رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. XEvil 7.0 به طور خودکار اکثر نوع captchas را حل می کند, از جمله چنین نوع کپچاها: ReCaptcha v.2, ReCaptcha-3, Google captcha, Solve Media, hCaptcha, BotDetect, KeyCaptcha, Cloudflare, Text CAPTCHA, Amazon AWS WAF, Geetest, Arkose Labs, TikTok verification, Facebook, Instagram, Twitter, PayPal, Binance, Coinbase, Click-based CAPTCHA, Rotating CAPTCHA, Microsoft account, MathCaptcha, Motion-based verification, Apple, eBay, Shopify, WordPress, Snapchat, LinkedIn, +12k + hCaptcha, FC, ReCaptcha Enterprize در حال حاضر در XEvil 6.0 جدید پشتیبانی می شود! [b]1.) سریع, ساده, دقیق [/b] زویل سریعترین قاتل کد امنیتی در جهان است. خود را بدون محدودیت حل, هیچ موضوعات محدودیت تعداد [b]2.) چند رابط های برنامه کاربردی پشتیبانی [/b] زویل از بیش از 6 رابط کاربری مختلف شناخته شده در سراسر جهان پشتیبانی می کند: 2Captcha, anti-captcha (antigate), RuCaptcha, DeathByCaptcha, etc. فقط کد امنیتی خود را از طریق درخواست قام ارسال, که شما می توانید به هر یک از این سرویس ارسال - و زویل خواهد تصویر امنیتی خود را حل کند! بنابراین, زویل سازگار با صدها نفر از برنامه های کاربردی برای جستجوگرها/اس ام/بازیابی رمز عبور/تجزیه/ارسال/کلیک کردن/ارز رمزنگاری شده/و غیره است. [b]3.) پشتیبانی مفید و دفترچه راهنما [/b] پس از خرید, شما دسترسی به یک تکنولوژی خصوصی کردم.انجمن پشتیبانی, ویکی, اسکایپ/پشتیبانی انلاین تلگرام توسعه دهندگان به صورت رایگان و بسیار سریع به نوع کپچای شما متصل می شوند - فقط نمونه هایی را ارسال کنید [b]4.) چگونه می توانید استفاده از محاکمه رایگان از نسخه کامل زویل? [/b] - سعی کنید در گوگل جستجو کنید "Home of XEvil" - شما خواهید پلیس عراقی با پورت باز پیدا 80 از کاربران زویل (با کلیک بر روی هر اینترنت اکسپلورر برای اطمینان از) - سعی کنید برای ارسال کد امنیتی خود را از طریق 2کپچا اینو یکی از که پلیس عراقی - اگر شما خطا کلید بد کردم, فقط بایگانی یکی دیگر از ایپ - لذت ببرید! :) - (این برای اچ کپچا کار نمی کند!) هشدار: رایگان نسخه ی نمایشی زویل می کند ریکپچا را پشتیبانی نمی کند, اچکاپچا و بسیاری از انواع دیگر از کد امنیتی!
  3. امروز
  4. https://forum.98ia.net/topic/1241-دلنوشته-دوشیزگان-افتاب-ندیده-کهکشان-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment پایان
  5. سلام نازنینم لطف کنید یه عکس یک در یک ارسال کنید جانم
  6. پارت شصت و هشتم مهسا سرشو تکون داد و کنار غزل رو صندلی نشست. از اتاق اومدم بیرون تا برم و وسایل و بگیرم. دکتر پشت سرم اومد بیرون و صدام کرد : ـ پیمان یه دقیقه وایستا. دکتر عینکشو درآورد و چشاشو ریز کرد و با لبخند گفت: ـ خب تعریف کن با تعجب گفتم: ـ چیو تعریف کنم دکتر؟؟ پرسید: ـ دختره کیه؟ والا من هشت ساله تو رو میشناسم ، تا حالا ندیدم تو بخاطر یه دختر اینقدر بترسی! دستی به سرم کشیدم و گفتم : ـ شلوغش نکن دکتر دکتر با خنده گفت: ـ من شلوغش نکنم؟ مرد حسابی بیمارستان و رو سرت گذاشتی. کم سن و سال هم هست ولی برازنده توئه، بهم میاین از حرفاش خندم گرفت و گفت : ـ چیزی بینمون نیست دکتر فقط همین لحظه یه پرستار اومد که باعث شد حرفم قطع بشه و رو به دکتر گفت : ـ آقای دکتر پرونده بیمار اتاق 203 رو آوردم. دکتر رو بهش گفت: ـ بیزحمت بزارید رو میزم. بعدش زد به پشتم و گفت : ـ سخت نگیر. بنظر من اینجوری که تو براش بیمارستان و گذاشتی رو سرت به زودی خبرای خوبی ازت تو جزیره میشنویم. فعلا برو داروها رو بگیر. بعد بده علیزاده تزریقات و انجام بده... همونجور که میرفت سمت آسانسور گفتم : ـ دکتر اونجوری که فکر میکنی نیست. دکتر وارد آسانسور شد و گفت : ـ مهم نیست من چی فکر میکنم، مهم اینه که خودت چی فکر میکنی پیمان. همه چی از چشمات معلومه.
