رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. سلام رمانم به پایان رسید🌹
  3. *** صدرا آرشا خیلی تغییر کرده بود، حتی قدرتمندتر از من و شاهارا. راستش دلم نمی‌خواست شاهارا رو از دست بده، چون عشق رو توی چشم‌هاش دیده بودم. اما این انتخابش بود. من هم عاشق بودم و می‌دونستم عشق چه دردی داره. اما خب... منم قاطی خروس‌ها شدم و این وسط، هیچ مرغی هم در کار نبود! به آرزوم رسیدم. آرشا هیکل فوق‌العاده‌ای داشت، منو سیراب می‌کرد. زندگی برام خوش‌تر از قبل شده بود. چون هم آرشا رو داشتم، هم خواب‌های عزیزم رو. مگه چیزی از این مهم‌ترم هست؟ داستان ما هم این‌جوری تموم شد، با خوبیا و بدیاش. آرشا جفتمون رو تو مشتش گرفت. کی فکرشو می‌کرد یه دختر بچه، اینجوری ما رو توی مشت‌های کوچیکش نگه داره؟ با سختی‌هاش خودش رو بالا کشید، اون‌قدر که حتی هاشارا هم جلوش کم آورد. چه برسه به ملکه‌ی شیطان‌ها! در نهایت، هرکسی راه خودش رو رفت. اما این داستان، این سرنوشت... یه جورایی، همیشه همراه ما باقی می‌مونه. «خب، چیزی برای نوشتن توی این ادامه ندارم. بدرود.» پا نوشته‌ای از صدرا. آرشا دفتر رو روی میز کوبید و اخمی کرد: - نوشتنت هم مثل خواب‌هاته! هاشارا غرید: - چرا از من چیز زیادی توش نیست؟ خندیدم و گفتم: - یعنی من از ماجرای شما خبر ندارم؟ هاشارا اخمی کرد و آرشا زیر لب گفت: - بیست و هفت سال زندگی رو کردی ده برگه‌ی دفتر؟ قهقهه زدم، شونه بالا انداختم: - اصلش مهمه، بیخیال عیب نذار. بگو عالیه، بدم چاپ. هاشارا پوزخند زد: - خر هم اینو چاپ نمی‌کنه! پول از جیبم بیرون آوردم و تکونش دادم: - پول همه‌کاری می‌کنه. آرشا سیگاری روشن کرد، پک عمیقی زد، لبخند کجی زد و گفت: - دوتا منگول جفت خودم کردم! بعد، دستش رو روی جلد دفتر کشید، چند لحظه‌ای تو فکر فرو رفت. نگاهش توی نگاهم قفل شد. انگار منتظر یه چیزی بود. - حالا اسم کتاب چی باشه؟ آرشا لبخند خاصش رو زد. اون لبخندِ آرومی که همیشه توی سخت‌ترین لحظه‌هاش می‌زد. بعد، با نگاهی که انگار از لابه‌لای تمام این سال‌ها عبور کرده بود، آروم زمزمه کرد: - برای ادامه‌ی زندگیم نور باش. پایان.
  4. چیزی نگفت، فقط به پنجره خیره شد. بغضش آتیشم زد. برسام آروم گفت: ـ صدرا بیست ساله حالش جهنمه... مثل دیوونه‌ها همه‌جا دنبالت می‌گشت. کل دنیا رو سفر کردیم تا فقط پیدات کنیم. شاید گفتنش آسون باشه، ولی بیست سال سفر کردن، همیشه توی یه جت بودن، عذاب‌آوره. گاهی کم می‌آوردم، ولی وقتی حال صدرا رو می‌دیدم، جرأت نمی‌کردم تسلیم بشم. عمیق نگاهش کردم. خندید و با لحنی تلخ گفت: ـ ازت متنفرم، گربه‌ی وحشی! لبخند زدم و با خونسردی گفتم: ـ من بیشتر، شاهین مرموز! چشم‌هاش پر شد، سریع بلند شد و گفت: ـ چقدر اینجا قشنگه... صدای افتادن قطره‌ی اشکش روی زمین آتیشم زد. با سرعت کشیدمش توی بغلم. بغضش ترکید و بلند زد زیر گریه. محکم‌تر فشارش دادم توی آغوشم و سرش رو غرق بوسه کردم. اشک‌های منم روی موهاش چکه می‌کرد. نالید توی ذهنم: ـ عاشقتم، گربه‌ی وحشی من... هرچی باشی، هرکی باشی، من دوستت دارم! آروم جواب دادم: ـ صدرا... من همون روزی که نشانت کردم عاشقت بودم، همون روزی که حافظه‌ام رو پاک کردی. شوکه ازم فاصله گرفت، بهت‌زده گفت: ـ می‌دونستی؟! سر تکون دادم و دستی به صورتم کشیدم. اخم کرد و غرید: ـ خیلی نامردی! من همیشه عذاب وجدان داشتم که چرا اون کار رو کردم! خم شدم، لبم رو نزدیک گوشش بردم و زمزمه کردم: ـ برای همین تو خواب‌هام می‌اومدی؟ سرخ شد و محکم زد توی سینه‌ام. ـ خیلی نفرت‌انگیزی، آرشا! موهاش رو به هم ریختم و خندیدم: ـ به پای تو نمی‌رسم، نفرت‌انگیز شماره یک! اونم خندید. نگاهش توی چشم‌هام قفل شد. دستش رو آروم روی صورتم گذاشت. خم شدم که ببوسمش... اما شاهارا جلو اومد، دستم رو گرفت و غمگین گفت: ـ آرشا؟! گلوم رو صاف کردم، دستم رو دور گردن شاهارا انداختم و با خونسردی گفتم: ـ هیرسا، اتاق صدرا و برسام رو نشون بده، حسابی ازشون پذیرایی کن. هیرسا با لبخند تعظیم خنده‌داری کرد و گفت: ـ روی چشمم، سرورم! امر، امر شماست. یه ضربه‌ی آروم زدم رو پیشونیش، خندید و صدرا که خواب‌آلود بود، برام دست تکون داد و همراه هیرسا رفت. من هم همراه شاهارا راه افتادم. آروم پرسید: ـ می‌خوای چیکار کنی؟ فکر کردم... می‌خوام با صدرا باشم، اما شاهارا سد راهمه. حالا که می‌دونم صدرا هم منو می‌خواد، هر کاری برای به دست آوردنش می‌کنم. شاهارا اخم کرد و گفت: ـ صدرا قبلاً می‌خواست با من باشه، ولی قبول نکردم. اگه می‌خوای باهاش باشی، می‌ذارم، می‌تونم نشان رو ضعیف کنم... اما باید بدونی، صدرا تنوع‌طلبه. مکث کرد، عمیق توی چشم‌هام زل زد و ادامه داد: ـ نمی‌خوام اذیتت کنه. درسته که برادرهای دوقلوی هم‌دیگه هستین، ولی ازش برمیاد که نابودت کنه. در اتاقم رو باز کردم و گفتم: ـ چرا می‌ذاری باهاش باشم؟ غمگین نگاهم کرد و گفت: ـ چون لبخندت و اشکت رو کنار اون دیدم... حرمت این دوتا که بیست سال ازشون محرومم کردی، خیلی زیاده. مکث کرد، نفسش رو بیرون داد و اضافه کرد: ـ می‌دونی، من به خاطر تو هر کاری می‌کنم، فقط برای اینکه لبخندت رو ببینم. لبه‌ی تخت نشستم، سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم: ـ حتی حاضری از شاخ‌هام بگذری؟ خندید، به دیوار تکیه داد و گفت: ـ شاخ‌هات دیگه به دردم نمی‌خوره. تو کاملاً تبدیل شدی... باید توی حالت نیمه‌تبدیل ازت می‌گرفتم. ابرو بالا انداختم: ـ شاخِ خودت چی؟ دستش رو روی سرش برد، شاخی که نامرئی کرده بود رو محکم گرفت، با نعره‌ای از جا کندش و شکست. لرزید، نفسش بند اومد و همون‌طور که شاخش رو توی دستش نگه داشته بود، زمزمه کرد: ـ بیا... این حسن‌نیت منو ثابت می‌کنه؟ سر تکون دادم و گفتم: ـ دیگه نمی‌تونی کنترلم کنی. هق زد، سرش رو تکون داد: ـ می‌دونم... نگاهش کردم. چشم‌هاش پر از اشک بود، اما یه چیز دیگه هم توی نگاهش بود... یه چیزی شبیه ترس. با دقت گفتم: ـ پیوند هم از بین رفت؟! از روی دیوار سر خورد، سرش رو بین دست‌هاش گرفت و با صدای گرفته‌ای نالید: ـ می‌دونم... فقط برو، فقط شاد باش... متفکر نگاهش کردم و زمزمه کردم: ـ کی گفته می‌خوام ولت کنم؟ شوکه سرش رو بالا آورد. اشک‌هاش درشت از چشم‌های مشکیش چکید. ناباور زمزمه کرد: ـ دروغ می‌گی! لبخند زدم، سر تکون دادم: ـ نه. بلند شدم، مستقیم توی چشم‌هاش نگاه کردم و محکم گفتم: ـ اما این منم که تو و صدرا رو نشان می‌کنه، نه شما دوتا. نزدیک‌تر رفتم، دستم رو دراز کردم و آروم گفتم: ـ بیا اینجا و مجازاتت رو قبول کن... بی‌تردید کنارم اومد. قدرت شیطانیمو آزاد کردم، نشانش رو گرفتم و با لذت خونش رو نوشیدم. از این به بعد، جفتم بود. سرمو بالا آوردم. همه‌ی خاطراتی که یه‌زمانی تیکه‌تیکه از ذهنم پاک شده بود، برگشت. ولی نادیده‌شون گرفتم. الان، وقت خراب کردن لحظه‌های خوشم نیست. حالا که می‌تونم به صدرا برسم، دیگه هیچی مهم نیست. دست کشیدم توی موهای مشکی و جذابش، چشمامو باریک کردم و گفتم: ـ عاشقت نیستم، ولی دوست دارم. همین کافیه؟ سرش رو گذاشت روی سینم، آروم تایید کرد. بغلش کردم. من که حالا یه شیطانم، دو تا مرد کنارم چه اشکالی داره؟ برای اولین بار کنار یکی خیلی آروم بودم. گذاشتم از وجودم لذت ببره. اولین بار بود که یه جفت واقعی برای خودم پیدا کرده بودم. نشانم با قدرت و پررنگ، مشکی و درخشان، روی گردنش ثبت شده بود. این نشون، حتی با کشتن من هم از بین نمی‌رفت. با لذت نفس می‌کشید. بوسه‌ی آرومی بهش زدم، کنارش دراز کشیدم که گفت: ـ همیشه باهام مهربون می‌مونی؟ شونه بالا انداختم. ـ بستگی به حالم داره. خندید، دستشو زیر سرش گذاشت و با عشق نگاهم کرد: ـ می‌خوای با من باشی؟ شوکه نشست. ـ آ… آره، ولی تو…؟ به سقف خیره شدم، لبخند زدم. ـ راضیم. چون از الان تو جفت منی. اون نازی زیر سالار هم داره کپک می‌زنه، یکیو می‌خواد بهش حال بده. خندید. اومد روم. داغم کرد. آخه، کی از مردی انقدر جذاب می‌گذره؟ زیباییش بی‌همتا بود. عاشقم بود. دیگه چی می‌خواستم؟ چرا باید ولش کنم؟ همراهیش کردم. با هم لذت بردیم. حق داشتم وابسته‌ش باشم. بیست سال باهاش بودم. نمی‌تونستم ولش کنم. تو بغلم خوابش برد. پیشونیشو بوسیدم، بلند شدم که لباس‌هامو بپوشم. همون موقع، چشمم خورد به هیرسا! آروم، جوری که شاهارا بیدار نشه، گفتم: ـ چرا تو همیشه تو اتاق در حال دید زدن مایی؟ تبدیل شد، پچ‌زد: ـ بابام رو نمی‌کشی؟ اخم کردم. ـ برای چی این کارو کنم؟ محکم بغلم کرد. ـ ممنون… من جز بابام کسیو ندارم. بابام مهربونه. تنها مشکلش این بود که عاشق تو شد و قدرت خواست تا خواهرم رو از دست ملکه‌ی شیطان نجات بده. دستی به سرش کشیدم. ـ ملکه‌ی شیطان؟ به شاهارا نگاه کرد. ـ آره، خواهرم تو دستشه. دستی به لبم کشیدم، دستمو انداختم دور شونه‌ش، بیرون بردمش. ـ برای من تعریف کن، هیرسا. هر چی نباشه، خواهرت دیگه دختر من محسوب می‌شه. چشم‌هاش برق زد. ـ مادر بزرگم، ملکه‌ی شیطان، بعد از کشتن مادرم ـ که خودش مادرم رو کشت، چون با پدرم ازدواج کرده بود ـ خواهرم رو برد. من شیطان به دنیا نیومدم، ولی خواهرم شیطان زاده شد. پدرم دنبال قدرت بود تا رو‌به‌روی ملکه‌ی شیطان بایسته. اما فقط تونست یه شاخ به دست بیاره، اونم ناقص. هر چقدر هم گناه می‌کرد، شیطان‌ها جرئت نمی‌کردن نزدیکش بشن. ولی وقتی تو اومدی… بابام تصمیم گرفت که تو رو به شیطان تبدیل کنه و شاخ‌هات رو بگیره… نگاهم جدی شد. ـ بریم دخترم رو نجات بدیم؟ ـ اما بابام…؟ چشمک زدم. ـ بذار یه کم بخوابه. خندید، دستمو محکم گرفت. ـ من می‌برمت خونه‌ی مامان‌بزرگم. ـ اسم خواهرت و مادر‌بزرگت چیه؟ لبخند زد. ـ خواهرم هیما. مادر‌بزرگم… نمی‌دونم. ـ بریم. دستم رو گرفت. با هم طی‌الارض کردیم، رفتیم به قصر ملکه‌ی شیطان. به حالت اصلیم دراومدم. ـ نترس، از من باشه، هیرسا؟ سر تکون داد. یه قدم جلو رفتم. قدرت شیطانیمو به کار بردم. فریاد زدم: ـ هیما؟ هیرسا هم کنارم داد زد: ـ هیما؟ زنی شناور جلو اومد، بهم نگاه کرد. ـ هیرسا… چرا باز اومدی؟ ـ خواهرم رو بده! با یه پرش، رو‌به‌روی پیرزن ایستادم. شاخ‌هاش رو گرفتم، زمزمه کردم: ـ دخترم کجاست؟ چشماش از تعجب گشاد شد. ـ دخترت؟ دختر زیبایی، شبیه شاهارا، بیرون اومد. فقط چشماش قرمز بود، شاخ‌های ریزی هم داشت. ـ تو بابای من نیستی…؟ پیرزن رو ول کردم، رو‌به‌روی هیما ایستادم. صورتش رو نوازش کردم. بهت‌زده نگاهم کرد. ـ تو کی هستی؟ درد عجیبی تو کمرم پیچید. صدای فریاد ترسیده‌ی هیرسا اومد. اخم کردم. ـ برو پیش برادرت، تا بریم خونه. هیما وحشت‌زده بهم نگاه کرد. بال‌هامو باز کردم، سیاه و سفید، و چرخیدم. گردن زن مو قرمز، چشم قرمز رو گرفتم. غرید: ـ تو کی هستی که می‌خوای نوه‌ی منو ببری؟ محکم‌تر گردنشو فشار دادم. ـ همسر شاهارا. چشماش از وحشت گشاد شد. ـ همسر شاهارا؟! پوزخند زدم. ـ و معشوقه‌ی ابلیس بزرگ. رنگش پرید. ـ ا… ابلیس بزرگ؟ ولش کردم، تایید کردم. ـ فکر کنم حرف حساب دستت اومد، نه؟ دیگه حق نداری آزاری به هیما و هیرسا برسونی. اون دوتا بچه‌های منن. ـ از کجا بدونم راست می‌گی؟ هیرسا جلو اومد. ـ پدرم همسر ایشونه. می‌تونی نشان روی گردن پدرمو ببینی. زن به هیما نگاه کرد. ـ باشه… ببرش. ولی فردا میام. اگه دروغ گفته باشی، هیما می‌میره. تلنگر محکمی به پیشونیش زدم. ـ زیادی حرف می‌زنی. دستم رو گذاشتم پشت هیما و هیرسا. به خونه برگشتیم. شاهارا وحشت‌زده توی اتاق دنبالم می‌گشت. با دیدنم، سنگین تکیه داد به دیوار، زمزمه کرد: ـ چرا می‌ترسونیم؟ هیما رو جلو فرستادم. ـ نرم دنبال دخترمون؟ شوکه به هیما نگاه کرد. ـ هیمای بابا؟! هیما دوید تو بغلش. ـ بابا! هیرسا بغل گوشم زمزمه کرد: ـ شصت و هفت ساله که پدرم ندیدش… از نوزادی، تا حالا که این‌قدر بزرگ شده. ابرو بالا انداختم. ـ میرم پیش صدرا. باشه‌ای گفت و رفتم. وارد اتاق صدرا شدم. خواب بود. خیلی عمیق. کنارش خوابیدم، از پشت بغلش کردم. تکونی خورد، دلخور گفت: ـ حال‌هاتو با اون کردی؟ ـ هوم… الان تو رو می‌خوام. برگشت، روی گردنم زد. ـ با نشان تو گردن… شوکه شد. ـ پس نشانت…؟! لب زدم: ـ دیگه ندارمش. صدرا… می‌خوای جفت من باشی؟ با وجودی که با شاهارا هستم؟ چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت: - د کوفتت بشه، دو تا دوتا می‌خوای؟ تو گلوت گیر نکنیم؟ خندیدم، بوسه‌ای بهش زدم و گفتم: - نه، اگه بله رو بدی، به نوبت می‌خورمتون. اخم کرد و نگاهش رو ازم گرفت. بعد از چند لحظه سکوت، لب باز کرد: - قدرت شاهارا خیلی زیاده، خیلی زیباست... نمی‌تونم خودخواه باشم و به کسی که بیست سال همسرت بوده بگم بخاطر من، که باید توی خفا باشیم، نباش. ولی... آره، قبول می‌کنم. لبخند زدم و لب زدم: - عاشقتم، صدرا. جوابی نداد، فقط عمیق کام گرفت و بینمون چیزی شکل گرفت که هیچ‌کسی نمی‌تونست ازمون بگیره. نشانم روی گردنش خودنمایی می‌کرد، به همه می‌گفت که صدرا جفت داره.
