تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت ۲۰ ( میان تیغ و تپش) از زبان راوی سامیار، پس از انتظار تقریبا طولانی، با کلافگی سیگارش را پرت میکند و آن را زیر پایش له میکند..نگاهی به ساعت مچی سادهاش میاندازد و زیرلب، با حرص ونگرانی زمزمه میکند : پس کجا موندی دختر؟ از دور رفیقش، که به دلیل جثه ریز و قد کوتاه، شیرین بودن، لقب مجید فندق را یدک میکشید، تکیه داده به دیوار آجری، با تمسخر صدایش را تقریبا بالا میبرد : سامی بیخودی منتظر نمون بچه...اون دوست دختر باشخصیتت پا توی همچین محله هایی نمیذاره...خداوکیلی این گوشهی شهر اندازه یه سر سوزن با دنیاش جور درنمیاد.. قصد بر این داشت، که ادامه دهد..اما با یورش بردن سامیار سمت او، به یکباره لب در دهان فرو برد و بی اراده گارد میگیرد... سامیار عصبی را با حالتی عجیب، و چشمان گرده شده ای مینگریست... سامیار که حرفهای مجید، رگ گردنش را از خشم برجسته کرده بود، و تمام عقل و قلبش را تحت تاثیر قرار داده بود..مخصوصا که این اواخر، هرکس که از راه میرسید، با یک نگاه متوجه همین اختلاف آشکار بین او و آیلا شده بود و آن را به سامیار یادآوری کرده بود....یقه مجید را چنگ میزند و مقابل چندین جفت چشم، در آن کوچه باریک و تاریکی که تنها مردم آن محله و بچه هایشان رد میشدند، در صورت ترسیده و غافلگیر شدهی مجید، تمام خشم چند روزه را فریاد زد : عوضی حرومزاده خوب گوشاتو وا کن ببین چی بهت میگم.... همزمان به اطرافش نگاهی انداخت و با خشونت غیرقابل کنترلی غرید : با همتونم!! چشمانش را که حالا مویرگهای ریز قرمزی در آن نمایان شده بود؛ در چشمان سفید و درشت شده ی مجید بیچاره قرار داد، و از قصد سعی کرد صدایش بلندتر از حد معمول باشد...که همگی بپذیرند : من و آیلا همدیگهرو دوست داریم.. به کوری چشم خیلیاتون، عاشق همیم..فهمیدی؟ یه بار دیگه دهن کجت رو باز کنی و از اختلافات چرت و پرتی که توی ذهن کوچیکت ساختی، بگی، جوری میکوبم تو دهنت صدا سگ بدی..حمال بی همه چیز..! یقه اش را به عقب هل داد و کلافه، یک دستش را در جیب شلوارش فرو برد و دست دیگرش را، به صورتش کشید..دور خود چرخی زد..مجید که خشک شده هنوز به سامیار خیره شده بود، با یک دستش یقه بلوز تنگو زرد رنگش را مرتب کرد..و آهسته و مرتعب اعتراض کرد : مگه چی بت گفتیم مرد حسابی..یه نظری دادیم حالا چرا بزرگش میکنی.. سامیار ایستاد و با غضب دستش را به کمر زد و نگاهش کرد: غلط میکنی نظر بدی.. که برای پیشگیری از تکرار بحث ودعوای چند ثانیه پیش؛ اهالی که فضولی کردنشان حالا تمام شده بود، بین آن دو دخالتی کردند و سعی در آرام کردن آنها داشتند.... که انگار تمام کوچه، برای لحظه ای نفس کشیدن را از یاد برد...همه یک سمت را خیره خیره، تماشا میکردند..نور چراغ زرد بالای سر دکان بقالی، روی موهای طلایی بیرون زده از شالش تابید و آن ها را مثل رشته های آرام روشن کرد... موهایش در آن کوچهی تاریک درخشید.. کوچهی باریک و شیبداری که تاریکی اش از نبود نور نبود، در واقع مردم آن در تاریکی مطلق به سر میبردند...زنهای محله، با چادرهای گلدار و لباسهای محلیشان، که همگی دم در حیاط ایستاده و چادر را بین گوشه دندان گرفته فضولی میکردند، به آرامی زمزمه کردند: خدا هنرشو خوب خرج کرده..مثل دخترای اعیونی میمونه سکینه.... و سکینه بی هیچ حسادتی، با تحسین تایید کرد...! نگاه مردان نیز، مثل میخ به او چسبیده بود...دخترک معذب شده، در آن مکان غریب و عجیب، بی اراده گره شالش را کمی، محکم تر کرد..و گردن سفید و براق خود را پوشاند...قلبش کمی تندتر از حالت معمول میزد..اینهمه نگاه، اینهمه سکوت سنگین پیش آمده بعد از پا گذاشتن او، همه و همه باعث شد ناخودآگاه قدمهای با وقار و زنانهاش کند و کندتر شوند...و چشمانش دنبال سامیار باشند...! در آن لحظه، سامیار که رو به روی کافه یونس، سرگرم دعوای نیمه تمامش با مجید بود، صدای مکث محله را حس کرد...یکدور همه اطرافیانش را از نظر گذراند...سپس پر تردید، رد نگاه خیره آنها را میگیرد...آیلا را میبیند...ایستاده زیر نور، کمی مضطرب، کمی خجالتی و معذب، اما با همان زیبایی مرگبارش....چیزی در دل سامیار تکان میخورد..دل او میلرزد..از اینکه حرفهای مجید، صحت داشته باشند و سامیار واقعا لایق اینهمه زیبایی،وقار، اصالت و شخصیت سالم و درستی نباشد...!! لبخند ناز آیلا، که در همه شرایط بر لبش بود..حتی شرایط پرتنش و اضطراب ..! سامیار را به خود میآورد... و با غیرت و تعصب بی منطقی، اخم در هم میفشارد و قدم هایش را سمت آیلا تند میکند..
-
پارت ۱۹ ( میان تیغ و تپش) صدای زنگ گوشیم بلند شد..از روی مبل بلند شدم و با کمی نگاه به دوروبرم فهمیدم که روی میز تلویزیون گذاشته بودمش..سراغش رفتم و با دیدن نام سامیار، لبخندی روی لبم نشست..تماس رو وصل کردم و دستی به تار موی باز شدهم کشیدم و آروم جواب دادم: سلام صدای ماشین میومد؛ انگار توی ماشین بود..با هیجان کنترل شده ای، سوپرایزم کرد: سلام خوشکلم..آماده شو دارم میام دنبالت..! لبخندم کمی محو شد و تند گفتم: چی؟! یعنی چی سامیار؟؟ مثل همیشه با لجبازی اصرار کرد: آیلا خواهش میکنم نه نیار، بابا دوساله دوست دخترمی، حتی یه بارم نشد ببرمت دور دور... قاطعانه گفتم: اولا دوست دختر نه! ثانیا کافیه یکی ببینه حرف منطق و غیر منطق که سرشون نمیشه..! فعلا درست نیست باهم بریم بیرون سامیار! بیحوصله و با حرص تشر زد: د گندشون بزنن این بیناموسا رو ..بیشرفا خودشون هر غلطی دلشون خواست میکنن واسه ما میشن نبی خدا..بابا ولکن حرف مردم رو دختر... کلافه روی مبل تکی کنارم نشستم..همیشه بهش گفته بودم حرفهای لات کوچه های محله رو کم کم بیخیال شو...بزرگ شدی..یه دوتا کتاب بخون، یه حرفه یاد بگیر... بیشتر به حرفهام میخندید تا اینکه بخواد قبول کنه !...و پشت بند خنده هاش میگفت "من همینم، قرار نیست بخاطر بقیه خودمو تغییر بدم تا خوششون بیاد" و وقتی میدیدم هیچجوره منظورم رو متوجه نمیشه، بیخیال میشدم..! با صدای آرومی بحث رو خاتمه دادم: نمیشه سامیار..!! صدای نفس های عصبیش میومد، اینکه پای حرفم بایستم همیشه عصبانیش میکرد..درحالیکه من فقط همیشه سعی میکردم از جنبه منطقی، قضایا رو بهش بفهمونم..بعد از مکث طولانی..پوفی کشید و کلافه گفت: باشه حله..حداقل بیا ببینمت..اونکه میشه دیگه؟ مخالف نیستی انشالله؟ تیکههاشو فهمیدم..به روی خودم نیاوردم..گذاشتم پای کور شدن ذوقش! و با مهربونی ذاتیم، سعی کردم اینبار دلشو نشکونم: باشه قبوله.. نفس عمیقی کشید..و آروم گفت: کافه همیشگی خودم..پیش یونس.. یادم میومد...قدیمی ترین کافه، که بارها اتفاق های بدی در آن افتاده بود...عمه هیچوقت اجازه نمیداد همچین جاهایی برم..محله قدیمی خودمون بازم پایین شهر بود، اما به شدت ساکت و آروم بود..و مردم خوبی داشت..اما خونه ای که سامیار اجاره کرده بود، خیلی پایین تر بود که کافه یونس مجاورش بود...بار اولی که سامیار من رو آورده بود همون کافه، خیلی معذرت خواهی میکرد..اینکه نتونسته بود من رو جای بهتر و تمیزتری ببره..و دروغ چرا، من ترسیده بودم..و مدام خودم رو سرزنش کرده بودم ...تا اینکه سامیار بهم ثابت کرد وقتی اونجا کنارم باشه و همه رفیقهاشن، اتفاقی نمیافته... آماده شده بودم..یک پیرهن مشکی کوتاه و زمستونی از جنس لینن، و شلوار نیمبگ لی سورمه ای تیره، و شال سورمه ای روشن پوشیدم...فقط یه تینت صورتی کمرنگ زدم...دوست نداشتم لباسی بپوشم که جلب توجه کنه..مخصوصا که اون سری، از نگاه های دوستای سامیار، به جز چند نفر، مطمئن شده بودم خیلی بی جنبه ان.. پالتو مشکی بلندم رو با کتونی های سادهی مشکیم ست کردم..کیفم کوچیک و دستی بود.. نگاه آخر رو به خودم کردم..چتریامو دقیقه نودی،از حالت یه وره، فرق ریختم دو طرف صورتم...انگار قشنگتر از حالت قبلی شد...نگاهی به گوشیم انداختم، ساعت هفتونیم عصر رو نشون میداد..نمیدونم چرا، اما تردید داشتم..همیشه کنار سامیار علی رغم تمام حمایت هاش، این تردید لعنتی ولم نکرده بود..من دختری نبودم که راحت اعتماد کنه،راحت با کسی همچین جاهایی بره، از کارهای خودمم به شدت متعجبم!..من همیشه مخالف عشق، دوستی، واین جور چیزا بودم..بعضی وقتا با وجود سامیار، هنوز هم این حس رو دارم.. من بعد از پنج ماه تلاش های پیاپی سامیار، دویدن، هدیه دادن، واسطه فرستادن، درخواست دوستی سامیار رو، اونم فقط قبول کردم..سرسختیم نسبت به مسئله عشق و عاشقی رو همه میدونستن..طول کشید تا سامیار، فقط کمی از اعتماد من رو جلب کنه..تا به الان،کاری نکرده بود که از اعتمادم نسبت بهش کم بشه..همینم دلگرمی من شده بود..اینکه حداقل تا اینجاش انتخاب اشتباهی نکردم ..گاهی وقتا دلم برای سامیار میسوزه..حس میکنم من دختری نیستم که بتونه اونو از عشق سیراب کنه..عشقشو که نسبت به خودم ببینم، و من لام تا کام چیزی نگم، شرمندهم میکنه..و به حرف نازیلا میرسم که بارها بهم میگفت، "هنوز عاشق نشدی بفهمی..و هیچوقت هم عاشق سامیار نمیشی...بگو بیخودی تلاش نکنه دلتو به دست بیاره آیلا...تمومش کن بذار بره آدم خودش رو پیدا کنه.." من به سامیار حس عجیبی داشتم..حسی که برای منم گنگ و بی معنیه..خیلی وقتا حاضر میشدم غرورم رو جایگزینش کنم و اونو به سامیار ترجیح بدم...اما بعدش دلم میگیره..دلتنگش میشم حتی... اما از اینکه تا الانم که دوسال از رابطهمون میگذره، به راحتی سرسختی و غرورم رو میتونم به جای اون، انتخاب کنم، برام شگفت آور و عجیبه....
