تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
پارت شصتم گوشامو تیزتر کردم و به در یکی از این اتاقا نزدیک شدم! صدای خودش بود...کنار در و نگاه کردم، روی تابلو زده بود: ـ بهرنگ محمدی( روانپزشک ) تا رفتم گوش بدم یهو یکی از پشت سر بهم دست زد و گفت: ـ ببخشید خانوم؟ برگشتم که گفت: ـ نوبت داشتین؟ لبخند معمولی زدم و گفتم: ـ اگه امکانش هست میخواستم آقای دکتر و ببینم! گفت: ـ لطفا منتظر باشین! مریض بعدی کنسل کرده! بعد از ایشون شما میرید داخل... بازم لبخندی زدم و رو یکی از مبلا نشستم...دستمو آروم گذاشتم روی گردنبندم تا حرفا رو بشنوم، طبق اون چیزی که من توی پرونده دیده بودم، باید زندگی رو به روالی داشته باشه چون با کسی ازدواج کرده بود که دوسش داشت...برام عجیب بود چون منم که قبل این کاری نکرده بودم! صداشو شنیدم: ـ آقای دکتر من الان یکساله نمیتونم بخوابم! نمیتونم تو صورت زنم نگاه کنم...بخدا دیگه دارم دیوونه میشم! دکتر گفت: ـ بازم همون دختره مارال؟! آرمان گفت: ـ اوهوم، نمیدونم چرا! با اینکه من با اون خیلی در ارتباط نبودم...حتی اون زمانم اونقدر بهش فکر نمیکردم اما از وقتی که ازدواج کردم از فکرش یه لحظه نمیتونم چشم رو هم بذارم...نمیتونم به زنم دست بزنم...واقعا زندگیم داره از هم میپاشه! المیرا هم خیلی بهم شک کرده... دکتر گفت: ـ قرصهایی که بهت دادمو میخوری؟ با بغض گفت: ـ آره دکتر ولی فایده نداره؛ دیگه دارم عقلمو از دست میدم بخدا...
- 59 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهارم - باشه بروسلی؛ چرا میخوای بزنی. کمی به جلو خم شد که فکر کردم جدی-جدی میخواد من رو بزنه. - یچی بهت میگما! من که نمیخواستم بیام ارشد بخونم، بخاطر تو اومدم. حالاهم باید جور همزمان کار کردن تو کیلینگ و بیمارستان و دانشگاه رفتن رو بکشیم. حرف حق جواب نداشت. خودم کردم که لعنت بر خودم باد! اون لحظه ای که با عقل سلیم داشتم کنکور ارشد ثبت نام میکردم، باید حواسم میبود که یک روزی مثل الان حتی فرصت ندارم یک لیوان آب بخورم. البته بد هم نشد. حداقلش این بود که از کرمان و اون زندگی قدیمی دور شدم. با یادآوری کرمان، اخمم در هم رفت. اصلا نمیخواستم ذره ای به اون شهر فکر کنم. برای پرت کردن حواسم از فکر اون شهر، حدیثه رو مورد خطاب قرار دادم که دست از چت کردن هم برداره. - با کی تند-تند چت میکنی وزه؟! لبخند به لب چشم از گوشیاش گرفت و گفت: - با سیاوشم. - چی میگبد باهم؟ پیام دیگه ای که ارسال میکرد، توی جواب دادنش به من وقفه ایجاد کرد. گوشیاش رو خاموش و روی پاهاش گذاشت. - داشت میگفت عصری بچینیم بریم بیرون. ابروهام بالا پرید و فکرم رو بی وقفه به زبون آوردم. - عاشقه ها! نمیفهمید من تا خرخره تو فلاکتم؟ دستش رو در هوا چرخوند. - منم مثل توام. فقط تو خر تری که بیمارستان شیفت شب هم میری؛ ولی من ۷ صبح ۱ ظهرم. سر تکون دادم و لبم به یک طرف کش اومد. - بله حدیث خانم؛ شما قسط ماشین و اجاره خونه نداری!