  5. --- اگه بمیرم... منم همین‌طور پودر می‌شم. سرم رو بالا گرفتم. حتی روش رو نداشتم که کسی رو صدا بزنم. حتی روش رو نداشتم بگم کمکم کن. سرم رو پایین انداختم. بدنم سفیدتر شده بود. لازم نبود ببینم. حسش می‌کردم. تک‌تک قطره‌های خون رو شستم. هیچ ردی باقی نذاشتم. درد آب، کمی کمتر شده بود. حالا یه شیطان اصیل بودم. نگاهم افتاد به قلب انسانی. دهنم رو باز کردم که یه گاز بزنم... اما پشیمون شدم.آتیشش زدم. گوشت، سیاه شد. چربی‌ها آب شد. روغنش، کف حمام چکید. همه چیز رو شستم. هیچ اثری باقی نموند. رفتم جلو آینه. چشم‌هام قرمز نه، خونی. نگاهم توی نگاه خودم قفل شد. صورتم زیباتر شده بود. وسوسه‌کننده. یه زیبایی گول‌زننده، مثل طعمه‌ای که روی تله چیده شده. اما فایده‌ای نداشت.من هرچقدر قوی بشم... ظاهر انسانیم برنمی‌گرده. و حالا، دیگه نمی‌تونم بیرون برم. قید صدرا رو زده بودم، چون ازم متنفر بود. باید زندگیمو می‌ساختم، سعی کردم هیچ‌وقت بهش فکر نکنم، حتی سراغی ازش نگیرم. ولی حالا... نمی‌دونم چطوریه، فکر نکنم شبیه من باشه. یعنی مثل من چشماش قرمزه و شاخ داره؟ شونه بالا انداختم، احتمالاً اونم منو از ذهنش پاک کرده. از اتاق زدم بیرون. شاهارا برام لباس گذاشته بود، یه رکابی سفید و شلوار مشکی. خودش خوابش برده بود، چشماش از گریه ورم کرده بود. لباسارو پوشیدم، یه شنل هم برداشتم و از اتاق رفتم بیرون. کلاه شنل رو کشیدم روی سرم و بدون سروصدا طی العرض کردم. نفس عمیقی کشیدم، باید دروازه‌ی پشت آبشارو از بین می‌بردم. به آبشار که نزدیک شدم، یه مرد اونجا بود... موهاش مشکی بود؟! انگار حضورمو حس کرد، برگشت و نگام کرد. چشماش... آشنا بودن. گیج شدم. اونم بلند شد و گفت: ـ سلام. یه درد ناجور پیچید تو بدنم، اما به روی خودم نیاوردم. دوباره گفت: ـ اینجا رو می‌شناسی؟ می‌دونی دروازه کی باز می‌شه؟ یه پسر با پرش اومد کنارم و گفت: ـ جت رو بردم، الان باید منتظر باشم تا... چرخید سمتم، چشماش تو چشمای من قفل شد. نفس تو سینم حبس شد... چشمای اقیانوسی‌ش مستقیم زل زده بودن به من. قلبم یه‌جوری شد. موهاش مثل من سفید بود... چشماش عمیق، دریا... دستم ناخودآگاه اومد روی سینم. چرا با دیدنش این‌جوری می‌زد؟ صدرا با دیدن هاله‌م یه قدم عقب رفت و با تردید گفت: ـ تو کی هستی؟ یه قدم رفتم جلو، اون عقب‌تر رفت. پشت سرش ظاهر شدم، یه نفس عمیق کشیدم... بوش آشنا بود! یه‌دفعه خاطرات یکی‌یکی از دل تاریکی بیرون اومدن. یه قطره اشک از گوشه‌ی چشمم چکید روی شونه‌ش. آروم لب زدم: ـ صدرا؟ هنگ کرد، می‌خواست بچرخه، ولی من غیب شدم. با صدای بلند نعره زد: ـ آرشا؟ تویی؟ آرشا؟ گیج دور خودش می‌چرخید، نعره می‌زد، اسممو صدا می‌کرد. ناگهان رو زانوهاش افتاد، دستاشو مشت کرد، نفسش می‌لرزید. لب زد: ـ نامرد... چرا میری؟ حتی اگه یه ذره... یه ذره بهم احساس داری، برگرد. من... من دوستت دارم آرشا... برگرد، بدون تو روز و شب ندارم. شکه‌شده ظاهر شدم، نگاش کردم و گفتم: ـ ولی تو ازم متنفری، یادته؟ حرفامو تو ذهنش فرستادم. چشماشو بالا آورد، تو نگاهش درد بود، التماس بود... گفت: ـ نه... نیستم، من عاشقتم. نفسش سنگین شده بود، تو صورتش یه حال عجیبی بود. صدای آروم و لرزونش اومد: ـ یه قسم لعنتی خوردم، از روی عصبانیت، نتونستم حرف بزنم. هر وقت می‌خواستم بگم چی تو دلمه، زبونم قفل می‌شد، برعکسشو می‌گفتم. آهی کشید، یه لحظه ساکت شد. ـ قسمم از بین رفته، باور کن آرشا... نگام کرد، با حس مالکیت، با یه عشق پنهون، صداش پایین اومد: ـ تو گربه‌ی وحشی منی... نزدیکم شد و سرش رو روی سینه‌ام گذاشت. دستم به‌آرومی دور کمرش چرخید. همون لحظه شاهارا ظاهر شد و فریاد زد: ـ آرشا، حق نداری این‌جوری بغلش کنی! تو مال منی، مگه نه؟ دستم رو روی نشان روی گردنم گذاشتم و بغل گوش صدرا آروم گفتم: ـ از اینجا برو، دلبر من... عشقت رو قبول می‌کنم، اما این نشان نمی‌ذاره قبولت کنم. سرش رو بالا گرفت. خواستم عقب برم، اما دستم رو گرفت و با صدای بلند فریاد زد: ـ شاهارا، تو گفتی اگه برادرم رو پیدا کنم، می‌تونم ببرمش! نگاهم به شاهارا افتاد. خنجری توی دستش بود و روی گردنش گذاشته بود. نفسش لرزید و گفت: ـ من و آرشا پیوند روح داریم... اگه من بمیرم، اون هم می‌میره. قبلاً یه حرفی زدم، ولی الان... آرشا همسر منه! نمی‌تونم بذارم بره! صدرا غرید: ـ بیست سال سرگردون بودم، حق نداری بازیم بدی! دستم رو از دست صدرا بیرون کشیدم، به سمت شاهارا رفتم، خنجر رو ازش گرفتم و محکم گفتم: ـ برو خونه! چشم‌هاش پر از اشک شد و با بغض گفت: ـ نمیرم... می‌خوای بری؟ دستی به صورتش کشیدم و آروم، اما ترسناک گفتم: ـ پس دهنت رو ببند و تهدید نکن، وگرنه خودم عذابی بدتر از مرگ بهت میدم! اومدم که برم، اما لرزون گفت: ـ بیا با هم بریم... دعوتشون کن به خونه، باشه؟ سر تکون دادم و اشاره کردم دروازه رو باز کنه. دستش رو روی زمین گذاشت و دروازه باز شد. به صدرا و برسام اشاره کردم که وارد بشن. صدرا دستم رو گرفت و با هم وارد دروازه شدیم. --- وارد سرزمین پرتو شدیم. برسام و صدرا کنجکاو اطراف رو نگاه می‌کردن. شاهارا کنارم قدم برداشت و پرسید: ـ یادت اومد؟ ـ آره، یادم اومد. وقتی توی کتابخونه داشتم کتاب‌های طلسم رو می‌خوندم، به یه قسم رسیدم... قسمی که روی سینه‌ی صدرا بود. همونجا بود که فهمیدم اون دوستم داره. هر کاری کردم از اونجا برم، نشد... شاهارا حافظه‌ام رو از برسام و صدرا و همه‌شون پاک کرد. مثل بقیه‌ی کارهایی که سرم می‌آورد و پاک می‌کرد. مرض پاک کردن داشت! لبم رو گزیدم. وقتی فهمیدم دوستم داره، دیوونه شدم. می‌خواستم هر طور شده پیداش کنم و بهش بگم که منم می‌خوامش! دست‌های سردش رو توی دستم فشار دادم. صدرا دلتنگ نگاهم کرد. لبخند محوی زد و آروم گفت: ـ نمی‌خوای شنلت رو برداری؟ با انگشت شصتم پشت دستش رو نوازش کردم. ـ این‌جوری بهتره. برسام غمگین گفت: ـ از من ناراحتی؟ از برسام ناراحتم؟ نمی‌دونم، شاید ناراحتم، شاید هم نه، ولی می‌دونم که شدید نیست. پس فقط گفتم: ـ نه. لبخند زد و سرش رو پایین انداخت. به خونه‌ی شاهارا که با طبیعت ترکیب شده بود، رفتیم. هیرسا از دور نگاهم کرد. متوجه شدم اون‌ها رو به آبشار برده. اشاره کردم بیاد پیشم. با سرعت کنارم ظاهر شد. صورتش رو نوازش کردم. سرش رو بالا گرفت که اشکش نریزه. آروم گفتم: ـ ممنون. عقب رفت و سریع پشتش رو کرد و دور شد. شاهارا خشمگین گفت: ـ هیرسا اون‌ها رو به آبشار راهنمایی کرد؟! پشت کمرش زدم و آروم گفتم: ـ جرأت داری انگشتت بهش بخوره، شاهارا! خشمگین نگاهم کرد و با صدای لرزون گفت: ـ اون عوضی دخالت کرد! هیرسا با درد ظاهر شد، روی زمین مثل مار توی خودش پیچید و نالید: ـ بابا، من برای شما و آرشا این کار رو کردم... شاهارا غرید: ـ به چه حقی؟! این همه حافظه‌ش رو از خانوادش پاک نکردم که یه لاقبا بخواد هدایتشون کنه اینجا! هیرسا با درد نگاهم کرد و گفت: ـ من نمی‌خوام آرشا از این بیشتر بد بشه... آروم گفتم: ـ شاهارا، دست از سر هیرسا بردار! اما شاهارا گوش نمی‌داد. هیرسا از درد صورتش کبود شد. نمی‌خواستم عصبانیتم رو صدرا ببینه، اما دیگه نمی‌کشم. من یه شیطانم، زاده‌ی خشم و نفرت! با مشت توی سر شاهارا زدم. روی زمین افتاد، سرش رو گرفت و نالید. با خشم غریدم: ـ گمشو تو اتاقت، شاهارا! مهدیه‌بانو دوید، تعظیم کرد و با لحنی ملایم گفت: ـ لطفاً نزنیدش... جلو مهمون‌ها خوبیت نداره! به صدرا و برسام نگاه کردم. ترسیده بودن. تایید کردم، آره، این کار خوب نیست. شاهارا با سر خونی به پاهام افتاد و التماس کرد: ـ دیگه اشتباه نمی‌کنم، آرشا... ببخش! یهو عصبی شدم، کنترل خودم سخت بود... چشم‌هام رو بستم، با قدرتی که داشتم زخم‌هاش رو خوب کردم و سرد گفتم: ـ مهدیه، سالن رو آماده کن. ـ پشیمون شدی؟ چشم‌هاش گرد شد، سریع کنارم اومد و با خنده گفت: ـ نه، فقط کپ کردم! با یه حرکت شنلم رو برداشت. نگاهش روی چشم‌های قرمز و شاخ‌هام قفل شد. هیرسا با دهن باز زل زد بهم و شاهارا شوکه، بهت‌زده گفت: ـ آرشا... شاخت کو؟ چشم‌هات؟! دستم رو روی سرم کشیدم. هیچ شاخی نبود. با سرعت رفتم جلوی ستونِ آینه‌دار. توی انعکاس، چشم‌هام سبز عسلی شده بود و شاخ‌هام ناپدید شده بودند. پس راسته که خوردن قلب شیطان، یه اصیل‌زاده ازم می‌سازه... حالا می‌تونم به شکل انسانیم برگردم. هر وقت هم بخوام، دوباره شیطان بشم. یه‌لحظه تمرکز کردم، حس کردم تغییر می‌کنم... و دوباره، چشم‌های قرمز و شاخ‌هام برگشتن. به فرم انسانیم برگشتم، نیش‌خندی زدم و هیرسا خندید و گفت: ـ مبارکه! دستم رو دور شونه‌ش انداختم و یه سیگار روی لبم گذاشتم. شاهارا نزدیک شد، با یه لبخند شیطنت‌آمیز سیگارم رو روشن کرد و گفت: ـ تبریک می‌گم عشقم، تکامل پیدا کردی! چشمکی بهش زدم، بعد نگاهم رو به سمت صدرا بردم. حالا چی؟ هنوز دوستم داری، صدرا؟ هنوز برات همون آدمم؟ من یه شیطان منفور و کثیفم... چیزی از نگاهش نفهمیدم. سمت سالن رفتم و روی مبل نشستم. هیرسا روی دسته‌ی مبل لم داد، شاهارا هم کنارم نشست. صدرا و برسام روبه‌رومون نشسته بودن. شاهارا مغرورانه گفت: ـ من گفتم اگه آرشا رو پیدا کنید، می‌ذارم ببریدش، ولی خب... با انگشتش روی گردنم کشید و ادامه داد: ـ آرشا جفت منه، منم دیوونه‌وار عاشقشم. چشم‌های صدرا گرد شد. شاهارا لبخندش رو عمیق‌تر کرد و ادامه داد: ـ نمی‌تونم بهتون آرشا رو بدم، ولی اجازه می‌دم بیاین و ببینینش. هرچی نباشه، خانواده‌شین. صدرا غرید: ـ تو عاشقشی، ولی آرشا هم عاشقته؟! لبخند شیطونی زدم. دستم رو پشت مبل انداختم و با لذت نظاره‌گر جنگ بین عشق‌هام شدم. برسام یه نگاه عمیق بهم انداخت. دلم برای خون خوردن ازش تنگ شده بود! دستم رو دور شونه‌ی شاهارا انداختم و اونم با یه نگاه، بحث رو تموم کرد. ـ ایمان چطوره؟ صدرا نفسش رو بیرون داد و دلخور گفت: ـ مرد... حالا اونم یه خون‌آشامه. لیندا هم نتونست نبودت رو تحمل کنه، خودکشی کرد. کارین ناامید شد، رفت با علیهان ازدواج کرد. ماتیا رو گذاشتم کارهای دفتری رو انجام بده، یه بادافزار حرفه‌ای و قوی شده. لحظه‌ای مکث کرد، بعد ادامه داد: ـ امینم وقتی دید ایمان به خاک سیاه نشوندتش، سکته کرد. یه پاپاسی هم براش نذاشته بود. اونم که اعتیاد داشت، آخرش همون شد سکته! هلیا و الیور هنوز منتظر برگشتنت هستن. مامان از وقتی رفتی، یه کلمه هم حرف نزده... از غصه لاغر شده. منو مقصر می‌دونه. شاریا هم باهامون دنبالت گشت، ولی بعد یه مشکلی براش پیش اومد و رفت. سکوت کرد و زل زد بهم. ته‌سیگارم رو توی زیرسیگاری چلوندم. دلتنگ گفتم: ـ از خودت چه خبر؟
  6. --- بخار گرم حمام، روی پوست تنم نشست. از جلوی آینه رد شدم، ولی قدم‌هام متوقف شد. باز... باز خودم رو دیدم. شاخ‌های سیاه، دو طرف سرم مثل سایه‌های مرگ ایستاده بودن. از کف سرم پهن می‌شدن، اما هرچی بالاتر می‌اومدن، نوک‌ تیزتر، هلالی‌تر، وحشی‌تر... موهای سفید و نامرتبم، روی پیشونی و گونه‌هام ریخته بود. چشم‌هام... دو حفره‌ی سرخ، مثل قلوه‌های خون. دیگه حتی یادم نمیاد رنگ اصلی‌شون چی بود. هاله‌ی دورم... سیاه‌تر شده بود. تاریک، عمیق، وحشتناک. زبانه‌هایی از تاریکی دورم پیچیده بودن، اما لابه‌لای اون شعله‌های سیاه، زبانه‌های سفید و تلخ هم دیده می‌شد. جهنمی که توش سوختم، با من یکی شده بود. صورتم خشن‌تر شده بود. دیگه اثری از اون پسر قبلی توش نبود. چشمم افتاد به دست چپم... تاتو... علامت شیطان. شاهارا، منو برای قدرتمند شدن قربانی کرده بود. یه شاخ شیطان رو پیشکش کرده بود، ولی اون لعنتی بیشتر خواست. شیطان گفت: - می‌خوام باهاش بخوابم، اون‌وقت... به جای یه شاخ، دوتا بهش میدم. منو گرفت. منو به بازی گرفت. با جسم و روح من. هیچ حسی توی بدنم نموند. دیگه حتی خدا رو هم فراموش کردم. از اون شب، دیگه آدم نشدم. سرد شدم. سردتر از هرچیزی که توی این دنیا هست. گاهی یه لحظه می‌فهمم چقدر وحشی بودم... اما بعد، همه‌چی دوباره تاریک می‌شه. شیطان بهم قدرت داد. دیگه فقط خون انسان‌ها نبود... خون شیاطین رو هم می‌تونستم بنوشم. دروازه‌ی عبور و خروج هم برام باز شد. حالا... من، معشوقه‌ی اون بودم. چیز زیادی یادم نمیاد، اما دردهاش هنوز روی بدنم مونده. هیچی بدتر از این نیست که هزار بلا سرت بیارن و تو فقط دردش رو حس کنی، اما ندونی چرا. هر روز که می‌گذره، انگار بیشتر پژمرده می‌شم. پوزخندی به تصویر خودم توی آینه زدم. رفتم زیر دوش. آب، مثل سوزن توی پوستم فرو می‌رفت. درد داشت. اما من... این درد رو دوست داشتم. تو خودم مچاله شدم. حتی یه سلام ساده، یه کلمه معمولی، می‌تونست توی تنم، مثل صدای شکستن صدها استخون بپیچه. دندون‌هام رو به هم فشار دادم، ناله‌ام رو قورت دادم. سرم رو آروم شستم. نمی‌خواستم کسی بفهمه چی شدم. هیچ‌کس نباید می‌دونست. حتی شاهارا. نمی‌خواستم کسی بفهمه که آب... که بعضی کلمات... که حتی صدای قرآن، داره روی تنم چنگ می‌کشه. --- وقتی شیطان وارد شد، کمرم رو صاف کردم. همیشه همون لبخند خاصش رو داشت. یه چیزی بین تمسخر و علاقه. ـ پادشاه قشنگم، خوبی؟ به دیوار تکیه دادم و فقط با یه تکون سر تایید کردم. یه قلب انسانی توی دستش بود. تازه بود. هنوز گرم. ـ بیا بخور. نگاهش کردم. سرد. بی‌احساس. ـ الان نه. غرید: ـ پس کی؟ نمی‌خوای یه ابلیس بشی؟ انگشتم رو روی قلب گذاشتم. هنوز می‌تپید. آروم گفتم: ـ نه... هنوز نه. می‌خوام اول شاخ شاهارا رو بشکنم. بعد، پیوند رو باطل کنیم. اون می‌تونه با کشتن خودش، منم بکشه. دستش رو کنار سرم گذاشت، نگاهش عمیق شد. پوزخند زدم. بعد، دستم رو توی سینه‌اش فرو بردم. بدنش خشک شد. چشم‌هاش گرد شد.‌ لب‌هاش باز و بسته شد، انگار می‌خواست چیزی بگه. ــ آر... قلبش رو بیرون کشیدم. سیاه، لزج. ـ این، منو یه شیطان اصیل می‌کنه. قدرتت دیگه دست منه. اولین گاز رو که زدم، طعمش سنگین بود، تاریک بود. معده‌ام پیچید، اما ادامه دادم. من چیزای بدتری از این رو بلعیده بودم. دستم رو، خون‌آلود، روی دیوار حمام گذاشتم و نفس کشیدم. چشم‌هام رو بستم. و قلب رو تا آخرین تکه خوردم. بدنش هنوز ایستاده بود. سگ‌جون بود. اما من می‌دونستم... همه بدون قلب زنده می‌مونن، تا زمانی که یه قلب جدید توی سینه‌شون جا بگیره. رفتم جلوتر. دندون‌هام رو توی گردنش فرو کردم. خونش، لزج، داغ، و پر از تاریکی بود. توی بدنم قاراشمیش شد. حالم افتضاح بود. روی زمین افتادم. از لای پلک‌های نیمه‌بازم، نگاهش کردم. و بعد... خاکستر شد.