-
پارت ۱۸ (میان تیغ و تپش) خندیدم..که ادامه داد: لجباز بودی، اما خیلی شیرین و آروم بودی..اروم و به شوخی میزنه پس کلهام: برعکس الان، اصلا زبون دراز نبودی.. با اخم وانمودی،جای ضربه رو لمس کردم: ای بابا عمه مگه چیکار کردم؟..خوبه خودمم توی دلم حرفشو تایید کردم.. بی توجه به من ادامه داد: از همون بچگی دلت اندازه یه دریا بزرگ بود..ذهنت چیزهای بزرگتر و عجیبتری رو کشف میکرد و میرفت دنبالشون..دقیقا مثل الآن..! عاشق هنر بودی..همیشه یواشکی میرفتی قشنگومسلط آرایش میکردی ... خیلی احساس مستقل بودن رو داشتی... عمه بلند میخنده..و بین خنده هاش، دلیل خنده ناگهانیشرو گفت: یه شوهر هم داشتی..یه پسر جوونی بود همسایمون بودن و تو از اون خوشت اومده بود..لباساتو میپوشیدی میگفتی دارم با شوهرم میرم.. بلند زدم زیر خنده.. و با هیجان سمتش چرخیدم: نگوو عمه..چرا اینارو هیچوقت بهم نگفته بودی؟ عجب دختری بودم من.. عمه هنوز میخندید..سرش رو با تاسف تکون داد: نسل جدید همتون همینید..از بچگی غیرقابل کنترلید والا.. از گوشه چشم نگاهش کردم: آره...مظلوم شما دهه شصتی ها هستین.. بلاخره بعد از کلی خندیدن و صحبت از خاطرات گذشته کنار عمه، سر به سرش گذاشتن، و از همه مهم تر، عمه به آرزوش رسید و چایی رو با هم خوردیم...و بعد از سفارشات لازم به من، رفت عمارت.. خیلی دوست داشتم نازیلا رو ببینم..مطمئنم الان مثل همه وقتایی که دلش میگرفت و توی عمارت زندونی میشد، روی صندلی گهواره ای مشکی رنگ اتاقش لم داده..چشماشو بسته، و آهسته خودش رو سپرده به تکون های ریز صندلی...سختی های زندگی این دختر کمتر از من نبود...نازیلا خانواده داشت، اما درعین حال انگار نداشت..و پررنگ ترین پارادوکس زندگیش دقیقا همین بود! تقریبا نوجوونیاش خانوادهش به علت کار سخت پدرش، میرن ایتالیا...اما همونطور که توی این عمارت همه چیز قانون داشت، نرفتن نازیلا هم قانون داشت... خان بزرگ اجازه رفتن نازیلا رو نمیده، و تلخی اون دلیل اجازه ندادن خان بزرگ این بود که، نازیلا نشون کردهی پسرعموش شاهرخه!! و شاهرخ اجازه رفتن زن آیندهاش را، به علت تعصب و غیرت جاهلانه نمیداد...چون خان بزرگ، دختر برادرش جمشید؛ یعنی نازیلا رو، از بچگی نشون کرده ی شاهرخ پسر برادرش نادر، اعلام کرده بود..انگار که آدم، ملک شخصی باشه! نازیلا با گریه و دعوا مخالفت کرد، صداشو بالا برد، حتی یکبار در برابر شاهرخ ایستاد، اما..هیچکس اعتنایی نکرد... از همه بدتر، شاهرخ خودش همه کارهست..دخترباز، بی پروا و قتل آدم ها برای اون یه نوع تخلیه خشم بود....اما به راحتی این حق رو داشت که برای نازیلا یک قفس طلایی بسازه.. و هر بزرگی یا خانی، مخالف تصمیم های دلاورها باشه، از خان بودن کنار گذاشته میشد... پس همه بزرگان باید، یا بهتره بگیم مجبورا، به نظرات هم احترام میگذاشتن..از جمله پدر نازیلا!! هر عروسی، زنی، جز خانم بزرگ و خاتون، حق هیچ اظهار نظر یا دخالتی رو نداشتن..و نوه ها از چشمشون فقط فرزند خان محسوب میشن..و مادر، جز بزرگ کردن آن بچه، هیچ دخالت و نظری، همدردی یا اعتراضی، در زندگی فرزندش نمیتونه داشته باشه!! اونروزهای نازیلا، باید یادگاری از سنجاق سر، خاطرات مدرسه و رفیق هاش،و خنده های بی دغدغهش میبود...که به راحتی اونارو ازش ربودن.. اون واقعا دلش احساسات مختلف دخترانه رو میخواست، نه تصمیم های معاملهوار! این اختیار دلش رو ازش میگرفتن..اینکه اصلا به شاهرخ به اون چشم نمیتونست نگاه کنه..و دل خوشی ازش نداشت! طبق منطق بیمار این خاندان،دختر اشرافزاده که درِ مدرسه رو باز نمیکنه؛ این مدرسهست که باید تا دم عمارت به احترامش بیاد... و متاسفانه نازیلا دختر اشراف زادههاست، پس نباید مدرسه میرفت...این منطق اون خاندان بود..!!هرچقدر معلمخصوصی آوردن، نازیلا اعتراض میکرد.. اما با سختگیری های خاتون، نازیلا کمکم زندگی اش را پذیرفت و مطیع شد.. گذشت و گذشت..بادیگارد شخصیش برعکس همه اطرافیانش، حامیش میشه..نمیدونستم متین، دستور حمایت کردن از نازیلا رو از کجا، یا بهتره بگم از چه کسی، میگرفت...کسی که متین فقط از اون، دستور میگرفت..حتی گاهی میدیدم متین، مقابل خان بزرگ، کسب اجازه میکرد و سپس دستور خان بزرگ رو اجرا میکرد..اما احساس میکردم اون شخص مرموز مونده و حتی از نازیلا نپرسیده بودم..نمیخواستم کنجکاو باشم نسبت به اون خاندان..اما دروغ چرا، برای من این سوال بود که، یعنی بزرگتر از خان هم داشتن باز؟!!! نازیلا اصلا و ابدا، از خانوادهاش، آدمهاش، اتفاقها چیزی نمیگفت...این خصلت از بچگی توی گوش همشون خونده شده که رازها و آدمهای خونه، فقط توی عمارت میمونه..!! چقدر نسلشون از نظرم بیخودی بزرگ شده بود..انگار تمومی نداشتن و همه شبیه هم بودن...هنوزم میگم، به جز نازیلا!
-
پارت ۱۷. (میان تیغ و تپش) با صدای عمه، که پرده اتاقم رو کنار میزد و سعی در بیدار کردن من داشت، کمی از لای پلکهامو باز کردم و خمار گفتم: عمه خستم..فقط یکم دیگه بخوابم.. اما عمه بدون هیچ توجهی به من، جدی گفت: خوابت نمیاد، کسل شدی اگه همینجوری ولت کنم تا خود فردا هم میخوای بخوابی.. نزدیکم شد و روتختی یاسی رنگمو کنار زد..معترض شدم و دو دوستم رو کلافه روی صورتم کشیدم..که گفت: پاشو یه دوش بگیر تا یه چایی درست کنم با هم بخوریم..کمکم باید برم عمارت زود باش..مطمئنم سرحال میشی..! اخلاق عمه رو میشناختم..نمیشد اعتراضی بکنم، پس به ناچار بلند شدم و پکر روی تخت نشستم..هنوز به آینه میز آرایشیم زل زده بودم، که عمه با صدای تقریبا بلندی تشر زد: وااا دختر پاشو دیگه! با صداش قشنگ من رو از عالم دیگه ای که توش سیر میکردم، راحت درآورد... دوش پنج دقیقه ای گرفتم و با حوله تنپوش عسلی رنگم روی میز آرایشی سادهم، رو به روی آینه نشستم..احساس میکردم هنوز تو تک تک استخونای بدنم خستگی داد میزد..شیفت سنگینی داشتم و حسابی بیحالم کرده بود..از وقتی که صبح از بیمارستان برگشته بودم خوابیده بودم..و به گفته عمه، الآن مثل اینکه ساعت پنج عصر بود..کرم مرطوبکننده م رو زدم..به خودم در آینه خیره شدم...راستش از اون آدمهایی نبودم که مدام مقابل آینه بایستم و خودم رو تحسین کنم..اما بعضی وقتا که دقیقتر به خودم نگاه میکنم، میبینم خدا لطف داشته! هیچوقت به این فکر نکردم که زیباییم میتونه چشمگیر باشه..به گفته های هرکسی که منو دیده بود! مثل همان چیزی بود که توی آینه میدیدم..زیبا، اما بی ادا! چشمام عسلی خیلی خیلی روشن بود،از اونایی که زیر نور چند رنگ میشن..مثل چای تازه دم که زیر نور آفتاب هزار رنگ ریز میان و موج هاش روجابهجا میکنن... و واقعانم تا حالا کسی رنگ دقیقشونو ندونسته..بارها نازیلا چراغ گوشیشو میزنه و چندین ساعت درگیر تحلیل و بررسی دقیق چشمای من بیچاره میشه..مژه هام بلند و پر، اما قهوه ای بودن..این یکی شاید دلیلش ژن باشه، شایدم شانص! ابروهام بلند، باریک و کشیده بودن..که خیلیها میگفتن حالت چشمای درشتم رو کشیده کرده ...بینی قلمی وخوشفرم،و لب های پری داشتم..پرتر از حد معمول نبودن، در حدی بود که چهره مو لطیف تر نشون بدن...پوستم سفید بلوری بود.. یه ته رنگ گرما داره و توی آفتاب زندهتر میشه...صورتم گرد و توپره، همیشه فکر میکردم بچگونهست..اما میگفتن همین باعث شده مهربونتر به نظر بیام.. موهام بلند و طلایی رنگ بود..یه طلایی نرم و طبیعی که وقتی بازشون میکردم، لخت و موجدار روی شونه ها وبازوهام میریخت و اونارو میپوشوند.. اصلا به خاطر همین رنگ موها نازیلا لقب طلایی به من داده بود...با یادآوریش لبخند محوی روی لبم نقش بست...این دید مثبتم نسبت به خودم رو دوست داشتم..کافیه از یکی از اجزای صورتم خوشم بیاد، خودم رو متواضعانه، زیبا میدونستم..اینکه خودمون رو همه جوره زیبا بدونیم، مهربونی و احترام به خودمونه...سلیقه آدم ها مختلفه و همونطور که در نظر خیلیا من یه دختر زیبا بودم، سامیار همیشه به شوخی میگفت" یه دختر باید گندمی و چشم ابرو مشکی باشه" و تا ازش نیشگون نمیگرفتم، قطعا به تخریب کردن من ادامه میداد...اون لحظه میخندیدم، درسته دوستم داشت، اما اینکه از چی خوشش بیاد رو همیشه راحت به زبون میورد..اعتماد به خودم، هیچوقت باعث نشده ناراحت شم، برعکس! همیشه بهش میگفتم بلاخره سلیقه ها متفاوته! اما نازیلا میگفت، اگه حساسیت نشون نمیدی، عاشق نیستی و حتی به دوست داشتن خودتم شک کن..! در اتاقم زده شد..و پشت بندش صدای عمه اومد: آیلا؟ گره حولهام که کمی شل شده بود رو سفت کردم و آروم گفتم : بیا عمه... در رو باز کرد ودستش هنوز روی دستگیره بود...خواست چیزی بگه، که وقتی نگاهش بهم افتاد لبخند زد: اومدم بگم بیا چایی و کیک گذاشتم بخور، که دیدم موهات خیسه..خشک نکنی نمیای، گفته باشم!! کمی سمتش چرخیدم و با چاپلوسی دستی زیر موهای بلند و خیسم کردم: خودت برام سشوار بکش شهین جونم..قند عسل.. عمه بی هیچ تعللی درحالیکه میومد داخل اتاق، دستش را با تاسف تکان داد و غر زد: تنها کاری که هیچوقت خودت انجام ندادی همین بود! روی تخت نشست و با مهربونی ذاتیش گفت: شونه و سشوارتو بیار، بیا اینجا ببینم دختر.. خندیدم و سمتش رفتم..همونطور که موهام رو آروم شونه میکرد، از آینه میدیدمش.. لبخند روی لبش بود: وقتی بچه بودی هم همینطور لجباز بودی.. ولشون میکردی آب ازشون چکه چکه میکرد..بارها بخاطر این لجبازیات سرما خوردی اما هر بار مثل همیشه تکرارش میکردی..تا کسی میگفت دختر سرما نخوری بیا موهاتو خشککن، چه قشقرقی به پا میکردی..
