تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
پارت ۱۱ پزشک خاموش و شرمگین به زمین خیره ماند. صدایی از جمع حاضر در نمیآمد. هیچکس جوابی برای آرتمیس نداشت. آرتمیس به سمت نیکزادی که با چشمهای نیمه باز و چهرهای بیحال ناله میکرد و خون بالا میآورد ، خیز برداشت اما سیاوش به خود آمد و بازویش را چسبید. آرتمیس به سمت او برگشت و ناباورانه و با عجز نالید: ولم کن سیاوش!...پسرمون هنوز نفس میکشه!...بزار برم پیشش! سیاوش چشمان تبدار از اشکش را بست و بغضش را فرو داد. با یک حرکت آرتمیس را به سمت خودش کشید و او را در میان بازوهایش جا داد. آرتمیس که صورتش جلوی سینهی سیاوش بود با مشتهای کوچک و ظریفش به سینهی او میکوفت و در حالی که بیامان میبارید التماس میکرد: سیاوش خواهش میکنم ولم کن!...بچم درد داره!... بذار برم پیشش... نیکزاد!... پسر کوچولومون!... باید نجاتش بدیم!... تو رو به عشقمون قسم سیاوش!...بذار برای بار آخر بغلش کنم. سیاوش به مرز دیوانگی رسیده بود. جان و جهانش در آغوشش بیتابی میکرد و خودش هم حال بهتری از او نداشت. اما او وظیفه داشت در هر شرایطی استوار باقی بماند تا خانوادهاش به او تکیه کنند. اجازه نداشت حالا بشکند. آرتمیس بالاخره بیخیال مشت زدن به او و تقلا شد ، دستانش را دور کمر او حلقه کرد و صورتش را به سینهی او فشرد. جلوی لباس سیاوش از خون نیکزاد سرخ شده بود و حالا با اشکهای آرتمیس دوباره خیس میشد.
-
پارت ۱۰ از طرفی پسرش که در آغوشش در حال جان کندن بود امانش را بریده بود. در این لحظه پزشک و دستیارانش با شتاب وارد شدند. پزشک که مرد پیری با موها و ریش و سبیل سفید بود ، دستمالی را که نشانهی منصبش بود به سرش بسته بود و دستیارانش با لباس های سپید وسایلش را با خود میآوردند. همهی آنها با دیدن وضعیت شاهزاده و همسرش و شاهزادهی جوان لحظهای در جلوی در خشکشان زد اما با تشر سیاوش به خود آمدند و به سمت آنها دویدند. سیاوش ، نیکزاد را به آنها سپرد و تازه در آن لحظه بود که متوجه شد صدای آنها جمعیت زیادی را پشت در اتاق کشانده است. به لطف باز بودن در توانست چهرههایی از جمله ، پدر و مادرش ، سهند و آتوسا ، آریا و شهریار شاه ، را در میان صدها چهرهی دیگر تشخیص دهد. دست آرتمیس را گرفت و به او کمک کرد تا از جا برخیزد. در تمام مدتی که پزشک و دستیارانش با شتاب مشغول بودند ، دست آرتمیس را در دست گرفته بود و با نگرانی و سکوت به آنها نگاه میکرد. اصلاً برایش مهم نبود چه کس دیگری آنجاست. تنها مسائل مهم جهان برایش همسر و فرزندش بودند. سردی دستان آرتمیس و لرزش بدنش را حس میکرد. حالش اصلاً خوب نبود! هنوز آرام اشک میریخت. پس از چند لحظه پزشک ، نیکزاد را روی تخت گذاشت و در حالی که دستان خونیاش را با دستمالی پاک میکرد ، با سری پایین افتاده گفت: متأسفم سرورم!... شاهزاده مسموم شدن!...سم شبنم سیاه!... کاری از دست ما برنمیاد صدای شکستن قلب خودش را شنید. سرش از شنیدن این سخن به دوران افتاد. آرتمیس که تا لحظهای پیش همچون گنجشکی کوچک و بیپناه اشک میریخت ، ناگهان مانند ماده ببری خشمگین برآشفت و با همان صدای لرزان و بغض آلودش فریاد زد: برنمیاد؟!.... یعنی چی که برنمیاد ؟!...بچمو نجات بده!
