تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
درخواست ناظر داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : درخواست ناظر رمان
سلام عزیزک من داستانها ناظر نمیگیرن جونم -
درخواست ناظر رمان طرح ناتمام | بهاره رهدار کاربر انجمن نودهشتیا
bhreh_rah پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست ناظر رمان
@S.Tagizadeh -
مافیایی رمان آلپاکای سرخ | زهراعاشقی کاربر انجمن نودهشتیا
blue lilium پاسخی برای blue lilium ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_41 دستش را بالا آورد، چانهی امیلی را گرفت و سرش را کمی بالا کشید. ساعدش بیهوا روی سینهی او نشست و تپشهای وحشی قلبش را حس کرد. نگاهش برق زد. «اولین بوسهت بود... نه؟ بهتره خودت رو کنترل کنی وگرنه خودتو لو میدی.» امیلی بیصدا پلک زد. چیزی بین ترس و ناباوری در نگاهش بود. بعد از چند دقیقه رایان بالاخره کمی عقب کشید. با لبخندی محو انگشت شستش را روی چانهی لرزان دختر کشید. «چ… چی کار کردی؟» صدای امیلی پر از بهت بود و نفسهای بریدهاش گواه آشفتگی درونش. رایان کمی سرش را به شانه کج کرد و همانطور که نگاهش را از چشمان گرد او نمیگرفت، با لحنی آرام و مطمئن گفت: «واضحه. دوستدخترمو بوسیدم.» امیلی نفسش را حبس کرد. «چ… چرا؟» پرسش سادهای بود، اما خودش میدانست جوابش ساده نخواهد بود. رایان لبخند کجی زد و سپس نجوا کرد: «برای اینکه بعداً، وقتی جلوی بقیه بوسیدمت، مثل حالا دست و پاتو گم نکنی.» امیلی هنوز گیج بود، اما فقط پلک زد و لبهایش بیاختیار لرزیدند. «آ… آها…» حتی کلمات هم از دهانش غریبه بیرون میآمدند. مغزش با همان چند ثانیهای که گذشته بود از کار افتاده و قلبش دیوانهوار میکوبید. امیلی، با صورتی که هنوز سرخ بود، آرام سرش را پایین آورد. رایان «خوبه»ای زمزمه کرد و در کنارش دراز کشید. دخترک بالاخره توانست نفس عمیقی بکشد. اولین بوسهاش… آنقدر عجیب، ترسناک و در عین حال شیرین بود که نمیتوانست هیچ واژهای برای توصیفش پیدا کند. چشمهایش را به سقف دوخت و ذهنش غرق در فکر شده بود که ناگهان حس کرد بالش از زیر سرش کنار رفت. ثانیهای بعد، بازوی محکم رایان جایش را گرفت. «چیکار میکنی؟» این بار هم صدایش پر از تعجب بود. رایان نیمنگاهی به او انداخت و با بالا انداختن ابرو گفت: «میدونی این چهارمین باره تو همین چند دقیقه اینو ازم میپرسی؟» امیلی اخم کوچکی کرد. «خب… عجیب شدی! هر لحظه یه کاری میکنی که نمیفهمم بعدش قراره چی بشه. مجبورم بپرسم.» رایان تکخندی زد و به پهلو چرخید، صورتش درست روبهروی صورت امیلی نگه داشت. «خودت گفتی باید صمیمیتر بشیم. منم دارم همین کار رو میکنم. تازه… دو آدمی که عاشق هم باشن، تو خواب همدیگه رو بغل میکنن. به این چیزا عادت کن. نمیخوام جلو بقیه دست و پات بلرزه.» امیلی نفس لرزانی بیرون داد و آهسته گفت: «باشه…» بعد دوباره نگاهش را به سقف دوخت، اما وانمود کردن به بیتفاوتی در برابر نگاه خیرهی رایان کار آسانی نبود. ثانیههایی گذشت و این بار رایان دستش را کمی جمع کرد و او را به سمت خودش کشاند. امیلی تسلیم شد و به پهلو چرخید. حالا در میان بازوهای او، میان امنیتی عجیب و ترسی شیرین، گیر افتاده بود. چند دقیقه بعد، درست پیش از آنکه خواب او را ببرد، تنها یک فکر در ذهنش چرخید: «چقدر خوابیدن توی این آغوش لذتبخشه…» -
مافیایی رمان آلپاکای سرخ | زهراعاشقی کاربر انجمن نودهشتیا
blue lilium پاسخی برای blue lilium ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_40 رایان مکث کرد. آرام برگشت که چشمهایش باریک شد. «چطور باید تمومش کنم؟ با تشکر بابت تماشای بدترین فیلم زندگیم؟» امیلی دست به کمر زد، لبخند کجی گوشه لبش نشست. «نه. حداقل میتونستی بگی بد نبود، یا اینکه… شاید بخش با هم بودنش خوب بود.» سکوت کوتاهی بینشان افتاد. رایان نگاهش را به پایین انداخت، اما نمیتوانست لبخند محوی که بیاجازه روی لبش آمده بود پنهان کند. «تو زیادی حرف میزنی، امیلی.» امیلی خندید، بعد همانطور که شانهاش را بالا انداخت گفت: «خب… یکی باید سکوت یخزدهی تو رو بشکنه دیگه.» رایان بیحوصله سری تکان داد و در را باز کرد. «دیروقته، برو بخواب.» امیلی درحالیکه پشت سرش راه میرفت آرام زمزمه کرد: «باشه… ولی قبول کن، اولین فیلمی که با هم دیدیم هیچوقت از یادت نمیره.» رایان بدون اینکه برگردد چیزی نگفت، اما گوشهی لبش هنوز کشیده بود بالا. سکوت کوتاهی در راهرو پیچید، تنها صدای قدمهایشان روی سنگفرش شنیده میشد. چراغهای کمرنگ دیوار حالوهوای آرامی به خانه داده بودند. امیلی برای لحظهای به پهلوی رایان نگاه کرد؛ شانههای پهنش زیر نور زرد نیمهشب عجیب مطمئن به نظر میرسید. حس کرد بیدلیل نفسش کندتر شده. وقتی به اتاق رسیدند، هیچکدام حرفی نزدند. رایان مستقیم سمت تخت رفت و پتو را کنار زد. امیلی با کمی مکث پشت سرش وارد شد، و انگار دلش نمیخواست سکوت بینشان تمام شود. مثل شب گذشته گوشه تخت جمع شد، پشتش به رایان بود که زودتر از او دراز کشیده بود. پتوی سبک را تا روی شانه کشید و زمزمهای آرام گفت: «شب بخیر...» لحظهای سکوت بود. تنها صدای نفسهای آرام رایان میآمد. امیلی به دیوار خیره ماند، سعی داشت به هیچ چیز فکر نکند، اما ناگهان حس گرمایی پشت سرش نشست. دستی قوی دور کمرش حلقه شد و بیاختیار صدای کوتاهی از تعجب کشید. تلاش کرد خودش را جلو بکشد، اما بازوی مردانه محکمتر شد. «میافتی.» صدای بم و نزدیک رایان درست پشت گوشش طنین انداخت. امیلی با چشمان گرد شده پرسید: «چیکار میکنی؟!» رایان بیآنکه عقب بکشد، با یک حرکت آرام او را برگرداند. امیلی حالا به پشت افتاده بود و سایه سنگین رایان بالای سرش. صورتشان آنقدر نزدیک بود که نفسهای گرم او روی گونههای امیلی مینشست. نگاه سرد اما شیطانی رایان برق میزد. «بهت گفته بودم شب، توی تخت… حواسم بیشتر بهت هست.» امیلی سرخ شد، دستپاچه زمزمه کرد: «چرند نگو... من فقط شوخی میکردم! برو کنار!» رایان لبخندی کج زد، سرش را نزدیکتر آورد، آنقدر که اگر یکیشان کلمهای بر زبان میآورد، لبهایشان به هم میخورد. «ولی من… جدی گرفتم.» همان لحظه، کلمهی «جدی» روی لبهای او نیمهکاره ماند و تماس کوتاهی میانشان اتفاق افتاد. امیلی از شوک نفسش بند آمد. قلبش دیوانهوار میکوبید. امیلی دیگر هیچ کلمهای پیدا نکرد. تنها چشمانش وحشتزده و در عین حال خیره، او را نگاه میکرد. و رایان بالاخره فاصله را شکست. لبهایش روی لبهای کوچک و لرزان امیلی نشستند. بوسهای نرم، کوتاه، اما آنقدر واقعی که نفس امیلی برید. -
مافیایی رمان آلپاکای سرخ | زهراعاشقی کاربر انجمن نودهشتیا