  7. *** آرشا روی تاب نشسته بودم، پامو آروم تکون می‌دادم و سیگارمو دود می‌کردم. پرلا کنارم اومد و گفت: ـ خوبی؟ سرمو بالا آوردم و نگاهش کردم. ـ چطور؟ سرخ شد و من‌من‌کنان گفت: ـ من... بدون اجازه‌ات به خانواده‌ات کمک کردم دنبالت بیان. برادرت... خیلی شبیه تو بود. پوزخند زدم. برادرم؟ شبیه من بود؟ اصلاً یادم نمیاد چه شکلی بودن که بخوان شبیه من باشن! اصلاً اسمش چی بود؟ شونه بالا انداختم. حال فکر کردن بهشونو نداشتم. سرد گفتم: ـ پرلا، کاری نکن که باعث مرگت بشه. روی شونه‌م نشست و با لحن آرومی گفت: ـ اگه مرگم باعث بشه یه بار لبخند بزنی، حاضرم بمیرم. به آسمون نگاه کردم. حاضره بخاطر من بمیره؟ هه... مگه کسی واقعاً بخاطر یکی دیگه می‌میره؟ از دور هاشارا رو دیدم، مردی که با دیدنش تمام وجودم از نفرت لرزید. بلند شدم که برم، ولی قبل از این‌که قدمی بردارم، قدرت سیاه و سنگینش منو گرفت. از پشت بغلم کرد و با صدای آرومی گفت: ـ کجا عزیزم؟ وقتی همسرت میاد، باید به استقبالش بری، نه این‌که ازش فرار کنی! دستمو روی گردنم گذاشتم. اون منو نشون کرده بود که با هیچ‌کس جز خودش نباشم. هاشارا یه بیمار روانی بود... از درد لذت می‌برد، دوست داشت از خودش قوی‌تر باشم، که بتونه منو عصبانی کنه و بعد، کتک بخوره. اون یه رابطه‌ی خشونت‌آمیز می‌خواست. دستم رفت تو جیبم و با لحن سردی گفتم: ـ بیا بریم توی اتاقت، نشونت بدم چه استقبال گرمی برات دارم! چشم‌هاش برق زد و با هم به اتاقش رفتیم. کنارم ایستاد و با کنجکاوی پرسید: ـ می‌خوای چیکارم کنی؟ ایستادم، نفس عمیقی کشیدم و با لحنی خشن گفتم: ـ پاره‌ات می‌کنم، چون ده دقیقه دیر اومدی خونه! متعجب شد و اخماش تو هم رفت. ـ ده دقیقه دیر اومدم، این‌همه عصبی شدی؟ دستم رفت بالا که بکوبم تو گوشش، ولی وسط راه مشتمو بستم. با صدای خش‌داری گفتم: ـ کجا بودی؟ ترسیده گفت: ـ رفته بودم روی کره زمین، کمی طول کشید. با اخم رفتم تو فکر. آره، می‌تونستم بکشمش... اما با کشتنش، خودمم تموم می‌شدم. منو به خودش پیوند زده بود، نشونم کرده بود، دیوونه‌وار عاشقم شده بود. اون‌قدر که با گریه التماسم می‌کرد. اما من؟ من نمی‌تونستم برگردم... نمی‌تونستم روی کره زمین قدم بذارم. چشم‌های سرخم، شاخ‌های سیاه روی سرم، توی این موهای سفید لعنتی، هیچ راهی برای برگشت نمی‌ذاشتن. دستم توی جیبم رفت و همراهش به اتاق رفتم. شلاق رو از روی میز برداشتم. سریع خودش رو برهنه کرد و گفت: ـ چیکار کنم، اربابم؟ چشم‌هام روی چشم‌های مشکیش ثابت موند. مرد بدی نبود، فقط علایق عجیبی داشت... وقتی فهمید من از این کار عذاب می‌کشم، دیگه نمی‌ذاشت، اما خودش می‌خواست که من عذابش بدم. تو این بیست سال، فقط یک بار گذاشته بود من بهش آسیب بزنم. باقی‌شو خودش انتخاب می‌کرد، خودش ازم می‌خواست. اوایل که ضعیف بودم، خیلی اذیتم کرد... اون‌قدر که مجبور بشم قوی بشم. البته هیچی از اون روزها یادم نیست. فقط می‌دونم خودش اعتراف کرد که باهام رابطه داشته، اما وقتی صورت واقعی منو دید، ترسید و حافظه‌ام رو پاک کرد. از اون روز، برای هر چیزی اجازه می‌خواست... اما من؟ من هیچ‌وقت بهش اجازه ندادم. فقط می‌کردم. نگاهم روی بدن برهنه‌ش سر خورد، کبودی‌های دیشب هنوز روی پوستش بود. وقتی قدرت یکی از اون یکی بیشتر باشه، زخم‌هاش دیرتر خوب میشه. یعنی من الان از شاهارا قوی‌ترم، برای همین رد دستام هنوز روی بدنشه. با اشاره‌ی من، لباس‌هامو درآورد. چشم‌هاش از عشق برق زد. خوشحال بود... اما هیرسا؟ با وحشت پشت پرده قایم شده بود، تبدیل به مار شده بود و از همون‌جا نگاهمون می‌کرد. اهمیتی ندادم. بذار ببینه! بذار ببینه پدرش، منو به چه شیطانی تبدیل کرده... درسته که هیچی از گذشته یادم نمیاد، اما هر بار که حافظه‌ام پاک می‌شد، می‌فهمیدم و همه‌شو توی دفترم ثبت می‌کردم. البته از وقتی شاخ‌هام رشد کردن، دیگه نتونسته حافظه‌ام رو پاک کنه. نزدیک پنج هزار بار حافظه‌ی من پاک شده، و من به همون اندازه، عذابش میدم. وقتی لباس‌هامو از تنم درآورد، روی صندلی راحتی نشستم و پاهامو باز کردم. هیرسا وحشت‌زده، توی خودش جمع شد. به سردی گفتم: ـ بخور. از نوک انگشت‌های پام شروع کرد به بوسیدن، اومد بالا، و شروع کرد... سر تکون دادم.‌ خوب می‌خورد. جا برای بهونه نبود. اما من؟ من مرض داشتم. شلاقی ظاهر کردم و با ضربه‌ای محکم، کوبیدم روی تنش... چشم‌هاش دردآلود شد، اما عمیق‌تر خورد. موهاش رو گرفتم و سرعتش رو بالا بردم. هیرسا، با چشم‌های پر از اشک، از پشت پرده نگاهم می‌کرد. یاد خودم افتادم... اون روزهایی که فریبا و امین رو می‌دیدم... یا مامان رو با یکی دیگه... اون لحظه‌ها، چشم‌های منم همین‌جور پر از اشک می‌شد. لحظه‌ی اومدن شد. سرش رو محکم گرفتم و گفتم: ـ بخور، یالا! هیچی توش نمونه... یه قطره هم بمونه، می‌زنمت! چشم‌هاش رو بست، عمیق مک زد، و همه رو قورت داد. ولش کردم، روی زمین افتاد، و با نفس‌های عمیق، هوا رو به سینه کشید. شاهارا همیشه از این کار بدش می‌اومد، ولی اگه نمی‌خورد، بدترین درد رو به جونش می‌نداختم. دستش رو روی صورتش گذاشت و نفس‌زنان گفت: ـ نامردیه! فقط برای ده دقیقه دور اومدن، مجبورم می‌کنی بخورمش؟ پوزخند زدم و گفتم: ـ پس حواست به ساعت روی دستت باشه... چون هیچ اشتباهی رو نمی‌بخشم! بدنم هنوز داغ بود... خیلی داغ... دوباره بلند شد، اما قبل از این‌که چیزی بگه، روی تخت انداختمش. زجرآورترین رابطه‌ای رو که می‌تونست تحمل کنه، بهش دادم. هیرسا بی‌اراده، از ترس تبدیل شد. پیشم اومد، با اون دست‌های کوچیکش منو می‌زد، سعی می‌کرد باباش رو نجات بده. سرم رو خماری بالا آوردم و نگاهش کردم. ترسید و عقب‌عقب رفت. آره، باید بترسند! همه باید بترسند! این موجود وحشی و نفرت‌انگیز رو خودشون ساختن! زانو زد و با وحشت التماس کرد: ـ خواهش می‌کنم... بابام رو ول کن... نگاهم روی شاهارا نشست. پرسیدم: ـ ولت کنم؟ با اون صورت زیبا و صدای خش‌دارش، دردآلود گفت: ـ نه... شونه بالا انداختم. ضربه‌ی محکمی زدم و با یه آه، به اوج رسوندمش. بعد، روی تخت افتادم. شاهارا، پتو رو روی بدنم انداخت. به هیرسا اشاره کرد که بره بیرون. اما من... با قدرت، هیرسا رو سمت خودم کشیدم. سرش رو نزدیک گوشم بردم و زمزمه کردم: ـ صدرا رو دیدی؟ وحشت، توی چهره‌ش منفجر شد. عقب‌عقب رفت، بعد با سرعت دوید و فرار کرد. شاهارا، با چشمای خمار، نگاهم کرد. عشق توی نگاهش موج می‌زد... اما یه چیز دیگه هم بود... اون، شاخ‌های منو می‌خواست. از اولش همین بود... می‌خواست منو قوی کنه، بعد قدرت خودش رو به بدنم انتقال بده. بعد، شاخ‌هام رو بشکنه، بخوره، و قوی‌تر بشه... قوی‌تر از قوی‌ها. می‌خواستم بکشمش. اما نمی‌شد...هنوز نه. اول، باید پیوند رو باطل کنم، چون اگه اون بمیره، منم بدون شک می‌میرم. با نفرت نگاهش کردم. اشک، توی چشماش جمع شد و از گوشه‌ی چشمش بیرون زد. لب‌هاش لرزید، آهسته زمزمه کرد: ـ چرا عاشقم نمی‌شی؟ صدای شکسته‌ش ادامه داد: ـ من که همه‌چیزم رو به پاهات ریختم... پوزخند زدم. ـ عشق؟ مطمئنی عاشقمی؟ مطمئن بودم عاشقمه. ولی می‌خواستم تمسخرش کنم. بلند شد، داد زد: ـ دیوونه‌ام! چرا باور نمی‌کنی؟! سیگارم رو روشن کردم، بین لب‌هام گذاشتم، و چشم‌هام رو بستم. آروم گفتم: ـ پیوند رو باطل کن... یه شاخ از خودت رو بهم بده... بعد باور می‌کنم. با صدای لرزون گفت: ـ پیوند رو باطل کنم، می‌کشیم... از چشم‌هات می‌تونم بخونمش. سرش رو انداخت پایین، نفسش بریده‌بریده شد. ـ شاخمم نمی‌تونم بدم... اگه بدم، دیگه از کنترلم خارج می‌شی. با همین شاخم تا حدی می‌تونم مهارت کنم... مکث کرد، انگار داشت به سرنوشت خودش فکر می‌کرد. ـ من برای پیش تو بودن، هیچی ندارم... نمی‌خوام اینا رو هم از دست بدم. چشم‌هام رو باز کردم، گردنم رو لمس کردم و زمزمه کردم: ـ جفت هم هستیم، چرا فکر می‌کنی هیچی نداری؟ دستش رو روی صورتش کشید، اشک‌هاش رو پاک کرد. زیرلب گفت: ـ همون‌جوری که برای صدرا پاکش کردی، مال منم می‌تونی... دود سیگارم رو بیرون دادم. جلو اومد، نگاهش خیس و غمگین بود. لب‌هاش لرزید و بغضش رو بوسیدم. قلبش تپید. یه خون‌آشام، با قلبی که این‌طور می‌تپه... این یعنی عشقش از حد گذشته. دست‌هام رو دور کمرش حلقه کردم. انگشت‌هام روی پوستش سر خوردن، محکم‌تر گرفتمش... و استخون‌هاش رو شکستم. نعره‌ی دردناکی زد. اما فرار نکرد. فقط سرش رو روی سینه‌م گذاشت، ناله کرد. ازش فاصله گرفتم، بلند شدم و سمت حمام رفتم. ولی قبل از این‌که برم... خوبش کردم. نمی‌خواستم با استخون شکسته بمونه.
  8. تصویرم تو آینه بهم پوزخند زد. قلبم فرو ریخت. این کی بود؟ من؟ فریاد زدم: ـ نمی‌خوام! اون لبخندی زد، یه قدم جلوتر اومد و گفت: ـ اما دیگه نمی‌تونی ازش فرار کنی... این تویی، آرشا. این همون چیزیه که همیشه توی خونت بوده. دستم رو روی قفسه‌ی سینه‌م گذاشتم. احساس می‌کردم دارم تو یه گرداب تاریک فرو می‌رم. خشم، نفرت، سرکشی... همه‌شون تو وجودم پیچ‌وتاب می‌خوردن. آب دور و برم شروع کرد به تکون خوردن. یهو حس کردم زمین زیر پام ناپدید شد. تو یه محوطه‌ی پر از آب بودم، روی یه تخت شناور. همه‌جا فقط تصویر خودمو می‌دیدم. ـ از همه متنفرم... این جمله از بین لب‌هام بیرون اومد. صدام از همیشه خشن‌تر و عمیق‌تر بود. چشم‌هام توی آینه برق زد و یه غرش کم‌جون اما تهدیدکننده از گلوم بیرون اومد. اون خندید. نگاهش پر از لذت بود، انگار که منتظر این لحظه بوده. ـ بله، این همون چیزیه که می‌خواستم ببینم... با خشم نگاهی بهش انداختم. نباید می‌ذاشتم این تاریکی منو ببلعه... اما هنوز راه برگشتی وجود داشت؟ آینه‌ها شکست و هاله‌ی سیاه با یه آه عمیق توی وجودم فرو ریخت! حس کردم یه چیزی درونم جابه‌جا شد، مثل موجی از تاریکی که با نیروی عجیبش همه‌چی رو به هم پیچید. یه لحظه بعد، توی سالن ظاهر شدم، نفس‌نفس‌زنان و گیج. مهدیه بانو با نگرانی سمتم اومد و گفت: ـ چیزی شده؟ با گیجی بهش نگاه کردم. دهنم باز و بسته شد، اما هیچ کلمه‌ای بیرون نیومد. من... من اینجا چیکار می‌کنم؟ چه اتفاقی برام افتاده؟ نگاهمو دور تا دور سالن چرخوندم. همون‌جا، بالای سرم، هاله‌ی سیاه معلق بود. چشمای درخشانش به من دوخته شده بود، انگار که داشت تماشام می‌کرد. زمزمه‌وار لب زد: ـ تو عالی هستی! چشمکی زد و محو شد. قدمی عقب رفتم. حس عجیبی توی بدنم بود. سیر بودم... انگار بعد از یه ضیافت شاهانه. اما از چی؟ از کی؟ قدرتی تازه توی رگ‌هام می‌دوید، اما همزمان بدنم بی‌حس بود، مثل وقتی که خیلی خسته‌ای ولی نمی‌تونی بخوابی. با قدم‌های نامتعادل سمت اتاقم رفتم. همون لحظه، یه احساس سنگین توی شکمم پیچید. ناخودآگاه به سمت دستشویی رفتم. مایعی لزج از بدنم خارج شد. قلبم فشرده شد. چی شده بود؟ چرا چیزی یادم نمی‌اومد؟ اما یه حس عجیب، یه وحشت درونی، ته دلم رخنه کرد. حس نفرت، درد، خشم... نگاهم به دست‌هام افتاد. رد بوی هاله‌ی سیاه روی پوستم بود، عمیق و سنگین. یه نگاه توی آینه انداختم و یهو همه‌چی تو سرم چرخید. چرا... چرا از تصویر خودم توی آینه می‌ترسیدم؟ وحشت‌زده زیر پتو رفتم. یه جفت چشم سرخ، پر از تاریکی، توی ذهنم شناور شد. لرزیدم و توی خودم فرو رفتم... *** صدرا بیست سال بعد... از گشتن خسته شدم. کل دنیا و حتی فراتر از اون رو زیر و رو کردم، اما خبری از شاهارا نبود. هیچ نشونی، هیچ اثری... انگار که هیچ‌وقت وجود نداشته. تنها چیزی که باقی مونده بود، همون کلاغ لعنتی بود که هر سال یه بار می‌اومد، با حرف‌هاش اعصابم رو به هم می‌ریخت و بعد، درست لحظه‌ای که فکر می‌کردم تونستم ردی ازش پیدا کنم، ناپدید می‌شد. ردشو دنبال کردم، اما انگار یه نیروی نامرئی اونو وسط راه از بین می‌برد. غمگین و خسته به درختی تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. نگاهی به بابا انداختم و با ناامیدی گفتم: ـ بابا، چیکار کنیم؟ بابا اطراف رو از نظر گذروند و با اطمینان گفت: ـ باز می‌گردیم. شده زیر سنگ‌ها هم بگردیم، میریم دنبالش. سری تکون دادم و غمگین به آسمون خیره شدم. زمزمه کردم: ـ یا مسیح... خدای آرشا، کمکم کن پیداش کنم... همون لحظه، یه نور ریز مقابلم چشمک زد. قبل از این‌که بتونم تکون بخورم، یه پری کوچیک درست جلو روم ظاهر شد، یه برگه‌ی کهنه توی دستش بود. بی‌هیچ حرفی، برگه رو روی من انداخت و توی هوا محو شد... قبل از این‌که کاملاً غیب بشه، لب‌هاش تکون خورد و زمزمه کرد: ـ پیداش کن... اون داره خودش رو هم فراموش می‌کنه. دستم رو دراز کردم و با صدای بلند گفتم: ـ نرو! اما دیگه دیر شده بود. درست جلوی چشمام ناپدید شد. قلبم تند می‌زد. دستام لرزون برگه رو باز کردم. یه نقشه روش کشیده شده بود، یه مکان... بابا نگاهی به برگه انداخت و با اخم گفت: ـ این دیگه کدوم قبرستونه؟ با دقت بیشتری بهش نگاه کردم. دو طرف برگه، یه آبشار بزرگ کشیده شده بود که کنارش گل‌های صورتی و آبی روییده بودن. نوشته‌های محو و عجیبی پشت آبشار رو توصیف می‌کردن: "یک دروازه... فقط یک‌بار در سال باز می‌شود." بابا مشکوک نگاهش رو از نقشه برداشت و پرسید: ـ اصلاً اون پری کی بود؟ لب‌هام تکون خوردن، اما فقط یه جمله تونستم بگم: ـ از طرف خود آرشا بود. بوی بدن آرشا رو می‌داد. نفس عمیقی کشیدم و محکم ادامه دادم: ـ باید پیداش کنیم. بدون لحظه‌ای تردید، سوار جت شدم و همراه بابا راه افتادیم تا همچین مکانی رو پیدا کنیم. اما یه جمله‌ی کوچیک مدام توی ذهنم تکرار می‌شد... "اون داره خودش رو هم فراموش می‌کنه." یعنی چی؟ چه بلایی سرش اومده؟ نکنه... یعنی می‌تونم بهش برسم؟ افکارم با ظاهر شدن یه مار بزرگ از هم پاشیدن! مار جلو روم پیچ و تاب خورد، بعد از چند لحظه، بدنش تغییر شکل داد و تبدیل شد... به هیرسا! چشمام از تعجب گرد شد. با اخم بهش نگاه کردم. خیلی راحت روی مبل نشست و با خونسردی گفت: ـ بابات رفته بیرون، برای همین تونستم بیام. بدون هیچ فکری، یقه‌ش رو گرفتم و غریدم: ـ منو ببر پیش آرشا! لبخند تحقیرآمیزی زد و با تمسخر گفت: ـ آرشا؟ نه، دیگه قیدشو بزن. اون دیگه اون آرشایی که تو می‌شناختی نیست. نفس تو سینم حبس شد. هیرسا ادامه داد: ـ قدرت‌هاش در حال پرورش پیدا کردنن. اون انقدر قوی شده که صدای فریاد و ناله‌های پدرم هر شب از اتاقش بیرون میاد... هر شب، روزی دوبار همین آش و همین کاسه! احساس کردم بدنم یخ زده. قبل از این‌که بتونم چیزی بگم، هیرسا برگه‌ی توی دستم رو گرفت، بدون مکث آتیشش زد و گفت: ـ آرشا اشتباه کرد که ردی از خودش به جا گذاشت. باید اینو به پدرم بگم... نباید راهی برای ارتباط پیدا کنه. برسام که تا اون لحظه ساکت بود، با اخم گفت: ـ تو اگه واقعاً می‌خواستی پدرت بفهمه، صبر نمی‌کردی تا وقتی نیست، بیای. هیرسا خندید، یه خنده‌ی عمیق و موذیانه. بعد سرشو تکون داد و گفت: ـ درسته. نمی‌خوام بفهمه. چون آرشا به اندازه‌ی کافی عذاب می‌کشه. نمی‌خوام این بار، عذاب کمک به شما هم روش اضافه بشه. به من خیره شد، لبخندش محو شد و با انزجار ادامه داد: ـ برعکس تو، صدرا! که حالم ازت به هم می‌خوره... من از آرشا خوشم میاد. بعد با لحنی که انگار داشت یه حقیقت انکارناپذیر رو بیان می‌کرد، گفت: ـ راستی، قیدش رو بزن. از قیافه‌ی بابام معلومه، آرشا رو بهت نمی‌ده. با آرامش دستش رو بالا برد و خواست بره. اما قبل از این‌که ناپدید بشه، دستش رو گرفتم و عاجزانه پرسیدم: ـ آرشا چی کار می‌کنه؟ چه بلایی سرش اومده؟ اما هیرسا فقط پوزخندی زد، محکم هولم داد و غیب شد. روی زانو افتادم. مشت‌هام رو روی زمین کوبیدم و نفس‌نفس زدم. با صدای شکسته‌ای زمزمه کردم: ـ بابا... بیست ساله از آرشا خبری ندارم. بیست ساله این کشور و اون کشور سرگردونم. حالا بهم میگن قیدشو بزن؟ چشام پر از خشم و درد شد. ـ اگه می‌تونستم، می‌زدم! نه این‌که بیست سال مثل یه سایه دنبالش باشم! بابا کنارم نشست. دستشو روی شونه‌م گذاشت، فشارش داد و با اخم محکم گفت: ـ بازم دنبالش می‌گردیم. حالا یه نشونه داریم. پس بریم. یه لحظه مکث کردم. اون امیدی که داشتم از دست می‌دادم، دوباره شعله کشید. با سرعت از جام بلند شدم و رفتم سراغ جت. بابا هم کنارم نشست، با دوربین مخصوص دنبال مکانی که توی نقشه دیده بودیم گشت. زندگی من، شده یه جنازه‌ی سرگردون که فقط دنبالش می‌گرده. خون می‌خورم. جت می‌رانم. می‌خوابم. و دوباره تکرار... هیچ هیجانی، هیچ خبری، هیچ به هیچ! اما الان... الان دیگه یه سرنخ دارم! دیگه از سرگردونی در اومدم. پیداش می‌کنم. برش می‌گردونم. حتماً این کارو می‌کنم.
