رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت صد و بیست و چهارم نگاهی به ورقه انداختم و گفتم: ـ باید بری پیش آقای تقی پور بخش ویلاها! قیافش نشون میداد که نمیدونه و بازم دلش میخواد بپرسه اما گفت: ـ خیلی ممنونم، لطف کردی! گفتم: ـ میخوای باهات بیام... گفت: ـ پس خودت چی؟! گفتم: ـ نوبتم و گرفتم...فعلا که بچها نشستن، میتونم اون بخش و بهت نشون بدم...تازه یسری از درسات هم با من مشترکه! با خوشحالی گفت: ـ وای خیلی خوشحال شدم! پس میشه باهم بریم.. سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم: ـ حتما... دستشو با شادی به سمتم دراز کرد و گفت: ـ راستی من ملودیم! خیلی خوشبختم... دستشو به گرمی فشردم و گفتم: ـ منم تینام و از آشنایی باهات خیلی خوشبختم! از این آدمای خونگرم و اجتماعی بود...سریع یسری کتاب درآورد و گفت: ـ تینا من اینارو از کتابخونه دانشگاه گرفتم، بنظرت خوبه برای اطلاعات عمومی بخونم؟! نگاهی به کتاباش کردم و گفتم: ـ بجز این اولیه بقیش برات یکم سنگینه... سریع گفت: ـ باشه پس ببرم پسشون بدم...تو ترم چندی؟ ـ من ترم سه! ـ خوبه پس با دانشگاه اخت شدی کاملا؟ خوابگاهی هستی؟! گفتم: ـ آره عزیزم.
  3. پارت صد و بیست و سوم فرهاد سرمو بوسید و گفت: ـ الان اتوبوس حرکت می‌کنه، بذار برم یه چیزی بخرم سریع میام! گفتم: ـ نمی‌خواد فرهاد؛ مامان برام وسیله گذاشت...اگه هم گرسنه‌ام شد تو راه برای خودم یه چیز میخرم! گفت: ـ خیالم جمع باشه؟؟ سرمو تکون دادم و گفتم: ـ آره خیالت جمع! فقط اینکه پول شهریه دانشگاهمو که بهم دادی رو بعنوان قرض حساب من فرهاد! رفتم سرکار، برات جبران می‌کنم. لپمو کشید و گفت: ـ تو به درس و مشقت برس تیناجون! این چیزا رو من خودم حلش می‌کنم! تا رفتم حرفی بزنم، یهو راننده گفت: ـ مسافرای تهران... تهران...داریم حرکت می‌کنیم! کوله پشتیمو گرفتم و باهاش خداحافظی کردم و رفتم سوار اتوبوس شدم...دلم واقعا براشون تنگ می‌شد! اما به مامان قول داده بودم که زود به زود برگردم و نذارم که دلتنگم بشن! هندزفریمو گذاشتم تو گوشم و آهنگای مورد علاقمو پلی کردم! با ترمز دستی راننده و سر و صدای مسافرا از خواب بیدار شدم و فهمیدم که از کرمانشاه تا تهران و یکسره خوابیدم...به ساعت نگاه کردم و حدود نیم ساعت وقت داشتم تا برای ثبت نام ترم جدید، برسم دانشگاه...با عجله دربست گرفتم و از راننده خواهش کردم تا با سرعت زیاد بره که برسم دانشگاه...خداروشکر که به موقع رسیدم اما واحد اداری طبق معمول خیلی شلوغ بود و باید منتظر می‌موندم تا نوبتم بشه. همه دانشجوها در حال رفت و آمد بودن منم تو خیال خودم سیر می‌کردم که یهو یکی از پشت زد به کوله پشتیمو گفت: ـ ببخشید خانوم... برگشتم سمت صدا...یه دختر بانمک با لهجه تهرانی بهم نگاه کرد و گفت: ـ من ترم اول پزشکیم، میدونین که کدوم بخش باید برم برای انتخاب واحد؟! با لبخند بهش نگاهی کردم و گفتم: ـ چارت درسیتو گرفتی؟! از تو کیفش، یه ورقه درآورد و داد دستم و گفت: ـ ایناهاش.
  4. پارت ششم ( آرنولد ) من از جنس عنصر آتشم و هیچکس نمی‌تونه خاموشم کنه! از پدرم برام نامه رسیده که سرزمین دیلی، بیشتر مردمش تحت کنترل نیروی ویچر‌، جادوگر بزرگ و ظالم هستن! مردم برای بقای خود مجبور بودند احساسات خود را بدهند و اگر کسی مالیات خود را پرداخت نمی‌کرد، مجبور بود یکی از اعضای بدن خود را به ویچر بزرگ بدهد! خلاصه اینکه تمام احساسات و نیروی طبیعی و قلبی مردم اون سرزمین در حال از بین رفتن بود... دل یکسری از مردم بخاطر ترس و وحشت به قدری سیاه شده بود که روح خودشونو می‌فروختن و از ویچر‌ بزرگ می خواستن که در محضر و قلعه اون بعنوان یک جادوگر بدجنس فعالیت کنن! باید این مردم رو به خودشون می‌کردم و باید با ترسشون مقابله می‌کردن و مقابل ویچر‌ بزرگ وایمیستادن! اون معجون احساسات تنها راه نجات مردم اون سرزمین بود....باید هر جوری بود به اون معجون دست پیدا می‌کردم و اونا رو بین مردم پخش می‌کردم تا از این خواب غفلت بیدار شوند! با تنها رفیق خودم اُدیل( اسب تک شاخ ) وارد این سرزمین شدم...همه مردم با قیافه خالی از هر گونه احساس و با بی‌رمق ترین حالت ممکن خودشون در حال کار کردن بودن...حتی بچه کوچولوها بدون اینکه بازی کنن یه گوشه ‌ایی نشسته بودن و به یه نقطه خیره بودن...غم تو چهره هر آدمی نمایان بود و انگار عشق از وجود تک تکشون بیرون رفته بود....وقتی این وضعیت و می‌دیدم نا‌امید می‌شدم اما بازم ته وجودم بهم دلگرمی می‌داد که می‌تونم این وضعیت و عوض کنم. رو به ادیل گفتم: ـ بنظرم که ما میتونیم! ادیل هم شیهه‌ایی کشید و به راه خودش ادامه داد...قرار بود ورود خودمو با بلندگو به تک تک این آدما اعلام کنم.
