رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. صدای گام‌های مرجان در سکوت طنین می‌انداخت. نهر سایه، مثل مایعی زنده، در زیر پایش موج می‌زد و از پوستش بالا می‌خزید. نورِ سرخ در سینه‌اش حالا آرام‌تر بود، ولی گاهی تپشی در عمقش می‌پیچید — مثل نفسِ کسی که درونش پنهان مانده. در میان مه، صدایی آشنا و لرزان پیچید: -مرجان… قلبش از تپش ایستاد. مه کنار رفت، و او را دید. عسل. دختری با موهایی از تاریکی و چشمانی که از درون می‌درخشیدند — اما نه همان نوری که در یادش بود؛ این یکی سردتر بود، مثل نوری که از ماه یخ‌زده می‌تابد. مرجان زیر لب گفت: - تو… زنده‌ای؟ عسل لبخندی زد. - زنده؟ اینجا کسی زنده نیست، خواهر. ما فقط تا زمانی که کسی یادمون کنه، ادامه می‌دیم. صدایش بی‌احساس بود، ولی در تهِ چشمانش چیزی می‌لرزید — حسِ درد، یا شاید حسِ خیانت. مرجان جلو رفت. - من… یادم نمی‌اومد. سایه گفت خودم باعث شدم عسل میان حرفش پرید. - دروازه رو باز کردی. برای نجاتِ من. ولی نمی‌دونستی که برای بسته شدنش، باید یکی‌مون بمیره. مرجان خشکش زد. نورِ درون سینه‌اش بی‌قرار شد. - پس… من انتخاب کردم؟ تو رو فدا کردم؟ عسل لبخند تلخی زد. - نه، خواهرم. من خودم انتخاب کردم. چون اون موقع هنوز فکر می‌کردم تو ارزشِ نجات رو داری. کلمات مثل خنجری در قلب مرجان فرو رفتند. باد سردی وزید، و سایه‌ها اطرافشان حلقه زدند. نیمه‌جان‌ها زمزمه می‌کردند: یکی باید بره… یکی باید بمونه… مرجان نفسش را برید. - من برمی‌گردم به جاش. بذار من… عسل فریاد زد: - نه! اگه دوباره مرز باز شه، همه‌چیز فرو می‌ریزه! تو نمی‌فهمی مرجان، تعادل فقط با یه خون ساخته می‌شه — خونِ ملکه! نور سرخ در سینه‌ی مرجان زبانه کشید. زمین زیر پایش ترک خورد. تصاویر از ذهنش گذشتند: خودش، تاج بر سر، سایه‌ها در برابرش زانو زده، و عسل در حال فرو رفتن در تاریکی. اشک از چشمانش سرازیر شد. - من فقط می‌خواستم نجاتت بدم… عسل آرام جلو آمد، دستانش را بالا برد و کف دست‌های مرجان را لمس کرد. در لحظه‌ای کوتاه، هر دو در هم محو شدند — نور و تاریکی در هم پیچیدند. صداها خاموش شدند. جهان در سکوت فرو رفت. از میان نور، صدای سایه آمد: - دو نیمه، یکی شدن. ولی تعادل هنوز بیدار نشده. حالا نوبت آخرینه، ملکه… انتخاب نهایی. نور از بدن هر دو برخاست، یکی سرخ، دیگری نقره‌ای. و در میان مه، تنها یکی ایستاده بود… با چشمانی که نیمی از خون می‌درخشید، نیمی از ماه. او گفت: - من مرجان نیستم. من ایلاریسم… اما با یادِ عسل. باد وزید، و مرز شروع به لرزیدن کرد. نهرِ سایه به رنگ سرخ درآمد. در دوردست، صدایی شبیه شکستنِ جهان برخاست. و مرجان — یا ایلاریس — به سمتش قدم برداشت.
  3. باد از سمت شکاف برخواست. بادی که نه سرد بود، نه گرم — فقط خنثی، مثل نفسی که از دهانِ چیزی مُرده بیرون می‌آید. مرجان چشمهایش را بست. وقتی دوباره بازشان کرد، دیگر در دنیای خودش نبود. زمین از نور ساخته شده بود، اما نوری بیجان، شبیه استخوانهای براق. آسمان، تکه‌تکه بود؛ هر تکه‌اش بازتابی از یک خاطره‌ای گم‌شده. در دوردست، نهرهایی از سایه‌های جاری، و صدای زمزمه‌هایی که هرگز نامی ندارند، در باد می‌چرخید. هر گامی که مرجان برمی‌داشت، خاک زیر پایش به شکل ردپایی از نور می‌گرفت و بعد فرو می‌ریخت. او احساس می‌کرد هر قدم، چیزی از وجودش را می‌بلعد — شاید «انسان بودنش» همان بود که سایه گفته بود. از دل مه، پیکری پیدا شد. چهره‌اش محو بود، اما صدایش آشنا: - خیلی طول کشید تا برگردی، ایلاریس» مرجان خشکش زد. - من مرجانم… نه اون کسی که شما فکر میکنید. پیکر جلو آمد. در چشمانش بازتاب آسمانِ شکسته دیده می‌شد. - اسم‌ها فقط تا وقتی که جزوی از خاطره نشن جدا می‌شوند. تو دوتایی، مثل دو رود که از یک دریا می‌آن. یکی یادت، یکی خودت. مرجان قدمی عقب رفت، ولی چیزی مانعش شد — دیواری از مه، که خودش را درون آن دید. نه تصویرش، بلکه خودش. چهره‌های با چشمان سفید و رگ‌هایی از نور سرخ. نسخه‌ای از خودش که زمزمه کرد: - عسل منتظره… اما نه جایی که فکر می‌کنی. زمین لرزید. از شکاف‌ها، صداهایی بیرون آمدند — فریادهایی نیمه‌انسان، نیمه‌سایه. پیکر مقابلش عقب رفت. - نیمه‌جان‌ها بیدار شدن. حضورت بوی خون می‌ده، ملکه. باید تصمیم بگیری… نجات یا فدا؟ مرجان در سکوت. نور سرخ در سینه‌اش دوباره شعله گرفت. درون خودش، صدای عسل را شنید — ضعیف، ولی زنده. - برنگرد… اونا دنبال تو میان… اگه بیای، من محو می‌شم. اشک روی گونه‌اش لغزید، اما وقتی به زمین افتاد، خاک را سوزاند. او میان دو صدا گیر کرده بود: یکی از عشق، و دیگری از قدرت. - من… نمی‌تونم هیچکدوم‌تون رو رها کنم. با گفتن این جمله، آسمان شکافت. از میانش، نوری افتاد که نه سفید بود، نه سیاه — بلکه چیزی بینشان. مرجان دستش را بالا گرفت، و نور با او یکی شد. پیکر محو با صدایی دور گفت: - انتخاب کردی، ایلاریس... ولی مرز انتخاب‌ها، تاوان دارد. جهان لرزید. نیمه جان‌ها از دل سایه بیرون خزیدند، چشم‌هایی از شعله و صداهایی شبیه گریه. مرجان در میانشان، نوری از خون و ماه در چشمانش. او دیگر نه بود، نه سایه — می تواند انسانی شکننده از هر دو باشد. و جای در دوردست، صدای عسل دوباره زمزمه شد: - اگه مقایسه برگرده، منم برمی‌گردم… ولی فقط یکی‌مون می‌تونه بمونه. نورها خاموش شدند. مرجان به سمت نهر سایه قدم گذاشت، و با هر گام، خط پوستش کم‌کم به نور تبدیل شد.
