رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت دویست و چهارم بی اختیار قلبم درد گرفت...ازش متنفر بودم ولی نمیخواستم براش مشکلی پیش بیاد...بی توجه گفتم : الان حالش خوبه؟ مهلا : اره فکر کنم خوبه...ولی اونی که تا اونجا اومد ، پیمان بود غزال مهسا : خب تو اینو از کجا فهمیدی؟ مهلا : یسری لیوان های جدید که هتل سفارش داد ، برای کوکو بود و امروز صبح که داشتم میوردم برای علی ، اتفاقی حرفاشونو با داییم شنیدم... زیپ جای دوربینو بستم و گفتم : خب به فرضم که نجات داده باشه ، این قرار نیست چیزیو عوض کنه....صرفا برای عذاب وجدان خودش اومده اونجا نه چیز دیگه ای مهلا گفت : غزال ولی... گفتم : به این راحتیا نیست مهلا...منو شکوند ، خیلیم بد شکوند...جوریکه دیگه فکر نکنم بتونم اون غزال سابق بشم... مهلا دیگه چیزی نگفت . مهسا همرام راه افتاد و گفت : خب نظرت چیه ؟؟ راجب چی؟ راجب چیزایی که شنیدی؟؟ ازش متنفرم...گفتم که این قرار نیست چیزیو عوض کنه...جلوی چشمای من زن سابقشو بوسید ، میفهمی؟؟ دلت چی میگه؟؟ دلم خفه شه...دیگه بهش گوش نمیدم...اصلنم برام مهم نیست که چی میگه... یهو تمام محتویات معدمو بالا اوردم.
  3. امروز
  4. پارت صدو شش پزشک اورژانس لحظه‌ای در سکوت به مانیتور علائم حیاتی خیره ماند. اعداد روی صفحه بالا و پایین می‌رفتند. بدون اینکه نگاهش را از مانیتور بردارد، به پرستار کنار تخت گفت: — ترانکسامیک اسید رو وصل کنید به سرم. یه دوز لورازپام هم… عضلانی. نباید موقع درآوردن پنک، دچار افت فشار یا حمله اضطرابی بشه. پرستار بی‌صدا تأیید کرد و سمت داروها رفت. پزشک نزدیک‌تر آمد، با دقت به پانسمان بینی رها نگاه کرد، انگار دنبال کوچک‌ترین نشانه‌ای از خون تازه می‌گشت.روبه پرستار کرد : — تا داروها اثر کنن، آماده باشین برای خارج‌کردن پنک. با دقت. خونریزی دیگه‌ای نباید اتفاق بیفته. لحنش آرام بود، اما در پشت آن آرامشِ حرفه‌ای، حس می‌شد چقدر زمان برایش مهم است بعد از چند دقیقه، پزشک به دو پرستار نگاهی انداخت و آرام گفت: — وسایل رو آماده کنید. باید پنک رو دربیاریم. آماده‌باش باشین… اگه دوباره خونریزی شروع شد. نور سفید چراغ بالای تخت، مستقیم روی صورت رنگ‌پریده‌ی رها افتاده بود. پزشک با دستکش‌های استریل، آهسته سرش را خم کرد و به پانسمان آغشته به خون خیره ماند. با احتیاط، گاز فشرده را یکی‌یکی از عمق بینی بیرون کشید. لحظه‌ای عضلات صورت رها کشیده شد؛ چشمانش بسته بود واکنشی بی‌صدا اما واضح به دردی که هنوز نرفته بود. پزشک زیر لب، با لحنی آرام زمزمه کرد: — تمومه. نفس بکش… تمومه. چند قطره خون تازه، باریک و بی‌صدا، از کنار بینی‌اش سر خورد. پرستار سریع گاز تمیز گذاشت. پزشک لحظه‌ای مکث کرد، بعد گفت: — خوبه. گاز رو بذارین جلوی بینی. و اون دوز لورازپام… نه، فعلاً تکرار نکنید. همون یه نوبت کفایت می‌کنه. لحظه‌ای سکوت حاکم شد. صدای بوق ملایم مانیتور، تنها چیزی بود که شنیده می‌شد. پزشک از بالای تخت فاصله گرفت، و با صدایی جدی اما آرام گفت: — راستی… از همراهشون شماره‌ی دکتر خیامی رو بگیرین. باید باهاش تماس بگیرم. پرستار از اتاق بیرون آمد. امیر و سام تقریباً هم‌زمان از جا بلند شدند و با عجله به سمتش رفتند. سام با صدایی لرزان و پر از نگرانی پرسید: — وضعیتش چطوره؟ پرستار لحظه‌ای مکث کرد، بعد با لحن آرام و رسمی گفت: — پنک رو درآوردیم. فعلاً آرام‌بخش تزریق کردیم… حالش تا حدی پایدار شده. سپس ادامه داد: — لطفاً شماره‌ی دکتر خیامی رو بدین. دکتر باید باهاشون تماس بگیره. اخم‌های سام در هم رفت. انگشتانش ناخودآگاه مشت شد. امیر نگاهی نگران به او انداخت.و رو به پرستار گفت: — چی شده؟ مشکلی پیش اومده؟ پرستار که متوجه تنش شده بود، با آرامش توضیح داد: — نگران نباشین… این کار طبیعیه. اگه بیمار سابقه‌ی پرونده مغزی داشته باشه، دکتر اورژانس معمولاً با پزشک معالجش هماهنگ می‌کنه. برای اطمینانه، نه چیز دیگه. امیر بلافاصله گوشی‌اش را بیرون آورد و شماره‌ی دکتر خیامی را به او داد. پرستار به اتاق برگشت پرستار، بی‌صدا از اتاق بیرون آمد. امیر، به سمت سام برگشت. رگ گردن سام بیرون زده بود. مشت‌هایش محکم گره شده بودند و سینه‌اش با نفس‌های بریده بالا و پایین می‌رفت. صدایش، پر از زخم، پر از خشمی که مدت‌ها در گلویش گیر کرده بود، ترکید: — نمی‌خوام بیاد! نمی‌خوام اون نزدیک رها بشه… برای چی باید بیاد؟ نمی‌خوام خواهرمو اون معالجه کنه، اون… حرفش در گلو شکست. انگار خودش هم نتوانست ادامه‌اش را باور کند. امیر با ناباوری به او نگاه کرد. کنار دستش نشست و آرام، اما گیج و نگران گفت: — سامی؟! چته تو؟ ؟ آروم باش… ! دکترشه باید بیاد ببینه وضعیتش چک کنه چرا همچین می‌کنی آخه؟ چیزی هست که من نمی‌دونم؟ سام چیزی نگفت. فقط نگاهش را به زمین دوخت و مثل کسی که از خودش هم خسته است، آهسته تکرار کرد: — نمی‌خوام اینجا باشه… امیر با حرص، نفسی عمیق بیرون داد. سکوت سنگینی بین او و سام افتاده بود. فقط صدای دستگاه‌ها از پشت در شیشه‌ای می‌آمد. ساعتی بیشتر نگذشته بود که صدای قدم‌هایی تند در راهرو پیچید. ایرج بود. با قدم‌هایی بلند و صورتی از نگرانی وارد شد. چشمش افتاد به امیر و سام. سام حتی نگاهش نکرد. لب‌هایش روی هم فشرده شد و سرش را پایین انداخت. امیر سریع بلند شد و به سمتش رفت. — سلام دکتر… خداروشکر که رسیدین. خیالم راحت شد. ایرج فقط با یک نگاه کوتاه سر تکان داد. — نگران نباش امیر جان… خودم هستم و بدون لحظه‌ای مکث، با شتاب به سمت درِ اتاق ICU رفت
  5. پارت صدو پنج داخل آمبولانس، سام بالای سر رها نشسته بود. ماسک اکسیژن روی صورتش بود، سرم همچنان به دستش وصل بود، و مانیتور قلب با هر بوق کوتاه، لرزه به جان سام می‌انداخت. چشمش به عدد پایینِ اکسیژن خون خشک مانده بود. لب‌هایش بی‌صدا می‌لرزید: — زنده بمون… این‌بار بخاطر من… بخاطر من زنده بمون… آژیر آمبولانس سکوت خیابان را می‌شکافت. امیر با ماشین، درست پشت آمبولانس می‌آمد؛ درب آمبولانس باز شد. نور سفید و تند اورژانس توی چشم سام زد. امدادگرها با سرعت اما دقیق، تخت چرخ‌دار را پایین آوردند. — مراقب سرش باشید… آروم… وصل به سرم و مانیتوره. سام پا به پایشان می‌رفت، بی‌صدا، اما قدم‌هایش سنگین بود. چشم از صورت بی‌حال رها برنمی‌داشت. ماسک هنوز روی صورتش بود، چشم‌هایش بسته، رنگ لب‌ها پریده. پزشک مقیم اورژانس با روپوش سفید و دستکش، جلو آمد: — خانم ۲۲ ساله، افت فشار، اپیستاکسی، سابقه سکته مغزی؟ امدادگر با صدایی سریع اما منظم گفت: — بله دکتر. سینکوپ به دنبال خونریزی حاد بینی. افت فشار هفت روی پنج، اکسیژن هشتاد و یک. لیدوکائین، اپی‌نفرین موضعی دادیم. خون فعلاً کنترل شده. سطح هوشیاری متغیره، باید نورولوژی ببینه. پزشک اشاره کرد: — ببرینش تریاژ ویژه. در همین لحظه امیر نفس‌زنان وارد اورژانس شد. چشمش که به سام و تخت رها افتاد، مستقیم سمتشان رفت. لب‌هایش می‌لرزید. — سامی چیشد ؟ سام فقط سرش را تکان داد. صدایی از گلویش درنیامد. انگار تمام حرف‌هایش را با دست‌های لرزانش، با نگاهش، با بغضش گفته بود. پزشک دیگری نزدیک شد: — مراقب باشین. بیمار احتمال شوک عصبی یا نوروتوکسیک داره. تخت ۵ آماده‌ست. همزمان نوار مغزی، اکسی‌ژن، مانیتور، آماده‌سازی برای MRI. رها را به سرعت داخل بردند. سام ایستاده بود. چشم‌هایش به در بسته‌ی بخش ثابت مانده بود. لب‌هایش بی‌صدا تکان خوردند: — نفس بکش… فقط نفس بکش عزیزم… پزشک اورژانس با حالتی جدی و متمرکز گفت: — پزشک معالجش کیه؟ پرونده پزشکی قبلی داشته؟ سکته‌ای که گفتید، مربوط به چه زمانی بوده؟ امیر، نفس‌نفس‌زنان جواب داد: — آره… دکتر خیامی. جراح مغز و اعصاب. حدود دو ماه پیش سکته کرد، ولی سه ساله که تحت نظر ایشونه. پزشک سری تکان داد، بی‌وقفه به مانیتور علائم حیاتی نگاه کرد: — باشه، ثبت می‌کنیم. اگه در روند درمان نیاز به مشاوره مستقیم باشه، با دکترخیامی تماس می‌گیریم. فعلاً اولویت پایدار کردن وضعیته. سام چند قدم عقب‌تر، کنار دیوار تکیه داده بود. نگاهش به رها بود، اما ذهنش پر از تصویر هما… اتاق بیمارستان، صدای مانیتور، آن لحظه‌ی آخر. نفسش بالا نمی‌آمد. سرش گیج رفت. امیر با دیدن حالش، سریع سمتش رفت و بازویش را گرفت: — بشین سامی… تو رو خدا… آروم باش. بخاطر رها هم شده قوی بمون… سام هق‌هق زد. چانه‌اش می‌لرزید. دستش را روی صورتش کشید اما نتوانست خودش را نگه دارد: — امیر… دارم دق می‌کنم… نمی‌تونم… نمی‌تونم دوباره از دست بدم…رها چیزیش بشه من می میرم دعا کن براش امیر، خودش هم اشک توی چشماش حلقه زده بود، اما دستش را محکم‌تر روی شانه سام فشار داد: — آروم باش عزیزم ،ان شالله حالش زود خوب میشه انقد فکر بد نکن
  6. پارت صدو چهار سام خم شد، پیشانی رها را دوباره بوسید. لب‌هایش با گریه لرزید: — دیدی تموم شد؟ صدامو می‌شنوی؟ دیگه تمومه… امدادگرفوری اکسی‌متر را به انگشت رها بست. نگاهی به مانیتور انداخت: — اکسیژن خون پایین اومده، ۸۱ درصد… همکارش بازوی رها را با دستگاه فشار سنج بست و پمپ کرد: — هفت روی پنج. افت فشار داره. احتمال شوک وازوواگل یا نورواندوکرین… علائم نورولوژیک؟ تشنج، تهوع، ناپایداری سطح هوشیاری؟ امیر بلافاصله پاسخ داد: — نه… نه، تشنج نداشت. فقط سردرد شدید داشت، قبلش بالا آورده بود. وقتی ما رسیدیم خون‌دماغ شده بود… امدادگر بدون معطلی سرم را بیرون آورد. چند آمپول داخل آن تزریق کرد و به همکارش گفت: — رگ رو بگیر. بازوی چپش. سوزن به پوست فرو رفت، و مایع شفاف آرام‌آرام شروع به چکیدن کرد. یکی از امدادگرها به گوشی بی‌سیمش وصل شد: — مرکز، اینجا کد ۸. بیمار: خانم ۲۲ ساله با سینکوپ ناشی از خون‌ریزی حاد بینی، افت فشار، احتمال نوروتوکسیسیتی. سابقه‌ی میگرن شدید و سکته‌ی مغزی در پرونده‌ست. سرم وصل شده، خون‌ریزی تا حدی کنترل شده. آماده‌ی انتقالیم. تأیید پذیرش در بخش ENT اورژانس؟ سام کنار تخت نشسته بود، بی‌جان. موهای رها را آرام نوازش می‌کرد، و هنوز دستش را رها نکرده بود. پیام پاسخ آمد: — تأیید شد. انتقال سریع انجام بشه. امدادگر نگاهی به سام انداخت: — باید منتقلش کنیم. بیمار فعلاً در وضعیت ناپایدارِ کنترل‌شده‌ست. توی آمبولانس، مانیتور کامل وصل می‌کنیم. سام با صدایی خفه و پر از درد گفت: — فقط زنده بمونه… فقط زنده بمونه… امدادگر با نرمی پاسخ داد: — آروم باشین لطفاً… فعلاً پایدار شده. ماسک اکسیژن را روی صورت رها گذاشتند و آماده‌ی انتقال شدند. سام یک قدم عقب رفت، اما دستانش هنوز می‌لرزید. نگاهش به صورت بی‌جان و خون‌آلود رها خشک مانده بود. صدای تند نفس‌های خودش را می‌شنید… نمی‌دانست چرا این‌قدر می‌ترسد، اما ته دلش… این بار فرق داشت. امیر نزدیک آمد، او را بغل کرد: — آروم باش قربونت… آروم باش… حالش خوب می‌شه… سام با گریه‌ای شکسته گفت: — دعا کن امیر… فقط دعا کن… خدا رها رو ازم نگیره… امیر چیزی نگفت، فقط او هم بی‌صدا اشک می‌ریخت…
  7. پارت صدو سه سام بی‌صدا گریه می‌کرد، دستش هنوز روی بینی رها بود، پیراهنش خونی، تنش می‌لرزید از ترس و درماندگی. خم شد، صورتش را نزدیک گوش رها برد، صدایش شکست: — طاقت بیار نفسم… طاقت بیار… صدامو می‌شنوی؟ باز کن چشمتو، خواهش می‌کنم… رها بی‌جان بود، فقط نفس‌های سنگین و نامنظمش شنیده می‌شد. ناگهان سام با صدایی بلند، از اعماق ترسش، داد زد: — امیر… امیـــــر! داره می‌ره، به خدا داره از دستم می‌ره! امیر سراسیمه گوشی را برداشت، دوباره با اورژانس تماس گرفت. صدایش نفس‌نفس می‌زد: — آقا چی شد پس؟! حالش خیلی بده! به خدا داره از حال می‌ره! تو رو خدا زودتر! در حالی‌که رها نیمه‌بی‌هوش در آغوش سام افتاده بود، صدای آژیر اورژانس سکوت سنگین کوچه را شکست. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که دو امدادگر با تجهیزات و برانکارد سریع وارد خانه شدند. امیر نفس‌زنان در را باز کرد: — بالا… اتاق سمت چپ… سریع لطفاً! سام هنوز کنار تخت، رها را محکم در آغوش گرفته بود. اشک بی‌صدا از صورتش می‌چکید. یکی از امدادگرها با صدای آرام و حرفه‌ای گفت: — لطفاً بذاریدش روی تخت. به پهلو، سر رو پایین نگه دارید. سام خشک شده بود. چشم‌هایش خیس اشک بود امیر نزدیک شد، آرام دستش را روی شانه‌اش گذاشت: — سام… بذار کمکش کنن. سام بی‌هیچ حرفی رها را به‌آرامی روی تخت خواباند. دستش را اما رها نکرد. امدادگر نگاهی به همکارش انداخت و با لحنی دقیق گفت: — به احتمال زیاد به‌خاطر مانور والسالوا بوده. اپیستاکسی از ناحیه‌ی خلفی. خون از راه حلق وارد دهانش شده. دستش را زیر گردن رها برد و سرش را به آرامی به سمت چپ چرخاند. امدادگر دوم همزمان پنبه‌ی آغشته به لیدوکائین و اپی‌نفرین را از کیف بیرون آورد: — باید موقتاً رگ‌های مویرگی بینی رو منقبض کنیم. جلوی خون‌ریزی رو بگیریم. پنک مخصوص را خیس کرد و آماده‌ی قرار دادن داخل بینی شد. — باید پنک بذارم. احتمال درد هست. سرش رو باید کاملاً ثابت نگه داریم. اگه دیدین تکون خورد یا مقاومت کرد، دستش رو محکم نگه دارین. سپس با نگاهی کوتاه و جدی به سام گفت: — لطفاً شما کمک کنین، سرش رو بگیرین، سام با دستانی لرزان، سر رها را میان کف دست‌هایش گرفت. موهای رها خیس از عرق بود، لب‌هایش می‌لرزید و نفس‌هایش کوتاه و منقطع بالا می‌آمد. اشک سام بی‌صدا روی گونه‌اش می‌چکید. پیشانی رها را بوسید و زیر لب زمزمه کرد: — من بمیرم برات… تموم شه عزیزم… طاقت بیار، من اینجام… من اینجام… وقتی امدادگر پنک را آهسته وارد بینی رها کرد، صدای ناله‌ی دردآلودش اتاق را پر کرد. رها بی‌اختیار از شدت درد بدنش را منقبض کرد و فریاد خفه‌ای کشید. سام محکم‌تر سرش را نگه داشت، پیشانی‌اش را تند بوسید: — ببخش منو… ببخش… دختر قشنگم… طاقت بیار… الان تموم میشه… الان تموم میشه… من اینجام… نفس بکش عزیزم، نترس… امیر کنار تخت نشسته بود. بی‌صدا گریه می‌کرد، نفس‌هایش سنگین شده بود. دست رها را گرفته بود، محکم، بی‌حرکت، حواسش اما به کار امدادگرها بود. چند لحظه بعد، تکنسین با لحنی آرام گفت: — تموم شد… الان بند میاد. فشار رو چند لحظه نگه دارید…
  8. با سلام و احترام، وقت بخیر؛ درخواست ویراستاری داستان کوتاه موش قرون وسطی را دارم. با تشکر
  9. با سلام و احترام، وقت بخیر درخواست کاور برای داستان کوتاه موش قرون وسطی رو داشتم. عکس‌های پیشنهادی: با تشکر
  10. دیروز
  11. مهمان

    دلنوشته

    دندان طمع انتظار را کشیده ام جهان بماند وبازی روزگارش از آن شما حتی از آیینه هم انتظار انعکاس ندارم. روحم را پایبند محدودیت جسم نمی کنم و عمرم را به سکوی مرگ غول وزنجیر. من رها میکنم سلامم را در نت های عاشقانه جانم بی آنکه گوش تیز نگه دارم سلامم را پاسخی خواهند داد. تفاوت قلبم را دریافته ام رفتار فیک مچاله اش میکند بوی تعفن تلافی روحم را به زندان جان می کشاند. من برای ترمیم زخم های بی مهری کشیده ام دندان طمع انتظار را.
  12. پارت دویست و سوم لباسمون و پوشیدیم و همینجور سرپا یکم غذا خوردیم و راه افتادیم سمت ساحل مرجانی. اون مسیر اذیتم می‌کرد. تمام اون روزا رو برام زنده می‌کرد ، لحظاتی که واقعا دلم میخواست فراموشش کنم . خداروشکر سرمون اون روز هم خیلی شلوغ بود و خیلی وقت برای فکر کردن ، پیدا نکردم. حدود دو ساعت بعد مهلا اومد پیشمون و منم قضیه جابجا شدنمونو بهش گفتم . مهلا گفت : ـ مطمئنی غزل؟؟ اما اینجا پاخورش بیشتر ها. مصمم گفتم: ـ آره مطمئنم. بابا سمت میکامال هم تقریبا شلوغه ، مسافرا برای خرید میان اونجا . مهسان هم به نشونه تایید سرشو تکون داد و مهلا گفت : ـ باشه پس من به عرشیا و بقیه بچها میگم که بیان اینارو جابجا کنن. مهسان با لبخندی بهش گفت: ـ مرسی دمت گرم. مهلا به عقب نگاه کرد و گفت : ـ ازش خبری نشد؟؟ با تعجب نگاه کردم و گفتم : ـ مگه قرار بود خبری بشه؟؟ تموم شد دختر. مهلا : ـ آخه همش منتظر بودم پیمان یه توضیح منطقی واسه این کارش داشته باشه. به داییم هم گفتم اونم میگفت که هر اتفاقی پشتش یه داستانی هست، اینقدر زود آدما رو قضاوت نکنین... پوزخند زدم و گفتم : ـ خب امیرعباس رفیقه صمیمیه پیمانه. انتظار نداری که بیاد بد دوستشو بگه ! مهلا سرشو انداخت پایین. مهسان نگاش کرد و گفت : ـ بگو مثل اینکه چیزه دیگه ایی هم قراره بگی. مهلا با شک به جفتمون نگاه کرد و بعد سرشو انداخت پایین و گفت: ـ آره ولی راستشو بخواین با اینکه خودمم با پیمان قهرم و از دستش خیلی ناراحتم ، اما فکر میکنم اون هنوزم دوستت داره غزل. بلند بلند خندیدم و رفتم تا دوربین و بزارم سرجاش که پشتم راه افتاد و گفت : ـ غزل بخدا جدی میگم! همون‌طور که به صورت عصبی می‌خندیدم گفتم: ـ وای الهی مهلا، اصلا حال خندیدن نداشتم. مهلا بعدش بی مقدمه گفت : ـ غزل اونی که از پشت دم پل بغلت کرد ، کوهیار نبود... یهو خندم خشک شد. مهسان هم با تعجب به مهلا نگاه کرد و گفت : ـ یعنی چی؟؟ مهلا یکم مکث کرد و وقتی دید با تعجب نگاش می‌کنیم گفت: ـ پیمان بود که اومد و نجاتت داد. برای اینکه به سر و پاهات ضربه ایی نخوره ، خودشو سپر تو کرد . مثل اینکه یه ور دست و پاهاش مثل اینکه آسیب دیده.
  13. پارت دویست و دوم با پوزخندی گفتم: ـ حالا فهمیدم امید ، آرزو اینا همش خیالات باطله...یادته وقتی داشتیم میومدیم جزیره چه خوابی دیدم ؟؟ مهسان لبخند زد و گفت : ـ آره یادمه. گفتم: ـ فکر میکردم هیچوقت تنهام نمیذاره ، فکر می‌کردم مرد رویاهامو بالاخره پیدا کردم و هیچوقت دستامو ول نمیکنه اما منتظر یه فرصت بود تا زنش بیاد و بپره بغل زنش. اشکامو پاک کرد و گفت: ـ لیاقت تو رو نداشت غزل. خدا ایشالا خودش ، جوابش و بده. گرچه منم میتونم برم جوابشو بدم اما حیف که بهم اجازه نمیدی... همونجور که اشکام و پاک میکردم ، گفتم : ـ ولش کن ، بزار بره به درک. مهسان آهی کشید و گفت : ـ برات سوپ میارم و بعدش میرم پیش مهدی. بعدش هم میرم سمت ساحل عکاسی . گفتم: ـ وایستا منم میام. مهسان چشم غره ایی بهم داد و گفت : ـ غزل لطفا چرت نگو. تازه مرخص شدی ، اصلا نمیذارم . گفتم: ـ بابا من تو خونه بشینم ، فکر و خیال منو میخوره. بزار خودمو به کار بدم...نترس حالم خوبه...فقط یه چیزی مهسا. پرسید: ـ چی ؟ ـ میتونیم لوکیشنمونو ببریم جای دیگه؟ با تعجب نگام کرد و گفت: ـ کجا ببریم ؟ یکم فکر کردم، دلم نمی‌خواست دیگه از اون مسیر رد بشم و گفتم: ـ چمیدونم ، سمت میکامال اونورا هم خیلی سرسبز و قشنگه و همین که من دیگه نمیخوام سمت اون ساحل عکاسی کنم. مهسان مردد گفت: ـ اونش که شدنیه ولی آخه درخت آرزوها که... همونجور که بلند میشدم پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ اون درخت فقط یه افسانه است مهسان..من بیخودی خودمو گول میزدم. امید ، آرزو اینا فقط خیالات باطله. مهسان با نگرانی نگام کرد و گفت: ـ غزل اینجوری نگو لطفا. قرار نیست این قضیه نا امیدت کنه. گفتم: ـ ولی واقعیته. پس تو ترتیبشو بده...امروز و فعلا اونجا باشیم اما از فردا بریم لوکیشن جدید. من تو پیج هم اعلام میکنم تا مسافرا راحت تر پیدامون کنن. گفت: ـ باشه پس .
  14. پارت دویست و یکم گفتم : ـ میخوای بری؟ ناهار و بمون پیش ما . کوهیار : ـ نه مرسی باید برم پیش داداششم. غروب باز میام بهت سر میزنم. لبخندی زدم و گفتم : ـ مرسی کوهیار، این چند روز خیلی خسته شدی. کوهیار همونجور که کفششو می‌پوشید گفت : ـ تو حالت خوب باشه ، خستگی من مهم نیست. بعدش باهامون خداحافظی کرد و رفت. مهسان گفت : ـ بنظر من که داداش و اینا بهانه هست. فکر کنم یکی تو زندگیشه، گرچه به تو هم بنظر میاد که هنوزم حس داره. با چشم غره نگاش کردم و گفتم: ـ چرت نگو! مهسان: ـ باور کن غزل ولی خب چون میدونه که تو اون حس و بهش نداری ، بیخیال شده. گفتم: ـ بنظر منم یکی تو زندگیشه. خیلی اس ام اس بازی می‌کرد، منم متوجه شدم . مهسان اومد کنارم نشست و با لحن آرومی گفت : ـ غزل نظرت چیه بهش یه شانس دوباره بدی؟ شاید دوسش داشته باشی. کوسن و براش انداختم و با تندی گفتم : ـ همین که یه آشغال و قبلا دوست داشتم و عاشقش شدم برام کافی بود. دیگه دلم نمیخواد کسی و وارد زندگیم کنم. تنهایی از زخم خوردن بهتره . مهسان: ـ رفیق تو هم تجربه کردی، مگه چند بار زندگی کردی که اینقدر خودتو سرزنش میکنی؟؟ اینا همه تجربه است. اینم مثل خیلی چیزای دیگه میگذره. دوباره اشکم درومد و گفتم : ـ مهسان من چجوری اون همه خاطره رو فراموش کنم؟؟ ازش متنفرم ولی از جلوی چشمام کنار نمیره. مهسان بغلم کرد و گفت : ـ چون زخمت خیلی تازست، زمان شاید همه چیز و حل نکنه اما برات کمرنگ تر میشه. فراموشش میکنی .
  15. #پارت۴۲ یک هفته از کشیدن بخیه‌ها گذشته بود و با اینکه همیشه از بیمارستان و دکتر فراری بودم، اما این بار حس خوبی داشتم. دیگه هیچ دردی حس نمی‌کردم و دیگه راحت بودم. سرکارم برگشتم و بعد از یک هفته استراحت، حس می‌کردم که از نو متولد شدم. آخر هفته بود و سارا تولد خواهرش رو میخواست جشن بگیره. این بار هم مثل همیشه من و هلیا دعوت بودیم هلیا بعد از کار اومد دنبالم و به پیشنهاد خودش، قرار شد که اول یه سر به پاساژ بزنیم. دنبال لباس مناسب برای جشن می‌گشتیم. هوا یه مقدار سرد بود، ولی هوا به دل می‌نشست. توی پاساژ شلوغ، همه مشغول خرید بودند، ولی من و هلیا وسط همه اون شلوغی‌ها سرگرم انتخاب لباس‌های جدید برای جشن شده بودیم. هلیا همیشه سلیقه‌اش عالی بود، اما این بار خودم هم دلم می‌خواست یه چیز خاص بپوشم. لباس‌ها از هر رنگ و مدلی به هم پیچیده شده بودند و انتخاب واقعا سخت بود. وقتی از کنار یه ویترین رد می‌شدیم، لباس‌هایی که توی شیشه‌ها بود انگار خودشان رو می‌خواستند به ما معرفی کنند ولی هلیا همیشه یه چیزی می‌گفت که منو از سر در گمی در می‌آورد: هلیا: «این رنگ رو بپوش، خیلی بهت میاد» من هم که همیشه دوست داشتم نظرش رو بشنوم، چند مدل رو امتحان کردم و در نهایت یکی از لباس‌ها رو انتخاب کردیم.
  16. ویرایش تایید ✔️ @هانیه پروین
  17. پارت دویست با خنده بهم گفت: ـ خیلی خب باشه، اینقدر عصبانی نشو! با چشم غره بهش گفتم: ـ نمیذاری که. خندید و گفت : ـ باشه ببخشید. بزار کمکت کنم بریم، نمیترسی که؟ گفتم: ـ نه بابا. یعنی بیهوش میکنن دیگه ، فکر نکنم چیزیو حس کنم. گفت: ـ آره اما نگران نباش، من پیشتم... با رضایت بهش لبخندی زدم و گفتم : ـ میدونم... با کمک پرستارها وارد اتاق شدم و دراز کشیدم تا بیهوشی اثر کنه. تا سه روز تحت مراقبت بودم. بخیه دستامم باز کرده بودم . کوهیار حتی یه لحظه هم تنهام نمیذاشت ولی هر از گاهی که بهش دقت می‌کردم ، خیلی با گوشیش ور میرفت حتی مهسان هم متوجه این قضیه شده بود و حدس زدیم که شاید دوست دختری چیزی گرفته. بهرحال هر چیزی که بود ، به زودی متوجه می‌شدیم . ایشالا که براش خیر باشه و آدم درست سر راهش قرار بگیره . برگشتیم خونه. کوچه رو که نگاه می‌کردم ، خاطراتمون خیلی برام زنده میشد و بغض واقعا گلومو اذیت میکرد. واقعا چجوری باید فراموشش می‌کردم؟؟ ازش متنفر بودم اما در عین حال هم خیلی دوسش داشتم . ولی تو زندگیم از تنها چیزی که متنفر بودم این بود بدون دلیل و بدون هیچ حرفی دست از مهم ترین آدم زندگیت بکشی . کاش حداقل یه دلیل بهتر برام می آورد . با کمک بچها رفتم بالا و همسر آقای نامجو از قبل خونمون بود و برام سوپ حاضر کرده بود . با دیدن من گفت : ـ الهی من برات بمیرم دختر، چقدر سرت بلا میاد! لبخندی زدم و چیزی نگفتم. رو تنم پتو کشید و رو به مهسان گفت : ـ مهسان جان ، این سوپ یکم دیگه جا میفته...هر موقع خواستین بخورین ، زیرشو خاموش کن. مهسان بغلش کرد و گفت : ـ دستتون درد نکنه خانوم نامجو ، خیلی هم زحمت کشیدین.. خانوم نامجو هم متقابلاً بغلش کرد و گفت: ـ استغفرالله دخترم ، چه زحمتی! شما امانت خونواده هاتون به مایین...توروخدا مراقب خودتون باشین. جفتمون ازش تشکر کردیم و بعدش باهامون خداحافظی کرد و رفت . کوهیار کنار چارچوب در وایساده بود و بعد رفتن خانوم نامجو رو به من گفت : ـ غزل باهام کاری نداری؟؟
  18. پارت صد و نود و نهم مهسان: ـ توروخدا بزار من برم چند تا فحش بهش بدم ، دلم خنک بشه. بعد بخاطر این احمق چقدر با اون بنده خدا دعوا کردی. چیزی نگفتم ، واقعا در مقابل کوهیار و کارایی که این اواخر انجام داده بودم ، شرمنده بودم. مهلا گفت : ـ آخه پیمان هیچوقت اینجوری بی منطق رفتار نمیکرد. مگه اینکه واقعا زده باشه به سرش، من حتما با دایی صحبت میکنم بابت این موضوع. گفتم : ـ دیگه صحبت کردن ، فایده ای نداره. همه چیز تموم شده. دیگه نه میخوام ببینمش و نه صداشو بشنوم...ازش متنفرم....واقعا از دل خودم خجالت میکشم از اینکه بهش اعتماد کردم. مهسان دستمو فشرد و گفت : ـ نگران نباش ، تو تا الان چه چیزایی رو پشت سرت گذاشتی، اینم میگذرونی...نترس ما تا آخر کنارتیم. لبخنید از روی دلگرمی زدم و دراز کشیدم تا استراحت کنم. مورفین هایی که بهم تزریق می‌کردن خیلی خواب آور بود...نزدیکای غروب بود که بیدار شدم تا برای اندوسکوپی معده برم...دیدم طبق معمول ، کوهیار دم در نشسته...رفتم کنارش نشستم و گفتم : ـ چرا نیومدی داخل؟؟ ـ گفتم شاید اذیت بشی ، بیرون بشینم. با شرمندگی نگاش کردم و گفتم: ـ من که ازت عذرخواهی کردم کوهیار. یهو برگشت سمتم و گفت : ـ غزل من باید یه چیزی بهت بگم. ساکت شدم و بهش نگاه کردم ، ادامه داد : ـ ااا...پیمان... تا اسمش و شنیدم گفتم : ـ کوهیار من نمیخوام راجب این آدم دیگه چیزی بشنوم. بلند شدم و همزمان با من بلند شد و گفت : ـ ولی آخه... پریدم وسط حرفش و با عصبانیت گفتم : ـ دیگه اما اگر و ولی هم نداره. تموم شد .
  19. پارت صد و نود و هشتم مهسان با اخم پرسید: ـ مگه چیکار کرد ؟ گفتم : ـ میخواستم برم باهاش حرف بزنم که مچ اینو زن سابقش و پیش ماشینش گرفتم. مهسان و مهلا همزمان باهم گفتن : ـ چی؟؟؟ نگاشون کردم و گفتم: ـ آره. منم اون لحظه مثل شما خیلی تعجب کردم. حتی نتونستم هضم کنم ، انگار تمام احساساتم یهو خالی شد. دلم میخواست خودمو از صحنه ایب که دیدم خلاص کنم ، واسه همین رفتم سمت مارینا. گفتم شاید آب به سرم بخوره ، از ذهنم بره ولی اولین چیزی که چشامو باز کردم و اومد تو ذهنم ، همین صحنه بود. از جلوی چشمام کنار نمیره...پس فطرت. مهسان با عصبانیت بلند شد و گفت : ـ الان میرم حقشو میذارم کف دستش ، به چه جرئتی اینکار و میکنه ؟؟ دستشو گرفتم و گفتم : ـ خدا جوابشو میده، بزار بره به درک. به خودشم همینو گفتم. مهلا که تا اون لحظه ساکت بود گفت: ـ چیزی که من نفهمیدم اینه که زنش اینجا چیکار داشت؟؟ مگه جدا نشده بودن؟؟ مهسان گفت : ـ مهلا دنبال زیربغل ماری؟؟ الان مگه این موضوع مهمه؟؟ به نتیجه نگاه کن. به کاری که با غزل کرد مهلا که تو فکر رفته بود، گفت: ـ بابا کارش که اصلا توجیهی نداره اینو میفهمم ولی خب میگم شاید یه چیزی پشت این قضیه باشه. آخه پیمان یهویی چرا باید همچین کاری کنه؟ گفتم: ـ یهویی نبود...کاملا برنامه ریزی شده بود...از اینکه تو خون داشتم غرق می‌شدم و کوهیار کمکم کرد و آوردتم ؛ بهش برخورد. حتی جالب‌تر میدونین چیه؟؟ فکر کرد که من پیچوندمش تا برم کوهیار و ببینم.
  20. پارت صد و نود و هفتم کوهیار و امیرعباس داخل اتاق زیر گوش هم پچ پچ می‌کردن و وقتی من برگشتم سمتشون ، یهو ساکت شدن و امیرعباس گفت : ـ غزل جان خیلی از خودت مراقبت کن. بازم بهت سر میزنم. گفتم : ـ ممنون که اومدی. امیرعباس رو به کوهیار گفت : ـ کوهیار ما بریم پس ؟ کوهیار : ـ غزل من فعلا میرم، باز بهت سر میزنم. سرمو تکون دادم و بعد رفتنشون ، مهسان گفت : ـ بازم به معرفت کوهیار...بخاطر اون آشغال چقدر باهاش بد تا کردی. سرمو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم : ـ آره خیلی قضاوتش کردم، اووف. مهسان: ـ چیشد؟؟ درد داری؟؟ یکم با سختی تو جام جابجا شدم، معدن خیلی درد می‌کرد، گفتم: ـ دستم که خیلی درد میکنه و معدمم میسوزه. مهسان: ـ دکتر گفت طبیعیه. آب دریا خیلی رفته تو بدنت...فکر کنم غروب بخوان آندوسکوپی کنن معدتو. مهلا : ـ یکم درد داره ولی اصلا نترس ما پیشتیم. پوزخند زدم و نیم خیز شدم و گفتم : ـ چه دردایی رو تا الان کشیدم، درد اندوسکوپی در مقابلش ، هیچی نیست. مهسان کنارم نشست و گفت : ـ غزل واقعا اون شب چیشد؟؟ تو قرار بود باهاش حرف بزنی و شب بیای پیش منو مهدی...چجوری سر از ساحل مارینا دراوردی؟ دوباره اون صحنه جلو چشمم زنده شد ، اشک ریختم و آروم چشامو بستم. مهلا پرسید : ـ حرفای ناجوری بهت زد؟؟ گفتم : ـ ای کاش حرف میزد، کاملا واضح بهم ثابت کرد که همه چیز تمام شده.
  21. 🦠 بــیــگــانــه 🦠 🍊🌱پارت دوم کنار مغازه ای ایستادم، بطری آب معدنی گرفتم و حساب کردم. تا رسیدن به خانه تمام اشک‌هایی که ریخته بودم انگار جبران شده بود. حالا آن دخترِ ضعیفِ گوشه قبرستان نبودم! من هر بار که به اینجا می‌آمدم نیروی عجیبی می‌گرفتم؛ نیرویی که توانِ مقابله با هر کسی را داشت، حتی آقاجان! این روزها خانه ما یا بهتر بگویم خانه‌ای که متشکل از چهار خانه دیگر بود پر شده بود از آدم! نه اینکه آدم‌ها عوض شوند یا افراد جدیدی بیایند نه؛ آدم ها همان بودند ولی با رفتارهای جدید، رفتارهایی که نمی‌دانستند دلِ دخترکِ حاج مَظاهر را می‌شکند، رفتارهایی که تنهایی اورا عمیق‌تر از هر وقت دیگر می‌کرد، آنقدر عمیق که نه تنها بابت آمدن پسرعموی تحصیل کرده‌اش بعد از دوازده سال دوری خوشحال نبود بلکه از او نفرت شدیدی را احساس می‌کرد. بیگانه همه را به شور انداخته بود البته دوازده سال حرف کمی هم نبود! وقتی آن جوانِ نوزده ساله به خارج می‌رفت منِ دختر بچه فقط ده ساله بودم. بارها زیر گوشم خوانده بود تِلای من اما من تِلای او نبودم. دقیقا چهار سالِ پیش با برادرش سیاوش نامزد شدیم. او از سالار کوچکتر بود...پسری کاری و با جربزه! مردِ عمل بود، نشده بود چیزی بخواهم و نه بیاورد...! عاشقش بودم و نفس‌هایم بندِ نفس‌هایش بود. هر که مارا می‌دید، می‌دانست هردو کم از مجنون و لیلی نداریم. دیوانه هم بودیم! می‌دانید؟ نمی‌دانم شعر می‌خوانید یا نه اما خدا یکی یار یکی و من دل به کسِ دیگر نمی‌دادم آن هم برادر شوهرم! دفترِ خاطراتم را باز کردم...جرعه شعرهایی که در سر پرورانده بودم را گوشه‌ای نوشتم، شعرهایی که زیاد با زندگی من عجین شده بود. خواستم ببندمش که عکسی از لای آن روی زمین افتاد.عکس را لمس کردم. عکس من و همسر تدفین شده در خاکم! روزِ قبل از فیلمبرداری بود! همان روزی که...
  22. سلام تبریک می‌گم اینجا اعلام کنید
  23. پارت صد و نود و ششم کوهیار یهو رفت تو خودش ولی با لبخند جوابمو داد. مهسان رو بهم با عصبانیت گفت : ـ آخه من از دست تو چیکار کنم خل وضع؟؟ تو با اون حالت اونجا چیکار داشتی؟؟ از لحنش که مثل مامانا حرف میزد خندم گرفت و گفتم : ـ رفته بودم تا به کله ام یه هوایی بخوره و به خودم بیام. مهسان : ـ خب حالا ارزششو داشت؟؟ نگاش کردم و گفتم: ـ آره داشت. مهلا بغلم کرد و همین لحظه امیرعباس هم وارد اتاق شد و مهلا گفت : ـ خیلی ترسیدیم که از دستت بدیم... به کوهیار که کنار در وایساده بود نگاهی کردم و گفتم : ـ اگه مهیار نبود ، از دستم داده بودین. امیرعباس با تعجب به کوهیار نگاه کرد و بعد به من گفت : ـ چیشد غزل؟؟ کوهیار؟؟ مگه تو هم اونجا بودی؟؟ قبل اینکه کوهیار چیزی بگه ، گفتم : ـ کوهیار قبل از اینکه من بیفتم ، منو محکم تو بغلش گرفته بود. حسش کرده بودم . مهلا به کوهیار گفت : ـ خوبه پس به موقع رسیدی... کوهیار : ـ آره همینطوره... مهلا : ـ خب ببین چی میگم غزل، میگم از اینجا که مرخص شدی ، اون سفر امارات و با مهسان برید بلکه یکم روحیتون عوض بشه. خندیدم و همونجور که تو جام جابجا میشدم ، گفتم : ـ الان اصلا وقتش نیست. مهلا پرسید: ـ پس کی وقتشه؟؟ گفتم : ـ بهرحال اون سفر بلیطش تا دو ماه اعتبار داره. مهسان گفت : ـ بهش فشار نیار مهلا. بزار هر وقت خودشو خوب حس کرد ، باهم میریم. وقت زیاده.
  24. پارت صد و نود و پنجم *** ( غزل) انگار از یه خواب عمیق بیدار شده بودم. ته حلقمو معدم خیلی می‌سوخت...اصلا یادم نمیومد که چه اتفاقی افتاده بود؟ماسک اکسیژن سبز رنگ و کنار زدم و به پرستار کنار تخت که داشت آمپول تو سرمم تزریق میکرد گفتم : ـ ببخشید خانوم؟؟ با لبخند نگام کرد و گفت: ـ سلام عزیزم ، بیدار شدی؟ گفتم: ـ من کجام؟؟ چه اتفاقی افتاده؟ گفت: ـ آروم باش عزیزم. بیمارستانی، مثل اینکه از ساحل پرت شدی تو آب. یادت نمیاد؟ با گفتن این جمله ، تمام تیکه های پازل تو ذهنم ، سرجاش نشست. اولین چیزی که به یادم اومد ، صحنه آغوش پیمان و دنیا بود. پتویی که رو تنم بود با مشت می‌فشردم. ازش متنفر بودم. چجوری تونست باهام اینکار و کنه؟؟ کاش اصلا از این خواب عمیق بیدار نمی‌شدم. کاش این سبک بالی و با بیدار شدن خراب نمی‌کردم اما یچیزای دیگه ایی هم یادم اومد. اون تایمی که داشتم می‌افتادم ، یکی از پشت محکم منو گرفت تو بغلش و باهم افتادیم. حسش می‌کردم اما نمیدونستم کی بود. همین لحظه در باز شد و کوهیار و مهسان و مهلا وارد شدن. با دیدن کوهیار یهو به این فکر کردم ، که به احتمال نوپ درصد اون آدم ، کوهیار بوده. تنها کسی که آخرین بار حواسش بهم بود و همه جوره تو زمان هایی که ناراحت بودم ، هوامو داشت و من چقدر بخاطر پیمان باهاش بد تا کرده بودم. با دیدن کوهیار لبخند عمیق زدم که با تعجب نگام کرد و با خنده گفت : ـ بسم الله! داری به من لبخند میزنی؟؟ نکنه خوابمو دیدی؟؟ گفتم : ـ خیلی ازت ممنونم کوهیار... مهسان و کوهیار با تعجب بهم نگاه می‌کردن. ادامه دادم : ـ اگه تو نبودی ، شاید الان من زنده نبودم. خیلی راجبت قضاوت کردم ، امیدوارم منو ببخشی.
  25. پارت صدو دو رها حرفی نزد. فقط اشک‌هاش بی‌صدا روی گونه‌هاش سر خوردند.امیر به ارامی اشکاش پاک کرد : بیا این دمنوشو بخور… بعد بیا رو تخت دراز بکش، چشماتو ببند… یه کم استراحت کن. … رها نتوانست بخوابد. سرش تیر می‌کشید. چشمانش تار می‌دید. چراغ را روشن نکرد؛ از جا بلند شد، به زحمت،نفس‌نفس می‌زد. آرام‌آرام خودش را به سرویس بهداشتی رساند، دستش را به لبه روشویی گرفت و خم شد. تهوع اجازه نفس‌کشیدن نمی‌داد. … در طبقه پایین، امیر مشغول چیدن میز شام بود—غذایی که ساعتی پیش سفارش داده بود.سام روی مبل دراز کشیده بود و بازویش را روی چشمانش گذاشته بود؛ ساکت، شاید در فکر فرو رفته. صدایی خفه و دور از طبقه بالا پیچید. کوتاه و مبهم. امیر لحظه‌ای مکث کرد. گوش تیز کرد. صدای دوم آمد—واضح‌تر. صدای رها بود. لرزان، پر از ترس: — سامی… دایییی… امیر فوراً بشقاب را روی میز گذاشت.صدایش لرزید — جان دایی، رها…! با شتاب به سمت پله‌ها دوید. سام که صدایش را شنید، از جا پرید. — امیر، چی‌شده؟! اما امیر فقط گفت رها و دوید بالا. در اتاق، رها روی تخت خم شده بود. شانه‌هایش می‌لرزید. نفس‌هایش بریده بود. با یک دستش بینی‌اش را گرفته بود، و خون سرازیر شده بود از بین انگشت‌هایش. چشم‌هایش پر از وحشت بود، صدایش ترک خورده، بریده‌بریده: — کمکم کنید… دارم می‌میرم… سام و امیر با دل‌شوره به سمتش دویدند. رنگ از صورت هر دو پرید. سام، رها را بغل گرفت. پوست صورتش رنگ‌پریده و سرد، خیس از عرق. دست‌هایش را گرفت. می‌لرزید، وحشتناک. لب‌هایش پر از خون شده بود، چانه‌اش می‌لرزید. سام با صدایی بغض‌آلود زمزمه کرد: — جانم رها… آروم باش… نفس بکش… چیزی نیست… نترس عزیز دلم… نترس، جون من… رها فقط گریه می‌کرد. نفس‌های کوتاه و مقطع. دندان‌هایش از شدت لرز به هم می‌خورد. سام فریاد زد: — امیر! دستمال کاغذی، زود باش! امیر با هول چند برگ آورد و به دستش داد. سام سریع آنها را جلوی بینی رها گرفت، اما خون‌بند نمی‌آمد. دست‌های رها یخ زده بود، بدنش می‌لرزید. تیشرتش خیسِ خون شده بود. سرش روی بازوی سام افتاده بود، بی‌رمق. دیگر توان نگه داشتنش را نداشت. سرش آرام به عقب افتاد سام با صدایی گرفته و پر از بغض گفت: — امیر… زنگ بزن اورژانس! امیر با لرز گوشی را برداشت و شماره گرفت: — الو… اورژانس؟ …یه مریض بدحال … حالش خیلی بده… خون بینیی بند نمیاد نه دختره، …بیست‌و‌دو ساله، نه ..سردردهای میگرنی ، بله…سابقه سکته مغزی … — بله، آدرس یادداشت کنید… زعفرانیه، خیابان اصف… در همان لحظه، صدای خِرخِر خفه‌ای از گلوی رها بلند شد. سام با وحشت صورت رها را گرفت خون از گوشه‌ی لب‌های رها بیرون زده بود،و به گردنش رسیده بود. رنگ از صورت سام پرید. نفسش گرفت. داشت خفه می‌شد از ترس. امیر فریاد زد: — سامی! نه! سرش رو عقب نبر! داره می‌ره توی حلقش! سام، بی‌اختیار، رها را محکم‌تر در آغوش کشید. شانه‌هایش می‌لرزیدند. تمام تنش یخ کرده بود. امیر خودش را رساند، دو دستش را زیر چانه‌ی رها گذاشت و سرش را با دقت به جلو خم کرد، صدایش پر از اضطراب بود: — بذار بره بیرون… نفس بکشه… آروم باش سام بی‌صدا گریه می‌کرد، دستش هنوز روی بینی رها بود، پیراهنش خونی، تنش می‌لرزید از ترس و درماندگی. خم شد، صورتش را نزدیک گوش رها برد، صدایش شکست: — طاقت بیار نفسم… طاقت بیار… صدامو می‌شنوی؟ باز کن چشمتو، خواهش می‌کنم…
  26. پارت صدو یک سام سرش پایین بود، انگار هنوز صدای رها توی سرش زنگ می‌زد. گفت: — حق داشت… هر چی گفت حقش بود. شاید اگه منم جای اون بودم… بدتر از این می‌کردم. مکث کرد. — امیر… می‌خواست روش دست بلند کنه… اونم رو دختری که یه زمانی مثلا پدرش بود صدایش گرفت، بغضی در گلویش پیچید. امیر آرام شانه‌هایش را ماساژ داد، نرم و محکم، مثل دوستی که می‌داند الان تنها چیزی که طرف مقابل نیاز دارد، فقط لمس اطمینان‌بخش است. — سامی جان، آروم باش. انقد خودتو عذاب نده. هر کاری کردی واسه خودت و واسه رها بوده. یه لحظه ساکت شد. — اون اگه واقعاً می‌خواست دلداری بده، چرا حتی نیومد مراسم ختم سام پوزخندی تلخ زد. انگار زخم تازه‌ای توی دلش باز شد. — امیر… _ جانم — برو بالا پیش رها… تنها نمونه. الان داغونه… —باشه عزیزم خودت نمی خوای بیای پیشش سام دستانش را محکم روی شقیقه هایش گذاشت،نفسش سنگین بود و با صدایی خسته گفت: — نه… نمی‌تونم. حالم خوب نیست… ازش خجالت می‌کشم. برم بگم ببخش که بابام می‌خواست بزنتت؟ نمی‌تونم، دیگه بریدم امیر… نمی‌دونم چی درسته، چی غلطه… هر کاری می‌کنم همه چی درست بشه، بدتر می‌شه. خستم… واقعاً خستم… امیر نگاهی به سام انداخت ،دستی به شونه سام زد با صدایی آرام گفت: — باشه… من می‌رم پیشش. یکم دراز بکش اینجا امیر در اتاق را بی‌صدا باز کرد.لیوان دمنوشی در دستش بود پنجره اتاق باز بود و نسیم خنکی می وزید و هوا داشت تاریک می شد رها کنار تخت، رو به پنجره نشسته بود؛ زانوها را بغل گرفته، گونه‌ها خیس، نگاهش مات درخت‌های حیاط. انگار اصلاً متوجه حضور امیر نشد. آهسته جلو رفت، لیوان دمنوش را گذاشت روی میز کنار تخت. کنارش نشست. با صدایی نرم، پرمهر و آرام، مثل همیشه که می‌خواست زخم‌هایش را بی‌صدا مرهم بگذارد، گفت: _الهی قربونت برم… چی کار داری با خودت می‌کنی؟ بیا اینو بخور… یه کم آروم بشی رها سرش را بلند کرد، نگاهی به امیر انداخت، لیوان را از دستش گرفت ولی همان‌جا روی زمین گذاشت. امیر دستش را بالا آورد. موهای کوتاه رها را با لطافت کنار زد و آرام نوازشش کرد؛ —عزیز دلم، … می‌دونم نمی‌تونی بی‌تفاوت باشی، می‌دونم اذیتت می‌کنه… ولی قرار نیس تو تاوان بدیِ دیگرانو بدی… انقد تو خودت نریز دایی جون. رها (با صدای گرفته، خفه) —دایی امیر … دست خودم نیس نمی تونم نمی تونم اون …اون چرا باید بخواد روم دست بلند کنه؟ مگه من چی‌کار کردم؟دارم تقاص چیو پس می دم تقاص به دنیا اومدنم رو ؟؟!! امیر هنوز صورتش را نوازش می‌کرد. آرام، ولی درد توی صداش بود: هیچی… تو هیچ کار اشتباهی نکردی. اینا زخم‌هایی‌ان که تو نزدی، ولی داری براشون درد می‌کشی. رها (نفسش سنگینه) همه‌ش تقصیر منه… من نتونستم ببینمش و هیچی نگم… نتونستم. سامی گفت برم بالا ولی نتونستم… خفه میشدم اگه سکوت می کردم (گریه‌اش می‌گیره) اگه من… اگه من اون‌جا نبودم… شاید سام باهاش در گیر نمیشد … شاید دعوا نمی‌شد… امیر (بغض‌کرده ولی محکم) —نه عزیز دلم… نگو این حرفو. نگو. —سامی دلخور نیست ازت… فقط از خودش دل‌گیره. نتونست بیاد بالا چون حالش خرابه. چون دوستت داره. چون نمی‌تونه ببینه کسی بهت بد نگاه کنه، چه برسه بخواد دست روت بلند شه.الانم خیلی نگرانته خیلی منم نگرانتم دوباره حالت بد بشه رها (با گریه، صدای لرزون) من نمی‌خوام داداش سامی با باباش رابطش خراب شه… من نمی‌خوام این‌طوری بشه… دایی، من نمی‌خوام خراب‌کننده باشم. کاش نبودم… کاش زودتر بمیرم… تا همه راحت شن… امیر سرش را پایین انداخت. نفس عمیقی کشید. صداش لرزید: نه… خدا نکنه… نفس سامی به بودن تو ،بخاطر تو هرکاری می کنه بخدا اگه تو نباشی، ..اون دق می‌کنه. به چشماش نگاه کرد. بعد آروم، مثل پدری که همه‌ی دردشو قورت داده، بغلش کرد. دایی قربونت بره ،تو عزیز همه‌مونی،… دیگه از این حرفا نزن… جون دایی ،تو با همه فرق داری برام… تو و سامی یادگار عمه اید،نمی‌دونی چقدر دلم گرمه به بودنتون.دختر قشنگ منی
  27. پارت صد جمشید صورتش پراز خشم شد و دستش را بالا آورد که به صورت رها بزند که سام در هوا دستش را کرفت با خشم داد زد: —چیکار میکنی بابا ؟؟ زورت به ضعیف تر از خودت رسیده ؟؟اونم یه دختر اره؟؟؟ مگه از رو جنازه من رد بشی که بخای بهش دست بزنی به اندازه کافی زندگیمون جهنم کردی ، دیگه بسه بابا دیگه نمیذارم رها با گریه از پله‌ها بالا رفت . دیگه طاقت ایستادن نداشت جمشید نگاه پر از خشمی به سام کرد و دستش را ازدست سام بیرون کشید: فک نمی کردم یه روز تو روی پدرت وایسی سام با خشم و صدایی محکم: — ب خاطر خواهرم تو روی همه وایمیسم این بدون جمشید لحظه‌ای مکث کرد . انگار می‌خواست چیزی بگه، ولی نتوانست فقط نگاه خشمگینی به سام انداخت ،بسمت در راهرو رفت و در رو محکم پشت سرش بست جمشید با قدم‌های تند و سنگین از پله‌های حیاط پایین آمد. خشم در چهره‌اش موج می‌زد. دستی روی دکمه‌ی در گذاشت که بازش کند. درست همان لحظه امیر از ماشین پیاده شد ، با حالتی متعجب و نگران، به سمتش آمد چشم در چشم شدند. جمشید فقط یک لحظه مکث کرد. بی‌آنکه کلمه‌ای بگوید، از کنار امیر گذشت و رفت. امیر گیج و نگران از پشت سرش نگاه کرد. نفسش را بیرون داد و به‌سرعت وارد حیاط شد، پله‌ها را دوتا یکی بالا رفت و وارد خانه شد. امیر نگاهی به سام انداخت که مثل آدمی که تمام وزن دنیا روی دوشش افتاده، روی مبل خم شده بود،ودو دستش را در موهایش فرو برده بود.با نگرانی پرسید؟ —سامی جان چی شده؟ خوبی؟ بابات اینجا بود؟ رها کجاست؟ اون حالش خوبه سام با صدای گرفته : رفت تو اتاقش با نگرانی دوباره پرسید: — برای چی اومده بود چی می‌خواست؟ سام با صدایی گرفته، که ته‌مانده‌ای از خشم و بغض درش پیچیده بود، گفت: — اومده بود مثلاً به من تسلیت بگه… مکث کرد، دندان روی لب فشرد، انگار زخم تازه‌ای را یادآور شده باشد. — ولی زخمشو زد… رفت امیر دستش را گذاشت روی شانه‌اش. با دیدن حالش، فوری رفت سمت آشپزخانه، برگشت با یک لیوان آب. — بگیر، یه کم آب بخور، آروم باش… سام لیوان را گرفت، ولی نگاهش هنوز روی زمین بود. امیر پرسید: — رها… اونو‌ دید؟ سام فقط سر تکان داد. — آره. امیر با نگرانی آه کشید: — ای ..وای
  28. پارت نودو نه جمشید هم لحظه‌ای مکث کرد، بعد با خونسردی به سمت سام رفت واو را در آغوش گرفت. محکم. مثل پدری که سال‌هاست پسرش را ندیده. جمشید با لبخندی کمرنک نمی‌خوای تعارف کنی پسر؟ سام مضطرب و با صدایی مردد : چرا… ببخشید… بفرمایید. و با هم وارد سالن شدند رها هنوز حرکت نکرده بود. همان جا روی پله ها نشست دستانش یخ زده بود ، انگار همان‌جا گیر کرده بود چشم در چشم خاطره‌ای که هیچ‌وقت دلش نمی‌خواست برگردد. همانجا روی پله ها نشست و مات به نقطه ای نامعلوم‌خیره ماند صدای جمشید می‌آمد. بم، شمرده، با لحنی آرام: بهت تسلیت می‌گم پسرم… روحش شاد واقعاً ناراحت شدم. بالاخره، من و مادرت سال‌ها با هم زندگی کردیم. با همه‌ی اختلاف‌ها… مرگش ناراحتم کرد. سام سرش را پایین اندخته بود و دستانش را قفل کرده بود حرفی نزد لحظه‌ای سکوت شد. سکوتی که توی سر رها تبدیل شد به صدای زنگ ممتد. صدای جمشید مثل میخی در شقیقه‌ی رها فرو رفت. چشم‌هایش بی‌حرکت مانده بود، اما دستش شروع کرد به لرزیدن. انگشتانش را سفت به زانو فشار داد، اما لرزش بیشتر شد. بلند شد، آرام، اما چشم‌هایش می‌سوخت. قدم‌هایش محکم بود. نه شتاب‌زده، نه لرزان. با هر قدم، انگار زخمی کهنه در وجودش بازتر می‌شد. رفت سمت سالن. سام وقتی او را دید، از جا بلند شد. سام با نگرانی: – رها جان… مگه نگفتم برو اتاقت؟ خواهش می‌کنم، الان نه… رها ایستاد، نگاهش روی صورت جمشید خشک شده بود. صدایش دورگه، بغض‌دار، اما محکم بود: — به چه حقی… پاتو گذاشتی اینجا؟ جمشید ابرو بالا انداخت، بنگاهش کرد ، کمی متعجب رها بلندتر داد زد: – چه جوری روت میشه اسم مامان منو میاری؟؟ تو کی هستی که بخوای براش تاسف بخوری! حق نداری ادا دربیاری که ناراحتی!! سام به سمتش آمد بازویش را گرفت : – قربونت برم خواهش می‌کنم، برو بالا …الان وقتش نیست. رها گریه اش شکست صدایش لرزید : —نه الان وقتشه ، وقتشه بفهمه چه‌قدر ازش متنفرم، با زندگی همه بازی کرد مامان، تو ،من سام چشمانش قرمز شده بود: خواهش میکنم برو بالا ادمه نده جمشید که سعی می کرد خودش را آرام نشان بده: —ولش کن بزار حرفش بزنه ببینم چی میخواد بگه،یادت ندادن چطور با بزرگتر از خودت حرف بزنی رها پر ازخشم داد زد: — مگه به تو یاد دادن؟؟؟ جز زخم زبان زدن و تحقیر کردن چیز دیگه ای بلدی؟ این همه سال مامان به خاطر تو سکوت کرد تو خلوتش درد کشید چون تو باعثش بودی گریه رها شدید تر شد داد زد : —توی نامرد فقط دلیل مرگ تدرجی مامانم بودی، بروووو بیرون حالم ازت بهم میخوره برووو بیروووون نامرد
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...