  7. پارت شصت و هفتم دکتر : ـ به موقع آوردینش،چند سالشه؟ مهسان: ـ بیست و پنج دکتر گفت: ـ فکر کنم هم آهن خونش خیلی کمه. هم اینکه دچاره دیسمنوره شدیده. یه آزمایش کلی مینویسم براش حتما تو یکی دو روز آینده انجام بده. دکتر چند ضربه به صورت غزل زد و گفت : ـ دخترم، صدامو میشنوی؟؟...اگه صدامو میشنوی فقط دستمو فشار بده. غزل بدون هیچ عکس العملی دستشو فشار داد و دکتر گفت : ـ فعلا پیمان این سرم و داروها رو تهیه کنین، ببرمش بخش تزریقات. ورقه رو همونجور از دستش گرفتم و گفت : ـ باهات نسبت داره؟ گفتم: ـ نه دکتر چطور مگه ؟؟ دکتر لبخند منظور داری زد و گفت: ـ هیچی همینجوری ، اولین بارم هست تو جزیره میبینمشون. مهسان: ـ تازه اومدیم. دکتر لبخندی زد و گفت : ـ شما رفیقه صمیمیش هستین؟؟ مهسان: ـ بله چطور مگه ؟ دکتر: ـ تابحال با کسی رابطه داشته؟؟ منظورم رابطه فیزیکی بوده؟ مهسان که مشخص بود از این سوال خیلی معذب شده، نگاهشو ازم دزدید و گفت : ـ نه چطور مگه ؟؟ دکتر به صندلی تکیه داد و گفت : ـ حدس می‌زدم، چون اصولا کسایی که به چنین دردهای شدیدی مبتلا هستن بعد از برقراری اولین رابطه با همسرشون، درد رحمشون خیلی کم میشه و با مسکن میتونن مثل خیلی های دیگه فعالیت روزمره خودشونو داشته باشن. پس پیمان بی زحمت اون ورقه رو بده یه کپسول دیگه اضافه کنم. اونو تو همین دوران هر شش ساعت باید بخوره
  8. درخواست طراحی کاور برای رمان جایی میان دو جهان
  9. دیروز
  10. اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢ابتلا منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @Kahkeshan از نویسندگان حرفه‌ای انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: اجتماعی 🔹 تعداد صفحات: 135 🖋 خلاصه: پناه، دختری از جنس تندبادهاست؛ پیچیده در مه صبر و سایه‌ی سختی. در هر سقوط، دوباره برخاست، بی‌آنکه قامتش... 📖 قسمتی از متن: بوی تلخ قهوه‌، صدای برخورد قاشق‌ها به نعلبکی، و همهمه‌ی آدم‌هایی که آمده بودند خودشان را در شلوغی کافه گم کنند همه باهم قاطی شده‌ بود. پناه نفس عمیقی کشید و سینی را محکم‌تر در دست گرفت... 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/05/13/دانلود-رمان-ابتلا-از-کهکشان-کاربر-انجم/
  11. #پارت20 بعد از خداحافظی با سارا، من و هلیا راهی خونه شدیم. هوای عصر دلچسب بود، نه سرد نه گرم. از اون نسیمایی که آدم دلش می‌خواد باهاش راه بره و فکر نکنه. تو مسیر زیاد حرف نزدیم، هر دومون خسته بودیم، ولی حس خوبی بود… از اون حسای بعد از یه روز پر از خنده و خاطره. وقتی رسیدیم خونه و درو باز کردیم، اون بوی آشنای خونه‌مون، قاطی بوی گلدون‌های شمعدونی پشت پنجره، نفس‌هامونو نرم‌تر کرد. هلیا بدون این‌که حتی یه دونه دکمه مانتوشو باز کنه، با صدای گرفته گفت: ــ من رفتم دووووش... دعا کن آب گرم باشه، وگرنه همینجا کُپ می‌کنم می‌میرم. گفتم: ــ اگه مُردی، حق آب گرمتم به من می‌رسه. شرعی و قانونی! در حموم که بسته شد، منم خودمو ولو کردم رو مبل. سرم رو تکیه دادم به پشتی و یه لحظه پلک‌هام سنگین شدن. هنوز صدای آب نیومده بود که موبایلم ویبره رفت. یه نگاه انداختم... پیغام هلیا بود: ــ شام نمی‌خوای بپزی؟ لبخندم پرید. بلند گفتم: ــ برو حمومتو بگیر، پیام مزاحم نفرست! چند دقیقه بعد، در حموم باز شد و بخار مثل روح سرگردون زد بیرون. هلیا، حوله رو پیچیده بود دور موهاش و با چشمای نیمه‌بسته غر زد: ــ وای خدا، آب گرم اختراع کی بود؟ بیارینش ببوسمش! گفتم: ــ نکنه تو همونجا خوابیدی؟ ــ یه کم... فقط یه ربع. به‌ش نمی‌گن خواب، می‌گن استراحت مغزی زیر دوش! هلیا خودش رو پرت کرد روی تخت و گفت: ــ برو نوبت توئه، زود بیا که بی‌تو خوابم نمی‌بره. پتو رو تا زیر چونه کشید و با صدای خسته گفت: ــ قول می‌دی زود بیای؟ لبخندم برگشت. گفتم: ــ بچه پرو جدیدا بی ادب شدی صدای خنده‌ی خفه‌ش شنیده شد و منم با حوله و لباس رفتم سمت حموم. امشب از اون شبایی بود که به جای فکر و خیال، فقط می‌خواستم بخوابم... بدون فکر، بدون درد، بدون دیروز.
  12. پارت شصت و ششم کوهیار هر گوهی هم که خورده باشه، غزل باید میومد باهام حرف میزد و باهم حلش می‌کردیم نه اینکه جلوی چشم من بره تو آغوش کوهیار. حدس میزنم قضیه دنیا هم اون عوضی بهش گفته باشه. کمکش کردم بلند شه. موهاش بوی عطر گل یاسمین می‌داد. دلم می‌خواست بهش بگم : نترس من پیشتم اما نمی‌تونستم. شاید این جزو عادت بدم بود ، که خشمم به اندازه عشقم بزرگ بود، به همین راحتی نمی‌تونستم همه چیزو فراموش کنم.‌ وقتی داشتم می‌بردمش سمت ماشین زیر گوشم مدام میگفت : من نمی‌دونستم پیمان، باور کن. و گریه میکرد. تمام سعیم و می‌کردم تا در برابر این حرفاش بی توجه باشم. الان برام هیچ چیز به اندازه اینکه دوباره مثل اولش بشه حتی شده برای اینکه حرصمو دربیاره و بهم نگاه کنه ، برام مهم نبود. دستامو محکم گرفته بود منم متقابلا همین کارو انجام دادم که حداقل فشار و استرسی که توی این وضعیت داره و کمتر کنم. با سرعت زیاد رانندگی کردم و پنج دقیقه ای رسیدم بیمارستان. از لرز زیاد دندوناشو روهم می‌سابید. واقعا نگران حالش بودم و قلبم داشت از جاش کنده میشد.. سریعا به پذیرش بخش که میشناختمش گفتم که دکتر قریشی که یکی از قدیمیا و کار درستهای جزیره بود و خبر کنه. وقتی گذاشتمش رو تخت، انگار خودشو ول کرده بود.‌ دیگه دستامو نمیگرفت و کم کم چشاش بسته شد. مهسان می‌گفت که دستاش یخ کرده. داشتم سکته میکردم اینبار منم مثل غزل نفسام بالا نمیومد، بلند فریاد زدم : ـ دکتر کجاست پس؟؟ دکتر قریشی با عجله از آسانسور خارج شد و گفت : ـ مشکل چیه پیمان؟؟ با عجله بردمش کنار تخت و گفتم: ـ دکتر غش کرده، دست و پاهاش یخ کرده ، می‌گفت نفسشم نمیاد انگار. لطفا یکاری بکن... دکتر قریشی با تعجب نگام کرد و فشار غزل و گرفت و گفت : ـ اوه فشارش خیلی پایینه. مهسان که همین‌جور گریه می‌کرد گفت : ـ الان باید چیکار کنیم؟