-
banin عضو سایت گردید
-
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
خوبه ممنونم ازتون- 20 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت پنجاه و نهم خندیدم و گفتم: ـ چیزی نیست خوشگلم، برای نجات اون احمق جونم اینجوری شدم اما میگذره... با اون چشمای خوشگلت دوباره بهم زل زده بود که گفتم: ـ چی شد تو هم دلت براش تنگ شده نه؟! نگران نباش، فردا میارمش... رنگ گردنبندم همین لحظه روشن شد و همونجور که چشام بسته بود گفتم: ـ بله؟ هاروت گفت: ـ وقتشه کارما! یه اوفی کردم و بلند شدم و از پله های خونه رفتم پایین...یه لیوان آب برای خودم ریختم و بعدش رفتم تو اتاقم و پرونده بعدی رو درآوردم...ماجرا از این قرار بود که یه دختر خانوم بیست و دو ساله به اسم مارال تنها پسری که از صمیم قلبم دوسش داشت چند سال پیش ناامیدش کرد و اونو تو بیخبری گذاشت و بعد یکی دو سال خبر ازدواجش و شنید و از طریق دوست مشترکشون متوجه شد که یارو همون زمان که با این حرف میزد دوست دختر داشت و با همون ازدواج کرد! از وقتی مارال این موضوع و فهمید از اینکه اونقدر صمیمی و از ته قلب دوسش داشت و اون دلشو شکست، همش اسم منو صدا کرد تا بالاخره تقاص کاراشو پس بده و الان زمانش رسیده بود.... دست گذاشتم رو گردنبندم تا برم سراغ این پسر که اسمش آرمان بود! وقتی چشامو باز کردم دیدم داخل یه ساختمون خیلی بزرگم و به نفر به صورت یه ریز داره حرف میزنه!
- 59 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
Shadow پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@رز.- 20 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
نه همین خوبه خیلی ممنون- 12 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت پنجاه و هشتم داشتم میرفتم که گفت: ـ رییس امشب پیشم نمیمونی؟ برگشتم و با لبخند گفتم: ـ دکمه تنهاست و من کارام مونده که باید انجام بدم! با حالت مظلومی گفت: ـ پس من چی؟ گفتم: ـ تو که حالت خوبه دیگه! دستشو گذاشت رو قلبش و با حالت عاشقانه گفت: ـ ولی بدون تو شاید دوباره این قلب وایسته! با عصبانیت بهش گفتم: ـ قلبت غلط میکنه با تو! رفتم پتو رو کشیدم تا قفسه سینش و گفتم: ـ الآنم بخواب و به هیچ چیزی فکر نکن! من فردا میام پیشت... گفت: ـ نمیتونم به تو فکر نکنم! خندیدم و گفتم: ـ باشه پس فقط به من فکر کن! لبخندی زد و گفت: ـ شب بخیر! بهش چشمک زدن و از اتاق خارج شدم! به پرستاره پشت میز پذیرش سپردم که حسابی حواستون به سامان باشه! بعدش از در بیمارستان که اومدم بیرون تمام دردی که توی خودم خفه کرده بودم و با نفس کشیدن های بلند دادم بیرون...خیلی مجازات بدی بود و بدتر از اون نقش بازی کردن پیش این آدما بود! دست گذاشتم رو گردنبندم و خونه رو تصور کردم. روی تختم بودم و همین لحظه صدای دکمه رو شنیدم که پرید رو تخت و شروع کرد به لیس زدن من! آروم گفتم: ـ چطوری تو کوچولو؟ با اون چشای قشنگش زل زد به صورتم، حتی سگم هم از اینهمه کبودی روی صورتم تعجب کرده بود!
