رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. آتناملازاده

    متن مذهبی

    و هنوز هم معتقدم ، این چشمایی که هرجایی رو میبینه خیلی بیشتر از قلب و احساسات واسمون دردسر میسازه.. چشم میبینه که دل میخواد..!!
  3. آتناملازاده

    متن مذهبی

    با دانش خودتان را مجهز کنید.. من توصیه میکنم به شما جوانانِ عزیز که درس خواندن را جدی بگیرید...! #آسید‌علی‌خامنه‌ای
  4. آتناملازاده

    متن مذهبی

    اما نیومدنِ شما تقصیر من و امثالِ منه! همینقدر ساده اما جدی . . #امام_زمان
  5. آتناملازاده

    متن مذهبی

    رقیق شد دل ِ آلوده از گناهم باز . . کمی ز معجزه‌ی چای ِ هیئتش این است
  6. آتناملازاده

    متن مذهبی

    توی‌سخت‌ترین‌مشکلات‌هم‌میشه‌موفق‌شد توی‌گناه‌آلود‌ترین‌مکان‌ها‌هم‌میشه‌پاک‌موند توی‌دنیایے‌که‌همه‌بد‌شدن‌میشه‌خوب‌بود و... همه‌اینا‌به‌تو‌بستگے‌داره‌، پس‌قوی‌باش‌و‌سبز‌بمان
  7. سلام درخواست نقد برای داستانکم رو دارم https://forum.98ia.net/topic/2150-داستان-پس-از-نخل-ها-رز-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
  8. آتناملازاده