-
پارت ۹ هر کس که نیکزاد را در آن حالت میدید حالش خراب میشد و سیاوش به عنوان پدر نیکزاد از همه پریشان تر بود. سیاوش عشق به فرزندانش را از پدرش به ارث برده بود. جانش را برای فرزندانش میداد. آنها میوههای باغ عشقش به آرتمیس و شگفتیهای بزرگ زندگی او بودند. اما سیاوش در این لحظه نگرانی بزرگ دیگری نیز داشت. آرتمیس! رنگ از رخ همسر زیبا رویش پریده بود و با حالتی گیج و منگ شاهد پرپر شدن کودک سهماههاش ، آن هم درست در آغوش خودش بود. حلقه زدن اشک در چشمان آرتمیس را میدید و کاری از دستش ساخته نبود. حس میکرد دنیا روی سرش خراب میشود. با صدای وحشت زده و بریده بریده و لرزان آرتمیس به خود آمد. آرتمیس: خ...و...خو...ن! نگاهش را با شتاب به سمت چهرهی رنگ پریدهی نیکزاد گرداند. دهانش پر از خون شده بود و نفس نمیکشید. مسیر خون از کنار دهانش تا گونهاش امتداد مییافت. سیاوش که در لحظهی اول دریافته بود چه اتفاقی افتاده است ، به سرعت نیکزاد را از آغوش آرتمیس بیرون کشید و روی ساعد دست خودش به شکم خواباند. مقدار زیادی خون از دهان نیکزاد بیرون ریخت و راه نفسش باز شد. با این اتفاق گریههای نیکزاد از سر گرفته شد. آرتمیس که حالا صورتش از اشک خیس شده بود با بغض و نگاهی معصومانه به سیاوش خیره شد و گفت: سیاوش!...بچم! سیاوش که قلبش از این عجز و ناتوانیای که در صدای آرتمیس بود مچاله شده بود سرش را به سمت مخالف گرداند تا آرتمیس نم اشک چشمانش را نبیند. آرتمیس دهانش را با دو دست چسبید و روی زمین زانو زد. صدای آرام هق هقش پای سیاوش را سست میکرد.
-
پارت ۸ آرتمیس با اینکه ته دلش حس میکرد مشکل جدیتر از این حرفهاست تصمیم گرفت طبق توصیهی سیاوش عمل کند. صورت سرخ شدهی نیکزاد را که از شدت گریه به کبودی میزد به سینهاش فشرد اما نتیجهای نداشت. سیاوش و آرتمیس در میان جیغهای گوش خراش نیکزاد نگاهی به یکدیگر انداختند. سیاوش نیکزاد را از آغوش او گرفت و در حالی که سرش را نوازش میکرد گفت: جاییش درد میکنه انگار... ولی کجا ؟...و چرا؟ آرتمیس از شدت وحشت واژهها را از یاد برده بود. بیسخن نگاهش را بین سیاوش و نیکزاد میچرخاند. نگاه سیاوش هم رنگ و بوی وحشت گرفته بود. سیاوش در همان حال به سمت در اتاق دوید و با فریاد دستور داد که پزشک قصر را بیاورند. آرتمیس جلوی لباس خوابش را محکم کرد و به سمت آنها رفت. سیاوش هم از در فاصله گرفت ، نیکزاد را به آغوش او سپرد و کمک کرد تا آرتمیس روی تخت بنشیند. سپس در حالی که با وحشت و کلافگی دست در موهایش میکشید گفت: چیزی نیست!...الان پزشک میرسه! آرتمیس حس کرد که او بیشتر این حرف را برای آرام کردن خودش میزند. تا امروز سیاوش را اینقدر وحشت زده ندیده بود. پس از چند لحظه صدای گریهی نیکزاد قطع شد. هر دو با نگرانی به چهرهی نیکزاد خیره شدند. صورتش کبود بود. نفس نمیکشید! سیاوش _اتاق مشترک سیاوش و آرتمیس _قلعهی سرخ💛 صدای ضربان قلب خودش را بلندتر از هر وقت دیگری میشنید. وحشت کرده بود و نیازی به انکار این ح قیقت نمیدید.