  4. - چکار باید بکنم؟ یه معیاری چیزی بگو حداقل. - هیچی آقا سامیار، من نمی‌خوام با کسی باشم. اینارو از پشت تلفن هم گفتم. آب دهنش رو قورت داد و گفت: - من که هرچی میگم شما باز حرف خودت رو میزنی. یه دستی به صورتش کشید و با لحن خاصی گفت: - درسا من... من عاشقتم و پا پس نمی‌کشم. حرفش یه احساس خاصی رو برام ایجاد کرد. یه نگاهی انداختم بهش. یه بغض پنهانی توی نگاهش بود. برای اولین بار داشتم بهش نگاه می‌کردم. موهای رنگ کرده قهوه‌ای. رنگ چشم‌هاش مشکی بود. هیکل روی فرمی داشت. صدام رو آروم کردم و گفتم: - شما چند سالته آقاسامیار؟ - سال اول دانشگاه هستم. - یعنی ۱۹؟ - بله درسته. برای چی می‌پرسید؟ - همین طوری. اومد حرف بزنه که گارسون سه تا آب میوه آورد. یه نگاهی بهشون کردم و گفتم: - ما چیزی میل نداریم، شما برای چی سفارش دادید؟ - یه آب میوه که این حرفا رو نداره دیگه! - مرسی... کاری ندارید ما بریم؟ - درسا خانم؟ - بله؟ برای اولین بار چشماش رو قفل کرد روی چشمام. اون چشم‌ها حرفای زیادی می‌زدن اما من کسی نبودم که به عشق و عاشقی اعتقاد داشته باشم. چند ثانیه همینطوری بهم نگاه کرد و با صدای آرومی گفت: - چشمات خیلی قشنگن! سرم رو انداختم پایین و رو کردم به سوگند و گفتم: - سوگند بریم دیگه... . بلند شدم و به سامیار گفتم: - مرسی بابت امروز، خداحافظ. سامیار هیچ چیزی نگفت و فقط سرش رو انداخته بود پایین. همینطوری که داشتم از کافه می‌زدم بیرون، از توی شیشه نگاهش کردم؛ دستش توی موهاش بود و فقط داشت میز رو نگاه می‌کرد. همین که رسیدم به در کافه، سامیار بلند شد و با صدای تقریباً بلندی فریاد زد و گفت: - خانوم رادمنش من شما رو دوست دارم. پای همه عواقبشم هستم. وقتی می‌گم دوست دارم یعنی اینکه نمی‌تونم بدون شما کاری بکنم. همه داشتن بهمون نگاه می‌کردن. بدجوری شده بود. نمی‌دونستم باید چکار کنم. از کارش خیلی عصبی شده بودم. برگشتم و یه نگاهی به قیافه آشفته‌اش کردم و از کافه زدیم بیرون.
  5. - دقیقاً کجا باید بیایم؟ يكم بعد صداي زنگ خوردن گوشيم اومد. سامیار: سلام خوبي؟ بیاید؟ مگه تنها نیستی؟ - نه، سوگند باهامه. یه پوزخندی زد و گفت: - سوگند؟ آخه... . - آخه چی ها؟ مشکلی داری، نمیایم. - نه‌نه، اشتباه کردم اصلاً، بیاید. - کجا بیایم حالا؟ - دقیقاً الان کجایید؟ - روبه‌روی پاساژه**. - خب، یه صد متر بیایید جلوتر یه کافه هست به اسم کافهِ**. - باشه، الان میایم. رفتیم تو کافه، یه نگاه اجمالی انداختم و سنگینی نگاه سامیار رو روی خودم احساس کردم. یه آهنگ ملایم عاشقانه از شادمهر داشت پخش می‌شد که فضا رو بیشتر رمانتیک می‌کرد. رفتیم و روی کنجی‌ترین میز کافه نشستيم. سامیار: سلام سرکار خانوم... چقدر تغییر کردید! - علیک سلام. ببین آقای محترم، نه وقتش رو دارم نه دوست دارم اینجا باشم. زودتر حرفاتون رو بزنید و لطفاً حاشیه نرید. - چشم، ولی آخه چرا انقدر سردی؟ - چه نسبت یا رابطه‌ای با هم داریم که گرم برخورد کنم؟ سوگند یکم نگاهش کرد و با عصبانیت گفت: - داداشت کدوم گوریه؟ - اون اگه داداش من بود که... هوف! - چی شده مگه؟ - سوگند اون داداش دیگه نیست! تو هم فراموشش کن. سوگند کمی دستپاچه شد و گفت: - مگه چی شده؟ - بعداً برات تعریف می‌کنم. الان می‌خوام فکرم روی خودم باشه نه اون... . - چرا حرفت رو می‌خوری؟ کلافه شد و گفت: - وای سوگندجان عزیزم، بیخیال شو، چیزی نیست. با این حرفش سوگند رفت تو خودش و شروع‌ کرد به ور رفتن به گوشیش. سامیار یه نگاهی به من کرد و گفت: - ببین درسا خانوم... هر چیزی بگی قبوله؛ هرکاری بگی قبوله. هر چی بخوای فراهم می‌کنم اما منو ببین. - چرا باید شمارو ببینم؟ دستی توی موهاش کشید و با استرسی که توی چهرش موج می‌زد ادامه داد: - چون... چون دوست دارم. جا خوردم از حرفش و گفتم: - من ندارم. - کاری می‌کنم شما هم منو دوست داشته باشی. پوزخندي زدم و گفتم: - خیلی به خودت اعتماد داری فکر کنم، کمش کنی بهتره. اینو بدون تا نخوام به کسی دل نمی‌بندم... اوکی؟
  6. - تیپ زدی خاله قزی؟ به سلامتی کجا؟ یه نگاه دخترونه بهش کردم و گفتم: - اولاً من ذاتاً تیپ دارم. دوماً اینکه دارم با سوگند میرم بیرون. - آها، خوبه. تو درست میگی. رفتم نشستم تو ایوون و کفش‌هام رو پوشیدم. برای اولین بار چادر سرم کردم تا بهتر به نظر بیام و جوّ برش نداره آقا پسر. مامان در حیاط رو باز کرد و اومد تو. همین که من رو دید، دوید و بغلم کرد و با هیجان گفت: - وای مامان قربونت بره، چه قدر بهت میاد... خیلی خانوم‌تر شدی درسای مامان! منم بغلش کردم و گفتم: - مرسی مامانی. - همین جا وایستا برات اسپند دود کنم! دانیال اومد و نگاهی انداخت و گفت: - مثل اینکه تو امروز قراره هی ما رو شگفت زده کنی با کارات، نه؟ یه ذره خودم را تکون دادم و گفتم: - مامان جان، زود باش، دیرم شده! - اومدم‌اومدم! داشتم به دانیال نگاه می‌کردم که در زدن. رفتم در رو باز کردم که سوگند اومد تو و با تعجب و صدای تقریباً بلندی گفت: - تو چه قدر خوشگل شدی! یعنی چادر انقدر تغییر می‌داد من رو. ازش تشکر کردم که دانیال زد زیر خنده. عصبی نگاهش کردم و گفتم: - دانیال! - جان دانیال! - چرا می‌خندی آخه. اصلاً من قهرم باهات دیگه! - ای جانم، چه دخملی... قهرم می‌کنه. مامان اومد و اسپند رو دور سرم چرخوند که دانیال با لحنی مذهبی گفت: - سلامتیش صلوات! سوگند یه لبخندی زد. دانیال دوباره گفت: - سلامتی رزمندگان اسلام، صلوات! مامان: وای دانیال، تو دوباره مسخره بازی‌هاتو شروع کردی مامان؟ سوگند یه جوری شده بود. اون لبخندش یه جورایی از ته دل بود. زدم بهش و گفتم: - بریم؟ خودش رو جمع کرد و گفت: - ها؟ آره‌آره بریم. خداحافظی کردیم و سوار تاکسی شدیم. راننده تاکسی یه پسر جوون بود که یه جور خاصی از توی آینه نگاه می‌کرد. حواسم رو پرت کردم تا برسیم. وقتی رسیدیم، سوگند پولش رو حساب کرد که باعث شد عصبی بشم: - سوگند چرا اینطوری می‌کنی؟ قراره من حساب کنم؟ - بیخیال شو بابا، من و تو نداره که. به سمت چپ و راست نگاه کردم و به سامیار پیام دادم. یه چرخی توی فروشگاه‌های اون اطراف زدیم تا اینکه سامیار زنگ زد به من.
