رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت سی و چهارم محکم گوشاشو گرفت و گفت: ـ ساکت باش، اصلا نمی‌خوام بهت گوش بدم! کاش به حرف بابام گوش داده بودم...کاش به تو اعتماد نمی‌کردم...منو تو یه تنه درخت زندانی کردی، حتی اگه پدرم بخواد هم نمی‌تونه پیدام کنه! رفتم نزدیکش و دستی به موهای کوتاهش کشیدم و گفتم: ـ تو چشمای من نگاه کن جسیکا! اما مقاومت می‌کرد و سرشو مینداخت پایین...دستم و گذاشتم زیر چونه‌اش تا نگاهش تو نگاهم قفل شد و گفتم: ـ همه چی درست میشه، لطفا بهم اعتماد کن! از من به تو ضرری نمی‌رسه پرنسس.
  3. امروز
  4. نیمه‌جان‌ها هنوز روی خاک زانو زده بودند، اما نگاهشان دیگر پر از شک نبود؛ پر از کنجکاوی و آماده‌گی بود. نورهایی که از شکوفه‌ها می‌پاشید، روی پوستشان می‌نشست و هر بار که چشمشان را می‌بستند، تصویری تازه از جهان در ذهنشان نقش می‌بست. یکی از نیمه‌جان‌ها، دختری با موهای شبیه تار شب، دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: - حس می‌کنم… قلب جهان با قلب من یکی شده. پاندورا لبخند زد، اما این بار لبخندش پر از آرامش و تردید بود، نه قدرت مطلق: - هر کس که خودش را با جریان یکی کند، به جهان خدمت می‌کند و جهان هم به او. اما این یکی شدن، نیازمند توجه و صبر است. ایلاریس دستش را بالا برد و شکوفه‌ای را به آرامی از شاخه جدا کرد. نورش آرام گرفت و روی دست نیمه‌جان‌ها نشست، انگار که پیام جهان را منتقل می‌کند: - این، اولین درس است. جریان بدون کنترل، خطرناک است. اما وقتی با قلبت هماهنگ شود، نجات‌بخش است. باد دوباره وزید، اما این بار نه تند و ترسناک، بلکه نرم و نوازشگر بود. نیمه‌جان‌ها بلند شدند و به اطراف نگاه کردند. هرکدامشان تصویر تازه‌ای از خودش در نور و خاک دیده بود، تصویری که نمی‌شد به راحتی توضیح داد، اما حسش می‌کردند. پاندورا و ایلاریس کنار هم ایستادند، به نیمه‌جان‌ها نگاه کردند و سکوت کردند. سکوتی که پر از معنا بود، سکوتی که می‌گفت: «حالا آغاز واقعی است.» پسر جوان که قبلاً شجاعتش را نشان داده بود، به سمت درخت نقره‌ای رفت و دستش را روی تنه گذاشت. نوری خفیف از درون تنه به دستش منتقل شد و انگار چیزی در او زنده شد که همیشه خوابیده بود: - پس… ما هم می‌توانیم بسازیم؟ ایلاریس سرش را تکان داد: - نه فقط بسازیم، بلکه مسئولش هم باشیم. هر شکوفه، هر جریان، هر نغمه… همه با تصمیم ما شکل می‌گیرند. پاندورا نفس عمیقی کشید و گفت: - و هر تصمیم، حتی کوچک، مسیر جهان را تغییر می‌دهد. امروز، شما اولین گام را برداشتید. فردا، جهان به شما نگاه خواهد کرد و می‌بیند که چه کرده‌اید. نورهای درخشان شکوفه‌ها، حالا مثل ستاره‌های کوچکی در هوا شناور بودند و هر نیمه‌جان، بخشی از آن‌ها را در قلبش حس می‌کرد. جهان دوباره نفس می‌کشید، و این نفس، دیگر تنها یک جریان نبود؛ زندگی بود، امید بود و آغاز یک مسیر جدید. ایلاریس آرام گفت، گویی با خود جهان حرف می‌زند: - حالا، جهان ماست… و ما، مسئولشیم. پاندورا لبخند زد و نورهای شکوفه‌ها در چشم‌هایش درخشیدند، نه به عنوان قدرت، بلکه به عنوان راهنمایی برای نیمه‌جان‌ها. و در سکوتی که فقط با تپش قلب‌ها و زمزمه‌های جریان پر شده بود، هر کس خودش را در جایگاه تازه‌ای یافت؛ نه پیرو، نه رهبر، بلکه بخشی از جریان بزرگ جهان، که تازه بیدار شده بود.
  5. پارت سی و سوم باید جسیکا رو متوجه احساساتش می‌کردم و تا هرچی سریع تر بتونم معجون احساسات و از طریقش پیدا کنم چون این وضعیت خیلی داشت اسفناک می‌شد...سریع برگشتم به مخفیگاهم و دیدم که داخل خونه، همه چی بهم ریخته و شروع کردم به صدا زدن جسیکا اما جواب نمی‌داد...می‌ترسیدم که از اینجا فرار کرده باشه...رفتم سراغ در اتاقش و هرچی زور زدم، نتونستم بازش کنم. گفتم: ـ درو باز کن پرنسس! بیا با همدیگه حرف بزنیم! چندبار دستگیره درو فشار دادم اما بی‌فایده بود تا اینکه با لگد درو هل دادم و در باز شد...دیدم گوشه اتاق عین یه بچه گنجشک کز کرده و زانوهاشو گرفته تو بغلش...رفتم کنارش نشستم که با گریه سرشو بلند کرد و گفت: ـ پیش من نشین! اما بدون توجه به حرفش کنارش نشستم که با حرص از کنارم بلند شد و رفت روی تخت نشست...بعد چشمش خورد به آینه روبرو و صدای گریه‌اش بلندتر شد و گفت: ـ نگاه کن با موهام چیکار کردی! تمام قدرتم و از من گرفتی...تو که همش دم از بد بودن پدر من میزنی، خودت مگه بهتری؟! گفتم: ـ من می‌خوام بهت کمک کنم جسیکا...باید یاد بگیری که به احساسات مثبت درون خودت مثل دلسوزی، مرحمت، عشق، مهربونی احترام بذاریم و اونارو تو وجودت پرورش بدی. باید بفهمی که این احساسات برای زندگی کردن ما چقدر مهم و ضرورین.
  6. *** نور کم‌رمق لامپ روی دیوار افتاده بود و سایه‌ی مهتاب روی ملحفه می‌رقصید. نفسش هنوز سنگین بود و قلبش در قفسه‌ی سینه، مثل پرنده‌ای بی‌قرار می‌تپید. صدای قدم‌ها آرام و نرم از راهرو آمد، اما نه آن صدای همیشگی، نه صدای کسی که انتظارش را داشت. مهتاب حس کرد همه‌ی جهان لحظه‌ای مکث کرده است. در به آرامی باز شد. آرمان وارد شد، اما چیزی در نگاهش بود که مهتاب را بی‌حرکت کرد؛ چشم‌هایی که محکم روی هم فشار داده شده بودند، لب‌ها کمی لرزان و نفسش کشدار. هیچ کلمه‌ای بیرون نیامد. تنها حضور او، سنگینی‌ای را روی قلب مهتاب انداخته بود که نمی‌توانست با چیزی توضیح دهد. او کنار پنجره ایستاد، دستش روی قاب شیشه، نفس‌هایش کشدار و طولانی، هر بار که هوا را بیرون می‌داد، حس می‌شد فشار عاطفی‌ای از گذشته و حال با هم در جریان است. مهتاب نگاهش را از او برنداشت، و با هر نفس، هر حرکت آرام، شوکی در وجودش ایجاد می‌شد. لحظه‌ای بعد، سایه‌ای دیگر وارد شد—مادر آرمان. بدون گفتن هیچ کلمه‌ای، کنار آرمان نشست. لباس راحتی‌اش ساده بود، اما حضورش، قدرتی غیرقابل توضیح و تسلط‌آمیز داشت. سرش را آرام روی شانه‌ی آرمان گذاشت، و با این حرکت، فضا سنگین‌تر شد. نگاه آرمان به سمت مهتاب رفت -مامان وقتی خواب بودی اومد آرمان سعی کرد نگاهش را پایین بیندازد، اما نفس‌های کشدار و کنترل‌نشده‌اش، کشمکش روانی‌ای را به مهتاب منتقل کرد که قلبش را فشرد. مهتاب ناگهان به یاد آورد که مادر آرمان قرار بود در بیمارستان باشد. شوکی ناگهانی در وجودش پیچید. نمی‌توانست چیزی بگوید، نمی‌توانست نفسش را تنظیم کند. همه چیز در سکوت جریان داشت، اما این سکوت از هر فریاد یا کلمه‌ای تاریک‌تر و سنگین‌تر بود. مهتاب تنها نگاه می‌کرد، و ذهنش درگیر شد: حضور مادر، نگاه کشدار آرمان، و آن سکوت عجیب و نفس‌های طولانی. همه چیز نشان می‌داد که گذشته، حال و رازهای پنهان با هم در این اتاق جمع شده‌اند. چراغ کم‌نور خاموش شد و تنها چیزی که باقی ماند، نفس‌های کشدار آرمان و حس سنگینی حضور مادر بود، که مهتاب را در شوک و سردرگمی عمیقی فرو برد.