-
پارت ۷ سپس در حالی که به سمت نیکزاد میرفت گفت: چیه مامانی؟!... وحشی شدی پسرم ؟...بیا!... دیگه بابات رفت اونور... راحت شدی؟ سپس نیکزاد را در آغوش گرفت و آرام پشتش زد. سیاوش با همان چشمان بسته گفت: باباش هنوز بیخیال نشده!... فقط منتظر میشه نیکزاد بخوابه آرتمیس در پاسخ به این حرف او لبخند زد و سر تکان داد. چون گریهی نیکزاد هنوز آرام نشده بود شروع به قدم زدن در اتاق کرد و دستانش را مثل گهواره تاب داد. چند لحظه گذشت اما فایدهای نداشت. صدای گریهی نیکزاد شدت بیشتری یافته بود. دستانش را به دو طرف باز کرده بود و جیغ میکشید. آرتمیس کمی نگران شده بود. تجربهای که از بزرگ کردن نوشا داشت به او میگفت که این گریهها طبیعی نیست. از اینها گذشته نیکزاد در طول سه ماهی که از تولدش گذشته بود هرگز چنین بیقراری نکرده بود. در واقع بچههای آرتمیس به آرامشی که داشتند شناخته میشدند. بیشک مشکلی وجود داشت. سیاوش که توجهش جلب شده بود ، روی تخت نشست و با تعجب گفت: چرا ساکت نمیشه! آرتمیس با صدایی که کمی از نگرانی میلرزید گفت: نمیدونم!...بچه از شدت گریه نفسش بالا نمیاد! سیاوش با چند گام خودش را به آنها رساند و دلواپس گفت: گرسنه نیست ؟...بهش شیر بده شاید بدخواب شده
-
پارت ۶ قبل از آنکه فرصت کند سرش را بالا بیاورد سیاوش با یک حرکت جایشان را عوض کرده بود. حالا سیاوش رویش چنبره زده بود و خودش به پشت روی تخت افتاده بود. این حرکت سریع سیاوش باعث شد جیغ کوتاهی از سر لذت بزند. چون به شدت روی تخت افتاده بود دو طرف لباس خواب کامل از هم باز شده بود و بدن برهنهی آرتمیس جلوی چشمان سیاوش بود. آرتمیس ابرو بالا انداخت و گفت: مگه قرار نبود فرمانده من باشم ؟! سیاوش نفس عمیقی در موهای او کشید و گفت: میدونم!... ولی دیگه طاقت نداشتم ماهی!...میخوامت! آرتمیس دستش را کنار صورت سیاوش گذاشت و با نوک انگشت شستش روی لب پایین او کشید. سپس پر حرارت زمزمه کرد: من بیشتر! و با یک حرکت لبهای سیاوش را اسیر خود کرد. در حال بوسه دستانش را از زیر لباس سیاوش رد کرد و روی کتفهای او گذاشت . او را سفت به آغوش خود میفشرد و میبوسید. درست در لحظهای که هر دو از گرمای عشق و لذت میسوختند ، صدای نق نق آرام نیکزاد تبدیل به گریه و جیغهای بلند شد. سیاوش کلافه نفسش را فوت کرد و کنار آرتمیس روی تخت دراز کشید. آرتمیس هم آهی کشید و جلوی لباس خوابش را به وسیلهی بندهایی که داشت دوباره بست.
-
داماسپیا شروع به دنبال کردن رمان قلعهی سرخ | داماسپیا کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
پارت ۵ با فشاری که به سینهی سیاوش داد او را مجبور کرد که به پشت بخوابد و خودش با یک حرکت رو شکم او نشست. جای پاهایش را دو طرف بدن سیاوش تنظیم کرد و دستانش را دو طرف سر سیاوش گذاشت. درست مثل ماده شیری که روی شکارش چنبره بزند. خم شد و کامی از لب سیاوش گرفت. سپس کنار گوشش با لحنی اغواگرانه زمزمه کرد: پس امشب فرمانده منم! سیاوش با صدای خشدار گفت: رو کن ببینم چی بلدی دلبر! آرتمیس راضی کمرش را راست کرد و در حالی که بندهای لباس خوابش را با عشوه باز میکرد لبخند از سر رضایت و نگاه تبدار و گوشها و گردن سرخ شدهی سیاوش را از نظر گذراند. در حالی که دست سیاوش را از قسمت باز جلوی لباس خواب به سمت زیر آن هدایت میکرد ، دستش درگیر باز کردن قسمت سینهی لباس او شد. موهایش از روی شانهی راستش آویزان شده بود و در ادامه روی سینهی سیاوش ریخته بود. حالا قفسهی سینهی سیاوش کاملاً برهنه جلوی چشمانش بود و آرتمیس میتوانست بالا و پایین شدن سریع آن را ببیند. عضلات پهن و بزرگ سینهی او وسوسه برانگیز بود. آرتمیس نمیتوانست این حقیقت را انکار کند که با هر بار هم آغوشی با این مرد باری دیگر عاشق او میشود. حرکت نرم انگشتان سیاوش را روی پوست برهنهی کمرش حس میکرد و این مسئله سرش را داغتر از قبل میکرد. کنارههای لباس سیاوش را بیشتر از هم دور کرد و با نفسهایی لرزان زبانش را روی شاهرگ گردن او کشید.
