خودش شده بود! سکوت کرده بودم! حق با آقا امیر بود، بعد شنیدم این داستان غم انگیز بنظرم بابا زمانی متوجه همه چی شد که دیگه دیر شده بود و ترجیح داد چشم بسته به حرفای مادرش اعتماد کنه... آقا امیر بعدش با لبخند رو بهم گفت: ـ البته اینم بگم که بابات از این جهت تصمیم درستی گرفت که رفت خواستگاری ارمغان خانوم. پرسیدم: ـ چطور؟! آقا امیر نگاهی به مامان انداخت و گفت: ـ چون اگه ایشون نبود و تو فقط زیر دست خاتون بزرگ میشدی، منو یلدا تو کرمانشاه هر روز از غصه دق میکردیم...میدونستم که داری زیر دست یه زن باوجدان بزرگ میشی! مامان زیر لب با ناراحتی یه تشکری کرد و گفت: ـ آقا امیر...من...من واقعا نمیدونم چجوری باید عذرخواهی کنم! هرکاری هم که انجام بدم، نمیتونم سالهای از دست رفته یلدا و بچهاشو برگردونم اما لطفاً منو ببخشین. بعد رو کرد سمت منو با بغض گفت: ـ تو هم همینطور پسرم...باور کن که من همیشه تو رو عین پدرت و حتی بیشتر دوستت داشتم و دارم. درسته که مادر واقعیت نیستم اما تو همیشه یه گوشه از قلبم من باقی میمونی...بهت حق میدم که از دستم دلخور باشی و دیگه حتی نخواهی منو ببینی! منم جای تو بودم، همین کارو میکردم.
- 171 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و شصت و هشتم اما خبر نداشت که بعد رفتنش اون قل با نفسها و گریه های مادرش زنده میشه و تو یه گوشه ایی از این دنیا با مادرش زندگی میکنه...از ناراحتی قلبی مادرم که بعد از فوت بابام گریبان گیرش شد و انتظاری که برای دیدن من کشید، تعریف کرد! از اینکه هیچکس نمیدونست که چرا اون روزی که بابام فرهاد باید میرفت پیش ارمغان تو راه کرمانشاه بود...تو تمام این چیزایی که آقا امیر داشت تعریف میکرد فقط داشتم به این فکر میکردم که یه زن چقدر میتونه بدجنس و بد ذات باشه که بخاطر جاه طلبی و منفعت خودش، زندگی پسرش و یه دختر بیگناه و قربانی کنه!؟ و در ادامه هم برای اینکه بازیش لو نره با سرنوشت نوهایی که آورد پیش خودش و عروسش بازی کنه و بهشون دروغ بگه! واقعا عقلم در مقابل این همه ظلم و بدی آچمز شده بود! خیلی دلم میخواست این مادر عاشق و ببینم... کنجکاو بودم که ببینم چه شکلیه؟! تو دلم نسبت بهش خیلی حس خوبی داشتم اما مامان ارمغان چی؟! با اینکه از دستش عصبانی بودم اما اونم بازی خورده دست مامان بزرگ بود و از چیزی خبر نداشت! بعلاوه اینکه من این همه سال پیش اون بزرگ شدم و اونو بعنوان مادر خودم دونستم و الان که فهمیدم مادر واقعیم نیست ، نمیتونم حسمو بهش عوض کنم چون واقعا در حد یه مادر برای من دلسوزی کرد و دوسم داشت... بعد از کلی سکوت کردن من، رو به آقا امیر پرسیدم: ـ یلدا...یعنی مادرم هیچوقت عاشق شما... آقا امیر خنده تلخی کرد و حرفمو قطع کرد و گفت: ـ اون همیشه عاشق فرهاد بود پسرم، حتی همین الانشم؛ ما تمام این مدت مثل یه همخونه باهم زندگی کردیم و به هیچ عنوان اجازه ندادیم که تینا و فرهاد چیزی بفهمن! روزی که من دیدمش خیلی بچه بود، یه دختر کوچیک بی پناه که هم از خاتون میترسید و هم از پدرش...تو دل من از همون اول جا باز کرد و تنها خوبی که خاتون تو حق من کرد این بود که منو با یلدا آشنا کرد، چون دختر من اون موقع خیلی کوچیک بود و به مادر احتیاج داشت و واقعا یلدا از مادری برای تینا کم نذاشت! مثل دختر خودش بزرگش کرد.