  7. پارت بیست و یکم - محاله تو رو تنها بذارم. گونتر دیگر در اتاق نماند. مارکوس ماند و هزاران فکر... نیمه‌های شب، درب اتاق انتهایی کاخ باز می‌شود. رزا و دوروتی کنار هم گوشه‌ای نشسته و سر بر شانه‌ی یکدیگر نهاده بودند. با باز شدن در هر دو می‌ایستند. دوروتی دستانش را به هم می‌فشارد اما رزا دست دور کمر او می‌اندازد تا از اضطرابش بکاهد. توماس با سر به رزا اشاره می‌کند و می‌گوید: - همراه من بیا. هر دو با هم به سمت درب قدم برمی‌دارند، توماس دوباره به رزا اشاره می‌کند و می‌گوید: - فقط تو! دوروتی با نگرانی و اضطراب به رزا نگاه می‌کند، رزا با اخم تنها به توماس نگاه می‌کند: - ما از هم جدا نمیشیم. توماس با اخم به او نزدیک می‌شود و به چشمانش خیره می‌شود، رزا نیز مسمم به او نگاه می‌کند. چشمان توماس بزرگ‌تر شده مردمک چشمانش به حرکت می‌افتد. گویی مثل یک گرد باد می‌جرخد و می‌خواهد او را در خود بکشد؛ توماس در ذهن به او القا می‌کند: - تو با من میای! هر چه می‌گذرد تغییری در نگاه رزا ایجاد نمی‌شود، او تنها متحیر چشم و ابرو آمدن او را تماشا می‌کند و در دل او را دیوانه می‌خواند! توماس ناباور قدمی عقب می‌رود، چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟ چگونه به او بی تفاوت بود؟ یک انسان در برابر قدرت او ایستاده بود؟ بر خلاف رزا دوروتی مسخ شده به توماس نگاه می‌کرد. مقصود او رزا بود اما دوروتی جذب شده بود! این‌بار به دوروتی پیام می‌فرستد: - تو همینجا می‌مونی. دوروتی سری تکان داده و به گوشه‌ی اتاق می‌رود. همانجایی که قبل از آن نشسته بود می‌نشیند و زانوهایش را در آغوش می‌گیرد و به رزا می‌گوید: - من نمیام. رزا با قدم‌هایی تند به سمت او می‌رود و کنارش زانو می‌زند و دست بر شانه‌ی او می‌گذارد: - یعنی چی که نمیام؟ با صدای مردی دیگر هر سه به سمت صدا سر می‌چرخانند. - پس چی شد توماس؟
  8. پارت صد و نود و نه همین لحظه یلدا و امیر اومدن داخل و یلدا رو به من گفت: ـ کوروش جان، شنیدم که خاتون همون کاری که با پسرش کرد و میخواد روی تو و ملودی پیاده کنه! ملودی از تو آشپزخونه اومد بیرون و گفت: ـ درست شنیدین خاله! از زمانی که ما بچه بودیم برای هم نشونمون کرد اما واقعا منو کوروش جز حس خواهر و برادری حسی بهم نداریم. روی صحبت ملودی با یلدا بود اما نگاهاش رو به فرهاد بود...از انرژی بینشون احساس کردم که خیلی بهم توجه می‌کنن! حالا به زودی بوش درمیاد...یلدا رو به ملودی گفت: ـ بیخود کرده! دیگه نمی‌ذارم با سرنوشت بچه‌های من بازی کنه! بعدش فرهاد هم رو بهش گفت: ـ آره بابا، نترسید. دیگه اون دوران تهدید و ترس گذشته...الان من کوروش جفتمون پشت خانومای این خانواده هستیم...مگه نه کوروش؟ خندیدم و گفتم: ـ قطعا! بعدش ملودی گفت: ـ البته که کوروش خودش یکیو خیلی دوست داره و مدتهاست که با همدیگن! یلدا با ذوق رو به من گفت: ـ واقعا؟! خیلی خوشحال شدم...حتما یبار بیار پیش ما باهاش آشنا بشیم! خندیدم و گفتم: ـ چشم! اما شما کنجکاو نیستین بدونین اصیل زادست یا بچه پولداره؟! یلدا خندید و گفت: ـ نه پسرم این چیزا فقط از دست اون خاتون برمیاد! همینکه جفتتون همو دوست دارین و قراره خوشبختی پسرم و ببینم، برای من کافیه!
  9. پارت صد و نود و هشتم دخترا با شادی بلند شدن و آقا امیر گفت: ـ مثل همیشه هم که گل کاشتی یلدا خانوم! مامان بهش لبخندی زد و گفت: ـ امیر تو هم یه لحظه بیا بیرون باهات کار دارم. جفتشون رفتن بیرون و منو فرهاد تنها تو هال نشستیم. از وقتی یلدا داشت ماجرا رو تعریف می‌کرد سرش تو گوشی بود و خیلی تو خودش بود. همین‌طور که داشتم ورقه ها رو امضا می‌کردم، گفتم: ـ اتفاقی افتاده؟ یهو سرشو بلند کرد و گفت: ـ چی؟ ورقه‌ها رو گذاشتم رو میز و گفتم: ـ زیادی تو خودتی، اتفاقی که نیفتاده انشالا؟! انگار مردد بود اما بازم با خنده گفت: ـ کلا زیادی به همه شک داریا آقا پلیسه! خندیدم و گفتم: ـ شایدم من اشتباه می‌کنم. گوشیش و گذاشت تو کیفش و گفت: ـ حالا به من بگو که کی مادربزرگت و قراره بندازی زندان؟! خندیدم و گفتم: ـ به زودی! نگران نباش. گفت: ـ لطفا زمانی که قرار اینکارو بکنی، من باشم و این لحظه رو ببینم! گفتم: ـ چشم!
  10. پارت صد و نود و هفتم بعد گفتن من، همه ساکت شدن و به من نگاه کردم...ادامه دادم و گفتم: ـ داره درست میگه! منم کار پدرم و تایید نمی‌کنم ولی معلوم نیست مادربزرگم چه دروغایی براش سرهم کرده که اونم مجبور به باور کردنش شده! ببین چیزیه که اتفاق افتاده و الان هر جوری هست باید عدالت جای خودشو پیدا کنه! آقا امیر گفت: ـ باید چیکار کنیم پسرم؟! رو به ملودی گفتم: ـ ملودی لطفاً اون پرونده‌ایی که بهت دادم، بیار برام. ملودی رفت تو تراس و از کوله پشتیش، ورقه‌ها رو آورد برام...رو مامان یلدا گفتم: ـ اگه امکانش هست همه اون ماجرا رو بیار دیگه می‌خوام زبون شما بشنوم! لطفاً تمام جزییات و تعریف‌کنین چون ممکنه مهم باشه! یلدا یه نفس عمیق کشید که گفتم: ـ البته اگه حالتون بهتره و خودتونو خوب حس می‌کنین! یلدا با لبخند نگام کرد و گفت: ـ خوبم پسرم! چشم برات تعریف می‌کنم. و شروع کرد به تعریف کردن و باورم نمی‌شد یه دختر تو سن هیجده، نوزده سالگی اینقدر سختی کشیده باشه! حتی بعد گذشت این همه وقت هم وقتی داشت راجب پدرم حرف میزد، چشماش برق می‌زد و اشک می‌ریخت...این لابلا از دوست پدرم بهزاد گفت که توجهم و جلب کرد! چندباری اسمش و شنیده بودم اما یادمه زمانی که من بچه بودم، مهاجرت کرده بود تورنتو و ما دیگه خبری ازش نداشتیم. تمام حرفای مادرم و صورت جلسه کردم. باید هر چی سریع‌تر برمیگشتن تهران و این چیزارو با رییسم درمیون میذاشتم...بعد از تموم شدن حرفا، یلدا رو به ملودی و تینا گفت: ـ خب دخترا بیاین کمک من، سفره بندازیم و دور هم یه ناهار بخوریم.
