تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
پارت دویست و یازدهم اگه منم جای فرهاد بودم قطعا سر این موضوع کوتاه نمیومدم. اون شب، واقعا خیلی بهمون خوش گذشت و فارغ از همه اتفاقات، لحظه خوشی رو کنار هم گذروندیم اما این کاش که مامان ارمغان هم پیشم بود. واقعا دلم براش تنگ شده بود و هواشو کرده بود...بعد از شام به یلدا اشاره کردم تا موضوع رو با امیر و فرهاد درمیون بذاره...یلدا گفت: ـ امیر جان...امروز کوروش ازم یه درخواست کرد. بعدشم حرف منو پیششون گفت و بعدش پرسید: ـ نظرتون چیه؟! امیر یه نگاهی به فرهاد کرد و گفت: ـ پسرم تو چی میگی؟! فرهاد گفت: ـ والا به من باشه با این چیزایی که شنیدم اصلا دلم نمیخواد ریخت این زن و ببینم اما منم مثل کوروش واسه دیدن اون لحظش واقعا کنجکاوم و دلم نمیخواد اون صحنه رو از دست بدم. با شادی گفتم: ـ پس عالی شد...روزی که همه چی مشخص شد و شواهد لازم جمع شد، من بهتون خبر میدم تا بیاین عمارتمون! همه حرفم و تایید کردن...بعد از شام وقتی منو فرهاد رفتیم منقل و جمع کنیم بهش گفتم: ـ خب چطور پیش میره؟ خبری شده؟ فرهاد با ذوق گفت: ـ آره حق با تو بود، اونم دلش با منه، اینو میتونم از تو چشماش بخونم... با تعجب گفتم: ـ راجب چی داری حرف میزنی؟! اونم با تعجب گفت: ـ مگه ملودی رو نمیگی؟ خندیدم و گفتم: ـ نه خنگه خدا! منظورم همون نزول خورست. گفت: ـ آها، اون گفت که فردا ساعت هشت باید راه بیفتم سمت محموله...
- 203 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و دهم تینا از یلدا پرسید: ـ مامان نظرت چیه؟! یلدا یه آهی کشید و گفت: ـ نمیدونم والا اصلا آمادگی اینو دارم دوباره با خاتون مواجه شدم یا نه! به من باشه واقعا دیگه حتی نمیخوام ریختشو ببینم اما باید از امیر و فرهاد هم بپرسم پسرم! سرشو بوسیدم و گفتم: ـ هرجور خودت راحتی! اصلا نمیخوام که اذیت بشی. گفت: ـ مرسی از درکت پسرم! همین لحظه صدای آقا امیر اومد که بلند گفت: ـ ملت کجایین؟! همه رفتیم بیرون که دیدیم دستش پر از گوشته و رو به من و فرهاد گفت: ـ خب پسرا آمادهایین برای امشب تو حیاط منقل درست کنیم؟! منو فرهاد سرمون و به نشونه تایید تکون دادیم و فرهاد رفت نایلون و از دستش گرفت و گفت: ـ میبینم که کولاک کردی بابا! بعدش امیر گفت: ـ خانوما هم از بالا مارو نظارت کنند! ملودی پرید بالا و گفت: ـ آخجون! من عاشق این برنامههام. بعدش آقا امیر رو به من گفت: ـ خب پسر سیخ ها رو از گوشه حیاط بیار! دست بجنبون! خندیدم و رفتم کاری که گفت و انجام بدم! جالب بود اما امیر شخصیت بینهایت دوست داشتنی داشت که حتی به دل منم نشسته بود...کاملا صمیمیتش از ته دل بود و من باورش داشتم و حق میدادم به فرهاد از اینکه اینقدر عاشقش باشه.
- 203 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
kamand عضو سایت گردید
-
مهتاب هنوز کنار تخت نشسته بود، اما دیگر دست آرمان را نگه نمیداشت. او دست خود را به آرامی رها کرده بود، نه از روی ترس، بلکه از روی یک حس جدید: او دیگر در حال جنگیدن نبود، او در حال تجزیه و تحلیل یک پدیده بود. بوی عطر زنانه روی بالش، آن عطرِ سرد و داروئی که طعم دارو را با پوست داغ مخلوط میکرد، او را تا عمق خاطرات مبهمی که از مادر آرمان (فهیمه) داشت، پیش برد. خاطراتی که اغلب در حاشیه بودند، در پسزمینه مکالمات عصبی آرمان، یا در نگاههای لحظهای فهیمه در مراسمهای خانوادگی. مهتاب به آرمان نگاه کرد. او پلکهای سنگینش را بسته بود و تنفسش منظم بود، گویی از دنیای واقعی جدا شده و به مکانی امن پناه برده بود. اما این آرامش، مهتاب را مضطرب میکرد. این آرامش، آرامش کسی بود که مطمئن است محافظی قدرتمند بالای سرش ایستاده است. مهتاب آهسته از جا بلند شد، حرکاتش اکنون آگاهانه، بدون صدای اضافی بود. او به سمت کمد لباسهای آرمان رفت. نه به دنبال لباس خودش، بلکه به دنبال چیزی که آرمان شاید ناخودآگاه به آن چسبیده باشد. او لباسهای راحتی آرمان را بررسی کرد. پیراهنی خاکستری که آرمان معمولاً در خانه میپوشید. انگشتانش را روی پارچه کشید. همانجا بود؛ یک حس ضعیف، اما مشخص، از بوی فهیمه. بویی که او فکر میکرد فقط در اتاق خواب مادر باقی مانده است. مهتاب برگشت و به سمت پنجره رفت. لحظهای مکث کرد و آرمان را از نظر گذراند. ناگهان، بدون هیچ دلیلی، او همان ژست دفاعی مادر را تقلید کرد: دستهایش را روی هم قفل کرد و چانهاش را کمی بالا برد، نگاهی که بیشتر شبیه قضاوت بود تا آرامش. آرمان در خواب تکان خورد. مژههایش لرزیدند. پلکهایش باز شدند. نگاهش ابتدا تار بود، اما به محض این که روی مهتاب ثابت شد، آن حالت وحشتزدهی چند لحظه پیش، جای خود را به یک آرامش عجیب داد. او به آرامی دستش را به سمت مهتاب دراز کرد. اما این بار، مهتاب نلرزید. او هم دستش را دراز کرد، و وقتی دستشان در