-
پارت ۱۶ (میان تیغ و تپش) چشماشو که باز کرد، هنوز سرش رو سمت من کج نکرده بود که تند نگامو دادم به قهوه ام، که حالا یخ کرده بود و از دهن افتاده بود.. آرنج هاشو روی زانوهاش گذاشت و دوتا دستاشو زیر چونهش قفل کرد و به حیاط نگاه کرد: خوب شد یکم با خودمون خلوت کردیم.. منظورش به ساکت شدن ناگهانیمون بود.. که در همان حالت، بحث را عوض کرد و ادامه داد :ولی خوب از پسش برمیای..بچهی اتاق پنج رو دیدی؟ بعد از تو دیگه نذاشت کسی بهش دست بزنه! خندیدم: آره..میگفت فقط همون پرستار مهربون..نگو منم! با صدایی که نه شوخی طور بود نه جدی، اما صمیمانه گفت: خب حق دارن..یه آرامش خاصی توی وجودت داری، که روی همه تأثیر میذاره..با بچه ها خوب بلدی حرف بزنی و رفتار کنی، با بزرگترها هم همینطور...اینو همه میگن، نه فقط من! ...حتی با خود منی که روز اول همکاریمون جز سلام و علیک هیچ حرفی رو باهات رد و بدل نمیکردم هم رفتارت فوق العاده بود.. سکوت خیلی کوتاهی بینمون افتاد..سنگین نبود، اتفاقا سکوت راحتی بود..که با حس خاصی که از تعریف و تمجیدش مخصوصا از نظر بقیه دریافت کرده بودم، با ناخن های بلند قرمزم ور رفتم و آهسته و با ذوق محسوسی که ته صدام بود، گفتم: شما لطف دارین آقای دکتر..ممنونم.. لبخندی زد و بلند شد و شلوارش را کمی تکاند: اگه سردت نیست، یکم دیگه بمون استراحت کن و برگرد سر کارت.. سرم رو آروم تکون دادم و زیرلب تشکری کردم.. پالتوم رودر آوردم و روی میز مخصوصم آویز کردم، و چندتا پرونده چک کردم.. سپس وسایلم رو مرتب کردم و طبق معمول، ابتدا به آقا محمود سر زدم...مرد میانسالی که شکستگی لگن داشت وهمیشه با دیدنم انگار نگرانیش کمی آب میشد...بعد از اینکه آروم، داروهاشو منظم بهش دادم و همه کارها رو چک کردم، با لبخند خسته ای پرسیدم: دردتون بهتره؟ چیزی لازم ندارین؟ لبخندی زد اما جوابی نداد..همین نگاه آرومش برای من کافی بود.. سپس راهی بخش اطفال شدم.. وارد بخش که شدم،صدای گریهی یک بچه فضای بخش برید..بدون هیچ تعللی سمت اتاقش رفتم..پسر بچه ای روی تخت نشسته بود، با لپ های خیس وچشمانی قرمز..انگار زندگیش بههم ریخته بود.. دکتر قاسمی کنار تخت او بود..که تا وارد شدم، بچه با گریه با انگشت اشاره تپل و کوچولوش، به من اشاره کردو گفت :نه...نمیخوام این منو بزنه..خانم پرستار رو میخوام... نگام که به آمپولی افتاد که در دست دکتر قاسمی آماده شده بود و اون منتظر فرصت بود، خندم گرفت..نزدیکشون شدم و کنار بچه، بی توجه به پدر و مادرش، نشستم...صورت تپلشو با دو دستم قاب گرفتم و با انگشت های شست هردو دستم، اشکهاشو پاک کردم.. : بگو ببینم تپلک،اسمت چیه؟ هنوز نگاهش ترس داشت و صدای بی نهایت شیرینی داشت: آراد.. خم شدم و لپشو نرم بوسیدم :لازم نیست بترسی..نگاه کن من اینجام باشه؟ هنوز تردید داشت و سرجاش خشک شده بود.. که دکتر قاسمی زیر لب گفت: میبینی آیلا؟؟ نگاهش کردم.. که ادامه داد :رسما اعتبارم زیر سوال رفت! هرجا میرم میگن آیلا بیاد.. خندیدیم.. که دوباره با تلاش به ظاهر آرومی، رو کردم سمت آراد و دست کوچکش رو گرفتم : ببین عزیزم..قول میدم فقط یه لحظهست و تموم میشه..اصلا اجازه نمیدم نگاه کنی.. دوباره با تردید نگام کرد..اما اینبار کمی قانع تر: باشه فقط نرو..همینجا بمون.. وقتی تزریق آمپول تموم شد،دکتر قاسمی با صمیمیت خندید: منم شدم خدمتگزاری که تزریق میکنه و محبوبیتش صفره..محبوبیت ها همه سهم تو میشه! لبخند زدم و به شوخی گفتم : شما زیادی باشون جدی رفتار میکنین..بچه ها تیزن میفهمن! به شوخی اما با قیافه جدی گفت: نه! توطرفدار داری..از وقتی اومدی این بخش همه بچه ها تو رو حفظن.. لبخندی زدم و چیزی نگفتم..از بخش داخلیدو، رد میشدم که یاد پیرمردی افتادم که هربار من رومیدید میگفت: خدا خیرش بده این دختر چشم سبز رو..... با یادآوریش لبخندی روی لبم نقش بست، خداروشکر کردم که حالش خوب شد و مرخص شد...ولی آخه اینجاش خنده دار بود که رنگ چشمهای من سبز نبود..و هرچقدر که رنگ چشمامو بهش آموزش داده بودم، باز هم میگفت" دخترم من میخوام بهت بگم چشم سبز ..اشکالش چیه؟" داشتم تقریبا از انواع راهروها میگذشتم..پزشکان شیفت شبی که با چهره های خسته، داشتن گزارش آخر رو به شیفت صبح تحویل میدادن... سپس از اتاقی میگذرم که پرستار مسئول، داشت کانولای گیج 22 رو برای کودک پنج ساله تنظیم میکرد..و کنار تخت دستگاه نبولایزر بخار ریز گرم، خارج میکرد... راهروی بعدی به اورژانس سرپایی ختم میشد..که چند بیمار اورژانسی، روی صندلی های تریاژ منتظر پزشک بودن.. روی دیوار ها پوستر های آموزشی، از جمله ACLS، CPR،Riad Sepsis نصب شده بود.. درکل اگر میشد لحظه های دردناک بیمارستان شهید بهشتی رو فاکتور گرفت، میشه گفت محیطش برای منی که عاشق این رشته و علم بی نهایت بودم، زیادی جذابه..!
- امروز
-
Mroppoofgon عضو سایت گردید
-
پارت ۱۵ (میان تیغ و تپش) از زبان راوی آیلا، علی رغم تمام خستگی های روز، و داشتن یک روز سخت، با لبخند جذاب دلبرانه و قدرتمندی، از در اصلی بیمارستان وارد شد.. مثل همیشه، اکثر نگاه ها، تحسین طور بودند و پر محبت..دخترک زیادی محبوب بود...نور سفید سالن، با کفپوش های براقش، روی روپوش اتوکرده و تمیزش میلغزید.. روپوش سفید، روی تن باریک و بینقصش، حسابی مینشست..و وقار وقدم های زنانه و زیرکی که با طمانینه برمیداشت، او را خاص تر از آن چیزی کرده بودند که اطرافیانش میدیدند...مخصوصا لبخند همیشه برلبش، که از او، در نگاه همه، یک دختر با اعتماد به نفس ساخته بود.. پرستار حسینی، از پشت کانتر اورژانس، با لبخند بی ارادهای که از انرژی مثبت آیلا، به آنها سرایت کرده بود، رو به آیلا گفت: سلام..باز مثل همیشه زودتر از بقیه رسیدی! آیلا نزدیک او که میشود، آهسته وظریف میخندد: سلام عزیزم..احساس میکنم اگه یه دقیقه دیرتر برسم، بیمارستان بدون من قاطی میکنه.. صدای خنده چند پرستار، از سمت راست بلند میشود..آیلا نگاهی میاندازد، بساط شامی که با تاخیر داشتند میخوردند به پا بود..با کسب اجازه از خانم حسینی، و ادای احترام، سمت آن ها میرود.. آیلا در آن بیمارستان غریبه نبود، حضورش با آن نگاه گرم و آرام و مهربانش، همیشه سالن ها را نرمتر میکرد.. به آن ها که میرسد، به شوخی آن ها را نا امید میکند: بسه دیگه جمع کنین بساط پچ پچ کردن رو..اگه قرار باشه هرکی با همشیفتش جذاب به نظر بیاد، الآن بیمارستان شده بود لوکیشن عاشقانه.. با بلند شدن خنده رفیق های محیط کارش، به یقین میرسد که بحث آن ها دقیقا همین بود! آیلا چند ساعتی میگذشت و تقریبا ساعت نزدیکای سه بامداد بود..خستگی توی تکتک تنم فریاد میزد..کمی تو حیاط دلباز بیمارستان قدم زدم..قهوهام دستم بود و امشب متوجه شدم که هوای اواخر آبان، حسابی سرد شده بود...پالتوی کوتاه مشکیم تنم بود..روی نیمکت کنار باغچه ای که گل یاس اونرو معطر و زیبا کرده بود، نشسته بودم..از داخل ساختمون، هنوز صدای قدم زدن ها و بلندگوی داخلی میومد..اما اینجا، همه چی برای من آروم بود.. کمی بعد صدای قدم های کسی از پشت سرم، من رو کنجکاو کرد سرم رو برگردونم..با دیدن دکتر قاسمی، که در واقع آبتین قاسمی بود، به نشانه احترام بلند شدم..مثل همیشه اون لبخند ساده و مهربونش را داشت..تند دستش را بالا برد: راحت باش..بشین! اینبار برعکس قبل، بدون اینکه اجازه بخواد، کنارم نشست..چون بعد از چندین بار کسب اجازه، این اطمینان رو بهش داده بودم که ناراحت نمیشم.. با خستگی مشهود با فاصله کنارم نشسته بود..نگاهش میکردم، چشماشو با دوتا انگشت شست و اشارهش ماساژ داد و سپس با مهربونی نگام کرد:خسته ای..از چشمات معلومه! از دهنم پرید و یک لحظه جوگیر شدم و به رو به روم خیره شدم: بله..روز سختی داشتم.. اما دو ثانیه بعد از حرفم، پشیمون شدم..کمی کنجکاو نگام کرد..اما وقتی حس کرد نمیخوام ادامه بدم هیچ سوالی راجع بهش نپرسید..و من چقدر این درک و شعورش رودوست داشتم..قبل از اینکه خواستگارم باشه همه بیمارستان میدونستن صمیمیت ما چقدر محترمانه و پرمحبت بود..هرچند که دکتر قاسمی هنوز هم بعد از صحبت های اون روز، اخلاق و رفتارش عوض نشده..بعد از اینکه جواب رد داده بودم به پیشنهادش، لبخند متینی زد و پر از درک و مهربونی شگفت آوری گفت که" نظرت همیشه برام محترمه..و بابت این پیشنهاد ناگهانی عذرخواهی میکنم..هیچ چیزیهم قرار نیست عوض بشه آیلا..فراموش میکنی و ما هنوز همکاریم و نمیخوام مرتب از من فرار کنی..مطمئن باش اگه اینکار رو بکنی، منو بیشتر شرمنده میکنی و از گفته هام پشیمون..! تو یکی از بهترین همکارهای منی،همین هم برای من محترم و با ارزشه..پس بالغانه رفتار کنیم..باشه؟" و من چقدر این اخلاقش رو دوست داشتم..از اون آدمایی بود که اتفاقا خودش با محبت خالصش شرمندت میکرد..حتی موقعی که پیشنهادشو قبول نکردم و با اینکه این انتخاب حق من بود، باز هم ته دلم از حرفاش لرزید و دلم سوخت..آدمی بود که نگاه هارو سمت خودش جلب میکرد و طرفدار کمی نداشت..اما وقتی من تمام فکر و ذهنم پیش سامیار بود، اون نامحسوس از من خوشش اومده بود..من به ذهنمم خطور نمیکرد همچین اتفاقی انقدر ناگهانی بیافته..هیچ نگاهی جز یه همکار کاربلد بهش نداشتم.. تمام این مدت ساکت و توی فکر بودم...نگاهی بهش انداختم..که متوجه شدم اونم چشماشو بسته و کمی سرش را بالا، سمت آسمون گرفته بود...ظاهرش همیشه اروم بود..یه ته ریش مرتب داشت و یه ظاهر ساده و تمیز..نه بدن ورزیده ای داشت، نه اهل ژست های الکی بود..ولی یکجور جذابیت بی ادعا و بی آلایش در رفتارش بود..