  11. پارت صد و نود و ششم لبخندی زدم و گفتم: ـ قطعا همینطوره! بعدش رو به فرهاد گفتم: ـ هر وقت تو وجود بابا فرهاد... یهو با عصبانیت حرفم و قطع کرد و گفت: ـ اونجا ترمز کن برادر! اون آدم خدا رحمتش کنه و شاید پدر تو باشه اما پدر من نیست... یلدا با ناراحتی و ناچاری رو به فرهاد گفت: ـ پسرم لطفاً اینجوری نکن! بخدا پشت سر... بازم با لحن تندی رو به یلدا گفت: ـ مامان این موضوع برای من تموم شدست! مردی که نتونست پشت زنی که دوسش داره وایسته و ترجیح داد بدون گوش کردن، چشم بسته فقط به حرفای مادرش اعتماد کنه، پدر من نیست! فرهاد برخلاف من خیلی راحت احساساتشو بروز میداد و رک بود! و جوری که من ارتباطشو با آقا امیر دیدم، بنظرم اونقدری دوسش داشت که هیچوقت این ماجرا رو قبول نکنه! تینا سینی چایی رو روی میز گذاشت و کنار ملودی نشست...تینا با صدای آروم گفت: ـ فرهاد، حق داری واقعا اما درست نیست آدم پشت سر کسی که مرده و دستش از دنیا کوتاهه اینجوری حرف بزنه! فرهاد رو بهش گفت: ـ ولی اون آدم زمانی که زنده بود، هرچی از دهنش درومد به مادرم گفت تینا...چرا متوجه نمیشین! بخاطر ترسو بودن این آدم، مادرم مجبور شد از بچه‌اش بگذره...بابا امیر میخواست جلوی اون خاتون وایسته اما با حضور تو تهدیدش کرد! بعد از یه سکوت طولانی، گفتم: ـ درسته!
  12. نور کم‌رمق لامپ روی دیوار، سایه‌ی مبهمی از چهره‌ی مهتاب روی ملحفه انداخته بود. او هنوز کنار در ایستاده بود، دستانش بی‌اختیار روی دستگیره سرد مانده بود. صدای بسته شدن قفل مدتی پیش در فضا پیچیده و بعد ناپدید شده بود، اما حس سنگینی آن هنوز در اتاق می‌چرخید. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که صدای قدم‌هایی آرام در راهرو شنیده شد. مهتاب نفسش را حبس کرد. در به نرمی باز شد، و آرمان وارد شد. کت چرمی‌اش هنوز بر تنش بود و هوای سرد شب با او به اتاق آمد. چشم‌هایش سایه‌دار و خسته به نظر می‌رسیدند، اما برق عجیبی در عمق آن‌ها بود؛ نوری که مهتاب را لحظه‌ای در جا خشک کرد. – برگشتی…؟ صدایش آرام بود، بیشتر شبیه نجوا. آرمان نگاه کوتاهی به او انداخت و چیزی نگفت. در را بست و چراغ را کمی پایین کشید. نور زرد روی چهره‌اش افتاد؛ خونسرد، اما ناآشنا. او جلو رفت، بی‌آنکه بنشیند یا چیزی بگوید. فقط گفت: – خسته‌ام. مهتاب لحظه‌ای مکث کرد. – میذاشتی صبح میرفتیم. لب‌های آرمان کمی لرزید. – نتونستم صبر کنم. باید می‌رفتم… باید می‌دیدمش. کلماتش سرد بودند، بی‌احساس، اما انگار چیزی پشتشان پنهان بود. مهتاب نگاهش را از او گرفت و آرام نشست. سکوتی میانشان افتاد که از هر گفت‌وگویی سنگین‌تر بود. آرمان کنار پنجره ایستاد و پرده را کمی کنار زد. هوای بیرون نمناک بود، بوی باران می‌آمد. در انعکاس شیشه، مهتاب فقط نیم‌رخ او را می‌دید — مردی که به‌نظر می‌رسید چیزی در وجودش تغییر کرده باشد، چیزی نامعلوم. – بهتر شدی؟ پرسید، بی‌آنکه منتظر جواب بماند. آرمان لبخند کوتاهی زد؛ لبخندی که بیشتر به یک انکار شبیه بود تا آرامش. – آره. چشمانش را بست، گویی خودش هم می‌خواست چیزی را از ذهنش پاک کند. مهتاب حس کرد فضا سردتر شده است. نه از سرمای هوا، بلکه از فاصله‌ای که ناگهان میانشان شکل گرفته بود. او خواست چیزی بگوید، اما در نگاه آرمان، خستگی‌ای بود که هر حرفی را بی‌فایده می‌کرد. – بخواب، مهتاب. فردا حرف می‌زنیم. صدایش آرام و خسته بود. کتش را روی صندلی انداخت، به سمت تخت خودش رفت و نشست. مهتاب چند لحظه فقط نگاهش کرد. نگاهش مثل کسی بود که برگشته، اما بخشی از وجودش هنوز در جایی مانده که نباید می‌ماند. با این‌همه، او چیزی نگفت. نه از ترس، بلکه چون نمی‌خواست باور کند چیزی تغییر کرده. چراغ خاموش شد. در تاریکی، صدای نفس‌های سنگین آرمان در اتاق پیچید. مهتاب به سقف خیره شد، در دلش فقط یک جمله تکرار می‌شد
  13. دیروز
  14. پارت صد و نود و پنجم تینا یه ور دست مامانم و گرفت و آقا امیر یه طرف دیگشو و فرهاد هم دعوتمون کرد داخل خونه. یه خونه قدیمی بود و یه هال کوچیک داشتن و با دوتا اتاق خواب...شاید کل خونشون اندازه اتاق من تو عمارت بود! اول از همه چشمم به عکس خانوادگیشون که روی دیوار نصب شده بود، افتاد! خوشحالی از چشمای همشون جز مادرم موج میزد...مامان یلدا که دید به عکس خیره شده، بعد از خوردن یه لیوان آب همراه قرصش گفت: ـ به زودی به عکس خانوادگی میگیرم که تو هم داخلش باشی پسرم! نگاش و کردم و بهش لبخند زدم...بهم اشاره کرد که برم روی مبل کنارش بشینم و اینا مشغول چایی ریختن تو آشپزخونه بود...اینقدر زن گرم و صمیمی بود که اصلا نه من و نه ملودی احساس غریبگی نمی‌کردیم. مامان یلدا رو به ملودی گفت: ـ پس از طریق شما و تینا، پسرم منو پیدا کرد! ملودی با شادی گفت: ـ آره خاله! خوب شد که من ترم اولی بودم و تینا رو دیدم که ازش کمک بخوام و باعث بشه با همدیگه دوست شیم! مامان نگاهی به من کرد و دستی به موهام کشید و گفت: ـ ارمغان در جریان موضوع... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ مادرم همه چی و می‌دونه! و اونم تو بازی مادربزرگم قرار گرفت و در جریان چیزی نبود. ببینین من با اون زن بزرگ شدم، اگه میدونست که یه چنین داستانی پشتش هست... مامان یلدا حرفم و قطع کرد و گفت: ـ می‌دونم پسرم؛ چشمای آدما هیچوقت دروغ نمیگه! چهلم پدرت که دیدمش فهمیدم که از چیزی خبر نداره و بعلاوه اینکه بچه‌ایی که از خونش نبود و مثل پسر خودش بزرگ کرد که بعد از فهمیدن این قضیه هنوزم پشت مادرشه... گفتم: ـ راستش یکم زمان می‌بره تا به شما و خانواده جدیدم عادت کنم، چون من حس اولیه رو از مامان ارمغان گرفتم...اما شما هم به من خیلی حس خوبی میدین! فرهاد گفت: ـ مادره من تکه!
  15. پارت سی و دوم با عصبانیت زدم به شونش و گفت: ـ اینم از بی عرضه بودن شماست، از من می‌پرسی؟! والت چیزی نگفت و من ادامه دادم و گفتم: ـ احتمالا هم برای بیرون رفتن از اینجا، از قدرت موهاش استفاده کرده وگرنه قدرت دیگه‌ایی نمی‌تونست اونو از اینجا خارج کنه... والت سرشو با شرمساری انداخت پایین و گفت: ـ شرمنده‌ام قربان! نگاهی بهش کردم و گفتم: ـ با نگهبانا میری و تک تک سوراخ سمبه‌های این شهر و میگردی و دخترم و برام میاریش! با عصبانیت مشغول قدم زدن تو اتاق جسیکا شدم و ادامه دادم و گفتم: ـ الان که مشکل بزرگترین به اسم آرنولد اومده به این سرزمین، نمی‌تونم با این مسائل کوچیک دست و پنجه گرم کنم... والت گفت: ـ چشم سرورم! همه جا رو میگردیم و اگه هم کسی مانع شد، طلسمش می‌کنیم! تایید کردم و گفتم: ـ یا طلسمش‌ کنین یا اگه خیلی مقاومت کردن، بیارینشون به قلعه تا احساساتشون و جادو کنم و ازشون بگیرم. والت سری تکون داد و از اتاق خارج شد. ( آرنولد) قبل از اینکه ادیل و به اصطبل تحویل بدم، آوردمش نزدیک مخفیگاه تا بتونم جسیکا رو بذارم داخلش. اونو که بیهوش بود، در آغوش گرفتم و گذاشتم روی تخت و بعدش اومدم بیرون تا ادیل و ببرم سمت اصطبل...از زیر شنل نامرئی همه چیز و می‌دیدم! نگهبانای ویچر‌ بیشتر از قبل و تو کل سطح شهر و تو آسمون پخش شده بودن.