هم گره خورد، آرمان لبخند زد. این لبخند، تلخترین لحظه برای مهتاب بود. این لبخندی نبود که برای او باشد. این لبخندی بود که فقط برای تسکین میآمد. -آروم باش… صدای آرمان خشن و خوابآلود بود. - آروم باش… اینجا دیگه امنه. و در همان لحظه، آرمان یک کار انجام داد که قلب مهتاب را از جا کند: او دست مهتاب را به سمت صورتش برد و گونهی او را به آرامی لمس کرد. حرکت بسیار نرم بود، انگار که از شکستن شیشه میترسید. - نذار بری… آرمان نجوا کرد، صدایش حالا کمی شفافتر شده بود. - توروخدا، تو نباید این حس رو خراب کنی. مهتاب میدانست که “این حس” چه حسی است. آن حسی نبود که در لباس عروسی با او به اشتراک گذاشته بود؛ آن حسی بود که در سایه، در آن سکوت پُر از عطر مادر، به آن تکیه کرده بود. مهتاب از این سکوت آشفته بیرون آمد. او باید میفهمید که این وابستگی چقدر عمیق است. او گفت - آرمان، یکم صبر کن، زود برمیگردم. آرمان پلک زد و دستش را رها کرد. - باشه. مهتاب به سرعت به اتاقش رفت. از لباسهایی که مادرش برایش فرستاده بود (به بهانه “تطبیق سبک زندگی”) یک بلوز ابریشمی سرمهای رنگ که به یاد دارد مادر آرمان از او گرفته بود و در یکی از جشنها پوشیده بود، بیرون کشید. لباس قدیمی نبود، اما رنگ و جنسش حس یک کپی دقیق را میداد. وقتی برگشت، آرمان هنوز روی تخت نشسته بود، اما حالا کمی بیقرار به نظر میرسید، انگار که در غیاب او، آن “تسکین” در حال محو شدن بود. مهتاب به آرامی وارد اتاق شد و خود را در معرض دید او قرار داد. او منتظر یک فریاد، یک شوک، یک سوال نبود. او منتظر یک تغییر وضعیت بود. آرمان سرش را بالا آورد. نگاهش روی مهتاب ثابت شد. ابتدا چشمانش گشاد شدند، سپس… آرام شدند. انگار که یک تصویر مخدوش، ناگهان وضوح خود را بازیافته بود. - تو… آرمان زمزمه کرد. نفسش بند آمده بود. - تو… او از جا بلند شد، بسیار سریعتر از حد معمول. قدمهایش محکم و هدفمند بودند، نه لرزان و مردد. او به سمت مهتاب آمد، نه با احتیاط عاشقانه، بلکه با میل تملک محض. وقتی به او رسید، دستهایش را دور کمر مهتاب حلقه کرد و او را به سمت خود کشید. مهتاب از شدت ناگهانی، پشتش به چارچوب در خورد. آرمان صورتش را در موهای مهتاب پنهان کرد و عمیق نفس کشید. این بار، عطر مهتاب نبود که او را مست کرد؛ این بار، بوی ترکیبی بود که میدانست. عطر مهتاب با آن بوی نافذِ مادر که عمداً روی لباس پاشیده بود. آرمان زمزمه کرد - همیشه… باید همینطور بمونی. من نمیتونم تو رو از دست بدم. تو… تنها کسی هستی که اجازه میده اون آرامش رو داشته باشم. این جمله، ضربه نهایی بود. مهتاب میدانست. او برای آرمان، صرفاً یک بستر امن بود تا بتواند در کنارش، عشق ممنوعهاش به مادر را توجیه کند و هرگز احساس گناه نکند. او فقط یک پردهی نازک بین آرمان و جنون مادر بود. ترس مهتاب به یک اطمینان سرد تبدیل شد. او در این بازی، تنها یک عروسک بود، یک «جایگزین خوب». او دستهایش را روی شانههای آرمان گذاشت و سعی کرد او را عقب بزند، اما آرمان مقاوم بود. - آرمان، این منم! مهتابم! او فریاد زد، صدایش حالا واقعی بود، پر از درد. آرمان سرش را بالا آورد. چشمانش دیگر تار نبودند. آنها اکنون شفاف، اما پر از یک سردی بینهایت بودند که تنها از کسی برمیآید که هویت واقعیاش را با دیگری پیوند داده است. او به مهتاب نگاه کرد، نه با عشق به او، بلکه با قدردانی از شباهتش به شخصی دیگر. گفت - میدونم تویی… و تو خیلی خوبی. خیلی بهتر از اون.
-
پارت دویست و نهم یلدا بهش نگاهی کرد و تینا گفت: ـ هر وقت بابت چیزی به فرهاد اصرار کردیم، نتیجه عکس داد! بذاریم طبق احساسات خودش عمل کنه! خندیدم و گفتم: ـ مطمئنم که عشق بهش کمک میکنه راهشو پیدا کنه! یلدا و تینا با تعجب نگام کردن که در انباری رو یکم بازتر کردم تا فرهاد و ملودی رو ببینن! خیلی عمیق در حال خندیدن بودن و فرهاد داشت از ملودی که ژست میداد عکس میگرفت! تینا با خنده و تعجب گفت: ـ ملودی و فرهاد؟! منم همونجوری که به صحنه روبروم لبخند میزدم گفتم: ـ چرا که نه! یلدا گفت: ـ خدایا این صحنهها رو هم بهم نشون دادی، واقعا نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم! گفتم: ـ برای اظهارات گرفتن از عباس، همکارای من رفتن خونشون...فقط مونده الفت که از اونم خودم اظهاراتش و میگیرم! یه درخواستی ازتون دارم که امیدوارم رد نکنین! یلدا که ته نگاهش همیشه یه ترس نهفته بود گفت: ـ چی؟! گفتم: ـ میدونین که ما فردا صبح برای اینکه مادربزرگم شک نکنه، باید برگردیم تهران! از شما میخوام وقتی قراره مادربزرگ و ببرن، شما هم تو خونه ما باشی! یلدا بهم نگاه کرد و چیزی نگفت، ادامه دادم و گفتم: ـ دلم میخواد قیافشو ببینم وقتی که اونجوری شما رو از اونجا انداخت بیرون، وقتی ببینه با نوه ایی که فکر میکرده مرده، برگشتین چه شکلی میشه!