-
پارت ۴ سیاوش در حالی که خندهاش را کنترل میکرد گفت: بعله جناب متوجهم که ایشون ننهی شماست ولی قبلش زن بوده... اصلاً بیا یه کاری کنیم!... هفتهای دو شب مال من باشه بقیهاش مال تو...نظرته؟ آرتمیس اعتراض گونه و با لحنی لطیف گفت: اع!!...سیا! سیاوش نیکزاد را آن سمت تخت گذاشت. روی تخت به پهلو دراز کشید و دست راستش را ستون سرش کرد. دست چپش را دور کمر آرتمیس حلقه کرد و در حالی که او را به سمت خودش میکشید با لحنی شیطنت بار گفت: جاااااان؟!...جان و جهان سیا!...دلم تنگته خب!... دلم ماهی خودمو میخواد! با پایان جملهاش لبهای آرتمیس را بوسید. آرتمیس با آن که دلش نمیخواست ، به اجبار از او جدا شد و نگاهی به نیکزاد که در حال و هوای خودش بود انداخت و گفت: زشته!...بچه اینجاست! سیاوش دوباره او را بوسید. اینبار طولانیتر! سپس گفت: زشت اینه که منو اینقدر بچزونی بانو!... اصلاً این بچه باید همین روزا بره به اتاق خودش! آرتمیس چانهی سیاوش را بوسید و در حالی که دستش را روی سینهی او میکشید با لحن تبداری گفت: باشه!... ولی تا اون موقع نمیشه جلوی بچه کارای بد بد بکنیم! سیاوش نگاهی به دست آرتمیس روی سینهاش انداخت و سپس گفت: بچه که فعلاً هیچی نمیفهمه! و با پایان جملهاش چشمکی زد. آرتمیس که خودش هم دلش برای شوهرش تنگ شده بود مقاومت بیشتری نکرد.
-
معرفی و نقد رمان وهم عشق | Amata کاربرانجمن نودهشتیا
Amata پاسخی برای Amata ارسال کرد در موضوع : صفحه نقد رمان ها
درود ممنونم بابت نقدتون نکاتی که فرمودید رو رعایت می کنم- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
مصاحبه با رها احمدی | نویسنده انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در مصاحبه با نویسندگان نودهشتیا
سلام وقتتون بخیر رها احمدی هستم متولد ۱۳۷۹ ۱:نویسندگی را از چه سالی انتخاب کردید؟! من نویسندگی رو تقریبا از سال ۱۴۰۲ شروع کردم ۲:ژانر و سبک نوشته شما چگونه است؟! ژانر رمانم بیشتر طنزه و یکم چاشنی عاشقانه هم داره. ۳:هدف شما از نویسندگی چیست؟! دوست دارم یه دنیایی خلق کنم که سختی و بد شانسی و غصه نداشته باشه یا خیلی کم داشته باشه و زندگی ای به شخصیت های قصه ام بدم که تو دنیای واقعی نتونستند داشته باشند . دنیایی که بتونند اونجا زنده باشند و زندگی کنند. ۴: چه چیزی باعث شد که شروع به نوشتن بکنید؟!من یه عزیزی رو از دست دادم و خیلی براش ناراحت بودم چون زندگیش پر از رنج و سختی و غصه و بد شانسی بود. اون پر از شور زندگی و جوونی و آرزوهای قشنگ بود. تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که با نوشتن این رمان بهش یه زندگی تو یه دنیای قشنگ بدم. جایی که بتونم تو نوشته هام زنده و خوشحال نگهش دارم. ۵: اسم آثار منتشر شده از شمارا نام ببرید. هنوز اثری منتشر نکردم، در حال پارتگذاری هستم. ۶:ترجیحا چه سبک رمان هایی میخوانید؟! کلا زیاد رمان خوندم ولی بیشتر رمان های عاشقانه و طنز و کلکلی میخونم . ۷: چه مدت طول کشید نویسندگی را بیاموزید؟! همچنان در حال آموزش و یاد گیری هستم. ۸: آیا تاحالا شده که از نوشتن بپرهیزید و جا بزنید؟! بله . پیش اومده که گاهی نا امید شدم اما جا نزدم و ادامه دادم چون دلم نمیخواد این قصه ی قشنگ رو ناتمام رها کنم. ۹:چرا نویسندگی را انتخاب کردید؟! برای خلق دنیایی قشنگ و جدید و زندگی بخشیدن به عزیزانی که فقط یادشون برام مونده.نویسندگی رو شروع کردم. ۱۰: پیشنهاد و یا صحبتی به نویسندگان نو قلم دارید؟! من خودم نو قلم حساب میشم اما اگه بخوام یه توصیه ی دوستانه به بقیه بکنم اینه که از معجزه ی نوشتن غافل نشین . خیلی آرام بخش و تسکین دهنده است. و شاید بتونه رنگ جدیدی به زندگی شما و بقیه ببخشه. نویسنده گرامی: @raha -