  7. - چی شده؟ دانیال برای اینکه ترسش کمتر بشه یه لبخندی زد و گفت: - هیچی نشد. شما انقدر عصبی بودی که نفهمیدی پات به کجا گیر کرد؛ پرت شدی پایین و منم مجبور شدم بگیرمت. ببخشید اگر دستم خورد بهت. در حالت اجبار مشکلی نداره فکر کنم. سوگند صورتش سرخ شد و گفت: - من می‌خوام برم! ببخشید. دستش رو گرفتم. - کجا سوگند؟ حالت خوب نیست تو... چرا بچه‌بازی در میاری؟ دانیال: آره درسا راست می‌گه، چند دقیقه‌ای بشین شاید حالت بهتر شد. سوگند دستاش رو گرفت جلوی چشم‌هاش و آروم گفت: - نمی‌خوام کسی از ماجرای امشب خبر دار بشه... باشه؟ - باشه آجی، چشم. به کسی چیزی نمیگیم. دانیال: درسا بلند شو آب‌قندی چیزی بردار بیار، نمی‌تونی اینارو هم تشخیص بدی... بدو! بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه، آب‌قند درست کردم و اومدم به سمت سوگند. دانیال یه جوری شده بود؛ مثل اینکه ناراحت باشه داشت به سوگند نگاه می‌کرد. سوگند هم که دستاش روی چشماش بود و جایی رو نگاه نمی‌کرد. آب‌قند رو دادم بهش که با دست پس‌ زد. بار دوم بهش دادم اما باز هم قبول نکرد. اومدم دوباره بهش بدم که دانیال از دستم گرفت و با لحنی تقریباً عصبي گفت: - زود باش بگیرش دیگه. همین الان! سوگند هم مثل اینکه ترسیده باشه آب‌قند رو گرفت و با صدای خیلی آرومی گفت: - مرسی! از رفتار دانیال انقدر تعجب کردم که خودش در اومد بهم گفت: - بچه‌پس نیفتی یه وقت؟! کمکش کن بتونه بلند شه. - سوگند جان عزیزم بلند شو بریم تو اتاق من دراز بکش حالت بیاد سر جاش. سوگند: نه باید برم، مامانم منتظره... عصبی می‌شه یه وقت. - باشه، پس صبر کن لباس بپوشم باهات بیام. - نه شبه، نمی‌خواد تو بیای، خوب نیست. بلند شدم و گفتم: - بس کن دیگه اَه؛ با دانیال میام. - درسا نمی‌خوام مزاحم آقادانیال بشم... اینطوری خوب نیست. دانیال: نه، چه مزاحمتی. من و درسا هم یه تابی باهم بیرون می‌خوریم. - وایستا تا من برم لباس بپوشم و بیام. - باشه، فقط زود بیا. *** «یک روز بعد» از خواب بلند شدم و نگاهی به ساعت انداختم، ساعت 9 و نیم صبح بود. سامیار توی یه کافه قرار گذاشته بود. رفتم دست و صورتم رو شستم و یه صبحانه‌ی ساده خوردم و زنگ زدم به سوگند. بعد از دوتا بوق جواب داد: - سلام خواهری! خوبی قربونت برم؟ - سلام... مرسی درسا، ساعت چند بریم؟ - میای؟ حالت خوبه اصلاً؟ - مگه چمه؟ آره میام. - ساعت ۱۱ گفت بیا. - اسنپ می‌گیرم میام دنبالت... . - رسیدی تک بزن. گوشی رو قطع کردم و رفتم یه دست لباس انتخاب کردم که سامیار فکر نکنه از من بهتره. یه مانتوی گلبه‌ای با شلوار کتون مشکی و یه شال گلبه‌ای سرم كردم و مثل همیشه مقدار کمی رژ زدم. الحق و الانصاف قیافه‌م خوب بود. کیفم رو برداشتم و رفتم پایین. دانیال که من رو دید، تعجب کرد و گفت:
  8. مامان رفت و من و سوگند تا جایی که می‌شد زدیم تو سروکله همدیگه. داشتیم چرت و پرت می‌گفتیم که ساسان زنگ زد به سوگند. تماس رو برقرار کرد و با سردی گفت: - بله؟ ساسان: سلام بلد نیستی؟ - کارت رو بگو. - چه خانوم بدخلقی دارم من! - کار دارم میگی یا قطع کنم؟ - باشه، چته تو اصلاً؟ - ساسان رو مخ من نرو. تو با اجازه کی رفتی توی مخاطب‌‌های من؟ - مجبور شدم سوگند جانم... . سوگند عصبی شد و فریاد زد. - زهرمار و سوگند جانم. تو با اجازه کی رفتی توی مخاطب‌های من گفتم؟ - غلط کردم، خوبه؟ سامیار کلافم کرده بود. گوشی رو قطع کرد که دانیال در زد و اومد تو با دستپاچگی گفت: - چیزی شده؟ لبخند زدم بهش و گفتم: - نه داداش چیزی نیست. سوگند بدجور داغ کرده‌بود. دانیال که چهره‌اش رو دید، یه «باشه» ای گفت و رفت پایین. دست انداختم دور گردنش و گفتم: - آجی خوشگلم، چرا خودت رو به خاطر من عصبی می‌کنی؟ - درسا قضیه چیز دیگه‌ست. خسته شدم از دستش. - آروم باش خب... بگو چی شده؟ بگو تا کمکت کنم قربونت برم. دستاش رو گذاشت رو صورتش و گفت: - درسا انقدر ناراحتم به خاطر کارام. خسته شدم، نمی‌تونم باهاش ادامه بدم! - خب چرا؟ مگه چی کار کرده؟ - هیچی درسا، هیچی... نمی‌خوام ذهنیتت رو نسبت به سامیارم خراب کنم. بلند فریاد زدم. - وای دیوونم کردی، بگو ببینم چه غلطی کرده. بغضش ترکید و اومد توی بغلم و با صدای لرزون و آرومی گفت: - عوضی ازم می‌خواد که برم خونه مجردیش... . - تو چی گفتی؟ - فقط سکوت کردم. هیچی بهش نگفتم. ولی نمی‌خوام... نمی‌تونم باهاش ادامه بدم؛ درسا من نیستم. محکم‌تر بغلش کردم و دستمو گذاشتم روی سرشو و گفتم: - می‌دونم، فدات بشم. تو نیستی! کی همچین حرفی زده؟ تو فقط گول حرفای اون عوضی رو خوردی. - نمی‌تونم بمونم پیشت، منو ببخش... باید برم. سریع بلند شد و از اتاق زد بیرون. اونقدر سریع رفت که نفهمیدم چی شد. منم پشت سرش داشتم می‌رفتم که یهو پاش گیر کرد به لبه موکت و یه جیغی کشید. از پله به سمت پایین پرت شد. اونقدر جیغ بلندی کشیدم که گوش‌های خودم سوت کشید. با حداکثر سرعت به سمت راه‌پله رفتم و با ترس پایین رو نگاه کردم. دانیال مثل فرشته نجات خودش رو رسونده بود به سوگند، گرفته بودش. سوگند که از ترس غش کرده بود، ولی دانیال با نگاه خاصی داشت بهش نگاه می‌کرد. خیلی ترسیده بودم، به خاطر همین خودم رو سریع به پایین رسوندم و گفتم: - نفس می‌کشه اصلاً؟ جاییش ضربه نخورده؟ - نه، نترس چیزیش نشده، فقط از ترس بیهوش شده... کمکش کن ببریمش روی مبل. سوگند که توی بــــغـ.ـــل دانیال بود، با آبی که به صورتش ریختم ناگهان به هوش اومد و خودش رو توی بــــغـ.ـــل دانیال دید. سریع خودش رو جمع و جور کرد و نشست و گفت:
  9. گوشی رو قطع کردم و به دانیال گفتم: - همینجا می‌شینی؟ - نشینم؟ - هر طور دوست داری. در رو باز کردم که سوگند مثل این دیوونه‌ها و کاملاً بی‌توجه به دانیال پرید تو و گفت: - آخ خدا، کاش من پسر بودم و می‌اومدم تورو می‌گرفتم، خوشگله... تو چرا انقدر جذابی؟ شیطونه می‌گه... . نگاهش افتاد به سمت دانيال و سكوت كرد. - چرا حرفتو می‌خوری؟ شیطونه غلط کرد! اومد ادامه بده که دانیال بلندشد و یه سرفه‌ي آرومي کرد. سوگند دستپاچه شد و گفت: - سس... سلا... سلام آقا دانیال! دانیال یکم خندید و سرش رو گرفت پایین. - سلام، خوبی شما؟ اسمتون چی بود؟ آها سوگندخانم، بفرمایید! زدم به سوگند و گفتم: - سوگند، چرا هنگ کردی؟ دانیال مگه لولوخورخوره‌ست که اینقدر خجالت می‌کشی؟ دانیال: اگه مشکلی هست می‌خواید من کلاً برم بیرون؟ سوگندخودش رو جمع و جور کرد و گفت: - نه‌نه، اصلاً برای چی برید بیرون؟ کلافه شدم. - وای اصلاً بیا بریم تو! دست سوگند رو گرفتم و بردمش توی خونه. یه سلامی به مامانم کردم و رفتیم بالا. دانیال هم که اون لبخند ملیحش رو روی لباش داشت. رفتیم توی اتاق و در رو بستم. سوگند رو هلش دادم روی تخت که و گفت: - حسه کی رو الان داری که اینطوری من رو پرت می‌کنی رو تخت؟ پاشم بزنمت؟ زدم روی پیشونیم و گفتم: - وای سوگند حرف نزن، فقط گوش کن و جواب بده! - ها؟ چی شده باز؟ - تو شماره‌ي من رو دادی به سامیار؟ فقط آدم باش و راستشو بگو! تعجب کرد و با مکث گفت: - نه، من ندادم! - داری دروغ می‌گی سوگند! - درسا، به رفاقتمون قسم، من ندادم! راه رفتم توی اتاق و بلندتر گفتم: - پس کی داده؟ - تو اول بگو چی شده؟نكنه سامیار زنگ زده بهت؟ نشستم کنارش. - آره، زنگ زده، قرار گذاشت باهام. زد زیر خنده و گفت: - تو چی گفتی بهش؟ با خشم نگاهش کردم و گفتم: - اولش قبول نکردم، ولی انقدر التماس کرد تا راضی شدم فقط حرفاش رو بشنوم. - تو که خیلی جون‌سخت بودی... چه جوری قبول کردی؟ - سوگند، چیزی در کار نیست. من می‌خوام فقط حرفاش رو بشنوم. بلند شد و یکم تو اتاق قدم زد و کمی بعد گفت: - نمی‌دونم، شاید گوشیم وقتی دست ساسان بود، شمارت رو برداشت... شاید. با حرفش چشمام چهارتا شد. - گوشیت دست اون چکار می‌کرد؟ - هی اصرار کرد، منم مجبور شدم دادم بهش... حالا کی باید بری؟ تنهایی میری اصلاً؟ - هوم؟ آره، تنهایی میرم... فردا! - بذار باهات بیام درسا. - بیای چی بشه؟. نمی‌دونم، بیا اصلاً. اومد نشست کنارمو، سرش رو گذاشت رو شونم و گفت: - حالا واقعاً نمی‌خوای باهاش رل بزنی؟ - نه، دلیلی نمی‌بینم که رل بزنم. یه چیزایی می‌گی. - هر طور دوست داری خوشگله. داستان خیلی قشنگ بود... کجاشی تو؟ - نمی‌دونم، فکر کنم نصفش رو خوندم تقریباً. داشتیم باهم حرف می‌زدیم که مامانم در زد و اومد تو و رو کرد به سوگند و گفت: - چه عجبی سوگندخانم، تو یه سری به ما زدی! - من زنگش زدم وگرنه محال بود که بیاد. - آره سوگند جان؟ سوگند یه نیشگون ریز ازم گرفت و با لبخند گفت: - نه خاله لادن، خودم می‌خواستم بیام یه سری بهتون بزنم واقعاً! - باشه خاله جان. درسا، حتماً من باید یه چیزی بیارم تا از دوستت پذیرایی کنی؟ - مامان، سوگند از خودمونه، بیخیالش؛ چرا آوردی؟ چیزی نمی‌خوره! یه نگاهی انداختم به قیافه‌ي نابود شده‌ي سوگند و یه گازی به سیب زدم و گفتم: - مگرنه سوگندخانم؟ مامان: زشته تو هنوز یه سری چیزا رو یاد نگرفتی‌ها! - باشه مامان... لباس پوشیدی، جایی می‌خوای بری؟ - آره، میرم جایی کار دارم، برمی‌گردم. - کجا؟ - بعداً بهت می‌گم، فعلاً دیرم شده. پذیرایی کن از این دخترخانم خوشگل ما. خداحافظ! - مامان، دانیال کجاست؟ - داشت ور می‌رفت به تلویزیون. - باشه، مراقب خودت باش. سوگند: خداحافظ خاله!