- 171 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و شصت و هفتم بعدش سکوت کرد و گفت: ـ اگه تینا دیروز حقیقتا رو نمیگفت، فکر میکردم ارمغان خانوم هم با خاتون دستشون تو یه کاسه هست... مامان همونطور که اشک میریخت گفت: ـ آقا امیر من روحمم از این ماجرا خبر نداشت، بخدا اگه میدونستم عمرا اجازه میدادم همچین کاری کنه؛ روزی که اومدن خواستگاریم خدای بالای سر شاهده که هم فرهاد و هم مادرش گفتن که تمام ارتباطا تموم شده و اون دختر به گدا گشنه پول پرست بوده...اما واقعیت ماجرا این بود. که فرهاد هم از رو لجبازی با من ازدواج کرد و هیچوقت اونجوری که باید عاشق من نشد، من یه زنم. این چیزا رو حس میکردم اما به جون کوروش که عزیزترین آدمه تو دنیام که نمیدونستم پشت این قضیه همچین داستانی پنهون شده! آقا امیر با سر حرفشو تایید کرد و گفت: ـ ما هم همون روزی که شما رو سر خاک دیدیم حس کردیم آدم اهل داستانی نیستین و قراره کوروش و عین بچه خودتون بزرگ کنین، یلدا به حس مادری شما اعتماد کرد و بچه رو سپرد به شما! بعد از مرگ احمد آقا من به شخصه خیلی میخواستم پیگیری کنم تا کوروش و یلدا و فرهاد همدیگه رو ببینن و این قضیه رو بشه اما یلدا گفت که پسرش یه زندگی خوب کنار ارمغان داره و خرابش نکنیم اما نمیدونست که قرار نیست همیشه ماه پشت ابر بمونه! حتی اگه هیچکدوم از ما نخوایم، دنیا از طریق کسای دیگه این دوقلوها رو باهم آشنا میکنه! اون روز آقا امیر همه چیزو تعریف کرد! از اینکه چطور مامان بزرگ با وجود بارداری یلدا سکوت کرد و نذاشت بابام چیزی بفهمه و به مامان ارمغان هم دروغ گفته که منو از پرورشگاه آورده، از اینکه منو بدون اینکه بذاره مادرم بغلم کنه، به زور از آغوشش جدا کرد و وقتی فهمید یکی از قلها موقع زایمان فوت شده، رفت...
- 171 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
*** راموس تَلی از هیزم و چوب خشک در وسط میدان شهر مهیا شده بود، جارچیانِ خونآشام در تمام سرزمین گرگها جار زده بودند که در میدان شهر پادشاه و ملکهاش را در آتش خواهند سوزاند و از تمام مردم سرزمین خواسته بودند که برای دیدن این صحنه بیایند. من هم دل توی دلم نبود و از شنیدن این خبر نحس در تب میسوختم. یادم نمیرفت که من باعث و بانی این اتفاقات بودم و دست آخر خودم با کمک پِدرو یکی از فرماندهان وفادار پدر از مهلکه گریخته بودم. با همان حال خراب از خانهای که در آن پناه گرفته بودیم بیرون زدم، پِدرو بیرون رفته بود تا شاید بتواند راهی برای آزادی پدر و مادرم پیدا کند. با اینکه بیرون رفتنم در شرایطی که تمام خونآشامها به دنبالم میگشتند بسیار خطرناک بود، اما خودم را به میدان شهر رساندم؛ حسم میگفت که اینبار برای آخرین بار است که پدر و مادرم را میبینم و این حس، حال بدم را تشدید میکرد. خودم را لابهلای جمعیتی که بعضیهایشان خوشحال و بعضیهایشان غمگین بودند پنهان کرده بودم و منتظر دیدن پدر و مادرم بودم. بالاخره نزدیکیهای غروب پدر و مادرم را به همراه چند نفر از سربازان و فرماندهان به میدان شهر آوردند و در کمال تعجب پِدرو هم در میان آنان بود و این یعنی پایان همان اندک امید من برای آزادی پدر و مادرم. جارچی جار میزد، یکی از سربازان خونآشام حکم پادشاهشان را میخواند و مردم همهمهای برپا کرده بودند، من اما مات و مبهوت مانده بودم و هیچ صدایی را نمیشنیدم. پدر و مادر را به پایههایی که در زیر آنان پر از هیزم بود بستند؛ چند نفری از مردم برای نجات جان پدر و مادر به سمت سربازان پادشاه آلفرد حملهور شدند، اما خودشان هم نتیجهای جز کشته و یا زندانی شدن نگرفتند. یکی از سربازها که مشعل به دست داشت به پدر و مادر نزدیک شد؛ قلب من درون سینهام با شدت میتپید و من هم دلم میخواست مثل پدر و مادر میمردم، اما من حتی جرأت مردن هم نداشتم و تنها میتوانستم مثل یک موجود ضعیف و ترسو تماشا کنم و اشک بریزم. سرباز با مشعل درون دستش هیزمها را آتش زد و در یک چشم به هم زدن آتش از میان هیزمها به سمت بالا شعله کشید. چشمانم را با درد و وحشت بستم و از ته دل فریاد زدم؛ من اگر نبودم حالا وضعیت پدر و مادرم اینگونه نمیشد که جلوی چشمان مردم سرزمینشان سوزانده شوند. با بغض و گریه فریاد میکشیدم و اشک چشمانم تصویر تنهای به آتش کشیده شدهی پدر و مادرم را برایم تار میکرد. گریه میکردم، جیغ میکشیدم و پدر و مادرم را صدا میزدم، اما در لابهلای آن جمعیت پر از هیاهو صدای یک پسربچه به گوش کسی نمیرسید. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- نترس چیزی نمیشه. همراه با راموس از جلوی چند اتاق توی راهرو گذشتیم و به آخرین اتاق که پیرمرد گفته بود رسیدیم. اتاقی با دری فلزی و پر از چِفت و بَست که بیشتر شبیه به یک زندان بود تا یک اتاق ساده. - حس میکنم اینجا یه جوریه! راموس همچنان که در اتاق را باز میکرد گفت: - بیخیال دختر، بهتره یکم خونسرد باشی و به چیزهای خوب فکر کنی. پشت سر راموس قدمی به داخل اتاق گذاشتم و در همان حال گفتم: - میشه بگی الان و توی این شرایط چه چیز خوبی هست که من بخوام بهش فکر کنم؟! راموس شانهای بالا انداخت. - میتونی به این فکر کنی که حداقل حالا توی جنگل نیستیم و خوراک حیوونهای وحشی نمیشیم. با انزجار به در و دیوار سیاه رنگ و سنگی اتاق و آن دو تخت فلزیِ گوشهی دیوار نگاه کردم، واقعاً این اتاق شبیه به یک زندان بود و نردههایی که به پنجره متصل شده بودند هم این حس را تقویت میکرد. - من ترجیح میدادم حالا توی جنگل باشم تا این اتاق که شبیه یه زندونه. - بیخیال دختر، تو که اینقدر غرغرو نبودی! خودم را بر روی یکی از تختهای فلزی که قیژ قیژ صدا میداد رها کردم و با کلافگی گفتم: - واسهی اینکه از این وضعیت خوشم نمیاد، واسهی اینکه هیچ حس خوبی به این خونه و صاحبش ندارم. راموس در تأیید حرفم سرش را تکانی داد. - من هم از اینجا خوشم نمیاد، ولی چارهای جز موندن توی این خونه نداشتیم. اگه میخواستیم توی شب به سمت سرزمین جادوگرها راه بیوفتیم حتماً گم میشدیم و اگر هم میخواستیم توی جنگل اطراق کنیم باید با حیوونهای وحشی سروکله میزدیم، باور کن این بهترین راه بود. نگاهی سمت من که هچمنان بر روی تختِ سفت و ناراحت تکان تکان میخوردم انداخت و ادامه داد: - ما فقط همین یه امشب رو اینجاییم، پس بهتره بخوابیم تا صبح زود بتونیم به سمت سرزمین جادوگرها راه بیوفتیم. بیمیل سر تکان دادم؛ خودم را به انتهای تخت رساندم و درحالی که قصدی برای انداختن ملحفهی سفید رنگ و چرک بر روی تنم نداشتم دراز کشیدم. - دیروز
-
-
Zahra عضو سایت گردید
-
خوناشامی رمان ساندویچ با سُسِ خون اضافه | هانیه پروین عضو هاگوارتز نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
ساندویچ شماره نه🩸 تلاش کردم دردی که ناشی از سنگینی این جمله بود رو نادیده بگیرم. اون حتی به چشمهای من نگاه هم نکرد. ریههام رو از هوا پر کردم و به کف دستهام نگاه کردم، جای ناخنهام میسوخت. - بازم دستاتو داغون کردی که! به طرفش برگشتم. توی اون کت و شلوار سرمهای رنگش میدرخشید، اما عمرا اگه این رو بهش میگفتم. ابرو بالا انداختم و گفتم: - عجیبه که این ساعت خونهای. با سر به در اتاق پدربزرگ اشاره کرد: - از طرف پیرمرد احضار شدم. ادموند تنها کسی بود که میتونست پدربزرگ رو اینطور خطاب کنه و زنده بمونه. دست در جیب، به من نزدیک شد. به اون پوزخند لعنتی عادت نداشتم؛ اون همیشه به من لبخند میزد، حداقل تا وقتی که پدربزرگ من رو به عنوان مدیر جدید به خونواده معرفی کرد. از اون روز، من دیگه لبخندش رو ندیدم. سرش رو خم کرد و آروم گفت: - کنجکاوم بهت چی گفته که اینقدر به هم ریختی! بهش تنه زدم و رد شدم. - حوصله سر و کله زدن با تو یکی رو ندارم. صداش من رو وسط راهپله متوقف کرد. - اینقدر بدجنس نباش نارسیس، با رئیس جدیدت درست رفتار کن دخترجون! صدای قدمهاش رو شنیدم که از پشت به من نزدیک میشد. خم شد و نفس سردش، روی لاله گوشم نشست: - حق با لیندا بود، تو اینقدر بیعرضهای که حتی لازم نیست خودمو به زحمت بندازم، خودت با دستای خودت گند زدی به همه چی! الانم میتونی برگردی خونه و منتظر بمونی تا برای استخدام پیشخدمت، خبرت کنم. نفس بلندی کشیدم. توی این خونه، همه دنبال آزمایشِ آستانهی تحمل من بودن، انگار از هورت کشیدنِ اعصابم لذت میبردن. دست ادموند، روی شونهم نشست و گفت: - میتونم کمکت کنم، فقط باید ازم بخوای! من و ادموند باهم بزرگ شده بودیم؛ بنابراین میتونستم بدون دیدن صورتش، عمق لذتی که توی صداش جریان داشت رو بفهمم. دستش رو پس زدم و از بین دندونهای قفل شدم غریدم: - برو به جهنم! صدای قهقههی بلندش، آخرین چیزی بود که شنیدم؛ انگار شراب خون صدساله نوشیده بود که اینقدر بشاش بود. از اون عمارت جهنمی بیرون زدم، سوار ماشینم شدم و جیغ بلندی کشیدم. فقط سه روز فرصت داشتم، وگرنه مرگ مادرم بیهوده میشد.- 9 پاسخ
-
- رستوران خونآشام
- رمان فانتزی
- (و 6 مورد دیگر)
-