blue lilium پاسخی برای blue lilium ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_39 ناگهان با صدای بلند گفت: «ولی با تو ببینم خوشتر میگذره. نمیخوای بمونی؟» رایان بدون آنکه نگاهش را از صفحه بردارد، با خونسردی گفت: «من کار دارم. تو لازم نیست همهچیزو با من تجربه کنی.» لبهای امیلی جمع شد. نگاهش برق مظلومانه گرفت، اما اینبار کمی هم طعنه به چشمانش اضافه شد. «پس تو میخوای من تنهایی فیلم ببینم؟ بعد همونجا وسط سالن خوابم ببره؟ خیلی نامردی رایان آدلر.» رایان سرش را برگرداند. برای لحظهای سکوت میانشان افتاد؛ فقط صدای ترکیدن دانههای ذرت در دستگاه شنیده میشد. لبخندی کمرنگ روی صورتش نشست. «تو زیادی خطرناکی، امیلی. حتی وقتی فقط میخوای مظلوم بازی دربیاری.» امیلی که حالا پاپکورن را در ظرف ریخته بود، لبخندی شیطنتآمیز زد و گفت: «خطرناک؟ پس بهتره بمونی و از نزدیک مراقب باشی.» امیلی لبخند نصفهای زد و در حالیکه پاپکورنها را توی کاسه بزرگ میریخت، زیر لب گفت: «نمیمونی؟ میدونم شاید فیلم دیدن چیز مسخرهای باشه، اما مطمئنم وقتی چند نفری باشه جذابتر میشه.» رایان برای لحظهای سکوت کرد. واقعیت این بود که فیلم برای او همیشه بیمعنی و کسلکننده جلوه کرده بود و ترجیح میداد وقتش را صرف هر کاری جز آن کند. اما حالا، وقتی آن دخترک لجوج و چشمدرشت با حالتی مظلوم و کمی بازیگوش به او خیره شده بود، چیزی در وجودش فرو ریخت. سادهترین تواناییاش قدرت «نه» گفتن یکباره از یادش رفت. بیهیچ حرفی سری تکان داد و روی یکی از صندلیهای ردیف اول نشست. امیلی ذوقزده درست کنار او جا گرفت، ظرف را بینشان گذاشت و کنترل را به دست گرفت. انگار لحظهای در زندگیاش به اندازه انتخاب فیلم برای اولین بار مهم نبوده باشد، با دقت بین گزینهها بالا و پایین کرد. «این یکی هم امتیازش خوبه، هم پوسترش قشنگه… میذارمش؟» نگاهش برق میزد. رایان با همان بیاعتنایی همیشگی سری تکان داد. فیلم شروع شد. اما یک ساعت بعد، هر دو با نگاهی مات و بیحوصله به صفحه خیره مانده بودند؛ گویی چیزی که دیده بودند بیشتر شبیه یک شوخی بیمزه بود تا فیلم. امیلی اولین کسی بود که سکوت را شکست: «خب… این دیگه چی بود؟ چرا انقدر احمقانه بازی میکردن؟» رایان پوزخندی زد و سرش را به دو طرف تکان داد. «برای همین میگم وقت تلف کردنه. نشستیم و به حماقت یه مشت آدم نگاه کردیم.» امیلی با قیافهای پوکر همانطور به صفحهی خاموششده خیره ماند و با صدایی کشدار گفت: «آره… عین دوتا اسکول، نشستیم فیلم دیدیم.» رایان به خندهی کوتاهی بسنده کرد، بعد بیحوصله از جا بلند شد. نگاهش به امیلی افتاد که هنوز روی صندلی فرو رفته بود. «من میرم بخوابم. برعکس تو کل روز نخوابیدم و الان هم وقتم بیخودی هدر رفت.» امیلی آهی کشید و آرام از جایش بلند شد. در دلش میدانست همین چند ساعت کنار هم بودن، هرچند با فیلمی بیمزه، برایش هزار بار شیرینتر از تنهایی بود. رایان به سمت در رفت، دستش روی دستگیره بود که صدای امیلی نگهش داشت: «همین؟ یعنی واقعاً انقدر بیروحی که بعد از این همه وقت فقط میگی میرم بخوابم؟» -
جنایی رمان طرح ناتمام | بهاره رهدار(یامور) کاربر انجمن نودهشتیا
bhreh_rah پاسخی برای bhreh_rah ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
آرزو با اینکه پر از تردیدهایی بود که او را میخکوب کرده بودند، بالاخره عزمش را جزم کرد. با تمام توان در را باز کرد و بیتوجه به صدای جیغها و چشمهای کنجکاوی که روی او زوم شده بودند همراه پرسشهای بیپایانشان، به سمت خروجی دوید؛ به طرف اتاق نگهبانی که کنترل بیمارستان در دست او بود. مسیر پیش رویش هزارتویی انسانی بود. میان آدمها میلغزید و میدوید؛ چنان سبک و بیوزن که گویی پاهایش زمبن را لمس نمیکردند، انگار در حال پرواز بود. وقتی به اتاق کنترل رسید، بدون توجه به نگهبان شیفت صبح، با دستهای لرزان و پرشتاب کلیدهای کوچک را یکییکی خاموش میکرد. نگهبان که از صدای جیغهای وحشتناک پخششده در محوطه شوکه شده بود، حتی توان پرسوجو نداشت، چه رسد به اینکه بفهمد دکتر دقیقاً چه میکند و چرا به جان تابلو برق افتاده است. هر بار که آرزو کلیدی را خاموش میکرد، صداها اما خاموش شدنی نبودند، صبرش به سر آمد. هوا گرم و سنگین بود، لباسهایش به تنش میچسبیدند و صدای ممتد جیغها او را به یاد خاطرهای میانداخت که گمان میکرد سالهاست دفن کرده است. لحظهی عصبی شد، و با همهی انگشتانش یکجا به سراغ کلیدها رفت و آنها را خاموش کرد. ناگهان سکوت، مثل پردهای خوش رنگ و سیما، بر محوطه فرود آمد. آرزو نفس عمیقی از ته دل کشید و سرش را روی تابلو برق گذاشت. این ثانیههای نفسگیر برایش تازگی نداشتند؛ اما باز هم تحملش را نداشت. حتی یک بار دیگر، کافی بود تا همهچیز از هم بپاشد. زانوهایش توان ایستادن را از دست دادن و به زمین افتاد. – دکتر! صدای پر از ترس نگهبان تازهوارد، توجهش را جلب کرد. سرش را اندکی بالا آورد تا چهرهی او را ببیند؛ غریبهای بود که تا کنون او را ندیده بود، برای همین با صدایی گرفته و خفه البته پر از تعجب پرسید: – تازه واردی؟ نگهبان چیزی نگفت. سکوتش سنگین بود. آرزو از جا برخاست کمی نزدیکش شد در چشمهای مشکیش زل زد و گوشزد کرد: – تاحالا ندیدمت، تازه استخدام شدی؟ ولی فکرنکنم! این بار مرد لب باز کرد. لحنش خشک و جدی بود از اینکه آرزو او را مواخذه میکرد هیچخوشش نیامده بود: – شما همه رو توی این بیمارستان میشناسید؟ پرسش او بیش از حد جسورانه بود. آرزو که از جواب نگرفتن کلافه شده بود، با کمی تندی پاسخ داد: – این بیمارستان پدرمه. فکر میکنم تا حدی حق داشته باشم و بدونم کارمنداش کیان. واقعیت این بود که آرزو، به خاطر روحیهی اجتماعیاش، تقریباً همهی کارکنان بیمارستان را میشناخت؛ حتی کارگر سادهای که کف زمین را تی میکشید. بارها از روی کنجکاوی به دفتر پدرش سر زده و پروندههای پرسنل را ورق زده بود. حالا مطمئن بود که این مرد ناشناس جایی در فهرست کارکنان نداشت. اما هنوز فرصت واکنش پیدا نکرده بود که نگهبان غریبه ناگهان او را هل داد و به سمت در خروجی دوید. آرزو تعادلش را از دست داد، به تابلو برق کوبیده شد و همراه درِ پلاستیکی نیمهکنده به زمین افتاد. درد شدیدی در کتفش پیچید و نفسش بند آمد. با وجود درد و تار شدن دیدش بخاطر اشک، دوباره برخاست و به سمت در دوید. در دلش به خودش گفت: «کتفت آسیب دیده، ولی پاهات سالمه که دختر. تو اسطورهی واکنشهای سریعی بابا.» همین جمله کافی بود تا ارادهاش را جمع کند و به مرد برسد. اما درست همان لحظه، همهچیز تغییر کرد. مرد ریزجثهای که با تمام توان میدوید، ناگهان در جا میخکوب شد. آرزو تنها گرمای مایعی را روی صورتش حس کرد، و ثانیهای بعد جسد بیجان مرد جلوی پایش همچون فرشی قرمز پهن شد؛فرشی که تنها شباهتش با فرش واقعی، رنگ سرخ خون بود. وسط پیشانی مرد سوراخی به اندازه یازده یا شاید دوازده میلیمتر دیده میشد. آرزو که تجربهی کافی داشت، بیدرنگ فهمید: این کار یک کالیبر سنگین است. پاشیدگی پشت جمجمه و دهانهی وسیع زخم چیزی جز این را فریاد نمیزد. همهچیز چنان سریع رخ داده بود که حتی حوضچهی خون زیر پایش فرصت نکرد ذهنش را هشدار دهد. – چرا همهچی شبیه اون زمانه؟ نه، این حالت را نمیشد شوک نامید، چون اولینبار نبود که چنین صحنهای میدید. حتی دژاوو هم نبود، چون پیشتر یک بار تجربهاش کرده بود. پس باید چه نامی میگذاشت روی این تکرار دردناک؟ باز هم مایعی گرم روی صورتش لغزید. اما این بار خون نبود؛ اشک بود. اشکهایی که بیاختیار سرازیر شدند و او را به عقب پرتاب کردند، به خاطرهی دو سال پیش. به شبی که خالهاش را درست به همین شکل از دست داد: مادر آیان. - امروز