  10. مرجان حس می‌کرد زمین هنوز می‌لرزد، اما لرزش از بیرون نبود — از درونش می‌آمد. نور سرخ درون سینه‌اش می‌تپید، انگار قلبش میان دو تپش مانده بود. یکی از جنس زندگی، و دیگری از جنس چیزی است... چیزی که به مرگ ختم نمی‌شد. هوای اطراف به بخار بدل شد. هرچه نگاه می‌کرد، فقط خودش را می‌دید — در هزاران تکه آینه که در فضای معلق بودند. اما هر تصویر، متفاوت بود. یکی با چشمان سیاه، دیگری با مردم سپید. در یکی، تاجی از استخوان بر سر داشت. در دیگری، کودک بود. و در همه‌شان، همان چشمان دردمند مرجان می‌درخشید. صدا از درون آینه‌ها برخاست: - یادت نیست کدوم‌مون اول بود… مرجان عقب رفت، اما زمین نبود. در خلأ سقوط کرد — یا شاید به پایین کشیده شد. سایه همراهش نبود. فقط نوری از او باقی مانده بود، خطی باریک از آبی تیره که با هر تپش قلبش می‌لرزید. سقوطش با ضربه‌های نرم تمام شد. پایین، خاک سرد بود و بوی می‌داد. در اطرافش، ریشه‌هایی از نور سیاه پیچ خورده بودند، مثل شریان‌هایی که خون را می‌مکندند. از میانشان، صدایی آشنا برخاست؛ صدایی که در اعماق ذهنش همیشه زمزمه می‌کرد اما هیچ‌وقت پاسخی نمی‌گرفت: - مرجان؟ یا باید بگم… ایلاریس؟ چیزی در وجودش شکست. اسم مثل زنگی در جانش پیچید، و آینه های بالای سرش ترک برداشتند. خاطره‌ای دیگر سرازیر شد: او — بر تختی از سنگ، با چشمانی از ماه، و صدها سایه در مقابلش زانو زده بودند. یکی از آنها — همان پسربچه‌ای میان کتاب‌ها — اکنون بزرگ شده بود و تاجی شکسته در دست داشت. - ملکه خون، تعادل از بین رفته. نیمه جان‌ها در مرز گیر کردن. فرمان بده… تا دروازه بسته شه. اما مرجان (یا ایلاریس) فقط سکوت کرده بود. چون درونش می‌دانست اگر بسته شود، عسل همیشه در تاریکی جا می‌ماند. نورها دوباره لرزیدند. مرجان به حال برگشت، به دنیای نیمه‌جان، در میان خاکستر نور. نفسش بریده بریده بود، چشمهایش از اشک و خون یکی شده بود. در تاریکی صدای شنید. سایه بازگشته بود، اما نه به همان شکل. اینبار چشمانش مثل آیینه می‌درخشیدند. - یادت اومد که خودت دروازه رو باز کردی، نه عسل؟ مرجان با صدایی شکسته گفت: - اگه اون توی مرزه، من نمی‌ذارم جا بمونه… حتی اگه دوباره برگردم اونجا. سایه مکث کرد، نزدیک شد و آرام گفت: - پس بدون، هر قدمی که برداشت، بخشی از «انسان» درونت خاموش می‌شه. بازگشت به مرز، یعنی تبدیل شدن. مرجان نگاهش کرد. نور سرخ درونش آرام گرفت. - شاید همین، همون چیزیه که از اول باید میشدم. و در لحظه‌ای که جمله‌اش تمام، ریشه‌های نور سیاه از زمین برخاستند، و او را در آغوش گرفته‌اند. جهان دوباره لرزید اما این بار، نه از ترس، بلکه از بیداری ملکه‌ای که دوباره از میان مرگ برمی‌خاست.
  11. پارت صد و پنجاه و یکم گفتم: ـ نه بابا نگران نباش، اتفاقا کوروش هم معتقد بود تا زمانی که خودش نفهمید قضیه از چی قراره، کسی حرفی به مادربزرگش نزنه! بابا خنده تلخی کرد و گفت: ـ بازم جای شکرش باقیه پس! ـ بابا اصلا نمی‌فهمم منظورت چیه! بابا گفت: ـ فردا همه چیو براتون توضیح میدم دخترم، نگران نباش! با ترس پرسیدم: ـ بابا اتفاقی برای مامان یلدا و فرهاد نمی افته که؟! بابا گفت: ـ ایندفعه اتفاقی نمی‌افته چون دوتا پسر داره که مثل شیر پشتشن و بعد اونا هم من پشتش هستم! روی تخت ولو شدم و گفتم: ـ پس حقیقت داره! کوروش قُل دیگه‌ی فرهاده؟! بابا گفت: ـ آره تینا، جفتشون بچه‌های یلدا هستن! با بغض گفتم: ـ اما...اما مامان چطور تونست کوروش و بذاره پرورشگاه؟ تو چجوری بهش این اجازه رو دادی بابا؟! بابا فورا گفت: ـ تینا زود قضاوت نکن، هیچ چیز اونجوری نیست که بنظر میاد! اول کل قضیه رو بشنو و بعد قضاوت کن! چیزی نگفتم و بی صبرانه منتظر این بودم تا بابا فردا برسه و این ماجرا رو برامون تعریف کنه تا ببینم قضیه چیه؟! بعد از قطع کردن به کوروش پیامک دادم که بابام قراره فردا بیاد تهران و این قضیه رو برامون تعریف کنه...بعدش از اتاق رفتم بیرون...پدر ملودی با دیدن من بلند شد و اونم با گرمی از من استقبال کرد...خاله آتوسا گفت: ـ دخترم چیزی شده؟!
  12. پارت صد و پنجاه گفتم: ـ نه مامان، خیالت راحت...مامان بابا خونست؟! مامان با نگرانی گفت: ـ نه دخترم، مغازست! اتفاقی افتاده؟! گفتم: ـ نه فقط میخواستم حالشو بپرسم! داشتم به این فکر می‌کردم یه زن به این خوبی و مظلومی چطور امکان داره که اگه کوروش پسرش باشه اونم بذاره پرورشگاه؟! مامان یلدا حتی منی که دختر واقعیش نبودم و به جوری تو بغلش فشرد و بزرگم کرد که من اصلا کمبود مادر تو زندگیم احساس نکردم! واقعا تنها همدم و رفیق من تو این زندگی بود...حتی یکی از دلایلی که از بچگی میخواستم دکتر بشم این بود که در آینده بتونم قلب مامانم و خوب کنم....نه امکان نداشت مامان یلدا اینکارو کرده باشه! هر چی که بود زیر سر خانواده کوروش بود... مامان بعد از اینکه فهمید چیز خاصی نشده، یکم قربون صدقم رفت و نصیحتم کرد و بعدش گوشی و قطع کردم و با ترس و لرز شماره بابا رو گرفتم...بعد از اینکه بابا جواب داد، با آرامش تمام اتفاقات و از زمانی که ملودی رو دیدم و اتفاقهای بعدش و براش تعریف کردم...بابا تمام این مدت ساکت بود و به حرفای من گوش میداد! بعد اینکه حرفام تموم شد با یکم مکث گفتم: ـ بابا؟ نمی‌خوای چیزی بگی؟! بابا یه نفس عمیقی کشید و گفت: ـ پس بالاخره دست سرنوشت قراره یلدا رو به بچش برسونه؟! چی؟؟! بابا چی داشت می‌گفت؟! حتی از حرفای من تعجبم نکرد!! با استرس و لکنت گفتم: ـ با...بابا...تو...چی داری میگی؟! بابا سریع گفت: ـ تینا باید این قضیه رو حضوری برای تو و کوروش تعریف کنم؛ این وسط اتفاقاتی افتاده که بجز منو یلدا و اون مادربزرگ عوضیش هیچکس خبر نداره! آب دهنم و قورت دادم و پرسیدم: ـ به مامان میگی؟! بابا گفت: ـ آره دخترم، باید بهش بگم و فردا صبح حرکت می‌کنم سمت تهران! فقط به کوروش بگو که به هیچ عنوان از این قضیه به خانوادش چیزی نگه! به هیچ عنوان تینا؛ خصوصا اون خاتون. بابا هم حرف کوروش و ملودی رو تکرار کرد! واقعا خیلی دلم میخواست بدونم این زن، چه آدمی بود که حتی نوه‌اش هم دلش نمی‌خواست از این ماجرا به این مهمی بویی ببره!