  5. نقد رمان سایه مولوی @سایه مولوی سلام سایه جان نقد نام رمان: بازگشت آلفا اسم جذابیه و من شخصا دوستش داشتم نقد خلاصه رمان: خلاصه کامل و خوبی بود اما بهتر بود که توضیحات در مورد جزییات راموس کمتر باشه اما در کل خلاصه جذب کننده و خوبی بود نقد مقدمه: مقدمه‌ای از این رمان دریافت نکردم که خب چون اوایل رمان هست مشکلی نداره اما بهتره هرچه سریعتر به فکر یک مقدمه خاص برای رمان باشی نقد رمان: شروعش رو شخصا دوست داشتم و جذاب بود ( خیلی گوگولی بود ) این قسمت های ارسال شده از رمان مونولوگ خیلی خوبی داشتن و خیلی قشنگتر میشه اگه دیالوگ هم‌ به اندازه مونولوگ باشه، سرعت رخ دادن اتفاق ها کمی زیاده و خواننده با حجم زیادی از مطالب و اطلاعات مواجه میشه اما زننده نیست و از جذابیت رمان کم نشده و اینکه چون فضای رمان یک فضای جادویی و فانتزی‌ه بهتره برای ارتباط گرفتن قوی تر خواننده ها از جزییات بیشتر گفته بشه و به توصیف زمان و مکان بیشتر پرداخته بشه نتیجه کلی: رمان جذاب و دوست داشتنی‌ای هست فقط بهتره اتفاقات زود به زود رخ ندن در کل که زری رمان شما رو دوست داشت و خیلی خوشش اومد
  6. امروز
  7. پارت پنجم والت سوار جارو دستش شد و از پنجره رفت بیرون تا اون پسرک که تنها خطر برای قدرت من محسوب می‌شد و برام بیاره! این آدم نترس بودنش از کجا نشأت می‌گرفت؟ باید دست به کار می‌شدم و تمام قدرتم و به دست می‌گرفتم تا چشماشو می‌ترسوندم. رفتم طبقه بالای قلعه و در جعبه جادویی که احساسات مردم این شهر و ذخیره کرده بودم رو باز کردم! باید اینارو پنهان می‌کردم تا دستش به اینا نرسه! یه مرد جادویی خودم و بجز خودم اونا رو از دید بقیه نامرئی کردم...روبروی آینه بزرگ اتاق خودم وایستادم و به تصویر داخل اون خیره شدم! اون یه آینه معمولی نبود، من از تو اون آینه با ارواح جادوگران بزرگ تر از خودم در ارتباط بودم و با اونا بابت کارهام مشورت می‌کردم! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ ای ارواح بزرگ، به کمکت نیاز دارم! بعد چشمامو بستم و دستام و باز کردم تا انرژی منو حس کنه! ناگهان باد زیادی داخل اتاق وزید و هاله‌ایی از بخار جلوی آینه رو گرفت...صدایی داخل اتاق پخش شد: ـ تهدید دوره و قدرت تو در حال اومدنه ویچر‌! ترس برم داشت...گفتم: ـ اون پسربچه نمی‌تونه با من مقابله کنه! تمام افراد و عناصر این دست تحت کنترل منه! دوباره صدای پخش شد و گفت: ـ اما نیروی وجودی اون خیلی قویه و اگه دیر بجنبی از پست به شکل فجیعی برمیاد! فریاد زدم: ـ نه؛ به هیچ عنوان اجازه نمیدم این اتفاق بیفته! به من کمک کن لطفاً! یهو گفت: ـ باور...باور اون پسر تنها قدرتیه که باعث میشه به وجود تو غلبه کنه! بعلاوه اینکه اگه بتونه با باوری که داره، دل مردمی رو که طلسمشون کردی و بیدار کنه، اون وقته که همه مردم این سرزمین بر علیهت میشن ویچر‌.