    متنگرافی

    یکی از موندگار‌ترین هدیه‌هایی که می‌تونی به خودت بدی اینه که زندگیت رو جوری پیش ببری که برای لذت بردن از لحظه ها لَنگ کسی نباشی!
  9. مادری گفت که مرد تکیه گه توست این تکیه گه صد ساله به خواب است
  10. پارت چهار - تندتند بال بزن. آب باید از روشون بچکه. شروع به بال زدن کرد. اولش فکر کرد هیچ فایده ای نخواهد داشت اما میل به بقا و کمک های مادرش باعث شد که به جایی برسه که فهمید دیگه می تونه ادامه بده. - مامان، من دیگه می تونم پرواز کنم. صدای مادر آمد: - آه! سپس متوجه شدم که زیر کتفم سبک شد. به اون سمت نگاه کردم. - مامان! طوفان جسم مادرم رو به بازی گرفت و به اینور و اونور پرت کرد و سپس به سمت زمین پرتاب شد. - مامان! با صداش همه به اون سمت برگشتن. - وای! - پرا جون! - مادرش! رییس کاروان با اینکه خودش حسابی آشفته شده بود گفت: - باید بریم. اگه بیشتر بمونیم ممکن دوباره طوفان بیاد و افراد بیشتری رو از دست بدیم. گلپرک شروع به گریه کرد. - نمی تونید برید. مامانم همین جاها باید افتاده باشه. - ما همه جا رو گشتیم اما خبری از مامانت نبود.
  11. پارت سه من گفتم: - ببخشید عمو من خواب مونده بودم. سعی کرد مهربون‌تر صحبت کنه: - آخه عمو جون! می‌دونی اگه توی طوفان گیر کنیم چه اتفاقی می‌افته؟ سرم رو به دو طرف تکون دادم. واقعا نمی‌دونستم. از واکنش من خندید. - باشه. بهتر دیگه راه بیفتیم. ماهم بین جمعیت رفتیم و همه به پرواز در اومدیم. مامان به من گفت: - گلپرم! تو هنوز بچه‌ای و تا حالا این راه طولانی رو پرواز نکردی پس ممکن خسته بشی. گفتم نگران نشی. - اگه نتونم چی؟ - می‌تونی خدا وقتی زمان مهاجرت رو این موقع می‌ذاره به شما توان پرواز طولانی داده. ما همه توی این سن مهاجرت کردیم. با حرف مامان خیالم راحت شد. اما هنوز یک ربع از پروازمون نگذشته بود و قرار بود بعد از نیم ساعت حرکت پناهگاه پیدا کنیم و کمی استراحت کنیم که هوا ابری شد. یکی از همراهانمون به رییس کاروان گفت: - باید به جایی پناه ببریم. - می‌بینی که اینجا دشت هست. اولین درخت بزرگی که دیدیم در زیر آن پناه می‌گیریم. اما طوفان مدام بیشتر و بیشتر میشد. پرواز توی این حالت برای من که بچه بودم خیلی سخت بود. یک لحظه احساس کردم که بال هام سنگین شده. - مادر بال هام خیس هست. - گلپرک سعی کن تندتر بال بزنی تا آب از روشون بریزه. تسلیم نشو مامان! اما من داشتم تسلیم میشدم. چیزی نگذشت که بال زدن هام آروم و آروم تر شد و به سمت پایین می رفتم. فهمیدم دیگه طاقت ندارم. فریاد زدم: - مامان! توی همون طوفان نگاه مادرم رو که به سختی بال میزد دیدم. وقتی داشت به سمت زمین می‌رفتم و با خودم فکر می‌کردم این آخرین بار هست که نگاهش رو می‌بینم فریاد کشید: - گلپرک! و خودش رو به سمت من سوق داد. به زیر من رفت و من رو به بالا هول می داد و تند تند بال میزد و می‌گفت:
  12. پارت دو - خوب... وقتی برگردیم می‌تونید اون‌ها رو ببینید. اما این جواب برای بچه‌ها قانع کننده نبود. هرچی بیشتر مادر سعی می‌کرد اون‌ها رو راضی کنه اون‌ها بیشتر ناراضی میشدن. - ما تصمیممون رو گرفتیم. نمیایم. مادر نمی‌دونست چیکار کنه. در همون حال چشمش به مادر بزرگ افتاد که اون‌ها رو نگاه می‌کرد و می‌خندید. مادر بزرگ که ناراحتی دخترش رو دید گفت: - نوه‌های قشنگم! بیان براتون یک قصه تعریف کنم. بچه‌ها با خوشحالی به سمت مادر بزرگ رفتن. او همیشه بهترین قصه‌ها را تعریف می‌کرد و همه چیز را می‌دانست. از عقاب و جغدها گرفته تا زندگی موش‌های صحرایی، از بارانی که در جنگل به همراه خود سیل آورد تا هجوم ملخ‌ها، یا چیزهای زیباتر، مثل امتداد رنگین‌کمان و گل‌های رنگارنگی که جوجه‌ها هیچ‌وقت ندیده بودند. - مادر بزرگ، درباره چی می‌خوای به من قصه بگی؟ - می‌خوام قصه اولین مهاجرت خودم رو براتون تعریف کنم. جوجه‌ها سراپا گوش شدن. - حدودا همسن و سال شما بودم که زمان اولین مهاجرت منم رسید. برعکس شما من اصلا ازش ترسی نداشتم. البته ذوقی هم نداشتم. قبول کرده بودم که این قسمتی از زندگی من هست. اما اون شب... راستش خیلی دیر خوابیدم. داشتم به زندگیم بعد از این مهاجرت فکر می‌کردم. برای همین تا دیر وقت بیدار بودم و دیر خوابیدم. صبح مادرم هرکاری کرد نتونست بیدارم کنه. چندبار صدام زد: - گلپرم! دختر قشنگم! بلند شو وقت رفتنه. اما من اصلا نمی‌تونستم بیدار بشم. هی صدام می‌کرد: - گلپر بلند شو. الان همه میرن ما رو تنها می‌ذارن ها. - خوابم میاد. - گلپر هوای زمستون خیلی سرده، برف میاد دفن میشیم. اما من خیلی خوابم می‌اومد. آخرین جمله مادرم رو شنیدم و چشم‌هام بسته شد: - گلپر به طوفان و بارون می‌خوریم ها. بالاخره مادرم تونست من رو بیدار کنه اما خیلی دیر. با ترس خودمون رو به کاروان رسوندیم. پرستوی رییس با حرص به سمت ما اومد. - معلومه شما کجا هستید؟ ما بخاطر شما کاروان رو نیم ساعت نگه داشتیم.
  13. پارت یک یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون، خدای رنگین‌کمون، خدای آسمون، هیچ‌کس نبود. روزی روزگاری زیر این گنبد کبود لونه‌ای بود روی درخت گردو. توی این لونه چندتا پرستو زندگی می‌کردن. مامان پرستو بود و سه تا از جوجه‌هاش. مامان‌بزرگ پرستو هم بود. اسم جوجه‌ها پِپِل، پُپُل و پٰپال بود. که پِپِل و پُپُل پسر بودن و پٰپال دختر بود. داستان از اونجایی شروع شد که مامان پرستو بهشون خبر داد: - به زودی قرار مهاجرت کنیم. پِپِل پرسید: - مهاجرت چیه؟ مامان پرستو به آسمون اشاره کرد. - خورشید رو می‌بینی چقدر بزرگه. - آره. - می‌بینی چقدر مهربونه، به ما گرما میده. پِپِل با ذوق گفت: - آره. - خوب این خورشید همیشه برای همه جا مهربون و گرم نیست. گاهی سرد و خشن میشه. گاهی پشت ابرها میره و اون موقع یک عالمه آب از آسمون میاد که می‌تونه لونه‌هام رو خراب کنه. وقتی خشن میشه دیگه مامان نمی‌تونه غذا پیدا کنه و هیچ‌جا غذا نیست. پرستوهای کوچولو با ترس به مادرشون نگاه کردند. - نه، نه شما نباید بترسید. چون ما از اینجا میریم. میریم به سرزمینی که خورشید مهربون داشته باشه. جوجه‌ها چند ثانیه خبر رو بالا و پایین کردن بعد پُپُل پرسید: - یعنی ما از اینجا میریم؟ - آره. - هیچ‌وقت هم برنمی‌گردیم؟! غم توی صدای بچه‌ش رو احساس کرد و سریع گفت: - منظورم این نبود. ما برمی‌گردیم. - کِی؟! خیلی زود؟! مادر واقعا گیج شده بود. - نه، یکم... یعنی، وقتی شما بچه‌های بزرگی بشین. بچه‌ها دوباره بهم نگاه کردن. - دوست‌هامون چی؟! - دوست‌هایی که پرستو باشن باهم میریم. پپال گفت: - من کلی دوست غیر پرستو دارم. گنجشک، ساره و حتی سنجاب.
  14. بسم الله الرحمن الرحیم نام داستان: غم مادر نویسنده: آتناملازاده ژانر: غمگین سخن نویسنده: اسماً برای کودکانه، اما برای کودکان نخوانید! تاریخچه: این اولین داستانی بود که من نوشتم.
  15. پارت سی و شیش - اون یک شاهزاده‌ست. یکم مکث کرد بعد نیمه خنده گفت: - چی؟! - درست شنیدی. - از خاندان قاجاره؟ واقعا با خودش چی فکر کرده! - اون خارجیه! - واه! خارجیه؟ شاهزاده انگلیسی هست؟ - نه، اسواتنی. یکم سکوت کرد بعد گفت: - اسواتنی کجاست؟ - آفریقا. - آفریقا؟! سکوت کردم. اون هم یکم سکوت کرد و بعد گفت: - پولداره؟ - بله. - می‌دونم، من دختر خودم رو می‌شناسم. چیزی نگفتم. خوب می‌شناخت دیگه. - برت نداره اونجا ببره. یکم هول شدم. - نه، نگران نباش. - باشه ببین من میام اما یک مشکلی اینجا هست. - چی؟ - زن پدرت نباشه. یکم گیج شدم و بعد گفتم: - یعنی چی نباشه؟ - توی جلسه‌ای که من میام زن پدرت نباشه. - کجا بره توی شهر غریب آخه؟ با لجبازی گفت: - من نمی‌دونم، بهرحال الهام نباید باشه. شاخک‌هام بالا پرید.
  16. امروز