  13. پارت صد و چهل و نهم دوباره صداشو شنیدم و یاد آشوبی افتادم که قرار بود زندگی فرهاد و تکون بده! هم زندگی فرهاد و هم زندگی مامان یلدا....سعی کردم ریلکس باشم و عادی گفتم: ـ دستشویی بودم، تا بیام بردارم طول کشید! چه خبرا؟! گفت: ـ تو چه خبر؟! همه چی امن و امانه؟! گفتم: ـ آره خداروشکر! احتمالا این آخر هفته یه سر برگردم کرمانشاه! فرهاد با لحنی متعجب گفت: ـ دختر تو که تازه رفتی، همیشه ما بهت التماس می‌کردیم که برگردی، چی شد یهو؟! گفتم: ـ بده که دلم براتون تنگ شده و می‌خوام ببینمتون؟! فرهاد یکم مکث کرد و گفت: ـ بد که نیست ولی امیدوارم که خیر باشه؛ از دیروز تا حالا خیلی عجیب رفتار می‌کنی خانوم دکتر! خندیدم و چیزی نگفتم...گفت: ـ اتفاقا بابا هم خیلی دلش برات تنگ شده؟! پرسیدم: ـ خونست یا رفته مغازه؟! تا رفت جواب بده، صدای مامان و از اونور خط شنیدم که اصرار داشت فرهاد گوشی رو بده دستش تا باهام صحبت کنه...فرهاد گفت: ـ دختر، مادرت کچلم کرد، یه لحظه گوشی! بعدش صدای مامان پیچید تو گوشم: ـ دختر خوشگلم! صدای مامان و که شنیدم دلم بیشتر براش تنگ شد...باورم نمی‌شد زنی که حتی مادر واقعیم هم نبود رو اینقدر دوست داشتم! با ذوق گفتم: ـ سلام مامان، حالت چطوره؟! ـ دخترم تو خوب باشی ما خوبیم، همه چی خوبه اونجا؟! ثبت نامت که به مشکل نخورد؟!
  14. مرجان هنوز نفسش را حس نمی‌کرد. هوا سنگین شده بود، مثل مهی که از میانش نمی‌توان گذشت. سایه آرامتر از جلو آمد، ولی این‌بار چیزی در نگاهش تغییر کرده بود؛ نه تهدید بود و نه غم، بلکه نوعی شناخت. - مرجان… صدایش آرام بود، مثل صدای کسی که حقیقتی را مدت‌ها در سینه نگه داشته است. - تو نمی‌دونی کی هستی، نه کامل. هنوز بخشهایی از خودت رو خاموش کردی. مرجان ابرو درهم کشید، نور در سینه‌اش دوباره فروکش کرد. - یعنی چی؟ من فقط می‌خوام بفهمم چرا من اینجام، چرا… چرا هیچ‌چیز یادم نمیاد. سایه سرش را کمی خم کرد، نوری ضعیف از چشم‌هایش عبور کرد. - چون فراموشی تو انتخاب خودت بود. صدایش لرزید، و قبل از آن‌که مرجان چیزی بپرسد، موجی از برق از زمین برخاست. نوری آبی از زیر پایش گذشت و مثل رعد به سمت سینه‌اش جهید. مرجان فریاد کشید. برق، پوستش را نمی‌سوزند، بلکه یادها را می‌دراند. تصاویر، یکی از دیگری از تاریکی ذهنش بیرون ریختند: دختری با پوست سیاه و چشمانی شبیه خودش — عسل. صدای خندهاش در میان نور پیچید. بعد، پسربچه‌ای که در میان کتاب‌های کهنه نشسته بود و زمزمه می‌کرد: «ملکه خون نباید تنها بمونه…» و بعد… اتاقی غرق در نور سرخ. کسی روی تخت بود. سایه‌ای بالای سرش ایستاده، با چشمانی از جنس شب. مرجان نفس‌نفس زد. سایه عقب رفت. - یادت برگشت… ولی فقط بخشی ازش. مرجان با صدایی خسته گفت: - اون… اون دختر… عسل… - خواهرت. کلمه مثل خنجر در فضای پخش شد. نور سینهای مرجان لحظه‌ای لرزید، بعد از رنگی خون‌آلود درآمد. مرجان روی زانو افتاد. - من… من خودم باعث شدم؟ سایه چیزی نگفت. فقط نزدیک شد، دستش را جلو آورد و نوک انگشتش را روی خاکستر نور گذاشت. - هنوز تموم نشده. اما هر چیزی که ازش فرار کردی، حالا دنبالت میاد. صدای وزش بادی تاریک از اطراف برخاست. مرجان سرش را بالا گرفت. زمین زیر پایش ترک خورد، و از دل شکاف، نوری سیاه برخاست — نوری که نه به تاریکی شب تعلق داشت، نه به روشنایی روز. سایه در گوشش زمزمه کرد: - این فقط آغازِ بازگشت توئه، ملکه خون. نور سرخ در سینه‌ی مرجان منفجر شد، و جهان اطرافش فرو ریخت.
  15. پارت هفدهم گفت: ـ خیلی دلم میخواد که منم بتونم یه روزی یه جادوگر بزرگ بشم و بتونم با قدرتم خیلی کارا انجام بدم... بعد یهو قیافش رفت تو هم که گفتم: ـ اما؟! با تعجب نگام کرد و گفت: ـ اما چی؟! خندیدم و گفتم: ـ جملت یه اما داشت! روی صندلی تاشو نشست و با خنده گفت: ـ آها، اما بابام میگه تا زمانی که احساس توی وجودت جاری باشه، اجازه نمیده که قدرت توی وجودم و دستام غالب بشه و بتونم جادوگر بزرگی بشم! گفتم: ـ بنظر من که میتونی از قدرتت تو جای درست استفاده کنی! گفت: ـ یعنی چی؟! رفتم سمت کتابخونه اتاقش و یه سری کتابا رو درآوردم و گفتم: ـ یعنی بجای اینکه بخوای از قدرتت در ارتباط با ظلم و ستم استفاده کنی میتونی در راستای نیروهای مثبت و خوبی ها استفاده کنی! بعدش اون کتابهایی که در ارتباط با آموزش در ارتباط با ظلم و ستم بودن و پرت کردم روی تختش و گفتم: ـ مثلا اینکه این کتابها رو بریزی دور! با جدیت مقابلم وایستاد و گفت: ـ اما اینجوری نمیشه چون دنیا بر اساس تاریکی و ظلمه و یه جادوگر بر اساس اون می‌تونه برنده بشه!
  16. پارت شانزدهم گردنبندم اون دختر و نشون میداد که بالای بلندترین برج قلعه دنبال من می‌گشت و اون پَر رو آتیش زده....سوار ادیل شدم و هم اینکه از خروجی شهر خارج شدم نیرویی به پاهای اسبم اضافه کردم تا بتونه پرواز کنه...وقتی وارد اولین دو راهی قلمروی ویچر‌ شدم، تمام صداهای اسب و خودم و با یه وِردی محافظت کردم که هیچکس از نگهبانای اون قلعه و خود ویچر‌ از وجود من مطلع نشن! دخترک از پنجره اتاقش، دست به چانه به بیرون زل زده بود...ادیل رو سمت پنجره اتاقش هدایت کردم که همون لحظه از ورژن نامرئی بودن خودم بیرون اومدم... با دیدن من یکم هیجان زده شد و شروع کرد به مرتب کردن لباسش و سریع گفت: ـ س...سلام! لبخندی بهش زدم که فورا گفت: ـ بیا داخل، امکانش هست یکی ببینتت! با اطمینان خاطر گفتم: ـ صدا و چهره من و اسبم محافظت شدست اما بخاطر اینکه باهات بیشتر آشنا بشم، حرفتو زمین نمیندازم! ادیل رو با قدرتم تو هوا معلق نگه داشتم و خودم از پنجره اتاقش پریدم داخل....داخل با رنگ مشکی و قرمز پوشیده شده بود و عکس خیلی از جادوگرای معروف آن دیوار اتاقش وصل بود! روکش تختشم عکس به جادوگری بود که داشت از دهنش خون می‌چکید و با ناخنای بلندش در حال چنگ زدن به یک گربه بود‌‌‌...خندیدم و گفتم: ـ بهت نمی‌خوره اینقدر خشن باشی!