  13. پارت شصت و پنجم با تعجب گفتم: ـ نمیدونم والا! پس تو چیزایی که بهت گفتم و فراموش نکن. بعدش سریع از روی سن پریدم و رفتم پایین که همزمان منو مهسان بهم برخورد کردیم و با عجله گفت: ـ پیمان من...من باید یچیزی خیلی سریع بهت بگم. با استرس گفتم: ـ غزل چش شده؟؟حالش خوبه؟؟ برگشت و به کوهیار نگاه کرد و گفت : ـ یه دقیقه بیا. رفتم بیرون. مهسان گفت : ـ نمیدونم کوهیار بهت چی گفته راجب غزل ؟؟مثل اینکه رفته پخش کرده که اینو غزل باهمن در صورتی که اصلا چنین چیزی نیست. غزل اصلا دلش نمیخواد اونو دور و بر خودش ببینه؛ راجب تو هم یسری حرفا امروز به غزل گفت. قضیش خیلی مفصله، پیمان لطفا دور و بر خودم نگاه کردم نبود. الان برام هیچ چیزی به اندازه حالش مهم نبود. به وقتش میدونستم که با کوهیار چیکار کنم اما اینکه باور از دست رفته ام نسبت به غزل و میتونستم درست کنم یا نه ازش مطمئن نبودم. مهسان دوباره گفت : ـ پیمان میشنوی چی میگم ؟؟ با نگرانی گفتم: ـ الان کجاست؟؟ خیلی حالش بد بنظر می‌رسید. مهسان گفت: ـ حالش بد هم بود بخاطر ...چجوری بگم راستش بخاطر... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ متوجه شدم نمیخواد بگی. همین لحظه مهلا رو دیدم اومد سمت ما و رو به مهسان گفت : ـ مهسان غزل چش شد ؟؟ رفت سمت دستشویی، هرچی صداش کردم واینستاد. هر سه تامون همزمان رفتیم سمت دستشویی زنانه. مهلا درو که باز کرد چیزی که با چشم میدیدم و باور نمی‌کردم. یه گوشه نشسته بود و زانوشو گرفته بود تو بغلش با صدای بلند گریه می‌کرد. رفتم کنارش ، میدونستم اگه به چشاش نگاه کنم. همه چیو یادم میره، بی توجه به حرفاش ، دستامو گذاشتم رو پیشونیش، عرق کرده بود و دستا و بدنش یخ شده بود. این حالش و گریه هاش دلمو آتیش میزد اما مجبور بودم طاقت بیارم.
  14. ماسو

    تجربه شما

    مهم ترین ضربه ای که خوردم وقتی بوده که تمام راز هامو به یکی گفتم و اون دقیقا رفت کف دست دوستم گذاشت بدترین اخلاقم همینه که نمیتونم چیزی رو تو دلم نگه دارم تحمل کینه و قهر رو ندارم
  15. ماسو

    کتابی که خوندی چطور بود؟

    چند وقت پیش کتاب دنیای سوفی رو خوندم اگه میتونین از پس هضم کلمه های سنگین بر بیایین حتما بخونینش (خودم رفتم بخرمش گفتن واسه پایان نامت میخوای😁😁) در مورد فیلسوف های زمان هست و دیدگاهشون که چطور زمین و کائنات تشکیل شده در کل خوب بود من خیلی اخر کتاب رو دوس داشتم اونجایی که سوفی از وسط مهمونی فرار کرد و رفت به دنیای شخصیت های کتابا کتاب بعدی که بازم برمیگرده به چند وقت پیش کتاب کیمیاگره که من به شخصه خیلی دوسش داشتم در مورد یه چوپانه که یه شب خواب میبینه در اهرام مصر گنجی وجود داره که برای اونه خلاصه راهی مصر میشه اما این وسط گنج خیلی بزرگتری پیدا میکنه و به خودشناسی میرسه کتاب بعدی بادام که به تازگی خوندم راستش عاشق شخصیت دوم داستان شدم دوسته پسر قصمون که یه