  16. نفسم سنگین و بیوقفه بود. همه چیز در اتاق غرق در سکوت و نور زرد چراغ بود، اما حضورش هنوز سنگینی می‌کرد. هر باری که به چهره‌اش نگاه می‌کردم، حس می‌کردم از دستم خارج می‌شود. چیزی در درونم می‌لرزید، چیزی که نمی‌توانم اسمش را ببرم. – بس است… صدای خودم می لرزید، اما قبل از اینکه حرفم را تمام کنم، فشار ذهنی و وسوسه، بدنم را به جلو کشاند. مثل کسی که وسط طوفان می‌خزد، نمی‌دانستم راه بازگشت به کجاست. او لبخند زد، آرام و مرموز، انگار می‌دانست من چه چیزی را از خود پنهان کرده‌ام. اما من نمی‌توانم بمانم. دست‌های روی در اتاق گشت، قلبم تند می‌زد، بیرون تصمیم گرفتم که باید بروم . در را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم. هوای شب مثل سیلی خنک روی صورتم نشست، و هر چه در اتاق بود، حتی وسوسه و گناه، کمی عقب رفت. قدم‌هایم سنگین بود، اما هر قدم، آزادی کوتاه را بیشتر حس می‌کردم. – باید برگردم… صدای خودم آرام بود، اما پر از نگرانی. نه از بیرون، نه از مهتاب، نه حتی از مادر... بلکه از چیزی که در درونم زنده شده بود و نمی‌خواستم دوباره آن را ببینم. چراغ‌های خیابان مثل ستاره‌های خسته چشمک می‌زدند و باد، صدای همیشگی درختان را با خود آورده بود. نفس نفسی کشیدم و احساس کردم کمی از وزن شب سبک شدم. اما میدانستم، آنچه درونم اتفاق افتاده، هنوز آنجاست. یک چیز شکسته، یک کشاکش پنهان… چیزی که حتی روزها و ماه‌ها بعد هم آرام نمی‌گیرند. و من… من باید راهی پیدا کنم که با این زندگی سنگین، قبل از اینکه دوباره بر آن تأثیر بگذارم.
  17. خیابان سنگین بود. ماشین بیصدا میان مه می‌لغزید، و هر بار که باد از شاخه‌ها گذر می‌کرد، حس می‌کردم انگار چیزی در تاریکی صدایم می‌زند. مهتاب پشت آن در قفل‌شده مانده بود… چشمانش، درست پیش از آن‌که بیرون بیایم، چیزی میان التماس و ناباوری داشت — شبیه همان نگاهی که او همیشه به من می‌کرد، وقتی می‌خواستم بروم. انگار زمانه بود و من دوباره همان پسر بیست ساله‌ای بودم که نمی‌دانست عشق یعنی چه، فقط می‌دانست بدون آن زن نمی‌تواند نفس بکشد. دروغ گفتم، همه چیز را، هیچ پسر برادری در کار نبود. هیچ عشقی میان دو نفرِ ممنوع وجود نداشت، مگر من و او . من فقط داستان را عوض کردم تا مهتاب نترسد، تا نبیند من چه چیزی را درون خودم پنهان کرده ام. چطور می‌توانستم بگویم زنی که حالا در تخت بیمارستان نفس می‌کشد، مادر من است — و تنها زنی که تا ابد دوستش خواهم داشت؟ مهتاب شبیه اوست. نه فقط در چهره، در صدا، در طرز خندیدن، حتی در سکوت‌هایش. وقتی برای اولین بار دیدمش، احساس نکردم عاشق شدم. برگشتم. شاید برای همین با او ازدواج کردم. نه از عشق، بلکه از جای خالیِ او . اما حالا دیگر مهتاب هم می‌فهمد. می‌فهمد چرا وقتی صدایش می‌زنم، گاهی به نام دیگری روی زبانم می‌لغزد. می‌فهمد چرا در آغوشش، چشمانم را می‌بندم تا چهره‌ی دیگری را ببینم. نفس نفسی کشیدم و فرمان را سفت گرفتم. جاده به سمت شمال می‌رفت — همان مسیر همیشگی. خانه مادرم در آنجا بود، زخمی که هیچ‌وقت نمی‌بندد. وقتی رسیدم، چراغ بالا روشن بود و پنجره نیمه‌باز، در را باز کردم. همان بوی کهنه‌ی عطرش... بوی مرگ و وسوسه، پله ها را بالا رفتم. قلبم سنگین بود، اما آشنا. در اتاق نیمه‌باز بود. او روی تخت نشسته بود، با لباسی سپید و لبخندی که خطرناک بود، نامه های در دست داشت. – بالاخره اومدی، آرمان... صداش آرام، اما پر از تمسخر بود. – هنوزم ازش فرار میکنی؟ – از چی؟ – از خودت... از من. نفس کشیدم، اما هوا سنگین بود. – تو نباید همچین چیزهایی بگی، مامان... - "مامان؟" خندید. با صدای آرام، اما پر از زهر. – هنوز نقش بازی میکنی؟ تو که همیشه از این کلمه بیزار بودی. سکوت تمام تنم لرزید. او از جا بلند شد. چشمانش درست مثل نگاه مهتاب بود، وقتی دروغ را حس می‌کرد. – اون دختره... شبیه منه، نه؟ هیچ نگفتم. فقط نگاهش کردم. لبخند زد، آرام و خطرناک. – فکر کردی اگر خودم رو توی اون ببینی، شاید این‌بار بتونی دوستم داشته باشی بدون اینکه گناهکار بشی؟ دستم را بالا بردم، اما صدام بیرون نیامد. – بس کن... – یا شاید فکر کردی اگر با سایه‌م ازدواج کنی، من می‌میرم؟ قدم برداشت. تا نزدیک صورتم آمد. دست سردش روی گونه‌ام نشست. – اشتباه کردی، آرمان. من هنوز اینجام... توی چشمای اون دختر. چشمانم را بستم. بوی تنش مثل گذشته بود. نه عشق بود، نه نفرت — فقط وسوسه‌ای که نمی‌خواست بمیرد. – تو منو دوست داری، آرمان؟ – نمی‌دونم... – پس چرا برگشتی؟ لب‌هاش نزدیک آمدند. فقط چند سانتی‌متر فاصله بود. – چون اون هیچوقت نمی‌تونه من باشه. بغضی در گلویم شکست. – من فقط می‌خواستم تمومش کنم. – عشق تموم نمی‌شه، فقط شکل عوض می‌کنه، دفعه‌ی قبل مادر بودم...ولی دیگه نمیتونم. چیزی درونم فرو ریخت. دستم را کشیدم، اما دیر شده بود. بوسه‌ای کوتاه، سرد، و مرگ‌بار میانمان افتاد — مثل مُهری از گناه. در آینه‌ای پشت سر، دو سایه یکی شدند. و من فهمیدم هیچ دروغی، هیچ ازدواجی، هیچ فاصله‌ای من نمی‌تواند این گناه را از جدا کند. در را به روی مهتاب قفل کردم تا نبیند من به کجا برمی‌گردم. به آغازِ همه‌چیز. به زنی که هنوز در من زنده است.
  18. ساعت از دو گذشته بود. چراغ هنوز روشن بود، اما نورش کم‌رمق‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. آرمان مدتی بود حرفی نمی‌زد. فقط کنار پنجره بود و به بیرون نگاه میکرد. مهتاب از روی تخت او را تماشا می‌کرد؛ پشتش سایه انداخته بود و خطوط شانه‌اش در نور نارنجی می‌زدند. مهتاب پرسید: - به چی فکر میکنی؟ آرمان جواب نداد. فقط گفت: - نمی‌تونم صبر کنم. باید برم. مهتاب از جا بلند شد. - الان؟ نصف شب، آرمان… -میدونم. صدایش آرام بود، اما چیزی در لحنش سرد و مصمم به گوش می‌رسید. - اگه صبر کنم شاید دیگه دیر بشه. مهتاب نزدیک رفت. - گفتی حالت بهتر شده، گفتی آروم شده... چی عوض شده؟ آرمان لبخند کجی زد، از آن لبخندهایی که بیشتر برای پنهان کردن دردها تا اطمینان دارند. - یه حس. انگار یه چیزی بیدار شده. هم توی اون، هم توی من. مهتاب گفت: -بذاری صبح باهم بریم. تنها نرو. اما آرمان نگاهش نکرد. به آرامی رفت سمت کمد، کت چرمی‌اش را بیرون آورد. حرکت‌هایش حساب‌شده بود، مثل کسانی که از قبل تصمیم گرفتند. - آرمان... - فقط یه دیداره، مهتاب. ببینمش، قبل از اینکه اتفاقی بیفته که پشیمون شم. مهتاب جلو رفت، دستش را روی بازوی او گذاشت. - یه دیدار؟ یا یه بازگشت؟ آرمان سکوت کرد. دستش روی دست او ماند، اما فشاری ندارد. - نمی‌فهمی... چیزها تموم نمی‌شن تا وقتی خودت باهاش روبه‌رو نشی. مهتاب زمزمه کرد: - و اگه اون "چیز" دوباره تو رو ببلعه چی؟ آرمان لحظه‌ای نگاهش کرد. نگاهی خسته و پر از ترس. - شاید همینو میخوام بدونم. بعد، بی‌صدا از کنارش گذشت. مهتاب احساس کرد هوا سرد شد، مثل وقتی که پنجره‌ای به سمت شب باز می‌شود. او صدای خش‌خش کلیدها را شنید. - داری چیکار میکنی؟ - نگران نباش... فقط یه شب طول میکشه. - آرمان، در رو باز بذار. اما صدایی نیامد. تنها صدای فلز بود — صدای بسته شدن قفل. مهتاب دوید سمت در. دستگیره را چرخاند، اما باز نشد. - آرمان! صدایش میان دیوارها گم شد. از پشت در، صدای نفس کشیدن او را شنید. آرام و سنگین. - فقط بخواب، مهتاب. تا صبح برمی‌گردم. قول میدم. سکوت بعد از صدای قدم‌هایش، که در راهرو دور می‌شدند. مهتاب به در تکیه داد. قلبش تند میزد. نور چراغ لرزید.