  9. هیرسا وسط سالن با یه دختر می‌رقصید. زن بداخلاقی با چوب توی پاهاش می‌زد یا توی دستش که حالت‌هاش رو درست بگیره. هیرسا کلافه هی حالتش رو تنظیم می‌کرد. دهنم باز موند. به رقصشون نگاه کردم. من این رقص رو بلد بودم، چون برسام یادم داده بود. زن بداخلاق نگاهم کرد. هاله‌ی زرد و نارنجی داشت! هاله‌ی اصلی پیرزن زرد بود. نگاه هیرسا روی من چرخید و گفت: ـ ننه‌جون، برم به مهمونمون اینجا رو نشون بدم؟ پیرزن با چوب توی کمر هیرسا زد: ـ صاف بایست! سینه جلو، مهمون هم فرار نمی‌کنه بعد آموزش تو. دختره جیغ زد: ـ خسته شدم هیرسا! درست برقص، پا درد گرفتم، صد بار لگدم کردی! به دیوار تکیه دادم. هیرسا غرید: ـ مگه عمدی می‌کنم؟ اصلاً من نمی‌خوام برقصم، برای چیمه؟ پیرزن غر زد: ـ پدرت می‌خواد با پرنسس گژال برقصی. هیرسا داد زد: ـ نمی‌خوام! من با اون دختره‌ی ایکبیری نمی‌رقصم! صدای هاله‌ی سیاه اومد: ـ هیرسا! هیرسا سریع حرفش رو عوض کرد و گفت: ـ دختر به این ماهی، خجالت می‌کشم! نمی‌تونم رقصنده‌ی خوبی براش باشم. پیرزن دست به کمر زد: ـ برای همین آموزشت می‌دم! هیرسا چشم‌غره‌ای به پیرزن رفت و دختر توی بغلش خندید. چقدر شاد و خون‌گرم بودن! سرم رو بالا گرفتم و به هاله‌ی سیاه که به نرده تکیه داده بود و به رقص هیرسا نگاه می‌کرد، زل زدم. سرش سمت من چرخید و چشمکی زد. بعد بلند گفت: ـ مهدیه‌بانو، آرشا رو هم تعلیم بده، به مهمونی می‌برمش. غریدم: ـ منو سننه! برگشتم که به اتاقم برم، اما هیرسا روبروم ظاهر شد و گفت: ـ نه دیگه! حالا که اومدی، رفتنی در کار نیست! کشون‌کشون وسط سالن بردم. دختری موطلایی نزدیکم شد و پیرزن، یعنی مهدیه‌بانو، از اول آهنگ رو گذاشت. با ضرب آهنگ، بدون نگاه به دختر و خیره به هاله‌ی سیاه، رقصیدم. دختره رو چرخوندم، جیغی زد و دستش رو گرفتم. قلبش تند می‌زد. به سینه‌ش نگاه کردم. کمرش تاخورده بود. روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و دختره رو هم با خودم چرخوندم. دستش روی سینه‌ام اومد، اما تا شونه‌م نمی‌رسید. با ضربه‌ی بدی توی آهنگ، دوباره چرخوندمش و از پشت توی بغلم گرفتمش. هاله‌ی سیاه نگاه برنمی‌داشت و من هم از نگاه سیاهش چشم برنمی‌داشتم. بی‌اراده لبم رو به دندون گرفتم. نگاهش روی لب‌هام زوم شد. سریع ول کردم، کمر دختره رو گرفتم، بلندش کردم و دور خودم چرخوندمش. با هیجان جیغی زد و حرکتش رو زد! (سانسور جیغ‌ها! اما خوب پا به پام می‌اومد.) آهنگ داشت تمام می‌شد. دست دختره رو گرفتم و خواستم زانو بزنم و احترام آخر رقص رو برم که هاله‌ی سیاه بلند گفت: ـ خوبه. بدون نگاه به صورت دختره، ازش فاصله گرفتم. مهدیه‌بانو برای من دست زد. هیرسا و اون دختره هم دست زدن. اومدم برگردم که توی بغل گرم و خوش‌بویی فرو رفتم! قدمی عقب رفتم. هاله‌ی سیاه بود. گفت: ـ به هیرسا آموزش بده، دوتایی با هم برقصید، می‌خوام اون هم ببینه. سرم رو کج کردم. یه چیزی توی چشم‌هاش بهم گوشزد می‌کرد: مخالفت نکن، بد می‌بینی! گلوم رو صاف کردم، سمت هیرسا رفتم و دق‌دلیم از پدرش رو سرش خالی کردم. ترسناک و سرد غریدم: ـ فقط یک‌بار با تو می‌رقصم. نتونی یاد بگیری، همین جا حلق‌آویزت می‌کنم، از دستت راحت بشم! ترسید و سر تکون داد. دستش رو گرفتم و با اون یکی دستم کمرش رو چسبوندم به خودم. سرخ شد! چشم تو چشم شدم و آهنگ دوباره تکرار شد. مهدیه‌بانو با دقت نگاه می‌کرد، آماده بود با چوب هیرسا رو بزنه. دست هیرسا با تردید روی شونه‌م اومد. رقص رو باهاش شروع کردم. کم‌کم لبخند روی لبش نشست. چرخوندمش و ولش کردم. اینجا باید به طرف مقابلت اعتماد داشته باشی و حرکت سقوط از پشت رو بری. هیرسا حرکت رو بی‌تردید زد. دستش رو گرفتم، محکم سمت خودم کشیدمش و کمرش رو گرفتم. بدنش با ضرب به بدنم فشرده شد. با خودم رقصوندمش و ضربه‌ی دوم آهنگ رو اجرا کردم. چرخوندمش و از پشت توی بغلم گرفتم. دستش توی دستم، دور کمرش قفل بود. سرد و خشن به هاله‌ی سیاه که هیجان توی چشم‌هاش برق می‌زد، نگاه انداختم و از پشت، هیرسا رو توی بغلم تکون دادم. هیرسا بدون غلط تا آخر آهنگ باهام اومد. وقتی آهنگ تمام شد، سریع ازم فاصله گرفت. صورتش سرخ و پرحرارت بود. من‌من‌کنان گفت: ـ من... من میرم. غیبش زد! گوشه‌ی بینیم رو خاروندم و گفتم: ـ فکر کنم یاد گرفت. مهدیه‌بانو لبخند زد و گفت: ـ دیگه هیچ‌وقت یادش نمی‌ره، یاد گرفتن پیشکشش! از کنار هاله‌ی سیاه گذشتم که بازوم رو گرفت. خمار گفت: ـ بریم اتاقم، کارت دارم. همین که گفت، همه‌چی تاریک شد و بعد، آرام و مرموز روشن شد. ما توی اتاقی نیمه‌تاریک و خوش‌بو بودیم! روی تخت انداختتم. اومدم با سرعت بلند بشم اما روی من خیمه زد. هُلش دادم، ولی یه اینچ هم تکون نخورد! لب زد: ـ به وجودت تشنه‌ام... منو به اوج ببر و از من تغذیه کن. گیج نگاهش کردم که دندون‌هایی بزرگ از دهنش بیرون زد. روی دندون‌هاش حروف عجیبی نوشته شده بود. دو تا دندون نیش نداشت، سه‌تا بود که به هم چسبیده بودن و شکل مثلث می‌گرفتن! یه تیغه‌ی مثلثی! سرش رو توی گردنم فرو کرد و از درد، فریادی کشیدم! چشم‌هام سیاهی رفت و عطش شدیدی گرفتم! با سرعت، دندون‌هام رو توی گردنش فرو کردم و با حرص و طمع، یا شاید هم خشم، خوردمش... خونش خیلی قوی بود و داشتم جنون می‌گرفتم! با وحشی‌گری چنگی به کمرش زدم و نفس عمیقی کشیدم. صدای نفس‌هاش تو فضا پیچید و آهی از لذت کشید. چشماش نیمه‌باز شد و با صدایی که از هیجان می‌لرزید، گفت: ـ عمیق‌تر... هرچقدر می‌خوای، خودتو سیراب کن. چرخوندمش و حرارت وجودش رو احساس کردم. رد داغی که خونش روی لب‌هام گذاشته بود، یه حس عجیب بین جنون و عطش رو تو وجودم زنده کرد. دستش روی شونه‌م نشست، فشار خفیفی داد و با صدای آروم و خمارش نالید: ـ آره... همین‌طور، خیلی خوبه... کنترلم کم‌کم داشت از دستم می‌رفت. نیرویی که از وجودش ساطع می‌شد، با هاله‌ی من درگیر شده بود. یه چیزی درونم زبونه می‌کشید، انگار داشت می‌خواست بیرون بیاد. نگاهم افتاد به دست‌هام... لرزش ظریفی توی انگشت‌هام حس می‌کردم. این حس از کجا اومده بود؟ چرا انقدر قوی بود؟ نفسی عمیق کشیدم، اما ضربانم هنوز بالا بود. اون چرخید، دستش رو گذاشت روی بازوم و با چشمای نافذش زل زد بهم. ـ اولین بارم بود بعد از پنج هزار سال که چنین حسی رو تجربه کردم! پس صدرا بی‌دلیل نشانت نکرده بود... حق داشت. چشمامو بستم. ذهنم پر از افکاری بود که نمی‌فهمیدم از کجا میان. یه چیزی تو وجودم داشت تغییر می‌کرد... یا شاید حقیقتی که همیشه تو تاریکی پنهون کرده بودم، حالا داشت خودشو نشون می‌داد. دستم رو روی صورتم کشیدم، ولی نذاشت بلند شم. لبخندی زد، انگشتش رو روی قفسه سینه‌م کشید و زمزمه کرد: ـ از من بگیر... همیشه سیرابت می‌کنم، تو هم در عوض، چیزی که می‌خوام، بهم بده. چشمامو باز کردم و زل زدم بهش. یه حسی تو وجودم داشت بیدار می‌شد که نمی‌دونستم چیه. ترس؟ هیجان؟ میل؟ یا همه‌ش با هم؟ بغض کردم و با صدایی که از ترس و حیرت می‌لرزید، گفتم: ـ چرا این‌جوری شدم؟ از پشت بغلم کرد، چونه‌شو گذاشت روی شونه‌م و آروم زمزمه کرد: ـ این ذات واقعیته... اون چیزی که همیشه تو وجودت بوده ولی ازش فرار می‌کردی. یه وحشی، یه گربه‌ی سرکش که همه‌چیز رو می‌خواد تصاحب کنه. تو زاده‌ی درد و نفرتی، آرشا. حرفاش مثل پتک توی سرم کوبیده شد. نفس‌هام بریده‌بریده شد. من... این من بودم؟ قبل از این‌که بتونم فکر کنم، چرخید و دستش رو بالا برد. یهو آینه‌هایی از دیوار و سقف بیرون اومدن. تصویر خودمو دیدم... ولی انگار یه غریبه بود. چشمایی که تو آینه بهم زل زده بود، از همیشه خشن‌تر به نظر می‌رسید. سیاهی هاله‌م پررنگ‌تر شده بود و قرمزیش کمتر. دست‌هام به زنجیرهایی عجیب بسته شده بود. اون، با لبخندی که انگار از رازم باخبره، زمزمه کرد: ـ ببین... خوب ببین.
  10. سرمو تو دستام گرفتم و نعره زدم: ـ لعنت بهت شاهارااااا! روی زانو افتادم، با صدای گرفته نالیدم: ـ گربه‌ی وحشی من... با اخم کنارم نشست، صدای بمش مثل صدای طبل جنگی تو گوشم پیچید: ـ بریم دنبالش، منم کمکت می‌کنم. آرشا برای منم همه‌چیزه! حالا که اجازه‌ش داده شده، میریم آرشا رو خونه میاریم. با چشم‌های اشکی نگاهش کردم. چشمای خودش هم نم‌دار بود، ته نگاهش یه چیز غریب موج می‌زد، چیزی که قلبمو سوزوند. سر تکون دادم و لب زدم: ـ بریم... پیداش می‌کنیم. بهش میگم دوستش دارم، بهش میگم بدون عشقش دارم مثل ماهی بدون آب جون میدم. بابا بغلم کرد، نفسش گرم بود، دلگرم‌کننده، مثل همیشه، مثل قدیما. ـ باشه عزیزم، باشه عمر بابا... بریم. تا بغلم کرد، بغضم شکست. نه، ترکید، اونم با صدای بلند، مثل یه بچه. چند ساعت تو بغل بابا گریه کردم، اما آروم نشدم. بلند شدم، ساکمو جمع کردم. بابا گفت میره وسایلشو جمع کنه و اطلاع بده داره میره. تا بابا رفت، هرچی فکر کردم تو این سفر به دردم می‌خوره برداشتم. باید قوی بشم. حتی محدودیت خودمم برمی‌دارم تا بتونم جلوی شاهارا بایستم. *** آرشا دو روزه رسیدیم و کسی کاری بهم نداره. تازه یه اتاق دادن که هر جا بخوام، بتونم برم بگردم. اینجا یه سرزمین دیگه‌ست! یه دنیای عجیب با موجودات جادویی. پری‌ها با عشق به گل‌ها و درخت‌ها آب میدن. کوتوله‌ها شمشیر و نیزه می‌سازن. مدرسه‌ی جادوگری داره. گرگینه‌ها و خون‌آشام‌ها کنار هم زندگی می‌کنن. حتی تو راه، یه الف هم دیدم! تو اتاقم نشسته بودم و به اتاق لوکس و بزرگم نگاه می‌کردم. سمت چپم یه طبیعت بکر بود، یه در ریلی داشت که هر وقت بخوام ببندمش... ولی آخه کی دلش میاد درو روی همچین منظره‌ای ببنده؟ اما... کاش انقدر دل‌خوش نبودم! کاش گول ظاهر زیبای این‌جا رو نمی‌خوردم! یه پری زیبا، بال‌زنان روی گل‌ها و درخت‌ها نشست و با عشق بهشون آب داد. محو تماشاش بودم. جلو رفتم که یهو جیغ زد و توی گل‌ها قایم شد! متعجب عقبی رفتم که با صدای ظریفی پرسید: ـ تو منو می‌بینی؟ با سر تایید کردم. چشماش از شادی برق زد. ـ واقعاً؟ ـ آره! دورم چرخید و با هیجان گفت: ـ تو تازه به اینجا اومدی؟ مهمون ویژه‌ی شاه این سرزمین؟ منظورش از شاه، همون مرد هاله‌ی سیاهه؟ با تردید سر تکون دادم. ـ یه جورایی... لبخند زد. ـ من پرلا هستم، عاشق گل‌ها! عنصرم آبه. به گل‌ها نگاه کردم، لب زدم: ـ آرشا هستم. یه‌دفعه در مثل طویله باز شد! هیرسا با اخم اومد تو: ـ هی، با کی حرف می‌زنی؟ برگشتم سمت پرلا، اما نبود! انگار تو هوا محو شده بود. پوزخند زدم: ـ طویله نیومدی، بابات یادت نداده در بزنی؟ غرید: ـ چی زر زدی؟ با وحشی‌گری سمتم حمله کرد. تکون نخوردم، گذاشتم نزدیکم بشه، تا شونه‌م رو گرفت، یه مشت کوبیدم تو صورتش! پرت شد عقب، محکم خورد زمین. خواستم درو ببندم که یه کفش سیاه و براق جلوشو گرفت. همین که چشمم به صاحب کفش افتاد، نفس تو سینه‌م حبس شد. بازم اون مرد سیاه‌پوش. با قدم‌های سنگین جلو اومد. صداش آروم، اما پر از هیبت بود: ـ بهش یاد دادم، اما هنوز درست یاد نگرفته. از روی هیرسا رد شد و وارد اتاق شد. ـ انقدر خشن نباش، پسر خوب. اینجا کسی دشمن تو نیست. همین جمله‌ش... همین جمله‌ش باعث شد از ترس بند دلم پاره بشه! از توی جیبم سیگار درآوردم و گوشه‌ی لبم گذاشتم. جلو اومد، با فندک جمجمه‌ی انسان سیگارم رو روشن کرد و تلخ گفتم: ـ جواب رفتارای خودسر رو می‌دم، وگرنه کسی پا روی دمم نذاره، کاریش ندارم. دود سیگارم رو بیرون دادم. قدمی نزدیکم شد و گفت: ـ بهش گوشزد می‌کنم تو رفتارش تجدیدنظر کنه. به کفش‌های براقش نگاه کردم و لب زدم: ـ خوبه. یه قدم دیگه جلو اومد. سرم رو بالا گرفتم و متعجب گفتم: ـ خیلی تو حلق من نیستی، احیاناً؟ خندید! سرش رو نزدیک صورتم آورد و با صدای بم و جذابش گفت: ـ تو منو جذب خودت می‌کنی، مثل یه آهن‌ربا! لبش نزدیک لبم شد. بینیم رو بالا کشیدم. مرگ یه بار، شیون یه بار! کشیده‌ی پدرمادر داری زیر گوشش زدم و عقب رفتم. ـ به خودت هم گوشزد کن! من از اوناش نیستم که با مردا باشم. لباس از توی کمد برداشتم. انقدر ترسیده بودم که می‌خواستم از حال برم. نیم‌نگاهی بهش کردم. دستش روی صورتش بود و آروم گفت: ـ روی صدرا خوب بالانس می‌زدی، فریادش رو بالا برده بودی! اخم کردم و سرد گفتم: ـ اگه خواستی، در خدمتم. کارم پر کردن سوراخ‌هاست. پوزخند زد. در حمام رو باز کردم، داخل رفتم و محکم بستم. چهارستون در لرزید! دوش رو باز کردم و لرزون روی زمین نشستم. ـ لعنت بهت، آرشا! این چه غلطی بود؟ زیر دوش به خودم لرزیدم. با پاهای لرزون بلند شدم، حمام کردم. قلبم تند می‌زد، جوری که داشت کرم می‌کرد! با جادو جلو شنیدن صداش رو گرفتم، یه وقت مرد هاله‌ی سیاه نشنوه! از حمام بیرون اومدم که یه مار بزرگ بهم حمله کرد! از گردنش گرفتم، توی چشماش خیره شدم و گفتم: ـ هیرسا، تمومش کن! حالتو ندارم. تبدیل شد، غرید: ـ چطور جرأت کردی تو گوش بابام بزنی؟ ولش کردم. بدنم رو خشک کردم و گفتم: ـ پس می‌ذاشتم ببوسه؟ غرید: ـ این همه دوست‌دخترات بوسیدنت، یه بارم بابام چی می‌شد؟ برگشتم، جدی گفتم: ـ تا حالا هیچ‌کدوم از دوست‌دخترام منو نبوسیدن. شوکه گفت: ـ دروغ نگو! سر تکون دادم. ـ دروغی ندارم. یه نیم‌آستین مشکی پوشیدم با شلوارک جین آبی. روی تخت پریدم. به اطراف نگاه کرد، روی تخت اومد و زیر گوشم گفت: ـ بابام به برادرت پیام داد. اون برای پیدا کردنت راهی شده. پدرم گفته اگه تونستن پیدات کنن، می‌تونن ببرنت. برادرت و پدرت با هم دارن میان، البته پیدات نمی‌تونن بکنن. چون اینجا خیلی دوره و ما توی یه سرزمین دیگه‌ایم. عقب رفت. یه مشت توی شکمم کوبید. با درد نشستم، گفتم: ـ چرا باید صدرا دنبال من بیاد؟ چشمک زد. ـ نمی‌دونم، اما حسابی آتیشی و عصبی بود! به بابام نگو من گفتم. مشکوک گفتم: ـ چرا اینو به من می‌گی؟ لبخند زد، گفت: ـ شاید ازت خوشم اومده! تبدیل به مار شد و از روی بدنم رد شد. شوکه لب زدم: ـ صدرا داره میاد! دنبال من؟! اما اینجا رو بلد نیست. چطور میاد؟ باید کمکش کنم بیاد. یه راه ارتباط باید پیدا کنم. پرلا از لای برگ‌ها نگاهم کرد. تا چشمش به چشمم افتاد، غیب شد و فرار کرد! کلافه بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. همه‌جا نورانی و پر از گل بود، انگار خونه و گل یه جورایی جزء همدیگه بودن.