-
مجموعه داستانهای کوتاه هنگامهی غروب | shirin_s کاربر انجمن نودهشتیا
shirin_s پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در داستان کوتاه
به نام خدا ژانر: تراژدی، درام، عاشقانه نویسنده: فاطمه صداقت زاده خلاصه: مجموعهای از داستانهای کوتاه که اعماق قلب آدمی را در لحظات سرنوشتساز زیر و رو میکند. در آستانهی هر پایان، آشوبی هست؛ آشوبی از جنس عشق، از دست دادن، فداکاری و امید، تلخی جدایی و شیرینی وصال. راویان این داستانها، برخی چون ققنوس از میانهی خاکستر برخواسته و برخی چو پروانه به دور شمع میگردند. برخی در آغوش دریا آرام میگیرند و برخی در کنار طنابهای پوسیدهٔ یک تاب، نوید جهانی دیگر را میشنوند. آنها برای شما دست دعوت دراز کردهاند تا کنار هم و با هم گاه بخندیم، گاه اشک بریزیم و گاه کنار هم برای آرزوها و انگیزهی تپشهای قلب خود بجنگیم. -
درخواست جلد برای کتاب صوتی هزار و یک شب | دنیا کاربر انجمن نودهشتیا
Donya پاسخی برای Donya ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
پس اسامی رو درست کن جانم -
پارت بیست و نهم *** صدای زنگ ساعت مثل همیشه سمج بود، اما این بار بهجای غر زدن، سریع نشستم. دستم هنوز توی آتل تیر میکشید؛ ولی باید تا یک مدتی، درد رو هم بخشی از روزم حساب کنم. بساط قهوه رو به راه انداختم. منتظر به اسپرسو سازم نگاه کردم تا قهوه رو توی لیوان بریزه. همون حین، توی دلم گفتم: - فریا، امروزم زندهای. همین کافیه. نگاهم چرخید سمت گوشیای که هنوز روی مبل راحتی مونده بود. از دیشب هنوز روشن خاموش میشد. دلم میخواست بدونم چه پیام هایی دارم. فکر دونستنشون بهم اضطراب میداد؛ اما اضطرابم رو بلعیدم و سمتش نرفتم. گفتم: - هرچی باشه، اول من مهمم، نه پیامها. قهوه خوردم. نیمروی بدون روغن سادهای درست کردم و خوردم. هنوز ساعت ۸ بود. شیفت امروز عصر بودم و باید خبر میدادم که نمیتونم برم. باید مرخصی میگرفتم. با یک دست کار کردن خیلی سخت تر از چیزی بود که تصورش رو میکردم. نمیتونستم موهام رو جمع کنم؛ نمیشد راحت تخم مرغ رو بشکونم. اگه این دست ناقصم نبود انقدر حرص نمیخوردم. ناکام از اینکه نتونستم موهام رو با گیره جمع کنم، «اه» بلندی گفتم و رهاشون کردم. باید یک سر بیمارستان میرفتم. به همین نیت آماده شدم. باد خنکی میاومد. شالم رو دور گردنم جوری انداختم که کمتر موهام آشفته بشن و به مقصد بیمارستان، خونه رو ترک کردم. *** قاشق بعدی برنج رو توی دهنم گذاشتم و حین جویدنش، جواب ایمیل دکتر حمیدی، معاوت بیمارستان رو دادم. گوشی رو بالاخره برداشته بودم. دهها پیام نخونده؛ یکی از حدیثه، چندتا از همکارا، چندتا هم تبلیغات. و اون اسم بینام! جرعت دادم و پیامش رو باز کردم. نوشته بود: -«باشه. فقط بدون همیشه همین دور و برم.» نفسم سنگین شد. اما این بار نذاشتم دلم فرو بریزه. گوشی رو بستم. با خودم گفتم: - من باید یاد بگیرم حتی اگه سایهی کسی دنبالمه، راه خودمو برم. همونجا نه؛ امت بعد تموم شدن غذا و جمع کردن ظروف، به اتاقم رفتم. دفترچهی کوچیکم رو باز کردم و نوشتم: «باید قسط عقبافتاده رو تا هفته بعد جبران کنم. باید برای دستم فیزیوتراپی شروع کنم. باید بیشتر مطالعه کنم.» برگهی سفید دفترچه پر شد، و من حس کردم بازهم دارم کنترل زندگیمو پس میگیرم.
-
شاید این غصه مرا بعد تو دیوانه کند که قرار است کسی موی تو را شانه کند...
-
تا این غزل شبیه غزل های من شود چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
-
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست محرمی، چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
-
اگه یه عطسه کردی یعنی صبر کن انجام نده کارت رو اگه ۲ تا عطسه کردی یعنی میتونی انجامش بدی😂🫠🩷
-
مافیایی رمان آلپاکای سرخ | زهراعاشقی کاربر انجمن نودهشتیا
blue lilium پاسخی برای blue lilium ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_38 امیلی پلک زد و سوالی پرسید: «تغییر؟» رایان نیمخندهای محو گوشه لبش نشاند. «منظورم رنگشونه.» ولی نگاه جدیاش پسِ پشت آن لبخند پنهان نشده بود، کمی بعد ادامه داد: «بهت نمیاد بیتفاوت باشی. این رنگ زیادی به چشم میاد.» دل امیلی ریخت. نمیدانست خوشحال باشد که توجهاش را جلب کرده یا حرص بخورد از اینکه رایان با همان خونسردیِ همیشگی قضاوتش میکرد. «خب… مثلاً بگیم خوب شده یا بد؟» رایان شانه بالا انداخت و دوباره نگاهش لغزید روی صورت او. «خوب یا بد مهم نیست. مهم اینه که دیگه شبیه قبل نیستی.» امیلی بیاختیار لبخند زد. دستپاچه بود و سعی کرد با شوخی حال خودش را بپوشاند: «یعنی داری اعتراف میکنی من خوشگلتر شدم؟» رایان قدمی جلو آمد، آنقدر نزدیک که بوی شامپوی تازه از موهای خیس امیلی بالا زد. صدایش آرام و سرد بود: «نه. دارم میگم حالا بیشتر قراره بوی دردسر بدی...» کمی گذشته بود، ولی هنوز رایان نگاهش را از موهای تازهرنگشدهی امیلی برنداشته بود، بعد بیهوا عقب رفت و به سمت میز کارش اشاره کرد. «پایین یه سالن هست… چیزی شبیه سینما. برو همونجا، تا من لباس عوض کنم.» امیلی پلک زد. برای لحظهای نمیدانست بین جدیت نگاه او و هیجان کودکانهای که در وجود خودش قل میزد، کدام را باور کند. دلش میخواست بیشتر در آن فاصلهی نزدیک بماند، اما کلمهی «سینما» مثل جرقهای تمام حواسش را ربود. چندی نذشت که با ذوقی کودکانه از پلهها پایین رفت. طبقهی زیرین چیزی فراتر از تصورش بود؛ ترکیبی از سالن ورزش، استخر، و اتاقی با درهای بزرگ مخملی طوسی که حس رمزآلودی داشت. وقتی در را باز کرد، نفسش بند آمد؛ سالن درست مثل یک سینمای واقعی بود. پردهای عظیم بر دیوار کشیده شده بود، و صندلیهای مخملی طوسی ردیفبهردیف چیده شده بودند. «این دیگه فوقالعادهست…!» زیر لب زمزمه کرد و چند قدم جلو رفت. برای لحظهای حس کرد در دنیای دیگری قدم گذاشته. صدای آرامی پشت سرش بلند شد: «فکر نمیکردم چیزی به این راحتی هیجانزدهت کنه.» رایان با لباس راحتی وارد سالن شد و مستقیم سمت دستگاه پاپکورن رفت. دانههای ذرت یکییکی در ظرف میریختند و بوی خوششان در فضا پخش شد. «خب… ژانر؟ کمدی؟ جنایی؟ یا همون عاشقانههای آبکی که بهت نمیاد؟» چشمهایش را باریک کرد و منتظر جواب ماند. امیلی بدون فکر گفت: «اکشن! از اونایی که تا سر حد مرگ میزنن همو.» لبخند نیمهکارهای روی لب رایان نشست. «طبیعیه… دختری مثل تو فقط وقتی آرومه که همهچیز دور و برش بههم بریزه.» امیلی با اخم وانمود کرد به شوخی گرفته: «یعنی من هرجومرجیام؟» رایان شانه بالا انداخت و کنترل را برداشت. پروژکتور روشن شد و نور سفیدش کل سالن را گرفت. «خودت گفتی.» امیلی کنار او ایستاد و با دقت به صفحهی نتفلیکس نگاه میکرد. رایان یکییکی فیلمها را نشان میداد و توضیح مختصر میداد، اما امیلی توجهش نصفهنیمه بود. بیشتر به دستهای او که روی دکمهها حرکت میکرد خیره میشد. -