  19. صدای زنگ تلفن مثل شکستن شیشه در دل تاریکی پیچید. مهتاب از جا نپرید، اما بدنش منقبض شد؛ تصور موجی نامرئی از میان خواب و بیداری‌اش گذشت. آرمان آرام سر بلند کرد، چشمانش هنوز نیمه‌باز و پر از سایه بود. نور چراغ کم‌رمق کنار تخت روی پوستش می‌لغزید، نرم، ولی سنگین مثل رازی که نمی‌خواهد فاش شود. او بی‌آن‌که نگاهش را از تلفن بردارد، گفت: - دیر وقت... اما تلفن باز زنگ زد، مصرانه‌تر، مثل کسی که نمی‌خواهد را تحمل کند. مهتاب به لب‌هایش نگاه کرد، به آن انقباض کوتاه گوشه دهانش، که مثل ردّی از خشم فروخورده بود. آرمان گوشی را برداشت. صدای زنی آمد — صدایی آرام، ولی لرزان، که در میان نفس‌ها گم می‌شد: - آرمان؟ هنوز بیداری؟ مهتاب بی‌اختیار نفسی در سینه‌اش حبس کرد. صدای زن، گرم نبود، اما بی‌روح هم نبود. در آن صدای خسته چیزی از نیاز و التماس پنهان بود. آرمان لحظه‌ای سکوت کرد، بعد با صدایی گرفته گفت: - گفتم شب تماس نگیر... بهت گفته بودم. - می‌دونم، اما نمی‌تونستم صبر کنم. اون دوباره حالش بد شد… مدام اسمش رو تکرار میکنه. می‌گه نباید باشی رفت. آرمان، تو باید یه کاری بکنی، قبل از اینکه... آرمان میان حرفش پرید: - کافیه، نگاش نکنین. فقط کی بگذار آروم باشه، من خودم تصمیم میگیرم برگردم. مهتاب به خطوط چهره‌اش خیره ماند. آن سکوت‌های کوتاه، تیک خفیف گوشه چشم، بگوش خفیف شانه‌ها… همه چیزهایی بودند که نمی‌خواستند. زن در آن سوی خط هنوز حرف می‌زد، صدایش حالا بغض‌آلود بود: - نمی‌فهمی... اون هنوز فکر می‌کنه اشتباه نکرده است. هنوز باور داره عشقش پاک بوده. هنوز... هنوز اون نامه رو نگه داشته. آرمان به‌ناگاه سرش را پایین انداخت. دندانهایش را به هم فشرد. - دیگه بسّه. صدایش مثل برشی سرد در تاریکی پیچید. بعد، بی‌درنگ تماس را قطع کرد. برای چند لحظه، هیچکدام چیزی نگفتند. فقط صدای تیک‌تاک ساعت بود و سنگین آرمان. مهتاب به او نگاه می‌کرد، اما نمی‌دانست از کجا شروع کند. - کی بود؟ صدایش آرام بود، اما درونش طوفان داشت. آرمان گوشی را پایین گذاشت، لبخندی محو زد، از آن لبخندهایی که بیشتر از درد می‌آیند تا آرامش. - یه آشنا… از بیمارستان. - بیمارستان؟ - مادرم… حالش ناپایدار. یه مدت بود آرومتر بود، ولی دوباره شروع کرد. مهتاب به‌آهستگی گفت: - چی شروع کرده؟ آرمان لحظه‌ای سکوت کرد، بعد آه کشید. - حرف زدن از گذشته. از چیزی که نباید وجود داشته باشد. از عشقی که نباید به زبون میامد. نور چراغ روی صورتش افتاد و مهتاب دید نگاهش تاریک‌تر از قبل شد. - می‌دونی مهتاب، عشق‌ها مثل بیماری می‌مونن. درمان نمی‌شن، فقط پنهان می‌مونن تا وقتی یه چیز کوچیک دوباره بیدارشون کنه. مهتاب بیصدا گوش میداد. انگار می‌ترسید هر کلمه‌اش، دروازه‌های جدید از حقیقت را باز کند. آرمان ادامه داد: - مادرم عاشق کسی شد که هیچ‌وقت نباید حتی بهش نگاه کند… پسرِ برادرش. از خودش بیست سال کوچیکتر بود. جوون، بی‌پروا، با اون نگاه‌هایی که انگار می‌تونستن قلب هرکسی رو به نگاه بنازن. او لحظه‌ای سکوت کرد، انگار تصویر آن دو نفر هنوز در ذهنش زنده بود. - اون موقع کسی نمی‌فهمید. فقط بعد از مرگ پدرم، همه چیز لو رفت. نامه‌ها، عکس‌ها… و آن حس وحشتناک می‌دانستند که مادرم عاشق یک نفر بوده که باید براش مثل پسر می‌بود. مهتاب حس کرد چیزی در گلویش گیر کرده. نه از قضاوت، بلکه از عمق اندوهی که در صدای آرمان موج می‌زد. - و اون پسر… چی شد؟ آرمان نگاهش را از سقف گرفت، مستقیم در چشمان او خیره شد. - رفت. یا شاید فرار کرد. هیچکس نمی‌دونه. فقط یه بار، سالها بعد، برگشت… برای چند ساعت. اون شب، مادرم دوباره خودش رو برید، درست همونجایی که نامه ها رو پنهون کرده بود. مهتاب لرزید. حس کرد هوا سنگین شده. نور کمرنگ چراغ روی دیوارها مثل اشباح می‌رقصید. او نمی‌دانست باید دلسوزی کند یا بترسد. آرمان ادامه داد، بی‌آن‌که نگاهش را از او بردارد: - می‌دونی مهتاب… اون عشق لعنتی هنوز تموم نشده. چون اون پسر برگشته. همین حالا، همین چند روز پیش. زنگ زد، گفت می‌خواهم مادرم رو ببینه. گفت نمی‌تونه تا ابد گناه رو با خودش بکشه. مهتاب بی‌اختیار گفت: - و تو… چی گفتی؟ آرمان لبخند زد، اما نگاهش بی‌نور شد. - گفتم عشق گناه‌آلود رو نمی‌شه با دیدار پاک کرد. فقط با فراموشی. او از جا بلند شد و سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد. بیرون، خیابان خالی بود. چراغ‌ها مثل ستاره‌های خسته چشمک می‌زدند. - گاهی فکر می‌کنم اون عشق هنوز تو خون ماست. تو نگاه من، تو ترس من از نزدیک شدن به کسی… حتی توی تو. مهتاب نفسش را بند آورد. آرمان برگشت، با نگاهی که میان طلب و ترس می‌لرزید. - میفهمی؟ من از عشق می‌ترسم، چون می‌دونم چطور می‌تونه آدم رو ویران کنه. مثل کاری که با مادرم کرد. مهتاب چیزی نگفت. فقط پتو را دور خودش پیچید و به صدای باد گوش داد که حالا از لای پنجره می‌گذشت. در دلش احساس دوگانه‌های می‌جوشید: دلسوزی و هشیاری. او میدانست پشت این آرامش ظاهری، زخمی قدیمی هنوز باز است. آرمان به آرامی گفت: - ببخش که اینو گفتم. نمی‌خواستم سنگینی گذشته‌ای من بیاد سراغ تو. مهتاب سرش را تکان داد. - شاید باید می‌گفتی. چون حالا میفهمم اون سکوتت از چی بود. اون نگاه سنگینت… از ترس نبود، از خاطره بود. برای لحظه‌ای، سکوتی میانشان نشست، نه از سردی، بلکه از درک. اما زیر آن درک، مهتاب حس کرد چیزی خطرناک‌تر جریان دارد — انگار داستان هنوز تمام نشده، تازه شروع شده است. در چشمان آرمان، چیزی از گذشته می‌درخشید. نه فقط درد، بلکه نوعی ادامه. مهتاب حس کرد فردا، شاید صدای آن پسر در زندگی‌شان طنین بیندازد… و عشق ممنوعه‌ای که سال‌ها پیش رفت، دوباره از میان خاک زمان بیرون خواهد رفت. او در دل گفت: - اگر این عشق هنوز زنده است… پس هیچکدوم از ما در امان نیستیم.