- 203 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان زیر پوست عشق | زهرا عضو انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در رمان های مورد تایید مدیران
نام رمان: زیر پوست عشق نویسنده: زهرا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، درام، روانشناختی خلاصه رمان: زندگی آرام و ظاهراً کامل یک زن جوان در هالهای از عشق و امنیت میگذرد. او در خانهای زندگی میکند که هر گوشهاش بوی محبت و توجه میدهد؛ اما چیزی در این میان آرام و بیصدا فشار میآورد. قصه روایتگر روزهایی است که عشق، محافظت، ترس و شک بهقدری درهم میآمیزند که مرز میان امنیت و اسارت رنگ میبازد -
ClomblizClish عضو سایت گردید
-
(سومشخص مهتاب) در بسته شد و سکوت، همانند پردهای سنگین، فضا را پوشاند. هوا مثل آبی راکد ایستاده بود و هر نفس، سنگینی خودش را داشت. مهتاب به در خیره شد، قلبش تند میزد و دستهایش بیقرار روی لبهی تخت کوبیده میشدند. نگاهش به آرمان افتاد، هنوز چشمهایش بسته بودند و نفسهای آرامش، اما پر از علامت سؤال، در فضا پیچیده بود. او قدمی نزدیکتر رفت، بویی غریب از عطر تازه روی بالش به مشامش رسید؛ عطری زنانه، نرم اما نفوذی، بویی که نمیتوانست از آن چشمپوشی کند. مهتاب دستش را روی پتو گذاشت و لحظهای تردید کرد؛ حرکتی ساده بود، اما انگار هر حرکتش، مثل برشی کوچک در زمان، تأثیری عمیق میگذاشت. ناگهان انگشتهای آرمان، سبک اما مصمم، دستش را گرفتند. نه محکم، نه خشن، اما به اندازهای کافی که مهتاب خشکش بزند. قلبش فشرده شد و لبهایش بیاختیار گفتند: – نرو... صدایش در سکوت پیچید، پر از تردید و ترس، اما همچنین با حسی که او نمیتوانست تعریفش کند. – نرو... مثل اون نرو. مهتاب لبش را گاز گرفت و چشمهایش را بست. نمیتوانست بفهمد منظور آرمان کیست — مادرش؟ یا خودش؟ یا چیزی مبهم که نمیتوانست به نامش صدا بزند حتی نمیدانست منظورش از اون کی هست. نفسهایش کوتاه شد و قلبش به تندی میزد، هر ضربان، صدای سکوت را بیشتر میکرد. گوشهی ذهنش، خاطرهای مبهم از مادر آرمان که به آرمان نزدیک میشد، دوباره شعلهور شد، و مهتاب حس کرد چیزی خطرناک در حال شکل گرفتن است. قدمهایش آهسته به سمت تخت نزدیک شد. دستش را روی شانهی آرمان گذاشت، اما او به عقب نخورد. انگشتهایش هنوز دست او را محکم گرفته بودند، مثل اینکه میخواستند چیزی را نگه دارند — چیزی که شاید هیچ وقت نباید در دست گرفته میشد. سایهی نور از پنجرهی نیمهباز روی دیوار کشیده شد و هر جنبش کوچک، هر نفس، هر حرکت، شبیه تصویری در حرکت بود که مهتاب نمیتوانست آن را از هم جدا کند. چشمهایش از اضطراب پر شده بودند، اما هر چیزی درونش از کنجکاوی نیز لبریز بود؛ کنجکاویای که به آرامی تبدیل به ترسی نامرئی میشد. – آرمان... خوبی؟ صدایش حتی برای خودش لرزان بود. هیچ پاسخی دریافت نکرد. فقط مژههای آرمان اندکی لرزیدند و مهتاب فهمید که او چیزی را حس کرده است، اما هنوز نمیدانست چه چیزی. لحظهای نشست کنار تخت و نفس عمیقی کشید. ذهنش پر از سوالات بیجواب بود، بویی که هنوز روی بالش بود، لمس آرام دستها و حرکات نامحسوس آرمان، همه و همه در هم آمیخته بودند تا او را در دامی از احساسات مبهم گرفتار کنند. صدای آرام قوری از آشپزخانه آمد و فضا را از شدت سنگینی اندکی سبک کرد، اما نه برای مدت طولانی. مهتاب حس کرد زمان کش آمده و هر ثانیه، پر از شک و اضطراب است. نگاهش به آرمان افتاد؛ چیزی در آن چشمهای بسته موج میزد ولی او نمیدونست چی و تنها میدانست که همه چیز در این اتاق، حتی سکوتش، حالا تغییر کرده بود. هر لحظهی بعد، ذهنش به گذشته و حال پیوسته شد. خاطراتی کوچک، لبخندهای مخفی، نگاههایی که هیچوقت فراموش نشده بودند، دوباره تداعی شدند و حسادت، ترس و کنجکاوی را در هم آمیختند. مهتاب خود را درگیر یک بازی نامرئی یافت؛ بازیای که قوانینش را نمیدانست اما هر حرکت او، هر نفس و حتی سکوتش، بر نتیجه تأثیر میگذاشت. او ناگهان روی تخت نشست، دستش را روی زانوهایش گذاشت و آرام نفس کشید، سعی کرد ذهنش را آرام کند، اما هر تصویر و بویی که در اتاق بود، مثل صدای موجهای دریا، آرامش را از او میربود و قلبش را به تپش میانداخت. افکارش به اطراف چرخیدند، بین آرمان، مادرش و آن عطر، تا جایی که او دیگر نمیتوانست مرز واقعیت و حدسها را تشخیص دهد. هر لحظه که میگذشت، مهتاب عمیقتر در این احساسات غرق میشد؛ ترس و میل، کنجکاوی و شک، همه در یک ترکیب خطرناک و هیجانانگیز که ذهنش را پر کرده بود. اکنون او نه فقط ناظر، بلکه بخشی از این بازی پنهان شده بود، بازیای که هیچ کس نمیتوانست پایانش را پیشبینی کند و همه چیز به نفسها، نگاهها و لمسهای کوچک وابسته بود.
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت چهلم بازم تو سکوت با تعجب نگام کرد...یکم سرفه کردم و با پوزخند گفتم: ـ دخترت پیش منه! اون لحظه انتظار هر جملهایی از من داشت جز این جمله! بعد از کلی زل زدن به من گفت: ـ داری دروغ میگی! خندیدم و گفتم: ـ مطمئنی ؟! بعدش گردنبندم و درآوردم و تصویر جسیکا تو مخفیگاهم و بهش نشون دادم...گفتم: ـ مردم بیچاره رو بفرست برن وگرنه دخترت تا ابد پیش من میمونه! داشت دستاشو میورد سمتم که گردنبندمو پاره منه، با یه حرکت دستاشو تو هوا معلق نگه داشتم. با لبخند آرومی گفتم: ـ جسیکا تا هر وقت که من بخوام پیش من میمونه و حتی دست تو هم به ما نمیرسه! گوشه به گوشه این شهر و بگردی، نمیتونی منو مخفیگاهش و پیدا کنی...پس بهتره تسلیم بشی و مردم بیگناهی که اینجا نگهشون میداری یا نگهباناتو فرستادی تو شهر که فضای اونجا هم مثل اطراف قلعت آلوده کردن و اگه برشون نگردونی به قلعت، دیگه حتی یکبارم دخترتو نمیبینی ویچر! میدونم چقدر خاطرش برات عزیزه! قرار بود تمام فن و فنون ظالم شدن تو جادوگری رو بهش آموزش بدی و قلبش و تبدیل به سنگ کنی تا بعد از تو رو تخت پادشاهی بشینه اما کور خوندی! تا زمانی که من هستم، اجازه نمیدم چنین اتفاقی بیفته! پس اگه میخوای دخترتو ببینی، هرچی سریعتر مردم و به خونه های خودشون و احساساتی که ازشون دزدیدی رو به وجودشون برگردون! با حرص دندوناش و بهم فشرده و گفت: ـ نشونت میدم!