  17. سلام قشنگم. میگم امکانش هست برای رمانم خودم جلدش رو طراحی کنم؟

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      سلام قشنگ من

      تونستن که می‌تونی، فقط لطفا بعد از ۲۰ پارت توی تاپیک رمانت قرارش بده، نه زودتر که بچه‌ها دلخور نشن

    2. سایان

      سایان

      مرسی عزیزم. رمانم الان حدود ۳۰ یا ۴۰ پارت شده

    3. هانیه پروین

      هانیه پروین

      عه^^ واجب شد ببینم جلد قشنگتو

  18. -جادوی ششم- *** - آدریان! صدای کاترینا، مادر آدریان به سختی از طبقه‌ی پایین به گوش‌های سنگین آدریان می‌رسید. میون خواب و بیداری، صدای ناواضح مادرش رو خوب می‌شنید! درواقع حق ناشنیده گرفتن صدای مادرش رو حتی موقع خواب هم نداشت. صدای مادرش که غر میزد، نزدیک تر شد که سریع، چشم هاش رو باز کرد و درجا نشست. همون لحظه، درب اتاق باز شد و مادرش، دست به سینه، در چهارچوب در ایستاد. - آدریان، بیدار شدی بالاخره؟ بازم دیشب دیر خوابیدی. آدریان نگاهی به ساعت رومیزی‌اش انداخت. دیروقت به خونه برگشته بود و حالا، ساعت ۶ صبح باید بیدار میشد و به مدرسه می‌رفت. کاترینا بشکنی زد و حواس آدریان رو به خودش جمع کرد. - کجایی پسر؟ بلند شو که از سرویس مدرسه جا نمونی. سرویس مدرسه برای آدریان مثل یک کابوس بود. سرش رو خاروند و رضایت داد که از تخت بیرون بیاد. دست و صورتش رو شست؛ مسواک زد؛ طبق عادت با همون دست های خیسش، موهاش رو حالت داد و از پله‌های مارپیچ خونه، پایین رفت. دقیقا روبه روی پله‌ها، آشپزخونه‌ قرار داشت. از همون فاصله، اجاق گاز دیده میشد که کفگیر چوبی مادرش، به صورت خودکار پنکیک‌هارو برمی‌گردونه و جاروی چوبی کوچکشون، کف آشپزخونه رو جارو می‌کنه. همین که پاهاش رو روی سرامیک‌های براق آشپزخونه گذاشت، جارو از حرکت ایستاد و انگار با چشم‌های نامرئی‌اش، داشت طلبکارانه به دمپایی‌هاش نگاه می‌کرد. آدریان ابرویی بالا انداخت و گفت: - متاسفم سورن، باید صبحونه بخورم. جارو، کمی دسته‌اش خم شد. ناامید و خسته از دست آدریان، به کارش ادامه داد. آدریان می‌خواست مثل پدرش، کارلوس، بشقاب رو با یک اشاره، از توی کابینت در بیاره. کمی تمرکز کرد و با اشاره به یک بشقاب، بشقاب مثل یک پرنده از جای خودش بیرون اومد و به سمت آدریان، با شتابی غیر قابل کنترل، پرواز کرد. آدریان که از شتاب بیش از حد دستپاچه شد، می خواست متوقفش کنه؛ اما بدتر باعث شتاب گرفتنش شد و بشقاب به سمت صورتش پرتاب شد. سریع روی دو زانو خم شد و بشقاب از بالای سرش رد شد به دیوار برخورد کرد. صدای بلند شکسته شدن بشقاب چینی و زیبای کاترینا، باعث ترس خود آدریان، جارو و کفگیر شد. جوری که باعث شد نیمی از پنکیک‌ها روی سرامیک‌ها بیوفتن و جارو، تعادل خودش رو از دست بده و برخورد دسته‌ی چوبی‌اش با سرامیک‌ها، صدای بدی بده.
  19. دیروز
  20. پارت پانزدهم من تو فکر فرو رفتم که ویچر‌ گفت: ـ تو نمی‌تونی حریف نیروی من بشی! یهو جادویی از دستاش پرت کرد سمتم که با گردنبندم از ورودش به بدنم جلوگیری کردم. پوزخندی زدم و رفتم نزدیکش...صدای عصبانی بودم نفساش و می‌شنیدم و گفتم: ـ به همین خیال باش ویچر‌! بعدش اومدم از اتاقش بیرون...دختره پشت در وایستاده بود و همین لحظه پری از روی کلاهم برداشتم و به سمتش فرستادم. جارو دستی رو سوار شدم و منو دم در قلعه گذاشت پایین...توی پر بهش خبر رسونده بودم که می‌تونم کمکش کنم! امیدوارم که کمکم و قبول کنه و من از این طریق بتونم به جعبه سیاه اون قلعه پی ببرم...حالت عادی اینکار جوانمردی نبود اما هرچی که بود اینم دختر همون جادوگر بود و قطعا از احساسات چیزی نمی‌فهمید و وجودش پر از ظلم و ستم و سیاهی بود. سوار ادیل شدم و راه افتادم سمت شهر...تو کل این زمان داشتم نقشه می‌چیدم که چطور میتونم ویچر‌ رو شکست بدم اما نقشه خودش تا پیش پای من اومده بود و هر طوری بود باید اون دختر رو راضی می‌کردم! تنها راهی بود که می‌تونستم مردم این سرزمین و نجات بدم...وقتی به شهر رسیدم، چون میدونستم نوچه‌هاش منتظر بودن تا مخفیگاهم پیدا کنن شنل نامرئیم و گذاشتم رو سرم تا منو نبینن...رفتم داخل مخفیگاهم نشستم و منتظر شدم تا ببینم خیلی ازش میشه یا نه...در حال غذا خوردن بودم، که یهو از گردنبندم نوری ساطع شد! خودش بود...دختر ویچر‌ داشت دنبال من می‌گشت...سینی غذا رو کنار گذاشتم و با شنل نامرئی کننده از مخفیگاهم خارج شدم.