  17. پارت دوم: پس از آن شب، دیگر نمی‌خوابیدم — نه چون نمی‌توانم، بلکه چون خواب دیگر برایم مفهومی نداشت. چشم‌هایم باز می‌مانند، نه برای دیدن، که برای حس‌کردن. صداهایی از دل خاک، از وزش باد در شکاف‌های دیوار، از قطرات شبنم روی سقف کلبه به گوشم می‌رسند که پیش از آن، جز سکوت نمی‌شنیدمشان. انگار جهان به حرف آمده بود. یا شاید... من بودم که بالاخره زبانی برای فهمیدن پیدا کرده بودم. آتش درونم، دیگر خاموش نمی‌شود. نه آن‌که بسوزاند، نه آن‌که برهم بزند، بلکه مثل نفس کشیدنی آرام، همیشه حضور داشت. دست‌هایم گاهی بی‌دلیل گرم می‌شوند. وقتی عصبانی می‌شدم، هوا دورم لرزش پیدا می‌کرد. و عجیب تر از همه، مردم، دیگر نمی‌گذشتند، نمی‌دیدند و بی‌اعتنایی نمی‌کردند. با ترس نگاه می‌کردند؛ با شک، و یکی دو نفر... با احترام. همانها که مرا پیش از آن حتی به چشم نمی‌دیدند. اسمم هنوز گفته نشده بود، اما حضوری در من شکل گرفته بود که دیگر نیاز به نام نداشت. من، در سکوت، خود را «شُعله» می‌خواندم. چون حس می‌کردم چیزی در من روشن شده باشد، و اگر درست از آن نگهداری شود، می‌توان کوه‌ها را گرم یا خاکستر کرد. دزدی که آن شب سعی کرد کیسه‌ی یادگاری مادر را بدزدد، اولین کسی بود که حقیقت را چشید. دستش را گرفتم — و تنها نگاهش کردم. چیزی نگفتم، چیزی نخواستم، فقط در درونم، بی‌آن‌که بدانم چطور، فرمان دادم. و، شراره‌های کوچک در نوک انگشتانم پدیدار شد. او جیغ زد، دوید، و من... تنها نگاهش کردم که در تاریکی گم شد. بعد از آن، کسی دیگر نزدیک نشد. بزرگان محله، زنانی که زمانی من را «آن بچه بی‌پدر» صدا می‌زدند، اکنون از نگاه من پرهیز می‌کردند. انگار چیزی در چشم‌هایم پیدا شده بودند که با آن روبه‌رو می‌شوند. چیزی از جنس حقیقت... یا شاید هشدار. درون کلبه، تنها شده بودم. تنهایی های متفاوت با قبل. پیش از آن، تنهایی ام خالی بود؛ اما حالا، از نجوا، برای حسهای غریب، برای پیشبینی‌هایی که نمی‌دانستم از کجا می‌آیند. گاه در خواب، زن را می‌دیدم با لباسی از مه، که در دستانش کوزه‌ای از نور داشت. گاه مردی بی‌چهره که دست به خاک می‌زد و از آن، زخم یا زندگی بیرون می‌کشید. و گاه... من بودم، روی صخره‌ای بلند، با لباسی از شعله و تاجی از شب. من تمرین می‌کردم، هر روز، با آتشی که فرمان می‌دادم بیدار شود، اما گاه سرپیچی می‌کرد. آموختم که عنصر، بازیچه نیست. آموختم که آتش، دوست نیست؛ دشمن هم نیست. او فقط تابع اراده‌ای‌ست که از درون بجوشد، نه از هوس یا ترس. آتش به من می‌آموخت، و من پاسخ می‌دادم. روزی که با شعله‌های کوچک را در میان دو کف دستم نگه دارم، بی‌آن‌که بسوزد یا خاموش شود، راهی را فهمیدم در پیش دارم — اما اولین گام را برداشته‌ام. آن روز، درست در لحظه‌هایی که آتش به شکل کامل در میان دستانم نشست، زمین زیر پایم می‌لرزد. نه زلزله، نه کابوس. حسی ارتباط از ارتباط. گویی چیزی مرا صدا کرد — نه با صدا، بلکه با حضور. و درست همان شب، برای اولین بار باد، با من حرف زد. نه در قالب کلمه، نه در قالب نغمه. بلکه با جهتی که گرفت، با زمزمه های در گوشم، با احساسی که در دستم دوید. او آمد، و آتش، بیهیچ مقاومتی، کنارش آرام گرفت. من، ملکه نبودم. هنوز نه. اما دو عنصر، در یک لحظه، کنارم ایستاده بودند. و این آغاز چیزی بود که حتی رویایم هم جرأت دیدنش را نداشتند. من به ستاره‌ام نگاه کردم، و زیر لب، برای اولین بار نامم را گفتم. نه از جنس خاک، نه از جنس درد، بلکه از جنس سرنوشت. و باد، آن را با خود برد — تا روزی، جهان آن را تکرار کند.
  18. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    تو آمدی ز دورها و دورها ز سرزمین عطرها و نورها نشانده ای مرا کنون به زورقی ز عاجها، ز ابرها، بلورها مرا ببر امید دلنواز من، ببر به شهر شعرها و شورها -فروغ فرخزاد
  19. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    غمگین اما در کمالِ ادب لب‌هایم را مثلِ کفش‌هایم جفت می‌کنم و تو را با همان شدت که یک درختِ بریده سقوط می‌کند، می‌بوسم. -حسین صفا
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...