  8. قرار بود راجع به رمان من صحبت کنیم امکانش هست اگه ایرادی داره که مطمئناً داره بهم بگید بلکه بتونم بهترش کنم و نقطه قوت‌ها رو هم بگین که یکم روحیه بگیرم چون فک می‌کنم اصلاً خوب نیست با تشکر🌹
  9. ظرف ماهی را برداشتم و به اتاق خوابم برگشتم؛ لونا همچنان روی تخت نشسته و از پنجره به هوایی که رو به روشن شدن می‌رفت نگاه می‌کرد. - حالت بهتره؟ با شنیدن صدایم سر به سمتم چرخاند و به رویم لبخند زد، الحق که لبخندش حتی با وجود آن نیش‌های تیز و بلند زیبا و درخشان بود. - به لطف تو. لبه‌ی تخت نشستم و ظرف ماهی را به دستش دادم. - بیا بخور، بعد از اون‌همه خونی که از دست دادی به انرژی نیاز داری. لونا تکه کوچکی از ماهی کند و به دهانش گذاشت، در همان حال برای ارضای حس کنجکاوی‌ام پرسیدم: - نمی‌خواهی بگی اون موقعه‌ی شب توی این جنگل خطرناک چی‌کار داشتی؟! لونا نیم نگاهی به سمتم انداخت، انگار برای گفتنش تردید داشت یا هنوز هم به من شک داشت. - راستش من دارم دنبال کسی می‌گردم. با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم. - دنبال کسی؟ توی این جنگل؟! لونا آرام سر تکان داد. - راستش دقیق نمی‌دونم، حس شیشمم بود که من رو کشوند اینجا. این‌بار من بودم که سر تکان دادم، حس ششم ما گرگینه‌ها حرف نداشت. - حالا دنبال کی می‌گشتی که اینجوری زخمی شدی؟! لونا آهی کشید، انگار که جوابش چیز ناخوشایندی بود. - دنبال کسی می‌گردم که می‌تونه سرزمینم رو نجات بده. - سرزمینت؟! لونا «آره‌ای» گفت. - سرزمین گرگ‌ها‌. مات و مبهوت مانده زیرلب سرزمین گرگ‌ها را تکرار کردم؛ پس حدسم درست بود و دخترک از اهالی آنجا بود. - تو... تو اهل سرزمین گرگ‌هایی؟! لونا سر تکان داد. - آره اهل اونجام. - ولی... ولی اونجا که حالا دست خون‌آشام‌هاست.
  10. دخترک سرش را تند و عصبی تکان داد، با آن زخم عمیق و خونی که از دست داده بود توان تبدیل شدن نداشت وگرنه با این‌همه ترس و اضراب تابحال تبدیل شده و به من حمله کرده بود. - دروغ نگو، می‌دونم که تو هم از سربازهای پادشاهی و می‌خواهی من رو بکشی. کلافه ابرو درهم تنیدم، از کدام پادشاه حرف میزد؟! اصلاً مگر او چه کسی بود که سربازان پادشاهی که می‌گفت قصد کشتنش را داشتند؟! - چرا چرند میگی دختر؟! من اگه می‌خواستم بکشمت که نجاتت نمی‌‌دادم! مگه دیوونه‌ام که اول زخمت رو پانسمان کنم و بهت برسم بعد بکشمت؟! با این حرفم دختر کمی گاردش را پایین آورد، با این‌حال هنوز هم شک و تردید را از چشمانش می‌خواندم. - خب تو نمی‌خواهی بگی که کی هستی و توی این جنگل چی‌کار می‌کردی؟! - خب تو هم به من نگفتی که کی هستی؟! لبخندی به آن‌همه حواس جمعی‌اش زدم. - من یه گرگینه‌ام و اسمم راموسه. دستم را پیش رویش نگه داشتم و ادامه دادم: - اسم تو چیه؟ دخترک دست کوچک و ظریفش را توی دستم گذاشت و لبخند گیجی زد: - من لونا هستم. نیم نگاهی سمت دستم که همچنان دستش را در برگرفته بود انداخت و پرسید: - تو واقعاً یه گرگینه‌ای؟! پس چرا تنت اینقدر سرده؟! چرا مثل بقیه‌ی گرگینه‌های نَر درشت و پر از عضله نیستی؟! پوزخند تلخی زدم، از همان بچگی و نوجوانی‌ام زیاد به این نوع از سؤالات جواب داده بودم، آنقدر زیاد که تک تک جواب‌هایم را از حفظ بودم. - من همیشه همینطور متفاوت بودم؛ البته بچگی‌هام از این هم ضعیف‌تر و لاغرتر بودم، ولی از وقتی به اینجا اومدم و مجبورم برای گذروندن زندگیم کار کنم یکم قوی‌تر شدم. دخترک لبخندی به رویم زد. - پس تو جزو گرگینه‌های خاصی، از اون‌ها که با همه متفاوتن و هر هزارسال یک دفعه پیدا میشن! سرم را تکانی دادم و با ناراحتی گفتم: - آره متفاوت، اما از نوع بد و منفیش! لونا با دیدن ناراحتی‌ام لبخندش را خورد و سر پایین انداخت. همیشه صحبت درباره‌ی تفاوت‌هایم من را ناراحت می‌کرد و به یادم می‌آورد که همین تفاوت‌های لعنتی کار به دست خانواده‌ و سرزمینم داد! برای این‌که کمی خودم و لونا را از آن حس و حال در بیاورم از روی تخت برخاسته و گفتم: - میرم برات یه چیزی بیارم که بخوری!