  21. °•○● پارت صد و هفده موهای فرفری‌ام را محکم پشت سرم جمع کردم و چند چرخ زدم. بلندیشان به پایین کمرم رسیده بود، اما امروز از آن روزهایی نبود که بخواهم موهایم را کوتاه کنم. امروز آنها را دوست داشتم. لقمه‌ای درست کردم که اندازه دهن گندم باشد و آن را به دستش دادم. - بیا تو سفره بخور مامان، می‌ریزی زمین خرده‌نونا رو. خودم هم سراغ کمد کوچکم رفتم و تمام لباس‌هایم را به هم ریختم تا آن روسری سبز قواره بزرگم را پیدا کنم. - تو رو خدا ببخشید بتول خانم، این چندوقت خیلی اذیتتون کردم. روم نمی‌شد در خونه‌تونو بزنم. راستش کار مهمی دارم و اگه گندم پیش شما باشه، خیالم راحت‌تره. چادر سفیدش را جلو کشید و گندم در آغوش گرفت. - سرم رفت ناهید! گندم جای نوه نداشته منه، این پرت و پلاها رو نگو دیگه! حالام برو به کارت برس. گونه گندم را بوسیدم، داشت موهای سفید بتول خانم را می‌کشید. امیدوار بودم دیگر سراغ گوش پیرزن نرود! به خیابان رفتم و دستم را برای تاکسی بلند کردم. - خیابون لاله‌زار؟ سرش را تکان داد. -‌ بشین آبجی. نشستم و در انتظار برای رسیدن به خیابان لاله‌زار، پوست لبم را کندم. خیابانی که کافه در آن بود. وقتی رسیدم که ساعت نزیک چهار بود و کافه، خلوت‌تر از هر زمان دیگری به نظر می‌‌رسید. حالا نه اینکه من هرروز به این کافه رفت و آمد داشته باشم، اما حداقل وقتی از جلویش رد می‌شدم، شلوغ‌تر به نظر می‌رسید. در جست‌وجوی چهره آشنایش، چشم چرخاندم. دیدم که از جا بلند شد، چشم‌هایش حتی از این فاصله، خوشحال و پیروز بود. به سمتش رفتم. صندلی را برایم عقب کشید، کاری که هیچ‌وقت انجام نداده بود. اصلا ما هیچ‌وقت باهم به کافه نرفته بودیم. - سلام. نشستم و او هم مقابلم نشست. - دیگه داشتم فکر می‌کردم نمیای. روی میز مقابلم، خط های فرضی کشیدم. از نگاه کردن به چشم‌هایش طفره می‌رفتم. - چی می‌خوری؟ اطراف را برانداز کردم. درست در میز کناریمان، دختر و پسر جوانی نشسته بودند. حدس زدم الان نباید اینجا باشند، چون دختر مدام اطرافش را می‌پایید و با دست، صورتش را می‌پوشاند. خشک گفتم: - نمی‌دونم، میل به چیزی ندارم. دستش را بالا گرفت تا توجه پسر جوان را به خود جلب کند و گفت: - دوتا فهوه تُرک لطفا. منتظر ماندم پسرجوان با آن سبیل‌های باریک، سفارش را بنویسد و ما را تنها بگذارد. گفتم: - تا جایی که یادمه، هیچ‌وقت قهوه دوست نداشتی. لبخند زد و زمزمه کرد: - امروز با وجود تو، هر تلخی‌ای رو می‌تونم تحمل کنم. ادامه رمان در تلگرام: tinar_roman
  22. °•○● پارت صد و شانزده مراسم خواستگاری تمام شد و آن پفک هم به دست لعیا رسید. در راه بازگشت، لبخند بهمن از دو گوشش آویزان شده بود. سر گندم را روی سینه‌ام جابه‌جا کردم تا گردنش در خواب خشک نشود. به بازوی برادر بشاشم ضربه زدم و گفتم: - تو رو خدا حواستو به رانندگیت بده، اصلا اینجا نیستی. بهمن دستش را طوری روی چشمش کوبید که صدای بلندی تولید کرد: - چشم! آهی کشیدم و دقایق طولانی را صرف نگاه کردن به برادر کوچکم کردم. او دیگر آن بهمنی که دیوارهای خانه را خط خطی می‌کرد نبود، داشت برای خودش خانه و خانواده جدیدی می‌ساخت. با یادآوری حرف‌ آقا داوود، ابرویی بالا انداختم. - ولی چقدر عجیب بود شرطشون، تا حالا جایی نشنیده بودم. بهمن ماشین را متوقف کرد تا پیرمرد با کمر خمیده‌اش، از خیابان رد شود. امشب عجیب، باحوصله و صبور شده بود. - منم چشام شده بود قد دوتا هندونه آبجی. پدر جماعت راضی نیستن ناموسشون یه سیکل داشته باشه، بعد پدرزن ما گفت باس اجازه بدم تا هرجا خواست، درس بخونه. غلط نکنم این لعیای ما قراره دکتر مُکتری چیزی شه ناهید. از گوشه چشم به او نگاه کردم که روی فرمان ضرب گرفته بود. پرسیدم: - تو از این وضعیت ناراضی نیستی؟ بهمن فرمان را چرخاند و جواب داد: - نه والا! سفید کُمپِلِت به لعیا میاد؛ چه لباس عروس باشه، چه لباس دکتر مهندس. خندیدم: - مگه لباس مهندسا سفیده بهمن؟ شانه بالا انداخت. - چه رنگیه پ؟ هرچی باشه، بازم به لعیای من میاد. سیبیلمو می‌ذارم وسط آبجی! حالا ببین. نه من و نه بهمن، آن شب خوابمان نبرد. انگار هنوز باورش نشده بود که بله را از لعیا گرفته، چون هر نیم ساعت یک‌بار از من می‌خواست ملاقه را در سرش بکوبم تا یک‌وقت همه‌ی این‌ها خواب نبوده باشد. من هم آنقدر پهلو به پهلو شدم، تا اینکه خروس با صدای بلندش، خبر از صبح داد. پتو را تا روی سرم بالا کشیدم و از زیر فریاد زدم: - دنبال چی می‌گردی تو اول صبحی؟ دوساعته صدای تق و توق میاد. بهمن بالای سرم ظاهر شد و کله‌اش را دراز کرد: - مرگ من این اتو کجاست؟ نیگا این پیرهنو انگار خر لگد کرده. چشم‌هایم محکم بستم. - خب یه چیز دیگه بپوش! - نه، اصن راه نداره. این پیرهن مخصوص فردای خواستگاریه! تو کله‌ت اون زیره، نمی‌بینی. واسه همین روز گرفتم اینو! در نهایت، وقتی لباس‌هایش را به درجه‌ای از صافی رساند که خط اتویشان، خربزه قاچ کند، از خانه بیرون رفت. قرار بود برای کارگاه، شیرینی ببرد. قبول کردم که نمی‌توانم بخوابم و از بالشتم دل کندم. هرچه ساعت جلوتر می‌رفت، اضطراب من هم بیشتر می‌شد. ساعت که سه بعدازظهر شد، من خانه کوچکم را حداقل سه مرتبه سابیده بودم! دستم را به سرم گرفتم. فقط یک ساعت تا رسیدن به کافه ماهگون و دیدن حیدر وقت داشتم.
  23. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  24. پارت صد و چهل و هشتم سرمو تکون دادم و گفتم: ـ کوروش کلا آدم جدی و صبور و با سیاسته اما فرهاد کلا آدم شوخ طبع و پرانرژی و لوتی طوره! ملودی گفت: ـ کاش زودتر با کوروش آشنا می‌شد، یکم از رفتارش به اونم یاد می‌داد...کوروش و که با یه من عسل نمیشه خورد! من همینجور می‌خندیدم و خاله آتوسا با چشم غیره به ملودی نگاه می‌کرد...ملودی رفت روی صندلی نشست و گفت: ـ مگه دروغ میگم مامان من؟! خب واقعیته دیگه! خاله آتوسا گفت: ـ خب شخصیتش این مدلیه دخترم! دست خودش نیست که ! بعدشم کارش ایجاب می‌کنه که جدی باشه! ملودی سریع گفت: ـ نخیرم، از بچگیشم همین مدلی بود! همین لحظه گوشیم زنگ خورد، رفتم برداشتم و دیدم فرهاده...سریع گفتم: ـ فرهاده! خاله آتوسا از تخت بلند شد و گفت: ـ ما میریم بیرون که تو راحت باشی دخترم، بعدشم یادت نره که به پدرت زنگ بزنی! دست ملودی رو گرفت و گفت: ـ تو هم بیا تو آشپزخونه یکم بهم کمک کن تنبل خانوم! بعد اینکه رفتن بیرون، تلفن و برداشتم: ـ خانوم دکتر؟! خندیدم که گفت: ـ داشتم قطع می‌کردما!!!
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...