-
پارت سی و نهم والت یه جارو برام ظاهر کرد و سوارشدم و راه افتادم سمت اتاق ویچر...دود و مهایی از درد و ناامیدی توی اون فضا پیچیده بود...صدای آه و نالهی مردم بیگناهی که اونجا بودن، منو عصبانی تر از قبل کرده بود...به خودم باور داشتم و باید در مقابل ظلم و بدی پیروز میشدم...چارهی دیگهایی نبود! تا رسیدم دم در اتاق ویچر خواستم با جارو در اتاقشو بشکنم و برم داخل که والت جلوی منو گرفت و مانعم شد. قبل من رفت داخل و بعد چند دقیقه برگشت بیرون و رو به من گفت: ـ رییس منتظر... بدون اینکه صبر کنم تا جملش تموم بشه، حمله کردم و رفتم داخل اتاق....ویچر با عصبانیت اومد سمتم و گفت: ـ تو چطور جرئت میکنی به خلوت من حمله کنی؟! منم عصبانی تر از اون گفتم: ـ تو چطور جرئت میکنی مردم بیگناه و اینجا نگه داری و از احساسشون تغذیه کنی؟! محکم با دستاش گردنمو گرفت طوری که داشتم خفه میشدم و گفت: ـ مگه باید بهت جواب پس بدم؟ تو فک کردی کی هستی ها؟! در مقابل من تو هیچی نیستی...هیچ کاری نمیتونی بکنی فهمیدی؟ این مردم و کل این سرزمین مثل یه خمیربازی تو دستای منن. با قدرت هرچی تمام تر دستاشو از دستم کشیدم بیرون که یهو از چشماش تعجب زد بیرون! فکر نمیکردم بتونم رو قدرت دستاش بلند شم! همونطور که نفس نفس میزدم گفتم: ـ مطمئنی نمیتونم؟!
-
پارت دویست و هشتم رسیدیم خونشون و دیدم که ملودی در حال عکس گرفتن با گلهای خونشونه. فرهاد وایستاد و خیره به حرکات ملودی شد...زدم به شونهاشو گفتم: ـ فقط نگاه کردن کافی نیست! برو پیشش... خندید و رفت کنارش...منم دیدم در انباری بازه و یه صدایی میاد...نزدیک که شدم دیدم یلدا داره قالی میبافه و تینا هم کنارش نشسته...تقهایی به در زدم که یلدا گفت: ـ بفرمایید... کفشمو درآوردم و تا وارد شدم، یلدا با خوشحالی بلند شد و گفت: ـ خوش اومدی پسرم...دوتا برادر شهر و خوب گشتین؟ تونستی باهاش حرف بزنی؟! نمیخواستم بهش بگم که فرهاد درگیر چه مسئلهایی شده چون بهش قول داده بودم و بخاطر قلب مریضش نمیخواستم که متوجه این موضوع بشه، بنابراین لبخندی زدم و گفتم: ـ آره گشتیم ولی... با ترس گفت: ـ ولی چی؟! کمکش کردم بشینه و منم کنارش نشستم...گفتم: ـ ولی نمیخوام بهش اصرار کنم! ببینین اونم به نوبه خودش حق داره...اون ویژگیهایی که از یه پدر تو ذهن خودش تعریف کرده، با خصوصیات و اتفاقاتی که ما از بابا فرهاد براش تعریف کردیم، متفاوته...الآنم از دستش خیلی عصبانیه بخاطر شما و کاری که باهاتون کرد و من امیدوارم یه روزی بتونه این عصبانیت و تو خودش حل کنه و باهاش کنار بیاد... یلدا یکم ناراحت شد که دستاشو گرفتم تو دستام و گفتم: ـ خواهش میکنم شما هم بهش اونقدر اصرار نکنین! تینا هم از پشت یلدا محکم بغلش کرد و گفت: ـ حق با کوروشه مامان...
- 203 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- دیروز
-
رمان ال تایلر از سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
📚✨ اعلان انتشار رمان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: ال تایلر 🖋 نویسنده: @سارابـهار از نویسندگان حرفهای نودهشتیا 🎭 ژانر: فانتزی 🌸 خلاصه داستان: خونآشامهایی که با برخوردِ نور آفتاب و حتی نورِ کمسوی مهتاب، میسوزند! 📖 برشی از رمان: – هی! اونیکه روی زمین افتاده چیه؟ تیموتی خشک لب زد: – یه انسان! پیکی با تعجب پرسید: – انسان؟! انسان دیگه چه کوفتیه؟! 🔗 لینک دانلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/2025/10/24/دانلود-رمان-ال-تایلر-از-سارابهار-کاربر/ -
Skibsnobblorm عضو سایت گردید
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- میشه چند لحظه یه جایی وایسیم و استراحت کنیم؟ من دیگه نمیتونم راه بیام. راموس آرام سری تکان داد، میتوانستم در چهرهی خودش هم آثار خستگی را ببینم. - بهتره بریم توی اون جنگل یکم استراحت کنیم، فکر میکنم حداقل از این شهر با مردم عجیب و غریبش امنتر باشه. - باشه، بریم. وارد جنگلِ بر سر راهمان که شدیم لحظهای دهانم از زیباییاش باز ماند، جنگلی که درست مثل جنگلهای سرزمینمان پر از گل و گیاههان زیبا، درختان میوه و بوتههای تمشک و توت بود. - چقدر اینجا قشنگه! راموس کوتاه سر تکان داد. - اوهوم، مثل جنگلهای سرزمین گرگهاست. لحن تلخ و غمگینش کام من را هم تلخ کرد. راموس با دستش به درخت سیب بزرگی که از آن سیبهای سرخ و درشت آویزان بود اشاره کرد و گفت: - فکر میکنم زیر سایهی این درخت بتونیم یکم استراحت کنیم. نگاه دقیق و محتاطانهای به دور و اطرافم انداختم، اگر این جنگل مثل جنگلهای سرزمین گرگها بود بعید نبود که حیوانات وحشی هم داشته باشد. - اینجا حیوون وحشی نداشته باشه یه وقت! راموس برایم ابرویی بالا پراند. - چی داری میگی دختر؟ ناسلامتی ما گرگینهایم ها دیگه از پس دو تا حیوون که برمیایم. با تردید نگاهش کردم، ازخودم با آن خستگی هیچکاری برنمیآمد و مطمئن نبودم که راموس هم بتواند حریف حیوانی مثل خرس یا شیر بشود. - مطمئنی؟! راموس بیتفاوت شانهای بالا انداخت. - من آره، ولی اگه تو نیستی میتونی اینجا نخوابی. و خودش چند قدمی پیش رفت و درحالی که کیسهی پر از لوازمش را زیر سرش میگذاشت تا بخوابد گفت: - اما من میخوام بخوابم چون خیلی خستهام. با تعجب به او که زیر درخت دراز کشیده و راحت چشمانش را بسته بود نگاه کردم، انگار نه انگار این من بودم که داشتم از خستگی هلاک میشدم. وقتی که او را در آن حالت دیدم خودم هم کیسهی لوازمم را بر روی زمین گذاشتم و کنار راموس بر روی زمین دراز کشیدم و چشمانم را بستم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