  11. دیروز
  12. این تاپیک مخصوص نقد و پرسش اعضای هاگوارتز هستش هر صحبتی در اینجا مجازه🐬🩵
  13. پارت اول در دل جنگل سیاه نفرین شده، در کاخ سنگی باستانی، پشت پرده‌های سرخ ضخیم در اتاقش نشسته بود و کتاب زندگی‌نامه‌ی فرمانروایان بزرگ قبایل خون‌آشام‌ها را مطالعه می‌کرد. از نوجوانی این برنامه‌ی هر روزه‌اش بود. ناگهان درب اتاق با شدت باز شد و محکم به دیوار کوبیده شد. خفاش سیاه کوچکی در آغوشش پرت شد، از روی لباسش سر خورد و پایین افتاد. توماس، پیشکار وفادارش به شمایل خوناشامی خود بازگشت و نفس نفس زنان گفت: - عالیجناب، پیداش کردن عالیجناب! مارکوس کتابش را بست و گفت: - چی رو پیدا کردن؟ توماس با حالی پریشون به چشم‌های سرخش زل زد و گفت: - یاقوت گمشده رو عالیجناب، یاقوت رو پیدا کردن! به گوش‌هایش اطمینان نداشت. یاقوت سرخ؟ تکه‌ی گمشده‌ی تاجش؟ کتاب را روی میز انداخت و بی‌درنگ به سمت تالار تشریفات حرکت کرد. توماس هم شنل به دست به دنبالش می‌دوید. قبل از آن که پرده‌های ایوان تالار را کنار بزند توماس شنل را بر سرش انداخت و به گوشه‌ای دور از پنجره پناه برد. از ایوان این تالار تمام قلمروی تحت امرش را می‌توانست دید. جلوی دروازه قیامت بود. بوی آن آدمیزاد را از آنجا احساس می‌کرد. به خفاش تبدیل شده و به آن سمت پرواز کرد. گونتر، فرمانده‌ی شجاع و دوست دیرینه‌اش سوار بر اسب جلوی کاروان حرکت می‌کرد. پشت سرش یک قفس چوبی بزرگ را دو اسب می‌کشیدند. سربازهای گونتر با نیزه و شمشیر دورش را گرفته بودند.
  14. سلام خسته نباشید
    من برای رمانم باید درخواست تایید و ناظر بدم؟

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      سلام توی این تالار درخواست ناظر بدین:

      https://forum.98ia.net/forum/17-درخواست-ناظر-رمان/

      روی "ارسال موضوع جدید" بزنید

      توی کادر اول بنویسید: درخواست ناظر برای رمان پارادوکس سرخ | سید علی جعفری کاربر انجمن نودهشتیا

      کادر دوم که بزرگتره هم درخواستتوتو بنویسید

      و ارسال کنید. مدیریت مربوطه در اسرع وقت رسیدگی می‌کنن.

  15. - نه دارم می‌میرم! آپاندیسم عود کرده! یه جیغی کشید و گفت: - تو عقل نداری به خدا... بیا بیرون تا زنگ بزنم اورژانس. - نه‌نه جان خودت نزنی‌ها... خودم میرم بیمارستان. - چرا چرت میگی علی چجوری خودت میری... بیا بیرون خودم می‌برمت. دو دستی زدم تو سرم و گفتم: - بدبخت شدم این‌دفعه. - ببین خانوم منشی بی‌خیال شو خودم میرم به خدا. - علی خفه‌ شو میای بیرون یا بیام تو؟ می‌ترکه می‌افتی می‌میری. - بذار بمیرم طوری نیست... شما برو من خودم میام. یهو دیدم محکم زد تو درو بلند گفت: - بیا بیرون! یا امام جعفر گشول، این دیوونه دست بردار نیست، کلیم رو گرفتم و در رو باز کردم و تو چشم‌هاش نگاه کردم، یه نگرانی خاصی تو چشم‌هاش بود، دلشوره گرفتم که نکنه لو برم؛ تمام قدرتم رو جمع کردم و گفتم: - می‌خوای همین‌طوری زل بزنی به من؟ - نه‌نه بریم... اول بذار برم وسایلت رو جمع کنم. - باشه فقط سریع باش خانوم منشی دارم می‌میرم! منشی که رفت نشستم رو صندلی، یه نگاهی کردم به کلاس دخترونه، خب پسرم دیگه چشم‌هام خود به خود میره؛ در کلاسشون نیمه باز بود و یه دختر نشسته بود رو‌به‌روی در و داشت با عینک‌هاش ور می‌رفت که نگاهش افتاد به من، یه ذره نگاهش کردم ولی یهو به خودم اومدم و یادم افتاد توی بد هچلی افتادم و گفتم: - آخ... . منشی اومد دستم رو گرفت و بلندم کرد، شوکه شدم و دستم رو کشیدم بیرون. - خودم می‌تونم بیام سرکار علیه! - ایش... الحق که حقتون همون کم‌ محلیه. یه ابرویی بالا انداختم و پیش خودم گفتم: - عجب، این چشه پس... چرا به خودش گرفت! من که چیزی نگفتم... اینم مثل بقیه عقل نداره لابد. ریموت ماشینش رو از تو کیفش در آورد و در عقب رو باز کرد برا من و گفت: - دراز بکش و به خودت هم فشار نیار تا برسیم! - چشم خانوم دکتر. یه لبخندی زد و گفت: - موقع درد کشیدن هم دست از شوخی برنمی‌داری تو. خیلی محترمانه درب دهان رو بستم و دیگه چیزی نگفتم. رسیدیم جلوی بیمارستان، یه درد عجیبی پیچید توی دلم، آروم‌آروم کلیه راستم شروع کرد به درد گرفتن؛ دیدم دارم بالا میارم، دره ماشین رو باز کردم و کف خیابون رو با استفراغ یکی کردم؛ راستی‌راستی آپاندیسم انگار عود کرده بود، دستِ راستم رو گذاشتم روی پهلوم و دیگه نفهمیدم چی شد.