خوناشامی رمان ساندویچ با سُسِ خون اضافه | هانیه پروین عضو هاگوارتز نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
ساندویچ شماره هشت🩸 به مبل سلطنتیش تکیه زده بود و در مقایسه با آخرین باری که دیدمش، شکستهتر به نظر میرسید. نمیتونستم به بازوهای عضلانیش خیره نشم، اون هیچوقت شبیه یک پدربزرگ نبود، انگار همین الان، از مجله مُد بیرون اومده بود. هنوز از پنجره چشم نگرفته بود. - من اومدم پدربزرگ. صدای نفس بلندش رو شنیدم. زیر چشمی به ساعت بزرگ گوشه اتاقش نگاه کردم، هیچوقت به صدای تیکتاک بلندش عادت نکردم. - اگه مادرت این روزها رو میدید، هیچوقت به خاطرت همه چیزش رو به خطر نمینداخت. اون دقیقا میدونست باید کجا رو نشونه بگیره تا حریفش رو زمین بزنه، هیچ چیز مثل مرگِ مادر نمیتونست من رو از خودم بیزار کنه. سرش رو به طرف من متمایل کرد، حالا نیمرخش رو میدیدم. صورت شیو کردش برای من، ترسناکتر از هیولاهای زیر تخت بچگیم بود. - ادموند... مکث کرد. با تحکم بیشتر ادامه داد: - اون شایستگی لازم برای مدیریت بلادبورن رو داره، تسلیم شو نارسیس! اینجا میدون بازی بچگیات نیست. از اینکه من و عمو رو مقابل هم قرار میداد متنفر بودم! سرم رو به چپ و راست تکون دادم و جلو رفتم. - من فقط یه شانس برای درست کردن اشتباهم میخوا... دستش رو بالا گرفت و فریاد زد: - نزدیک نشو! خشکم زد. این حجم از نفرت عجیب بود، حتی برای منی که بهش عادت داشتم. عقب رفتم، سرم رو پایین انداختم و خاطراتِ دورِ بازی با پدربزرگ رو پس زدم. مردی که اون سوی اتاق ایستاده بود، میلیاردها سالِ نوری با پدربزرگ بچگیم فاصله داشت، اما من نمیتونستم تسلیم بشم، به خاطر مادرم. - خواهش... میکنم. به محض گفتم اون کلمات، تموم استخونهای غرورم رو خرد کردم. درد غیر قابل تصوری توی تنم پیچید، من هیچوقت به کسی التماس نکردم، به جز همون یکبار... وقتی از مادر التماس کردم نره و من رو تنها نذاره. پدربزرگ همچنان پشت به من ایستاده بود. کنجکاو بودم که آیا حتی ذرهای مشتاق به دیدن من نیست؟ صداش رو شنیدم که گفت: - فقط پنج روز فرصت داری. - اما پنج روز خیلی کمه، حداقل... - سه روز! لبهام رو به هم فشردم. اون نمیخواست من بلادبورن را پس بگیرم، فقط میخواست کنار بکشم و راه رو برای ادموند باز کنم. سرم رو تکون دادم و از اتاق خارج شدم. چندلحظه بیحرکت، پشت در ایستادم. خیالاتی شده بودم و فکر میکردم قاب عکسِ خودم و ادموند رو روی میز کارش دیدم. نفسی گرفتم و به خودم تشر زدم: - احمق نباش نارسیس، اون ازت متنفره!- 9 پاسخ
-
- رستوران خونآشام
- رمان فانتزی
- (و 6 مورد دیگر)
-
خوناشامی رمان ساندویچ با سُسِ خون اضافه | هانیه پروین عضو هاگوارتز نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
ساندویچ شماره هفت🩸 به محض ورود به سالن اصلی، ناخواسته چشمم دنبال قابعکس خودم و "اِدموند" گشت، اما دیگه اونجا نبود. به طرف قاب عکس بزرگ خانواده بلابورن رفتم، حداقل من رو از این عکس حذف نکرده بودن... البته هنوز! وقتی این عکس رو گرفتیم، مادر هنوز زنده بود. توی عکس لباس آبی پوشیده بود، چون پدربزرگ از همه خواست سیاه بپوشن. چیزی نمونده بود لبخند بزنم که صدای زنعمو رو شنیدم: - اوه! فکر کنم فقط من برای استقبال ازت اومدم. چشمهام رو محکم بستم و باز کردم. به طرفش برگشتم، کفشهای پاشنهبلند قرمز رنگش، اولین چیزی بود که توجهم رو جلب کرد. یک کمد بزرگ از این کفش داشت، هیچوقت اون رو با دمپایی ندیدم. بین موهای کوتاه و شرابی رنگش دست کشید و گفت: - خوش اومدی. میخوای اطراف رو بهت نشون بدم؟ - اینجا خونه منه، نیاز ندارم یه تازهوارد اونو بهم نشون بده. "لیندا" قهقهه زد. - وای! تو درست شبیه مادرتی. صورتم هیچ تغییری نکرد، اما آروارههام داشت از فشار خرد میشد. سالها دور بودن از خونه، یک چیزهایی رو خوب به من یاد داده بود. مثل همین قانون نانوشته که میگه: مهم نیست چه کسی شعله اول رو روشن میکنه، مقصر همیشه اونیه که آتیش گرفته. از کنارش رد شدم و زمزمه کردم: - موهات بلند شده لیندا... خیلی بلند. نتونستم چهرش رو ببینم اما سکوتش نشون داد به هدفم رسیدم. مادر هیچوقت لیندا رو به عنوان جزوی از خانواده قبول نکرد، چرا که میدونست لیندا هیچ عشقی نسبت به اِدموند نداره و فقط برای به چنگ آوردن رستوران، باهاش ازدواج کرده. لیندا اون موقع به موهای بلندش معروف بود، موهایی که مادر دور دستش پیچید، لیندا رو روی زمین کشید و از عمارت بیرون انداخت. آهی کشیدم. حداقل مادر الان