  20. مهتاب همان‌طور که به تاریکی نگاه می‌کرد، صدای نفس‌های آرمان را در گوشش می‌شنید. هر نفس، مثل وزش نسیمی آرام، قلبش را می‌لرزاند و در عین حال حس می‌کرد چیزی در درونش محکم شده است. چیزی که نمی‌توانست نامی رویش بگذارد. چشمانش را به سقف دوخت، همان سقف سفید که پیش از این خالی و بی‌روح به نظر می‌رسید، حالا پر از سایه‌ها و نورهایی بود که ذهنش ساخته بود. سایه‌ها، برگرفته از خاطرات، ترس‌ها و امیدهایش بودند. هر باری که چشم می‌بست، انگار هزار راهرو از افکار و نگرانی‌ها جلویش باز می‌شد و هر راهرو به نقطه‌ای ناشناخته ختم می‌شد. او آرام نفس کشید و سعی کرد ذهنش را آرام کند. آرمان هنوز کنار او نشسته بود، اما هیچ حرکتی نمی‌کرد، فقط نگاهش را به او دوخته بود. نگاهش، سنگین مطمئن بود. مثل کسی که هیچ چیزی را از دست نمی دهد. مهتاب، با وجود ترسش، نمی‌توانست نگاهش را از او بردارد. دقایقی گذشت و سکوت اتاق مثل پرده‌ای ضخیم کشیده شده بود. مهتاب سعی کرد صدای خودش را در بیاورد گفت: - آرمان… فردا کجا می‌خوایم بریم؟ صدایش آرام و کمی لرزان بود، اما او خود را کنترل می‌کرد. آرمان لبخند زد، اما لبخندش چیزی بیشتر از آرامش در خود داشت؛ چیزی که مهتاب هنوز نمی‌توانم بفهمم. - یه جای ساده… میخوایم قدم بزنیم، یه قهوه بخوریم، بدون هیچ عجله‌ای. مهتاب نفسش را فرو داد و لحظه‌ای چشمانش را بست. صدای قلبش مثل طبل در گوشش می‌پیچید. قدم زدن، در خیابان بودن، تماشای مردم… اما همزمان چیزی در درونش می‌گفت - آگاه باش. چیزی این وسط درست نیست. او دوباره به آرمان نگاه کرد و چیزی نگفت. فقط دستش را روی پتو جمع کرد و سعی کرد خود را آرام کند. آرمان خم شد و شانه‌هایش را لمس کرد، حرکتی ساده اما پر از معنی. مهتاب حس کرد گرمای بدنش مثل موجی آرام، تمام وجودش را پوشانده است. و در همان حال، ذهنش دوباره به هزار موضوع پیچیده فرو رفت: آیا این امنیت است؟ یا فقط حصاری است که آرمان دور او کشیده؟ ساعت‌ها گذشت، اما مهتاب خوابش نبرد. چشمهایش به آرامی سنگین میشد، اما ذهنش درگیر بود. هر فکر، هر خاطره، هر نظر، مثل موجی به ذهنش حمله می‌کرد. او لحظه‌های خودش را در گذشته دید، در مدرسه، در جمع دوستانش، در خنده‌های ساده و بی‌آلایش. یادش آمد که چه کسی بوده، پیش از این که آرمان وارد زندگی‌اش شود، و حس کرد آن مهربانی و آزادی چقدر برایش مهم بود. نفسش را کشید و پتو را کمی محکم‌تر به خود چسباند. می‌خواست مطمئن شود که هنوز چیزی از خودش باقی مانده است، چیزی که هیچ‌کس نمی‌توانست آن را کنترل کند. در همین حال، آرمان آرام بلند شد و چراغ کوچک کنار تخت را روشن کرد. نور ملایم اتاق را پر کرد و سایه ها کمی نرم شدند. او لبخندی زد و گفت: - می خوای یه چیزی بخوریم؟ یه چای یا شیر گرم؟ مهتاب فقط سرش را تکان داد و حس کرد این حرکت ساده، در عین حال آرامش‌بخش بود، چیزی در ذهنش پررنگ‌تر شد: حس مراقبت یا کنترل؟ نمی توانست تشخیص دهد. آرمان کمی عقب نشست و گفت: - می‌دونم این روزها سخته، اما من کنارتم. مهتاب نفسی کشید، اما در همان نفس، حس کرد از عصبانیت و زیر پوستش جریان دارد. او آهسته گفت: - آرمان… من… می‌خواهم فقط خودم باشم. نه کسی که همیشه کسی مراقبش باشه. آرمان سرش را کمی کج کرد، اما چیزی نگفت. فقط لبخندی زد که این بار مهتاب حس کرد کمی نرم‌تر است، اما هنوز چیزی در پس آن وجود دارد که نمی‌دانست چیست. مهتاب به دیوار نگاه کرد و تصویر خود را در نور ضعیف دید. تصویری که نه کامل بود، نه دست‌خوش کنترل کسی. او حس کرد اگر فقط یک قدم بردارد، حتی یک کوچک، دوباره خودش را پیدا می‌کند. شب، در سکوت ادامه داشت. صدای نفس‌ها، صدای تیک‌تیک ساعت، و صدای قلب مهتاب در هم می‌آمیختند. او پلک‌هایش را بست و تصمیم گرفت: فردا، وقتی با آرمان بیرون می‌رود، هر لحظه را زیر نظر خواهد داشت. نه برای دشمنی، بلکه برای خودش. برای اینکه دوباره خودش باشد، نفس بکشد، و حس کند که هنوز آزادی در دستانش است. ساعتی بعد، مهتاب آرام گرفت. نه این که خوابیده باشد، بلکه ذهنش کمی شفاف‌تر شد، خطوط هزارتویی افکارش کمی واضح‌تر شدند. او حس کرد آماده است، برای فردایی آماده است که شاید اولین قدم واقعی برای آزادی و خود بودن باشد. آرمان دوباره کنار او دراز کشید و دستش را روی پتو گذاشت. مهتاب حس کرد لمس او هم آرامش‌بخش است، هم خطرناک است. اما این بار، او خود را آماده کرد تا این مرزها را کند، و نه فقط از دیگران، بلکه از خودش. و اتاق تاریکی، با تمام سایه‌هایش، حالا نه تهدید بود، نه آس کامل. بلکه مکانی برای شروع مبارزه‌ای درونی، مبارزه‌ای برای بازپس‌گیری و نفس کشیدن آزادانه بود، حتی در کنار کسی که همه چیز را می‌خواست کنترل کند.
  21. سقف سفید اتاق مثل برگه‌ای خالی بالای سر مهتاب کشیده شده بود، اما ذهنش پر از هزارتو بود. پلک‌هایش سنگین می‌شد، اما خواب نمی‌آمد. هر بار که چشمانش را می‌بست، تصویر نگاه‌های آرمان مثل سایه‌ای دوباره به ذهنش هجوم می‌آورد. صدای آرام باز شدن در، او را از خیال بیرون کشید. آرمان وارد شد، در سکوت. پتو را کمی روی او کشید و در کنارش نشست. نفس‌های عمیقش به گوش مهتاب رسید. - خوابت نمی‌بره؟ مهتاب چشمانش را بست، وانمود کرد خواب است. اما آرمان خم شد، گونه‌اش را لمس کرد. - می‌دونم بیداری. مهتاب به ناچار نگاهش را باز کرد. لبخند آرمان نرم بود، اما آن برق در چشم‌هایش مثل قفلی روی نگاه مهتاب افتاد. - می‌خوام مطمئن بشم همیشه احساس امنیت می‌کنی. برای همین کنارتم. مهتاب چیزی نگفت. در دلش تردیدی تیز می‌خزید. امنیت… یا حصار؟ دقایقی گذشت. آرمان همان‌طور که به او خیره مانده بود، گفت: - فردا می‌خوام با هم بیرون بریم. فقط من و تو. هیچ‌کس دیگه. مهتاب نفسش را آرام بیرون داد. شاید فرصتی بود برای دیدن خیابان، هوا، مردم… اما همزمان، می‌دانست این هم بخشی از بازی آرمان است. او آهسته گفت - باشه. آرمان لبخندی کوتاه زد، مثل کسی که از پیروزی کوچک خودش مطمئن شده باشد. بعد چراغ را خاموش کرد و در تاریکی کنار او دراز کشید. مهتاب با چشمان باز به تاریکی نگاه می‌کرد. صدای قلبش بلندتر از سکوت اتاق بود. در ذهنش جرقه‌ای روشن شد: باید راهی پیدا کند. نه فقط برای نفس کشیدن… برای اینکه دوباره خودش باشد.