مافیایی رمان آلپاکای سرخ | زهراعاشقی کاربر انجمن نودهشتیا
blue lilium پاسخی برای blue lilium ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_37 *** آرایشگر حدود یک ساعت تمام امیلی را سرگرم کرد. اول موهای بلند و کمی آشفتهاش را با دقت کوتاه کرد و لایههایی ظریف رویشان انداخت. بعد چند رشته از موها را، درست از کنار گردن و شانههایش، رنگی ملایم زد که در نور برق خاصی پیدا میکرد. برای امیلی همهچیز تازگی داشت؛ آرایشگر با حوصله راههای مراقبت از مو را یکییکی توضیح میداد و او هم، هرچند ته دلش میدانست احتمالاً هیچوقت آنقدر حوصله به خرج نخواهد داد، با دقت گوش میکرد. وقتی کار تمام شد، زن میانسال وسایلش را برداشت و آرام از اتاق خارج شد. امیلی تنها ماند و مقابل آینه ایستاد. نگاهش به انعکاس خودش خیره شد؛ لبخند کمرنگی به آرامی گوشه لبش نشست، نوری از رضایت و تعجب همزمان در چشمانش برق زد. چه حس عجیبی… انگار کسی تازه از دل آینه به او نگاه میکند، کسی که نه فقط شکلش، بلکه درونش هم تغییر کرده بود. شاید واقعاً دارد شبیه دختری میشود که همیشه باید میبود… با این فکر، سریع دوشی کوتاه گرفت و حولهی کوچکی دور گردنش انداخت. موهای نیمهخیسش هنوز به شانهها و پوست گردنش میچسبیدند، اما بیحوصلهتر از آن بود که آنها را کاملاً خشک کند. با هیجانی کودکانه به سمت اتاق رایان دوید و قبل از ورود کمی ایستاد و با یاداوری اینکه الان در خانه رایان است، باید در بزند پس نفس عمیقی کشید و آرام در زد. «بیا تو.» صدای بم و آرام رایان باعث شد پیش از باز کردن در، زیر لب غر بزند: «لعنت به این صدا… چرا باید انقدر جذاب باشه؟» بعد، لبخند ذوقزدهاش را پنهان نکرد و جلوی میز رایان ایستاد. «کار آرایشگر تموم شد.» وقتی امیلی با موهای نیمهخیس و رنگ تازه جلوی رایان ایستاد، لحظهای سکوتی سنگین میانشان نشست. رایان حتی حواسش به لپتاپ هم نبود؛ نگاهش دقیق روی رشتههای مو که روی شانه و گردنش افتاده بودند، لغزید. رنگ تازه در نور اتاق مثل سایهای نرم برق میزد و باعث شده بود چهرهاش کمی متفاوت به نظر برسد. رایان نگاهش را از لپتاپ گرفت، به صندلی تکیه داد و چند ثانیهای به موهای نیمهخیس او خیره ماند. «چرا خشکشون نکردی؟» امیلی با بیحوصلگی حوله را برداشت و روی موها کشید که صدای رایان به گوشش رسید. «الان مثلاً خشک شدن؟» امیلی به جای جواب، ابرویش را بالا انداخت. لحظهای طولانیتر از معمول خیره ماند و همین نگاه کافی بود تا امیلی بیاختیار گونههایش داغ شود. «نه. اما…» صدای او آرام و شمرده بود، پس با اشاره به موهای خیس امیلی گفت: «با این حال بیشتر از اینکه خشک باشن، تغییر کردن.» -
مافیایی رمان آلپاکای سرخ | زهراعاشقی کاربر انجمن نودهشتیا
blue lilium پاسخی برای blue lilium ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_36 «بلد نیستم.» ابروی رایان بالا پرید. «فیلم دیدن یا کار کردن با تلویزیون رو؟» امیلی لحظهای مکث کرد، سپس با دست چپ پشت سرش را خاراند و با خجالت گفت: «هردوش!» رایان سرش را به نشانه تأسف تکان داد و با نیشخندی طعنهآلود گفت: «واقعاً باید یه دفترچه راهنما برات بنویسن… دختر، تو از کرهی زمین نیستی!» امیلی با پف کردن گونههایش و لحنی کنایهآمیز پاسخ داد: «آره، منو از کره ماه فرستادن تا اعصاب تو رو داغون کنم!» رایان از خندهی زیاد و بحث با امیلی به خوبی صورتش کش آمده بود، با این حال سعی کرد خودش را کنترل کند. «تبریک میگم، مأموریتت رو تا اینجا عالی انجام دادی!» رایان خندهی کوتاهی کرد، از همان خندههایی که بیشتر شبیه پوزخند بود تا شادی. بعد، به جای اینکه مثل همیشه بیخیال شود و برود، کمی خم شد تا نگاهش همسطح امیلی شود. «خب، اگه قراره اینقدر بیکار بودن و برای خودت سخت کنی، بهتره خودت بری و یاد بگیری.» امیلی با چشمهای گرد به او زل زد، انگار حرفش توهین بزرگی باشد. لبهایش را آویزان کرد و با حالتی قهرمانه گفت: «گفتم که بلد نیستم! بعدشم… تلویزیون خونۀ شما شبیه سفینه فضاییه. هر دکمهشو بزنم، احتمالاً منفجر میشه!» رایان بیاختیار خندید و سرش را تکان داد. نگاهش برای لحظهای نرمتر شد. این دختر، با همین لجبازیهای بامزهاش، همیشه موفق میشد یخهای اطراف او را کمی ترک بدهد. «باشه، تسلیم. کار آرایشگر که تموم شد، بیا اتاق کارم. خودم برات فیلم میذارم.» امیلی برقزده نگاهش کرد و بیمعطلی مچ دستش را گرفت. صدایش لرز نداشت، اما پر از ذوق کودکانهای بود که نمیشد نادیده گرفت: «جدی میگی؟» رایان لحظهای در چشمانش ماند. آن نگاه ملتمس، ساده و بیدفاع بود. با سر تایید کرد. «ولی فقط یه فیلم. بعدش دیگه غر نزن.» لبخند امیلی ناگهان شکوفه زد. مچ او را رها کرد و با انرژیای که تمام سالن را پر میکرد گفت: «باشه! فقط یه فیلم.» رایان لبخند نیمهکارهای زد، نگاهش را به سمت میز برگرداند و زیر لب زمزمه کرد: «این دختر، انگار برای دردسر ساخته شده.» امیلی درحالیکه با هیجان به سمت اتاقش میدوید، زیر لب میگفت: «فیلم دیدن باید معرکه باشه…» برای اولینبار حس میکرد در این خانهی پر رمز و راز، چیزی شبیه زندگی واقعی در انتظارش است و تمامش به لطف مردی بود که همیشه در مرز میان جدیت و شوخی، او را گیج میکرد. -
مافیایی رمان آلپاکای سرخ | زهراعاشقی کاربر انجمن نودهشتیا