-
پارت ۱۴ (میان تیغ و تپش) ساکت شد..چیزی نگفتم که صدای غمگینش اومد: آیلا؟ قدرت سکوت رو یاد بگیر... تند گفتم : قدرت سکوت رو توی مواقع خودش بلدم ناز...اما من کسی نیستم که در همچین مواقعی سکوت کنم! نازیلا به ناچار، سعی کرد بحث پیش آماده را کشش ندهد..همیشه همینطور بود، صلح طلب بود و در آرام کردن طوفان های ناگهانی به شدت ماهر بود! بعد از اینکه کمی با نازیلا صحبت کردم، بلند شدم که لباس هامو عوض کنم برای رفتن به بیمارستان..شیفت شبم ساعت یازده شب شروع میشد.. از روی مبل بلند شدم، که گوشی من دوباره زنگ خورد..روی مبل انداخته بودمش، ازبالا نگاهی بهش انداختم که با دیدن نام سامیار، بی اراده دلم کمی لرزید..خم شدم و گوشی رو برداشتم و حین رفتن به سمت اتاقم، تماس رو وصل کردم..صدای پر از تردیدش توی گوشم پیچید: الو آیلا؟ روی تختم نشستم و خونسرد جواب دادم: سلام.. نفس عمیقی کشید..و با دلتنگی زمزمه کرد: نمیتونی حتی تصور کنی چقدر دلم تنگته لامصب...دلمتنگه خودت، صدات، عطر موهات، خندیدنات..دلم برای همه چی تو تنگ شده..توی همین چند ساعت فقط! میدونستم..اون عاشق بود، و حتی اینو میدونستم که درجه عشقش، هیچوقت به دوست داشتن من نمیرسه...اما هنوز از حرفهای صبح سامیار، دل چرکین بودم.. با همون لحن ادامه میده: آیلا..نفس من..ببخش! قبل از اینکه فرصت کنم چیزی بگم، صداش لرزید :این چند ماه، فشار زندگی داره خردم میکنه...صبح تا شب کارم شده مسافرکشی و پشت فرمون نشستن، بعدش دکتر مامان، بعدش اجاره خونه...آیلا..حقیقتش اینه که اونقدر دارم له میشم، که عقل از سرم پریده..! بی رحمانه و با عزت نفس دنباله حرف سامیار رو دستم گرفتم : اما حق نداری اینارو روی من خالی کنی!! اما، دل صاف و پاکم میسوزه..از روزگار تلخی که به پسر جوان ۲۷ ساله رحم نمیکنه..: سامیار..من مشکلاتت رو میفهمم..میدونم زیر چه باری داری له میشی..اما فشار زندگی بهونه ای نیست که هربار من بشم اولین کسی که باید ضربه بخوره..! چشم هام رو بستم..اینبار آرومتر و از ته دل گفتم: من کار میکنم، زحمت میکشم، برای آیندم میجنگم..نه برای اینکه بهت ثابت کنم قوی ام !!..فقط برای اینکه...توی تنهایی زندگی کردن، نابود نشم! صداممیلرزه اما هنوز محکم بود: من دوستت دارم درست، اما نمیتونم هربار که تو خسته و بریده باشی، تاوان پس بدم! بی توجه به حرفهای پر از منطق و استدلال هام، غمگین نالید : آیلا آیلا...دختر تو با من چیکار میکنی هان؟؟! از یه طرف عصبی میشم کسی چشمش بهت بخوره، از یه طرف از ناراحتیت دق میکنم..من بدون تو نمیکشم آیلا..فقط چندساعت کم محلی کردی، اما برای من اندازه چند ساله..دلتنگتم میفهمی اینو؟؟ از این حرفهای کلیشه ای هیچوقت خوشم نمیومد..همیشه معتقد بودم که محبت و عشق خالص؛ اونجاست که آدم چیزی همزمان با عمل نشون بده..نه صرفا با حرف!..اما چون سامیار بارها عشقشو بهم نشون داده بود و به این حرفها عمل کرده بود، خندیدم.. صدای خندم رو که شنید، پر انرژی صداشو بلند کرد: ایوول..همینه! دستمو روی دهنم گذاشتم و بیشتر خندیدم..سپس آهسته در حالیکه نگاهم به در باز شدهی اتاقم بود، که مبادا عمه بشنود، زمزمه کردم :دیوونه یواشتر..یکی میشنوه! صدای خنده مردونهاش بیشتر میشه.. :بشنون..میخوام همه بدونن کهه...و تقریبا داد میزنه: من عاشق این دخترم!! لبخند محوی روی لبهام جا خوش کرده بود.. با یادآوری شیفت شبی که داشتم، هول شده گوشی رو از روی گوشم کمی دور کردم و با نگاهی به ساعت که ده و نیم رو نشون میداد، با عجله گفتم: سامیار عزیزم..باید برم.. حس کردم کمی، فقط کمی پکر شد: بیمارستان؟ بلند شدم و گوشیم رو بین گوش و شونه سمت راستم نگه داشتم، وهمزمان لباس های مخصوصم رو از تو کمدم ریختم بیرون که آماده بشم.. : آره دیگه.. با سامیار خداحافظی کردم و گوشیمو روی تخت پرت کردم وهول هولکی آماده شدم...
-
پارت ۱۳ (میان تیغ و تپش) سرش را بلند میکند، چشمان روشن و براقش، حالا تیره تر و کدر شده بودند..نمناک بودند و غمگین..اما به خودش اجازه نمیداد حتی یک قطره اشکی بریزد : میدونم اشتباهه..میدونم بچهگانهست..ولی ساکت موندن برای من سختتر از جنگیدنه..! خودش و احساساتش را جمع و جور میکند و به اطرافش که انواعی از درخت و گل ها مرتب شده بود؛ نگاهی میاندازد: من نمیخواستم تو هیچوقت بهخاطر من تحقیر بشی..میفهمم که امروز تو رو در همچین شرایط سختی قرار دادم..و میدونم که، چه کارهایی که برای حفظ جونم انجام ندادی..! به عمه اش نگاهی میاندازد و هنوز هم سرسخت، اما غمگین بود : عمه من همه اینارو دیدم، و درک میکنم...فکر میکنی چجوری توی همه اینمدتی که به عمارت میرفتم، اونهمه تحقیرهایی که بدتر از امشب بود رو تحمل میکردم؟ چون من بهخاطر خودت خفه میشدم..در واقع به اجبار و ناچار، خودم رو خفه میکردم! شهین حالا آرام شده بود..و با غم وصف نشدنیای؛ به دختر بی پناهی که از سختی های بی رحمانه روزگارش شکایت میکرد، خیره مانده بود.. آیلا ناراحت بود، اما لجبازی اش را بیشتر نشان میداد...با ناراحتی و صدایی که سعی داشت تحلیل نرود، نالید : من نمیخوام بقیه فکر کنن آیلا پشت زنی پنهون شده که مدام باید بهخاطرش عذرخواهی اینو اونو ، بکنه...از این حس متنفرم عمه !! ..تو خودت مگه بزرگم نکردی؟ نمیدونی که من... بی عدالتی، ظلم، نامردی، عقب ماندگی فکری ببینم چه حالی میشم؟ با شناختی که از من داری، چجوری از من میخوای که سکوت اختیار کنم؟؟ وقتی قتل دختر و پسرهای کمسن و سال عاشقی رو ببینم که نهایت گناهشون فرستادن شاخه گل برای همدیگه بوده؟! وقتی مرد میانسالی که به قحطی و کم آبی معترض شد و کشته شد...چجوری میتونین فقط نگاه کنین؟؟ نمیفهمم واقعا.. !! شهین آهی میکشد و آیلا را با یک دست بغل خود میکشاند.. موهای لخت حالت دار طلایی اش را نرم میبوسد... به سوی خانهشان راه میافتد و آیلا نیز، درحالیکه سرش را به شانه عمه اش تکیه داده بود، راه میافتد.. که شهین، دلسوزانه بحث را جمع میکند : فدای دل پاک و مهربونت بشم دخترم...همهی ما اینحرفارو میزنیم، اما از هیچکس کاری برنمیاد..جز یه نفر، که اونم نیست..... نگاهی به آیلا میاندازد و لبخند مهربانی بر لب مینشاند : سعی کن اسمت تو دعوای دلاورها نباشه..حداقل بخاطر دل من کاری نکن که هر روز با ترس بیدار شم.. و آیلا با لبخند محوی، حرف عمه را به ظاهر، تایید میکند.. آیلا یک ساعت دیگه شیفت شبم شروع میشد و باید میرفتم بیمارستان... روی مبل تکی مورد علاقم که گوشه ی هال جا داشت، نشسته بودم و از پنجره به آسون تیره و چراغ های خیابونا که جلوه خاصی به آسمون مشکی میدادن، خیره شده بودم.. فکری به سرم خطور کرد..خم شدم و گوشیمو از روی میز عسلی چنگ زدم..به نازیلا مسیج دادم.. :خوبی؟ بعد از حدود ۳ دقیقه پیامش اومد: نه! بی معطلی نوشتم : میتونم زنگ بزنم؟ همون لحظه پیامش اومد: نه..عمم هنوز داره نصیحت میکنه..در ضمن تنبیه شدم و ممنوع الخروج! خیلی ناراحت شده بودم..قطعا که مقصر من نبودم،چون خانواده اش همیشه همه حق رو گردن نازیلا مینداختن..زورشون فقط به نازیلا میرسه..هرکی یه کاری میکنه نازیلا بود که باید تنبیه میشد..وخودشم بارها اینو بهم گفته بود که همیشه منطقی نبودن خانوادم رو تاوانشو من میدم.. اما با این حال، براش نوشتم که" به هر حال توی ناراحتیت منم مقصر بودم.." که بعد از ۷ دقیقه گوشیم زنگ خورد..نازیلا بود..تند برداشتم: الو ناز.. آروم بود و بی حوصله: سلام.. منم متقابلا پکر شدم: معذرت میخوام.. با غم عجیبی صداش توی گوشم طنین انداخت: آیلا تو که با من بحثت نشد، منم که با اونا بحثم نشد، اما قضیه رو جوری پیچوندن که تو شدی مقصر تنبیه های من! من از همین ناراحتم که چرا تاوان اشتباهات همه رو نازیلا باید پس بده؟ با احساس همدردی و ناراحتی لب زدم: حق داری..من... دلسوزانه اصرار کرد: توروخدا آیلا..از من ناراحت نشو.. دوست داشتم حرفای دلمو بریزم بیرون.. اما من قدرت درک و فهمم بالاتر از اونی بود که احمقانه رفتار کنم: نه عزیزم..من از هرکسی ناراحت بشم، از تو یکی نمیشم.. با شرمندگی ادامه داد: قربونت بشم..میدونمم رفتار عمه و شاهرخ باهات خیلی زشت بود..اما.. بی هیچ تعللی آرومش کردم: من خودم میدونستم چی بگم..تو چرا پیگیرشی و شرمنده؟ بیخیال گذشت.. از ته صدای آرومش نگرانی عجیبی میومد: از کارت اصلا خوشم نیومد..آیلا چرا متوجه نیستی دور و برت چخبره؟ بخدا قسم که خانواده من خطرناکن..التماست میکنم باهاشون لجبازی نکن، دهن به دهن نشو، وقتی بحث میکردی من از ترس نزدیک بود سکته کنم..اگه عمو فرمان بدی صادر کرده بود.....
-
پارت ۱۲ (میان تیغ و تپش) شهین، عمه ی آیلا که حالا نگاهش پر از اضطراب و ترس، بین آیلا و خان در رفت و آمد بود، با رفتن خان، یکهو انگار که به خودش آمده باشد، برای پیش نرفتن بحث و جدلی که آیلا قصد اتمام آن را نداشت، و پیش از آنکه دلاورها بیشتر شعله ور شوند، لرزان و تند به طرف آیلا، قدم برمیدارد..خاتون بازوی آیلا را رها کرده بود،منتهی هنوز هم با خشم به او نگاه میکرد.. شهین چهره اش سرخ شده بود، صدایش پر از حرص و عصبانیتی بود که به سختی کنترل شده بود، اما با قدرت خاصی، بی آنکه سرش را پایین بیاندازد، کلماتش را ادا کرد : خاتون..کم سن و ساله..هنوز آشنایی وشناخت کاملی نداره...شما ببخشید! لحن خاتون پر از طعنه بود و نگاه پر غروری که به آن دو میانداخت، مشهود بود: زودتر بفهمه که کجا ایستاده! بار بعدی بخششی وجود نداره..بهش یاد بده قدرت رو جدی بگیره و انکارش نکنه! و با قدم هایی بلند، راهش را سمت ورودی عمارت کج میکند..که خدمه همگی هول شده، خودشان را داخل عمارت پرت کردند.. خاتون اما ناگهان میایستد، بی آنکه غرورش به او اجازه سر برگرداندن دهد، نام نازیلا را از بین دندان های کلید شده اش، میبرد.. نازیلا با نگاهی عمیق، نگران وناراحت به آیلا، پکر شده، پاهایش بی اراده راه عمه اش را پیش گرفتند.. آیلا با حسی عجیب، شبیه به ناراحتی، رفتن او را تماشا کرد..اما هرگز از کار خود پشیمان نبود..! شهین که از رفتن همه مطمئن میشود، با حرصی که در تمام حرکاتش مشهود بود، استخوان ظریف مچ آیلا را گرفت و او را با سرعتی تندباد، دنبال خود کشید...که آیلا مجبور شد یک پله را بپرد و از اینکه با صورت نقش زمین نشود، خدارا شکر کند.. آیلا با اکراه سعی داشت دستش را از دست عمه اش که آن را سفت گرفته بود، عقب بکشد: چیکار میکنی عمه؟ ولم کن..چرا مثل بچه ها باهام رفتار میکنی؟ صدای عمه اش در حالیکه فقط به سوی خانهشان راه میرفت و بدون هیچ نگاهی، به آیلایی که پشت سرش قرار داشت، می آمد: چون الآن مطمئن شدم واقعا بچه ای! آیلا تک خنده ای از تمسخر زد: اگه اینجوریه پس من حاضرم تمام عمرم بچه بمونم.. همین که از عمارت و چشم های دلاورها دور شدند، شهین به یکباره دست آیلا را رها کرد، ایستاد و سمت آیلا چرخید...که متقابلا آیلا هم ایستاد و مچ دستش را با اخم خفیفی ماساژ داد... شهین نفس بلندی کشید و با عصبانیتی که از دل ترس می آمد، شروع کرد: تو عقلتو از دست دادی دختر؟! اینجا داری با دلاورها میجنگی؟؟ چرا نمیخوای بفهمی اینا با یه کلمه، یه نگاه، یه نفس اشتباه، آدم رو از پا درمیارن؟! نفسهایش از یادآوری صحنه های ترسناک قتلی که به چشم دیده بود، سنگین تر شد، اما سخت تر ادامه داد : تو که نبودی ببینی..هرکی قبل تو همچین حرفایی زده، یا ناپدید شده، یا جنازهشو بردن بیرون همین روستا...چند بار باید بهت بگم دلاورها شوخی بردار نیستن؟؟ میخوای کاری بکنی من هر روز بیام جلوی خاتون خم شم و بابت رفتارهات عذرخواهی کنم؟ تو داری کاری میکنی که من جلوی مرگت بایستم، نه جلوی لجبازیات! هنوز هم عصبانی بود: تو فکر کردی سالها از این روستا دور بودی، یعنی جز دخترای اینجا نیستی؟؟ فکر کردی چون دختر درسخون و تحصیل کرده ی شهر هستی، بشینن از حرفات دیالوگ های مهمشو چاپ کنن؟؟ تو با خودت چی فکر کردی آیلا؟! سپس، پس از مکثی طولانی، پر از کینه و ناراحتی حاصل از تحقیرهایی که سالها با آنها زندگی میکرد، به سینه اش زد و با صدایی که از بغض میلرزید، اینبار دل آیلا را نرم کرد : تو فکر میکنی من خوشم میاد جلوی اونا کمر خم کنم؟ که غرورم زیر پاشون له بشه و دم نزنم؟ نه آیلا..! اما من برای جون تو، بارها خم شدم..سرم رو پایین انداختم..چون معتقدم، گاهی وقتا برای زنده موندن باید عقلتو انتخاب کنی که به هر قیمتی سیاست رو میطلبه ؛ نه دلی که فقط میخواد بجنگه... ! تو هنوز نچشیدی که بفهمی کلمهی ترس، یعنی چی! من دارم میبینم بادی که بهت میزنه، ترسناکتر از اونیه که بخوای بهش بی توجهی کنی..اگه همینطور بی فکر بری جلو، باور کن که، کشتن تو براشون مثل آب خوردن میمونه..! ترس در تک تک رگهای آیلا نمایان شده بود..اما آن را پشت چهره ناراضیاش پنهان میکرد..پلک سنگینیزد... شهین نفس هایش را آرام بیرون داد و با نگاهی نگران و پر از تردید، آهسته لب زد: دخترم..نذار روزی مجبور شم برای اتفاقی که نباید برات بیافته، باهاشون دشمنی کنم و بجنگم..و چیزی جز مرگ نصیبم نشه...نذار !! تمام اینمدت، آیلا سکوت اختیار کرده بود..سرش ناخودآگاه سنگین میشود و کمی به سمت پایین خم میشود..گویی حرف های شهین مثل مشتی بود که بر سینه اش نشسته باشد..آرام، اما با بغضی که سعی داشت قورتش بدهد، خیلی کوتاه میگوید : من نمیخواستم برات دردسر درست کنم عمه...