  22. صبح با صدای باران بیدار شد. مهتاب کنار پنجره ایستاده بود و به خیابان خیس و خالی نگاه می‌کرد، اما نگاهش سرد و خالی بود. خانه آرام بود، اما هر گوشه‌ی آن، هر پرده، هر قاب عکس روی دیوار، حس می‌داد تحت نظر است. آرمان از پایین صدایش زد - مهتاب مهتاب به سختی لبخند زد. لباس خانه‌ی ساده‌ای پوشید و آرام به سمت آشپزخانه رفت. آرمان پشت میز نشسته بود، نگاهی نافذ و دقیق داشت. لبخندش مهربان به نظر می‌رسید، اما همان نگاه به مهتاب فشار وارد می‌کرد، انگار هر حرکتش زیر ذره‌بین است. - امروز بیرون نمی‌ری، درست؟ مهتاب لحظه‌ای مکث کرد، سپس سر تکان داد. - نه نمیرم. - خوبه. آرمان لبخند زد، اما دستانش را روی میز مشت کرد. - می‌خوام امروز فقط کنارم باشی. مهتاب نشانه‌ای از نارضایتی در چشم‌هایش داشت، اما چیزی نگفت. حس می‌کرد هیچ راهی برای مخالفت وجود ندارد. صبحانه ساکت و پرتنش گذشت. هر لقمه‌ای که مهتاب می‌خورد، آرمان با دقت نگاه می‌کرد. حتی حرکات او کوچک‌ترین انحرافی از «روش درست خوردن» را نشان می‌داد، و نگاهش مثل وزنه‌ای سنگین روی شانه‌های مهتاب بود. بعد از صبحانه، آرمان گفت - می‌خوام کمی با هم ورزش کنیم. حرکت‌ها رو همونطوری که می‌گم انجام بده. مهتاب لبخند زد، اما با تمام وجود احساس کرد که به بازی کنترل شده‌ای وارد شده که هیچ راه خروجی ندارد. تمرین شروع شد. آرمان جلوی او ایستاد و هر حرکتش را نظارت کرد، اصلاح کرد، حتی وقتی مهتاب کم‌کم احساس خستگی کرد، اجازه نداد متوقف شود. نگاه نافذ و لحن آرامش، فشار روانی عجیبی ایجاد می‌کرد: او باید کاملاً مطابق انتظار آرمان باشد. ظهر شد. مهتاب به پنجره نگاه کرد و نفسش را حبس کرد. خیابان خالی و مرطوب بود، هیچ صدایی جز باد و برگ‌های خیس نبود. حس کرد دیوارهای خانه کوچک‌تر می‌شوند. حتی فکر کردن به قدم زدن بیرون، به دیدن دیگران، به مکالمه با دوستان، ترسناک و ممنوع بود. آرمان گفت - امروز بعدازظهر می‌خوام فیلم ببینیم. روی مبل بشین و استراحت کن. مهتاب سر تکان داد. او مطیع بود، اما درونش شعله‌ی خشم و اضطراب آرامی روشن شده بود که نمی‌توانست خاموشش کند. شب که رسید، مهتاب کنار شومینه نشسته بود. شعله‌ها سایه‌هایش را روی دیوار کشیدند؛ سایه‌ای بلند، پیچیده و شبیه زندانی که دور او کشیده شده باشد. آرمان نزدیک شد، دستش روی شانه‌های مهتاب گذاشت. - همه چیز خوبه؟ مهتاب فقط سر تکان داد. اما قلبش نمی‌توانست آرام شود. هر نگاه، هر لمس، هر جمله‌ی آرمان، ترکیبی از عشق و کنترل بود. نمی‌دانست تا کجا می‌تواند با این فشار زندگی کند، اما نمی‌توانست مخالفت کند. هر نفسش را حس می‌کرد، اما حس می‌کرد با هر نفس، دیوارهای خانه تنگ‌تر می‌شوند. *** مهتاب در تاریکی به سقف خیره شد. نفسی عمیق کشید و احساس کرد در دل خود، جایی بین عشق و ترس، زندانی شده است.
  23. °•○● پارت صد و بیست و پنج جرقه‌ای در سرم روشن شد و به آنی، متوجه شدم ماجرا از چه قرار است. چادرم را محکم در مشت فشردم و سریع از پله‌ها بالا رفتم. همین‌که رسیدم، در خانه‌ی طبقه‌ی بالا کوبیده شد. خشمم را در مشت‌هایم ریختم و در را کوبیدم. - بیا بیرون، می‌دونم همه این آتیش‌ها از گور تو بلند میشه، بیا بیرون! بالاخره در باز شد. سمیه پشت در پناه گرفته بود. چانه‌اش را بالا داد و با تته‌پته گفت: - چته تو؟ جنی شدی؟! در را هُل دادم و وارد خانه‌اش شدم. می‌دانستم شوهرش این ساعت از روز خانه نیست، پس با خیال راحت، در را پشت سرم بستم و فریاد زدم: - چرا این کارو کردی؟ من چی کارت کرده بودم؟ چه هیزم تری بهت فروخته بودم که رفتی پیش شاپوری اون حرفا رو زدی؟ با وحشت عقب رفت، دست‌های لرزانش را برای دفاع از خودش بالا آورد و گفت: - جلو نیا! به خدا اگه جلو بیای، زنگ می‌زنم به پلیس. قدم بلندی برداشتم، شانه‌هایش را گرفتم و تکان دادم: - با توام سمیه! چی بهت رسید؟ با رفتن من از این ساختمون، چی بهت می‌رسید؟ هیچ فکر کردی چه بلایی سر من میاد؟ سر گندم؟ هان؟! جواب بده عوضی! با جیغ آخرم، سمیه زیر گریه زد. شبیه کودک دبستانی در مقابلم اشک می‌ریخت، شبیه یک تمساح واقعی. - ترسیدم... ترسیدم... خسرو رو از راه به در کنی. همش اصرار داشت دعوتت کنم بیای خونه‌مون، دربارت سوال می‌پرسید، من... من فقط زندگیمو نجات دادم. با چشم‌های گشاد به زن جوانی که مقابلم روی زمین افتاده بود و اشک می‌ریخت، نگاه کردم. سرم را تکان دادم و با ناباوری نامش را صدا زدم: - سمیه! سرش را بلند کرد، با نفرتی که قبلا جایی ندیده بودمش، نگاهم می‌کرد. مقابلش نشستم، در چشم‌هایش که مژه‌های خیس و فر خورده رویشان سایه انداخته بود زل زدم و گفتم: - منو بیرون کردی، با بقیه زنای ساختمون می‌خوای چی‌کار کنی؟ با زنایی که توی خیابون می‌بینه چی کار می‌کنی؟ چی کار می‌تونی بکنی؟ گوشه چشمش پرید. بلند شدم و در را باز کردم، باید می‌رفتم. خانه‌ای داشتم که باید تخلیه‌اش می‌کردم. قبل از بستن در، زمزمه کردم: - دلم برات می‌سوزه.
  24. °•○● پارت صد و بیست و چهار اجازه دادم امیرعلی برای تاکسی دست تکان بدهد، کرایه‌ام را بپردازد و کنار خیابان بایستد تا ماشین از مقابل چشمش ناپدید شود. نه اینکه نتوانم تاکسی بگیرم یا پولی در کیف نداشته باشم؛ من تصمیم گرفتم محبت او را بپذیرم و از آن لذت ببرم. وقتی به خانه رسیدم که حداقل یک میلیون بار گفتگویم با امیرعلی را مرور کرده بودم؛ این کار باعث شد صعود از پله‌های ساختمان آزارم ندهد، نه اندازه قبل. گوجه‌های فسقلی را از یخچال بیرون آوردم و به گونه‌های ملتهبم چسباندم، غرق در ذوق زنانه‌ی خودم بودم که در خانه به صدا درآمد. - کیه؟ بدون آنکه متوجهش باشم، قلبم در گوش‌هایم ضربان می‌زد. با شنیدن صدای صاحب‌خانه، نفس عمیقی کشیدم. - شاپوری هستم خانم. چادرم را تکاندم و روی سرم انداختم. با یک حساب سرانگشتی، متوجه شدم هنوز تا پرداخت اجاره فرصت دارم. خدا را شکر کردم و با کنجکاوی، در را باز کردم. - سلام آقای شاپوری، خانواده خوب هستن؟ خیر باشه. شاپوری به کفش‌هایش نگاه می‌کرد و بین ریش‌های بلندش دست کشید. سیمایش از بالا آمدن آن‌همه پله، سرخ بود. بالاخره گفت: - اومدم ازتون خواهش کنم که خونه رو تا پایان هفته خالی کنید و کلید رو تحویل بدید. انگار کسی در گوشم زد! شانه‌هایم افتاد و گفتم: - مشکلی پیش اومده آقای شاپوری؟ خطایی از من سر زده؟ من که ماه به ماه، اجاره رو سروقت پرداخت کردم. مزاحمتی هم برای کسی نداشتم. شاپوری دستش را بالا برد و موهای پرپشتش را خاراند، برای لحظه‌ای، حلقه خیسِ عرق زیربغلش حواسم را پرت کرد. برای اولین بار مستقیم در چشم‌هایم نگاه کرد، نگاهی خشمگین که باعث شد به دستگیره چنگ بزنم. - تظاهر کافیه خانم، همه می‌دونن شوهرتون شما رو طلاق داده، حالا به چه دلیلی؟ الله اعلم. بهتره با زبون خوش جمع کنید و از این محل برین، قبل از اینکه سر زبونا بیوفتید. آنچه که می‌ترسیدم، اتفاق افتاده بود. چند لحظه با استیصال، مات صاحب‌خانه شدم. سرم را به چپ و راست تکان دادم: - یک هفته خیلی کمه، لااقل مهلت بدید یه خونه دیگه پیدا... وسط حرفم پرید و غرید: - حتما می‌خوای به اونا هم دروغ بگی! ببین خانمِ به ظاهر محترم، من نمی‌دونم چه خطایی کردی که شوهرت نتونسته تحملت کنه، ولی اجازه نمیدم ساختمون منو به فساد بکشی! حرف آخرم همینه، یک هفته، تمام. پشت به من کرد، نرده را گرفت و رفت. ناباور زمزمه کردم: - ولی این من بود که درخواست طلاق دادم. کسی نبود که حرفم را بشنود. به چهارچوب در تکیه دادم و ناگهان، صدای پایی از طبقه بالا توجهم را جلب کرد.
  25. پارت بیستم چشمان آتشین مارکوس را که می‌بیند، برای لحظه‌ای قلبش می‌ایستد. مردمک چشمانش گشاد می‌شود و وحشت‌زده به آن دو گوی سوزان خیره می‌شود. مارکوس قبل از آن که در چشمانش غرق شود رهایش می‌کند، تکلیف او مشخص بود، با یک نگاه به چشمانش مسخ شده بود. مارکوس چند قدم عقب می‌رود و به هر دو نگاه می‌کند، گونتر جلو می‌آید و زیر گوشش پچ می‌زند: - دوستش رو حذف کنیم؟ نگاهش را معطوف رزا می‌کند، تمام لحظاتی که نزدیک دوستش بود با ابروانی در هم به او زل زده بود، اکنون هم همینطور؛ او هم چون گونتر آرام لب می‌زند: - نه، الان وقتش نیست! به سمت درب سالن برمی‌گردد و با صدایی بلند توماس را فرا می‌خواند، بلافاصله تو ماس وارد اتاق می‌شود؛ مارکوس به رزا اشاره کرده و می‌گوید: - بگو برای امشب آماده‌اش کنن. توماس اطاعت کرده و به همراه دخترها از سالن خارج میشه. بعد از رفتن اونها، گونتر روبروی مارکوس می‌ایستد، به خودش اشاره می‌کند و میگوید: - من هم میام. مارکوس به سمت صندلی‌اش میرود، روی صندلی نشسته پا روی پا می‌اندازد. - کجا میای؟ گونتر به سمت او قدم برمی‌دارد: - همونجایی که تو می‌خوای بری. - می‌خوام با رزا تنها برم‌.
  26. پارت نوزدهم توماس را عقب می‌راند و خود درب را پشت سرش می‌بندد. فردا صبح خواب را کنار می‌گذارد و آنها را به اتاق ملاقات‌های خصوصی‌اش فرا می‌خواند. گونتر نیز خود را به آنجا می‌رساند، هر دو سر به زیر و با قدم‌هایی کوتاه وارد اتاق می‌شوند و رو‌به‌روی او می‌ایستند. گونتر هم چون یک محافظ بالای‌ سر مارکوس می‌ایستد. او همیشه با این کارهایش به مارکوس حس امنیت را القا می‌کرد. از جای بلند می‌شود و دور آنها قدمی می‌زند‌، سپس مقابلشان می‌ایستد؛ می‌خواست خودش آن روح پاک را تشخیص دهد. دور رزا می‌چرخد و وارسی‌اش می‌کند. احساس می‌کرد او را تماما سفید در نهایت مقابلش می‌ایستد، رزا هم آرام سرش را بالا می‌آورد و به چشمان او نگاه می‌کند. دل و جرعتش برای مارکوس ستودنی بود، حتی خیلی از خوناشام‌ها توان نگاه کردن به چشمان شعله‌ور او را نداشتند! احساس می‌کرد چشمانش راهی دارد بی‌انتها! بیشتر که به آن نگاه می‌کند احساس می‌کند آن دو تیله‌ی سبز می‌توانند سخن بگویند! حالات چشمانش مدام در حال تغییر بود و شاید خود او نیز بی‌خبر بود. این حالت بی‌قرار چشم را در یک خوناشام کودک می‌شد یافت. گمان می‌برد باید روح پاکش باشد که قصد به حرف آمدن دارد. خود را از آن دایره ارتباطی گنگ و مبهم بیرون می‌کشد و به سمت دوروتی می‌رود. چرخی دورش می‌زند. احساس می‌کرد او را سرخ می‌بیند، مقابلش که می‌ایستد سرش را بلند نمی‌کند؛ با دو انگشت سرش را بلند می‌کند، با مکث نگاهش را بالا می‌‌آورد.
  27. پارت هجدهم احساس می‌کرد به دنیای کتابخانه‌ی مادرش پا گذاشته است. نگاهی به دوروتی می‌اندازد، دوست عزیزش به خاطر او دچار این دردسر شده بود. هنوز برایش معمایی است که چرا دوروتی صدایش را می‌شنید اما او را نمی‌دید! اتاق تاریکی بود، همه چیز قدیمی و زوار در رفته به نظر می‌رسید. مجلس صبح دوباره در نظرش زنده می‌شود. مردی بلند بالا با شنلی سیاه تکیه زده بر تختی سنگی... قابی هزار بار خوفناک و دو هزار بار جذاب! در این فکرها بود که صدای دوروتی او را از فکر بیرون کشاند: - قراره باهامون چیکار کنن؟ رزا که هنوز حواسش درست سر جا نیامده بود " نمیدونم" ی زیر لب زمزمه می‌کند، اما در واقع تقریبا می‌دانست که چه سرنوشتی روبرویشان قرار دارد. نمی‌خواست دوروتی را بترساند. هوا تاریک شده بود و تازه زندگی در کاخ شروع شده بود اما آن دو سخت خسته بودند. درب اتاق با صدای جیر جیر باز می‌شود و قامتی شنل پوش با شمعی در دست در قاب در نمایان می‌شود اما آن‌ها آنقدر خسته‌اند که تکان هم نمی‌خورند. مارکوس متعجب به آن دو نگاه می‌کند. توماس که تازه رسیده بود می‌گوید: - عالیجناب چرا اینجا ایستادید؟ مارکوس به سمت او برمی‌گردد و با صدایی آرام و پچ پچ وار لب می‌زند: - باشه برای بعد توماس!
  28. پارت صد و نود چهارم با ذوق غیر قابل وصفی پا برهنه دوید سمت منو فرهاد و جفتمون و محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن اما زیر لب فقط خداروشکر می‌کرد...بعدش فرهاد خودشو کشید کنار تا مادرم حسرت بیست و خوردی سال ندیدن منو از دلش دربیاره! صورتم و گرفت بین دستاش و گفت: ـ عین پدرت شدی پسرم! حتی لباس پوشیدنتم شبیهش شده...خدا فرهاد و ازم گرفت اما بجاش دوتا فرهاد دیگه بهم هدیه داد...بذار یه دل سیر بغلت کنم و بوت کنم...دست مادربزرگت بشکنه که اون روز با وجود اون همه گریه کردنت، نذاشت حتی بهت دست بزنم تا آرومت کنم. حرفاش باعث شد منم اشکم دربیاد! خیلی زن با احساسی بود دقیقا عین مامان ارمغان و حتی میتونم بگم که احساساتی تر...بالاخره از شوک درومدم و اشکشو پاک کردم...زبونم که انگار بهم منگنه شده بود و باز کردم و گفتم: ـ توروخدا اینجوری گریه نکنین! بازم با احساس بیشتر گفت: ـ قربون صدات بشم من پسرم! مشخصه که زیر دست ارمغان بزرگ شدی، خدا حفظش کنه... موهای فرفریش که از روسری زده بود بیرون و پخش و پلا شده بود و گذاشتم پشت گوشش و دستشو بوسیدم و گفتم: ـ دقیقا شبیه تصورات من بودی! یهو قلبش و گرفت و داشت غش می‌کرد که همزمان فرهاد و آقا امیر هم اومدن سمتش و محکم گرفتیمش تو بغلمون...فرهاد گفت: ـ خب بسته دیگه! اینقدر احساساتی نکن وضعیتو! مادرم قلبش تحمل نمی‌کنه! به اندازه کافی وضعیت پر از حس و درام هست! دقیقا شخصیتش شبیه ملودی بود! حتی تو این موقعیت هم می‌تونست بقیه رو بخندونه...با ماساژ های دستش توسط امیر و تینا، مامانم به خودش اومد...آقا امیر گفت: ـ بهتره بریم بالا بشینیم! یکم یلدا به خودش بیاد! بفرمایید داخل...
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...