اینجا نبود تا ببینه چطور دختر خودش از عمارت بیرون انداخته شد و لیندا... اون هنوز همین جاست. نردهی سیاهرنگ رو لمس کردم، نردهای که تو بچگی ازش سُر میخوردم و وقتی ادموند رو ترغیب به این کار کردم، منجر به شکستن دماغش شد! با شنیدن صدای قیژقیژ به گذشته پرتاب شدم، پلهی سوم هنوز هم صدا میداد. نفسی گرفتم و سریعتر پلهها رو بالا رفتم. هر یک لحظه درنگ، میتونست من رو درون خاطرات گذشته غرق کنه. در نهایت اونجا بودم، پشت دری که سالها بود به روم بسته شده بود. مشتم رو بالا بردم و به در کوبیدم. - بیا. این تنها در توی دنیا بود که قبل از ورود، بهش ضربه میزدم. دستگیره رو چرخوندم و فشاری بهش وارد کردم. به همین سادگی، من در مقابل بلادبورنِ بزرگ بودم.- 9 پاسخ
-
- رستوران خونآشام
- رمان فانتزی
- (و 6 مورد دیگر)
-
پارت صد و شصت و ششم بعدش سکوت کرد و رفت کنار تینا نشست و سرشو و بوسید...جو سنگینی حاکم بود؛ آقا امیر هر از گاهی فقط به من نگاه میکرد...سکوت رو شکستم و گفتم: ـ آقا امیر، راستش من به تینا گفتم به شما بگه بیاین چون هم من و هم مادرم میخوایم حقیقت رو بفهمیم! بهرحال سرنوشت از طریق ملودی و تینا به ما فهموند که کل زندگیمون غلط بوده و من یدونه برادر دوقلو دارم، چرا شما نمیخواستین که مامان بزرگم حقیقت و بفهمه؟! آقا امیر دستاشو تو هم قفل کرد و گفت: ـ پسرم همه چیز زیر سر مادربزرگته؛ تمام این ماجرا...حتی به پسر و عروس خودشم رحم نکرد... بعد رو کرد سمت مامان ارمغان و گفت: ـ حتی برای شما هم داستان سر هم کرد ارمغان خانوم! مامان سرشو انداخت پایین و آقا امیر ادامه داد و گفت: ـ چهلم فرهاد که منو یلدا اومدیم سرخاک و شمارو دیدیم حدس زدیم که شما هم از چیزی خبر ندارین و خاتون حتی شما هم بازی داده! زن شیطان صفتی که از نقطه ضعفش عروسش برای زندگی مشترک و بچه دار نشدن استفاده میکنه و یکی از قل ها رو از بغل یلدا میکشه بیرون و به بهونه گرفتن از پرورشگاه میده تو بغل شما... این جمله رو که گفت، مامان یهو زد به زانوش و گفت: ـ منظورتون چیه؟! آقا امیر گفت: ـ کوروش و برادر دوقلوش فرهاد، جفتشون بچههای فرهاد و یلدان...و خاتون با وجود اینکه میدونست اون دختر از پسرش بارداره صرف اینکه دختر سرایدار خونشون بود و در سطحشون نبود، از خونشون اونارو بیرون کرد. اصلنم این بچه ها براشون مهم نبود...فقط وقتی فهمید که ارمغان باردار نمیشه بعد یه مدت اومد سراغ یلدا و ما رو تهدید کرد که باید گفت بچها رو از یلدا بگیره وگرنه همه حقیقتا و به احمد آقا ( بابای یلدا ) میگه...خیلی سعی کردم جلوشو بگیرم اما منم با اون نوچه زورگوتر از خودش، تینا رو تهدید کرد.
- 171 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و شصت و پنجم ( کوروش ) تو رستوران بابا رحیم تو یکی از آلاچیقا منو تینا و مامانم و خاله آتوسا منتظر بابای تینا نشسته بودیم تا بیاد...من این بین با یکی از همکارام و سوگل مشورت کردم و ازشون خواستم تو این ماموریت به من کمک کنن. چون الان هم قضیه مرگ بابام مجهول بود و هم داستان من و برادرم و مادر واقعیم! مشخص هم شد که مادربزرگ به مامان ارمغان هم دروغ گفته که منو از پرورشگاه آورده...بهرحال امروز بابای تینا اومده بود تا حقیقت ها رو برامون رو کنه...تو سکوت نشسته بودیم که یهو تینا گفت: ـ اع، بابام اومد... براش دست تکون داد و دیدم که یه مرد تقریبا میانسال با لبخند داره میاد سمتمون! بنظر میومد که از یلدا خیلی بزرگتر باشه ولی بازم مطمئن نبودم...آقا امیر وقتی وارد آلاچیق شد، همه به احترامش بلند شدیم و وقتی منو دید روم زوم شد و رو به تینا گفت: ـ عین خوده فرهاده؛ میتونم بغلت کنم پسرم؟! من پلیس بودم و آدمای زیادی رو توی زندگیم شناختم! چشمای آدما همه چیو لو میدادن! آقا امیر مشخص بود که یه مرد عاشق خانواده و اهل کاریه و اصلا ازش وایب بدی نگرفتم! با لبخند رفتم سمتش و بغلش کردم...محکم منو تو آغوشش فشرد و بعد با دستاش چشمای اشکیش و پاک کرد و گفت: ـ خیلی دلم میخواست یه روز ببینمت، خداروشکر که قسمت شد! حال یلدا رو که اصلا نمیتونم تصور کنم وقتی بخواد ببینتت... خندیدم و گفتم: ـ چرا؟! گفت: ـ چون کپی برابر اصل پدرتی! بعدش رو کرد سمت خاله آتوسا و ملودی و باهاشون سلام کرد و وقتی رسید به مامان، مامان رو بهش گفت: ـ از آخرین باری که سرخاک فرهاد دیدمتون، خیلی شکستین! آقا امیر آهی کشید و گفت: ـ فشار زندگی و سختیایی که زنم کشید و مادرشوهر تون باعثش شد...