  11. مرد هاله مشکی کنارم نشست، دستش رو دور شونه‌هام انداخت و گفت: ـ می‌تونی بری برسام، از این‌جا به بعدش به خودمه. برسام نگاهم کرد. معلوم بود نمی‌خواد ولم کنه بره، اما قدرت اینو نداشت که جلوش بایسته. دستم رو بالا آوردم و باهاش بای‌بای کردم. چون دیدم هاله سیاه می‌خواد بکشتش، با قدرت جادوم از جت بیرون پرتش کردم. دست مرد سیاه دور شونه‌هام محکم‌تر شد و گفت: ـ خیلی تیزی! سرد جواب دادم: ـ ممنون. به زن‌هایی که داشتن توی تی‌وی می‌رقصیدن نگاه کردم. سرم رو سمت خودش چرخوند و گفت: ـ خاموشش کن. بدون این‌که به کنترل نگاه کنم، خیره به چشم‌های مشکیش، تلویزیون رو خاموش کردم. لبخند کجی زد و گفت: ـ تو خیلی زیبایی! لب زدم: ـ می‌دونم. دستی روی لب‌های ترک‌خورده‌ام کشید و گفت: ـ می‌دونی کجا می‌خوایم بریم؟ دستش رو که زیر چونه‌ام بود و با شصتش لبم رو لمس می‌کرد، گرفتم و پایین آوردم و گفتم: ـ نمی‌دونم، ولی هر جا باشه یه جهنم از جهنمی دیگه بدتره! به دستم توی دستش نگاه کرد. توی نگاهش چیز قشنگی نبود! عرق سردی توی هوای خنک جت از شقیقه‌ام بیرون زد. می‌خواستم فرار کنم. حس می‌کردم چیزهای خوبی قرار نیست برام اتفاق بیفته. دستم رو نوازش کرد و گفتم: ـ خسته‌ام، می‌خوام بخوابم. به دری اشاره کرد و گفت: ـ هیرسا، ببرش استراحت کنه. هیرسا چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت: ـ خودش بره، مگه نمی‌تونه؟ بلند شدم و سمت در رفتم. مرد هاله سیاه گفت: ـ لباس‌هات رو عوض کن، خیلی بوی گند زن‌ها و مردها رو می‌ده. پوزخند زدم و خواستم بگم بوی تو هم می‌ده، اما نمی‌خواستم شر درست کنم. چون حریفش نمی‌شدم، باید با خوبی جلو می‌رفتم. وارد اتاق شدم و با دیدن زنی برهنه روی تخت، ابروهام بالا پرید! اون هم با دیدنم شوکه شد. سرد نگاهش کردم و سمت حمام رفتم. اتاقش تماماً سفید بود و حمامش سفید طلایی. دوش رو باز کردم و حمام کردم. هیرسا در حمام رو باز کرد و گفت: ـ خونه خاله نیستی، زود تمومش کن. انگشت میانه‌ام رو نشونش دادم و پوزخند زدم. اومد یه گوشمالی حسابی بده که گرفتمش و زیر دوش خیسش کردم. کنار گوشش گفتم: ـ با من درنیفت، زندگیت رو مثل خودم جهنم می‌کنم. شامپو رو برداشتم و روی سرش خالی کردم. دوش سیار رو برداشتم، بازش کردم و خودم رو شستم. از حمام بیرون اومدم و حوله‌ای سفید با نوار مشکی از قفسه برداشتم و دور خودم بستم. روبه‌روی کمد ایستادم. دختره با ناز گفت: ـ لباس می‌خوای؟ تایید کردم. ملحفه‌ای دور خودش پیچید، در کمد رو باز کرد و گفت: ـ اینجا فکر کنم لباس برای تو باشه، چون کسی دستش نمی‌زنه. یعنی سرورم گفت دست نزنن، برای مهمون ویژه‌شونه. به لباس‌های سایز خودم نگاه کردم. یه شلوار راحتی قرمز برداشتم با رکابی سفید و تنم کردم. گفتم: ـ کجا بخوابم؟ به تختی که خودش خوابیده بود اشاره کرد. اخم کردم و بیرون رفتم. مرد هاله سیاه نبود! از فرصت استفاده کردم و روی مبل خوابیدم. چشم‌هام داشت سنگین می‌شد که حضور مرد هاله سیاه رو حس کردم... خودم رو به خواب زدم. ایستاد و نگاهم کرد… چند لحظه مکث کرد و بعد رفت! نفس راحتی کشیدم، اما صدای جذابش سکوت رو شکست: ـ هیرسا، چرا آرشا اونجا خوابیده؟ هیرسا بی‌حوصله جواب داد: ـ نمی‌دونم چرا! ـ برو بیارش و روی تخت بذارش. هیرسا غر زد: ـ پدر، وقتی رفته اونجا خوابیده یعنی راحت‌تره! راست می‌گفت… کاش ولم می‌کردن همین‌جا بخوابم، امنیتش بیشتر بود تا روی تخت. هیرسا ادامه داد: ـ بعدم اون دوتای منه، کی اون گوریل رو می‌تونه بلند کنه؟! هاله سیاه غرید: ـ ببند! کاری که گفتم رو انجام بده. هیرسا با غرغر به سمتم اومد و زیر لب پچ زد: ـ نیومده داره گند می‌زنه به خوشیم! زور زد و بلندم کرد، بعد هم با غیظ غرید: ـ خواب مرگ بری که سه روزه تو آسمونیم تا فقط بیایم تو رو ببریم! حالا هم باید سه روز تو راه باشیم برگردیم. شوکه شدم… سه روز تو راه؟! فقط برای این‌که بیان و منو ببرن؟! روی تخت پرتم کرد و با طعنه گفت: ـ بفرما پدر عزیز، براتون شاهزاده رو آوردم! دیگه چیزی امر ندارید؟ ـ نه. هیرسا پوزخند زد: ـ من میرم پیش بقیه. بیا بریم پری، تو هم اینجا مزاحمی! جوابی نیومد، در بسته شد. صدای خش‌خش اومد… بعد وزن کسی روی تخت افتاد. ـ تا ابد نمی‌تونی خودت رو به خواب بزنی. نشنیده گرفتم. چند دقیقه بعد، اما واقعاً خوابم برد… *** صدرا متفکر یه گوشه نشسته بودم. پایگاه رو ول کرده بودم، حال و حوصله‌اش رو نداشتم. حتی چند نفر رو از بی‌اعصابی کشته بودم. همه چی رو به ایمان و علی سپرده بودم. فقط چهار روزه آرشا نیست، اما انگار چهار ساله که نیستش! تنها چیزی که از اون شب یادمه، صدای فریادشه توی ذهنم که نمی‌خواست بره… و تنها اسمی که ازش شنیدم، اسم بابا بود. بابا گفته بود یه هفته که از رفتنش گذشت، بهم میگه چی شده. اما تهدیدش کردن و حالا شده چهار روز. قرار بود امشب بیاد و باهام حرف بزنه. اما اگه نیومد، مرز رو آتیش می‌زنم! حالا هم منتظر، یه گوشه نشسته بودم. بالاخره اومد. روی مبل نشست. منتظر، زل زدم بهش. هی نگاهش رو ازم می‌دزدید. نعره زدم: ـ دِ حرف بزن لعنتی! چهار روزه داری منو می‌تازونی! نه مقدمه می‌خوام، نه هیچ زهرماری! یه کلام… گربه‌ی من کجاست؟! حتی به من نگاه نکرد. فقط خفه گفت: ـ پیش شاهارا… پدر خون‌آشام‌ها. خشکم زد… لب‌هام بی‌صدا تکون خورد: ـ چی میگی بابا…؟! بابا سرش رو گرفت و ناراحت گفت: ـ می‌خواستن اعدامت کنن چون حق جفت داشتن نداری! شاهارا باید خودش برات جفت انتخاب کنه. با بهت نگاش کردم. بابا نفسش رو سنگین بیرون داد و ادامه داد: ـ من تایسز رو عمل کردم، اینجوری بارش آوردم، هر بارم می‌گفتم "صدرا نمی‌ذاره از برادرش جداش کنیم." ـ دروغ گفتم که هلیا بچه رو قایم کرده بود، ولی تو فهمیدی! برادرتو نشان کردی که کسی نزدیکش نشه. می‌دونم دروغ مسخره‌ایه، ولی گفتم شاید نجاتت بده. یه لحظه ساکت شد، انگار داشت حرفاشو مزه‌مزه می‌کرد، بعد آروم گفت: ـ نمی‌دونستم شاهارا حرکت کرده که قصاصت کنه. واسه همین از آرشا براش گفتم، اینکه پری‌ها برگزیده‌اش کردن و قدرت خودشونو بهش دادن. ـ شاهارا باور کرد... گفت آرشا رو پیشش ببرم، منم بردمش و گفتم از تو بگذره. دستام مشت شد. صدام لرزید: ـ تا کی؟ تا چه مدت؟ سرشو به نشونه‌ی "نمی‌دونم" تکون داد و نفسش رو بیرون داد: ـ نمی‌دونم... فقط می‌دونم که شاهارا بردش و منم یه هفته نباید بهت چیزی می‌گفتم. ـ گفت اگه صدرا بیاد، آرشا رو می‌کشه. ببین، نگران نباش، شاهارا مرد خوبیه... نتونستم خودمو کنترل کنم. نعره زدم: ـ مرد خوبیه؟ اون کثافت هم مثل من یه عوضیه! ـ ولی فرقش اینه که من فقط با مردا می‌پرم، اون نه به مرد رحم داره، نه به زن! ـ تو چی ازش می‌دونی؟ همین‌جوری گربه‌ی منو بهش دادی؟ بابا، من عاشقشم! بفهم! ـ من پسرتم، باید از نگاهم بفهمی چقدر می‌خوامش! چطور دلت اومد بدیش به اون عوضی؟ بابا سرشو انداخت پایین و آروم گفت: ـ درسته آرشا برام عزیزه، ولی اگه قرار باشه بین تو و اون یکی رو انتخاب کنم، معلومه که تو رو انتخاب می‌کنم... ـ صحیحش هم همینه. ـ اگه تو رو می‌کشت، آرشا هم اسیرش می‌شد. ولی الان تو سالمی، آرشا هم پیش شاهارا سالمه. ـ منم یه پدرم، درک کن. می‌خواستی چیکار کنم؟ بذارم تو رو بکشه؟ اشک از چشمام سر خورد پایین. صدام شکست: ـ من قرار بود ازش محافظت کنم... ولی از وقتی جفتم شد، هزار تا بدبختی سرش نازل شد. ـ حق داره ازم بدش بیاد... حالا تو می‌گی اون عوضی ازش محافظت می‌کنه؟ بابا جلو اومد، محکم بغلم کرد و گفت: ـ آرشا دوستت داره! اون همه‌ی این کارارو فقط به خاطر تو کرده. نتونستم باور کنم... آرشا نمی‌تونه دوستم داشته باشه. کی میاد عامل بدبختیاشو دوست داشته باشه؟ اشکامو پاک کردم، ولی باز با سرعت ریخت پایین. محکم گفتم: ـ میرم بیارمش... حتی اگه کشته بشم! بابا با عصبانیت نشست جلوم و غرید: ـ کجا بری؟ اصلاً می‌دونی کجاست؟ حتی منم نمی‌دونم خونه‌ی شاهارا کجاست! ـ حالا فرض کن فهمیدی، بعدش چی؟ اول آرشا رو به کشتن می‌دی، بعد خودتو! ـ چرت نگو، تو با شاهارا طرفی، پسرشم قویه، هیرسا رو که یادته؟ آره... یادم بود. هیرسا کسی بود که حسابی با هم کتک‌کاری کردیم، آخرشم هیچی! من داغون بودم. شاهارا گفت "اگه می‌خوای با من باشی، باید هیرسا رو شکست بدی." آخرش هم نتونستم! یعنی حالا چیکار کنم؟ آرشا رو چطور پیدا کنم؟ می‌دونم بلایی سرش نمیاد، شاهارا به من محل سگم نمی‌ذاشت، حالا بخواد به آرشا بده؟ اون مغرور عوضی چطور تونست آرشای منو ببره؟ کاش پیش مهتاب می‌موند... مسیح، لعنتت کنه امین که گربه‌ی منو خونه‌خراب کردی! کلاغی نوک زد به پنجره، بابا رفت پنجره رو باز کرد. تا باز کرد، یه پسر ظاهر شد و گفت: ـ سرورم پیغامی براتون دارن، لرد والا. ـ ایشون گفتن اگه برادرتونو می‌خواید، پیدام کنید. ـ اگه بتونید خونه‌ی سرورمو پیدا کنید، می‌تونید برادرتونو پس بگیرید. ـ از حالا تا ده هزار سال وقت دارید! ـ البته مطمئن باشید جای برادرتون امنه، فقط کنار سرورم داره آموزش ویژه می‌بینه. خواست بره که برگشت، لبخند زد و گفت: ـ راستی، لرد والا، سرورم گفت سعی کنید دیرتر بیاید، چون برادرتون انقدر جالبه که کنارش حس تازگی می‌کنم. دستم مشت شد، اومدم فحشش بدم که اون پسر جوون نزدیکم شد، یه موج سیاهی سمتم فرستاد و گفت: ـ قسم شما از بین رفته، لرد والا. ـ اگه برادر خودتون رو ببینید، خیلی راحت‌تر می‌تونید برش گردونید... ـ البته اگه پیداش کنید! بعد خندید، با سرعت تبدیل به کلاغ شد و رفت.
  12. به مرد خیره شدم. اونی که روی صندلی نشسته بود، سکوت کرده بود، اما اون یکی... اون که نامرئی بود و به صندلی تکیه داده بود، یه هاله‌ی ترسناک داشت که باعث شد ناخودآگاه یه قدم عقب برم. حس کردم داره ذهنم رو آنالیز می‌کنه. سریع ذهنم رو جمع کردم و یه گوشه قفلش کردم. ابروهای سیاهش رو بالا انداخت، ولی چیزی نگفت. به جاش، همون مردی که روی صندلی نشسته بود، آروم گفت: ـ چه ذهن منظمی! سیصد و بیست و هشت ساله که این ذهن بکر و دست‌نخورده مونده... این خیلی عالیه! برسام، تمیزتر و قوی‌تر از صدرا می‌مونه! برسام خندید و گفت: ـ بله، صدرا با دیدن شما تو ذهنش فقط می‌خواست کنارتون باشه. اما پسرم آرشا فرق داره، سرد و خشنه، هیچی نظرش رو جلب نمی‌کنه. البته... شرمنده، سوءتفاهم پیش نیاد! باز به مرد نگاه کردم. صورتش زیبا بود، اما چشماش؟ مشکی، یه مشکی خوف‌انگیز. صورتش بیش از حد سفید بود. سرم رو کج کردم و به اون هاله‌ی تماما سیاهش نگاه کردم. حیوان روحیش... کلاغ بود. یه کلاغ بزرگ، سیاه، ترسناک. از چشماش، از حضورش، یه وحشت عمیق می‌بارید. عرق سردی پشت کمرم نشست. پلک آرومی زدم و این بار... به مردی که روبه‌روم نشسته بود، نگاه کردم. بعد، باز به اون که پشت صندلی ایستاده بود. و بعد... به اون که گلوم رو گرفته بود. آروم صورتم رو نوازش کرد و با لحنی نرم، ولی خطرناک گفت: ـ از من می‌ترسی؟ بهش نزدیک شدم. اونم یه قدم اومد جلو، فاصله‌مون تقریباً از بین رفته بود. سرمو جلو بردم، گردنش رو بو کشیدم. اینم بوی قدرت می‌داد... اما هاله‌ش قرمز بود. اگه فقط یه قطره از خونش رو می‌چشیدم، قوی‌تر می‌شدم... دندونام بیرون اومدن. خواستم گاز بگیرم، اما گردنم رو گرفت و محکم فشار داد. می‌تونستم راحت ازش خلاص شم، ازش قوی‌تر بودم، اما... بی‌خیالی طی کردم. راه نفسم داشت قطع می‌شد، اما مهم نبود. از مرگ نمی‌ترسیدم. مرگ؟ تازه، با گرمی ازش استقبال می‌کردم. ناخنام تیز شدن. روی دستش کشیدم، یه زخم ریز باز شد، فقط یه قطره خون... همون کافی بود. انگشتمو روی زبونم کشیدم. اهوم... همون‌طور که فکر می‌کردم، قوی. و خوش‌طعم. چشمام داشت بسته می‌شد که یه‌دفعه ولم کرد. خوردم زمین. غرید: ـ از مرگ نمی‌ترسی؟ سکوت کردم. فقط انگشتمو لیسیدم. برسام وحشت‌زده نگاهم کرد. یه پوزخند بهش زدم. آروم از جام بلند شدم و گفتم: ـ با من چه کار دارید؟ برسام فوری جواب داد: ـ می‌خوایم آموزشت بدیم. ایشون پدر خون‌آشام‌ها هستن. جدّ جدّ بزرگ خون‌آشام‌ها. پوزخندم عمیق‌تر شد. با لحنی سرد گفتم: ـ آها... همون که برام ازش تعریف می‌کردی؟ برسام تایید کرد. اخم‌هامو تو هم کشیدم: ـ اما من گروهی مبارزه نمی‌کنم. پس چرا منو آوردی؟ جدّ بزرگ اصلی، همون که پشت صندلی بود، نگاهم کرد. مردی که هاله‌ی قرمز داشت، نشست و گفت: ـ معلومه که برنده می‌شی. نیازی نبود مبارزه کنی. من فیلم‌های مبارزه‌ت رو دیدم. سبک جنگیدنت... خیلی بی‌رحمانه و وحشیانه‌ست. مکث کرد. ـ و مهم‌تر از اون... دلیل این‌که آوردیمت اینه که تو خون انسان نمی‌خوری. از هم‌نوع خودت تغذیه می‌کنی. یه هیولا به نوبه‌ی خودت هستی، یه خون‌آشام متفاوت. تو پتانسیل زیادی داری. چیزی نگفتم. رفتم و روی مبل هفت‌نفره لم دادم. تلویزیون رو روشن کردم و با بی‌حوصلگی گفتم: ـ تو هم خون هم‌نوع خودتو می‌خوری. و می‌تونی توی روشنایی راه بری، درسته؟ صندلیش با همون هاله‌ی مشکی چرخید. با یه لحن مرموز، اما کنجکاو پرسید: ـ از کجا مطمئنی؟ نمی‌خواستم بگم از هاله‌تون فهمیدم. پس، فقط شونه بالا انداختم و گفتم: ـ رنگ پریده نیستی. معلومه از آفتاب تغذیه می‌کنی، چون بدنت بوی آفتاب می‌ده. قلبت هر ثانیه دو بار می‌زنه. و مهم‌تر از همه... تو جدّ بزرگ نیستی. اونی که بالا سرت ایستاده و خودش رو نامرئی کرده، جدّ بزرگه. یه سکوت سنگین تو فضا نشست. بعد، مرد هاله‌ی سیاه ظاهر شد. آروم... و با یه لبخند سایه‌وار، دست زد. برسام فوراً تعظیم کرد. پوزخند زدم: ـ زشت نبود پشت زیر دستات قایم بشی؟ پسر هاله‌ی قرمز، عصبی غرید: ـ من پسرشم، نه زیردست! ابرو بالا انداختم. سرد نگاهش کردم. و بعد... کانال‌های تلویزیون رو یکی‌یکی رد کردم.
  13. امروز
  14. *** آرشا نگاهم روی صدرا افتاد. مست افتاده بود روی صندلی، چشماش خمار، حتی نمی‌تونست تکون بخوره! بقیه هم وضع بدتری داشتن. با کمک مهربان، یه دختر ایرانی که اونجا بود، همه رو تو ماشین جا دادیم. مهربان با لبخند گفت: ـ باز میای؟ شونه بالا انداختم. ـ معلوم نیست، ولی اگه تونستم، حتماً. با لبخند بغلم کرد. آروم، دو بار روی کمرش زدم. صدرا یهو از اون‌ور داد زد: ـ به غیر از من حق نداری کسی رو لمس کنی! دستی به گردنم کشیدم. مهربان خندید. ـ تو مستیشم حواسش بهت هست! سر تکون دادم، چیزی نگفتم. فقط یه خداحافظی کوتاه کردم و سوار ماشین شدم. گاز دادم، تو جاده‌ی شب افتادم. صدرا روی صندلی عقب بی‌قرار بود، هی سیخونکم می‌زد، چرت و پرت می‌گفت. یه دفعه، با اون صدای مست و کشیده‌ش زمزمه کرد: ـ گربه‌ی وحشی من... ازت متنفرم که دردو به اینجام می‌رسونی. سرمو چرخوندم، نگاهش کردم. دستش رو گذاشته بود روی سینه‌ش. آروم گفتم: ـ تو بدترشو داری به من می‌رسونی، صدرا... خیلی بدتر. ایمان داد زد: ـ بهش بگو قسم... صدرا با گریه نعره زد: ـ خفه شو! صداتو نشنوم! شوکه یه گوشه ماشین رو نگه داشتم و گفتم: ـ چرا گریه می‌کنی؟ اشکشو پاک کرد، چشماشو بست و زیر لب زمزمه کرد: ـ حالم ازت بهم می‌خوره، زندگی خراب‌کن! لعنت به روزی که مهنازو دیدم... که حالا بچه‌شو دارم می‌بینم! هق زد و نعره کشید: ـ قلبمو آتیش می‌زنی، لعنتی! حالمو خراب می‌کنی! بغض کردم و ماشین رو روشن کردم. اگه واقعاً دوستش دارم، نباید عذابش بدم... بهتره بعد این جشن برم. مشت بی‌حال و مستش توی بازوم نشست. صدرا با صدای خش‌دار و نفسای داغش گفت: ـ می‌فهمی چی می‌گم؟ یه چیزی بگو! سکوت کردم. آره، می‌خوام جا بزنم... بعد این همه تلاش برای به‌دست آوردنش، می‌خوام جا بزنم، چون نمی‌خوام این‌جوری کنارم عذاب بکشه. جوری اشک می‌ریخت که دلم می‌خواست خودمو بکشم. دستم رو جلو بردم، هم رانندگی کردم و هم اشکاشو پاک کردم. آروم گفتم: ـ آروم باش... من میرم، دیگه هیچ‌وقت منو نمی‌بینی. وحشت کرد، دستمو گرفت و به چنگ زد: ـ نه... نرو... اگه بری، می‌میرم! نعره زدم: ـ چه مرگته؟ چرا حرفات و کارات تناقض دارن؟! سرشو محکم به صندلی کوبید و با گریه نعره کشید: ـ چون دوس... یه "آخ" گفت و بی‌هوش شد! ترسیدم، تکونش دادم: ـ صدرا! هی، صدرا! با توام! پاشو، مسخره‌بازی درنیار! ماشین رو یه گوشه نگه داشتم، سرمو گذاشتم روی قلبش که ببینم نفس می‌کشه یا نه... نوری زیر پیرهنش بود! با اخم لباسشو کنار زدم. این چیه؟! با دقت نگاه کردم، یه علامت عجیب روی سینش بود که داشت نور می‌داد. دستمو روی علامت گذاشتم... انگار یه جور انگل بود که داشت وارد بدنش می‌شد. لب زدم: ـ صدرا... این چیه روی سینه‌ت؟ چرا داره نور میده؟! به ایمان نگاه کردم. اونم بیهوش بود، با صورتی پر از اشک. اینجا چه خبره؟ چرا اینا این‌جوری شدن؟! دستم رو روی علامت گذاشتم، نورش آروم‌آروم محو شد، ولی هنوز حضورشو حس می‌کردم، فقط عقب‌نشینی کرده بود. با عجله سوار ماشین شدم و گاز دادم. ماشین رو با سرعت توی پارکینگ بردم و به نگهبان گفتم: ـ داره روز میشه، سریع بچه‌ها رو از ماشین بیرون بیار، ببر تو اتاقاشون! صدرا رو بغل کردم و با خودم بردمش توی اتاقم. روی تخت خوابوندمش، بعد رفتم سمت پنجره‌ها و با قدرتی که توی وجودم حس می‌کردم، بستمشون. یه‌دفعه در زدن. در رو باز کردم و با دیدن برسام شوکه شدم: ـ تو اینجا چی کار می‌کنی؟ نگاهش رفت سمت صدرا و با لحن آرومی گفت: ـ نشان رو از بین بردی؟ تایید کردم. لبخند زد، بعد... یه‌دفعه حرارت توی نگاهش نشست، اومد جلو، محکم بوسیدم و به دیوار چسبوندم. هولش دادم و با اخم گفتم: ـ چه مرگته؟! دستی به گردنش کشید و زمزمه کرد: ـ آره... کاملاً از بین رفته. بیا بریم، اینجا دیگه جای تو نیست. عقب رفتم، اخمامو کشیدم تو هم: ـ کجا؟ یه‌دفعه پنجره باز شد و چهار نفر دیگه پریدن تو! برسام با صدای محکمی گفت: ـ ببریدش، مراقب باشید. با سرعت و با یه جادوی عجیب دست و دهنمو بستن و منو از پنجره بیرون بردن! تو ذهن صدرا فریاد زدم: ـ صدرا! بیدار شو! برسام داره منو... بعد اخم کردم. چرا دارم به صدرا می‌گم؟ اون که از خداشه من برم! خودش قشنگ گفت که عذابم... که بودنم زندگیشو خراب کرده. قطره اشکم وسط هوا شناور شد، بعد با برسام عوضی رفتم به یه جای خیلی خیلی دور... سوار یه جت شخصی مشکی شدیم، با سرعت اوج گرفتیم. مردی با صدای آروم و مرموزی گفت: ـ پس این همون پسره‌س... آرشا، درسته برسام؟ برسام تعظیم کرد و گفت: ـ بله، با هلیا مخفیش کردیم تا کسی از وجودش خبر نداشته باشه... اما صدرا پیداش کرد. و برای این‌که کسی به برادرش دست نزنه، نشانش کرد... آرشا تونست نشان رو از بین ببره. آرشا در خدمت شماست. لطفاً از صدرا بگذرید، اون فقط احساساتی شده. نمی‌خواد کسی برادرش رو تصرف کنه.