معرفی و نقد رمان وهم عشق | Amata کاربرانجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Amata ارسال کرد در موضوع : صفحه نقد رمان ها
درود و وقت بخیر نویسنده گرامی بریم سراغ نقد رمان زیبای شما به اسم وهم عشق: ۱مرحله اول: عنوان: عنوان هر موضوعی و یا نام اثر شما یکی از تأثیر گذارترین بخش رمان شما هست، چون خواننده با توجه به اسم رمان هست که در مرحله اول جذب رمان میشه! رمان شما متشکل از دو بخش بود: وهم+ عشق کلمه وهم مشکلی نداشت اما کلمه عشق بسیار برای عنوان یک اسم کلیشهای هست که توصیه میکنم تغییر بدین و یا جایگزین بزارین. مرحله دوم_ خلاصه: دومین بخش تأثیر گذار رمان نویسی، نوشتن خلاصهای هست که بتونید خواننده رو جذب به خواندن نوشته کنید! خلاصه میتونه بخشی از پارت های اینده شما و یا یک خلاصه هیجان انگیز باشه. متاسفانه خلاصه شما فقط و فقط دو بخش بود که من به شخصه اگر خلاصه شمارو میدیدم رمان رو نمیخوندم چون بسیار ساده و کلیشهای بود. پیشنهاد من اینکه که خلاصه رو حداقل پنج خط بنویسید و سعی کنید که جذاب تر بشه. دوم اینکه شما خلاصه رو نوشتید بعد برداشتید تکه اهنگ مرتضی پاشایی رو گذاشتید؟ به نظرم این بخش رو کلا عوض کنید. مرحله سوم: مقدمه. شما خط اول نوشتید که این داستان داستان منه! چرا دوبار کلمه داستان رو تکرار میکنید که باعث حشو نویسی بشه؟! شما همون اول میتونید بنویسید این داستان منه؛ پر از زجر و... حشو نویسی نکنید؛ یا جایگزین یا هم خانواده استفاده کنید. مرحله چهارم: شروع قسمت اول رمان. همین اول کاری باید بگم که پارتهای رمان شما بیش از اندازه کوتاه هستند و ما در انتشار و نقد و رصد و بررسی بعد اتمام رمان به شما میگیم که اصلاح کنید! پس به نفع شما هست تا وقتی پارت هاتون هنوز تکمیل نشده اصلاح کنید که خسته نشید اخر کاری. هر پارت رمان شما ۶۰ خط در گوشی و ۴۰ خط در سیستم باید باشه. و اولین خط پارت اول یک عالمه خط کشیدین که فلش بک به گذشته باشه نیازی به این کار نیست! (زمان گذشته***) این علامت رو استفاده کنید لطفا! و ما اعداد رو به رقم نمینویسیم به فارسی تایپ میکنیم در رمان! ۲۲ و یا بیست و دوم این ماه! شروع رمانتون زیاد جذاب نبود که کاربری رو جذب به خوندن کنه یک اتفاق ساده بود. مرحله پنجم: درست نویسی شما کلمات چسبیده رو باید چسبیده بنویسی و کلماتی که می و نمی میگیرند رو جدا کنید! در جای جای مختلف از رمانتون دیده میشد! کلافه ای ❌️ کلافهای✔️ بچه ای❌️ بچهای✔️ میشود ❌️ میشود✔️ نمیشود❌️ نمیشود ✔️ نمیماند❌️ نمیماند و...✔️. مرحله ششم: توصیفات ما در کل سه نوع توصیف داریم! توصیفات مکان: جنگل؛ خانه؛ منزل؛ خیابان و... توصیف لحظات: مثلا تصادف کردن؛ نوشیدن و خوردن؛ زیبایی جنگل و دریا و ... توصیف قبل دیالوگ: شما باید توصیف هایی انجام بدید که دیالوگ پشت دیالوگ نیارید! مثال میزنم: با لبخند به سمتش قدم برداشتم و داخل چشمهایش خیره شدم، میدانستم قرار است یا تمام زندگیام شود یا تمام زندگیام را بگیرد. پیراهنش را صاف کردم و گفتم: - خوب نیست برای یه مرد این همه جذابیت عزیزم. دیدی؟! توصیفات خیلی مهمه! و یدونه هم بخش میمک داریم: یعنی حالتهای صورت: اخمکردن؛ خندیدن؛ نیشخند زد و... میتونید استفاده کنید چون شخصیت شما بی حس نیست! بعد از رعایت کردن این نکات میتوانید دوباره پارت گذاری را شروع کنید. @Amata- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
مصاحبه با آتنا ملازاده| نویسنده انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در مصاحبه با نویسندگان نودهشتیا