-
پارت۱۱ (میان تیغ و تپش) همه با صدایش از جمله شاهرخ خشمگین، سرجای خود میخکوب میشوند..و نگاه ها بی اختیار به او سوق داده میشود..به جز دختری که از نگاه کردن به آن مردی که در ذهنش یک ظالم به تمام معنا بود، نفرت داشت...و همیشه در نظرش این بود که، چطور میشود به خانی، بزرگ مرد گفت، که هیچکار بزرگی برای مردمش جز ستم نکرده باشد؟ و این رو گرفتن، و نگاه نکردن آیلا که نشان از همرنگ بقیه نبودنش بود، همه را حیران کرد..بلاخص خان!! دست شاهرخ که بالا رفته بود تا بر صورت آیلا فرود بیاید، هنوز از خشم میلرزید..سرش را بالا میبرد و با مکث طولانی به خان خیره میشود..سپس دستش را مشت میکند و با قدم های بلند، سمت ماشین میرود.. نازیلا..حال آن دختر عجیب بود..بین رفیق صمیمی و عزیزش، و خانواده ای با طرز فکر وحشتناک گیر افتاده بود..احساسش وصف نشدنی بود..ترس، دلهره،و حتی خشم..خشمی که از آیلا به او سرایت کرده بود... خاتون، عمه ی نازیلایی که همیشه از او شکایت میکرد..با لباس هایی خاص که مخصوص خود دلاورهای اشرافی بود و از آویزهای متنوعاش تلق تلق میکرد..نزدیک میشود..او همیشه دست راست خانم بزرگ،مادرش است..و طبق دستوری که به او داده میشد، متکلم اولیه همیشه خاتون بود! نزدیک آیلا میشود و همان نگاه بالا تا پایین شاهرخ را یادآوری میکند..صدایش جدی، بدون اثری از زنانگی و ظرافت، اما محکم در گوش آیلای خاموش و ساکت، اثر کرد: به حد و حدود خودت احترام بذار دختر...تو میخوای آداب و رسوم مارو تغییر بدی؟ تو؟؟!...به چه جراتی همچین حرفایی میزنی؟ نفس آیلا کمی از ترس میلرزید..و اینبار با تردید ناشی از ترس، صدایش کمی لرزید اما نگاهش نه! : به حق همون آدمهایی که زندگیشون زیر همین آداب و رسوم له شده! خاتون با خشم کنترل نشده ای، قدم مانده را برمیدارد و سفت و سخت بازوی ظریف آیلا را چنگ میزند و او را شدید تکان میدهد...آیلا تکان محکمی میخورد: تو یکی زیادی رویاپردازی..میشنیدم زیاد اهل کتاب و دوستدار آزادی هستی، این طرز فکرتم میذارم پای عقل تازه به دوران رسیدهت که خیال میکنه میتونه عین قصه رمان ها و کتاب ها زندگی آدم ها رو متحول کنه...واسه من شاهزاده الیزابت شدی؟ پوزخندی میزند: تو چی میدونی از اینکه این خاندان چطوری اداره میشه؟ آیلا کمی سرش را پایین وکج میکند..نگاهش را به بازویش میاندازد که بین انگشت های پر از طلای قیمتی خاتون در حال له شدن بود...سپس با تسلط و بی آنکه خود را عقب بکشد، یا درد بازویش را نشان دهد، به چشمان منتظر و کنجکاو خاتون خیره میشود :اتفاقا خیلی خوبم فهمیدم چطوری اداره میشه..زیادی سادهست..هرکی حرف بزنه، تهدید میشه..هرکی عاشق بشه، محکومه..و هرکی خلاف خواسته هاتون باشه، حذف میشه...اونم فقط با یه راه... چشمانش را باریک میکند و کلمه را با لحنی ستیزآمیز میگوید : فقط مرگ! خاتون لحظه ای، ماتش میبرد..به راستی که توقع نداشت یک دختر ساده، که به نگاه او یک رعیت بیشتر نیست، اینگونه مقابلش قدعلم کند.. در چشمان خاتون جرقه ای از خشم و شوک باهم نشست.. اما خان بزرگ،که تا این لحظه شنونده بود و تماشاگر..برای یک لحظه ی کوتاه، چیزی در دلش تکان خورد..گویی به ترس شباهت داشت..ترس از اینکه وجود آن دختر...میتواند برای آن ها خطرناک و تهدیدکننده باشد.. آرامش خان بزرگ،از سنگ هم سنگین تر بود..با صدای خش داری نطق کرد: تمومش کن!! و با اخم غلیظی که خط صاف بین دو ابروانش را عمیقتر میکرد، صدایش سنگین و لرزانند، مثل پتکی بر دل و جان آیلا نشست: ببین دخترجان..حرف هایی که همین چند لحظه زدی، اینجا برای خیلیها حکم جان دادن داشته..شبیه تو بسیار بودن و یاد وذکرشون فقط باقی موند..و هیچکدومشون نیستن که برای تو تعریف کنن...هنوز نمیفهمی داری پا روی چه خطی میذاری..! ادامه حرفهایش بوی تهدید میداد: یکبار دیگر، اینجوری بی محابا صحبت کنی، مجبور میشم کاری کنم که، حق با اونایی بشه که میگفتن حضور تو برای این خاندان بی برکت و ظلم است.. برای لحظه ای، نفس در سینه ی آیلا گیر کرد؛ ته دلش لرزید..اما اجازه نداد این لرزش،حتی یکلحظه روی چهره اش اثر کند..ستون بدن باریک و خوشتراشش را صاف نگه داشت..چانه اش را بالا داد و نگاهش را بی پروا، در نگاه خشمگین خان، قفل کرد... نگاهی که تا به حال،جزء بزرگان طایفه، کسی نتوانسته بود آن را در چشمان خان بیندازند...
-
پارت ۱۰ (میان تیغ و تپش) از زبان راوی شاهرخ با قدم های آهسته، اما تحقیر آمیزش سد راه آیلا شد.. و نگاهش با لبخند تمسخری، از بالا تا پایین آیلا لغزید..خیره در چشمان کشیده و روشن و براق آیلا، اما خطاب به نازیلا، با صدای کلفت و زمختی نیش زد: از کی تا حالا دخترای اعیانی با دخترای قشر پایین رفاقت میکنن؟! سکوتی سنگین پشتبند حرفش، سراغ آیلا آمد..نه که ترسیده باشد، منتهی آن لحظه حس نفرتش نسبت به شاهرخ به درجه ای رسیده بود که بدون اندکی تعلل،قدمی جلوتر گذاشت.. نگاه تمسخرآمیز شاهرخ هنوز برای آیلا داغ و تازه بود.. نگاه آیلا مستقیم، محکم، و بدون هیچلرزشی در نگاه نامحبوب شاهرخ افتاد...با صدایی آرام اما تیغ دار گفت: جالبه..هنوز داری با معیارهای پوسیدهت دنیا رو اندازه میگیری! سپس دست به سینه و با غرور دخترانه یجذابی عزت نفسی که شاهرخ بی رحمانه زیرپایش له کرده بود، را برگرداند: رفاقت به شناسنامه نیست، به شعور آدمه...چیزی که انگار هیچوقت سهم تو نشده.. نازیلا ترسش را پشت چهره آرامش پنهان کرد و آهسته تشر زد: آیلا! میدانست پسرعمویش تا چه حد، از خود راضی و خودشیفته بود، که این حرفهای آیلا را هیچوقت کم اهمیت نداند.. چشم های شاهرخ،لحظه ای، نامحسوس از تعجب گرد شد..خارج از انتظارش بود..کسی آنقدر بی پروا جلویش بایستد..نمیخواست فعلا چیزی بگوید..میخواست اینبار فقط بشنود! آیلا ادامه داد، اینبار حتی محکمتر از قبل: و حالا میفهمم چرا مردم روستا ازت دلخوشی ندارن..بهخاطر همین نگاه توخالی و متکبرت! تو آدما رو با ارزششون نمیسنجی، با طبقهشون میسنجی..برای همین هیچکس دلتو جدی نمیگیره.. لحظه ایمیان سه نفر سکوت افتاد؛ سکوتی که از حرفهای آیلا سنگین تر بود... شاهرخ ابرو بالا میاندازد، سعی میکرد خونسرد به نظر بیاید...اما لرزش ریز گوشه فکش، او را لو می داد: تو... جایگاهت در این عمارت، بیشتر از یه رعیت نیست... این حد از زبون درازی برات زیادی نیست؟ جمله اش را آرام گفت..اما زهر داشت! آیلا لبخند کمرنگی زد، لبخندش حاصل اعتماد به نفسی بود که شاهرخ کمترین تحملش را نداشت: نه! من فقط حقیقت تلخ رو میگم..حقیقتی که سالها هیچکس جرات نکرده بهت بگه.. یک قدم دیگر، جلوتر رفت و با چشمان زیبایش که حالا نترستر به نظر میرسید طعنه زد: مشکل تو اینه که هیچوقت کسی سد راهت نشده...ولی من هرکسی نیستم که راحت بتونی خردش کنی، با این فرض که میتونن خان خطابت کنن! اینبار وقتی اینحرف را میزند..برایش مثل زهر شیرین خوشحال کننده بود :در ضمن، من ارزشمو با رفتارم ثابت میکنم..اما تو....هنوز داری توی خون و مال دنبال ارزش میگردی..برای همین هیچوقت پیداش نمیکنی..! صبر شاهرخ به یکباره لبریز میشود..آن دختر گویی نقطه ضعفش را قلقلک داده باشد، آتیش خشمش فوران میکند و خشمگین قدمی سمت آیلا برمیدارد..آنقدر نزدیک که آیلا با اکراه قدمی به عقب برمیدارد..در صورت آیلا که سرش را بلند کرده و با غرور نگاهش میکرد،با صدای بلندی غرید: حواستو جمع کن دختر..بهخاطر جون خودت میگم..تواینجا مهمون ما نیستی..فکر کردی به لطف دختر کمعقلمون به داخل عمارت رفت وآمد داری خبریه؟..تو اینجا فقط یه رعیتی که باید سرش پایین باشه..زیادی داری صدا درمیاری..از کی تا حالا امثال تو خیال کردن میتونن وسط اسم دلاورها بایستن و رجز بخونن؟ آیلا کم نمیآورد..دستش ناخودآگاه بر ستون راه پله های باشکوه و سفید مینشیند و وپله ای را عقب گرد، بالا میرود.. صدایش ناخواسته،اندکی بالا میرود: اتفاقا خوب بحثشو آوردی..من رعیت نیستم که هروقت ببینمت سرم پایین باشه و تعظیم کنم..نه خیر! من آیلام..انقدر بگو گوشه ذهنت جا بیافته..فکر نکن میتونین با اسم و رسمتون من کم سن رو مثل همهی دخترا مطیع و رام کنین.. یکهو خشم سراسر وجودش را در بر می گیرد..جمله آخرش را تقریبا با صدای نازک و زنانه اش، بی آنکه بخواهد وبی هیچ ارادهای، جیغ مانند داد میزند: اتفاقا در نظر دارم تمام این آداب و رسوم کثیفتونو زیر پام له کنم و تغییرشون بدم! با حرف آخری که زد، همه متعجب، حیران، و ترسیده به او نگاه میکردند..آن دختر کی بود که اینطور شجاعت کرد؟ آیلا با کمی ترس، که خشم بر آن غلبه کرده بود، بی اراده نگاهی به اطراف انداخت... خانم بزرگ، خاتون،خدمه و تمام اهالی داخل عمارت بیرون ریخته بودند..صدای بحث و جدل آن دو به حدی بود که به گوش آن ها برسد.. از همه عجیبتر،و شاید وحشتناکتر...این بود که خان بزرگ عشیره و خاندان دلاورها، از بالای بالکن آن ساختمان سنتی، استوار و قدرتمند درحالیکه دو دستش را پشت گره داده بود، از ابتدای ماجرا خیره آن دو بود...مخصوصا آیلا! خشم بر شاهرخ به گونه ای غلبه کرده بود، که هجوم میبرد سمت آیلا و دستش را بلند میکند....اما با فریاد محکم و سنگینی که خان بزرگ میزند، دستش بین راه متوقف میشود: شاهرخ!!