  16. - صاف باید به عشق من فحش بدی دیوونه، شوخی کردم پول خودم بود، الان می‌بندن لوازم تحریری‌ها. دستم رو گرفت و همراه خودش کشید، هر چی من حرف می‌زدم، اون دیگه توجهی نمی‌کرد. رفتیم داخل یکی از کتاب فروشی‌ها؛ یه چرخی زدم و به فروشنده و گفتم: - سلام خسته نباشید خانوم. - سلام سلامت باشی عزیزم... می‌تونم کمکتون کنم؟ - کتاب‌های یازدهم انسانی رو می‌خواستیم! - بله چشم... صبر کنید الان میارم خدمتتون. یه چرخی بین قفسه‌ها زدم و یه رمان به اسم "ملکه تنهایی" نظرم رو جلب کرد، صفحه اولش رو باز کردم و یه نگاهی به خلاصه داستان انداختم، رمان قشنگی به نظر می‌اومد و همین‌طور یه کتاب خیلی جمع و جور، دو جلدش رو برداشتم و به سمت فروشنده رفتم، کتاب‌ها رو گذاشتم روی میز و گفتم: - این دوتا رو هم حساب کنید لطفاً. - باشه عزیزم... اتفاقاً یکی از پرفروش‌ترین رمان فروشگاه مارو انتخاب کردید.. چیز دیگه‌ای نمی‌خواید؟ - نه مرسی. کتاب‌ها رو برداشتیم و با سوگند از کتاب‌ خونه زدیم بیرون. سوگند: خب دری چکار کنیم؟ تو میری خونه؟ - آره خستم... راستی دوتا کتاب داستان خریدم... بیا یکیش ماله تو. - وای ممنونم عزیزم... قشنگه؟ - آره ان‌قدر قشنگه که می‌خوام ده بار دیگه بخونمش. با یه قیافه خشک نگاهم کرد و گفت: - اسکل خودتی... انیشتینم خودتی... مدیونی اگر تو دلت بگی این دختره دیوونست! - به خدا تو دیوانه‌ای! - باشه اصلاً تو عاقل... من رفتم خداحافظ! *** «علی» - خانوم اجازه هست من برم W.C. خانوم حسینی «معلم کلاس زبان»: وای علی کشتی منو... یا کلاً انگلیسی حرف بزن یا کلاً فارسی، ترکیب نکن این هزار‌ بار. خندم رو خوردم و گفتم: - خانوم اجازه میدی برم یا نه؟ ریخت‌ها! کمی خندید و گفت: - شیطونی‌هات تمومی ندارن نه؟ پاشو برو تا نمردی! بلند شدم رفتم تو لابی، تعظیم کردم به منشی و سریع پریدم تو دست‌شویی، جاتون خالی نشستم کلی فکر کردم چجوری از زیر امتحان زبان در برم، خلاصه بعد از کلی زور زدن، زور زدن مخم منظورمِ‌ها، فکر بد نکنید، آره خلاصه پهلوی راستم رو گرفتم و از دست‌شویی اومدم بیرون، بلند داد زدم و گفتم: - آخ... درد می‌کنه! منشی که سرش تو حساب و کتابش بود، با تعجب نگاهم کرد و گفت: - حالت خوبه علی؟! کجات درد می‌کنه؟ - اون‌جام درد می‌کنه... کمکم کن تورو خدا! یه نگاهی بهم کرد و با تعجب گفت: - کجات؟ - بابا خب پهلوم رو میگم. یه جور وانمود کردم که حالت تهوع دارم، جلوی دهنم رو گرفتم و رفتم تو دست‌شویی دوباره؛ از خنده داشتم می‌پکیدم که یهو منشی در زد و گفت: - حالت خوبه؟
  17. *** صبح ساعت 10 با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم، توی آینه یه نگاهی به خودم کردم و یه دستی توی موهام کشیدم. رفتم داخل دست‌شویی و صورتم رو شستم. اومدم بیرون و آروم صدا زدم: - مامان. یه سرکی توی آشپزخونه کشیدم، سفره هنوز پهن بود، یه چایی برای خودم ریختم و شروع کردم به خوردن، همین که چایی رفت پایین چشم‌هام از کاسه زد بیرون، دهنم رو یه ذره مزه‌مزه کردم دیدم به جای چایی یه چیز دیگه خوردم که کاملاً تلخ بود، فکر کنم از همین دمنوش‌ممنوش‌های مامان بود؛ از خوردن صرف نظر کردم و رفتم تا حاضر بشم برم کتاب‌های مدرسه رو بخرم. وایستادم جلوی آینه و با کش موهام رو از پشت دم اسبی بستم؛ در کمد رو باز کردم و یه نگاهی انداختم و یه شال مشکی، مانتو لی و یه شلوار لی آبی انتخاب کردم. لباس‌هام رو پوشیدم و یه ذره هم به خودم رسیدم ولی زیاد اهل آرایش نبودم. آخه همین جوریش هم خوشگلم؛ یه رژ تقریباً قرمز زدم و بعد از کارهای دیگه کولم رو برداشتم و یه جفت کتونی سفید پوشیدم و از خونه زدم بیرون، ایرپادهام رو گذاشتم توی گوشم و یه آهنگ پلی کردم و تصمیم گرفتم تا دم در خونه سوگند پیاده برم، البته خونشون هم زیاد دور نبود و توی محله خودمون بودن؛ همین که رسیدم در خونشون دیدم ساسان اول کوچه وایستاده و سرش رو کرده تو گوشیش. توجهی بهش نکردم و منتظر شدم تا سوگند بیاد بیرون. دو دقیقه که گذشت سرکار خانوم تشریفشون رو آوردن، باز هم طبق معمول یه تیپ لش که فقط قصدش دلبری از ساسان بود. منم که از این کارش به شدت متنفر بودم، رفتم پیشش که یه نگاهی بهم کرد و گفت: - سلام می‌خوای؟ - آره می‌خوام زود باش سلام کن! یهو صداش رو شبیه بچه‌ها کرد و گفت: - دوس ندالم... دلم نوموخاد. این کارش بیشتر حالم رو بهم زد که گفتم: - ریاضیم ضعیفه بچه، لطفاً خودتو جمع کن. فکر کنم از حرفم ناراحت شد، برای همین دیگه چیزی نگفت و رفتیم سر کوچه، ساسان آروم سلام کرد ولی اصلاً بهش توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم، داشتم می‌رفتم که یهو صدای عشق بازیشون پیچید توی گوشم. حالم به هم خورد از اون صدای بوسه، ولی به روی خودم نیاوردم، اونا هم یه ذره سرعتشون رو بیشتر کردن و رسیدن به من. ساسان ریموت ماشینش رو زد و گفت: - بفرمایید سوار شید. یه نگاهی به سوگند کردم و گفتم: - جزء برنامه نبود، دفعه آخرتم باشه برای خودت برنامه ریزی می‌کنی! نمی‌دونم چرا اصلاً امروز اعصاب نداشتم، نفسم رو محکم فوت کردم بیرون و آروم ازشون خداحافظی کردم و یه تاکسی گرفتم، تا اومدم درِ تاکسی رو باز کنم، سوگند دستم رو گرفت و کاملاً جدی گفت: - رفیق نشدم باهات که بذارم تنها بری. نگاهم رو به نگاه خواهرانش گره زدم و گفتم: - مرسی خواهری، ساسان منتظرته، برو باهاش من اوکیم. - ازش خداحاظی کردم که با تو برم، ببین درسا من هرچی باشم بی‌معرفت نیستم، الانم دیگه هیچی نگو تاکسی منتظره، سوار شو. دیگه چیزی نگفتم و سوار شدم و به سمت کتاب فروشی حرکت کردیم. بعد از چند دقیقه رسیدیم و من اومدم حساب کنم که سوگند سریع‌تر از من کرایه رو حساب کرد، از دستش عصبی شدم و گفتم: - من تاکسی گرفتم تو حساب می‌کنی؟ یه لبخندی زد و گفت: - ساسان حساب کرد. - ساسان؟ - مواظب چشم‌هات باش، الان پخش خیابون میشن... آره ساسان، کجاش تعجب داره؟ - همش تعجبه... اصلاً ساسان غلط کرد حساب کرد!
  18. "جلد اول" {ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ} {نون سوگند به قلم و آنچه می‌نویسند} «درسا» با وصل شدن تماس، موبایل رو به گوشم نزدیک کردم. - سلام مامان خونه‌ای؟ - آره دخترم، شما کجایی؟ - با سوگند اومدیم بیرون. - کی بر می‌گردی؟ یه نگاه کردم به سوگند که با سر بهم نشون داد زود برمی‌گردیم. - میام. سعی می‌کنم تا دو ساعت دیگه خونه باشم. - باشه ولی تا تاریک نشده برگرد عزیزم. از حرفش خوشحال شدم و لبخندی روی لبام نشست. - باشه مامانی قول میدم بای‌بای. - خداحافظ. مراقب خودت باش. - باشه. گوشیم رو گذاشتم داخل کیفم که سوگند گفت: - درسا برنامه چیه؟ چکار کنیم؟ به نگاه پرمعنیش نگاهم رو گره زدم و گفتم: - بریم اِرم دیگه. فقط اون دوست پسره دیوونت که نمیاد؟ - اه درسا گیر نده دیگه... اونم قراره بیاد. پوفی کردم. - باشه ولی اگه مثلِ دفعه قبلی شُل بشی توی بغلش من می‌دونم و تو، اوکی؟ - اوکی بابا ندید پدید. هزار بار گفتم به این سامیاره جواب مثبت بده تا بفهمی بــــغـ.ـــل کردن چه قدر آرامش داره. یه ابرویی بالا انداختم. - همینم مونده با اون پسر مغرور رفیق شم، هِه. یه نگاهی بهم کرد و به راهش ادامه داد. سی دقیقه بعد رسیدیم باغ اِرم، بلیط خریدیم و رفتیم داخل؛ سوگند سریع زنگ زد به دوستش و منتظر شدیم تا اونم بهمون ملحق بشه. داشتم از خودم و گل و گیاها عکس می‌نداختم که دیدم ساسان و سامیار اومدن... راستی ساسان همون رل سوگنده و برادر همون کسی که منو دوست داره، یعنی سامیار. اعصابم خورد شد و رفتم پیش سوگند و گفتم: - من رفتم خداحافظ. داشتم می‌رفتم که سامیار دستم رو گرفت گفت: - نرو... . دستم رو از دستش کشیدم بیرون و زدم تو گوشش، همه داشتن نگاهمون می‌کردن، البته حق هم داشتن، این رفتار از یه دختر کم سن و سال تو یه مکان عمومی بعید بود. سامیارم سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت؛ ولی من بازم دست برنداشتم و گفتم: - این سزای کسی که به من دست بزنه، فهمیدی؟ ابروهام رو بردم تو هم و یه نگاهی بدی به سوگند کردم و سریع از اون‌جا زدم بیرون. یه تاکسی گرفتم و راه افتادم به سمت خونه. همین که رسیدم خونه، یه سلامی کردم و رفتم تو اتاقم؛ مامان هرچی گفت چی شده، چیزی نگفتم و رفتم، در رو هم از تو قفل کردم، نشستم روی تخت و سرم رو گذاشتم روی زانو‌هام؛ چشمام شروع کرد به باریدن، مامان اومد پشت در و هی می‌زد توی در و می‌گفت: - درسا جان دخترم چی شده؟ یه چیزی بگو لطفاً. اعصابم خیلی خورد شده بود، بلند شدم در رو باز کردم و گفتم: - هیچی مامان! تورو خدا فقط تنهام بذار. - آخه برای چی؟ صدام رو انداختم تو گلومو گفتم: - مامان تورو خاک بابا قسمت میدم ولم کن. مامان سرش رو انداخت پایین و از همون راهی که اومد برگشت، منم در رو آروم بستم... . *** راستی بذارید براتون از خودم بگم که من درسا رادمنش هستم، 16سالمه و رشته انسانی می‌خونم، کلاس یازدهم، یعنی میرم یازدهم. با مادرم شیراز زندگی می‌کنیم و تنها کسی که برامون مونده داییمه که الان توی شهر ریو برزیل زندگی می‌کنه و هر چند وقت یک بار به ما سر می‌زنه و متاسفانه پدرم توی یک حادثه رانندگی فوت کرد و داداشمم الان سربازه تو چابهار؛ خرج خونمون رو مامانم با خیاطی کردنش میده، دلم خیلی براش می‌سوزه چون همش کار می‌کنه. از ظاهرمم که بگم براتون... چشم‌هام آبیِ تقریباً و رنگ پوستم هم رنگ دندون‌هامِ و موهایِ بلند و تقریباً بوری دارم.