- 171 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و چهارم مشخص بود که هر چقدر هم بخواد انکار کنه، ته وجودش یه مقدار احساس باقی مونده...اما نباید میذاشتم که بره..دستشو گرفتم و گفتم: ـ نگران نباش، اگه بخوان زیاده روی کنن تو همین حالا نامرئی بودنم، جلوشونو میگیرم. چیزی نگفت...گفتم: ـ میخوای ببینی که دقیقا با مردم چیکار میکنن؟ سرشو به نشونه تایید تکون داد و با همون شنل نامرئی کننده دنبال نگهبانای ویچر راه افتادیم. اولش با لگد وارد خونه یه کارگر شدن و مرده با ترس جلوی زن و بچش وایستاد تا کسی بهشون آسیب نزنه! والت با عصبانیت رو به مرده گفت: ـ باید خونه رو بگردیم! مرده با ترس گفت: ـ بخدا پرنسس اینجا نیست! والت به یکی از نگهبانا اشاره کرد و دوتا از نگهبانا رفتن سمتشون و شروع به کنم زدنشون کردن و بعدشم والت چوب جادوییش و درآورد و مرده التماس کرد و گفت: - خواهش میکنم، اینکار و نکن! بخدا پرنسس اینجا نیست. جسیکا با ترس از زیر شنل دستمو گرفت و گفت: ـ آرنولد یه کاری بکن!
-
پارت یازدهم دقیقهای سکوت در اتاق حکمفرما میشود. گونتر کتاب را میبندد و میگوید: - فکر میکنم ما تا حدی مورد خشم باسیلیوس قرار گرفتیم درسته؟ مارکوس تنها سری برایش تکان میدهد، گونتر آب دهانش را قورت داده و میگوید: - حالا چطور متوجه بشیم اون واقعا یه روح پاکه؟ مارکوس این بار به گونتر نگاه میکند: - باید بره به مقبرهی باسیلیوس! گونتر کتاب را روی میز قرار میدهد. - خب بعدش چی میشه؟ مارکوس از جایش بلند میشود و مقابل گونتر میایستد. - اگه روحش پاک باشه باسیلیوس رو میبینه! - بعد باید قربانی بشه؟ مارکوس کتاب سرخ را برداشته و به سمت کتابخانه میرود. - آره، از خون اون دختر یاقوت سرخ تشکیل میشه، مقداری خون هم باید روی مقبره باسیلیوس بریزیم تا قصور ما رو ببخشه؛ اگر پذیرفته بشه اون ترک بزرگ روی سنگ مقبره ترمیم میشه! کتاب را سر جای خود باز میگرداند و به فکر فرو میرود، صدای گونتر او را از فکر بیرون میکشد. - اگه نپذیره چی؟ اون وقت چه اتفاقی میافته؟ به سمت گونتر برمیگردد، در چشمانش خیره میشود و مسخ شده آن جملهی کتاب که هزاران بار با خود تکرار کرده بود را زمزمه میکند: - در آن هنگام، خوناشامی که سودای امپراطوری در سر داشته اما نتوانسته لیاقت خود را اثبات کند به درون مقبره کشیده خواهد شد.
-
پارت بیست و سوم نگهبانای ویچر اومده بودن و عصبانی دنبال یه نفر میگشتن...با چوب های جادویی مردم رو تهدید میکردن، سردسته نگهبانا( والت ) رو به مردم با صدای بلند گفت: ـ پرنسس جسیکا گم شده، کی جرئت کرده بیاد قلعه و اونو فراری بده؟! مردم همه سکوت کرده بودن و با ترس به اونا زل زده بودند. جسیکا با ترس بهم نگاه کرد و گفت: ـ وای، گفتم که میفهمن...توروخدا منو برگردون! الان وقتش نبود که اون دختر برگرده به قصر! ویچر باید از نبودنش ناامید میشد و کاملا به من محتاج میشد...سریع گفتم: ـ نمیخوای پیش من بمونی و با این شهر آشنا بشی؟! اگه برگردی دیگه نمیتونم بیام دنبالت! یکم مکث کرد و به نگهبانای قلعه نگاه کرد که مردم و اذیت میکردن...گفت: ـ اما مردم... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ بنظرم ببین و با ظلم و ستم های پدرت آشنا شو...این مردم به این شیوهها مدتهاست عادت کردن! نگهبانا یسری از مردم و دستگیر کرده بودن و اونا رو داشتن میبردن که جسیکا گفت: ـ آخه نمیتونم بخاطر آزادی خودم، اینو به جون بخرم که مردم آزار ببینن...