blue lilium پاسخی برای blue lilium ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_35 امیلی ناگهان با برق هیجان در نگاهش راست نشست. «ولی میتونم ورزش کنم! اینجا امکاناتشو دارین؟» رایان ابرویی بالا انداخت و خیرهاش شد. «اگه میخواستم اجازه بدم خودتو خسته کنی، همون اول میذاشتم برگردی محلت.» هیجان امیلی یکباره فرو ریخت. صورتش غمگین شد، نفسش را با حرص بیرون داد و این بار لپ چپش را روی لبه میز گذاشت. «چقدر بیکار بودن سخته…» رایان لبخند بیصدایی زد. غر زدنهای کودکانهاش ناخودآگاه بامزه بود. «نهایت کاری که میتونم برات بکنم اینه که یه آرایشگر بیارم موهاتو مرتب کنه. بیشتر از این از دستم برنمیاد.» امیلی با برق شادی در نگاهش دوباره صاف نشست. «باشه! همینم خوبه. از هیچکاری نکردن که بهتره.» رایان بیحرف سری تکان داد و با یک تماس کوتاه از هالی خواست تا کسی را بفرستد. امیلی بعد از لحظهای مکث، با تردید گفت: «میگم… یعنی دیگه نمیتونم برم کافه یا باشگاه؟» رایان دوباره نگاهش کرد. دختر حالا چهارزانو روی صندلی نشسته بود و زل زده بود به او، مثل بچهای که منتظر شنیدن حکم پدرانه است. «باشگاه برو… ولی کافه نه.» اخم ناراحتی روی صورت امیلی نشست. «ولی آخه لیا دست تنها چیکار کنه؟ کافه بعضی وقتا انقدر شلوغ میشه که دوتامونم کم میاریم…» رایان کمی سکوت کرد، بعد محکم گفت: «به کارن میسپارم یکی رو براش پیدا کنه.» رایان با خونسردی گوشیاش را برداشت و بیاعتنا به نگاه منتظر امیلی، مشغول بررسی ایمیلها شد. امیلی با لبهای افتاده و حالتی دلخور زمزمه کرد: «باشه…» دلش پر بود. مطمئن بود اگر لیا این ماجرا را میفهمید، حسابی ناراحت میشد. با اینحال چه فایده؟ حال او اختیارش تا حد زیادی در دست رایان بود و او میلی نداشت که برخلاف نظرش عمل کند. «بعد اینکه موهام و کوتاه کردم، چیکار کنم؟» رایان بیصدا خندید، گوشی را خاموش کرد و آن را روی میز چوبی گذاشت. سپس نگاه مرموزش را به دختر جوان دوخت؛ دختری که مشتاقانه در انتظار پاسخی ساده بود. «من از کجا بدونم تو باید چیکار کنی؟» امیلی اخم ظریفی کرد و با حالتی جدی گفت: «خب تو وقتی بیکاری چیکار میکنی؟» رایان لحظهای فکر کرد. لبخندی کج بر لبانش نشست و با لحنی آمیخته به شیطنت پاسخ داد: «ورزش میکنم.» چشمان امیلی گرد شد. سپس با حرکتی کودکانه، دو دستش را بر صورتش فشرد و زیر لب غر زد: «اَه… تو خیلی پست فطرتی رایان!» قهقههای بیصدا از گلوی رایان بیرون آمد. برای او، هر بار که این موجود سرکش و پرشور حرص میخورد، جذابتر و خواستنیتر میشد. «خب، فیلم ببین.» این بار با جدیتی بیشتر پیشنهاد داد. امیلی سریع سرش را بلند کرد و با لحنی متعجب پرسید: «چه فیلمی؟» رایان به پشتی صندلی تکیه داد، دست به سینه شد و آرام گفت: «هر فیلمی.» امیلی چهرهای جدی به خود گرفت و دستانش را بر روی پاهایش گذاشت. نگاهش پر از تردید و اندکی بازیگوشی بود. -
مافیایی رمان آلپاکای سرخ | زهراعاشقی کاربر انجمن نودهشتیا
blue lilium پاسخی برای blue lilium ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_34 امیلی با تعجب خندهی کوتاهی کرد، دندانهایش برای لحظهای پیدا شد و بعد از بلعیدن لقمهی نیمهتمامش گفت: «سخته باور کنم یه آدم پولداری مثل تو، تحت تأثیر زندگی دختری مثل من بشه. دختری که نصف عمرش رو توی کوچه و خیابون گذرونده.» رایان لبخند محوی زد. از اون لبخندهایی که بیشتر شبیه به اعتراف خاموش بود تا نشونهای از شادی. چیزی نگفت و فقط نگاهش را از او گرفت. امیلی دوباره قاشق را زمین گذاشت، صدایش کمی التماسآمیز شد: «ولی جدی… باور کن حالم خوبه. مثل همیشهم. میشه امشب برم محل خودمون؟ خواهش میکنم.» رایان با جدیتی که توی صدایش لرزش نداشت، گفت: «کسی رو میفرستم به اسم تو برای همهشون خوراکی ببره. اما تو… باید استراحت کنی.» امیلی نفسش را با آهی کوتاه بیرون داد، لبهایش آویزان شد و سرش را آرام تکان داد: «باشه… خب حالا من باید چی کار کنم؟» رایان بیهیچ مکثی جواب داد: «بخواب.» «خوابم نمیاد! کل روز خواب بودم.» امیلی با غرغر گفت و پشت میز با حالت بچگانهای اخم کرد. رایان، که حالا غذا را تمام کرده بود، دست به سینه تکیه داد به صندلی و با آرامش گفت: «برو تو حیاط قدم بزن، یا خونه رو بگرد.» امیلی نوچی کرد، آرنجش را روی میز گذاشت و پشت انگشتانش را ستون لپش کرد، در حالی که خیره به چشمان قهوهای تیرهی او مانده بود: «تاریکه… تو روز حال میده آدم بگرده، نه الان.» رایان گوشه لبش را کمی بالا کشید و با لحنی شیطنتآمیز گفت: «میخوای خودم سرگرمت کنم؟» امیلی اخم ظریفی کرد، لبهایش که به خاطر حالت صورتش کمی غنچه شده بودند، شکل بامزهای به خودش گرفت، از تغییرهای که در مود و رفتار رایان دیده میشد گیج شده بود، با این حال سعی کرد از بازی لذت ببرد و خودش را گوشهگیر نکند. «اَه! مسخرهبازیا رو بذار کنار رایان!» رایان تکخندی زد، با انگشت اشارهاش گوشه ابرویش را خاراند و گفت: «خب پس… با گوشیت ور برو. یا از همین بیکاریت لذت ببر.» امیلی با صدای بلندتر و کمی غرغرآلود جواب داد: «بلد نیستم که!» رایان نگاه کوتاهی به او انداخت؛ لبخندی پنهان در چهرهاش بود، لبخندی که بیشتر شبیه به این بود که میخواست بگوید "تو خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکنی کودکانهای… و همین باعث میشه بخوام نگهت دارم." امیلی با جدیت گفت و باعث شد رایان که دوباره دست به سینه شده بود، با کمی سردرگمی اخمهایش را در هم بکشد. «چی رو؟» امیلی شانهای بالا انداخت. دست راستش روی میز میلغزید و طرحهای بیمعنی میکشید، درحالیکه دست دیگرش تکیهگاه لپش بود. نگاهش هنوز روی چوب صیقلخورده میز قفل بود. «اینکه از بیکاریم لذت ببرم… من اصلاً نمیدونم چطور باید از یه چیز لذت برد.» رایان سرش را به نشانهی درک پایین آورد. حق با او بود. این دختر هیچوقت فرصت نکرده بود طعم بیخیالی را بچشد. همیشه یا درگیر زندهماندن بود یا دویدن دنبال کار و پول. هیچوقت "بیکار بودن" در قاموس زندگیاش تعریف نشده بود. -
مافیایی رمان آلپاکای سرخ | زهراعاشقی کاربر انجمن نودهشتیا
blue lilium پاسخی برای blue lilium ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_33 امیلی سری به نشانهی فهم تکان داد. در ذهنش به سرعت مرور میکرد که رایان تا چه اندازه حسابشده پیش میرود؛ همهچیز انگار از قبل در ذهن او طرحریزی شده بود، بدون هیچ شکاف یا جای خالی. در همان لحظه در اتاق به آرامی زده شد. صدای خدمتکاری شنیده شد: «شام آمادهست، قربان.» رایان بیکلام سری تکان داد و رو به امیلی پرسید: «میخوای همینجا بخوری یا میای پایین؟» امیلی با بیخیالی خندید و گفت: «نه بابا، میام پایین. فلج که نشدم!» رایان با دست به خدمتکار اشاره کرد تا برود و هر دو از روی تخت بلند شدند. رایان کفشهایش را پوشید و امیلی دمپاییهای آبیرنگش را به پا کرد. آرامآرام به سمت طبقهی پایین رفتند. وسط شام، امیلی با نگاه به صفحهی گوشی و ساعت، با خونسردی پرسید: «راستی، من امشب با کی برم محلّهمون؟» رایان نگاهش را مستقیم در چشمان او دوخت، بیهیچ تردیدی. «امشب نمیری.» چشمهای امیلی از تعجب گرد شده بود، نگاهش روی رایانی که با آرامش مشغول خوردن شام بود میخکوب ماند. روی صندلی کنار دست او نشسته بود و ناخودآگاه با نگرانی پرسید: «چی؟ چرا؟ مشکلی پیش اومده؟ اتفاق خاصی افتاده؟» رایان بدون اینکه دست از کارد و چنگالش بکشد، آرام جواب داد: «باید استراحت کنی.» امیلی چند لحظه خشک و بیحرکت ماند، به رایان خیره شد؛ انگار ذهنش دنبال پاسخی میگشت. بعد با صدایی پر از بهت گفت: «به خاطر خودم گفتی؟» رایان اینبار سر بلند کرد، یکی از ابروهایش را بالا برد و نگاه نافذش را مستقیم در چشمهای دختر دوخت. «کدوم بخش این حرف اینقدر عجیبه؟» امیلی نفسش را آهسته بیرون داد. شانههایش را بالا انداخت، لبخندی بیرمق روی لبهایش نشست: «نمیدونم… فقط تعجب کردم. چون هیچوقت فکر نمیکردم من برات مهم باشم. یعنی الکی چرا پیش بقیه، ولی وقتی باهمیم نه!» رایان کارد و چنگال را روی میز گذاشت و دستانش را به هم قفل کرد، آرنجهایش را روی میز تکیه داد و زیر چانهاش گذاشت. با صدایی آرام پرسید: «چرا فکر میکنی نباید برام مهم باشی؟» امیلی بیاختیار به تارهای مویش دست کشید، نگاهش روی میز لغزید و دوباره شانهای بالا انداخت: «چون تو… با پول یکی از ماشینهات میتونی تمام بدهیهامو صاف کنی. ولی من کسیام که از بچگی توی خیابون بزرگ شدم. با دستفروشی، با دویدن پشت چراغقرمزا… من خیلی با تو فرق دارم.» رایان بیحرف نگاهش کرد. حرفهای او در ذهنش میچرخید، مثل خنجری آرام که قلبش را میخراشید. چهقدر وقتهایی گذشته بود که خودش پشت فرمان ماشینهای لوکس، شیشه را بالا کشیده و بیتفاوت از کنار کودکانی شبیه امیلی رد شده بود؟ بچههایی که با یک شاخه گل یا یک بسته دستمال، در اوج کودکی بار زندگی را به دوش میکشیدند. او بارها به پرورشگاهها کمک مالی کرده بود، اما آیا واقعاً کافی بود؟ آیا دست خودش را برای یکی از همان بچهها دراز کرده بود، یا فقط پولی انداخته بود تا وجدانش را آرام کند؟ رایان لبخند تلخی زد، با صدایی آرام اما جدی گفت: «تو… یه توانایی عجیبی داری. فقط چند جمله میگی، ولی کاری میکنی که بخوام کل زندگیمو زیر و رو کنم.» -
مافیایی رمان آلپاکای سرخ | زهراعاشقی کاربر انجمن نودهشتیا
blue lilium پاسخی برای blue lilium ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_32 رایان تکخند دیگری کرد. «این کاری بود که پدرم میکرد. من فقط جاشو گرفتم.» امیلی پوفی کرد و دستهایش را به نشانهی تسلیم باز کرد. «خب بعضی پدرها بعد مرگشون برای بچههاشون گنج میذارن. بعضیها هم مثل پدر ما یه کوه بدهی. چه انصاف خوبی داره دنیا!» رایان بیصدا خندید، نگاهش کوتاه روی چهرهی امیلی لغزید و بعد به نقطهای نامعلوم دوخته شد. «پدرم در آرامش نمرده، کشتنش!.» امیلی از لفظ حرف زدن رایان لرزی کرد و سعی کرد حرفش را سربسته ببندد تا بیشتر از آن گند نزند. «امیدوارم روحش در آرامش باشه.» خندهی بیصدای رایان بار دیگر فضای بینشان را پر کرد. امیلی بعد از چند ثانیه سکوت، بیتوجه به بحث قبلی، سوالی پرسید که مدتی بود ذهنش را مشغول کرده بود. نگاهش مستقیم در چشمان رایان دوخته شد. «خب حالا جریان این یه ماهی که گفتی دقیقاً چیه؟» رایان نفس عمیقی کشید و با همان جدیت همیشگیاش، شمرده شمرده جواب داد: «ما نمیتونیم یهویی تو رو به همه نشون بدیم و بعدش یکدفعه تعداد محافظا رو کم کنیم. اینجوری همهچیز مشکوک میشه. باید قدم به قدم پیش بریم. حدوداً یک ماه، یا شاید هم بیشتر، صبر میکنیم. توی این مدت کاری میکنیم که همه به بودن تو کنار من عادت کنن. بعد، کمکم از تعداد محافظا کم میشه… اینطوری طبیعیتره و هیچکس شک نمیکنه.» امیلی با دهانی نیمهباز و ابروهای بالا رفته، کشیده گفت: «آهاا…» بعد سری تکان داد و لبخند ریزی زد. «باید بگم واقعاً هوشمندانه بود! ولی… بذار مهمترین سوالم رو بپرسم. چرا اصلاً منو انتخاب کردی؟ مگه نمیدونی ممکنه برای تو دردسر درست بشه؟ درست نمیگم؟ تا جایی که من شنیدم آدمایی که با یکی از طبقهی پایینتر یا گذشتهی مبهمتر وارد رابطه میشن خیلی نگاههای سنگینی رو تحمل میکنن. لیا همیشه سر همین چیزا غر میزنه.» نگاه امیلی برق میزد، انگار منتظر لحظهای بود که از دهن رایان حرفی غیرمنتظره بشنوه. رایان دست به سینه شد و کمی به عقب تکیه داد، صدایش آرام ولی جدی بود: «خیلیها بودن که میتونستم انتخاب کنم. اما من دنبال یه عروسک خوشگل یا یه بادیگارد غول پیکر و هیولایی نبودم. دنبال کسی بودم که وقتی کنارم میایسته، طبیعی باشه. کسی که همه باور کنن رابطهمون واقعیه، بدون اینکه هر بار پچپچ کنن، این دیگه کیه؟» امیلی اخمی کرد و با طعنه گفت: «خب پس یعنی چی؟ یعنی من نه خوشگلام، نه هیکلی… یه چیز این وسط؟ یه انتخاب دمدستی؟» رایان ابرو بالا انداخت و بیدرنگ جواب داد: «نه. یعنی تو همون چیزی هستی که لازمش دارم. نه اونقدر ضعیفی که کسی بخنده، نه اونقدر درخشانی که همه خیرهات بشن. بهاندازهای عادی هستی که باورپذیر باشی… و بهاندازهای سرسخت هستی که بشه بهت تکیه کرد.» امیلی با حالتی نیمهشوخی قهقهه زد: «وای خدای من! رایان آدلر بزرگ داره اعتراف میکنه به "معمولی بودنم" نیاز داره! چه افتخار بزرگی!» رایان پوزخند زد و کمی به جلو خم شد، صدایش پایینتر بود، زیر لب زمزمه کرد: «این فقط یه بازی نیست، امیلی. اگه کسی بفهمه نقشهم چیه، نهتنها من، بلکه تو هم تو خطر میافتی. پس آره! من تو رو انتخاب کردم، نه برای اینکه فقط معمولی هستی، برای اینکه هیچکس جرات نکنه از مرز بین ما عبور کنه و باور کن… هرکی بخواد این مرزو بشکنه، با من طرفه.» -
مافیایی رمان آلپاکای سرخ | زهراعاشقی کاربر انجمن نودهشتیا
blue lilium پاسخی برای blue lilium ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_31 رایان با حالتی آرام سر تکان داد و گوشهی لبش بالا رفت: «فکر میکردم از لقب اسب وحشی متنفر باشی.» امیلی کمی خندید، شانههایش را بالا انداخت و سرش را به دو طرف تکان داد: «شاید توی محلهی ما یادمون نداده باشن چطور درست حرف بزنیم، اما یه چیز رو خوب یاد گرفتیم… اینکه به هر شرایطی سریع عادت کنیم. اگه هر بار سر اون اسم حرص بخورم، جز اعصابخوردی چیزی گیرم نمیاد. پس چرا باید خودمو اذیت کنم؟ بهتره بذارم تو هرچی میخوای صدام کنی، چون من دیگه باهاش مشکلی ندارم.» این بار رایان کفشهایش را درآورد، درست مقابل او نشست و با قامتی راست به تاج تخت تکیه داد: «خیله خب… بپرس.» امیلی با شوق کمی به جلو خم شد و زانوهای برهنهاش به پارچهی شلوار رایان خورد. بیتوجه به این تماس، با چشمانی براق پرسید: «چند سالته؟» رایان بیدرنگ پاسخ داد: «سی.» چشمان امیلی از تعجب گرد شد، انگار انتظار هر پاسخی جز این را داشت. هنوز نمیتوانست باور کند. مقابلش مردی نشسته بود که نهتنها به شکل عجیبی آرامش و اقتدار در چهرهاش جریان داشت، بلکه سنی را هم میگفت که باورش برای امیلی سخت بود. همهچیز مثل معمایی بود که تکههایش جور در نمیآمد. امیلی با ناباوری به رایان خیره شد و با صدایی بلندتر از حالت معمول گفت: «وات د فاک مرد؟ واقعاً سیسالهای؟ اگه تو سیسالهای، پس من باید چند سالم باشه؟! چرا منِ بیستودوساله سهتا تار موی سفید دارم، بعد تو سیسالهای و انگار مجسمهی زندهی یه اثر هنری چندینهزارسالهای؟!» رایان بیاختیار تکخندی زد. «نمیدونستم موی سفید داری.» امیلی لبخند کجی زد و انگشتانش را میان موهای بلند و نامرتبش لغزاند، تارها را به عقب راند. «زیاد نیست… سه چهارتا بیشتر نیست. لیا چند وقت پیش کشفشون کرد. خودش خندید، من که اصلاً ندیده بودمشون چون پشت سرمه.» رایان تنها سری تکان داد، مثل کسی که حرف را پذیرفته باشد. نگاه آرامش هنوز روی امیلی بود و همین، کنجکاوی او را بیشتر میکرد. امیلی خودش را جلوتر کشید، چهارزانو روبهروی رایان نشست و با لحنی پرانرژی گفت: «خب… سوال بعدی! شاید خیلی شخصی باشه، اما حالا که شروع کردیم جواب بده. چند ساله توی این کاری؟» رایان کمی اخم ریز کرد. «برای چی میخوای بدونی؟» امیلی شانه بالا انداخت، خندهی کوچکی روی لبهایش نشست. «برای فضولی! همین الان فهمیدم سیسالهای. بعدم به ذهنم رسید اگه تو اینقدر توی کارهات مهم و جدی هستی که تهدید به مرگت میکنن، یعنی سالهاست وسط این ماجرا بودی. یعنی خیلی زود شروع کردی… درسته؟» رایان بیهیچ هیجانی سر تکان داد. «بیست سالم بود.» چشمهای امیلی گرد شد، کمی تردید کرد ولی سعی کرد تعجبش را بیشتر نمیان کند. «با بیست سال سن وارد همچین کاری شدی؟ من تو بیست سالگی نهایت هنرم این بود که با پای شکسته بشقاب جمع کنم توی یه رستوران! تو خیلی خفنی، جدی!» -
مافیایی رمان آلپاکای سرخ | زهراعاشقی کاربر انجمن نودهشتیا
blue lilium پاسخی برای blue lilium ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_30 لیا سرش را آرام پایین آورد. اما همان لحظه که از روی تخت بلند شد، نگاه سنگین و کمی دلخور امیلی به سمتشان کشیده شد. «کجا میرین؟ همینجوری راحت؟ من تازه بههوش اومدم.» لیا سعی کرد لحنش نرم باشد: «امروز واسه همهمون سنگین بود امیلی. بذار یه امشب رو بریم، فردا دوباره کنارتیم.» امیلی لب گزید، دلش نمیخواست تنها بماند، اما فقط آه کشید و گفت: «باشه…» و با نگاهی غمگین بدرقهشان کرد. او میدانست لیا هم مثل آنتونی، بیشتر از هر زمان دیگری به خلوت و فکر کردن نیاز دارد. کارن هم پس از دقایقی کوتاه به سمت در رفت و در حالی که کیفش را برمیداشت، گفت: «منم باید برم… کارهای عقبمونده زیاده. ولی مطمئن باش فردا سر میزنم.» امیلی فقط با چشمانش بدرقهاش کرد. همین که رایان آمادهی خروج شد، ناگهان امیلی با تعجب نیمخیز شد، خودش را وسط تخت کشید و صدا زد: «هی! صبر کن! تو کجا داری میری؟ تو که قرار بود حواست به من باشه!» رایان با اخم کوتاهی برگشت. امیلی بیتوجه به حالت جدی او، لبخندی شیطنتآمیز زد، مثل کسی که برندهی یک بازی کودکانه شده باشد. رایان با صدایی آرام اما جدی گفت: «امروز صبح هم بهت گفتم… یاد بگیر درست حرف بزنی. هنوز چیزی تغییر نکرده.» امیلی شانه بالا انداخت، چشمهایش را گرد کرد و با لحن معترض گفت: «خب من کل روز بیهوش بودم، از کجا قراره یاد بگیرم؟ بعدشم… چرا میخوای بری؟ نمیشه همینجا بمونی؟ حداقل یه کم با هم حرف بزنیم. من هنوز حتی سنتو درست نمیدونم. تازه، اینم نمیدونم جریان اون یه ماهی که چند بار شنیدم به کارن گفتی چیه!» رایان خوب میدانست امیلی در دل این ماجرا بیشتر از هرکسی گیج و بیپناه است. اما نمیتوانست به او همهچیز را یکباره بگوید. نه بهخاطر بیاعتمادی… بیشتر بهخاطر سنگینی حقیقتی که برای شنیدنش، نیاز به آمادگی داشت. رایان با لحنی آرام اما قاطع گفت: «عجله نکن. هالی فردا خودش همهچیز رو برات توضیح میده.» امیلی بعد از آن ناگهان دست رایان را گرفت، درست همان لحظهای که مرد قصد داشت از کنار تخت دور شود. حرکتش آنقدر ناگهانی بود که تعادل رایان بههم خورد و در نتیجه روی لبهی تخت نشست. نیمتنهی امیلی هم همراهش به جلو پرت شد و چند لحظه روی پاهای او افتاد. امیلی سریع عقب کشید، پتوی روی پاهایش را کنار زد و چهارزانو روبهروی رایان نشست. نگاه جدی و پر از سماجتش به چشمهای مرد دوخته شد: «من نمیخوام هالی فردا بیاد و برام توضیح بده… خودت بگو.» رایان که از شوک آن حرکت ناگهانی بیرون آمده بود، اخم ظریفی کرد و صافتر نشست، بیآنکه کفشهایش را روی تخت بگذارد: «لزومی نداره چیزی بدونی، امیلی.» امیلی لب برچید و با صدایی بلندتر از قبل شروع به اعتراض کرد: «چرا نداره! من باید نقش کسی رو بازی کنم که دوستدختر توئه، اما تو حتی حاضر نیستی بیشتر از چند کلمه باهام حرف بزنی. باشه، قبول… من اون اسب وحشی آوارهی کوچه و خیابونم که به ظاهر و کلاس تو نمیخوره. ولی تو بودی که منو انتخاب کردی! پس باید کمی بهم فرصت بدی، باهام وقت بگذرونی، بذاری بهت عادت کنم. من مثل تو نیستم که راحت با هرکسی ارتباط بگیرم. باید نزدیکت بشم تا بتونم حتی اسمت رو بیتکلف صدا بزنم… نه اینکه همش بگم رایان آدلر.» -
مافیایی رمان آلپاکای سرخ | زهراعاشقی کاربر انجمن نودهشتیا
blue lilium پاسخی برای blue lilium ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_29 آنتونی نفسی سنگین کشید. دست در موهای روشنش برد و آنها را عقب زد، بعد نگاهش را پایین انداخت و آرام گفت: «نه رایان… اینبار من نمیتونم. متأسفم.» اخمی ظریف روی پیشانی رایان نشست، اما چیزی نگفت. آنتونی ادامه داد: «امیلی برای من مثل یه خواهر کوچیکتره. بیشتر از چیزی که نشون میدم دوسش دارم. واقعاً نمیتونم خودم آمادهش کنم که جونشو به خاطر تو بذاره وسط. اگه توان مالی داشتم، سالها پیش بدهیهاشو صاف میکردم و هیچوقت نمیذاشتم به این نقطه برسه. ولی تو خودت میدونی… نصف اون بدهی هم از توان من خارجه. سود و طلبکارا هم که روز به روز بیشترش میکنن. اما نگران نباش، یکی رو میفرستم. کسی که قابل اعتماد و کاربلد باشه. نمیذارم امیلی بیدفاع بره وسط خطر.» رایان سکوت کرد. نگاهش جدی اما فهمیده بود. بعد از چند لحظه کوتاه گفت: «میفهمم. نمیخوام بهت فشار بیارم. اگه نمیتونی، پس نکن.» آنتونی لبخندی زد، گرچه در چهرهاش ردِ خستگی و نگرانی موج میزد. از جا بلند شد: «میرم به لیا خبر بدم که برگردیم.» رایان نیمخیز شد و آرام گفت: «بمون برای شام.» آنتونی سرش را به نشانهی نفی تکان داد. صدایش گرفته بود: «نه… هنوز اون صحنه جلوی چشمامه. وقتی حال امیلی بد شد، وقتی همهی اون حرفا رو زد… انگار مدام تو سرم تکرار میشه. نیاز دارم تنها باشم، یکم از همهچی فاصله بگیرم.» رایان