- 59 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سوم صدای تیک تیکی که میاومد، نشون میداد حدیثه درحال تایپ سریع یک چیزیه. توجهم رو به مسیر و ترافیک دادم. میخواستم از جای خلوت تری برم؛ ولی خب هرکاری هم میکردم بازم دیر به کلاس میرسیدیم. کلافه از نیمکلاچ ها، بوقی ممتد برای ماشین جلویی زدم و زبونم به غر-غر باز شد: - من نمیدونم این زنیکه فکر کرده پرفسور سمیعیه که انقدر برای کلاساش سخت میگیره؟! دهنمون صاف شده! حدیثه دست از تایپ کردن کشید و بازهم جلو اومد. - همین رو بگو! انقدر ازش بدم میاد. دستم رو بر طبق عادت همیشگی در هوا تکون دادم. - مغز من میترکه وقتی تو چشماش نگاه میکنم. میترسم این جلسه هم نریم اسممون رو بده به آموزش. - به جهنم! در زمینهی درس و دانشگاه، حدیثه بیخیال ترین بود! یکهویی خم شد جلو و تمام وسایل من رو از روی صندلی برداشت. - هی حدیث چیکار میکنی؟! ماگم تو پلاستیک میشکنه! ـ برو بابا! از عقب نمیتونم خوب صورتتو ببینم رو مخمه. از همون بین دو صندلی، خودش رو جلو کشید. پشتش به من بود و تلاش میکرد بدون اینکه پاش رو روی صندلی بذاره، بیاد جلو و بشینه که جیغم در اومد. - روانی گمشو عقب! چه کاریه خب؟ خودش رو با بدن انعطاف پذیری که داشت جلوکشید و با باز کردن پاهاش به اندازهی کافی، تونست با موفقیت روی صندلیی شاگرد بشینه و نفسش رو خوشحال، بیرون بده. - دمم گرم. دستم رو سمتش دراز کردم. - رفته بودی تو صورتما! عادتی که داشتم، با دست حرف میزدم. همیشه باید یک دستم در هوا تکون میخورد که جمله از دهنم خارج بشه. - مهم اینه به هدفم رسیدم. نگاهی کوتاه بهش انداختم. اون هم مثل من مقنعهاش دور گردنش بود و موهای فرفریاش روی صورتش ریخته بود. با یاد دانشگاه، با ناخن روی صندلی ضرب گرفتم. - حدیث دیر میرسیم دانشگاه. یعنی اصلا به کلاس نمیرسیم. گوشی ای که دستش بود رو خاموش کرد. چهرهاش قشنگ مشخص بود که میگه: «عجبته!» - کی بود دورهی طرح پاشو کرده بود تو یه کفش که... صداش رو کمی کلفت کرد و دست به کمر و با ابروهای بالا پریده، ادای من رو درآورد: - من هدف گذاری کردم که حتما ارشد بخونم! با کارشناسی نمیخوام مطب بزنم. من باید تا دکترا پیش برم. عادی نشست و با صدای خودش منِ در حال خنده رو به رگبار بست. - هم منو شیر کردی که ارشد بدم هم خودتو تو بدبختی مطلق انداختی. حالا غر بزنی میزنم دندوناتو میشکنم!
-
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
بفرمایید عزیزم. مجو تر از این دیگه دیده نمیشه -
پارت پنجاه و هفتم بعدش رو کرد سمت سامان و گفت: ـ شما هم همینطور! چون قلبتون یبار وایستاده امکان خونریزی داخلی هست...اهل دود که نیستین؟ سریع گفت: ـ نه زیاد! خندیدم و با حالت مسخره کردن گفتم: ـ آره بابا! نهایت روزی به پاکت سیگار و تموم میکنه! دکتر سرشو به حالت تاسف تکون داد و گفت: ـ سیگار برای بیماری مثل شما سمه! لطفاً بذارینش کنار! سامان با کلافگی گفتم: ـ باشه فقط من کی قراره مرخص بشم؟ دکتر گفت: ـ تا فردا شب تحت نظر ما هستین و اگه مشکلی پیش نیومد مرخصتون میکنیم! تا دکتره داشت میرفت بیرون گفت: ـ نمیشه برم خونه؟ بعدش به من نگاه کرد و با حالت شیطونی گفت: ـ آخه اونجا قشنگتر ازم مراقبت میکنن! با چشم غره نگاش کردم که دکتر گفت: ـ نه نمیشه! امشب باید همینجا بمونین و بعدش رفت بیرون...وقتش رسیده بود برم سراغ پرونده بعدی و به دکمه سر بزنم، از صبح تا حالا ندیدمش و دلم براش یذره شده بود...الآنم که سامان حالش بهتر شده بود خیالم راحت بود...