-
پارت دهم زیر چشمی نگاهی به مارکوس میاندازد، مارکوس سری به تایید تکان میدهد، به پر ققنوسی که از میان صفحات کتاب بیرون زده اشاره میکند: - اون صفحه رو باز کن و بخون، با صدای بلند بخون. سپس چشمانش را میبندد و سرش را به پشتی صندلی تکیه میدهد. گونتر کتاب را باز کرده و میخواند. بنا به توافق میان قبایل، جانشین و پادشاه بعدی تنها کسی خواهد بود که خون باسیلیوس هلیوس بزرگ را رگ دارد و غیر از آن مقبولیت نخواهد داشت. هر پادشاه تاجی برای خود دارد و مراسم تاج گذاری پادشاه بعد تنها در صورتی برگذار خواهد شد که سه یاقوت تاج خود را با دلاوری و شجاعت پیدا کند. یاقوت اول، یاقوت سیاه است که از عصارهی وجودی خفاشی با چشمان سرخ به دست میآید. شاهزاده باید به اعماق جنگلی که درختانش جیغ میکشند سفر کند و بر غاری که پشت دشت سیر است وارد شده و آن خفاش سرخ چشم را پیدا کند. خفاش باید در آب جاری خفه شود و عصارهی جانش کشیده شود. گونتر متحیر به مارکوس نگاه میکند: - سیر؟ واقعا سیر بود؟ مارکوس بی آن که چشم باز کند و یا تغییری در حالت خود ایجاد کند با ابروانی گره خورده و صدایی خسته پاسخ میدهد: - هیس، یادآور نشو! ادامه بده. گونتر سر تکان داده ادامه میدهد. یاقوت دوم اشک است! او باید به کلیسا رفته و اشک کشیش را به دست آورد، آن اشک باید از روی ترس جانش باشد نه از ایمان... گونتر باز به میان آمده و متعجب تر از پیش میپرسد: - کشیش؟ کشیش ها که صلیب دارن، لابد باید وسط کلیسا هم گیرش میانداختی؟! مارکوس سری به تایید تکان داده و میگوید: - گونتر فقط بخون. گونتر که سوالات زیادی در ذهنش داشت ناراضی سر تکان داده و ادامه میدهد. به دست آوردن این دو یاقوت اصالت خون نامبرده را ثابت خواهد کرد. یاقوت سوم سرخ است، این یاقوت از خون آدمی با روح پاک به دست خواهد آمد و نماد صلح قبایل خواهد بود. روح باید تماما پاک باشد و روحی که که ذرهای غبار داشته باشد خشم باسیلیوس را در پیش خواهد داشت. و در آخر نگینی از خون صاحب تاج را بر بالای یاقوت ها قرار دهد. وقتی تکههای تاج کنار یکدیگر قرار بگیرند خواهند درخشید و این بدان معناست که باسیلیوس هلیوس او را به عنوان وارث خود پذیرفته است.
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت نهم **** چشمانش را بست تا گرفتار اوهام نشود، وقتی چشم گشود دیگر خبری از نوجوانههای بهاری نبود؛ احساس کرد اندک غباری ته دلش نشست! نگاهش به کتاب روی میز افتاد، باید دوباره نگاهی به کتاب سرخ میانداخت. از صندلی بلند شده و سراغ کتابخانهی گوشهی اتاق میرود. کتاب سرخ را بیرون میکشد و باز میگردد. مدتی بود که سراغش نرفته بود، دستی بر جلدش میکشد و گرد و غبار را از سر و رویش میزداید. کتاب سرخ کتابی است که پس از پیمان صلح به دستور جد بزرگش تنظیم شده بود، جلدش چرم قرمز و جوهرش خون قربانیان جشن صلح بود. کتاب را باز میکند، بر نوشتههایش دست میکشد؛ صورتش را به صفحات کتاب نزدیک کرده و عطرش را نفس میکشد. بوی خون ریههایش را پر میکند، هنوز بوی خون تازه میداد. ورق میزند و قسمت مربوط به آیین تاج گذاری را پیدا میکند. تقهای به در خورده و توماس وارد اتاق میشود، تعظیم کرده و میگوید: - عالیجناب، فرمانده گونتر خواستار ملاقات با شما هستن. میدانست گونتر خواهد آمد، نگاهی به صفحهی کتاب میاندازد و میگوید: - بگو بیاد توماس، بگو بیاد. چند دقیقهی بعد گونتر وارد شده، ادای احترام کرده و پر انرژی میگوید: - درود بر وارث امپراطوری باسیلیوس بزرگ مارکوس نگاهی به او کرده، به کنار خود اشاره میکند و آرام لب میزند: - گونتر، بیا اینجا بشین. گونتر "چشم" بلند بالایی گفته و صندلی گوشهی اتاق را برمیدارد، آن را نزدیک صندلی مارکوس میگذارد و کنارش مینشیند. مارکوس کتاب سرخ را به او میدهد و با سر به آن اشاره میکند: - بخون. گونتر نگاهی به جلد کتاب میاندازد، نامش را که میخواند لحظهای مکث میکند.