بالاخره پس از آنهمه سختی به سرزمین جادوگرها رسیده بودیم؛ سرزمینی که طبق گفتهی آن زن پر از عجایب بود و ما را هر لحظه بیش از پیش شگفت زده میکرد. خانههای این سرزمین زیاد هم با دهکدهای که از آن گذشته بودیم تفاوتی نداشت، اما مردمش با تمام افرادی که تابحال دیده بودیم فرق داشتند. مردم سرزمین جادوگرها رَداهایی تیره به تن و کلاههایی مشکی و نوک تیز به سر داشتند و هر کدام یک تکه چوب که نمیدانستم برای چیست در دست داشتند، برعکس مردم آن دهکدهی لعنتی هیچ توجهی به ما نداشتند و ما راحت میتوانستیم به راهمان ادامه بدهیم. - تو میدونی چطور میتونیم وارد قصر پادشاه بشیم؟! برگشتم و از سرِ شانه نگاهی به راموسی که شانه به شانهام در راه سنگیِ وسط شهر قدم برمیداشت انداختم، بعد از اتفاقات آن شب در جنگل زیادی ساکت و آرام شده بود و بیشتر توی خودش بود و من هیچ از این وضعیت راضی نبودم. - نمیدونم، اون زن به من چیزی نگفت. - توی نامهاش هم چیزی ننوشته بود؟! شانهای بالا انداختم. - نمیدونم، اون نامه به یه خطی نوشته شده بود که نمیتونستم بخونمش. راموس کلافه پوفی کشید، کاش زبان باز میکرد و یک کلام از دلیل این حال و احوالات کلافهی خودش میگفت که من اینطور گیج و حیران نباشم. - پس باز باید خودمون یه فکری بکنیم. سری در تأیید حرفش تکان دادم. - فقط میشه قبلش یه جایی رو برای استراحت پیدا کنیم؟ من خیلی خستهام. راموس نگاه کوتاهی سمتم انداخت. - مثلاً کجا؟ اون دهکده که هردومون خیال میکردیم یه دهکدهی عادیه اونقدر برامون دردسرساز شد، دیگه اینجا که پر از جادوگرهای عجیب و غریبه حتماً یه بلایی سرمون میاد. نفسم را عمیق و با ناراحتی بیرون دادم؛ آنقدر خسته بودم که فقط پاهایم به دنبال خودم میکشیدم و حالا با این خستگی باید فکری هم برای راه یافتن به قصر پیدا میکردم! - هفته گذشته
-
بردیا زودتر از آن دو برخاست و متفکر انگشت اشارهاش را روی لبش گذاشت و گفت: - نظرتون چیه خودم رو به مریضی بزنم؟ آریا همراه او بهسمت در رفت و با اخمی کوچک گفت: - دفعه قبل خودتو به مریضی زدی، یادت نیست؟ دارا دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و هنگام خروج از کلاس چشمکی به دختری که دم در ایستادهبود، زد و از کنارش گذشت. در همان حال جدی گفت: - گندش بزنن... منم امروز صبح سوتی دادم که امروز همین یه کلاس رو دارم، امتحانم ندارم. بردیا با ناله گردنش را بهسمت عقب راند و عصبی غرید: - یعنی هیچ راه فراری وجود نداره که وارد جمع عجوزهها نشیم؟ من واقعاً حوصلهی اون همه خاله خانباجی رو ندارم. دارا گوشهی لبش را به پایین راند و در جوابش با تلخی اخمی کرد و گفت: - نه... الیاس کودن هم میاد. آریا ابرویی بالا انداخت و با لبخند بزرگی که انگار موضوع مهمی را میشنید، گفت: - همین یابو که دوست دخترت رو قاپید؟ دارا چشمغرهای غلیظ نثار صورت شاداب و خندان او کرد و رو برگرداند. بردیا اما با خنده محکم به کتفش کوبید و با ابروهایی که از شیطنت زیگزاکی میرفت، گفت: - دیوانهای که هنوز هنوزه غصه میخوری، آخه دخترخاله یاسمنم غصه داره؟ به خدا اگه اون دماغ گندهش رو عمل نمیکرد، حتی اون الیاس پا کوتاه هم بهش نگاه نمیکرد. دارا با غیض به او خیره شد و همانطور که از دانشکده خارج میشدند و بهسمت پارکینگ میرفتند، گفت: - یاسمن کودن خودش خواست به من نزدیک بشه وگرنه من با فامیل هیچ سنخیتی ندارم. هر چند که همچین مالیم نبود، ولی من رو دور زد و هیچ کس حق نداره من رو دور بزنه. آریا به بحث یاسمن، دوست دختر سابق دارا خاتمه داد تا باری دیگر به تهدیدها و مراحل انتقام دارا گوش ندهد. بیحوصله اخمهایش را در هم گره زد و گفت: - این موضوع رو ولش کنید، نظرتون چیه بریم یه جایی حال و هوامون عوض شه؟ بردیا دهانش را کج کرد و با تمسخر اشارهی به او کرد و گفت: - ببین تا حالا برای کی قصهی حسین کُرد شبستری تعریف میکردیم! کجایی بچه خوشگل؟ ما دعوتیم! الان باید بریم خونه آماده شیم، مامانم اگه نفر اول مجلس نباشه همهی ما رو امشب تو خونه دار میزنه. دارا به شوخی در ادامهی حرف بردیا گفت: - اگه حوصلهات سر رفته برو عیادت دوستت. آریا با تعجب ابرویی بالا انداخت و سوالی نگاهش کرد که او مرموزانه از گوشه چشم نیمنگاهی به او انداخت و با نیش باز گفت: - کراش بردیا رو میگم. این بار بردیا با تعجب و دهانی باز ایستاد و کنجکاوانه پرسید: - کی رو میگی؟ - همین چند ساعت پیش گفتی که فقط از یه دختر خوشت اومده. ناگهان چهرهی متعجب و حیران بردیا باز شد و لبخند و بزرگی روی لبش نشست، خیره به صورت پر از شیطنت دارا گفت: - مونالیزای غمگین رو میگی؟
-
-
ماهک عضو سایت گردید
-
در را که بستم، سکوت پشت سرم فرو ریخت مثل پتویی که از روی اتاق کنار کشیده شوند. نفس عمیق کشیدم. عطر سردش هنوز روی انگشتانم بود — ترکیب سردِ دارو و پوست داغ، بوی پسرم، بوی آنچه نباید ادامه پیدا کند. لبخند زدم. لبخند همیشه کلید است، همیشه. با لبخند میشود مهر را جا زد، شک را پنهان کرد، زهر را قند کرد. از پلهها پایین آمدم، آهسته، تا صدای کفشهایم نلرزد. زن نباید صدا داشته باشد وقتی فکر می کند. صدای پشت تلفن آرام گفت: – الو؟ گفتم: – وقتشه. مکثی کرد و پاسخ داد: – فهمیدم. قطع کردم. همیشه همینقدر کوتاه. همیشه همینقدر کافی. میدانستم مهتاب از بالا نگاهم میکند. حس نگاهش را روی گردنم میفهمیدم. باید این حس را نگه دارد، همین ترس ملایم، همین کنجکاوی. ترسی که عشق را میکند. آرمان اما... هنوز خیلی درگیر دل بود. زیادی “باور” داشت. مردها باور دارند، خطرناک تر می شوند. وقتی خیال میکنند در امنیتاند، درست همان موقعی که میشود تار را دورشان کشید. فهیمه آرامتر پیش برو. نه تند، نه با کلمات، بلکه با «رفتارهای طبیعی» با همان نگاهی که مادران دارند وقتی میخواهند چیزی را از فرزندشان بگیرند، بدون اینکه بفهمند. رفتم سمت پنجره. بیرون، سایهها کشیدهشده بودند. دستم را روی شیشه گذاشتم و آرام گفتم: – تا خودش بخواهد، ازش جداش نمیکنم... صدای درِ کوچک حیاط آمد. یکی داخل شد. صدای قدمهای آهسته، مطمئن است. وقتی برگشتم، چهرهای آشنا مقابلم بود — لبخند خسته، اما مطیع. نگاهش پایین بود. – گفتی بیام... – آره... دیر نکن. فقط باید حرف بزنی. خیلی ساده. سکوت کرد. دستش را فشردم. – اون فقط فکر میکنه خواهرته... ولی تو باید یادش بندازی که همیشه یه “فاصله” هست، حتی بین خواهرها. چشمهایش بالا آمد. سرد و خیس. – نمیخوام آزارش بدم... – نمیدی. فقط کمکش میکنی واقعیتو ببینه. خم شدم نزدیک گوشش. – و یادت نره... هر چی شنیدی، هر چی حس کردی... بین خودمون میمونه. در را باز گذاشتم تا نور بیاد تو و همهچیز طبیعی بهنظر برسه مثل همیشه
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
هوا خاک و شکوفه میداد. نیمه جانها روی زمین نشسته بودند و دستهایشان را روی خاک گذاشته بودند، سعی میکردند جریان گرمای را حس کنند. هر نفس باد، هر حرکت نورهای ریز، مثل موجی بود که از زمین به سمت قلبشان میآمد و میرفت. حس عجیبی بود هم ترسناک و هم آرامبخش، اما هیچکدامشان نمیتوانست آن را دقیق توضیح دهد. پاندورا کنارشان بود، اما مثل گذشته نگاه قدرتمندش را تحمیل نمیکرد. انگار فقط مسیر را نشان میداد و اجازه میداد هر کس خودش را انتخاب کند. ایلاریس از دور صدایش را رساند، آرام و محکم: -هر جریان، حتی کوچکترینش، اثر خودش را روی جهان میگذارد. امروز شما فقط دیدید، فردا می توانید بسازید. اما فراموش نکنید: جریان، مثل آینه است؛ اگر شما را گم کنید، او هم شما را گم خواهد کرد. دختری دستش را روی قلبش گذاشت و چشمهایش را بست. نورهای ریز شکوفه ها روی پوستش نشسته و میرقصیدند. زمزمههای آرام در هوای پیچید، انگار جریان خودش را معرفی میکند. نه با فرمان، نه با زور، بلکه با دعوتییم: «بیایید، ملا دهید، و سپس عمل کنید». یکی از نیمهجانها جلو، دستش را روی خاک گذاشت و از نور زیر انگشتانش جهید. نور کوچک و لرزان بود، اما به سرعت پراکنده شد و مانند ریشههایی که از خاک بیرون میآید، به اطراف یافت میشوند. نیمه جان نفسش بریده بود، انگار تازه متوجه قدرت خودش شده بود: -این… من شروع کردم؟ ایلاریس سرش را تکان داد: - آری. و حالا انتخاب با توست: رشدش میدهی یا رهایش میکنی. باد دوباره وزید، اما این بار نه برای ترساندن، بلکه برای همنوا کردن جریانها. هر نور، هر رگه، انگار موسیقی خودش را داشت. نیمه جانها شروع کردند به شنیدن و دیدن، هر کس تصویری تازه از گذشته، حال و آینده خود در نور و خاک میدید. تصویری که نمیشد آن را به آسانی توضیح داد، اما حسش میکردند. پاندورا لبخند زد و گفت: - هیچچیز تصادفی نیست. هر جریان، هر نغمه، هر نور، پیامی دارد. و هر کس که گوش دهد، بخشی از آن پیام میشود. زمین زیرشان لرزید، اما نه به عنوان خطر، بلکه نشانهای از آغاز است. آغاز نیمهجانها، آغاز جهان تازهای که حالا در قلب هر یک از آنها زنده بود، و این جهان تازه، نفس میکشید و منتظر تصمیمها و حرکتهای آنها بود.
- 38 پاسخ
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و پنجم گونتر که زودتر وارد شده بود و به باسیلیوس بزرگ ادای احترام کرده بود از کنار آنها میگذرد و به سمت دوروتی میرود. دوروتی که تا آن لحظه داشت به در و دیوار میکوبید و رزا را صدا میکرد و اشک میریخت با دیدن گونتر عقب میرود. اول رزا و مارکوس را دیده بود که از دیوار گذشتند و حالا گونتر! پشت آن دیوار چه بود؟ پس چرا او نمیتوانست از آن عبور کند؟ با خود میاندیشید رزا دست در دست آن خوناشام بزرگ از دیوار گذشته بود، شاید باید توسط یک خوناشام وارد میشد! با صدایی گرفته از بغض و صورتی خیس به گونتر میگوید: - من رو ببر اون طرف. گونتر تنها یک کلام میگوید: - نمیشه. دوروتی پا بر زمین میکوبد و غر میزند: - چرا نمیشه؟ میخوام برم پیش رزا. گونتر که از رفتار لوس او خوشش نیامده ناخواسته لحنش تند میشود: - میتونی برو! دوروتی ناراحت نگاهی به دیوار سنگی میاندازد: - من که تکی نمیتونم. تو باید من رو ببری، مثل رزا که اون مرده بردش. - رزا خودش رفت؛ ای بابا! گونتر دیگر به حرفهای او توجهی نمیکند و نگاهش را معطوف آن سوی دیوار میکند. مارکوس و رزا به سمت مقبرهی بزرگ وسط سالن میروند. مارکوس کف دو دستش را به هم میچسباند روبهروی صورتش میگیرد و سر خم کرده چشمانش را میبندد. رزا هم به تبعیت از او همین کار را میکند. چشمانش را میبندد و خم میشود تا تعظیم کند. پس از ادای احترام به مارکوس نگاه میکند، مارکوس هنوز چشمانش بسته بود. رزا به احترام او در سکوت همانجا منتظر میماند، در این فرصت اطرافش را از نظر میگذراند. فضایی شبیه به غار داشت؛ غاری با درب سنگی! روی مقبرهاش نقش و نگارهای عجیبی حک شده بود. قدمی جلوتر میرود و خم میشود تا با دقت بیشتری نگاه کند. نقش و نگارها به نظرش آشنا بود. چشم ریز کرده و در ذهنش به دنبال معنی آن نگارهها میگردد. تصویری از یک کتاب قدیمی مقابل چشمانش جان میگیرد! کتابی که مادرش بالای کتابخانه پنهان میکرد. کتابی از جنس چرم که جعبهای از چوب داشت، به یاد دارد چوبش بوی خاصی و داشت و همیشه سرد بود!