۱:نویسندگی را از چه سالی انتخاب کردید؟! ۹ سالگی برای اولین بار متوجه شدم که دست به قلم خوبی دارم و اولین داستان خودم رو به اسم * غم مادر * نوشتم. سیزده سالگی دلنوشته نویسی رو شروع کردم و چهارده سالگی به رمان نویسی روی آوردم. ۲:ژانر و سبک نوشته شما چگونه است؟! بیشتر رمان نویسی رو دنبال می کنم و بیشتر تاریخی ۳:هدف شما از نویسندگی چیست؟! خدمت به تاریخ ایران و کمک هرچند کم به هموطن هام. البته هدف پایین تر مشهور شدن و موندن اسم خودم در تاریخ ۴: چه چیزی باعث شد که شروع به نوشتن بکنید؟! در کتاب های فارسی دبستان نویسنده هر اثر رو معرفی می کرد. آرزوی جز اون ها بودن من رو به این سمت برد ۵: اسم آثار منتشر شده از شمارا نام ببرید. اثار زیادی هست اما اجازه بدید به اثار چاپ شده اشاره کنم: ۱:رمان چی شد که اینطوری شد ۲:داستان روسری سبز ۳:سی و سه داستان جالب تاریخ ایران ۴:داستان ملقب به ابوالعاص ۶:ترجیحا چه سبک رمان هایی میخوانید؟! رمان کمتر مطالعه می کنم بیشتر خاطرات مادران شهید یا رمان های تاریخ ملکه های اروپا رو مطالعه می کنم ۷: چه مدت طول کشید نویسندگی را بیاموزید؟! فرایند یادگیری نویسندگی از لحظه شروع تا آخر عمر همراه آدم هست. ۸: آیا تاحالا شده که از نوشتن بپرهیزید و جا بزنید؟! بسیار. وقتی می دیدم خواننده کم شده یا رمان های مورد تایید خواننده ها معمولا از لحاظ محتوا ضعیف هستند خیلی جا میزدم ۹:چرا نویسندگی را انتخاب کردید؟! قلم سرمایه ای که نفس کشیدن را به زندگی کردن تغییر میدهد ۱۰: پیشنهاد و یا صحبتی به نویسندگان نو قلم دارید؟! برای خودتون بنویسید تا درد نکشید. نویسنده گرامی: @آتناملازاده -
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت بیست و یک خلاصه آرایشگر شروع کرد بهم رسیدن. موهام رو چتری زد و توی یک ساعت آرایش خوبی برام زد. رژ لب خرمایی، رژگونه لایت، سایه آبی، صدفی، مشکی. - چطوره؟ - عالی! لاک هم میزنید؟ برام لاک آبی روشن زد. - برو که امروز خیلی دل میبری. یکی از دوستهام دنبالم اومده بود. -
رمان خاص | raha کاربر انجمن نودهشتیا
raha پاسخی برای raha ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت شصت و ششم رمان خاص به محض رسیدن اسنپ کیفم رو گرفتم و از خونه بیرون رفتم. وقتی رسیدم کافه کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم همون موقع ترانه رو دیدم که از ۲۰۶ سفیدش پیاده شد . با دو پریدم سمتش و بغلش کردم و گفتم: سلام ماه قشنگم. نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود . اونم با لبخند نگاهم کرد و گفت: سلام عزیزدلم منم دلم برات خیلی تنگ شده بود. بریم داخل یه جا بشینیم صحبت کنیم. منم با گفتن موافقم همراهش رفتم داخل کافه. تند تند رفتم یه جای دنج پیدا کردم و نشستیم کنار هم. با کنجکاوی نگاهش کردم و گفتم: خب شروع کن عزیزدلم. اونم با لبخند نگاهم کرد و گفت: چیو شروع کنم عزیزدلم؟ یه جیغ حرصی کوچولو کشیدم و گفتم: اذیتم نکن دیگه همون جریان خواستگاری و اینا... با لبخند نگاهم کرد و گفت : آها اون جریان رو میگی. حالا میگم بزار سفارشمون رو بدیم بعدا . هه. من یه شیر کاکائو و کیک سفارش دادم اونم موهیتو سفارش داد و تا رسیدن سفارشاتمون تصمیم داشتم ازش اعتراف بگیرم به سبک تیارایی.خخخخ.... با یه لبخند مرموز نگاهش کردم و گفتم: زود تند سریع توضیح بده ببینم چه خبرایی بوده که من خبر ندارم. اونم یه قیافه ی ترسیده به خودش گرفت و گفت: وای خدا تیارا خطری شد باز . بعد هم یه لبخند خوشگل زد و گفت: خیلی کنجکاوی نه؟؟؟ منم با یه قیافه ی شاکی نگاهش کردم و با لحن حرصی گفتم: خیییییلی. در حدی که اگه الان ممکنه تک تک موهای سرت رو بکنم و کچلت کنم . پس اگه اون موهای قشنگت رو دوست داری شروع کن. با لحن حرصی گفت: لطفا با موهای من شوخی نکننن . میدونی که خط قرمزم هست. منم با یه لبخند نگاهش کردم و گفتم: اگه برای تو موهات خط قرمزه برای من خود تو خط قرمزی پس لطف کن تا قاطی نکردم تعریف کن ببینم کی جرءت کرده بیاد دست بزاره رو خط قرمز من. -