پسر بد و خلافکار بود داستانش اینجوریه که یه پسر با یه بیماری که نمیتونه درد و رنج رو حس کنه و رسما یه هیولاعه جوری که خانوادشو جلوش میکشن و اون هیچ حسی نداره طی اتفاقی یکی بهش میگه بیا نقش پسرمنو بازی کن که چندسال پیش گم شده و مادرش الان میخواد بمیره تا راحت بمیره و اون هم میره اما پسر واقعی اونها که همون شخصیت دومه پیدا میشه و بخاطر این اتفاق با پسر قصمون دشمن میشه این کتابم اونجاش که بال های پروانه رو جلوی پسره کند تا ببینه واقعا حس نداره رو خیلی دوس داشتم فعلا که کتاب خاصی به فکرم نمیاد بلندی های بادگیرم خوندم ولی الان یادم رفته
  16. هفته گذشته
  17. شب، چنگال‌هایش را در گوشت آسمان فرو برده بود و قلعه‌ی باستانی، بسان دندان‌های پوسیده یک هیولا، سایه‌ای شوم بر دره می‌انداخت. شعله‌ها زبانه می‌کشیدند و بوی خون و خاکستر در هوا می رقصید.گرمای جهنمی‌ آتش اطراف چون تازیانه بر چهره رنگ پریده ام فرو می نشست . اما نمی‌توانستم چشم از چشمانش بردارم. چشمان زمردینش، درست مثل اژدهایی که در اعماق وجودش خفته بود، می‌درخشید. دستانش را دور تنم حلقه کرد، پناهگاه من در میان آشوب. صدای بمش طنین روح نواز جانم بود: نباید اینجا باشی، ایزابلا! سعی در حفظ غرورش داشت اما پشت دیوار غرورش برای نجات من ملتمسانه تقلا می کرد: این جنگ… این آتیش… برای تو نیست! زهر خندی تلخ به چهره جدی و گیرای ویکتور پاشیدم: پس برای کیه؟! برای تو؟ برای اژدهایی که تو رگ‌هات جاریه؟ نگاهش تیره‌تر شد: این یه نفرینه ، که زندگی هر کسی رو که بهش نزدیک بشه، نابود می‌کنه. هیچ متوجه کارت هستی ایزابلا؟ در پی کور سویی امید دستانم را بر قلبش نهادم، قدمی برداشت و فاصله را کشت. - نفرین تو، زنجیریه به قلب من،ویکتور! سر برشانه اش گذاشته و با اشفتگی که سعی در پنهان کردنش داشتم لب زدم: من از نفرین نمی‌ترسم. من از آتیش نمی‌ترسم. من از تو نمی‌ترسم. صدای غرش اژدها، چون رعد، در آسمان پیچید. بال‌های سیاه و غول پیکرش، سایه‌ای شوم میان اتش بود. ویکتور مرا محکم‌تر در آغوش گرفت. - اون اومده دنبالم. قلبش زیر دستانم تقلا می کرد: می‌دونم. با تحکم همیشگی اش ادامه داد: می‌خواد منو با خودش ببره. نا امید نالیدم: می‌دونم. سرد جوابم را داد: نمی‌تونی با من بیای، ایزابلا. لجوج غریدم: می‌تونم و میام. چنگی به پهلویم زد: تو نمی‌فهمی. این یه دنیای تاریکه. یه دنیای بی‌رحم. با عصبانیت بی تاب تر از قبل غریدم: من تاریکی رو دیدم، ویکتور. من بی‌رحمی رو حس کردم. من دیگه از هیچی نمی‌ترسم. من با سایه ها رقصیدم، فقط از یه چیز می‌ترسم… از اینکه تو رو از دست بدم. اشک از چشمانم سرازیر شد. ویکتور پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام چسباند.امید و یاس، در رقص مرگباری به هم آمیخته بودند. آتش، صورت‌ها را نقاشی می‌کرد؛ سایه‌هایی از عشق، اشتیاق و جنون. در این شب شوم، تاریکی و روشنایی، در جدالی بی‌پایان بودند....