با مکثی طولانی نگاهش کرد و سپس لبخند محوی زد. «باشه… هرطور راحتی.» آنتونی بدون حرف بیشتری بیرون رفت. برای رایان، آنتونی تنها تکهی زندهی خانوادهای بود که سالها پیش در یک حادثه از دست داده بود. پدر و مادر، عموها و حتی پدربزرگش… همه یکییکی در خاک آرام گرفتند و او را با دنیایی خالی رها کردند. تمام آن پیوندها حالا فقط در خاطرهها نفس میکشیدند. اما آنتونی… تنها کسی بود که باقی مانده بود، تنها خونی که هنوز در رگهایش جاری بود. کسی که هیچوقت رهایش نکرد و همیشه در سختترین لحظهها کنار او ایستاد. پسر کوچکتر برای رایان نهتنها عزیز، که یکی از معدود کسانی بود که توانسته بود لایههای سخت و سرد وجودش را کنار بزند. رایان برای آدمهای مهم زندگیش همیشه آمادهی فداکاری بود، حتی اگر به بهای خودش تمام میشد. کارن و رایان بعد از چند دقیقه به اتاق برگشتند. آنتونی و لیا در گوشهای آرام مشغول صحبت بودند و امیلی همچنان روی تخت نیمخیز نشسته بود. کمی نگذشت که آنتونی به آرامی زمزمه کرد: «بریم؟ فکر کنم امشب هممون به یه استراحت درست حسابی نیاز داریم.» -
مافیایی رمان آلپاکای سرخ | زهراعاشقی کاربر انجمن نودهشتیا
blue lilium پاسخی برای blue lilium ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_28 پوزخند رایان عمیقتر شد. ناگهان خم شد و در برابر نگاه مات اطرافیان، لبهایش را بر بینی امیلی فشرد. آن بوسهی کوتاه اما غیرمنتظره، نفس را در سینه همه حبس کرد. حتی امیلی هم با چشمهایی گرد و خیره ماند، گویی زمان ایستاده باشد. رایان زیر لب، همانطور که نگاهش را از چشمهای شبگون امیلی جدا نمیکرد، با جدیتی غیرقابل انکار گفت: «مگه میشه دوست نداشته باشم؟ تو همهی وجودمی عشقم.» کمی در ادامه خم شد و به آرامی در گوش امیلی زمزمه کرد: «من بلدم چطوری نقش بازی کنم...» بعد قامتش را صاف کرد، بیآنکه اجازه دهد سکوت سنگین اتاق شکسته شود. نگاهی گذرا به آنتونی انداخت و فرمان داد: «حرکت کن.» و بدون لحظهای مکث از اتاق بیرون رفت. آنتونی که هنوز در شوک حرکتی که دیده بود، نگاهی گیج و ناباور به امیلی انداخت و ناچار پشت سر پسرعمویش رفت. امیلی با صدای گرفته و ناباور زمزمه کرد: «اون منو بوسید؟» لیا بیاختیار گفت: «واقعاً بوسیدت؟» کارن با لبخندی محو، هنوز خیره به در نیمهباز، آرام تکرار کرد: «انگار بوسید…» سه نگاه ناباورانه به یکدیگر دوخته شد. هیچکس انتظار نداشت رایان، با آن غرور و جدیتی که همواره مثل دیوار اطرافش کشیده بود، اینگونه بیپروا مرزش را بشکند. چگونه توانسته بود بیهیچ نیازی، در برابر همه، امیلی را ببوسد؟ *** آنتونی وقتی وارد اتاق کار رایان شد، هنوز شوک از چهرهاش پاک نشده بود. روی آستانه در ایستاد، کمی مکث کرد و بالاخره پرسید: «واقعاً… امیلی رو بوس کردی؟» رایان که روی صندلی چرمی پشت میزش جا گرفته بود، یک ابرویش را بالا انداخت و با نگاهی خونسرد خیرهاش شد. «همهی آدمها دوستدخترشونو میبوسن آنتونی. دارم نقشمو درست بازی میکنم.» با دست به صندلی سبز مقابلش اشاره کرد. آنتونی نشست و رایان انگشتانش را در هم قلاب کرد، ساعدهایش را روی میز گذاشت و با لحنی جدی ادامه داد: «امیلی باید آموزش درست ببینه. دفاع شخصی، تیراندازی، حتی تقویت بدنی. میدونی که این ماجرا شوخیبردار نیست. این مسئولیت بیشتر از چیزی که فکر میکنی خطر داره.» -
مافیایی رمان آلپاکای سرخ | زهراعاشقی کاربر انجمن نودهشتیا
blue lilium پاسخی برای blue lilium ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_27 آنتونی ناگهان با همان دستی که هنوز در دست امیلی بود، دست دیگرش را در جیب شلوارش فرو برد و گوشیاش را بیرون کشید. شمارهی رایان را گرفت و وقتی تماس وصل شد، رایان کوتاه گفت: «بگو.» صدای رایان کمی بیحوصله از آنطرف خط آمد، آنتونی ابروی بالا انداخت و گفت: «به رفیق من میگی درست حرف نمیزنه، اما خودت که از همه بدتری! مگه من نوکرتم که اینجوری خشک و خالی میگی بگو؟» رایان با همان لحن سرد و جدی جواب داد: «آنتونی، کار دارم… عصبانیم نکن. حرفتو بزن.» آنتونی پوزخندی زد: «باشه قربانِ اعصاب نازک! فقط خواستم بگم دوست دختر گرامیت بهوش اومده. اگه خواستی بیا ببینش.» تماس بدون هیچ حرف اضافهای قطع شد. آنتونی با حالتی پوکر صورت گوشی را روی تخت انداخت و سرش را به طرف امیلی چرخاند: «میشه تو این مدتی که پیشش هستی، یه کم فرهنگ و شعور یادش بدی؟ روح من دیگه طاقت نداره هر بار گوشی رو روم قطع کنه!» لیا با خندهی ریز، صورتش را جمع کرد و امیلی با خندهی بلند سرش را پایین انداخت: «این مدل تککلمهای حرف زدنش، این که تا جای ممکن کمحرف میمونه و نصف مواقع فقط "هوم" و "اِهم" تحویل آدم میده… عادتشه یا برای من قیافه میگیره؟» آنتونی با بیخیالی شانه بالا انداخت: «نه بابا، عادتشه. انرژیشو صرف حرف زدن نمیکنه، مگه مجبورش کنی. اون وقت تازه میبینی چه غوغایی بلده برپا بکنه!» لیا، با قیافهی جمعشده و حالتی مچاله، زمزمه کرد: «چه آدم بیخودی…» امیلی اخمی ساختگی کرد و با حالتی مظلوم اما بانمک گفت: «هی! در مورد دوستپسر عزیز و جانبهکف من درست حرف بزن. من عاشقشم و براش میمیرم، فهمیدی؟!» سهتایی از خنده ریسه رفتند و فضا پر شد از صدای شادشان. همان لحظه در اتاق به آرامی باز شد و رایان با چهرهی سرد همیشگی وارد شد، پشت سرش هم کارن با لبخندی محو قدم برداشت. کارن، به محض دیدن امیلی که نیمخیز روی تخت نشسته بود، لبخندش پررنگتر شد: «خوشحالم که حالت بهتره، امیلی.» امیلی با لبخندی ملایم سرش را تکان داد: «ممنون کارن.» اما رایان بدون این که نگاهش حتی یک لحظه روی امیلی بماند، مستقیم رو به آنتونی گفت: «بیا.» چهرهی امیلی برای لحظهای یخ زد. بیاختیار به او خیره شد. «منم خوبم… آره دیگه متأسفانه هنوز زندهام و نفس میکشم! مرسی که نپرسیدی، خب؟ ولی اگه خیلی بهت فشار نمیاد، یه ذره هم به من توجه کن. به ابهتت آسیبی نمیرسه!» رایان مکثی کرد، بعد با تکخندی کج به سمتش برگشت. قدمی جلو رفت و کنار تخت ایستاد. کمی خم شد تا درست روبهروی صورت امیلی قرار بگیرد؛ صورتی که با پاهای جمعشده زیر پتوی بنفش و پشتی که به تاج تخت تکیه داده بود، ترکیبی از معصومیت و لجبازی او را به رخ میکشید. رایان آرام، اما با لحن خاص خودش گفت: «شب تو تخت بهت توجه میکنم… نگران نباش، عزیزم.» امیلی بیدرنگ پیفی کرد و دست دوستانش را رها کرد. دست به سینه نشست و با اخمهایی درهم، مستقیم خیره شد به چشمهای قهوهایِ سوزان رایان: «وقتی تو شرق تختی و من غربش، دقیقا چطور میخوای بهم توجه کنی؟! یه جوری باهام رفتار میکنی که انگار هیچ حسی نداری، فقط قلبمو بازی میدی… اه قلب عزیز و بیچارهام! یکم نقش بازی کن پسر اینجوری پیش بقیه لو میری.»