-
پارت۹ (میان تیغ و تپش) آیلا آنقدر خندیده بودیم، که گذر زمان رو حس نکردیم..بماند نازیلا با لباس های مضحکی که ست میکرد چقدر ادا در آورد و رقصید..به گفته خودش: من میام اینجا خود واقعیم میشم..خونه سوت وکور وجدی و خشکمون اجازه خندیدن از ته دل رو هم به من نمیده.. با کمری صاف میشینه، صداشو جدی میکنه، و بدون نگاه کردن به منی که تکیه داده به کمد و با خنده بهش زل زده بودم، به روبهروش که دیوار رنگی رنگی اتاقم بود خیره میشه.. و ادای عمه ی بی اخلاق و سختش را درمیآورد: نازیلا بلند بلند نخند، نازیلا؟ این چجور راه رفتنیه؟ مثل اشراف زاده ها راه برو، نازیلا غذاتو آروم و طبق آداب بخور، نازیلا کلمات مفتضح قشر پایین رو یاد نگیر.. نازیلا نازیلا نازیلا.. نگاهی به من کرد و هردو زدیم زیر خنده.. من متوجه طنز تلخ حرفهاش میشدم..هیچوقت چنین زندگیای رو آرزو نمیکردم..من همیشه خواستار آزادی بودم..آزادی همه اینهایی که نازیلا ازشون صحبت میکرد.. علایقم،انتخاب رفیقهام، کارهای موردعلاقهام، همه و همه رو من با آزادی تمام زندگی کرده بودم... و شاید برخلاف ظاهر همه چی تمام زندگی نازیلا بود! نازیلا با خستگی اسپیکر قدیمی و کوچکی که سالهای زیادی داشتم رو خاموشکرد و خودش رو روی تخت پرت کرد: حاجی خیلی حال داد! لب پایینمو گاز گرفتم و چشامو درشت کردم: ایین دیگه چی بود گفتی؟ لات محله هم شدی؟ یهو پقی زد زیر خنده: جالب اینجاست عمه فکر میکنه از تو یاد میگیرم اینارو.. سرمو مظلوم وبا تاسف تکون دادم: همینه دیگه..تنبیه تو هم معاشرت نکردن با من میشه..از اونجاییم که عمت خیلی چشم داره منرو ببینه، کلیحرف بارم میکنه.. همه آتیشا از زیر سر تو بلند میشه..منکه واسم فرقی نداره حرفهاشون، ضربه اساسی رو تو میخوری! بی توجه به تمام نصیحت هام لباس ها رو که به طرز خنده داری ست کرده بود،جوریکه دامن محلی وگلدار عمه شهین رو با پافر زمستونیم پوشیده بود..و هیچربطی به همدیگه نداشتن، با لباس های خودش عوض میکرد: عروسی عسل پسفرداست، لباس چیمیپوشی؟ تاریخشو به نازیلا گفته بودم..اما الآن من به کل یادم رفته بود و نازیلا یادم انداخت.. بدون هیچ دغدغه ای پرده پنجره اتاقم رو کنار زدم و نگاهی به بیرون انداختم: یه چیزی میپوشم دیگه.. لباس هارو مرتب کرد و داخل کمد ساده و بی شیله پیله ی من چید: میدونم توگونیام بپوشی خوشکلیت همه رو مجذوب میکنه.. ولی بنظرم لباس سبزه رو بپوش.. اخمی از سر کنجکاوی کردم و پشتمو به پنجره دادم و نگاهش کردم: کدوم رو میگی؟ کلافه لباس های کمدم رو میگشت:بابا همونیکه تولدت بهت هدیه داده بودم.. آهانی گفتم و معذب ادامه دادم: آخه اون خیلی بازه..من عروسیای میرم که آدماش خیلیم فکرشون باز نیست..و اکثرا آشنان.. نچی کرد و لباس سبز پولداری ساتن براق وساده رو بیرون کشید: همیینه..نگاش کن چه برقی میزنه.. دختر اینو بپوشی محشر میشی..اصلا میدرخشی.. از تعریف ها و ذوقش خندم گرفت..چشمای درشت و مشکی جذاب و نافذش رو درشت کرد، که یعنی فکری به ذهنش خطور کرده: من یه کت کوتاه دارم خیلی به این میاد..میتونی روش بپوشی هم شیک میشه هم توخیالت راحته دیگه.. دیدم بیراه نمیگف..سکوت منم نشان از رضایتم بود..با عجله دستمو گرفت: بریم خونه ما.. منو با خودش کشوند که محکم ایستادم..اونم متقابلا ایستاد و نگام کرد: نه راستش..یه چیزی میپوشم بابا چرا سختش کردی..مرسی ول....... وسط حرفم پرید و یه تای ابروشو بالا فرستاد: این اخلاق مسخره چیه دیگه؟ تعارفی شدی واسه من؟از لحن صحبت کردنش خندیدم: نه..دوست ندارم بیام اونجا.. فهمید..با مکثی طولانی، بهم زل زد و سپس با لجبازی منرو کشون کشون برد: میدونم بیشتر بخاطر عمه حسخوبی نداری..کاریش نداشته باش اون با حرفاش بعضی وقتا به منم رحم نمیکنه..اخلاق و زبونش تنده دیگه کاریش نمیشه کرد.. نازیلا نمیدونست، درواقع من به همه آدم های اون عمارت و هم نسل هاش، حس خوبی نداشتم.. تسلیم شدم و شالی سرم کردم...تویحیاط کمی قدم زدیم تا رسیدیم عمارت..در واقع خونه من و عمه تویحیاط عمارت، اونم کمی دور و آنطرف بود..اما من از اتاقم دید داشتم به ساختمون، در واقع به ورودی عمارت! پامو روی اولین پله ورودی به عمارت گذاشته بودم، که با صدای وحشتناک لاستیکای ماشین که از پشت سرم شنیده میشد، با نگاهی متعجب برگشتم. نازیلا دقیقا مشابه خودم، اما با کنجکاوی نگاه میکرد.. با دیدن شخصیکه از ماشین شخصی پیاده شد، و تنه ای به بادیگاردی زد که در ماشین را براش با احترام باز کرده بود، حس خوبی نگرفتم..همیشه چیزی از این رفتار جز غرور وتکبر و عقده ای بودن دریافت نمی کردم! با دیدن شخص، و فهمیدن اینکه چه کسی جز شاهرخ سر به هوا و بی نزاکت، میتواند باشد، رومو سمت نازیلا گرفتم و با حرص گفتم: من بر میگردم..بعدا میبینمت! تند برگشتم که برگردم خونه، که خیلیناگهانی سد راهم شد..
-
پارت صد و بیستم شنل و از روی سرمون برداشتیم و آناستازیا با نشون دادن علامت هیس رو به آرنولد آروم ولی با تحکم گفت: ـ یواشتر پسر؛ کل قلعه رو الان بیدار میکنی! آرنولد با دیدن آناستازیا خیلی خوشحال شد و این حتی از چشماش هم مشخص بود. رو به آناستازیا گفت: ـ تو...تو چجوری از اون طلسم نجات پیدا کردی؟! آناستازیا با لبخند برگشتم و به من اشاره کرد و گفت: ـ جسیکا منو پیدا کرد و نجاتم داد. آرنولد خیلی تعجب کرد...حتی اونقدری تعجبش زیاد بود که اگه به آناستازیا اعتماد نداشت بهش میگفت که داره دروغ میگه...بعدش رو به من با کمی جدیت گفت: ـ فکر نمیکردم که از پسش بربیای! سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم. بجای من آناستازیا گفت: ـ برای اینکه خودشو بهت ثابت کنه اینکارو کرده...من بهش خیلی اعتماد دارم آرنولد، لطفا تو هم خرابش نکن...چون اون طلسم و کلید اصلی برای رسیدن به معجون احساسات فقط با دستای تو و اون باز میشه... آرنولد پوزخندی زد و گفت: ـ مثل اینکه زده به سرت! منو ببین...مثل موش اینجا گیر افتادم و حتی شما هم نمیتونین منو از اینجا خارج کنین.
-
سارابـهار شروع به دنبال کردن رمان وَرجَمِهدار | سارابهار کاربر نودهشتیا کرد
-
عنوان: وَرجَمِهدار ژانر: فانتزی نویسنده: سارابهار خلاصه: همه فکر میکنن قهرمان اونیه که برنده میشه؛ ولی قهرمان واقعی کسیه که تلاش میکنه. وقتی تمام تلاشت رو بکنی دیگه برد و باخت بی معنیه. من نمیخواستم توی این راهِ پر تلاش قدم بذارم؛ ولی مجبور بودم، چون انتخاب شده بودم...