  15. یه شلوار مشکی پوشیده بود با یه رکابی مشکی و کت اسپرت مشکی. موهاش شلخته و خیس بود. لعنتی، خیلی خوشگل شده بود! با این موهای شلخته، زیادی وحشی می‌زد... دستش رو توی جیبش فرو برد و با صدای خسته‌ای گفت: ـ بریم؟ بدون اینکه جوابش رو بدم، دلخور جلو افتادم. علی و ایمان هم کنارم راه افتادن. خواستم سوار ون بشم که صدای غرش یه ماشین توجه‌مون رو جلب کرد. کولئوس مشکی‌ای جلوی پامون ترمز زد. آرشا شیشه رو داد پایین و گفت: ـ سوار شید، اون یکی زیادی جلب توجه می‌کنه. علی دستی روی بدنه‌ی ماشین کشید و با لبخند رفت عقب نشست. لیندا، کارین و ایمان هم پشت سوار شدن و تنها جای خالی، صندلی جلو بود. اخمی کردم، اما همه با لبخند نگاهم کردن. پوفی کشیدم و بدون حرف جلو نشستم. آرشا نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت: ـ تا کی می‌خوای دلخور باشی؟ جوابش رو ندادم. شیشه رو پایین کشیدم و به خیابون‌های خیس و تاریک زل زدم. صدای فندک اومد. سر برگردوندم و دیدم که سیگاری گوشه‌ی لبش گذاشته. دودش توی فضای ماشین پخش شد. چپ‌چپ نگاهش کردم. انگار متوجه سنگینی نگاهم شد که لبخند محوی زد و گفت: ـ چیزی می‌خوای بگی عزیزم؟ فکم رو فشار دادم و دوباره به بیرون نگاه کردم. به درک! بذار انقدر بکشه تا جونش دربیاد! ایمان کمی خودش رو جلو کشید که کارین غر زد: ـ جا تنگه، انقدر تکون نخور! ایمان با اخم گفت: ـ تو انقدر داد نزن بغل گوشم. آرشا، برو کلوپ شبانه‌ی خون‌آشام‌ها، همون که تو خیابون... آرشا سر تکون داد و ناگهانی از بین ماشین‌ها لایی کشید. غریدم: ـ می‌خوای پلیس رو بندازی دنبال‌مون؟ با خونسردی سرعت رو کم کرد و لبخند شیطونی زد. ـ عه، آقا صدرا به حرف اومد! مشتم رو توی بازوش کوبیدم. علی خندید و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد. ـ آرشا، تو همین الان چندتا قانون جلوی صدرا شکستی که ساکت مونده! با انگشت شروع کرد شمردن: ـ یک، سیگار کشیدن! این از سیگار متنفره. دو، بدون اینکه کسی دنبال‌مون باشه، ویراژ می‌دی و سرعت می‌ری! عصبی غریدم: ـ لازم نیست بهش گوش‌زد کنی علی، این اگه می‌فهمید، الان این کارا رو نمی‌کرد! نگاهم رو دوختم به آرشا. صورتش هنوز هم سرد بود، اما یه چیزی توی ذهنش می‌چرخید. پیشونیش عرق کرده بود و نگاهش روی جاده قفل شده بود. ولی... قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، ناگهان چراغ‌های ماشینی که داشت مستقیم بهمون نزدیک می‌شد، توی چشم‌هام خورد! ـ هی، الان تصادف می‌کنیم! لیندا جیغ زد، کارین فریاد کشید، اما آرشا لحظه‌ای هم پلک نزد. انگار تازه به خودش اومد که ناگهانی فرمون رو چرخوند. ماشین با یه پیچ حرفه‌ای، کنار خیابون پارک شد. سرش رو روی فرمون گذاشت و نفس عمیقی کشید. من؟ هنوز قلبم توی دهنم می‌زد. عصبی بهش نگاه کردم. لعنتی... بابا باهاش چیکار کرده بود که حالش این‌جوری شده بود؟ چطور می‌تونستم ولش کنم، وقتی می‌دونستم اگه تنهاش بذارم، بدتر از اینم سرش میاد؟ با عصبانیت بهش توپیدم: ـ وسط خیابون جای فکر کردنه؟! سرش رو پایین انداخت و غمگین گفت: ـ پیاده شو، رسیدیم. بدون اینکه منتظر واکنشم باشه، در رو باز کرد و پیاده شد. نگاهش رو از زمین جدا نکرد و به سمت بار رفت. کارتی رو از جیبش درآورد، به نگهبان نشون داد و با یه اشاره، حضور ما رو هم تأیید کرد. بعد، بی‌حرف داخل شد. با عجله پیاده شدم. زن‌ها و مردهای مستی که توی خیابون سرگردون بودن، نشون می‌داد اینجا چه جور جاییه. تا حالا این خیابون رو ندیده بودم. اینجا دقیقاً کجاست؟ سریع‌تر قدم برداشتم و بازوش رو گرفتم. سرش رو برگردوند. چشماش... یه چیزی توش بود که آتیشم زد. لب‌هاش به سختی تکون خورد: ـ اینجا یکی از معروف‌ترین کلوپ‌های شبانه‌ست. فقط افراد خاص اجازه دارن بیان. همراه الیور و برسام اینجا می‌اومدم. قبل از اینکه حرفی بزنم، دستش رو پشت کمرم گذاشت و من رو از بین جمعیتِ درهم که بالا و پایین می‌پریدن، رد کرد. ایمان و بقیه هم پشت سرمون اومدن. به صندلی بار رسیدیم. آرشا نشست، اما قبل از اینکه حتی فرصت کنم بشینم، دختری با سرعت بهش نزدیک شد، دست‌هاش رو دور گردنش حلقه کرد و با هیجان گفت: ـ آرشا! تو کجا، اینجا کجا؟! یه ساله ندیدمت! دستم ناخودآگاه مشت شد. آرشا بی‌هیچ تغییری توی صورتش، لبخندی گوشه‌ی لبش نشوند، باسن دختره رو توی مشتش فشار داد و گفت: ـ کار داشتم. حالا هم یه چیزی مثل همیشه درست کن، برادرمم اینجاست. نشون بده چه ترکیبایی بلدی. دختره با تعجب سرش رو به سمت من چرخوند. نگاهی به من انداخت و با چشمای گرد شده گفت: ـ چقدر شبیه هم هستین! آرشا جواب نداد. من هم روی صندلی کنارش نشستم. نگاه بی‌هدفم روی زنی که داشت روی سکو رقص میله‌ای می‌رفت، سر خورد. مسئول بار با خوشحالی به استقبال آرشا اومد، انگار که یه مشتری VIP برگشته باشه. کارین با هیجان گفت: ـ وای، اینجا چقدر خفنِ! آرشا کتش رو درآورد، روی میز بار انداخت و سرش رو روی بازوش گذاشت. زنی از پشت بهش چسبید، لب‌هاش رو نزدیک گوشش برد و چیزی گفت. آرشا حتی بهش نگاه هم نکرد. فقط با یه حرکت دست، ردش کرد. با طعنه گفتم: ـ انگار اینجا خیلی مشهوری؟! چشم‌هاش از روی میز بلند شد و توی صورتم قفل شد. صدای خفه‌شده و خش‌داری که فقط من می‌شنیدم، زمزمه شد: ـ آره، چون اینجا به گند کشیده شدم. دستم روی میز مشت شد. به جایی توی طبقه‌ی بالا اشاره کرد و ادامه داد: ـ اون بالا روحم رو کشتن... و طعم رابطه رو فهمیدم. نه یکی، نه دوتا، هزار تا... شاید هم بیشتر. همیشه اینجا می‌آوردمشون. ذره‌ذره منو نابود کردن. یه لحظه پلک زدم. جام شیشه‌ای دودی‌ای سمتش اومد. دستش رفت که بگیره، اما جام از دستش سر خورد. قبل از اینکه روی زمین بیفته، سریع گرفتش. جرعه‌ای مزه کرد. دختره یکی هم به سمت من گرفت. بدون فکر، جام رو برداشتم. لبم رو به لبه‌ی خنکش چسبوندم و مزه‌ش رو چشیدم. تند بود، تیز و تلخ... اما قوی. تهش یه برگ ریز توی دهنم لغزید. با دندونم خردش کردم. یه تلخی ترش و تازه... آرشا با صدایی که انگار از ته چاه در می‌اومد، زمزمه کرد: ـ یه مزه‌ی جالب، درست مثل این، می‌خوام... که تلخی زندگی رو ازم بگیره. جام خالی‌ش رو توی دستش چرخوند. به نوشیدنی‌های رنگارنگ بار خیره شدم. زیر لب گفتم: ـ نمی‌تونم دردت رو بفهمم... چون جای تو نبودم. اما می‌بینم که توی چشمهات، یه دنیا درد داری. لبه‌ی جامش رو با انگشت لمس کرد و بی‌حس لب زد: ـ همین که می‌بینی، کافیه. لبخند محوی نشست گوشه‌ی لبم. چرا دلخوریم ازش محو شده بود؟ نمی‌دونم. دستش رو کشیدم و گفتم: ـ بیا یکم تکون بخوریم. چیزی نگفت. اما به دنبالم اومد. وسط جمعیت پریدیم. نورها، موسیقی، آدم‌هایی که توی ریتم‌های تند، می‌چرخیدن. دستش رو گرفتم و داد زدم: ــ خیلی خشکی، تکون بخور دیگه! چشم‌هاش توی نورهای درهم، لحظه‌ای برقی زد. دستی توی موهاش کشید و یه نفس عمیق کشید. بعد... بالاخره، خودش رو سپرد. سرش رو کج کرد، با اون نگاه نافذش زل زد تو چشم‌هام و گفت: ـ واقعاً؟ ـ واقعاً. لبخندی زد که چال صورتش رو عمیق‌تر کرد. همراهیم کرد، انگار که داشت تو ذهنش یه بازی رو می‌برد. می‌خوام آخرین طعم بعد از تلخی‌هاش باشم، اون شیرینی که همه‌ی زهرمارای زندگیش رو از بین می‌بره. اگه فقط یه راهی بود که این قسم لعنتیم بشکنه، بهش ثابت می‌کردم عاشقشم. این درد، یه درد سنگین و کشنده تو قلبمه. خنده‌هاش... بهشتمو تداعی می‌کنه. اونقدر لودگی کردم که قهقهه زد، بی‌وقفه، با اون صدای خوش‌آهنگش. ایمان و علی هم خندیدن، همراهی کردن، کارین و لیندا هم وسط جمع داشتن می‌رقصیدن. یهو از پشت خودمو پرت کردم تو بغلش، اونم سرشو فرو کرد تو گردنم. نفسش داغ بود، تند. فکر کردم می‌خواد خونمو بخوره، ولی... یه بوسه‌ی ریز به گردنم زد! از پشت، بدنش رو به من چسبوند. یه حس غیرقابل توصیف بود. خندیدم، سرمو برگردوندم و زمزمه کردم: ـ داغ کردی؟ یه بوسه‌ی دیگه زد، با صدای گرفته و مست گفت: ـ کنار تو همیشه داغم. نفسم بند اومد. دلم می‌خواست فریاد بزنم، اما خودمو کنترل کردم. برای اینکه مطمئن بشم، با یه لبخند شیطنت‌آمیز گفتم: ـ نظرت چیه یه نوشیدنی دیگه بزنیم؟ محکم بغلم کرد، صداش تو گوشم پیچید: ـ نه، می‌خوام رانندگی کنم. پوفی کشیدم، ضدحال خوردم. یعنی اونقدر مست نبود که از حال بره؟ خب اشکالی نداره، خودم جای جفتمون مست می‌شم! از بغلش بیرون اومدم و پشت سر هم خوردم، اونقدر که دیگه هیچی نمی‌فهمیدم. آرشا اومد، روی صندلی بار نشست، لش کرد و به رقص بقیه زل زد. نگاهش یه حس عجیب داشت. یه چیزی بین رضایت و غم. زیر لب گفت: ـ ممنونم.
  16. اما تنها کسی که همیشه هیچ واکنشی نشون نمی‌داد، برسام بود. انگار براش مهم نبود که خونش رو بخورم. هر بار ازش می‌پرسیدم، فقط یه جمله رو تکرار می‌کرد: "من عاشق سایرا هستم." اما مثل چی دروغ می‌گفت... چشم‌های خیره‌ام که بهش افتاد، اخم‌هاش توی هم رفت. من چشم‌هام رو ریز کردم و وارد امواج هاله‌هاش شدم. انگار چیزی حس کرد، چون سرفه‌ای کرد و خواست بلند بشه. دستم رو توی هاله‌های لذت الیور فرو بردم، که باعث شد آهش بلند بشه. صدرا کلافه نشست و خشمگین نگاهم کرد. باز وارد هاله‌هاش شدم و با سرعت اون‌ها رو کنار زدم تا به یه هاله‌ی زنجیر شده رسیدم. لحظه‌ای هنگ کردم و یادم رفت خون بخورم. چقدر زیبا و سرد بود! هاله‌ای سبزِ روشن، که وقتی زبانه می‌زد، به رنگ زردِ میکادو درمی‌اومد! دیدنی بود! چشم‌هام رو توی چشم‌های صدرا دوختم. چرا قدرتش رو مسدود کرده بود؟ صدرا با گیجی توی چشم‌هام نگاه کرد. حالا که حد قدرتش دستم اومده بود، فهمیدم من ازش قوی‌ترم. هاله‌ی من قرمز خونی بود، که شعله‌های اطرافش به سیاهی می‌زد. خیلی خشن‌تر از هاله‌ی صدرا بود، چون من با نفرت عمیق و خشم بزرگ شده بودم. زبونی به گردن الیور کشیدم و گفتم: ـ می‌تونی بری، الیور. تشکر. خواست بلند بشه، اما سرگیجه داشت. با جادو خون انسان رو توی جام طلاییِ جواهرنشان ریختم. بینی‌ام رو گرفتم و جام رو به الیور دادم. الیور سریع خون رو سر کشید، اما من جام رو روی میز کوبیدم و عق زدم. با عجله جاش رو گرفتم و دویدم سمت سرویس بهداشتی. اما هنوز نرسیده، حالم بهتر شد و بی‌حال روی زمین افتادم. لعنتی، خون انسان خیلی بوی بدی می‌داد! صدرا نگران سمتم اومد. ـ اوه! چقدر رنگت پریده! نمی‌تونستم بگم انرژی‌ام رو گذاشتم تا قدرتش رو بشناسم. به جاش گفتم: ـ انگار خونی نخوردم، همه‌ش با اون بوی گند ته کشید! حس کردم عطش داره سراغم میاد. از صدرا فاصله گرفتم. همون موقع هلیا و میکائیل اومدن. هلیا با دیدن حالتم شوکه شد. ـ آرشا، تو که بدتر شدی؟! لب زدم: ـ خون انسان حالم رو بد می‌کنه. صدرا رو به هلیا گفت: ـ برای من خون انسان بیار تا بهش بدم. هلیا شوکه جواب داد: ـ نمی‌تونه بخوره! حالش بد میشه و همه رو بالا میاره! صدرا با اخم و دلخوری گفت: ـ من روش دادنش رو بلدم. برو بیار. میکائیل دوید و رفت. صدرا ناگهان با یه حرکت بغلم کرد و به نزدیک‌ترین اتاق برد. منو روی تخت گذاشت. خدمه‌های اونجا، که از ترس خشکشون زده بود، سریع از تخت پایین اومدن. هلیا غرید: ـ همه بیرون، زود! پنج نفر بودن، و هرکدوم یه تخت داشتن. همه ترسیده دویدن بیرون. صدرا با ذهنی باهام حرف زد: ـ داشتی چیکار می‌کردی که قدرتت تخلیه شد؟ منم تو ذهنش جواب دادم: ـ داشتم اون چیزی که محدود کردی رو می‌دیدم. یه ضربه‌ی آروم به پیشونیم زد. ـ حالا دیدیش؟ لب زدم: ـ عاشقش شدم. صدرا با حیرت نگاهم کرد. لبخند زدم و چشم‌هام رو بستم. همون موقع میکائیل اومد و پارچ بزرگی از خون رو به صدرا داد. صدرا یه قلپ خورد. معلوم بود تازه‌ست، چون درپوش داشت و طلسم لیندا هم روش حس می‌شد که نذاشته بود بوی خون پخش بشه. لب‌های صدرا به من نزدیک شد. یه نفس عمیق کشیدم؛ فقط بوی بدن خودش رو حس کردم. آروم مایع گرم رو وارد دهنم کرد و خون انسان رو نوشیدم. هلیا با تعجب گفت: ـ انگار حالش رو بد نمی‌کنه اینجوری! میکائیل خندید و گفت: ـ باید جفتت رو بیاری باهات این کار رو کنه. راستی، گفتم جفت... پس نشان روی گردنت کجاست؟ نکنه جفتت مرده؟ صدرا لحظه‌ای مکث کرد و بازوم رو محکم فشار داد. با حرص بیشتری خون رو توی دهنم ریخت. دستم رو روی گردنم گذاشتم و نشانِ جعلی رو احضار کردم. ـ اینجاست. فقط غیبش کرده بودم، خیلی توی چشم بود. صدرا شوکه شد. چشمکی بهش زدم و نشانی رو باز غیب کردم. همون لحظه، یه سیلی محکم توی گوشم خورد. قبل از اینکه فرصت کنم واکنش نشون بدم، صدرا باز بهم خون داد. چشم‌هام رو بستم. چرا این‌قدر عصبیه؟ اون که منو دوست نداره... پس چی شده؟ بعد از چند لحظه، بهش شک کردم. نکنه چون نشان رو کپی کردم، عصبانیه؟ از وقتی نشان رو برداشته بودم، رفتار صدرا باهام مهربون‌تر شده بود... آره، دلیلش همین بود. صدرا خواست عقب بره، اما یه بوسه بهش زدم. مکث کرد، ولی چیزی نگفت و باز بهم خون داد. هلیا گلویش رو صاف کرد. ـ بیا بریم، میکائیل. صدرا، خون کم بود، بگو بیشتر بیارن. صدرا تأیید کرد و اون‌ها رفتن. با اخم باز بهم خون داد. دستم رو پشت گردنش گذاشتم، با عطش و لذت خون خوردم و لب‌هاش رو بوسیدم. چشم‌هاش خمار شده بود، اما هنوز دلخور نگاهم می‌کرد و حتی همراهی هم نمی‌کرد. یه قلپ دیگه خون خورد و دوباره بهم داد. من هم پُرروتر و عمیق‌تر بوسیدمش. اما بازم سرد باهام رفتار کرد! انقدر این کار رو ادامه دادم که با تموم شدن خون توی پارچ بزرگ، بالاخره همراهی کرد. نفس‌هام کش‌دار شده بود. حالم خراب بود. با پوزخند ازم فاصله گرفت و گفت: ـ آتیشت خیلی تنده، گربه‌ی وحشی! خیز برداشتم و عمیق ازش کام گرفتم. هل‌م داد و به دیوار برخورد کردم. دستی به گردنش کشید و لب زد: ـ این‌جا دوربین داره. بعد از اتاق بیرون زد. شل روی تخت افتادم. حالم خراب بود. می‌خواستم هرچی خواستم رو فریاد بزنم. به نفرین کردن برسام و فحش دادن بهش بسنده کردم. ولی چیزی که بیشتر از همه داشت دیوونه‌ام می‌کرد، این بود که دو تا آلتم داشتم و این وضعیت رو برام چند برابر سخت‌تر می‌کرد! هم مردونگی‌ام داشت اذیتم می‌کرد، هم زنونه‌ام... اشکم داشت در می‌اومد. با بی‌حالی از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون زدم. خدمه‌ها پشت در بودن. با دیدنم شوکه شدن. به خودم نگاه کردم... برآمده شده بودم. و کاملاً معلوم بود که چقدر می‌خوام. دستی به گردنم کشیدم و از کنارشون رد شدم. کارین با لبخند گفت: ـ بریم با... ولی همین که سالارم رو دید، آب دهنش رو به زور قورت داد و با لکنت ادامه داد: ـ ب... بریم بار یا کلوپ؟ خمار نگاهش کردم. هلیا جلو اومد، دستش رو روی چشم‌های کارین گذاشت و گفت: ـ برو توی اتاقت، یکی رو برات می‌فرستم. با اخم گفتم: ـ لیندا رو به اتاقم بفرست. هلیا مکثی کرد و بعد، به خودش اشاره کرد و توی ذهنم گفت: ـ منو نمی‌خوای؟ نگاهم روی هیکلش لغزید. اون تجربه‌ی زیادی داشت. پس تأیید کردم. لبخند رضایتمندانه‌ای زد و از کنارم رد شد. من هم به سمت اتاقم رفتم. *** صدرا توی محوطه‌ی کاخ بودم و عصبی توی خودم می‌جوشیدم. ایمان، که دیگه کلافه شده بود، گفت: ـ چته؟ غریدم: ـ با مادر بزرگ من توی اتاق رفتن... لعنت بهش، عوضی! ایمان شوکه شد. ـ با کُنتِس هلیا؟! تأیید کردم. دهانش باز موند، ولی بعد که موضوع رو فهمید، سوتی داد و گفت: ـ باید توی تاریخ ثبت بشه! اول خون کُنت الیور رو خورد، حالا هم با کُنتس هلیا رابطه داره! مشتم رو بالا آوردم و غریدم: ـ کاری نکن بزنم تو دهنت. دستش رو بالا آورد. ولی من دیگه تو حال خودم نبودم. با یادآوری اینکه چطور دست‌وپام رو با جادو بسته بود و بهم... عصبی می‌شدم. ولی لعنتی، لذت هم داشت. می‌خواستم باز تجربه‌اش کنم. اولین بارم بود. یعنی اگه دست‌وپام رو نمی‌بست، خودم می‌ذاشتم بذاره؟ نیشم باز شد. یاد هیکل گنده‌اش افتادم که روی من پیاده‌روی می‌کرد... اوه، خیلی هیجان‌انگیز بود! اما همون لحظه به یاد آوردم که اون هیکل گنده و عضله‌ای، الان روی مادر بزرگه. خونم به جوش اومد. یه حس درد توی قلبم پیچید. باید توی اتاق سیرابش می‌کردم! اصلاً دوربین بود که بود... بچه‌گربه‌ی وحشی، مال خودمه! کسی حق نداره دست بزنه! یهو صدای سقوط چیزی از آسمون اومد. کارین و لیندا جیغ کشیدن! سریع سمتی که صدا اومده بود رفتم. دیدم خود وحشیشه.