  19. مقدمه: خ**یا*نت، فقط شکستن اعتماد نیست؛ شکستن تصویریه که آدم از عشق ساخته بود. یه لحظه‌ست، ولی اثرش تا سال‌ها می‌مونه. مثل ترک کوچیکی روی شیشه‌ی دل، که با هر خاطره، با هر نگاه، بزرگ‌تر می‌شه. خ**یا*نت، اون نقطه‌ایه که عشق از رویا می‌افته، و آدم می‌فهمه که حتی نزدیک‌ترین‌ها هم می‌تونن دورترین بشن. وقتی دیدم... وقتی فهمیدم اون لحظه رو، انگار یه چیزی توی دلم یخ زد. نه فقط ناراحت شدم، انگار یه تیکه از وجودم کنده شد. نفسم سنگین شد، چشمام تار دید، و یه صدای خفه توی سرم گفت: نه، امکان نداره. تا چند روز، فقط راه می‌رفتم. بی‌هدف، بی‌حس. هر چیزی که قبلاً قشنگ بود، حالا تلخ شده بود. حتی صدای بارون، حتی بوی چای. یه‌جوری بودم که انگار دنیا رنگشو از دست داده.دردش فقط توی قلب نبود، توی استخون بود. توی خاطره‌ها. توی لحظه‌هایی که فکر می‌کردم واقعی بودن. ولی حالا... فقط یه سوال توی ذهنم می‌چرخید: اگه اون لحظه دروغ بود، پس کدوم لحظه‌مون واقعی بود؟ سخن نویسنده: این رمان رو می‌خوام تقدیم کنم به همه پسر‌ها و دختر‌های سرزمینم که خ*یانت دیدن و خ*یانت نکردن؛ به همه اون‌هایی که درد شکست رو عمیقاً چشیدن و نتونستن با کسی درداشون رو در میون بگذارن. چه شبایی که از درد خوابمون نبرد و چه صبح هایی که به خاطر حال بد نمیتونستیم از تخت بیرون بیایم. از همین‌جا می‌خوام بهتون بگم کارما کار خودش رو خوب بلده و دنیا همش حساب و کتابه. این داستان واقعی تقدیم به همه شما خوبان، دوستتون دارم و امیدوارم که از خوندن این رمان که با خون و دل نوشته شد لذت کافی رو ببرید و بهتر یه سری آدم‌ها رو بشناسید. در طول رمان اگر اسمی از صنفی، گروهی یا قومی آورده شد و باعث ناراحتی شد، من صمیمانه عذرخواهی می‌کنم و تمامی اشخاص نسبت به داستان واقعی تغییر پیدا کردند و اسامی کاملاً تصادفی انتخاب شده. با تشکر.
  20. نام رمان: پارادوکس سرخ «جلد اول» نام نویسنده: سید علی جعفری ژانر: عاشقانه، تراژدی خلاصه: این داستان سرگذشت واقعی و نفس‌گیری است از جوانانی که در مسیر زندگی پرپیچ‌وخم خود قدم برمی‌دارند. درسا، دختری زیبا و مستقل از شیراز، و علی، ورزشکار و پسری احساسی از اصفهان؛ هر کدام با گذشته‌ای پر درد و قلبی پر از احساس، در دنیایی تاریک و پر از خ*یانت و سختی، به دنبال نور امیدی می‌گردند. داستان تلفیقی است از عشق‌های اشتباه و درست، دوستی‌های بی‌پرده و رقابت‌های کشنده؛ وقتی درد و دل‌های جوانی با طعنه‌های روزگار آمیخته می‌شود و کارما، قهرمانان و شکست‌خورده‌ها را به هم می‌رساند. این رمان که همزمان دو داستان را در خود جای داده‌است، روایت‌گر خاص‌ترین پارادوکس‌های زندگی است که نمی‌توانید از دست بدهید. 1.«Paradox یا پارادوکس»: این‌که تمام روز به دوست داشتنت مشغول باشم و آخر شب بفهمم ندارمت، تمام شب برات بیدار باشم، اما تو با یکی دیگه تا خود صبح حرف بزنی. 2.«سرخ»: نمادی از رنگ خون هست و هدف اصلی داستان رو بهتر شرح میده.