رمان خاص | raha کاربر انجمن نودهشتیا
raha پاسخی برای raha ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت شصت و پنجم رمان خاص تا نگاهم رو دید سعی کرد خودشو الکی سرگرم درو دیوار نشون بده و به روی خودش نیاره تا چه حد کنجکاو شده منم یکم نگاهش کردم دیدم از رو نرفت ، با لبخند زل زدم به چشماش و گفتم: ببخشید جناب برادر سوالی نگاهم کرد و گفت: چی شده خواهر قشنگم؟ منم با همون لبخند بهش گفتم: احیانا تو سقف اتاق من دنبال چیز خاصی میگردی برادر جان؟ بگو شاید بتونم کمکت کنم. اونم در حالی که سعی میکرد قیافه ی جدیش رو حفظ کنه نگاهم کرد و گفت: نه . داشتم بررسی میکردم ببینم طراحی سقف و دیوار از دست جنابعالی سالم در رفته یا نه ؟ که خداروشکر به خیر گذشت. شاکی نگاهش کردم و گفتم: اولا برای من الکی مهندس بازی در نیار برادر من. دوما کوچه ی علی چپ بن بسته داداش. هه هه... با همون قیافه نگاهم کرد و گفت: اولا من واقعا مهندسم پس مهندس بازی الکی در نمیارم. دوما منظورت رو متوجه نمیشم . علی چپ چیه ؟بن بست چیه؟ چی میگی واسه خودت . اصلا من میرم و تو رو با این فکرای عجیب غریبت تنها میزارم. منم با لبخند نگاهش کردم و گفتم: در این که گردن گیر جنابعالی خرابه شکی نیست ولی جناب مهندس محض اطلاعتون من امروز عصر با دوستم قرار دارم و تو رو با خودم نمی برم به هر حال ممکنه اطلاعات خصوصی بخواد رد و بدل بشه که برای گوشای کنجکاو جنابعالی مناسب نیست. هه هه... اونم با همون جدیت الکی نگاهم کرد و گفت: حالا انگار من مشتاقانه منتظر شنیدن حرفای بچگونه ی شما هستم. هه هه.. منم با لبخند حرص درآری نگاهش کردم و گفتم: نمیدونم تا جایی که یادمه یکی چند دقیقه پیش گوشش سمت گوشیم بود و مشتاقانه این صحبت های بچگونه ی مارو شنود میکرد. شما نمیشناسیش احیانا جناب مهندس؟ یه نگاه حرصی بهم انداخت و از اتاق رفت بیرون. به محض بیرون رفتنش خنده ای سعی کردم کنترلش کنم رها شد و زدم زیر خنده. انقدر از رفتار ها و حرفای بامزه اش خندیدم که اشک تو چشمام جمع شد. یهو نگاهم به ساعت افتاد. وای دیرم شد! سریع بلند شدم رفتم دست شویی دست و صورتم رو شستم و یه آرایش ملایم دخترونه کردم و لباسام رو پوشیدم و اسنپ گرفتم. - دیروز
-
صفحهی سی و هشتم محبوب من سلام. این روزها که برایت مینویسم دیدگانم تار گشته. بعضیها مرا سخره گرفته و میگویند خود را با حضرت یعقوب و اینجا را با کنعان اشتباه گرفتهام. تیکه و کنایهها دیگر تغییری در حالم ندارند. چند روز پیش آنقدر با برادرم صحبت کردم تا راضی شد و رفت شاخه ای از شاخههای چیده شده بید مجنونمان را برایم آورد. در گلدان شیشهای گوشه اتاقم یار تنهاییام شده اما نمیگذارم احساس غربت کند. او را کنار پنجره گذاشتهام تا دوستانش را ببیند، بیشتر اوقات هم پنجره را باز میگذارم تا نسیم تن ظریفش را لمس کند. این بید کوچک را باید در حیاط خانهمان بکاریم، او فرزند احساسات ماست. راستی امید، برادرم پریروز به اجبار مرا به کلینیک چشم پزشکی برد. شرط آوردن شاخهی بید عزیز بود! از آنروز به جامعهی عینکیها علاوه شدم. دیگر بدون چشم جدیدم نمیتوانم تو را به درستی ببینم و این تنها دلیلی است که باعث شد آن را بپذیرم. امید خیلی خوب بلد است چگونه مرا با میل و خواسته خود همراه کند!