-
CraigFrony عضو سایت گردید
- دیروز
-
کاش مردم گاهی جلوی زبانشان را میگرفتند… زبان بدون استخوان است، اما میتواند قلبت را خرد کند، روح را سوراخ سوراخ کند و زخمهایی بکارد که هیچگاه خوب نمیشوند. زبانِ بیدل، استاد شکستن دلهاست، هر کلمهاش نیش زهراگین میزند، آرام و بیرحم، تمام تلخیها و تمام ناگفتهها، بیرحمانه از دهان بیرون میریزد، و هیچ کس مراقب نیست، هیچ کس در دل ما نمیبیند…
-
Grufzipbax عضو سایت گردید
-
دختر… امشب در میان تمام دردهایم، با فریادی که حتی خودم هم باورش نکردم، از خانه بیرون زدم. ساعت از نه گذشته بود و خیابان تاریکتر از همیشه. لباسِ میشان افتاده بود… و گرگِ درونشان بیدار؛ و من فقط دلم گرفته بود اما ترسی سرد و بیرحم آرامآرام به دلم خزید. ترسی که این مردمِ شهر در وجودم کاشتند؛ حرفهایی که میزدند، چون ماری زهرآگین، روحم را خطخطی میکرد نیش میزد، میسوزاند… حتی هوای بیرون هم آرامم نکرد. انگار هیچجای این دنیا سایهای برای دختران نمانده است. بگو… کجای این جهان پناهی هست؟ کدام گوشهاش هنوز امن مانده؟ تا فقط یک لحظه زیر سایهاش بنشینم، شاید این دلِ پر، این بغضِ لجوج، کمی سبکتر شود…
-
Alen عکس نمایه خود را تغییر داد
-
#پارت_چهارم همه خونه تو شوک فرو رفته بودن از این حرف یهویی، من و ارتین با بهت داشتیم همو نگاه میکردیم و تو سرمون براهم نقشه میکشیدیم، تنها کسایی که خوشحال بودن و لبخند به لب داشتن ۵نفر بودن یعنی بابام و مامانم و عمو و زنعمو و.. اقاجون تو بد مخمصه ای افتاده بودیم، هرکی از این قانون خاندان سرپیچی کنه از دیدن خانوادش و ارث محروم میشه همه طردش میکنن و طرف بدبخت میشه کلا حالا چه غلطی کنیم من حتی اگه بمیرمم حاظر نیستم زن این بیریخت بشم عه سوگی دلت میاد بهش بگی بیریخت بچه به این خوشگلی خیلیم بد ترکیب و بیریخته، بیا دیوونه شدم رفت دارم با خودم دعوا میکنم عمو با لبخند گذاییش میگه: پدر حرف دلمو زدین.... نظرت چیه مهدی و نگاهشو دوخت به بابام، باباهم با اون حرفش تو یه جمله نابودم کرد بابا: کی بهتر از ارتین برای دختر عزیزم.....ولی میخوام نظر خودش روهم بدونم چی داری میگی پدر مننننن معلومه من نمیخوام با این گودزیلا برم زیر یه سقف اخه اینم حرفه میزنین همه ی جمعیت توی سالن منتظر نگاهم میکردن از ترس دست و پامو گم کرده بودم و نمیدونستم چی بگم خو شماهم اگه یه خاندان روتون خیره باشن خفه خون میگیرین دیه ارتین زودتراز من به خودش اومد و گفت: عمو.... اگه اجازه بدید قبل از جواب دادن میشه چند لحظه تنها با سوگند صحبت کنم؟! ببین پیش بقیه چه خودشو خوب نشون میده حالا اگه تنها بودیم او لب واموندشو کج میکرد واسم. حالا باهام چیکار داره نکنه بدزدتم به بابام زنگ بزنه بگه ارثیمو بدین وگرنه دخترتو میکشم یاابلفض، با صدای بابا از هپروت اومدم بیرون بابا: اشکالی نداره خیلیم اشکال دارههههه این بابای ماهم امشب قاطی کرده ها وجدان: درمورد پدرت حرف میزنی هااا بیا بزو بابا وجدان جون عصاب مصاب ندارم پرت به پرم میگیره پر پرت میکنم ها با اکراه همراه ارتین خره رفتم اتاقم تا زرشو بزنه، بخاطر مهمونی همه جای خونه حتییی دسشویی پر ادم بود به جز اینجا اقا چشتون روز بد نبینه این تا وضعیت اتاقمو دید با تاسف داشت نگام میکرد رو تختم پر از لباس و کفش بود و روی میزتحریرم هم که پر از لاک و ادکلن و لوازم ارایشی، رو زمین هم پر بود از کتاب و کوله پشتیم که افتاده بود کف اتاق، ناموصا اینجا اتاق نیست تویله ست که من دارم توش زندکی میکنم والا سری از روی تاسف تکون داد و با پوزخند گفت: احیانا تو دختر نیستی؟! سوگند: ن پسرم این چندساله شوخی کردم بهتون گفتم دخترم ارتین: از یه دختر همچین اتاقی...... بیخیال گفتم بیایم اینجا درمورد این بحث مزخرف حرف بزنیم سری تکون دادم و نشستم رو صندلی و منتظر نگاهش کردم. لباسامو کنار زد و یه گوشه از تخت نشست ارتین: هردومون خوب میدونیم که نه من نه تو نمیتونیم از این پول هنگفت یعنی ارثمون دست بکشیم و..... اگه اونم نباشه مطمئنن نمیخوایم طرد بشیم و اقاجون رو هم ترک کنیم سری تکون دادم و گفتم: اوم درسته......ولی چه ربطی داشت؟! ارتین: چه ربطی داشت؟!... خره اگه باهم ازدواج نکنیم که بدبخت میشیم.......من شرکتمو برای گردوندن زندگی دارم و مطمئنن به مشکل برنمیخورم اما تو چی؟!..... از طرفی خانواده هامونو نمیتونیم ول کنیم که میتونیم؟! سوگند: یعنی بدبختی رو از روی من خاک بر سر نوشتن که باس بخاطر دور نشدن از خانوادم و از بی پولی نمردنم توی الاغ و تحمل کنم اخمی کردو گفت: منم همچین خوشحال نیستم مادمازل....میتونیم یه جوری تمومش کنیم که به نفع هردومون باشه سوگند: چحوری؟! ارتین: ازدواج کنیم..... البته صوری با چشمای گشاد گفتم: جاااان؟! مگه فیلمه داداچ ارتین: مسخره بازی در نیار و دو دیقه جدی باش.... این یه ازدواج قراردادیه که قراره هردو توش سود کنیم من میتونم شرکتمو گسترش بدم و توهم با خیال راحت و بدون هیچ دغدغه ای ازادی و میتونی هرکاری میخوای بکنی به هیچکس هم نیاز نداری با قیافه متفکری گفتم: طبق این قانون مزخرف خاندان یه سال بعد از ازدواج ارثشونو بهشون میدن یعنی... بیشعور بی تربیت پرید وسط حرفم بشکنی زد و گفت: باریکلا یعنی فقط یه سال همو تحمل میکنیم و بعد شمارو بخیر مارو به سلامت درسته ازش خوشم نمیاد ولی خو راس میگه و منم چاره ی دیگه ای ندارم سوگند: چند تا شرط دارم ارتین: شرطاتو نگه دار فردا میام دنبالت بریم درموردش حرف بزنیم و یه قرارداد هم بین خودمون تنظیم کنیم تا خیالمون راحت باشه چیزی نگفتم و فقط سرمو به معنی اوکی تکون دادم و بعد باهم از اتاق زدیم بیرون حالا همه مشتاق نگامون میکردن تا بدونن تصمیممون چیه و چی قراره بگیم عمو:سوگند عمو جون چیشد تصمیمت چیه؟! سرمو پایین انداختم تا خنده مو نبینن ولی اینا فک کردن خجالت کشیدم و هی یه چیزی میگفتن اروم گفتم: هرچی شما بگید هیچی دیگه اقا ایناهم جو زده شدن گفتن فردا میان خواستگاری، حالا من چی بپوشمممم مسئله اینجاست بعد از سخنرانی اقاجون نوبت شام رسید اخ جووون یعنی من میمیرم برا غذا،غذا بصورت سلف سرو میشد یه بشقاب بزرگ برداشتم و چون عاشق سالادم اول پرش کردم از سالاد و با یکم فاصله از میز کنار پله ها نشستم و بی توجه به همه تا میتونستم دهنمو پر کردم و خوردم و سه سوت تمومش کردم خواستم از جام پاشم بازم برم بشقابمو پر کنم که یااا خود خدا اینا چرا اینجان سوگند: چیه ادم ندیدین؟! خشایار با چشمای اندازه پرتقال تامسون گفت: ادم که اره اره ولی گشنه.... نه والا امیرهم بدتر از اون گفت:گشنه نه گشنههههه
- 4 پاسخ
-
- رمان جدید نودهشتیا
- رمان طنز جدید
- (و 5 مورد دیگر)
-
پارت پنجاه و هشت اخرین بار به برگه ام نگاهی انداختم و به استاد تحویل دادم . بیرون که اومدم گوشیم رو چک کردم خبری از اروین نبود ، متاسفانه امروز کامی هم امتحان نداشت و نیومده بود. به سمت کافه ای که با اروین قرار گذاشته بودم رفتم و قهوه سفارش دادم ، هین خوردن قهوه به این چند وقت فکر کردم ، درواقع به اروین فکر کردم ، اولش عصبانی بودم ، بعد کم کم به این نتیجه رسیدم که الکی گارد دارم نسبت بهش ، چون واقعا دو بار نجاتم داده بود ، و درسته پرو بود ولی خدایی با رفتاری که من صبح داشتم خیلی جنتلمنانه برخورد کرده بود که بهم چیزی نگفت . نیم ساعتی گذشته بود همین جور تو فکر بودم که آروین داخل شد و بعد دیدنم به سمتم اومد. سر میز نشست و برای خودش قهوه سفارش داد . لبخندی زد و گفت: خب ، هوا هنوز طوفانیه ؟یا خورشید خانوم دراومده؟ از مثالش خندیدم ، از این ادم ها بود که نمیتونستی خیلی ازش عصبانی باشی ، خندم رو که دید گفت: _نه ، خداروشکر انگار اب و هوا ارومه . گفتم: تقصیر خودته ، حرص آدم رو درمیاری! چشم هاش رو درشت کرد و با لحن بامزه ای گفت: چی من ، نه بابا ، باور کن همچین قصدی ندارم . لبخند زدم و چیزی نگفتم. قهوه اش که تموم شد گفت : اگه کاری نداری بریم. سری تکون دادم و از جام بلندشدم و همراهش راه افتادم ، به خونه که رسیدیم ، یک چهل دقیقه ای درگیر بود تا بلاخره لاستیک تعویض شد. سمتش رفتم و گفتم: ممنون بابت کمکت ، واقعا این یک هفته خیلی کار دارم ، به ماشین نیاز دارم . لبخند جذابی زد و گفت: خواهش می کنم ، کاری نکردم ، به یک دوست کمک کردم ، البته اگه من رو دوستت بدونی. پشت چشمی نازک کردم و با لحن شیطونی گفتم: حالا ببینم چی میشه ، خدارو چه دیدی ، شاید تونستی دوستم باشی . خنده بلندی کرد و گفت : کم شیطون نیستی ها ، باید اسمت رو تو حاضر جوابی ثبت کنن. خندیدم و گفتم: ببین باز داری شروع می کنی ، بیا تا این دوستی ،قبل از شروع به پایان نرسیده ، این مکالمه رو تموم کنیم . با چشم های خندان سرش رو به نشانه موفقیت تکون دادو سمت آسانسور رفتیم ، وقتی آسانسور ایستاد برگشتم سمتش و گفتم: مرسی بابت کمک امروزت ، لطف کردی .
-
دستم رو گرفت توی دستش و اومد حرف بزنه که یه نفر با صدای تقریباً بلندی فریاد زد: - یا قمر بنیهاشم! از صداش ترسیدم. انگار مامانم بود. سوگند دستش رو از دستم کشید بیرون و سریع رفت. هم ترسیده بودم چون حس میکردم مامان بود، هم حالم بد بود چون نمیتونستم تکون بخورم. *** «سوگند» خاله لادن رو دیدم که از هوش رفته و مامانم که داشت گریه میکرد. پرستارها داشتن بلندش میکردن. سریع رفتم و با صدای لرزون به مامان گفتم: - گفتی بهش؟ - باید میگفتم. یهو عصبی شد و گفت: - سوگند، فقط برو دعا کن تو توی این ماجرا هیچ تقصیری نداشته باشی! حرفش باعث شد استرس بیشتری بگیرم و دستام بیشتر یخ بزنن. تقصیر؟ من خودِ تقصیر بودم. همهچیز به خاطر من بود، حتی شاید تصادف درسا... پوف. مامان: برگرد پیش درسا. نذار بیشتر از این نگران بمونه. اومدم توی اتاق و در رو بستم. درسا که با چهرهی نگران داشت بهم نگاه میکرد، دستم رو گرفت و با لرزشی که توی صداش بود پرسید: - کی بود جیغ زد؟ زدم زیر گریه و رفتم بغلش کردم. با دستاش به عقب هلم داد و گفت: - چی شده سوگند؟ داری کلافم میکنی دیگه... . با هقهق گفتم: - دانیال... دانیال. - دانیال چی؟ حرفی زده بهت؟ - نه. نفساش تندتر شد. - پس چی؟ دانیال چکار کرده؟ - دانیال چاقو خورده! این رو که شنید، با ترس گفت: - چی داری میگی؟ یعنی چی؟ چی شده؟ ماجرا رو براش تعریف کردم و بازم بغلش کردم. این بار اونم داشت با من گریه میکرد. سرم رو فشار دادم توی سینش و گفتم: - میدونی چی شده؟ با صدای گرفته و نفسنفسزنان گفت: - بازم مگه اتفاقی افتاده؟ - دلم درسا، دلم. - دلت؟ - عاشق شدم. عاشق کسی که دلم میخواست من بهجای اون چاقو میخوردم. - بسه، چرت و پرت نگو. سرم رو آوردم بالا و توی چشماش نگاه کردم و گفتم: - باور کن، حالم از اون پسره ساسان بهم میخوره... ولی داداشت! نذاشت حرفم رو کامل کنم و محکم زد توی گوشم. اشکام داشت قطرهقطره گونههام رو خیستر میکرد. نمیتونستم از فکر دانیال لحظهای خارج بشم. دلم میخواست زمان همونجا وایسته. درسا: برو بیرون... برو ببین مامانم کجاست؟ حالش چطوره!
-
با «عزیزم» گفتنش، هوری دلم ریخت و پاهام کمی سست شد. - باشه، منتظرتم پس... مراقب خودت باش. - مرسی، بابای. گوشی رو قطع کردم و نشستم روی سکو. رفتم تو فکر، تو فکر «عزیزم» گفتنش. من آدمی نبودم که با همچین حرفی دست و پامو گم کنم، ولی نمیدونم چرا هانیه با همه فرق داشت. انگار خدا اینو عمدی آورده بود توی زندگیم. توی افکار خودم داشتم چرخ میزدم که محمد زد بهم و گفت: - علی، کجایی؟ چرا حواست نیست؟ - سلام، تو کی اومدی؟ - هرچی صدات میزنم، نیستی. یکم رفتم تو خودم و گفتم: - فکرم درگیره، پسر. - درگیر هانیه نکنه؟ - آره، خوب میفهمی منو. نفسش رو فوت کرد بیرون و ادامه داد: - معلومه قشنگ رو چی فریک زدی. پاشو بریم یه قلیون بکشیم، مغزت باز شه. خندیدم و گفتم: - آره، بعد از تمرین باشگاه حتماً میچسبه. - یقیناً همینه. زدیم زیر خنده و از سالن رفتیم بیرون. *** «درسا» از خواب بلند شدم و دیدم مامان توی اتاق نیست. اینکه نمیتونستم پاهامو تکون بدم، خیلی رو مخم بود. انگار دنیا رو سرم خراب شده بود. توی همین افکار بودم که مامانم اومد توی اتاق و گفت: - نمیدونم چرا هرچی زنگ میزنم به دانیال، جواب نمیده. - خوابه مامان، حتماً خودش بهت زنگ میزنه. - دانیال عادت نداره غروبا بخوابه مامانجان. - چکارش داری حالا؟ - میخواستم بگم قرآن رو از خونه بیاره. - میاره مامانم، میاره. انقدر نگران نباش. یه دستی به صورتش کشید و چادرش رو درآورد، گذاشت روی صندلی و نشست کنار تخت. شروع کرد به ماساژ دادن پاهام. - درسا خوبی عزیز دلم؟ درد نداری؟ - درد که چرا، ولی همین که تو اینجایی من عالیم. خیلی نگرانیها! کلافگی رو میشد توی چهرهش خوند. اومدم دلداریش بدم که در اتاق زده شد. مامان سریع بلند شد، چادرش رو پوشید و گفت: - بفرمایید! سوگند با مامانش بودن. اومدن تو و با من و مامان سلام و احوالپرسی کردن. وقتی با سوگند دست دادم، دستاش خیلی یخ بود. کشوندمش سمت خودم و گفتم: - دیوونه، فشارت خیلی پایینه؛ تو تابستون داری یخ میزنی! یه نگاه نگرانی بهم کرد که مامانش گفت: - لادنجان، میشه بریم بیرون یه قدمی با هم بزنیم؟ بچهها هم تنها باشن. - آره، بریم بهتره. یکم رفتار سوگند و مامانش مشکوک بود. با دست زدم توی دل سوگند که گفت: - چته وحشی؟ پهلوم رو درآوردی! - چی شده؟ چرا چیزی نمیگی؟ - چیو باید بگم؟ - دلیل سرد بودن دستات، رفتار مامانت... . - هیچی نیست عزیزم، خیالت راحت. - اعصابمو خورد نکن سوگند، من تورو میشناسمت. وقتی یه اتفاق بدی میافته، تو اینطوری یخ میزنی... زود بگو چی شده.