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
با چشمان گرد شده به پیرمرد نگاه کردم، امشب را پیش اینها میماندیم؟! پیش همین مردمی که اگر ما را میشناختند کشته شدنمان حتمی بود؟! پیش از آنکه من در رد تعارف پیرمرد حرفی بزنم راموس گفت: - فکر بدی هم نیست. با ترس به دست راموس چنگ زدم و او روی به سمتم برگرداند، داشت چه کار میکرد؟! مگر خودش نمیگفت که این مردم برایمان خطرناکند؟! حالا میخواست شب را کنار اینها بگذرانیم؟! - چی داری میگی راموس؟ شب رو پیش اینها بمونیم؟! راموس زیر سنگینیِ نگاه پیرمرد آرام لب زد: - چارهای نداریم، نمیتونیم شبونه به سمت سرزمین جادوگرها راه بیوفتیم. با غصه و ترس نالیدم: - ولی من حس خوبی به اینها ندارم. راموس با کلافگی سر تکان داد. - میدونم، ولی گفتم که چارهای جز این نداریم. به ناچار قبول کردم و پشت سر پیرمرد به سمت خانهاش به راه افتادیم. - بفرمایید، این هم خونهی من. سر بلند کردم و نگاه مبهوتم را به خانهی پیرمرد دوختم. خانهی تمام مردم شهر کوچک و زیبا بود، اما خانهی این پیرمرد درست مثل خودش قدیمی، تاریک و ترسناک بود. تمام دیوار، سقف و حتی کف زمینِ خانهاش از سنگ ساخته شده و پنجرههای بزرگش با پردههای ضخیم و تیره پوشانده شده بودند. - شماها میتونید امشب رو توی آخرین اتاق طبقهی بالا بمونید. انگشت اشارهی پیرمرد را دنبال کردم و به پلههای سنگی و پر از ترکی که به طبقهی بالا میرسید نگاه کردم، هیچ از بودن در این خانه حس خوبی نداشتم و سوت و کور بودن خانه و فکر به تنها ماندن با این پیرمرد بیش از پیش به وحشتم میانداخت. - باشه، متشکریم. راموس دست من را گرفت و منی که همچنان با ترس و نگرانی دور و اطراف این خانهی ساکت و تاریک را نگاه میکردم به همراه خودش از پلهها بالا کشاند. - من میترسم راموس! راموس نگاهی به من کرد و لبخندی زد؛ لبخند او هم آغشته به ترس و اضطراب بود، اما سعی میکرد آرامشش را حفظ کند. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- تو چون قدرت ماورایی نداری این کار برات راحته، اما من نمیتونم مثل تو باشم! راموس اخم درهم کرد و من با ناراحتی نگاهش کردم، منِ لعنتی مثل همیشه که میترسیدم یا عصبانی میشدم نسنجیده حرف زده و راموس را رنجانده بودم. - راموس من… با نزدیک شدنمان به پیرمردی با ریش و موهای سفید و پوشیده در لباسهای مندرس و کهنه ساکت شدم و همراه با راموس به پیرمرد نزدیک شدم. - سلام آقا. پیرمرد نگاهش را بین من و راموس چرخاند و لبخندی زد؛ لبخندی که به جای حس خوب، حس بسیار بدی را به من منتقل میکرد. - سلام. راموس باز هم لبخندی زد، میفهمیدم که با آدمیزادها بسیار محتاطانه رفتار میکرد و این بیشتر من را میترساند. - ببخشید آقا شما میدونید که سرزمین جادوگرها کجاست؟! پیرمرد بار دیگر نگاهش را بینمان چرخی داد و من یخ بستم از سردی چشمان ریز و آبی رنگش. - برای چی میخواهید به اونجا برید؟! راموس لحظهای سکوت کرد و نگاه مرددی به من انداخت، انگار که نمیدانست در جواب مرد چه بگوید و از من کمک میخواست. - اِممم… خب ما… ناگهان به یاد حرفهایی که از آن زن جادوگر راجع به شهر سیاه که توسط جادوگرها نفرین شده و مردمش یک به یک از شدت بیماری میمردند افتادم و گفتم: - ما از اهالی شهر سیاه هستیم و قصد داریم به سرزمین جادوگرها بریم تا شاید بتونیم طلسم شهرمون رو باطل کنیم. نگاه متعجب راموس را بر رویخودم احساس میکردم، اما همچنان به پیرمرد که با تردید نگاهم میکرد چشم دوخته بودم. - که اینطور؛ سرزمین جادوگرها زیاد از اینجا دور نیست، اما فکر نمیکنم که امشب بتونید به اونجا برسید. راموس تشکری کرد و من کلافه نفسی کشیدم، از اینکه با تمام عجلهای که داشتیم باز مجبور به صبر کردن بودیم کلافه شده بودم. - نظرتون چیه که امشب رو اینجا و در کنار ما بگذرونید؟! -
درخواست کاور برای رمان النا و سایههای بیپایان | ماها کیازاده کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای pen lady ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@ماسو عزیزم - هفته گذشته
-
درخواست کاور برای رمان النا و سایههای بیپایان | ماها کیازاده کاربر انجمن نودهشتیا
pen lady پاسخی برای pen lady ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
درخواست کاور برای رمان النا و سایههای بیپایان | ماها کیازاده کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای pen lady ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@pen lady عکستون پاک شده لطفا مجدد ارسال کنید♡