-
FrankExoky عضو سایت گردید
-
دلنوشته دیگر جوان نمیشوم | اهورا تابش کاربر نودهشتیا
اتاقی از آن من پاسخی برای اتاقی از آن من ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
خودم را در آیینه مینگرم و چیزی جز مردی ژولیده و کهنسال نمیبینم، گویی تصویر من است، انگار آن مرد خود من است تصویرش دیدگانی دارد هیچهای این انسان وصف ناپذیر و ناگفتنی به نظر میآیند؛ اما من چه درمییابم که اکنون این من هستم؟ مرا همچنان میکشاند...- 16 پاسخ
-
- اهورا تابش
- تایپ آنلاین دلنوشته
- (و 3 مورد دیگر)
-
دلنوشته دیگر جوان نمیشوم | اهورا تابش کاربر نودهشتیا
اتاقی از آن من پاسخی برای اتاقی از آن من ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
به خواب میروم و به رویاهایم سفر میکنم آنجا آزاد هستم و هرچقدر که بتوانم تجربه خواهم کرد. هرآنچه را که در زمان بیداری نتوانستم... . آه افسوس، اینجا همگی جواب و زیبا هستند همگی مرا به دروغ دوست دارند، و چه ناگوار است که من سالهاست نتوانستم با پایداری محبت به ابدیت سفر کنم. آنجا میتوانم به اندازه هیچهای زندگیم استراحت کنم...- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
- اهورا تابش
- تایپ آنلاین دلنوشته
- (و 3 مورد دیگر)
-
دلنوشته دیگر جوان نمیشوم | اهورا تابش کاربر نودهشتیا
اتاقی از آن من پاسخی برای اتاقی از آن من ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
به گرداگردش، خود گوش میسپارم، از نفس میافتم پرندهای دیگر نمیخواند. و این بار هراسنده از کوه آتشین میگریزم و به پیرامون خویش میاندیشم و خاموش میگردم! دیگر نیم روزی شده است، نیم روزی که از کوه گریزان هستم؛ با چشمانی ملتهب و خسته! و با سخنی ناگوار که چون حبابی در دهانم چتر میزند میگویم: « درود من بدرود است. آمدنم، رفتن! جوان مرگ میشوم!»- 16 پاسخ
-
- اهورا تابش
- تایپ آنلاین دلنوشته
- (و 3 مورد دیگر)
-
درخواست کاور رمان برای ادامه زندگیام نور باش| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
نه شما بزن و درست کن نمی خواستم جسارت کنم فقط خواستم منظورم رو برسونم اگه میشه شما برای من زیبا درستش کن.🌹🩷- 9 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور رمان برای ادامه زندگیام نور باش| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
اگه عکس خودتو دوس داری پس لطفا اسم سایتو با یه رنگ دیگه بزن که به بقیه فونتات بیاد همون خردلی خوبه و به نظرم حاشیه رو با یه رنگ دیگه بزن تا متن دیده بشه الان دید نداره قشنگ -
درخواست کاور رمان برای ادامه زندگیام نور باش| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
هرکدوم خودت دوس داری بزار عزیزم -
امروز 1 آوریل ،روز جهانی احمقاست.
- 14 پاسخ
-
- 1
-
-
Alen شروع به دنبال کردن درخواست کاور رمان برای ادامه زندگیام نور باش| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا کرد
-
درخواست کاور رمان برای ادامه زندگیام نور باش| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سلام گلم این چطوره؟ من می خوام تصویر شخصیت ها معلوم باشه. -
درخواست کاور رمان برای ادامه زندگیام نور باش| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور