رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. عکسی که باید راجبش بنویسید این پایینه اما قبلش یه سری نکات رو بگم بهتون: ۱. سکانسی که می‌نوسید حداقل سی خط باشه. ۲. سه روز فرصت دارید یعنی تا ۲۶ اردیبهشت. ۳. نوشته‌هاتون رو تو همین تاپیک قرار بدید. این هم از عکس جذابمون👇🏻 منتظر نوشته‌های قشنگتون هستم😍 ببین و بنویس | قسمت اول
  3. امروز
  4. زری گل

    ببین و بنویس | قسمت اول

    🌼درود نودهشتیا!🌼 🌼خوبین عزیزان، چخبرا؟!🌼 انرژی هاتون نیفته که براتون برنامه دارم، مقدمه رو رها میکنم و به سراغ اصل مطلب میرم😎 چالش ما از اسمش مشخصه، ببین و بنویس🎬 من عکسی برای شما تو همین تاپیک قرار میدم و شما کاربر عزیز به اون عکس که نگاه می‌کنید و یه سکانس برای اون عکس می‌نویسید برای کاربرانی که نتونستم منظورم رو بهشون برسونم این پایین یه جوری دیگه توضیح میدم👩🏻‍🏫 ببین جونم فکر کن یه کتاب داستان دادن دستت اما نوشته های کتاب حذف شدن و فقط عکس های اون سکانس‌ها باقی موندن، من از شما میخوام که اون سکانس رو طبق اون عکس بنویسید. 🩷 💥حالا برنده ما کیه؟!💥 برنده کسیه که بتونه توصیف، خیال پردازی و تصویرپردازی خوبی نسبت به رقباش داشته باشه🌟 جوایز هم دقیق اعلام نمی‌کنم صد البته که امتیاز بالایی براش در نظر گرفتم و... موفق باشید😉 @Kahkeshan @shirin_s @Khakestar @هانیه پروین @Amata @QAZAL
  5. پارت شصت و چهارم ( پیمان) سه ساعت تموم سخت مشغول تمرین شدیم و برای امشب میشه گفت آماده بودیم. باید خودمو آماده میکردم که امشب قراره چیزایی ببینم که دلمو بیشتر از همیشه میسوزونه اما وقتی کوهیار بدون غزل اومد و یکم قیافش درهم بود ، خوشحال شدم که امشب و میتونم یکم بدون حواس پرتی و ناراحت شدن ساز بزنم، تا اومد سعید گفت : ـ تنها برگشتی که! زیدت کجاست؟؟ یه لبخند مصنوعی زد و گفت: ـ نگران نباش آقا سعید وقت زیاده. باهاش آشنا میشی، نترس. اومد سازشو گرفت و اونم مشغول ساز زدن شد. تقریبا بعد یه ساعت ، مهمون ها کم کم اومدن. با اومدن امیر جهانی ، پارسا پیروزمند، سام علیزاده، امیرعباس ازمون خواست که برنامه رو شروع کنیم. یکی دو آهنگ زدیم که از سمت پنجره دیدم با یه لباس سرخابی خوشگل که جذابترش کرده بود ، داره میاد داخل. نگاهمو ازش گرفتم. نمی‌خواستم بدونه که از درون دارم براش پرپر میزنم. تمام باور منو نسبت به خودش از بین برد. الان در واقع باید ازش متنفر می‌شدم اما نمی‌تونستم نمیدونم چرا؟یه‌چیزی درونم اجازه نمیداد که ازش متنفر باشم. با دوستش مهسان رو میز روبروی ما نشستن. حس می‌کردم که زیرچشمی بهم نگاه میکنه.. آهنگ پارت های سعید که تموم شد، کوهیار با حال خیلی شنگول رفت پایین و پیششون نشست. یه لحظه که متوجه نگاهش شدم، بازم همون حس و حال و از نگاهش دریافت کردم. همون حس معذب بود ولی خب شاید از نظر من اینجوری بود ، شاید از این ناراحت بود که کوهیار بازیشو برام رو کرده. یه تیکه آب معدنی خوردم و بدون اینکه بهش نگاه کنم رفتم اون سمت سن تا به اسی ، نوارنده ی تنبکمون راجب آهنگ شیش و هشت یه سری نکات بگم که هماهنگ تر اجرا کنیم. مشغول حرف زدن بودیم که یهو دیدم غزل با یه حال بدی از در رفت بیرون. ترسیدم...پشت بندش دوستش مهسان بلند شد و کوهیار و دیدم که با عصبانیت داشت با امیرعباس جر و بحث میکرد. اسی با تعجب گفت : ـ چه خبرشده؟؟
  6. پارت شصت و سوم همونجور که داشت میرفت، من از درد زیاد آه میکشیدم و همزمان زیر گوشش میگفتم: ـ من نمیدونستم پیمان، باور کن من نمیدونستم. پیمان اصلا چیزی نمیگفت. حتی اصلا بهم توجه نمی‌کرد اما صدای قلبشو میشنیدم. استرس داشت چون خیلی تند تند میزد. بعد از اینکه مهسان در و باز کرد، پیمان منو روی صندلی ماشین خوابوند و برام کمربند و بست و سریع اومد سوار ماشین شد. دردم خیلی زیاد شده بود و گریه می‌کردم ، پیمان دستمو گرفت و همینجور که تند رانندگی میکرد گفت : ـ چیزی نیست‌، آروم باش عزیزم الان می‌رسیم. دستاشو محکم گرفته بودم. نمی‌خواستم تحت هیچ شرایطی دیگه دستاشو ول کنم. مهسان گفت : ـ خلاصه که آقا پیمان قضیه همین چیزی بود که بهتون گفتم. غزل هم مطمئنا بخاطر این حالش از اون چیزی که بود بدتر شد. باور کنین اینقدر خوب نقش بازی کرده بود ما هیچکدوم چیزی نفهمیدیم. من گریه می‌کردم و پیمان جواب مهسا رو با سکوت داد. مهسان دوباره رو به پیمان گفت : ـ نمیخوای چیزی بگی؟ پیمان فرمون و پیچوند داخل یه خیابون و گفت: ـ الان وقت مناسبی برای حرف زدن راجب این چیزا نیست. حرفاش بیشتر دلمو آتیش میزد. اصلا دلش نمی‌خواست بهم گوش بده ، حقم داشت. همش تقصیره خوده خرم بود. خدایا من میخوامش، لطفامنو ببخشه. همین لحظه ماشین و پارک کرد وسریع پیاده شد و دوباره با کمک مهسان منو بردن سمت بیمارستان. نفسام به شماره افتاده بود و بریده بریده میگفتم : ـ نفسم، نفسم بالا نمیاد... پیمان همونجور که میدوئید سمت بیمارستان رو به من گفت : ـ رسیدیم عزیزم، چیزی نیست. تا رفت سمت پذیرش به یکی گفت : ـ علیزاده، سریع دکتر قریشی و صدا کن. سریع. بعد منو برد و گذاشت رو برانکارد. پیمان مدام صورتمو دست میزد و میگفت: ـ غزل، صدای منو میشنوی؟چشماتو باز کن! مهسان با استرس می‌گفت: ـ وای پیمان دستاش یخ کرده. دیگه چیزی از حرفاشون نفهمیدم و چشام بسته شد.
  7. پارت شصت و دوم پشت بندش مهسان اومد و در کمال ناباوری بعد مهسان ، پیمان بود که اومد داخل. اصلا حرفای اون دوتا رو نمیشنیدم. با دیدن پیمان آروم صداش زدم چون واقعا نفسم بالا نمیومد. پیمان بهم نگاه نمی‌کرد اما نگران بود. سریعا اومد کنارم نشست و دستشو گذاشت رو پیشونیم و رو به مهسان گفت : ـ عرق کرده، دستاشم که یخه... مهسان رو به پیمان گفت: ـ گفتم بهت دیگه. از اینکه دوباره کنارم نشسته بود در عین درد داشتن خوشحال بودم، دستمو آروم کشیدم روی ریشش...یه لحظه بهم نگاه کرد اما دوباره سرشو انداخت پایین و بعد با کمک بچها بغلم کرد چون اصلا نمی‌تونستم از جام تکون بخورم. دستمو دور گردنش محکم حلقه زده بودم. پیمان به مهلا گفت که در و باز کنه و مهلا در جواب گفت: ـ پیمان از این سمت میخوای بری؟؟اینور کلی آدم نشستن پیمان : ـ نه از پشت این درخته میبرمش. ماشینم اونور پارک کردست... مهلا : ـ باشه.. پیمان : ـ مهلا ببین منو، به امیرعباس بگو من به بردیا زنگ زدم بعد مهدی آرین اون بجای من میاد سر کیبورد. مهلا : ـ باشه پیمان بهش میگم. بعد رو به مهسان گفت : ـ بریم..
  8. QAZAL

    تجربه شما

    خودم یه تجربه خیلی بدی که دارم اینه همه رو فکر میکنم مثل خودم صاف و ساده‌ان و بهشون زود اعتماد می‌کنم، یجورایی از وایبی که از روی ظاهرشون میگیرم قضاوت می‌کنم و همین باعث میشه مدام ضربه بخورم.❌ تجربه خوبم اینه که اگه کسی از چشمم بیفته، حتی اگه آسمون و بیاره روی زمین دیگه نمیتونه به اون جایگاهی که تو قلبم داشت برگرده✅
  9. QAZAL

    تجربه شما

    بچها اگه قرار باشه یه چیزی که توی زندگیتون بهتون خیلی ضربه زده یا چیزی که خیلی خوشحالتون کرده رو بعنوان تجربه خوب یا بد با ما درمیون بزارین، اون چی بود؟
  10. به تازگی رمان شکلات تلخ رو خوندم و خیلی دوسش داشتم و رفتار و اخلاق شخصیت مرد داستان واقعاً به دلم نشست اگه رمان پلیسی و عاشقانه دوست دارید بسیار پیشنهاد میشه که رمان‌های سیگار شکلاتی و شکلات تلخ رو بخونید.
  11. دوروز قبل کتاب خدمتکار از فریدا مک فادن رو خوندم. این کتاب رو در عرض دوروز تموم کردم که خودش نشونه جذابیت بالای این داستانه. اگه یکم کتابخون باشید مطمئنا اسم فریدا مک فادن، ملکه جنایی نویس رو شنیدین. این اولین کتابی بود که من از این نویسنده می‌خوندم و باید بگم انتظارات من رو برآورده کرد. داستان تو ژانر معمایی، عاشقانه خیلی خوش درخشیده و باید بگم توی این کتاب، هیچ چیز اونطور که به نظر می‌رسه نیست. قلم فریدا توی بیان جزئیات بی‌نظیره، این کارو به طور حرفه‌ای انجام می‌ده که خواننده رو دلزده رو نمی‌کنه و در عین حال، تو ناخوداگاه تصویرسازی دقیقی از همه لوکیشن ها و شخصیت‌ها و موقعیت‌ها توی ذهنت خواهی داشت. من این کتاب صوتی رو از طاقچه با گویندگی مریم محبوب گوش دادم که خوانش خوبی داشت و لحن و صدای مختص هر کرکتر رو خیلی خوب اجرا می‌کرد. مطمئنا این آخرین کتابی که از فریدا خوندم نخواهد بود، چون به شدت مطلوبم بود و دوست دارم کتاب‌هایی مثل راز خدمتکار، بخش دی یا پسرشایسته رو هم بخونم. اگه کتاب معمایی عاشقانه دوست دارید، می‌تونید کتاب خدمتکار رو امتحان کنید.
  12. ماسو

    اگه اخرین کتابی که خوندی اسمت بود

    سلام گلای توخونه اگه اخرین کتابی که خوندی اسمت بود اسمت چی میشد؟ خودم بادام
  13. دیروز
  14. پارت شصت و یکم با تعجب هر چی تمام تر به آقای پناهی نگاه کردم. متوجه شدم که کوهیار به چشم و ابرو انگار بهش اشاره میکرد. آقای پناهی روشو برگردوند سمت من و گفت: ـ خب غزل جان مهیار مثل اینکه زبونشو قورت داده. به من یا مهلا میگفتی که با کوهیار اوکی شدی دیگه . بنده خدا دو ساعت داشت دنبال آدرس خونت می‌گشت. چی داشتم میشنیدم؟؟ این ابله مثل اینکه به همه گفته بود با من دوست شده، نکنه که پیمانم اینو شنیده باشه، اصلا شاید بخاطر همین اینقدر باهام سرد برخورد میکنه. دیگه نمی‌شنیدم اینا چی داشتن میگفتن! سرم گیج می‌رفت و حالمم واقعا داشت از این وضعیتی که توش گیر کرده بودم بهم میخورد. ناخودآگاه از سر میز پاشدم و دویدم سمت بیرون. یه چند تا نفس عمیق کشیدم اما انگار کافی نبود. مهلا بیرون نشسته بود و با یه پسره دیگه در حال حرف زدن بودن که با دیدن من سراسیمه از جاش بلند شد و گفت : ـ غزل خوبی؟؟غزل..باتوام... بدون اینکه جوابشو بدم، دستمو گذاشتم رو قلبم و سعی کردم بلند بلند نفس بکشم. رفتم سمت دستشویی و شیر آب و باز کردم و چند دور آب و پاشیدم به صورتم. آرایشم تو صورتم پخش شده بود اما دیگه برام مهم نبود. اون عوضی با من چیکار کرده بود؟؟ الان می‌فهمم که کاملا حق با مهسان بوده. یعنی الان پیمان راجب من چی فکر میکنه؟؟یعنی حتی شاید قضیه زن داشتن پیمان هم دروغ بوده باشه. با مشتم کوبیدم به آینه. با جیغ گریه کردم. شکمم درد میکرد، سرم داشت منفجر میشد. نفسم واقعا بالا نمیومد، چشمای پیمان ، صورتش از ذهنم بیرون نمیرفت. الان راجبم چه فکری می‌کنه؟! لابد فکر کرده که برای اینکه به کوهیار نزدیک بشم ازش سواستفاده کردم. خیلی درد داشتم. کنار شیرآب نشستم و سرم و گذاشتم رو زانوهای جمع شدم و گریه میکردم. صدای موسیقی دوباره بلند شد. معلوم بود که شروع کرده بودن، همین لحظه در دستشویی باز و مهلا به یه نفر سراسیمه گفت : ـ همینجاست. تا منو دید اومد داخل کنارم و گفت : ـ وای غزل چیشده؟؟
  15. پارت شصتم این دردمم ژنتیکی بود و چندبار که دکتر رفته بودم گفتن که بعد از ازدواج وضعیتم بهتر میشه. خلاصه، آقای نامجو داخل ماشین یکم راجب وضعیت خونه و تفریحات جزیره برامون حرف زد و خانمشم بابت کار ما ازمون پرسید که دم مهسان گرم جواب تک تک سوالاشونو میداد. یه ربع بعد رسیدیم دم هوکو لانژ. خیلی شلوغ بود ، انگار کل آدمای جزیره اونجا جمع شده بودن. اول از همه پیمان و دیدم که تو خودش بود و پشت کیبورد مشغول نواختن بود. یه پیراهن سفید تنش بود که واقعا خواستنی ترش کرده بود ، دلم میخواست جمعیت و تموم اتفاقاتی که افتاده رو بیخیال شم و برم پیشش ولی حیف که نمیشد. مهسان دستم رو کشید و گفت : ـ بریم داخل دیگه چرا وایسادی؟؟ چون سمت در ورودی شلوغ بود ما از پشت در از سمتی که بند موسیقی و سن قرار داشت وارد شدیم. من که کلا رو پیمان زوم بودم اما اصلا سرشو بالا نیورده بود. همین لحظه آهنگشون تموم شد و سرشو آورد بالا و با دیدن من اونم زوم شد روم اما خیلی سریع نگاهشو برگردوند. مجری از خواننده بعدی دعوت کرد که بیاد رو صحنه و در همین حین کوهیار از روی سن او مد سمت میزی که ما نشسته بودیم. اومد کنارم نشست و با لبخند گفت : ـ چیشد نظرت عوض شد خانوم کوچولو ؟ لبخند مسخره ای بهش زدم و گفتم : ـ به تو ربطی نداره. مهسان هم اینبار با عصبانیت گفت : ـ شنیدی چی گفت ؟ حالا بزن به چاک. مطمئنا برای دیدن تو نیومده. کوهیار بهش نگاه کرد و گفت : ـ از شما نظر نخواستم. قبل اینکه مهسان حرفی بزنه گفتم : ـ حرفمو شنیدی پاشو برو. همین لحظه آقای پناهی که پیش بازیگرا رو میز اول نشسته بود اومد سمت ما و زد به پشت کوهیار و رو به من با لبخند گفت : ـ به به جمع عشاق و میبینم!
  16. #پارت19 وسط اون همه خنده و شوخی، صدای زنگ گوشیم بلند شد. روی میز ولو بود، پشت یه فنجون خالی. صفحه‌شو نگاه کردم. شماره ناشناس بود. اخم کردم، لبمو جمع کردم و با تردید گفتم: ــ کیه این دیگه؟ شماره نداره! هلیا که هنوز تو فاز خنده بود، گفت: ــ شاید بالاخره اونی‌ه که قراره بیاد تو زندگیت! بردار ببین عشقِ سرنوشتته یا مأمور اداره گاز! سارا زد روی میز و گفت: ــ اگه مأمور باشه فقط امیدوارم پول نگیره، چون کارت نداریم! خندیدم، ولی یه حس عجیبی زیر دلم قل خورد. از اون حسا که یه چیزی قراره بشه... نمی‌دونی خوبه یا بد، فقط می‌فهمی عادی نیست. گوشی رو کشیدم سمت خودم و تماس رو جواب دادم: ــ الو؟ چند لحظه سکوت بود. بعد یه صدای مردونه، آروم ولی مطمئن گفت: ــ سلام. ببخشید مزاحم شدم... شما دختر خانوم نسرین هستین؟ نفس تو سینم گیر کرد. هلیا و سارا با دهنای باز نگام می‌کردن. صدای اون طرف خط آشنا نبود، ولی یه چیزایی تهش بود. حس غریبِ آشنا. حس کسی که شاید نمی‌شناسی، ولی قراره بشناسی... ــ ببخشید... شما؟! مکث کرد. بعد گفت: ــ فک کنم شماره رو اشتباه گرفتم. ببخشید... و قطع کرد. همون‌جا خشکم زد. سارا گفت: ــ چی شد؟ کی بود؟ ــ نمی‌دونم... گفت اشتباه گرفته... ولی نمی‌دونم چرا صداش عجیب آشنا بود... هلیا چشمکی زد: ــ همون عشقِ سرنوشتته دیگه! از راه اشتباه شروع می‌کنه! لبخند زدم، ولی یه چیزی ته دلم قل می‌خورد... انگار یه نخ باریک نامرئی، از همین‌جا داشت شروع می‌شد به بافته شدن. سارا که هنوز از خنده نفس‌نفس می‌زد، لیوان قهوه‌شو برداشت و گفت: ــ من اگه جای معلمت بودم خودم یه جایزه ویژه بهت می‌دادم! مثلاً «خلاق‌ترین رول‌ساز قرن»! منم قاشق کیک‌مو گرفتم سمتش و گفتم: ــ تو فقط جایزه نده، اینو بخور بفهمی دنیا چرا قشنگه. کیک شکلاتیِ این‌جا با روح و روان آدم بازی می‌کنه. هلیا گفت: ــ وای راستی، نیگا کن گوشه لبات شکلاتی شد، بیا دستمال بدم قبل اینکه یکی بیاد بگه این دختره از تو ظرف شیرینی پرید بیرون! هممون زدیم زیر خنده. اون لحظه... نمی‌دونم، یه حس سبک و قشنگی اومده بود سراغم. مثل همون وقتایی که وسط شلوغی زندگی، یه‌دفعه دلت آروم می‌گیره. یهو سارا با لحن جدی رو به من گفت: ــ ولی خدایی... از شوخی بگذریم، تو خیلی تغییر کردی. قبلاً یه چیزی می‌گفتی، زود صورتت سرخ می‌شد... حالا نه، قشنگ جواب می‌دی، می‌خندی، نگاهت فرق کرده. من یکم مکث کردم. لبخندم کمرنگ شد ولی نذاشتم خاموش شه. یه نگاه به لیوان توی دستم انداختم و گفتم: ــ آدما یه جاهایی مجبور می‌شن بزرگ شن... حتی وقتی دلشون نمی‌خواد. منم یه‌کم بزرگ شدم، همین. هلیا آروم گفت: ــ ولی بازم همونی... دختر خجالتی و لجبازی که با یه تیکه کیک شکلاتی می‌تونیم خرش کنیم. پوزخند زدم. ــ و شما همون دوتایی هستین که با یه خاطره از رول دستمال توالت تا ته کافه رو می‌لرزونن. هممون زدیم زیر خنده. صدای خنده‌مون توی کافه پیچید، طوری که چند نفر برگشتن نگامون کردن... اما مهم نبود. چون اون لحظه، واقعاً زندگی رو داشتیم حس می‌کردیم.
  17. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  18. °•○● پارت سی و دو -جون بچه‌ت بهم رحم کن... غلط کردم. کمکم کن! از شنيدن صدایش جا می‌خورم، حالا خوب می‌دانم که چه کسی جلوی در خانه است. صدای فین‌فینش، معده‌ام را به هم می‌ریزد. حیدر چنگی به موهایش می‌زند و مستاصل، به من نگاه می‌کند. -بچه رو بردار برو تو اتاق! سرم را به نشانه‌ی نه تکان می‌دهم. او اینجا چه کار دارد؟ چرا التماس حیدر را می‌کند؟ لحظه بعد، صدای زانو زدنش را می‌شنوم. حیدر با ناباوری به مچ پایش زل زده است. از اینجا می‌توانم دست‌های فرتوتش را ببینم که دور آن حلقه شده‌اند. -قَسمت میدم، به پات میوفتم... غلط کردم. گوه اضافه خوردم. اصلا خودت شوهرشی، اختیاردارشی، هرکار دلت می‌خواد بکن! دیگه غلط بی‌جا نمی‌کنم حیدر... شانه‌هایم پایین افتاد و گونه‌هایم آتش گرفت. مرا نمی‌دید اما می‌دانست اینجا هستم. حیدر دندان به هم سایید: -مگه نگفتم برو تو اتاق؟! دخترک در آغوشم از جا پرید. چشم‌های کوچکش را فشرد و با گریه‌، ترسش رو بروز داد. نمی‌توانستم به اتاق بروم، باید می‌فهمیدم اینجا چه خبر است و بی‌غیرتی بابا از کجا آب می‌خورد. -دارم می‌میرم حیدر... من جای پدرتم، رحم کن بهم! همه تنم یخ زده، استخونام داره می‌پوکه! صدای لرزانش را به زحمت می‌شنیدم، چرا که گندم داشت بیخ گوشم جیغ می‌کشید. با ناباوریِ حاصل از آنچه حدس می‌زدم، به حیدر چشم دوختم. -بده بهم اون لامصبو! حیدر بلافاصله به من نگاه کرد. مردمک چشم‌هایش، تیره و ترسیده بود. حالا که فکر می‌کنم، همه چیز از همان روز اول هم مشخص بود؛ وگرنه کدام پدری، راضی به آن وصلت جهنمی می‌شد؟ باید گریه می‌کردم. باید فریاد می‌زدم. باید دنیا را روی سرشان خراب می‌کردم و توی سرم می‌زدم اما... مگر فرقی به حالم می‌کرد؟ من رسما معامله‌ شده بودم. چشم به چشم حیدر دوختم، چهره‌اش سخت مچاله شده بود. سرم را به زیر انداختم. از زندگی‌ام عوقم می‌گرفت. صدای نفس محکمش را شنیدم: -میریم مکانیکی. بابا سرپا شد. حتما خوشحال بود که به خواسته‌اش رسیده است. احتمالا لبخندی روی آن صورت عرق کرده‌اش نشسته و مطمئنم که بعد از رسیدن به آنچه می‌خواهد، از حیدر حسابی تشکر خواهد کرد. گوشه لبم با انزجار بالا رفت و پلکم پرید. دوست نداشتم بعد از شنیدن آن حرف‌های زننده، با او مواجه شوم. همان جا نشستم تا حیدر دسته‌کلیدش را بردارد و پیراهنش را به تن بکشد. دکمه‌هایش مدام از لای انگشتان لرزانش سُر می‌خورد و در تمام مدت، با چشم‌هایی نگران مرا می‌پایید. از ناهید بعید بود سکوت کند. ناهید اشک می‌ریزد و فریاد می‌زند و توضیح می‌خواهد اما... من فقط تجسم ناهید بودم. روح او همان چنددقیقه قبل، مُرده بود و احتمالا تشییع جنازه‌ای هم برایش انجام نمی‌شد. -بدو دیگه پسرم. پسرم... حیدر پسر او بود؟ اگر کمی پول داشتم و می‌توانستم جنسش را تامین کنم، دخترش می‌شدم؟ -ناهید... سرم را بالا می‌گیرم و بی‌ هیچ حسی، نگاهش می‌کنم. گندم آرام گرفته، مقابلم دراز کشیده و من و پدرش را می‌پاید. حیدر مِن و مِنی می‌کند: -من... یعنی پدرت... هوف! از مقابلم بلند می‌شود و مرا پشت سر می‌گذارد. مقابل بابا می‌ایستاد و انگشت اشاره‌اش را در هوا تکان می‌دهد: -دیگه دور و بر ناهید نبینمت! نمی‌خوام نزدیک خونوادم بشی، هیچ وقت! شنیدی؟ حتما بابا سر تکان می‌دهد که حیدر اضافه می‌کند: -به بهونه سرماخوردگی، به زن من تلفن نزن و نکشونش اونجا! ناهید دیگه پاشو تو اون خراب‌شده نمی‌ذاره. ملتفت شدی یا نه؟! ادامه رمان در تلگرام: hany_pary
  19. پارت ۲۳ سیاوش دستی پشت گردنش کشید و گفت: آره خب... در واقع حرفایی بودن که نمی‌شد توی نامه برات بنویسم... ولی ممنون که اونجا جلوی آرتمیس هوامو داشتی آریا به میز تکیه داد و دست به سینه گفت: قابلی نداشت سپس در حالی که یک ابرویش را بالا می‌انداخت ادامه داد: فکر می‌کردم تو و آرتمیس همه چیز رو به هم می‌گید... ولی ظاهراً رازهایی وجود داره سیاوش یک صندلی برای خودش کنار کشید و نشست. بار سنگینی که این شش ماه گذشته و پس از بیماری پدرش بر دوشش بود ، غم از دست دادن نیکزاد ، پسر بچه‌ی شیرینش ، دیدن از درون ذوب شدن عشق زندگیش پس از آنکه مجبور به تماشای مرگ پسرشان شد. و این اواخر اینکه مجبور شده بود از آرتمیس ، همسرش همه چیز را پنهان کند. همه و همه بر دوشش سنگینی می‌کرد. حس می‌کرد این ماجرا توان جسمیش را کم کرده است. رو به آریا گفت: تو هم جای من بودی همین کارو می‌کردی رو به کاوه ادامه داد: براش تعریف کن چی پیدا کردی کاوه با دو قدم به آن‌ها نزدیک شد و در حالی که بینشان می‌ایستاد ، دست به کمر گفت: افرادم به تازگی خبری بهم رسوندن که اولش به نظرم چندان مهم نبود ولی بعدش که خبر رو با سیاوش درمیون گذاشتم دیدم ماجرا جدی‌تر از این حرفاست...اونا گفتن که جاسوسامون توی بندر جنوبی متوجه اتفاقات عجیب شدن... ظاهراً سهند داره تعداد زیادی کشتی آماده می‌کنه
  20. پارت ۲۲ کاش! در اینکه در این مدت پس از ازدواجشان رابطه‌ی دوستی صمیمانه‌ای بین کاوه و او و آریا شکل گرفته بود شکی نبود. اما مهر (خورشید) می‌دانست که دلیل این تجدید دیدار فقط دلتنگی نبود. وقتی که آرتمیس و همتا را رها کردند ، به سمت تالار اندیشه حرکت کردند. تالار اندیشه جایی برای هم فکری و تصمیم گیری برای کشور بود. از زمانی که پدرش زمین‌گیر شده بود سیاوش همیشه یک پایش در این تالار بود. به هر حال کشور نباید بی صاحب می‌ماند و از آن جایی که پدرش هنوز هیچ جانشین رسمی‌ای مشخص نکرده بود ، سیاوش کشور را به عنوان یک نایب‌السلطنه اداره می‌کرد. که ظاهراً همین مسئله بلای جانش شده بود. بالاخره به تالار اندیشه رسیدند. وارد شدند و سیاوش تمام خدمتکاران و سربازان را از آنجا مرخص کرد. در میانه‌ی تالار یک میز ۱۲ نفره بود که برای گردهمایی اعضای شورای سلطنتی استفاده می‌شد. بجز آن تالار هیچ ویژگی خاصی نداشت. البته اگر تابلو فرش‌ها و مجسمه‌ها و دیگر تزیینات را به حساب نمی‌آوردیم. این تالار حتی پنجره‌ای نداشت. سیاوش به یاد آورد که پدرش و پدر آرتمیس پس از جلسه‌ی طولانی‌ای که در این تالار داشتند پیمان صلح ابدی خود را با ازدواج فرزندانشان مهر کردند. پس از بسته شدن در توسط کاوه ، سیاوش نفسش را با آه بیرون داد و گفت: ممنونم که خودتو با این سرعت رسوندی آریا! آریا نگاهش را از کاوه به سمت سیاوش کشاند و در حالی که شانه بالا می‌انداخت ، گفت: توی نامه‌ات خیلی جدی بودی... نتونستم بی‌تفاوت بمونم
  21. پارت ۲۱ آریا هم نگاهی به سیاوش انداخت و گفت: خیلی دوست دارم افتخار این کارو به اسم خودم بزنم ولی با عرض شرمندگی این کار ایده‌‌ی من نبود! آرتمیس به سمت سیاوش آمد و جلوی چشم تمام کسانی که در حیاط همیشه شلوغ شمالی بودند روی پنجه‌ی پا بلند شد و او را بوسید. سیاوش پس از بوسه در حالی که دستش را دور کمر آرتمیس انداخته بود رو به آریا گفت: چه عجب!... بالاخره توی این قصر یکی هم به ما توجه کرد! آریا دستش را به سمت او دراز کرد و به شوخی گفت: خواهرمو گرفتی... همه‌ی توجه و وقتش برای توعه... حالا دو دیقه خان داداششو دیده بهت برخورده شازده ؟ سیاوش خندید و در حالی که با او دست می‌داد گفت: مام مشتاق دیدار این خان داداش بودیم! کاوه یک دستش را روی شانه‌ی آریا و دست دیگرش را روی شانه‌ی سیاوش گذاشت و گفت: چطوره ادامه‌ی این بحثو ببریم یه جای دیگه تا خانوما بتونن یکم خوش بگذرونن؟ سیاوش و آریا نگاهی به یکدیگر انداختند و آریا شانه بالا انداخت. آرتمیس ابرو بالا انداخت و گفت: یعنی ادامه‌ی بحث حرفای مردونه‌اس؟ سیاوش بوسه‌ای بر پیشانی او نشاند و گفت: مگه من دل ندارم ؟!... من هم دلم واسه خان داداشت تنگه خب!... تا شما و مهمونتون برید دل تنگیتونو رفع کنید ما سه تا رفیق هم بعد از مدت‌ها یه گپی بزنیم. آرتمیس با لبخند به نشانه‌‌ی موافقت پلک زد. دلش لحظه‌ای گرفت. کاش آنچه که گفته بود حقیقت بود.
  22. پارت ۲۰ کمی بعد _دروازه‌ی شمالی قلعه‌ی سرخ _ سیاوش 💛 دروازه‌ی شمالی را که رد کردند از دور کاوه را دید که در حال صحبت با آریا است. چه زود خودش را رسانده بود! آریا بهترین بود! از اسب پایین پرید و با گرفتن کمر آرتمیس او را هم پایین آورد. ماهی کوچک و دوست داشتنی‌اش آنقدر ریز نقش بود که دلش می‌خواست همین حالا او را در آغوش بکشد. اما جلوی این وسوسه را گرفت. در حالی که دستش را دور شانه‌ی او می‌انداخت و به جایی که آریا بود اشاره می‌کرد ، در گوشش زمزمه کرد: مهمون داری بانو! آرتمیس با دیدن آن گل از گلش شکفت و در حالی که سعی می‌کرد ندود با بیشترین سرعت قدم‌هایش به سمت آن‌ها رفت. سیاوش نیز خودش را به آن‌ها رساند. آریا هم که حالا متوجه آنها شده بود چند قدم باقی مانده را طی کرد و آرتمیس را به آغوش کشید. سیاوش و کاوه با لبخند یکدیگر را نگاه کردند. وقتی آرتمیس از آغوش آریا خارج شد آریا آرام از او پرسید: خوبی؟ آرتمیس سر تکان داد و با ملایمت گفت: بهترم!... حالا که تو اینجایی بهتر هم میشم! آریا با لبخند به پشت سرش اشاره کرد و گفت : یه مهمون دیگه هم برات دارم!... مطمئنم با این یکی حتماً حالت خوب میشه! سپس کنار رفت و همتا از پشت او ظاهر شد. آرتمیس با دیدن او جیغ کوتاهی کشید و او را به آغوش کشید. همتا که چشم‌هایش از اشک نم‌دار شده بود از آغوش او بیرون آمد و دستانش را در دستان خود فشرد. آرتمیس با چشمان نم‌دار رو به آریا گفت: هرچقدر ازت تشکر کنم کمه!... یه دنیا ممنونتم!
  23. پارت ۱۹ آرتمیس با سردرگمی گفت: ولی...هر کسی که یکبار با پدرت حرف زده باشه می‌دونه که اون هرگز سهند رو جانشین خودش نمی‌کنه! سیاوش به دریاچه خیره شد و فکش منقبض شد. سپس با خشمی نهفته در واژه‌هایش گفت: فکر نمی‌کنم اون اصلاً اهمیتی به این مسئله بده... از لحن جوابش مشخصه که پشتش به یه چیزی گرمه!... یا یه کسی! آرتمیس نگاهی به گره‌ی میان ابروهای او انداخت. آرام بازویش را نوازش کرد و گفت: یعنی حدس می‌زنی توی فکر براندازیه ؟ سیاوش نفسش را بیرون فوت کرد و گفت: نه!... مطمئنم! آرتمیس ناباورانه گفت: من هیچوقت فرصت نکردم سهند رو بشناسم... ولی می‌دونم آتوسا هیچوقت کنار یک خیانتکار نمی‌مونه!...اون هیچوقت راضی نمیشه که شوهرش به خانواده‌اش آسیبی بزنه!... حتماً اشتباهی شده! سیاوش پوزخندی زد و گفت: همون‌طور که خودت گفتی... تو سهند رو نمی‌شناسی آرتمیس آه کشید و سیاوش ادامه داد: من می‌دونم به خواهرت اعتماد داری بانو...حق هم داری... ولی مطمئن باش اگه سهند اراده کنه کاری رو انجام بده... آتوسا نمی‌تونه جلوشو بگیره آرتمیس دستش را دور بازوی او حلقه کرد و گفت: حالا چیکار کنیم ؟ سیاوش پیشانی‌اش را بوسید و گفت: اگه بخواد بجنگه ما هم می‌جنگیم
  24. پارت ۱۸ آرتمیس گونه‌اش را بوسید و گفت: جادوی عشقه عزیزم! سیاوش با بی‌میلی تمام دستش را در جیب شلوارش کرد و نامه‌ای را که ناشیانه تا شده بود تا کوچکتر شود بیرون آورد. در حالی که نامه را در هوا تکان می‌داد گفت: درست حدس زدی!...فکرم مشغول این بود. آرتمیس که مهر و موم نامه برایش آشنا بود فکرش را به زبان آورد: سهند ؟! سیاوش سرش را به تأیید تکان داد و گفت: انگار پدرم خودشم می‌دونه شرایطش اصلأ خوب نیست...ازم خواست سهند رو خبر کنم تا به پایتخت بیاد...حدس می‌زنم بخاطر مسئله‌ی جانشینی باشه... منم طبق دستورش عمل کردم و یه نامه برای سهند نوشتم...طبق روال شیش ماه گذشته و از وقتی پدرم زمین‌گیر شده وظیفه‌امو به عنوان یک نایب‌السلطنه انجام دادم پوزخند زد و در حالی که نامه را به سمت آرتمیس می‌گرفت گفت: و حالا سهند ، به جای اینکه به دستورم ، که دستور مستقیم شاهه ، عمل کنه اینجوری جواب می‌ده. آرتمیس نامه را گرفت و پس از چند لحظه که آن را خواند با شگفتی به سیاوش خیره شد. سیاوش سری به تأیید تکان داد و گفت: حق داری تعجب کنی...مردک انگار از همین حالا خودش رو شاه می‌دونه!... طوری حرف زده انگار اصلاً منو به رسمیت نمی‌شناسه!
  25. پارت ۱۷ سیاوش هم بوسه‌اش را پاسخ داد و گفت: البته!... هم‌نفس تو بودن افتخاریه که سهم هر کسی نمیشه! آرتمیس در آغوشش کمی جابجا شد و در حالی که پهلویش به سینه‌ی سیاوش تکیه داشت ، به چشمه‌ی مقدس خیره شد. سپس گفت: چرا دیر کرده بودی حالا هم‌نفسم؟ سیاوش نفس عمیقی کشید و گفت: هیچی... همینجوری... فقط می‌خواستم بیشتر توی آرامش اینجا فکر کنم امروز...زمان از دستم در رفت آرتمیس سرش را کج کرد و نگاهی به چهره‌ی او انداخت. او تک تک حالات چهره‌ی سیاوش را نخوانده از بر بود. می‌دانست که چیزی شده است. چیزی که سیاوش را آزار می‌داد و فکرش را مشغول کرده بود. حتم داشت به آن کاغذ درون جیب سیاوش مربوط می‌شد. فکرش را به زبان آورد و گفت: فکر به نوشته‌های روی اون کاغذ ؟ سیاوش ابرو بالا انداخت و گفت: چی؟!... کدوم کاغذ ؟ آرتمیس سرش را به سینه‌ی او تکیه داد و بی‌ آن که نگاهش کند با لحنی نوازشگر گفت: همونی که الان توی جیب شلوارته هنگامی که سکوت سیاوش را دید به سمتش برگشت و در حالی که با یک دستش پشت گردن سیاوش را نوازش می‌کرد و دست دیگرش را روی سینه‌ی او گذاشته بود گفت: فکر می‌کردم پیمان بستیم همیشه یار و یاور همدیگه باشیم... البته اگر نگی من عاشقت می‌مونم مرد من! سیاوش چند لحظه در چشمانش خیره شد و سپس نفسش را با فوت بیرون داد و گفت: اینکه اینقدر روی من کنترل داری برای خودمم عجیبه!
  26. پارت ۱۶ در حالی که قدم قدم به او نزدیک‌تر می‌شد براندازش کرد. همچون او لباس سراسر سیاه پوشیده بود و شنل سیاهش به دست نسیم آرام می‌رقصید. پس از نیکزاد هیچکدام نتوانستند هرگز لباسی جز سیاه بپوشند. موهایش هنوز همان موهایی بود که آرتمیس عاشقشان شده بود. مجعد و سیاه! وقتی به اندازه‌ی کافی به سیاوش نزدیک شد تا حضورش را حس کند برای یک لحظه دید که سیاوش کاغذی را درون جیبش چپاند. سپس به سمتش چرخید و برای آرتمیس همان که نگاهش در نگاه جنگل‌گون سیاوش بیافتد کافی بود تا آرامشی که از سپیده دم گم کرده بود را بازیابد. منزلگاه بعدی نگاهش پس از چشم‌ها ، لبخند محبت آمیز سیاوش بود که به رویش می‌پاشید. آرتمیس هم که از لحظه‌ای که او را دیده بود لبخند بر لبش نشسته بود با دو قدم بلند خودش را به او رساند. سیاوش او را میان بازوهایش جا داد و پیشانی‌اش را بوسید. سپس با صدایی که برای آرتمیس همچون موسیقی بود ، گفت: این وقت سپیده اینجا چیکار می‌کنی بانو ؟! آرتمیس با ناز سرش را بالا آورد. برای آنکه چهره‌اش را بهتر ببیند کمی از او فاصله گرفت و اغواگرانه گفت: دیر کرده بودی هم‌نفس!... من بی تو این دنیا رو هم تحمل نمی‌کنم چه برسه به اون قصر! سیاوش لبخند کج محوی زد و یک ابرویش را بالا داد و گفت: اوهو!... هم‌نفس! آرتمیس بوسه‌ای روی لبش زد و گفت: نیستی مگه ؟
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...