-
- خوشمزه، پیدات کردم. اومد پیشم نشست روی نیمکت و گفت: - سلام بر معلم نمونه. یکم دپ نگاهش کردم و گفتم: - سلام... چطوری؟ - خوبم، تو چطوری؟ - مرسی. بریم یه چیزی بخوریم؟ - آرهآره، خیلی تشنم شده. توی این هوا یه نوشیدنی میچسبه. راه افتادیم سمت یه کافهای و من دوتا آب آناناس سفارش دادم که گوشی هانیه زنگ خورد، ولی اون هی قطعش میکرد. اومدم ازش بپرسم که کافهچی گفت: - آقا خدمت شما... چیز دیگهای خواستید بفرمایید؟ - نه، ممنونم. رفتم سمت هانیه که انگار یکم بهم ریخته بود. نشستم روبهروش و گفتم: - مشکلی پیش اومده؟ - نه، چیزی نیست. - چیزی نیست و اینطوری ریختی بهم؟ - میگم که چیزی نیست، باور کن. - چی بگم، هر جور مایلی... اذیتت نمیکنم. آبمیوه رو داشتم میخوردم که دوباره گوشی هانیه زنگ خورد. استرس توی چهرهش موج میزد. نمیدونستم چه اتفاقی افتاده یا کیه که داره زنگ میزنه و حالش رو بهم میریزه. - هانیه، چرا جواب نمیدی؟ اینو که گفتم، با حالت عصبی از جاش بلند شد و تقریباً با صدای بلندی سرم داد کشید و گفت: - انقدر منو سینجیم نکن، من بدم میاد! اومدم جواب بدم که کافه رو ترک کرد و رفت. خواستم برم دنبالش که یادم افتاد سفارش رو حساب نکرده بودم. رفتم حساب کردم و اومدم که برم، یه پسری که داشت سیگار میکشید توی کافه، دستم رو گرفت و گفت: - دنبالش نرو. دنبالش رفتن عواقب داره. عاقبتش میشی من. توجهی بهش نکردم و از کافه سریع زدم بیرون. به چپ و راستم یه نگاهی کردم ولی خبری از هانیه نبود. عصبی شده بودم و بیحوصله. سریع یه اسنپ گرفتم و رفتم خونه. امشب اولین جلسهی تمرین اردو بود و من باید خودمو معرفی میکردم. وسایل باشگاه رو برداشتم و با امیر هماهنگ کردم تا باهم بریم خانهی ووشو اصفهان. بعد از تمرین، خسته و بیرمق نشسته بودم روی سکوها و داشتم لباس عوض میکردم که یهو گوشیم زنگ خورد. حوصلهی جواب دادنش رو نداشتم. فکرم پیش هانیه بود. یعنی واقعاً عاشقش شده بودم که نمیتونستم یه لحظه از جلوی چشمام دورش کنم. رفتم توی سرویسهای بهداشتی و یه آبی به صورتم زدم. برگشتم دیدم دوباره داره گوشیم زنگ میخوره. محمد بود. - الو، داش علی، سلام. کجایی؟ - سلام داداش، اردو هستم. - از والدینت رضایتنامه رو گرفتی رفتی اردو؟ یکمی خندیدم و گفتم: - جونم، بگو. - هیچی، زنگ زدم ببینم کجایی، بیام دنبالت بزنیم بیرون. - حله حاجی، بیا خانهی ووشو دنبالم. - تا بپوشی، من رسیدم. تماس رو قطع کردم که دیدم تماس قبلی، هانیه بود که زنگ زده. ضربان قلبم رفت بالا و سریع بهش زنگ زدم. بوق اول، بوق دوم، بوق سوم... ولی جواب نمیداد و این باعث میشد بیشتر نگران بشم. تا اینکه آخرین بوق، جوابم رو داد و با صدایی خیلی آروم و یواشکی گفت: - سلام علی، ببخشید، نمیتونم درست حرف بزنم. یه وقت صدامو کسی میشنوه. - سلام، نه اشکال نداره. خوبی؟ - مرسی. زنگ زدم بابت اتفاقی که توی کافه افتاد، ازت عذرخواهی کنم. - نه بابا، فدای سرت، اشکال نداره. ولی من هنوزم نگران اون حالتم. - نگران نباش عزیزم... من بیشتر از این نمیتونم حرف بزنم. بعداً تِلگرام بهت پیام میدم.
-
*** «علی» داشتم تو گوشیم میچرخیدم که محمد زنگم زد. - الو، زندایی چطوری؟ - سلام دادا. هیچ، بیحوصله دراز کشیدم خونه. - چه مرگته؟ داری الحمدلله میمیری؟ - آره، گمونم. - میگم آخر هفته بچهها ویلا گرفتن. بریم یا نه؟ - آخر هفته که تولدم میشه! - ربطی به تولد تو نداره... حسام ماشین خریده، میخواد سور بده. - حاله دایی، میریم. - باشه، سلام به بابا اینا برسون. گوشی رو قطع کردم، دیدم هانیه بهم پیام داده. قلبم شروع کرد به تاپتاپ زدن. یه استرسی گرفته بودم که تا حالا اینطوری نبود. پیام رو توی تلگرام باز کردم: - سلام آقای معلم. - سلام، چطوری؟ - خوبم. شما بهتری؟ چشمت بهتر شد؟ کلی حرف زدیم و یهو به خودم اومدم، دیدم ساعت سه صبحه و چشمام داره میره. خیلی عجیب بود برام؛ منی که اهل چت کردن نیستم، اونقدر با هانیه حرف زدم. - هانیه، خوابت نگرفته تو؟ - فکر کنم از بس حرف زدم خستت کردم، نه؟ - نه بابا، این چه حرفیه؟ من گفتم شاید تو خوابت بیاد! - چرا، اتفاقاً خوابمم میاد. و اینکه ببخشید، تورو تا بد موقع نگه داشتم. - نه، چرا ببخشید؟ خودم دوست داشتم که موندم. - خوبه. - میگم راستی، اگر اوکی هستی، فردا غروب بریم بیرون. - کجا بریم مثلاً؟ - نمیدونم، زیاد فرقی نمیکنه. هرجا تو دوست داشته باشی. - باشه، فقط ساعتش رو بهم بگو فردا. - اوکیه. دیگه بیشتر از این وقتت رو نمیگیرم، برو بخواب. - شببهخیر پس. - شب شما هم بخیر. گوشی رو که گذاشتم کنار، یه لحظه صدای اذان پخش شد. بلند شدم وضو گرفتم و بعد از اینکه نماز خوندم، توی جام دراز کشیدم و کلی به حرفایی که با هانیه زدیم فکر کردم. به قراری که باهاش گذاشته بودم، هم گیج بودم هم شوق و ذوق داشتم. نمیدونم این کاری که داشتم میکردم درست بود یا غلط. توی همین افکار بودم که کمکم خوابم گرفت. *** «عصر روز بعد؛ ساعت ۱۸» از حموم اومدم بیرون و یه نگاهی به قرمزی زیر چشمم انداختم. تقریباً خوب شده بود. موهام رو سشوار کردم و بعد از کلی قر و فر، یه ست کلاً مشکی زدم و بازم طبق معمول، ادکلن معروفم. یه نگاهی توی آینه انداختم به خودم که یهو رفیق قدیمی سر و کلش پیدا شد. وجدان: علی، میدونی؟ - آره، میدونم عزیزم. - ولی جدی نگرانتم. - چرا نگران؟ - نمیشه نری با اون دختره. یکم فکر کردم و گفتم: - نچ. - از من گفتن بود. یه اسنپ گرفتم و خودم رو رسوندم خیابون جُلفا. منتظر هانیه بودم که دیدم یه نفر داره از دور میاد، خودش بود. انصافاً دختر خوشپوش و قشنگی بود. یه شلوار ماماستایل مشکی و یه پیرهن ذغالیرنگ. محو تماشاش شده بودم که یهو گوشیم زنگ خورد. هانیه بود. - سلام آقا معلم، کجایی؟ - من علیام اولاً... دوماً، سلام. - اووو، خب باشه حالا، علیآقا، کجایی؟ - ببین، توی میدون جلفا همه رو نگاه کن. اونی که دعا میکنی من نباشم، من همونم. اینو که گفتم، زد زیر خنده و گفت:
-
- بله. - خب تو چجوری رفتی اونجا؟ اصلاً چه کار به تو داره؟ - مامان، جلوی در مسجد به خاطر من چاقو خورد! - چرا به خاطر تو؟ - یه نفر مزاحم شد. اون بندهخدا خواست از من دفاع کنه که... مامان ولم کن، تورو خدا، حالم خوب نیست! - خیلی خب مامانجان، آروم باش. کدوم بیمارستان هستید؟ - بیمارستانِ** . - میایم الان اونجا. گوشی رو قطع کردم و رفتم داخل بیمارستان. وایستادم کنار پذیرش و گفتم: - ببخشید خانوم، آقایی که الان آوردن... که چاقو خورده بود، الان کجاست؟ - شما نسبتی باهاش دارید؟ - من همسایشون هستم! - الان توی اتاق عمل هستن عزیزم. اومدم نشستم روی صندلی و سرم رو گرفتم توی دستام. نمیدونستم باید چکار کنم. اگه به خاله لادن بگم، حالش خیلی بد میشه. خدایا، خودت کمکم کن. من چکار باید کنم؟ توی همین افکار بودم که ساسان پیام داد: - میدزدمت آخرش. باید از سایهی خودتم بترسی. من دیگه آب از سرم گذشته. اومدم جوابش رو بدم که گوشیم خاموش شد. رفتم کنار پذیرش و گفتم: - خانوم، ببخشید، شارژر آیفون دارید؟ من گوشیم خاموش شده، الان مادرم باهام تماس میگیره. - آره عزیزم، بده تا برات بزنم شارژ. - ممنونم، فقط روشنش کنید. یه «باشه» گفت و رفت. منم رفتم نشستم پشت در اتاق عمل و چشمام رو بستم. فقط دعا میکردم براش. از خودم بدم میاومد که یکی به خاطر من به این روز افتاده. یهو یکی زد بهم. مامانم بود. بلند شدم، سفت بغلش کردم و زدم زیر گریه. مامانم گفت: - آروم باش دخترم، انشاءالله که چیزی نیست و خیره. - مامان، من دیگه میترسم به خاله لادن بگم چی شده. اون وقتی درسا رو دید، از هوش رفت. بفهمه پسرش اینطوری شده، سکته میکنه. بابام: نگران نباش، فقط برامون بگو چی شده عزیزم. من خودم درستش میکنم. به هقهق افتاده بودم. نمیتونستم درست حرف بزنم ولی به زور گفتم: - بابا، همهچیو به موقعش براتون میگم. بابا اومد حرف بزنه که دوتا پلیس وارد شدن و گفتن: - همراه آقای دانیال رادمنش شما هستید؟ بابام: بله، جناب سرگرد. - چه نسبتی باهاش دارید؟ - همسایشون هستیم و پدر این دختر. - پس به خانوادش خبر ندادید؟ - آقا، این پسر امروز خواهرش تصادف کرده و مادرشم، بندهخدا، الان اونجاست. فامیلی رو هم فکر نمیکنم داشته باشن. - پس بهتره سریعتر بهشون اطلاع بدید. و اینکه ضارب از محل دعوا فرار کرد، ولی با توجه به دوربینهای مسجد، ما ایشون رو شناسایی کردیم. من اومدم از پیامک تهدیدآمیز ساسان به پلیسا بگم، ولی ترسیدم بابام بفهمه قضیهی من و ساسان رو. برای همین صرفنظر کردم. پلیسا هم خداحافظی کردن و رفتن. بابا کلید ماشین رو داد به مامان و گفت: - شما سوگند رو ببر خونه. رنگش خیلی پریده، باید استراحت کنه. من اینجا هستم. اگر تونستی هم به مادرش یه جوری بگو. با مامان از بیمارستان زدیم بیرون. هوا تقریباً تاریک شده بود و حالوهوای پاییزی شهر رو برداشته بود. اشکام رو نمیتونستم کنترل کنم و فکرم همهجوره پیش دانیال بود. شاید من... .