- 59 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
لطفا محوتر کنیدش لطفا -
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
فقط یک کوچولو محوتر لطفا- 20 پاسخ
-
- 1
-
- دیروز
-
bano.z عضو سایت گردید
-
پارت دوم باد کولر که به صورت عرق کردهام خورد، حس شیرینی رو درونم زنده کرد. دست انداختم و مقنعه رو عقب بردم که خودش بقیه راه رو سر خورد و دور گردنم افتاد. شیشه ی دودی ماشین من رو همیشه نجات میداد! موهای کوتاه انتهای گردنم از لابه لای کش موی ساتنم فرار کرده و به گردنم چسبیده بودند. عجب روز بدی بود! فراموشی کلاس مهممان و بعد این ترافیک سنگین تهران، همه چیز رو در هم پیچونده بود. با ریتم آهنگ ناخن روی روکش چرم فرمون میزدم. صدای حدیث، توجهم رو از چراغ زرد شده، گرفت. - مینا امشب شیفتی؟ کمی فکر کردم. - یادم نمیاد حدیث. دفترمو بردار ببین برنامه چیه. حدیثه به جلو خم شد و کیف بزرگ دوشیام رو برداشت و عقب رفت. صدای گشتنش میون خرت و پرتهای داخل کیفم میاومد؛ اما حواس من تماما به چراغ بود که بلافاصله سبز بشه و قبل از گردش به چپ راننده ها، بتونم به مسیرم ادامه بدم. هروقت عجله داریم، اوضاع همیشه بدتر گره میخوره! همزمان با سبز شدن چراغ، حدیثه هم گفت: - آره دختر شیفتی. مسخره کردن رو شروع کرد. - بمیرم برات طفلکی! من امشب با سیسی دیت میرم، توام برو جیغای زنای زایشگاه رو تحمل کن! بیچاره! میدونستم الان ضعف نشون بدم تا صبح میتازه. - ببند بابا حدیث! سیاوش بدون من جایی نمیاد؛ اونم با تو. میدونستم دهن کجی میکنه. حقیقتا از آینه ی جلو دیدم بغل گوشم اومد و لب نازکش رو کج کرد. - برو بابا! سیسی اگه با توئه فقط بخاطر منه. چیزی نگفتم. حرف زدن با حدیثه، فقط تمرکزم رو میگرفت. باید سریع تر میروندم تا به کلاس برسیم. نیم ساعت مونده به شروع کلاس و رسیدن طی نیم ساعت، عملا نیاز به رمز پرواز داره! کاش قبل از شرکت کردن در کنکور ارشد، یکی بهم میگفت مینا، خره، نونت کم بود، آبت کم بود، می نشستی حقوقتو میگرفتی؛ دیگه ارشد رفتنت وسط اینهمه کار چی بود آخه! پوفی کردم و به مسیر ادامه دادم. خودکرده را تدبیر نبود!
- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 12 پاسخ
-
- 2
-
-
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
Shadow پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
خوبه عزیزم یا محو تر؟- 20 پاسخ
-
- 1
-
-
ماسو شروع به دنبال کردن درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
اگه تونستید جواب بدید -
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 12 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
کامل -
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
ولیعهد تاری روش -
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
اگه میشه این چیزی که واستون میفرستم رو محو روش بنویسید محو محو -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد نفسش را کلافه بیرون داد. لیدیا دوباره سرش را پایین انداخته و اشک از چشمانش سرازیر میشد. - اگر چیزی نمیگویی بهتر از بروم... همانطور که به صحبت ادامه میداد از روی صندلی بلند شد. - در خانه کار بسیار دارم و باید به آنها رسیدگی کُ... داشت از لیدیا فاصله میگرفت که ناگهان با شنیدن صدایش بر سر جایش میخکوب شد. باورش نمیشد چیزی را که میشنید. - ما نامزد بودیم! متعجب به سوی لیدیا بازگشت. او داشت چه میگفت؟ او و جکسون نامزد بودهاند؟ چه نامزدهایی که گویی دشمت یکدیگر هستند؟! به سمت لیدیا چرخید. - چه؟ باورش نمیشد چیزی را که میشنید. لیدیا سرش را بالا آورده و به او نگاه کرد. - ما نامزد بودیم؛ از بچگی با هم بزرگ شده و تمامی دوران نوجوانیمان باهم سپری شد... جیزل به سویش رفته و کنارش نشست. خیلی کنجکاو شده بود. - ما دوستان خوبی برای یکدیگر بودیم و هر روزمان باهم سپری میشد. در مکتب همیشه به یکدیگر کمک میکردیم و بعد از آن در خانه باهم درس میخواندیم. مکثی کرد تا نفسی تازه کند. برایش سخت بود در میان گریه کردن حرف بزند. - هر چه بیشتر با او وقت میگذراندم بیشتر از قبل به او وابسته میشدم. وقت و بیوقت، با دلیل یا بدون دلیل به نزد او میرفتم. البته این چنین نبود که او مرا نزد خود نپذیرد. هر وقت به سراغش میرفتم به گرمی با من رفتار کرده و همیت باعث شده بود که نتوانم او را از ذهنم پاک کنم. لیدیا نگاهی به جیزل انداخت. کمی به او نزدیک شده و دست جیزل را در دست گرفت. در این حالت چهرهی او بسیار ترحم برانگیز شده بود. - بعد از اینکه نامزد شدیم نیز او با من خیلی خوب بود؛ هر روز به دیدنم میآمد و هیچوقت بدون آنکه مرا با خودش همراه کند به هیچ مهمانی نرفته بود، همیشه در کنارم بود و نمیگذاشت کوچکترین چیزی مرا آزار دهد. مکث کرد. سرش را پایین انداخته و به نقطهی نامعلومی روی زمین خیره شده بود؛ گویی در میان برفهای سفید روی زمین به دنبال کلماتی میگشت تا بتواند سخنش را ادامه بدهد. جیزل، دست او که مابین دستانش بود را کمی فشرد تا به او دلگرمی بدهد. نمیدانست چهشده که اکنون آنها اینگونه با یکدیکر رفتار میکردند با این حال دلش به حال این دختر میسوخت. لیدیا همانطور که به زمین چشم دوخته بود، ادامه داد. - اما ناگهان همهچیز تغییر کرد. همهچیز از آن سفر به دهکدههای اطراف پاریس شروع شد. هنگامی که او رفت همهچیز خوب بود اما هنگامی که برگشت ورق کاملا برگشته بود. با دستش اشکهایش را پاک کرد. با آن آرایشی که اکنون روی صورتش ریخته بود خیلی مضحک به نظر میرسید. - برای او جشنی گرفته بودم تا بازگشت چند ماههاش را تبریک بگویم اما در همان جشن مرا تنها گذاشته و رفته بود و چند روز بعد گفت که دیگر نمیخواهد مرا ببیند و ازدواج ما نیز اتفاق نمیافتد. در سکوت به او گوش میداد. باورش نمیشد؛ این کارها از جکسون بعید بود. او هیچوقت چنین کاری نمیکرد. تا کنون ندیده بود که جکسون کاری را بدون دلیل موجه انجام بدهد. - مگر میشود؟ جکسون چنین انسانی نیست که بدون دلیل کاری کند، آن هم شکستن دل یک نفر! لیدیا به جیزل خیره شد. از گریهی زیاد چشمانش قرمز شده و بینیاش باد کرده بود. - اکنون که شده؛ او بدون دلیل مرا ترک کرد. جیزل میخواست چیزی بگوید، باز هم میخواست از جکسون دفاع کند. او مطمئن بود جکسون چنین کاری نمیکند. جکسون هنوز هم با دیدن لیدیا یک غم عجیب که سعی در پنهان کردنش داشت در اعماق چشمانش دیده میشد. با شنیدن صدای جکسون از دور حرف در دهانش ماند. - مادمازل، باید برویم. جیزل به سرعت از روی صندلی بلند شد. دست خودش نبود، ناخواسته و حتی بدون اینکه متوجه بشود جکسون چه گفته است از او اطاعت کرده بود. اکنون به علاوه لیدیا، جکسون نیز به واکنش سریع او واکنش نشان داده و هر دو متعجب به او خیره شده بودند. سعی کرد اوضاع را درست کند. به سوی جکسون برگشته و لبخند مصنوعی به لب زد. - الان میآیم. و سپس میخواست به سوی او حرکت کند که لیدیا دستش را گرفته و مانع او شد. - جیزل... به سوی لیدیا برگشت. تا کنون هیچکس نام او را آنقدر با التماس صدا نزده بود. قبلش از رنج دیدن اشکهای لیدیا فشرده شده بود. - کمکام میکنی؟ با چشمان پر از اشکی که گویی به او التماس میکردند تا پاسخش مثبت باشد، به جیزل خیره شد. - من؟! جیزل با تعجب گفت. آخر چه کاری از دست او بر میآمد که بتواند برای این دختر انجام بدهد؟ لیدیا تند و تند سر تکان داد. با هر دو دستش، دست راست جیزل را به دست گرفته بود. - لطفا، فقط تو میتوانی به من کمک کنی. دوباره صدای جکسون به گوش رسید. - مادمازل هوا سرد است و لباس زیادی نپوشیدهای، باید برویم. دوباره صدای لیدیا بلند شد. - لطفا! آه کلافهای کشید. میان آن دو گیر کرده بود. دوباره صدای جکسون بلند شد. - حداقل بیا و پالتوی مرا بگیر. جیزل به سرعت دستش را از درون دست لیدیا بیرون کشید. دیگر آنجا ماندن را جایز نمیدانست. سریع سر تکان داد. - باشد، باشد به تو کمک میکنم اما اکنون باید بروم. لیدیا لبخند بزرگی زد. تا کنوت ندیده بود او اینچنین، با ذوق بخندد. جیزل به سوی جکسون دوید. بعد از آنکه جکسون پالتوی خود را روی شانههای جیزل انداخته بود، گرچه هر چه او گفته بود که سردش نیست و جکسون نیز نپذیرفته بود، به سوی خانه روانه شدند. در تمام مسیر جیزل به قولی که به لیدیا داده بود، میاندیشید. چگونه میخواست آنها را با یکدیگر جور کند در حالی که نمیدانست چرا جکسون از او جدا شده و جکسون نیز حتی یک کلمه به او نمیگفت؟ -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت شصت و نه اندکی بعد همه یکییکی چشمانشان را بز کرده و پدر روحانی پایان نیایش را اعلام کرده بود. کسانی که هنان لحظه دعایشان به پایان رسیده بود از کلیسا خارج میشدند و باقی کسانی که میخواستند در حظور گشیش به گناهانشان اعتراف کنند داخل کلیسا میماندند. جیزل به همراه جکسون و مادر ایزابلا و سایر دوستان او از کلیسا خارج شده و در حیاط کوچک کلیسا ایستادند. مادر ایزابلا با دوستانش گرم صحبت شده بود و جیزل نیز در کنار جکسون ایستاده بود. در کنار یکدیگر به حیاط پر از برف کلیسا خیره شده بودند که صدایی از کنارشان بلند شد. - جیزل... لیدیا بود که دوباره با لحن گرم همیشگیاش او را صدا میزد. جیزل به سوی او بازگشت و لبخندی به او زد. لیدیا دست جیزل را در دست گرفت. - کمی صحبت کنیم؟ این را لیدیا گفته و نگاهی بین جیزل و جکسون انداخت. جیزل به سوی جکسون که به دستهای در هم قفل شدهی آنها نگاه میکرد، برگشت. نگاهش منظوردار بود؛ میخواست واکنش او را به رفتنش با لیدیا بفهمد. جکسون نگاهش را از دستان آنها گرفته و به جیزل چشم دوخت. جیزل کمی سرش را تکان داد به منظور اینکه باید چه میکرد. جکسون دستش را دراز کرده و به نیمکتهایی که کنار حیاط بودند اشاره کرد. - راحت باش، من به سراغ یکی از دوستانم میروم تا تو کارت تمام شود. جیزل سری تکان داد و به سوی لیدیا بازگشت. باز هم این لیدیا بود که بدون پلک زدن محو تماشای جکسون شده بود. جیزل دست او را کشید و به سوی صندلی رفت. نشست و لیدیا را محبور کرد در کنارش بنشیند. بالاخره دست از خیره شدن به جکسون برداشته بود اما هنوز هم حواسش به او بود. - خب، در چه باره میخواهی با مت سُ... هنوز حرفش کامل نشده بود که لیدیا نگاهش را از جکسون گرفته و به او خیره شد؛ بدون مقدمه میان حرفش پرید. - چه رابطهای میان تو و جکسون است؟ این را آنقدر بیمقدمه و جدی پرسیده بود که نفس در سینهی جیزل حبس شده بود. - من... منظورت چیست؟ - منظورم واضح است؛ شما خیلی به یکدیگر نزدیک هستید و حتی با هم زندگی میکنید، جکسون هر روز حتی وقتی کلاسی ندارد به دنبال تو میآید و تو را به خانه باز میگرداند... نفس عمیق ولی عصبی کشید. - حتی تا کنون یکبار هم ندیدهام تو را با نامت بخواند و آن لقب مسخره... جیزل متعجب به او خیره شده بود. مسخره؟ تا کنون ندیده بود لیدیا اینگونه با او یا هر شخص دیگری سخن بگوید. - چطور میخواهی اینها را توضیح بدهی؟ میخواست بلند شود و بگوید که نیازی نمیبیند برایش توضیح بدهد اما آنجا نشست و فقط به او خیره شد. - هان؟! دوباره صدای لیدیا بود که برای کلمهای توضیح از جیزل میخواست تا سخن بگوید. - بین ما... هیچ رابطهی عجیبی نیست. این را جیزل با صدای آرام گفته بود. لیدیا که تکهای از دامنش را در دست گرفته بود و محکم میفشارد، گفت: - چه؟ - میگویم هیچ رابطهی عجیبی بین ما وجود ندارد، ما فقط دوستانی هستیم که در تلاشیم کمی به یکدیگر کمک کنیم، اما... کمی برای پرسیدن سوالش دودل بود اما مگر برای همین همراه بقیه به کلیسا نیامده بود؟ - اما چرا باید برای تو انقدر اهمیت داشته باشد؟ لیدیا سرش را پایین انداخته و چیزی نگفت. پارچهی دامن از دستش رها شده بود. - نمیخواهی چیزی بگویی؟ جیزل پرسیده بود اما باز هم پاسخی از سوی لیدیا به گوشش نرسید. عصبی شده بود، برایچه کسی تلاش نمیکرد پاسخ سوال او را بدهد. از تمامی خدمتکاران پرسیده بود اما هیچکدام پاسخ دقیقی به او نداده بودند. جکسون نیز همیشه تا نام لیدیا را میشنید یا پا به فرار میگذاشت یا باز آن نگاه سردش رخ نمایان میکرد و دست و پای جیزل را برای پرسیدن دوبارهی سوالش، میبست.