- 25 پاسخ
-
- 1
-
-
من به یک نقد دیگه احتیاج دارم ولی فعلا باید منتظر نقد رمانهای بقیه باشم
- 8 پاسخ
-
- 2
-
-
-
پارت سی و هشتم بازم ترجیح دادم سکوت کنم...رفتم سمت اتاقم و شنل نامرئی کنندمو برداشتم و بدون هیچ حرفی از مخفیگاهش اومدم بیرون...هنوز به جسیکا مطمئن نبودم...امکانش بود که بخواد هر جوری شده از اینجا خارج بشه بنابراین در اون مخفی گاه و قفل کردم...الان زمانش رسیده بود تا ویچر بفهمه....ادیل و برداشتم و با به پرواز درآوردن ادیل، راه افتادم سمت آسمون...بارون شروع به باریدن کرده بود. وقتی به خط مسیر قلعش رسیدم، شنل نامرئی کننده رو از سرم برداشتم...وضعیت اون منطقه واقعا بد بود و نگهبانا با جارو و سردرگم در حال گشتن برای جسیکا بودن. رو به نگهبان دم در گفتم: ـ به ویچر اومدنم رو خبر بده! نگهبان با عصبانیت گفت: ـ رییس الان مساعد نیستن! گفتم: ـ از دخترش خبر آوردم! یهو یه نگاهی بهم کرد و بدون هیچ حرفی، رفت بالا...یکم منتظر شدم تا دیدم والت با عصبانیت اومد پایین و گفت: ـ تو چه خبری از پرنسس داری؟! گفتم: ـ باید به خودش بگم! با حالت تهدیدوار اومد جلو و گفت: ـ اگه کلکی تو کارت باشه... انگشت اشارشو که سمتم گرفته بود و محکم گرفتم تو دستم و چرخوندم و گفتم: ـ تا انگشتتو نشکوندم، برو به رییست خبر بده و منم عصبانی نکن! بعدش تمام نگهبانایی که میخواستن بهم حمله ور بشن و با قدرت دستام از خودم دور کردم...والت که آهش به آسمون رفته بود با حالتی از درد پیچیده گفت: ـ خیلی خب باشه! ولکن انگشتمو!
-
پارت سی و هفتم تا رفتم پیشش، سریع کتاب و انداخت رو مبل و سراسیمه گفت: ـ فقط...فقط داشتم نگاش میکردم! خندیدم و گفتم: ـ باشه من که چیزی نگفتم! با حالت شاکی گفت: ـ تمام قدرتم و از طریق موهام از بین بردی! حالا دیگه نه میتونم ورقه هامو ظاهر کنم و نه مدادرنگی هامو! چیزی نگفتم...یکمم حق داشت چون از اینجا بودن، راضی نبود حوصلش سر میرفت. رفتم کنارش نشستم و گفتم: ـ تو توی اون اتاق قلعه به اون تاریکی با در قفل شده میموندی و حوصلت سر نمیرفت! الان چطوریه که اینجا اینقدر حوصلت سر میره؟! از رو مبل بلند شد و اومد نزدیکم و تو چشمام نگاه کرد و گفت: ـ چون اونجا خونه من بود و از بچگی اونجا بزرگ شدم...اما اینجا چی؟! منو مثل یه موش آوردی تو یه تنه درخت زندانی کردی و صرفا چون درو روم قفل نکردی یعنی آزادم؟! تو هم منو دزدیدی آرنولد!در صورتی که من بهت اعتماد کرده بودم! تو برای اینکه پدرم و زمین بزنی از من استفاده کردی! واقعا ازت متنفرم... حرفاش خیلی ناراحتم کرد اما سکوت کردم و چیزی نگفتم...داشتم میرفتم سمت اتاقم که با عصبانیت گفت: ـ اینقدر سکوت نکن! حرفتو بزن! بجاش با لبخند برگشتم سمتش و رفتم نزدیکش...بهش نگاه کردم و موهاشو نوازش کردم و گفتم: ـ یه روزی منو درک میکنی جسیکا! دست منو پس زد و گفت: ـ از این آروم بودنت بیشتر متنفرم!
-
*** (سوم شخص طرف مادر آرمان) در را که بست، نفسی آرام کشید. هوا هنوز بوی او را داشت... بوی اتاقش، بوی نفسش. عطر ملایمی که روی پوست پسرش مانده بود، در ذهنش چرخید. نه، این عطر از آنِ او نبود. لبهایش تکان خوردند، بیصدا. - نباید اینقدر نزدیکش باشه. نباید اون فاصلهی بینشون کمتر بشه. قدم به سمت سالن برداشت. هر قدمش حساب شده بود. نه با خشم، نه با حسادت — فقط با یک اطمینان خاموش. مثل مادری که میداند برای محافظت از فرزندش، باید هر کاری بکند. چای نیمهسرد را برداشت، روی میز نشست. چشمهایش در خلأِ روبهرو خیره ماندند. در ذهنش تصویر مهتاب زنده شد آن نگاه خسته، آن صدای لرزان وقتی گفت - حالش بهتره؟ دلش گرفت — نه از دلسوزی، از حسِ بیجایی. - این دختر نمیفهمه... چطور باید بهش عشق بورزه، چطور باید نگهش داره. فکرش مثل موجی نرم بالا آمد. نه تصمیمی روشن، نه نقشهای شفاف — فقط حسی بود که خودش را درونش جا میداد. - کاش کسی بود که مهتاب رو راه بندازه، کمکش کنه بفهمه چی درسته و چی نه... شاید مادرش... اون که حرف منو بهتر میفهمه. یا شاید اون یکی دختر، اون که ساده تره... در ذهنش چیزی جابهجا شد، مثل سنگ کوچکی که در آب افتاده باشد. لبخند زد. نه از رضایت، از آرامش. همهچیز را به سرنوشت تصمیم کرد — یا دستکم وانمود کرد که کرد. دستش را روی قلبش گذاشت. - فقط میخواهم اینبار بتونم دوستش داشته باشم، بدون ترس، بدون گناه... فقط همین. نور، کمکم محو شد. درونش اما روشنتر بود — با نوری که خودش هم نمیدانست از عشق آمده، یا از آتش.