  18. bhreh_rah

    کتابی که خوندی چطور بود؟

    سلام عزیزم از این‌نویسنده بخش دی رو هم بخون خیلی قشنگه
  19. °•○● پارت سی و سه برای چندثانیه، از هیچ یک صدایی بلند نمی‌شود. چیزی نمانده قلب در سینه‌ام منفجر شود و جانم را بگیرد! چرا باید به سرماخوردگی اشاره می‌کرد؟ در آن لحظه، من محکومی هستم که منتظر کشیده شدن چهارپایه از زیرپایش است و باز هم از دعا کردن برای زنده ماندن، دست برنمی‌دارد. -بابا حیدر چی داری میگی؟ من کی به ناهید تلفن کردم؟ ناهید دوساله به من سر نزده، خیال جمع باش. و تق! زیرپایم خالی می‌شود. طول می‌کشد تا گردن حیدر به سمت من بچرخد. -داری میگی زن من امروز اصلا نیومده اونجا؟ بابا "نه" سرخوشی می‌گوید. همه چیز در لحظه عوض شده بود و حالا این من بودم که باید به حیدر جواب می‌دادم. چشم‌های سبز وحشی‌اش را ریز کرد. به سمت من آمد، بالای سرم خم شد و از میان دندان‌هایش غرید: -زن من، بی‌خبر از من، کجا رفته ناهیدخانم؟ مردمک چشمش گشاد شد، دستش را به آرامی بالا آورد و نزدیک صورتم کرد. چانه‌ام لرزید. انگشت شستش را محکم گوشه لبم کشید و به من نشان داد. وای! -کجا رفته که ماتیک هم زده بوده؟ هوم؟! آب دهانم را قورت دادم. نگاه حیدر به گرگی می‌ما‌ند که آهوی فربه‌ای را زیر نظر دارد و تنها یک حرکت کافیست تا گوشت تن آن آهو را زیر دندان‌هایش داشته باشد. نفس داغش روی صورتم پخش می‌شد. بابا سرک می‌کشد: -کجا موندی حیدر؟ وارد خانه‌ام می‌شود و نگاهم به دنبال رد خاکی کفش‌هایش روی موکت است. حیدر کمر راست می‌کند: -از دخترت بپرس! بپرس امروز کجا رفته بود! حاجی تو سرما خوردی؟ بابا هاج و واج سرش را تکان می‌دهد. البته که سرما نخورده بود. زیر چشم‌هایش سیاه شده، گونه‌هایش فرو رفته، بینی‌اش را مدام بالا می‌کشد و چندهفته است که ریش‌هایش را نزده، اما سرما نخورده بود. بابا با شرم به من نگاه می‌کند، انگار که زائده‌ای اضافی در زندگی‌اش هستم: -باز چی کار کردی ناهید؟ تا کی می‌خوای منِ موسفید رو جلوی شوهرت خجالت‌زده کنی دختر؟ دست‌های لرزان و پینه‌بسته‌اش را به حالت دعا در می‌آورد تا نمایشش کامل شود: -خدایا! آخه من چه گناهی کردم که اولاد ناخلف گذاشتی تو دامنم؟ خدایا! مال کسی رو خوردم؟ به ناموس کسی چشم داشتم؟ چی کار کردم که این فتنه رو انداختی بیخ ریشم؟ تا کی باید شرمندگی بکشم؟ حالا دیگر گونه‌هایم داغ و خیس شده‌اند. لبم را گاز می‌گیرم و سر به زیر می‌اندازم. -اینجوری نمیشه... نزدیک می‌شود، دست لرزانش را زیر چانه‌ام می‌گذارد و سرم را بلند می‌کند. با آن دست بی‌جان، چنان سیلی به من می‌زند که صورتم گزگز می‌کند! با ناباوری زمزمه می‌کنم: -بابا... حیدر نگران، جلو می‌آید. بابا انگشت اشاره‌اش را جلوی صورتم تکان می‌دهد: -اینو زدم که یاد بگیری از حالا به بعد، هرچی آقات گفت، بگی چشم. چموش بازی درنیاری. حیدر زن سرخود نمی‌خواد، حالیته که؟! دستم را روی گونه سرخم می‌گذارم. اشک‌هایم شور نیستند، زهرمارند. باورم نمی‌شد این مرد، پدرم باشد. -دستتو از ناهید بکش! حرکت خون زیر پوستم متوقف شد. تمام تنم یخ بسته بود. حیدر و بابا به ورودی خانه چشم دوخته بودند... به پسر لاابالی که به پدرم گفته بود دستش را از من بکشد.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...