  17. صدای خنده‌ی دخترا بلند شد، چندتا دختر دور تارا و فاطمه رو گرفتن و اجازه ندادن که نزدیک من بشن. دختری که قبل ورود استاد با من دعوای لفظی داشت با خنده بالای سرم ایستاد و نذاشت بلند شم و با پا دوباره هولم داد. عصبی خواستم پاشو بگیرم و یکی از فن‌های کشتی رو که شوهر پری یادم داده‌بود رو روش پیاده کنم، اما سریع جنبید و عقب رفت. پوفی کشیدم و بلند شدم دختره که یه سر و گردن از من بلندتر بود، پوزخندی زد و با تمسخر‌ نگاهم کرد. یه دختر دیگه که مثل اون لباسی با ترکیب سفید قهوه‌ای پوشیده‌بود، کنارش ایستاد در حالی که کیف کوچیک مشکی من دستش بود. با حالتی بسیار شیطانی چشماش رو برام گرد کرد و کیفم رو برعکس کرد و که همه‌ی محتویاتش روی زمین ریخت. همه دخترا دورم جمع شده‌بودن و می‌خندیدن، پسرا هم همون‌طور که نشسته‌بودن نگاهم می‌کردن. این ما بین نگاه نکته‌سنج رهبر رو دیدم در حالی که هوری بهشتیش کنارش ایستاده‌بود و می‌خندید. نگاهم رو متمرکز کردم به وسایلم که روی زمین بود. یه چندتا خودکار، یه بطری آب، یه دفتر، یه آینه که به لطف دختره افتاد و شکست و یه دفترچه... نه‌نه دفترچه‌م که جملات عاشقانه‌م رو توش برای معشوق از دنیا رفته‌م می‌نوشتم. خداخدا می‌کردم که بیشتر از این کنجکاوی نکنن، اما انگار اون دختره نگاه وحشت زده‌م رو دید چون خم شد با نیش باز برداشتش‌ تا بخوندش. سریع سمتش دویدم تا دفترچه رو بگیرم که پرتش کرد سمت دختری که پشتم بود. به سمت اون دویدم، ولی اونم دفترچه رو طرف دیگه‌ای پرت کرد. دختری سبزه‌ با چشمای درشت که دفترچه‌ی آبی و کوچیکم دستش بود، اون رو تکون داد و با نیشخند گفت: - بیا بگیرش کوچولو. با عصبانیت سمتش رفتم اون هم خواست مثل دوستاش دفترچه رو پرت کنه، اما پریدم و توی یک حرکت دفترچه رو ازش گرفتم و کمتر از چند ثانیه پامو بردم بالا و با شدت روی دهنش کوبوندم. جیغ بلندی کشید و خون از گوشه‌ی لبش سرازیر شد همون لحظه چندتا از دخترا به سمتم حمله‌ور شدن. تا حدی سعی کردم مهارشون کنم، یکی از اون‌ها خواست با سیلی منو بزنه که خم شدم و کف دستش خورد تو صورت دوستش. دوستش با عصبانیت اون رو هل داد و اون خورد به یک دختر دیگه و به این ترتیب افتادن به جون هم و تا می‌تونستن هم رو زدن. این مابین من و تارا و فاطمه آروم‌آروم از زیر دست و پای اونا فرار کردیم از کلاس خارج شدیم. وقتی اومدیم توی فضای سبز دانشگاه به سمت صندلی رفتم و خودم رو روش انداختم، گلوم خشک شده‌بود و نفس‌نفس می‌زدم با این حال یه چشمم به در کلاس بود که مبادا قوم یأجوج و مأجوج به سمتم حمله‌ور بشن. تارا غیب شد و چند دقیقه بعد با یه بطری آب اومد، کنارم نشست و بطری رو بهم داد. بیچاره بیشتر از من ترسیده‌بود، فاطمه که رسماً رنگش پریده‌بود و نگاهش از صورتم برداشته‌ نمی‌شد. دستی به گونه‌م که درد می‌کرد، زدم، اما همین‌که دستم بهش خورد، سوزشی بسیار دردناک ایجاد کرد. آخی گفتم و صورتم توی هم رفت تارا دستم رو گرفت و هیسی گفت و آروم با دستمال گونه‌م رو پاک کرد. وقتی دستمال خونی رو دیدم چشمام گرد شد. کی زدن من رو ناکار کردن که متوجه نشدم؟
  18. چشم‌ غره‌ای بهم رفت و خواست ادامه بده که استاد وارد کلاس شد. با لبخندی حرص‌دربیار بهش خیره شدم، اما اون به صندلیش تکیه داد و پوزخندی زد و تهدیدآمیز نگاهم کرد. در تمام این لحظه‌ها رهبر و دوستاش حتی نیم نگاهی هم به ما ننداختن چه برسه که چیزی بگن. زمان تدریس استاد که مردی میان‌سال اما بسیار محترم و جنتلمن بود، دانشجوها نامه‌هایی رد و بدل می‌کردن و با اشاره‌های محسوسی به ما هرهر و کرکر می‌خندیدن. استاد چندین بار اخطاری به بعضی‌ از دخترا که موقعه‌ی ارسال نامه رویت می‌شدن، داد و حتی یکی رو از کلاس بیرون انداخت، اما این لجبازها باز به کارشون ادامه می‌دادند.‌ چند نفری که دورمون بودن، با هم‌دیگه حرف می‌زدن و ما پچ‌پچ‌هاشون رو می‌شنیدیم که مدام مسخرمون می‌کردند و ما رو با عنوان‌هایی مثل:«کلفتای بیچاره... نظافت‌چی‌ها... موش‌های زیرزمینی صدا می‌زدن.» وقتی بهمون گفتن موش‌های زیرزمینی مطمئن شدم که اون‌ها درمورد ما تحقیق کردن و همه‌ی این حرکاتشون برنامه ریزی شده‌ا‌ست. برای همین سعی کردیم اصلاً توی صورتمون نشونه‌ای از غم و ناراحتی نباشه تا به هدفشون نرسن. وقتی زمان کلاسمون تمام شد استاد حضور و غیاب کرد و این ما بین اسم رهبر و دوستاش رو گفت وقتی اسم پسر بوره رو گفت تارا به پهلوم ضربه‌ای زد و با ابروهای که روی پیشونیش تانگو می‌رقصیدن، زمزمه کرد: - اولالا! راد... راد نگو بلا بگو خوشگل خوشگلا بگو! در کمال تأسف صداش یه‌کم که چه عرض کنم، خیلی بلند بود. طوری که جناب راد و دوست عزیزش ایلیا برگشتن و با چشمای گرد نگاهمون کردن. تارا که بی‌خیال روی میز رو با کف دستاش ضرب گرفته‌بود لبخندی بزرگ بر روی لباش نشوند و چشمکی به راد زد که یه انحنای نامحسوس روی لبای راد نشست و سرش رو با تأسف تکون داد. ایلیا اما با حرص دهن کجی به منو فاطمه کرد، فاطمه پشت چشمی براش نازک کرد و گفت: - دو متر قد اما دریغ از یه جو شعور! با نوک کفشم ضربه‌‌ای به ساق پاش زدم تا ساکت شه و خودمم سرم رو پایین انداختم تا چشمم به هیچ کدومشون نیفته. بدجوری از همه‌شون کینه به دل گرفته‌بودم واقعاً برای چی این‌قدر باهامون چپ افتادن؟ فاطمه دستم رو گرفت و فشاری بهش داد تارا هم سرش رو روی شونه‌م گذاشت و لبخندی تقدیمم کرد. ما سه تا بچه یتیم بودیم که هیچ نسبت خونی با هم نداشتیم، ولی بهتر از هر ک.س و هر چیزی هم دیگه رو درک می‌کردیم. وقتی استاد خارج شد ما هم سریع وسایلمون رو جمع کردیم، اما همین که می‌خواستیم از پشت میز‌هامون پاشیم، صدای محکم برخورد در با دیوار اومد. با تعجب برگشتم که یکی از دخترا دیدم که درو بسته و بهش تکیه داده‌بود و با نیشخند نگاهمون می‌کرد. همون لحظه دو تا دختر کیف کوچیکم رو گرفتن و هولم دادن که وسط کلاس افتادم.
  19. دختری که به ما سلام داده‌بود، خودش رو جمع و جور کرد و با خنده‌ای مصنوعی گفت: - اوه! چه جالب بود... زنگ تماست... . دروغ می‌گفت تو چشاش یه (هشتگ دختر بودن نعمت است، نه به بدبختی بی‌کلاسی) خاصی موج می‌زد. فاطمه برای جمع کردن گندی که زده‌بود، با هیجان الکی چشماشو گرد کرد و یه پرش زد طرف دختره. دستش رو گرفت و گفت: - وای ناخونات چه خوشگله! اصلاً مثل عجوزه‌ها نیست. دختره به‌سختی سعی کرد جمله‌ی آخرش رو نادیده بگیره و به زور به لباش تکونی داد. صدای با مضمون خنده درآورد و دستش رو از پنجه‌ی فاطمه خارج کرد، خیلی محسوس دستش رو با لباسش پاک کرد و گفت: - مرسی هانی... ترکیه کاشتمشون هزینه‌ش شد... . مکثی کرد و با چشمکی ‌چشمکی رو به دوستاش گفت: - هزینه‌ش رو ولش عشقم... آخه بگم که کلاً محو میشید. و هرهر خندید ما که کلاً هنگ حرکت تحقیرآمیز اولش بودیم، با شنیدن حرفاش صورتمون در هم رفت. اما سعی کردیم ظاهر قضیه رو حفظ کنیم و با یه لبخند به صحبتمون خاتمه بدیم.‌ از همون لحظه به بعد زندگی ما به چند بخش تبدیل شد. *بخش اول تحقیر: دخترا مدام نگاه به استایلمون می‌کردن و بعد با هم پچ‌پچ کرده و پشت بندش بلند می‌خندیدن. مابین خنده‌شون به یه چیز از ما گیر می‌دادن و می‌گفتن: - اینو چند خریدید؟ - فیکه؟! - تا حالا در مورد این مارک شنیدید؟ - تا حالا در مورد ست کردن چیزی شنیدید؟ - لوازم آرایشی دارید؟ - چه مارکی؟ و... . هر لحظه صورت من بیشتر جمع می‌شد و احساس اضطراب و ناراحتی بیشتری می‌کردم، زیاد اهل آرایش و خرید کردن نبودم. نه این‌که پول نباشه... پول که نبود ولی بازم در نظر من چیزهای دیگه‌ای مهم بود تا لوازم آرایشی و لباس‌های مارک‌دار. تارا و فاطمه سعی می‌کردن با خنده و اطلاعاتی که از فیلم‌های عربی فاطمه استخراج کرده‌بودن، جوابشون رو بدن. ولی وقتی متوجه شدن که نه تنها این چندتا دختر بلکه کل کلاس به ما می‌خندن و سوژه‌ی امروزشون شدیم، کمی حالشون گرفته‌ شد. ولی ما سه تا آدم کم آوردن نبودیم، هر چی نباشه یه عمره بچه یتیمِ کوچه و خیابونیم و این چیزا برامون عادی شده. ولی این‌که قراره همچنان توی آینده‌مون هم نقش داشته‌باشه اذیت کننده‌بود. یکی از دخترا از پشت سرمون بلند طوری که همه بشنون خطاب به ما گفت: - دخترا شنیدید الان کلاس‌هایی برگزار میشه برای افراد مبتدی تا بهشون یاد بدن چطوری ست کنن؟ نه من دیگه نمی‌تونستم سکوت کنم. ضایع نکردن و سکوت کردن در مقابل همچین آدم‌های سمی توی د‌ی‌اِن‌اِی من نبود. برای همین با لبخندی که میزان عشقم ازش سرازیر می‌شد، برگشتم و رو به اون گفتم: - آره کنار خونه‌ی ما یه مؤسسه مد هستش می‌خواستم بهت آدرسش رو بدم، ولی خودت زودتر گفتی کلک. صدای خنده‌های ریزی شنیده می‌شد و این برای دختر مغروری مثل اون کافی بود تا سرخ بشه یه دفعه جفتک بندازه. - نه بابا کنار لونه موش شما همچین چیزایی پیدا میش... . قبل این‌که حرفش رو تموم کنه حق به جانب جوابش رو دادم: - کنار کاخ سفید مادرت هم موجوده، اما چشم بصیرت می‌خواد... فکر کنم بابات چشم بصیرت رو داره نه؟ چند تا از پسرا نتونستن خودش رو نگه دارن و خندیدن چون فهمیدن پشت جمله‌ی سرشار از عشق من چه معنای عشقولانه‌ای نهفته بود.
  20. *** از این‌که شب قبل کاری با ما نداشتن درحالی که راه براشون باز بود تا اذیت و تحقیرمون کنن، دلمون گرم شده‌بود و با آرامش راه دانشگاه رو پیش گرفته‌بودیم. فاطمه سرسختانه معتقد بود نباید کم بیاریم و می‌گفت: - باید تیپ بزنیم تا فکر نکنن حالا که کار می‌کنیم بدبخت بیچاره‌ایم. ما هم که حرف گوش کن، حرفش رو بوسیدیم گذاشتیم رو چشممون. یه کمی مابین تیپ‌های افسانه‌ که با لباس‌های نسبتاً نو و قشنگمون می‌زدیم، یاغی‌بازی در آوردیم و چتر‌ی‌هامون رو ریختیم بیرون. کلاً حس و حال مونیکا بلوچی رو گرفته و کل میکاپمون با یه رژ انجام شد. وقتی وارد دانشگاه شدیم نگاه خیره‌ی بقیه روی ما بود و ما که اصلاً توی یه لِوِل دیگه بودیم، با حالت خاص مادلی به‌سمت کلاس به راه افتادیم. وقتی وارد کلاس شدیم طبق معمول دخترا ردیف آخر و پسرا جلو نشسته‌بودن. توی ردیف اول رهبر نوچه‌هاش نشسته و کنارش پرنسس پلنگ صورتیش، ساناز خودنمایی می‌کرد. باز هم جایی برای ما نبود، جز سه صندلی که دور از هم بوده و بچه‌ها کیفاشونو انداخته‌بودن روشون. ما هم که طاقت دوری از هم رو نداشتیم، دوباره با گرد کردن چشم‌هامون آویزون سه پسر اون‌ روزی شدیم و خب بالأخره سه تا جنتلمن توی این دنیای فاقد جنتلمن پیدا شد که به ما خانم‌های خوشتیپ اهمیت بدن. چند دختر کنار ما بودن که داشتن حرف می‌زدن، وقتی ما نشستیم بهمون لبخند‌های ژکوندی زدن، یکی‌شون گفت: - سلام دخترا؟ فاطمه آروم زد به پهلوم و مغرورانه زمزمه کرد: - دیدی گفتم جواب میده؟ تارا هم که شنید نامحسوس ابروهاشو بالا انداخت و با لبخند قشنگ و ملیحش رو به دخترا گفت: - سلام. یه‌دفعه صدای آهنگی بلند شد: - مادرم گفته به من دست تو دماغت نکنی... . چشمامون گرد شد و همه به فاطمه که رنگش پریده‌بود، نگاه کردیم. فاطمه سریع جنبید و گوشیش رو جواب داد: - سلام پری... من تو کلاسم... . یه دفعه صداش رو بچه‌گونه کرد و گفت: - منم بمیلم بلای تو بلاچه. صدای خنده‌ی لیلا از اون طرف گوشی می‌اومد و فاطمه به چرت و پرت گفتن ادامه داد. تارا چشماشو بست کف دستش رو کوبید به پیشونیش، بعد از چند دقیقه‌ی حساس فاطمه تلفن رو قطع کرد و با لبخندی بزرگ نگاهمون کرد. بدون اغراق می‌تونم بگم که هیچ مویی برای دخترا نمونده‌بود. حتی موهای سرشون هم ریخت از فاجعه‌‌ی دست تو دماغیِ فاطمه.
  21. دیروز
  22. خلاصه هر چی بود گذشت... به سختی هم گذشت. حدودای ساعت دو بود که رستوان رو جمع کردیم. جلالی وقتی خستگی و صد البته زحمتی که کشیدیم رو دید‌، بهمون پاداش داد. از هزینه‌ی خوبی که به عنوان پاداش بهمون داد، پخشی از خستگی‌مون رو درآورد. من و تارا هم به خودمون جایزه دادیم و با تاکسی به سمت خونه‌مون رفتیم، فاطمه قبل از ما رسیده‌بود. اون هم خسته بود و از روز سختی که داشت، می‌گفت. رئیس‌شون اذیتش می‌کرد و مدام به اون گیر می‌داد، از زمین و زمان عیب می‌گرفت و از همین اول دبه در آورده‌بود و واسه هر چیز الکی می‌خواست حقوقش رو کم کنه. دلم براش سوخت اخلاق فاطمه بد نیست، اما یه‌کمی تنده واسه همین سه باره که تا حالا اخراج شده. الان هم تمام سعیش رو می‌کرد توی این کار جدیدش اخلاقش رو درست و مراعات کنه تا باز اخراج نشه. با چشم و ابرو به تارا اشاره کردم که حواسش رو پرت کنیم وگرنه می‌زنه زیر گریه. تارا که قضیه رو گرفت با هیجان هُلی به فاطمه داد و گفت: - اوقاتمون رو تلخ نکن با اون رئیس گند اخلاقت. بذار واست یه چیزی بگم که نفهمی چی‌کار کنی... بخندی، گریه کنی، تعجب کنی. فاطمه کنجکاو تک ابرویی بالا انداخت و نگاهش رو بین ما دو چرخوند گفت: - باز چی‌کار کردید شما دو تا نامردا بدون من؟ خنده‌م گرفته‌بود، تارا رو دیدم که مثل من نقش بر زمین شده وقتی یاد اون صحنه‌هایی که گذروندیم، میفته. فاطمه که به شدت کنجکاو و حیرون شده‌بود، لگدی به تارا زد و گفت: - نمیری از خنده، چه غلطی کردید‌؟ شروع کردم به تعریف قضایای که اتفاق افتاده، هر چی بیشتر می‌گفتم چشم‌های فاطمه بیشتر از حدقه در میومد. این آخرا ترسیدم چشماش از کاسه در بیاد و بیفته جلوم. تارا که یه چشمش به ما بود و یه چشمش به تلویزیون و تخمه می‌شکست، گفت: - همه اینا به کنار فقط لحظه‌ای که یوسفو دیدم پوست انداختم، طرف یَک سیندرلایی شده‌بود واسه خودش با اون لباس صورتی‌. فاطمه که این رو شنید ترکید از خنده، ما بین خنده دستش رو تکون می‌داد و به آشپزخونه اشاره می‌کرد و می‌خواست یه چیزی رو بهمون بفهمونه. ولی خنده اجازه نمی‌داد‌، ما هم می‌خندیدم و تلاش نمی‌کردیم تا متوجه بشیم که چی می‌خواد بگه. یک‌دفعه خنده‌ش قطع شد و لگد محکمی به من که کنارش نشسته‌بودم زد و بلند گفت: - برو گمشو غذا سوخت. من از حرکتش هنگ کردم و قبل این‌که کاری کنم تارا سریع دوید و رفت آشپزخونه، دوباره عربده‌ی اسلم بلند شد: - حناق بگیرید روانی‌ها هرهر و کرکر می‌خندن بعد می‌زدن کرک و پر خودشونو و مارو می‌ریزن.
  23. با ضربه‌ی آرومی که تارا به پهلوم وارد کرد، از خیال زیبام خارج شدم و پوزخندِ روی لبامو محو کرده و به ساناز خیره شدم. اون هم با تعجب ابروهاشو بالا برده‌بود و با دو چشم سالمش نگام می‌کرد. کنارش هم رهبر دانشگاه‌مون نشسته‌بود که کلاً خنثی بود و هیچ علائم حیاتی از خودش نشون نمی‌داد، یه لحظه ترسیدم مرده باشه یا نفسش گرفته شده و لازمه که من علی رو بیارم تا بهش تنفس مصنوعی بده. بدون این‌که کوچک‌ترین حرکتی از خودش نشون بده به میز خیره بود و حرفی نمی‌زد. حسم می‌گفت بقیه از ترس اونه که هیچی نمیگن، وگرنه تا الان مضحکه‌ی عام و خاصمون می‌کردن. ساناز سفارش خودش و رهبر رو گفت: - چه لوس اون مرد حتی دهنش رو باز نکرد تا چیزی رو می‌خواد سفارش بده. یعنی حتی اختیاری توی انتخاب غذاش نداره؟ ولش کن مرضی هر کسی مختاره جوری که دوست داره زندگی کنه. با همین طرز تفکر به آشپزخونه رفتم و سفارشات رو به زینت دادم، زینت به همراه دو دستیار و سه آشپز دیگه سریعاً مشغول به کار شد. تارا هم به کمک ‌یوسف لیوان‌های نوشیدنی رو آماده و عثمان اون‌ها با آب‌میوه و ... پر می‌کرد. علی هم با من سینی حاوی نوشیدنی‌ها رو برداشته و به سمت سالن رفتیم. سعی کردیم نارضایتی خودمون رو از صورتمون محو و با خوش‌برخوردی از مهمون‌هامون پذیرایی کنیم. وقتی که یخ بچه‌ها آب شد در رستوران بسته و آهنگ‌های دوپسی‌دوپسی پخش شد. جوونای الانم که انگار دستگاه قرسازی به کمرشون وصله و باتری اتمی توش کار گذاشته شده، چون شروع به رقصیدن کردن‌ و حتی اگه به زور هم متوصل می‌شدیم، نمی‌تونستیم از وسط جمعشون کنیم. بالأخره بعد از یه عالمه رقص‌های عجیب‌و‌غریب ترکی، هندی، کره‌ای و عربی منت سر ما گذاشتن و نشستن تا چشمای ما بیشتر از کاسه در نیاد و بیشتر از این به دختر بودن خودمون شک نکنیم. وقتی کیک رو بردیم باز شاهد صحنه‌ی حساسی و هندی دیگه شدیم. میشه گفت در هر لحظه از جشن شاهد صحنه‌ی هندی بودیم، از ورود تا رقص... تا بریدن کیک... تا باز کردن کادو‌ها که همه یا طلا بود یا ماشین و یا لباس مارک‌دار و... حتی لحظه پوشیدن کت ساناز و خروجشون هم سناریویی بود واسه خودش و باید یه بسته پفیلا دستش می‌گرفتی و درحالی که می‌خوردیشون، زارزار گریه می‌کردی. البته این صحنه‌ها خوراک یوسف بود که لحظه‌ی آخر متوجه‌ی اشک‌های جاری از چشماش شدیم؛ زمانی‌ که سیناخان کت سفید ساناز رو آورد تنش کنه‌ اما ساناز به طرز خیلی‌خیلی ماورایی و عجیبی پاش پیچ خورد و افتاد. سینا هم مثل اسد تو سریال قبولت می‌کنم ساناز رو بغل کرد در حالی که ساناز همچون زویا خم شده‌بود.
  24. بی‌خیالی گفتم و گوشه لبامو کج کردم و ادامه دادم: - کار می‌کنیم... زحمت می‌کشیم... عمل زشتی انجام نمیدیم که خجالت بکشیم. در ضمن جرعت دارن یک کلمه بگن تا بزنم دندوناشونو خورد کنم. تارا سری تکون داد، هنوز هم تردید تو چشماش نقش داشت اما با کمی اطمینان زمزمه کرد: - منطقیه، ولی اگه چیزی بگن واقعاً ناراحت میشم. پوزخندی زدم و با حیرت رو به تارا سری به چپ و راست تکون دادم: - تارا چند روزه حرفای جدید مدید می‌زنی. چته؟ دختر ما چندین و چند ساله که جلو مردم... جلوی آدمای بی‌ارزش برای یه لقمه نون خم و راست میشیم ناراحت نشدیم؛ الان به خاطر حرف یه مشت بچه قرتی بی‌غم و درد چرا باید ناراحت بشیم؟ حداقلش اینه که نون بازوی خودمون رو می‌خوریم و شرافت‌مندانه زندگی می‌کنیم. نه این‌که مثل اونا با پول ننه بابامون هر غلطی کنیم. تارای عزیزم روحیه‌ی حساسی داشت، مهربون بود و دلش می‌خواست همه مثل اون باشن. در حالی که این‌طور نبود! دستی به شونه‌ش زدم و ادامه دادم: - تارا بی‌خیال... بی‌خیال دختر. به گور باباشون خندیدن بگن بالا چشممون ابروعه. خودم همزن رو می‌کنم تو دماغ تک‌تکشون. تارا با خنده و تهوع صورتش را جمع کرد و با شوخی من رو هل داد. قدمی عقب رفتم و نیشخندی زدم که چشمم به جلالی افتاد. جلالی با چشم آبرو علامت می‌داد که زمان هنرنمایی ما رسیده، لب کشیدم و با استرس و دستای لرزون رو به تارا گفتم: - هر چی زر زدم رو فراموش کن... اگه چیزی گفتن ساطور رو از تو آشپزخونه بیار تا با گریه ازشون پذیرایی کنم. تارا با تعجب چشم گرد کرد و گفت: - ما رو باش رو کی حساب باز کردیم. با اضطراب پامو چند بار روی زمین کوبوندم و با دهنی کج و معوج زمزمه‌وار گفتم: - بریم‌بریم که جلال میگه از این تحفه‌ها پذیرایی کنیم. تارا با حالت زاری سری تکون داد و به دنبالم اومد. اول سعی کردیم نفس عمیق بکشیم و هیجان وجودمون رو کنترل کنیم ولی همچنان تصور طرز برخورد اون‌ها با ما کمی دلهره‌آور بود. به خودمون دلداری دادیم تا با اعتماد به نفس بریم و چیزی که می‌خوان کوفت کنن رو یادداشت و آماده کنیم. فکر نمی‌کردم این‌قدر سخت باشه، اما همین‌که چشم پسر کله طلایی به ما افتاد، ابروهاش رو بالا انداخت و به پسر بد اخلاقه گفت: - ایلیا اون‌جارو. با گفتن این حرفش آب شدیم و رفتیم تو زمین، ایلیا نیم‌نگاهی به ما کرد که از تعجب چشماش گرد و دهنش باز موند؛ سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه، اما در کمال حیرت نگاهش به دور و اطرافمون درحال گردش بود. انگار که دنبال یکی می‌گشت و حس ششمم می‌گفت این چشم سفید ورپریده دنبال فاطمه‌ست. کم‌کم نظر همه‌شون به ما جلب شد، اول که با چشمای از حدقه زده به بیرون به ما نگاه کردن؛ بعدش با نگاهی لبریز از تمسخر اما لبای به هم دوخته‌شده، خیره‌مون شدن. من که آب از سرم گذشته‌بود، برای همین بی‌توجه به همه‌ی اون‌ها و حالتشون یکی‌یکی سفارش‌هاشون رو پرسیده و می‌نوشتم، تا این‌که به ساناز خانم رسیدم که با پوزخند نگاهم می‌کرد و... و من یک لحظه از کنترل خارج شدم و با یک حرکت غیرمنتظره خودکاری که دستم بود رو به چشم راست ساناز فرو کردم که چشمش ترکید و صدای جیغش کل سالن رو پر کرد.
  25. پسرا انگار مانکنای خارجی بودن، ماشالله قد بلند، چشمای رنگی، لباس‌های مارک‌دار و دختراشون... اوه! دختراشون مثل ما صورتی‌پوش بودن. سرم رو با بهت تکون دادم و زمزمه کردم: - این یه کابوسه! انگار توی کارتون باربی گیر افتادم. این همه صورتی... سرم داره گیج میره. تارا با همدردی شانه‌هام رو ماساژ داد، مهمان‌ها با ذوقی مصنوعی در حال جنب و جوش بودن که یک‌دفعه صدای دختری بلند شد: - دارن میان، دارن میان. با دیدن دختره بیشتر پی به بدشانسیمون بردم، کله قرمز این‌جا چی‌کار می‌کرد؟ کمی بیشتر دقت کردم که ای دل غافل! بچه‌ها دانشگاه این‌جا چی‌کار می‌کردن؟ حتی اون کله بوره هم این‌جا بود، همون که تارا رو خفت کرده‌بود. همون لحظه برقا خاموش شد، کمی بعد صدای در رستوران اومد و در آخر صدای ساناز: - بیبی... این‌جا چه‌خبر... . هنوز حرفش تموم نشده‌بود که برقا روشن شد و همه با هم گفتن: - تولدت مبارک. ساناز با حیرت به اطرافش نگاه کرد، بعدش چشماش پر اشک شد و خودش رو توی بغل رهبر انداخت: - اوه! سینا... سینا... سینا عاشقتم! باورم نمی‌شد که اون دختر بچه‌ی دماغو که ما رو مجبور کردن به خاطرش این لباس‌ها رو بپوشیم ساناز باشه. علی که کنارم ایستاده‌بود، مثل من با کلافگی خیره‌خیره نگاهشون می‌کرد. با چندش گفتم: - چقدر مصنوعی بود. علی هومی گفت و اشاره‌ای به لباسش کرد و با تأسف ادامه داد: - به خاطر این ریقوی خوشگل، مردانگی منو زیر سوال بردن و همچین لباسی تنم کردن... هیچ‌وقت نمی‌تونم این کابوس رو از خاطرم پاک کنم. یوسف سرشو رو جلو آورد و همون‌طور که دست می‌زد، با لبخند گفت: - چرا مگه چشه؟ نگاه چقدر لباسامون قشنگه... مگه نه تارا خانم؟ تارا پشت چشمی نازک کردن و جوابش رو نداد. می‌دونستم این یوسف خان از تارای ما خوشش میاد؛ ولی تارا اصلاً محلش نمی‌ذاشت. دوباره به جنگولک بازی ساناز و دار و دسته‌ش خیره شدم، ساناز با لباسی سفید و موها و آرایشی کاملاً زیبا دخترا رو بغل می‌کرد و به پسرا دست می‌داد. واقعاً چطوری باور کنیم که همه چی سورپرایز بود و از قبل برنامه‌ریزی نشده‌بود. دختره رسماً آماده‌ی این لحظه بود و این از تیپ و قیافه‌ش مشخص بود. جلالی به علی و یوسف اشاره‌ زد کیک رو بیارن. تارا هینی کشید و با اخم دستم گرفت و فشرد: - الان چی‌کار کنیم مرضی؟ با کنجکاوی به صورت رنگ پریده‌اش نگاه کردم و گفتم: - چی رو چی‌کار کنیم؟ تارا آروم به سرم زد و با حرص اشاره‌ای به رهبر کرد و گفت: - الان جلالی میگه برید ازشون پذیرایی کنید، آبرومون میره جلوشون.
  26. سلام 

    اگه خودم رمان پی دی اف شده داشته باشم میتونم برای اینکه روی سایت بره پی دی اف رو بفرستم

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 1
    2. عسل

      عسل

      تلگرام که روی موبایلم جواب نمیده و بالا نمیاره 

    3. عسل

      عسل

      البته رمان نیست و داستان کوتاه با موبایل پی دی افش کردم و خیلی ساده و بدون کاور

    4. هانیه پروین

      هانیه پروین

      خصوصی همین‌جا برام بفرستید جانم

  27. °•○● پارت صد و پنج یک روز تمام به عزاداری گذشت. یک لحظه به شیرین‌کاری گندم می‌خندیدیم و بعد، بی‌هوا بغض می‌کردیم. بتول کمرم را نوازش می‌کرد و حواسش بود که لیوان آبم خالی نشود. در کمال ناباوری، صبح شد. دنیا به کارش ادامه می‌داد و فقدان بابا برایش معنایی نداشت. غزل دیروقت با شوهرش به خانه رفت و بتول پسرش را از دم در برگرداند؛ چون به نظرش با این رویه‌ای که من در پیش گرفته بودم، هرلحظه امکان داشت غش کنم. - اگه من بدونم این چه کاریه که اینقدر واجبه! به خدا وسط خیابون از حال میری، گوش کن به حرف منِ پیرزن! صورتم را برگرداندم. - عه! داری می‌خندی؟ شدم مضحکه... بی‌هوا خودم را در آغوشش انداختم. - اگه مامانم اینجا بود، عین حرفای شما رو می‌زد. - شاید به حرف اون گوش می‌کردی! خندیدم. - زود برمی‌گردم. - لااقل این لقمه پنیر و سبزی رو بگیر بخور! الان برادرت بیاد، من چی جوابشو بدم؟ لقمه را از دستش گرفتم. گونه‌اش را بوسیدم. - گندم به شما امانت، خدافظ. گوشه چشمی به من باریک کرد و اگر اشتباه نکنم، در را پشت سرم کوبید. احتمالا حتی پشت سرم ناسزا هم گفت که خب، من نمی‌توانستم بشنوم. تا به پایین پله‌ها برسم، لقمه‌ی گردن‌کلفت بتول جان هم تمام شده بود. سرم را برای پیرمردِ درون دکه تکان دادم، او هم یک طرف روزنامه‌اش را رها کرد تا دست تکان دهد. وقتی به پارک ملت رسیدم که امیرعلی روی نیمکت نشسته بود و پای راستش را مدام تکان می‌داد. به او نزدیک شدم. - خیلی وقته رسیدی؟ از جا پرید. - من... آره... یعنی نه، تازه رسیدم. طرف دیگر نیمکت نشستم. نفس عمیقی کشیدم و بوی چمن‌های تازه کوتاه شده را به سینه فرستادم. - خوبی؟ به امیرعلی نگاه کردم. فوری گفت: - سوال مسخره‌ایه، ولی خب... جمله‌اش از آن‌هایی بود که ادامه نداشتند. - خوب میشم. با چشم، بادبادک رنگارنگ درون آسمان را دنبال کردم. - گفتی باید حرف بزنیم، درباره دادگاهه؟ - نه، ولی دادگاه داره خوب پیش میره. دیگه هیچ‌وقت مجبور نمیشی به اون خونه برگردی. به امیرعلی نگاه کردم، بادبادک سقوط کرده بود. - فکر نمی‌کردم اینجوری تموم بشه، وقتی رفتم به اون خونه... تقریبا هر روز منتظرِ اومدنِ روزهای خوب بودم. آهی کشیدم. اخم‌هایم در هم گره خورد، مردی داشت دست دختربچه را می‌کشید، به نظر می‌رسید پدرش است که سعی دارد او را از بازی منصرف کند. - یه سوال ازت دارم. شانه‌هایم را بالا انداختم. دختربچه‌ی گریان داشت بادبادکش را روی زمین می‌کشید. - اگه حیدر خیانت نمی‌کرد، هیچ‌وقت ازش جدا نمی‌شدی؟ دختربچه به زور سوار ماشین شد، پدرش در را کوبید و وقتی ماشین به حرکت درآمد، صورت کوچکش را دیدم که به شیشه ماشین چسبیده بود.
  28. °•○● پارت صد و چهار وقتی از بهمن جدا شدم که چشم‌های هردویمان می‌درخشید. شانه‌اش را فشار دادم و او را رها کردم. دماغم را بالا کشیدم. - خوبی؟ غزل بود که این را پرسید. - اینطور نگاه کردنت رو دوست ندارم. به شوخی گفتم اما جدی بودم. غزل یک لحظه خودش را عقب می‌کشد: - چطور نگاه می‌کنم؟! - همینطور... با دلسوزی. انگار که چشمات زبون دارن و بهم میگن بیچاره! ابروهایش روی چشم‌هایش سقوط کرد، سرم را تکان دادم: - نگفتم که ناراحت بشی، فقط... نفسم را فوت کردم. - ببین، من دارم طلاق می‌گیرم، من این خونه رو دارم، مال من نیست ولی خب... من گندم رو دارم، برادری که سالمه و... تو و بتول خانم. به بتول خانم نگاه کردم. شمرده‌شمرده گفتم: - من بیچاره نیستم غزل. در کمال ناباوری در آغوشم می‌گیرد و با صدای بلند گریه می‌کند. -ببخشید، نمی‌دونستم دارم ناراحتت می‌کنم. دست‌هایم دورش حلقه می‌شود. اجازه می‌دهم اشک‌هایش را خالی کند و بعد، برایش آب می‌آورم تا تجدید قوا کند. به بهمن مغموم نگاه می‌کنم که چطور خیره به ناکجاست. نمی‌دانم تقصیر غروب بود یا یاد بابا، فقط سنگی بزرگ روی سینه‌ام احساس کردم. سنگی که نفس کشیدن را برایم دشوار کرده بود. بعد از سکوتی جانگیر پرسیدم: - بهمن تو اونجا بودی وقتی... وقتی بابا اونجوری شد؟ لب‌هایم می‌لرزد، هنوز نمی‌توانستم دو کلمه‌ی مرگ و بابا را در یک جمله به کار ببرم. دست بهمن روی گردنش سُر خورد و سرش اندکی سقوط کرد. - نه والا آبجی، وقتی پیداش کردن که خیلی وقت بود اوردوز کرده بود. عکس سه در چهار مچاله شده را از جیب مانتویم بیرون می‌آورم و لمسش می‌کنم. قطره اشک بی‌آنکه متوجهش شوم، روی دستم سقوط می‌کند. - این اواخر گوشاش یکم سنگین شده بود، باید چندبار صداش می‌زدم تا جواب بده. لبخندم می‌لرزد، نگاهم را بالا می‌آورم. - امروز هزار بار صداش کردم، جواب نداد بهمن. با تمام توان مرا به سینه‌اش می‌چسباند و شانه‌هایمان می‌لرزد. بهمن مثل کودکی خردسال گریه می‌کند و همین هم قلب مرا به آتش می‌کشد. کاش می‌توانستم برادر کوچکم را از این غم بزرگ محفوظ نگه‌دارم.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...