  21. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  22. از خودم خنده‌ام می‌گرفت، هیچ‌ گرگینه‌ای این‌همه دل‌رحم نبود و شاید همین دل‌نازکی و به قول مادرم مهربانیِ من باعث شده بود که همه حتی پدرم از من متنفر باشند. البته موضوع فقط همین نبود، من برای پدر مایه‌ی خجالت بودم و حالا که بزرگ شده بودم می‌توانستم درک کنم که این‌همه تفاوت چقدر دردناک است. آن زمان‌ها هیچ‌کس مرا درک نمی‌کرد و همه می‌گفتند حتی گرگینه‌های ماده هم این‌چنین دل‌نازک و مهربان نیستند و نمی‌فهمیدند که این حالات و رفتارها دست خودم نیست و از قبلم نشأت می‌گیرد. صدای ناله‌ها‌ی زوزه‌مانند دخترک مرا از فکر بیرون آورد، پوفی کشیدم و از کنار شومینه‌ی هیزمی بلند شدم. انتظار نداشتم دخترک اینقدر زود بهوش بیاید و همین نشان می‌داد که بدن دختر مثل دیگر گرگینه‌ها قوی و بسیار مقاوم است. وارد اتاق شدم و او را دیدم که بر روی تخت نشسته و با کف دستش زخم روی گردنش را می‌فشرد. با عجله به سمتش رفتم و دستش را از روی گردنش کنار زدم، با این فشار ممکن بود زخمش باز خونریزی کند. - چی‌کار می‌کنی دختر؟ می‌خوای زخمت دوباره به خونریزی بیوفته؟! دخترک با آن چشمان کشیده و سبز رنگش متعجب نگاهم کرد، چشمان درشت و آن خراش افتاده بر روی گونه‌اش از او دختری جنگجو و زیبا ساخته بود. - من کجام؟ تو کی هستی؟! کجخندی به رویش زدم. - من کسی‌ام که نجاتت دادم و تو الان توی کلبه‌ی من هستی. چشمان دخترک با این حرفم گشادتر شد و با حرکتی ناگهانی خودش را تا انتهای تخت عقب کشید. - تو... تو هم با اون‌هایی؟! تو هم می‌خواهی من رو بکشی، آره؟! با تعجب به چهره‌ی ترسیده و نگرانش نگاه کرد، از چه چیزی حرف میزد؟! - از چی حرف میزنی؟ من برای چی باید تو رو بکشم؟!
  23. نمی‌دانستم، نمی‌دانستم و فعلاً نمی‌توانستم هم از چیزی سر در بیاورم. از لبه‌ی تخت برخاستم و به سمت اتاق انتهای کلبه که به عنوان انباری استفاده میشد و تمام وسایلم را در آنجا نگه می‌داشتم رفتم تا شاید چیزی برای پانسمان زخم دخترک پیدا کنم. کمی بعد با یک پارچه‌ی تمیز و یک کاسه‌ی آب برگشتم، لبه تخت نشستم و دستمال خیس شده را بر روی زخمش کشیدم تا خون‌های اطرافش را پاک کنم. زخمش تازه بود و هنوز خونریزی داشت و من در این برف و بوران و تاریکی نمی‌توانستم بیرون بروم و برای بند آمدن خونریزی‌اش داروی گیاهی پیدا کنم. دستمال را روی زخمش کمی فشار دادم، اما خونریزی‌اش بند نمی‌آمد و اگر به همین روال پیش می‌رفت دخترک جانش را از دست می‌داد. دستمال را کناری گذاشتم، خودم هرموقع زخمی می‌شدم آن را لیس میزدم و به خاطر خاصیت درمانیِ بزاق دهانم بسیار سریع درمان میشد، ولی برای چنین کاری بر روی این دختر شک داشتم. اگر گرگینه بود که درمان میشد، اما اگر انسان بود با این ‌کارِ من یا می‌مُرد و یا خود به یک گرگینه‌ تبدیل میشد. لحظه‌ای چشمانم را بستم و فکر کردم، راه دیگری نداشتم اگر این کار را نمی‌کردم هم دخترک از شدت خونریزی می‌مُرد. تردید را کنار گذاشتم و سرم را به گردن دخترک نزدیک کردم، امیدوار بودم که حدسم درست باشد و دخترک یک گرگینه باشد چون اگر قرار بود با این کارِ من بمیرد خودم هم از عذاب وجدان می‌مردم قطعاً. زبان روی زخم گردن دخترک کشیدم و خون‌های تلخ و بدمزه‌ی درون دهانم را به بیرون تُف کردم. اگر کمی به گرگینه بودنش شک داشتم حالا مطمئن شده بودم چون این خون تلخ و زهرآلود تنها مختص ما گرگینه‌ها بود و زخم دخترک که رو به التیام می‌رفت هم این را تأیید می‌کرد. زخم دخترک را با دستمال بستم و پس از آن از انباری چند تکه ماهیِ دودی برداشتم و درون ظرفی بر روی شومینه‌ی هیزمی کنج کلبه گذاشتم تا داغ شود، مطمئناً دخترک پس از بهوش آمدنش با آن‌همه خونی که از دست داده بود به خوردن این‌ها احتیاج پیدا می‌کرد.
  24. سلام عزیزدلم لطف کنید عکس ۱ در ۱ باکیفیت ارسال کنید
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...