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت دویست و هفتم فرهاد با یه حالتی گفت: ـ خیلی چشماش خوشگله کوروش! اصلا از لحظهایی که دیدمش از ذهنم بیرون نمیره! گفتم: ـ تا جایی که من ملودی رو میشناسم اونم نسبت بهت کم میل نیست! با ذوق گفت: ـ جونه من؟؟؟! خندیدم و سرمو تکون دادم که گفت: ـ پس بهم کمک کن تا برادرتم سر و سامون بگیره! گفتم: ـ من میتونم موقعیت و براتون مهیا کنم، حرف زدنش دیگه با خودته! زد به شونه ام و گفت: ـ خیلی مشتی هستی حاجی، دمت گرم! همین لحظه سوگل اسم و شماره موبایل وحید عسگری که سرگرد اصلی تو این شهر بود و برام فرستاد و منم باهاش تماس گرفتم و موضوع و از اول براش توضیح دادم...قرار شد که فردا وقتی فرهاد داره کامیون اسلحه رو از مرز به سمت کارخونه میبره، ماشینشونو تعقیب کنیم و حین ارتکاب جرم، بازداشت بشن...تو مسیر من از فرهاد راجب زندگیش ازش پرسیدم و با شخصیتش بیشتر آشنا شدم و فهمیدم همونطور که مامان یلدا گفت آدم به شدت احساسی و دلرحمیه و خانواده و عزیزاش، خط قرمزن براش تو زندگیش و برای اینکه عزیزاش ناراحت نشن و آسیب نبینن، هرکاری از دستش برمیاد انجام میده و مردونگی و غیرت و توی این میبینه و بخاطر همین اصلا نمیتونست با کار بابام کنار بیاد و منم نمیتونستم بهش اصرار کنم، بهرحال تصمیم زندگی خودش بود و امیدوارم که یه روزی حس خشم و عصبانیتش کم بشه و بتونه بابارو ببخشه.
- 203 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و ششم گفتم: ـ نگران نباش، حین ارتکاب جرم بازداشتشون میکنیم! فرهاد گفت: ـ دمت گرم! یکم تو سکوت راه رفتیم که ازش پرسیدم: ـ دلت نمیخواد راجب پدرمون بدونی؟ با قاطعیت گفت: ـ نه اصلا! گفتم: ـ ببین من عصبانیتتو درک میکنم اما... حرفمو قطع کرد و گفت: ـ دیگه اما و اگر و ولی نداره خواهشاً همونجوری که من به احساساتت احترام میذارم تو هم بذار. بدون توجه به حرفش گفتم: ـ فرهاد همون قدر که مادرامون بی تقصیرن، مامان بزرگم حتی پس خودشم بازی داد و اصولا هیچکس جرئت حرف زدن رو حرفشو نداره مطمئنم که اون موقع شرایط سخت ترم بوده...ببین از بچگی میخواستم منو ملودی رو با همدیگه جفت کنه در صورتی که ما نمیخواستیم اما هیچکدومم هیچوقت نتونستیم بهش اعتراض کنیم حتی مامان ارمغان و خاله آتوسا! فرهاد یهو پرسید: ـ ملودی کسی تو زندگیش هست؟! لبخند شیطنتی زدم و گفتم: ـ نه نیست، چطور مگه؟! اونم خندید و گفت: ـ هیچی بابا همینجوری پرسیدم! زدم به شونهاش و گفتم: ـ آره ارواح عمت! از نگاه های من هیچی دور نمیمونه آقا فرهاد...متوجهم که از وقتی دیدیش، یه حالی به حالی شدی!
- 203 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و پنجم بعدش ادامه دادم و گفتم: ـ راستی سوگل، زنگ زدم بهت بگم که میتونی شماره چندتا از همکارامون تو کرمانشاه و برام پیدا کنی...ضروریه! سوگل یهو با نگرانی پرسید: ـ آره میتونم ولی چیزی شده؟! گفتم: ـ خداروشکر به موقع متوجه شدم و دارم جلوی یه قاچاق و میگیرم! سوگل خندید و گفت: ـ چقدر وسط ماجرا میفتی تو کوروش! از برادر دوقلو و پنهان کاری مادربزرگت و الآنم که قاچاق اسلحه! این دیگه از کجا درومد؟! لابد بازم کنجکاوی های بیش از حدت... حرفشو با خنده قطع کردم و گفتم: ـ دختر خوب من پلیسم! کارم اینه...چیزای مشکوک و از صد فرسنگی تشخیص میدم. اینبار نمیذارم کسی برادرمو قاطی این ماجراها کنه! ـ چی میگی؟! فرهاد؟! گفتم: ـ حالا قضیه مفصله! تو فعلا شماره یه آدم قابل اعتماد و اینجا پیدا کن که بتونم کارو بسپارم دستش! ـ باشه عزیزم... ـ میبینمت! بعد از اینکه قطع کرد، حدود بیست دقیقه اونجا منتظر فرهاد شدم...دیگه داشتم نگرانش میشدم که دیدم از دور دست به جیب داره میاد! پرسیدم: ـ چطور شد؟! گفت: ـ فردا باید محموله رو با کامیون ببرم سمت کارخونه و نوبت وایستم تا اسلحهها رو جابجا کنن.
- 203 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و چهارم فرهاد پرسید: ـ الان تو میگی برم قاچاق اسلحه رو انجام بدم؟! گفتم: ـ الان با یکی از همکارام مشورت میکنم و زیر نظر اون انجام میدی، فقط یادت باشه که خیلی عادی رفتار کنی و ضایع بازی درنیاری! سرشو به نشونه تایید تکون داد و گفت: ـ پس من رفتم! گفتم: ـ منم سر این خیابون منتظرتم! گوشیمو درآوردم و اول از همه به سوگل زنگ زدم، دلم خیلی براش تنگ شده بود! بعد اینکه جواب داد با لحن عصبی گفت: ـ کوروش صدباره دارم بهت زنگ میزنم، کجایی ؟ خندیدم و گفتم: ـ ببخشید فندق کوچولوی من! نمیتونستم حرف بزنم...چیکار کردی؟! گفت: ـ بچها خونه عباس و پیدا کردن و میخوایم بریم برای اظهارات! تو چه خبر؟! برادر دوقلوت ازت خوب استقبال کرد؟! خندیدم و گفتم: ـ بد نبود! جفتمون داریم سعی میکنیم بهم عادت کنیم! سوگل خندید و گفت: ـ خیلی دلم میخواد ببینمش! گفتم: ـ اومدن تهران، بهت میگم بیای تا ببینیشون! تازه مادرم هم خیلی دلش میخواد عروس آیندشو ببینه؟! گفت: ـ جدی میگی؟! یعنی اونم مثل ارمغان خانوم موافقه؟! از ذوقش خوشحال شدم و گفتم: ـ آره بابا، خیلی خوشحاله!
- 203 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :